Anonymous

پیام ما امید ، وعده ما آزادی

الکلی های گمنام چیست؟

الکلی های گمنام انجمن زنان و مردانی است که با بهره گیری از تجربه و امید و اتکا به یکدیگر برآنند تا مشکل مشترکشان را حل کنند و دیگر مبتلایان را نیز در بهبودی از بیماری الکلیسم یاری دهند .

تنها شرط عضویت تمایل به ترک الکل است. در الکلی های گمنام حق عضویتی وجود ندارد و ما از طریق شرکت داوطلبانه در مخارج انجمن خودکفا هستیم. الکلی های گمنام با هیچ انجمن سیاسی، دینی و یا اجتماعی پیوستگی ندارد و مایل به موضع گیری در مسائل اجتماعی نیست و هیچ اصولی را رد یا قبول نمی کند. هدف اصلی ما "هشیاری" وکمک به دیگرالکلی ها است تا به ترک الکل موفق شوند .

قدم اول انجمن الکلی های گمنام

ما پذیرفتیم که در برابر الکل عاجز بودیم و زندگیمان غیر قابل اداره شده بود

چه کسی مایل است شکست را بطور کامل پذیرا باشد ؟ عملا هیچ کس . تمام غرایز انسانی با عاجز بودن مخالفت می ورزد
حقیقتا خیلی درداور است که با بطری مشروب خود را در مسیر نابودی قرار داده و در مقابل وسوسه مشروب خواری کاملا تسلیم شویم
تنها راه نجات مشیت الهی است

هیچ ورشکستگی مانند این یکی نیست الکل که یک طلبکار غارتگر است ، تمام تمام خودکفایی و اراده مارا برای مقابله با خواسته هایش از بین می برد. هنگامی که این حقیقت پذیرفته شود ورشکستگی مار کامل میشود

اما هنگام اشنا شدن با الکلیهای گمنام ، ما با دید دیگری به این درهم پاشیدگی نگاه خواهیم کرد و متوجه می شویم که با تسلیم بلا شرط است که می توانیم اولین گام را به سوی ازادی و قدرت برداریم و حال پذیرش عجز است که خود را به روی صخره ای مستحکم بنا می سازیم تا زندگی پر محتوا و شادی را دوباره بسازیم .

ما میدانیم چنانچه فرد الکلی پذیرای نقاط ضعف خود نباشد سود چندانی از این برنامه عایدش نخواهد شد لذا باید با قبول ناتوانی و اختیار فروتنی روش جدیدی را در پیش گیرد تا هوشیاریش متزلزل نگردد و از انبساط خاطری که حاصل برنامه الکلیهای گمنام است بهره ای ببرد و در غیاب این اصل هیچگونه قدرتی برای تحمل و پایداری در برابر این بیماری نخواهد داشت

در ابتدای امر با مخالفت هر چه بیشتر در برابر اولین قدم که لازمه ان فروتنی و اعتراف به شکست است ، قد علم کرده و شدیدا به این امر اعتراض می ورزیم . ماتصور میکردیم که در الکلیهای گمنام باید اعتماد به نفس را یاد بگیریم . اما عاقبت درک می کنیم که نه تنها اعتماد به نفس برایمان مفید نیست بلکه خطراتی را در بر خواهد داشت . راهنمایان متذکر شدند که ما قربانی یک نوع وسوسه فکری هستیم که اراده انسان نمیتواند انرا درهم بشکند و هیچگونه پیروزی فردی در برابر چنین وسوسه ای میسر نیست و آلرژی یا حساسیت حاصل از این بیماری سیر نزولی را طی می کند .

الکل همچون شمشیر دو لبه ای بر روی ما بود : ابتدا با یک دیوانگی به مشروب خواری محکوم کرد و سپس با یک الرژی بدنی ، که نهایتا مارا در این فرایند به نابودی می کشاند .
معدودند کسانی که بتوانند در مقابل چنین تهاجمی پیروزی را از ان خود سازند .آمار نشان میدهد که الکلیها هیچگاه به تنهایی قادر به دوباره سازی نبوده اند و ظاهرا چنین امری از بدو گرفتن اب انگور حقیقت داشته است .
این واقعیت تلخ از بدو تاسیس الکلیهای گمنام سرانجام مورد تایید و قبول اشخاصی که شدیدا از خود استقامت نشان داده بودند قرار گرفت و ان عده که مقاومت نکردند بالاخره اساس برنامه الکلیهای گمنام را با شور و شوق هر چه بیشتری پی ریزی نمودند و توانستند زندگی خود را نجات دهند و به همین خاطر هنگام انتشار اولین جلد کتاب بزرگ ، عضویت این انجمن شامل افرادی بود که به طور شدیدی با این بیماری در گیر بودند .الکلیهای دیگری که هنوز کفگیرشان به ته دیگ نخورده بود و نمی توانستند قبول به نا امیدی کامل نمایند موفق به ترک نشدند

باعث خوشحالی است که در سالهای بعد الکلیهایی که از نظر وضع خانوادگی کسب و کار و حتی انهایی که دارای اتو مبیل در گاراژ خود بودند ، الکلی بودن خود را تشخیص دادند و به همین خاطر جوانترها نیز کم کم به ما پیوستند و نهایتا رنج مفرطی که در ده یا پانزده سال اخر نصیبشان می شد به خود هموار نکردند .
از انجا که اولین قدم پذیرفتن غیر قابل اداره بودن زندگی می باشد ، چگونه این افراد می توانند این قدم را بردارند؟
از این رو لازم می شد که به بن بست خوردن اشخاص الکلی را بیشتر میسر نماییم . گذشته مان نشان میداد که سالها قبل از اینکه خودمان اطلاع داشته باشیم بیماری الکلیسم در ما ریشه دوانیده و مصرف الکل دیگر برای تفریح و خوش گذرانی نبوده است و این ابتدای مسیری است که مرگ تدریجی را به همراه دارد .

به کسانی که باشک و تردید به گفتار ما توجه دارند باید گفت که احتمالا اینها الکلی نیستند و به خاطر داشته باشند که درباره علایم این بیماری گفتگوی لازم به عمل امده است . به عبارت دیگر هشدار لازم به انان داده شده است تا احتمالا مشروب خواری را با کنترل و اراده خود انجام دهند . بعدها معلوم شد هنگامی که یک الکلی چنین واقعیتی را درباره این بیماری با الکلی دیگری مطرح می نماید بعد از هر بار مصرف الکل تغییراتی در ضمیر خود می یابد ، از جمله (( احتمالا اینها درست می گویند ))می باشد .

بعد از تکرار چنین تذکراتی به امید خدا او به ما ملحق خواهد شد و به بن بست خوردن او مشابه با کیفیت ورود خودمان به الکلیهای گمنام خواهد بود
دلیل پافشاری ما درباره این به بن بست رسیدن به این خاطر است که عده ای معدود قادرند صادقانه برنامه الکلی های گمنام را انجام دهند مگر انکه همه راهها برایشان سد شده باشد .

یازده قدم باقیمانده لازمه به کارگیری عملکردها و تغیییپرات فردی می باشد که تقریبا هیچ الکلی به طور کامل حتی در رویا هم نمی تواند به انجامش نائل شود .
برای چه کسی اهمیت دارد بردباری به خرج داده و راستگویی پیشه کند ؟
چه کسی میخواهد خطاهای خود را اعتراف و انا را جبران نماید ؟
کیست که میخواهد قدرت مافوق را بپذیرد چه رسد به انکه دعا و مراقبه نماید ؟
و بالاخره وقت خود را صرف رساندن پیام الکلیها گمنام نماید و به سایرین که هنوز در عذابند کمک کند ؟
هیچ الکلی خودخواهی حاضر به انجام چنین اقداماتی نیست . مگر انکه مجبور باشد این کارها را برای ادامه حیات خودش انجام دهد

زیر ضربات بیماری الکلیسم ما به الکلی های گمنام کشانده شدیم و سپس به ماهیت و موقعیت این بیماری کشنده واقف گشتیم .
در ان زمان تمایل به پذیرا شدن را در خود یافتیم و ناچارا در جهت ریشه کن ساختن این وسوسه بی رحم به هر کوششی متوسل شدیم .

قدم دوم انجمن الکلی های گمنام

به این باور رسیدیم که نیرویی برتر از خودمان می تواند سلامت عقل را به ما بازگرداند

تازه واردان هنگامی که با قدم دوم مواجه می شوند با اعتراض ناله می کنند ، ایا متوجه اید مارا با چه معمایی درگیر کرده اید ؟
ابتدا برچسب الکلی بودن به ما زده و بعد هم به ما می گویید زندگی ما از هم پاشیده شده است .ماکه عجز خود را قبول کرده ایم ، حال به ما می گویید فقط یک قدرت مافوق میتواند وسوسه مشروب مارا رها سازد ؟

عده ای از ما نمیخواهیم به خداوند اعتقاد بیاوریم و عده ای دیگر نمی توانند به خدا اعتقاد داشته باشند و عده ای هم وجود دارند که با تمام وجود به خداوند اعتقاد دارند ولی هیچگونه ایمانی مبنی براینکه او می تواند این معجزه را انجام دهد ندارند . حالا که از بطری مشروب ما را رهایی داده اید ، تکلیف از این به بعد چه میشود ؟

بیایید طرز تفکر این اشخاص را بررسی کنیم . انکه میگوید اعتقاد نمی اورد کسی است که مرحله فکری او ابتدایی می باشد و فلسفه زندگی پر افتخارش به مخاطره افتاده است . پذیرفتن این موضوع که الکل او را به زانو دراورده است برایش کسر شان می باشد . اما در این مرحله در حالی که از اقرار رنج می برد او با مسئله ای روبرو میشود که قبول ان برایش غیر ممکن می باشد .انسان موجودی است تک سلولی که به چنین شکوه و عظمتی رسیده و پرچمدار تکامل است بنابراین او تنها خدایی است که این جهان را می شناسد !! حال می بایست برای نجات خود تمام اینها را کنار بگذارد .

در چنین مقطعی راهنمای شخص شخص الکلی لبخند بر لب می اورد که گویی بدترین مجازات برای شخص تازه وارد و سراغاز پایانی زندگی گذشته وی می باشدو اکنون شروع حیات جدیدی را در پیش خواهد گرفت . راهنما به وی گوشزد خواهد کرد که ((سخت نگیر ، مانعی را که تو باید از ان بگذری بلندتر از انچه تو فکر کرده ای می باشد و این تجربه شخصی من (( بیل ویلسون )) و دوستم که زمانی معاون ریاست انجمن امریکایی های منکران وجود خدا بود نیز می باشد اما او نیز با موفقیت این مشکل را به انجام رسانیده است ))

فرد جدید در تایید همه گفته ها می گوید شکی نیست که افراد الکلیهای گمنام جز حقیقت چیزی نمی گویند و انها هم زمانی باور هایشان مثل من بوده . اما چگونه در چنین شرایطی می شود سخت نگرفت ؟

راهنما گفته او را تصدیق می کند و به او می گوید سوال بسیار خوبی است تصور می کنم بتوانم تو را کمک کنم . لطفا به این مطالب توجه کن : اول انکه الکلیهای گمنام ادعایی مبنا بر باور کردن هیچ چیزی را از تو ندارد و گامهای دوزادهگانه فقط پیشنهاد است . دوم انکه فعلا برای هوشیار شدن و ادامه ان تمامی قدم دو را مجبور نیستی باور داشته باشی ، من این گام را به تدریج انجام داده ام و سوم انکه تنها فکر باز مورد نیاز تو می باشد . درباره مطالبی از قبیل { ایا مرغ اول به دنیا امده یا تخم مرغ } خودت را به زحمت نیانداز . مجددا یاداور میشوم که تنها چیزی که تو به ان احتیاج داری فکر باز است .

راهنام ادامه می دهد برای مثال خود من در رشته علوم تحصیل کرده ام و طبیعتا مسائل علمی و انچه مربوط به علم بوده ستایش و پرسش نموده ام حتی ان را عبادت می کردم و هنوز هم به جزئیات علوم خیلی علاقه مند هستم .
استادان من همواره پیشرفت در علم را به من یاداوری می کردند که شامل شامل جستجو و تحقیق با فکر باز بود . هنگامی که با الکلیهای گمنام مواجه شدم اولین واکنش من مانند تو بود و از اغاز که پایه و اساس علمی نداشت به نظرم مشتی چرندیات بیش نمی امد .

لیکن زمانی که اصول الکلیهای گمنام را با دید باز پذیرا شدم دریافتم که نتایج حاصل شده بسیار شگفت افرین هستند .متوجه شدم که برخورد با این مطالب ابدا از روی اصول علمی نبوده و کوته فکری از جانب من بوده و نه الکلیهای گمنام . زمانی که بجث و گفتگو رابه کناری گذاشتم تاثیر قدم دوم در زندگی من مشخص گردید و نمی دانم به خاطر چه موضوعی و در چه تاریخی به قدرت مافوق باور اوردم . اما مسلما اکنون به این باور اعتقاد اورده ام که برای بدست اوردنش دست از ستیز بردارم و مابقی قدم ها را تا حد امکان با جدیت انجام دهم .
مسلما این عقیده شخصی من بوده و بر اساس تجربیات می باشد وباید بدانی که اعضای این انجمن گامهای بی شماری در جهات مختلف برای به دست اوردن ایمان برداشته اند . چنانچه به پیشنهادات من علاقه نداری مطمئنا خودت با جستجو و توجه خواهی توانست انچه را که برایت قابل قبول است پیدا کنی . بسیاری افراد نظیر تو ، این مشکل را به روش جایگزین سازی حل کرده اند . اگر بخواهی حتی میتوانی الکلی های گمنام را نیروی برتر خود بدانی . انان قدتری بالاتر از تو می باشند که می توانی به انها اعتقاد بیاوری ، حتی این مقدار کم از ایمان هم کافی خواهد بود و بسیارند کسانیکه از این تنگنا به این ترتیب عبور کرده اند .همگی انها به تو خواهند گفت که چگونه با کمترین باور بعد از پشت سر گذاشتن این مرحله اعتقادشان راسخ گشته و از وسوسه الکل نجات پیدا کرده اند و زندگی انها تغییر یافته وبه قدرتی مافوق که انرا خدا نام می برند دست یافته اند .

با ملاحظه اوضاع ان دسته که احتیاجاتشان براورده نشد و در نتیجه ایمان خود را از دست داده اند ، متوجه می شویم که اینان بی تفاوتی و خودکفایی را جایگزین کرده اند و از پیروی دین روی گردان شده اند و خدا در زندگیشان نقشی نداشته است . با این همه ایا تجربه الکلی های گمنام می تواند به همگی انها بگوید : که انها می توانند ایمانی را که کارگر باشد پیدا کنند ؟

در بعضی مواقع تاثیر عملکرد این برنامه برای کسانی که از ابتدا اصولا اعتقادی نداشته اند در مقایسه با ان عده که ایمان خود را از دست داده اند موثرتر می باشد . زیرا انها تصور می کنند که راه ایمان خود را امتحان کرده اند و جواب نداده است .
از انجا که هر دوراه باشکست مواجه شده است انها نتیجه گرفته اند که جایی برایشان وجود ندارد که بروند . عبور از موانع حاصل از بی تفاوتی ، خودکفایی های تخیلی، تعصب و ستیزه جویی سخت تر از مشکلات حاصله از انکار خداوند و عدم اعتقاد می باشد .

دین وجود خداوند را میخواهد به اثبات برساند و منکران می گویند چنین چیزی امکان ندارد و بی اعتقادان عدم وجود خدا را میخواهند ثابت کنند و در نتیجه فردی که شدیدا به سرگردانی دچار میشود تصور می کند که اصلا به هیچ اعتقادی پایبند نبوده و حتی کمترین اطمینانی به کسی که معتقد ، منکر و یا بی خدا می باشد نخواهد داشت . و او کماکان گمراه باقی خواهد ماند

همچنان که موفقیتهای مادی که براساس این نگرشهای معمولی به ما روی اورد احساس پیروزی در بازی زندگی به ما دست داد . این موضوع برایمان خوشحال کننده بود و ما را خوشحال می ساخت .
سوال مطرح شده این بود که چرا با مسائل دینی و جزئیات ان خود را مشغول کنیم ؟
چرا باید وضع روحی خود را چه در حال و چه در اینده مورد بررسی قرار دهیم ؟
زیرا با ارداه خود میتوانیم برمشکلات فائق شویم . عاقبت الکل کار خود را به انجام رساند و متوجه شدیم با یک ضربه دیگر کارمان ساخته خواهد شد.
ما می بایست ایمان از دست رفته را مجددا به دست بیاوریم . شما هم میتوانید با ملحق شدن به الکلی های گمنام به همان نحو که ما ایمان خود را بازیافتیم ایمان گمشده خود را پیدا کنید .


حال با مسئله دیگری برخورد می کنیم :انها زنان و مردانی هستند که از نظر فهم و دانش خود کفا می باشند
پاسخ الکلی های گمنام به این عده چنین است : ماهم مانند شما بیش از اندازه لازم زرنگ بودیم و چنانچه زرنگی و زبلی را به مانسبت میدادند لذت می بردیم یاد گرفته ها را هم چنان بادکنی پر از باد برای بالاتر و برتر بودن خودمان به کار می گرفتیم و هر چند این کار را مخفیانه انجام میدادیم تا دیگران متوجه نشوند . احساس می کردیم در خفا می توانیم تنها با نیروی فهم از دیگران برتر باشیم . پیشرفتهای علمی به ما نشان داد که هرچیزی قابل انجام است و چون خیال می کردیم که از دیگران زرنگ تر هستیم از این لحاظ نتایج حاصله از بهتر بودن باید عاید ما باشد .

خدای عقل و هوش جایگزین خدای پدرانمان شد . ما که در راه خود موفق بودیم به پاک باختن تن در دادیم و چون روش خود را عوض نمی کردیم می بایست با مرگ مواجه می شدیم و چنین موارد مشابهی را در الکلیهای گمنام دیدیم . در این برنامه به ما یاری دادند تا غرور را به کناری بگذاریم و پی بردیم که فروتنی و عقل میتوانند با هم سازگار باشند . مشروط بر انکه فروتنی را مقدم قرار دهیم زمانی که بدین نحو عمل کردیم ایمان به ما هدیه شد .
ایمانی که کار می کند . این ایمان می تواند برای شما هم باشد .

دسته ای از ما در الکلیهای گمنام بیزاری و تنفر خود را از دین و اعمالش اعلام نمودیم و پوچی انجیل را خاطر نشان ساختیم و ادعا کردیم ایه ها و فصول انرا می توانیم ذکر کنیم . تولید مثل را از برکات اسمانی نمیدانستیم از لحاظ اخلاقی بعضی از ان به خوبی یاد میکردند و عده دیگری از بدی ان سخن می گفتند . سرانجام دینداران باعث شدند که واقعا سرخورده شویم . نگاه حسرت امیز ما به روی کسانی بود که خودحق بینی و ، دورویی و تعصب داشتند و انان معتقدین بسیاری را حتی در روزهای یک شنبه به سوی خود جلب می ساختند

میخواستیم فریاد براوریم که میلیونها نفر از همین اشخاص دیندار هنوز به اسم خدا ، یکدیگر را به قتل می رسانندو البته تمام این افکار منفی خود را جایگزین تفکرات مثبت کرده بودیم . هنگام اشنایی با الکلیهای گمنام دریافتیم چنین صفاتی فقط تقویت غرور بوده است و برتری ما موقعی بود که گناهان مردم با تقوا را جلوه بیشتری میدادیم وبعلاوه از بررسی کمبود های خودمان رویگردان بودیم . خودپسندی را که ایرا بزرگ ما بود در دیگران به شدت محکوم کردیم . این نوع احترام پذیری دروغین ایمان را باطل و بی اثر میکرد .سرانجام که سر و کارمان به الکلیهای گمنام افتاد به درک و فهم بهتری دست یافتیم .

به نظر روان شناسان مخالفت یکی از ویژگی های بارز و مشخص بسیاری از الکلیها می باشد از این رو تعجب نیست که بسیاری از ما به مخالفت با خدا برخاستیم در بعضی موارد که خداوند اعتنایی به خواسته های ما نکرد رفتار ما مثل کودکی حریص شد که فهرستی برای بابانوئل تهیه میکند ، که انجامش نا ممکن است . چنانچه به هنگام بروز واقعه ای ناگوار انتظاراتمان براورده نمی شد تصور میکردیم که خدا مارا طرد کرده است . مثلا دعا میکردیم تا با شخصی که میخواستیم ازدواج کنیم امما اینطور نمی شد و یا به جای فرزندان سالم خدا بچه های علیل نصیب ما میکرد و یا به عللی تولید مثل میسر نمی شد در کار و کسب از خداوند طلب پیشرفت می کردیم و هیچ حاصل نمی شد

کسانی که از نظر عاطفی برایمان تکیه گاهی بودند و به انان عشق می ورزیدیم ، به خاطر خشم الهی از دست میدادیم و به همین دلیل الکلی شدیم سپس از او خواستیم ما را از چنگال الکل رهایی بخشد اما با نامهربانی و با دریافت پاسخ منفی به این خواسته ایمان خود را مورد لعن و نفرین قرار دادیم

وقتی با الکلیهای گمنام اشنا شدیم دروغ بودن مخالفتهایمان رو شد هیچوقت خواست خداوند را برای خودمان جستجو نکردیم و به جای ان ما برای خدا تعیین کردیم که خواستش چه باشد ما دریافتیم که هیچ کس نمی تواند هم به خدا ایمان داشته باشد و هم مخالفت کند. باور یعنی اعتماد نه مخالفت .رهایی و نجات زنان و مردان در این انجمن از الکل فلاکت بار ، ثمرات حیاتی در بر داشت . اینان بر مشکلات فائق امدند و به تدریج مسائل لاینحل را پذیرا شدند و به خاطر مجددا به مشروب پناه نبردند و این اعتقادی بود که درهر شرایطی موثر می باشد و به همین خاطر به زودی واقف شدیم هر بهایی را که توام بافروتنی باشد را باید پذیرا باشیم .

نظری می اندازیم به کسی که هنوز به اعتقاد خود پای بند است و به مصرف الکل ادامه می دهد ، او در رعایت دین بسیار دقیق ، شخصی با تقوا و با خداست لیکن شک می کند که خدا او را باور داشته باشد قول و قرارهای خود را زیر پا میگذارد و هر بار نه تنها مشروب خواری را شروع می کند بلکه رفتارش بدتر از دفعات قبل می گردد . با شجاعت به جنگ الکل می رود از خداوند التماس کمک می کند اما کمکی نمی رسد علت چیست؟

برای اطرافیان او یعنی دکترها ، کشیش ها ، دوستان و فامیل که تلاش بی ثمر اورا مشاهده می کنند معمایی میشود و دل شکسته میشوند . ما در این انجمن همچون او بوده ایم و پاسخ معما را یافته ایم پاسخ مربوط به کیفیت ایمان می شد نه کمیت ان . این نقطه کور ما بود . تصور میکردیم که فروتن هستیم درحالیکه چنین نبود .

تصور می کردیم که در امور دینی جدیت به خرج میدهیم اما با یک نگاه منصفانه دریافتیم که این طور نیست و از طرفی هم غوطه ور شدن در احساسات غلط را به جای احساسات حاصل از دینداری برداشت می کردیم .
در هر دو حالت در ازای هیچ چیز تقاضای همه چیز می کردیم . واقعیت این بود که ما خانه تکانی نکرده بودیم تا رحمت الهی بر ما نازل شود و این وسوسه را نابود کند . هیچ ترازنامه ای به معنای واقعی تهیه نکرده بودیم به انها که لطمه زده بودیم جبران خسارت نکرده بودیم و یا بدون چشمداشت به دیگران کمک نکرده بودیم

ما حتی درست دعا نکرده بودیم . ما همیشه می گفتیم ارزوهای مرا براورده کن به جای انکه بخواهیم اراده او به انجام برسد
از عشق الهی و انسان چیزی درک نمی کردیم و بدین ترتیب خود را فریب دادیم و هیچگاه شامل الطاف خداوند نشدیم تا سلامت عقل را به ما باز گردند

معدودی از الکلیها به غیر منطقی بودن خود اگاهی دارند و یا قادرند با این موضوع روبرو شوند عده ای هم خود را به عنوان مشروب خوار مسئله دار معرفی می کنند و نمی توانند بپذیرند که از نظر عقلی بیمار هستند . اینان کورکورانه تشویق شده اند که تفاوتی میان هر از گاهی مشروب خواری و بیماری الکلیسم وجود ندارد .

ثبات عقل به معنای سلامت عقل می باشد . هیچ الکلی قادر نیست که به هنگام هوشیاری رفتار زننده خود را که منجر به پرت شدن بر اثر اصابت با مبلمان منزل و تنزل اخلاقی بوده را تحلیل کند ، نمی تواند ادعای سلامت عقل کند

بنــــــــــــــابر این دومین گام نقطه عطفی برای ما می باشد و می توانیم دارای هر عقیده ای (( منکر ، بی اعتقاد یا مومن سابق )) که هستیم در این قدم ، هم گام باشیم .

فروتنی واقعی و فکر باز مارا به سوی ایمان هدایت می کند و جلسات الکلیهای گمنام ضامن ان می باشد که خداوند سلامت عقل را به ما باز گرداند مشروط بر انکه خود را با خدایی که درک می کنیم انطباق دهیم .

قدم سوم انجمن الکلی های گمنام

تصمیم گرفتیم اراده و زندگی خود را به مراقبت پروردگاری که درک کردیم بسپاریم

تمرین کردن قدم سوم مانند گشودن دری است که از هر نظر بسته و قفل می باشد و تنها چیزی که مورد نیاز است یک کلید و تصمیم است که در را بدان وسیله باز کنیم و ان کلیدی به نلم تمابل است که میتواند این کار را میسر سازد .

زمانی که انقفل بازگردید ان موقع درب بسته نیز تقریبا گشوده شده و می توانیم جاده ای راببینیم که در کنار ان کتیبه ای بدین قرار وجود دارد ( این راهی است به سوی ایمانی که کار می کند )
در دوقدم اول با تفکر سروکار داشتیم . مادریافتیم که در برابر الکل عاجزیم و هر نوع ایمانی حتی اگر منحصر به الکلی های گمنام باشد برای هر کسی ممکن است . این نتیجه گیری ها احتیاج به عمل نداشت و تنها لازمه انها پذیرش چنین گامهایی بود

قدم سوم مثل گامهای باقیمانده احتیاج به عمل مثبت دارد چرا که تنها با عملکردن است که می توانیم اراده شخصی را که همیشه مانع ورود خدا یا نیروی برتر به زندگیمان شده تضعیف کنیم . ایمان بدون شک احتیاج و لازمه این کار می باشد . لیکن ایمان مطلق نتیجه ای عایدمان نخواهد ساخت . ما میتوانیم ایمان داشته باشیم ، در حال که خدا از زندگی ما بیرون باشد . بنابراین مشکل ما اکنون این است که چگونه و با چه ابزار مشخصی می توان به خدا اجازه ورود به زندگی را داد .

قدم سوم اولین تلاش مارا برای انجام این امر نمایان می کند . در واقع کارایی برنامه الکلیهای گمنام بر روی کیفیت و میزان علاقه ما به تلاشی است که برای رسیدن به (تصمیم برگرداندن اراده و زندگیمان به مراقبت پروردگار انگون که او را درک کردیم ) دارد .
از دید اشخاصی که منطقی و دنیایی هستند این قدم مشکل و شاید غیر ممکن به نظر می رسد . فرقی نمی کند که فرد چقدر کوشش به خرج می دهد مهم این است که چگونه می تواند اراده و زندگی خودرا به مراقبت هر نوع خدایی که فکر می کند وجود دارد دراورد .

خوشبختانه ان دسته از ما که با مشکلات موجود این گام را برداشیم شاهد بران هستیم که هرکس میتواند موفق به انجام ان باشد . زمانی که کلید تمایل را درقفل جایگزین کنیم متوجه می شویم که با کمترین مقدار باز شدن درب ، باز امکان گشایش بیشتری نیز می باشد و هر چند که اراده شخص می تواند مجددا تمایل اورا در هم بکوبد ف اما با گذشت زمان تمایل شخص قادر به گره گشایی این مشکل میتواند باشد .احتمالا این گفته مانند تئوری یا فرضیه نسبی انیشتین مرموز و دور از دسترس به نظر می اید ، لکن ابدا اینطور نیست واشخاصی که به اکلی های گمنام پیوسته اند بدون انکه خودشان متوجه شوند بعد از مدتی گام سوم را اغاز کرده اند .

ایا غیر از است زنان و مردانی که به الکلیهای گمنام روی اورده اند به خاطر راهنمایی ، حمایت و مراقبت این انجمن خود را به این برنامه سپرده اند ؟

تمایل حوصله موجب میشود که اشخاص اراده خود را در ارتباط با این بیماری تحت الشعاع پیشنهادات الکلیهای گمنام قرار دهند . الکلیهای گمنام تنها بندر مطمئنی است که این فرد مانند یک کشتی در حال غرق می تواند در ان پهلو بگیرد . حال اگر این نشانگر برگرداندن اراده و زندگی به پروردگار نیست پس چه چیزی میتواند باشد ؟

اما از انجا که غرایز شخصی و اراده سرکش مخالفت را اغاز می کنند ، با اعتراض می گویند : در مورد مسائل مربوط به الکل تصور ان است که باید به شما تکیه کنم ولی درباره سایر امور زندگی می بایست دارای استقلال باشم و هیچ چیز نمیتواند استقلال موجود مرا از من دریغ کند . اگر اراده و زندگی ام را به دست چیزی یا کسی بسپارم مانند یک انسان توخالی خواهم شد .
بدون شک منطق و غریزه در این مراحل می خواهند تکیه گاهی برای غرور باشند و متاسفانه چنین طرز فکری واقعیت ها و حقایق را بررسی نمی کند و حقیقت امر این است که استقلال رابطه مستقیمی با تکیه بر قدرت مافوق دارد . بنابراین ازادی بیشتر با تکیه بیشتر به قدرت مافوق حاصل می شود .
در الکلیهای گمنام عملا معنای استقلال ، گرایش و تعلق فرد به روحانیت واقعی می باشد

حال چنین عقیده ای را در زندگی مردم بررسی می کنیم .
بسیار حیرت انگیز است که بدانیم به اشخاصی وابسته هستیم و در عین حال از این حالت اگاهی چندانی نداریم . هر خانه مدرنی از نیروی برق برخوردار است و روشنایی منزل از این نیرو تامین مشود . ما از این نیرو استفاده می کنیم یعنی به ان وابسته هستیم و امیدواریم که هیچگاه جریان برق قطع نشود .

باقبول چنین حقیقتی که دستاورد علم ودانش است احساس استقلال فردی می کنیم ونه تنها بیشتر مستقل هستیم بلکه با احساس امنیت و راحتی بیشتری زندگی می کنیم نحوه انتقال این نیرو به نقاطی که به ان احتیاج است قابل درک بسیاری نیست اساسی ترین و ساده ترین احتیاج روزمره ما را چنین نیرویی مهیا می سازد

از شخصی که فلج بوده و برای ادامه حیات به ماشینی متصل است و موتوری که نفس کشیدن وی را تامین می کند معنی اتکا را سوال کنید .
زمانیکه استقلال فکری ما به مخاطره می افتد مصرانه میخواهیم ثابت کنیم که عکس العمل ما کاملا صحیح است . بسیار مودبانه به گفتار دیگران گوش میدهیم و خوب و بد را می سنجیم . عاقبت خودمان باید تصمیم بگیریم و وجود دیگران هم به استقلال فردی ما در این موارد لطمه ای نخواهد زد . در عین حال فکر می کنیم به کسی هم نمیتوان اطمینان کرد. ایمان داریم که میتوانیم با نیروی عقل و ارداه خود زندگی را اداره کرده و پیروزی از ان ما نیز باشد . چنین فلسفه ای که هرکس میخواهد نقش خدا را اجرا کند تنها در گفتگو خوشایند است . اما ایا بعد از محک زدن ، نتیجه عاید شده رضایت بخش خواهد بودیا نه ؟
با یک نگاه دقیق در اینه هر الکلی میتواند جوابگوی چنین پرسشی باشد فکرش به سوی مردم عادی کشیده می شود که خودکفا و دارای استقلال درونی هستند اما برای خود چنین تصویری را در اینه پیدا نمی کند .

در هر گوشه ای خشم و ترس رخنه کرده و اجتماع به خاطر نزاع ، یکپارچگی خود را از دست داده است و هر یک ادعای حق به جانب داشتن را می کند .
چنین کسانی با برخورداری از قدرت لازم ، اراده خود را به دیگران تحمیل می کنند . این کار رانه تنها به صورت گروهی بلکه به صورت فردی نیز انجام می گیرد . حاصل این زورگویی ها کاهش یافتن برادری و صلح می باشد . فلسفه خودکفا بودن به صورت نیروی مخربی ظهور می کند که دستاورد ان نهایتا فلاکت بار خوهد بود .

با تعریف بالا ما الکلیها میتوانیم خود را خوشبخت بدانیم ، چرا که هر یک از ما با روبرو شدن با این نیروی مخرب یعنی اراده ، انقدر سختی و رنج را تحمل کرده ایم تا اکنون به مرحله ای رسیده ایم که میخواهیم اراده را با نیروی دیگری جایگزین کنیم و ان تسلیم و روی اوردن به الکلی های گمنام به خاطر شرایطمان بوده و نه عامل دیگری . با به دست اوردن ایمان ضعیفی میخواهیم تصمیم بگیریم که سمت و سوی اراده و زندگیمان را به طرف قدرتی مافوق قرار دهیم .

ما متوجه ایم که کلمه وابستگی یا اتکا در نزد بسیاری از روان پزشکان و روان شناسان کلمه خوشایندی نیست . همانطور که در نزد الکلیها خوشایند نست . مثلا هیچ زن یا مرد بالغی نمی بایست از جنبه عاطفی به وادین خود زیاد اتکا داشته باشند . اینگونه وابستگی غلط ،باعث شده که بسیاری از الکلی های اشوبگر نتیجه گیری کنند که اتکا و و ابستگی از هر نوع که باشد به طور غیر قابل تحملی مضر باشد . اما تکیه به نیروی مافوق و اتکا به الکلی های گمنام هیچگونه زیانی به وجود نیاورده است .

این ماهیت در جنگ جهانی دوم ف اولین امتحان خود را با موفقیت گذراند . اعضای الکلیهای گمنام که دربعضی نقاط عالم وارد خدمت شدند ، توانستند هر گونه سختی حاصل از جنگ را تحمل کنند ، اینان با اعتقادی که در الکلیهای گمنام به دست اوردند توانستند مصائب و شرای را هم پذیرا شوند ، انان که در مقام مقایسه با الکلی هایی که به جنگ نرفته بودن توانستند همانند بقیه سربازان از خود شهامت نشان دهند و این رشادتها از آلاسکا تا سواحل سالرنو به خوبی مشهود بود اتکا این سربازان به قدرت مافوق نه تنها موثر افتاد بلکه سرچشمه اصلی نیروی انان گردید .

سوال این است چگونه شخصی که تمایل دارد ، می تواند اراده و زندگی خود را به سمت و سوی نیروی برتر برگرداند ؟
در ابتدای امر به الکلیهای گمنام تکیه کرده و حال دریافته است که الکل تنها گرفتاری او نیست و بسیاری از مسائل ، فقط با اراده و تصمیم حل شدنی نیستند و چنین اشکالاتی نه تنها مرتفع نمی شوند بلکه هوشیاری وی را که چندی بیش از ان نگذشته است به مخاطره می اندازد . این دوست در روزگاران گذشته ای که مملو از پشیمانی و خشم است دست و پا میزند . وقایع تلخ گذشته کماکان گریبان او را می گیرد و این زمانی است که کسانی را به یاد می اورد که به انها احساس حسادت و نفرت می کند .
نگرانی حاصل از فقر مالی و تامین مادیات ، روحا او را مریض کرده و وحشت سراسر وجودش را هنگامی احاطه می کند که به خاطر می اوردچگونه الکل باعث نابودی پلهای امنی شده که او پشت سر نهاده است . اکنون چطور می تواند مسائل بسیاری را که باعث گسیختگی روابط خود و خانواده اش گردیده است مرمت کند ؟ جرات و ارداه بدون پشتیبانی ، کافی نخواهد بود که وی بر مشکلات فوق غلبه کند و لزوما چیزی یا شخصی باید حامی او گردد.
درابتدا ان شخص می تواند یکی از دوستان نزدیکش در الکلیهای گمنام باشد و حال دریافته است که بسیاری از مشکلات و مصائب را نمیتواند با خوردن مشروب جوابگو باشد . راهنمایان این برنامه به غیر قابل اداره بودن زندگی وی اگرچه هوشیار است اشاره کرده و تاکید می کنند که این نابسامانی به خاطر تازه وارد بودن او در الکلیهای گمنام است و بدیهی است با هوشیاری بیشتری که از شرکت در چند جلسه عایدش می شود ، بسیار برایش مفید خواهد بود . اما برای حصول به یک هوشیاری طولانی و زندگی مفید ، رفتن رفتن به چند جلسه مانند قطره ای از دریاست .

درست همین جاست ، که قدم های باقی مانده الکلی های گمنام وارد می شوند . هیچ چیز مانند اقدام مداوم بر روی این قدمها ، به عنوان روشی برای زندگی نمیتواند نتیجه مطلوبی را حاصل کند .

تاثیر گذاری دیگر قدمها هنگامی ثمر بخش خواهد بود که قدم سوم با کوششی دائمی و پیگیر دنبال شود . این حرف باعث تعجب تازه واردانی می شود که هیچ چیز را به جز بی ارزش شدن مستمر و این اعتقاد در حال رشد که اراده انسانی فاقد هر نوع ارزش است تجربه نکرده اند . انها متقاعد شده اند که مشکلات دیگری بعلاوه الکل وجود دارد که فرد نمی تواند به سرعت و تنها با نیروی خودش بر انها فائق شود .اما اکنون اینگونه به نظر می رسد که تنها چیزهای مشخصی وجود دارد که فرد می تواند انجام دهد .

تنها بوسیله خودش و تحت شرایط خود فرد ، لازم است که تمایل را بوجود اورد . وقتی تمایل را به دست اورد تنها خود فرد است که می تواند تصمیم به وارد ساختن خودش به این قدم نماید تلاش برای انجام این کار نمودی از اراده اوست گامهای دوازده گانه احتیاج به کوشش مداوم شخص داشته و باید منطبق بر موازینی باشد که در این قدم ها تذکر داده شده اند .

اطمینان ما به پروردگار بسیار حائز اهمیت است

به عبارت دیگر هنگامی مشیت خداوند با اراده ما انطباق پیدا می کند که ان را در راه معقول به کار گیریم .
چنین پدیده ای برای همگی ما باحیرت زیاد تلقی میشود . تمامی مشکلات ما به خاطر درست به کار نبردن نیروی اراده بوده است .
ماسعی کرده بودیم که مشکلاتمان را با نیروی اراده بمباران کنیم به جای انکه تلاش کنیم تا این نیرو را در موافقت با مقصود خداوند برای خود دراوریم .
برای امکان هرچه بیشتر این مهم که چکیده برنامه الکلیهای گمنام است ، قدم سوم این در را باز می کند

هر زمانی که تمایل در انجام این نکات را داشته باشیم انجام قدم سوم به اسانی امکان پذیر خواهد بود مواقعی که حالت بلا تکلیفی داشته و احساسات دچار اختلال می شوند با خود خلوت کرده و دعای ارامش را به یاد می اوریم

خداوندا ارامشی عطا فرما تا بپذیرم انچه را که نمی توانم تغییر دهم ؛؛ شهامتی که تغییر دهم انچه را که می توانم ،، ودانشی که تفاوت ان دو را بدانم ؛؛ باشد که اراده تو ، نه اراد من ، به انجام رسد

سنت اول الکلی های گمنام

 رفاه عمومی ما می بایست در رأس قرارگیرد. بهبودی شخصی هر یک از ما به یگانگی الکلی های گمنام بستگی دارد.
اتحاد الکلی های گمنام امیدوار کننده ترین کیفیتی است که در این انجمن وجود دارد. حیات ما و کسانی که به ما ملحق می شوند به این سنت بستگی دارد. عدم یگانگی ما نابودی الکلی های گمنام خواهد بود و بدون همبستگی نبض انجمن از طپش باز می ماند. شریان های جهانی ما، رحمت خداوند را که زندگی می بخشد منتقل نکرده و هدیه پروردگار بدون نتیجه ضایع می شود. الکلی ها مجدداً انزواگرایی را پیش گرفته و می پرسند، الکلی های گمنام چه چیز فوق العاده ای ممکن است باشد؟
عده ای مشتاقانه سؤال می کنند، بنابراین فرد در الکلی های گمنام اهمیت چندانی ندارد؟ آیا گروه به او تحکم کرده است و بلعیده خواهد شد؟
با صدایی رسا و مطمئن پاسخ می دهیم خیر. ما اعتقاد داریم، هیچ انجمنی این چنین مصرانه به افراد خود توجه نمی کند و آزادیش را چه از لحاظ طرز فکر، رفتار و گفتار تضمین نمی کند، هیچ کس نمی تواند باعث اخراج دیگری شود و او را تنبیه نماید. دوازده قدم پیشنهاداتی برای بهبودی است و دوازده سنت که یگانگی الکلی های گمنام را ضمانت می کند حتی کلمه ((نکنید)) را به کار نمی بردو مکرراً ما می بایست را خاطرنشان می سازد و نه تو باید
بسیاری معنای این گفته را که حاکی از آزادی فردی است. با هرج و مرج یکی می دانند. افراد تازه وارد و آنانکه برای اولین بار به الکلی های گمنام قدم می گذارند، متحیر می شوند. آنان مفهوم آزادی را در می یابند و متوجه می شوند که الکلی های گمنام دارای نیرویی غیرقابل مقاومت، در هدف و عمل می باشند. آنها می پرسند چگونه جمعیتی این چنین پر هرج و مرج، می تواند کاری را انجام دهد؟ و رفاه عمومی خود را در رأس قراردهد؟ چه نیروئی آنان را به یکدیگر متصل می کند؟

کسانی که با نظر دقیق تری نگاه می کنند، مفهوم این ضد و نقیض عجیب را در می یابند. یک الکلی گمنام می بایست با اصول بهبودی خود را وفق دهد. حیات او در واقع بستگی به اطاعت از اصول روحانی دارد. چنانچه الکلی زیاده از حد منحرف شود،مجازات، مطمئن و سریع خواهد بود. مانند گلی پژمرده می شود و خواهد مرد. او در ابتدا مجبور است که پیروی نماید، لکن عاقبت متوجه می شود که زندگی جدیدی را پیش گرفته است که واقعاً می خواهد. او در می یابد که این هدیه گرانبها را نمی تواند حفظ کند، مگر آنکه آنرا تقدیم کند. نه تنها او بلکه هرکس دیگری جهت بقای خود باید پیغام الکلی های گمنام را به دیگران برساند. لحظه ای که دوازدهمین قدم بهبودی به صورت گروهی شکل می گیرد، واقعیت دیگری کشف می شود و آن احتیاج مبرم افراد به گروه است و الا بهبودی امکان پذیر نخواهد بود.
اینجاست که یک الکلی در حال بهبودی متوجه می شود، که جزئی از کل است. هر نوع از خود گذشتگی او برای ابقاء انجمن، هر قدر بزرگ هم که باشد کافی نیست. او باید فریاد خواسته ها و جاه طلبی هایش را در درون خود خاموش سازد، تا گروه را به مخاطره نیاندازد و نیز متوجه می شود که گروه باید باقی بماند و الا خود او نیز دوام نخواهد آورد.
بنا بر این در مرحله اول، نحوه همکاری مهم ترین سؤال می باشد. در دنیایی که زندگی می کنیم متوجه ایم که چگونه شخصیت ها مردم را نابود می کنند، تلاش برای ثروت، قدرت و نفوذ، بندهای انسانیت را از یکدیگر پاره کرده است. اگر مردم، با فهم در جستجوی صلح و هماهنگی کوشش نکنند، عاقبت ما الکلی های عصیانگر چه می شود؟ همانگونه که ما برای بهبودی خود کوشش و دعا نموده ایم، بدان گونه مشتاقانه در جستجوی اصولی بودیم تا الکلی های گمنام بتوانند پایبند آن اصول باقی بمانند. اجتماع ما بر پایه تجربه بنیان نهاده شد.
دفعات بی شماری در بسیاری از شهرها و روستاها، ماجای ادی ریکن بکر(Eddiee Ricken backer) و همراهان شجاع او، هنگام سقوط به اقیانوس آرام را، ما دوباره به نمایش در آوردیم. آنها نیز دفعتاً مانند ما خود را از مرگ نجات یافته دیدند. لکن هنوز در دریای پرمخاطره غوطه ور بودند. به خوبی دریافتند که منافع مشترکشان باید در رأس قرار گیرد و هیچ کدام نباید در مصرف آب و نان به فکر خود باشد. در واقع هر یک با ایمانی استوار دریافتند که نیروی اصلی خود را قطعاً پیدا خواهند نمود. آنان نواقص هواپیما را برطرف کردند و هرگونه آزمایش غیرممکن را انجام دادند و در این راه ترس، درد و نا امیدی را به خود هموار کردند و حتی مرگ یکی از همراهان را نیز مشاهده نمودند.
مانیز در الکلی های گمنام با کوشش و ایمان، خود را استوار بر فراگیری تجربیات باورنکردنی نموده ایم. امروزه الکلی های گمنام زندگی خود را مبنی بر سنت های دوازده گانه قرار داده اند، که با خواست خداوند متحد مانده و او ما را در این راه، تا آن زمان که لازم باشد، پشتیبانی خواهد کرد.

سنت دوم الکلی های گمنام

 در رابطه با هدف گروهی ما تنها یک مرجع وجود دارد و آن پروردگار مهربان است. بدان گونه که خود را در وجدان گروه بیان نماید. پیشوایان ما خدمتگزاران مورد اعتمادند و حکومت نمی کنند.
الکلی های گمنام از کجا راهنمایی می شوند و چه کسی مدیریت آنرا به عهده دارد؟ اینان سؤالاتی است که شخص تازه وارد با آنها مواجه می شود. در این اجتماع رئیس وجود ندارد و خزانه دار نمی تواند دیگران را مجبور به پرداخت وجهی نماید. هیأت مدیره ای در کار نیست تا عضو خطاکار ار اخراج نماید و در الکلی های گمنام قوه اجرایی وجود ندارد. دوست ما تعجب کرده و می گوید حتماً حقه ای در کار است. به همین علت به سنت دوم توجه نشان داده و متوجه می شوند که تنها قدرت الکلی های گمنام خداوند است که خود را در وجدان گروه اعلام می دارد. عده ای از دوستان ما که چند سالی در بهبودی هستند مشکوکانه می پرسند، آیا واقعاً این امر عملی است؟ بلافاصله جواب آری می باشد. می گویند این سنت گنگ و نارسا است. بالاخره بخشی از تاریخچه الکلی های گمنام را مطالعه می کنند و با ناباوری به ما نگاه می کنند و به زودی متوجه حقایق انکارناپذیر می شوند.
این حقایق مربوط به زندگی الکلی های گمنام که ما را به این اصل ظاهراً غیر عملی می رساند چیست؟
فرض می کنیم که شخصی، عضو خوب الکلی های گمنام است و به میدل تاون آمریکا منتقل می شود. در تنهایی خود احساس می کند که نمی توان هوشیار و تمیز و یا حتی زنده باقی بماند، و باید هدیه ای را که مجاناً به او داده شده به دیگران واگذار نماید. از نظر اخلاقی و روحانی خود را تحت فشار احساس می کند . می تواند صدها الکلی دیگر را که در دسترسش هستند کمک کند، ضمن آنکه گروه اصلی خود را از دست داده، همان قدر که دیگران به او احتیاج دارند، او نیز به دیگران محتاج است. با واعظین، اطبا، ناشرین و پلیس و حتی با اماکن مشروب خواری تماس می گیرد. در میدل تاون گروهی تأسیس می شود که آن شخص بنیانگزار آن است.
او که خود بنیانگزار است در ابتدا رئیس می باشد. چه کس دیگری می تواند باشد؟ با این وجود خیلی زود، اختیاراتش برای مدیریت همه کارها با الکلی های اولیه که او به آنها کمک کرده است تقسیم می شود. در این مرحله، دیکتاتور مهربان رئیس کمیته ای که متشکل از همین دوستان الکلی می باشد، می شود. اینها سلسله مراتب خدمات گروه در حال رشد می باشد، که از طرف خودشان وضع شده است، زیرا راه دیگری وجود ندارد. در طی چند ماه الکلی های گمنام در میدل تاون توسعه یافته و کارشان رونق می گیرد.
آن شخص و دوستانش طریقه روحانیت را به اعضاء جدید نشان می دهند. سالنی اجاره می کنند، با بیمارستان قرار گذاشته و از همسران خود برای تهیه قهوه تقاضای کمک می نمایند. احتمال این می رود که غرور به این افراد حاکم شود. آنان به یکدیگر می گویند : شاید بهتر باشد در این شهر دستمان را روی الکلی های گمنام بگذاریم بماند. بهرحال ما با تجربه هستیم. بعلاوه ببینید چه خوبی هایی که به مشروب خوارها نکردیم. آنها باید شکرگزار باشند. البته شعور و فروتنی آن شخص و دوستانش بیش از آن است که اجازه دهند که چنین اتفاقی رخ دهد. ولی اغلب در این مرحله این گونه نیست.
اکنون دردهای رشد، گروه را در بر می گیرد. مشکلات روزافزون مثل بهمن سرازیر می شوند و مهم تر از همه نارضایتی از درون کمیته آغاز می گردد و عاقبت به فریادی بلند تبدیل می شود که آیا این قدیمی ها فکر می کنند، می توانند برای همیشه این گروه را اداره کنند؟ لزوم انتخابات مشهود می شود. آن شخص و دوستانش از اعضاء تقاضای کمک می کنند، لکن دیگر بی فایده بوده، انقلاب شروع می شود و وجدان گروه بر اوضاع مسلط می شود.
حال که موقع انتخابات است، چنانچه این افراد خدماتشان را به خوبی انجام داده باشند. مجدداً انتخاب می گردند و در صورتی که خدماتشان تؤام با اعمال نفوذ بوده برکنار می شوند. به هر حال، گروه دارای کمیته ایست که به طور چرخشی فعالیت می کند و اختیارات محدودی دارند. به هیچ وجه اعضا گروه را حکمرانی و یا هدایت نکرده اند و تنها خدمتگزارند و از این بابت خرسند می باشند. روابط عمومی توسط گرداننده کمیته تنظیم می شود و جلسات را ترتیب می دهد. خزانه دار امین، موجودی را بابت پرداخت اجاره و سایر مخارج تصویب شده، به مصرف می رساند و گزارش خود را به طور منظم در اختیار کمیته قرار می دهد. منشی مسئول مراسلات، نشریات و تلفن ها می باشد و نظرات کمیته ها را به خارج منتقل می کند. این ها خدمت های ساده ای است که گروه را به فعالیت تشویق می کند. از نظر روحانی به کسی توصیه نمی شود و کسی مورد قضاوت قرار نمی گیرد و دستوری صادر نمی شود. چنان چه کسی این اصول را رعایت نکند، از انتخابات محروم می شود. بنابراین با قدری تأمل متوجه می شود که او خدمتگزار میباشد، نه نماینده یا سناتور. اینها تجربیات جهانی می باشند. از این رو در سرتاسر الکلی های گمنام وجدان گروه تعیین کننده چیزهایی است که بر اساس آن پیشوایانشان خدمت می کنند. سؤالی ک طرح می شود این است : آیا در الکلی های گمنام پیشوای واقعی وجود دارد؟ با وجود آنکه در ظاهر این گونه نمی باشد، پاسخ آری است. حال موضوع مؤسس گروه و دوستان او را دوباره بررسی می کنیم. نهایت چه خواهد شد؟ تشویش و نگرانی آنان تدریجاً برطرف شده و عاقبت امر به دو دسته سیاست مداران کهنه کار و شماس های دو آتشه تقسییم می گردند. سیاستمدار کارکشته کسی است که رنجشی به خاطر از دست دادن مقام به دل نمی گیرد و وجدان گروه را رعایت می کند، به کناری نشسته و در انتظار عاقبت کار می ماند. شماس دو آتشه کسی است که اطمینان دارد افراد گروه بدون او نمی توانند سازش داشته باشند و مرتباً برای انتخاب جدید دست و پا می زند و در التهاب است. معدودی نیز به شدت عصبانی می شوند، به طوریکه روحانیت و اصول الکلی های گمنام را زیر پا گذاشته و مشروب خواری را آغاز می کنند.گهگاهی در الکلی های گمنام مناظری اینچنین به وجود می آید. اعضاء قدیمی عموماًً این بحران ها را پشت سر گذاشته اند و خوشبختانه بسیاری از شماس های دو آتشه بهبود می یابند و تبدیل به سیاست مداران کار کشته می شوند. عقاید و تجربیات این عده که با بردباری و متانت تؤام می باشد، گره گشای بسیاری از مسائل می گردد.هنگامی که گروه نیاز به راهنمایی دارد، به قدیمی تر ها روی می آورند و رأی با توجه به پیشنهادات این عده می باشد. بنابراین چنین افرادی صدای الکلی های گمنام می شوند. تجربه به ما نشان می دهد که رأی گروه هر موقع با توجه به عقاید و تجربیات افراد قدیمی ارشاد شود، نتیجه بسیار موثر تری در مقایسه با گروهی که توسط یک نفر اداره می گردد خواهد داشت.
وقتی الکلی های گمنام سه سال داشت، اتفاقی افتاد که نشانگر این اصل بود. در تأیید گفته بالا، یکی از اعضاء اولیه الکلی های گمنام چنین می گوید: روزی در یکی از بیمارستانهای نیویورک به دیدن یک الکلی رفتم. چارلی که صاحب شغل مهمی در آنجا بود، مرا به گوشه ای برد و گفت : بیل از اینکه تو را در فقر مالی می بینم متأسفم. الکلی هایی را می بینم که رو به بهبودی اند و از نظر مالی وضع خوبی دارند. در حالی که تو تمام اوقات خود را مصروف کمک به دیگران کرده و در تنگنای مالی بسر می بری. چارلی صورت حسابی را به من نشان داد و گفت این انصاف نیست. عایدات بیمارستان در سال 1920 نسبت به حال خیلی زیادتر بوده و با کمک تو می توانیم درآمد را افزایش دهیم و در عوض تو نیز از دفتر مجزا و حقوق مناسب بهره خواهی برد و در منافع نیز سهیم خواهی شد. سه سال قبل دکتر سیلک ورت پیشنهاد کرد که الکلی ها را باید از طرق روحانی معالجه نمود.تصور کردم که مشتی مزخرفات است، لیکن امروزه عقیده ام عوض شده است.روزی این الکلی ها پایشان به ورزشگاه Madison Square Garden خواهد رسید و معروفیت خواهند یافت. علت فقر تو برایم قابل درک نیست و پیشنهاد من کاملاً انسانی می باشد. تو می توانی به خدمت خودت ادامه دهی و در این راه بسیار موفق باشی.
وجدانم چنان منقلب گردید و حال تهوع به من دست داد، تا آنکه بالاخره فهمیدم توصیه چارلی واقعاً انسانی است و هیچ گونه ایرادی وجود نداشت که به کار درمان((تراپی)) مشغول شوم. همسرم لوئیز را مجسم کردم که خسته از کار به منزل باز می گردد و برای یک مشت الکلی که پول برای مکان و غذای خود پرداخت نمی کردند، مشغول تهیه خوراک می باشد. به قرض بیش از حد تصوری که طلب کاران Wall Street مطالبه می کردند فکر می کردم و به عده ای از رفقای الکلی ام که اکنون درآمد خوبی داشتند اندیشیدم. از خود پرسیدم چه چیزی از دیگران کم دارم؟
هرچند که از چارلی خواسته بودم مهلت کمی به من بدهد، با این حال تصمیم خود را گرفته دانستم. به سرعت خودم را به شهر بروکلین رساندم و در طول راه جرقه هایی از حکمت پروردگار را درون خود احساس کردم و جمله ای را که در کتاب انجیل تکرار می شد به فکرم خطور می کرد که می گفت : ((فرد زحمت کش مستحق اجرت خود می باشد.)) به منزل رسیدم و همسرم لوئیز طبق معمول، مشغول آشپزی بود و سه نفر الکلی با گشنگی او را می پائیدند. ماجرا را برای لوئیز بازگو نمودم، برایش آن چنان که تصور می کردم جالب نبود.
به هنگام جلسه شبانه معدودی از الکلی ها که قدری بهبود یافته بودند، با همسران خود در سالن طبقه پایین اجتماع کرده بودند و من در مورد این موقعیت جالب صحبت کردم. هرگز قیافه و طرز نگاه آنها را که به من دوخته شده بود فراموش نخواهم کرد. دم تکانی پر از شوق و ذوق من کم کم از حرکت باز ایستاد و سکوت سنگینی فضا را پر کرد.
یکی از رفقا با کم رویی شروع به صحبت نمود و گفت : بیل ما در فقر مالی تو خود را شریک می دانیم و مایل هستیم تو را کمک کنیم.
آنچه را که تو گفتی زجر ما را بیشتر نمود و با صدائی رساتر ادامه داد، آیا تو تشخیص نمی دهی که این کار را نمی توانی به طور حرفه ای دنبال کنی؟ بله، چارلی سخاوت مندانه با ما رفتار کرده و می گوئی پیشنهاد او انسانی است. مطمئناً انسانی است، اما آنچه که ما پیدا کردهایم، نمی تواند صرفاً بر روی مسائل انسانی پابرجا بماند، بلکه می بایست بهتر از اینها باشد. آنچه که مسلم است ما این موضوع را نمی توانیم با مسائل بیمارستانی، یا مسائل دیگر ادغام کنیم. پیشنهاد چارلی ممکن است از آدمیت بهره برده باشد، اما آنچه را که ما کسب کرده ایم تنها به خاطر انسانیت نبوده. چارلی عقیده اش خوب است، ولی نه به اندازه لازم. بیل؛ صحبت از مرگ و زندگی است و هر تصمیمی باید بهترین باشد. بیل خود تو بارها در جلسات اینجا نگفته بودی که بعضی اوقات خوب، دشمن بهترین می باشد؟ این موردی از آن موارد است، تو نمی توانی این کار را با ما بکنی.
وجدان گروه تصمیم نهایی را گرفت و من به اشتباه خود واقف شدم و دریافتم صدایی که در گوشم طنین می انداخت، صدای خداوند نبود. آنچه که از دوستان الکلی ام شنیدم، به آن عمل کردم و خدا را شکر که از آن پیروی نمودم.

 

سنت سوم الکلی های گمنام

تنها لازمه برای عضویت در الکلی های گمنام تمایل به ترک الکل است.
سنت سوم شامل معانی زیادی می باشد.الکلی های گمنام به هریک از مشروب خوارها چنین می گوید : چنانچه خودتان تمایل داشته باشید، عضو این انجمن خواهید بود و هیچ کس نمی تواند شما را اخراج نماید. اهمیتی ندارد که چه کسی هستید، یا چقدر مذلت کشیده اید و احساسات شما چقدر صدمه دیده است. حتی اگر جنایت کار باشید ما شما را از عضویت الکلی های گمنام محروم نخواهیم کرد. خواسته ما این است، که شما نیز به همان اندازه شانس هوشیاری داشته باشید که خود ما از این نعمت برخوردار بوده ایم.بنابراین لحظه ای که خودتان اعلام کنید، شما یک عضو الکلی های گمنام هستید. پابرجا نمودن چنین سنتی با تجربیات دلخراش و ناهنجار تؤام بود. در بدو تأسیس، الکلی های گمنام شکننده و ضعیف بود و به ندرت یک الکلی به ما توجه نشان می داد. کسانی که به ما ملحق می شدند مانند شمعی لرزان در طوفان بودند و بارها که این شعله های لرزان خاموش می گشتند هرگز شعله ور نمی شدند و نمی دانستیم چه کسی نفر بعدی خواهد بود؟ یکی از اعضاء خاطره آن روزها را چنین به یاد می آورد : زمانی که هر گروه الکلی های گمنام دارای شرایط بسیاری برای عضویت بود و همه دلواپس بودند که مبادا کسی این قایق هوشیاری را واژگون نماید و مجدداً موجب مشروبخواری همه شود. دفتر سازمان خواستار فهرستی از آیین نامه حفاظتی هر گروه گردید و به خاطر پیچیدگی این قوانین کسی تمایل نداشت به الکلی های گمنام ملحق گردد و از این بابت تشویش و دلهره به ما چیره گردید.
تصمیم گرفتیم تنها کسانی که خود را الکلی خالص معرفی می کنند، واجد شرایط بدانیم و به جز الکلی بودنشان و عواقب این بیماری مشکلات دیگرشان را نادیده گرفتیم. از این رو فقرا، روسپی ها، زندانیانی که بخشودگی شامل حالشان گشته بود، همجنس بازان، محبوسین، کسانی که اختلال روانی داشتند و زنانی که به فقر مالی رسیده بودند، واجد شرایط نبودند. خدمات ما شامل الکلی هایی می شد که شئون اجتماعی خود را هنوز از دست نداده بودند و در نتیجه در حفظ آبروی الکلی های گمنام نهایت کوشش به خرج داده می شد و غیر از آن مطمئناً ما را نابود می ساخت. بعلاوه اگر ما آن مردمان عجیب و غریب را راه می دادیم، مردمان با آبرو در مورد ما چه می گفتند؟ ما یک دیوار توری دور الکلی های گمنام بوجود آوردیم.
شاید اکنون این موضوع خنده آور به نظر برسد. شاید شما فکر کنید که ما قدیمی تر ها صبر و تحملمان کم بود. ما احساس می کردیم، زندگی و خانواده مان به مخاطره افتاده و طبیعتاً عکس العمل ما مانند هر انسان دیگری بود که در معرض تهدید واقع شده است، از این بابت تحمل خود را از دست دادیم.
در آن زمان چگونه می توانستیم حدس بزنیم که ثابت شود، همه این ترس ها بی اساس هستند. ما چگونه می توانستیم بدون هزاران هزار الکلی که در ابتدا با قیافه های وحشت زده بهبودی را آغاز می کنند، روزی بتوانند از بهترین زحمت کشان جامعه و از دوستان ما باشند؟ قابل تصور نبود که روزی نسبت طلاق در خانواده های الکلی های گمنام از حد معمول کمتر باشد. تصور آنکه این الکلی ها روزی سرمشق گردند و شاخص صبر برای دیگران باشند، غیر ممکن بود. در آن زمان چه کسی می توانست جامعه ای را تصور کند که شامل هر نوع شخصیتی باشد و از هرنوع سد نژادی، سیاسی، عقیدتی و زبانی به سهولت عبور کند؟
بنابراین دلایل لغو شرط عضویت در الکلی های گمنام چه بود؟ و چرا به افراد جدید این اختیار داده شد که خودشان برای الحاق به این برنامه تصمیم بگیرند؟ و علت اینکه جرأت یافتیم بر خلاف معیارهای اجتماع و حکومت و قانون، هیچکس را تنبیه و با محروم ننموده و یا او را مجبور به پرداخت وجهی نماییم چه می باشد؟ پاسخ به این سؤالات در سنت سوم گنجانده شده است. تجربه به ما نشان می دهد که محروم نمودن یک الکلی از برنامه بهبودی، محکوم نمودن وی به مرگ و یا زجر تدریجی می باشد و از این جهت کسی به خود اجازه نمی دهد که قاضی، هیأت منصفه و مأمور اعدام برادر بیمار خود باشد.
به خاطر این مسائل، قوانین عضویت به کنار گذاشته شد و سنت سوم به خود جامه عمل پوشاند. برای این مورد دو مثال وجود دارد : در سال دوم تأسیس الکلی های گمنام هیچ چیز مشاهده نمی شد بجز دو گروه بی نام از الکلی ها، که برای بالا گرفتن سر خود به روی روشنایی مقاومت می کردند.
تازه واردی به یکی از گروهها وارد شد و خواهش کرد که به او اجازه ورود دهند. با قدیمی ترین عضو گروه صحبت کرد و اقرار نمود که به کمک احتیاج دارد و از همه مهمتر به بهبودی علاقمند است. او پرسید : آیا اجازه می دهید به گروه شما ملحق شوم؟ زیرا من قربانی نوع دیگری از اعتیاد، حتی بدتر از الکلیسم هستم و شما ممکن است دوست نداشته باشید که من در میان شما باشم، یا اشتباه فکر می کنم؟
معمای عجیبی بود و گروه تکلیف خود را نمی دانست. قدیمی ترین عضو، این موضوع را با دو نفر دیگر در میان گذاشت و گفت چاره چیست؟ اگر او را نپذیریم او به زودی خواهد مرد و اگر به ما ملحق شود خدا می داند چه مشکلاتی برایمان بوجود خواهد آمد. چاره چیست؟ در آن زمان مسأله ای که موردتوجه قدیمی ترها بود، فقط کمک به الکلی ها بود و بنابراین فدا شدن یک نفر برای صدها نفر دیگر، مسئله مهمی نبود. سرنوشت این شخص کماکان معلق و نامعلوم بود، تا آنکه یکی از آن سه نفر اقرار نمود : موضوعی که باعث ناراحتی ماست به مخاطره انداختن شهرتمان و آنکه مردم درباره ما چه خواهند گفت می باشد. درخلال صحبت ها توجه من جلب ندای پروردگار گردید.
بدین ترتیب تازه وارد با خوشحالی برنامه دوازده قدم را آغاز نمود و با کوشش هرچه بیشتر پیغام الکلی های گمنام را به دیگران رساند و به تدریج این گروه منشعب گردید و افراد آن افزایش یافتند. مسائل جانبی این تازه وارد هرگز مطرح نگردید و الکلی های گمنام اولین گام را در برقراری سنت سوم برداشت.
مدت کوتاهی بعد از آن مردی با دو نوع اعتیاد برای پذیرفته شدن وارد شد. او فروشنده ای بود که او را ED خطاب کردیم. او از انرژی سرشاری بهره مند بود و در کار خود ورزیده به نظر می آمد و به همان گونه که در فروش لوازم اتومبیل مهارت داشت، برای پیشبرد و رونق دادن الکلی های گمنام هم مؤثر بود و تنها موضوعی که مورد مخالفت واقع شد، بی خدا بودنش بود. EDکوشش نمود که دیگران را معتقد کند که مانند او ملحد یا بی اعتقاد به خدا باشند. تصور عموم بر آن بود که به زودی مشروب خواری را آغاز خواهد کرد و در این ایام مسئله دین در الکلی های گمنام قویاً مطرح بود و کسی جرأت کفر گفتن را نداشت. ED همچنان هوشیار باقی ماند.
بالاخره موقعی فرا رسید که قرار شد او در جلسه ای صحبت کند. همگی ازاین لحاظ نگران بودیم که مبادا ناسزا گوئی و عدم اعتقاد خود را در این مکان ابراز کند. درباره بهبودی زندگی خود و پیوند مجددش با افراد خانواده سخن گفت و از الکلی های گمنام ابراز امتنان نمود. راجع به محاسن صداقت و اصول دوازده قدم صحبت نمود و در خاتمه خداپرستی رامشتی موهومات و محملات نامید و افزود که این مطلب مشتی اراجیف است و گروه ما به آن احتیاج ندارد.
با نفرتی شدید همه مصمم به اخراج او از گروه شدند.
قدیمی ترها ED را به گوشه ای برده و به او گوشزد نمودند که اینگونه افکار نباید در اینجا مطرح شود و الا از عضویت گروه محروم خواهد شد. با تمسخر فراوان مقدمه کتاب الکلی های گمنام را به آنان نشان داد و با صدای بلند شروع به خواندن نمود : تنها شرط عضویت در الکلی های گمنام تمایل به قطع نوشیدن است و در ادامه گفت : هنگام نوشتن این جمله آیا مقصود واقعی شما این چنین بوده است یا خیر؟
در حالی که قدیمی ها با اضطراب به یکدیگر چشم دوخته بودند، این سنت باعث گردید که ED در گروه باقی بماند.
هرچه از مدت هوشیاری ED بیشتر می گذشت، او رساتر بر علیه خدا صحبت می کرد و بالاخره مناسبات و روابط این گروه با کانون های خیریه قطع گردید و در واقع همه چشم انتظار بودند که ED مشروب خواری را مجدداً آغاز کند.
مدتی بعد، کار فروشندگی را به دست گرفت و به خارج شهر منتقل گردید. طولی نکشید که به وسیله تلگراف و تلفن از گروه تقاضای مدد نمود. در این ایام اگر کسی کمکی می خواست، هر چقدر هم که امیدی به وی نبود، آن را انجام می دادیم. لکن این مرتبه هیچ کس داوطلب نشد و قرار شد او را به حال خود بگذارند، به امید اینکه ED درس عبرتی بگیرد.
دو هفته بعد ED شبی را در منزل یکی از اعضاء الکلی های گمنام که هیچ گونه سابقه آشنایی با او را نداشت به صبح رسانید. هنگام صرف قهوه با دوستان الکلی مواجه شد و پرسید : آیا مراقبه بامدادی خود را انجام داده اند یا خیر؟ همگان متوجه شدند که او واقعاً جدی و مصمم است. داستان خود را چنین گفت :
در هتلی ارزان قیمت سکونت گزیدم و از اطرافیان خود استمداد کمک کردم و وقتی که همه مرا طرد نمودند، این افکار به ذهن هیجان زده من خطور کرد : آنان به من اعتماد نمی کنند. همه چیز را از دست داده ام. همان طور که در رختخواب غلت می زدم، کتابی به دستم خورد که انجیل گیدیؤن بود. از سال 1938،ED به مشروب پناهنده نشد. این روزها موقعی که در مورد ED صحبت می شود و کسانی که او را می شناسند می گویند، اگر ما موفق می شدیم او را از ناسزا گفتن باز داریم، سرنوشت آنهایی که احتیاج به کمک ED داشتند چه می شد؟
بنا براین با قدرت الهی توانستیم درک کنیم، هر فرد الکلی زمانی که می گوید من یک الکلی هستم او نیز جزء این انجمن می باشد.

سنت چهارم الکلی های گمنام

هرگروه می بایست مستقل باشد، به استثناء مواردی که به دیگر گروه ها و الکلی های گمنام در جمع تأثیر بگذارد.
استقلال الکلی های گمنام، اختیار هر گروه برای اداره کردن امور آن گروه به معنای دقیق خود می باشد، مگر آنکه بطور کلی این عمل الکلی های گمنام را تهدید نماید. دوباره همان بحثی که در سنت اول پیش آمد مطرح می گردد، که آیا چنین آزادی به طرز احمقانه ای خطر ناک نیست؟
ما الکلی ها طی سالیان متمادی هر نوع انحراف قابل تصوری را، در قدم ها و سنت های دوازده گانه به عمل آوردیم. از همان طفولیت جسارت و بی نظمی را دنبال نمودیم. سرسختی های بسیار از خود نشان دادیم و زندگی ماجرا جویانه ای را دنبال کردیم و این انحرافات باعث بوجود آمدن فرآیند وسیعی از آزمون و خطا گردید، که با لطف خداوند به امروز رسیده ایم.
سنت های الکلی های گمنام در سال 1946 قلم زده شد و در این راه اطمینان حاصل شد که هر گروه بتواند با موانع احتمالی مقابله کند. به این نتیجه پی برده شد که بای بقاء فرد و یا گروه اصول آزمایش شده را باید پیروی نموده و از اشتباهات خود نهراسیم، بلکه آنان را به فال نیک بگیریم. ما بابت این موضوع آنقدر مطمئن بودیم که نتیجه آن این جمله مهم بود : هر دو یا سه الکلی که برای هوشیاری گرد هم بیایند، می توانند خود را یک گروه الکلی های گمنام بنامند، به شرط آنکه در جایی دیگر عضویت نداشته باشند.
از این جهت شهامتی در خودیافتیم، که استقلال هر گروه را کاملاً لازم دانسته و مسلم دیدیم که وجدان هر گروه می تواند، جوابگوی مسائل آن گروه باشد. اینگونه آزادی مسلماً با در نظر داشتن دو مورد می بایست داده شود، یکی آنکه گروه نباید روشی را آغاز کند که بر الکلی های گمنام در جمع تأثیر گذارد و دوم آنکه گروه نباید خود را با مسائل خارجی مرتبط سازد.
مثلاً گروههایی را نام گذاری نماییم و به آنها القاب مختلف بدهیم، چون این کار مخاطراتی در بر خواهد داشت. از این رو نباید یک گروه را کمونیست و دیگری را جمهوری خواه، سومی را کاتولیک و چهارمی را پروتستان لقب دهیم. هر گروه الکلی های گمنام باید به اصول خود استوار بماند و الا نومیدانه، عاقبت از بین خواهد رفت. هوشیاری را باید سرآمد اهداف خود قرار دهد و با توجه به بقیه مسائل، آزادی کامل در اتخاذ تصمیم و اعمال خود داشته و بنابراین هر گروه حق ارتکاب اشتباه را داشته باشد.
در آغاز تشکیل الکلی های گمنام گروههایی تأسیس یافتند، که از جمله در شهری که آن را میدل تاون(Middle Town) می نامیم گروهی به خود شکل گرفت، که داری انرژی سرشاری بود و مردم شهر از آن استقبال گرمی می کردند. سالمندان در رؤیای خود اختراعات جدید می دیدند و می خواستند مرکزی عظیم برای الکلی ها بر پا که حالت الگو برای بقیه گروه ها باشد. در این مرکز طبقه همکف اختصاص به کلوپ داده شد، طبقه دوم برای هوشیاری و کمک مالی به الکلی ها جهت بدهی های عقب افتاده و طبقه سوم مکانی برای پروژه های علمی در نظر گرفته شد. در چنین رؤیایی محلی برای اختلاف عقیده و اشکالات بعدی در نظر گرفته نشده بود و قرار بود این مرکز دارای طبقات متعددی باشد، که برای شروع کار، یک ساختمان سه طبقه کافی به نظر می رسید. البته این کار با سرمایه گذاری مردم طرح ریزی شد. باید باور کنید که متمولین شهر با آغوش باز چنین پروژه ای را پذیرا شدند.
تنها چند محافظه کار الکلی بودند که موافقتی با این کار نداشتند و به دفتر مرکزی الکلی های گمنام در نیویورک نامهای نوشته و خواستار اظهار نظر از این دفتر گردیدند. مشوقین این برنامه در واقع به رسمیت شناختن کانون جدید را خواستار بودند و با شک و تردید می خواستند از دفتر مرکزی تأیید صلاحیت کار خود را به نحوی کسب نمایند.
با آنکه به اینان گوشزد شد که نبایدخود را با مسائل طبی و آموزشی ادغام کنند، با این وجود مشوقین این کار، سه شرکت تأسیس و در رأس آن خود را منصوب کردند. رنگ جدید این مرکز جلب توجه بسیاری را نمود، همهمه و هیاهوی حاصل از تأسیس این مرکز باعث برقراری 61 قانون گردید.
اما متأسفانه به زودی در این مرکز، به جای صلح و آرامش، نا هماهنگی و اغتشاش بوجود آمد و آشکار گردید که عده ای از الکلی ها خواستار ادامه تحصیل خود گشته و به الکلی بودن خود شک آورده اند، که گویا با پرداخت مبلغی می توان نواقص اخلاقی این اشخاص را برطرف نمود. تعدادی می خواستند که این مرکز تنها حالت باشگاه را داشته باشد. نامه های درخواستی بیشماری مبنی بر عضویت این مرکز مرتباً به دست می رسید. افرادی که به الکلی بودن خود توجهی نداشتند و به عضویت باشگاه در می آمدند و بعدها بستری می شدند و سپس تقاضای ادامه تحصیل می کردند. بی نظمی و فعالیتهای درهم برهمی که از این جهت بوجود آمد، همانند لانه زنبوری شد که در آن هر کس مشغول کاری باشد. مدیریت چنین مرکزی برای الکلی های گمنام تقریباً غیر ممکن گردید و بالاخره موقع انفجار فرا رسید و انزجار و ترس گروه را در بر گرفت.
بالاخره هنگامی که سر و صدا خاموش گردید، اتفاق جالبی افتاد و آن تماس رئیس کل با دفتر مرکزی بود، وی مصمم شد تا توجه خود را براساس تجربیات الکلی های گمنام قرار دهد. روی یک تکه کاغذ نوشت : گروه شماره یک میدل تاون، قانون شماره 62 (( هرگز خودت را خیلی جدی نگیر )) و آن را چند تا نمود. بنابراین چهارمین سنت الکلی های گمنام قلم زده شد و فروتنی درسی بود که از این تجربه نصیب الکلی های گمنام گردید. لبخند زدن به مشکلات را به ما آموخت و نشانگر این واقعیت شد که حتی یک معمار هم می تواند روی خرابه های رؤیاهای خود بایستد و به خودش بخندد و این عصاره و هسته اصلی فروتنی می باشد.

سنت پنجم الکلی های گمنام

 هر گروه فقط یک هدف اصلی دارد و آن رساندن پیام خود به الکلی هایی است که در عذابند.
بهتر است کاری را به نحو احسن به انجام برسانیم، تا آنکه چندین کار را به طور ناقص خاتمه دهیم. این لپ کلام سنت پنجم می باشد. حول محور این سنت است که انجمن ما به یگانگی می رسد. زندگی جمعیت دوستانه ما بستگی به حفظ این اصل دارد.
الکلی های گمنام را می توان به گروهی از اطباء تشبیه نمود که کوشش می کنند، علاجی برای سرطان پیدا کنند و سعی هماهنگ شده آنان، نتیجه ایست برای اشخص مبتلا به این بیماری. هر گروه ممکن است طبیبی در رشته تخصصی خود داشته باشد. در بعضی اوقات هر دکتری آرزو می کند که خود را به کار در زمینه منتخب خود اختصاص دهد تا کار با گروه. اما هنگامی که این مردان به راه علاجی دست یابند و هنگامی که مشخص شود تنها با تلاش یگانه خود این امر به انجام می رسد،آن وقت است که همه آنها برای رهایی از سرطان احساس همبستگی می کنند. در پرتو چنین کار معجزه آسایی هر طبیبی قاعدتاً تمایلات شخصی را به هر قیمتی کنار می گذارد.
به همین ترتیب نیز هر یک از افراد الکلی های گمنام که زنجیروار به یکدیگر متصل اند ثابت نمودند بهتر از دیگران می توانند کسانی را که به بیماری الکلیسم مبتلا هستند یاری دهند. این بهبودی منحصر به فرد را می توان از طریق الکلیهای گمنام بدست آورد و از آنجا که هر فرد مشخصات بیماریش منطبق بر اصول شناخته شده در این برنامه می باشد شخص تازه وارد نمی تواند به فراگیری فردی خود، یا حرفه تخصصی و دانش خود اتکاء نماید. برای شخص جدید مهم است، که الکلی بودنش را بپذیرد و درک نماید که کلیدی برای چاره گشایی و مشکل او اکنون موجود است. این میزان عذاب و بهبودی به راحتی در میان الکلی ها از یکی به دیگری منتقل می شود. این هدیه از طرف خداوند است و بخشش آن به دیگران که مانند ما هستند، تنها هدفی است که امروزه الکلی های گمنام را در سرتاسر جهان با آن می شناسند.
دلیل دیگری برای یگانه بودن هدف وجود دارد و آن تناقض بزرگ الکلی های گمنام می باشد و آن اینست، که ما می دانیم تنها در صورتی هوشیار باقی می مانیم که آن را به دیگران ببخشیم. فرض کنیم عده ای از اطباء درمان سرطان را یافته باشند، این افراد وجداناً خود را موظف می دانند که چنین پیروزی را در راه خدمت با همه انسانها به کار برند و چنانچه قصوری از این عمل نمایند، صدمه و زیانی مستقیماً به ایشان وارد نخواهد شد. برای ما واقعیت امر چنین است که در اثر غفلت در واگذاری و سهیم کردن بهبودی خود با دیگران، خود را به مخاطره می اندازیم. با توجه به این شرایط مشکل، جهت حفظ و بقاء خود، وظیفه و محبت حاکم بر آن است، که مهم ترین مأموریت ما رساندن پیام الکلی های گمنام به کسانی باشد، که هنوز نمی دانند راه نجاتی وجود دارد. یکی از اعضاء برای نشان دادن یگانه بودن هدف الکلی های گمنام، داستان زیر را تعریف می کند :
روزی حالت نا آرامی داشتم و تصور کردم بهتر است قدم دوازدهم را که حداقل قسمتی از آن پیام الکلی های گمنام می باشد را انجام دهم تا با این کار شاید بهبودی خودم را هم برای آن روز بیمه کرده باشم.
از این رو می بایست با یک فرد الکلی گفتگو کنم. با قطار زیرزمینی خودم را به بیمارستان تاون رساندم و در آنجا از دکتر سیلک ورت پرسیدم : آیا کسی را سراغ دارد که بیماری الکلیسم داشته باشد؟ گفت : شخصی هست که امید چندانی به وی ندارم و در طبقه سوم بستری است. اهل ایرلند و بسیار لجوج می باشد، فریاد کنان می گوید، اگر همسر و شریکش با او بهتر رفتار می کردند و تنهایش می گذاشتند، می توانست مسئله الکل را خودش رفع نماید. از تشنج عصبی رنج می برد و بسیار گیج است و در عین حال به همه مظنون می باشد. اگر بتوانی او را کمک کنی نتیجه مثبتی برایت خواهد داشت.
خودم را پهلوی تخت مرد تنومندی یافتم که از صورت پف کرده اش تنها خط باریکی از چشمانش مشهود بود. با گفته های دکتر کاملاً موافق بودم اصلاً حالش خوب نبود، اما به هر حال داستان خودم را برایش گفتم. اشاره کردم، که ما به خوبی یکدیگر را در این انجمن درک می کنیم و مخصوصاً راجع به نومیدی حاصل از این بیماری برایش گفتم، که الکلی ها به ندرت می توانند جداگانه بهبود یابند و اینکه در گروه ها ما کاری را که جداگانه نمی توانستیم انجام دهیم، می توانیم با کمک یکدیگر انجام دهیم.
با تمسخر صحبت مرا قطع کرد و گفت مسائل خانوادگی، شراکت و اعتیاد به الکل را خودش می تواند برطرف کند و با کنایه از من پرسید : این نقشه چقدر خرج بر می دارد؟
با خوشحالی جواب دادم خرجی ندارد.
پرسید : چه چیزی عاید تو می شود؟ به او گفتم دستمزد من انبساط و صلحی است که از کمک به دیگران در خود احساس می کنم.
باز مشکوکانه سؤال کرد : به راستی علت آمدنت را کمک به من و خودت می دانی؟
گفتم : بله دقیقاً همین طور است و کلکی در کار نیست.
با قدری تأمل در مورد روحانی بودن این برنامه سخن گفتم. شدیداً گفته هایم را قطع کرد و گفت : حالا فهمیدم، می خواهی دین مرا عوض کنی و می گویی حقه ای در کار نیست؟ چگونه به خودت اجازه می دهی که راجع به دین با من صحبت کنی ؟ من عضو کلیسایی بسیار مهم هستم که برایم با ارزش است.
خدا را شکر که توانستم پاسخ او را در چهار چوب رساندن پیام الکلی های گمنام بدهم. گفتم : مطمئناً اعتقاد تو به مذهب خیلی بیشتر از من است و درباره دین اطلاعات بسیاری داری و من نمی توانم چیزی در این باره به تو بگویم و اطمینان دارم در مورد تواضع و فروتنی می توانی به من درس هایی بدهی. اما به خاطر مسائلی که با من در میان گذاشتی و چگونگی ترک الکل را اشاره کردی، تصور کردم اشکال کارت را فهمیده ام.
گفت بسیار خوب عقیده ات چیست؟
گفتم : فکر می کنم که تو یک ایرلندی از خودراضی هستی که خیال می کند، می تواند همه امور را خودش کارگردانی کند.
این گفته قدری او را تکان داد، اما هنگامی که راجع به فروتنی شروع به صحبت کردم گویا به حرف هایم توجه نشان می داد. عاقبت متوجه شد که من قصد عوض کردن عقاید مذهبی او را ندارم، بلکه سعی بر آن دارم که با توسل به مذهب، کمکی در راه بهبودی خودش پیدا کند. از این لحظه به بعد یکدیگر را به راحتی درک کردیم.
حال فرض کنیم مجبور بودم، با اصول مذهبی و جنبه های مادی و یا در رابطه ترویج تحصیلات و رساندن پیام الکلی های گمنام به مراکز درمانی و بیمارستان ها سخنرانی نمایم. تصور کنید که در امور زناشوئی و شغلی، گفته هایم را اختصاص می دادم، فکر می کنید حاصل کارم چه می شد؟ مسلماً هیچ.
این ایرلندی سرسخت، سال ها بعد در صحبت هایش گفت : راهنمای من یک ایده را به من فروخت و آن هوشیاری بود. البته این تنها چیزی بود که در آن موقع می توانستم خریدارش باشم.

سنت ششم الکلی های گمنام

الکلی های گمنام هیچگاه نمی بایست، هیچ مؤسسه مرتبط و یا هر سازمان دیگری را تأیید کند یا کمک مالی نماید و یا اجازه استفاده از نام الکلی های گمنام را بدانها بدهد، زیرا ممکن است مسائل مالی، ملکی و شهرت ما را ازهدف اصلی خود منحرف سازد.

هنگامیکه دریافتیم برای بیماری الکلیسم راه حلی پیدا کرده ایم، منطقی به نظرمان رسیدکه برای بسیاری از مسائل دیگر هم، جوابی داشته باشیم. بسیاری از گروه های الکلی های گمنام تصور داشتند، که می توانند شغل و پیشه ای از این راه در پیش گیرند و با بقیه حرفه ها که با الکلیسم به هر نوعی ارتباط دارند، از نظر مالی ارتباط برقرار کنند. اساساً احساس ما این بود که پشتیبانی کامل الکلی های گمنام را برای هر کاری که شایستگی داشته باشد به کار ببریم.
برای مثال این ها تعدادی از رؤیاهایی بود که ما داشتیم : بیمارستانها، علاقه و توجهی به الکلی ها نداشتند و فکر کردیم بیمارستانی بنا کنیم که زنجیره ای باشد. برای توسعه و گسترش فهم عموم در ارتباط با این بیماری لازم دانستیم، که کتب درسی و پزشکی را مجدداً تحریر کنیم. بی خانمانها و اراذل را از اماکن خود به نقاط دیگری منتقل نماییم و آن عده را که هنوز امیدی برایشان در بهبودی وجود داشت کمک کنیم و بقیه را در محلی شبیه به یک قرنطینه نگاه داریم. احتمالاً با درآمد حاصل از این مرکز می توانستیم، کارهای مثبت دیگری هم انجام دهیم. مصرانه می خواستیم قوانین را عوض کنیم و به همه بفهمانیم که الکلی ها بیمار هستند و دیگر نباید مجازات و زندان شامل حالشان شود و قضات به همه آنان بخشودگی داده و به ما واگذارشان نمایند. در ارتباط با اعتیاد و مواد مخدر و جنایات حاصله نیز، الکلی های گمنام کار خود را توسعه می داد. تشکیل گروهی می دادیم که در آن افرادی با اختلالات عصبی، عده ای خیالاتی و تعدادی افسرده و مأیوس وجود داشتند و منطق ما حاکم بر این بود، چنان چه بیماری الکلیسم را بتوانیم علاج نمائیم، در نتیجه هر مشکل دیگری نیز قابل حل خواهد بود.
به خودمان قبولاندیم که می توانیم، آنچه را که در این راه بدست آورده ایم، به کارخانجات برده و در آنجا ریشه محبت و عشق را، میان کارگر و کارفرما ایجاد نمائیم. صداقت بی شائبه ما می تواند، هر سیاستی را زلال و آئینه گون نماید و اختلاف حاصله از دین و طبابت را از میان برداریم و این دو دشمن دیرینه را آشتی داده و آنان را دست به دست یکدیگر بگذاریم. خوشحال زندگی کردن را با دیگران سهیم گردیم و ثابت کنیم که که انجمن الکلی های گمنام سرآمد پیشرفتهای روحانی است و بتوانیم تغییراتی در دنیا پدید آوریم.
بلی ما الکلی های گمنام در رؤیای چنین خیالاتی بودیم، که برای مشتی الکلی آرمان گرا و پاک باخته خیلی هم طبیعی بود. تقریباً همگی می خواستیم، کارهای مهم و عالی که شامل عقاید بلند مرتبه باشد انجام دهیم. کمال پرستی را سرلوحه خود قرار می دهیم و بعد به خاطر قصور خودمان سوی دیگری کشیده می شویم، که آن مشروب و فراموشی است.
در الکلی های گمنام با مال اندیشی و احتیاط، به بزرگترین توقعات خود جامه عمل پوشاندیم. چرا نباید این روش زندگی را با دیگران شریک باشیم؟
لذا مراکز درمانی که الکلی های گمنام می توانست در آنها کار خود را آغاز کند، مورد نظر قرار گرفتند، لکن از آنجا که تعدد آشپز باعث شوری غذا می گردد، این کار به جایی نرسید . گروه های الکلی های گمنام با مراکز آموزشی نیز شروع به همکاری کردند، اما هنگامی که از این شاخ به آن شاخ پریدند، سبب گمراهی مردم شدند. سؤال مطرح شده این بود، که آیا الکلی های گمنام یک پروژه علمی بود، یا قرار بر این بود که الکلی ها را شفا دهد؟ آیا الکلی های گمنام اساس کارشان بر روحانیت بود یا علم پزشکی؟ آیا یک حرکت اصلاحی بود؟ با سرگردانی متوجه شدیم که به چندین کار مختلف خود را آلوده کرده ایم، که تعدادی از آنها چنگی به دل نمی زد. الکلی هایی را می دیدیم که خواه ناخواه به تیمارستان ها و زندان ها فرستاده می شدند و ما اعتراض می کردیم که چرا قانونی در این مورد وجود ندارد؟ و بدین ترتیب شروع به دخالت در امور قضایی کردیم. تنها اثر این کار سر و صدایی بود که در روزنامه ها به راه انداختیم و متوجه شدیم که به زودی با سیاست درگیر خواهیم شد. حتی در داخل الکلی های گمنام، به اجبار می بایست اسم خودمان را از کلوپ ها و اماکنی که قدم دوازدهم را انجام می دادند حذف کنیم.
این وقایع به ما اموختند که به هیچ شرط ممکن، نباید مرکز وابسته و یا غیر وابسته ای را پشتیبانی و حمایت کنیم. ما الکلی های گمنام برای همه چیز و سالها پیش از این اصل حمایت ننمودن را به ازمایش حیاتی گذاشتیم. تعدادی از مؤسسات تقطیر الکل ، پیشنهاد کردند که دانش عمومی در مورد الکل را باید توسعه داد و به همگان نشان داد که الکل چه مضراتی در بر دارد و حقایق را اشکار ساخت. اینان اعتقاد داشتند که از مشروب باید لذت برد و نباید سوء استفاده نمود و ان عده که مشروب خواری می کردند می بایست کمتر بنوشند. و آنهایی که با مشروب مسائل جدی و حیاتی داشتند، یعنی الکلی بودند می بایست، مشروب خواری را ترک کنند.
در یکی از مجامع مطرح شد که چگونه با این مشکل مواجه شوند و البته وسائل ارتباط جمعی از قبیل رادیو، نشریات فیلم وجود داشتند که مورد استفاده قرار گیرند. اما سؤال اینجا بود که چه کسی باید این کار را انجام دهد؟ الکلی های گمنام را بلافاصله به عنوان بهترین مرجع عنوان نمودند، که در ان یک فرد الکلی وارد به روابط اجتماعی، شایسته چنین کاری خواهد بود. مسلماً چنین شخصی به مسائل آشنا بوده و ارتباط او با الکلی های گمنام و انجمن که حامی او بود، از نظر اجتماعی مطلوب همگان می باشد.
به زودی دفترالکلی های گمنام در نیویورک به عنوان مرکز این کار انتخاب گردید. شخص مورد نظر پیدا شد. سؤالات مطرح شده از این قرار بود : آیا چنین اقدامی بر خلاف سنت های ما نمی باشد؟ ایا اشکالی در تأیید این کار پیش نخواهد آمد؟ آیا چنین عملی باعث بحث و گفت و گو نخواهد گردید؟
در نظر اول مانعی در راه نبود، اما بعداً شک و تردید خود را جایگزین این عقیده نمود. اتحادیه مشروبات الکلی در صدد بود، که اسم کامل چنین فردی را در تبلیغات خود به کار ببرد و سمت وی را اعلام دارد. هم به عنوان مدیر روابط عمومی و هم به عنوان عضو الکلی های گمنام. البته تنها به خاطر موقعیت اجتماعی و آگاهی او از بیماری الکلیسم ، به کار گماشتن او اشکالی برای الکلی های گمنام پدید نمی آورد . لکن همه ماجرا به اینجا ختم نمی شد و این فرد اختیار و حفظ گمنامی را در برابر عموم از دست می داد و به علاوه نام الکلی های گمنام می بایست در رابطه با برنامه آموزشی در فکر میلیون ها نفر رخنه دهد. نتیجه می گردید که الکلی های گمنام چنین برنامه آموزشی را که توسط اتحادیه طرح ریزی گردیده مورد تأیید قرار داده است.
به دنبال چنین برداشتی موضوع را با شخص مورد نظر مطرح نمودیم و او صریحاً عدم تمایل خود را از قبول نمودن این کار اعلام داشت. وی گفت : مطمئن باشید، قبل از آنکه مرکب چنین تبلیغی روی کاغذ خشک شود، سر و صدای عده ای در می آید و این افراد چراغ به دست، در جستجوی یک الکلی گمنام جهت تبلیغ برنامه خودشان به تکاپو خواهند افتاد، و الکلی های گمنام در میان این هیاهو درگیر خواهد شد.
نیمی از جمعیت این مملکت تصور می کنند، که ما خواه نا خواه در این برنامه سهیم هستیم و عاقبت چیزی جز آبروریزی و افتضاح، حاصل از این کار نخواهد شد.
با این حال به او گوشزد کردیم، که قانوناً می توانی این کار را به عهده بگیری.
گفت می دانم اما فرصتی برای اینگونه مسائل نیست.
الکلی های گمنام بالاترین ارجحیت را در زندگی من دارد و آن نیز به خاطر نجات دادن زندگی ام می باشد و فردی که الکلی های گمنام را به مخاطره بیاندازد، من نخواهم بود.
سرانجام نتیجه نشان داد که الکلی های گمنام هرگز نباید سازمان دیگری را تأیید کند و یا اجازه به کار بردن نام خود را به این سازمان ها بدهد.

سنت هفتم الکلی های گمنام

 هر گروه الکلی های گمنام می بایست کاملاً خودکفا بوده و کمکی از خارج دریافت نکند

الکلی های خودکفا؟! چه کسی تا به حال یک همچین چیزی شنیده است؟ با وجود این خودکفا بودن چیزی است که ما باید باشیم. این اصل، گویای تغییر بزرگی که در ما بوجود آورده است.
همه می دانند یک الکلی مدعی این است، که هرگونه ناراحتی ار می توان با پول جوابگو شد. غالباً دستمان را برای گدائی دراز کرده و برای پول محتاج به دیگران بوده ایم. در اجتماعی که متشکل از الکلی ها می باشد، ادعای خودکفا بودن می کنیم. این واقعاً یک خبر است.
شاید هیچ یک از رسوم الکلی های گمنام، مثل این سنت عذاب آور نبوده است. درابتدا همه ما مفلس بودیم و چنانچه این تصور را قبول داشته باشیم که مردم می بایست الکلی هایی را که می خواهند بهبودی یابند یاری دهند، متوجه می شویم که ما به کوهی از پول نیاز مندیم. الکلی های گمنام می تواند کارهای خیره کننده ای با این پول انجام دهد اما کسانی که پول داشتند برعکس فکر می کردند. ازآنجا که اکنون در حال بهبودی هستیم و در آغاز کار اندوخته مان را خرج کرده ایم، در نتیجه انجمن ما می بایست بودجه ای داشته باشد. به زودی آشکار شد، که الکلی ها با دست باز کمک های مالی خود را، جهت قدم دوازدهم انجام می دهند، تا مقاصد گروه را تأمین کرده باشند. به تدریج اعضاء گروه وضع مالی بهتری یافتند، درحالیکه درباره انجمن ما چنین چیزی صادق نبود و کماکان فقر مالی در انجمن ما به قوت خود باقی ماند.
الکلی ها از اصل همه یا هیچ پیروی می کنند و همانطور که انجمن ما از طفولیت به بلوغ رسید، موجودی حداقل را به حداکثر تغییر دادیم. همه جا صحبت از ادغام ننمودن مسائل مادی و روحانی بود. ولی برعکس می دیدیم که دوستان ما می خواستند، از طریق الکلی های گمنام اوضاع مالی خود را رونق دهند. هر از گاهی یک بار اشخاصی خیرخواه کلوپ هایی را برای ما تأسیس می کردند و در نتیجه اشکالاتی از این امر از خارج ایجاد می گردید. بیمارستانی به ما اهداء گردید و به زودی شخصی که این کار را انجام داده بود، فرزند خود را در ابتدا به عنوان مریض و بعد به سمت مدیر منصوب کرد. به یکی از گروه ها پنج هزار دلار اعانه داده شد تا به مصرف لازم برساند. گفتگوی حاصل از این کار سالها باعث بحث گردید و از این رو، گروه های دیگر از جمع آوری حتی یک سنت هم به عنوان اعانه در صندوق خزانه خودداری کردند.
علی رغم این ناهنجاری ها، الکلی های گمنام می بایست به کار خود ادامه دهد. اماکنی برای جلسات و نقاطی برای دفاتر می بایست تهیه می گردید و تلفن هایی نیز نصب می شد و عده ای منشی به طور تمام وقت استخدام می شدند. با وجود اعتراضات متعدد، این کار به انجام رسید، زیرا در غیر اینصورت برای شخص تازه وارد تسهیلاتی نمی توانستیم فراهم کنیم. اینگونه خدمات ساده را می توانستیم، از محل بودجه مختصرمان جوابگو باشیم و سرانجام عقربه ساعت پاندولی به حرکات نوسانی خود خاتمه دهد و در نتیجه عقربه ساعت روی سنت هفتم، بدان گونه که امروزه وجود دارد قرار گرفت.
در این راستا بیل داستان پرمحتوایی را تعریف می کند. می گوید در سال 1941 که مقاله جک الکساندر در روزنامه Satuarday Evening Post منتشر شد، هزاران نامه از الکلی ها و خانواده های پریشان آنان به دفتر مؤسسه نیویورک فرستاده شد. در این دفتر، بیل و یک منشی که افتخاراً مشغول به کار بود وجود داشتند. پاسخگوئی به چنین یورشی غیر ممکن بود. احتیاجات مادی و پرسنل را به گروه های دیگر اعلام کردیم تا از کمک داوطلبانه آنها بهره مند شویم. آیا یک عضو سالی یک دلار خواهد فرستاد؟ در غیر اینصورت این نامه ها بدون پاسخ می ماند؟
با کمال تعجب گروه ها به کندی عکس العمل نشان می دادند. با عصبانیت روزی در دفتر قدم می زدم و از خود می پرسیدم، چگونه چنین چیزی می توانست واقعیت داشته باشد؟ در چنین احوالی یکی از آشنایان قدیم، با مویی ژولیده از در وارد شد. از سر درد شدیدی رنج می برد، به یاد آن دوران افتادم که چگونه از این حالت در عذاب بودم. قلبم تیر کشید، به محل کارم او را راهنمایی کردم و یک اسکناس پنج دلاری به وی دادم. از انجا که حقوق هفتگی ام سی دلار بود، این مبلغ برای من قابل توجه به نظر رسید. همسرم لوئیز احتیاج مبرمی به پول جهت خرید مایحتاج منزل داشت. لکن نمی دانم چرا این فکر مانع کارم نشد. به فکرم افتاد. که دفتر مرکزی حتی یک دلار از خارج دریافت نکرده و حالا این پنج دلار می تواند علاج سردرد این فرد باشد.
در کلوپ واقع در خیابان بیست و چهارم نیویورک جلسه ای برقرار بود و خزانه دار درباره وضعیت بد مالی این مکان صحبت می کرد(البته در این دوران نمی شد امور مالی و الکلی های گمنام را با یکدیگر مخلوط نمود). بالاخره گفت : که مالک به علت ندادن اجاره، به زودی ما را اخراج خواهد نمود و از همگان تقاضا کرد که در سبد پول بیشتری بگذارند.
تمامی مطلب را درک کردم و در حالی که سعی می کردم تازه واردی را متقاعد نمایم. سبد پول به دست من رسید و همانطور که دست را در جیبم می کردم، یک سکه پنجاه سنتی بیرون آمد، به نظرم مبلغ زیادی آمد و به جای آن یک سکه ده سنتی در سبد انداختم. آن روزها کسی اسکناس در سبد نمی گذاشت.
از جای خود بلند شدم و منی که آن روز به یک الکلی به طور شایسته ای کمک مالی کرده بودم، متوجه شدم در کلوپی که به آن تعلق داشتم، کمک لازم را انجام نداده ام، که شاید این کار، بدتر از واکنش الکلی های دور افتاده ای باشد که انتظار یاری آنان را به دفتر مرکزی داشته ام. متوجه شدم که با دادن آن پنج دلار غرور شخصی خودم را ارضاء کرده ام. ضمناً در الکلی های گمنام جایی وجود دارد، که در آنجا پول و روحانیت با هم ادغام می شود و آن سبد است.
داستان دیگری در جلسه چهار ماه یک بار هیئت امناء دفتر مرکزی، که به سال 1948 اتفاق افتاد به خاطرم رسید : یکی از اعضاء زنی بود که به رحمت ایزدی پیوسته بود و در وصیت نامه اش مبلغ ده هزار دلار به دفتر هدیه نموده بود و سؤال این بود که ایا الکلی های گمنام می تواند این اعانه را قبول نماید؟
گفتگوی مفصلی داشتیم که درباره اوضاع مالی دفتر مرکزی و عدم پشتیبانی مالی گروه های مختلف بود. پول ذخیره شده مثل برف در بهار ذوب می شد، یکی می گفت شاید به این ده هزار دلار احتیاج داشته باشیم . اما مسلم این است که گروه ها هرگز کمک مالی لازم را نخواهند نمود و ما نمی توانستیم اجازه دهیم که دفتر مرکزی از بین برود، بنابراین باید هرگونه اعانه ای را قبول کنیم.
مخالفت ها شروع شد و مخالفین می گفتند، که دفتر مرکزی از ابتدا به این امر واقف بود که مبلغ نیم میلیون در وصیت نامه اشخاصی که هنوز زنده هستند، به این مکان اهدا گردیده و تازه خدا می داند که این تمامی وجوهات نیست. چنانچه کمک های خارج قطع نمی گردید، روزی دفتر مرکزی به جلال و جبروتی می رسید و به علاوه اگر هیأت امنا قدری بیشتر به مردم نزدیک می شدند، ما همگی بسیار ثروتمند می شدیم. در مقایسه چنین معیاری ده هزار دلار مبلغ ناچیزی است اما برای ما الکلی ها همانا به منزله اولین مشروب می باشد که عواقب آن وخیم و خطرناک است. مانند موزیسینی که هر موقع اراده کند، می تواند ملودی و آهنگ را تغییر دهد. با قبول نمودن کمک های خارجی، هیأت امنا نیز تحت تأثیر این عمل توجهی به الکلی های گمنام در جمع نخواهند گذاشت و عاقبت با شانه خالی کردن از بار مسئولیت، خواهیم گفت : حال که دفتر مرکزی وضع درخشانی دارد، لزومی نیست که خود را آلوده نماییم و از آنجا که خزانه پر از پولی داریم، بگذاریم که کارهای دیگری هم انجام دهیم و بالاخره از هدف اصلی که رساندن پیام و کمک به الکلی های دیگر می باشد، باز خواهیم ماند. عدم اطمینان دیگران، باعث جدائی هیأت از گروهها گشته و موجی از ایراد و انتقاد از جانب مردم و الکلی های گمنام به هیئت امناء سرازیر خواهد شد. این احتمالات وجود داشت.
هیأت امناء طی مقاله ای، علت فقر مالی الکلی های گمنام را گوشزد کرد و شرحی درباره اصول آن ایراد نمود. بنابراین مخارج شامل بر مقداری ذخیره و مبالغی گردید که خرج های اساسی می بایست تأمین گردد. ده هزار دلار اعانه را قبول نکرده و در رأس کار خود تضمین نمودند، هیچ گاه اعانه ای از خارج دریافت نکنند. در حال حاضر ما معتقدیم که فقر مالی یکی از اصول جا افتاده در سنتهای الکلی های گمنام می باشد.
چاپ این حقایق سبب عکس العمل های گوناگونی گردیده، از جمله اشخاصی که دست اندر کار امور خیریه بودند، برایشان این منظره جدید بود. سرمقالات روزنامه ها و مجلات در داخل و خارج از کشور، حاکی از اطمینان به یکپارچگی الکلی های گمنام بود و یادآوری کردند افرادی که قبلاً حس مسئولیت نداشتند، اکنون به اشخاصی مسئول مبدل شده اند. الکلی های گمنام با چنین روشی استقلال مالی خود را برای همیشه به ثبت رساند.

سنت هشتم الکلی های گمنام

الکلی های گمنام می بایست برای همیشه غیر حرفه ای باقی بماند. اما مراکز خدماتی ما می توانند کارمندان مخصوصی استخدام کنند

الکلی های گمنام هرگز حرفه ای نخواهد شد، ما می دانیم آنچه را که به رایگان بدست آورده ایم، باید رایگان به دیگران واگذار نماییم. این گفته بسیار قدیمی می باشد. اعتقاد داریم که روحانیت و پول را، در ارتباط با امور حرفه ای نمی شود ادغام نمود. تقریباً هیچ گونه بهبودی از طریق مذهب و حتی بهترین متخصصان پزشکی برای مقابله با الکلیسم، حاصل نشده است. ما متخصصان در رشته های دیگر را تقبیح نمی کنیم، ولی به این حقیقت واقف هستیم که چنین موردی درارتباط با الکلیسم نتیجه ای ندارد. هر آینه کوششی نمودیم که قدم دوازدهم که رساندن پیام به الکلی های گمنام می باشد را در پوشش حرفه به کار گیریم، نتیجه همیشه یکسان بوده و هدف یگانه ما شکست خورد.
با بیانی ساده، الکلی ها به کسانی که قدم دوازدهم را حرفه وار انجام می دهند، توجهی ندارند. از ابتدای امر نیت ما بر آن بوده است، که کمک ما به الکلی ها به نحو رو در رو نتیجه مثبت خواهد داشت. مشروط بر آنکه تمایل دو طرفه باشد، هر زمان یکی از افراد ما، پیام خود را با گرفتن وجهی توأم نماید، اثر منفی آن چه در جلسات، چه در رابطه با تازه وارد اشکار بوده است و هر آینه که نیت بر مبنای پول باشد، لحن سخن تغییر می یابد و ندرتاً مشاهده شده است که کسی این قدم را با دریافت وجهی بانجام برساند.
بر خلاف چنین اطمینانی، عده ای باز از طریق درمان حرفه ای به بهبودی روی آوردند. مسئولین نظافت، آشپزخانه ها، منشی ها و مؤلفین کتاب را ((حقوق بگیران الکلی های گمنام)) بر چسب زدند. در حالی که حقیقت امر برای آنان که چنین مشاغلی داشتند، کار قدم دوازدهم نبود. با این حال انتقاد گران، چنین موضوعی را نادیده می گرفتند، خشم بیشتری ناشی از مدیریت اماکن بهبودی پدیدار گردید و آن به علت وجود الکلی ها در این مراکز بود که به عنوان پرستار و کارمند در بیمارستان ها استخدام می گردیدند. اعتراضات بدان علت بود که به کار گرفتن تجربیات الکلی های گمنام با روش درمان حرفه ای نمی بایست توأم شده و پولی دریافت شود. در تمام این مثال ها ادعا می شد، که دانش و تجربه الکلی های گمنام در قبال پول فروخته می شد، بنا بر این این افراد هم حرفه ای بودند.

عاقبت وجه تمایز بین حرفه ای و غیر حرفه ای را دریافتیم. هنگامیکه موافقت نمویم که قدم دوازدهم نمی بایست فروخته شود، بی سبب و بدون اندیشه نبود. زمانی به خاطر ترس و واهمه می خواستیم کسانی را استخدام کنیم و یا اجازه دهیم عضوی از این انجمن، پیام بهبودی را به مکانهای دیگر منتقل کند. امروزه این نگرانی در پوششی از تجربه جای خود را از دست داده است.
برای مثال، مسئول نظافت و آشپز در کلوب، واضح است که احتیاج به وجود آنان مبرم می باشد. کسانی که داوطلبانه این کار را عهده دار شدند، بزودی علاقه خود را از دست دادند. جهت جوابگویی به تلفن ها، احتیاج به کمک داشتیم و از این رو کسانی می بایست به طور تمام وقت استخدام شوند و اگر یک فرد الکلی را استخدام می کردیم، می بایست همان حقوق را که به اشخاص غیر الکلی می دادیم بپردازیم. انجام قدم دوازدهم ملاک عمل نبود بلکه ایجاد شرایط و امکانات انجام این قدم مطرح بود. این یک وضعیت ساده و بی غل و غش بود.
در دفتر مرکزی و دفتر وابسته دیگر که حالت مرکزیت را داشتند، نمی توانستیم غیر الکلی ها را به عنوان منشی استخدام کنیم، بلکه اشخاصی که زبان الکلی های گمنام را می دانستند واجدین شرایط بودند. به مجرد استخدام افراد فوق، آنان که بسیار محتاط بودند فریاد اعتراض برآوردند : ((حرفه ای گری))! در بعضی از مواقع افراد واجد شرایط نمی توانستند در جلسات مورد استفاده قرار گیرند و پیام الکلی های گمنام را به دیگران برسانند، زیرا آنان حقوق بگیر بوده و در نهایت حرفه ای تلقی می شدند. حتی لقب ((شیطان مورد احتیاج)) به آنان داده شد. هیأت از این موضوع سوءاستفاده کرد و بر آن شد تا حقوق این افراد را کاهش دهد. تصور بر آن بود، که اگر اینان تقریباً مجانی وظیفه خود را انجام می دادند، می توانند مجدداً حیثیت و آبروی خود را کسب کنند. آن الکلی که با خشم فریاد می زند و می گوید این منشی زیاد از حد حقوق می گیرد، چنین عقیده ای سالها تحمیل گردید و بعداً متوجه شدیم، چنانچه یک منشی جوابگوی تلفن ها باشد و هر روز به خانواده نالان الکلی گوش کند و جهت بستری شدن الکلی ها با بیمارستان در تماس باشد و جهت تازه واردان راهنما را در نظر بگیرد. نهایتاً، چنین فردی حرفه ای نیست، این شخص تنها شرایط بهبودی را عهده دار شده است. داوطلبان کمک مؤثری بودند، اما انتظار به دوش کشیدن چنین باری را، هر روز نمی توانستیم مطالبه کنیم.
در دفتر مرکزی نیز حالتی مشابه وجود داشت. مثلاً هشت تن کتاب و مقالات مختلف به خودی خود نمی توانست بسته بندی شده و به نقاط مختلف ارسال شوند. کیسه های مملو از نامه های وارده، لزوماً می بایست توسط اشخاص ذیصلاح پاسخ داده شود. ارتباط صحیح و سالم با خارج، می بایست ادامه پیدا کند و بدین نحو اعضاء الکلی را استخدام کرده و حقوق مکفی به آنان پرداخت نمائیم. آنان منشی حرفه ای هستند، ولی الکلی های گمنام حرفه ای نیستند.
احتمالاً این ترس وجود خواهد داشت، که روزی در پوشش الکلی های گمنام اشخاصی سوءاستفاده جو، بخواهند برای خود درآمد تحصیل کنند.
حتی اظهار چنین نظری می تواند چنین نظری می تواند روزی طوفانی برپا کند و حق و ناحق را باهم پایمال سازد.
هیچ فردی مانند یک الکلی، نتوانسته در مقابل این ضربات مقاومت کند و با این شرایط به راه خود ادامه دهد. نیاز مؤسسات گوناگون، به یک الکلی که خود کاملاً درک این بیماری را داشته باشد، به عنوان مثال در زیر مطرح می شود :
دانشکده ای که می خواهد با کمک عضوی از الکلی های گمنام، در مورد الکلیسم آگاهی بیشتر در اختیار عموم قرار دهد. مؤسسه ای که احتیاج به فردی دارد که به این بیماری واقف باشد. یک مکان دولتی به مدیری نیازمند است که دانش لازم را داشته باشد. شهرداری یک شهر لازم می داند که یک نفر الکلی می تواند، عواقب و خطرات ناشی از این بیماری را با خانواده افراد الکلی مطرح کند. هیأتی که از طرف ایالت، مأمور تحقیق و بررسی این بیماری است و لزوماً از الکلی های در حال بهبودی تشکیل یافته است. اینان تنها معدودی از مشاغلی هستند که نیاز مبرم به الکلی های گمنام را نشان می دهند. هرازگاهی یک بار، مراکز درمانی احتیاج به وجود الکلی های بهبود یافته دارند، تا مجدداً این اماکن را سر و صورت داده و به حالت مطلوب برگردانند. سوال اینست که وجود الکلی های گمنام در مطالب گفته شده بالا مفهوم حرفه ای بودن را در بطن سنت های الکلی های گمنام می رساند؟ ما فکر می کنیم پاسخ منفی است و مصروف داشتن تمامی اوقات یک عضو الکلی های گمنام قدم دوازدهم او را حرفه ای نخواهد کرد. رسیدن به این نتیجه با مشکلاتی توأم بود و ابتدای امر تشخیص واقعیت ساده نبود. آن روزها، هنگامی که عضوی از الکلی های گمنام در این مؤسسات استخدام می شد، وسوسه به کار بردن اسم الکلی های گمنام جهت کسب محبوبیت و پول بسیار شایع بود. اماکن بهبودی، تحقیقاتی، قانون گذاری و غیره اعلام کردند، که افراد الکلی های گمنام به خدمت آنان درآمده اند. توجه نداشتن به مسائل گمنامی و عواقب آن باعث می شد که چنین افرادی از درون الکلی های گمنام مورد سرزنش و انتقاد شدید قرار گیرند. اکثراً سیل اینگونه انتقادها، با عنوان ((حرفه ای گری)) به جریان می افتاد و اشخاصی که از این راه حقوق می گرفتند، مورد شماتت واقع می شدند. در صورتی که هیچکدام در اصل، استخدامشان به خاطر انجام قدم دوازدهم نبود. خشونت در این موارد متوجه حرفه ای بودن نبود، بلکه متوجه شکستن گمنامی بود. هدف یگانه الکلی های گمنام به مخاطره افتاده بود و نام اکلی های گمنام مورد سوءاستفاده قرارگرفته بود. این روزها تقریباً الکلی های گمنام، اصل گمنامی را رعایت می کنند و ما شخصی را که تمایل به انجام قدم دوازدهم دارد را دلسرد و مایوس نمی کنیم. ما اعتقاد داریم که نحوه کاربرد الکلی های گمنام مسئله ای نیست که بعنوان یک راز سری و محرمانه در درون الکلی های گمنام مدفون گردد. چنان چه یکی از اعضاء ما بتواند از طریق تحقیق و بررسی، تعلیم دهنده و یا کارمند رسمی، این راه را اتخاذ کند، چرا که نه؟ در این راستا، همگان و خود ما نیز هم نتیجه ای مطلوب عایدمان خواهد شد. احتمالاً در چنین راهی بدگمانی و سوء نیت با کار ما درگیر خواهد شد، لکن این موضوع ما را از هدف اصلی منحرف نخواهد کرد.
این آشفتگی و حالت درهم و برهم، بالاخره موجب گردید، که این سنت الکلی های گمنام غیر حرفه ای باقی بماند. قدم دوازدهم نمی بایست با اجرت توأم گردد، اما کسانی که در این راه و بدین منظور استخدام می شوند، لایق کارمزد می باشند.

سنت نهم الکلی های گمنام

ما تحت عنوان الکلی های گمنام هرگز نمی بایست متشکل شویم اما می توانیم هیأت ها و کمیته هایی تشکیل دهیم که مستقیماً در برابر کسانی که به آنها خدمت می کنند مسئول باشند

هنگامی که سنت نهم به رشته تحریر در آمد، اعتقاد همگان بر آن بود که الکلی های گمنام به حداقل تشکیلات باید نیازمند باشد. بعد از گذشت سال ها ما به این نتیجه رسیده ایم، که الکلی های گمنام ابداً نمی بایست متشکل شود. با این حال هیأت ها و کمیته هایی تشکیل دادیم، که آنان خودشان دارای سازمان هایی می باشند. بنابراین چگونه می توانیم جنبش سازمان نیافته ای داشته باشیم، که بتواند برای خودش سازمان خدماتی بوجود آورد؟ با یک نظرسنجی، سؤال این است که منظور از نداشتن سازمان چه می باشد؟
اجازه دهید تا قدری بیشتر این موضوع را بررسی کنیم؛ آیا تا به حال شنیده اید که در یک اجتماع، یک کلیسا، یک سازمان سیاسی و یا حتی یک مؤسسه خیریه قوانین عضویتی نداشته باشند؟ آیا شنیده اید که اجتماعی دارای نظم و ترتیب نباشد و نتواند افراد وابسته را به اجرای قوانین خود، تحت کنترل نگه دارد؟ نظم اجتماع بر اساس قوانینی می باشد، که بتواند افراد مختلف را تنبیه کند. بنابراین هر ملتی و اجتماعی، دارای ضوابطی است که توسط اشخاصی، چنین قوانینی مورد اجرا قرار می گیرد و آنها افراد همان ملت و یا اجتماع می باشند و اختیارات محول شده جهت اجرای مفاد قانونی و هسته اصلی هرگونه تشکیلاتی می باشد.
در الکلی های گمنام، ما خود را منطبق بر چنین اصولی نمی کنیم و به همین طریق، دفتر مرکزی و سرویس های عمومی و حتی کمیته هیچ گروهی، دستوری را به اعضاء خود تحمیل نکرده و مجازاتی هم قائل نمی شود. هر آئینه در صدد اجرای این تشکیلات شدیم، حاصلی جز شکست نصیبمان نگردید. کمیته هایی که در صدد اخراج اعضاء خود بوده اند، ناگزیر همان عده را مجدداً پذیرا شدند. این افراد چنین گفتنه اند : شما حق اخراج ما را ندارید. حیات و زندگی ما در الکلی های گمنام می باشد. بسیاری نیز به اعضاء خود گوشزد کرده اند که به آن عده که نمی توانند بهبودی حاصل نمایند، اهمیتی ندهید و کیفیت انجام قدم دوازدهم امری شخصی می باشد و از آن گذشته ما سمت قضاوت نداریم. معنای گفته های بالا این نیست که شخص الکلی پیشنهاد قدیمی ترها را ارج ندهد، بلکه فقط دستوری از دیگران به او نباید داده شود. افرادی که چند سالی را در این برنامه سپری کرده اند، اصولاً تمایل دارند که عقیده خود را در الکلی های گمنام و در جلسات ابراز دارند و البته این عقاید که با نظری محتاطانه برای منافع الکلی های گمنام مطرح می شود، با خنده و تمسخر شدید مواجه می گردد.
شاید تصور کنید که دفتر مرکزی نیویورک از این مسائل مبری و مصون می باشد. اما اشخاص مسئول، واقف شدند که پیشنهاد دادن تنها راه حل می باشد. در مراسلات خود گوشزد می کنند، که در تصمیم گیری نهایی خود مختارید و هرگونه که صلاح می دانید به همان نحو اقدام کنید. تجربه الکلی های گمنام نشان می دهد، که پیشنهاد بر دستور ارجحیت دارد و ما دریافته ایم، امر و نهی نمودن به الکلی ها چه فردی و چه جمعی بی ثمر است.
در این رابطه فرد با تقوایی می گوید : (( سرپیچی را جزء محسنات آورده اند. )) و روانپزشک می گوید : (( اینها می خواهند مثل بچه ها باقی بمانند و عاقل نمی شوند و نمی خواهند خود را با موازین اجتماع تطابق دهند. )) حتی ولگرد خیابان می گوید : (( من که سر در نمی آورم . اینها باید دیوانه باشند.)) لکن این ناظران فراموش کرده اند، که الکلی ها غیرعادی می باشند. چنانچه هر عضو از الکلی های گمنام، دوازده قدم پیشنهاد شده را به نحو ممکن برای خود انجام ندهد، تقریباً می شود گفت که گواهی مرگ خود را امضاء نموده. مستی و زوال او به خاطر غرامتی که دیگران برای وی منظور کرده اند، نبوده، بلکه به خاطر سرپیچی و اجرا ننمودن اصول روحانی می باشد.
مشابه چنین حالتی نیز می تواند، در یک گروه اتفاق بیفتد و آن هنگامی است که دوازده سنت را رعایت نکرده و عاقبت امر از یکدیگر پاشیده خواهند شد. بنابراین ما الکلی های گمنام از اصول روحانی تبعیت می کنیم، اولاً به دلیل اینکه ما مجبوریم اینکار را بکنیم و دوم اینکه به زندگی ایی که چنین تبعاتی را به همراه دارد علاقه مندیم. علاقه و عشق و درد فراوان اصول انظباطی الکلی های گمنام است و ما به هیچ اصول دیگری نیاز نداریم.
به وضوح مشاهده می کنیم که به هیچ هیأتی نیاز نداریم تا برما حاکم باشند، اما می دانیم که لزوماً احتیاج به افرادی داریم ، که کارهای مختلف را به آنان محول کنیم. باید توجه داشته باشیم ، روحیه حاصل از دادن اختیار و روحیه خدمت یکی نیست و ما روحیه ای که بر اصل داوطلب بودن می باشد را در الکلی های گمنام، با روش چرخشی به اجرا در می آوریم. این مراحل را در همکاری های منطقه ای کنفرانس های عمومی و حتی دفتر مرکزی به خوبی مشاهده کرده ایم. اعضاء هیئت امناء، ناظرین و تسریع کنندگان خدمات جهانی ما می باشند.
به همان گونه که هدف هر عضو الکلی های گمنام، هوشیاری شخصی می باشد، مراکز خدماتی ما نیز مترصد هستند، تا هوشیاری را در دسترس آنان که نیازمند به بهبودی می باشند قرار دهند. اگر امور هر گروه را کسی انجام ندهد، تلفن ها بی جواب بماند، اگر به مراسلات ترتیب اثر داده نشود، الکلی های گمنام از کار متوقف خواهد شد و ارتباطات ما با کسانی که به ما احتیاج دارند قطع می شود.
بدیهی است که الکلی های گمنام باید به کار خود ادامه دهد و هرگز نباید مخاطراتی را که بر اساس ثروت زیاد و یا نفوذ شخصیت ها به همراه دارد را استقبال کند. با وجود آنکه سنت نهم در نظر اول ، خود را معطوف به کارهای عملی می کند، لکن با دیدی بهتر که الکلی های گمنام فاقد تشکیلات بوده و اساس آن، از روح همکاری و خدمت سرچشمه گرفته است و آن یک انجمن به معنای واقعی می باشد.

سنت دهم الکلی های گمنام

الکلی های گمنام عقیده ای در مورد موضوعات خارجی ندارد، بنابراین نام الکلی های گمنام هرگز نمی بایست وارد به مسائل اجتماعی شود

الکلی های گمنام از بدو تأسیس تا کنون، هرگز بر اثر موضع گیری انشعاب نیافته و علناً در چنین دنیای آشفته ای، در موارد موضوعات خارجی خود را سهیم ندانسته. حصول چنین مزیتی با مشقت توام نبوده و می توان اذعان نمود با آن تولد یافتیم. به قول یکی از قدیمی تر ها که اخیراً اظهار داشته  عملاً جر و بحثی تا به حال در مورد مذهب، سیاست و مباحث اصلاح طلبانه، میان اعضاء الکلی های گمنام نشنیده و چنانچه این گفتگوها محرمانه صورت نگیرد، آشکارا و به طور عمومی نیز انجام نخواهد شد

الکلی های گمنام با غرایز ذاتی از ابتدا دریافته اند، که از جانبداری در مورد مسائل خارجی، حتی مسائل خیلی مهم، هر اندازه هم که انگیزه با ارزشی همراه داشته باشد باید اجتناب ورزند. تاریخ نشانگر ملت ها و گروه هایی است، که به خاطر درگیری با مسائل جانبی از یکدیگر پاشیده شده و کسانی با حق به جانب داشتن، خواستار حکومت و به سلطه در آوردن بشر و انسانیت بوده اند. ما شاهد بسیاری از این گونه رویدادها که انگیزه آن اختلاف نژادی، دینی، سیاسی و اقتصادی بوده است، بوده ایم. در عصری که ما زندگی می کنیم احتمال وقوع اینگونه حوادث که حتی شامل برکشتار همگانی و حاکمیت بشر بر بشر جهت نیل به مقاصد می باشد وجود دارد. علی رغم گفته های فوق، رحمت الهی سبب شکوفائی جوی روحانی در الکلی های گمنام بوده است.
بگذارید یک بار دیگر تأکید کنیم، که اجتناب از جدال با یکدیگر به معنای خوش سیرتی نیست و دال بر برتری از دیگران می باشد و همینطور به این معنی نیست. اکنون در نظر بگیرید، اعضاء الکلی های گمنام که مانند مردم عادی زندگیشان را مجدداً در پیش گرفته اند، مسئولیت هایشان را به کناری گذارده و مانند عده ای منتقد، در صدد اصلاح دیگران برآیند. در الکلی های گمنام این موضوع جنبه دیگری دارد و ما می دانیم دخالت در مسائل خارجی، منتهی به متلاشی شدن خودمان خواهد شد. جهت ابقاء و پایداری الکلی های گمنام مطالب دیگری نیز باید تحت الشعاع قرار گیرد. از آنجایی که بهبودی از الکلیسم برای ما عین زندگی است، ما تأکید داریم که با تمام قدرت می بایست به فکر بقای خودمان باشیم.
احتمالاً برداشتی اشتباه از گفتار فوق حاصل خواهد شد، که اعضاء انجمن دفعتاً و به طور ناگهانی صلح جویی را پیش گرفته و مانند یک خانواده با شادی و تفاهم زندگی می کنند. پیش از حصول به آرامش فردی در این برنامه ما غیر عادی و ستیزه جو بودیم. برای مثال مدیر شرکتی برای اختصاص دادن بیست و پنج دلار جهت بودجه تمبر، یقه خود را پاره می کند و همین شخص بودجه یکصد هزار دلاری را برای مخارج متفرقه ضروری می داند. این گونه ضدو نقیض ها سبب می گردد، که نیمی از اعضاء در صدد تشکیل گروه دیگری دست به کار شوند و قدیمی تر ها که موقتاً به زهد و تقوی روی آورده اند، حالت قهر به خود می گیرند و آنان که متهم به نیت های دوگانه شده اند، مورد سرزنش واقع می شوند. اما با این همه سر و صدا، کوچکترین لطمه ای به الکلی های گمنام وارد نمی شود و جهت فراگیری و همزیستی خاطرنشان می شویم که ما جزئی از کل می باشیم و در پیشبرد مقاصد سازنده در الکلی های گمنام، افراد همیشه کوشا بوده اند.
تقریباً صد سال پیش که گروه واشنگتنین در بالتیمور شروع به کار کرد، شاید می توانستند جوابی برای بیماری الکلیسم پیدا کنند، افراد این انجمن از الکلی هایی متشکل بود که قصد کمک به یکدیگر را داشتند و به این واقعیت پی بردند، که فقط باید کمک به الکلی ها را سرآمد اهداف خود قرار دهند. انجمن این عده از نظایر بسیاری به الکلی های گمنام امروزه شباهت داشت و شمار اعضاء از یکصد هزار نفر نیز تجاوز نمود و چنانچه مشغول به دخالت در امورات خارجی نمی شدند، شاید راه حلی برای الکلیسم پیدا می کردند. البته که این چنین نشد و به سیاست مداران و اصلاح طلبانی که الکلی و غیر الکلی بودند، اجازه دادند که از این جامعه برای مقاصد شخصی خود بهره برداری کنند. برای مثال ریشه کن نمودن برده کشی موضوع داغ سیاسی آن روزها بود. این افراد به زودی وارد سیاست چنین مطلبی گردیده و موضع گرفتند. شاید این اجتماع در جوار مسائل مربوط به بردگی به حیات خود ادامه دهد، لکن هنگامی که در تدوین قوانین مسکرات این مملکت دخالت نمود و مبدل به جنگ جویانی بر علیه الکل گردید، در طی چند سالی تأثیر مثبت خود را جهت کمک به الکلی ها از دست داد.
الکلی های گمنام از این حقیقت چشم پوشی نکرد و با معیارهائی که از سرنوشت گروه واشنگتنین کسب نمود، مصمم شد تا در مسائل خارجی درگیر نشود. از این رو بنای سنت دهم نهاده شد  الکلی های گمنام عقیده ای در مورد موضوعات خارجی ندارد، بنابراین نام الکلی های گمنام هرگز نمی بایست وارد به مسائل اجتماعی شود.

سنت یازدهم الکلی های گمنام

خط مشی روابط عمومی ما بنا بر اصل جاذبه است نه تبلیغ، ما می بایست همیشه گمنامی شخصی خود را در سطح مطبوعات رادیو و فیلم حفظ کنیم.

بدون حمایت خیرخواهان الکلی های گمنام هرگز نمی توانست به چنین رشدی دست یابد. در سراسر گیتی معروفیت الکلی های گمنام به واسطه جاذبه فراوانی بوده، که باعث گیرایی الکلی ها به این انجمن گردیده است. بعضیب از ما از طریق تلفن در دفتر الکلی های گمنام ، کلوپ ها و منازل مطلع می شویم و یکی دیگر از طریق روزنامه، دیگری به وسیله رادیو و فیلم و بالاخره سومی از سوی تلویزیون از وجود الکلی های گمنام اطلاع می یابد.اغراق نیست اگر بگوئیم پنجاه درصد جمعیت الکلی های گمنام، از طریق این گونه وسایل ارتباط جمعی به ما رجوع نموده اند.
صداهایی که شنیده می شود، تنها صدای لرزان الکلی ها یا خانواده هایشان نیست، بلکه اطبایی که در مجلات پزشکی مقالات ما را می خوانند و صاحبان مشاغلی که دریافته اند شرکت های عظیم کار ما را مورد تأیید قرارداده اند، همگی مشتاق فراگیری حقایق بیشتری از انجمن ما می باشند.
از این رو چنین مسئولیت سنگینی سبب شد، تا به نحو احسن روابط عمومی خود را در الکلی های گمنام توسعه دهیم. سیاستی را که امروزه آغاز کرده ایم با تجربیات دردناکی توأم می باشد. به ما ثابت شد که این سیاست برخلاف آن چه که مرسوم است، باید با اصل جاذبه توأم گردد نه تبلیغ.
حال چگونگی و تأثیر این دو عقیده مخالف و متفاوت، یعنی جاذبه و تبلیغ را بررسی می کنیم. برای مثال در انتخابات، یک گروه سیاسی قصد پیروز شدن دارد. برای رسیدن به این مقصود نقاط مثبت خود را اعلام و منتشر می کند و همینطور مؤسسه خیریه ای که می خواهد اعانه جمع آوری نماید، مثلاً نام اشخاصی عالی رتبه را که به آنان کمک می کنند انتشار می دهد. موجودیت بسیاری از کارهای سیاسی، اقتصادی و دینی منوط به ترویج و تبلیغ می باشد. علل و انگیزه ها که احتیاج آدمی را مشخص می کنند، از طریق اشخاص آگهی می گردد و ما هیچگونه شک و تردیدی از این بابت نداریم. اما می دانیم در ملاء عام واقع شدن برایمان خطرناک خواهد بود. شور و حرارت ما الکلی ها آنچنان است، که هر کدام می توانیم به صورت ترویج دنده ای فعال در این کار شرکت کنیم و در نتیجه اجتماع کوچک ما پر از مروجانی خواهد شد، که کنترل امیال سرکش و نفس لجام گسیخته در آن مشکل می باشد. ثمره ای که حاصل از کنترل نفس گردید حیرت آور بود، که ما حتی از بهترین یاور خود که نشریات بودند نمی توانستیم چنین حاصلی را برداشت کنیم. بدیهی بود که الکلی های گمنام به نحوی می بایست شهرت می یافت و به این نتیجه واقف شدیم که بهترین روش، کمک دوستان ما خواهد بود. روزنامه نگاران قدیمی و اشخاص که اصولاً شک و تردید گوشه ای از طریقه زندگیشان بود، پیام الکلی های گمنام را انتشار دادند. تا آنجا که در هر نشریه ای زنان و مردان شاغل به این کار، خود را به طریقی وابسته و دوست الکلی های گمنام جلوه می دادند.
درابتدای امر قوه درک جراید به آن حد نرسیده بود که بدانند، علت عدم تمایل از معروفیت افرادمان چه می باشد. آنها از بابت تأکید ما بر روی گمنامی مبهوت شده بودند ولی بعداً موضوع را دریافتند. در اینجا چیزی وجود داشت که در دنیا کمیاب بود و آن این بود که این اجتماع خواهان ترویج و توسعه اصول و فعالیتهای خود می باشد و نه افراد. نشریات از این طرز تلقی استقبال نمودند و همواره با شوق و اشتیاق به درج مطالب الکلی های گمنام می پرداختند. اهمیت گمنامی را نشریات و جراید آمریکا به خوبی دریافته بودند، در حالی که بعضی از اعضاء این اصل برایشان آنقدر ها مهم نبود. زمانی حدود صد نفر از اعضاء به نقض گمنامی مبادرت کرده و علناً با این موضوع مخالفت می ورزیدند و عقیده داشتند که این اصل قدیمی و منسوخ بوده و مربوط به زمانی است، که درشکه در خیابان ها وسیله ایاب و ذهاب بوده است. مشروط براینکه این افراد به این کار تمایل داشته باشند، که بسیاری هم تمایل داشتند، چرا این انجمن نمی بایست عمومیت یابد؟ این حرف آنها بود. اینان صمیمانه اعتقاد داشتند که با استفاده از وسایل مدرن ارتباط جمعی می توان الکلی های گمنام را سریع تر به جهان و جهانیان شناساند. به همین منظور از طریق افراد سرشناس محلی و بین المللی، اقدام به توسعه الکلی های گمنام نمودند. هرچند که چنین مسائلی مورد توجه قرار می گرفت، اما خوشبختانه با تأمل و واقع بینی افراد دست اندر کار در جراید و مطبوعات با چنین عملی مخالفت ورزیدند.
دفتر مرکزی طی مقاله ای اهمیت گمنامی را، در روابط عمومی خود با جراید منتشره در شمال آمریکا گوشزد و تأکید نمود که رعایت گمنامی بزرگترین حامی و نگهدارنده الکلی های گمنام می باشد. از چنین زمانی به بعد، مجلات و روزنامه ها از درج اسم اشخاص در مقالات خودداری نمودند، حتی مقالاتی که حاوی مطالب بسیار چشم گیری بودند به همین دلیل انتشار نیافتند. معدودی از اعضاء عمداً به نقض چنین اصلی در سطح عمومی مبادرت می ورزیدند.
به طور خلاصه پروسه و شکل گیری سنت یازدهم الکلی های گمنام را، در رابطه با اصل گمنامی ذکر کردیم که البته محتوای آن فراتر از خودخواهی می باشد و خاطرنشان می سازد که برای مقاصد شخصی، مکانی در الکلی های گمنام وجود ندارد و هر عضو نگهدارنده و حافظ این انجمن می باشد.

سنت دوازدهم الکلی های گمنام

 گمنامی اساس روحانی تمام سنتهای ما می باشد و همیشه یاد آور این است که اصول را بر شخصیت ها مقدم داریم.

از خودگذشتگی و فداکاری مایه اصلی روحانیت می باشد. زیرا سنتهای دوازده گانه الکلی های گمنام مکرراً خواهان آن است که رفاه عمومی را بر امیال شخصی ترجیح دهیم و روح فداکاری، که مشخصه آن گمنامی است، اساس همه سنتها می باشد.
تمایل راستین و ثابت شده فرد به فرد در الکلی های گمنام که به اینگونه فداکاری هایی مبادرت می ورزند، منجر به تولید اعتماد والا مرتبه ای خواهد گشت.
در آغاز الکلی های گمنام مولود اعتماد نبود، بلکه کودک ترس های اولیه ما بود. آنان که به ما نیاز داشتند با راهنمایی دوستانی که به کار ما واقف بودند به سمت ما می آمدند، طوری که چنین موضوعی که ارتباط مستقیم با عملکرد ما داشت باعث نگرانی و تشویش خودمان می شد. بنا براین عده ای از ما که مشروب را ترک کرده بودیم، تصور می کردیم به علت عدم اطمینان و تحقیر شدن چنین مسأله ای را باید در خفا نگاه داریم.
به هنگام انتشار کتاب بزرگ، در سال 1939 عنوان کتاب الکلی های گمنام بود و در مقدمه کتاب چنین جمله ای به چشم می خورد :  در حال حاضر به علت کمی اعضاء، گمنام بودن برایمان ضروری به نظر می رسد و از این رو نمی توانیم جوابگوی احتیاجات و تقاضاهای افراد باشیم که از منتشر شدن این کتاب حاصل خواهد شد و از آنجا که اکثراً دارای حرفه و شغلی می باشیم چنین موضوعی خلل و خدشه در کارمان پدید خواهد آورد. ترس های ما از چنین جملاتی مشهود است، مبادا اشخاص جدید مرتکب پایمال شدن گمنامی ما شوند.
با گسترش یافتن گروه ها، حفظ گمنامی نیز به موازات آن مشکل تر گردید. ما با شعف و هیجان از بازسازی شگرف یک الکلی و ماجراهای زندگی وی با دیگران سخن سر می دهیم در حالیکه فقط راهنمای او می بایست از این گونه واقعیات مطلع شود و این نقض گمنامی مخاطراتی به همراه دارد، که از جمله از بین رفتن اطمینان در کل به الکلی های گمنام می باشد. وقتی چنین ماجرایی به خارج از الکلی های گمنام کشانده شد.، از بین رفتن اطمینان در رابطه با گمنامی تشدید شد. این کار معمولاً مردم را از ما گریزان می کرد. واضح است که اسم اعضاء و نیز مراجعه هایشان بنا به میل شخصی می بایست محفوظ می ماند. این اولین درس ما در بکارگیری عملی اصل گمنامی بود.
بعضی از تازه واردان ممکن است به این موضوع اصرار نورزند و از آنجا که افراط و زیاده روی از خصوصیات ما می باشد.، آنان مانند جارچیان و اذان گویان از پشت بام فریاد برآوردن را خالی از اشکال می دانند. البته واضح است، این افراد دانشی از تمیزی کسب نکرده اند. عده ای هم با اشتیاق و شتاب می خواهند خود را در اختیار بلندگوها و دوربین ها قرار داده و چه بسا همین افراد با برگشت به اعتیاد خود، ضربه محکمی بر پیکره گروه خود وارد ساخته اند. اینان خودنمایی را به عضویت در الکلی های گمنام ارجحیت داده اند.
چنین وقایعی پر از ضد و نقیض ما را به تفکر وا داشت و اهمیت گمنامی یک بار دیگر برایمان مورد سؤال قرار گرفت. افزایش الکلی های گمنام حاکی از آن بود، که دیگر نمی توانستیم جامعه ای در خفا باشیم. اما از سوی دیگر هم می دانستیم که الکلی های گمنام مانند سیرک نمی تواند واریته اجرا کند. در نهایت طرح یک راه مطمئن میان این دو، مستلزم زمانی طولانی بود.
شخص تازه وارد مشتاق بود که خانواده اش بدانند او کوشش در راه انجام چه کاری نموده است و آنان را که در این راه خطیر، با او همگام بوده اند به دیگران بشناساند، که معمولاً چنین افرادی شامل پزشکان، کشیش ها و دوستان نزدیک می باشند. بدانگونه که او اعتقاد خود را باز می یابد، احساس بر حق در بازگو کردن به صااحب کار و همکاران برایش مسجل می شود و در شرایط مناسب تری سخن از الکلی های گمنام خواهد برد. این گونه افشاگری ها کمک نمود، تا ترس از مخاطب قرار گرفتن را، الکلی از دست بدهد و موجودیت الکلی های گمنام را در جامعه با دیگران در میان گذارد و به خاطر همین کار، بسیاری از زنان و مردان به الکلی های گمنام روی آورده اند و با آنکه در گفته فوق گمنامی رعایت نگردید، لکن این ارتباط گوناگون که بر اساس روحانیت شکل گرفت، خدشه ای به اهمیت گمنامی وارد نساخت.
به نظر رسید که گفت و گوی فردی اثرات محدودی دارد و عمومیت دادن به این امر ضروری گردید. گروه های الکلی های گمنام می بایست سریعاً به آن عده از الکلی ها که نا امید شده بودند، یاری دهند و در نتیجه گروه های بسیاری، جلسات خود را به صورت باز اجرا می کردند تا دوستان علاقه مند و اجتماع به طور کامل دریابند، که الکلی های گمنام چگونه انجمنی است. استقبال گرم ناشی از این جلسات سبب شد، تا از گروه ها درخواست سخنرانی در مؤسسات شهری، کلیساها و جوامع پزشکی نمایند، مشروط بر آنکه گمنامی را رعایت کنند. از خبرنگاران درخواست شد از ذکر نام افراد و گرفتن عکس خودداری نمایند که نتیج خوبی نیز به همراه داشت.
در طی چند جلسه اول، محبوبیت شایانی به دست آوردیم و در مقامات منتشره در کلیولند به نام(Plain Deaker) سبب ازدیاد اعضاء در مدت کمی گردید. مجلس ضیافتی که آقای راکفلر افتخاراً برای الکلی های گمنام تشکیل داد، عضویت ما را در ظرف یک سال، دو برابر نمود. مقاله معروف جک الکساندر(Jack Alexanders) که در روزنامه (Saturaday Evening Post) درج گردید، الکلی های گمنام را یک مؤسسه ملی قلمداد کرد و چنین ستایش هایی، موفقیت های هر چه بیشتری برای شناسایی ما به وجود آورد و دیگر مجلات و روزنامه ها هم، خواستار انتشار مقالات الکلی های گمنام شدند. مؤسسات فیلمبرداری قصد داشتند از ما فیلم تهیه کنند و رادیو تلویزیون با تقاضا های مکرر خود، ما را تحت فشار قرار دادند. چه کار می بایستی می کردیم؟
به همان نسبت که یورش درخواستهای عموم، که حاکی از تأیید کار ما بود ادامه یافت، متوجه شدیم که این کار می تواند سود یا زیان غیر قابل محاسبه ای را به همراه داشته باشد. ما نمی توانستیم خود را به خطر بیاندازیم و تمام زوایا می بایست بررسی شوند، منجمله آن عده که داوطلبانه می خواستند خود را معرف الکلی های گمنام نشان دهند. رونق دادن الکلی های گمنام که برای هر یک از اعضاء به صورت غریزه ای نمودار می شد می توانست معایبی در بر داشته باشد. چنان چه شخصی در ملاء عام میگساری کرده و کارش به مستی می کشید یا به نحوی از اسم الکلی های گمنام جهت مقاصد شخصی خود استفاده می کرد، می توانست صدمه سنگینی عاید ما گرداند. در چنین موقعیتی که نشریات، رادیو، فیلم و تلویزیون دست اندر کار بودند، گمنامی صد در صد تنها جواب ممکن می توانست باشد. لزوماً و بدون استثناء می بایست اصول را مقدم بر شخصیتها قرار دهیم.
چنین تجربیاتی به ما می آموزد، که گمنامی عملاً عین فروتنی است، این یک کیفیت روحانی شایع است، که نمایان گر زندگی الکلی های گمنام در هر کجا می باشد. تحت تأثیر اصل گمنامی، بعنوان اعضای الکلی های گمنام سعی می کنیم، امیال طبیعی خود را برای برتری شخصی، هم در بین دوستان الکلی و هم در نزد عموم مردم به کنار بگذاریم و بدانیم که با سرپوش گذاشتن بر روی آرزوهای انسانی است که هر یک از ما در بافتن پوششی در جامعه سهیم می باشیم، تا تحت حمایت این پوشش رشد نموده و در سایه اتحاد فعالیت نماییم. ما مطمئنیم، فروتنی که خود را در گمنامی نمایان می کند، بزرگترین حفاظی است که الکلی های گمنام می تواند دارا باشد.

ﭘﯿﺸﮕﻔﺘﺎر وﯾﺮاﯾﺶ اول ﺑﻪ زﺑﺎن ﻓﺎرﺳﯽ

کتابی که در دست شماست برای اولین بار در سال 1939 به چاپ رسید . در آ ن دوران تعداد اعضاء انجمن الکلی های گمنام در حدود 100 نفر بود . از آن زمان تا به حال این کتاب به 25 زبان مختلف تر جمه شده است . در تاریخ چاپ این کتاب
زمستان 1992-93 تعداد کل الکلی های گمنام در سطح دنیا به بیش از دو میلیون -  نفر رسیده است که تخمین بسیار محافظه کارانه ای است . این عده در 000/196 گروه که در 123 کشور مختلف تشکیل می شود گرد هم می آیند. این ترجمه محتوی متن اصلی برنامه الکلی های گمنام برای بهبودی از بیماری الکلیسم است . پیام این برنامه طی پنجاه سال گذشته همچنان دست نخورده باقی مانده است . با آنکه بعضی از مطالب و مثالهای کتاب ، منعکس کننده واقعیات اجتماعی و تاریخی پنجاه سال قبل آمریکاست ، با این حال به نظر می رسد که پیام اصلی برنامه الکلی های گمنام بسادگی قابل انتقال است . اصول اصلی این برنامه ، بدون در نظر گرفتن این که به چه زبانی ترجمه شده باشد، در سراسر جها ن با موفقیت رو برو شده است و افراد مختلف ، در سنین متفاوت و با ملیتهای گوناگون آنرا مورد استفاده قرار داده اند. اختلافات زبانی ، سنتی ، اجتماعی ، طبقاتی ، جنسی و نژادی که معمولاً در را ه فعالیتهای بشری موانع بزرگی ایجاد کرده اند، بنظر نمی رسد در راه انتقا ل مؤثر پیام ما خللی ایجاد کرده باشند . پیامی که اساسش اشتراک در تجربیات دردناک گذشته است و ریشه در قلب انجم ن پر عشقی دارد که ماورای شرایط سنی و موقعیت اجتماعی افراد است .

ﭘﯿﺸﮕﻔﺘﺎر وﯾﺮاﯾﺶ دوم ﺑﻪ زﺑﺎن ﻓﺎرﺳﯽ

این ترجمه ، دومین ترجمۀ فارسی در سال 2009 میلادی، از چهارمین ویرایش کتاب الکلی های گمنام به زبان انگلیسی می باشد . ترجمۀ اول این کتاب از زبان انگلیسی به زبان فارسی در سال 1993 میلادی انجام شد و بیش از 16 سال توسط گروهای مختلف الکلی های گمنام تا کنون زیر چاپ بوده است . یکی از ویژگی های صفحه آرائی این ترجمه، تطابق کامل شمارۀ صفحات متن ترجمۀ فارسی با انگلیسی آن می باشد و این امکان را فراهم می کند که در هر زمان بتوان متن فارسی کتاب را با متن انگلیسی مطابقت داد. ویرایش اول این کتاب به زبان انگلیسی در آوریل سال 1939 به بازار آمد و ظرف شانزده سال 300000 جلد از آن به دست مردم رسید . در سال 1955 ویرایش دوم به زبان انگلیسی این کتاب به چاپ رسید و بیش از 1150000 نسخه از آن وارد بازار شد . در نوامبر 2001 که آغاز هزارۀ جدید میلادی بود، ویرایش چهارم به زبان انگلیسی نیز به با زار آمد و بیش از 11698000 جلد از آن تا کنون به چاپ رسیده است.
از آنجا که این کتاب به صورت مرجع و راهنمای جمعیت ما در آمد ه است و به مردان و زنان الکلی زیادی برای بهبودی کمک کرده است ، بنابراین احساس می کنیم که نباید تغییرات اساسی در آن داده شود . بدین جهت قسمت اول کتاب ( 164 صفحۀاول) که برنامه بهبودی الکلی های گمنام را توصیف می کند، در جریان تجدید ویرایش  دوم و سوم و چهارم دست نخورده باقی مانده است . قسمت » نظریه یک پزشک »نیز دقیقاً به همان صورتی که در چاپ اول بوسیله بانی بزرگ پزشکی ما، دکتر سیلک ورت فقید در سال 1939 نوشته شد بجا مانده است . در ویرایش دوم ، تبصره های آخر کتاب ، سنت های دوازده گانه و راهنمای چگونگی تماس با الکلی های گمنام به کتاب اضافه شده است .

ﻣﻘﺪﻣﻪ

این ویرایش چهارم (الکلیهای گمنام ) است. ویرایش اول آن، آوریل 1939 منتشر شد و طی 16 سال آینده، بیش از 300000 نسخه از آن بدست مردم رسید . ویرایش دوم که سال 1955 منتشر شد، بالغ بر 1150500 نسخه بود . ویرایش سوم که در سال 1976 منتشر شد، بالغ بر 11698000 نسخه بود.
از آنجا که این کتاب متن پایه و راهنمای انجمن ما شده و به مردان و زنان الکلی زیادی برای بهبودی کمک کرده، احساس می کنیم که نباید تغییرات بنیادی در آن ایجاد شود . بنابراین، قسمت اول این جلد، که برنامۀ بهبودی الکلی های گمنام را
توصیف می کند در جریان تجدید ویرایش دوم، سوم و چه ارم، دست نخورده باقی مانده است . بخش نظریۀ پزشک نیز دقیقاً به همان صورتی که در ویرایش اول توسط بانی بزرگ پزشکی ما، دکتر سیلک ورت فقید در سال 1939 نوشته شد،بدون تغییر مانده است.
در ویرایش دوم، ضمیمه های پایان کتاب، سنتهای دوازده گانه، و راهنمای چگونگی برق راری تماس با الکلی های گمنام اضافه شده است . اما تغییر اصلی در بخش داستانهای شخصی صورت گرفت، که هدف آن نشان دادن رشد جمعیت میباشد کابوس دکتر باب و داستان بیل و یک داستان شخصی دیگر از ویرایشاول، بدون تغییر باقی ماند، سه داستان تغییر یافته و ویرایش شد و عنوان یکی از آنها تغییر کرد، از دو داستان، دو نسخۀ جدید نوشته شد که عناوین جدیدی هم پیدا کرد و 30 داستان کاملاً جدید اضافه شد و قسمت داستانهای شخصی به سه بخش تقسیم شد و تحت همین عناوین امروزی ویرایش شد. 

در ویرایش سوم، بخش اول پیشگامان الکلیهای گمنام بدون تغییر باقی ماند نه داستان در بخش دوم آنها به موقع مشروبخواری را متوقف کردن از ویرایش  دوم منتقل شد و هشت داستان جدید اضافه شد در بخش سوم آنها تقریباً همه چیز را از دست دادند هشت داستان باقی ماند و پنج داستان جدید هم اضافه شد ویرایش چهارم شامل مفا هیم دوازده گانه برای خدمات جهانی است و سه بخش داستانهای شخصی را به صورت زیر مورد تجدید نظر قرار می دهد . یک داستان جدید به بخش یک اضافه شده و دو داستان که ابتدا در بخش سه گنجانده شده بودند، در اینجا آمده اند، شش داستان حذف شده است . شش داستان در بخش دو منتقل شده اند، یازده داستان جدید اضافه شده و یازده داستان حذف شده است .
اکنون بخش سوم شامل دوازده داستان جدید است، هشت داستان حذف شده است علاوه بر دو داستانی که به بخش یک منتقل شده است همۀ تغییراتی که طی سالها در کتاب بزرگ نام مستعار مورد علاقۀ اعضای الکلیهای گمنام برای این جلد ایجاد شده هدف یکسانی داشت : نشان دادن عضویت کنونی الکلیهای گمنام بطور دقیق تر، و بدین وسیله رسیدن کتاب بدست الکلی های بیشتر.
اگر شما هم مشکل مشروبخواری دارید، امیدواریم هنگام خواندن یکی از 42 : داستان شخصی، لحظه ای درنگ کرده و فکر کنید بله، این اتفاق برای من هم افتاد یا مهمتر از آن بله، من هم چنین حسی داشتم یا مهمتر از همه بله، من معتقدم این برنامه برای من هم میتواند موثر واقع شود

ﭘﯿﺸﮕﻔﺘﺎر وﯾﺮاﯾﺶ اول

این پیشگفتاری است که از اولین ویرای ش در چاپ اول کتاب در سا ل 1939 نوشته شد ه است .
ما الکلی های گمنام بیش از یکصد نفر مرد و زنی هستیم که از یک حالت ظاهراً لاعلاج فکری و جسمی بهبود یافته ایم . هدف اصلی این کتاب نشان دادن چگونگی دقیق بهبودی ما به الکلی های دیگر است . آرزو داریم این سطور آنقدر برای آنها قابل قبول واقع شود که دیگر نیاز ی به ثابت کردن آن نباشد . ما فکر می کنیم تجربیاتمان به همگان کمک کند تا الکلی ها را بهتر در ک کنند . بسیاری از مرد م متوجه نیستند که الکلی یک انسان شدیداً بیمار است ، مضافاً ما معتقدیم که روال ز ندگی ما برای همه مزایایی در بر دارد.
ما برایمان گمنام ماندن اهمیت فراوانی دارد، زیرا در حال حاضر تعدادمان بسیار کم است و قادر نخواهیم بود به متقاضیان زیادی که در اثر نشر ای ن کتاب ممکن است به ما مراجعه کنند پاسخ گوییم . ما اکثراً حرفه یا شغلی برای خود داریم و اگر تقاضا زیاد باشد دیگر نمی توانیم درست به کار خود برسیم . ما مایلیم همه بدانند که کار ما در رابطه با الکلیها، یک کار حرفه ای نیست .
ما به اعضای خود توصیه می کنیم که در صورت سخنرانی در سطح عمومی و یا نوشتنم طالب در مورد الکلیسم از ذکر شهرت خودداری کنند و به جای آن خود را عضو الکلی های گمنام معرفی کنند.
ما از اعضا ی ارتباطات جمعی نیز جداً تقاضا می کنیم که این مطلب را رعایت کنند ، زیرا مراعات آن شدیداً در کار ما موثر است . سازمان ما یک سازمان متداول و معمولی نیست و برای عضویت در آن مخارج و حق عضویتی مطالبه نمی شود، تنها شرط عضویت در انجمن ما ، تمایل صادقانه به قطع نوشیدن است . ما به هیچ مذهب ، فرقه یا تیره بخصوص ی بستگی نداریم و در عین حال با هیچکس هم مخالف نیستیم . تنها آرزوی ما کمک به مبتلایان به الکل است .
ما در اشتیاق شنیدن هر خبری از جانب کسانی که از این کتاب نتیجه گرفته اند هستیم ، بخصوص کسانیکه مشغول کمک بدیگران شده اند و مایلیم در اینگونه موارد آنها را یاری دهیم .
به سئوالات جوامع علمی ، پزشکی و مذهبی با اشتیاق پاسخ میگوئیم .
الکلی های گمنام

ﭘﯿﺸﮕﻔﺘﺎر وﯾﺮاﯾﺶ دوم

ارقام مندرج در این پیشگفتار آمار جمعیت ما در سال 1955 است . از زمان نوشته شدن پیشگفتار اولی ه کتاب در سال 1939 تا کنون معجزه ای در جمعیت ما اتفاق افتاده است . در چا پ اول اظهار امیدواری کردیم که در آیند ه هر الکلی بهر جا سفر کند ، انجمن الکلی های گمنام را در دسترس خود پیدا خواهد کرد و نوشتیم که در حال حاضر گروه های دو، سه و پنج نفره در نقاط مختلف تشکیل شده است

از چاپ اول کتاب تا ویرایش دوم (سال 1955 ) شانزده سال گذشته است . در این مدت کوتاه تعداد گروهها ی الکلی های گمنام به 6000 و تعداد اعضای بهبود یافته ما به بیش از 150000 نفر بالغ شده است . گروه های ما در تمام ایالات آمریکا و استانهای کانادا وجود دار ند و در جزایر انگلستان ، کشورهای اسکاندیناوی ، آفریقای جنوبی ، آمریکای جنوبی ، مکزیک ، آلاسکا، استرالیا و هاوائی نیز در حال رشدند . ما جمعاً در پنجاه کشور خارجی و متعلقات آمریکایی شروع بسیار خوبی داشته ایم و هم اکنون در آسیا گروه هایی در حال شکل گرفتن هستند . بسیاری از دوستان ، ما را تشویق می کنند و می گویند که این فقط اول کار است و فقط پیش درآمدی برای یک آینده بمراتب روشن تر است . جرقه اولین گروه الکلی های گمنام در ماه جون سا ل 1935 در شهر آکرو ن در ایالت اُهایو زده شد . این جرقه در اثر صحبتهایی که بین یک فروشندۀ سهام نیویورکی و یک پزشک آکرونی رد وبدل شد بوجود آمد. فروشنده مذکور شش ماه قبل، در اثر ملاقا ت با دوستی که عضو گرو ه آکسفورد آن زمان بود، بدنبال یک تجربه ناگهانی روحانی ، وسوسه مشروب خواری خود را از دست داده بود. به این شخص از طرف دکتر ویلیا م سیلک ورت 1 فقید، متخصص الکلیسم ، اهل نیویورک ، کمکهای زیادی شده بود . دکتر سیلک ورت کسی است که از نظر اعضای الکلیهای گمنام مرتبه ای چون مرتبۀ مقدسین در جرگه پزشکان دارد و شما دا ستان اوائل کار جمعیت ما را در صفحات آینده از زبان او خواهید شنید و همچنین باید گفته شود که اطلاعات مربوط به ماهیت وخیم بیماری الکلیسم را، فروشندۀ نیویورکی از همین پزشک آموخته بود. با آنکه فروشندۀ نیویورکی نمی توانست همۀ اصول گروه آ کسفورد را بپذیرد ، اما مجاب شده بود که تهیّۀ ترازنامۀ اخلاقی ، اعتراف به ضعفهای شخصیتی،جبران خسارت از کسانی که زیان دیده بودند، کمک به دیگران و اتکا و اعتقاد به خدا لازم است . قبل از سفر به آکرون ، فروشندۀ نیویورکی سخت مشغول کار با الکلیها شده بود و عقیده داشت فقط الکلی ها می توانند به الکلی ها کمک کنند ، اما تنها خود او بود که موفق شده بود به مدت 6 ما ه هوشیار باقی بماند . روزی این مرد برای انجام یک کار تجارتی به آکرون می رود، اما کارش با شکست مواجه می شود . او در حالی که می ترسید مبادا دوباره به مشروب خواری کشیده شود ، ناگهان متوجه می شود که برای حفظ خود لازم است ، پیام خود را به یک الکلی دیگر برساند و این الکلی یک پزشک آکرونی از آب در آمد.

این پزشک آکرونی چندین بار برای پیدا کردن راه حل مشروب خواری خود به فلسفه های روحانی رو آورده ، اما موفق نشده بود و وقتی فروشندۀ نیویورکی الکلیسم و لاعلاجی آن را به صورتی که دکتر سیلک ورت توصیف کرده بود برایش تعریف کرد، چنان با میل و رغبت شروع به دنبال کردن راه حل روحانی مشکل خود کرد که تا آن وقت برایش سابقه نداشت . او هشیار شد و دیگر هرگز تا زمان مرگش در سال 1950 لب به مشروب نزد . این مطلب ظاهراً ثابت کرد که یک الکلی چنان تأثیری در یک الکلی دیگر دارد که یک غیر الکلی نمی تواند داشته باشد و همینطور نشان داد که کار مدوام یک الکلی ، با یک الکلی دیگر در بهبودی او نقشی حیاتی دارد. بدین ترتیب این دو مرد تقریباً بطور دیوانه واری شروع به کار با الکلیهایی که به بیمارستان دولتی شهر آکرون می آمدند کردند.

اولین بیمار آنها که دیگر به آخر خط رسیده بود فوراً بهبود پیدا کرد و سومین عضو الکلیهای گمنام شد و پس از آن هم دیگر هرگز لب به مشروب نزد . این کار تا آخر تابستان سال 1935 در آکرون ادامه یافت . با آنکه آنها در کار خود شکستهای زیادی خوردند ، اما گهگا ه موفقیتهای امیدوار کننده ای هم داشتند . وقتی در پاییز سال 1935فرشندۀ سهام به نیویورک بازگشت ، در واقع بدون آنکه کسی بداند ، اولین گروه الکلی های گمنام شکل گرفته بود.
دومین گروه کوچک به فوریت در نیویورک تشکیل شد که در سال 1937 با تشکیل سومین گروه در کلیولند به کار خود ادامه داد .

در اواخر سال 1937 تعداد اعضایی که هشیاریشان دوام چشمگیری پیدا کرده بود به حدی رسید ، که مجاب شدند نور امیدی در اُفق تاریک زندگی الکلی ها شروع به درخشش کرده است همچنین الکلی های پراکنده ای که ایدۀ اولیه را از گروه آکرون یا نیویورک کسب کرده بودند، در حال به راه انداختن گروه های دیگری در نقاط مختلف بودند.
بالاخره گروه ها ی درگیر احساس کردند زمان آن رسیده است که پیام و تجربه بی نظیر خود را با دنیا در میان بگذارند . این تصمیم در بهار سال 1939 بمرحلۀ عمل در آمد و کتاب ما وارد بازار شد . در آ ن زمان تعداد اعضا ء حدوداً به صد نفر مرد و زن رسیده بود و جامعۀ نوپای ما که هنوز اسمی نداشت به نامی که بر روی کتاب خود» الکلی های گمنام »گذاشته بودیم معروف شد . بدین ترتیب ، پرواز کورکورانۀ ما بسر رسید و جمعیت الکلی های گمنام، وارد دورۀ جدیدی از پیشرفت خود شد.

همزمان با نشر این کتاب جدید ، اتفاقات مهمی شروع به شکل گرفتن کردند . دکتر هری اِمرسون فاسدیک 1 کشیش معروف کتاب ما را مرور کرد و مورد تأیید قرار داد. در پاییز سا ل 1939 فو لتون اورسلر 2 سردبیر وقت مجلۀ آزادی مقاله ای بنام « الکلی ها و خدا »در نشریه خود چاپ کرد . در نتیجه این مقاله ، حدود هشتصد تقاضا به دفتر کوچک نیویورک که در این فاصله به راه افتاده بود رسید . این دفتر به هر تقاضا با دقت پاسخ می داد و برا ی متقاضیان کتاب و جزوه می فرستاد و همچنین اعضایی را که به مأموریتهای کاری می رفتند به تازه واردین معرفی می کرد .
گروههای بسیاری تشکیل شدند و با کمال تعجب همه دریافتند که پیام پستی هم به خوبی پیام لفظی تأثیر می گذارد. در اواخر سا ل 1939 ت عداد الکلی هایی که در حال بهبود بودند حدود 800 نفر تخمین زده شد. در بهار سال 1940 جان دی راکفلر 3 مهمانی شامی برای دوستان خود ترتیب داد و از اعضا ی الکلی های گمنام دعوت کرد تا در آن داستان های خود را برا ی مدعوین بازگو کنند . پخش خبر این واقعه در سطح ارتباطات جمعی دنیا باعث شد که تقاضاهای بسیاری دوباره سرازیر شوند و مردم در کتاب فروشی ها به دنبال کتاب الکلی های گمنام بگردند . در مار س سال 1941 تعداد ما به 2000 نفر رسید . پس از مدتی جک الکساندر 4 سر مقالۀ جامعی در نشریۀ Post Saturday Eveningدرباره الکلیهای گمنام نوشت و چنان تصویر مجا ب کننده ای از جمعیت ما برا ی عموم نقاشی کرد که سیل الکلی های نیازمند کمک سرازیر شد . در پایان سال 1941 تعداد اعضاء به 8000 نفر بالغ شد و رشد تصاعد ی جمعیت ما به نهایت خود رسید و الکلی های گمنام بصورت یک سازمان ملی در آمد. دوران قبل از بلوغ جامعۀ ما، دوران دلهره انگیز و همچنین هیجان آوری بود،
آزمایشی که ما در پیش داشتیم این بود که آیا این همه الکلی که سابقاً همگی نامتعادل بوده اند، خواهند توانست با یکدیگر کنار بیایند و در کارها با هم مشارکت کنند؟ آیا جر و بحثی بر سر عضویت ، رهبری و مسائل مالی پیش نخواهد آمد؟ آیا تلاشی برای کسب قدرت و شهرت در کار نخواهد بود؟ آیا اختلافاتی که منجر به از هم پاشیدگی الکلی های گمنام شود بوجود نخواهد آمد ؟ طولی نکشید که کلیه مشکلات ذکر شده یک یک گروهها را در بر گرفت . در اثر این تجربه ترس آور که ابتدا در کارمان وقفه می انداخت ، ما مجاب شدیم که گروه های الکلی های گمنام یا میبایستی با هم کار کنند یا بطور جداگانه، که در آن صورت ما یا می بایستی جمعیت خود را متحد میکردیم یا صحنه را ترک میکردیم.
همانطور که اصولی را کشف کرده بودیم که فرد الکلی بتواند بر مبنای آن زندگی کند ، میبایست اصولی را پیدا می کردیم تا به کمک آن ، گروهها و الکل یهای گمنام در جمع نیز بتوانند به حیات خود ادامه دهند و مثمر ثمر باشند . ما فکر کردیم هیچ مرد یا زن الکلی نباید از عضویت در جمعیت ما محرو م شود . رهبران ما می توانند خدمت کنند، اما هرگز نباید حکومت کنند. هر گروهی مستقل باشد و هیچکس عنوان حرفه ای نداشته باشد . حق عضویتی در کار نباشد . مخارج داوطلبانه و از طریق اعضاء تأمین شود.

سازماندهی ما در حداقل ممکن باشد ، حتی در مراکز خدماتیمان خط مشی روابط عمومی بر پایه جاذبه استوار باشد نه تبلیغ . تصمیم گرفته شد که اعضاء گمنامی خود را در مقابل مطبوعات ، رادیو، تلویزیون و فیلم حفظ کنند . قرار شد تحت هیچگونه شرایطی کسی را تائید نکنیم ، به کسی وابستگی نداشته باشیم و وارد جنجالهای اجتماعی نشویم .

مطالب فوق اساس سنتهای دوازده گانه الکلی های گمنام را که در آخر کتاب آمده است تشکیل می دهد. با آنکه هیچ یک از این اصول حکم قاعده و قانو ن را نداشت ، اما چنان مورد قبول اکثریت الکلی های گمنام قرار گرفت که در سال 1950 نیز به تائید اولین کنفرانس بین المللی ما در کلیولند رسید . امروزه یکی از بزرگترین سرمایه های جمعیت ما اتحاد و همبستگی فوق العاده ما است . همزمان با دورانی که مشکلات داخلی دورۀ قبل از بلوغ ما در حال حل شدن بود، پذیرش اجتماعی ما از هر جهت بیشتر شد ، که دو دلیل اصلی داشت . کثرت تعداد بهبودیها و سر و سامان یافتن خانواده های از هم گسیخته ، در همه جا مردم را تحت تأثیر قرار می داد. 50 درصد از کسانی که به الکلی های گمنام می آمدند و واقعاً کوشا بودند فوراً ترک می کردند و هشیار باقی می ماندند 25 درصد پس از چند لغزش هشیار می شدند و از مابقی ، آنهائی که با جمعیت در تماس می ماندند تا حدی بهتر می شدند.

هزاران الکلی دیگر به چند جلسه الکلی های گمنام آمدند و در اوائل تصمیم گرفتند که خود را وارد برنامه نکنند، اما تعداد کثیر ی از آنها (حدود دو سو م) به مرور زمان بازگشتند. دلیل دیگر پذیرش اجتماعی و همه جانبۀ الکلی های گمنام ، دوستان و هواداران جمعیت ما بودند. دوستان جامعه پزشکی ، مذهبی و وسائل ارتباط جمعی و همین طور افراد بیشمار دیگری ، بصورت حامیان پر و پا قر ص جمعیت ما در آمدند . در صورتیکه پشتیبانی این افراد نبود ، پیشرفت ما به حداقل می رسید . توصیه های دوستان اولیه ما در جوامع پزشکی و مذهبی ، در قسمتهایی از این کتاب درج شده است .
الکلی های گمنام یک سازمان مذهبی نیست و دیدگاه پزشکی بخصوصی را هم دنبال نمی کند، لیکن ما با جامعه پزشکی و مذهبی در سطح گسترده همکاری می کنیم . از آنجا که الکل ملاحظه هیچ کس را نمی کند، در نتیجه از طبقات مختلف جامعۀ آمریکا را می توانید در جمع ما پیدا کنید و در نقاط دیگر دنیا نیز همین حالت وجود دارد. از لحاظ مذهبی در میان ما کاتولیک ، پروتستان ، یهودی ، هندو و تعدادی مسلمان و بودائی هم یافت می شود، بیش از 15 درصد از جمعی ت ما را زنا ن تشکیل می دهند.
در حال حاض ر آهنگ رشد هرمی جمعیت ما در حدود سال ی 20 درصد است . در دنیا میلیونها الکلی و یا کسانیکه استعداد آ ن را دارند وجود دارد و ما تا به امروز فقط تعداد محدود ی از آنها را در بر گرفته ایم . به احتمال زیاد ما هرگز نخ واهیم توانست مشکل الکل را با تمام جوانبش کلاً از میا ن برداریم . در مورد درما ن فرد الکلی هم ، مسلماً هیچ گونه انحصاری نداریم اما آرزو می کنیم ، آنهایی که هنوز جوابی برای مشکل خود پیدا نکرده اند، در صفحات این کتاب آن را بیابند و در این شاهراه آزادی به ما بپیوندند.

ﭘﯿﺸﮕﻔﺘﺎر وﯾﺮاﯾﺶ ﺳﻮم

همزمان با نشر ویرایش سوم این کتاب در مار س سال 1976 تعداد اعضای الکلی های گمنام در سطح دنیا حدود 000/000/1 نفر تخمین زده شد و تعداد گروه ها در 90 کشور مختلف به 28،000 رسید. سرشماری گر وه های ما در آمریکا و کانادا نشا ن می دهد که نه تنها تماس الکلی های گمنام با افراد بیشتر و بیشتر شده است ، بلکه محدو دۀ تماس ما هم گسترده تر شده است . اکنون زنها یک چهارم از جمعیت ما را تشکیل می دهند و در میان اعضای جدیدتر این رقم به یک سوم می رسد. حدود 7 درصد از اعضا ی الکلی های گمنام کمتر از 30 سال دارند و بسیاری از آنها در نوجوانی خود هستند. اینطور به نظر می رسد که اصول اساسی برنامه الکلی های گمنام برای بهبودی افرادی که روال زندگی متفاوتی دارند نیز به همان صورتی که برای افراد کشورهای مختلف مثمر ثمر بود ه است مفید است قدم های دوازده گانه که برنامۀ ما در آن خلاصه شده است ممکن است در کشوری (The Twelve Steps) و در کشوری دیگر (Les Douze Etaps) در کشوری (Los Poce Oasos) نامیده شود، اما هر دو دقیقاً همان راهی را که اعضای اولیه جمعیت برای بهبودی خود پیمودند نشان می دهند. با آنکه حجم این جمعیت از هر لحا ظ به مراتب بزرگتر شد ه است ، اما در اساس ، ساده و خصوصی باقی مانده است . همه روزه در نقطه ای از دنیا بهبودی در جریان است و این جریان وقتی شروع می شود که یک الکلی با ی ک الکلی دیگر صحبت می کند و تجربه ، نیرو و امید خود را با او مشارکت میکند.

ﭘﯿﺸﮕﻔﺘﺎر وﯾﺮاﯾﺶ ﭼﻬﺎرم

این ویرایش چهارم « الکلیهای گمنام » است که در نوامبر 2001 و آغاز هزارۀ جدید، ویرایش شد . از زما ن ویرایش سوم در سال 1976 ، عضویت الکلیهای گمنام در سرتاسر جهان حدوداً دو برابر شده است، یعنی تقریباً به دو میلیون نفر یا بیشتر به همراه چیزی در حدود 100800 جلسۀ گروهی در 150 کشور در سرتاسر دنیا رسیده است.
نوشته های الکلی های گمنام در رشد آن نقش بسزائی داشته و یکی از پدیده های چشمگیر 25 سال گذشته، رشد عظیم ترجمۀ متون اصلی ما به بسیاری از زبانها و گویشهای دیگر بوده است. در هر کشوری، وقتی بذر الکلی های گمنام کاشته می شود، در ابتدا به آهستگی ریشه میکند و وقتی نوشته ها در دسترس همگان قرار میگیرد، خیلی سریعتر رشد میکند. در حال حاضر، متون « الکلیهای گمنام »به 43 زبان ترجمه شده است.
با رسیدن پیام بهبودی به تعداد بیشتری از افراد، دست این پیام نیز زندگی بیشتری از انواع الکلی های در عذاب را لمس کرده است. وقتی در سال 1939 عبارتِ « ما از جمل ه مردمانی هستیم که معمولاً با ه م در نمی آمیزند » صفحۀ 17 در همین کتاب نوشته شد، به جمعیتی اشاره داشت که عمدتاً شامل مردان بود و "تعداد کمی زن"که زمینه های اجتماعی، قومی و اقتصادی کاملاً مشابهی داشتند. در بسیاری از متون اصلی الکلی های گمنام ثابت شده که این کلمات، فراتر از آن چیزی هستند که بنیانگذاران آن میتوانستند تصور کنند. داستانهای که به این ویرایش اضافه شده، نشان دهندۀ عضویتی است که ویژگی هایش سن، جنس، نژاد و فرهنگ گسترده تر و ریشه دارتر شده و شامل همۀ افرادی میشود که 100 عضو اول آرزوی آنرا داشتند.
با آنکه در نوشته های ما، یکپارچگی پیام الکلی های گمنام حفظ شده، در رسوم و شیوه های جدید عضویت، تغییرات جامعی ایجاد گردیده است. بعنوان مثال، اعضاء الکلی های گمنام با بهره گیری از پیشرفت های تکنولوژیکی، میتوانند با کامپیوتر به صورت آنلاین در جلسات شرکت کنند و با الکلی های دیگر در سرتاسر کشور خود یا سرتا سر دنیا مشارکت کنند. به هر حال، تفاوت میان جلسۀ الکترونیکی و جلسات گروهی که در هر گوشه ای برگزار میشود، فقط نمونه ای از اشکال مختلف جلسات است. در جلسات، در هر کجا که برگزار شود، اعضاء الکلی های گمنام ، تجربه، قدرت و امید را با یکدیگر مشارکت میکنند، تا هوشیار بمانند و به الکلی های دیگر کمک کنند. اعضاء الکلی های گمنام ، چه از طریق اینترنت و چه به صورت رو در رو، با زبان قلب خود و با کمال سادگی با یکدیگر صحبت میکنند.

ﻧﻈﺮﯾﮥ ﭘﺰﺷﮏ

ما اعضای الکلی های گمنام معتقدیم که خواننده کتا ب مایل است از ارزش پزشکی برنامۀ بهبودی ما مطلع شود. طبیعتاً گواهی متقاعد کننده باید از طریق پزشکانی داده شود که عذاب ما را از نزدیک به چشم دیده اند و شاهد بازگشت ما به سلامتی نیز بوده اند. پزشک ارشد یک بیمارستان مشهور، که متخصص بیماری الکلیسم و اعتیاد است ، نامه زیر را برای الکلی های گمنام مرقوم داشت .
بدین وسیله به اطلاع می رساند:
اینجانب متخصص مداوای الکلی ها هستم و در این خصوص سالها تجربه دارم . در اواخر سال 1934 بیماری را مداوا کردم که زمانی در کار خود موفق بود و درآمد خوبی داشت ، اما به عقیده من مرض الکلیسم این مرد از نوع بی درمان بود. او در حالی که برای بار سوم برای مداوا به بیمارستان رجوع میکرد، ایده های خاصی از راههای ممکن بهبودی را در سر داشت و در میان گذاردن این ایده ها با الکلی های دیگر، قسمتی از برنامۀ بازپروریش را تشکیل می داد. این شخص پس از درمیان گذاردن ایده های خود با الکلی ها، از آنها می خواست که به همان ترتیب ایده های مذکور را با الکلی های دیگر در میا ن بگذارند. این روش اکنون تبدیل به پایه و اساس جمعیت سریع الرشد این افراد و خانواد ه های آنها شده است و به نظر می رسد که این شخص و بیش از یکصد نفر دیگر از آنها همگی بهبود یافته اند.
من شخصاً اشخاص زیادی را دیده ام که بیماریشا ن از نوعی بوده است که روشهای دیگر درمورد آنها به هیچ و جه کاری از پیش نبرده است . این حقایق ظاهراً از دیدگاه پزشکی اهمیت فراوانی دارند و به احتمال زیاد این گروه با رشد سریع ذاتی خود می توانند بدعت گذار فصل جدیدی در تاریخچه الکلیسم باشند . این افراد در واقع قادرند را ه حلی برای هزاران
مورد از مواردی که گفته شد عرضه کنند. شما بدون شک می توانید به آنچه که آنها در مورد خود می گویند اعتماد کنید.
با تقدیم احترام دکتر متخصص، ویلیام دی سیلک ورت (William D. Silkworth)

پزشکی که به درخواست ما نامۀ بالا را نوشته است بر ما منت گذاشت و در نامۀ دیگری که در ادامۀ همین فصل آمده است، عقاید خود را به تفضیل تشریح کرد . طبق اظهارات این پزشک ، همۀ ما از شکنجه الکلیسم رنج برده ایم ، باید بدانیم که جسم الکلی هم مانند افکار او کاملاً غیر طبیعی است . وقتی به ما می گفتند، تن ها دلیل ضعف ما در کنترل مشروبخواری ، درست کنار نیامدن با زندگی ، فاصله بسیار زیاد از واقعیات و یا مغز معیوب است ، برایمان قابل قبول نبود. البته این مطالب تا حدودی درست بودند و در واقع تا حدود زیادی هم در مورد بعضی از ما صدق می کردند ،
اما ما بر این حقیقت واقفیم که ما جسماً هم بیمار بوده ایم . به اعتقاد ما هر تصویری که این جنبه جسمی بیماری الکیسم را در بر نگیرد تصویر کاملی نیست . فرضیه دکتر سیلک ورت در مورد حساسیت یا آلرژ ی ما به الکل ، برایمان بسیار جالب است . به عنو ان افراد غیر حرفه ای ، عقاید ما شاید ارز ش علمی چندانی نداشته باشد، اما به عنوان مشروب خواران سابق ما فرضیه دکتر سیلک ورت را باور داریم . این فرضیه جواب گوی بسیاری از سؤالاتی است که در غیر این صورت جوابی برایش نداریم .

با آنکه راه حل ما زمینه ای روحانی و همچنین انسانی دارد ، اما ما برا ی بیماری که شدیداً متشنج است و یا افکارش غبار آلود است ، بیمارستان و بستری شدن را مناسب می دانیم . در بیشتر مواقع بیرون آوردن مغز الکلی از حالت غبار
آلود امری حیاتی است ، زیرا در این صورت شانس بیشتری برای درک و قبول پیشنهادات ما خواهد داشت

دکتر می نویسد:

به نظر من موضوع این کتاب اهمیت فوق العاده ای برای افراد معتاد به الکل دارد. من به عنوان کسی که سالها تجربه مدیریت یکی از قدیمی ترین مراکز ترک مخدرات و الکل را داشته است ، این مطالب را با شما در میان می گذارم . وقتی از من سؤال شد در مورد مبحثی که در این صفحات مفصلاً و با مهارت تشریح شده است چند خطی بنویسم ، حقیقتاً احساس رضایت کردم .
ما پزشکان مدتها است متوجه شده ایم که نوعی رو انشناسی اخلاقی برای الکلی ها شدیداً لازم است ، اما پیاده کردن آن مشکلات فراوان و خارج از حد تصوری در بر دارد. ما با داشتن استانداردهای بسیار مدرن و با یک دید علمی که در تمام موارد داریم ، شاید آنچنان برای به کار گرفتن نیروهای مثبتی که در خارج از محیط اطلاعاتی ما وجود دارد مجهز نباشیم.
سالها پیش یکی از نویسندگان اصلی این کتاب در بیمارستان ما بستری شد، در طول دوران مداوا عقاید بخصوص ی در این شخص فرم گرفت و او بلافاصله آنها را به مرحله عمل در آورد. این شخص بعدها از ما تقاضا کرد که به او اجازه داده شود تا داستان خود را برای بیمارانمان بازگو کند و ما با شک و تردید قبول کردیم . نتیجه پیگیری ما در مورد این افراد بسیار جالب است و در واقع بسیاری از آنها شگفت آورند . از خود گذشتگی ، در کار نبودن هر گونه انگیزه انتفاعی و روحیۀ جمعی آنها، واقعاً برای من که سالها است در رشته مداوای الکلی ها زحمات کسالت آوری کشیده ام بسیار الها م بخش میباشد. آنها به خود اعتقاد دارند و خیلی بیشتر از آن به نیروئی ایمان دارند که الکلی های مزمن را از دروازه های مرگ بیرون می کشد. البته قبل از هر چیز ویار مشروب که یک حالت جسمی است باید در الکلی آرام شود تا بلکه روندهای روانشناسی بتوانند بهترین تأثیر خود را بگذارند که معمولاً برا ی رسیدن به این هدف خدمات بیمارستانی لازم است .
به اعتقاد ما همانطور که چند سال قبل گفتیم ، تأثیر به خصوصی که الکل در الکلیهای مزمن دارد ، زائیده آلرژی این افراد به الکل است و پدیده ویار فقط در این گروه وجود دارد و هرگز در مشرو ب خواران متعادل و معمولی دیده نمی شود . مشروب خوارانی که دارای ای ن حساسیت هستند ، هرگز نخواهند توانست بدون خطر هیچ نوع مشروبی بخورند . وقتی که این مشکل در اینگونه افراد فرم گرفت و متوجه شدند که نمی توانند از الکل دست بردارند، وقتی اعتماد به نفس از دست رفت و اتکا به منابع و نیروهای انسانی را از دست دادند، مشکلاتشان روی هم انباشته می شود و حل آن مشکلات بشدت سخت خواهد بود. توسل به راههای بی مایه و رقیق در مورد این افراد کاری از پیش نمی برد و پیامی
که بتواند توجه آنها را جلب کند و تأثیر بگذارد، باید وزین و عمیق باشد . تقریباً در تمامی موارد اگر قرار است این افراد زندگی جدیدی برای خود بیافرینند، باید اساس ایده هایشان، از یک نیروی مافوق سرچشمه گرفته باشد.
اگر کسان ی فکر می کنند که ما به خاطر طبابت در بیمارستان الکلی ها، نسبت به این عده حساسیم ، از آنها دعوت می کنیم که برای مدتی در خط اول جبهه به ما بپیوندند تا وقایع غم انگیز، همسران مأیوس و کودکان معصوم را از نزدیک ببینند و وقتی حل کردن این مشکلات جزئی از کار روزانه و حتی خواب آنها شد ، دیگر حتی کج خیال ترین آنها هم از اینکه ما این جنبش را پذیرفته ایم و تشویق می کنیم تعجبی نخواهند کرد . ما پس از سالها تجربه احساس می کنیم هیچ چیز به اندازه این جنبش همیاری در حال رشد به بازسازی الکلی ها کمک نکرده است .

این مردان و زنان معمولاً به دلیل لذت بردن از تأثیری که الکل در آ نها می گذارد مشروب می خورند. این احساس بسیار اغوا کننده است و با آنکه اقرار می کنند مشروب به آنها لطمه می زند، اما پس از مدتی قدرت تمیز بین درست و غلط را از دست می دهند. از نظر آنها مانند یک الکلی زندگی کردن تنها راه عادی زندگی کردن است . آنها بی تاب ، بد خُلق و ناراضی هستند و فقط پس از صرف چند گیلاس مشروب می توانند، احساس آرامش و راحتی را دوباره تجربه کنند. آنها از اینکه می بینند دیگرا ن بدون دردسر و تقاص بعدی مشروب می خورند متعجب می شوند. پس از آنکه یک الکلی دوباره تسلیم خواسته مشروب خواری خود شد، همچنانکه بسیاری از آنها می شوند، پدیده ویار در او نمایان می شود و سلسله مراتب دورانی و معروف مشروب خواری آغاز خواهد شد و با پشیمانی به تصمیم گیری جدی در ترک همیشگی مشروب منتهی می شود . این جریان به طور مرتب تکرار خواهد شد و تا یک تغییر اساسی روانی در شخص به وجود نیاید ، امید چندانی به بهبودی او نم یتوان داشت . با آنکه ممکن است برای کسانیکه الکلیسم را درک نمی کنند عجیب به نظر برسد ،
اما به مجرد تغییر روانی ، همان شخصی که محکوم به نظر می رسید و امیدی به حل مشکلات بی شمارش نبود، دفعتاً متوجه می شود که قادر است میل به مشروب را در خود کنترل کند. تنها شرط لازم دنبال کردن چند قاعدۀ ساده است .

بعضی از بیمارانم با درماندگی و خلوص التما س می کردند که دکتر دیگه نمی تونم این جوری زندگی کنم ، من می تونم زندگی خوبی داشته باشم ، باید مشرو ب را ترک کنم ، اما نمی تونم ، تو باید به من کمک کنی در رویاروی ی با ی ک چنین مشکلاتی اگر پزش ک با خود صادق باشد ، به طور مسلم گهگاهی نقص خود را احساس خو اهد کرد و با آنکه تمام سعی و کوشش خود را به کار می برد، اما در بیشتر اوقات کافی نیست . انسان احساس می کند که چیزی
بیشتر از نیرو ی بشر لازم است تا بتواند تغییر روانی لازم را به وجود آورد . با آنکه نتایج بهبودی های حاصل از معالجات روانپز شکی چشمگیر است ، ما پزشکا ن باید اعتراف کنیم که جمعاً موفقیت چندانی در این مورد نداشته ایم . در بسیاری از موارد الکلی ها به معالجات روانپزشکی واکنش نشان نمی دهند. من با کسان ی که می گویند الکلیسم کلاً یک مشکل کنترل فکری است هم عقیده نیستم . من مردان زیادی را می شناسم که ماهها روی قرارداد یا کسبی که امید زیادی داشت زحمتها کشیده اند، اما درست یک روز قبل از اینکه کار به نتیجه برسد دوباره مشروب خورده اند و پس از آنکه پدیدۀ ویار، تمام مسائل دیگر را تحت الشعاع قرار داد، دیگر نتوانسته اند به کار مهم خود برسند. علت ادامۀ مشروب خواری این افراد ، فرار نبوده است . آنها مشروب می خورده اند تا ویار بدنی خود را که خارج از کنترل فکرشان بوده است برطرف کنند. پدیدۀ ویار، در بسیار ی از موارد باعث شده است که افراد بجای ادام ۀ مبارزه ، خود را قربان ی کنند . طبقه بندی کردن الکلی ها بسیار مشکل به نظر می رسد و تشریح جزئیات آن خارج از بحث این کتاب است . ما بطور خلاصه چند گروه از آنها را در اینجا تعری ف می کنیم . دسته ای از الکلی ها اختلالات روانی دارند . همگی ما با این
دسته به خوبی آشنا هستیم . آنها همیشه در خیال ترک دائمی هستند، احساس پشیمانی در آنها شدید است و با آنکه قول و قرارها ی زیادی می گذارند ، اما هرگز تصمیم نمی گیرند.
نوع دیگر آنهایی هستند که قبول ندارند نمی توانند مشروب بخور ند . آنها برای ادامۀ مشروب خواری راههای مختلفی پیدا می کنند، مثلاً نو ع مشروب و محیط خود را تغییر می دهند. عدۀ دیگری وجود دارند که تصور می کنند ، پس از مدتی دوری از الکل ، می توانند بدون استقبال از خطر، دوباره مشروب بخورند. دسته دیگر کسانی هستند که احساسات متغییری دارند، این عده کمتر از هر دسته دیگری برای دوستان خود قابل درکند و تمام صفحات این فصل را می توان به این دسته اختصاص داد.
طبقۀ دیگر آنهایی هستند که به جز واکنش غیر طبیعی نسبت به الکل در بقیه موارد کاملاً طیبعی اند، این دسته غالباً مردمی قادر، باهوش و زود آشنا هستند. وجه مشترکی که در این علامت خاص بیماری بین تمام دستجات فوق و بسیاری از انواع دیگر وجود دارد ، این است که: آنها هیچ کدام نمی توانند مشروب بخورند و پدیدۀ ویار گریبان گیرشان نشود . همانطور که قبلاً اشاره شد، ممکن است این پدیده همان ظهور عینی آلرژی باشد، که این افراد را از هم متمایز می کند و به آنها هویتی کاملاً متفاوت از هم می دهد. ما تابه حال هیچ نوع درمانی را ندیده ایم که بتواند این بیماری ر ا برای همیشه ریشه کن کند . تنها راه حلی که می توانیم پیشنهاد کنیم پرهیز کامل است .
مطالبی که در بالا عنوا ن کردیم به فوریت ما را به طرف مباحث داغ و جنجالی سرازیر می کند. در این مورد چه مخالف و چه موافق مطالب زیادی نوشته اند ، اما اکثر پزشکان عقیده دارند ، بیشتر الکلی ها که بیماری شان مزمن می شود، محکومینی بیش نیستند.

نظریۀ پزشک
راه حل چیست ؟ شاید بهترین طریق جواب گفتن به این سئوال بازگو کردن یکی از تجربیاتم باشد. حدود یک سال قبل از این تجربه ، الکلی مزمنی را برای معالجه به بیمارستان من آوردند. این شخص زخم معده داشت، اما خونریزی معده اش تاحدودی آرام شده بود. قوای دماغی این مرد ظاهراً خسارت خورده و درحال زوال بود . او همه چیز خود را از دست داده بود و شاید فقط برای مشروب خوردن زندگی می کرد . با صراحت اقرار می کرد و مطمئن بود که برایش هیچ امیدی نیست . پس از خار ج شدن الکل از بدنش ، متوجه شدیم که صدمه جدی و دائمی به مغزش وارد نشده است . این
شخص مطالب پیشنهادی این کتاب را پذیرفت و پس از یک سال دوباره با من تماس گرفت . در این تماس احساس عجیبی به من دست داد. من با آنکه او را به نام می شناختم و از لحاظ ظاهری هم تا حدود ی او را تشخیص می دادم ، اما وجه تشابه دیگری با یک سال پیش خود نداشت . او از یک فرد مأیوس ، لرزان و عصبی ، به مردی متکی به نفس و راضی تبدیل شده بود . مدتی با او صحبت کردم اما باز هم نتوانستم احساس کنم که او را قبلاً می شناخته ام و هنوز به نظرم غریبه می آمد .
اکنون سالها از آن زمان می گذرد و او دیگر دست به مشروب خواری نزده است . من در زمانی که نیاز به تقویت فکری دارم ، شخص دیگری را که از طری ق یک پزشک معروف نیویورکی به من معرفی شده بود به یاد می آورم . این شخص اعتقاد داشت که درد بی درمانی دارد و بدین جهت خود را در یک طویله متروک مخفی کرده بود تا بلکه مرگ به سراغش آید . بالاخره یک گروه نجات ، او را که در وضعیت اَسفناکی بود پیدا کر دند و به من سپر دند. پس از آنکه حالش از لحاظ جسمی بهتر شد، صریحاً به من گفت که به نظر او معالجه اتلاف وقت است ، مگر اینکه اطمینانی را که تا به حال هیچکس به او نداده بود به او بدهم و بگویم که در آینده ارادۀ مقاومت در مقابل خواسته مشروب خواری را خواهد داشت .
بیماری این شخص آنقدر پیچیده بود و حالت افسردگیش آنچنان شدید بود که فکر کردیم تنها شانس او چیزی است که ما آن را« روانشناسی اخلاقی »می نامیم و فکر می کردیم که حتی این برنامه هم در مورد این شخص ممکن است هیچ تأثیری نداشته باشد

به هر حال این شخص ایده های این کتاب را پذیرفت و سالهای درازی است که دیگر مشروب نخورده است . این مرد اکنون نمونه ای از انسانیت است و من هنوز گاهگاهی او را می بینم . من جداً به تمام الکلی ها توصیه می کنم که این کتاب را بخوانند و حتی اگر به نظرشان مسخره هم برسد، ممکن است بعدها دعاگو شوند.
دکتر متخصص : ولیام د. سیلک ورت

ﻓﺼﻞ اول "داﺳﺘﺎن ﺑﯿﻞ"

تبّ جنگ در شهر‹ نیو انگلند › بسیار بالا بود . ما افسران جوان از ‹ پلاتسبرگ › به آن جا اعزام شده بودیم . از اینکه مردم ما را به خانه های خود میهمان می کردند ، خوشحال بودیم . و احساس قهرمانی میکردیم . آن جا عشق بود ، تحسین بود و جنگ ، لحظه هائی والا ، همراه با طنز و خنده در فواصل آن . بالاخره من نیز جزئی از آن زندگی شدم . در گرماگرم این هیجانات بود که ، مشروب را کشف کردم . هشدارهای شدید و تعصب آلود خویشان را در مورد آن به فراموشی سپردم . پس از مدّتی با کشتی به طرف مأموریّت جدیدی حرکت کردیم و من که شدیداً تنها بودم دوباره به الکل روی آوردم .

در انگلستان پیاده شدیم ، در آن جا به دیدار کلیسای بزرگ ‹ وینچستر › رفتیم که ، در من تأثیر زیادی گذاشت . در دور و بر شروع بگردش کردم ، توّجهم به نوشته های یک سنگ قبر قدیمی جلب شد ، نوشته بود : « اینجا مزار سرباز توپخانه ای از منطقه ‹ همپشایر › است . که بهنگام مرگ مشغول نوشیدن آب جو بود . سرباز خوب هرگز فراموش نمی شود . چه با گلوله کشته شود چه با الکل .

این اخطار شومی بود که مؤفق به درک آن نشدم . درسن بیست و دوسالگی ، من که دوران خدمت سربازی ام را در جنگ های خارجی گذرانده بودم ، سرانجام به وطن بازگشتم . خود را مثل یک رهبر تصوّر میکردم ، مگر نه اینکه ، همقطاران هدیهء مخصوصی برای قدردانی به من داده بودند ؟ تصوّر میکردم استعداد رهبریم ، مرا در رأس مؤسسهء بزرگی قرار خواهد داد و من مدیری خواهم شد بسیار با قدرت و مطمئن .

به کلاس شبانهء مدرسه حقوق رفتم ، کاری هم بعنوان مأمور تحقیق در یک دفتر وکالت گرفتم . خود را در راه مؤفقیّت میدیدم ، خیال داشتم به تمام دنیا ثابت کنم که آدم مهمّی هستم . جریان کار مرا به طرف بازار سهام کشید و کم کم به بورس سهام علاقمند شدم . خیلی ها پولشان را از دست میدادند ، امّا بعضی ها هم بسیار ثروتمند میشدند ، چرا که من نشوم ؟ ضمن مدرسهء حقوق به تحصیل اقتصاد و بازرگانی مشغول شدم . امّا چون استعداد الکلی بودن را داشتم ، نزدیک بود در کلاس وکالت مردود شوم . در یکی از امتحانات نهائی آنقدر مست بودم که تفکّر و خواندن و نوشتن برایم امکان نداشت .با آنکه مشروب خوردنم همیشگی نبود ، امّا همسرم را آزار میداد . ما صحبت های زیادی در این مورد میکردیم و من سعی داشتم احساس واقعهء قبل از وقوعی را که در او پدید آمده بود ؛ به نحوی آرام کنم . به او میگفتم : مردان نابغه و خلّاق بهترین پدیده های خود را در حالت مستی خلق کرده اند و پر عظمت ترین پرداخت های افکار فلسفی از آن بر میخیزد . همزمان با پایان کلاس دریافتم که وکالت برایم مناسب نیست . فریبندگیء گرداب بازار سهام ، مرا در چنگال خود اسیر کرده بود . مدیران بازرگانی و اقتصاد قهرمانان رویاهای من بودند . با آمیختن الکل و تخیّلاتم شروع به ساختن سلاحی کردم ، امّا غافل از آن بودم که روزی مانند ( بومه رنگ 1 ) به طرفم بر میگردد و مرا تکه تکه میکند .

من و همسرم با قناعت و صرفه جوئی ، مبلغ یکهزار دلار پس انداز کردیم و مقداری اوراق قرضه و سهام ارزان که مورد توجّه بازار نبود خریدم ، تصوّر میکردیم روزی قیمت آن ها بالا خواهد رفت و اینطور هم شد . سعی داشتم دوستان مشغول دربازار سهام را متقاعد کنم که مرا برای بررسی و ارزیابی به کارخانجات خارج شهر اعزام کنند ؛ که ، مؤفق نشدم . با این حال من و همسرم تصمیم به رفتن گرفتیم . تئوریء من این بود که بیشتر مردم پولدار، پول خود را در معاملات سهام بدلیل وارد نبودن به بازار از دست میدهند . امّا بعدها دلائل فراوان دیگری نیز کشف کردم .

ما از کارهای خود استعفإ دادیم و با یک موتو سیکلت راهی شدیم . بار ما یک چادر ، یک دست لباس اضافی ، پتو و سه جلد کتاب قطورراهنمائیء اقتصادی بود .

دوستان ما اعتقاد داشتند ، که یک کمیسیون رسیدگی به امور دیوانگان باید در مورد ما تشکیل میشد ! شاید هم درست فکر میکردند . امّا تا حدودی نتیجه گیریء من مؤفقیّت آمیز بود و بدین جهت مقداری پول عایدم شد و یک بار هم برای مدّت یکماه در یک مزرعه مشغول بکار شدیم ، تا بدین وسیله از سرمایهء کوچکمان برداشت نکنیم ، آن آخرین کار بدنیء صادقانه ای بود که من در آن دوران انجام دادم . ما تمام شرق آمریکا را در عرض یکسال پیمودیم و ثمرهء آن گزارش یکساله ای به بازار سهام بود که باعث شد شغل خوبی با خرج سفره ای چرب نصیب شود و در یک معاملهء آزاد هم مقدار بیشتری پول بدست آوردیم . خلاصه حاصل سود آن سال به هزارها دلار بالغ شد .

تا چند سال بعد هم بخت با من یار بود و پول و تحسین فراوان بر سر و رویم فرو میریخت . به همه چیز رسیده بودم . قضاوت ها و ایده های مرا بسیاری از مردم دنبال میکردند و از طریق روزنامه میلیونها نفر از آن بهره مند میشدند . بازار پر رونق اواخر دهه 1920 در حال جوش و خروش بود . مشروب قسمت بزرگ و فرح بخشی از زندگیء من شده بود . در کلوپهای شبانه شمال شهر همه ولخرجی های هزار دلاری میکردند و حرف های میلیونی میزدند . صحبت های فریاد گونه فضا را پر کرده بود ، مسخرگان میتوانستند مسخرگی کنند و بهای آن را نیز بپردازند . من هم دوستان گرد شیرینیء فراوانی پیدا کرده بودم . تمام روز و تقریباً هر شب مشروب میخوردم و این مسئله جنبه جدّی تری پیدا کرده بود . بالاخره سرزنش های دوستان بدعوی و مرافعه ختم شد و من به گرگ تنهائی مبدّل شدم . صحنه های غم انگیز زیادی در آپارتمان مجلّل ما اتّفاق می اُفتاد ، البته من هیچ گاه به همسرم خیانت واقعی نکردم و وفاداریء من که گاه مستیء بیش از حدّ هم به آن کمک میکرد ، باعث میشد که از این گونه گرفتاری ها در امان بمانم .

در سال 1929 تب بازیء گلف مرا گرفت و ما بیکباره به حومهِ شهر نقل مکان کردیم . وقتی در بازی از والتر هیگن شروع به بردن میکردم ، همسرم برایم ابراز احساسات میکرد ، امّا مشروب خیلی زودتر بحساب من رسید تا والتر ، صبحها حالتی عصبانی و وحشتزده داشتم ، بازیء گلف موقعیّت مشروب خواری شبانه روزی را برایم فراهم میکرد . از اینکه دو رو بر زمین اختصاصی پرسه میزدم ، خیلی خوشحال بودم . این زمین اختصاصی مرا شدیداً تحت تأثیر قرار داده بود . چهره ام برنزه و حالتی را که افراد مؤفق دارند پیدا کرده بود . مدیر بانک محلّی با شکّ و تردید کشیدن چک های درشت مرا نظاره میکرد .

در اکتبر سال 1929 یکباره دروازه های جهنّم بروی بورس سهام نیونیورک باز شد . در غروب یکی از روزهای وحشتنزا از بار هتل تلوتلو خوران خود را بداخل یک آژانس امور سهام رساندم . ساعت هشت بعدازظهر بود . پنج ساعت از بسته شدن بازار میگذشت . ماشین تحریر خودکار هنوز تق تق میکرد ، من بیک نقطه از نوار داخل ماشین خیره شده بودم . حروف xyz32 بچشم میخورد که صبح آنروز xyz52 بود . من کارم تمام بود و همین طور کار تعداد زیادی از دوستان . روزنامه ها از خودکشیء مردان سرمایه دار گزارش میدادند که مرا منزجر میکرد ، من اهل خودکشی نبودم . دوباره به بار برگشتم . بمن چه مربوط که دوستانم از ساعت ده ، میلیونها دلار از دست داده بودند ، فردا هم روز دیگری است . همانطور که مشغول مشروب خوردن بودم بار دیگر خواستهء قاطعانه و قدیمیء برنده شدن در من زنده شد . صبح روز بعد به دوستی که در مونترال داشتم تلفن زدم ، هنوز مقدار زیادی پول برایش باقی مانده بود . فکر میکرد بهتر است که منهم به کانادا بروم ، در بهار بعد زندگیء ما دوباره بروالی که بدان عادت داشتیم برگشت . احساس میکردم مانند ناپلئون از جزیره « البا » بازگشته ام ، امّا ، برای من سنت هلنی وجود ندارد . سرانجام مشروب خواری دوباره بحسابم رسید و دوست دست و دلبازم مجبور شد عذر مرا بخواهد . این دفعه دیگر ما آس و پاس ماندیم .

به خانه پدر و مادر همسرم نقل مکان کردیم ، کاری پیدا کردم که بعد بخاطر دعوا با یک راننده تاکسی آنرا از دست دادم . هیچکس نمیتوانست پیش بینی کند که من برای مدّت پنج سال بعد ، قادر نباشم یک کار درست و حسابی دست و پا کنم و یا حتّی یک نفس هشیار بکشم . همسرم در یک فروشگاه بزرگ مشغول به کار شد و وقتی خسته بخانه برمیگشت با مستیء من روبرو میشد . من بصورت مهمان ناخوانده و جا خوش کرده آژانسهای فروش سهام در آمده بودم .

بالاخره مشروب از حالت لوکس خود خارج شد و بصورت یک نیازدر آمد . روزی دو سه بطر جین خانگی قاچاق ، برنامه همیشگیء من شده بود . گاهی اوقات یک معامله کوچک چند صد دلاری نصیبم میکرد و بدهکاری خود را به بارها و اغذیه فروشها میپرداختنم . این جریان بدون وقفه ادامه داشت و سپس لرزش ها و تشنج های صبحهای زود شروع شد . یک چتور جین و شش بطر آبجو لازم بود تا بتوانم صبحانه ام را بخورم . هنوز فکر میکردم که میتوانم اوضاع را کنترل کنم . مدّتی هم بطور متناوب هشیار بودم و مشروب نخوردم که آن هر بار امید همسرم را زنده میکرد .

بتدریج اوضاع بدتر شد و خانه به تصاحب مؤسسهء وام دهنده رفت . مادر همسرم درگذشت و همسر و پدر همسرم بیمار شدند .

     یکبار یک موقعیّت معاملاتیِ خوب برایم پیش آمد ، سهام در نقطه پائین سال 1932 بود ، من بطریقی مؤفق شده بودم که یک گروه خریدار گرد هم آورم و قرار بود مرا در منافع آن دست و دل بازانه سهیم کنند ، امّا ، در کش و قوس شگفت انگیز الکل اسیر شدم و این شانس بزرگ را از دست دادم .

به خود آمدم ، مشروبخواری باید متوقف میشد . متوّجه شدم که حتّی یک گیلاس مشروب هم نمیتوانم بخورم و بآخر خطّ رسیده ام . من قبلاًهم دست خطهای زیادی زیادی با وعده های شیرین نوشته بودم ، امّا ، همسرم با خوشحالی باور داشت که این بار جدّی هستم و همینطور هم بود .

به فاصله کوتاهی دوباره مست بخانه آمدم ، از خود هیچ مقاومتی نشان نداده بودم ، پس قدرت عالی تصمیم گیری من کجا رفته بود ، جوابی برایش نداشتم و حتّی بفکرم هم نیامده بود . لابد کسی مشروبی جلوی من گذاشته و منهم آنرا خورده بودم . آیا من دیوانه بودم ؟شکّ برم داشت زیرا از دست دادن جنبه تا بدان حدّ بنظر من نزدیک به دیوانگی بود.

عهد و پیمان خود را تجدید و دوباره سعی کردم ، مدّتی گذشت و اعتماد بنفس تبدیل به غره گی شد . حالا دیگر به کارخانجات مشروب سازی پوزخند میزدم و تصوّر میکردم کنترل را بدست آورده ام . یک روز وارد کافه ای شدم که تلفنی بزنم ،طولی نکشید که خود را در حال کوبیدن مشت بر روی پیش خوان بار پس از آنکه ویسکی اثرات خود را در مغزم گذاشت ، بخود گفتم دفعه بعد کنترلم بهتر خواهد بود ولی حالا که خوردم بهتر است تا آن جا که جا دارد بخورم و این کار را هم کردم .

پشیمانی ، وحشتزدگی و نا امیدی روز بعد فراموش شدنی نیست ، شهامت مقابله را از دست داده بودم و افکارم سرعت غیر قابل کنترلی داشت و احساس هولناکی در من بوجود آمده بود . بندرت جرأت رفتن به آنطرف خیابان را پیدا میکردم  زیرا میترسیدم در وسط خیابان از حال بروم و در هوای نیمه تاریک صبح زود کامیون های عابر ، مرا زیر بگیرند . از یک اغذیه فروشی که تمام شب باز بود دوازده قوطی آبجو خریدم و اعصاب ملتهب من بالاخره آرام شد . یک روزنامه صبح خبر میداد که بازار سهام دوباره به جهنّم رفته است . من هم همینطور . بازار میتواند بهبود یابد ؛ امّا من نمیتوانم ، این بار سنگینی بود . آیا باید خودکشی میکردم ؟ نه حالا نه و بعد یک غبار  فکری ، بله ، جین آنرا درست خواهد کرد . دو بطری و سپس فراموشی .

جسم و فکر مکانیزم های شگفت آوری هستند . آنها دست و پا زدن مرا برای دو سال دیگر تحمّل کردند . بعضی اوقات وحشت و دیوانگی صبحگاهی وادارم میکرد به کیف پول همسرم دستبرد بزنم . دوباره به خیال خودکشی افتادم امّا مردّد بودم ؛ که خود را از پنجره به بیرون پرتاب کنم و یا از سمّی که در قفسهء داروها بود استفاده کنم . به ناتوانیء خود ناسزا میگفتم . سفرهای زیادی از شهر به حومه ، یا بالعکس کردیم و این بخاطر یافتن راه فراری بود که من و همسرم در جستجویش بودیم . شبی شکنجهء روحی و جسمی آنقدر جهنّمی بود ؛ که ترسیدم  از پنجره ناگهان به خارج پرتاب شوم . به هر طریقی بود تشک خود را به طبقهء زیرین بردم ، مبادا که خود را به بیرون بیندازم . دکتری را به بالینم آوردند و او مسکنّی قوی برایم تجویز کرد . روز بعد مرا در حال نوشیدن جین و خوردن قرص مسکّن هر دو با هم پیدا کردند . خوردن مشروب و مسکّن بزودی مرا به زمین کوبید . دوستان نگران مشاعر من بودند . من هم همینطور وقتی مشروب میخوردم غذایم یا بسیار کم بود ؛ یا اصلاً نمی توانستم چیزی بخورم . چهل پوند وزنم پائین رفته بود .

با کمک مادرم و برادر زنم که یک طبیب است ؛ در یک بیمارستان معروف که مخصوص دوباره سازیء جسمی و روحیء الکلی ها بود بستری شدم . در اثر روش معالجه ای که « بلادانا » نامیده میشود مغزمن از حالت غبارآلود بدر آمد و « هایدروتراپی » و ورزش سبک هم کمک بسیار کرد و از همه مهمّ تر با دکتری مهربان آشنا شدم ؛ او برایم توضیح داد علاوه بر آنکه من خودخواه و سبک مغز هستم ، روحاً و جسماً سخت بیمارم .

در آنجا آموختم که الکلی ها نیروی اراده شان در مورد مشروب بطور حیرت آوری ضعیف میشود ؛ لیکن در موارد دیگر غالباً از نیروی ارادهء کافی برخوردار هستند . دانستن این مطلب تا حدّی باعث تسکین من شد و رفتار باور نکردنیء مرا که با نا امیدی میخواستم مشروب را ترک کنم توجیه میکرد . با آگاهی از این حالت با امید فراوان به آینده مینگریستم و سه چهار ماهی پرندهء امیدم در اوج پرواز میکرد . مرتّب به شهر میرفتم ، پول کمی هم در می آوردم ، مطمئن بودم که جوابم را پیدا کرده ام و آن خود شناسی است .

من در اشتباه بودم زیرا ، آنروز ترسناک که دوباره مشروب خوردم و منحنیء در حال نزول سلامت اخلاق و جسم من ناگهان به پائین ترین حدّ ممکن رسید ، پس از مدّتی مجدداً در بیمارستان بستری شدم . تصوّر میکردم که این دیگر صحنه آخر است و پرده ها بپائین آمده اند . به همسر نگران و مأیوس من که ، یا در حالت « دلریوم ترمنز » قلب من از کار خواهد افتاد و یا ظرف یک سال دچار حالتی دیگر بنام « وت برین » خواهم شد . او میبایستی بزودی مرا تحویل مرده شور داده و یا به تیمارستان بسپارد .

آنها نیازی نداشتند این مطالب را بمن بگویند ، خود آنرا میدانستم و حتّی از آن استقبال هم میکردم . این ضربه شکننده ای برای غرور من بود . منیکه خیلی به خود و قابلیّت هایم مباهات میکردم ، قدرت حلّ مشکلاتم را از دست داده بودم . در حال فرو رفتن در تاریکی بودم و میرفتم تا به جمع میگساران بیشماری که قبل از من به این راه رفته بودند بپیوندم . به فکر همسر بیچاره ام افتادم و دوران خوشی که گاهی اوقات با هم داشتیم ، حاضر بهر کاری بودم تا بلکه از خجالت او بدر آیم و جبران مافات کنم ، امّا ، دیگر خیلی دیر شده بود .

هیچ کلامی نمیتواند احساس تنهائی و نومیدی ِ مرا در آن گرداب تلخ افسوس بیان کند. باطلاق از همه طرف مرا در بر گرفته بود و من حریف را در مقابل خود میدیدم . الکل ارباب من بود و من پایمال شده بودم .

با لرزش از بیمارستان بیرون آمدم ، مرد کمر شکسته ای بودم ، ترس برای مدّت کوتاهی هشیارم کرد . امّا ، بار دیگر با وسوسهء گیلاس اوّل غافلگیر شدم . در روز متارکه جنگ سال ( 1934 ) دوباره شروع بخوردن کردم . همه از من کناره گیری میکردند . آنها معتقد بودند که یا مرا باید در محلّی بزنجیر کشید ، یا رهایم کرد تا لنگ لنگان راهیء عاقبت دردناک خود شوم . چقدر سیاه است تاریکی قبل از طلوع ، در واقع آن شروع آخرین هرزه گیء من بود . قرار بود منجنیقی مرا به دیاری که مایلم آنرا بُعد چهارم حیات بنامم پرتاب کند . قرار بود با خوشبختی ، آرامش و مثمر ثمر بودن آشنا شوم و براهی پای بگذارم که بطور غیر قابل باوری هر چه زمان بگذرد شگفت آورتر شود .

در اواخر نوامبر سرد آنسال در آشپزخانه مشغول خوردن مشروب بودم ، حالت مخصوصی از رضایت در من بود ؛ زیرا باندازهء کافی جین دوروبر خانه جاسازی کرده بودم که برای تمام شب و فردایم کافی بنظر میرسید . همسرم سرکارش بود ، در فکر بودم که یک بطری جین زیر رختخوابم مخفی کنم ؟ من قبل از روشن شدن هوا به آن احتیاج داشتم .

نقشه کشی هایم را صدای تلفن متوقف کرد . صدای گرم و خوش ِ یک دوست قدیمیء دوران مدرسه بود . سئوال کرد ، آیا میتواند بدیدارم بیاید ؟ او دیگر مشروب نمیخورد و هشیار بود. تا آن جا که بخاطر داشتم سالهای زیادی از آن زمان که او با این شرائط به نیویورک آمده بود میگذشت . برایم تعجّب آور بود . از گوشه و کنار شنیده بودم او را بخاطر دیوانگیء ناشی از الکل به تیمارستان انداخته اند . کنجکاو بودم که چگونه فرار کرده است ، به او گفتم حتماً میتواند شام را با ما باشد ، بدین وسیله میتوانستم به بهانه داشتن مهمان آزادانه مشروب بخورم . به هیچ وجه به او شرائط حال او نمی اندیشیدم و فقط در فکر زنده کردن خاطرات گذشتهء خود بودم . بیاد زمانی افتادم که با او برای تکمیل عیشمان یک هواپیمای دربست اجاره کرده بودیم ! آمدن او مانند واحه ای در میان صحرای بی انتها ، پوچ و دلتنگ کننده زندگیء من بود .

در باز شد و او بدرون آمد ، پوستی سالم و حالتی نورانی داشت . برق مخصوصی در چشمانش دیده میشد . بطور غیر قابل تصوّری تغئیر کرده بود . چه اتفّاقی افتاده بود ؟ یک لیوان مشروب به طرفش سُردادم ، از خوردن امتناع کرد ، مأیوس امّا کنجکاو ، فکر کردم چه اتّفاقی برای او افتاده است ، او خودش نبود . سئوال کردم جریان چیست ؟

با نگاهی مستقیم به سادگی و با لبخند گفت : (( من مذهب پیدا کرده ام ))  مبهوت شده بودم ، که اینطور ، او سال گذشته الکلیء لاف زنی بیش نبود . مشکوکانه فکر کردم ، حالا هم در مورد مذهبی بودنش کمی گزاف میگوید . چشمانش آن برق مخصوص را داشت . بلی این رفیق قدیمی آتشی در وجودش بود ، به هر حال که خدا عمرش بدهد ، بگذار یاوه سرائی کند ، مطمئناً مشروب من بیشتر از موعظهء او دوام خواهد آورد .

امّا او یاوه سرائی نکرد و بطور دقیق و مشخّص راجع به دو نفر مردی صحبت کرد که در دادگاه برای وساطت از او حاضر شده بودند و قاضی را قانع کرده بودند تا او را از اقامت در تیمارستان معاف کنند . آنها در دادگاه راجع به یک ایده مذهبیء ساده و یک برنامهء عملی قابل اجرإ صحبت کرده بودند . این جریان دوماه پیش به وقوع پیوسته بود و نتیجه آن بوضوح نشان میداد که مؤثر واقع شده است .

او آمده بود تا اگر در من تمایلی باشد تجربه اش را در اختیارم بگذارد . شوکه شده بودم امّا کنجکاو هم بودم و در واقع میبایستی علاقه مند هم باشم ، زیرا که هیچ امیدی نداشتم . او ساعت ها صحبت کرد . خاطرات کودکی جلوی چشمم مجسّم شد و تقریباً میتوانستم صدای واعظ مسیحی را در روزهای یکشنبه ، آن دور دورها ، در روی تپه ها بشنوم ، بیاد قسم نامه ای افتادم که برای خودداری از صرف مشروبات الکلی تنظیم شده بود . من هرگز آنرا امضإ نکردم . بیاد پدر بزرگم افتادم که با پاک دلی و بدون سوءِ نیّت ، بعضی از مردمان کلیسا و اعمالشان را جقیر میشمرد . او اصرار داشت که نوای سپهر گردون واقعاً در ترنم است ؛ امّا دوست نداشت که واعظ چگونگیء گوش دادن به آنرا برایش معیّن کند .بیاد شجاعت او افتادم که ، درست قبل از مرگش راجع به این گونه مسائل صحبت میکرد . تمام این خاطرات ناگهان از اعماق گذشته ام سر گشودند و بغض گلویم را باعث شد . آن روزِ زمان جنگ که به کلیسای قدیمی ‹ وینچستر › رفته بودیم ، در پیش چشمم مجسّم شد .

من همیشه به یک قدرت برتر از خود اعتقاد داشتم و بدفعات در این مورد اندیشیده ام . من منکر خدا نبوده ام . عدّه کمی از مردم واقعاً منکر خدا هستند ، زیرا در معنای کافر بودن باور کورکورانه ای از این فرضیه غریب است که کهکشان شروعش از صفر بوده و بدون هدف بطرف هیچ می شتابد . قهرمانان رویاهای من متفکّرین ، شیمیدانها ، ستاره شناسان و حتّی پیروان مکتب تکامل همگی عقیده دارند که ، قوانین و قدرت های بزرگی در کار است و من هم با وجود نشانه های مخالف شکّ زیادی نداشتم که یک ارادهء نیرومند و متوازن زیر بنای همه چیز است . چگونه میتوانست این همه قوانین دقیق و تغئیر ناپذیر بدون یک آفریدگار دانا وجود داشته باشد ؟ من حدّاقل میباید به نیروئی در طبیعت که نه حدّ و نه زمان میشناسد اعتقاد می داشته ام ، امّا این بالاترین مرحله ای بود که تا به آنروز رفته بودم.

وقتی صحبت از خدائی برای من میشد ، وقتی می گفتند او عشق است و قدرتش مافوق انسان است ، بی حوصله می شدم و مغزم در را بر روی این تئوری بشدّت می بست . اینجا نقطه جدائی من با مردان مذهبی و مذاهب دنیا بود .

مسیح را بعنوان یک مرد بزرگ قبول داشتم ولی فکر میکردم پیروانش راه او را درست دنبال نمیکنند . درسهای اخلاقی او بسیار عالی بود امّا من برای خود قسمتهائی را که مشکل نبود و بنظر آسان می آمد جدا کرده و بقیّه را بدور ریخته بودم .

آن جنگها ، آتش سوزیها و تناقضی که جدالهای مذهبی بوجود آورده بود حالم را بهم میزد . براستی شکّ داشتم که مذهب در جمع کار مثبتی از پیش برده باشد . با قضاوت های حاصل از آن چه که در اروپا و بعد از آن دیده بودم ارتباط خدا را با بندگانش کوتاه میدیدم و برادری انسانها را طعنه ای تلخ میافتم ، امّا اگر شیطانی در کار بود بنظر میآمد که همه کاره دنیا او باشد و بدون شکّ مرا در اختیار خود داشت .

دوستم در مقابل من نشست و بدون مقدّمه گفت خدا کاری برای او انجام داده است که او خود قادر به انجامش نبود . او گفت : نیروی ارادهء انسانی اش شکست خورده بود و پزشکان حکم غیر قابل علاج بودن او را صادر کرده بودند و اجتماع در حال بزنجیر کشیدنش بود . او هم مثل من شکست کامل خود را اقرار داشت . در واقع او از کام مرگ بازگشته و دفعتاً از حالت یک توده زباله به نقطه ای از زندگی رسیده بود که از بهترینی که تا آن زمان میشناخت بمراتب بهتر بود . آیا منشإ این نیرو از وجود او بود ؟ مسلماً نه ، هیچ نیروی برتری در او وجود نداشت که در آن لحظه در من نباشد .

دیگر جوابی نداشتم ، فکر اینکه گویا افراد مذهبی درست میگفته اند در من قدرت گرفت . اینجا چیزی در قلب یک انسان نهفته بود که کار غیر ممکن را ممکن میساخت ، عقائد من راجع به معجزات درست در همان موقع بشدّت تغئیر کردند . بخود گفتم گذشته پوسیده را فراموش کن ، در این جا یک معجزه درست روبروی من در آشپزخانه نشسته بود و با صدای رسایش بشارت عظیمی داشت .

متوّجه شدم دوستم چیزی بیشتر از سروسامان یافتن ظاهری در خود دارد . او در سطح دیگری قرار داشت و ریشه اش در خاک تازه ای مستقر شده بود . علیرغم وجود این شاهد زنده هنوز ردپای تعصب قدیمی ام را در خود میدیدم . نام خدا تنفر خاصّی را در من بیدار میکرد . وقتیکه صحبت از احتمال وجود یک خدای شخصی بمیان می آمد ، این احساس در من شدیدتر میشد و اصلاً از این ایده دل خوشی نداشتم . میتوانستم ایده هائی مانند قدرت خلاقه ، عقل کلّ و یا روح طبیعت را قبول کنم ، امّا ، در برابر فکر فرمانروای ِ بهشت مقاومت میکردم . هر چند که عشق و لطف این خدا نامحدود باشد . از آن زمان تا بحال با مردان زیادی روبرو شده ام که در این مورد احساس مشابهی داشته اند .

دوست من ایده ای را پیشنهاد کرد که در آن زمان بنظر نوظهور میرسید ، او گفت : « چرا تو خود مفهوم خدا را برای خودت انتخاب نمی کنی ؟ »

این سخن تأثیر عمیقی در من کرد و کوه یخ هوشمندیء مرا که سالهای دراز در سایه اش زندگی کرده ولرزیده بودم آب کرد و من بالاخره قدم بزیر آفتاب گذاشتم .

تنها شرطی که وجود داشت تمایل به پذیرش نیروئی بالاتر از نیروی خودم بود . هیچ چیز دیگری برای شروع کار لازم نبود . منوجّه شدم که رشد و نموّم میتواند از همان نقطه شروع شود . احتمال دارد بر روی پایه ای از تمایل بازنی آنچیزی را که در دوستم میدیدم در خود بسازم . آیا آنرا بدست خواهم آورد ؟مسلماًً .

بدین ترتیب مجاب شدم که اگر مایل باشیم ، لطف خدا شامل حالمان خواهد شد . بالاخره چشمهایم گشوده شد ، احساساتم شگفت و ایمان آوردم . نقاب غرور و تعصب از دیدگانم بزیر افتاد و دنیای تازه ای در برابرم هویدا شد .

حال معنای واقعی ِ تحربه مهمّی که در کلیسای  «وینچستر» کرده بودم برایم روشن شد . آن روز برای یک لحظه کوتاه به خداوند نیاز داشتم و او را طلب کردم، تمایلی  باطنی و فروتن در من بود که او را در کنار داشته باشم . او نیز آمد ، امّا بزودی این احساس به وسیلهء شهوات دنیوی که بیشتر آن در داخل وجودم بود بیرون رانده شد و تا آنروز همچنان ادامه داشت . چقدر من نابینا بودم.

در بیمارستان برای آخرین بار مشروب را ترک کردم ، مداوا لازم بود زیرا علائم « دلریوم ترمنز » در من دیده میشد .

در آنجا خود را به خدائی که درک میکردم سپردم . از او خواستم با من آن کند که میخواهد و خود را بدون قید وشرط در دست حمایت و راهنمائی او قرار دادم . برای اولّین بار اقرار کردم که بخودی خود هیچم و بدون او گم شده ای بیش نیستم . خالی از ترس رودر روی گناهان خود ایستادم . تمایلی باطنی در من پیدا شد تا دوست تازه یافته ام گناهانم را بشوید و از ریشه بزداید . از آن زمان تا بحال دیگر دست به مشروب نزده ام.           

دوست زمان تحصیلم بدیدارم آمد بطور کامل او را در جریان مشکلات و کمبودهایم گذاشتم. فهرستی از افرادی که آزار داده بودم و همچنین کسانی که از آن ها نفرت داشتم ، تهیّه کردیم و آمادگیء کامل خود را برای تماس با این افراد و اقرار به خطاهایم ابراز داشتم . قرار شد هرگز از دیگران انتقادی نکنم و تمامی ِ سعی و نیروی خود را در جبران خطاهای گذشته ام بکار برم .

قرار بود به هنگام اندیشیدن ، آن بصیرت روحانی را که در من پدید آمده بود به آزمایش بگذارم . این جاست که منطق عادی تبدیل به منطق غیر عادی میشود . میبایستی در مواقع شکّ و تردید ساکت و آرام بنشینم و فقط تقاضای راهنمائی و قدرت روبرو شدن با مشکلاتم را بنمایم و آنرا فقط بدانگونه که او برایم مقرّر میکند بانجام برسانم . هرگز برای خود تقاضائی نکنم مگر در مواردی که مسئله کمک بدیگران در کار باشد و تنها در این صورت است که میتوانم انتظاری داشته باشم که بی شکّ پاداش کوچکی نخواهد بود .

دوستم وعده داد که پس از انجام این امور ، وارد مرحلهء تازه ای در رابطه با آفریدگار خود میشوم و از ثمرات یک زندگیء معنوی که جوابگوی تمام مشکلاتم باشد برخوردار خواهم شد . ایمان به قدرت خداوند ، تمایل کافی ، صداقت و فروتنی از جمله شرائط اساسی برای بر پا ساختن و نگهداری نظام جدید زندگیم بود . ساده بود ، امّا آسان نبود . بهائی باید پرداخت میشد و آن از میان رفتن خودکامگی و خودخواهی بود . میبایست همه چیز را به پدر روشنی ها که در ماورإ قرار دارد واگذار میکردم .

این افکار شدیدا ًانقلابی بود ؛ امّا بمجرد آنکه آنها را بطور کامل پذیرفتم ، تأثیرشان برق آسا نمایان شد و یک احساس پیروزی در من شکل گرفت ، بعد احساس صلح و آرامشی در من پدید آمد که هرگز با آن آشنا نشده بودم . حسی از اعتماد محض در من بود . احساس کردم که در میان فضا هستم ، مثل آن بود که بادهای پر عظمت و منزه ارتفاعات کوهستانی بوزد و بوزد . خداوند بد بیشتر مردم حلولی تدریجی دارد امّا تأثیر در من بدون مقدّمه و عمیق بود .

برای یک لحظه نگران شدم . دکتر بیمارستان را صدا کردم . پرسیدم :  آیا عقل من هنوز سرجایش هست ؟ متعجّبانه بحرفهایم گوش میکرد .

بالاخره دکتر سر خود را تکان داد و گفت « من نمیدانم چه اتّفاقی برای تو افتاده است ؛ هر چه هست دو دستی به آن بچسب ، هر چیزی از آن حالتی که تو داشتی بهتر است.» این دکتر مهربان حال مردان بسیاری را میبیند که تجربیاتی نظیر من دارند و میداند که این حالات واقعی هستند .

در حالیکه روی تخت بیمارستان دراز کشیده بودم فکر کردم اگر این موهبتیکه بمن ارزانی شده است در اختیار معتادان نا امید دیگر نیز قرار گیرد ، باعث خوشحالیء آنها خواهد شد . شاید بتوانم به بعضی از آنها کمک کنم و آنها هم به نوبه خود ممکن است به دیگران کمک کنند .

دوست من لزوم مطلق  بکارگیریء این اصول را در تمام موارد زندگی گوشزد کرد و مخصوصاً کمک به دیگر معتادین را همچنانکه او بمن کمک کرده بود امری حیاتی خواند . او گفت ایمان بی عمل مرگ است . این مطلب کاملاً در مورد معتادین صدق میکند زیرا اگر یک معتاد نتواند تکامل و بسط معنوی خود را از طریق فداکاری و کمک به دیگران دنبال کند ، نتیجتاً قادر نخواهد بود از آزمایشات و پستی بلندیهائی که در مقابل اوست جان سالم بدر برد . اگر او به دیگران کمک نکند مسلماً دوباره کارش به مصرف کشیده خواهد شد و اگر مصرف کند یقیناً خواهد مرد که در آن صورت ایمانش هم ایمان مرده ای بیش نخواهد بود . آری برای ما معتادین مسائل اینگونه هستند .

من و همسرم با شوق و علاقهء فراوان خود را دربست وقف ایده کمک به معتادین کرده بودیم . این شانس خوبی بود زیرا تا یکسال ونیم بعد از آن همکاران قدیمی من هنوز نسبت به من مظنون و مشکوک بودند و در این مدّت کار چندانی پیدا نکردم . در آن دوران حال زیاد خوبی نداشتم ، از خودم بدم میآمد و در عین حال دلم به حال خودم میسوحت این حالت بعضی اوقات مرا تا سر حدّ بازگشت به الکل پبش میبرد ، امّا بزودی دریافتم هنگامی که تمام راههای علاج بی نتیجه مانده است ، کمک به یک معتاد دیگر میتواند بقیّه روز را بخیر کند . بارها در حال استیصال به بیمارستان قدیمی ام میرفتم و هر بار پس از صحبت کردن با یک معتاد بطور غیر قابل باوری سر حال میآمدم و دوباره قادر بودم روی پای خود بایستم . این روال تازه ای بود، برای روبرو شدن با مشکلات زندگی .

ما دوستان زیادی پیدا کردیم ، انجمن دوستانهء ما چنان بارور شده است که جزئی از آن بودن احساس فوق العاده ای را در ما بوجود میآورد . ما از زندگی خود احساس شادمانی واقعی میکنیم حتّی در مواقع فشار وسختی . من صدها خانواده را دیده ام که گام در راهی نهاده اند که مقصدی واقعی داشته است . من شاهد حلّ شدن بغرنج ترین مشکلات خانوادگی بوده ام و از میان رفتن کینه ها ، پدر کشتگی ها و تلخیهای مختلفی را به چشم دیده ام . من مردانی را دیده ام که از تیمارستان بیرون آمده اند و نقشی حساس در زندگیء خانوادگی و اجتماعیء خود بعهده گرفته اند . چه بسیار صاحبان حرفه و تجارت که موقعیّت های خود را دوباده بدست آورده اند . بندرت گرفتاری و یا مصیبتی یافت میشود که در جمع ما حلّْ نشده باشد . در یکی از شهرهای غربی و حومه اش هزار نفر از ما با خانواده های خود زندگی میکنیم . ما بطور مرتّب جلساتی تشکیل میدهیم تا بلکه تازه واردان امکان یافتن انجمن موّدتی را که بدنبالش هستند پیدا کنند . در این گردهمآئی های رسمی ممکن است ، پنجاه تا دویست نفر حضور داشته باشند . ما هم از لحاظ قدرت ، هم از لحاظ تعداد در حال رشد هستیم .

معتادینی که هنوز دمشان توی خمره است ، موجودات ناخوش آیندی هستند ، کشمکش های ما با آن ها از جهات مختلف طاقت فرسا ، اسف انگیز و گاه خنده دار است . یک بندهء بینوا در خانهء من خودکشی کرد ، او نمیتوانست یا نمیخواست براه ما توجّه کند .

با این همه کار ما بسیار سرگرم کننده است . گمان میکنم بعضی ها از حالت خاکی و رفتار ظاهراً سبک ما دچار تعجّب شوند ، امّا در زیر آن ظاهر یک انسان جدّی و خالص وجود دارد . ایمان و اعتقاد در تمام مدّت شبانه روز باید در ما و از طریق ما در حال جریان باشد والا از بین میرویم .

اکثر ما احساس میکنیم که دیگر نیازی نیست بدنبال کعبهء آمال بگردیم . ما در همین حال و در همین جا آنرا با خود داریم . صحبت سادهء دوستم در آشپزخانهء منزل ما هر روز به شعاع فزاینده ای صلح و خیر خواهی را در روی زمین تکثیر میکند .

bill w یکی از مؤسسین الکلی های گمنام است که در بیست و چهارم ژانویّه سال 1971 دنیا را بدرود گفت در سال 1985 تعداد گروههای الکلی های گمنام به 58.500 گروه بالغ شد .

1 - « boomerang » اسلحه ای چوبی که بومیان استرالیا از آن استفاده میکنند . خاصیّت آن اینست که پس از پرتاب ، دوباره بطرف خود پرتاب کننده برمیگردد

راه ﺣَﻠﯽ وﺟﻮد دارد

ما اعضای الکلی های گمنام ، هزاران زن و مردی را می شناسیم که همچون بیل زمانی هیچگونه امیدی برایشان نبود . لیکن تقریبا همگی آنها بهبود یافته اند و دیگر مشکل مشروبخواری ندارند .

ما از مردم سراسر آمریکا هستیم و مشاغل مختلفی داریم . سوابق ما از نظر سیاسی ، اجتماعی و مذهبی با یکدیگر متفاوت است . ما از جمله مردمانی هستیم که معمولا با هم در نمی آمیزند اما در بین ما حسن همجواری ، دوستی و درکی وجود دارد که قلم از بیان عظمت آن قاصر است .

ما مانند مسافران کشتی شکسته ای هستیم که لحظه ای قبل نجات یافته اند و دموکراسی ، یگانگی و شادی ، همگی را از خدمه جزء تا ناخدا در بر گرفته است . اما برخلاف احساس مسافران کشتی ، خوشحالی جستن از آن مهلکه ، پس از مشغول شدن به زندگی روزمره ، در ما فروکش نمی کند و مصیبت مشترکی که ما تجربه کرده ایم یکی از عواملی است که مانند سیمان ما را محکم بهم می آمیزد . اما این خود به تنهایی هرگز نمی توانست بدانگونه که اکنون بهم متصل هستیم ، ما را در کنار هم قرار دهد.

بزرگترین دلیل همبستگی ما ، راه حل مشترکی است که پیدا کرده ایم . ما در این راه بطور کامل با یکدیگر توافق داریم و برادرانه و با هماهنگی دست در دست هم در حرکت هستیم و این است پیام بزرگی که در این کتاب به مبتلایان بیماری الکلیسم هدیه می کند .

بیماری الکلیسم ( ما به این نتیجه رسیده ایم که اعتیاد به الکل یک بیماری است ) آنچنان تاثیری روی اطرافیان ما می کذارد که هیچ بیماری دیگری نمی گذارد . برای مثال اگر بیماری سرطان را در نظر بگیریم ، خواهیم دید که همه به حال بیماری تاسف می خورند و خشم و قهری نثار او نمی کنند . اما در مورد بیماری الکلی این گونه نیست ، زیرا این بیماری تمام چیزهای پر ارزش دنیا را با خود نابود می کند و زندگی تمام کسانی را هم که با بیماری سرو کار دارند مختل می نماید و سوء تفاهم ، نفرت شدید ، ترس از بی پولی ، تنگی عرصه بر دوستان و کارفرمایان ، تیره روزی کودکان معصوم و افسردگی همسران و والدین را بهمراه دارد . ( به این لیست هر کسی می تواند اضافه کند ).

ما امیدواریم این کتاب ، راهنما و آرامبخش کسانی باشد که بیماری الکلیسم ، در زندگیشان تاثیر گذارده است و یا خواهد گذاشت . بسیاری از پزشکان حاذق که سعی در معالجه ما داشته اند به این نتیجه رسیده اند که بعضی اوقات محال است یک الکلی بدون سعی در اختفای بعضی از مطالب با آنها به گفتگو بنشیند و تعجب آور اینکه همسران ، والدین و دوستان نزدیک بیمار ، حتی بیشتر از پزشکان با دیواری که او در برابر خود بنا کرده است روبرو می شوند .

حالی که یک مشروبخوار سابق که راه حل ما را پیدا کرده است و به آگاهی کافی در مورد بیماری الکلیسم مسلح شده است ، ضرف چند ساعت می تواند اعتماد یک الکلی دیگر را از هر جهت جلب کند و تا زمانی که این تفاهم بوجود نیامده است . هیچ نتیجه ای و یا احتمالا نتیجه چندانی حاصل نخواهد شد . بهنگام صحبت با مشروب خوار سابق ، تازه وارد متوجه می شود که مخاطبش اشکلاتی شبیه او داشته است و شخصا می داند که گرفتاری چیست ، سخن بیهوده نمی گوید و نحوه رفتارش نشان می دهد که جواب درستی در چنته دارد ، لیکن هرگز خود را والاتر تصور نمی کند و فقط می خواهد کمک کند تازه وارد در می یابد که حق ویزیتی در کار نیست ، انتظار متقابلی وجود ندارد ، جلب نظر کسی لازم نیست و موعظه ای تحمیل نمی شود . آری ما بیشترین تاثیر را زمانی می گذاریم که اینگونه شرایط موجود باشد . پس از یک چنین برخوردی بسیاری از الکلی ها از بستر به پا خواهند خواست .

این کار حرفه هیچیک از ما نیست و اگر هم باشد فکر نمی کنیم تاثیر بیشتری پیدا کند . ما احساس می کنیم ترک الکل فقط شروع کار است و قسمت اعظم و مهم کار ما ، بکار گرفتن اصولمان در خانه ، محل کار و در ارتباطمان با دیگران است . تعداد کمی از ما خوشبختانه هستند که با داشتن وقت کافی می توانند تقریبا تمامی وقت خود را صرف این کار کنند ، اما بیشتر ما اوقات فراغتمان را به نحوی که بعدا ذکر خواهد شد به ثمر می رسانیم .

در صورتی که ما ، کار با الکلی ها را همچنانکه مشغول هستیم ادامه دهیم ، شکی نیست که نتایج مثبت فراوانی حاصل خواهد شد اما در واقع این فقط خراشی است که به جدار مشکل اصلی وارد می شود . بعضی از ما که در شهر های بزرگ زندگی می کنیم ، شاهدیم که چگونه هر روز صدها الکلی خود را به دست فراموشی می سپارندو شاید اگر این شانسی که به ما داده شده است به آنها نیز عرضا شود ، بسیاری از آنان بهبود یابند . حال چگونه این موهبتی را که بطور رایگان به ما ارزانی شده است به دیگران تحویل دهیم ؟

ما به این نتیجه رسیدیم که کتابی با عنوان گمنام منتشر کنیم و مشکل را به صورتی که ما می بینیم مطرح نمائیم . در اینکتاب تجربیات و اطلاعات ما تواما عرضه شده است و می باید برنامه مفیدی را به افرادیکه مشکل مشروبخواری دارند ارائه دهند .

در این کتاب لزوما راجع به مسائل پزشکی ، روانپزشکی ، اجتماعی و مذهبی صحبت خواهد شد . ما می دانیم که این مسائل بنا به طبیعت خود بحث بر انگیز هستند . هیچ چیز ما را آنقدر خوشحال نخواهد کرد که بتوانیم کتاب را خالی از هر گونه پایه ای برای بحث و جدل بنویسیم . ما بیشترین سعی خود را بکار بردیم تا به این مهم نائل شویم . اکثر ما احساس می کنیم که احترام به عقاید مردم و تحمل نقاط ضعف دیگران ، به ما این قابلیت را خواهد داد که در کمک به آنها مفیدتر باشیم .

زندگی ما بعنوان مشروبخواران سابق مستقیما به این بستگی دارد که همیشه در فکر دیگران و راهی برای کمک و رفع احتیاج آنها پیدا کنیم . ممکن است این سوال برای شما پیش آممدهباشد که چرا در اثر مشروب خوردن ، تا این حد بیمار می شویم ؟ بدون شک اشتیاق دارید که چون و چرای آنرا کشف کنید و همچنین بدانید که چگونه برخلاف عقیده متخصصین ، ما از این درد بی درمان جسم و روح بهبود یافته ایم و حال اگر شما یک الکلی هستید و تمایل به ترک آن دارید ، احتمالا خواهید پرسید : “چه باید کرد ؟”

هدف این کتاب پاسخگویی دقیق به یک چنین سوالاتی است و ما به شماخواهیم گفت این مهم را چگونه به انجام رسانده ایم. اما قبل از پرداختن به اصل موضوع بد نیست بطور خلاصه نکاتی را بدانگونه که ما می بینیم ، برایتان مطرح کنیم .

چند بار شنیده اید که کسی بگوید : ” کنترل مشروبخواری من دست خودمه ، اگه نخوام نمی خورم . چرا اون نمی تونه ؟ ” ، ” چرا تو مثل بقیه مشروب نمی خوری ؟ اگه نمیتونی نخور ” ، ” یارو جنبه مشروبخوری نداره ” ، آقا عرق نخور بجاش آبجو بخور ” ، ” آقا اون اراده نداره اگر می خواست می تونست دست برداره ” ، ” چه زن خوبی داره ، بخاطر اونم که شده باید دست بر می داشت ” ، ” دکتر بهش گفته اگر دوباره بخوره میمیره ، نگاش کن بازم مشغوله ” .

اینها حرفهایی است که در مورد مشروبخوران گفته می شود و در پس آن دنیایی از بی توجهی و نا آگاهی قرار دارد . ما متوجه هستیم که اینگونه اضهار نظر ها از آنهایی است که واکنششان در مقابل الکل با ما تفاوت دارد . افرادی که برای تفنن مشروب مبخورن ، اگر لازم باشد می توانند به کلی آنرا فراموش کنندو خوردن و نخوردن برایشان یکسان است .

نوع دیگر ، مشروبخوار قهاری است که ممکن است عادت شدیدش به مشروب ، بمرور در روح و جسمش اثر گذاشته باشد و ادامه آن ، احتمالا مرگ زودرسش را فراهم کند اما اگر دلائل کافی ، مانند بیماری شدید ، عاشق شدن ، سفر کردن و یا هشدار یک پزشک را در دسترس داشته باشد ، خواهد توانست مشروبخواری خود را تعدیل ، و یا بطور کلی متوقف کند ، اگر چه ممکن است انجام آین کار برایش مشکل باشد و یا مراقبت های پزشکی نیاز پیدا کند .

حال در مورد الکلی واقعی : او ممکن است یعنوان یک مشروبخور تفننی شروع کند و فرقی نمی کند که به مشروبخوار قهاری تبدیل شود یا نه اما آنچه مسلم است ، بهر حال او در مرحله ای جنبه مشروبخواری را از دست خواهد داد و هر بار که شروع به مشروبخواری کند مجددا کنترل از دستش خارج می شود .

این همان شخصی است که شما را حیران کرده است و بویژه ضعفش در کنترل مشروب بیشتر باعث تعجب شما می شود . او در حال مشروبخواری کارهای بی معنی ، غیر قابل تصور و غم انگیزی انجام می دهد و یک دکتر جکیل و مستر هاید واقعی است . او به ندرت در حال تعادل می توان دید و همیشه تقریبا مست لایعقل است . شخصیت او در حالت مستی شباهت چندانی به حال طبیعی او ندارد ، او ممکن است یکی از بهترین آدمهای ایندنیا باشد ، اما پس از یکبار مشروبخواری ، تبدیل به موجودی غیر قایل تحمل ، خطرناک و ضد اجتماعی می شود . او نبوغ زیادی در مورد انجام کارهایی که نم یبایست انجام شود دارد و این مساله مخصوصا در زمانیکه تصمیم گیری حساس و یا ملاقات مهمی در پیش است به چشم می خورد در زمانیکه تصمیم گیری حساس و یا ملاقات مهمی در پیش است به چشم می خورد . او اغلب در تمام موارد ، معقول و متعادل است ، اما اگر پای مشروب در میان باشد تبدیل به آدمی خود خواه و ناصادق می شود . او غالبا از استعداد سرشار و قدرتی ویژه بر خوردار است . به فنون و رموز مختلف آگاهی دارد و آینده کاری درخشانی در انتظارش می باشد . او از تمام این استعدادهای خدادادی برای تامین آینده خود و خانواده اش به نحو احسن استفاده می کند و سپس ، با یک سری مشروب خوری نامعقول ، تمام رشته ها را پنبه می کند . او وقتی به رختخواب می رود آنقدر مست است که نیاز دارد یک شبانه روز بخوابد ، اما صبح روز بعد ، بندنبال بطری مشروب می گردد که شب قبل آنرا مخفی کرده بود . او کسی است که اگر استطاعتش اجازه دهد ، به مقدار زیادی مشروب می خرد و آنرا در تمام سطح خانه جاسازی می کند تا کسی نتواند تمام بطری های مشروبش را پیدا کند و احیانا دور بریزد . وقتی اوضا, از این هم بدتر شد ، از قرصهای مسکن به همراه مشروب استفاده می کند تا بتواند به کار و زندگی خود نیز برسد . اما روزی خواهد رسید که دیگر کجدار و مریض کارگر نیست و او تا آنجا که جا دارد می خورد . شاید به پزشکی رجوع کند تا برایش مرفین یا مخدر دیگری تجویز نماید که به کمک آن واکنش های کمبود الکل ، قابل تحمل شود و سپس مرحله بعدی ، آفتابی شدن در بیمارستان ها و تیمارستانها است .

شرح فوق به هیچ وجه نمایانگر تصویر کاملی از یک الکلی واقعی نیست و همچنان که شخصیت و رفتار و کردار همه مردم با یکدیگر متفاوت است . تصویر بالا نیز فقط بطور تقریبی الکلی را توصیف می کند .

چرا رفتار او چنین است ؟ اگر صدها بار تجربه به او نشان داده شود که مفهوم ک گیلاس مشروب ، بار دیگر به ژرف رفتن و زجر و شکنجه برای خود و عزیزان است ، چرا او آن گیلاس مشروب را می نوشد ؟ چرا نمیتواند از خوردنش خود داری کند ؟ چه اتفاقی رای نیروی اراده و قدرت ادراکی که هنوز هم گاه در موارد دیگر از خود نشان می دهد افتاده است ؟

شاید هرگز جواب کاملی برای این سوال پیدا نشود . در اینکه چرا الکل واکنشی متفاوت از مردم عادی نسبت به الکل نشان میدهد ، عقاید گوناگونی وجود دارد . ما مطمئن نیستیم که چرا پس از گذشتن از مرز بخصوصی ، دیگر نمیتوان کار چندانی برای او انجام داد . ما جوابی برای حل این معما نداریم.

ما می دانیم تا زمانی که الکلی از مشروب دوری کند ، رفتار و کردارش شبیه دیگران خواهد بود که این ممکن است ماهها و یا سالها ادامه پیدا کند ، همین طور می دانیم به مجردیکه الکل وارد بدن الکلی شود ، به هر صورت و مقدار که باشد ، فعل و انفعالی را بوجود می آورد که بر روی جسم و فکر او ، هر دو تاثیر می گذارد و خودداری از ادامه مشروب خواری را تقریبا محال می کند . این مطلب را تجربه هر الکلی صریحا تایید خواهد کرد . اگر دوست ما می توانست از نوشیدن اولین گیلاس مشروبی که آن فعل و انفعالات غم انگیز را در او باعث می شد ، خود داری کند ، دیگر مشکلی بوجود نمی آمد ، بنا بر این قسمت اعظم مشکل الکلی در فکر اوست نه در جسمش . اگر از یک الکلی بپرسید ، چرا آن مشروبخواری آخر را شروع کردی ؟ احتمالا یکی از صدها دلیلی را که همیشه در آستین دارد ، تحویل خواهد داد . بعضی اوقات این بهانه ها ، تا حدی هم معقول بنظر می رسند اما با توجه به عواقبی که مشروبخواری در پی دارد ، هیچیک از این بهانه ها منطقی نیست و درست مانند کسی است که به بهانه تسکین سر درد ، با چکش بر سر خود بکوبد . اگر بهانه های واهی الکلی الکلی را به رخ او بکشید ، یا آن را با خنده بر گزار می کند و یا عصبی می شود و از صحبت خود داری می نماید . گاه ممکن است حقیقت را بگود که در آنصورت خواهد گفت او هم بیش از شما در مورد دلیل شروع مشروبخوری آخرش چیزی نم یداند . بعضی از الکلی ها گاه از بهانه های خود راضی هستند ، اما هر گز از ته قلب مطمئن نیستند که چرا این عمل را انجام می دهند . پس از مزمن شدن این بیماری ، سردرگمی الکلی بیشتر می شود ، اما در او همچنان وسوسه زیادی وجود دارد که روزی بتواند بطریقی بر این مشکل غلبه کند ، در حالیکه در بیشتر مواقع یک ظن به او می گوید ، شتری که در خانه اش خوابیده است دیگر هرگز بلند نخواهد شد .

چقدر این مطلب واقعیت دارد . تعداد کمی متوجه آن می شوند . دوستان و اقوام اینگونه مشروب خواران بطور مبهمی احساس می کنند که عزیزشان یک مشروبخوار عادی نیست . اما همگی به امید آن نشسته اند که روزی بیمار سرگشته شان بپا خیزد و عنان اختیار زندگی خود را دوباره به دست آورد .

واقعیت دردناک اینست که این شخص یک الکلی واقعی است و آن روز خوش ممکن است هرگز نیاید زیرا او دیگر از خود اختیاری ندارد .

در نقطه بخصوصی از مشروبخواری ، هر یک از الکلی ها به مرحله ای می رسند که پس از آن حتی قویترین خواسته ترک الکل هم دیگر به هیچ وجه کاری از پیش نمی برد و این حالت غم انگیز مدتها قبل از آنکه روح الکلی از با خبر شود اتفاق می افتد .

واقعیت اینست که بیشتر الکلی ها بنا به دلایلی که هنوز روشن نیست اختیار و قدرت انتخاب خود را در مورد مشروبخواری از دست می دهند و نیرویی که اراده نامیده می شود عملا از صحنه زندگی آنها خارج می شود . مابعضی اوقات حتی قادر نیستیم زجر ، شکنجه و سرشکستگی یک هفته و یا یک ماه قبل را بطور جدی در ذهن خود زنده و مجسم کنیم . ما در مقابل اولین گیلاس مشروب قدرت دفاع نداریم و فکر آن عواقب دردناک که پس از صرف حتی یک آبجو ، تقریبا بطور قطع در انتظار ما است ، اصلا به مغز ما راه پیدا نمی کند و اگر احیانا یک چنین افکاری هم در ما باشد ، افکاری است بسیار بی مایه و ما آنرا با یک فکر رنگ و رو رفته و قدیمی پس می زنیم و به خود می گوئیم که اینبار دیگر می توانیم مانند مردم عادی مشروب بخوریم . در اینجا به روشنی می بینیم که الکلی حتی قابلیت تشخیص اینکه روی یک اجاق داغ نباید دست گذاشت را از دست داده است و او ممکن است به سادگی به خود بگوید “ایندفعه دیگه دستمو نمی سوزه . نگاه کن اینجوری ” و یا امکان دارد بطور کلی در این مورد فکر نکند . برای بعضی از ما ، بارها پیش آمده است که به همین صورت دوباره مشروب خوردن را شروع کرده ایم و پس از گیلاس چهارم ، پنجم مشت بر روی پیشخوان کوبیده و پرسیده ایم ؟ “خدایا چطور شد که دوباره شروع کردم ” و بعد سعی داریم که این فکر را جایگزین کنیم

خوب، بعد از خوردن ششمین نوشیدنی قطع میکنم یا نخورم که چی بشه؟

وقتی یک چنین طرز فکری ، در شخصی که دارای خصوصیات یک الکلی است رخنه کند ، احتمالا دیگر برای او از دست انسانها کاری ساخته نیست و اگر او را به زنجیر نکشند ، احتمالا مرگ و یا دیوانگی همیشگی در انتظارش خواهد بود .

این واقعیت های تلخ بوسیله الکلی های بیشماری در طول تاریخ به اثبات رسیده است و اگر لطف خداوند شامل حال ما نشده بود ، هزاران مثال غر قابل انکار دیگری هم به آنها اضافه می شد . بسیارند الکلی هایی که تمایل به ترک دارند اما نمی توانند.

خوشبختانه راه حلی وجود دارد و لازمه توفیق در آن پا بر روی غرور گذاشتن ، اعتراف به ضعفها و درون نگری است و با آنکه تقریبا هیچیک از ما علاقه ای به رعایت این اصول نداشتیم اما شاهد تاثیر واقعی آن در زندگی دیگران بود ایم و به مرور دریافتیم زندگی به آن صورتی که ما گذران می کردیم ، بیهوده و نافرجام بوده است ، بنابراین وقتی کسانی که مشکل مشروبخواریشان حل شده بود پیشنهاد کمک کردند ، پذیرفتیم ، زیرا کار دیگری برایمان نمانده بود ، مگر قدم گذاردن به راه معنوی ساده ای که آنها پیش پایمان گذاردند . ما اکنون مقداری از بهشت را یافته ایم و به طرف بعد چهارم پرتاب شده ایم ، بعدی که در خواب هم آنرا ندیده بودیم .

نکته مهم و بدون کم و کاست این است که ما تجربه های روحانی عمیق و موثری داشته ایم ، این تجربه های روحانی تمام نقطه نظرات و طرز تلقی ما را در مورد زندگی ، همنوعان و آفرینش کاملا دگرگون کرده است . امروز هسته اصلی زندگی ما ، اعتماد کامل به حضور آفریدگار در قلب و زندگی ماست و این خود به تنهایی معجزه ایست بزرگ . خداوند در زندگی ما کارهایی کردهاست که ما خود هرگز قادر به انجامش نبوده ایم . اگر شدت بیماری شما به همان حدی است که ما از آن رنج می برده ایم و به اعتقاد ما راه حل وسطی برایتان وجود ندارد . ما به جایی رسیده بودیم که زندگی برایمان طاقت فرسا شده بود و از دست هیچکس هم کاری ساخته نبود . ما دو راه بیشتر نداشتیم ، یا باید از آن وضع غیر قابل تحمل را از مغز خود بیرون می راندیم و راهی عاقبت دردناک خود می شدیم و یا اینکه کمک روحانی قبول می کردیم . از آنجایی که تمایل باطنی در ما بود ، کمک روحانی را پذیرفتیم و آماده شدیم تا در این راه قدم بگذاریم .

ما یک تاجر آمریکایی با نفوذ ، عاقل و با شخصیتی را می شناسیم که سالیان دراز در آسایشگاهی روانه آسایشگاه دیگر بود و پس از آنکه با حاذقترین روانپزشکان آمریکا مشورت کرد ، بالاخره راهی اروپا شد تا خود را به دست روانپزشک سرشناس ، دکتر یانگ بسپارد .

او با آنکه بخاطر تجربیات گذشته خود ، در این مورد چندان خوشبین نبود ، اما با این حال با اطمینان دوران درمان خود را به پایان رساند . حالات جسمی و روحی او بسیار خوب و بالاتر از همه ، باور داشت با اطلاعات ذیقیمتی که از چگونگی مکانیزم مغز خود و سرچشمه نهانی آن بدست آورده است ، دیگر برایش امکان لغزشی وجود ندارد ، ولی با این حال طولی نکشید که بار دیگر کارش به مشروبخوری کشید و حیران و سرگردان ، دیگر هیچگونه دلیل قانع کننده ای برای این لغزش دوباره خود نیافت .

او دوباره به سراغ دکتر یانگ که برایش مرد بسیار قابل احترامی بود رفت و بدون مقدمه از او پرسید که چرا نتوانسته است بهبود پیدا کند . او بیش از هر چیز ارزو داشت که قدرت اراده خود را بدست آورد . او با آنکه در مورد بقیه مشکلات زندگی منطقی و متعادل به نظر می رسید ، اما در مورد الکل به هیچ وجه از خود اختیاری داشت .

با التماس از دکتر خواست حقیقت را راست و پوست کنده برایش بگوید و جوابش را هم گرفت . به عقیده دکتر هیچ گونه امیدی برای او نبود و بدست آوردن مجدد موفقیت اجتماعی گذشته اش دیگر هرگز امکان نداشت . دکتر گفت اگر خیال زنده ماندن دارد ، یاباید در قفل و زنجیر باشد و یا گردن کلفتی را استخدام کند که به زور او از مشروبخوری باز دارد . این بود عقیده آن دکتر حاذق و معروف !

اما دوست ما هنوز زنده و آزاد است ، به گردن کلفت و قفل و بند هم نیازی ندارد ، اومی تواند بدون اشکال به هر کجای دنیا که می خواهد برود ، درست مانند بقیه مردم ، با این شرط که حاظر باشد اصول ویژه و ساده ای را رعایت کند.

بعضی از خوانندگان الکلی ما ممکن است فکر کنند که آنها نیازی به کمک روحانی ندارند . اجازه دهید بقیه صحبتهای آن دکتر معروف با دوستمان را برایتان بازگو کنیم .

دکتر گفت : تو افکار یک الکلی مزمن را داری ، من تا بحال حتی در یک مورد هم ندیده ام کسی افکارش به حد تو رسیده باشد و بهبود یابد . احساس دوست ما مثل آن بود که درهای جهنم را از درون ببندند و کلونش را هم بیاندازند .

دوست ما پرسید : ” آیا هیچ استثنایی وجود دارد ؟ ” دکتر جواب داد “بلی” استثناء در مورد افرادی چون تو از قدیم بوده است . در اطراف و اکناف گهگاهی دیده شده است که الکلی ها بحالتی دست یافته اند که بدان تجربه عمیق روحانی می گویند . بنظر من این پدیده های نادر ، شگفت انگیزند . چنین بنظر می رسید که احساسات این افراد دچار تغییرات و تبدیلات عظیمی می شود ، ایده های ، طرز تلقی و احساساتی که زمانی محور اصلی زندگیشان بوده است ناگهان به کناری رانده می شود و مجموعه کاملا جدیدی از مفاهیم و نیات در وجود آنها شروع به جوانه زدن می کند . در واقع سعی من هم بجود آوردن مقداری از آن تغییر و تبدیل در احساسات تو بوده است . روش من در مورد بسیاری از مردم موفقت آمیز بوده است ، اما با الکلی هایی چون تو تا کنون توفیقی نداشته ام .

پس از شنیدن این مطالب خیال دوست ما تا حدودی آسوده شد ، بخاطر آورد که به هر حال او یک عضو خوب کلیسا بوده است . اما امیدش دوام چندانی نیاورد . دکتر گفت با آنکه عقاید مذهبی او بسیار هوب هستند ، لیکن در این مورد ، خاصیت تجربه عمیق روحانی را که لازمه دگرگونی است ندارد .

دوست ما در حال غوطه خوردن در بلاتکلیفی بود که آن تجربه خارق العاده روحانی برایش پیش آمد ، تجربه ای که گفتیم او را از قید الکل رها کرد .

ما هم به نوبه خود همچون غریقی مستاصل ، به دنبال یک چنین ره نجاتی بودیم . آنچه که در ابتدا پوچ و سبک به نظر می آمد ، معلوم شد دست با محبت و پر قدرت خداوند است . در واقع به ما یک زندگی جدید و یا بهتر بگوئیم “یک راهنمای زندگی ” ارزانی داشته است .

روانناس آمریکایی ویلیام جیمز در کتاب “انواع تجربه های روحانی”(Variecties of Religious Experience به صفحه ۲۱۱ “تجربه روحانی” رجوع شود .) به روش های گوناگونی که مردم را کشف خدا نائل کرده است اشاره می کند. ما اصلا تمایل نداریم کسی را متقاعد کنیم که فقط یک راه برای زسیدن به ایمان وجود دارد . اگر آنچه که تا بحال آموخته ایم اصولا دارای مفهومی باشد ، مفهومش این است که همه ما از هر نژاد ، اعتقاد و رنگی که باشیم ، فرزندان یک خالق زنده ایم و در صورت تمایل و صداقت کافی ، می توانیم طبق شرایطی شاده و قابل اجرایی با او رابطه بر قرار کنیم . برای کسانی که وابستگی های مذهبی دارند هیچ نکته نگران کننده ای وجود ندارد و آنها چیزی خلاف عقاید و رسوم خویش نخواهند یافت . در مورد اینگونه مسائل هیچگونه تضادی در میان ما نیست .

ما فکر میکنیم تعلق شخصی ما به گروههای مذهبی ، ربطی به کار ما ندارد . این مطالب می بایست بطور کامل مساله ای خصوصی تلقی شود و هر کس با توجه به اعتقادات قبلی خود و حق انتخابی که در حال حاظر دارد ، برای خود تصمیم بگیرد . با آنکه همه ما به گروههای مذهبی نمی پیوندیم ، لیکن در اکثر ما این تمایل وجود دارد .

در فصل بعد به درک کلی خود از بیماری الکلیسم خواهیم پرداخت و فصل بعدی آن ، خطاب به افرادی است که ایجاد رابطه با خدا را ممکن نمی دانند ، در اینجا باید خاطر نشان کنیم که بسیاری از کسانی که اکنون در میان ما هستند از همین دسته بوده اند . ممکن است تعجب آور باشد ولی ما این اعتقاد را مانع چندان سختی در راه رسیدن به یک تجربه روحانی نمی یابیم .

در فصل بعدی دستورالعمل دقیق و مشخصی عرضه خواهد شد که چگونگی بهبودی مارا به نمایش میگذارد. در بخش داستانهای شخصی، هر فرد، با زبان و نقطه نظر خودش در رابطه با راهی که برای ارتباط با خداوند پیدا کرده است صحبت می کنند. این داستانها حاوی نمونه های فراوانی از اعضاء می باشند و یک ایدۀ روشن و واضح از آنچه واقعاً در
زندگیشان اتفاق افتاده است را در اختیار ما قرار میدهند. ما امی دواریم که این ماجراهای فردی افشاگرانه ، به مذاق کسی بد نیاید و بسیاری از این زن و مردهای الکلی ناامید و نیازمند، این صفحات را بخوانند . ما معتقدیم اگر خودمان و مشکلاتمان را کاملاً آشکار کنیم، در آن صورت آنها متقاعد می شوند و میگویند " بله، من هم یکی از آنها هستم؛ من هم باید چنین مشکلی داشته باشم "

ﻣﻄﺎﻟﺒﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ در ﻣﻮرد اﻟﮑﻠﯿﺴﻢ

اکثر ما مایل نبودیم اقرار کنیم که یک الکلی واقعی هستیم.هیچکس نمی خواهد فکر کند که از نظر جسمی و روحی با دیگران تفاوت دارد . بنابر این کوششهای بیشمار و بیهوده ما برای اثبات این ادعا که ما هم می توانیم مانند دیگران مشروبخوری کنیم چندان تعجب آور نیست و این رزوی بزرگ هر مشروبخوار غیر عادی است که روزی بطریقی قادر به کنترل و لذت بردن از الکل خواهد شد . سماجت الکلی ها در این خیال باطل ، براستی حیرت انگیز است و بسیاری از آنها آنرا تا دروازه های مرگ و جنون دنبال می کنند.

ما با تجربه آموخته ایم که باید الکلی بودنمان را با تمام وجود بپذیریم . این اولین قدم بهبودی است و این تصور نادرست که ما با دیگران تفاوت نداریم و یا در حال حاظر نداریم ، باید در هم شکند .

ما الکلی ها مردان و زنانی هستیم که اختیار مشروبخواری خود را از دست داده ایم و می دانیم که هیچ الکلی واقعی ، هرگز نمی تواند این اختیار را دوباره بدست آورد . ما گاه تصور می کردیم که در حال بدست آوردن جنبه مشروبخوری خود هستیم اما این فواصل کوتاه هر بار با از دست رفتن کنترل بیشتری همراه بود و بالاخره زندگی ما را به وضع خجالت آور ، رقت انگیز و غیر قابل تصوری کشاند . ما مجاب شده ایم که الکلی های نظیر ما ، در چنگال بیماری پیشرونده الکلیسم گرفتارند . ما در هر فاصله زمان قابل ملاحظه ای که این بیماری را در نظر بگیریم می بینیم که همیشه بدتر شده و هیچوقت بهتر نشده است .

ما مانند انسانهایی هستیم که پایشان را از دست داده اند و دیگر آنرا هرگز باز نخواهند یافت و هیچگونه درمانی هم که بتواند ما را به حالت عادی برگرداند هنوز پیدا نشده است . ما به هر گونه علاجی که به تصور آید متوسل شده ایم و در بعضی موارد بهبودی کم دوامی هم پیدا کردیم . اما همیشه لغزش به مراتب شدیدتری بدنبال آن بوده است . پزشکانی که با این بیماری آشنایی دارند ، می دانند که هر گز نمی توان یک الکلی واقعی را به یک مشروبخوار عادی تبدیل کرد . علم و دانش ممکن است روزی به این مهم دست یابد اما تا کنون این چنین نشده است .

علیرغم مطالبی که گفته شد ، الکلی هایی وجود دارند که معتقدند از این قاعده کلی مستثنی هستند و سعر می کنند با توسل به انواع آزمایشها و خود فریبی ها ، ثابت کنند که الکلی واقعی نیستند . ما در مقابل هر مشروبخور کنترل باخته ای که بتواند مانند یک جنتلمن مشروبخوری کند سر تعظیم فرود می آوریم . خدا می داند که ما هم چقدر وقت و سعی خود را بکار برده ایم تا بلکه بتوانیم مانند مردم عادی مشروبخواری کنیم .

اینها روشهایی است که ما آزمایش کرده ایم : فقط صرف آبجو ، محدودیت مقدار مشروب ، نخوردن مشروب به تنهایی ، اجتناب از مشروب در بامداد ، خود داری از صرف مشروب در ساعات اداری ، صرف مشروب فقط در منزل ، نگاه نداشتن مشروب در منزل ، نوشیدن مشروب فقط در مجالس ، تعویض اسکاچ به براندی ، صرف مشروبهای طبیعی ، استعفا از شغل در صورت خوردن مشروب در محل کار ، رفتن به مسافرت ، نرفتن به مسافرت ، توبه کردن ابدی با قسم و بی قسم ، اشتغال به فعالیت های ورزشی ، مطالعه کتابهای مفرح روح ، رفتن به دهکده تندرستی و آسایشگاهها ، کارهای داوطلبانه در تیمارستانها ، این فهرست را می توان تا بی نهایت ادامه داد .

ما میل نیستیم کسی را الکلی خطاب کنیم و این شما هستید که می توانید در مورد خود قضاوت کنید . برای انجام این کار به نزدیکترین اعذیه فروشی(بار) بروید و سعی کنید مشروبخواری خود را منترل کند . مشروبخوردن و قطع ناکهانی آن را امتحان کنید و این کار را بیش از از یکبار انجام دهید . اگر با خود صادق باشید در مدت کوتاهی متوجه خواهید شد که الکلی واقعی هستید یا نه ، اگر این آزمایش کمک کند که شما از وضعیت خود اطلاع پیدا کنید ، ارزش دردسرش را دارد .

ما هرچند نمی توانیم ثابت کنیم ولی یقین داریم که اکثرمان قادر بودیم در مراحل ابتدایی مشروبخوری خود را متوقف کنیم . اما متاسفانهمعدودند الکلی هایی که تا زمان باقی است تمایل کافی به ترک الکل از خود نشان دهند  . ما در چند مورد کسانی را دیده ایم که علائم الکلیسم در آنها کاملا مشهود بوده است اما از آنجا که واقعا می خواستند ترک کنند موفق شدند و مدتهای درازی بدون الکل زندگی کردند .

این داستان مرد سی ساله ای است که به مشروب خوری ادواری (مشروب خور ادواری به کسی گفته می شود که مدتی مشروب می خورد و سپس مدتی از خوردن خود داری می کند و مرتبا همین جریان را تکرار می کند .) مشغول بود و چنان در مشروبخوری افراط می کرد که در صبح روز بعد هم ناچار بود با الکل بیشتری اعصاب ملتهب خود را آرام کند . این مرد که آرزوی موفقیت در کسب و کار خود را داشت سرانجام متوجه شد درصورتی که به مشروبخوری خود همچنان ادامه دهد هرگز به جای نخواهد رسید ، زیرا به مجرد شروع به مشروب خوری کنترل خود را بلافاصله از دست می داد . بنا بر این تصمیم گرفت تا زمانی که در کسب توفیق نیافته است و به مرحله بازنشستگی نرسیده است از خوردن مشروب خود داری کند . این مرد استثنایی به مدت ۲۵ سال در تصمیمش استوار ماند و در ۵۵ سالگی پس از موفقیت در کسب بازنشسته شد . اما او نیز مانند تمام الکلی های دیگر قربانی این خیال باطل شد که پس از سالها دوری از الکل ، قادر خواهد بود مانند مردم عادی مشروبخواری کند ، لیکن بیش از دو ماه طول نکشید که مبهوت و سرافکنده کارش به بیمارستان کشیده شد . او چند بار دیگر هم سعی کرد مشروبخواری خود را کنترل کند که نتیجه آن چند سفر دیگر به تیمارستان بود . سر انجام با تمام وجود کوشش کرد که از کلیه نیروهای خود مدد گیرد تا بلکه بتواند به یکباره و برای همیشه مشروبخواری را متوقف کند لیکن متوجه شد که نمی تواند . او هرگونه راه حلی را که با پول می توان خرید آزمایش کرد اما نتیجه ای عایدش نشد و با اینکه مرد میرومندی به نظر می رسید ظرف مدت چهار سال بتدریج بنیه خود را از دست داد و سر انجام راهی گورستان شد . این داستان محتوی درس پر ارزشی است . بیشتر ما تصور می کردیم که پس از یک پرهیز دراز مدت از الکل ، خواهیم توانست بطور عادی مشروبخواری کنیم اما داستان این مرد به ما نشان داد که اینگونه نیست زیرا او در سن ۵۵ سالگی دریافت بیماریش در همان مرحله ای است که در سن سی سالگی بوده است . این حقیقت بارها به اثبات رسیده است که “یک الکلی همیشه الکلی باقی میماند ” و اگر ما پس از مدتی هشیاری مشروبخواری را از سر بگیریم ، طولی نخواهد کشید که وخامت حالمان دوباره به وضع سابق برگردد . در صورتی که خیال ترک الکل را داریم ، باید هرگونه تردید را کنار بگذاریم و این خیال مرموز و باطل را که روزی در مقابل الکل مصون خواهیم بود ، فراموش کنیم .

ممکن است بعضی از جوانان پس از خواندن داستان بالا تشویق شوند و فکر کنند که آنها هم مانند این مرد می توانند به اتکای اراده ، مشروبخواری را متوقف کنند . ما شک داریم که تعداد زیادی بتوانند این کار را انجام دهند زیرا آنها واقعا مایل به دست کشیدن از مشروبخواری نیستند . افکار اینگونه افراد به نحو عجیبی به انحراف کشیده شده است و حتی یکی از آنها هم به سختی ممکن است بتواند در این امر موفق شود . گروهی از اعضاء جمعیت ما که سنشان کمتر از سی سال است ظرف مدت کوتاهی به همان مرحله ای رسیدند که بعضی ها پس از بیست سال به آن می رسند .

برای ابتلا شدی به این بیماری لزوم ندارد که سالها مشروبخواری کنیم و یا مانند بعضی ها الکل زیادی مصرف کرده باشیم . این حقیقت بیشتر در مورد زنان صدق می کند ، آنها اگر مستعد باشند در مدت زمان کوتاهی به یک الکلی واقعی تبدیل می شوند و دیگر راهی برای بازگشتشان وجود نخواهد داشت . گروه دیگری نیز وجود دارند که الکلی خطاب شدن را توهینی به خود می دانند و در عین حال تعجب می کنند که چرا نمی توانند مشروبخواری خود را متوقف کنند . ما که با علائم الکلیسم آشنایی داریم ، همه روزه در بین جوانان عده زیادی را که مبتلا به این بیماری هستند مشاهده می کنیم اما متقاعد کردن آنها کار بسیار دشواری است . ما وقتی گذشته خود را مرور می کنیم متوجه می شویم مشروبخواریمان سالها قبل ، از مرزی که دیگر اراده در آن نقشی داشته باشد گذشته بود . اگر کسی هنوز در این مورد شکی برایش باقی مانده است ، سعی کند به مدت یک سال مشروب خوردن خود را متوقف کند . در صورتیکه الکلی واقعی بوده و بیماریشپیشرفته باشد ، شانس چندانی برای موفقیت ندارد . ما در اوائل مشروبخواری خود گاه می توانستیم به مدت یک سال و یا بیشتر هشیار بمانیم اما پس از مدتی دوباره با شدت بیشتر ، آنرا از سر می گرفتیم ، با آنکه ممکن است شما برای مدت چشمگیری دست به مشروب نزنید اما هنوز ممکن است استعداد این بیماری را در خود داشته باشید . ما فکر می کنیم از جمع کسانی که این کتاب برایشان جالب توجه است عده کمی قادر باشند به مدت یک سال از مشروب دوری کنند . بعضی از آنها حتی یک روز هم نمی توانند ، اما اکثر آنها ممکن است چند هفته ای دوام بیاورند.

برای آنهایی که قادر نیستند بطور متعادل مشروب بخورند ، مساله اینست که چگونه آنرا کلا کنار بگذارند . با در نظر گرفتن این حقیقت که خواننده تمایل به ترک دارد ، باید دید که آیا می تواند بدون بهره گیری از طریق روحانی موفق شود ؟ جواب این مطلوب بستگی مستقیم به آن دارد که او تا چه حد قدرت انتخاب خود را درمورد مشروب از دست داده است .

بسیاری از ما تصور می کردیم شخصیت نیرومندی داریم اما با وجود تمایل شدید به ترک دائمی ، انجامش برایشان مقدور نبود . به نظر ما این ، همان خصوصیت مبهوت کننده الکل است که علیرغم نیاز و تمایل شدیدمان ، کوچکترین قدرتی برای دوری از آن در خود پیدا نمی کنیم .

حال چگونه به خوانندگان خود کمک کنیم تا با رای درون ، دریابند که از ما هستند یا نه ؟ آزمایش خود داری از مشروبخواریبه مدت یکسال بسیار سود مند است اما تصور می کنیم بتوانیم خدمت بمراتب بزرگتری در حق الکلی هاییکه در عذاب هستند و همچنین جامعه پزشکی انجام دهیم.

ما مایلیم بعضی از شرایط فکری یک الکلی را که مدتی از مشروب بدور بوده است ، درست قبل از شروع دوباره آن ، برایتان تشریح کنیم زیرا بطور واضح مشخص است که شرایط فکری قسمت اعظم گرفتاری را تشکیل می دهند . ما می خواهیم بدانیم چگونه افکاری در مخیله یک الکلی وجود دارد که او را مجبور می کند آزمایش مذبوحانه شروع دوباره را تکرار کند . دوستان و آشنایان یک الکلی از اینکه می بینند دوستشان که در آستانع طلاق و ورشکستگی است ، یکبار دیگر قدم به مشروب فروشی می گذارد دچار حیرت می شوند . او چرا اینکار را می کند ؟ چگونه افکاری در او وجود دارد ؟

 

اولین مثال ما دوستی است به نام جیم ، این مرد همسر و خانواده بسیار خوبی دارد ، یک بنگاه فروش اتومبیل پر منفعت به ارث بردهاست و سابقه درخشانی در جنگ جهانی داشته است . او مردی باهوش و در کار خود از مهارت ویژه ای برخوردار است و مردم همگی او را دوست دارند . تا آنجا که ما می دانستیم گذشته از خوی عصبی ، طبیعی و عادی به نظر می رسد . او تا سن ۳۵ سالگی دست به مشروب نزده بود  اما پس از شروع به مشروبخواری ، ضرف چند سال آنچنان اختیار خود را از دست داد که اجبارا او را تحویل آسایشگاه روانی دادند . در زمان خروج از بیمارستان ما با او آشنا شدیم.

ما آنچنان که در مورد بیماری الکلیسم و راه حل آن می دانستیم با او در میان گذاشتیم . و او زندگی خود را از سر گرفت ، خانواده خود را جمع آوری کرد و به کار فروش اتومبیل در جایی که خود قبلا صاحب آن بود پرداخت . تا مدتی همه چیز به وب پیش می رفت اما او در توسعه شعاع روحانی زندگی خویش اقدامی نکرده بود ناگهان غافلگیر شد و در فاصله کوتاهی چندین بار ، کارش به مستی کشید . ما در جریان این لغزشها مرتبا با او در تماس بودیم و با دقت آنرا بررسی می کردیم . او اعتراف می کرد که یک الکلی واقعی است و وضع وخیمی دارد و می دانست اگر به این کار ادامه دهد دوباره روانه تیمارستان خواهد شد و خانواده خود را که شدیدا دوست دارد از دست خواهد داد . اما با این تفضیل دوباره کارش به مستی کشیده شد . ما از او خواستیم اتفاقی را که برایش افتاده بود دقیقا برایمان تشریح کند . او گفت : ” من روز سه شنبه به محل کارم رفتم ، آنروز به خاطر کار در موسسه ایکه قبلا خود صاحب آن بودم احساس ناراحتی می کردم . چند کلامی بین من و رئیسم رد و بدل شد که چندان مهم نبود . تصمیم گرفتم برای دیدن یکی از مشتریان احتمالی ، به حومه شهر سری بزنم . در راه احساس گرسنگی کردم و در یک رستوران کنار جاده که یک (بار) هم داشت توقف کردم ، هیچگونه قصدی برای خوردن مشروب نداشتم و فقط در فکر خریدن یک ساندویچ بودم . فکر کردم در این محلی که سالهاست در آن رفت و آمد دارم ، امکان یافتن یک خریدار اتومبیل هم وجود دارد . من در طول چند ماهی که هشیار بودم بارها در این رستوران غذا خورده بودم . در پشت میزی نشستم و یک ساندویچ و لیوان شیر سفارش دادم . هنوز فکری از مشروبخواری در سرم نبود ، دوباره ساندویچ و شیر دیگری سفارش دادم . ناگهان این فکر چون برق از سرم گذشت که اگر یک استکان ویسکی را در لیوان شیر خود مخلوط کنم ، چونمعده ام خالی نیست ، در نتیجه اذیتم نخواهد کرد . یک استکان ویسکی سفارش دادم و آنرا در لیوان شیر خود ریختم ، مطمئن نبودم که مار درستی انجام داده ام اما همینطور که ویسکی را می خوردم فکر اینکه معده ام خالی نیست خیالم را راحت کرد . این آزمایش آنقدر خوب پیش رفت که ویسکی دوم را سفارش دادم و آنرا بداخل لیوان شیر سرازیر کردم و چون بنظر نمی رسید که ایرادی داشته باشد بار دیگر سفارش خود را تکرار کردم .

بدین ترتیب یکبار دیگر دوست ما کارش به تیمارستان کشیده شد و او با آنکه رفتن به بیمارستان تهدیدش می کرد ، از دست دادن خانوهده و شغل برایش محرز بود ، زجرهای شدید جسمی و روحی حاصل از مشروبخواریهای پیشین را فراموش نکرده بود ، زجرهای شدید جسمی و روحی حاصل از مشروبخواریهای پیشین را فراموش نکرده بود و اطلاعات جامعی در مورد خود بعنوان یک الکلی داشت ، با این حال تمام دلایلش برای نخوردن براحتی به سویی رانده شدند و این فکر احمقانه که اگر ویسکی را با شیر مخلوط کند مشکلی پیش نمی آید ، پیروز شد .

ما نمی دانیم توجیه و تعریف دقیق این رفتار چیست ، ما نام آنرا دیوانگی می گذاریم ، چطور می توان عدم توازن فکری تا بدین حد را چیز دیگری نامید ؟

ممکن است فکر کنید این یک مورد افراطی و استثنایی است ما نه برای ما ! زیرا اینگونه افکار در یک یک ما وجود دارد و بعضی از ما در این مورد حتی از جیم هم پای فراتر گذارده اند . در ما همیشهبه موازات قوه عقلانی یک حالت فکری عجیب و غیر قابل تفسیری وجود داشته است که عاقبت بهانه ای من درآوردی و دیوانه وار برای نوشیدن گیلاس اول ، پیش پایمان گذارده است . در این خصوص قوه عقلانی ما همیشه در برابر ایده های دیوانه وار شکست خورده است و و روز بعد ، ما صادقانه و از همه جا بیخبر از خود می پرسیدیم چطور ممکن است این اتفاق افتاده باشد ؟

در بعضی موارد ما به بهانه اعصاب خراب ، خشم ، اضطراب ، افسردگی یا حسادت عمدا مست می کردیم و تصور داشتیم که دلائل بجا و درستی داریم اما باید اقرار کنیم که حتی در آن شرایط هم ، هیچگونه دلیل موجهی برای مشروب خوردن وجود داشت . ما حالا متوجه می شویم که وقتی با قصد قبلی ، مشروبخواری را شروع می کردیم ، برای در نظر گرفتن عاقبت کار ، افکار چندان جدی و موثری در ما وجود نداشت . رفتار ما در مورد اولین گیلاس مشروب بسیار جیب و غیر قابل فهم است و درست مانند داستان عابر پیاده ایست که گذر کردن از مناطق عبور ممنوع عرض خیابان را دوست دارد و از جا خالی دادن در مقابل اتومبیل هائیکه با سرعت در حال حرکت هستند لذت می برد و برخلاف هشدارهائیکه در این مورد به او داده شده است سالها به این تفریح ادامه می دهد . تا اینجا شما ممکن است او را فرد سبک سری بنامید که ایده احمقانه ای برای تفریح دارد اما پس از مدتی بخت از او بر می گردد و چندین بار پشت سر هم تصادف می کند و زخم های مختصری بر می دارد . بنظر می رسد که اگر حتی فقط یک جو عقل در او باشد باعث شود که دست از این تفریح احمقانه خود بردارد ، لیکن دوباره این عمل را تکرار می کند و این بار جمجمه اش می شکند . پس از چند هفته از بیمارستان مرخص شده و در بین راه تصادف دیگری باعث شکسته شدن دست او می شود . می گوید تصمیم گرفته است که برای همیشه این عمل را به کناری بگذارد اما ظرف چند هفته دوپای خود را نیز به همین ترتیب می شکند و او در طول سالهائیکه به این عمل ادامه می دهد بارها عهد و پیمان می بندد که آنرا متوقف کند و یا بطور کلی دیگر پایش را به خیابان نگذارد اما موفق نمی شود و بالاخره شغل و همسر خود را از دست می دهد و زندگیش به افتضاح کشیده می شود . او تمام کوشش خود را بکار می گیرد که فکر این تفریح خانمان برانداز را از مغز خود بیرون کند و مدتی نیز خود را در یک آسایشگاه روانی بستری می کند تا بلکه باعث دگرگونیش شود اما در همان روزی که از آسایشگاه مرخص می شود به جلو ماشین آتش نشانی می پرد و این بار کمر خود را می شکند . آیا چنین فردی دیوانه نیست ؟

ممکن است مثال فوق به نظر مسخره باشد لیکن ما که خود را در مخمصه الکلیسم گرفتار بوده ایم ، باید اقرار کنیم که اگر فقط بجای عابر پیاده لغت الکلی را بکار برید درست داستان ما را بیان کرده اید . ما هر چقدر هم که در مورد مطالب مختلف زندگی خود عاقلانه رفتار کرده باشیم ، در مورد الکل رفتاری شدیدا دیوانه واری داشته ایم . این حرف ممکن است قدری تند بنظر برسد اما آیا حقیقت ندارد ؟

بعضی از شما ممکن است بگوئید : ” بله ، آنچه که شما می گوئید واقعیت دارد اما در مورد من بطور کامل صدق نمی کند و با آنکه قبول دارم بعضی از مشخصاتی که شما می گوئید ، در مو وجود دارد اما من به اندازه شما افراط نکرده ام و در آینده هم نمی کنم . من زندگی خود را فدای مشروبخواری نکرده ام و خیالش را هم ندارم . مضافا مطالب که شما با من در میان گذاردید آنچنان چشمان مرا باز کرده است که هرگز اتفاقی که برای شما افتاد برای من تکرا نخواهد شد و من از بایت این اطلاعات “بی نهایت سپاسگذارم “.

مطالب فوق در مورد افرادی که در مشروب خواری افراط می کنند اما الکلی نیستند ممکن است صحت داشته باشد و چون هنوز به جسم و فکر آنها مانند ما صدمه ای نخورده است ممکن است قادر باشند مشروبخواری خود را تعدیل کنند و یا تعطیل کنند اما الکلی واقعی و یا کسانیکه استعداد این بیماری را دارند تقریبا بدون استثنا قادر نخواهند بود به اتکا معلومات خود دست از مشروبخواری بردارند ، این نکته ایست که ما مایلیم بارها و بارها تاکید کنیم تا شاید خوانندگان الکلی ما متوجه آن چیزی شوند که تجربه تلخ ما روشن کرده است .

حال اجازه دهید مثال دیگری برایتان بیاوریم : فرد(Fred) یکی از شرکای یک موسسه معروف حسابداری است ، درآمد خوب و خانه زیبایی دارد . در زندگی خانوادگی موفق است و فرزندانش به دانشگاه می روند و آتیه خوبی در انتظارشان است ، او مرد خوش مشربی است و همه را بسادگی به خود جذب می کند ، او نمونه یک فرد موفق و متعادل است . ما حدود یکسال قبل فرد را در بیمارستان ملاقات کردیم ، برای اولین بار بخاطر تشنج شدید ناشی از مشروبخواری بستری شده بود و از این بابت احساس خجالت می کرد . او تا مرحله اعتراف به الکلی بودن فاصله ها داشت و وانمود می کرد که برای تسکین اعصاب به بیمارستان آمده است . دکتر معالج ، مصرانه سعی داشت به او بفهماند که وضعیتش از آنچه که خود فکر می کند بسیار وخیم تر است . این مطلب چند روزی باعث افسردگی او شد اما بالاخره تصمیم خود را گرفت و با خود قرار گذاشت که مشروب را برای همیشه کنار بگذارد و اصلا به فکرش هم خطور نکرد که ممکن است قادر نباشد از عهده انجام این کار برآید و شخصیت بارز و موقعیت خوب اجتماعیش هم در این مورد هیچگونه کمکی به او نکند .

فرد ، الکلی بودن خود را باور نداشت و در نتیجه راه حل روحانی ما را هم نمی توانست برای رفع مشکل خود قبول کند . ما آنچه را که در مورد الکلیسم می دانستیم با او در میان گداشتیم ، با علاقه گوش داد و برایش مسلم بود که بعضی از علائم این بیماری در او وجود دارد اما هنوز مایل نبود اقرار کند که در مورد آن کاری از دستش ساخته نیست . او اطمینان داشت که تجربه تحقیر آمیز بیمارستان و همچنین اطلاعاتی که کسب کرده بود تا آخر عمر هشیار نگاهش خواهد داشت و تصور می کرد معلومات و آگاهی فردی ، حلال مشکل اوست .

از فرد تا مدتها خبر نداشتیم . روزی خبر دار شدیم که دوباره کارش به بیمارستان کشیده است . این بار خیلی تکان خورده بود و اشتیاق داشت ما را ملاقات کند . داستان بسیار آموزنده ای داشت ، زیرا این مرد در لزوم ترک الکل ، کاملا مجاب شده بود و بهانه ای هم برای ادامه مشروبخواری نداشت و با آنکه در تمام موارد دیگر زندگی قدرت تصمیم گیری و قضاوت خوبی از خود نشان می داد اما با این تفصیل دست از پا درازتر روی تخت بیمارستان افتاده بود .

داستان را از زبان خودش بشنوید ، او گفت : مطالبی که در مورد الکلیسم با من در میان گذاشتید در من بسیار اثر کرده بود و حقیقتا باور نداشتم که ممکن است دوباره دست به مشروب بزنم ، خصوصا حرفهای شما راجع به دیوانگی نهفته ای که همیشه قبل از اولین گیلاس در الکلی وجود دارد ، برایم بسیار جالب بود اما مطمئن بدم با وجود اطلاعاتی که شما در اختیارم گذاردید ، هر گز امکان ندارد این اتفاق برای من بیافتد . من تصور می کردم وضعم هنوز به وخامت حال اکثر شما نیست و چون معمولا در طول زندگی موفق به حل اکثر گرفتاریهای خود شده ام ، بنابراین خواهم توانست بر آنچه که شما در آن شکست خورده اید غلبه کنم . با در نظر گرفتن این مطالب ، پیش خود فکر کردم که من واقعا حق دارم آنقدر بخود مطمئن باشم ، تنها کاری که باید انجام دهم اینست که اراده خود را بکار برم و حواسم را هم جمع کنم.

با یک چنین طرز تفکری ، زندگی خود را از سر گرفتم و برای مدتی همه چیز خوب بود و من برای رد مشروب هیچ مشکلی نداشتم . به مرور این فکر در من پدید آمد که شاید قضیه را زیاد جدی گرفته ام . روزی برای تحویل چند مدرک حسابداری به یک دایره دولتی به واشنگتن رفتم ، بار اولی نبود که پس از ترک مشروب به شهر دیگر سفر می کردم ، از لحاظ جسمی حالم بسیار خوب بود و هیچگونه نگرانی و یا گرفتاری مهمی نداشتم ، از نتیجه کارم در واشنگتن رای بودم و می دانستم که شرکایم را هم خوشحال خواهد کرد . روز بسیار قشنگی بود و حتی یک لکه ابر در آسمان دیده نمی شد . به هتل رفتم و لباس راحتی برای شام بر تن کردم . در راهرو رستوران هتل این فکر به مغزم آمد که یکی دوگیلاس نه بیشتر . در طول شام دو گیلاس مشروب سفارش دادم . پس از شام قدری قدم زدم . وقت برگشتن به هتل فکر کردم قبل از خواب بد نیست که یک گیلاس دیگر هم بزنم . به بار هتل رفتم و گیلاسی سفارش دادم . یادم می آید که آنشب چند گیلاس دیگر هم خوردم و فردایش هم خیلی بیشتر و بعد بطور بسیار مبهمی بیاد می آورم که به مقصد نیویورک در هواپیما بودم . در فرودگاه بجای همسرم یک راننده تاکسی خوش مشرب را پیدا کردم که چند روزی مرا اینطرف آنطرف برد . درست بخاطر ندارم چه کارهایی کردم ، چه حرفهایی زدم و چه اتفاقهایی افتاد ، بعد خود را در بیمارستان پیدا کردم و درد و شکنجه طاقت فرسای روحی و جسمی شروع شد .

در بیمارستان به مجرد آنکه قدرت فکر کردن ا بدست آوردم ، بدقت مسائل عصر آنروز واشنگتن را بررسی کردم . آنروز نه تنها من غافلگیر شده بودم بلکه هیچگونه مقاومتی هم در مقابل اولین گیلاس مشروب از خود نشان نداده بودم و فکر عاقبت کار اصلا به مغزم خطور نکرده بود . من چنان بی محابا و بی فکر شروع به خوردن مشروب کرده بودم که گوئی آب می خوردم . در اینجا به یاد داستان آن دوستان الکلی که تمام این مطالب را به من گوشزد کرده بودند افتادم . آنها پیش بینی کرده بودند که اگر مغزم یک مغز الکلی باشد ، روزی خواهد رسید که دوباره به مشروب برمی گردم . آنها گفته بودند با آنکه خود را بای مقابله آماده کرده ام اما روزی نیروی مقابله ام را در برابر دلیل مسخره ای برای مشروب خوردن شکست خواهد خورد . بلی بالاخره تمام آن داستان و حتی قدری بیشتر از آنچه که آنها پیش بین کرده بودند برایم اتفاق افتاد و مطالب که در مورد الکلیسم آموخته بودم اصلا بخاطرم خطور نکرد . از آن لحظه به بعد فهمیدم که مغزم یک مغز الکلی است و متوجه شدم در آن لحظات عجیب و پیچیده ای که خلاء وجود دارد و افکار تیره است ، نیروی اراده و دانش و معلومات بشری هیچگونه کمکی نمی تواند به ما بکند . من تا آنروز حرف کسانی را که می گفتند مشکلی آنها را شکست داده است نمی فهمیدم اما در آن لحظه به مفهوم آن به خوبی پی بردم و چقدر ضربه سختی بود .

در بیمارستان دو نفر از اعضاء الکلی های گمنام به دیدنم آمدن . از پوزخندی که زدند زاد خوشم نیامد . سوال کردند که آیا اینبار فکر می کنم که الکلی هستم و ایا واقعا سرم به سنگ خورده است ؟ پذیرفتن هر دو مطلب زروری بود . آنها دلایلی فراوان ارائه دادند که بطور واضح مشخص می کرد ، با توجه به رفتاری که در واشنگتن از خود نشان داده بودم دیگر برای مغز الکلی من امیدی نبود . آنها از تجربیات خود ، دها مورد مختلف را مثال زدند و این جریان باعث شد که آخرین بند سماجت من در اینکه خود می توانم از عهده این مشکل بر آیم از هم گسیخته شود .

آنها راه حل روحانی و طریقه اجرای برنامه خود را که صدها نفر از آنها با موفقیت دنبال کرده بود برایم تشریح و مشخص کردند . با آنکه من فقط اسما اهل کلیسا بودم اما درک فکری پیشنهاد آنها زیاد هم برایم مشکل نبود لیکن برنامه اجرایی آنها ، هر چند معقول ، ولی بسیار افراطی به نظر می رسید و مفهومش این بود که می بایست مقداری از عقاید و ایده های قدیمی خود را دور بریزم . این اصلا آسان نبود اما به مجرد اینکه تصمیم گرفتم خود را به دست این جریان بسپارم احساس عجیبی به من دست داد و حس کردم سنگینی الکلیسم از دوشم برداشته شده و در واقع این چنین هم شد .

مساله مهم دیگر ، کشف این مطلب بود که اصول روحانی ، حلال تمام مشکلات من است . از آن زمان تا بحال من به راهی کشیده شده ام که زندگی در آن به مراتب ارضا کننده تر و انشاء ا… مفیدتر از زنگی گذشته من است . با آنکه زندگی گذشته من اصلا زندگی بدی نبوده است اما با این تفصیل حاظر نیستم حتی بدترین لحظات زندگی کنونی ام را با بهترین لحظات زندگی قبلی عوض کنم و حتی اگر بتوانم ، دیگر مایل نیستم که هرگز به آن زندگی بر گردم .

داستان فرد ، داستان گویایی است و میدواریم به دل هزاران مردمی که مانند او هستند راه پیدا کند . فرد فقط به خوان اول بدبختی رسیده بود ، بیشتر الکلی ها باید به خوان هفتم آن برسند تا واقعا بدنبال راه نجاتی بگردند .

بسیاری از پزشکان و روانپزشکان با نتیجه گیری های ما موافقند . یکی از اطباء کادر پزشکی یک بیمارستان معروف ، اخیرا نظر خود را در این مورد با ما در میان گذاشت و گفت : ” مطلبی که شما در مورد بیچارگی و لاعلاجی الکلی ها عنوان می کنید ، به نظر من صحت دارد و در مورد دو نفر مردی که داستانشان را در این فصل خواندم ، بدون هیچ شکی باید بگویم که آنها صد در صد بیچاره و لاعلاج بوده اند و تنها راه نجاتشان رحمت الهی بوده است . اگر آنها برای معالجه به بیمارستان من رجوع کرده بودند ، در صورت امکان سعی می کردم از پذیرفتن آنها خود داری کنم . این افراد قلب انسان را بدرد می آورد . من با آنکه مذهبی نیستم اما نهایت احترام را برای روش روحانی چون شما قائل هستم ، زیرا برای شما راه حل دیگری وجود ندارد .

یکبار دیگر تکرار می کنم : در بعضی مواقع ، الکلی هیچگونه قدرت دفاع فکری موثری برای مقابله با اولین گیلاس مشروب در خود ندارد و بجز مواردی استثنائی ، الکلی و یا هیچ انسان دیگری قادر نیست یک چنین قدرت مقابله ای را در او ایجاد کند . قدرت دفاع او باید از یک نیروی مافوق سرچشمه بگیرد .

ﻣﺎ اَﮔﻨﺎﺳﺘﯿﮑﻬﺎ"منکران وجود خدا و بی اعتقادان"

در فصل های گذشته مطالبی در مورد بیماری الکلیسم آموختید که امیدوارم تفاوت بین الکلی و غیر الکلی را برایتان روشن کرده باشد . اگر شما حقیقتا تمایل به ترک الکل دارید اما نمی توانید و یا اگر کنترلی در مورد مقدار مصرف خود ندارید به احتمال زیاد الکلی هستید که در این صورت احتمالا فقط یک تجربه روحانی است که می تواند شما را از رنج این بیماری خلاص کند .

برای کسی که منکر وجود خداست (Atheist افرادیکه ادعای اثبات عدم وجود خدا را دارند ) . و یا اعتقادی به امکان برقراری رابطه با او ندارند(Agnostic افرادیکه می گویند وجود یا عدم وجود خدا را نمی توان ثابت کرد ) ، رسیدن به یک چنین تجربه ای غیر ممکن بنظر می رسید اما در عین حال برای این شخص زندگی به روال گذشته هم جز بدبختی مفهومی ندارد ، خصوصا که بیماری او از نوع مزمن و غیر قابل درمان باشد . در چنگال الکلیسم محکوم به مرگ بودن و یا روشی روحانی برای زندگی انتخاب کردن ، مساله ای نیست که بتوان به سادگی با آن روبرو شد اما زیاد هم مشکل نیست . حدودا نیمی از اعضای اولیه انجمن ما دقیقا از همین دسته بوده اند . در اوائل کار ، بعضی از ما سعی کردیم به این مطلب توجه نکنیم و امیدوار بودیم که شاید الکلی واقعی نباشیم اما پس از مدتی مجبور به قبول واقعیت شدیم و دریافتیم که می بایست یک زیر بنای روحانی برای زندگیمان پیدا کنیم وگرنه سرانجام درستی نخواهیمداشت . شاید هم مثل ما باشید و اگر اینطور است نگران نشوید ، تقریبا نیمی از ما تصور می کردیم که منکر خدا و یا بی اعتقادیم اما تجربه به ما نشان داده است که نباید نگران اینگونه مسائل باشیم .

اگر فقط اصول اخلاقی و یا یک فلسفه بهتر ، برای غلبه بر الکلیسم کافی بود ، مسلما بسیاری از ما مدتها قبل بهبود یافته بودیم . ما متوجه شدیم ، هر چقدر هم که سعی کنیم اینگونه اصول و فلسفه ها نمی توانند نجاتمان دهند . ما با آنکه سعی می کردیم فلسفه متوازنی داشته باشیم و با تقوی زندگی کنیم و با آنکه با تمام وجود و حقیقتا آن را اداره می کردیم اما نیروییکه لازمه انجام آنست در ما وجود نداشت و منابع نیروهای انسانی ما که به فرمان اراده اند کافی نبودند و به شدت شکست می خوردند .

کمبود قدرت ، مشکل اصلی ما بود ، بنا بر این می بایست منبع قدرتی پیدا میکردیم که به کمک آن زندگی کنیم و طبیعتا این نیرو می بایست نیرویی برتر از نیروی خودمان باشد ، اما کجا و چگونه می توانستیم یک چنین قدرتی را پیدا کنیم ؟

خوب ، این دقیقا آن چیزی است که محتوای کتاب ما است و هدف اصلی اینکتاب ، بوجود آوردن زمینه ای در مشاست که به کمک آن بتوانید یک نیروی برتر از خود را برای حل مشکلاتتان پیدا کیند . به اعتقاد ما این کتاب ، کتابی است اخلاقی و روحانی و مسلما صحبت از خدا هم به میان خواهد آمد و اینجاست که برای بی اعتقادان اشکال تولید می شود . بارها اتفاق افتاده است که پس از مطرح کردنمشکل مشروبخواری و تویح در مورد انجمن خود ، روشن شدن روزنه های امید را در تازه واردان مشاهده کردیم اما به مجرد به میان آمدن مسائل روحانی ، خصوصا مساله خدا ، قییافه آنها در هم رفته است زیرا که ما پرونده ای را دوباره باز می کردیم که رفیق ما تصور کرده بود زیرکانه از آن طفره رفته است و یا برای همیشه به کلی آنرا بسته است .

ما احساس او را درک میکنیم ، زیرا ما هم زمانی در شک و پیش داوری صادقانه او شریک بوده ایم . یعی از ما شدیدا مخالف مذهب بودیم و برای بعی دیگر نام خدا ایده و تصویر بخصوصی از او را به یاد می آورد ، ایده ای که شاید کسی در کودکی سعی در تحمیل آن به ما کرده بود و احتمالا آن ایده بخصوص بنظر ما مناسب نیامده بود و آنرا رد کرده بودیم و با رد کردن آن تصور کرده ایم که مساله خدارا به کلی بدور انداخته ایم . مساله ایمان و وابستگی به یک نیروی مافوق ، مساله ای بود که تا حدی زبونی و حتی ترسو بودن را به خاطر ما می آورد . ما به این دنیا با افراد ستیزه جو و سیستم های مذهبی ستیزه گر و مسائل لاینحلش با شک و تردید عمیق نگاه می کردیم و کسانی را که دعوی خدا شناسی می کردند زیر نظر داشتیم و به آنها چپ چپ نگاه می کردیم . چگونه ممکن است که یک ذاتوالا درگیر چنین مسالی باشد ؟ اصلا چه کسی می تواند ایده یک ذات والا را هضم کند ؟ اما در لحظههای دیگر ، آن وقت که محو تماشای آسمان در شب پر ستاره بودیم ، از خود می پرسدیم چه کسی این دنیا را آفریده است ؟ این فکر ریال احساس شگفتی و احترام ترس الودی را در ما بوجود می آورد اما این فقط یک احساس بود و به زودی فراموش می شد . بلی ما بی اعتقادان اینگونه احساسات و تجربه ها را داشته باشیم و در اینجا بگذاریدبه شما اطمینان خاطر دهیم که ما به مجردی که تعصب را کنار گذاشتیم و فقط تمایل خود را در باور نیروئی برتر از نیروی خود ابراز داشتیم . با آن کههظم و تشریح کامل این نیرو که خداوند است برای هیچیک از ما میسر نبود اما حصول به نتایج از همان لحظه برای ما آغاز شد .

ما کشف کردیم که لزومتی ندارد درکی را که دیگران از خدا دارند برای خود انتخاب کنیم و درک خود ما ، هر چقدر هم که ناقص باشد برای شروع برقراری رابطه کافی است . این برای ما تسکین بزرگی بود . به مجرد اقرار به امکان وجود یک آفریدگار دانا و اینکه روح لایزالش زیر بنای کل وجود است ، احساس داشتن قدرت و جها در درون ما شکل گرفت ، البته لازم بود گامهای ساده دیگری نیز برداریم .

ما متوجه شدیم که خداوند شرط و شروط چندان مشکلی را برای جویندگان خود نمی گذارند . از نظر ما قلمرو روحانی ، پهنه بی انتهایی است که هرگز انحصاری نبوده و برای هیچ جویای صادقی ممنوع نیست . ما ایمان داریم که همه را شامل می شود و در آن به روی همگان باز است . بنابر این منظور ما از خدا ، همان تصور و درکی است که شما شخصا از او دارید ودر مورد دیگر مطالب روحانی این کتاب نیز نظر همین است . اجازه ندهید اگر تعصبی علیه اصطلاحات روحانی در شما وجود دارد باعث آن شود که نتوانید صصادقانه از خود سوال کنید که مفهوم آن برای خودش ما چیست ؟ برای شروع رشد معنوی ، این تنها چیزی بود که ما بدان نیاز داشتیم تا بتوانیم اولین رابطه آگاهانه خود را با خدائی که خود درک می کردیم برقرار کنیم . پس ا آن ، مطالب بسیار دیگری را نیز پذیرفتیم که در آن زمان ، قبول آنها برایمان کاملا غیر قابل تصور می رسید و این نمایانگر رشد ما بود اما در آغاز ، از آنجا که می بایست کار از نقطه ای شروع می شد ، از تصور و درکی که خود داشتیم استفاده کردیم ، هر چند که این درک و تصور بسیار هم محدود بود .

لازم بود از خود سوال کوچکی بکنیم : ” آیا من باور دارم که قدرتی بالاتر از قدرت من وجود دارد؟ ایا من حتی تمایلی به باور قدرتی مافوق قدرت خود دارم ؟ ” بگذارید با تاکید به شما اطمینا دهیم ، به مجردی اینکه شخصی بتواند اقرا کند که اعتقاد دارد و یا می خواهد که اعتقاد داشته باشد ، راهش آغاز شده است . در بین ما کرارا ثابت شده است که بر روی چنین بنیاد ساده ای ، بنای روحانی فوق العاده محکمی می تواند بر پا شود.

این مطلب برای ما مژده بزرگی بود ، زیرا ما تصور می کردیم که اگر نتوانیم بسیاری از مطالبی را که باورشان مشکل می نمود بصرف ایمان بپذیریم ، بهره ای از اصول روحانی هم برایمان امکان پذیر نخواهد بود . وقتی مردم از معنویات صحبت می کردند ، همه ما آرزو می کردیم که ای کاش بجای آنان بودیم و مطمئن بودیم که اگر ایمان آنها را می داشتیم کارمان درست می شد اما نمی توانستیم اصول روحانی را حقیقتا و آنگونه که برای آنها واح و روشن بود بپذیریم و بنا بر این وقتی دیافتیم که کارمان را می توان از مرحله ساده تری شروع کرد ، خیالمان آسوده شد .

گذشته از ناتوانی ظاهری ما در پذیرش مطالب به صرف ایمان ، دریافتیم اجاجت ، حساسیت و تعصب بی دلیل موانع دیگری بودند که مرتبا راه ما را سد می کردند . بسیاری از ما آنچنان در مورد مسائل روحانی حساس بودیم که حتی کوچکترین اشاره ای ما را به مخالفت شدید وا می داشت . لازم بود که از طرز تفکر دست بر می داشتیم و با آنکه بعی از ما مقاومت می کردیم ،، اما کنار گذاردن اینگونه افکار کار چندان مشکلی نبود . دراثر رو در رویی با این مرض نابود کننده ، در مورد اصول روحانی هم مانند بقیه مطالب بزودی انعطاف پیدا کردیم . در این خصوص ، الکل نقش متقاعد کننده بزرگی بازی کرد و آنقدر ما را کوبید تا عاقبت اقلمان کرد ! بعی اوقات طی این مسیر بسیار کسل کننده بود ، ارزو داریم هیچکس به اندازه بعضی از ما ، در تعصبات خود لجاجت نکند .

ممکن است خواننده ای سوال کند که چه لزومتی دارد اعتقادا به قدرتی مافوق خود داشته باشد ؟ ما تصور می کنیم که دلایل خوبی برای آن داریم ، بگذارید نظری به بعضی از آنها بیاندازیم.

یک فرد واقع بین امروزی قاعدتا معتقد به واقعیات و نتایج است ، با این حال قرن بیستم به آسانی تتوریهای گوناگون را قبول می کند ، مشروط بر اینکه پایه و اساس محکمی در واقعیات داشته باشند . تئوریهای بیشماری وجود دارند در مورد برق مثال بزنیم ، تمام مردم بدون کوچکترین شکی آنرا قبول دارند . چرا این چنین آسان قبولش می کنند ؟ زیرا بدون یک فرضیه معقول در نقطه شروع ، ممکن نیست بتوانیم چیزی را که می بینیم حس کنیم ، هدایت می کنیم و استفاده می کنیم ، تشریح کنیم.

امروزه تمام مردیم فریه هایی را که دلایل خوبی در تایید آن باشد حتی بدون شواهد کامل عینی قبول دارند ، زیرا علم نشان داده است که دلایل بصری از جمله ضعیفترین دلایل است و بررسی های نسل بشر از دنیای خاکی مرتبا نشان می دهد که نمای جدارهای خارجی به هیچ وجه واقعیات داخلی را نشان نمی دهند . برای مثال : یک میله آهنی ظاهرا پیش پا افتاده ، توده ای است از الکترونهایی که با سرعت غیر قابل تصوری به دور یکدیگر در حال چرخش هستند . بر این اجسام کوچک ، قوانین دقیقی حکومت می کند ، از لحاظ علمی این مطالب در مورد تمام دنیای خاکی صادق است و ما دلیلی برای تردید در آن نداریم . اما وقتی یک فریه منطقی می گوید که در وراء دنیای خاکی وزندگی ظاهری ، یک نیروی بزرگ خلاق ، قادر و هدایت کننده وجود دارد ، فورا خود سری و تمرد ما به قلیان می آید و با کوشش بسیار سعی داشتیم به خود بقبولانیم که اینگونه نیست . ما کتابهای پر لفظ ، قلم خوانده و به مباحثات شکمی دل خوش می کردیم و تصور داشتیم که این دنیا نیاز به خدایی ندارد که آن را تشریح کند ، در صورت صحیح بودن این فرضیه ، نتیجه این بود که مبدا حیات هیچ ، مفهومش هیچ و مقصدش هم هیچ است .

ما بی اعتقادان به جای آنکه خود را اشرف مخلوقات و ماموران دانای آفریدگار بدانیم ، این عقیده را ترجیح دادیم که بشر عقل کل است و آلفا و امگا اول و آخر همه چیز می باشد . ما خیلی از خود رای بوده ایم ، اینطور نیست ؟

مائیکه این راه متزلزل را پیموده ایم از شما تمنا داریم که تعصب را در تمام موارد ، حتی در مورد مذاهب رسمی کنار بگذارید . ما متوجه شده ایم هر قدر هم که ضعف در مردم مذاهب مختلف وجود داشته باشد ، این مذاهب به زندگی میلیونها نفر جهت و مقصد داده اند . مردم با ایمان دارای ایده معقولی از مفهوم زندگی هستند ، در حالی که هیچگونه تصور و دید عاقلانه ای در این مورد نداشتهایم . ما شاهد حال اشخاص روحانی و معتقدی از نژاد ها ، رنگ ها و عقاید مختلف بوده ایم که درجاتی از ثبات ، خوشبختی و مثمر ثمر بخشی را در زندگی از خود نشان می دادند و ما بجای آن که خود نیز در جستجوی یک چنین کمالاتی باشیم ، با بد گمانی خود را سرگرم موشکافی و مته روی خشخاش گذاشتن ، در مورد اعتقادات و روال روحانی می کردیم . ما فقط به ضعفهای انسانی این افراد توجه داشتیم و بعی اوقات از نقاط ضعف آنها بعنوان ماخذی برای محکوم کردن کلیه عقایدشان استفاده می کردیم و در حالی که خود ظرفیت نداشتیم ، از بی ظرفیتب دیگران گله می کردیم .ما قادر به دیدن زیبائی های جنگلها نبودیم زیرا به چند درخت نازیبایی که در میان آنها بود خیره شده بودیم . ما هرگز جنبه روحانی زندگی را به دید باز نگاه نکردهبودیم .

در فصل شرح حال افراد ، شما تنوع فراوانی در روشهایی که هر یک از آنها برای پذیرش نیوریی بالاتر از نیروی خود در پیش گرفته اند خواهید یافت . بنظر نمی رسد که مخالفت یا موافقت ما با هر یک از این روشها تاثی چندانی در کار ما داشته باشد . تجربه به ما آموخته است که در خصوص اینگونه مطالب نباید نگران باشیم ، اینها مسائلی است که هر کس باید آنرا شخصا برای خود حل و فصل کند اما در مورد یک مساله همگی این مردان و زنان وجه مشترک چشمگیری دارند ، آنها همگی به نیرویی بالاتر از نیروی خود دسترسی و ایمان پیدا کرده اند . این نیرو در زندگی فرد فرد آنها چنان معجزاتی آفریده است که مسلما انجام آن از عهده نیروی انسانی خارج است . حال به قول معروف بگذارید به شواهد نگاه کنیم ، در اینجا هزاران مرد و زنی وجود دارند که رک و پوست کنده اعلام می کنند از وقتیکه به قدرتی مافوق قدرت خود اعتقاد پیدا کرده اند و طرز برخورد بخصوصی در مورد آن پیش گرفته اند و اصول ساده ای را نیز رعلیت نموده اند ، یک تغییر بزرگ انقلابی در روش زندگی و افکار آنها پدید آمده است . آنها با آنکه با بیچارگی به آخر طناب رسیده بودند و منابع انسانی آنها کاملا ورشکسته بود اما وقتی از صمیم قلب موفق به رعایت چند شرط ساده شدند ، طولی نکشید که احساس کردند نیرویی تازه همراه با ارامش و سرور در آنها دمیده شده است و حس میکنند که زندگیشان در مسیر درست قرار گرفته است . این مردان و زنان که زنانی در برابر پوچی ظاهری زندگی ، گیج و مبهوت شده بودند ، اکنون دلایلی واقعی سخت گرفتن زندگی را برایتان روشن می کند و گذشاه از مساله مشروبخوری ، دلایل غیر قابل تحمل بودن زندگی خود را نیز تشریح نموده و چگونگی تغییر جهت خود را به شما نشان می دهد . وقتی صدها نفر اعتراف می کنند که آگاهی از وجود آفریدگار ، مهمترین واقعه زندگی کنونی آنها است ، دلیل موثری ارائه شده است که چرا انسان باید ایمان داشته باشد .

در طول قرن گذشته ، پیشرفتهای مادی دنیای ما را از اعصار گذشته بیشتر بوده است که دلیل آن تقریبا برای همه روشن است . پژوهشگران مکتب تاریخ کهن عقیده دارند که هوش و ذکاوت مردم آن دوران با بهترین های زمان ما برابر بوده است ، در حالیکه پیشرفتهای مادی آنها بیش از حد آهسته بنظر می رسید . در آن دوران تجسسات مدرن علمی و اختراعات ، تقریبا ناشناخته بود و در قلمرو ماده ، مغز انسان با خرافات ، سنت ها و انواعی از ایده های فسیل شده به زنجیر کشده شده بود . بعضی از معاصران کریستف کلمب ، کروی بودن زمین را سخنی نامعقول می دانستند و چیزی نمانده بود که گالیله را هم بخاطر بدعت هایش در علم نجوم به قتل برسانند.

حال ما از خود سوال می کنیم ، آیا بعضی از ما همان اندازه در قلمرو روحانیت ، کج فکر و غیر منطقی نیستیم که قدیمیان در قلمرو مادیات بودند ؟ حتی در همین عصر خود ما هم روزنامه ها ترس داشتند که پرواز موفقیت آمیز برادران رایت (مخترع هواپیما) در کیتی هوک (Kitty Hawk) را گزارش کنند ؟ مگر تمام کوششهای دیگران در پرواز ، تا آن زمان با شکست روبرو نشده بود ؟ مگر ماشین پرنده پروفسور لانگلی(Langley) به قعر رودخانه پروتوماک (Protomac) سقوط نکرد؟ آیا این صحت ندارد که بهترین مغز های علم ریاضیات ، ثابت کرده بودند که انسان هرگز قادر به پرواز نخواهد بود ؟ آیا مردم نمی گفتند که خدا موهبت پرواز را فقط به پرندگان منظور داشته است ؟ از آن زمان بیش از سی سال نم یگذرد و سفر های هوایی به یک چنین رونقی رسیده اند و تسخیر آسمان تقریبا به داستان کهنه ای تبدیل شده است .

اما نسل ما در بیشتر مباحث شاهد آزادی کاملی در تفکرات ما بوده است . مثلا اگر یک کارگر کارخانه ، در روزنامه ای بخواند که در آینده تجسسات کره ماه از طریق موشکها به مرحله اجرا در می آید (این کتاب در سال ۱۹۳۹ نوشته شده ) ، مسلما خواهد گفت ، شرط می بندم که طول زیادی نکشد که موفق شوند ، آیا انعطاف ما در بدور انداختن ایده های قدیمی و بکار گرفتن ایده های جدید ، توصیف کننده و مشخص کننده عصر ما نیست ؟ آیا ما کاملا آماد هنیستیم که یک تئوری یا یک دستگاهی را که کار نمی کند به کنار بگذاریم و به جای آن دستگاه یا تئوری تازه ای را که کار میکند بکار گیریم ؟

ما مجبور شدیم از خود سوال کنیم که چرا نباید برای حل مکشکلات انسانی خود و تغییر عقاید و نظراتمان ، همان آمادگی و انعطاف را از خود نشان دهیم . ما روابطمان با دیگران تیره شده بود ، قدرت کنترل احساسات خود را نداشتیم و در چنگال بدبختی و افسردگی اسیر بودیم . قابلیت امرار معاش از ما سلب شده بود . احساس بیهودگی می کردیم و ترس و وحشت تمام وجودمان را فرا گرفته بود . خوشحالی مفهوم خود را از دست داده بود و به نظر نمی رسید که ما فایده چندانی برای دیگران داشته باشیم . آیا یافتن راه حل این سردرگمی ها از نگاه کردن به فیلم های خبری پرواز به فا مهمتر نبود ؟ مسلما که بود .

وقتی که به چشم خود حل شدن مشکلات کسانی را که به آفریدگار متکی بودند دیدیم ، اجبارا شک و تردید در موجودیت خدا را به کنار گذاشتیم و متوجه شدیک که ایده های ما کاری از پیش نبرده اند و این ایده خداست که موفق است .

ایمان ، تز اصلی برادران رایت بود .  آنها ایمان تقریبا کودکانه ای داشتند که قادرند ماشین پرنده ای بسازند . بدون ایمان ، یک چنین توفقیق هرگز نمی توانست نصیب آنها شود . ما بی اعتقادان و کافران اصرار داشتیم که اتکا به نفس ، حلال تمام مشکلات ما است و وقتی دیگران به ما نشان دادند که مشکل آنها را اتکا به خداوند حل کرده است ، احساس ما درست مانند آنهایی بود که اصرار داشتند برادران رایت هرگز موفق به پرواز نخواهند شد .

منطق چیز خوبی است ، ما از آن خوشمان می آمد و هنوز هم می آید . قدرت تعقل اتفاقی به ما ارزانی نشده است و از آن خاطر است که برداشت های حواس خود را تجزیه و تحلیل نموده و از آن نتیجه گیری می کنیم . این یکی از باشکوه ترین صفات بشری است . ما بی اعتقادان با نظریات و پیشنهاداتی که روند و تحلیل منطقی ندارند ، راحت نیستیم و از اینرو برایمان بسیار مشکل است که بگوئیم چرا فکر می کنیم ایمان کنونی ما منطقی است و چرا ایمان داشتن ، سالمتر و عاقلانه تر از نداشتن آن است و چرا می گوییم آنوقت ها که به علامت نفی و با تردید سر خود را تکان می دادیم و می گفتیم : “من از این حرفها سرم نمیشه ” طرز فکر و افکار بی ملاط و سبکی داشتیم و وقتی ما الکلی شدیم ، در اثر فشار شکننده بحرانی که خود بجود آورده بودیم دیگر هیچ راه گریزی برایمان باقی نمانده بود و لازم بود شجاعانه با این مساله ، که خدا یا هم همه چیز است و یا هیچ چیز نیست روبرو می شدیم و باید انتخاب می کردیم که آیا خدا هست یا نیست ؟

در این نقطه ، ما درست رو در روی سوال ایمان قرار گرفته بودیم . طفره رفتن امکان نداشت . بعی از ما از فراز پل منطق ، مسافت زیادی در جهت ساحل ایمان طی کرده بودیم و دور نمای و مژده یک سرزمین نو ، برقی به چشمان خسته ما آورده بود . در روحه های سست و پژمرده ، شهامتی تازه نمایان شده بود و دست های گرم و صمیمی ، برای خوش آمد گویی از همه طرف دراز شده بود . از اینکه منطق ما را به آنجا رسانده بود سپاسگزار بودیم اما هنوز قادر نبودیم که بساحل مطلوب قدم بگذاریم ، شاید که در چند متر آخر ، بیش از خود را به منطق بسته بودیم و نمی توانستیم پشت خود را خالی کنیم که البته این طبیعی بود .

در اینجا بگذارید قدری دقیق تر به این مطلب نگاه کنیم و از خود سوال کنیم ، آیا بدون آنکه خود بدانیم ، نوع بخصوصی از ایمان ما را تا به آنجا نرسانده بود ؟ مگر ما به نیروی درک و فهم خود ایمان نداشتیم ؟ مگر ما به قابلیت فکریخود اعتقاد نداشتیم ؟ جز نوعی از ایمان چه نام دیگری می توان بر آن گذارد ؟ آری ما مطیعانه به خدای منطق وفادار بوده ایم و از زاویه ای که بخواهیم به این مطالب نگاه کنیم خواهیم دید که همیشه بطریقی با ایمان سرو کار داشته ایم .

ما متوجه شده ایم که اهل ستایش و پرستش بوده ایم که چقدر روان ما را حالی به حالی می کرد ! آیا ما بارها به پرسش مردم ، احساسات ، اشیاء ، پول و خودمان ننشسته بودیم ؟و یا در مرتبه ای والاتری ، به حالت پرستش و ستایش به غروب آفتاب ، دریا و یا یک گل نظر نیفکنده بودیم ؟ آیا کسی هست که عاشق کسی یا چیزی نشده باشد ؟ ایا هیچ گونه رابطه ای بین این احساسها ، پرسش ها و عشق ها با منطق خاص وجود دارد ؟ ما بالاخره متوجه شدیمکه یا اصلا رابطه ای وجود ندارد و یا اگر هست بسیار کم است . آیا این چیز ها تار و پودی نبود که زندگی ما از آن ساخته شده بود ؟ آیا این احساسات نبودند که در واقع مسیر زندگیمان را تعیین می کردند ؟ غیر ممکن است که بتوان گفت ما ظرفیت ایمان ، عشق یا پرستش را نداریم و در حقیقت تا آن وقت به نوعی با ایمان و اعتقاد زندگی کرده بودیم ، نه چیز دیگر .

زندگی بدون ایمان را مجسم کنید ! آنجا مه بجز استدلال خالص ، دیگر چیزی نیست ، زندگی هم دیگر زندگی نیست ! ولی ما به زندگیمان ایمان داشتیم ، مسلما که داشتیم ، لکن به صورتی که می توان ثابت کرد یک خط مستقیم کوتاهترین فاصله بین دو نقطه است قادر به اثبات آن نبودیم اما به هر حال وجود داشت . آیا هنوز می توانستیم بگوئیم که تمام این کهکشان بجز توده ای ار الکترون هیچ نیست . از هیچ بوجود آمده ، مفهومش هیچ و بطرف سرنوشت هیچ و پوچی در حرکت و چرخش است ؟ مساما نه ، حتی خود الکترونها هم بقول دانشمندان از آنها باهوش تر به نظر می رشند .

از این جهت بود که بالاخره متوجه شدیم منطق و استدلال همه چیز هم نیست و حتی اگر از تراوشات بهترین مغزها هم که باشد ، آنطور که ما از آن انتظار داریم ، چندان قابل اعتماد نیست . مگر نبودند مغز هایی که ثابت کردند انسان هرگز قادر به پرواز نخواهد بود ؟

ما اکنون شاهد نوعی دیگر از پرواز هستیم ، پروازی روحانی که آزاد شدن از دنیا ارمغان آن است . آنها که بر فراز مشکلات خود به پرواز در آمده بودند به ما می گفتند که این لطف خدا است ، اما ما فقط لبخند می زدیم و با آنکه رهایی روحانی آنها را از نزدیک می دیدیم ، حقیقت را انکار می کردیم .

ما در واقع فقط خود را گول می زدیم ، زیرا در ته وجود هر زن ، مرد و یا کودکی ، یک ایده بنیادی از خداوند وجود دارد . اگر چه ممکن است این احساس در اثر مصائب ، غرور و یا پرستش چیز های دیگر مبهم و تاریک شده باشد اما به هر حال به یک شکلی وجود دارد . ایمان به یک نیروی مافوق و نمایش معجزات این نیرو در زندگی انسانها ، حقایقی است به قدمت خود انسانها .

ما بالاخره متوجه شدیم درست به همان اندازه که احساسمان نسبت به یک رفیق ، جزئی از وجود ما می باشد و با آنکه او همیشه حی و حاظر است اما گاه لازم است بی باکانه به جستجویش برخیزیم . وجود او همانقدر حقیقت دارد که وجود خود ما دارد و ما این واقعیت با شکوه را در عمق وجود خودپیدا کردیم . از نظر ما این فقط آنجاست که می توان او را یافت ، برای ما آنگونه بوده است .

ما ممکن است بتوانیم این راه را کمی برایتان هموار کنیم و اگر شهادت ما کمک کند که تعصب کنار رود و زمینه صادقانه فکر کردن در شما پیدی آید و ترغیب شوید که با صداقت به درون خود نگاه کنید ، در آن صورت اگر مایلید می توانید در این مسیر پهناور ، به ما بپیوندید . با یک چنین فلسفه ای امکان شکست برایتان وجود ندارد و ایمان، بطور حتم در شما پدید خواهد آمد.

در این کتاب ، تجربیات مردی را که خود فکر می کرد کافر است خواهید خواند آنقدر داستان جالبی دارد که قسمت هائی از آن می باید همین جا نقل شود . تحول قلبی او بسیار مجا ب کننده ، تکان دهنده و شور انگیز بود .

دوست ما فرزند یک کشیش بود و به مدرسه کلیسا می رفت . او فکر می کرد دروس و تکالیف مذهبی خود ، زیاده از حد است و از همان جا به یک شورشی تبدیل شد. پس از آن سال های زیادی با گرفتاری ها و سرخوردگی های فراوان دست به گریبان بود . ورشکستگی در تجارت ، بیمار ی روانی ، امراض کشنده و خودکشی مصیبت هایی بودند که بر سر خانواده او فرود آمدند و زندگی او را سخت محزون کردند. بالاخره سرخوردگی بعد از جنگ ، مشر وبخواری های جدی تر و درهم پاشیدگی جسمی و فکری ، او را بر روی نقطۀ خود نابودی قرار دادند.
بالاخره دوست ما در بیمارستا ن بستری می شود. شبی یک مرد الکلی که موفق به کسب تجربۀ روحانی شده بود به سراغ او میرود. در دل دوست ما باز می شود و با زاری و تلخی می گوید: "اگر خدائی هم وجود داشته باشد، برای من که مسلماً کاری انجام نداده است" اما مدتی بعد او که در اتاق خود تنها بود از خود سوا ل میکند "آیا ممکن است تمام مردمان مذهبی که می شناختم در اشتباه بوده باشند" در حالی که به دنبال جواب می گردد، احساس می کند که گویا زندگیش در جهنم سپری شده است ، اما ناگها ن فکر بکری چون رعد، تمام مسائل دیگر را تحت الشعاع قرار می دهد:" تو کیستی که بگوئی خدائی وجود ندارد؟"این مرد به خاطر می آورد که آن شب بلافاصله با یک جهش از تخت خواب به زیر می آید و به زانو می افتد، پس از چند لحظه اعتقاد محکمی از حضور خد ا او ر ا در خود غرق می کند.

این امواج سیل آسای شکوهمند و مطمئن، تمام سدها و موانعی که او در طی سالها ایجاد کرده بود را در هم کوبید . او در محضر عشق و قدرت لایزال ایستاد. او از فراز پل می گذرد و قدم به ساحل می گذارد و برای اولین بار ، آگاه از همجواری آفریدگار، زندگی خویش را آغاز می کند. بدین ترتیب بنیاد دوست ما بر جای خود محکم شد و دیگر هیچ تغییری موفق به لرزانیدن آن نشد، آری سال ها پیش،در آن شب ، مشکل مشروب خواری او ناپدید شد و از میان رفت و به جز چند لحظه کوتاه وسوسه آمیز، دیگر هرگز فکر مشروب خواری به مغزش خطور نکرد . دوست ما در چنین لحظاتی ، چنان غوغائی در وجودش بر پا می شد که گویا اگر می خواست هم دیگر نمیتوانست به مشروب لب بزند . خداوند سلامت عقل را به او باز گردانده بود. اسم این را به جز معجزۀ شفا چه چیز دیگری می توان گذاشت ؟ گو این که عوامل آن بسیار ساد ه اند: اوضاع و احوال ، آمادگی اعتقاد را در او بوجود آورد و او نیز خاضعانه خود را به دست آفریدگاری که درک می نمود سپرد.
سلامت عقل همگی ما هم به همان ترتیب به لطف خدا بازسازی شده است . اتفاقی که برای دوست ما افتاد ، یک مکاشفه و آگاهی بود ، لیکن برای بعضی از ما این تجربه به آهستگی حاصل می شود ، اما به هر حال ، خداوند به تمامی آنها که صادقانه در جستجوی او بوده اند رخ گشوده است . او وقتی چهره خود را به ما نشا ن داد، که خود را نزدیکش قرار داده بودیم !

ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻋﻤﻞ ﻣﯽﮐﻨﺪ

بندرت کسی را دیده ایم که راه ما را با جدّیّت بپیماید و به مقصد نرسد . کسانیکه بهبودی نمیابند ، آنهائی هستند که نمیخواهند و یا نمیتوانند خود را کاملاً به این برنامه ساده بسپارند. معمولاً آنان مردان و زنانی هستند که اساساً نمیتوانند با خود صادق باشند . متاسفانه چنین اشخاصی وجود دارند . این دسته مقصّر نیستند و ظاهراً اینگونه بدنیا آمده اند . اینان طبیعتاً نمیتوانند روش زیستی را که نیاز به صداقت کامل دارد را در پیش گیرند و امکان مؤفقیتشان کمتر از حدّ معمول است . افرادی نیز وجود دارند که از آشفتگی های روحی و روانی شدید رنج میبرند امّا بسیاری از آنان قابل بهبودی اند ، مشروط بر آنکه توانائی صادق بودن را داشته باشند .

داستانهای ما بطور کلّی بیان کنندهِ نحوهء زندگیء ما در گذشته و اتّفاقی که برایمان افتاد و چگونگیء زندگیء ما در حال حاضر است . چنانچه طالب راه ما هستید و برای بدست آوردنش از هیچ کوششی فروگذاری نمیکنید ، در آن صورت آماده اید که قدمهای مشخّصی را بردارید .

ما در برداشتن بعضی از این قدمها طفره رفتیم و تصوّر کردیم میتوانیم راهی آسانتر پیدا کنیم ، لیکن نتوانستیم . صمیمانه از شما تقاضا داریم که از ابتدا کاملاً بی پروا و جدّی باشید . بعضی از ما سعی کردیم که به عقائد کهنه خود بچسبیم امّا هیچ نتیجه ای نگرفتیم ، تا آنکه کاملاً تسلیم شدیم .

بخاطر داشته باشید که ما با عاداتی سروکار داریم که حیله گر ، مبهوت کننده و با قدرتند. بدون کمک غلبه بر آن بسیار مشکل میباشد . امّا مرجعی وجود دارد که تمام قدرتها در دست اوست و آن پروردگار است . باشد که اکنون او را پیدا کنید . از میانبرها حاصلی نگرفتیم ، برسر دو راهی رسیدیم ، خود را کاملاً به او سپردیم و تقاضای حمایت کردیم . اینها قدمهائی است که ما برداشتیم و بعنوان یک برنامه بهبودی پیشنهاد میشود .

1 - ما اقرارکردیم که در مقابل اعتیادمان عاجز بودیم و اختیار زندگی از دستمان خارج شده بود .

2 - به مرور ایمان آوردیم که نیروی مافوق می تواند ، سلامت عقل را به ما بازگرداند .

3 - تصمیم گرفتیم که اراده و زندگیمان را به پروردگاری که خود درک می کردیم بسپاریم .

4 - یک ترازنامهء اخلاقی بی باکانه و موشکافانه از خود تهیّه کردیم .

5 - چگونگیء دقیق خطاهای خود را ، به خداوند ،به  خود و یک انسان دیگر اقرار کردیم .

6 - آمادگیء کامل پیدا کردیم که ، پروردگار ، کلیّه نواقص اخلاقیء ما را مرتفع کند .

7 - با فروتنی از او خواستیم کمبودهای اخلاقیء ما را بر طرف کند .

8 - فهرستی از تمام کسانیکه به آنها زیان رسانده بودیم تهیّه کردیم و در صدد جبران بر آمدیم .

9 - بطور مستقیم در هر جا که امکان داشت از افراد فوق جبران خسارت کردیم ، مگر در مواردی که انجام آن زیان مجددی بر ایشان و یا دیگران وارد کند .

10 - به تهیّه ترازنامهء شخصیء خود ادامه دادیم و در صورت قصور بلافاصله بدان اقرار کردیم .

11 - از راه دعا و نیایش کوشیدیم به پروردگاری که خود درک می کردیم نزدیکتر شویم و فقط طالب آگاهی از خواست او برای خود و قدرت اجرایش شدیم .

12 - با بیداریء روحانی حاصل از این قدم ها ، سعی کردیم این پیام را به معتادین برسانیم و این اصول را در تمام موارد زندگیء خود به اجرإ در آوریم .

بسیاری از ما با شگفتی فریاد زدند : این چه برنامه ای است ، من نمیتوانم آن را انجام دهم . مأیوس نشوید ، هیچیک از ما نتوانسته ایم این اصول را بطور کامل و بی نقص رعایت کنیم . ما از مقدّسین نیستیم ، نکته این جاست که خواستار رشد و نموّ معنوی باشیم . ما ادعای پیشرفت معنوی داریم ، نه تکامل.

توصیف ما از معتاد فصل مربوط به بی اعتقادان و ماجراهای فردیء ما در گذشته و حال، این سه نظر کلّی را بوضوح مشخّص میکند.

الف - که ما معتاد بودیم و نمیتوانستیم زندگیءخود را اداره کنیم .

ب - که احتمالاً هیچ نیروی انسانی قادر نبوده است ما را از وابستگی نجات دهد .

ج - و او پروردگار است که میتواند ، اگر در جستجویش باشیم .

با متقاعد شدن در مورد سه اصل بالا ، در برابر قدم سوّم قرار گرفتیم و آن تصمیم به سپردن زندگی و ارادهِ خود به پروردگاری که درک کرده ایم است . حال منظور چیست و چه کاری باید انجام دهیم ؟

اوّل لازم است متقاعد شده باشیم که یک زندگیء متکی به اراده شخصی ، حتّی با نیّت خیر هم نمیتواند مؤفقیّت آمیز باشد، زیرا همیشه در حال تضاد با شخص یا چیزی خواهیم بود . اکثر مردم سعی دارند که بنا به میل شخصیء خود ، زندگی را به پیش برند . هر کس مانند بازیگری است که میخواهد تمام نمایش را شخصاً بگرداند و همواره نور ، رقص و صحنه را به میل خویش اداره کند و تصوّر میکند اگر ترتیباتش پا برجا بماند و مردم در مقابل خواسته هایش سرتعظیم فرود بیاورند ، نمایش بسیار خوب از کار در میآید ، رضایت او و بقیّه حاصل میشود و زندگی نیز فوق العاده خواهد شد . بازیگر ما ممکن است در جریان صحنه گردانی ، فردی متعهد ، با تقوا ، مهربان ، مردم دار ، صبور، دست و دلباز و حتّی محجوب و فداکار باشد و یا بر عکس بد قلب ، مغرور خود خواه ناصادق ، ، امّا باحتمال زیاد او دارای صفات گوناگونی است.

معمولاً چه خواهد شد ؟ نمایش خوب از کار در نمیاید و او تصوّر میکندکه زندگی با او درست تا نکرده است . تصمیم میگیرد سعی بیشتری از خود نشان دهد و دفعه بعد ، بنا به اقتضای موقعیّت ، یا سختگیریء بیشتر و یا متانت بیشتری بکار گیرد ، امّا با تمام این تفاصیل باز هم نمایش او را راضی نمیکند . او اقرار میکند که خود تا حدّی میتواند مقصر باشد امّا اطمینان دارد که دیگران بیشتر مقصرند ، لذا به حال خود افسوس میخورد و رنجیده خاطر و عصبانی میشود . ناراحتیء اصلی او چیست ؟ آیا در واقع او یک فردخودخواه نیست ؟ آیا حتّی مهربان بودنش هم برای ارضای حسّ خودخواهی اش نیست ؟ آیا قربانیء این خیال باطل نشده است که اگر خوب کارگردانی کند ، میتواند راضی و نیکبخت باشد ؟ آیا این خواسته های او برای بقیّه بازیگران نمایش ، روشن و واضح نیست ؟ آیا رفتار او آرزوی تلافی  را در آنها زنده نمیکند ؟ آیا آنها سعی نخواهند کرد که از صحنه به نفع خود بهره برداری کنند ؟ آیا او حتّی در بهترین لحظه هایش به جای برقراریء توازن درهم ریختگی صحنه را باعث نمیشود ؟

به اصطلاح مردم امروز ، بازیگر ما ، خودخواه و خودپرست است . او مانند کسی است که در فصل زمستان ، درزیر آفتاب  فلوریدا دراز کشیده است و از بدی وضع مملکت شکایت میکند ، یا کشیشی که بخاطر گناهان قرن بیستم آه میکشد ، یا سیاست مداران و اصلاح گرانی که تصوّر میکنند اگر بقیّه کشورها مواظب کار خود بودند، این دنیا تبدیل به بهشت برین میشد ، یا خلاف کار و سارقی که تصوّر میکند اجتماع بااو بد کرده است و یا آن معتادی که همه چیز را از دست داده است و اکنون در بند زندان است . این گله ها و شکایت ها هر چه که باشد فرقی نمیکند ، آیا بیشتر ما در فکرِ رنجشها و حسرت های خود نیستیم ؟ به نظر ما خودخواهی و خودپرستی ریشهِ تمام گرفتاریهای ما است ! ما تحت تأثیر انواع ترس ، خیالات باطل خودگرایانه و افسوس به حال خود پای را برحقّ دیگران میگذاریم و آنها نیز در مقابل تلافی میکنند . گاه ما تصوّر میکنیم که بدون دلیل مورد آزار دیگران قرار گرفته ایم ، امّا وقتی به عقب برمیگردیم متوجّه میشویم تصمیماتمان که بر مبنای خودخواهی بنا شده بود، باعث آسیب پذیریمان شده است . به عقیدهِ ما تمام گرفتاریها ، ساخته دست خود ما است و از وجود خود ما برمی خیزد . معتادین ، نمونه هائی افراطی از انسانهائی هستند که فقط متکّی به ارادهِ آشوبگر خود میباشند گو اینکه غالباً خود اینطور فکر نمیکنند . ما معتادان باید از این خودخواهی دست برداریم زیرا در غیر اینصورت نابودمان میکند ! در این راه خدا با ما است . معمولاّ اینطور بنظر میرسد که رهائی از شرّخودخواهی بدون کمک خدا امکان پذیر نیست . بسیاری از ما به اخلاقیّات و فلسفه های فراوانی معتقد بودیم و با آنکه مایل بودیم ، نمیتوانستیم آنها را به اجرإ در آوریم . در مقابله با خودخواهی هم ، سعی و کوشش ما بجائی نرسید و ما به کمک خدا نیاز داشتیم !

حال میخواهیم بدانیم چطور و چرا ؟ قبل از هر چیز میبایستی از بازی کردن نقش خدا دست بر میداشتیم ، زیرا هیچ نتیجه ای نداشت و میبایست تصمیم میگرفتیم که صحنه گردانی ِ زندگی خود را به او واگذار کنیم . ما پذیرفتیم که او اصل و بنیاد است و ما عوامل او ، او پدر است و ما فرزندان او . اکثر عقیده های خوب ، ساده اند و این عقیده ،سنگ زیر بنای پل پیروزی تازه ای بود که ما از روی آن بسوی آزادی گام برداشتیم .

وقتی ما با خلوص روال جدید را در پیش گرفتیم ، اتفّاقات فوق العاده ای به زندگیمان روی آورد . ما به خدمت صاحب کار تازه و قدرتمندی در آمدیم و وقتی به او نزدیک میشدیم و کارهایش را به نحو احسن انجام میدادیم ، او تمام نیازهای ما را برآورده میکرد . با ایجاد یک چنین زیر بنائی ، به مرور دلبستگی ما به مسائل شخصی و طرحهای حقیرمان کمتر و کمتر شد و بیشتر به آن علاقمند شدیم که چگونه میتوانیم چیزی به زندگی بیافزائیم . وقتی جریان این نیروی تازه را در خود احساس کردیم ، از آرامش روح و روان برخوردار شدیم . هنگامیکه  دریافتیم میتوانیم با مؤفقیّت زندگی کنیم ، وقتی که به مرور و فردا و آینده از میان رفت و ما دوباره متولّد شدیم .

اکنون در قدم سوّم هستیم . بسیاری از ما به آفریدگاری که درک میکردیم گفتیم : «پروردگارا ، خود را به تو تقدیم میدارم . با من کن و از من بساز آنچه خود اراده کنی . از اسارت نفس رهایم کن تا انجام اراده ات را بهتر توانم . مشکلاتم را بگیر ، تا پیروزی بر آنها شاهدی باشد برای کسانیکه با قدرت تو ، عشق تو و راه تو یاریشان خواهم داد ، باشد که همیشه بر اراده تو گردن نهم.» قبل از برداشتن این قدم خوب فکرهایمان را کردیم تا مطمئن شویم که آماده ایم و سرانجام میتوانیم خود را کاملاً به او واگذار کنیم . بهتر است این قدم روحانی ، همراه با شخصی که بتواند شما را درک کند برداشته شود . مانند همسر ، دوست صمیمی یا مشاور روحانی . امّا تنها به ملاقات خدا رفتن بهتر از همراهی کسی است که از نیروی درک عاجز باشد . فرقی نمیکند چه کلماتی به کار رود ، مهّم آن است که مطالب بی غل و غش و تمام و کمال بیان شوند . این فقط آغاز کار بود و اگر صادقانه و با افتادگی به انجام میرسید ، تأثیر عمیق و عظیمش فوراً احساس میشد .

سپس وارد مرحلهء عمل شدیم ، اوّلین قدم یک خانه تکانی شخصی بود که بسیاری از ما ، هرگز مبادرت به انجام آن نکرده بودیم . با آنکه تصمیم ما سرنوشت ساز و مهّم بود ولی اگر فوراً با کوششی پر حرارت دنبال نمیشد ، تأثیر دائمی نداشت . این کوشش برای روبرو شدن و از میان برداشتن آنچه که سدّ راه ما بود لازم به نظر میرسید . اعتیاد ما تنها یک علامت بیش نبود ، بنابراین میبایستی به دلائل و منشإ آن پی میبردیم .

بدین جهت مشغول نوشتن نامهِ اعمال یا ترازنامهء خود شدیم . این قدم چهارم بود . کسی که ترازنامه مرتّبی نداشته باشد، معمولاً ورشکست میشود . تهیّه ترازنامه تجارتی ، دلیلش یافتن و روبرو شدن با واقعیّات است . کوششی است درجهت کشف موجودیِ واقعی و یافتن اجناس اسقاط و غیر قابل فروش ، تا بتوان سریعاً و بدون احساس پشیمانی از آنها رفع شرّ کرد.اگر صاحب کسب قرار است مؤفق باشد ، نمیتواند در مورد ارزشها ، خود را گول بزند.

ما هم دقیقاً همان کار را با زندگی خود کردیم و با صداقت به حساب و کتاب خود که باعث شکست ما در زندگی شده بود پرداختیم . از آنجا که رد پای هوای نفس را در موارد مختلف زندگی خود به وضوح مشاهده میکردیم و مجاب شده بودیم که ناکامی ما از آن سرچشمه میگیرد ، بنابراین توجّه مان به نقش کلّی هوای نفس در زندگیمان معطوف شد .« دشمن شمارهء یک » کینه و نفرت است و بیش از هر چیز دیگری باعث نابودی معتادین میشود و انواع مختلف امراض روحی از آن سرچشمه میگیرد . ما نه فقط از لحاظ جسمی و فکری بیمار هستیم ، بلکه از لحاظ روحانی نیز بیمار میباشیم و وقتی ناخوشی روحانیِ ما برطرف شود ، جسم و فکر ما نیز به سلامت خواهد رسید . فهرستی از تمام مردم ، مؤسسات ، یا اصولی که از آن نفرت داشتیم ، تهیّه کردیم و از خود سئوال نمودیم که دلیل نفرت ما چیست ؟ در بیشتر موارد متوّجه شدیم که یا به غرور ما ، یا به جیب ما ، یا به آرزوها و یا به روابط خصوصیِ ما ( روابط جنسی هم جزءِ آن است ) برخورده است و آنها مخدوش ، یا تهدید شده اند و از این رو است که ما دل چرکین و زخمی شده ایم . در لیست کینه ها ، در مقابل هر یک از آنها مشخّص کردیم که دقیقاً به کجای ما برخورده است ، آیا غرور ، امنیّت ، آرزوها ، روابط خصوصی و یا جنسیء ما را مورد تهدید قرار داده است . ما فهرست خود را به صراحت و با دقّت طبق نمونه زیر تهیّه کردیم .

 

من دل چرکین هستم از : دلیل آن تأثیرش برمن چه بوده است .
آقای براون او به زنم چشم داشت . روابط جنسی، اعتماد بنفس(ترس)
به زنم گفت که من معشوقه دارم .

روابط جنسی، اعتماد بنفس(ترس)

ممکن است کارم را از دستم بگیرد . امنیّت،اعتماد بنفس (ترس)
خانم جونز مرا تحقیر کرد.زن مزخرفی است.شوهرش را که دوست من بود بخاطر مشروبخواری تحویل تیمارستان داد.پشت سر همه حرف میزند .

روابط شخصی ، اعتماد به نفس

(ترس)

رئیسم غیرمنطقی،بی انصاف و غیر قابل تحمّل است،مرا برای مصرف موّاد و دستکاری صورتحساب ها،تهدید به اخراج کرد . اعتماد به نفس ( ترس ) امنیّت
زنم

مرا درک نمی کند،

غرّ میزند،از براون خوشش میاید میخواهد قباله خانه بنام خودش باشد .

غرور ، روابط جنسی ، امنیّت (ترس)

 

زندگیِ خود را مرور کردیم  . هیچ معیاری را جز صداقت و دقّت بکار نگرفتیم . پس از اتمام ، آنرا با دقّت تجزیه و تحلیل کردیم . اوّلین چیزی که بنظر میرسید ، این بود که این دنیا و مردمانش اکثراً در اشتباه محض بودند ! این نتیجه گیری که دیگران مقصّر بودند مرزی بود که بیشتر ما در پشت آن متوقف شده بودیم . از خود دلگیر و زخم خورده باقی می ماندیم و اگر از کاری پشیمان بودیم ، از خود دلگیر میشدیم . امّا هر چه بیشتر برای تغییر اوضاع به میل خود ، جنگیدیم اوضاع بدتر شد . درست مانند صحنهِ جنگ که فقط در ظاهر بنظر میرسد فاتح برنده است . پیروزی ِ ما نیز عمر بسیار کوتاهی داشت .

واضح است که اگر نفرت و دلگیریِ عمیقانه در زندگی ِ ما رخنه کرده باشد ، سرانجامی جز بدبختی و پوچی نخواهد داشت و دقیقاً به همان اندازه که به آنها اجازه عرض اندام دهیم ، وقتی را که میتواند مفید باشد ، بر باد داده ایم . برای یک معتاد که آرزویش رشد و نموّ معنوی و حفظ بیداری ِ روحانی است ، نفرت ، بینهایت خطرناک و حتّی بنظر کشنده است . وقتی ما اینگونه احساسات را در خود می پرورانیم دریچه نور خورشید روحانی را بروی خود میبندیم و آن وقت است که جنون اعتیاد عود میکند و دوباره به دامان اعتیاد برمیگردیم . برای ما معتادین مصرف مجدّد ، مساوی با مرگ است .

اگر تمایل به زنده ماندن داشتیم ، میبایستی از اسارت خشم آزاد میشدیم . کج خلقی ، افکار مغشوش و دیوانه وار ، ممکن است برای مردم عادی تجمّل  و لذّت مشکوکی باشد ، امّا برای ما معتادین سمّی کشنده است .

ما به فهرست خود مراجعه کردیم . زیرا کلید آینده ما در آن بود . آماده بودیم که از زوایائی کاملاً متفاوت ، آنرا تجزیه و تحلیل کنیم . به مرور متوّجه شدیم که این دنیا و مردمانش ، تا چه حدّ بر ما تسلّط دارند و اشتباهات آنها ، چه واقعی و چه خیالی ، در آن شرائط حقیقتاً از قدرت مرگ آفرینی برخوردار بودند . چطور میتوانستیم از آن جان سالم بدر بریم ؟ متوّجه شدیم که میبایستی کینه ورزیها را مهار کنیم . امّا چطور ؟ ما نمیتوانستیم آرزو کنیم که ناپدید شوند ، کما اینکه با اعتیاد و اعمال تخدیری ِ خود هم نتوانستیم .   این است راهی که پیمودیم : ما دریافتیم آنها که به ما بد کرده اند احتمالاً از نظر روحانی بیمار بوده اند و با آنکه از علائم بیماری ِ آنها خوشمان نمی آمد و آزارمان میداد ، امّا باید می پذیرفتیم که آنها نیز چون ما بیمار بوده اند . از خدا خواستیم که به ما قدرتی بدهد ، تا در مورد آنها نیز همان گذشت و صبر و تحمّلی را نشان دهیم که با خوشحالی در مورد یک دوست بیمار روا میداریم .

وقتی خطائی از کسی دیدیم ، بخود گفتیم ، او یک بیمار است . چطور میتوانم باو کمک کنم ؟ خدایا مرا از خشم حفظ کن و بگذار آنچه که خواست تو است به انجام رسد . از مشاجره و تلافی با کسانیکه آزارمان میدادند دست برداشتیم و با آنها درست مانند یک بیمار رفتار کردیم ، زیرا در غیر اینصورت شانس خود را برای کمک به آنها از دست میدادیم . اگر چه ما قادر نیستیم به تمام مردم دنیا کمک کنیم امّا خدا به ما نشان خواهد داد که حداقل چگونه با مهربانی و عشق به همگان نگاه کنیم .

به فهرست خود رجوع میکنیم . بدی هائی را که دیگران در حقّ ما روا داشته بودند از خاطر خود دور کردیم و به جای آن به دنبال اشتباهات خود گشتیم . کجا بود که خودخواه ، نادرست ، خودپسند و وحشت زده بودیم ؟ به مسائلی برخوردیم که تمامی ِ تقصیرات آن با ما نبود ، امّا سعی کردیم که اشتباهات دیگران را اصلاً در نظر نگیریم . سئوال این بود که تقصیر ما چیست و در کجاست ، ترازنامهِ ما بود ، نه مال دیگران . پس از وقوف به اشتباهاتمان ، آن را در لیست خود نوشتیم و در مقابل خود قرار دادیم و سپس صادقانه به اشتباهات خود اعتراف کردیم و حاضر به جبران آنها شدیم .

به کلمهِ ترس در کنار مشکلات آقای براون ، خانم جونز ، رئیس و زن توجّه کنید . ترس ، این کلمهِ کوتاه ، تقریباً به نحوی تمام قسمت های مختلف زندگیء ما را در بر میگیرد . این تار و پودِ فاسد و شیطانی که لفافهِ زندگیء ما از آن تنیده شده بود ، سلسله اتفاقاتی را در زندگیء ما به حرکت می آورد که نتیجهِ آن جز بدبختی نبود و با آنکه فکر میکردیم که مستحقّ آن نیستیم ، آیا این خودِ ما نبودیم که تحرّک آنرا باعث میشدیم ؟ به نظر ما ترس میبایستی با دزدی در یک ردیف طبقه بندی شود و این طور بنظر میرسد که بیشتر از دزدی تولید دردسر میکند . ترس های خود را بطور کامل مرور کردیم و سئوال این بود که دلیل ترس ما چیست ؟ آیا دلیلش این نبود که اتکإ به نفس کاری از پیش نبرده بود ؟ اتکاءِ به نفس به تنهائی کافی نیست ، و بعضی از ما در گذشته از اعتماد به نفس خوبی برخوردار بودیم امّا ترس و ناراحتی های دیگر ما را کاملاً از بین نمی بَرَد ، بخصوص وقتی که باد را به غبغب ما می انداخت و اوضاع را بدتر هم می کرد .

شاید راه بهتری هم وجود داشته باشد . ما اکنون روش متفاوتی در پیش گرفته ایم . روش ما تکیه و اعتماد به خدا است و بجای اعتماد به نفس ِ محدود خود ، به نیروی لایزال خدا تکیه زده ایم . ما اینجا هستیم تا نقشی را که او به ما محوّل میکند بر عهده بگیریم و فقط آنرا تا جائی دنبال میکنیم که فکرمیکنیم او برایمان در نظر گرفته است ، ما با افتادگی به او تکیه کرده ایم و او به ما قدرت میدهد تا مصیبت را با آرامش خنثی کنیم .

ما هرگز بخاطر اتکإ به آفریدگارمان از کسی عذر نمی خواهیم . ما توانائی آنرا یافته ایم تا با آنها که میگویند روحانیّت از آن ِضُعَفإ است  لبخند بزنیم . در واقع روال روحانی راه توانائی است .در تمام اعصار رأی بر آن بوده که مفهوم ایمان شجاعت است . مردم با ایمان همگی از شجاعت برخوردارند زیرا به خدای خود اعتماد دارند . ما هرگز بخاطر ایمان به  خدا از کسی معذرت نمی خواهیم و به جای آن اجازه میدهیم از وجود ما برای نمایش کار خود استفاده کند . تقاضا میکنیم ترس ما را برطرف سازد و توجّه ما را به آن چه که خود برای ما میخواهد ، منعطف کند . بدین ترتیب ترس رفته رفته از ما میگریزد .

امّا در مورد مسائل جنسی : بسیاری از ما احتیاج به تجزیه و تحلیل دقیقی از مسئله داشتیم . ما بیشتر از هر چیز سعی کردیم که در این مورد منطقی باشیم . از مسیر زیاده خارج شدن ، مطلوب نیست . در اینجا با عقائدی افراطی احتمالاً نادرست ، روبرو هستیم گروهی ناله میکنند که مسئله جنسی از خواسته های قسمت پست تر و خاکی ِ وجود ماست و فقط اصل لازمی در تنازُع بقإ است . عده ای هم برای سکس ِ بیشتر و بیشتر فریاد میزنند ، آنها برای رسم ازدواج فاتحه نمیخوانند و تصوّر میکنند ، بیشتر ناراحتی های انسان ریشه های جنسی دارد . فکر میکنند ما به اندازهِ کافی از آن استفاده نمکنیم و یا از نوع صحیح آن بهره نمگیریم . آنان اهمیّت سکس را در همه جا میبینند . یک مکتب طعم خوش را در غذا بکلّی غدغن میکند و مکتب دیگر ، همه را به رژیم فلفل خالص میبینند . ما میخواهیم از این مسائل جدال انگیز دوری کنیم و نیز نمی خواهیم مسائل جنسی مردم را مورد داوری قرار دهیم . همگی ما گرفتاریهای جنسی داریم ، اگر نداشتیم ، مشکل میتوانستیم خود را انسان بنامیم . امّا چه کاری میتوانیم در مورد آن انجام دهیم ؟

ما رفتار گذشته خود را مرور کردیم ، تا دریابیم در کجا خودخواه ، ناصادق و بی توجّه به خواست دیگران بوده ایم ؟ چه کسی را آزار داده ایم ؟ آیا بنا حقّ باعث حسادت و سوءِ ظن و تلخ کامیء کسی شده ایم ؟اشتباه ما در کجا بوده است ؟ به جای آن میبایستی چه میکردیم ؟ تمام این مطالب را یادداشت کردیم و مورد بررسی قرار دادیم .

بدین ترتیب سعی کردیم که برای روابط جنسیء خود در آینده ، ایده آل معقولی بسازیم . یکایک روابط خود را به آزمایش گذاردیم و هر بار از خود سئوال کردیم که آیا خود خواهانه است ؟ از خدا خواستیم تا به ایده آلهای معقول ما شکل بدهد و ما را یاری کند تا مطابق آن رفتار کنیم .

باید همیشه بخاطر داشته باشیم که نیروی جنسیء ما خدادادی است و نباید خودخواهانه و سرسری از آن استفاده کرد . امّا حقیر و نفرت انگیز هم نباید تصوّر شود . هر فرمی که ایده آل مان از کار در آید ، باید آمادگی رشد به سوی آنرا داشته باشیم . باید آماده باشیم تا اگر آزاری به کسی داده ایم ، آنرا جبران کنیم و مواظب باشیم که اینکار ما ، آزار بیشتری به کسی ندهد . به عبارت ساده ، با مسائل جنسی هم مثل بقیّه گرفتاریها رفتار کنیم و در دعا و نیایش از خدا بخواهیم تا در مورد یک یک این مسائل ما را راهنمائی کند . در صورتیکه از صمیم قلب خواستارش باشیم جواب آن خواهد رسید.

در مورد مسائل جنسی ما ، فقط خداوند است که میتواند قضاوت کند . مشورت با مردم ، معمولاً سودمند است . امّا قضاوت نهائی را به خداوند واگذار میکنیم . بعضی از مردم به همان اندازه راجع به امور جنسی فناتیک هستند که بعضی دیگر بی بند و بارند . ما از راهنمائی ها و افکاری که تحت تأثیر احساسات شدید هستند دوری میکنیم . حال فرض کنیم از عهده ایده آلی که برگزیده ایم بر نیائیم و مؤفق نشویم ، آیا مفهومش اینست که دوباره به اعتیاد بر میگردیم ؟ بعضی میگویند بله ، امّا این فقط نیمی از حقیقت است . این به ما و نیّت ما بستگی دارد ، اگر ما از کرده خود پشیمان باشیم و صادقانه بخواهیم که خداوند ما را به طرف چیزهای بهتری هدایت کند ، در آن صورت ایمان داریم که بخشوده خواهیم شد و در این میان درسی نیز خواهیم آموخت . امّا اگر پشیمان نباشیم و با رفتار خود همچنان باعث آزار دیگران شویم ، مطمئناً دوباره به عمق ویرانی در مصرف سقوط خواهیم کرد . ما این حرفها را بعنوان فرض و تئوری نمیگوئیم ، بلکه واقعیّتی است که از تجربهء خود نقل میکنیم . آنچه که در مورد امور جنسی میتوان خلاصه کرد اینست که ما بطور جدّی برای یافتن یک ایده آل مناسب دعا کردیم ، در هر موردی که تردید داشتیم تقاضای راهنمائی کردیم و سلامت فکر و قدرت انجام کارهای درست را خواستار شدیم . ما اگر مشکلات جنسی زیادی داشته باشیم ، با شدّت هر چه تمامتر وقت خود را صرف خدمت به دیگران میکنیم و به نیاز آنان می اندیشیم . این عمل ،ما را از نفس خود جدا میکند و هوس شدید ما را آرام مینماید . تسلیم شدن در مقابل اینگونه هوسها ، جز غم و غصّه هیچ نتیجه ای ندارد .

اگر در مورد ترازنامه ِ خود جدّی بوده باشیم بی شکّ مسائل زیادی را مطرح کرده ایم . ما نفرتهای خود را برروی کاغذ آورده ایم و آنها را تجزیه و تحلیل کرده ایم . ما شروع به فهمیدن پوچی و مهلکی این نفرتها کرده ایم و همچنین به خانمان براندازی ِ وحشتناک آنها پی برده ایم . ما شروع به یادگیری ِ صبوری ، تحمّل دیگران و حسن نیّت کرده ایم . ما حتّی در مورد دشمنانمان هم این مطلب را رعایت میکنیم زیرا بآنها به چشم یک بیمار نگاه میکنیم . ما لیست افرادی را که آزار داده ایم تهیّه کرده ایم و آماده جبران خسارت شده ایم .

در این کتاب مکرراً میخوانید که ایمان کاری را برای ما انجام داده است که خود قادر به انجامش نبوده ایم .حال امیدواریم شما قانع شده باشید که خدا میتواند هر سدّی را که نفس، میان شما و او ایجاد کرده است از میان بردارد . اگر شما در حال حاضر تصمیم گرفته اید و ترازنامه ای از نواقص عمده ِ خود تهیّه کرده اید ، شروع بسیار خوبی است . زیرا شما تکه های بزرگی از حقایق مربوط به خود را هضم کرده اید .

ﺷﺮوع اﻗﺪاﻣﺎت

 پس از تهیّه ترازنامه ، حال چه اقدامی باید در مورد آن انجام دهیم ؟ کوشش ما پیدا کردن بینشی تازه و رابطه ای جدید با آفریدگار و کشف موانع بین راه بوده است . ما به عیوب بخصوصی اقرار کردیم و انگشت بر روی نقاط ضعف خود گذاشتیم و گرفتاریها را حدوداً مشخّص کردیم . حال زمان آن رسیده است که از آنها رفع شرّ کنیم  . برای اینکار لازم است در برابر خداوند ، خود و یک انسان دیگر ، به چگونگیء دقیق نقص های خود اعتراف کنیم و این گام پنجم برنامه بهبودی ما است که در فصل گذشته به آن اشاره شد .

    در میان گذاشتن نقص هایمان با یک شخص دیگر شاید زیاد آسان نباشد و ممکن است پیش خود فکر کنیم که اقرار به خود کافی است امّا در این مورد شکّ فراوان است . ما به تجربه دریافتیم که معمولاً ارزیابی ِ خود بوسیلهِ خود ، کافی نیست و بسیاری از ما متوّجه شدیم که لازم است از آن بمراتب فراتر رویم . حال اگر توجّه کنیم که چرا انجام این کار لازم است در آن صورت انعطاف بیشتری در مطرح کردن مسائل خود با یک نفر دیگر نشان خواهیم داد . مهّمترین دلیل این است که اگر این گام حیّاتی را برنداریم ممکن استبه ترک اعتیاد مؤفق نشویم . بارها تازه واردانی را دیده ایم که سعی کرده اند از بروز بعضی از واقعیّات زندگی ِ خویش خودداری کنند و برای روبرو نشدن با این تجربه متواضع کننده به روش های آسانتری روی آورند امّا تقریباً همگی کارشان به مصرف مجدّد کشیده شد و چون درمورد بقیّه مسائل این برنامه جدّی بودند از این لغزش خود بسیار متعجّب شدند ولی بنظر ما تعجّبی ندارد . لغزش آنها به این خاطر بوده است که خانه تکانی خود را بطور کامل انجام ندادند . آنها با آنکه ترازنامه خود را تهیّه کردند امّا بعضی از بدترین اقلام را در موجودی ِ خود بحساب نیاوردند . آنها فقط ( فکر میکردند ) از غرور و ترس رفع شرّ کرده اند و فقط (فکرمیکردند ) که سر بزیر و متواضع شده اند . آنها آنطور که بنظر ما لازم است افتادگی ،شهامت و صداقت نیاموخته بودند و تا تمام داستان زندگی ِ خود را با یک شخص دیگر در میان نگذارند توفیقی نصیبشان نخواهد شد .

     معتادین بیشتر از اکثر مردم زندگیء دوگانه ای دارند . معتاد بازیگری است که شخصیّت صحنه ای خود را بدنیای خارج عرضه میکند و مایل است مردم او را بآن صورت بشناسند . او خواستار شهرت و اعتبار است  امّا در باطن حسّ میکند که استحقاقش را ندارد.

     تناقض و دوگانگی ِ زندگی ِ معتاد در اثر اعمالیکه در موقع سورچرانی و مستی ، تخدیر و بیخبری از خود نشان میدهد بدتر هم میشود و وقتی که بخود میآید ، بخاطر اتّفاقات مبهمی که در خاطرش مانده است ، احساس تنفر و انزجار میکند . این خاطرات مانند یک خواب هولناک است و او از فکر اینکه شاید کسی او را دیده باشد بخود میلرزد و با هر سرعتی که بتواند این خاطرات مچاله و در تهِ وجود خود پنهان میکند و آرزو دارد که روشنائی روز هرگز بر آن نیفتد . او دائم عصبی است وبسر میبرد که نتیجهِ آن ، نیاز به مصرف بیشتر است .

     روانشناسان نیز در این مورد تقریباً با ما هم عقیده اند . ما معتادین با آنکه میلیونها تومان برای معالجهِ خود به روانشناسان پرداخته ایم امّا بجز چند مورد استثنائی هرگز امکان منصفانه به آنها نداده ایم که به ما کمک کنند . ما بندرت تمام حقیقت را با آنها در میان گذاشته ایم و یا تجویز آنها را رعایت کرده ایم . ما تمایلی برای گفتن حقیقت به این اطبإ دلسوز نداشته ایم و با هیچکس دیگر هم صادق نبوده ایم ، بنابراین تعجّب آور نیست که بسیاری از پزشکان چندان عقیده ای به معتادین و شانس بهبودیِشان ندارند !

    ما اگر انتظار عمر دراز و خوشبختی داریم ، لزوماً باید حداقل با یک نفر کاملاً صادق باشیم . طبیعتاً قبل از آنکه کسی را بعنوان معتمد انتخاب کنیم ، باید در این مورد خوب فکر کنیم که با چه شخصی این گام مهّم و محرمانه را برداریم . بعضی افراد که به گروههای مذهبی تعلق دارند و اعتراف یکی از واجبات مذهب آنهاست جزو وظائفشان است مراجعه کنند و حتّی اگر هیچگونه تعلق مذهبی هم نداشته باشیم ، در میان گذاردن مطالبمان بافردی که بوسیله یک مذهب رسمی ، مخصوص به این کار گماشته شده است ، شاید مناسب باشد. اکثراً دیده ایم که این اشخاص سریعاً متوجّه مشکل ما میشوند و آنرا درک میکنند . البته گاه به اشخاصی هم برخورده ایم که هیچگونه درکی از معتادین نداشته اند .

     ما اگر نتوانیم و یا نخواهیم که این طریق را انتخاب کنیم ، در آن صورت باید بین آشنایان خود بدنبال دوست امانت دار و خاطر جمعی بگردیم . این شخص میتواند طبیب یا روانشناس ما باشد و یا از بین اقوام انتخاب شود امّا شاید در موقعیّتی نباید بهای نجات ما را آنها بپردازند ، ما داستان و مسائل خود را با کسی در میان میگذاریم که بتواند آنرا درک کند و در عین حال تأثیری هم در زندگیش نداشته باشد . قاعدهء کلّی انجام این کار اینست که ما باید در مورد خود سختگیر و در مورد دیگران همیشه ملاحظه کار باشیم .

    با آنکه شدیداً لازم است مطالب خود را با شخص دیگری درمیان بگذاریم امّا شاید در موقعیِّتی باشیم که امکان یافتن شخص مناسبی برایمان وجود نداشته باشد و فقط در آن صورت میتوان این قدم را به تعویق انداخت ، با این حال لازم است کاملاً آماده باشیم تا در اوّلین فرصت به آن بپردازیم ، دلیل عنوان کردن مطلب فوق این است که ما ترجیح میدهیم این قدم را با شخص ذیصلاحی برداریم ، شخصیکه از قابلیِت رازداری برخوردار باشد ، وضع ما را کاملاً درک کند ، بر هدف ما صحّه بگذارد و سعی در تغئیر دادن برنامه های ما نکند امّا نباید از این مطلب بعنوان بهانه ای استفاده کنیم و کار امروز را به فردا بیاندازیم.

     پس از یافتن شخص مورد نظر ، دیگر اتلاف وقت جائز نیست و باید ترازنامه ِ خود را مقابل خود بگذاریم و آماده یک نشست و صحبت طولانی باشیم . لازم است برای مخاطب خود تشریح کنیم که در حال انجام چه کاری هستیم و چرا باید انجامش دهیم و او باید متوجّه شود که زندگی ِ ما به آن بستگی دارد . با یک چنین برخوردی ، مردم اکثراً از کمک به ما خوشحال میشوند و از اعتماد ما نسبت به خود مفتخر خواهند شد .

     ما غرور را زیر پا میگذاریم و دست بکار میشویم و کلیه ضعف های اخلاقی و نکته های سیاه گذشته را از تاریکی بیرون میکشیم . پس از آنکه این قدم را بدون از قلم انداختن هرگونه مطلبی بپایان رساندیم ، از خود احساس رضایت خواهیم کرد و آنوقت است که میتوانیم در چشم دنیا نگاه کنیم . احساس تنهائی از میان میرود ، صلح و آرامش وجودمان را فرا میگیرد ، ترس از ما میگریزد و احساسنزدیکی با آفریدگار آغاز میشود . ما احتمالاً در زندگی ِ گذشته خود از اعتقادات روحانی برخوردار بوده ایم امّا آنچه که اکنون بدان دست میابیم یک تجربهِ روحانی است و ما میتوانیم معنویّت را تجربه کنیم . در این مرحله معمولاً احساس میکنیم که مشکل اعتیادمان از میان رفته است و ما در پهنهِ بی انتهائی دست در دست روح کائنات در حرکت هستیم .

    پس از مراجعت به منزل در کنج خلوت و بی صدائی مینشینیم و آنچه را که انجام داده ایم مرور میکنیم و بخاطر شناخت بهتری که از خدا پیدا کرده ایم از او سپاسگزاری میکنیم و سپس دوباره به قسمت قدمهای دوازده گانهِ این کتاب مراجعه میکنیم و با دقّت پنج قدم پیشنهادی ِ اوّل را دوباره میخوانیم و از خود سئوال میکنیم که آیا چیزی را ازقلم انداخته ایم ؟ ما در حال ساختن پلی هستیم تا بتوانیم از روی آن بسوی آزادی گام برداریم ، آیا پایه و اساس کار تا این جا محکم است ؟ آیا سنگ های زیر بنا ، همگی درجای خود استوارند ؟ آیا در مورد ملاط پایه ِ کار ، خساست بخرج ندادیم ؟ آیا سعی نکرده ایم ملاط را بدون سیمان بسازیم ؟اگر از جوابهای خود راضی باشیم ، در آن صورت قدم ششم را شروع میکنیم . ما ضرورت تمایل را مرتباً تأکید کرده ایم ، آیا اکنون حاضریم بگذاریم خداوند تمام آنچه را که به اقرار خودِ ما ایراد دارد برطرف کند ؟ آیا اجازه میدهیم آنها را از ما بگیرد ؟ همگی ِ آنها را ؟ اگر هنوز به مسئله ای چسبیده ایم و آماده واگذاری ِ آن نیستیم ، برای پیدا کردن تمایل و آمادگی از خدا طلب کمک میکنیم .

     ما وقتی آماده شدیم ، میگوئیم : « آفریدگارا ، من اکنون آماده ام که تمام خوب و بد وجودم را بتو بسپارم، تمنّا دارم یک یک نقص های درونم را که سدّ راه خدمت بتو و همنوعان من است برطرف کنی و قدرتی عطا فرمائی تا از این پس ، به خدمت تو کمر بندم» در این جا گام هفتم را بپایان رسانده ایم .

     حال لازم است اقدامات بیشتری را نیز انجام دهیم . ما متوجّه میشویم که « ایمان بی عمل مرگ است »یعنی ایمانیکه با حرکت توأم نباشد بمرگ خواهد انجامید . بگذارید به گامهای هشتم و نهم نگاه کنیم . ما لیستی از تمام کسانیکه به آنها زیان رسانده ایم تهیّه کرده ایم و مایل بجبران گذشته ها هستیم ، این همان لیستی است که در متن ترازنامه خود منظور کرده ایم . ما خود را مورد ارزیابی ِ دقیق قرار داده ایم و اکنون باید لطمه هائی را که بهمنوعان خود وارد کرده ایم جبران کنیم . ما میخواهیم خرده ریزهائی را که در اثر هوای نفس و ادارهِ صحنه زندگی بمیل خود ، نباشد ، رویهم انباشته شده است جارو کنیم ، اگر میل انجام این کار در ما نباشد ، برای تمایل به آن ، دست بدعا برمیداریم . بخاطر داشته باشید که در شروع کار توافق کردیم برای غلبه بر اعتیاد بهر اقدامی دست بزنیم .

     احتمال دارد ما هنوز در کار خود مردّد باشیم و وقتی به لیست همکاران و دوستانیکه آزارشان داده ایم نگاه کنیم ، از برخورد معنوی با بعضی از آنها  احساس خجالت کنیم .  اطمینان داشته باشید که درموردبعضی از افراد ، نیازی هم به اینکار نیست و احتمالاً در اولّین برخورد نباید در مورد جنبه روحانی کارمان تآکیدی کنیم ، زیرا ممکن است در آنها ایجاد تعصُبی برانگیخته شود . درست است که ما سعی میکنیم بزندگی خود سروسامان دهیم امّا این بخودی ِ خود پایان کار نیست و هدف اصلی ِ ما بوجود آوردن شرائطی است که بما امکان دهد با حداکثر انرژی به خدمت خدا و اطرافیانمان در آئیم و بنظر عاقلانه نیست در برخورد با شخصی که هنوز از بی عدالتی رنج می برد اعلام کنیم که مذهبی شده ایم . این عمل مانند آنست که بوکسوری در رینگ مشت زنی چانه خود را به حریف نشان دهد . چرا خو را در شرائطی بگذاریم که فناتیک و خشکه مقدّس قلمداد شویم ؟ این ممکن است باعث شود که شانس رساندن پیام سودمند بآنها را در آینده از دست بدهیم . خلوص نیِّتیکه ما برای جبران اشتباهات از خود نشان داده ایم مسلماً تأثیر شگفتی در شخص مورد نظر بجا خواهد گذاشت و او بیشتر علاقمند خواهد بود که شاهد اعمال ما در جبران مافات باشد نه اکتشافات روحانی ِ ما.

    از این مطلب نباید بعنوان بهانه ای برای پشت گوش انداختن مبحث خدا استفاده کرد . ما در موقع لزوم و درصورت گرفتن نتیجه مثبت عقائد محکم خو را معقولانه و با تدبیر بیان می کنیم . حال چگونه با کسیکه از او نفرت داریم برخورد کنیم ؟ امکان دارد زیانی که او بما زده است بیشتر از زیانی باشد که ما باو زده ایم و با آنکه ممکن است نسبت به او انعطاف بیشتری پیدا کرده باشیم امّا هنوز رغبتی به اقرار اشتباهات گذشته خود نداشته باشیم . ما حتّی اگر از کسی خوشمان نیاید هم باید دندان بر روی جگر بگذاریم و کار را بانجام برسانیم . مسلماً مراجعه به دشمن از مراجعه به دوست مشکل تر است امّا سود و تأثیرآن برای ما بمراتب بیشتر خواهد بود . ما با نیّت اغماض و کمک بدیدار شخص مورد نظر میرویم و به احساس بدی که داشته ایم اعتراف میکنیم و تأسف خود را ابراز میداریم .

     ما هرگز انتقاد و جرّوبحث نمیکنیم و فقط بسادگی میگوئیم که خلاصی از مشکل اعتیاد ، تنها در صورتی برایمان امکان دارد که با تمام وجود به جبران خطاهای گذشته بپردازیم . ما بآنجا میرویم که دوروبر خود را تمیز کنیم ، زیرا میدانیم تا این کار بانجام نرسد هیچ کار مهّم دیگری میسّر نخواهد بود .

    ما هرگز برای طرف مقابل تکلیفی معیّن نمی کنیم و در مورد اشتباهات او صحبتی بمیان نمیآوریم و فقط به مطالب خود میپردازیم . اگر برخوردی صادق، آرام و پذیرا داشته باشیم نتیجه کا ر ، ما را بسیار راضی خواهد کرد . نود درصد از مواقع ، آنچه که انتظار نداریم اتّفاق خواهد افتاد . گاه ممکن است طرف مقابل هم به قصور خود اقرار کند و کینه های قدیمی در عرض یکساعت از میان برود .

    بندرت ممکن است که نتیجه رضایت بخش نباشد . گاه دشمنان سابق کارمان را ستایش و برایمان آرزوی مؤفقیِّت میکنند و حتّی ممکن است پیشنهاد کمک کنند و یا بر عکس احتمال دارد ما را از دفتر خود بیرون بیاندازند امّا برای ما تفاوتی ندارد زیرا ما کار خود را انجام داده ایم و دیگر تعهدی نداریم و مانند آبی است که از جوی گذشته باشد .

    بیشتر معتادین بدهکاری بالا میآورند . ما طلبکاران خود را در جریان کاری که مشغول آن هستیم قرار میدهیم .مطالب خود را بدون طفره رَوی بیان میکنیم و با داستان اعتیاد خود سر آنها را بدرد نمیآوریم . آنها معمولاً جریان را میدانند امّا نمیگذاریم ترس از ضرر مالی باعث شود که راجع به بیماری ِ اعتیاد خود حرفی نزنیم یا روشی که ما در پیش داریم حتّی بیرحم ترین طلبکاران هم گاه باعث تعجّب ما خواهند شد . پس از ابراز تأسف ، بهترین شرائط ممکن را بطرف مقابل پیشنهاد میکنیم و اقرار میکنیم که اعتیاد ما باعث قصور ما درپرداخت بدهی شده است . باید بر ترس خود از طلبکاران غلبه کنیم و در این راه از هیچ کوششی فروگذار نباشیم زیرا ممکن است ترس از روبرو شدن با آنها عاقبتش سقوط به ورطهء اعتیاد باشد .

     ممکن است مرتکب جرمی شده باشیم که در صورت برملا شدن ما را بزندان بیاندازند . ممکن است در مورد حسابهای خود کم و کسر داشته باشیم و قادر به باز پس دادن آن نباشیم. البته ما قبلاً تمام این مطالب را بطورمحرمانه در مقابل یک شخص دیگر اقرار کرده ایم امّا اطمینان داریم که در صورت برملا شدن آن راز یا بزندان میرویم و یا شغلمان را از دست خواهیم داد . ممکن است فقط مرتکب خطاهای جزئی شده باشیم . مانند دستکاری در خرج سفر که بیشتر ما اینگونه کارها را انجام داده ایم . شاید ازدواج دوباره ای کرده ایم و نفقهِ زن اوّل را نپرداخته ایم و او نیز از این عمل خشمگین شده و ورقه جلب ما را از دادگاه گرفته است . این یکی از گرفتاریهای معمولی است .

     پرداختن اینگونه غرامات ، طرق مختلفی دارد امّا در این راه باید از چند اصل کلّی پیروی کنیم . اوّل بخود یادآور میشویم که تصمیم گرفته ایم برای حصول به یک بیداری روحانی بهر اقدامی دست بزنیم . سپس از خدا کمک مطلبیم تا ما را در انجام این مهّم یاری دهد . حتّی اگر انجام اینکار زیان شخصی هم برایمان ببار آورد ، یا شغل و آبرویمان را بخطر اندازد و یا بزندانمان افکند فرقی نمیکند . ما باید پیه تمام این چیزها را بتن خود بمالیم زیرا مجبوریم . هیچ چیز نباید باعث تزلزل ما شود .

     ما چون پای دیگران هم در کار است . نباید بیگدار به آب بزنیم و رل فدائی ابلهی را بازی کنیم که بی جهت زندگیء دیگران را فدای مصون ماندن خود از منجلاب اعتیاد میکند. مردی را میشناسیم که برای دوّمین بار ازدواج کرده بود امّا مشروبخواری و خشم و دلخوری باعث شده بود که از پرداخت نفقه همسر سابق خود-داری کند . همسر سابق که از این بابت صدمه دیده بود بدادگاه شکایت کرد و حکم جلب او را گرفت . این دوست که بتازگی روش زندگیء ما را گرفته و کاری هم دست و پا کرده بود ، آهسته آهسته میرفت سامان بگیرد که این مسائل برایش پیش آمد . بنظر میرسید که در این شرائط ، تسلیم شدن به دادگاه عملی تحسین آمیز و قهرمانانه باشد و به نظر ما او میبایست در صورت لزوم اینکار را انجام میداد .

     در صورتیکه کار این مرد بزندان میکشید امکان پرداخت مخارج هیچیک از همسران و فرزندانش را نداشت . بنابراین باو پیشنهاد کردیم که برای همسر اوّل خود نامه ای بنویسد ، به اشتباهات و قصور خود اقرار نماید و طلب بخشش کند . او این کار را انجام داد ، کمی پول حواله کرد و در مورد زندگی آینده خود نیز توضیحاتی داد و گفت در صورتیکه همسرش اصرار داشته باشد کاملاًً آماده است که بزندان برود امّا همسر او اصراری نداشت و مسئله بخیر گذشت .

     در صورتیکه اقدامات ما احتمال درگیر کردن دیگران را داشته باشد ، لازم است قبلاً از افراد مربوطه اجازه کسب اجازه کنیم . پس از مشورت با آنها و مشخّص کردن قدم مهمّی که قرار است برداریم از خدا طلب یاری میکنیم و بدون هیچگونه ترسی آنرا انجام میدهیم.

     در اینجا داستان یکی از دوستان ما مصداق پیدا میکند . او در دوران مشروبخواری ، مبلغی بدون رسید از یک رقیب تجارتی قرض میکند امّا بخاطر تنفری که از رقیب خود داشته است ، بعدها دریافت پول را انکار مینماید و از این قضیّه به عنوان حربه ای برای بی اعتبار کردن رقیب خود سواستفاده میکند . او در واقع کار خطای خود را وسیله ریختن آبروی دیگری میکند و نتیجتاً رقیب همه چیز خود را از دست میدهد .

     دوست ما احساس میکرد که نمیتواند اشتباهش را جبران کند و میترسید اگر حقیقت را بگوید آبروی شریک فعلی خود را ببرد ، باعث سرشکستگی خانواده خود شود وکسب خویش را نیز از دست بدهد . چطور میتوانست بخود اجازه دهد آنها را که باو بستگی دارند در این ماجرا گرفتار کند ؟ چطور ممکن بود که بتواند درملإ عام بی گناهیء رقیب سابق خود را اعلام کند ؟

    دوست ما پس از مشورت با همسر و شریک خود به نتیجه رسید که انجام این ریسک ، بهتر از گنهکار بودن درمقابل آفریدگار است . او متوجّه شد که در مورد این کار باید به خدا توکّل کند و گرنه دوباره به دام اعتیاد خواهد افتاد که درآنصورت بهر حال همه چیز از بین میرود . دوست ما پس از سالها دوری از کلیسا ، یکروز برای اوّلین بار بآنجا میرود و پس از اتمام موعظه ، بی سروصدا از جای خود بلند میشود و تمام ماجرا را تعریف میکند . این اقدام او باعث تحسین همگان میشود و دوست ما اکنون یکی از معتمدان شهر خود میباشد.       

    باحتمال زیاد ما گرفتاریهای خانوادگی داریم یا شاید روابط عاشقانه ای داشته باشیم که نخواهیم کسی از آن مطلع شود . ما شکّ داریم که معتادین در اساس با دیگران تفاوت چندانی داشته باشند امّا بهر حال اعتیاد روابط جنسی را میان زن و شوهر مختل میکند . زندگی با یک معتاد باعث میشود که همسر او خسته و رنجیده شود و در نتیجه ارتباط و آمیزش آنها نیز از بین میرود . این مطلب از هر لحاظ قابل درک است امّا از طرف دیگرشوهر احساس تنهائی میکند و بحال خود متأسف میشود و پرسه زدن در کلوپهای شبانه یا شبیه آنرا آغاز میکند تا بلکه مکملی برای عیش خود دست و پا کند . شاید با زنی که « درک میکند » در خفا روابط هیجان آوری را شروع کند و در واقع ممکن است که این زن قادر به درک او هم باشد امّا بهر حال در این مورد چه باید کرد ؟ مرد درگیر معمولاً در این اقدام از احساس ندامت شدیدی رنج میبرد . مخصوصاً اگر همسروفادار و شجاعی داشته باشد که از دروازه های جهنّم بخاطر او عبور کرده باشد .

     داستان هر چه که باشد ، قاعدتاً اقداماتی برای تصحیح آن لازم است . اگر مطمئن باشیم که همسرمان از قضیّه مطلع نیست آیا باید او را در جریان بگذاریم ؟ از نظر ما همیشه نه . اگر همسر ما بطور کلّی از بی بند وباریء مطلع باشد آیا باید مشروح آنرا به تفصیل برایش توضیح دهیم ؟ ما بدون شکّ باید به قصور خود اقرار کنیم امّا اگر همسر در مورد جزئیات مصرانه پی گیری کند باید باو بگوئیم که ما اجازه درگیر کردن دیگران را نداریم و با آنکه از کرده پشیمان هستیم و به امید خدا دیگر آنرا تکرار نخواهیم کرد امّا بیش از این دیگر کاری از دست ما ساخته نیست . ما میدانیم که ممکن است استثناهای قابل توجّهی وجود داشته باشد و اصلاً مایل نیستیم هیچگونه قاعده ای برای اینکار معیّن کنیم امّا با این تفصیل ما به این نتیجه رسیده ایم که این بهترین روشی است که میتوانیم اتخاذ کنیم .

     طریقهِ پیشنهادیِ مایک طرح یک طرفه نیست و همانقدر که برای شوهر مفید است برای زن هم هست و اگر ما بتوانیم قضیّه را فراموش کنیم همسر ما هم میتواند . بهر حال بهتر است بی جهت از کسی اسمی نبریم که مبادا همسرمان حسادت خود را بر سر او خالی کند.           

    ممکن است در بعضی موارد نیاز به حدّاکثر صراحت باشد . هیچکس از خارج نمیتواند اینگونه مطالب خصوصی را بررسی و ارزیابی کند . شاید زن و شوهر به این نتیجه برسند که بهتر است راه محبّت و مهربانی و درک را انتخاب کنند و گذشته را بگذشته ها بسپارند . ممکن است هر یک دست بدعا بردارند و خوشحالی طرف دیگر را در صدر دعای خود قرار دهند و همیشه بخاطر داشته باشند که با یکی از مخرّب ترین احساسات انسانی یعنی حسادت سروکار دارند . در میدان جنگ یک فرمانده عاقل بجای ریسک و شاخ بشاخ شدن میتواند از جناح دیگری وارد شود و قائله را ختم کند .

     اگر اشکالات فوق هم در کار نباشد . مطالب زیاد دیگری وجود دارد که باید بآنها رسیدگی کنیم . گاه از یک معتاد میشنویم : تنها کاری که باید انجام دهم دوری از موّاد مصرفی است . البته که باید از هر نوع آلودگی دوری کند و اگر نکند خانه و خانواده ای برایش باقی نمیماند . امّا هنوز راه  دور و درازی در پیش دارد و تا جائیکه تمام رفتار ناشایست و مبهوت کنندهِ خود را نسبت بهمسر و والدین جبران کرده باشد فاصله ها دارد . درجهِ صبر و تحمّل همسران و مادران معتادین از حدود متعارف میگذرد و اگر اینطور نبود ، اکنون اصلاً خانواده ای وجود نداشت و شاید تا بحال ما هم مرده بودیم .

     معتاد همچون گردبادی تنوره کشان از میان زندگی ِ دیگران میگذرد . دلها میشکنند ، رابطه های شیرین میمیرند و صمیمیّت ها ریشه کن میشوند . عادات خود خواهانه و بی توجّهی او به خواست دیگران باعث میشود که آشوب و اضطراب بر خانه سایه افکنَد . از نظر ما مردی که میگوید دوری از اعتیاد کافی است از روی بی فکری این حرف را میزند . او مانند دهقانی است که پس از برگشتن از صحرا متوجّه میشود خانه و مزرعه اش بکلّی ویران شده  است امّا بهمسرش میگوید : « عیال مثل این که اینجا هیچ اتّفاقی نیفتاده ، خوشحال نیستی که دیگه باد نمیاد ؟»

    بلی یک دوره طولانی بازسازی در پیش داریم و باید مشغول شویم . مِن و مِن کردن ، تأسُف و پشیمانی بهیچ وجه جوابگوی آن نیست . باید با خانوادهِ خود بگفتگو بنشینیم و تمام مسائل گذشته را بدانگونه که اکنون میبینیم تجزیه وتحلیل کنیم . باید مراقب باشیم که از آنها انتقادی نکنیم . حتّی اگر نقس های آنها چشمگیر هم باشد فرقی نمی کند . باحتمال زیاد رفتار خود ما باعث قسمتی از آن شده است . بنابراین در مورد مسائل خانوادگی یک خانه تکانی انجام میدهیم . در دعا و نیایش صبح هر روز از آفریدگار طلب راهنمائی میکنیم . راه صبر و حوصله ، تحمّل ، مهربانی و عشق را جویا میشویم .

     زندگی روحانی تئوری نیست بلکه باید عملاً بدان طریق زندگی کنیم . در صورتیکه خانواده ِ ما تمائلی برای زندگی بطریقهِ روحانی نداشته باشد ، اصرار موردی نخواهد داشت و نباید مرتّب بحث اصول روحانی را به پیش کشید .آنها بوقت خود تغئیر خواهند کرد . اعمال و رفتار ما بیش از حرفهای ما در مجاب کردن آنها تأثیر خواهد کرد . باید بخاطر داشت که ده یا بیست سال ، زندگی با یک معتاد ، هر کسی را شکّاک و بی اعتماد میکند.

         ممکن است اشتباهاتی باشند که ما هرگز نتوانیم بطور کامل آنها را جبران کنیم . در اینگونه شرائط اگر بتوانیم صادقانه بخود بگوئیم که در صورت امکان بطور حتم آنرا جبران میکردیم ، دیگر جائی برای نگرانی وجود نخواهد داشت . ملاقات بعضی از مردم گاه ممکن نیست ، در اینگونه موارد از طریق نامه ، مطالب را صادقانه با آنها در میان میگذاریم . ممکن است دلائل معتبری در بتعویق انداختن بعضی از این موارد وجود داشته باشد امّا تا جائیکه امکان دارد آنرا به عقب نمیاندازیم . باید با تدبیر معقول ، ملاحظه کار و متواضع باشیم امّا در عین حال نباید خود را کوچک کنیم و خوار و خفیف شویم . ما بعنوان بندگان خدا ، بر روی پای خود میایستیم و در مقابل هیچکس زانو نمی زنیم .

    در صورتیکه در این مرحله از بازسازی ِخود از تحمّل رنج و زحمت ابا نکنیم ، قبل از رسیدن به نیمهِ راه ازنتیجهِ آن مبهوت میشویم . ما با احساس آزادی و خوشحالی ِ تازه ای آشنا میشویم . از گذشتهِ خود متأسف نیستیم و آرزوی فراموش کردنش را هم نمیکنیم . مفهوم آرامش را درک و بمعنای صلح و آشتی پی میبریم . هر قدر هم که بقعر رفته باشیم ، بدنبال راهی میگردیم تا دیگران ار تجربهِ ما بهره مند شوند . احساس بی ثمری و افسوس از میان میرود . علائق خودخواهانه را از دست میدهیم . بمسائل مربوط به همنوعان علاقمند میشویم . خودپرستی تحلیل میرود . طرز تلقّی و برخورد ما با زندگی بکلْی تغئیر میکند . ترس از مردم و بی پولی از میان میرود . دانش حلّ و فصل مسائلی را که قبلاً گیجمان میکردند پیدا میکنیم . دفعتاً متوجّه میشویم که خداوند کاری برایمان انجام داده است که خود قادر بانجامش نبوده ایم .

    آیا اینها وعده های گزافی هستند ؟ بنظر ما نه . این وعده ها درمورد ما بخود جامهِ عمل پوشیده اند . گاه بسرعت و گاه به آهستگی امّا در صورتیکه برای بدست آوردنشان بخود زحمت دهیم بطور حتم بوقوع خواهند پیوست .

     اکنون ما درقدم دهم هستیم . به نوشتن ترازنامه شخصی ِ خود ادامه میدهیم و اشتباهات تازه خود را در زندگی جبران میکنیم . ما این طریقه ِ زندگی را همانقدر جدّی پی گیری میکنیم که در جبران اشتباهات قدیم خود دنبال کردیم . ما اکنون پا به سرزمین روح و معنا گذارده ایم . اقدام بعدی ِ ما رشد در درک و تفاهم و تأثیر و کاربری است و این داستان یک روزه نیست ، برای تمام زندگی است . ما مرتباً باید مراقب خودخواهی ، نادرستی ، رنجش و خشم و ترس باشیم . و وقتی پیدایشان میشود فوراً از خدا میخواهیم که آنها را برطرف کند و مسئله را با یک نفردیگر در میان میگذاریم . اگر زیانی بکسی رسانده باشیم سریعاً جبران میکنیم و سپس افکار خود را مستقیماً بر روی کسی که بتوانیم به او کمک کنیم متمرکز میکنیم . حرف رمز ما ، عشق بمردم و تحمّل است .

     ما دیگر با هیج کس و هیچ چیز جنگی نداریم ، حتّی با مخدْرات و مسکرات و روان گردانها ، زیرا اکنون دیگر سلامت فکر خود را باز یافته ایم . بندرت ممکن است بفکر مصرف بیفتیم و اگر احیاناً وسوسه شویم ، همچون شعلهِ آتش از آن دوری میکنیم . واکنش های  ما معقول و طبیعی خواهد بود و خواهیم دید که بدون دخالت خودما اتّقاق افتاده است . متوجّه میشویم که بدون هیچگونه کوشش و فکری که از جانب ما شده باشد ، دید و طرز تلقّی ِ تازه ای نسبت به مخدّرات ، مسکّرات و روان گردانها پیدا کرده ایم . معجزه در اینست که تمام این جریان ، خود بخود اتّفاق میاُفتد ما دیگر با هیچ نوع موّادی در جنگ نیستیم ، فرار از وسوسه هم لازم نیست . احساس میکنیم که گوئی ما را در حالت بی طرفی قرار داده اند . حالتی مطمئن و مصون . بدون آنکه حتّی سوگندی خورده یا عهدی بسته باشیم میبینیم که مشکلمان بر طرف شده است و دیگر وجود خارجی ندارد . در ما نه احساس غره گی خواهد بود و نه ترس ، بنا برتجربهِ ما تا جائیکه در حفظ شایستگی ِ روحانی خود کوشا باشیم ، واکنش های ما بهمین ترتیب ادامه خواهند یافت .

    گاه ممکن است برنامه روحانی ِ خود را شروع کنیم امّا در بین راه برای رفع خستگی متوقّف شویم که در آن صورت مستقیماً بطرف گرفتاری خواهیم رفت . موّاد تخدیری دشمنی است « آب زیر کاه » و ما از آن شفإ پیدا نکرده ایم ، چیزی که ما پیدا کرده ایم مهلت روزانه ایست که نگه داشتنش بستگی مستقیم به چگونگی ِ نگهبانی ما از حالات روحانی مان دارد . ما باید هر روز دور نمای میل و اراده ِ خداوند را در تمامی ِ اعمال روزانه ِ خود بگنجانیم . ببینیم که چطور میتوانیم خادم بهتری باشیم و بجای خواست خود به خواست او گردن نهیم . اینها افکاری است که باید در تمام اوقات در خود زنده نگه داریم . در این راه میتوانیم هر چقدر که بخواهیم از نیروی اراده ِ خود هم بهره برداری کنیم . در واقع این طریقهِ صحیح استفاده از اراده است .

     مطالب فراوانی دربارهِ کسب نیرو و الهام وراهنمائی از صاحب کلّ قدرتها و دانشها بیان کردیم . اگر پیشنهادهای مذکور را بطور دقیق دنبال کرده باشیم ، در این مرحله آغاز حرکت روح لایزالش را در وجود خود احساس میکنیم و تا حدودی « خداآگاه » میشویم و متوجّه خواهیم شد که فرم گیری و پرورش این حسّ ششم سرنوشت ساز ، در ما شروع شده است . امّا هنوز قدمهای دیگری در پیش داریم که مفهوم آن اقدامات بیشتر است .

    قدم یازدهم دعا و نیایش را پیشنهاد میکند .  در مورد مسئله دعا ، ما نباید خجالت بکشیم . مردمانی بهتر از ما مرتباً از آن استفاده میکنند . اگر طرز تلقّی و برخورد صحیحی با آن داشته باشیم و روی آن کار کنیم ، کارگر میاُفتد . در این مورد سربسته صحبت کردن خیلی آسانتر است امّا ما مطمئنیم که میتوانیم پیشنهادهای دقیق و با ارزشی عرضه کنیم .

    ما هرشب قبل از خواب جزئیات آنروز را مرور و بررسی میکنیم . آیا خشمگین ، خودخواه نادرست و یا وحشتزده بوده ایم ؟ آیا معذرتی بدهکاریم ؟ آیا مطلب ناگفته ای داریم که باید با شخص دیگری در میان بگذاریم ؟ آیا با همه مهربان و با محبّت بوده ایم ؟ آیا کاری بود که میتوانستیم بهتر انجامش دهیم ؟ آیا فکرمان در بیشتر مدّت روز ، به خودمان مشغول بوده است ؟ یا در فکر کمک به دیگران و خدمت به زندگی بوده ایم ؟ ما در عین حال باید مراقب باشیم که به ورطهِ نگرانی پشیمانی و خاطرات بیمار نیُفتیم ، زیرا باعث خنثی شدن تأثیر ما در کمک به دیگران خواهد شد . پس از مرور جریانات روز از خدا طلب بخشش میکنیم و در مورد تصحیح اقدامات خود جویای راهنمائی میشویم .

    هر روز پس از برخاستن از خواب راجع به 24 ساعت آینده فکر میکنیم و نقشه های آنروز خود را مورد بررسی قرار میدهیم . قبل از شروع از خداوند میخواهیم که به افکار ما جهت ومسیر دهد و آنرا از نیّت های حسرت آلود، نادرست و خود پرستانه دور کند . در صورت دارا بودن این شرئط میتوانیم از قوای فکری ِ خود با اطمینان بهره برداری کنیم . خداوند عقل را به همین خاطر به ما داده است . وقتی افکار ما از نیّات غلط پاک شود ، سطح فکر ما بمرتبهِ بالاتری خواهد رسید .

    پس از بررسی ِ برنامهِ روز ممکن است متوجّه شویم که قادر به تصمیم گیری نیستیم و نمیدانیم چه راهی را انتخاب کنیم . در اینجا از خدا میخواهیم که بما الهام دهد و ما را از آگاهی ِ درونی و قدرت تصمیم گیری برخوردار کند . سپس آرام میشویم ، آسان میگیریم و تقلّا نمیکنیم . پس از دنبال کردن این روند گاه تعجّب میکنیم که جواب درست از کجا آمده است . آنچه که در گذشته یک حدس یا یک الهام گاه بگاه بیش نبود ، تدریجاً بصورت قسمت فعّالی از فکر ما در میآید . امّا از آنجا که در این مورد کم تجربه ایم و روابط آگاهانهِ خود را با پروردگار بتازگی شروع کرده ایم ، احتمال الهام گیری ِ ما در تمام اوقات ، چندان زیاد نیست و اگر یک چنین انتظاری داشته باشیم ممکن است بهای آنرا بپردازیم . امّا بهر حال ما متوجّه شدیم که افکارمان بمرور زمان بیشتر و بیشتر بر محور الهام قرار میگیرد و ما بتدریج بدان اعتماد و اتکإ پیدا میکنیم .

    ما معمولاً نبایش خود را با یک دعا خاتمه میدهیم و برای آگاهی از قدم های بعدی خود در طول مدّت روز تقاضای راهنمائی میکنیم . آنچه را که لازمهِ برخورد با مشکلات است طلب مینمائیم . خصوصاً تقاضا میکنیم که ما را از هوای نفس برهاند . مراقبیم که فقط برای خود چیزی نخواهیم و تنها در صورتی میتوانیم برای خود تقاضائی بکنیم که به دیگران کمک کند . ما کاملاً مواظبیم که هرگز برای ارضای حسّ خودخواهی ِ خود درخواستی نکنیم . بسیاری از ما وقت زیادی در این مورد تلف کرده اند که هیچ نتیجه ای نداشته است و چرای آن به وضوح روشن است .

     اگر موقعیّت اجازه دهد از همسر یا دوستان خود دعوت میکیم که در دعا و نیایش صبحگاهی ِ ما شرکت کنند . اگرتعلّق مذهبی داریم که فرائض واجبی برای صبح دارد ، در آنهم شرکت میکنیم . اگر تعلق مذهبی نداریم بهتر است چندین دعا که اصول ما را بیان کند انتخاب و حفظ کنیم . کتابهای مفید نیز در این مورد بسیار است و دربارهِ آن میتوان از توصیّه های کشیش ها ، وعاظ و یا خاخام ها استفاده کرد . توجّه کنید و ببینید در کجاست که مردم مذهبی راهشان درست است و سعی کنید از آنچه که عرضه میکنند بهره برداری کنید.   

    در طول روز وقتی مشکوک و مردّد و آشفته ایم ساکت میشویم و از خدا میخواهیم که فکر و راه درست را بما نشان دهد و مرتباً بخود یادآور میشویم که ما دیگر کارگردان صحنه نیستیم . متواضعانه با خود تکرار میکنیم : « اراده ، ارادهِ اوست » بدین ترتیب از جانب هیجانات ، ترس ، غضب ، نگرانی ، افسوس و یا تصمیمات احمقانه آسیب چندانی نخواهیم دید . دفّت ما بمراتب بیشتر میشود و بسادگی خسته نمیشویم و انرژی ِ خود را مانند زمانیکه سعی داشتیم زندگی را بمیل خود ترتیب دهیم بیهوده و احمقانه هدر نمیدهیم . این روش حقیقتاً کار میکند و مؤثر است . ما معتادین مردمان بی انضباطی هستیم . بنابراین میگذاریم خداوند بصورت ساده ای که قبلاً تشریح شد بما انضباط دهد امّا این تمام داستان نیست و اقدامات بیشتر و بیشتری در پیش است . «ایمان بی عمل مرگ است » فصل بعدی تماماً به قدم دوازدهم اختصاص داده شده است .

کار کردن با دیگران

تجربه عملاً نشان داده است که هیچ چیز باندازهِ کمک و کار فشرده با معتادین ما را از بازگشت به اعتیاد در امان نگاه نمیدارد . حتّی در جاهائیکه اقدامات دیگر به نتیجه نمیرسند، این روش مؤثر واقع میشود . دوازدهمین پیشنهاد ما این است :

 این پیام را بدیگر معتادین برسان ! و بدان در جائیکه از دست هیچکس کاری ساخته نیست ، این توئی که قادر بکمک هستی و میتوانی اعتماد آنها را جلب کنی . فقط بخاطر داشته باش که آنها شدیداً بیمارند .

از نزدیک شاهد بهبودیِ مردم بودن بزندگی مفهوم تازه ای میدهد . وقتی که می بینیم آنها هم به نوبهِ خود بدیگران کمک میکنند ، وقتیکه می بینیم احساس تنهائی از میان رفته است ، وقتیکه می بینیم انجمن مودّتی در کنارمان پا گرفته است و دوستان زیادی دوروبر خود داریم ، درک این مفهوم آسانتر میشود . این تجربه ایست که نباید آنرا از دست بدهید . تماس دائمی با تازه واردان و دیگر دوستان ، نقطه قشنگ و روشنی در زندگی ِ ماست .

    در صورتیکه شما با معتادانی که تمایُل به بهبودی دارند آشنائی ندارید ، بآسانی میتوانید با کمک یک طبیب ، واعظ،کشیش و یا بیمارستان « مراکز خیریه غیر انتفاعی تولّد دوباره، » چند نفری را پیدا کنید ، آنها با خوشحالی این کمک را در اختیارتان میگذارند . امّا شما کار خود را مانند یک مُبلغ مذهبی و یا یک اصلاح طلب شروع نکنید . زیرا متأسفانه تعصّبات زیادی وجود دارد که اگر برانگیخته شود مانع کار و کمک شما خواهد شد . با آنکه اطبّا و واعظین اشخاص واجد صلاحیّتی هستند و اگر بخواهید میتوانید از آنها مطالب زیادی بیآموزید ، امّا شما بخاطر تجربه ایکه شخصاً از اعتیاد دارید قادرید بصورت بی مانندی برای معتادین دیگر مفید واقع شوید . فقط لازم است بخاطر داشته باشید که هرگز از هیچ کس انتقاد نکنید و فقط همکاری کنید . تنها هدف ما کمک است .

    وقتی یک کاندیدای احتمالی برای معتادین گمنام پیدا میکنید سعی کنید تا آنجا که ممکن است از اوضاع زندگی ِ او مطلع شوید . اگر تمایُلی به ترک اعتیاد ندارد وقت خود را در راضی کردن او تلف نکنید زیرا ممکن است شانس احتمالی ِ کمک به او را در آینده از دست بدهید . این توصیّه در مورد خانوادهِ او هم صدق میکند و آنها باید صبور باشند و بخاطر بیاورند که با یک بیمار سروکار دارند . اگر کوچکترین نشانه ای از تمایُل به ترک در او باشد در آن صورت ، با شخصی که از همه به او نزدیکتر است مانند همسر او صحبت کنید . در مورد رفتار ، گرفتاریها ، سوابق ، شدّت بیماری و تمایلات مذهبی ِ او اطلاعاتی جمع آوری کنید .

     این اطّلاعات بشما کمک میکند تا بتوانید خود را به جای او بگذارید و دریابید که اگر بجای او بودید ، انتظار داشتید با شما چطور رفتار شود . بعضی اوقات بهتر است منتظر شوید که او یکی از دوره های مصرف خود را شروع کند . ممکن است خانواده او در مورد این روش نظر مؤافقی نداشته باشد امّا اگر خطرات جسمی در کار نباشد ، ریسک عاقلانه ایست . اگر زیاد نشئه است با او حرفی نزنید مگر در حالات اضطراری که خانواده اش بکمک شما نیاز داشته باشد . منتظر باشید تا این دوره تمام شود یا اقلاً وقفه ای در بین آن بوجود آید . بعد بگذارید یک عضو خانواده یا یک دوست از او سئوال کند که آیا مائل است که اعتیادش را برای همیشه کنار بگذارد ؟  آیا حاضر است در این راه بهر اقدامی متوسل شود ؟ اگر جوابش مثبت باشد در آن صورت توجّه او را باید بطرف شما که یک بیمار بهبود یافته اید جلب کنند . باید باو گفته شود شما به جمعیّتی تعلق دارید که یک قسمت از برنامهِ بهبودیشان کمک به دیگران است و اگر مایل باشد شما از صحبت با او خوشحال خواهید شد .

    اگر مایل به ملاقات نیست هرگز خود را تحمیل نکنید . خانوادهِ او هم نباید با هیجان زدگی در این مورد به او فشار بیاورند . درباره شما هم نباید زیاد صحبت کنند . آنها باید منتظر پایان دورهِ بعدی مصرف او شوند . در وقفه بین مصرف کردن ها میتوان این کتاب را در جائی قرار داد که بسادگی در دسترس او باشد . در این مورد قاعدهِ بخصوصی وجود ندارد و این مطالب به خانواده مربوط است . امّا خاطر نشان کنید که زیاد اشتیاق و عجله بخرج ندهند زیرا ممکن است اوضاع را خرابتر کنند .

    معمولاً بهتر است خانواده از تعریف داستان شما برای او خودداری کند . تا آنجا که امکان دارد سعی کنید از طریق یک پزشک یا یک سازمان بمراتب بهتر است . اگر نیاز به بیمارستان دارد او را بستری کنید . امّا او را تحت فشار قرار ندهید مگر در مواردی که حالتش برای خود یا دیگران خطرناک باشد . بگذارید پزشک معالج اگر مایل است باو بگوید که برایش راه حلّی در نظر دارد . وقتی حال بیمار بهتر شد دکتر معالج میتواند ملاقات با شما را به او پیشنهاد کند . چنانچه شما با خانواده او صحبت کرده اید ، در ملاقات اوّل صحبتی از آنها بمیان نیاورید . باین ترتیب کاندیدای احتمالی احساس نگرانی از نق زدن خانواده ، با شما روبرو شود . سعی کنید موقعی بسراغش بروید که هنوز دوران نقاهتش به پایان نرسیده باشد . زیرا در حالت افسردگی ممکن است پذیرا تر باشد .

     در صورت امکان او را تنها ملاقات کنید . در ابتدا بمسائل روزمره و معمولی بپردازید ، سپس رشته کلام را به مصرف بکشید . بقدر کافی در مورد عادات ، علائم و تجربیات مصرف خود با او صحبت کنید تا بلکه برای حرف زدن درمورد خود تشویق شود . اگر مایل به صحبت کردن است بگذارید ادامه دهد ، زیرا ایده های بهتری برای ادامه کار بشما خواهد داد . اگر حوصله حرف زدن ندارد داستان مصرف های خود را تا موقع ترک ، برایش تعریف کنید . اگر حالت سبکبال و راحتی داشت از گریزهای مضحک و خنده آور خود تعریف کنید و او را بگفتن بعضی از داستانهایش تشویق نمائید .

     وقتی متوجّه شد که شما بتمام جزئیات و سر و ته داستان اعتیاد وارد هستید ، در بین کلام کم کم از خود بعنوان یک معتاد نام ببرید . بگویئد که تا چه حدّ سر در گم بودید و سرانجام چگونه از بیماریِ خود آگاه شدید . داستان یکی از کشمکش های خود را برای او تعریف کنید . آن انحراف فکری را که منجر به مصرف مجدد اولین بار بعد از ترک میشود باو نشان دهید . پیشنهاد میکنیم این کار را بصورتی که ما در فصل مربوط به اعتیاد مشخّص کردیم انجام دهید . اگر او معتاد باشد سریعاً شما را درک میکند و افکار ضدّ و نقیض شما را با افکار خویش یکسان می بیند .

    اگر اطمینان دارید که یک معتاد واقعی است در مورد لاعلاجی ِ این ناخوشی تأکید کنید. با مثالی از تجربهِ خود باو نشان دهید که چگونه آن حالت فکری ِ غریب که همزمان با اوّلین بار مصرف در ما بوجود میآید ، مانع کار طبیعی ِ نیروی اراده مان میشود . در این مرحله هنوز از استناد به این کتاب خودداری کنید مگر در صورتیکه قبلاً کتاب را دیده باشد و برای مطرح کردن آن از خود تمایل نشان دهد . مراقب باشید بر چسب معتاد باو نزنید و بگذارید خود به این نتیجه برسد . اگر هنوز فکر میکند که میتواند اعتیاد خود را کنترل کند ، بگوئید اگر زیاد مبتلا نشده باشد ممکن است ، امّا تأکید کنید در صورت ابتلای شدید احتمال بهبودی خود بخود ، بسیار کم است .

    در طول صحبت مرتباً از اعتیاد بعنوان یک بیماری و ناخوشی کشنده یاد کنید و حالات جسمی فکری مربوط به آن را تعریف نمائید . سعی کنید توجّه او بیشتر معطوف تجربیات شما شود . برایش توضیح دهید بسیاری از کسانیکه متوجّه این حالت ناگوار در خود نمی شوند محکومانی بیش نیستند . پزشکان معمولاً اگر دلیل موجهی در کار نباشد از گفتن تمام حقایق به بیماران اعتیاد خودداری میکنند ، امّا شما میتوانید از لاعلاجی ِ بیماری ِ اعتیاد با آنها صحبت کنید زیرا شما راه حلّی هم برای آن عرضه میکنید و بزودی دوست خود را وادار به اقرار در داشتن بعضی یا تمام صفات مشخّصهِ یک معتاد میکنید . اگر پزشک معالج حاضر باشد باو بگوید که او معتاد است بمراتب بهتر است . با آنکه ممکن است این شخص باز هم به تمام گرفتایهای خود اقرار نکند امّا شدیداً کنجکاو است که بداند شما چگونه بهبودی پیدا کرده اید . بهتر است بگذارید اگر مایل است دراین مورد خود از شما سئوال کند و بعد آنچه را که برایتان اتّفاق افتاده است دقیقاً برایش تعریف کنید . در صورتیکه در مورد خدا عقیده ای ندارد یا کافر است خاطر نشان کنید که حتماً نباید با تصوّرات شما راجع به خدا مؤافق باشد و میتواند هر تصوّر و درکی را که برایش مفهوم است انتخاب کند ، مسئله مهّم اینست که تمایل به قبول نیروئی بالاتر از نیروی خود را داشته باشد و طبق اصول روحانی زندگی کند .

    در موقع صحبت با یک چنین شخصی بهتر است برای تشریح اصول روحانی از لغات روز مره  استفاده کنید ، صلاح نیست تعصباتی که ممکن است در مورد بعضی اصول و اصطلاحات مذهبی داشته باشد برانگیخته شود و باعث سر در گمی بیشتر او شود . اعتقاد شما هر چه که باشد فرقی نمیکند و شما نباید اینگونه مسائل را مطرح کنید .

     شاید این شخص به یک گروه مذهبی تعلق دارد و معلومات تئوری و عملی او بمراتب بیش از شماست که در آن صورت فکر میکند چطور ممکن است شما چیزی به معلومات او اضافه کنید امّا از اینکه چرا عقیده و ایمان او کاری از پیش نبرده ولی ایمان شما مؤثر واقع شده است کنجکاو خواهد بود و شاید او شاهد زنده این حقیقت است که ایمان تنها کافی نیست . ایمان باید با از خودگذشتگی و اقدامات سازنده ایکه مایه ای از خودخواهی در آن نیست توأم شود تا کار ساز اُفتد . باو حالی کنید که شما برای نمایاندن راه مذهب بآنجا نرفته اید و اقرار کنید که او احتمالاً اطّلاعات عمیقی داشته باشد . ظاهراً نتوانسته است از آنها استفاده کند و اگر توانسته بود معتاد نمی شد . شاید داستان شما به او کمک کند تابلکه متوجّه شود ، در کجا بود که نتوانست احکام و دستوراتی را که آنقدر خوب میدانست بکار گیرد .

     ما نمایندهِ هیچ مذهب یا گروه مذهبی نیستیم و فقط با اصولی که در بیشتر مذاهب عمومیّت دارد سروکار داریم .

    طریقهِ عمل کرد برنامه بهبودی را برایش مشخّص کنید . چگونگی ِ ارزیابی خودتان و سروسامان دادن بگذشته تان را برایش شرح دهید . دلیل سعی خودتان را در کمک باو بیان کنید . لازم است متوجّه شود که رسانیدن این پیام باو نقش بسیار مهمّی در بهبودیِ شخص شما دارد . در واقع احتمالاً او خیلی بیشتر بشما کمک میکند تا شما به او . توضیح دهید که هیچگونه تعهدی نسبت به شما ندارد و شما فقط امیدوارید زمانیکه گرفتاریهایش حلّ شد سعی کند به دیگر معتادین کمک کند . خاطر نشان کنید که چقدر مقدّم شمردن رفاه دیگران به رفاه خود ، برایش اهمیّت حیاتی دارد . کاملاً روشن کنید که زیر هیچگونه فشاری نیست . اگر مایل نیست اجباری به دیدار مجدد شما ندارد و اگر میخواهد آزادش بگذارید اصلاً به شما بر نمی خورد . در واقع او بیشتر به شما کمک کرده است تا شما به او ، اگر صحبت های شما معقول و انسانی باشد ، احتمالاً دوست جدیدی برای خود پیدا کرده اید . ممکن است گفتار شما در مورد اعتیاد باعث ناراحتی ِ خیال او شده باشد که بسیار خوبست . هر چه بیشتر در این مورد احساس نا امیدی کند بهتر است و شانس قبول کردن پیشنهاد های شما بالا میرود .

     ممکن است این شخص دلائلی بیاورد و بگوید که نیازی به دنبال کردن تمام برنامه ندارد ، احتمال دارد فکر یک خانه تکانی جدّی و مطرح کردن آن با دیگران باعث طُغیان او شود . شما نباید سعی در رد کردن چنین عقائدی کنید . باو بگوئید که شما هم زمانی یک چنین احساسی داشته اید امّا شکّ دارید که اگر این قدم را برنداشته بودید مؤفق میشدید .

     در دیدار اوّل از انجمن دوستی ِ معتادان گمنام برایش صحبت کنید . اگر مایل بود کتاب خود را باو قرض بدهید ، فقط در صورتیکه تمایل به درد دل بیشتر دارد صحبت خود را ادامه دهید . حوصلهِ او را سر نبرید و باو مهلت فکر کردن بدهید . اگر ادامه داد بگذارید موضوع صحبت خود را معیّن کند . گاه یک تازه وارد مشتاق است که بدون مقدّمه کار را شروع کند . ممکن است شما هم یک چنین تمایلی داشته باشید امّا در بعضی موارد این کار اشتباه است زیرا اگر در آینده اشکالی برای دوست ما پیش آید ممکن است بگوئید که فشار شما باعث آن شده است . در رابطه با معتادین وقتی شما به بهترین نتیجه میرسید که شور و هیجانی در پرچمداری ِ مذهبی و اخلاقی از خود نشان ندهید . هرگز از بالا بلندی های اخلاقیّات و معنویات به لحن تحقیر با معتادین روبرو نشوید . شما فقط بسادگی کوله بار ابزار روحانی را برای معاینه و بررسی ِ معتاد پهن کنید و طریقه کاربرد آنرا در زندگی ِ خود باو نشان دهید . دوستی و مودّت را در طبق اخلاص بگذارید و بگوئید در صورتیکه تمایل به بهبودی داشته باشد از هیچ کمکی در حقّش فروگذاری نخواهید کرد . اگر او براه حلّ شما عقیده ای ندارد و میخواهد از شما بهره برداری ِ مالی کند ویا بعنوان للِه ای در خاتمه ِ هرزه گریهایش از شما سوءِ استفاده کند باید تا زمانیکه عقایدش تغئیر نکرده است ناچار او را کنار بگذارید ، زیرا روبرو شدن با درد و بدبختی ِ بیشتر ، ممکن است باعث تغئیر عقیده او شود .

    در صورتیکه واقعاً میل به دیدار مجدد شما دارد از او بخواهید که تا ملاقات بعدی این کتاب را بخواند و پس از آن خود تصمیم بگیرد که آیا مایل به ادامه است یا نه . نباید فشاری از جانب شما ، همسر، یا دوستانش بر او وارد شود و اگر قرار است خدا را پیدا کند باید میل آن از داخل وجود خودِ او سرچشمه بگیرد . 

    اگر فکر میکنید که میتواند این کار را بطریقهِ دیگری دنبال کند و یا طریقهِ روحانی ِ دیگری را ترجیح میدهد او را تشویق کنید که ندای درون خود را دنبال کند . ما هیچ گونه حقّ انحصاری در مورد خدا نداریم . آنچه که ما داریم فقط یک روشی است که در زندگی ِ ما کارساز بوده است . خاطر نشان کنید که ما معتادین وجه اشتراک زیادی با یکدیگر داریم و به هر صورت شما مایلید روابط دوستانه ای با او داشته باشید و بعد ملاقات را خاتمه دهید . اگر این شخص واکنش فوری از خود نشان نداد ناامید نشوید . معتاد دیگری پیدا کنید و با او مشغول شوید . مطمئناً شخصی را که بقدر کافی سرخورده و مأیوس باشد و پیشنهاد شما را با اشتیاق بپذیرد پیدا خواهید کرد .بنظر ما رفتن بدنبال کسی که نمیخواهد و یا نمیتواند همکاری کند اتلاف وقت است و بهتر است او را بحال خود بگدارید زیرا ممکن است بزودی متوجّه شود که نیروی خودش بتنهائی برای بهبودی کافی نیست . اتلاف وقت در این مورد ندادن شانس زندگی و خوشبختی بدیگر معتادین است . یکی از اعضإ ما که در مورد شش نفر اوّل کاندیداهای خود اصلاً مؤفقیِّتی نداشت همواره تأکید میکند که اگر در مورد کمک به آنها سماجت کرده بود شانس مؤفقیِّت را از آنها که بعداً بکمک او بهبود یافته اند میگرفت.  

     فرض کنید برای دوّمین بار بملاقات شخص مورد نظر خود میروید . او این کتاب را خوانده است و میگوید آمادگی ِ انجام قدم های دوازده گانه را دارد . از آنجا که شما خود یک چنین طریقی را پیموده اید بنابراین عملاً قادرید توصیّه های فراوانی باو بکنید . باو بگوئید اگر تصمیم خود را گرفته است و تمایل به بازگو کردن داستان خود دارد شما آمادهِ خدمت هستید امّا اگر شور و مشورت با شخص دیگری را ترجیح میدهد اصراری نکنید . ممکن است بی خانمان و آس و پاس باشد اگر چنین است میتوانید در یافتن کار باو یاری دهید و یا در کمک هزینه قدری او را دستگیری کنید امّا نباید پول طلبکاران و مخارج خانه و خانواده خود را صرف این کار کنید شاید بخواهید چند روزی او را در خانهِ خود میهمان کنید در آنصورت شرط احتیاط را بجای آورید و مطمئن شوید که از نظر خانوادهِ شما میهمان ناخوانده ای نباشد . مواظب باشید او بخاطر پول ، پارتی بازی و محلّ سکونت از شما سوءِ استفاده نکند ، اگر اجازهِ این کار را بدهید مستقیماً باو لطمه زده اید و به او اجازه داده اید بنادرستی ادامه دهد . این امر به نابودی ِ او کمک خواهد کرد نه به بهبودی ِ او . هرگز از این مسئولیّت ها شانه خالی نکنید و پس از قبول آن مراقب باشید که آنرا درست انجام دهید . کمک بدیگران زیر بنای بهبودی ِ شماست . گاه بگاه کار نیک کردن کافی نیست و شما باید همه روزه و در تمام اوقات حاضر به خدمت باشید ، ممکن است این کار باعث شود شب نخوابی های زیادی شود یا تفریحات شما را قطع کند و یا کسب و کار شما را دچار اشکال کند یا باعث شود که پول و خانهِ خود را در اختیار دیگران بگذارید ویا بمددکاری ِ بستگان و همسران وحشت زده مشغول شوید . رفت و آمد های بیشمار به ادارهِ پلیس ، دادگاه آسایشگاه روانی ، بیمارستان ، زندان یا تیمارستان هم جزئی از این کار است . تلفن در تمام ساعات شب و روز به صدا در میآید . ممکن است همسرتان از بی توجّهی ِ شما گله کند .ممکن است معتادی اثاث خانه را درهم بشکند یا تشک را آتش بزند و اگر احتمال ضرب و جرحی باشد ممکن است مجبور به گلاویز شدن با او شوید . ممکن است لازم شود به پزشکی تلفن بزنید و طبق دستور او داروی مسکّن و آرام بخشی به بیمار بخورانید و یا پلیس و آمبولانس را خبر کنید . این ها اتّفاقاتی است که گاه بگاه ممکن است با آنها روبرو شوید .

       ما بندرت اجازه میدهیم که یک معتاد برای مدّت درازی در خانهء ما جا خوش کند زیرا برای خود او نتیجهِ خوبی ندارد و گاه باعث بروز گرفتاریهای شدیدی در محیط خانوادهِ شما خواهد شد .

        اگر یک معتاد تمایل و واکنشی به پیام شما نداشت نباید باعث بی توجهیِ شما به خانوادهِ او شود ، شما باید روش دوستانهِ خود را با آنها ادامه دهید و طریقهِ روحانی خود را به آنها پیشنهاد کنید . پذیرفتن و بکار بردن طریقهِ روحانی ِ شما شانس بیشتری برای بهبودی ِ رئیس خانوادهِ آنها بارمغان خواهد آورد و حتّی اگر او به اعتیاد ادامه دهد برای خانواده اش زندگی قابل تحمّل تر خواهد شد .

        دستگیری از معتادینی که آمادگی و میل به بهبودی دارند بسیار پسندیده است . البته کسانی که قبل از توفیق بر مشکل اعتیاد ، برای پول و خانه ناله میکنند در مسیر اشتباهی هستند امّا برای تهیّهِ همین چیزها ، وقتی این کار با تعهد توأم باشد ما خود را بخاطر یکدیگر به هر آب و آتش میزنیم . این گفتار ممکن است در ظاهر متناقض باشد امّا بنظر ما اینطور نیست . در این جا نفس کمک و دستگیری مورد سئوال نیست ، بلکه زمان و چگونگی ِ آن از درجهِ اهمیّت برخوردار است و بیشتر اوقات مؤفقیّت و ناکامی بدان بستگی دارد .

        به مجرد آنکه ما کمک خود را بصورت خدمات عرضه کنیم ، بجای اتکإ به خدا ، معتاد متکی به کمک های ما میشود . معتاد برای این چیز و آن چیز ناله میکند و غلبه بر مشکل اعتیاد را به رفع احتیاجات مادّی ِ خود مربوط میکند که اصلاً واقعیِت ندارد . بعضی از ما برای درک این حقیقت بهای سنگینی پرداخته ایم . ما متوجّه شدیم چه کار باشد یا نباشد ، چه همسری باشد چه نباشد تا زمانیکه اتکإ خود را قبل از خدا بروی بقیِه انسانها بگذاریم ترک اعتیاد برایمان میسّر نخواهد شد . در ضمیر هر یک از معتادین این ایده باید حکّ شود که او میتواند بهبودی یابد و بهبودی ِ او به هیچ کس بستگی ندارد ، تنها شرط آن اعتماد به خدا و خانه تکانی است .

        امکان دارد برای کاندیدای شما طلاق یا جدائی پیش آمده باشد و یا فقط رابطهِ او خراب شده باشد . کاندیدای شما باید در حدود توان خود به جبران گذشته ها مشغول شود و اصولی را که سعی میکند با آنها زندگی کند برای خانوادهِ خود دقیقاً تشریح نماید و آنرا در خانهِ خود عملاً بکار گیرد . البته این در صورتی است که خوش شانس باشد و هنوز خانه و خانواده ای برایش باقی مانده باشد . با آنکه ممکن است خانوادهِ او در خیلی از موارد مقصّر باشد او نباید بدان توجّه کند و باید فقط بر روی رفتار روحانی ِ خود متمرکز شود و از مشاجره و پیگیری ِ تقصیرات باید مثل یک طاعون پرهیز کند . در خیلی از خانواده ها انجام این کار بسیار مشکل است امّا اگر میخواهیم به نتیجه برسیم باید آنرا انجام دهیم . اگر چند ماهی پافشاری و پشتکار نشان بدهیم مطمئناً تأثیر بزرگی در خانواده به جا خواهد گذارد و حتّی ناسازگار ترین آنها هم متوجّه خواهند شد که پایه ای برای رسیدن به یک نقطهِ مشترک وجود دارد . امکان دارد اعضإ خانواده بمرور متوجّه عیوب خود شوند و بدان اقرار کنند که در آن صورت این مسائل میتواند در محیط مساعد و صمیمانه ای مطرح شود .

        پس از دیدن شواهد عینی و قابل لمس و احتمالاً خانواده تمایل به همکاری و همراهی خواهد داشت . این وقایع بطور طبیعی و بوقت خود بمرور زمان اتّفاق خواهند افتاد امّا لازمهِ آن ادامه هشیاری و ملاحظه کاری و کمک بدیگران است . اعمال و حرف های دیگران نباید در کار ما تأثیر بگذارد . البته بدفعات برای همگی ِ ما پیش آمده است که از این استاندارد به پائین افتاده ایم امّا باید فوراً اشتباهات را جبران کنیم ، مبادا که بهایش یک سری گرایش به مصرف بیشتر باشد .

        در صورتیکه طلاق یا جدائی پیش آمده باشد نباید بی جهت عجله ای در برگشت کرد . اوّل باید معتاد از بهبودیِ خود مطمئن شود . همسر او هم راهِ جدید زندگی ِ او را باید کاملاً درک کند . پس از آن اگر هنوز مایلند روابط قدیم خود را تجدید کنند در آنصورت چون رابطهِ قدیم مؤفقیّت آمیز نبوده است ، رابطهِ جدید باید بر پایهِ محکم تری بنا شود که مفهوم آن طرز تلقّی و برخورد جدیدی در مورد تمام مسائل زندگی است . گاهی اوقات جدا ماندن طرفین عاقلانه ترین کار برای تمام افراد ذینفع میباشد . بدیهی است که تأئین هیچ قاعده ای در این خصوص میسّر نیست . بهتر است معتاد برنامه روز بروزِ بهبودی ِ خود را ادامه دهد و اگر قرار باشد طرفین به هم برسند در وقت مناسب مسئله برای هر دوی آنها روشن خواهد شد . اجازه ندهید که یک معتاد امکان بهبودی ِ خود را منوط به بازیافتن خانوادهِ خود بداند زیرا اصلاً حقیقت ندارد . گاه ممکن است که همسر او هرگز برنگردد . بکاندیدای خود گوشزد کنید که بهبودیش به مردم بستگی ندارد و فقط بستگی به روابط او با خداوند دارد . ما مردانی را دیده ایم که با آنکه خانواده هایشان هرگز بازنکشته اند امّا آنها بهبود یافته اند و در مقابل کسانی را دیده ایم که علی رغم بازگشت خانواده هایشان لغزش کرده اند . هم شما ، هم دوست تازه واردتان هر دو باید روزانه در مسیر رُشد روحانی به پیش روید . اگر پشتکار به خرج دهید اتّفاقات فوق العاده ای در انتظار شما خواهد بود . وقتی ما به گذشتهِ خود نگاه کنیم متوجّه میشویم آنچه که پس از سپردن خود بدست خدا نصیبمان شده است بمراتب بهتر از آن است که خود میتوانستیم برای خود دست و پا کنیم . شرائط و موقعیّت فعلی ِ شما هر چه که باشد فرقی نمیکند اگر ندای یک نیروی والاتر را دنبال کنیم ، زندگی ِ جدید و فوق العاده ای در انتظارتان خواهد بود .

        در موقع کمک به معتاد و خانواده اش مراقب باشید که در مشاجرات آنها مداخله نکنید زیرا ممکن است شانس خود را در کمک به آنها از دست بدهید امّا به خانواده گوش زد کنید که او شدیداً بیمار بوده است و باید هم با او رفتار شود . آنها را از تحریک خشم و حسادت بیمار بر حذر دارید . خاطر نشان کنید که کمبود های شخصیّت او یک شبه از بین نخواهد رفت . توضیح دهید که رُشد و نمُو او تازه شروع شده است و بگوئید در وقت تنگی صبر و حوصله ،این حقیقت را فراموش نکنند که هُشیاری ِ او خود یک موهبتی است .

        اگر شما در حلّ و فصل مشکلات خانوادگی ِ خود مؤفق بوده اید ، چگونگی ِ آنرا برای خانوادهِ تازه وارد تشریح کنید . بدین ترتیب میتوانید بدون آنکه از آنها خورده ای گرفته باشید آنها را در مسیر درستی قرار دهید .داستان چگونگی ِ حلّ وفصل مشکلات شما و همسرتان از ارزش فوق العاده ای برخوردار است .

        در صورت دارا بودن شایستگی ِ روحانی خیلی از کارهائی که معتادین نباید انجام دهند میتوانید انجام دهید . مثلاً مردم میگویند ما نباید بجائی که موّاد مصرف میشود برویم . نباید در خانهِ خود موّاد مصرفی نگه داریم . نباید با دوستانی که اعتیاد دارند رفت و آمد کنیم . نباید به تبلیغاتی که صحنه های مصرف دارد نگاه کنیم ، نباید پا به مکان های مصرف بگذاریم . وقتی به خانهِ دوستانمان میرویم آنها باید وسائل مصرف خود را از جلوی نظر ما مخفی کنند . به هیچ وجه نباید به موّاد مخدّر فکر کنیم و یا بخاطرمان آورده شود ، امّا تجربه به ما نشان میدهد رعایت مطالب فوق اصلاً لازم نیست و ما با این گونه مسائل بطور روز مره برخورد میکنیم . اگر یک معتاد قادر نباشد با آنها روبرو شود از آن خاطر است که طرز تفکّر معتاد هنوز سرجایش باقی مانده است و خلإ ئی در وضعیّت روحانی ِ او وجود دارد . برای او تنها جای امن شاید فقط قطب شمال باشد . حتّی آن جا هم ممکن است یک اسکیمو در حال مصرف جلویش سبز شود و همه چیز را خراب کند ! از هر زنی که همسرش را با تئوری ِ فرار از موّاد مخدّر به نقاط دوری فرستاده است در این مورد میتوانید سئوال کنید .

        به عقیدهِ ما هر طرح مبارزه با معتادین که روش آن حمایتِ بیمار از وسوسه باشد محکوم به شکست است . امکان دارد یک معتاد بتواند مدّتی خود را در پناه سپری مخفی کند امّا معمولاً انفجار شدید تری در پیش خواهد داشت . ما این متُد ها را آزمایش کرده ایم و کوشش های ما برای رسیدن به این هدف ها غیر ممکن و همیشه با شکست روبرو بوده است .   بنابراین قاعدهِ ما این نیست بجائی که در محیط هائی که موّاد هست پا نگذاریم و در صورتیکه دلیل مشروعی برای رفتن به مکانهائی مانند محلّه های آلوده و مصرف ، مجالس میهمانی و عروسی و عزا و حتّی مجالس پُز جنجال داشته باشیم ، رفتن به این اماکن اشکالی ندارد . ( امّا توصیّهِ اکید ما خودداری در وضعیّت و شرائط این چنین است . )کسی که تجربیاتی در مورد معتادین دارد ممکن است این نظریّه را عامل یک نوع وسوسه تلقّی کند امّا اینطور نیست . توجّه داشته باشید که دلیل مشروع ، شرط لازم این کار است بنابراین هر بار که لازم است به این گونه اماکن بروید اوّل از خود سئوال کنید آیا دلیل شخصی ، شغلی ، اجتماعی ِ خوبی برای رفتن به آنجا دارم ؟ یا انتظار دارم که در آنجا با حلوا حلوا کردن دهانم شیرین شود ! اگر جواب این سئوالات رضایت بخش است در آنصورت نگران نباشید و کاری را انجام دهید که بنظرتان بهتر است امّا بهر حال چه بروید و چه نروید قبل از شروع باید مطمئن باشید که زیر بنای روحانی ِ محکمی دارید و نیات شما کاملاً پاک است . اگر تصمیم برفتن گرفتید فکر نکنید از ‌آن موقعیّت چه چیزی عایدتان خواهد شد ، بلکه فکر کنید که چگونه میتوانید چیزی بدان بیافزائید امّا اگر زیاد از خودتان مطمئن نیستید بهتر است بجای این کار خود را مشغول به معتادِ دیگری کنید . تنها لازم است به هیچ وجه در زمان مصرف  در این گونه مکان ها حضور نداشته باشید .

        اکنون وظیفهِ شما بودن در جائیست که امکان حداکثر کمک بدیگران را برایتان فراهم کند ، بنابراین اگر کمکی از شما برمیآید هرگز در رفتن به جائی تردید نکنید . نباید در اینگونه مأموریّت ها حتّی اگر در بد آب و هوا ترین و پست ترین مناطق است مکث و تآمل کنید . با این نیّات روی خطّ اوّل جبههء زندگی باقی بمانید و بدانید که خداوند حافظ شماست . بسیاری از ما در خانه های خود مصرف کننده داریم . به نظر ما هر خانواده ای بنا بر مقتضیّات و شرائط خود باید در این مورد برای خود تصمیم بگیرد . ما مراقبیم که بعنوان یک مکتب هرگز نفرت یا تعصّبی نسبت به اعتیاد از خود نشان ندهیم . تجربه نشان داده است که اینگونه برخوردها و طرز تلقّی ها سودی بحال هیچ کسی نداشته است . تمام تازه واردان بدنبال یک همچنین حالتی در ما هستند و وقتی می بینند که در ما یک چنین حالتی نیست خیالشان آسوده میشود . تعصب ممکن است باعث رمیدن کسی شود که بدون چنین حماقتی میتوانست نجات پیدا کند ! یک چنین طرز برخوردی به پیروان ایدهِ اعتدال در مصرف هم کمک نخواهد کرد زیرا حتّی یک نفر از معتادین هم دوست ندارد از کسی که از موّاد متنفر است هیچ حرفی در مورد آن بشنود . آرزو داریم معتادان گمنام روزی بتوانند مردم را کمک کنند تا همگی بهتر به عمق مسئلهِ موّاد مخدّر پی ببرد . جبهه گیری و برخورد خصومت آمیز هیچ نتیجه ای ندارد و معتادین آنرا تحمّل نمی کنند و از این حرف ها گذشته گرفتاری های ما زائدهِ دست خود ما بوده است و وسائل مصرف سمبلی بیش نبوده است . مضافاً ما دیگر از جنگیدن با هر کس و هر چیز دست برداشته ایم ، ما مجبوریم .

ﺧﻄﺎب ﺑﻪ زﻧﺎن

بجز چند مورد استثنائی کتاب ما تا انیجا فقط راجع به مردها صحبت کرده است . امّا آنچه که گفتیم بهمان اندازه در مورد زن ها نیز صدق میکند . بتازگی کوشش های ما در مورد مسائل مربوط به زنان معتاد بیشترشده است . کلیه شواهد اینگونه حکم میکند که زنها هم وقتی توصیّه های ما را بکار میگیرند ، درست مانند مردان سلامتی خود را باز مییابند .

 در زندگیء تمام مردان معتاد ، دیگران نیز درگیری پیدا میکنند ، مانند همسری که از بیم نوبت بعدی نشئگی و عیّاشی شوهر بر خود میلرزد و پدر و مادری که شاهد پرپر شدن جگر گوشه خود هستند .

در میان ما ، همسران ، خویشان و دوستانی هستند که اکنون دیگر مشکلاتشان حلّ شده است و همینطور هستند آنهائیکه هنوز عاقبت بخیر نشده اند . در اینجا ما از همسران معتادین گمنام میخواهیم که روی سخن خود را متوجّه همسران معتادان کنند . آنچه که آنها میگویند تقریباً در مورد همگی کسانیکه از طریق نسَبی یا قلباً با یک معتاد مربوط هستند صدق میکند .

بعنوان همسران معتادان گمنام ، امیدواریم حسّ کنید که ما میتوانیم شما را درک کنیم . احتمالاً تعداد کسانیکه بتوانند این مطلب را درک کنند بسیار معدود است . ما در این فصل اشتباهاتی را که مرتکب شده ایم برایتان تجزیّه و تحلیل خواهیم کرد و مایلیم این احساس در شما بوجود آید که هیچ وضعیّت مشکل و بدبختی بزرگی وجود ندارد که غلبه بر آن امکان پذیر نباشد .

بی شکّ ، ما از راه پرپیچ و خم و ناهمواری میآئیم و برخوردهای زیادی با درد ، عجز ، افسوس ، سوءِ تفاهم و ترس داشته ایم که چه مصاحبان نامطلوبی هستند . ما بی اختیار اوّل بسوی همدردیء رقّت آور و سپس بطرف نفرت و انزجار رانده شده ایم . بعضی از ما بامید اینکه شاید روزی عزیزانمان دوباره بحال اوّل برگردند ، از یک منتها الیه دیگری تغئیر جهت میدادیم . وفاداری ما و این خواسته که همسرانمان مانند بقیّه مردم سرافراز باشند ، مارا در موقعیّت های ناگواری قرار داده است . ما از خود گذشته و فداکار بودیم و بخاطر حفظ غرور خود و آبروی همسرمان دروغهای زیادی گفته ایم . گاه به دعا و استغاثه متوسّل میشدیم و گاه شکیبا بودیم . ما دست و پای وحشیانه زده ایم ، فرار هم کرده ایم . اعصابمان متشنّج بود و دائماً وحشت زده بودیم . ما دلسوزی مردم را گدائی کرده ایم و با غیر محرم  روابط عاشقانه تلافی جویانه داشته ایم . شبهای زیادی را بخاطر میآوریم که خانه ما همچون میدان جنگ بوده است امّا صبح روز بعد روبوسی و آشتی کرده ایم . ما بنا به توصیّه دوستان، همسران خود را ترک کرده ایم و تصوّر میکردیم که این ، دیگر دفعه آخر است امّا بامید اینکه شاید فرجی پیش آید پس از مدّت کوتاهی دوباره بازگشته ایم . همسران ما رسماً سوگند های بلند بالا میخوردند و قول میدادند که دیگر هرگز بسمت موّاد نروند و در حالیکه هیچ کس دیگر یا نمیخواست یا نمیتوانست حرف آنها را باور کند ما آنرا باور میکردیم . امّا همان داستان پس از چند روز یا هفته یا ماه دوباره تکرار میشد .

ما بندرت کسی را بخانه خود دعوت میکردیم زیرا هرگز نمیدانستیم همسرمان چه وقت و با چه حالی بخانه برمیگردد . ما قادر بجوابگوئی به تعهدات اجتماعی خود نبودیم و بمرور زندگیمان بانزوا کشیده شد . وقتی بجائی دعوت میشدیم ، همسرانمان آنقدر مخفیّانه موّاد مصرف میکردند و تعادل خود را از دست میدادند که بالاخره مجلس بهم میخورد و وقتی هم که مصرف نمی کردند آنقدر بد عنق و اسف انگیز بودند که حال همه را میگرفتند .

هرگز اعتمادی به تأمین مالی نبود . کسب و کار یا همیشه در خطر بود و یا دیگر وجود خارجی نداشت . حتّی یک ماشین زره پوش هم قادر نبود پاکت محتوی حقوق را سالم بمنزل برساند . حساب بانکی مانند یخی در زیر آفتاب بود . مسئله ارتباط نامشروع هم در کار بوده است و چقدر این مطلب قلب ما را جریحه دار میکرد و چقدر بیرحمانه بود وقتیکه میگفتند آنها همسران ما را درک میکنند و ما قادر بدرک همسران خود نیستیم ! از جمله کسانی که بدر خانه ما آمده اند باید از مأمورین وصول ، کلانترها ، راننده های عصبانی تاکسی ، پلیس ها ، ولگردها ، هم پیاله ها و حتّی زنان نامحرمی که به خانه میآوردند نام ببریم . همسران ما میگفتند که ما مهمان نواز نیستیم و مجلس خراب کن ، نشئه پران و غرغری هستیم . امّا روز بعد وقتی بحال طبیعی برمیگشتند ما آنها را میبخشیدیم و سعی میکردیم مطلب را فراموش کنیم .

ما کوشش میکردیم علاقه نسبت به پدر را در قلب فرزندان خود زنده نگهداریم و به بچّه های کوچک خود میگفتیم پدر بیمار است . گویا این مطلب خیلی بیشتر از آنچه که ما تصوّر میکردیم مقرون به حقیقت بوده است . آنها بچّه ها را کتک زده اند و درها را با لگد باز کرده اند . گاه اثاثیه نفیس و خاطره انگیز را خرد کرده اند و دل وروده پیانو را از داخل آن بیرون کشیده اند . گاه تهدید کرده اند که برای همیشه خانه را ترک میکنند و بسراغ زن دیگر میروند و سپس بسرعت در را بهم زده اند و از خانه خارج شده اند . گاه حتّی از روی استیصال خود ما هم مصرف میکردیم تا بلکه بدین ترتیب با نشئگی ِ خود به نشئگی ِ او خاتمه دهیم ! امّا نتیجه برعکس بود و بنظر میرسید که آنها از این کار ما لذّت میبردند .

در این مرحله نشئگی ها و سورچرانی های آنها بدتر میشد . ما به اطبإ متوسل شدیم و به علائم جسمی و روحی تکان دهنده ای پی بردیم ، وه که چه ضخامتی داشت سیاهی پرده پشیمانی ، افسردگی و خود کم بینی که بر روی عزیزان ما سایه افکنده بود . این مطالب ما را گیج و وحشتزده میکرد . مانند حیوانیکه سنگ آسیاب را میچرخاند ، صبورانه امّا با بیزاری و کسالت بجلو میرفتیم . هر بار که برای رسیدن به یک وضع پا بر جا تقلّا کردیم بجائی نرسیدیم و دوباره فرسوده و ناتوان بزمین خوردیم . بیشتر ما مراحل آخر بیماری اعتیاد و متعلقات و پی آمد های آنرا دیده ایم . ما با آسایشگاه های روانی ، بیمارستانها و زندان ها آشنا هستیم . هذیانها و فریادهای دیوانه واری شنیده ایم و نزدیکی مرگ را در اطراف حسّ کرده ایم . طبیعتاً تحت اینگونه شرائط ، ما اشتباهاتی مرتکب شده ایم . بعضی از آنها بخاطر ناآگاهی از اعتیاد بوده است . ما گاه بطور مبهمی احساس میکردیم که با یک بیمار سروکار داریم و شاید اگر طبیعت بیماری اعتیاد را درک میکردیم ، رفتار متفاوتی در پیش میگرفتیم .

ما فکر میکردیم چطور امکان دارد همسری که عاشق خانواده خود است اینگونه بی فکر ، بی عاطفه و بیرحم باشد . تصوّر میکردیم حتماً اینگونه اشخاص قابلیّت درک عشق را ندارند امّا درست وقتیکه در حال مجاب شدن از سنگدلی آنها بودیم ، ما را با قرار و مدارهای جدید و محبّت و توجّه تازه ای غافلگیر و متعجّب میکردند و برای مدّتی درست مثل گذشته ، با محبّت و دوست داشتنی میشدند امّا این وضع دوّامی نداشت و این بنای  عشق و محبّت  جدید را خیلی زود دوباره با خاک یکسان میکردند . وقتی سئوال میکردیم ک چرا دوباره مصرف کرده اند ؟ جواب آن یا سکوت بود و یا یک بهانه احمقانه . این مسئله ما را مبهوت میکرد و قلب ما را بدرد میآورد . چطور ممکن بود تا بدان حدّ در مورد کسیکه با او ازدواج کرده ایم اشتباه کرده باشیم ؟ آنها در حالت نشئگی غریبه هائی بیش نبودند . گاه دسترسی و برقراری رابطه با آنها آنقدر غیر ممکن بنظر میرسید که گوئی دیوار غیر قابل نفوذی بدور آنها کشیده اند .

آنها حتّی اگر به خانواده خود هم علاقه ای ندارند ، چطور میتوانند تا بدان حدّ در مورد شخص خود نابینا باشند ؟ برسر قوّه قضاوت ، قدرت تشخیص و نیروی اراده آنها چه آمده است ؟ چرا متوجّه نمیشوند که اعتیاد باعث خانه خرابی آنها شده است ؟ چرا وقتی این مطالب را با آنها در میان میگذاردیم آنرا قبول دارند امّا دوباره مصرف را از سر میگیرند و نشئه میکنند . اینها بعضی از سئوالاتی است که از مغز  همسر یک معتاد  میگذرد. امیدواریم این نوشته به بعضی از آنها پاسخ داده باشد . شاید شما همسری معتاد دارید و او در دنیای عجیب اعتیاد که همه چیزش کج و معوج و اغراق آمیز است زندگی میکند . شما میتوانید تشخیص دهید که او در ته وجودش واقعاً شما را دوست دارد و با آنکه مسئله ای بنام ناهمآهنگی وجود دارد امّا از آن که بگذریم ، تقریباً در تمام موارد فقط اینطور بنظر میرسد که معتاد بی محبّت و بی ملاحظه است و دلیل کارها و حرفهای خوفناک او ، انحراف و بیماری او است . اکثر همسران ما نسبت به گذشته ، همسران و والدین  بمراتب بهتری شده اند . سعی کنید همسر معتاد خود را بخاطر اعمال و گفته هایش محکوم نکنید . او درست مانند بقیّه معتادین بیمار و غیر منطقی است . اگر از دستتان بر میآید با او آنچنان رفتار کنید که با یک بیمار مبتلا به ذات الریّه رفتار میکنید و وقتی خشم شما را برمیانگیزد بخاطر داشته باشید که او شدیداً ناخوش است .

در این مورد یک استثنإ مهّم وجود دارد . ما توجّه داریم که بعضی از معتادان کاملاً بد طینت اند و صبر وتحمّل در مورد آنها سودی ندارد . ممکن است همسری که یک چنین طبعی دارد از مطالب این فصل بعنوان دست آویزی سوءِ استفاده کند ، این اجازه را باو ندهید و اگر اطمینان دارید که یک چنین طبیعتی دارد ، شاید احساس کنید بهتر است او را ترک کنید . آیا درست است بگذارید زندگی شما و فرزندانتان را خراب کند ؟ خصوصاً که اکنون راه ترک اعتیاد و ترک آزار درپیش پای اوست . البته اگر حاضر به پرداخت بهای آن باشد .

مشکلی که شما با آن دست و پنجه نرم میکنید ، معمولاً میتواند چهار حالت داشته باشد .

یک : ممکن است همسرتان فقط یک معتاد زیاده رو است و بطور مداوم و یا فقط در موقعیّت های بخصوصی زیاده روی میکند . شاید پول زیادی خرج مصرف میکند . بدون اینکه خود متوجّه شود اعتیاد باعث کندی جسم و فکر او شده است . اعمال او گاه باعث سرافکندگی شما و دوستانش میشود . او اطمینان دارد که میتواند اعتیاد را کنترل کند . تصوّر میکند موّاد یکی از ملزومات کار است و ضرری هم ندارد و اگر او را معتاد بنامید ،احتمالاً آنرا توهینی به خود تلقّی خواهد کرد . در این دنیا یک چنین افرادی بسیارند . بعضی از آنها یا راه اعتدال پیش میگیرند و یا بکلّی از آن دست میکشند و بعضی هم آنرا ادامه میدهند که تعداد چشمگیری از دسته آخر پس از مدّتی تبدیل به معتادی واقعی میشوند .

دو : همسر شما در مورد موّاد از خود کنترلی ندارد و حتّی وقتیکه میخواهد از آن دوری کند انجام آن از عهده اش خارج است . همیشه ، پس از مصرف کاملاً از حالت طبیعی خارج میشود و با آنکه خود بدان اقرار دارد امّا مطمئن است که بعداً بهتر خواهد شد . او راههای مختلفی را برای اعتدال یا ترک آزمایش میکند که ممکن است در آن از همکاری شما هم بهره گیرد . شاید شروع به از دست دادن دوستان خود کرده است . به کسب و کارش هم تا حدّی لطمه خورده است . او گاه نگران است و کم کم متوجّه میشود که قادر نیست مانند دیگران مصرف کند . گاه برای تسکین حالت عصبی خود مصرف را از صبح شروع میکند و تمام روز آنرا ادامه میدهد . بعد از هر بار مصرف مفصّل ، احساس پشیمانی میکند و بشما میگوید که میخواهد از اینکار دست بردارد امّا بعد از آنکه حالش بهتر شد و مجال پیدا کرد ، دوباره باین فکر میُفتد که راهی برای اعتدال پیدا کند . با آنکه ممکن است این شخص هنوز بتواند کسب و کار را نسبتاً بخوبی اداره کند و بهیچ وجه همه چیز را خراب نکرده باشد امّا بنظر ما او در خطر است زیرا علائم یک معتاد واقعی را در خود دارد . ما در میان خود ضرب المثلی داریم که در مورد او صادق است . « او میخواهد که بخواهد ترک کند . »

سه : این شخص از همسر شماره 2بمراتب جلوتر رفته است و با آنکه زمانی مانند او بوده است امّا بمرور وضعیّتش وخیم تر شده است . او دوستان خود را از دست داده است . خانه اش در حال از هم پاشیدگی است و قدرت نگهداشتن هیچ شغل و سمتی را ندارد . شاید نیاز به آوردن دکتری بر بالین او پیدا شده است و سفر به بیمارستان و تیمارستان هم آغاز شده است . او اقرار میکند که نمیتواند مانند دیگران موّاد مصرف کند امّا دلیل آنرا نمیداند و به این عقیده چسبیده است که بالاخره راه حلّ آنرا پیدا خواهد کرد . شاید به نقطه ای رسیده است که با استیصال میخواهد ترک کند امّا نمیتواند . مورد او سئوالات جداگانه ای را پیش میآورد که ما سعی میکنیم به آنها پاسخ دهیم . برای این چنین افرادی امید فراوان وجود دارد .

چهار : شما ممکن است از همسر خود کاملاً قطع امید کرده باشید . او مرتّب از بیمارستانی به بیمارستان دیگر برده شده است . او شرور است و بطور مسلّم در حالت حادّ بیماری جسمی هم رسیده باشد . ممکن است پزشکان با نا امیدی سری تکان دهند و بگویند بهتر است او را تحویل تیمارستان دهید . شاید هم تا بحال او را اجباراً تحویل داده باشید امّا افق بخت او شاید آنقدر ها هم که بنظر میرسد تیره نباشد . بسیاری از همسران ما هم تا همان حدّ آب از سرشان گذشته بود . امّا بهبود یافتند .

بگذارید به سراغ همسر شماره 2 برگردیم با آنکه ممکن است عجیب بنظر رسد امّا معمولاً معامله با آن دسته بسیار مشکل است . او از اعتیاد لذّت میبرد و مصرف به تخیُّلاتش جنبش و هیجان میدهد . پای بساط مصرف احساس نزدیکی و محبّت بیشتری نسبت بدوستان خود دارد . شاید اگر زیاده روی نکند خود شما هم از مصرف با او بدتان نیاید . شما شبهای خوش زیادی را بخاطر دارید که در کنار او به مصرف و گفتگو پرداخته اید . ممکن است هر دوی شما به دوره های شبانه علاقمند باشید و میهمانی بدون موّاد برایتان خشک و بی روح باشد . ما هم از اینگونه شبها داشته ایم و از آن لذّت ها برده ایم . ما میدانیم که بساط مصرف مجلس را گرم میکند . حتّی بعضی از ما فکر میکنیم موّاد برای کسیکه بتواند از آن معقولانه استفاده کند ، مزایائی هم در بر دارد .

اولّین شرط مؤفقیّت اینست که هرگز عصبانی نشوید و حتّی در مواقعیکه همسرتان غیر قابل تحمّل است و شما مجبور به ترک موقّت او هستید ، اگر برایتان ممکن است سعی کنید بدون بغض و کینه این کار را انجام دهید . صبوری و خوشروئی بسیار مهّم و لازم است . هرگز نباید در مورد مصرف او برایش تعئین تکلیف کنید . زیرا اگر فکر کند که شما نشئه پران و غرغری هستید ، ممکن است شانس مؤفقیّت در کمک به او را از دست بدهید و او هم بعنوان دست آویزی برای مصرف بیشتر از آن استفاده کند . او میگوید شما او را درک نمی کنید که شاید مفهومش شبهای تنهائی برای شما باشد . او ممکن است بخاطر تسلّی خود بدنبال شخص دیگری بگردد که همیشه هم این شخص یک مرد نخواهد بود .

اجازه ندهید که مصرف شوهرتان باعث خرابی روابط شما با فرزندان و دوستانتان شود . آنها بوجود و کمک شما نیازمندند . با آنکه همسر شما به مصرف خود ادامه میدهد ، امّا برای شما هم امکان زندگی مفید و پرباری میتواند وجود داشته باشد . زنهائی را میشناسیم که در تحت همین گونه شرائط بدون ترس و حتّی خوشحال بزندگی خود ادامه میدهند . سعی نکنید تمام انرژی خود را صرف اصلاح همسرتان کنید زیرا ممکن است هر قدر هم که سعی کنید قادر بانجام آن نباشید.

ما میدانیم که پیروی از این پیشنهادات گاه مشکل است امّا اگر بتوانید آنها را رعایت کنید ، باعث جلوگیری از شکستن قلبهای زیادی خواهد شد . ممکن است صبوری و دوراندیشی شما، حالتی از قدردانی در همسرتان ایجاد کند و پیش در آمد مذاکرات دوستانه ای ، در مورد گرفتاری اعتیاد او باشد . سعی کنید بگذارید خود او این مسئله را پیش بکشد . در طول مذاکرات کاملاً مراقب باشید که از خرده گیری پرهیز کنید . سعی کنید خودتان را بجای او قرار دهید . بگذارید متوجّه شود که نظر شما کمک و یاری است نه انتقاد .

در بین صحبت ها میتوانید باو پیشنهاد کنید که این متن و یا حداقل فصل مربوط به اعتیاد را بخواند . باو بگوئید نگران حالش بوده اید . البته شاید لزومی نداشته است زیرا همانطور که هر معتاد لازم است از عواقب زیاده روی در مصرف مطلع باشد . او هم بهتر از شما در مورد اینگونه مطالب آگاهی دارد . باو حالی کنید که به قدرت او برای ترک موّاد یا رعایت اعتدال اعتماد دارید . بگوئید قصد آزار او را ندارید و فقط میخواهید او بسلامتی خود برسد. از این طریق است که شاید مؤفق شوید توجّه او را معطوف بمسئله اعتیاد جلب کنید . احتمالاً او در بین آشنایان خود چندین معتاد میشناسد . پیشنهاد کنید که هر دو با هم در کمک به بآنها پیش قدم شوید . معتادین خوش دارند به معتادان دیگر کمک کنند و ممکن است همسر شما مائل باشد با یکی از آنها صحبت کند . در صورتیکه این روش نتوانست توجّه و علاقه همسر شما را برانگیزد ، ممکن است بهتر باشد مطلب را دنبال نکنید ، امّا معمولاً پس از یک مکالمه دوستانه همسر شما احتمالاً خود مطلب را دوباره به پیش خواهد کشید . این ممکن است نیاز به صبر زیاد داشته باشد امّا ارزشش را دارد . در این فاصله میتوانید انرژی خود را صرف کمک به همسر معتاد دیگری کنید . در صورتیکه طبق این اصول پیش روید ، ممکن است همسرتان یا ترک کند و یا راه اعتدال در پیش گیرد .

حال فرض کنیم مشخصّات همسر شماره 3 در مورد همسر شما صادق باشد ، در اینمورد هم از همان اصولی که در مورد همسر شماره 1 بکار رفت باید استفاده شود و شما پس از اتمام دوره بعدی مصرف از او سئوال کنید که آیا واقعاً تمایل دارد که مصرف موّاد را برای همیشه کنار بگذارد ؟ از او نخواهید که بخاطر شما یا کس دیگری این کار را انجام دهد ، فقط از او سئوال کنید که آیا مایل است ؟

باحتمال زیاد او این تمایل را در خود دارد ، نوشته های انجمن را باو نشان بدهید و مطالبی را که در مورد اعتیاد آموخته اید با او در میان بگذارید ، برایش توضیح دهید که نویسندگان مطالب ، معتاد هستند و مطلب را درک میکنند . بعضی از داستانهای جالبی را که خوانده اید برایش تعریف کنید و اگر فکر میکنید که ممکن است مطالب روحانی انجمن ، باعث رمیدن او شود ، بگوئید حداقل فصل مربوط به معتاد را بخواند .

احتمال دارد که علاقه کافی برای ادامه کار در او پیدا شود و در صورتیکه حرارت و شوقی در خود داشته باشد ، همکاری شما برایش بسیار مهّم خواهد بود . امّا اگر حسّ میکنید که در مورد این مطلب ، نیم بند و غیر صمیمی است و یا فکر می کند که معتاد نیست ، بنظر ما بهتر است او را بحال خود بگذارید و در مورد دنبال کردن برنامه ما اصراری نکنید . بذر این برنامه در مغز او کاشته شده است و او در حال حاضر میداند هزاران معتاد که درست مانند خود او هستند ، بهبودی یافته اند . از یادآوری مطالب مورد بحث این متون در دوره های مصرف او ، خود داری کنید ، زیرا ممکن است باعث خشم او شود . باحتمال فراوان دیر یا زود او را دوباره مشغول خواندن مطالب انجمن پیدا خواهید کرد . امّا باید منتظر شوید تا لغزش های مکررش او را متقاعد کند که بایداز جا بجنبد . هر چه شما بیشتر باو فشار بیاورید، بیشتر بهبودیش بتأخیر خواهد افتاد .

در صورتیکه همسر شما مورد شماره 3 است ، ممکن است شانس آورده باشید و اگر اطمینان دارید مایل به تغئیر رویه است ، مانند کسیکه گنج پیدا کرده است ، با یک کتابچه سفید و یا «الکلی های گمنام» که مادر متون انجمن معتادان گمنام هست بسراغ او بروید . ممکن است در وهله اوّل در خوش بینی شما شرکت نکند امّا با اطمینان میتوان گفت که کتاب را خواهد خواند و ممکن است تمام برنامه را بدون مقدّمه یکباره قبول کند و اگر هم نکند انتظار شما طولانی نخواهد بود . باز هم تأکید میکنیم که شما نباید باو فشار بیاورید . بگذارید خودش تصمیم بگیرد . سعی کنید با تبسّم با مصرف او روبرو شوید . در مورد حالات او و کتاب فقط در مواقعی صحبت کنید که او خود مسئله را پیش کشیده است . در بعضی از موارد بهتر است کتاب از طریق شخصی که از اعضای خانواده نیست باو عرضه شود ، زیرا وی میتواند بدون آنکه احساس خصمانه ای در همسر شما برانگیزد ، او را در انجام اقدامات لازم ترغیب کند . اگر همسر شما معتاد نیست و نرمال است شانس مؤفقیّت در این مرحله بسیار خوب است . ممکن است فکر کنید برای کسانیکه در دسته چهارم طبقه بندی شده اند اصلاً نباید امیدی باشد . امّا اینطور نیست . بسیاری از معتادان گمنام از همین دسته بوده اند و با آنکه همگی مردم از آنها دست کشیده و قطع امید کرده بودند و شکست آنها قطعی بنظر میرسید ،اکثر آنها بهبودی پا بر جا و فوق العاده ای پیدا کرده اند .

لیکن استثنإ هم وجود دارد و گاه موّاد چنان آسیبی به معتاد وارد میکند که او دیگر قادر به ترک آن نیست . در بعضی از موارد اعتیاد با اختلالات دیگری در هم  میآمیزد و پیچیده تر میشود . یک طبیب یا روان پزشک خوب میتواند شدّت آنرا برایتان روشن کند . بهر حال سعی کنید همسرتان کتاب را بخواند . ممکن است واکنش امیدوار کننده ای از خود نشان دهد . اگر در آسایشگاهی بستری است امّا میتواند شما و طبیب معالج خود را قانع کند که از صمیم قلب تصمیم گرفته است . اجازه امتحان راهِ ما را باو بدهید ، مگر این که از نظر طبیب، حالت روانی او بسیار غیر طبیعی و خطرناک باشد . ما تا حدّی به این توصیّه خود اطمینان داریم ، زیرا سالهاست که به کمک معتادینی که تحویل آسایشگاه ها شده اند مشغولیم ، از اولیّن روزهای بنیانگذاری ، انجمن تا کنون باعث رهائی هزاران معتاد از تیمارستان ها و بیمارستانها شده است و اکثر آنها بلطف خدا دیگر هرگز به آنجا باز نگشته اند .

ممکن است موقعیّت شما کاملاً برعکس باشد . شاید همسری دارید که آزاد است امّا در واقع باید تحویل آسایشگاه روانی شود . بعضی اشخاص نمیتوانند و یا نمیخواهند از موّاد دست بردارند . بنظر ما اگر حالت اینگونه افراد خطرناک باشد تحویلشان به آسایشگاه در واقع محبّتی در حقّ آنهاست . البته همیشه باید با یک طبیب خوب در اینگونه موارد مشورت کرد . همسر و فرزندان معتاد زجرهای دلخراشی را متحمّل میشوند امّا نه بیشتر از خود آنها .

گاه شما باید زندگی را از نو شروع کنید . زنهائی را میشناسیم که این کار را انجام داده اند . در صورتیکه اینگونه زنها طریق زندگی معنوی را در پیش گیرند ، راهشان بمراتب آسانتر خواهد بود .

شما بعنوان همسر یک معتاد ، احتمالاً نگران هستید که دیگران در مورد شما چه فکری میکنند و شاید از ملاقات دوستان خود منزجرید . شما بمرور بیشتر و بیشتر در لاک خود فرو میروید و تصوّر میکنید همه پشت سر شما راجع به مسائل داخلی ِتان حرف میزنند . شما از صحبت در مورد مطالب مربوط اعتیاد  ، حتّی با پدر و مادر خود اجتناب میکنید .شما  نمیدانید چه جوابی به فرزندان خود بدهید . وقتی حال همسرتان خوب نیست ، در ترس و لرز و انزوا بسر میبرید و آرزو دارید که زنگ تلفن هرگز بصدا در نیاید .

ما به این نتیجه رسیده ایم که بیشتر این شرمندگی ها نابجاست ، ضمن اینکه لازم نیست زیاد در مورد همسرتان صحبت کنید . امّا در عین حال دوستان خود را در جریان بیماری او قرار دهید . فقط مراقب باشید که باعث آزار و خجالت همسرتان نشوید .

وقتی بتوانید با احتیاط تشریح کنید که همسر شما یک بیمار است ، درک و همدردی بیشتری در دوستان شما برانگیخته میشود . جَوْ جدیدی بوجود میاید و دیواری که بین شما و دوستانتان برپا شده است از میان میرود . حساسیّت شما در این مورد بر طرف میشود و بیش از این احساس خجالت نمی کنید . شما دیگر از بابت همسرتان بعنوان یک ضعیف النّفس ، نیازی به عذر خواهی ندارید . او هر چیزی میتواند باشد ، جز ضعیف النفس . شهامت جدید و خوشروئی شما و از دست دادن حساسیّت شدیدی که داشتید باعث میشود که در زندگی اجتماعی تان شگفتی هائی پدید آید .

همین اصول در برخورد با فرزندانتان هم باید مراعات شود و اگر واقعاً نیازی به حمایت آنها در مقابل همسرتان وجود ندارد ، بهتر است در دوره های مصرف پدر ، در مشاجرات او و فرزندانتان بیطرف بمانید . انرژی خود را بیشتر صرف حسن تفاهم همگانی کنید . این روش هیجانهای منفی و هوای سنگینی که بر خانه هر معتاد سایه میافکند قدری تعدیل یابد .

شما کراراً در مواقعیکه همسرتان نشئه یا خمار بوده است حسّ کرده اید که مجبورید به دوستان و کار فرمای او بگوئید که بیمار است . سعی کنید از جواب دادن به اینگونه سئوالات تا حدّ امکان اجتناب کنید و بگذارید همسرتان خود جوابگو باشد . تمایل شما برای در امان نگه داشتن شوهرتان نباید باعث دروغگوئی شما به مردم شود . آنها حقّ دارند بدانند که او کجاست و چه میکند .

این مطلب را وقتیکه هشیار است و روحیه خوبی دارد با او در میان بگذارید و از او سئوال کنید که اگر باز هم شما را در چنان موقعیّتی قرار دهد ، تکلیف شما چیست ؟ امّا مراقب باشید که راجع به دفعه قبل ، از خود خشمی نشان ندهید .

ترس وحشتناک دیگر این است .که نگران باشید مبادا همسرتان شغل خود را از دست بدهد و آبروریزی و بی پولی بهمراه آورد . این اتّفاق میتواند برای هر کسی پیش آید و ممکن است در حال جاضر چندین بار برایتان اتّفاق افتاده باشد . بهر صورت اگر دوباره برایتان اتّفاق افتاد ، سعی کنید بچشم دیگری بآن نگاه کنید ، زیرا این اتّفاق ممکن است در رحمت را بگشاید و باعث زنده شدن میل به ترک دائم و تغئیر رویه در همسر شما شود . حال دیگر شما میدانید که او اگر مایل باشد میتواند ترک کند . این بدبختی ظاهری ، برای ما بارها عاقبت خوشی داشته است و دری را بروی ما گشوده است که از طریق آن توانسته ایم بکشف خدا نائل شویم .

قبلاً خاطر نشان کردیم که زندگی اگر در بک روال معنوی دنبال شود ، عاقبت مراتب بهتری خواهد داشت و اگر خداوند قدرت حلّ معمای اعتیاد را دارد ، مسلماً قادر به رفع گرفتاری شما نیز هست . ما همسران معتادان گمنام متوجّه شدیم که ما هم مانند اکثر مردم به غرور ، افاده و افسوس بحال خود ، مبتلا بوده ایم . آنچه که در ساختمان یک شخص خودپرست بکار رفته است در ما نیز وجود دارد و ما در ورای خود خواهی و نادرستی قرار نگرفته ایم . پس از آنکه همسران ما اصول معنوی معتادان گمنام را در زندگی خود بکار گرفتند ، ما هم بمرور متوجّه شدیم که مایلیم همان راه را دنبال کنیم .

در ابتدإ بعضی از ما فکر نمی کردیم به یک چنین کمکی نیاز داشته باشیم و در این تصوّر بودیم که ما رویهمرفته همسران نسبتاٌ خوبی بوده ایم و اگر شوهرانمان دست از مصرف برمیداشتند ، میتوانستیم بهتر هم باشیم . ما تصوّر میکردیم بهتر از آنیم که نیازی به خدا داشته باشیم ، امّا این ایده احمقانه ای بیش نبود . اکنون سعی ما در آنست که در تمام موارد زندگی خود ، اصول روحانی را بکار بریم و پس از بکار گرفتن آن عملاً میبینیم که گرفتاری ما را هم حلّ میکند . رهائی از ترس و دلواپسی و احساسات درد آلود ، احساس بسیار فوق العاده ای است . بشما توصیّه میکنیم برنامه ما را ‌آزمایش کنید زیرا هیچ چیز باندازه یک طرز تلقّی و برخورد کاملاً متفاوت از جانب شما بحال همسرتان مفید نخواهد بود . خدا راه آنرا بشما نشان خواهد داد . اگر برایتان میسّر است ، سعی کنید با همسرتان همکاری و همراهی کنید .

مسلماً اگر شما و شوهرتان راه حلّی برای مشکل اعتیاد پیدا کنید بسیار خوشحال میشوید . امّا باید بخاطر داشته باشید که تمام گرفتاریها یکباره از بین نمیروند . دانه ای در دل خاک جوانه زده است و رشد آن تازه شروع شده است و علی رغم خوشحالی نورس شما ، پستی و بلندیها کماکان در راهند و بسیاری از گرفتاریهای سابق ، هم چنان بر جای خود هستند و همانطورند که باید باشند !

خلوص نیّت و ایمان شما و همسرتان به بوته آزمایش گذارده خواهد شد . شما بهتر است آنرا قسمتی از درس و مشق وتمرین های تحصیلات جدید خود بحساب آورید ، زیرا در این مدرسهء زندگی قرار است زندگی کردن را بیاموزید . با آنکه شما اشتباهاتی خواهید کرد امّا اگر جدّی باشید نه تنها بزمین نمیخورید ، بلکه تجربه شما بصورت سرمایه ای در میآید و وقتی بر مشکلات خود غلبه کردید ، روش زیست بهتری در زندگی پیدا میکنید .

بعضی از موانعی که سر راه شما خواهد بود کج خلقی ، احساسات جریحه دار و خشم و دلخوری است . بعضی اوقات رفتار همسر شما غیر منطقی خواهد بود و شما این تمایل را در خود پیدا خواهید کرد که از او انتقاد کنید و ممکن است دفعتاً از کاه کوهی ساخته شود و ابرهای تیره و مهیب نزاع و جدال بر بوی آسمان خانواده شما متراکم شوند . این گونه اختلافات مخصوصاً برای همسر شما بسیار حطرناک است و شما مرتباً باید بار سنگین اجتناب و یا کنترل این حالات را بر عهده بگیرید . هرگز فراموش نکنید که خشم و نفرت خطر کشنده ای برای یک معتاد است . امّا منظور ما این نیست که حتّی اگر اختلاف سلیقه صادقانه ای مطرح است ، شما باید با عقیده همسرتان مؤافقت کنید . شما باید مراقب باشید که اختلاف عقاید خود را با حالت غضب آلود و انتقادی بیان نکنید .

شما و شوهرتان متوجّه خواهید شد که رفع شرّ از گرفتاریهای اساسی بمراتب آسانتر از گرفتاریهای جزئی است . در مشاجرات بعدی ، مسئله هر چه که باشد ، هر یک از شما باید با افتخار سعی کند با خوشروئی پیش قدم شود و بگوید : « این دیگر دارد ناجور میشود ، عذر میخواهم که در گیر آن شدم ، بهتر است بعداً در این مورد صحبت کنیم .» اگر همسرتان هم با روال روحانی زندگی کند ، او هم بنوبه خود ، تمام نیرویش را برای اجتناب از اختلافات و مجادله بکار خواهد برد . همسرتان میداند که تنها ترک کافی نیست و او بیشتر از آن بشما مدیون است . او مایل به جبران گذشته است امّا شما نیاید انتظار زیادی داشته باشید . طرز فکر و رفتار او حاصل سالها عادت است و شما باید صبر و تحمّل ، درک و فهم و عشق و محبّت را عصای دست خود کنید . این خصوصیّات را از خود نشان دهید تا انعکاسش بطرف شما برگردد . قاعده کلّی انیست که « زندگی کن و بگذار دیگران هم زندگی کنند . » اگر هر دوی شما نشان دهید که تمایل به اصلاح نقص های خود دارید ، در آنصورت احتیاج زیادی به انتقاد از یکدیگر نخواهید داشت .

ما زنها تصویر بخصوصی از مرد ایده آل در مخیله خود داریم و آرزو میکنیم که شوهرمان اینگونه باشد و بمجرد آنکه گرفتاری اعتیاد او حلّ شد ، طبیعتاً فکر میکنیم که بزودی به آرزوی دیرینه خود خواهیم رسید امّا باحتمال زیاد این اتّفاق نخواهد افتاد ، زیرا شوهرمان هم مانند خود ما تازه شروع به رشد و نموّ کرده است ، پس صبور باشید .

احساس دیگری که امکان دارد خود را با آن سرگرم کنیم ، عصبانیّت از این است که چرا عشق و وفاداری ما نتوانست بر اعتیاد همسرمان غلبه کند . ما اصلاٌ خوش نداریم که یک کتاب یا یک معتاد ، ظرف چند هفته توفیقی بدست آورد که ما سالها با آن کشمکش داشته ایم. در یک چنین لحظاتی نباید فراموش کنیم که اعتیاد یک بیماری است وما نمیتوانسته ایم در مورد آن هیچگونه کاری از پیش ببریم . همسر شما اوّلین کسی است که اعتراف کند فداکاری و توجّه شما باعث شد تا او بتواند از یک بیداری معنوی برخوردار شود و اگر شما نبودید خیلی پیش از اینها او از بین رفته بود. وقتی افکار آلوده به خشم و نفرت به مغزتان راه پیدا میکند ، یک لحظه متوقف شوید و سعی کنید بخاطر آنچه که دارید شکر گزار باشید. به یاد داشته باشید که خانواده شما دوباره بهم پیوسته است و اعتیاد دیگر موضوع گرفتاری شما نیست و شما و همسرتان دست در دست یکدیگر بسوی آینده ای میروید که آنرا در خواب هم ندیده اید . شما ممکن است بمرور بخاطر توجهی که او بدیگران و مخصوصاً معتادین دارد ، احساس حسادت کنید . شما مدّت هاست که تشنه مصاحبت او هستید . امّا او ساعتهای درازی را صرف کمک به معتادین و خانواده هایشان میکند . شما احساس میکنید که او اکنون باید از آن شما باشد . امّا واقعیّت اینست که او باید برای حفظ پاکی خود ، به دیگران کمک کند و گاه ذوق و شوق او در اینکار آنقدر است که ممکن است خانه شما ، از غریبه ها پر شود و امکان دارد شما از بعضی از آنها خوشتان نیاید ، شما میبینید همسرتان بخاطر گرفتاریهای آنها خونش بجوش میآید امّا در مورد شما اصلاً این حالت را ندارد . بنظر ما در صورتیکه این مطلب را به رُخش بکشید و توجّه بیشتری برای خود طلب کنید ، نتیجه زیاد خوبی نخواهد داشت و کور کردن ذوق او در مورد کمک به معتادین اشتباه بزرگی است. شما باید تا حدّ امکان در اقدامات او همکاری و شرکت کنید . پیشنهاد میکنیم که مقداری از توجّه خود را معطوف همسران دوستان جدید همسرتان کنید . آنها نیاز به مشاوره و محبّت زنی با تجربیات شما دارند .

باحتمال زیاد شما و همسرتان مدّتها منزوی بوده اید . اعتیاد معمولاً باعث انزوای خانواده  معتادین میشود ، بنابراین شما هم باندازه همسرتان نیاز به علائقی جدید و دلائلی پر مفهوم برای زندگی دارید . اگر بجای گله گذاری همکاری کنید ، خواهید دید که شوق بیش از حدّ او بمرور متعادل میشود و احساس مسئولیّت جدیدی نسبت بدیگران در هر دوی شما بیدار خواهد شد . شما و همسرتان بهتر است بجای فکر بچنگ آوردن چیزی از زندگی ، در فکر اضافه کردن بآن باشید . اگر اینکار را انجام دهید بدون شکّ زندگی شما بهتر خواهد شد . شما زندگی قدیم خود را بدور میاندازید تا یک زندگی بمراتب بهتر از آنرا پیدا کنید .

شاید همسر شما در راه جدید خود شروع نسبتاٌ خوبی داشته باشد و در حالیکه همه چیز بخوبی پیش میرود ، دوباره مصرف کند و شما را بترساند . اگر اطمینان دارید که از صمیم قلب خیال ترک دارد ، در آنصورت نگران نباشید . با آنکه لغزش نکردن بمراتب بهتر است امّا بدانگونه که در مورد بسیاری از اعضای ما صدق میکند ، در بعضی از شرائط اصلاٌ اتّفاق بدی نیست و همسر شما بفوریّت متوجّه میشود که اگر میخواهد زنده بماند ، باید فعّالیّت های روحانی خود را مجدداٌ دو برابر کند . نیازی نیست شما در مورد کمبودهای روحانی او حرفی بزنید او خود متوجّه آن خواهد شد . او را تسلّی دهید و با خوشروئی سئوال کنید که چطور میتوانید بیشتر در خدمت او باشید . کوچکترین نشانه ترس یا بی تحمّلی ، ممکن است شانس بهبودی همسرتان را کم کند و گاه ممکن است در لحظاتیکه ضعیف است ، بی حوصلگی شما نسبت بدوستانش را دست آویز احمقانه ای برای سقوط مجدّد به قعر اعتیاد قرار دهد . ما هرگز سعی نمی کنیم که بزندگی یک مرد ترتیبی دهیم تا از وسوسه در امان باشد . کوچکترین سعی شما در کنترل قرار ملاقاتها و بقیّه امور مربوط به او کاملاً واضح خواهد بود. باید بگذارید حسّ کند که کاملاً آزاد است و میتواند هر طور که میل دارد رفت و آمد کند . این بسیار مهّم است . اگر دوباره مصرف کرد خود را ملامت نکنید ، یا خداوند مشکل اعتیاد او را بر طرف کرده است و یا نکرده است و اگر نکرده است ، بهتر است هر چه زودتر حقیقت قضیّه روشن شود تا شما و همسرتان بتوانید مجدداً به اصول اوّلیّه و اساسی رجوع کنید . در صورتیکه مایلید این اتّفاق دیگر تجدید نشود . این مشکل و بقیّه مشکلات را یکجا و کاملاً بدست خدا بسپارید .

ما متوجّه ایم که توصیّه ها و راهنمائی های فراوانی بشما داده ایم . این کار ممکن است در ظاهر مانند سخنرانی و پند و اندرز بنظر برسد . اگر یک چنین احساسی دارید ، بسیار متاسفیم ، زیرا ما هم از کسانی که بما اندرز دهند و برایمان سخنرانی کنند دل خوشی نداریم . آنچه را که ما با شما در میان گذاشتیم بر پایه تجربه های ما استوار است و بعضی از آنها بسیار دردناک بوده است . ما این مطالب را اجباراً از راه مشکل آن آموختیم و از آن خاطر است که مشتاقیم شما آنرا درک کنید تا بلکه از این گرفتاریهای قابل پیش گیری اجتناب کنید . بنابراین به شمائیکه ممکن است بزودی بما بپیوندید میگوئیم « مؤفق باشید و خدا حافظتان باشد .»

جمعیّت AL-ANON ( گروه های خانوادگی الانان ) حدود سالهای 1950 تشکیل شد . با آنکه جمعیّتی مستقل است ، از اصول کلّی AA , Na بعنوان راهنمائی برای شوهران ، زنان ، خویشان ، دوستان و همگی آنهائیکه به معتادین نزدیک هستند استفاده میکند . صفحاتی که مرور شد ( با آنکه فقط خطاب به همسران نوشته شده است ) گرفتاریهائی را مشخّص میکند که ممکن است اینگونه افراد با آن روبرو باشند . گروه های الاتین ALATEEN که برای فرزندان نوجوان معتادین تشکیل شده است قسمتی از «الانان» میباشد . که آدرس جلسات در فهرست آدرس ها موجود میباشد و در قسمت « پیام به خانواده » معرفی شده اند . با آرزوی روزی که خانواده جهانی معتادان از هر قشر و گروه و فرقه ، جهان را بسوی پاکی هدایت کند ( آمین )

و ﺳﭙﺲ ﺧﺎﻧﻮادهﻫﺎ

 در فصل گذشته زنان جمعیّت ما طرز برخورد های مخصوصی را پیشنهاد کردند ، که هر زنی میتواند در مورد شوهر در حال بهبود خود از آنها استفاده کند ، امّا ممکن است برای خواننده ، این شبهه بوجود آمده باشد که شوهر را باید روی سر گذاشت و حلوا حلوا کرد ! در حالیکه بهبودی مؤفقیّت آمیز درست برعکس آن است و تمام افراد خانوده باید مشترکاً در بردباری ، تحمّل ، درک ، فهم ، عشق و محبّت با یکریگر همکاری کنند . برای انجام این کار غبغب ها باید از باد خالی شود ، معتاد ، همسر ، فرزندان و خانواده زن و شوهر ، هر کدام در مورد چگونگی برخورد با یکدیگر عقاید بخصوصی دارند و هر یک از آنها علاقمند است که بخواسته هایش احترام گذارده شود . ما به این نتیجه رسیده ایم که هر قدر یک عضو خانواده بیشتر از دیگران انتظار تمکین داشته باشد ، رنجیدگی دیگران بیشتر خواهد شد و یک چنین طرز برخوردهائی اختلاف و بدبختی ببار میآورد . امّا چرا ؟ آیا دلیلش این نیست که هر یک از آنها میخواهد خود فرمانده باشد ؟ آیا هر یک از آنها سعی نمیکند صحنه خانواده را بدلخواه خود بچرخاند ؟ آیا آنها ناخود آگاه سعی ندارند بجای آنکه چیزی بزندگی بدهند ، از آن چیزی بردارند ؟

    ترک موّاد ، فقط اوّلین قدم فاصله با یک حالت شدیداً غیر عادی و پیچیده است . بقول یکی از پزشکان ، زندگی با یک معتاد مطمئناً همسر و فرزندان او را نیز بیمار و غیر عادی میکند و در واقع تمام اعضای خانواده تا حدودی بیمار هستند . خانواده ها همزمان با قدم گذاردن در این مسیر باید بدانند که در این راه همیشه همه چیز بر وفق مراد نخواهد بود.

    هر کس بنوبه خود ممکن است دچار لغزش گردد و از جاده اصلی منحرف شود . در این مسیر میانبر های اغوا کننده ای وجود خواهد داشت . سراشیبی هائی در کنار جاده اصلی است که میتواند منجر به انحراف ، پرت شدن و گم شدن شود .

    بگذارید بعضی از مشکلاتی را که خانواده درسر راه خود با آن روبرو خواهد شد برایتان نام ببریم و پیشنهاداتی برای اجتناب از آنها عرضه کنیم و حتّی بگوئیم چطور ممکن است از آن ها برای کمک بدیگران استفاده مثبت کنید .

    تمام ذرّات وجود اعضای خانواده معتاد ، برای بازگشت خوشبختی و راحتی له له میزنند . آنها زمانی را که پدر رُمانتیک ، با فکر و مؤفق بود بیاد دارند و زندگی امروز را بر مبنای آنروزها ارزیابی میکنند و در صورتی که زندگی امروز با آنروزها برابری نکند ، ممکن است احساس ناخشنودی کنند .

    اعتماد خانواده نسبت به پدر سریعاً در حال بالا رفتن است . آنها فکر میکنند که روزهای خوش گذشته بزودی دوباره تکرار خواهد شد و بعضی اوقات برگرداندن سریع آنرا از پدر مطالبه میکنند . آنها معتقدند که تقریباً خدا به این حساب واریز نشده قدیمی یک غرامتی بدهکار است در حالیکه رئیس خانواده سالها تیشه به ریشه کسب و کار ، روابط زناشوئی ، رفاقت و سلامتی زده است و همه آنها یا از میان رفته و یا خسارت دیده است و ترمیم خرابی ها نیاز به زمان دارد . با آنکه بناهای جدید و بهتر ، بالاخره جای بناهای قدیمی و فرسوده را خواهند گرفت ، امّا برای تکمیل آنها سالها وقت لازم است .

    پدر میداند که مقصر است و ممکن است مدّت ها طول بکشد تا با کار طاقت فرسا و کوشش زیاد بتواند بر روی پای خود بایستد . شاید دیگر هرگز در بدست آوردن پول زیاد توفیقی نصیبش نشود . در این مورد نباید او را سرزنش کرد . یک خانواده دانا او را برای آنچه که سعی در بودن آن دارد تحسین خواهد کرد ، نه آنچه سعی در بدست آوردنش دارد.

    گاه از تاریکی های گذشته هیولاهائی باعث آزار و بستوه آمدن خانواده میشود . تقریباً تمام معتادین مصرف موّادشان با گریز ها و پشت پا زدن های خلاف اخلاق ، مضحک ، کثیف ، شرم آور و غم انگیزی توأم بوده است . اوّلین واکنش معمولاً دفن و مهر موم اسکلت ها در سردابی تاریک است . خانواده ممکن است تحت تأثیر این بوده باشد که خوشبختی آینده فقط میتواند بر مبنای فراموشی گذشته بنا شود . بنظر ما این طرز تلّقی خودخواهانه است و کاملاً با زندگی جدید ما در تضاد میباشد . هنری فورد سخن دانشمندانه ای بدین مضمون ابراز داشته است : تجربه چیزی است که قدر وقیمتی نمیتوان بر آن قائل شد امّا این فقط در صورتی صدق میکند که شخص مایل باشد گذشته را به حساب مثبتی تبدیل کند . رشد ما ، از آمادگی و تمایل در روبرو شدن و اصلاح کردن اشتباهات گذشته مان حاصل میشود . بنابراین گذشته معتاد تبدیل به سرمایه اصلی خانواده خواهد شد و غالباً شاید این تنها سرمایه آنها باشد .

    گذشته درد آور معتاد میتواند برای خانواده هائی که هنوز با گرفتاری خود دست و پنجه نرم میکنند ارزش حیاتی داشته باشد . بنظر ما تمام خانواده هائی که دستگیری و کمک شده اند به آنهائی که نشده اند چیزی بدهکارند . در موقع لزوم هر عضوی از خانواده باید با خوشحالی اشتباهات خود را از تاریکی گذشته بیرون بکشد . هر چند که یادآوری آن دردناک باشد . چیزی که اکنون به زندگی ما مفهوم میدهد ، انتقال آنچه که دیگران در اختیار ما گذارده اند بتازه واردان است . در صورتی که خود را بدست خدا بسپارید ، گذشته تاریک شما به بزرگترین دارائی شما و کلید زندگی و خوشبختی دیگران خواهد شد و با آن میتوانید مرگ و بدبختی را از آنها دور کنید .

    گاه ممکن است مسائلی را از گذشته سیاه بیرون بکشید که آخر بلای جان شود . برای مثال مواردی بوده است که معتاد یا همسرش در گذشته در گیر روابط نامشروئی بوده اند لیکن پس از اوّلین تجربه روحانی خود ، یکدیگر را بخشیده اند و به یکدیگر نزدیگ تر شده اند و خلاصه معجزه آشتی شامل حالشان شده است امّا پس از مدّتی طرفی که به او خیانت شده بود ، تحت تأثیر تحریکی قرار میگیرد و پرونده های سابق را از بایگانی بیرون میکشند و با غصب خاکستر های آنرا زیر و رو میکند . بعضی اوقات زن و شوهر ها اجباراً ترجیح داده اند برای مدّتی از یکدیگر جدا شوند تا بلکه دیدگاهشان تغئیر کند و بتوانند بر غرور و احساسات جریحه دار خود دوباره چیره شوند . در بیشتر این موارد معتاد بدون لغزش از معرکه جان سالم بدر برده است امّا همیشه نه . بنظر ما اگر از مطرح کردن مسائل مربوط به گذشته نتیجه مثبتی عاید نمیشود ، نباید آنرا پیش کشید .

    ما خانواده های معتادان گمنام اسکلت های زیادی در سرداب نگه نمی داریم ! همگی ما گرفتاریهای محصول اعتیاد یکدیگر را میدانیم . این مسائل در زندگی معمولی درد ها و رنج های فراوانی ببار میآورد و غیبت های مفتضحانه ، تمسخر و تمایل به سوء استفاده از اطّلاعات محرمانه و خصوصی را بهمراه داریم . در میان ما این گونه مسائل بندرت پیش میآید ، ما در مورد یکدیگر زیاد صحبت میکنیم امّا تقریباً بطور تغئیر ناپذیری عشق و اغماض را همیشه در کلام خود رعایت میکنیم .

    اصل دیگری که ما آنرا بدقّت مراعات میکنیم ، بازگو نکردن تجربه های خصوصی و محرمانه دیگران است . مگر اینکه رضایت خود آنها پشتوانه آن باشد . بنظر ما بهتر است تا آنجا که امکان دارد بشرح داستانهای خود بپردازیم زیرا اگر یک نفر از خود انتقاد کندو یا بخود بخندد معمولاً تأثیر مناسبی در دیگران میگذارد امّا اگر انتقاد یا استهزإ از جانب شخص دیگری باشد ، نتیجه آن معمولاً برعکس خواهد بود . اعضای خانواده باید بدقّت مراقب اینگونه مطالب باشند زیرا بارها دیده شده است که یک کلام بی ملاحظه و غیر مسئول چه جهنمی بپا کرده است . ما معتادین مردمان بسیار حساسی هستیم و برای بعضی از ما مدّتها زمان لازم است تا بتوانیم بر این نقص جدّی خود غلبه کنیم .

    بسیاری از معتادین مردمانی پر از حرارت و افراطی هستند و قاعدتاً در اوائل بهبودی ، یکی از دو طریق زیر را در پیش خواهند گرفت . آنها یا برای توفیق در کسب و کار ، خود را غرق کار میکنند و یا چنان فکر و ذکرشان متوجّه زندگی جدیدشان میشود که جائی برای مطالب دیگر باقی نمیماند . در هر دو صورت اشکالات خانوادگی بخصوصی تولید خواهد شد. ما در اینصورت تجارب فراوانی داریم .

    بنظر ما با سر بطرف گرفتاری مالی شیرجه رفتن بسیار خطرناک است . اینکار بر روی خانواده هم تأثیر میگذارد که در اوائل کارخوش آیند است . آنها حسّ میکنند که گرفتاریهای مالی در حال حلّ شدن است امّا وقتی متوجّه کم توجهی پدر نسبت بخود شوند ، این احساس خود را از دست خواهند داد . احتمالاً پدر شبها خسته است . روزها هم سخت مشغول کار میباشد . شاید علاقه چندانی  نسبت به مسائل بچّه ها از خود نشان ندهد و اگر سرزنشی بابت غفلت خود بشنود خشمگین شود . اگر خشمگین هم نشود ممکن است خشک و بی روح جلوه کند و آنگونه که خانواده آرزو دارد بشاش و با محبّت نباشد . ممکن است مادر از بی اعتنائی او شکایت کند و بالاخره همگی اعضای خانواده مأیوس شوند و بگذارند که او هم آنرا احساس کند . این شکایت ها باعث بوجود آمدن دیواری در بین خانواده خواهد شد. پدر با تمام وجود سعی میکند تا گذشته ها را جبران کند . کوشش میکند ثروت و آبرو را دوباره بازگرداند . احساس میکند که خیلی خوب پیش میرود .

    امّا بعضی وقتها مادر و بچّه ها اینطور فکر نمی کنند و از آنجا که در گذشته مورد غفلت و سوء استفاده واقع شده اند ، حسّ میکنند که پدر بیش از اینها مدیون آنها است . آنها انتظار دارند که پدر آنها را تر و خشک کند و دوران خوش قبل از اعتیاد را دوباره زنده کند و ندامت خود را بخاطر عذابی که آنها کشیده اند نشان دهد امّا پدر چندان مایه ای از خود نمیگذارد ، رنجش ها و دلگیری ها اوج میگیرند . بتدریج رابطه پدر با افراد خانواده کمتر میشود و گاه بخاطر یک مطلب جزئی از کوره بدر میرود . خانواده سر در گم میشود . آنها با انتقاد خاطر نشان میکنند که پدر در حال لغزش و افول از برنامه روحانی میباشد .

    از مسائل فوق میتوان اجتناب کرد ، هم پدر و هم خانواده هر دو در اشتباهند و با آنکه بنوبه خود ممکن است مسئله را به نحوی برای خود توجیه کنند امّا در این مورد هیچ بحثی جائز نیست ، زیرا فقط گره کور را کورتر میکند . خانواده باید متوجّه شود با آنکه پدر بطور قابل ملاحظه ای بهتر شده است امّا هنوز در مراحل اولیّه بهبودی خود است . آنها باید سپاسگزار باشند که او هشیار است و دوباره میتواند جزئی از این دنیا باشد . بهتر است پیشرفت او را ستایش کنند و بخاطر داشته باشند که اعتیاد او خسارات گوناگونی ببار آورده است و ترمیم آنها ممکن است مدّتها بطول  انجامد . در صورت درک این مسائل ، تحمّل بد خُلقی ، افسردگی و بی علاقگی پدر برایشان دشوار نخواهد بود . این دوران در شرائطی که عشق ، اغماض و درک معنوی در کار باشد دیری نمی پاید .

    رئیس خانواده باید بخاطر داشته باشد که مسئول بیشتر آنچه بر سر خانواده آمده است خود اوست و مشکل بتواند در طول عمر ، این دین را ادا کند امّا در عین حال باید متوجّه خطرات صرف وقت بیش از حدّ برای مؤفقیّت مالی باشد . با آنکه بهبودی مالی برای بسیاری از ما در پیش است ولی ما به این نتیجه رسیده ایم که نمیتوانیم پول را در درجه اوّل اهمیّت قرار دهیم . برای ما حوائج مادی همیشه بعد از پیشرفت روحانی قرار دارد و هرگز مقدّم بر آن نیست .

    از آن جا که خانواده بیشتر از هر چیز رنج دیده و لطمه خورده است . بنابراین رئیس خانواده باید بیشتر سعی و دقّت خود را در آنجا صرف کند . در صورتیکه او نتواند از خود گذشتگی و عشق را ، در زیر سقف خانه خود نشان دهد ، احتمالاً نخواهد توانست در هیچ مسیر دیگری هم چندان پیشرفت داشته باشد . ما میدانیم که زنها و خانواده های بدعنق هم وجود دارند امّا مردی که در حال خلاصی از دام اعتیاد است ، باید بخاطر داشته باشد که اعمال خود او باعث بوجود آمدن بسیاری از این مشکلات شده است .

    وقتی هر یک از اعضای رنجیده و خشمگین خانواده ، توجّه خود را معطوف قصور شخص خود کند و بآن اقرار نماید در واقع راه را برای تبادل نظر و مذاکرات سودمند هموار کرده است . این گفتگوها در صورتی سازنده خواهد بود که بدون داد و بیداد ، افسوس خوری و توجیه اعمال خود یا انتقادات گله آمیز دنبال شوند . بمرور مادر و بچّه ها متوجّه میشوند که انتظار و تقاضایشان زیاد است و بدین طریق بجای گرفتن ، ایثار سرلوحه اصلی زندگی میشود .

    حال فرض کنید که پدر از ابتدإ در اثر یک تجربه روحانی تکان دهنده ، یکشبه ره صد ساله رفته باشد و دفعتاً به معتقدی پر حرارت و انسانی متفاوت تبدیل شده باشد و نتواند بر روی هیچ چیز دیگری تمرکز کند . بمجرد آنکه هشیاری پدر در مسیر و روی غلطک اُفتد ، خانواده در اوّل تشویش و نگرانی و بعد با دلخوری پدرِ عجیب و غریب جدید را نظاره خواهد کرد . پدر دائماً در مورد مطالب روحانی حرف میزند و ممکن است به خانواده تکلیف کند که سریعاً بروند و خدائی برای خود دست و پا کنند ! یا ممکن است با بی تفاوتی حیرت آوری خود را بالاتر از ملاحظات دنیوی تصوّر کند . احتمال دارد بهمسر خود که در تمام عمر نماز و دعایش ترک نشده است بگوید : « تو نمیدانی دنیا دست کیست ، بهتر است تا وقت باقی است طریقه روحانی مرا در پیش گیری که شاید عاقبت به خیر شوی .»

    در صورتیکه پدر یک چنین روشی در پیش گیرد ، احتمالاً خانواده واکنش مساعدی نشان نخواهد داد . ممکن است آنها به خدائی که عشق و محبّت پدر را دزدیده است شکّ برند و با آنکه بخاطر ترک اعتیاد و هشیاری ِ او سپاسگزارند امّا ممکن است از اینکه خدا بانجام معجزه ای توفیق یافته است که آنها قادر بانجامش نبوده اند دلخور باشند . آنها مرتباٌ فراموش میکنند که آب از سر پدر چنان گذشته بود که دیگر کمک به او در حدود قدرت انسانی نبود و ممکن است متوجّه نشوند که چرا عشق و فداکاریشان پدر را براه راست هدایت نکرد . آنها میگویند پدر آنچنان هم روحانی نیست . اگر میخواهد گذشته ها را جبران کند ، چرا اینقدر نگران دیگران است امّا به خانواده خود توجّهی نمیکند ؟ پس این حرفش که میگوید خدا حافظ آنهاست چه معنائی دارد ؟ آنها شکّ که شاید مغز پدر کمی پاره سنگ برداشته است امّا او آنطورها هم که آنها فکر میکنند نا متعادل نیست . بسیاری از ما سبکبالی او را تجربه کرده ایم و در خلسه معنوی هم زیاده روی نموده ایم . ما مانند آن جوینده طلای گرسنه و نحیفی هستیم که آذوقه اش بکلّی تمام شده و در لحظه آخر کلنگش به طلّا خورده است و پس از آنهمه محرومیّت ، حال دیگر از خوشحالی سر از پا نمیشناسد .پدر احساس میکند چیزی پیدا کرده است که از طلا هم با ارزشتر است . امکان دارد برای مدّتی سعی کند این گنج تازه یافته را در آغوش بفشارد و فقط برای خود نگاه دارد . او ممکن است فی الفور متوجّه نشود که فقط رگه ای از سطح خارجی یک معدن بی انتها را لمس کرده است و سود این معدن فقط در صورتی شامل حالش میشود که بقیّه عمر خود را صرف بهره برداری از آن کند و در واگذاری کلّ محصول آن بدیگران ، پا فشاری نماید .

    در صورت همکاری خانواده ، پدر بزودی متوجّه میشود که ناراحتی او بخاطر ارزیابی غلط در اصول و ارزشها است و در مییابد که نموّ معنوی او از توازن برخوردار نیست و برای مردم عادی مانند او ، یک زندگی معنوی که تعهدات خانوادگی جزئی از آن نباشد ، زیاد هم کامل نیست . در صورتیکه خانواده درک کند که رفتار فعلی پدر فقط یک مرحله ای از پیشرفت اوست ، همه چیز درست خواهد شد . در جوار یک خانواده فهمیده و دلسوز اینگونه بوالهوسی های دوران طفولیّت معنوی پدر ، خیلی زود سپری میشود .

    حال اگر خانواده روش انتقاد و محکوم کردن را در پیش گیرد ، احتمالاً نتیجه برعکس خواهد بود شاید پدر احساس کند که اعتیاد در گذشته ، همیشه او را در طرف محکوم هر بحثی قرار داده است امّا حالا دیگر خدا با اوست و او به انسانی والا تبدیل شده است . در صورتیکه خانواده انتقاد را ادامه دهد ، این مغلطه ممکن است بیشتر در وجود پدر رخنه کند وبجای رفتاری که شایسته فامیل اوست ، هر چه بیشتر در لاک خود فرو رود و حسّ کند که مجوزی روحانی برای انجام آن دارد . با آنکه ممکن است خانواده کاملاً با فعّالیّت پدر موافق نباشد امّا افراد خانواده باید پدر را به حال خو بگذارند و حتّی اگر نسبت به خانواده قدری بی توجّهی و بی مسئولیّتی نشان دهد ، بهتر است بگذارند تا جائی که دلش میخواهد به معتادین دیگر کمک کند زیرا اینکار در طول دوران اوّلیّه بهبودی او ، بیش از هر چیز دیگری هشیاری او را تضمین خواهد کرد .

    با آنکه بعضی از حرکات پدر هراس انگیز و نامطبوع است ، با این حال بنظر ما او از مردمیکه مؤفقیّت در کسب و کار را ، مقدّم بر پیشرفت روحانی قرار میدهد ، پایه استوارتری دارد و برای او احتمال کمتری در برگشتن ره اعتیاد وجود دارد که هیچ چیز دیگری بر آن ارجح نیست .

     آن عدّه از ما که در دنیای معنویّت مجازی وقت زیادی صرف کرده ایم ، بالاخره در نقطه ای به کودکانه بودن آن پی بردیم و آن دنیای رویائی جای خود را به احساس عظیمی از مسئولیّت هدف و آگاهی روزافزون از نیروی لایزال پروردگار داده است . ما بمرور ایمان آوردیم که پروردگار از ما میخواهد سر خود را آن بالا ، در میان ابرها ، در کنار او نگاه داریم امّا پایمان باید در همین جا در روی زمین محکم و استوار باشد . اینجاست که همنوعان مسافر ما در آن زیست میکنند و کار ما هم در اینجا باید بانجام برسد . اینها واقعیّت های زندگی ماست . بنظر ما هیچگونه تناقضی بین یک تجربه روحانی پر قدرت و یک زندگی معقول ، شاد و پر ثمر نیست .

    یک پیشنهاد دیگر : اعضإ خانواده چه دارای عقائد روحانی باشند چه نباشند ، بهر حال بهتر است اصولی را که شخص معتاد برگزیده است ، مورد بررسی قرار دهند و حتّی اگر معتاد در بکار بردن اصول فوق توفیق چندانی پیدا نکرده است ، آنها مشکل بتوانند این اصول ساده را نفی کنند . هیچ چیز مردی را که در ابتدای یک مسیر روحانی قرار دارد ، باندازه همسری که روال روحانی را انتخاب کرده است و عملاً از آن بهره برداری میکند ، کمک نخواهد کرد .

        تغئیر و تبدیل های کلّی دیگری نیز در خانه بوقوع خواهد پیوست . در اثر از خود بیخود بودن پدر در طیّ سالهای اعتیاد ، ریاست خانواده بمرور باختیار مادر در آمده است و او شجاعانه با مسئولیّتها روبرو شده است . گاه جبر موقعیّت ها او را وادار کرده است که با پدر مانند یک بیمار و یا یک کودک خودسر رفتار کند . این شرائط در پدر چنان تأثیری گذاشته است که حتّی در صورت داشتن حرقی بجا و درست ، قادر به ابرازش نبوده است . زیرا اعتیاد ، همیشه او را در قطب غلط و اشتباه هر موضوعی قرار داده است . مادر تصمیم گیرنده و تعئین کننده خطّ مشی خانواده بوده است و پدر در زمان هشیاری هم معمولاً از او تمکین کرده است . بنابراین مادر بی تقصیر و بالاجبار به بازی کردن رُل مرد خانواده عادت کرده است . پس از آنکه پدر دفعتاً هشیار میشود و بزندگی باز میگردد ، غالباً بعهده گرفتن ریاست خانواده را نیز دوباره شروع میکند . این مسئله اشکالاتی را باعث خواهد شد ، مگر اینکه خانواده مراقب یک چنین عادات و تمایلاتی در یکدیگر باشند و در مورد آن تشریک مساعی و توافق کنند .

    اعتیاد ، بیشتر خانواده ها را از دنیای خارج منزوی میکند ، پدر ممکن است سالها تمام رفت و آمدهای معمول ، مانند کلوپ و باشگاه رفتن ، ورزش و مسئولیّت های اجتماعی را کنار گذاشته باشد . و اگر بخواهد دوباره به اینگونه مسائل توجّه نشان دهد احتمالاً حسادت خانواده را بر میانگیزد . خانواده ممکن است احساس کند پدر ، چنان در گرو رهن آنهاست که دیگر جای هیچگونه سهمی برای دیگران نیست . آنها بجای آنکه راههای جدیدی برای فعّالیّت و سرگرمی خود پیدا کنند ، میخواهند پدر در خانه بماند و به جبران کمبودهای گذشته بپردازد .

    از همان اوّل طرفین باید صادقانه با حقائق روبرو شوند . اگر قرار است خانواده رُل مثبتی در زندگی جدید داشته باشد ، هر یک از اعضإ باید اینجا و آنجا با یکدیگر مسالمت و سازش کنند . پدر لزوماً بسیاری از اوقات خود را با دیگر معتادین خواهد گذراند ، امّا باید در تنظیم این برنامه توازن را رعایت کند و یا حتّی میتوان با افرادیکه راجع به اعتیاد هیچ نمیدانند معاشرت آغاز کرد و به نیازهای آنها با دوراندیشی توجّه نمود . مسائل مربوط به محلّه و محیط زیست هم میتواند مورد توجّه قرار گیرد . با آنکه خانواده تعلّقات مذهبی ندارد امّا شاید مایل باشد یک چنین تعلقی پیدا کند و یا به عضویّت یک فرقه مذهبی در آید .     اینگونه تماس ها برای معتادین که مردم مذهبی را استهزإ کرده اند ، بسیار مفید خواهد بود و از آنجا که معتاد اکنون از یک تجربه روحانی برخوردار شده است ، متوجّه خواهد شد که حتّی اگر در مورد مسائل دیگر ، تفاوت زیادی با مردم مذهبی داشته باشد ، در انیمورد بخصوص نقاط مشترک متعددی با آنها دارد . در صورتیکه معتاد در مورد مذهب جرّ و بحث نکند ، مطمئناً دوستان جدیدی برای خود دست و پا خواهد کرد و راههای تازه ای برای ثمر بخشی و شادمانی پیدا میکند . او و خانواده اش میتوانند نُقل محفل گردهم آئی های مذهبی شوند و شاید وجود آنها باعث شود شهامت و امید تازه ای درکشیش ها ، واعظین یا خاخام هائی که تمام امکانات خود را در خدمت دنیای گرفتار ما قرار داده اند ، دمیده شود . مطالب بالا را ما فقط و فقط بعنوان یک پیشنهاد مفید عنوان میکنیم و تا آنجا که بکار ما مربوط است ، هیچگونه اجباری وجود ندارد . ما بعنوان یک جمعیّت مستقل ، نمیتوانیم تصمیمی را که دیگران باید برای خود بگیرند ، برای آنها بگیریم و هر کس باید در این مورد بوجدان خود رجوع کند .

    ما تا بحال مسائل جدّی و گاه غم انگیزی را مطرح کرده ایم و سروکارمان با بدترین جنبه های اعتیاد بوده است ، امّا آنقدرها هم ما خموش وافسرده نیستیم و اگر تازه واردان شاهد سرور و شادی در زندگی ما نباشند ، رغبتی به راه ما نخواهند داشت . ما در مورد لذّت از زندگی تأکید مطلق داریم . ما کوشش میکنیم ، در پهنه این دنیا ، نه خود را تسلیم فسادش کنیم و نه تمام گرفتاریهایش را بر دوش کشیم . ما وقتی کسی را که در باتلاق گرفتاریهایش است میبینیم ، پس از کمک های اولیّه ، آنچه را که داریم در دسترس قرار میدهیم و محض خاطر او داستان خود را تعریف میکنیم و تقریباً خاطرات وحشتناک زندگی گذشته را دوباره در مقابل خود زنده میکنیم امّا آن عدّه از ما که سعی در بدوش کشیدن تمام سنگینی گرفتاریهائی که دیگران داشتند ، طول زیادی نکشید که مغلوب شدند .

     بنابراین بنظر ما خندیدن و بشّاش بودن ، در بهبودی ما تأثیر فراوان دارد . گاه کسانیکه با جمعیّت ما آشنائی ندارند ، وقتی میبینند ما با شنیدن داستانهای ظاهراً غم انگیز گذشته قهقهه را سر میدهیم ، بسیار متعجّب میشوند ، امّا چرا که نخندیم ؟ ما بهبود یافته ایم و قدرت کمک به دیگران نیز بما تفویض شده است .

    همه مردم میدانند ، کسیکه سالم نیست و تفریح چندانی نمیکند ، خنده چندانی هم به لبش نمیاید . بنابراین هر خانواده ای باید یا بطور دستجمعی و یا جداگانه ، باندازه ایکه موقعیّتشان اجازه دهد تفریح را در زندگی خود بگنجانند . ما اعتقاد داریم که خداوند خواستار شادی ، لذّت و آزادی ماست . ما نمیتوانیم باور کنیم که زندگی دریائی از اشک بیش نیست . هر چند که در گذشته برای ما این چنین بوده است . ما اکنون کاملاً برایمان روشن شده است ما خود عامل بدبختی خویش بوده ایم و خدا مسئول آن نبوده است . بنابراین از تولید بدبختی های خود ساخته جدید خودداری کنید . امّا در صورت پیش آمدن گرفتاری ، با روی باز از آن موقعیّت ، بعنوان سرمایه ای برای نمایش قدرت لایتناهی خداوند بهره گیرد .

    حال درمورد سلامت جسم ، جسمیکه با مصرف موّاد بشدّت سوخته و تحلیل رفته است . معمولاً یکشبه بهبود نخواهد یافت و افکار منحرف و منفی و هم چنین افسردگی ها در یک چشم بر هم زدن ناپدید نخواهند شد . ما اکنون کاماً مجاب شده ایم که پر قدرت ترین بازگرداننده و ضامن سلامتی ، روال روحانی است. ما معتادین قهاری که بهبود یافته ایم ، هرکدام معجزه هائی در عالم سلامت روح هستیم . ما از نظر جسمی هم تغئیرات قابل ملاحظه ای کرده ایم و مشکل بتوان کسی را در جمع ما پیدا کرد که علائم ضعف جسمی را هنوز در خود داشته باشد .

    یکی از پزشکانی که قبل از چاپ کتاب الکلی های گمنام در سال 1939 آنرا مرورکرده است . استفاده از چیزهای شیرین را در موقع ترک بما توصیّه کرده است . امّا مسلماً این مطلب بنظرپزشک معالج بستگی دارد . بعقیده پزشک مذکور معتادین باید همیشه قدری شکلات بهمراه خود داشته باشند تا از انرژی سریع آن در مواقع خستگی و ضعف استفاده کنند . او گفت بعضی شب ها ، ویار و میل مبهمی در معتادین بوجود میآید که میتوان آنرا با خوردن یک آب نبات ارضإ کرد . بسیاری از ما متوجّه گرایش خود به شیرینی شده ایم و آنرا مفید یافته ایم .

کلامی چند در مورد مسائل جنسی ، اعتیاد برای بعضی از مردان ، محرّک جنسی است و باعث میشود که در آن زیاده روی کنند . پس از ترک اعتیاد ممکن است اینطور بنظر برسد که مرد دچار ناتوانی شده است و امکان دارد این مطلب باعث تعجّب و سرخوردگی زن و شوهر شود و اگر دلیل آنرا ندانند ، احتمالاً تالمات روانی بوجود می آورد . بعضی از ما یک چنین تجربه هائی را داشته ایم امّا پس از چند ماه ، روابط زناشوئی ما از گذشته هم بهتر شده است و ما بیشتر از همیشه از آن لذّت برده ایم ، ولی در صورتیکه این وضع ادامه پیدا کند ، در مراجعه به پزشک یا روانشناس نباید تردید کرد . تجربه ما نشان میدهد که این اشکال معمولاً زیاد دوام نمیآورد . در بعضی از موارد ممکن است برای معتاد تجدید روابط دوستانه با فرزندانش مشکل باشد و ممکن است افکار جوان آنها تحت تأثیر اثرات منفی اعتیاد پدر قرار گرفته باشد و بدون آنکه از خود بروز دهند ، بخاطر آنچه که پدر در حقّ آنها و مادرشان کرده است قلباً از او متنفر باشند . بچّه ها گاه به دام نوعی بدگمانی و یکدندگی میاُفتند که رقّت آور است و اینطور بنظر میرسد که قادر به بخشیدن و فراموش کردن نیستند . این مطلب ممکن است ماهها بطول انجامد و حتّی مدّتها پس از آنکه مادر روش زندگی و طرز تفکّر جدید شوهر را پذیرفته ، هنوز ادامه دارد .

    آنها بوقت خود متوجّه خواهند شد که پدر مرد جدیدی است و آنرا در رفتار خود نشان خواهند داد . در اینجاست که میتوانید آنها را برای پیوستن به مراسم دعا و نیایش صبحگاهی دعوت کنید و آنها خواهند توانست بدون تعصّب و کینه در مذاکرات و گفتگوهای روزمره خانوادگی شرکت کنند ، از این مرحله ببعد ، پیشرفت بسیار سریع خواهد بود و غالباً نتایج شگفت انگیزی بدنبال این تجدید یگانگی هاست .

    حال چه خانواده روال روحانی در پیش گیرد چه نگیرد ، در برنامه خودِ معتاد نباید تأثیری بگذارد و در صورتیکه خیال بهبودی دارد ، خود باید آنرا انجام دهد و دیگران نیز در مورد این شرائط بخصوص او باید کاملاً و بدون هیچ شبهه ای متقاعد شده باشند . البته بیشتر خانواده هائیکه با یک معتاد زندگی کرده اند تا چیزی را نبینند باور نمی کنند .

    یک مثال زنده : یکی از دوستان ما سیگار زیاد میکشید و قهوه هم مینوشید و بدون شکّ در هر دو کار افراط میکرد . همسر او که باین مسئله توجّه داشت و مایل به کمک بود ، شروع به نصیحت کرد امّا شوهر با آنکه به زیاده روی خود معترف بود ، صریحاً میگفت که آمادگی دست برداشتن از عادات فوق را ندارد . همسر دوست ما ، از جمله کسانی بود که اینگونه کارها را گناه آفرین و فساد پرور میدانند ، بنابراین شروع به غُر زدن کرد و بی تحمّلی او چنان خشمی را در شوهر پدید آورد که بالاخره کارش دوباره به اعتیاد کشیده شد .

     البته دوست ما در اشتباه بود ، در اشتباهی بزرگ و بالاخره مجبور شد بدان اعتراف کند و حفاظ های روحانی خود را محکم کند . او با آنکه امروز یکی از مؤثرترین اعضای انجمن است . هنوز سیگار میکشد و قهوه هم مینوشد امّا دیگر نه همسرش و هیچ کس دیگری اعمال او را مورد قضاوت قرار نمیدهد .  همسر دوست ما عاقبت متوجّه شد ، در جائیکه بیماری جدّی ترِ شوهرش بهبود سریعی داشته است مته روی خشخاش گذاردن اشتباهی بیش نبوده است . ما سه شعار کوچک داریم که در اینمورد مصداق دارد :

قدم اوّل را بردار

زندگی کن و بگذار زندگی کنند

و آسان بگیر

ﺧﻄﺎب ﺑﻪ ﺻﺎﺣﺐ ﮐﺎران

در میان کارفرمایان بی شماری که این روزها در بین ما وجود دارند ، در اینجا از عضوی ذکر می کنیم که بیشتر عمر خود را در دنیای تجارت های بزرگ گذرانده است. و او افراد بسیاری را استخدام و همینطور به خدمت عده زیادی خاتمه داده است و قادر است از دیدگاه یک صاحب کار ، به الکلی نگاه کند . نظرات او می تواند در همه جا برای صاحبان کار ، فوق العاده مفید واقع شود ، حال مطالب را از زبان خود او بشنوید .

من زمانی معاون شرکتی بودم که شش هزار و ششصد کارمند داشت . یک روز منشی دفترم اطلاع داد که آقای ب روی خط تلفن است و اصرار دارد با من صحبت کند . به منشی خود گفتم به او جواب رد بدهد . زیرا من چندین بار به آقای ب هشدار داده بوده که این بار دیگر بار آخر است اما او در دونوبت متوالی در حالی که مست بود و به سختی می توانست صحبت کند . از هاتفورد به من تلفن زده بود و من به او گفته بودم که در شرکت مادیگر جایی ندارد و راه بازگشتی هم هرگز نخواهد داشت.

منشی من گفت این آقای ب نیست که روی خط است بلکه برادر اوست و مایل است پیامی را به من برساند . فکر کردم برادر آقای ب در فکر واسطه شدن و طلب بخشش برای برادر خود است اما او گفت فقط می خواستم به شما اطلاع دهم که پل ، روز شنبه گذشته از پنجره هتلش در هاتفورد خود را پائین پرتاب کرد و در یادداشتی که از خود بجای گذارده است ، خاطر نشان کرده است که شما بهترین صاحب کاری بودید که تا بحال داشته است و این عمل او به هیچ وجه ربطی به شما ندارد.

یک روز دیگر ، وقتی مشغول باز کردن نامه ها بودم ، قطعه بریده شده روزنامه ای از داخل پاکت بر روی میز افتاد . در زیر ستون در گذشته ها اسم یکی از بهترین فروشنده های که تا آن زمان داشتم نوشته بود . او پس از یک دوره مشروبخواری دو هفتگی ، لوله تفنگ را به دهان خود گذاشت و ماشه را با شست پای خود کشیده بود . درست شش هفته قبل از آن اتفاق ، من او را بخاطر مشروبخوری اخراج کرده بودم .

یک خاطره دیگر ، صدای ضعیف و ترسان زنی را بیاد می آورم که از ویرجینیا تلفن می کرد . می خواست بداند که آیا بیمه کار شوهرش هنوز بجای خود پا برجاست . شوهرش چهار روز پیش در انبار خانه خود را به دار آویخته بود. با آنکه مرد متوفی کارمندی عالی ، با هوش و یکی از بهترین مدیرانی بود که من تا بدانروز دیده بودم ، مجبور شدم بخاطر مشروبخواری اخراجش کنم.

آری دنیای ما ، این سه مرد برجسته را از دست داد زیرا من بدانگونه که امروز الکلیسم را درک می کنیم ، در آن زمان نمی کردم . جالب اینجاست که من نیز بعد ها الکلی شدم و اگر دخالت کسی که الکلیسم را درک می کند. در کار نبود شاید من هم بدنبال آن سه نفر روانه شده بودم.

زمین خوردن من هزاران دلار خسارت برای دنیای تجارت به بار آورد ، زیرا آماده کردن و تربیت یک مدیر ، مخارج هنگفتی در بر دارد اما به هدر رفتن این گونه مخارج معمولا بنظر نمی آید ، ما عقیده داریم دنیای تجارت متحمل زیانی می شود که با درک بهتر ، می توان از آن جلوگیری کرد.

امروز تمام صاحبان کار ، اخلاقا خود را در مورد سلامت کارمندان ود مسئول می دانند و سعی می کنند به این مسئولیت ها عمل کنند اما در مورد الکلی ها این مطلب بخاطر درک نکردن بیماری آنها رعایت نشده است و برای صاحبان کار ، الکلی ه اکثرا مانند یک احمق درجه یک تصویر شده اند . آنها گاه بخاطر تخصص کارمندو گاه بخاطر علاقه شخصی ، خیلی بیشتر از آنچه که باید الکلی را در سمت خود باقی می گذارند . بعضی از صاحبان کار هرگونه راه علاج شناخته شده ای را در مورد الکلی ها آزمایش کرده اند و زیاد نیست مواردی که از خود بی صبری و کم تحملی نشان داده باشند و ما الکلی ها که از بهترین صاحبان کاران نیز سوء استفاده کرده ایم ، حتی اگر مورد کم لطفی هم قرار گرفته باشیم ، باز مشکل بتوانیم از این بابت آنها را ملامت کنیم.

یک مثال می آورم : یک نفر از روسای یکی از بزرگترین بانکها که می داند من دیگر مشروب نمی خورمروزی راجع به یک کارمند عالی رتبه بانک خود ، با من شروع به صحبت کرد . از صحبت هایش فهمیدم ه کارمند مزبور بدون هیچ گونه شکی الکلی است . موقعیت بسیار خوبی برای کمک بود . حدود دو ساعت در مورد بیماری الکلیسم صحبت کردم و علامات و عواقب آنرا نیز به بهترین شکلی که می توانستم تشریح کردم . مخاطبم گفت : حرفهای شما بسیار جالب است . اما من مطمئن هستم که این مرد دیگر لب به مشروب نخواهد زد . او تازه از یک مرخصی سه ماهه برگشته است ، حالش کاملا خوب است و سر حال به نظر می رسد . برای محکم کاری ، هیئت امنای بانک به او گفته است که این دیگر شانس آخر اوست.

تنها جوابی که می توانستم بدهم ، این بود که اگر این مرد طبق رویه معمول خود عمل کند ، دفعه بعد خرابکاری بسیار بزرگتری ببار خواهد آورد . من احساس می کردم که این جریان برو برگرد ندارد و در شگفت بودم که آیا بانک رفتار درستی با این مرد کرده است ؟ پیشنهاد کردم او را به چند نفر از اعضای کروه ما معرفی کنند که شاید شانسی برای بهبودی پیدا کند . خاطر نشان کردم که خود به مدت سه سال لب به مشروب نزدهام . در حالیکه مشکلاتی داشته ام که می توانست بین ده نفر ، نه نفر از آنها را مجبور به مشروبخواری کند . سوال کردم که چرا به او اجازه نمی دهید که حداقل داستان مرا بشنود ؟ دوستم گفت نه لزومی ندارد ، زیرا این مرد مجبور است بین کار و مشروب یکی را انتخاب کند و اگر اراده و جرات تو را داشته باشد حتما موفق می شود .

متوجه شدم که نتوانسته ام دوست بانک دارم را در درک مطلب یاری دهم . او نمی توانست باور کند که همکار عالیرتبه اش از یک بیماری شدید رنج می برد و من چاره ای نداشتم جز آنکه منتظر شوم.

بالاخره مرد مذکور دوباره مشروب خورد و اخراج شد و پس از آن بود که ما با او تماس گرفتیم . بدون آنکه زیاد بحث کند سلسله مراتبی را که به ما کمک کرده بود ، پذیرفت و اکنون بدون هیچ شکی در راه بهبودییست و بنظر من مثال بالا نشان دهنده فقدان درک درک و فهم واقعی الکلی هاست و نمایانگر کمبود اطلاعات در مورد طریقه برخورد است که صاحبان کار ، برای حفظ منافع خود و نجات کارمند می تواند در پیش گیرد.

در صورتی که مایل به کمک هستید چه خود مشروب می خوریید یا نمی خورید ، بهر حال بهتر است مسئله خود را با این داستان مخلوط نکنید . شما چه مشروبخوار قهار و یا متعادلی باشید و چه از آن پرهیز کنید در هر صورت ، ممکن است نظرات فرم گرفته و حتی تعصباتی در این مرود داشته باشید . آنهایی که بطور متعادل مشروب می خورند ممکن است حتی از کسی که نمی خورد و با واکنش های خود آشنا شده است ، ممکن است عقایدی در این مورد پیدا کند که درباره الکلی ها همیشه صادق نیست . بعنوان یک مشروبخوار متعادل ، شما اختیار صرف مشروب و یا خود داری از صرف آنرا در خود دارید و هر وقت که بخواهید می توانید آنرا کنترل کنید . شما می توانید گاهی قدری مست کنید و روز بعد دستی بر سر وروی خود بکشید و دوباره سرکار و زندگیتان بروزید . برای شما مشروب مشکلی نیست و تعجب می کنید که چطور ممکن است برای دیگران باشد.

در رابطه با الکلی ها ، ممکن است احساس طبیعی اما ازار دهنده در انسان پیدا شود که چطور ممکن است یک نفر تا بدین حد ضعیف ، احمق و بی مسئولیت باشد . این احساس حتی وقتی که درک بهتری از این بیماری پیدا می کنید ، باز هم می تواند وجود داشته باشد.

در بسیاری از موارد بررسی پرونده یک کارمند الکلی ، باعث مباحات انسان می شود . ایا این الکلی در حالت عادی فردی ممتاز ، دوست داشتنی و سریع الانتقال نیست ؟ آیا قدرت تخیل و تجسم فوق العاده ای ندارد ؟ آیا وقتی که هوشیار است کارمند پرکار و کاربری نیست ؟ و اگر این خصوصیات را داشته باشد و مشروب نخورد ارزش ابقا شدن در شغل خود را ندارد ؟ آیا درباره او ه همان انعطافی که در مورد بقیه کارمندان بیمار نشان داده می شود ؛ نباید نشان داد ؟ آیا او ارزش نجات دارد ؟ در صورتی که جواب مثبت است ، چه تصمیم شما دلیل انسانی داشته باشد ، چه تجارتی و چه هر دو ، پیشنهادات زیر می توانند برایتان مفید واقع شوند.

ایا می توانید این فکر را کنار بگذارید که مساله مشروبخواری فقط یک عادت یا کله شقی و یا ضعیف النفسی است ؟ اگر هنوز در این مورد مطمئن نیستند ، شاید مرور دوباره فصل دوم و سوم که به تفصیل در مورد بیماری الکلیسم صحبت می کند ، مفید باشد . شما بعنوان کار فرما احتمالا قبل از تصمیم گیری مایلید اصول کار را بدانید ، در صورتی که پذیرفته اید که کارمندتان بیمار است ، آیا می توانید او را بخاطر اعمال گذشته اش ببخشید ؟ ایا رفتار زشت او می تواند فراموش شود ؟ آیا می توان او را قربانی افکار منحرفی دانست که از تاثیر مستقیم الکل بر روی مغز ، بوجود آمده است ؟

من از پزشکان معروفی در شیکاگو شنیدم که در بعضی از موارد ، فشار مایع بصا النخاع ، در اثر پارگی شریانهای مغز می شود . بنابر این تعجبی ندارد که الکل آنقدر غیر منطقی است . با یک چنین مغز تب داری همه همینطور می شوند . یک مشروبخوار معمولی و طبیعی ، این گونه تحت تاثیر الکل قرار نمی گیرد و به همین دلیل انحراف فکری الکلی را هم درک نمی کند .

کارمند شما احتمالا سعی می کند خرابکاری های زیادی را پرده پوشی کند . شاید بعضی از آنها کثیف و نفرت انگیز باشند . ممکن است این مطلب که یک شخص ظاهرا سالم چطور می تواند آنقدر آلوده باشد ، برای شما بسیار ثقیل بنظر برسد ، اما این آلودگی ها کلا به هر فرم و شدتی که ممکن است در زمان هشیاری نمونه صداقت و درستی باشد ، در کوران مشروبخوار مرتکب اعمال شگفت انگیزی می شود و پس از انجام آن به شدت احساس شرمندگی می کند اما تقریبا در تمام موارد این گونه حرکات موقتی است .

مطالب فوق بدان معنی نیست که الکلی ها وقتی مشروب نمی خورند همگی صادق و درست کارند ، البته که اینطور نیست . بعضی از آنها ممکن استخود را به شما تحمیل کنند و از حسن نیت شما سوء استفاده کنند . اگر اطمنان دارید که کارمندتان خیال ترک ندارد ، بهتر است او را اخراج کنید و هر چه زودتر این کار را انجام دهید بهتر است ، زیرا شما در واقع با نگهداری او محبتی در حقش نمی کنید . اخراج او ممکن است همان شوکی باشد که او بدان نیاز دارد و می تواند باعث نجاتش شود.

من در مورد خود اطمینان دارم که هچ اقدامی از جانب صاحب کارم نمی توانست باعث شودکه از مشروبخواری دست بردارم و تا جائیکه می توانستم شغل خوود را حفظ کنم امکان نداشت بتوانم وخامت وضع خود را درک کنم . اگر آنها اول مرا اخراج می کردند و بعد قدمهای لازم را برای آشنایی من با راه حلی که در این کتاب مشخص شده بر می داشتند ، شاید من پس از شش ماه سرحال و خوب بسر کار خود بر می گشتیم.

افراد زیادی وجود دارند که مایلند دست از مشروبخواری بردارند ، آنها می توانند سالها در خدمت شما باشند و درک وضعیت آنها می تواند برای شما سود آور باشد .

شاید شما فردی را در نظر دارید و او مایل به ترک است و شما حتی اگر فقط برای حفظ منافع کاری هم که باشد ، مایلید به او کمک کنید . شما اکنون اطلاعات زیادی در مورد بیماری الکلیسم پیدا کرده اید و متوجه شده اید که شخص مورد نظر روحا و جسما بیمار است و بدین جهت تمایل دارید از اعمال گذشته او چشم پوشی کنید ، بنابراین روش زیر را بعنوان نمونه ای در رابطه با این مساله پیشنهاد می کنیم .

به او بگویید که از مشروبخواری اش مطلعید و او باید از آن دست بردارد . می توانید در مورد محسنات او صحبت کنید و بگویید که در صورت ترک مشروب مایلید او را در سمت خود باقی بگذارید .

در قدم بعدی می توانید به او اطمینان دهید که خیال نصیحت ، بحث اخلاقی و یا ملایمت ندارید و اگر در گذشته یک چنین مطلبی را عنوان کرده اییدبدلیل کمبود اطلاعات شما بوده است . در صورتی که برایتان امکان دارد بگویید از او دلگیر نیستید و در اینجا شاید بهتر باشد الکلیسم را بعنوان یک بیماری برایش تشریح کنید و بگویید که به اعتقاد شما او بشدت بیمار است و شاید بیماریش کشنده باشد . از او سوال کنید آیا مایل است بهبود پیدا کند ؟ بگویید بسیاری از الکلی هایی که مغزشان تخدیر و منحرف شده است ، میلی به ترک ندارند او چطور ؟ آیا حاظر است برای بهبودی به هر اقدامی دست بزند ، به هر کاری تن در دهد و برای همیشه دست از مشروبخواری بردارد ؟

در صورتی که جوابش مثبت است ، آیا آنرا از صمیم قلب می گوید و یا در فکر گول زدن شماست و تصور می کند پس از استراحت و مداوا ، خواهد توانست گهگاهی بدون آنکه کسی بفهمد یکی دو گیلاسی بزند ؟ به نظر ما در مورد این مسایل باید با دقت پرس و جو کنیدو مطمئن باشید که شما و خودش را فریب نمی دهد.

عنوان کردن این کتاب به خود شما بستگی دارد. اگر فکر می کنید مشغول وقت کشی است و هنوز در فکر آنست که روزی مشروب بخورد ، حتی یک آبجو ، شاید بهتر باشدپس از لغزش بعدی عذرش را بخواهید . اگر الکلی باشد حتما این لغزش برایش پیش می آید . شما باید خوب مطمئن شوید و بدانید آیا مردی که با او سرو کار دارید می تواند و می خواهد بهبود پیدا کند یا نه ؟ چرا بی جهت وقت خود را تلف کنید ؟ شاید این کلام قدری خشن بنظر برسد اما معمولا بهترین راه است . پس از آنکه مطمئن شدید شخص مورد نظر مایل است بهبود یابد و آمادگی انجام هر کاری را در این راه دارد ، در این صورت می توانید اقدامات مشخصی را به او پیشنهاد کنید . برای بیشتر الکلی هایی که در حال مشروبخواری هستند و یا به تازگی از یک دوره مشروبخواری فارغ شده اند ، مداوای جسمی مطلوب و شاید ضروری باشد . مطالب مربوط به مداوای جسمی ، مسلما باید به پزشک شما واگذار شود و هر طریقه ای که در پیش گرفته شود فرقی نمی کند . منظور خنثی کردن اثرات الکل در بدن و مغز است . در صورتی که این مطلب بدست شخص صلاحیت داری سپرده شود ، بندرت زمان و یا مخارج زیاد نیاز دارد . با بوجود آوردن این شرایط ، بیمار پیشرفت بهتری خواهد داشت زیرا عطش مشروب از میان می رود و فکر هم شروع به کار خواهد کرد ، پس از درمیان گذاشتن پیشنهاد فوق ، ممکن استلازم شود که مخارج آنرا پیش پرداخت نمایید اما بنظر ما باید صریحا به او گفته شود که تمامی مخارج در آینده از حقوقش کسر خواهد شد . برای او بهتر است که در این مورد کاملا احساس مسئولیت کند.

در صورتیکه شخص مورد نظر پیشنهاد شما را پذیرفت ، لازم است خاطر نشان شود که درمان جسمی ، فقط جزء کوچکی از برنامه است و با آنکه شما بهترین خدمات پزشکی ممکن را برایش فراهم کرده اید ، اما او باید بداند که درونا و قلبا باید تغییر کند . برای خلاصی از مشروبخواری دگرگونی دید و فکر لازم است . همه ما لزوما می بایستی بهبودی خود را در راس هر چیزی قرار می دادیم ، زیرا بدون آن ، هم خانواده و هم کسب و کار ، هر دو از دست می روند .

حالا آیا شما از هر جها اطمینان دارید که شخص مورد نظر توانایی بهبود یافتن را دارد ؟ اکنون که صحبت از اعتماد به میان آمده است ، ایا شما می توانید مساله او را کاملا خصوصی تلقی کنید و در مورد اعمال گذشته و اقدامات درمانی آینده اش بدون اجازه او هرگز با کسی صحبت نکنید؟ بهتر است این مطلب را پس از مراجعه با او در میان بگذارید.

دوباره بر سر موضوع بحث کتاب برگردیم ، در این کتاب پیشنهاداتی مطرح شده است که کارمند الکلی من تواند بوسیله آن مشکل خود را حل کند . بعضی از این ایده ها برای شما نوظهورند و شاید شما زیاد با طریقه پیشنهادی ما موافق نباشید . پیشنهاد ما به هیچ وجه بعنوان حرف آخر در مورد این موضوع عرضه نمی شود ، تنها چیزی که ما می دانیم اینست که در مورد ما ثمر بخش بوده است . از همه این حرفها گذشته آیا برای شما نتیجه ، مهمتر از طریقه و متد نیست ؟ کارمند شما بهر حال حقیقت تلخی را در مورد الکلیسم خواهد آموخت و حتی اگر راه حل ما را هم دنبال نکند ، آگاهی از این مطلب به هیچ وجه لطمه ای به او نخواهد زد .

در دوران مداوا پیشنهاد می کنیم توجه دکتر معالج را به اینمتاب جمع کنید . در صورتی که بیمار این کتاب را در اولین فرصت ، در حالی که هنوز به شدت دچار افسردگی است بخواند ، ممکن است بتواند به موقعیت و حالت وخیم خود پی ببرد . ما امیدواریم پزشک معالج در مورد وضعیت بیمار حقیقت را خر چه که هست بگوید ، وقتی این کتاب به بیمار داده می شود بهتر است هیچکس پیروی از پیشنهادات آنرا به او تکلیف نکند ، او خود باید برای خود تصمیم بگیرد.

شما ممکن است شرط ببندید که در اثر طرز برخوردی که در پیش گرفته اید و مطالب محتوی کتاب ، مشکل کارمند شما به کلی حل خواهد شد ، در بعضی از موارد این مطالب حقیقت دارد اما در مورد بعضی ها ممکن است اینطور نباشد . بنظر ما اگر شما استقامت داشته باشید ، در صد موفقیت راضیتان خواهد کرد . ما تعدادمان در حال ازدیاد و کارمان در حال توسعه است . امیدواریم کارمندانتان را در آینده با ما در تماس بگذارید . اما در این فاصله مطمئنیم که نتایج مثبت زیادی از طریق کتاب حل خواهد شد .

پس از مراجعت کارمندانتات از او سوال کنید که ایا فکر می کند جواب را پیدا کرده است ؟ در صورتی که احساس کند که می تواند مشکلات خود را به راحتی با شما در میان بگذارد و شما هر چه را که او بگوید درک می کندی و از او ناراحت نمی شوید ، در آن صورت می توانید امیدوار باشید که بهبودیش با سرعت مطلوبی آغاز شده است .

در جریان اینگونه مکالمات، اگر کارمندتان از موضوع ناراحت کننده ای صحبت کرد آیا شما می توانید خونسردی خود را حفظ کنید ؟ برای مثال ممکن است اعتراف کند که در بعضی از حسابها دستکاری کرذه است . یا در خیال قر زدن بهترین مشتریان شما بوده است . در واقع اگر او راه حل ما را پذیرفته باشد ، همانطور که خودتن می دانید باید کاملا صادق باشد و نتیجتا ممکن است به مطالب زیادی اعتراف کند . آیا شما می توانید به چشم یک حساب بسته به آنها نگاه کنید . به رویشان قلم بکشید و از نو شروع کنید ؟ در صورتی که بدهکار است ، شاید شما مایل باشید که آنرا برایش قسط بندی کنید .

در صورتی که او مشکلات خانوادگی خود را با شما در میان بگذارد بدون شک توصیه های مفیدی در جوابش خواهید داشت . حال اگر کارمندتان بدون انتقاد از همکاران و یاداستان سرایی در مورد کار ، حرفی برای گفتن داشته باشد ، ایا این اجازه را به او می دهید که حرفش را رک و پوست کنده با شما در میان بگذارد ؟ در پیش گرفتن این رویه یک عمر وفاداری را از جانب این گونه کارمندان برایتان به ارمغان خواهد آورد .

بزرگترین دشمنی ما الکلی ها دلخوری ، حسادت ، غبطه ، احساس عجز و ترس است . در کسب و کار چشم و همچشمی و رقابت وجود دارد و سیاست بازی های محیط کار از آن سرچشمه می گیرد . کاه ما الکلی ها تصور می کنیم مر دم می خواهند زیر پای ما را خالی کنند که در بیشتر مواقع به هیچ وجه واقعیت ندارد اما بعضی ها گاه از مشروب خواری ما بهنوان حربه ای استفاده کرده اند .

مثلا در یک مورد شخص بد خواه مرتبا شوخی های دوستانه ای راجع به مشروبخواری یک الکلی می کرد و بدین طریق موزیانه مطالب مغرضانه خود را اظهار می داشت . در موردی دیگر ، یک الکلی برای مداوا در بیمارستان بستری می شود . اول فقط چند نفری از جریان اطلاع پیدا می کننند اما پس از مدت کوتاهی همکان از آن مطلع می شوند  این گونه مطالب شانس بهبودی الکلی را کمتر می کنند . صاحب کار یا رئیس مربوطه در بسیاری از موارد می تواند از قربانی شدن کارمندان خود جلوگیری کند . البته یک رئیس نمی تواند بین کارمندان خود تبعیض قائل شود اما همواره می تواند کارمندان خود را در مقابل تحریک بی جهت و انتقاد غیر منصفانه حمایت کند .

الکلی ها معمولا مردمی پر انرژی هستند . آنها هم در کار زیاده روی کی کنند و هم در تفریح . کارمند شما نیز مسلما با کار زیاد ، در حال جبران گذشته ها است . از آنجا که او قدری ضعیف و نامتعادل است و اکنون خود را جسما و روحا بدون کمک الکل با زندگی تطبیق می دهد ، بنابر این ممکن است در کار زیاده روی کند و شاید لازم شود شما به خواسته شانزده ساعت کار او در روز جواب رد بدهید و او را تشویق کنید که تفریح هم بکند . ممکن است کارمند شما میل زیادی برای کمک به سایذ الکلی ها داشته باشد و کاه در بین ساعات اداری وجودش برای کمک به آنها لازم شود . در اینگونه مواقع قدری انعطاف ، می تواند کمک بزرگی باشد زیرا اقدامات فوق ، برای تداوم هشیاری او لازم است .

پس از آنکه کارمند شما چند ماهی بدون الکل زندگی کرد ، شاید بتوانید از خدمات او در مورد کامندان دیگری که الکلی بودنشان باعث دردسر شما شده است استفاده کنید ، البته در صورتی که آنها مایل باشند شخص سومی در کار باشد . الکلی های بهبود یاففته رده های پائین اداری ، بهتر می توانند با کارمندان ارشد صحبت کنند و از آنجا که در سطح متفاوتی از زندگی هستند در نتیجه از این مسئله سوء استفاده نمی کنند .

در این مرحله شما می توانید به کارمندان خود اطمینان کنید . در اثر تجربه طولانی با بهانه هایی که الکلی آورده است . طبیعتا گاه شما دچار سوء شن خواهید شد . مثلا وقتی همسر او تلفنی شما را از بیماری او مطلع کند ، ممکن است فورا نتیجه گیری کنید که دوباره کارش به مستی کشیده شده است . در صورتی که این مطلب واقعیت داشته باشد ، اگر دوست ما هنوز در خیال بهبودی است ، حتی به قیمت شغلش جریان را برای شما تعریف خواهد کرد . او می داند که زنده ماندنش بستگی به صداقتش دارد . کارمندتان از دانستن اینکه شما در مورد او افکار منفی ندارید ، به او مشکوک نیستید و برای مصونیتش در برابر وسوسه مشروب ، تعیین تکلیف نمی کنید ، سپاسگذار خواهد بود . او در صورتی که برنامه بهبودی خود را با جیت دنمبال کند ، به هر جا که کارش ایجاب کند می تواند برود .

اگرشخص مورد نظر حتی برای یک بار لغزش کند ، شما در مورد کار او باید تصمیم بگیرید . در صورتی که مطمئن هستید خیال بهبودی ندارد ، بدون شک باید اخراجش کنید . حال اگر برعکس ، اطمینان دارید که سعی خودش را می کند ، شاید بخواهید فرصت دیگری به او بدهید اما نباید احساس کنید که هیچگونه تعهدی در ابقای او دارید . تعهد شما مدتها پیش ادا شده است .

مطلبدیگری هست که شاید شما مایل به انجام آن باشد . در صورتی که سازمان شما سازمان بزرگی است ، بهتر است این کتاب را در اختیار میران دوایر خود بگذارید و برایشان روشن کنید که با الکلی های سازمان خود ، هیچگونه دعوایی ندارید . این مدیران گاه در موقعیت مشکلی قرار می گیرند ، آنها با مردان زیر دست خود اکثرا رفاقت دارند و بدلایل مختلف از آنها حمایت می کنند و با خیال اینکه شاید در آینده اوضاع بهتر شود ، مشروبخواری را که مدتها باید اخراج می شد و با موقعیت بهبودی بایش فراهم می آمد ، همچنان در سمت خود حفظ می کنند و با این کار حتی موقعیت خود را به خطر می اندازند .

پس از مطالعه این کتاب ، یک رئیس دایره می تواند برای مثال به کارمند خود بگوید : ایا می خواهی دست از مشروبخواری برداری یا نه ؟ هر بار که مشروب می خوری مرا در محظور قرار می دهی که نه در مورد من و نه در مورد سازمان ما منصفانه است . من مطالبی راجع به الکلیسم آموخته ام . الکلیسم یک بیماری مهلک است و اگر تو الکلی باشی که از رفتارت هم همینطور پیدا است ، سازمان ما مایل است به تو کمک کند تا مشکل خود را حل کنی و اگر تمایل داشته باشی راه نجات وجود دارد و در صورتی ه این راه را انتخاب کنبد ، گذشته ها فراموش می شود و در مورد بستری شدنت هم حرفی با کسی زده نخواهد شد . اما اگر نمی توانی و یا نمی خواهی از مشروبخواری دست برداری ، بنظر من بهتر است از شغل خود استعفا دهی.

ممکن است روسای دوایر سازمان شما ، با مطالب این کتاب هم عقید نباشند ، نیازی هم ندارند و معمولا نباید این کتاب را به زیر دستان الکلی خود نشان بدهند اما حداقل خود مشکل الکلیسم را درک می کنند و دیگر قول و قرار های تو خالی زیر دستان الکلی گمراهشان نخواهد کرد . آنها خواهند توانست در مورد اینگونه کارمندان تصمیم گیری بجا کنند و دیگر دلیلی برای سرپوش گذاشتن برو مشکل الکلی های زیر دست خود نخواهند داشت .

خلاصه تمام این مطالب این است : هیچکس نباید به خاطر الکلی بودن اخراج شود و در صورتی که تمایل به ترک داشته باشد ، لازم است فرصت بهبودی در اختیارش گذاشته شود ، اما در صورتی که نمی خواهد و یا نمی تواند ترک کند باید اخراج شود . در مورد این مطلب ، استثناهای زیادی وجود ندارد .

به نظر ما این طرز برخورد و رویه نتایج مثبتی دارد ، اینکار امکان بهبودی یک کارمند خوب را فراهم می کند و شک و شبهه را برای اخراج کسانی که نمی خواهند و یا نمی توانند ترک کنند از شما دور می کند . ممکن است الکلیسم ، زیانهای هنگفتی به سازمان شما زده باشد و بخاطر اتلاف وقت و از دست دادن کارمندان سابقه دار خود ضررهای فراوان دیده باشید . امیدواریم پیشنهاد ما بتواند در مورد این گونه هرزرویها که گاه سنگین است ، شما رایاری دهد . ما فکر می کنیم تشویق کردن شما در جلوگیری از هرزرویها و فرصت دادن به کارمندان با ارزشتان کار عاقلانه ایست .

چندی پیش با معاون یک سازمان بزرگ صنعتی تماس گرفته شد ، او اظهار داشت بسیار خوشحالم که شما از شر مشروبخواری خلاص شدید . سیاست سازمان ما حکم می کند که در زندگی و عادات کارمندان خود دخالت نکنیم اما اگر کامندی آنقدر مشروب بخورد که در کارش اثر بگذارد ، اخراجش می کنیم . من نمی دانم شما چطور ممکن است بتوانید کمکی به ما بکنید ، همانطوریکه می بینید ، ما مشکلی بنام الکلیسم در این سازمان نداریم . و همینطور سازمان هر ساله میلیونها دلار صرف تحقیقات می کند و قیمت تمام شده آنها هم به دقت و با ارقام اعشاری حساب می شود . این سازمان تاسیسات ورزشی و تفریحی در اختیار کارمندان خود گذارده است و همگی بیمه هستند و در مورد سلامت ، چه از نقطه نظر انسانی و چه تجارتی ، به کارمندان خود واقعا توجه می کند اما در مورد الکلیسم ، چه بگوئیم اصلا باور نمی کند که چنین مشکلی وجود داشته باشد .

شاید این دید و طذز تفکر همگانی باشد . آن عده از ما که زندگی کاری و تجارتی را سالها تجربه کرده ایم . حداقل از زاویه دید یک الکلی ، به عقیده صادقانه این مرد محترم لبخند می زنیم . اگر او می دانست که الکلیسم چقدر در سال برایش خرج بر می دارد . احتمالا دچار شوک می شد . موسسه آنها به احتمال زیاد الکلی ها و افراد مستعدی را در زیر چتر حمایت خود دارد . ما اعتقاد داریم که روسای سازمان های بزرگ ، اکثرا از مقیاس شیوع این مشکل بی اطلاع هستند . حتی اگر شما احساس می کنید در سازمان شما مشکل الکلیسم وجود ندارد ، شاید ارزش یک نگاه دوباره را داشته باشد و شما مطالب جالبی کشف کنید .

در این فصل ار الکلی ها بعنوان مردمی آشفته و بیمار یاد شده است ، اما انچه که دوست عزیز ما ، معاون آن سازمان در نظر داشت مشروبخواران دائم الخمر و یا مستان پر سرو صدا بوده اند که البته همگی آنها سیاست سازمان مذکور بدون شک مناسب است اما معاون محترم بین اینگونه مردمان و الکلی ها تفاوت قائل شده است .

انتظاری نیست که وقت و توجه بیش از حد صرف کارمند الکلی شود ، کارمندی که کارش درست است و در راه بهبودی است یک چنین انتظاراتی ندارد . او نه تنها خود را تحمیل نمی کند ، بلکه برعکس مثل ماشین ، برای شما کار می کند و تا روز مرگش دعاگوی شما خواهد بود.

من اکنون خود سازمان کوچکی تاسیس کرده ام و دونفر از کارمندانم الکلی هستند ، آنها به اندازه پنج فروشنده معمولی فروش دارند ، چرا که نه ؟ آنها طرز تلقی و بینش جدیدی در زندگی پیدا کرده اند و از یک زندگی بدتر از مرگ نجات یافته اند و من از تمام لحظاتی که صرف کمک به آنها کرده ام لذت برده ام .

ﭼﺸﻢ اﻧﺪازی ﺑﺮای ﺷﻤﺎ

برای بیشتر مردم عادی مشروب خواری مفهومش ، مصاحبت ، معاشرت و تصورات و خیالات خوش رنگ است . مشروب مردم را از دل واپسی ، یکنواختی و تشویش آزاد می کند . احساس زندگی لذت بخشی با دوستن بوجود می آورد و فرد حس می کند که زندگی زیباست اما در دوران آخر مشروبخواری ما ، داستان اصلا اینطور نبود . لذات قدیم کاملا از بین رفت و فقط خاطره هایی از آنها باقی ماند و ما دیگر هرگز نتوانستیم لحظه های خوش گذشته را دوباره زنده کنیم . ما با سماجت آرزو کردیم تا بلکه بتوانیم مانند گذشته از زندگی لذت ببریم . وسوسه پیدا کردن یک معجزه جدید برای کنترل مشروبخواری ، رویای رقت انگیز و درد آوری شده بود . ما هر چه بیشتر سعی می کردیم ، با ناکامی بیشتری روبرو می شدیم . هر چه مردم ما را کمتر تحمل می کردند ، ما از اجتماع و زندگی بیشتر دور می شدیم . وقتی ما به بندگی “الکل شاه ” درآمدیم و ساکنان لرزان دنیای دیوانه او شدیم ، ابر سرد تنهایی بر آسمان زندگی ما گسترده شد و به مرور تراکم شدید تر و تاریکتر پیدا کرد . یعضی از ما به اماکن پست و کثیف پناه می بردیم تا شاید مصاحبی پیدا کنیم که ما را بپذیرد و درک کند اما دوام کوتاهی داشت و پس از لحظات فراموشی ، با چهار سوار سهمگین سرنوشت ، وحشت ، سردرگمی ، عجز و یاس روبرو می شدیم . مشروبخواران سرخورده مفهوم این سطور را به خوبی درک می کنند .!

گاهی اوقات مشروبخوار قهاری که مدتی مشروب نخورده است احتمال دارد بگوید : ” من اصلا دلم برای مشروب خوردن تنگ نشده ، هم حالم بهتره ، هم بهتر کار می کنم و هم بیشتر بهم خوش می گذره  ” بعنوان مشروبخواران گرفتار سابق ، ما به این لطیفه لبخند می زنم .

دوست ما مثل کودکی است که در تاریکی از ترس سوت می زند تا بلکه روحیه خود را تقویت کند . او خود را گول می زند و باطنا در صورتی که بتواند قصر در رود ، حاضر است بخاطر چند بطر مشروب ، هر قیمتی را بپردازد . او هنوز بازیهای سابق را تکرار می کند ، زیرا از هوشیاری خود راضی و خوشنود نیست و نمی تواند زندگی را بدون الکل مجسم کند . شاید روزی برسد که حتی نتواند زندگی را چه با الکل و چه بدون آن تحمل کند . آنوقت است که با تنهایی بصورتی که تعداد کمی با آن آشنا هستند آشنا می شود و خود را بر لبه پرتگاه خواهد یافت . آرزو خواهد کرد که زندگی خاتمه یابد و همه چیز تمام شود . شما ممکن است پس از آگاهی از چگونگی رهایی ما از منجلاب بگویید : ” بسیار خوب ، من آماده ام اما آیا قرار است زندگیم مانند بعضی از پرهیزگارانی که می بینم ، خشک و بی روح و یکنواخت باشد ؟ من می دانم که باید بدون مشروب زندگی کنم اما چطور می توانم ؟ آیا چیز بدرد بخوری دارید که بتواند جای آنرا پر کند ؟”

بلی ،  برای الکل جانشینی وجود دارد ، جانشینی بمراتب بالاتر و آن عضویت در انجمن الکلی های گمنام است . در آنجا شما ار از دل واپسی ، یک نواختی و تشویش ازاد می شوید . تخیلاتتان پر می گشاید و زندگی سرانجام مفهوم پیدا می کند بهترین و رضایت بخش ترین سالهای زندگی شما در مقابل شماست و بدین ترتیب ما و شما هر دو انجمنی پیدا می کنیم . می پرسید ، چطور این اتفاق می افتد و در کجا چنین مردمی را پیدا خواهیم کرد ؟ شما این دوستان جدید را در محله های خود ملاقات خواهید کرد . الکلی های زیادی در نزدیکی شما وجود دارد که مانند سرنشینان یک کشتی شکسته ، بدون آنکه از دستشان کاری برآید به مرور می میرند و نابود می شوند . اگر شما ساکن شهر بزرگی هستسد ، صدها نفر از اینگونه افراد را می توانید در اطراف خود پیدا کنید . چه ثروتمند و چه فقیر ، چه بالا و چه پائین ، آنها اعضاء و دوستان آینده الکلی های گمنام هستند . شما در میان آنها دوستان ابدی خواهید یافت و بوسیله هم بستگی های جدید و فوق العاده ای، با آنها پیوند خواهید خودر . آری شما به کمک یکدیگر بر مشکلات غلبه خواهید کرد و دوشادوش هم رهسپار سفر دست جمعی خود خواهید شد . آنوقت است که شما با مفهوم از خودگذشتگی آشنا می شوید و بخاطر نجات دیگران در بازیافتن دوباره زندگیشان ، فداکاری خواهید کرد و به معنای واقعی “همسایه خود را مانند خود دوست بدار ” پی خواهید برد .

ممکن است ظارها این طور به نظر برسد که امکان خوشحالی ، احترام و ثمر بخش بودن دوباره برای اینگونه افراد وجود نداشته باشد . شاید فکر کنید چطور ممکن است آنها بتواننداز این یاس و نا امیدی و بد نامی و بدبختی خلاص شوند ؟ جواب ساده است ، همانطور که این اتفاقات برای ما افتاد است . برای شما هم به همان ترتیب خواهد افتاد و در صورتی که از صمیم قلب ارزو کنید و بدان اولویت دهید و آماده بهره گیری از تجربه ما باشید در آنصورت اطمینان داریم که برایتان به وقوع خواهد پیوست . ما هنوز در عصر معجزات زندگی می کنیم و بهبودی ما دلیلی برای اثبات آن است .

پس از گسترده شدن صفحات این کتاب بر امواج بین المللی الکلیسم ، آرزو داریم که الکلی های درمانده به ندای آن توجه نمایند و پیشنهاداتش را دنبال کنند . ما اطمینان داریم که بسیاری از آنها پس از برخواستن از بستر خود ، به یاری یاری مبتلایان دیگر خواهند شتافت و شاید بدین ترتیب انجمن الکلی های گمنام در هر شهر و دهکده ای شکوفا شود و پناهگاه کسانی باشد که بدنبال راه نجاتند .

در فصل پنجم “چگونگی عملکرد ” شما ایده هایی در مورد روش ما برای بازگرداندن دیگران به سلامتی کسب کردید . حال فرض می کنیم که از طریق شما چندین خانواده ، این راه را در پیش گرفته اند و اکنون شما می خواهید بدانید که قدم بعدی چیست ؟ بنظر ما بهترین راه نمایش چشم انداز آینده ، مرور تاریخچه رشد انجمن ماست .

سالها پیش ، (سال ۱۹۳۵) یکی از اعضای انجمن ما برای انجام معامله ای به شهری در غرب آمریکا سفر می کند که از لحاظ تجارتی سفر خوبی از آب در نمی آید . در آن دوران دوست ما موقعیت مالی بدی داشت و موفقیت در معامله مذکور می توانست او را دوباره به روی پای خود استوار کند . مذاکرات با جر و بحث به دعوا کشیده می شود و معامله سر نمی گیرد . سر خورده و نگران از بی اعتباری و افلاس ، دوست ما که بیش از چند ماه از هوشیاریش نمی گذشت و هنوز جسما ضعیف بود ، احساس می کند که موقعیت خطرناکی دارد و بهتر است کسی را بیابد که با او صحبت کند ، اما چه کسی ؟

در بعد از ظهر آنروز غم انگیز دوست ما در راهروی هتل اقامتگاه خود قدم می زد و در فکر تکلیف صورتحساب خود بود . در

یک طرف راهرو ، یک تابلوی شیشه ای راهنمای کلیساهای منطقه قرار داشت و در طرف دیگر راهرو ، درها بطرف بار قشنگی باز می شد . او از همان نقطه ای که ایستاده بود می توانست جمعیت سرخوش داخل بار را ببیند . با خود گفت : اگر به آنجا برود و برا خود مصاحبی دست و پا کند قدری ارامشخواهد یافت اما بدون مشروب شاید نتواند جرات حرف زدن با کسی را پیدا کند و تعطیلات آخر هفته اش در تنهایی بگذارد .

البته او می دانست که شروب نمی تواند بخورد اما با خود فکر میکرد چه ایرادی دارد که پشت میزی بنشیند و با یک نوشابه غیر الکلی دل خود را خوش کند ؟ ناسلامتی شش ماه بود که هشیار بود . شاید دیگر می توانست از پس یکی دو گیلاس بر اید . بیشتر از آنهم نخورد ! ترس برش داشت . احساس کرد یخ زیر پایش در حال آب شدن ات . دوباره همان وسوسه غافلگیر کننده و قدیمی گیلاس اول ، بسراغش آمده بود . ستون فقراتش شروع به لرزش کرد . بسرعت روی خود را بطرف دیگر راهرو برگرداند و بسوی تابلوی اعلانات کلیساهای منطقه ، راه افتاد . صدای جمعیت خوش گذران بار و طنین موسیقی هنوز به گوش می رسید . پیش خود فکر کرد ، مئولیت هایم چه می شوند ، بر سر خانواده ام چه می آید . تکلیف الکلی های یی که نمی دانند چگونه بهبود یابند و خواهند مرد چه خواهد شد . آها ، بلی آن الکلی ها ، بطور قطع الکلی های زیادی در این شهر وجود داشته باشند ، شاید بتوانم از طریق کلیسا یکی از آنها را پیدا کنم . در این لحظه دوست ما احساس می کند که عقلش دوباره بر سر جای خود آمده است . پس از شکر گزاری بدرگاه خدا ، نام یکی از کلیسا های تابلوی اعلانات را انتخاب کرد و قدم به داخل باجه تلفن گذارد . دوست ما به کمک یک کشیش با یکی از الکلی های آن شهر که در گذشته مرد معتبر و محترمی بود آشنا شد . این شخص به پائین ترین و آخرین محله مایوس کننده الکلیسم ، شدیدا نزدیک شده بود و موقعیت بسیار بدی داشت . همسرش ناخوش و فرزندانش نابسامان بودند . خانه اش در خطر حراجی قرار داشت و صورتحسابهایش پرداخت نشده بود . با اینکه مایوسانه آرزوی ترک داشت و با کوشش زیاد راههای مختلفی را آزمایش کرده بود اما راه فراری پیدا نمی کرد . او می دانست که حالتی غیر طبیعی دارد ولی نمی توانت مفهوم الکلی بودن را کاملا درک کند .

پس از آنکه دوست ما تجربیات خود را با این شخص در میان گذارد ، اعتراف کرد که با وجود سعی فراوان ، نیروی اراده اش نمی تواند او را زیاد از مشروب دور نگه دارد . او لزوم یک تجربه روحانی را پذیرفته بود و آنرا کاملا درک میکرد اما روش پیشنهادی ما را بهای سنگینی برای آن می دانست . این مردشدیدا نگران بود که مبادا دیگران از بیماری او اطلاع پیدا کنند و مانند تمام الکلی ها تصور می کرد فقط چند نفری داستان او را می دانند ! می گفت چرا باید در مقابل کسانی که ممر درآمد من هستند احمقانه به گرفتاری های خود اعتراف کنم ، باقیمانده کسب و کار خود را به آتش کشم و خانواده خود را بیشتر عذاب دهم ؟ او حاظر به هر کاری بود بجز این کار . علیرغم این جر و بحث ها ، این مرد توجهش به مطالب دوست ما جلب شده بود . دوست ما را به خانه خود دعوت کرد . مدتی گذشت و او همچنان به مشروبخواری ادامه داد و درست زمانی که تصور می کرد در حال بدست آوردن کنترل مشروبخوار است ، دوباره اختیارش را از دست داد و در دام این دوره وحشتناک مشروبخواری دیگر گرفتار شد . برای او این دوره ، دوره ای بود که به بقیه دوره ها خاتمه داد و متوجه شد که می بایست با مشکل خود صادقانه روبرو شود و شاید هم قدرت انجام آنرا به او بدهد.

این مرد سرانجام یک روز دل به دریا زد و برای کسانی که می ترسید از داستانش آکاه شوند حکایت خود را تعریف کرد و از اینکه مردم آنقدر به راحتی او را فهمیدند متعجب شد و همچنین فهمید که بسیاری از آنها داستان مشروبخواری او را از مدتها قبل می دانستند . او همان روز اتومبیل خود را برداشت و به سراغ افرادی که به آنها زیان رسانده بود رفت ، در راه از ترس به خود می لرزید ، زیرا این کار می توانست زندگی او را نابود کند ، مخصوصا با نوع کاری که داشت ، اما اونیمه شب خسته و کوفته ولی خوشحال به خانه بازگشت و از آنروز به بعد دیگر هرگز لب به مشروب نزد . همانطور که بعدا بنظرتان خواهد رسید این شخص اکنون به وزنه بزرگی در اجتماع خود تبدیل شده است و مشکلات اصلی سی سال مشروبخواریش در ظرف چهار سالکاملا از بین رفته است .

برای این دو دوست زندگی آسان نبود و مشکلات زیادی بر سر راهشان قرار داشت . آنها هر دو متوجه شدند که لزوما باید از لحاظ روحانی فعال باشند . روزی بوسیله تلفن با سرپرستار منطقه ای تماس می گیرند و نیاز خود را برایشان تشریح می کنند و سوال می کنند که آیا یک الکلی تمام عیار برایشان سراغ دارد ؟

سر پرستار جواب مثبت می دهد و می گوید : ” بلی ، بد مستی در اینجا است که دونفر از پرستاران را کتک زده است وقتی مشروب می خورد اصلا سر از پا نمی شناسد اما در هشیاری مرد بسیار خوبی است . ظرف شش ماه گذشته هشت بار در اینجا بستری شده است ، می گویند او زمانی یکی از وکلای مشهور این شهر بوده است ولی ما همین چند لحظه پیش مجبور شدیم او را محکم به تخت ببندیم . ( این داستان ملاقات اول بیل و دکتر باب با نفر سوم الکلی های گمنام است و نتیجه آن تشکیل اولین گروه در اکرون اوهایو در سال ۱۹۳۵ بود. )”

خوب ، در اینجا یک الکلی تمام عیار وجود داشت اما بنظر نمی رسید که که وضعیت چندان امیدوار کننده ای داشته باشد . بهره گیری از اصول روحانی در مورد اینگونه مسائل ، آنطور که اکنون قابل درک است در آن دوران نبود . با این حال یکی از دو دوست به سرپرستار می گوید ، او را به یک اطاق خصوصی ببرید تا ما برسیم .

دو روز بعد عضو آینده الکلی های گمنام ، با چشمان بی نورش به دو نفر غریبه ای که در کنار تخت او نشسته بودن خیره شده بود . می پرسید : ” شما که هستید ؟ چرا من را در اطاق خصوصی آورده اند ؟ من همیشه در قسمت عمومی بیمارستان بستری می شدم.” یکی از ملاقت کنندگان می گوید ما راه حلی برای مرض مشروبخواری و داریم.

در حالی که یاس و نا امیدی بوضوح در چهره مرد بستری خوانده می شد جواب داد ، نه فایده ای ندارد ، هیچ چیز نمی تواند به من کمک کند ، من رفتنی هستم . دفعه قبل که از اینجا مرخص شدم در راه منزل دوباره مست کردم و حالا دیگر می ترسم از در بیمارستان بیرون بروم . من اصلا از این قضیه سر در نمی آورم .

این دو دوست به مدت یک ساعت از تجربه مشروبخواری خود برای بیمار صحبت می کردند و بیمار مرتبا در وسط حرف آنها می گفت : من هم همینطور ، من هم همینطور ، من هم همینطور مشروب می خوردم .”

این دو دوست در مورد مسمومیت شدیدی که مرد بستری از آن رنج می برد حرف زدند و توضیح دادند که چگونه این مسمومیت باعث تحلیل رفتن بدن الکلی می شود و افکار او را به انحراف می کشد . آنها درباره جو فکری قبل از گیلاس اول ، برای بیمار به تفصیل سخن گفتند .

مرد بستری می گوید بله من هم درست همانطور هستم ، شما دونفر خوب تمام مطالب را می دانید اما چه نتیجه ای دارد . شما برای خود آدمی هستید ، من هم زمانی بودم ولی دیگر نیستم و با حرفهایی که از شما شنیدم حالا بیشتر از همیشه می بینم که قادر نیستم مشروب را ترک کنم . در این موقع دو دوست شروع به خندیدن کردند و عضو آینده الکلی های گمنام تعجب می کردند که آنها به چه می خندیدند . این دو دوست تجربه روحانی خود را برای او تعریف کردند و در مورد اقداماتی که انجام می دادند . مرد بیمار گفت زمانی رابطه محکی با کلیسا داشتم اما درد مرا درمان نمی کرد . من در صبح روزهایی که تقاص بد مستی شب قبل را پس می دادم بارها عا کردم و قسم خوردم که دیگر دست به مشروب نزنم اما قبل از آنکه ساعت به نه برسد ، دمم دوباره توی خمره بود . در روز بعد مرد بستری با خود فکرهایش را کرده بود و قدری پذیراتر بنظر می رسد . می گفت شاید شما درست می گویید و هر کاری از خدا بر می آید اما زمانی که من سعی کردم به تنهایی با مساله مشروبخواریبجنگم ، خدا کمک چندانی به من نکرد .

در روز سوم او زندگی خود را به دست آفریدگار سپرد و رضایت خود را برای انجام هر کاری که لازم باشد اعلام کرد . آنروز همسر دوست جدید ما به ملاقاتش آمد و با اینکه هنوز جرات نمیکرد نسبت به وضع شوهر خود اظهار امیدواری کند اما متوجه شد  در او تغییراتی پدید آمده اسا . آری تجربه روحانی دوست ما شروع شده بود . همان روز بعد از ظهر دوست جدید ما لباسهای خود را پوشید و بعنوان یک مرد آزاد از در بیمارستان بیرون رفت . دوست ما بعدها حتی وارد سیاست شد و در انتخابات هم شرکت کرد . او با آنکه مرتبا سخنرانی های انتخاباتی می کرد و به گرد همایی ها و مجال مربوط به آن می رفت و شبهای زیادی را بیدار بود ولی با یک تفاوت جزئی در انتخابات بازندهش د اما چه باک او خدا را پیدا کرده بود و با پیدا کردن خدا ، او خود را هم پیدا کرده بود .

ار آن زمان (ماه جون ۱۹۳۵) این مرد دیگر هرگز دست به مشروب نزد و تبدیل به یک عضو محترم و مفید اجتماع شد . او به مردان زیادی در راه بهبودی کمک کرد و برای کلیسا یی که مدتها از آن غائب بود منبع قدرتی شد .

بدین ترتیب تعداد این گروهها در آن شهر به سه نفر رسید . آنها حس کردند باید آنچه را که پیدا کرده اند با دیگران سهیم شوند و الا از میان خواهند رفت . پس از چند بار کوشش بی نتیجه ، بالاخره نفر چهارم پیدا شد و از طریق دوستی که از جریان ما خبر دار شده بود با ما آشنا شد . این جوان بی بند و بار پدر و مادر خود را متحیر کرده بود و آنها نمی توانستند بفهمند که آیا می خواهد مشروب را ترک کند یا نه . آنها مردمی مذهبی بودند و از اینکه فرزندشان مایل نبود هیچ کاری با کلیسا داشته باشد سخت متحیر بودند .

برای این جوان ، مشروبخواری با زجر و شکنجه توام بود و ظاهرا هیچکس نمی توانست کاری برای او انجام دهد ، با این حال موافقت کرد که به بیمارستان برود و در همان اتاقی که دوست وکیل ما چندی پیش در آن بستری بود ، بستری شد .

در بیمارستان سه نفر به ملاقات او می روند . پس از مدتی شروع به حرف زدن می کند و می گوید ، آنطور که شما این مطالب روحانی را مطرح می کنید بنظرم درست می آید و من حاضر به انجام آن هستم . تازه دارم متوجه می شم که گویا بزرگترها در این مورد حق داشتند . بدین ترتیب نفر چهارم هم به جمع ما اضافه شد.

در تمام این دوران ، مردی که جریان راهروی هتل برایش پیش آمده بود ، در آن شهر باقی ماند و پس از سه ماه دوست اولی ، مرد وکیل و جوان تازه وارد را به جا گذاشت و به شهر خود مراجعت کرد . این مردان چیز کاملا نو و تازه ای در زندگی پیدا کرده بودند و. می دانستند که برای حفظ آن باید به الکلی های دیگر کمک کنند اما به مرور این امر بصورت محرکی ثانویدرآمد و با سروری که ثمره ایثار است توام شد . آنها خانه و امکانات محدود خود را در اختیار دوستان مبتلا گذاشتند و با خوشحالی وقت اضافه خود را به آنها دادند . این مردان در تمام ساعات شبانه روز آماده بودندتا تازه واردان را در بیمارستان بستری کنند و به ملاقاتشان بروند . به مرور گروه آنها بزرگتر شد و با آنکه در چند مورد با شکست های تلخی روبرو شدند اما در این گونه موارد سعی کردند که حداقل خانواده شخص مبتلا را با زندگی معنوی آشنا کنند ، تا بلکه لااقل آنها از رنج و دلهره خلاص شوند.

÷س از هجده ماه آنها موفق شدند هفت نفر دیگر را به گروه خود اضافه کنند . آنها مرتبا با یکدیگر در رفت و آمد بودند . بندرت اتفاق می افتاد که شبی این مردان و زنان گرد هم نیایند . آنها خوشحال از خلاصی خود دائما در این فکر بودندکه چطور می توانند کشف خود را با تازه واردان در میان بگذارند . سوای گرد همایی های خودمانی ، به مرور مرسوم شد در یک شب هفته جلسات مخصوصی تشکیل دهند تا هر کس که مایل به زندگی در روال معنوی است بتواند در آن شرکت کند . باضافه معاشرت و دوستی ، هدف اصلی این جلسات بوجود آوردن محیط و وقتی بود که تازه واردان بتوانند مشکلات خود را بدانجا بیاورند و مطرح کنند.

به مرور کار ما مورد توجه غیر الکلی ها قرار گرفت . یک زن و شوهر خانه بزرگ خود را در اختیار گروه عجیب و غریب ما قرار دادند . این زن و شوهر بعدها آنچنان مجذوب شدند که خانه مذکور را وقف کار ما کردند . زنهای بلا تکلیف زیادی به این خانه آمدند ، آنها با زنهای دیگری که دردشان را می فهمیدند آشنا شدند و از زبان شوهران این زنها ، داستانی را که بر سر الکلی ها می آید شنیدند و در مورد چگونگی بستری کردن شوهران یاغی خود راهنمایی شدند و آموختند که چگونه با لغزشهای بعدی آنها روبرو شوند ، همچنین مردان زیادی که از بیمارستان مرخص شده بودند و هنوز حالشان کاملا بجا نیامده بود به این خانه آمدند و از آستانه آن قدم به دنیای آزاد گذاردند . الکلی های بسیاری در این خانه به جواب سوالهای خود رسیدند و جذب ساکنان این خانه شدند ، ساکنانی که به بدبختی های خود می خندیدند و بدبختی های آنان را نیز درک می کردند . الکلی ها ، شدیدا تحت تاثیر کسانی که در بیمارستان به نلاقات آنان می آمدند قرار می گرفتند و بدین جهت پس از آمدن به آن خانه و شنیدن داستانهایی شبیه داستان خود ، فورا تسلیم می شدند . احساسی کهدر خطوط چهره زن های خوانده می شد و حالت غیر قابل وصفی که در نگاه مردان وجود داشت ، به اضافه جو هیجان آور آن محیط پر انرژی ، همه با هم به تازه واردان مژده می دادند که عاقبت بهشت را پیدا کرده است .

در اینجا یک راه حل عملی برای مشکلات تازه واردان وجود داشت . هیچ احساس مخالفی از کسی دیده نمی شد . تشریفاتی در کار نبود . همگی ساکنان ، از تساوی واقعی برخوردار بودند و حالت درک و پذیرش بی غل و غش این مردمان ، کشش غیرقابل مقاومتی داشت .

تازه وارد و همسرش در زمان ترک آن خانه ، از فکر اینکه خواهند توانست به دوستان مبتلا شده و خانواده هایشان کمک کنند ، در پوست خود نمی گنجیدیند و اینطور به نظر می رسید که این غریبه ها را از سالها پیش می شناختند . آنها معجزه ها را دیده بودند و می دانستند نصیب آنها هم خواهد شد . آری آنها اکنون مکی توانستند حقیقت والا و خالق مهربان و پر قدرت خود را تجسم کنند .

حال دیگر این خانه گنجایش آن همه تازه وارد را که تعدادشان به شصت تا هشتاد نفر می رسید ندارد . الکلی های زیادی از دور و نزدیک به طرف این خانه جذب می شوند . خانواده های زیادی از شهر های اطراف به آنجا می آیند . در یکی از محلاتی که با ما سی مایل فاصله دارد پانزده نفر است از الکلی های گمنام زندگی می کنند . فکر می کنیم روزی تعداد آنها از صدها هم تجاوز کند .(این کتاب در سال ۱۹۳۹ نوشته شده است).

زندگی ما الکلی های گمنام ، فقط شرکت در جلسات و ملاقات بیماران نیست ، بلکه جبران گذشته ها ، کمک در رفع اختلافات خانوادگی دیگران ، وساطت میان فرزندان مغضوب و والدین و در صورت لزوم کار پیدا کردن و پول غرض دادن به یکدیگر ، از جمله کارهای روزمره زندگی ما است . از نظر ما هیچکس آنقدر بی اعتبار و خراب نیست که نتوان با آغوش باز به او خوش آمد گفت ، البته اگر جدی باشد . ما اختلاف طبقاتی و رقابتی و حسادت را با لبخند از میان می بیم . مائیکه در کشتی مشترکی به سنگ خورده ایم ، مائیکه در زیر پرچم یک هدا متحد شده ایم و مائیکه قلب و فکر خود را معطوف رفاه دیگران کرده ایم ، دیگر به آن مسائلی که برای بعضی از مردم مهم است اهمیت نمی دهیم  در شهر های شرق آمریکا هم ؛ همین اتفاقات با شرایطی متفاوت در جریان است .

در یکی از این شهر ها ، بیمارستان معروفی برای الکلی ها و معتادان مود مخدر وجود دارد ، شش سال پیش یکی از اعضای ما در این بیمارستان بستری بود . بسیار از ما در میان دیواره های این بیمارستان برایاولین بار حضور خداوند را احساس کرده ایم . پزشکان مسئول این بیمارستان حق بزرگی به گردن ما دارد ، زیرا با وجود احتمال لطمه زدن به شغل خود ، عقیده خویش را نسبت به کار ما با ما درمیان گذاشت .

این پزشک مرتبا راه ما را به بیماران خود توصیه می کند و از آنجا که از زیر و بم کار ما آگاه است ، افرادی را انتخاب می کند که آمادگی و توان بهبودی را با شرایط روحانی داشته باشند و بسیاری از ما که بیماران سابق این بیمارستانیم برای کمک به آنجا می رویم . در این شهر جلسات غیر رسمی نیز به همان تعدادی که در قبل توضیح دادیم تشکیل می شود و تعدادی در آن شرکت می کنند و همان زود آشنایی ها و همان تشریک مساعی هایی که در آن شهر غربی پیدا می شد ، در اینجا هم وجود دارد . ما رفت و آمد زیادی در بین این دو شهر داریم و مبادلات بسیار مفیدی را در اینده پیش بینی می کنیم .

آرزو داریم روزی تمام مسافران ما ، انجمنی در محدوده خود پیدا کند ، این آرزو اکنون تا حدی به حقیقت پیوسته است . بسیاری از ما در کار فروش هستیم و سفرهای زیادی م یکنیم . تا کنون چندین گروه کوچک دو تا پنج نفره ، در چند جای مختلف از طریق تماس با د مرکز بزرگتر ما تشکیل شده است . آن عده از اعضای ما که به سفر می روند تا آنجا که امکان داشته باشد در این گرد همایی ها شرکت می کنند . با این عمل ، هم دست کمکی به گروههای کوچک داده می شود و هم اغوایگری وسوسه هایی که بر سر راه مسافر سبز می شود او را دیگر منحرف نخواهد کرد . در مورد این مطالب می توانید از اعضایی که زیاد مسافرت می کنند سوال کنید .

بدین ترتیب عده مازیادتر و زیادتر شده است . شما می توانید همین کار را انجام دهید و حتی یک تنه و با در دست داشتن این کتاب کارتان را شروع کنید . ما امیدواریم که این کتاب تما آنچه را که شما برای شروع کار بدان نیاز دارید در خود دارد .

ما می دانیم شما در چه فکری ستید ، احتمالا با خود می گویید ، حال خوشی که ندارم ، تنها هم که هستم ، پس چطور ممنم است بتوانم اینکار را انجام دهم . اما می توانید ، فراموش نکنید که به منبع قدرتی به مراتب بالاتر از قدرت خود دست یافته اید . با در نظر گرفتن یک چنین منبع پشتی بانی ، کپیه کردن چیزی که ما بدان توفیق یافته ایم ، فقط نیاز به صبر و تلاش دارد .

چندی پیش یکی از اعضای انجمن ما به شهرک بزرگی نقل و مکان کرد . هنوز چند هفته ای بیشتر از اقامت او در آنجا نگذشته بود که متوجه شد ، احتمالا درصد الکلی های آن منطقه در هر کیلو متر مربع حتی از شهر های بزرگ هم بیشتر است . این د استان چند روز قبل از نوشته شدن این فصل اتفاق افتاد . مسئولین امور آن منطقه ، به مسئله ای که دوست ما عنوا ن کرده بود توجه زیادی نشان دادند و دوست ما، مطالب خود را با روانپزشک سرشناسی که مسئولیت هائی در مورد امور روحی و روان ی افراد آن منطقه ب ه عهده گرفته بود، درمیان گذاشت . این روانپزشک ضمن ابراز علاقه نسبت به مسئله ، بسیار مشتاق یافتن هر گونه راه حل قابل اجرائی بود بنابراین از دوست ما سئوا ل کرد که آیا برنامه ای در نظر دارد؟
پس از شنیدن داستان دوست ما، دکتر تحت تاثیر قرار گرفت و پذیرفت که بطور آزمایشی روش ما را در بین بیماران الکلی خود و بعض ی از بیماران الکلی یک مرکز درمانی دیگر که او عضو آ ن بود امتحا ن کند . ترتیباتی نیز با رئیس بخش روانی یک بیمارستان بزرگ دولتی داده شد تا بعضی از تیر ه بختانی که سر و کارشان به آنجا می افتد هم بتوانند شامل این برنامه شوند.
بدین ترتیب دوست ما به زودی یاران فراوانی پیدا خواهد کرد، شاید بعضی از آنها چنان به زمین خورده باشند که دیگر هرگز نتوانند از جای برخیزند اما تجربه ما نشان میدهد که بیشتر از نیمی از کسانی که با ما تماس می گیرند، به عضویت الکلی های گمنام در خواهند آمد . وقتی چند نفر از الکلیهای این شهر ، راه خود را پید ا کنند  و لذت کمک به دیگران را برای بازگشت به زندگی کشف نمایند، آنوقت دیگر هیچ چیز نمی تواند این جریان را متوقف کند و تا برای تمام الکلی های آن شهر که میتوانند و می خواهند بهبود یابند موقعیت و امکان بهبودی فراهم نشود، این جریان همچنان ادامه پیدا خواهد کرد . شما هنوز هم ممکن است بگویید، اما من از مزایا ی تماس مستقیم با نویسندگان کتاب بی بهره ام . دراین مورد ما زیاد مطمئن نیستیم . جواب آن در دست خدا است . بنابراین به خاطر داشته باشید که در تمام مواقع تکیه گاه واقعی شما خداوند است و او به شما نشان خواهد داد که چگونه انجمنی را که آرزو دارید پدید آورید.
کتاب ما فقط وفقط جنبه پیشنهادی دارد، ما می دانیم که بسیار کم می دانیم ، اما خداوند مرتبا اسرار بیشتر ی برای شما و ما فاش خواهد کرد،در مراقبۀ صبگاهی از او سئوال کنید که امروز چطور می توانید برای کسی که هنوز بیمار است مفید باشید؟ اگر خانۀ شما مرتب باشد ، جواب ها خواهد رسید . اما واضح است که از جیب خالی نمی توان بخشش کرد . رابطه خود را با پروردگار درست کنید تا رویدادهای عظیمی برای شما و دیگران پدید آید. آری ، اینها واقعیات بزرگ زندگی ما هستند. ای دوست ، خود را به خدایی که خود درک می کنی بسپار، خطاهایت را به او و همنوعانت اقرار کن ، خرابیهای گذشته را جبران نما و از آنچه که بدست می آوری آزادانه ایثار کن و به ما بپیوند . ما در مجمع روحانی همراه توایم و در مسیر سرنوشت خیرت ، به طور قطع با بعضی از ما ملاقا ت خواهی کرد . خدا یار و
نگهدارت باشد.

ﮐﺎﺑﻮس دﮐﺘﺮ ﺑﺎب

 دَکتر باب یکی از دو مؤسس الکلی های  گمنام است و تاریخ تأسیس جمعیّت ما ، زمان هشیاریء او در دهم  ژوئن سال 1935 شروع شده است . او در سال 1950 دنیا را بدرود گفت .

    دکتر باب در طول دوران هشیاری خود ، پیام معتادان گمنام را به بیش از پنجهزار معتاد زن و مرد رسانید و خدمات پزشکیء خود را برایگان در اختیار آنها گذارد . در طول این دوران خواهر روحانی « ایگناتیا» که     یکی از نزدیکترین دوستان جمعیّت ما است در بیمارستان « سنت توماس » شهر « اکرون » در ایالت « اوهایو» دکتر باب را دست یاری میکرد .

    من در یک دهکدهء کوچک هفت هزار نفری در ایالت « نیوانگلند » بدنیا آمدم ، تا آنجا که بیاد دارم سطح اخلاق منطقهء ما از حدّ معمول بسیار بالاتر بود . هیچگونه مشروبی حتّی آبجو در فروشگاههای دهکدهء ما پیدا نیمشد مگر در فروشگاه مرکزیء دولتی و فقط در صورت متقاعد کردن مسئول فروشگاه به نیاز مبرم امکان تهیّهء نیم بطر مشروب وجود داشت و در غیر اینصورت مشتری مجبور بود دست خالی و بدون آنچه که بعدها فهمیدم   درمان تمام دردهاست فروشگاه را ترک کند . بعضی از مردمانیکه برایشان از « بوستون » و یا « نیویورک » مشروب فرستاده میشد . از طرف بیشتر اهالی غیر اعتماد و نا معقول تلقّی میشدند . در منطقهء ما هزار کلیسا و مدرسه بود و من تحصیلات اوّلیّه خود را در آن جا شروع کردم . پدر من به یک کار تخصّصی اشتغال داشت و مرد قادری بود . پدر و مادرم هر دو عضوکلیسا بودند و در فعّالیّت های آن شرکت میکردند واز لحاظ هوش واستعداد نیز بمراتب ازسطح متوسط اجتماعی بالاتر بودند .

    بدبختانه من تنها فرزند خانواده بودم و شاید این مطلب باعث بوجود آمدن احساس خودخواهی در من میشد ، احساسی که رُل مهمّی در شکل گرفتن الکلیزم در من بازی کرد.

     از زمان کودکی تا دوران دبیرستان تقریباً مجبور بودم بکلیسا ، کلاس انجیل یکشنبه صبح ، موعظهء یکشنبه ، کلاس دوشنبه شب و گاه مراسم دعای عصر چهارشنبه بروم . این مطالب باعث شدند بالاخره تصمیم بگیرم که هر وقت از زیر سلطهء والدینم خارج شوم ، دیگر هرگز قدم به کلیسا نگذارم و تا چهل سال بر این تصمیم خود باقی ماندم ، به جز در مواردی که نرفتن به کلیسا میتوانست بضررم تمام شود .

     پس از دبیرستان به مدّت چهارسال به یکی از بهترین دانشکده های کشور رفتم . در آنجا مشروب خوردن مانند یک درس اصلیء مجزا دنبال میشد و بنظر میرسید که همه در آن شرکت داشتند . من هر روز بیشتر و بیشتر میخوردم و از آن لذّت فراوانی میبردم و ناراحتیء بدنی و مالیء چندانی هم برایم ببار نمی آورد . در صبح روز بعد از مشروب خواری ظاهراً من بهتر از بقیّه قادر بودم دوباره سرپا شوم ، درصورتیکه رفقای هم پیاله ام از بدشانسی و یا شاید خوش شانسی شدیداً دچار حالت تهوّع میشدند . من در تمام دوران زندگیم حتّی یک بار هم سر درد نگرفتم و این باعث میشود که فکر کنم تقریباً از اوّل الکلی بوده ام . بنظر میرسید که تمام زندگیم بدون توجّه به حقوق ، خواسته ها و خواهش های دیگران فقط صرف جوابگوئی به امیال خودم میشد . این طرز تفکّر در طول زمان به مرور در من شدیدتر میشد . بالاخره دانشگاه را تمام کردم از دید همکلاسان هم پیاله ام فارغ التحصیل برجسته ای بودم  امّا رئیس دانشگاه در این مورد نظر دیگری داشت .

     پس از آن بمدّت سه سال شروع به کار برای یک مؤسسهء بزرگ تولیدی کردم و در شهرهای « بوستون » « شیکاگو » و « مونترآل » فروشندهء وسائل راه آهن ، انواع موتورهای بنزینی و وسائل آن شرکت بودم .

     در این سالها تا آن جا که جیبم اجازه میداد مشروب میخوردم و هنوز تقاص چندانی بابت مشروبخواری هایم پس نمی دادم امّا گاه گاهی صبح ها دچار رعشه های خفیفی میشدم . در تمام مدّت سه سال فقط یک نصفه روز کارم بخاطر مشروبخواری بهدر رفت.

          حرکت بعدیء من تحصیل پزشکی بود و در یکی از بزرگترین دانشگاههای کشور ثبت نام کردم . مشروبخواری را با شدّتی بیشتر از گذشته دنبال میکردم . از آن جا که ظرفیّت زیادی برای صرف آب جو داشتم در یکی از گروه های مشروبخواری به عضویّت انتخاب شدم و بزودی بصورت یکی از اعضای ببرجستهء آن درآمدم . بسیاری از روزها با آنکه درسم را کاملاً بلد بودم بخاطر رعشه های صبحگاهی مجبوربه ترک کلاس میشدم و به خوابگاه برمیگشتم وگاه جرأت داخل شدن به کلاس را نداشتم و میترسیدم که مبادا مرا پای تخته صدا کنند و آبرویم برود .

     در بهار سال دوّم دانشکاه وضعیّت من از حالت بد وارد مرحلهء بدتر شد . پس از یکدوره طولانی مشروب خواری به این نتیجه رسیدم که نخواهم توانست کلاسهایم را تمام کنم . بنابر این اثاث خود را جمع کردم و راهیء جنوب شدم تا در دهاتی که بیکی از دوستانم تعلّق داشت بمدّت یکماه اقامت کنم . پس از آنکه مغزم از حالت غبارآلود بدر آمد متوجّه شدم که ترک تحصیل کار احمقانه ایست و بهتر است دوباره بمدرسه برگردم بعد از مراجعت به دانشگاه دریافتم که مسئولین در مورد بازگشت من چندان موافق نیستند. بالاخره پس از گفتگوهای زیاد به من اجازه داده شد بسر کلاس برگردم و در امتحانات شرکت کنم که نتیجه نمراتم بسیار خوب بود امّا مسئولین دانشگاه ازدست من خسته شده بودند و بمن گفتند که وجودم مایهء دردسر است . سرانجام پس از چانه زدنهای آزار دهنده موافقت کردند نمرات مرا بدهند و من به یک دانشگاه معروف دیگررفتم . در آنجا وضع مشروبخواریء من آنقدر وخیم شد که همکلاسانم مجبور شدند به پدرم اطلّاع دهند و او از راه دور بامید سرو ساماندادن بوضع من بدیدارم آمد . امّا نتیجه ای نداشت و من همچنان به باده گساری مشغول بودم و خیلی بیشتر ازسالها گذشته مشروبهای مردافکن میخوردم.

    درست قبل از امتحانات نهائی یک دوره مشروبخواری سفت و سخت راشروع کردم . در سر امتحان آن چنان دستم میلرزید که نمیتوانستم قلم را در دست نگاه دارم . حداقل در سه امتحان ورقه ام را کاملاً سفید تحویل دادم و بالاجبار دوباره کلاسهایم را تجدید کردم . میدانستم که اگر خیال فارغ التحصیلی داشته باشم ،باید کاملاً از مشروبخواری دوری کنم و اینکار را هم کردم و شایستگیء خود را چه ازلحاظ انضباطی و چه درسی در برابر مقامات دانشگاه به ثبوت رساندم .

    مؤفقیّت من در نشان دادن قابلیّت هایم باعث شد در بیمارستانیکه همه آرزوی کار در آنرا داشتند برای دو سال بعنوان انترن پذیرفته شوم . در این دو سال من آنچنان سرم شلوغ بود که بندرت میتوانستم حتّی پای خود را ازبیمارستان بیرون بگذارم و نتیجتاً نمیتوانستم برای خود گرفتاری درست کنم .

    پس از اتمام دوران انترنی در جنوب شهر مطبی باز کردم . حال هم پول داشتم و هم وقت و از آنجا که دچار ناراحتی معده شده بودم ، بزودی دریافتم که یکی دو گیلاس مشروب ناراحتی معده ام را بر طرف میکند و بدین ترتیب طولی نکشید که زیاده رویهای سابق دوباره شروع شد .

    در این دوران تقاص پس دادن جسمی شدید شروع شد و حداقل دوازده بار داوطلبانه و بامّید معالجه در آسایشگاهها بستری شدم . حالا بین دهان اژدها و دم عقرب گیر کرده بودم اگر مشروب نمیخوردم معده ام درد میگرفت و اگر میخوردم اعصابم خراب میشد . پس از سه سال تحمّل این وضع بالاخره کارم به بیمارستان کشیده شد . در آنجا میخواستند بمن کمک کنند امّا من یا از رفیقم میخواستم که دزدکی برایم مشروب به بیمارستان بیاورد و یا الکل بیمارستان را میدزدیدم و بدین ترتیب مرتّباً حالم بدتر میشد .

    بالاخره پدرم مجبور شد از دیار خود دکتری برایم بفرستد و او بطریقی توانست مرا با خود بخانه پدرم ببرد . حدود دوماه طول کشید تا توانستم از خانه قدم به بیرون بگذارم و دو ماه دیگر هم در آن اطراف بودم و سپس برای از سرگرفتن  طبابتم بدفتر خود برگشتم . تصوّر میکنم که این اتّفاق یا حرفهای دکتر و یا هر دو آنقدر باعث ترس من شده بودند که تا زمان غدغن شدن مشروب در آمریکا دیگر بآن لب نزدم.

     با تصویب شدن تبصره هیجدهم اساسی ( غدغن شدن مشروب در آمریکا سال 1919 ) من احساس امنیّت میکردم و میدانستم که هر کس به تناسب استطاعت خود میتواند چند بطری یا جعبه مشروب بخرد که دیر یا زود تمام میشود . در نتیجه حتّی اگر مدّتی هم مشروب میخوردم دوام آن نمیتوانست زیاد باشد . در آن زمان هنوزنمیدانستم که مقدارتقریباً نامحدودی مشروب دولتی وجود دارد و اطبإ میتوانند بدان دسترسی داشته باشند ودر مورد مشروب خانگی هم بعدها  متداول شد هیچ اطّلاعی نداشتم . در ابتدإ مشروبخواریم متعادل بود امّا زیاد طول نکشید که دوباره عادتی را که قبلاً باعث فلاکتم شده بود از سر گرفتم .

    ظرف چند سال بعد ، دو نوع ترس در من فُرم گرفت . یکی ترس از بی خوابی و دیگری ترس از تمام شدن مشروب . با آنکه مرد عاقلی نبودم امّا میدانستم که اگر نتوانم چند ساعتی هشیار باشم پولی هم نمیتوانم در بیاورم و در نتیجه از مشروب هم خبری نیست. بنابراین در بیشتر مواقع با وجود وسوسهء شدید ، از خوردن مشروب در صبح خودداری میکردم امّا در عوض مقدار زیادی قرص مسکّن برای التهابات و تشنجّاتی که شدیداً آزارم میدادند مصرف میکردم گاه تسلیم وسوسه صبحگاهی میشدم که در آن صورت پس از چند ساعت قابلیّت کار کردن را از دست میدادم . اینکار باعث میشد که شانس قاچاق کردن مشروب بخانه ام برای غروب آنروز کمتر شود و نتیجتاً شب نخوابی و عذاب و سپس تشنّجات غیر قابل تحمّل صبح را بدنبال داشت . در پانزده سال بعدی من آنقدر حواسم جمع بود که وقتی مشروب میخوردم به بیمارستان نروم ، مریض هم بندرت میپذیرفتم ، گاه در یکی از کلوپهائی که عضو بودم ، خود را مخفی میکردم و همینطور عادت کرده بودم با اسم عوضی در هتلها اطاق بگیرم امّا دوستانم معمولاً پیدایم میکردند و اگر قول میدادند که سرزنشم نکنند دوباره بخانه برمیگشتم .

     وقتی همسرم بعد از ظهرها از منزل بیرون میرفت ، مخفیانه تعداد زیادی بطری مشروب بخانه میبردم و آنها را در ذغال دانی ، قفسه لباسهای کثیف ، بالای سردر ، بالای تیرهای سقف و شکافهای کف زیرزمین پنهان میکردم و از یخدانهای قدیمی و بشکه های کهنه و حتّی منقل خاکستر هم استفاده میکردم امّا هیچ وقت از مخزن آب مستراح استفاده نکردم زیرا بنظرخیلی آسان میآمد . بعدها فهمیدم که همسرم مرتباً آنرا بازرسی میکرد . درروزهای زمستان که هوا زود تاریک میشد ، شیشه های بغلی مشروب را داخل دستکش پوستی میگذاشتم و از محلّ جاسازیم در حیاط بطرف ایوان پشت در اطاق پرتاب میکردم . البته کسیکه مشروب قاچاق برایم میآورد قبلاً آنرا در زیر پله های پشت خانه جاسازی میکرد تا من در فرصت مناسب آنها را بردارم .

     گاهی اوقات بطریها را توی جیبم میگذاشتم امّا همسرم جیبهایم را میگشت و این کار مخاطره انگیز شده بود .بعدها برای مدّتی شیشه های کوچک چهار « اونسی » را پر از مشروب میکردم و چندتائی توی جورابم میگذاشتم و بداخل خانه میبردم ، این کار مدّتی خوب پیش رفت تا اینکه من وهمسرم بخانهء دوستی بنام « والاس بیری » ( wallace berry )در «تاگ بوت انی » ( tugboat annie ) دعوت شدیم و در آنجا بود که راز جوراب برملا شد . در مورد داستان بستری شدنم در بیمارستانها و آسایشگاه ها مایل نیستم وقتی صرف کنم .

     در ظرف این مدّت دوستانمان تقریباً بطور کلّی با ما قطع رابطه کرده بودند . بخاطر مست کردنم ، نه بجائی دعوت میشدیم و نه همسرم جرأت دعوت کردن کسی را بخانه داشت . ترس من از شب نخوابی باعث میشد هر شب مست کنم امّا برای خرج مشروب روز بعد مجبور بودم حداقل تا ساعت چهار بعد از ظهر مشروب نخورم . این وضع به استثنإ یکی دو وقفه بمدّت هفده سال ادامه پیدا کرد ، پول در آوردن ، مشروب گرفتن و قاچاق آن بمنزل ، مست کردن ، حال خراب صبح روز بعد و مقادیر زیادی قرص مسکّن تا بتوانم پول در بیاورم و غیره بصورت کابوس وحشتناکی در آمده بود . به همسر ، فرزندان و دوستانم بارها قول داده بودم که دیگر مشروب نخورم و با آنکه قولم با خلوص نیّت بودامّا حتّی برای یکروز هم دوام نداشت .

     برای کسانیکه اهل امتحان راههای مختلف هستند بهتر است تجربه خو را درمورد آبجو بازگو کنم .وقتی مشروب آزاد شد و آبجو دوباره ببازار آمد تصوّر کردم که راهم را پیدا کرده ام ومیتوانم تا آنجا که بخواهم آبجو بخورم . فکر میکردم آبجو ضرری ندارد و هیچکس با آبجو مست نمیشود ، در نتیجه با اجازهء همسر خوبم سرداب خانه را از آبجو پُر کردم . مدّت زیادی نگذشت که مقدار مصرفم به یک جعبه و نیم یعنی 36 قوطی در روز رسید . ظرف دو ماه سی پوند چاق شدم ، قیافه ام مثل خوک شده بود و تنگی نفس ناراحتم میکرد . بعد متوجّه شدم که اگر دهان انسان بوی آبجو بدهد دیگران نمیتوانند بفهمند که چه مشروبی خورده است بنابراین شروع به قاطی کردن آبجو با الکل خالص کردم امّا از آنجا که این تجربه نتیجهء بسیار بدی داشت آنرا متوقف کردم .

    در آن دورانیکه آبجو را امتحان میکردم با گروهی آشنا شدم که تعادل ، سلامت وخوشحالی آنها مرا بخود جذب میکرد . آنها بدون خجالت و با آزادگی صحبت میکردند ، کاریکه من هرگزقادر به انجام آن نبودم . اینطور بنظر میرسید که این عدّه در همه مواقع از آرامش برخوردارند و سالمند و ازهمه مهمّتر خوشحال بنظر میرسیدند امّا من در بیشتر اوقات از خود بشدّت شکّ داشتم و نا آرام بودم . سلامتیم در خطر بود و کاملاً بیچاره شده بودم . احساس میکردم درآنها چیزی وجود دارد که در من نیست و آن میتواند بمن کمک کتند . سپس متوجّه شدم کمبود من روحانیّت است که برایم چندان جالب نبود امّا فکر میکردم ضرری هم نمیتواند داشته باشد . حدود دوسال ونیم وقت خود را صرف مطالعه در این زمینه کردم امّا مشروبم را هم هر شب میخوردم . هر چیزی که بدستم میرسید میخواندم و با تمام کسانیکه فکر میکردم چیزی بارشان است صحبت میکردم .

    همسرم بمرور باین جریان علاقمند شد و با آنکه هیچگاه احساس نکردم که ممکن است دوای درد من باشد امّا علاقه همسرم باعث میشد که منهم ادامه دهم . حال چطورهمسرم در آن سالها توانست ایمان و شهامت خود را حفظ کند و ادامه دهد ، من نمیدانم امّا در صورتیکه ادامه نداده بود ،میدانم که مدّتها پیش مرده بودم . اینطور بنظر میرسید که ما معتادان بنحوی خاصیّت انتخاب بهترین زنهای دنیارا داریم . حال چرا باید آنها مورد شکنجه های ما قرار گیرند مطلبی است که من جوابی برایش ندارم .

    در همین دوران ، خانمی در بعد از ظهر یکروز شنبه بهمسرم تلفن زد و گفت برای ملاقات با یکی از دوستان او که احتمال داشت بتواند بمن کمک کند بخانه اش برویم ، آنروز ، روز قبل از روز مادر بود ، من مست و لایعقل بخانه آمده بودم و از قرار گلدان بزرگی را که با خود داشتم ، روی میز گذاشته بودم و در طبقه بالا از زور مستی بخواب رفته بودم . روز بعد ، آن خانم دوباره تلفن کرد . با آنکه حال خوبی نداشتم امّا بخاطر ادب ، با ملاقات مؤافقت کردم ولی از همسرم قول گرفتم که بیشتر از پانزده دقیقه در آنجا نمانیم .

    درست ساعت پنج بعدازظهروارد خانه شدیم و وقتی بیرون آمدیم ساعت یازده و پانزده دقیقه بود . پس از آن دوبار دیگر من با آن مردملاقات کردم و بلافاصله مشروبخواری را متوقف کردم که تا حدود سه هفته دوام داشت . پس از آن برای چند روزجهت شرکت در جلسات انجمنی که عضو آن بودم با قطار به شهر « آتلانتیک »رفتم . در راه تمام ویسکی موجود در رستوران ترن را خوردم و چندین بطری هم قبل از رسیدن به هتل خریدم در آن روز یکشنبه ، تا شب مشروبخوردم و مست و لایعقل بودم . روزدوشنبه تا بعد از شام  هشیار ماندم و مشروب نخوردم ، امّا بعد از شام دوباره شروع کردم و تا میتوانستم در بار هتل مشروب خوردم وپس از آن باطاقم رفتم که بقیّه بطریها را خالی کنم . سه شنبه از صبح شروع کردم و تا ظهر دیگر سر از پا نمشناختم .برای جلوگیری از آبرو ریزی ، با هتل تسویه حساب کردم و در راه ایستگاه قطار دوباره مقداری مشروب خریدم . درایستگاه مدّتی منتظر قطار شدم امّا اتفاقّات بعد را دیگر بخاطر نمآورم تا آنکه در خانه دوستی که در نزدیکی آنجازندگی میکرد دوباره بخود آمدم . آن مردم نیکوکار به همسرم خبر داده بودند و همسرم هم دوست تازه یافته ام رابسراغم فرستاد . دوستم مرا بخانه برد و در رختخواب قرار داد و ضمناً چند گیلاس مشروب در آن شب و یک بطری آبجو در صبح روز بعد بمن داد .

    آنروز ، دهم جوئن سال 1935 بود که آخرین مشروبم را خوردم ، اکنون که این سطور را مینویسم بیش از چهار سال از آنروز میگذرد .

    سئوالی که قاعدتاً ممکن است بنظرتان برسد اینست که آن مرد چه گفت و چه کرد که با آنچه دیگران گفته و کرده بودند تفاوت داشت . بخاطر داشته باشید که من در مورد الکُلیسم مطالب زیادی خوانده بودم و با بسیاری از کسانیکه در مورد آن چیزی میدانستند و یا فکر میکردند که میدانندصحبت زیاد کرده بودم امّا این مرد سالهای وحشتناکی را به مشروبخواری گذرانده بود و تمام تجربه های میگساری را در خود داشت و مهمتر از همه با همان وسیله ایکه من سعی در بکار گرفتن آن کرده بودم ، یعنی یک طریقهء روحانی ، شفا یافته بود . او در مورد الکلیسم اطلاعاتی در اختیارم گذارد که بدون شکّ مفید بود امّا مهّمتر ازهر چیز او اوّلین کسی بود که تا آن زمان با من روبرو شده بود و میدانست چه میگوید و سخنانش در مورد بیماریء الکلیسم از تجربه هایش سرچشمه میگرفت ، او جواب تمام سئوالات را داشت و واضح بود که آنها رااز توی کتاب پیدا نکرده بود .

خلاصی از آن جهنّم لعنتی موهبت بزرگی است . اکنون سالمم و آبروی خود را دوباره بدست آورده ام و از احترام همکارانم برخوردارم . زندگیء خانوادگی ام ایده آل است و کارم با آنکه وضع اقتصاد خراب است ، از این بهتر نمیتواند باشد . من وقت زیادی صرف میکنم که آنچه آموخته ام را با طالبان و نیازمندان درمیان بگذارم و برای آن چهار دلیل دارم :

 1 - احساس وظیفه میکنم .

2 - برایم کار لذّت بخشی است .

 3 - با انجام آن بدهیءخود را بکسیکه وقت خود را صرف رسانیدن این پیام بمن کرد میپردازم .

 4 - هر بار که آنرا انجام میدهم قدری بیشتر خود را در برابر لغزش بیمه میکنم .

     بر عکسِ بیشتر افراد جمعیّت ما ، وسوسه مشروب درمن تادوسال ونیم پس از ترک چندان تخفیف پیدا نکرد و تقریباً همیشه آنرا احساس میکردم امّا هرگز به مرحلهء  تسلیم نزدیک نشد . از اینکه میدیدم دوستانم مشروب میخورند و من نمیتوانم ، شدیداً رنج میبردم امّا خود را عادت دادم و بمرور پذیرفتم که زمانی منهم از یک چنین امتیازی برخوردار بوده ام امّا در اثر سوءِ استفاده شدید ، این امتیاز از من پس گرفته شده است . بنابراین لزومی ندارد در این مورد داد وهوار کنم زیرا هیچکس مسئول آن نیست و هیچ وقت کسی سعی نکرده است با زور مشروب در حلق من بریزد .

    اگر شما فکر میکنید که به خدا بی اعتقادید یا به وجود او شکّ دارید و یا هرگونه غرور روشنفکرانه مانع از آن میشود که مطالب این کتاب را بپذیرید برایتان متاسفم . اگر هنوزتصوّر میکنید باندازه کافی وقت دارید که به تنهائی از پس این مشکل برآئید ، بخودتان مربوط است امّا اگر واقعاً وحقیقتاً مایلید اعتیادتان را بکلّی و برای همیشه کنار بگذارید و حسّ میکنید که بکمک احتیاج دارید در آن صورت مامیدانیم که جوابتان را داریم و اگر نیمی از زحمتی را که برای بدست آوردن یک گیلاس مشروب صرف میکنید ، در این راه بکار برید . مسلماً مؤفق میشوید زیرا پدر آسمانی پشتیبان شما خواهد بود .

ﺳﻮﻣﯿﻦ ﻋﻀﻮ اﻟﮑﻠﯽﻫﺎی ﮔﻤﻨﺎم

عضو اَرشد گروه آکرون، اولین گروه الکلیهای گمنام در جهان. او ایمان خود را حفظ کرد؛ در نتیجه خود و تعداد بیشماری به زندگی تازهای دست یافتند.من یکی از پنج فرزندی بودم که در مزرعۀ کنتاکی واقع در روستای کارلیل کائنی متولد شدم. پدر و مادرم آدمهای ثروتمندی بودند و با یک ازدواج موفق زندگی سعادتمندی داشتند. همسرم، که دختری اهل کنتاکی میباشد. به آکرون آمد، شهری که در آن رشتۀ حقوق را در دانشکدۀ حقوق به پایان رساندم. مورد من از یک جنبه تا حدی غیرمعمول است. در حوادث دوران کودکیم هیچ مسئله ناخوشایندی وجود نداشته، تا من آن را علت الکلی شدنم بدانم. ظاهراً تنها یک گرایش طبیعی به عرق خوردن داشتم. ازدواج موفقی داشتم و هیچ دلیلی آگاهانه یا ناآگاهانه، که اغلب برای توجیه الکلی شدن عنوان میشوند، نداشتم. با این وجود، همانطور که سوابقم نشان میدهد، یک مورد بسیار حاد بودم. قبل از اینکه الکل کاملاً من را از پا درآورد، به موفقیتهای قابله ملاحظهای دست یافتم، به مدت پنج سال عضو شورای یک شهر و مدیر مالی حومۀ شهر که بعدها جزو شهر شد، بودم. اما، البته، با شدت یافتن اعتیادم به الکل همۀ این موفقیتها نابود شدند. به این ترتیب، آن گاه که دکتر باب و بیل روبه بهبودی بودند، نیروی من رو به پایان بود. اولین باری که مست شدم، هشت ساله بودم. این تقصیر پدر و مادرم نبود، چون آنها کاملاً با مشروبخواری مخالف بودند. دو نفر در مزرعه اجیر شده بودند تا انبار علوفه را بیرون بریزند و تمیز کنند، من سوار بر سورتمه عقب و جلو میرفتم و وقتی آنها علوفهها را جا به جا میکردند، از بشکهای که در انبار علوفه بود شراب سیدر (شراب سیب) قوی خوردم. موقع برگشت، پس از دو سه بار مصرف، از حال رفتم و من را روی دست تا خانه بردند. به خاطر دارم پدرم برای استفاده های دارویی و تفریحی در خانه ویسکی نگه میداشت و من هر وقت کسی نبود ویسکی را مصرف میکردم و برای این که پدر و مادرم متوجه نشوند ظرف آن را با آب پر میکردم. این وضعیت تا زمانی که وارد دانشگاه شدم ادامه پیدا کرد و پس از گذشت چهار سال، متوجه شدم که یک آدم الکلی دائمالخمر شده ام. هر روز صبح ناخوش و با عصبانیت وحشتناکی از خواب بیدار میشدم، اما همیشه یک شیشه مشروب روی میز کنار تختخوابم بود. دستم را دراز میکردم، شیشه را برمیداشتم و یک جرعه میخوردم و بعد از چند لحظه بیدار میشدم و جرعه ای دیگری مینوشیدم بعداً اصلاح میکردم، صبحانه میخوردم و نیم لیتر مشروب را در جیب بغلم جا میدادم و به دانشکده میرفتم. در فرصت بین کلاسها، به دستشوئی
میرفتم و به قدری که اعصابم آرام شود، مشروب میخوردم، به کلاس بعدی می رفتم این وضعیت تا سال 1917 ادامه پیدا کرد.

در آخرین روزهای سال پایانیم در ارتش ثبت نام کردم . آن زمان، این کا رم را به حساب وطن پرستی گذاشتم، اما بعدها فهمیدم که علت آن فرار از الکل بوده است . البته پیوستن به ا رتش تا حدی کمکم کرد، زیرا خودم را در جایی یافتم که امکان دسترسی به الکل در آن نبود و به این ترتیب عادت مشروبخواریم درهم شکسته شد. ممنوعیت الکل در ارتش و این واقعیت که مشروب هایی که گیر می آمد بسیار وحشتناک و گاهی وقتها کشنده بود، و این که ازدواج کرده بودم و شغلی داشتم که باید آن را حفظ می کردم، مؤثر واقع شد و به من کمک کرد تا دوره ای در حدود سه تا چهار سال مشروب را ترک کنم ، اگر چه هر وقت که می خواستم می توانستم به اندازۀ کافی مشروب پیدا و با خود حمل کنم و مشروبخواری را شروع کنم .من و همسرم عضو تعدادی از باشگاههای بیج کلوبس (beidge clubs) بودیم. درآن باشگاه مشروب تهیه و سرو میشد. با این وجود، پس از دو سه بار مصرف، دریافتم که رضایت بخش نیست ، چون به اندازه ای که من را راضی کند، سرو نمی کردند . به همین دلیل وقتی مشروب سرو می شد از خوردن امتناع می کردم . در هر حال این مشکل خیلی زود برطرف شد ، زیر ا بطری مشروبم را همراهم می بردم و آن را در دستشویی یا در میان بوتهزارهای بیرون مخفی میکردم. با گذشت زمان، مشروبخواریم ه ر روز بدتر و بدتر می شد. هر بار دو سه هفته ای از اداره ام غیبت میکردم، چه روزها و شب های وحشتناکی بود آن زمان که روی زمین خانه ام دراز میکشیدم و دستم را برای برداشتن بطری دراز می کردم، جرعه ای می خوردم و دوباره در عالم بیخبری فرو میرفتم. طی شش ماه اول سال 1935 ، به علت مستی هشت بار در بیمارستان بستری شدم و قبل از این که حتی بدانم کجا هستم دو سه روزی دست و پایم را به تخت بسته بودند.
در 26 ژوئن 1935 ، در بیمارستان به هوش آمدم، اگر بگویم ناامید و مأیوس بودم. بدون اغراق کمترین توصیف را از وضعیتم در آن زمان کر دهام. هر هفت باری که در شش ماه گذشته از این بیمارستان مرخص شده بودم، در ذهنم کاملاً به این نتیجه و تصمیم رسیده بودم که حداقل برای شش ماه مشروب نخورم . موضوع به این صورت قابل حل نبود و من نمی دانستم مشکل چیست و چه کار باید بکنم، آن روز صبح من را به اتاق دیگ ری منتقل کردند، همسرم هم آنجا بود، با خودم گفتم، خیلی خوب الآن است که بگوید این پایان راه است و من واقعاً نمی توانستم او را سرزنش کنم و حتی قصد نداشتم کارهایم را توجیه کنم . او گفت با دو نفر از دوستانم دربارۀ مشروبخو اریم صحبت کرده است . از این کار او خیلی دل خور شدم تا این که گفت آنها هم مانند من مشروبخو ار بوده اند . فاش کردن مشروبخو اریم برای کسی مثل خودم خیلی زننده نبود.

همسرم گفت : « تو تر ک خواهی کرد » این حرفش خیلی ارزشمند بود، گر چه آن را باور نداشتم . بعد همسرم گفت : این دو نفری که با آنها صحبت کرده است نقشه ای دارند که از آن طریق آنها فکر می کنند می توانند مشرو بخواری را ترک کنند و بخشی از آن نقشه این بود که به نحوی هوشیار شدن خود را برای مشروبخو ار دیگر
بازگو کنند . این کار به آنها کمک می کرد هوشیار بمانند . همۀ کسانی که با من صحبت کرده بودند ق صد کمک به من را داشتند، اما غرورم مانع گوش سپردن به آنها می شد و صحبت آنها موجب رنجش م می گردید. اما فکر کردم ، مگر واقعاً آدم بد و مزخرفی باشم که برای مدت کوتاهی به صحبت های دو نفر هم ردیف خود گوش ندهم، در حالی که بدانم این صحبت ها موجب بهبودی آنه ا می شود . همسرم گفت حتی اگر بخواهم و پول هم داشته باشم که من نداشتم، نمی توانم مبلغی به آنها پرداخت کنم.
آنها آمدند و دستورالعمل های برنامه را که بعدها الکلی های گمنام نامیده شد را کمکم به من دادند. در آن زمان، برنامه دستورالعمل زیادی را شامل نمیشد. سرم را بالا کردم و دو مرد درشت ان دام با بیش از شش فوت قد و ظاهری دوست داشتنی دیدم "بعدها دانستم آن دو نفر بیل دبلیو و دکتر باب بودند" زیاد طول نکشید که شروع کردیم وقایعی که موجب شرابخواری ما شده بود را به هم ربط دهیم و خیلی زود دریافت م آنها می دانند راجع به چه چیزی صحبت می کنند، زیرا آدم هنگام مستی چیزهایی می بیند و بوهایی به مشامش می خورد که در زمان هوشیاری تجربه نمی کند. اگر فکر می کردم آنان نمی دانند از چه صحبت می کند و آن را لمس نکرده اند ، تمایل پیدا نمیکردم تا با آنها صحبت کنم.

پس از مدتی، بیل گفت : "خیلی خوب، خیلی وقته که داری حرف می زنی، حالا بگذار یکی دو دقیقه من حرف بزنم "به این ترتیب، پس از شنیدن قسمت زیادی از شرح حالم، بیل رو به دکتر باب کرد ، فکر نمی کنم او می دانست من حرفهایش را میشنوم، اما من شنیدم ، او گفت : "خوب، من معتقدم که ارزش کار کردن و نجات را دارد" آنها به من گفتند: دوست داری الکل را ترک کنی؟ هیچ یک از کارهای که برای نوشیدن کردی به ما ربطی ندارد . ما اینجا نیامده ایم تا هیچ یک از حقوق تو را از تو سلب کنیم یا تو را از امکاناتی که داری منع کنیم، بلکه ما برنامه ای داریم که فکر میکنیم با عمل به آن می توانیم هوشیار بما نیم. بخشی از این برنامه این است که آن را در اختیار کسی که به آن احتیاج دارد و تمایل دارد آن را داشته باشد، قرار دهیم . حال، اگر آن را نمیخواهی وقت تو را نمیگیریم و فرد دیگری را پیدا میکنیم دومین چیزی که می خواستند بدانند این بود آیا خودم فکر می کنم می توانم به دلخواه خود بدون هیچ کمکی ترک کنم، اگر می توانم، کافی است از بیمارستان خارج شوم و دیگر هرگز لب به مشروب نزنم . اگر می توانستم، خارق العاده بود، خیلی
خوب بود، آنها واقعاً فردی با چنین ارادهای را تحسین می کنند، اما آنها به دنبال کسی بودند که می دانست مشکل دارد و میدانست به تنهایی نمی تواند مشکلش را حل کند و نیازمند کمک خارجی است . مورد دیگری که میخواستند این بود که ، آیا من به یک قدرت برتر ایمان دارم . با این مسئله مشکلی نداشتم، چون من واقعاً به خدا ایمان داشتم و بارها سعی کردم از او کمک بگیرم اما موفق نشدم . آنها می خواستند بدانند حاضر هستم به این قدرت برتر روی آورده و از او باآرامش و بدون هیچ قید و شرطی درخواست کمک کنم. آنها من را تنها گذاشتند تا راجع به آن فکر کنم و من در حالی که روی تخت بیمارستان دراز کشید ه بودم به گذشته برگشتم و زندگی م را مرور کردم . اندیشیدم که مشروب با من چه کرده و بابت آن چه فرصتهایی را از دست داده بودم، چه امکاناتی را به دست آ وردم و چگونه آنها را تلف کرده بودم و در آخر در حالی که نمیخواستم ترک کنم به این نتیجه رسیدم که واقعاً بایستی ترک کنم و حاضرم هر کاری در این دنیا انجام دهم تا دست از مشروب خوردن بردارم. میخواستم به خود بقبولانم که به آخر خط رسیده ام ولی چیزی را فهمیده بودم که خود به تنهایی نمیدانستم چگونه باید آن را اجرا کنم. لذا بعد از مرور این چیزها و بعد از آن که دریافتم مشروب تا چه حد برای من هزینه داشته، به این قدرت برتر، که برای من خدا بود، بدون هیچ قید و شرطی روی آوردم و اقرار کردم که در برابر الکل کاملاً بیدفاع هستم و هیچ قدرتی ندارم و حاضرم هر کاری در جهان انجام دهم تا از شر این مشکل خلاص شوم. در واقع اقرار کردم که از این به بعد مایل هستم به جای من خدا زمام امور را در دست بگیرد و به جای این که همیشه به او "خدا" بقبولانم، چیزهایی که برای خودم سرهم کرده ام، بهترین چیزها برای من است هر روز سعی میکردم به خواستۀ او "خدا" پیببرم و تلاش میکردم به آن عمل کنم،به این ترتیب، وقتی آن دو بازگشتند، نظرم را به آنها گفتم. یکی از آن مردها، فکر کنم دکتر باب بود، گفت : خوب، تو می خواهی ترک کنی؟ من گفتم : بله، دکتر، دوست دارم ترک کنم، حداقل برای پنج، شش یا هشت ماه، تا زمانی که کارها را سروسامان دهم، کم کم احترام و نظر همسرم و بقیه را جلب کنم، وضع مالیم را مرتب کنم و غیره . هر دو آنها از ته دل خندیدند و گفتند : این کار ؟ بهترین کاری نیست که می کنی، این طور نیست؟ که البته حرف آنها درست بود آنها گفتند : خبری بدی برای تو داریم . این خبر برای ما بد بود، احتمالاً برای تو هم بد است. چه شش روز، چه شش ماه یا شش سال ترک کنی، اگر دوباره یکی دو
جرعه بنوشی، سرانجام کارت به این بیمارستان میکشد در حالی که دست و پاهایت به تخت بسته شده ، درست مانند وضعیتی که در این شش ماه گذشته داشتی و می بینی که یک الکلی شده ای. تا جائی که می دانم این اولین باری بود که به این حرفهاتوجه میکردم. تصور می کردم من فقط یک آدم مستم ، ولی آنها گفتند: شما یک ناخوشی داری و تفاوتی ندارد چه مدت از آن دور باشی پس از یک یا دو بار نوشیدن دوباره درگیر می شوی، درست به همین صورتی که الآن هستی  مطمئناً این خبر واقعاً در آن زمان ناامید کننده بود.

سؤال دیگری که پرس یدند این بود تو می تونی به مدت بیست و چهار ساعت از مشروب دوری کنی، یا نمیتوانی ؟ من گفتم : البته می تونم ، هر کسی می تونه برای بیست و چهار ساعت لب به مشروب نزنه آنها گفتند : ما همین را میخواهیم، فقط یک بیست و چهار ساعت این تفکر مطمئناً خیالم را راحت کرد . هر با ر که به شرابخواری فکر میکردم، به سال های طولانی می اندیشیدم که بدون یک جرعه مشروب در پیش داشتم، اما ایدۀ یک بیست و چهار ساعت که از آن به بعد بر عهدۀ من بود، کمک زیادی کرد.

"در این جا، ویراستارها به میزان زیادی در گزارش تکمیلی خود دربارۀ بیل دی Bill.D مرد روی بستر و بیل دابلیو Bill.w مردی که در کنار بستر ایستاده بود دخالت میکنند" بیل دبلیو میگوید: نوزده سال پیش آخر تابستان، دکتر باب و من او را "بیل دی"برای اولین بار ملاقات کردیم . بیل روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود و متعجب به ما نگاه میکرد. دو ر وز قبل از آن دکتر باب به من گفته بود: "اگر من و تو بخواهیم هوشیار بما نیم، بهتر است خود را مشغول کنیم"

بلافاصله، باب به بیمارستان شهر آکرون تلفن کرد و سراغ پرستار پذیرش را گرفت . او به پرستار توضیح داد که خودش و مردی از نیویورک از اعتیاد به الکل بهبود یافته اند. باب می خواست بداند آیا فردی الکلی را پذیرش کرده اند ، تا روش درمان خودشان را روی او آزمایش کنند؟ پرستار با شناخت قبلی که از دکتر باب داشت به شوخی پاسخ داد خیلی خوب، دکتر، ؟ گمان میکنم، قبلاً خودتان آن را امتحان کرده اید؟

بله او یک مراجعه کنندۀ درجه یک داشت . او با روان پریشی یک الکلی وارد بیمارستان شده، چشم دو نفراز پرستارها را کبود کرده و حالا آنها او را محکم بسته بو دند. آیا این مورد به درد می خورد؟ پس از تجویز دارو، دکتر باب دستور داد:"او ر ا به یک اتاق خصوصی منتقل کنید، به محض اینکه به هوش آمد، ما خودمان را به آن جا میرسانیم"به نظر نمی رسید بیل دی Bill.D خیلی تحت تأثیر قرار گرفته باشد .در حالی که غمگین تر از همیشه به نظر می رسید، با بی حوصلگی به خود جرأت داد و گفت:"خوب، این برای شما فوق العاده است رفقا، اما نه برای من . مورد من به حدی وحشتناک است که میترسم اصلاً از این بیمارستان بیرون بر وم. به هر حال لازم نیست شما دین را به من بقبولانید. زمانی من در کلیسا خادم بودم و هنوز هم خدا را باور دارم . اما فکر میکنم خدا خیلی مرا باور ندارد"سپس دکتر باب گفت:"خیلی خوب بیل دی شاید فردا بهتر شوی، ؟ دوست داری ما را دوباره ببینی؟"بیل دی پاسخ داد:"البته دوست دارم . شاید بی فایده باشد، اما به هر حال ترجیح می دهم شما را دوباره ملاقات کنم . مطمئناً ش ما می دانید راجع به چی صحبت میکنید"

بعد سری به او زدیم، همسرش هنریتا در کنار او بود. مشتاقانه به ما اشاره کرد و گفت:"اینها همان دو دوستی هستند که در موردشان با تو صحبت کردم، همانهایی که مشکل را درک میکنند"بعد بیل توضیح داد که چگونه سراسر شب را بیخواب بوده در حالی که غرق در دوزخ افسردگی دست و پا میزد، ناگهان امید تازهای در او متولد شد و فکری در ذهنش جرقه زده:"اگر آنها توانسته اند ترک کنند من هم میتوانم"بارها و بارها این را برای خودش تکرار کرده بود. در آخر، علاوه بر امید، ایمان هم در او شکفته شده بود. حالا اویقین پیدا کرده بود. سپس لذتِ وافری را احساس نمود و پس ازمدتها، آرامش بر تمام وجودش حاکم شده و بعد به خواب رفته بود.قبل از اینکه از او جدا شویم، بیل ناگهان رو به همسرش کرد و گفت:"عزیزم، برو لباسهایم را بیاور، ما از اینجا میرویم"بیل دی مثل مردی آزاد آن بیمارستان را ترک کرد و دیگر لب به مشروب نزد. از آن روز گروه شماره یک الکلیهای گمنام شکل گرفت. "اینک بیل دی Bill.D داستان خود را ادامه میدهد"

دو سه روز بعد از اولین ملاقاتم با دکتر و بیل، در آخر این تصمیم را گرفتم که به خدا روی آورم و با حداکثر توانم این برنامه را همراهی کنم. کلام و عملشان به میزان زیادی در من حس اعتماد ایجاد کرده بود اگر چه من صد در صد مطمئن نبودم. نگران این نبودم که برنامه عملی نشود، اما هنوز تردید داشتم که میتوانم برنامه را تحمل کنم یا نه. با این وجود به این نتیجه رسیدم که من حاضرم به همراه قدرت خدا، هر آنچه دارم را به این برنامه اختصاص دهم و فقط میخواهم آن را انجام دهم.

به محض انجام این کار احساس رهایی بزرگی کردم. دریافتم یاوری دارم که میتوانم به او تکیه کنم، کسی که من را تنها نمیگذارد. اگر میتوانستم به او "خدا" تمسک کنم و گوش بسپارم، این کار را میکردم. یادم میآید وقتی آن دو بازگشتند به آنها گفتم:"من نزد آن قدرت برتر رفتم و به او گفتم که حاضر او را بر هر چیزی ترجیح دهم. قبلاً این کار را کرده ام، حاضرم هستم دوباره این کار را در حضور شما، یا جای دیگر، یا در هر جای این دنیا از این به بعد بدون هیچ شرمندگی انجام دهم" به علاوه، یقیناً این کار حس اعتمادم را بالا برد و ظاهراً بار زیادی را از دوشم برداشت.

به خاطر دارم به آنها گفتم که این کار "ارتباط با نیروی برتر" برایم بسیار دشوار خواهد بود زیرا مرتکب اعمالی شدم که خود را لایق ارتباط به او نمیدانم کارهایی مانند: سیگار کشیدن، پوکر با مبلغ خوانده پنی بازی کردن و گاهی اوقات بر روی اسب مسابقه شرط بندی کردن و آنها گفتند:"فکر نمیکنی در حال حاضر بیشتر با شرابخواری مشکل داری تا چیزهای دیگر؟تصمیم داری برای رهایی از الکل هر کاری که از دستت برمیآید انجام دهی؟با بیمیلی گفتم:"بله، احتمالاً حاضرم"آنها گفتند:"بگذار چیزهای دیگر را فراموش کنیم، یعنی، سعی کنیم همۀ آنها را یکباره کنار بگذاریم و روی الکل تمرکز کنیم"البته، ما راجع به تعدادی از شکست هایی که داشتیم به اندازۀ کافی صحبت کرده بودیم و یک نوع ترازنامه یا نامۀ اعمال که خیلی هم مشکل نبود، تهیه کردیم، زیرا کارهای نادرست زیادی داشتیم که نادرستی آنهابرای ما مسلم بودند. سپس آنها گفتند:" یک چیز دیگر هم هست. تو باید بروی و این برنامه را به فرد دیگری که به آن نیاز دارد و میخواهد به آن عمل کند انتقال دهی"البته، تا این زمان، کار با ارزشی انجام ندادهام. در واقع من هیچ کاری نداشتم. بسیار سخت بود چون برای مدت زیادی، حتی از نظر بدنی هم خوب و سرحال نبودم. یک سال، یا یک سال و نیم گذشت تا سلامت بدنیم را باز یافتم.

مدت زیادی از هوشیار شدنم نگذشته بود که، دوباره جماعتی را پیدا کردم که روزی با آنها دوست بودم و دریافتم آنان مانند سالهای قبل رفتار میکنند، در آن زمانی که حال من زیاد بد نشده بود، به همین دلیل خیلی به دنبال بهبود وضعیت مالیم نبودم. بیشتر وقتم را صرف برقراری مجدد این دوستی ها و جبران محبت های همسرم که بسیار او را آزرده بودم کردم. برایم سخت است تا کارهایی که الکلهای گمنام برایم کرده اند را ارزیابی کنم. من واقعاً به برنامه احتیاج داشتم و میخواستم به آن عمل کنم. متوجه شدم که دیگران ظاهراً چنین آزادگی، سعادت یا چیزی که به عقیدۀ من هر فردی باید داشته باشد، را دارند. من به دنبال یافتن پاسخ بودم. من میدانستم چیزهای دیگری هم هست چیزهایی که من آنها را درک نکرده بودم، به خاطر میآورم، یک یا دو هفته بعد از این که بیمارستان را ترک کردم، روزی بیل به خانهام آمد و در حالی که نهار میخوردیم، با من و همسرم صحبت میکرد. ما ناهار میخوردیم و من به حرفهای او گوش میدادم و سعی داشتم بفهمم چرا آنها تا این اندازه آزاد بنظر میرسند.

بیل به همسرم نگاه کرد و به او گفت:"هنریتا، خدا با شفا دادن من از این بیماری وحشتناک لطفی به من نموده که فقط میخواهم دربارۀ آن با مردم صحبت کنم"با خود فکر کردم و بنظرم رسید پاسخ را پیدا کردم. بیل بسیار بسیار سپاسگذار بود که از آن چیز وحشتناک رهایی بخشیده و انجام این کار را لطف الهی میدانست و به حدی سپاسگذار بود که میخواست راجع به آن با دیگران صحبت کند. این جمله:"خدا با شفا دادن من از این بیماری وحشتناک لطفی به من نموده که فقط میخواهم دربارۀ آن با مردم صحبت کنم" به نحوی یک عبارت طلایی برای برنامۀ الکلی های گمنام و من به حساب میآید. البته، با گذشت زمان و بمرور سلامتی خود را باز یافتم و کمکم مجبور نبودم همیشه خود را از مردم پنهان کنم و این واقعاً معجزه است. هنوز هم در جلسات شرکت میکنم و به این کار علاقمندم. چون در آنجا کسانی را میبینم که دوست دارم با آنها صحبت کنم.

علت دیگر حضورم در جلسات، سپاسگزاری برای سالهای خوشی است، که من بعد از هوشیاری بدست آوردم و همیشه برای تشکر از کسانی در این جلسات فعالیت میکنند به حضور خود ادامه میدهم و بعد شاید شگفت انگیزترین چیزی که از برنامه آموخته ام و این را چندین بار در نشریات درخت مو «Gerapevine» الکلیهای گمنام دیده ام و افرادی هم به طور خصوصی آنرا با من مطرح کرده اند، به علاوه چندین بار در جلسات دیده ام که عده ای از جای خود برخاسته و آن را بیان میکنند، این عبارت است:"من در ابتدا فقط به منظور هوشیار شدن به گروه الکلیهای گمنام پیوستم، اما از آن طریق بود که خدا را پیدا کردم"من احساس میکنم باید شگفت انگیزترین چیزی باشد که یک فرد میتواند پیدا کند.

 

ﻗﺪرداﻧﯽ در ﻋﻤﻞ

داستان دیو بی یکی از موسسان AA در کانادا به سال 1944

من عقیده دارم که تعریف کردن داستان زندگیم، سودمند است چون با بیاد آوردن اتفاقات آن، این فرصت برایم پیش میآید تا بدانم باید همیشه سپاسگزار خداوند و اعضاء الکلیهای گمنام که قبل از من آنرا را میشناختند، باشم. نقل داستان زندگیم، به من یادآوری میکند، اگر نعمتهای بیکرانی را که به من ارزانی شده، فراموش کنم، یا فراموش کنم خداوند راهنمای من است و مرا در این مسیر حفظ میکند، به جایی قبلی خود بر میگردم.

در ژوئن 1924 شانزده ساله بودم و از دبیرستانی در شربروک، کوبِک، فارغ التحصیل شدم. دوستانم پیشنهاد کردند که برویم آبجو بنوشیم، تا آن وقت اصلاً آبجو یا هرگونه نوشیدنی الکلی نخورده بودم. نمیدانم چرا، با آنکه همیشه در خانه الکل داشتیم، ولی من هیچ وقت الکل ننوشیدم.

البته باید اضافه کنم که در خانوادۀ ما هیچ کس الکلی نبود خوب، من میترسیدم که اگر همان کاری را که دوستانم می کردند، نکنم، مرا دوست نداشته باشند، من وضعیت مبهم افرادی را که به ظاهر از خودشان مطمئن هستند، اما در واقع ترس در وجودشان بود به خود گرفته بودم. من عقدۀ حقارت داشتم. به نظر خودم، آن چه را که پدرم شخصیت مینامید، نداشتم. بنابراین در آن روز خوب تابستانی، در مهمانخانهای قدیمی در شربروک، جرأت نه گفتن را پیدا نکردم.

از همان روز اول وقتی که الکل تأثیر عجیبی در من ایجاد کرد، الکلی فعال شدم. دگرگون شده بودم. الکل ناگهان، مرا به همان چیزی تبدیل کرد که میخواستم باشم.

الکل، همدم هر روزه من شد . در ابتدا، آن را دوست خود می دانستم، ولی بعداً، بار سنگینی شد که نمی توانستم از آن خلاص شوم . وقتی طی چند سال نتوانستم حتی چند دوره کوتاه هوشیار بمانم دریافتم، الکل از من بسیار قدرتمندتر است . در واقع نمیخواستم چیزی را که الکل به من می داد ر ا از دست بدهم . بااینکه می دانستم، می توان راهی برای متوقف کردن مصرف الکل پیدا کرد اما به مدت چند سال، هیچ وقت نمیخواستم قبول کنم که راهی برای خلاص شدن از شرّ الکل وجود دارد . نمی خواستم بپذیرم که الکل اینقدر در من اهمیت پیدا کرده است.

در سال 1934 به خاطر نوشیدن الکل، حوادث ناگواری برایم اتفاق افتاد و مجبور شدم از کانادای غربی برگردم. چون دیگر بانکی که در آن کار میکردم، به من اعتماد نداشت. حادثه ای در آسانسور، باعث شکستگی جمجمه و آسیب دیدگی تمام انگشتهای یک پایم گردید و منجر شد تا چند ماه در بیمارستان بستری شوم و پس از آن بدلیل نوشیدن افراطی الکل دچار خون ریزی مغزی شدم و یک طرف بدنم کاملاً از کار افتاد. شاید روزی که با آمبولانس به بیمارستان وِسترن آمدم قدم اول را برداشتم. پرستار شیفت شب از من پرسید آقای بی، چرا به این شدت الکل مینوشید؟ شما همسری فوقالعاده و پسرِ باهوشی دارید. دلیلی برای این جور نوشیدن ندارید. چرا این کار را می کنید؟

برای اولین بار، با صداقت گفتم نمی دانم خانم پرستار، واقعاً نمیدانم این اتفاق چندین سال قبل از آن بود که من دربارۀ اَنجمن دوستی چیزی آموخته باشم. شاید شما فکر کنید که من با خودم گفتم اگر الکل تا این حد به من آسیب میرساند، پس من دیگر الکل نمینوشم اما من علل بیشماری پیدا کردم تا به خودم اثبات کنم که الکل هیچ ربطی به بدبختیهای من
ندارد. به خودم گفتم که دلیل همه اینها، تقدیر من است، چون همه علیه من بودند،
اوضاع هیچ خوب پیش نمیرفت. بعضی اوقات فکر میکردم که خدا وجود ندارد. با خود فکر میکردم اگر همان طور که آنها میگویند، این خدای مهربان وجود داشت، با من اینگونه رفتار نمیکرد. خداوند این طور عمل نمیکند در آن روزها به حال خودم، افسوس میخوردم. خانواده و صاحب کارانم نگران الکل نوشیدنم بودند، اما نخوت در من بیشتر می شد. با ارثیهای که از مادر بزرگم به من رسید، ماشین فورد 1931 خریدم و با همسرم به کیپ کادسفر کردیم. در راه بازگشت، در نیو همپشایر، در محل اقامت دائمی خودم، توقف کردیم.

دایی من در زمان مرگ مادرم، زیر پر و بال مرا گرفته بود و حالا هم نگرانم بود. به من گفت اگر به مدت یک سال تمام، دست از مصرف الکل برداری، فورد سواری بدون سقفم را که تازه خریدهام، به تو میدهم من آن ماشین را دوست داشتم، بنابراین فوراً قول دادم که به مدت یک سال تمام الکل ننوشم و این قصد را هم داشتم. اما دوباره قبل از این که به مرز کانادا برسیم، باز الکل نوشیدم. من در برابر الکل ضعیف بودم. میدانستم که برای مبارزه با آن، هیچ کاری نمیتوانم بکنم، ولی همیشه این واقعیت را انکار میکردم.

در تعطیلات عید پاک 1944 در سلول انفرادی در مونترال بودم. تا این زمان هنوز الکل مینوشیدم تا از افکار مخوفی که وقتی هوشیار بودم، به سراغم میآمد، فرار کنم. من الکل مینوشیدم تا نبینم که به چه آدمی تبدیل شدهام. شغلی که به مدت

20 سال داشتم و ماشین جدیدم، مدتها پیش از دست رفته بود. سه بار در بیمارستان روانی بستری شدم. خدا میداند که دلم نمیخواست الکل بنوشم، اما آن قدر بدبخت و نومید بودم که همیشه به همان حالت جهنّمی خودم بر میگشتم.
نمیدانستم این بدبختی چگونه به پایان میرسد. سرا پا ترس و وحشت بودم. میترسیدم به دیگران بگویم که چه احساسی دارم مبادا آنها فکر کنند که من دیوانهام. به شدت تنها و بسیار وحشت زده بودم، خود دلسوزی داشتم و بیش از همه، دچار افسردگی شدیدی شدم.

ناگهان، به یاد کتابی افتادم که خواهرم جین به من داد ه بود . این کتاب دربارۀ افراد الکلی بود که مانند من بیچاره و ناامید بودند، اما راهی برای ترک الکل پیدا کرده بودند . طبق این کتاب، این الکلی ها راهی پیدا کرده بودند تا مانند انسانهای دیگر زندگی کنند : صبح از خواب برخیزند، سر کار بروند و هنگام عصر به خانه برگردند این کتاب دربارۀ الکلیهای گمنام بود.

تصمیم گرفتم با انجمن الکلیهای گمنام تماس بگیرم، اما دسترسی به آن در نیویورک بسیار دشوار بود. در آن زمان الکلیهای گمنام چندان معروف نبود بالاخره با خانمی به نام بابی صحبت کردم، حرفهایی زد که امیدوارم هیچ وقت فراموش نکنم

من یک الکلی هستم. ما بهبود یافتهایم، اگر میخواهید، به شما کمک میکنیم

او در مورد خودش چیزهایی به من گفت و افزود که بسیاری از الکلیها برای ترک الکل، از این روش استفاده کرده اند. آن چه در این گفتگو بیش از همه مرا تحت تأثیر قرار داد، این واقعیت بود در آن موقعی که، من به حال خودم افسوس میخوردم و فکر میکردم هیچ کس نگرانِ مُرده یا زنده بودن من نیست، این افراد، باآنکه 500 مایل از من دور بودند، باعلاقمندی، تلاش می کردند تا به من کمک کنند.

روز بعد، وقتی یک نسخه از کتابِ کتاب بزرگ Big book را توسط پست دریافت کردم، ب سیار غافلگیر شدم . از آن پس به مدت یک سال، هر روز ، نامه یا یادداشتی به دست من می رسید، نامه ای از طرف بابی یا بیل یا یکی دیگر از اعضاء  دفتر مرکزی در نیویورک . در اکتبر 1944 بابی نوشت شما بسیار صادق و بی ریا هستید و از همین لحظه به بعد، روی شما حساب می کنیم، تا به دوستی الکلی های گمنام در همان جایی که هستید، ا دامه دهید . برخی از سؤالات الکلی ها ، به پ یوست برای شما فرستاده می شود. ما فکر می کنیم که شما اکنون آمادگی پذیرفتن این مسئولیت را دارید او 400 نامه به پیوست برایم فرستاده بود و من ظرف چند هفته به آنها جواب دادم. طولی نکشید که از طرف برخی از آنها، پاسخهایی دریافت کردم.
من، که حالا پاسخی برای مشکلم پیدا کرده بودم . بسیار مشتاق و مسرور شده و به همسرم دری گفتم تو حالا می توانی شغل خود را رها کنی، من سرپرستی شما را به عهده می گیرم. از این لحظه به بعد، در این خانواده، جایگاهی را به دست می آوری که سزاوار آن هستی اما، او بهتر می دانست. گفت نه دیو، تا یک سال دیگر سرکار می روم و تو هم به نجات الکلی های دیگر مشغول شو و این دقیقاً همان چیزی بود که من میخواستم انجام دهم.

وقتی که برمیگردم و به گذشته نگاه میاندازم، میبینم با آنکه اشتباهات زیادی انجام دادهام، اما همیشه، حداقل به جای اینکه به خودم فکر کنم، به فکر افراد دیگر بودم. در آن موقع در حال بدست آوردن قسمت کوچکی از احساسی بودم که اکنون سرشار از آن هستم و این حس چیزی نبود جز حس قدردانی حس قدردانی نسبت به خداوندی که مردم نیویورک به آن متوسل میشدند. اما من فکر میکردم رسیدن به او دشوار است. ولی بمرور بیش از پیش افزایش یافت. اکنون پی بردم که باید در جست و جوی قدرت بالاتری که آنها به من گفته بودند، باشم

در آن زمان در کوبک، کاملاً تنها بودم. گروه تورنتو از پاییز قبل بر پا شده بود و یکی از اعضا در وینسر کسی بود که در جلسات کنار رودخانه دترویت شرکت می کرد و این، اوج کمال الکلیهای گمنام در این کشور بود.

روزی از مردی در هالی فاکس نامهای دریافت کردم که نوشته بود یکی از دوستانم که الکلی است در مونترال کار میکند، اما در حال حاضر در شیکاگو بسر میبرد و در آنجا عیاشی و شراب خواری خود را با شدت بیشتری ادامه میدهد. دوست دارم وقتی به مونترال برمیگردد، شما با او صحبت کنید.

برای ملاقات با این مرد، به خانهاش رفتم، همسرش در حال تهیه شام و دختر جوان آنها در کنارشان بود. آن مرد ژاکتی مخملی پوشیده و در اتاق نشیمن نشسته بود. من با مردم طبقۀ بالای اجتماع، برخورد چندانی نداشتم. با خود فکر کردم این جا چه خبر است؟ این مرد الکلی نیست جک، شخص واقع بینی بود. او عادت داشت دربارۀ مسائل روان پزشکی صحبت کند و مفهوم قدرت بالاتر برای او چندان جذّاب نبود. اما در نتیجه این ملاقات، الکلیهای گمنام در اینجا، یعنی در کوبک، متولد شد.انجمن شروع به رشد کرد، خصوصاً پس از شهرتی که ما در بهار 1945 در مجله گازت بدست آوردیم. من هرگز روزی را که ماری برای دیدنم آمد، فراموش نمی کنم، او اولین زنی بود که اینجا، به انجمن ما پیوست. او بسیار کم رو و کم حرف بود و صدای بسیار گرفته ای داشت. او از طریق گازت از وجود این انجمن مطلع شده بود
سال اول، همه جلسات در خانه من برگزار میشد. شرکت کنندگان در همۀ قسمتهای خانه نشسته بودند. همسران اعضاء، عادت داشتند به همراه شوهرانشان بیایند، البته، ما جلساتی بسته بدون حضور همسران اعضاء هم برگزار میکردیم و آنها در اتاق خواب یا آشپزخانه مشغول تهیه قهوه و عصرانه میشدند. به نظر من آنها متحیر بودند و نمیدانستند که چه اتفاقی برای ما افتاده است. با این حال، به اندازه خود ما خوشحال بودند.
اولین دو کانادایی فرانسوی تبار برای اینکه در مورد الکلیهای گمنام چیزهایی یاد بگیرند، همین کار را در زیر زمین خانۀ من انجام دادند و همه جلسات فرانسوی زبانی که امروزه وجود دارند، نتیجه همان جلسات اولیه هستند.
در پایان اولین سال هوشیاریم، همسرم قبول کرد که پس از اینکه کاری پیدا کردم، شغل خود را رها کند. فکر میکردم که این کار، کار آسانی است. من باید به دیدن صاحب کارم میرفتم. باید مخارج خانوادهام را تامین و آنها را سرپرستی می- کردم. چند ماه، به دنبال کار بودم. پول زیادی نداشتیم و همان مقدار اندک را هم، برای رفتن از محلّی به محلّ دیگر و پاسخ به آگهیها و ملاقات با مردم خرج میکردم. هر چه پیش میرفتم بیشتر دلسرد میشدم. یک روز، یکی از اعضاء گفت دیو، چرا برای کار به کارخانۀ هواپیما سازی مراجعه نمیکنی؟ من در آنجا شخصی را میشناسم که میتواند به تو کمک کند

با قبول این پیشنهاد، در آنجا کار پیدا کردم و مشغول شدم. واقعاً دریافتم قدرت برتری وجود دارد که مراقب ماست.

یکی از مهمترین چیزهایی را که یاد گرفتم، انتقال پیام به الکلیهای دیگر است. این بدان معنا است که باید به دیگران بیش از خودم اهمیت بدهم و مهمتر از همه تمرین این اصول در همۀ کارهایم است. به عقیدۀ من، این مبنای کار الکلیهای گمنام است.

من هیچگاه جملهای را که اولین بار در کتاب بزرگ که بابی برایم فرستاده بود خواندم، فراموش نمیکنم خود را به خدایی که درک میکنی بسپار، خطاهایت را به او و همنوعانت اقرار کن. خرابیهای گذشته را جبران نما و از آنچه که به دست می آوری، آزادانه ایثار کن و به ما بپیوند آسان نیست، اما میتوان آن را انجام داد.من میدانم اَنجمن دوستانۀ الکلیهای گمنام هیچ تضمینی نمیدهد، اما این را نیز میدانم که در آینده مجبور به مصرف الکل نمیشوم. من این زندگی آرام و بی سر و صدا و آرامشی را که بدست آوردهام، حفظ میکنم. امروز دوباره خانهای را که ترک کردم و زنی را که وقتی با او ازدواج کردم بسیار جوان بود را پیدا کردهام. ما صاحب دو فرزند هستیم و بنظر آنها پدرشان مرد شایستهای است. من نعمتهای بزرگی دارم، مردمی که بیش از هر چیزی در دنیا برایم اهمیت دارند. پس برای حفظ همۀ این ارزشها، نباید الکل بنوشم و در صورتی این خواسته امکان پذیر است که یک جملۀ ساده را بیاد داشته باشم همیشه دستم را در دست خداوند نگهدارم

زﻧﻬﺎ ﻫﻢ ﻣﺒﺘﻼ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ:

با وجود فرصت های بسیاری که داشت، الکل به زندگیش پایان داد . او جزء اولین اعضاء بود و این حکایت را برای تمام زنان دوره ما، تعریف میکند

داشتم چی میگفتم. . . از دور دستها، در خواب و خیال، صدای خود را میشنیدم شخصی را به نام دورسی صدا میکردم و دربارۀ لباس فروشیها و مشاغل مختلف با او صحبت میکردم. . . صداها کمکم واضحتر میشدند. . . این صدای خودم بود و
هر چه نزدیکتر میشد، بیشتر مرا میترساند. . . ناگهان، آنجا، نمیدانم دربارۀ چه حرف میزدم، با کسی که هیچ وقت قبلاً او را ندیده بودم. ناگهان، از حرف زدن افتادم، من کجا بودم؟

قبلاً وقتی بیدار میشدم، حس میکردم در اتاق عجیبی هستم که نمیدانم کجاست، لباس پوشیده و روی کاناپه دراز کشیده بودم؛ گاهی هم وقتی بیدار میشدم، حس میکردم که در اتاق خودم و در رختخواب دراز کشیده ام و نمیدانم چه موقع و چه ساعتی از روز است، حتی میترسیدم بپرسم. . . اما این بار فرق میکرد، به نظرم آمد که بیدار هستم و بر روی یک صندلی راحتی بزرگ نشسته ام و با زن جوانی که او را نمیشناختم و حالات من برایش عجیب نبود، در حال گفتگو هستم. او بیوقفه ولی راحت و دلنشین حرف میزد! با وحشت به اطراف نگاه میکردم. من در اتاقی بزرگ و تاریک که اثاثیه اندکی داشت و در واقع اتاق نشیمن یک زیر زمین مسکونی بود قرار داشتم. عرق سردی از کمرم پایین میریخت؛ دندانهایم به هم میخورد و دستهایم میلرزید؛ برای جلوگیری از لرزش دستهایم بر روی آنها نشستم. واقعاً وحشت زده بودم، اما وحشتم ربطی به واکنشهای شدید بدنم نداشت. خودم

دلیلش را میدانستم. با مشروب همه چیز درست میشد. از آخرین باری که مشروب نوشیدم، مدت زیادی گذشته بود، اما جرأت درخواست مشروب از این غریبه را نداشتم. باید قبل از آنکه این زن بفهمد من دیوانهام از آنجا میرفتم. بله من دیوانه
بودم حتی نمیدانستم چگونه به آنجا رفتهام. من واقعاً دیوانه بودم.

لرزشها شدیدتر شد. ساعتم، ساعت 6 را نشان میداد و آخرین بار که به ساعت 1 بود. آن موقع، خیلی راحت با ریتا در رستوران نشسته و داشتم ششمین بطری مارتینی  را مینوشیدم و میگفتم کاش گارسون سفارش ناهار را فراموش کند تا حداقل وقت داشته باشم که دو بطری دیگر بنوشم. فقط دو بطری را در حضور ریتا نوشیدم و چهار بطری دیگر را ظرف 15 دقیقهای که منتظر آمدنش بودم، نوشیدم. البته صبح طبق معمول وقتی از خواب بیدار شدم برای جلوگیری از درد خماری به آهستگی لباس پوشیده و مقدار بسیار زیادی نوشیدم.
راستش، ساعت 1 حالت و ظاهر خوبی داشتم. هیچ دردی را احساس نمیکردم. چه اتفاقی افتاده بود؟ وسط شهر نیویورک در خیابان شلوغ و پر سر و صدای چهل و دوم چه کار میکردم. . . اینجا، منطقۀ مسکونی آرامی بود. چرا دُرسی مرا اینجا آورده بود. او اصلاً کی بود؟ چطور با او آشنا شده بودم؟ هیچ جوابی نداشتم و جرأت نمیکردم که حتی بپرسم. او هم به نظر نمیرسید که متوجه اشتباهی شده باشد، اما من در این پنج ساعت چکار کرده بودم؟ همه جا دور سرم میچرخید، شاید کارهای وحشتناکی از من سرزده باشد، ولی حتی خبر نداشتم!

به هر حال از آنجا بیرون آمدم و شروع کردم به قدم زدن، از کنار چند خانه که نمای سنگی قهوهای داشتند، گذشتم. در آنجا هیچ مشروب فروشی به چشم نمیخورد. بالاخره ایستگاه مترو را پیدا کردم. نام آن، برایم آشنا نبود و مجبور شدم
آدرسی مسیری که به سمت گرند سنترال میرفت را بپرسم.45 دقیقه طول کشید و دو بار مترو عوض کردم تا رسیدم، اما به همان جایی که راه افتاده بودم! از بروکلین بسیار دور شده بودم.
آن شب خیلی مست کردم که البته این عادی بود، ولی همه چیز را به یاد آوردم و البته این، خیلی غیر عادی بود! به یاد آوردم، در دفترچه اسامی در حال جستجوی اسم ویلی سی بروک بودم. تصمیم جدی داشتم تا او را پیدا کرده و بخواهم کمکم کند تا به همان تیمارستان که چیزهایی در موردش نوشته بود، راه پیدا کنم خاطرم هست به او تأکید میکردم که میخواهم کاری برای این مشکل انجام دهم و دیگر نمیتوانم ادامه دهم. . . یادم آمد به پنجره نگاه کردم و فکر کردم شاید این، راه حل راحتتری است. ولی با به یاد آوردن این خاطره تنم به لرزه درآمد: آن پنجره سه سال پیش باعث شد تا 6 ماه در بیمارستان لندن بستری باشم. یادم آمد که چه طور بطری پُراکسید را از قفسه داروهایم برداشتم و آن را پُر از جین 1 کردم و از ترس اینکه مبادا خواهرم آن را پیدا کند، زیر تشکم پنهان کردم. وحشتی را به یاد آوردم که در آن شبهای طولانی و پایان ناپذیر به سراغم میآمد. شبهایی که مرتباً میخوابیدم و پس از مدتی کوتاه در حالی که خیس عرق بودم بیدار میشدم، و در نهایت ناامیدی میلرزیدم، آن وقت با عجله محتویات بطری را مینوشیدم و بعد با آرامش شب را بپایان می بردم. هر بار که هوشیار میشدم و دوباره به حالت نوشیدن قبلی برمیگشتم. ندایی از درون درسرم میپچید تو دیوانه ای، تو دیوانه ای، تودیوانه ای و من با نوشیدن، اینها را از خود دور میکردم 

این وضع به مدت بیش از دو ماه طول کشید تا اینکه به بیمارستان منتقل شدم و تلاش خود را برای برگشتن به زندگی عادی شروع کردم. این وضعیت بیش از یک سال طول کشید و آن زمان من سی و دو سال داشتم. هر وقت به آن سال آخر که دائم مشروب میخوردم، نگاهی میاندازم، تعجب میکنم که چطور از لحاظ ذهنی و جسمی توانستم دوام بیاورم. چون در مواقعی، کاملاً میفهمیدم که به چه انسانی تبدیل شدهام. ضمناً به یادم میآمد که چه کسی بودم و دلم میخواست چه کسی باشم و تفاوت میان این دو، واقعاً وحشتناک بود. در میخانه خیابان دوم مینشستم،
و پس از اینکه پول خودم تمام میشد، هر کس به من مشروب تعارف میکرد، میخوردم. و یا اگر در خانه تنها بودم، دائماً گیلاس مشروب در دستم بود، به یادم دارم پی در پی مشروب میخوردم و هدفم این بود که به سرعت همه چیز را فراموش کنم. اصلاً نمیشد این وضعیت اَسفبار را با واقعیتهای گذشته، تطبیق داد.
وضع مالی خانوادهام خوب بود و هر وقت پول میخواستم کسی مخالفتی نمیکرد. من در مدرسۀ شبانه روزی در اروپا درس خوانده بودم و این باعث شده بود که نقش خود را به خوبی بپذیرم و وارد جامعه شوم. دوران رشدم که مصادف بود با دوران تحریم و جان هلد جی آر و اِسکات فیتز جرالد که آن را جاودانه کردند به من آموخت که باخوش مشربترین آدمها، خوش بگذرانم؛ امیال دورنیم مرا واداشت در این راه از همۀ آنها پیشی بگیرم. یک سال پس از خروج از مدرسه، ازدواج کردم.
تا اینجا همه چیز خوب و عادی پیش میرفت، مثل زندگی هزاران نفر دیگر. اما پس از آن بود که قصۀ من، شروع شد. شوهرم الکلی بود و چون افراد فاقد توانایی شگفت انگیز!قدرت خارق العاده مورد تمسخرم بودند، طلاق نتیجه کاملاً بدیهی بود. این اتفاق با ورشکستگی پدرم همزمان شد و اجباراً مشغول بکار شدم. تمام تعهدات و مسئولیتهایم نسبت به هر کسی به غیر از خودم را از بین بردم. کار کردن، فقط روشی متفاوت برای رسیدن به هدفی مشابه بود، روشی برای اینکه بتوانم همان کاری را که میخواهم، انجام دهم طی ده سال بعد، فقط کار کردم، برای اینکه آزادی و هیجان بیشتری داشته باشم برای زندگی به خارج کشور رفتم، کار کردم تا بتوانم برای رسیدن خواسته ای افراطی خودم موفق باشم. با هرکسی که میخواستم، ملاقات میکردم و هر جا که میخواستم میرفتم؛ هر کاری دلم میخواست، انجام میدادم تا اینکه بیش از پیش بدبخت شدم.
با کله شقی و خود سری، به هر لذتی که میخواستم، دست مییافتم و هر بار که حس میکردم لذت این خوشیها کمتر شده و دارد از بین میرود، حالت رخوت و خماری غیر قابل تحمل میآمد و کمکم شراب خوردن صبحگاهی، برایم ضروری شد

حواس پرتیهایم بیشتر و بیشتر میشد و کم کم به جایی رسیدم که دیگر به سختی به یاد میآوردم که چطور به خانه رسیدهام. هر وقت دوستانم به من میگفتند که افراط میکنی، دیگر آنها را دوست خود به حساب نمیآوردم. از گروهی به
گروه دیگر میرفتم و از مکانی به مکان دیگر و همین طور به مشروب خوردن ادامه میدادم. مشروب خواری، بی سر و صدا، از هر چیز دیگری مهم تر شده بود. ولی دیگر به من لذتی نمیداد و فقط دردم را تسکین میداد. اما مجبور بودم بنوشم.
بسیار بد بخت شده و بدون شک، غریب دور افتادهای بیش نبودم. باید به خانهام در آمریکا باز میگشتم. این کار را کردم و با کمال تعجب دیدم که مشروب خواریم شدت یافت.

به مرکز مشاوره مراجعه کردم و مدتی طولانی تحت مداوای روان پزشکی قرار گرفتم و آن وقت بود که مطمئن شدم مبتلا به گسیختگی روانی شدهام. من به کمک نیاز داشتم و میخواستم تلاش خود را بکنم. همچنان که درمان پیشرفت میکرد، تصویری از خودم به دست میآوردم، خلق و خویی که باعث به وجود آمدن این همه دردسر برای من شده بود. من بیش از حد حساس، خجالتی و آرمانگرا بودم.
ناتوانیم در پذیرش واقعیتهای سخت زندگی، باعث شد تا به انسانی شکاک و سرخورده تبدیل شوم که برای در امان ماندن از سوء تفاهمهای دنیا، زرهای محافظ پوشیده است. این زره به دیوارهای زندانی تبدیل شد، که مرا در تنهایی و ترس، حبس کرده بودند. برایم، عزمی راسخ، جهت ادامه زندگی، فقط در دنیایی بیگانه، باقی مانده بود. زنی که درونش پر از وحشت و ظاهری نفرت انگیز، داشت. من به شدت نیازمند تکیه گاهی برای ادامه زندگیم بودم.
الکل، همان تکیه گاه من بود و واقعاً نمیدانستم که بدون آن، چطور میتوانم زندگی کنم. وقتی دکترم گفت: دیگر نباید لب به مشروب بزنم، نمیتوانستم حرفش را باور کن . م مجبور بودم به تلاشهایم ادامه دهم و آنقدر محکم بایستم تا بتوانم به قدر نیاز و با کنترل مشروب بنوشم، بدون آنکه اسیرش شوم. بعلاوه، دکتر چه طور میتوانست این مسئله را درک کند؟ او که الکلی نبود؛ او اصلاً نمیتوانست بفهمد که نیاز به مشروب یعنی چه؟ یا اینکه مشروب چطور میتواند به آدم گرفتار کمک کند.
من میخواستم در دنیای عادی زندگی کنم نه در بیابان و به نظرم دنیای عادی، یعنی زندگی در میان مردمی که الکل مینوشند و غیر الکلیها در آن جایی ندارند. خودم هم میدانستم که بدون مشروب خوردن، نمیتوانم حتی با الکلیها زندگی کنم. در این مورد حق با من بود. من بدون مشروب خوردن با هیچ کس نمیتوانستم راحت باشم و هیچ وقت هم راحت نبوده ام.

بنابراین، نه نیات پاکم و نه زندگی محصور پشت دیوارهای تیمارستان هم مرا هوشیار نگه نداشت و چندین مرتبه مست کردم، تعجب زده شدم . . . به شدت آشفته بودم و میلرزیدم. در آن زمان بود که دکترم، کتاب الکلیهای گمنام را به من داد که بخوانم. بخشهای اول کتاب برایم، حکم وحی را داشت. من در این دنیا، تنها آدمی نبودم که این گونه رفتار میکرد و چنین احساسی داشتند. بعد به خود آمدم، من نه آدم بدی بودم و نه دیوانه، فقط مریض بودم. من از یک بیماری واقعی رنج میبردم که مانند همه بیماریهای دیگر اسمی و عوارض و علامتهایی مخصوص خودش را داشت. از جمله: مرض قند، سرطان، یا سل. بیماری مسئلهای است قابل احترام چون یک ضعف اخلاقی نیست. من نمیتوانستم دین را تحمل کنم و دوست نداشتم اسم خدا را یا هیچ یک از مقدسات دیگر را بیاورم. اگر این راه، راه رهایی بود، حداقل به درد من نمی- خورد. من روشنفکر بودم و به پاسخی روشنفکرانه نیاز داشتم، نه یک پاسخ احساسی. با قاطعیت این حرفها را به دکترم زدم. میخواستم یاد بگیرم روی پای خود بایستم و نه اینکه هر بار تکیه گاهم را عوض کنم. آن هم تکیه گاهی دست
نیافتنی و شک برانگیز، مثل خدا یا مذهب و بنابراین چندین هفته، با آن تفکرات پیش رفتم و به تدریج بخشهای بیشتری از آن کتاب را خواندم و هر چه بیشتر می- خواندم، بیشتر از خود ناامید میشدم.

پس از آن معجزه ای در زندگیم اتفاق افتاد . معجزه، همیشه برای همه این قدر ناگهانی نیست . اما من دچار بحران ی شده بودم که مرا سرشار از غضب و خشم کرده بود . همین طور که با نامیدی سیگار می کشیدم و می خواستم در عین نوشیدن الکل، بهبود یابم و پیروزیم ر ا به آنها نشان دهم، دفعتاً نگاهم به جمله ای از کتاب، که روی تخت خوابم باز مانده بود، افتاد ما نمی توانیم با خشم زندگی کنیم ناگهان دیوارها فرو ریخت و نور وارد شد. من گرفتار و نا امید نبودم . آزاد بودم و دیگر مجبور نبودم برای این که چیزی را به آنها نشان دهم مشروب بخورم . ای دین یا مذهب نبود، آزادی بود ! آزادی از خشم و ترس، آزادی از شناخت خوشبختی و آزادی حاصل از شناخت عشق.

در جلسهای شرکت کردم تا به چشم خودم این افراد عجیب یا بیچاره که این کار را کرده بودند، ببینم. از زمانی که دنیای شخصی کتابها و رویاهایم را کنار گذاشتم، رفتن به میان جمع مردم، چیزی بود که در همۀ عمرم با آن روبرو بودم. رفتم که
دنیای واقعی آدمها و احزاب و مشاغل را ببینم و احساس کردم که در آنجا غریبهای بیش نیستم و همیشه نیاز به محرک گرم کنندهای مثل مشروب داشتم تا بتوانم به جمع بپیوندم. . . به خانهای در بروکلین رفتم که پر از غریبه بود. . . و فهمیدم که بالاخره، همنوعان خود را پیدا کردهام. کلمۀ رستگاری که در کتاب مقدس نسخه کینگ جیمز به زبان عبری آمده، معنای دیگری هم دارد و آن بازگشت به خانه است. من رستگاری خود را یافته بودم و دیگر تنها نبودم

و این، آغاز زندگی تازهای بود، یک زندگی کاملتر و شادتر از آنچه که تا کنون شناخته بودم یا آن را ممکن میدانستم. دوستان جدیدی پیدا کرده بودم، دوستانی فهیم که غالباً بهتر از خودم میفهمیدند که چه فکری میکنم و چه احساسی دارم و به من اجازه نمیدادند به زندان تنهایی و ترس باز گردم و آسیبی حتی جزئی به خود وارد کنم. وقتی مسئلهای را با آنها در میان میگذاشتم، خود را همان طوری میدیدم که واقعاً بودم و من هم مانند آنها بودم. ما صدها ویژگی مشترک
شخصیتی داشتیم، ترسها، نگرانیها، علایق و نفرتها. ناگهان، من خودم، اشتباهاتم و همه چیز را، همان طور که بود، پذیرفتم. به هرحال، آیا با هم یکسان نبودیم؟ همین که پذیرفتم، آرامش درونی تازهای یافتم. تمایل و قدرت کنارآمدن با خصوصیات شخصیتی که زندگی را برایم دشوار ساخته بود، را پیدا کردم.
قضیه همین جا خاتمه پیدا نکرد . آنها می دانستند با آن پرتگاههای سیاهی که هر لحظه آماده بودند تا در هنگام عصبی یا افسرده شدنم، مر ا ببلعند، چکار کنند . آنها برای ما که تمام عمر از حقایق گریخته بودیم، برنامه منسجمی داشتند که هدف آن بوجود آوردن بیشترین امنیت درونی بود. به محض آنکه شروع به تمرین دوازده قدم کردم، احساس بدبختی که سالها مزاحمم بود، بمرور از بین رفت و تمرین ها، اثر کرد

من، که از سال 1939 تاکنون عضو فعال الکلیهای گمنام بودهام، خود را یکی از اعضای مفید جامعه بشری میدانم. بعلت زجرهایی که در زندگی خود کشیده ام،
شایستگی و تجربه آن را پیدا کردم تا به افرادی که در یک زندگی شبیه من نقش داشتهاند کمک کنم وآرامش ببخشم. همیشه بالاترین لذت برایم، سهیم شدن در خوشبختی تازهای بود، که افرادی مانند خود من از آن بهرمند گشتهاند. توانایی کار کردن مجدد و امرار معاش برایم، در جایگاه دوم اهمیت قرار دارد، من معتقدم که آن ارادۀ شخصی افراطی که زمانی داشتم، حالا در جایگاه اصلی خود قرار گرفته است، زیرا که چندین بار در روز میگویم واقعاً باشد که ارادۀ تو عملی شود و نه من و واقعاً اعتقاد قلبی من همین است.

دوﺳﺖ ﺟﻨﻮﺑﯽ ﻣﺎ

یکی از پیشگامان A.A پسرِ کشیش و کشاورز جنوبی، پرسید من که هستم که بگویم خدایی وجود ندارد؟

پدرم، کشیش اپیسکوپال است و کارش ، باعث شده تا مدت های طولانی مجبور شود در جاده های نامساعد، رانندگی کند تعداد افرادی که به کلیسای او می آیند زیاد نیست، اما دوستان زیادی دارد، چون برای او، نژاد، مذهب یا موقعیت اجتماعی
مفهوم چندانی ندارد . تا مدتی قبل، او روی درشکه کار می کرد. هم او و هم م ادِ 2 پیر خوشحال بودند که به خانه می رسند. رانندگی مدت زیادی طول کشیده بود و هوا هم سرد بود، اما خدا را شکر می کرد که آدم با فکری، چند آجر داغ به او داده بود تا زیر پایش بگذارد . طولی نمی کشد، که شام، روی میز آماده می شود. شکرگزاری پدر،حمله من به سوی غذا را به تأخیر میاندازد.

وقت خواب است، از پله ها بالا می روم و به اتاقم که زیر شیروانی است می رسم .آنجا خیلی سرد است و درنگ جایز نیست . زیر چند پتو می روم و شمع را خاموش میکنم. باد، شروع به وزیدن کرده و اطراف خانه زوزه می کشد . اما من در امان هستم و گرم شدهام و به خوابی عمیق فرو میروم. حالا در کلیسا هستم . پدر در حال اجرای مراسم است و موعظه می کند . زنبوری بزرگ از پشت خانمی که روب روی من نشسته، بالا می رود. من، در این فکر هستم که زنبور، کی به پشت گردنش میرسد. اَه، زنبور پرید، بالاخره، پیام پدر منتقل میشود.

بگذارید نور شما بر انسانها تابیده شود تا آنها کارهای نیک شما را ببینند من به دنبال سکهای میگردم تا آن را در بشقاب بیاندازم و کارهای نیک من هم دیده شود.در اتاق یکی از هم کلاسهای دانشگاه یم هستم . او به من گفت سال اولی، تا به حال مشروب خورده ای؟ و من مکث ک ردم. پدرم هیچ وقت مستقیماً راجع به مشروب با من حرفی نزده بود، اما تا آنجا که می دانم، خودش هم هیچ وقت مشروب نخورده بو د. مادرم از الکل نفرت داشت . ازآدمهای پست می ترسید. برادرش الکلی بود و در یک بیمارستان دولتی، پس از آنکه دیوانه شده بود، درگذشت. اما هیچ وقت از زندگی او برای من حرفی نزد . من هم هیچ وقت مشروب نخورده بودم، اما شادی و شعف زیادی که در پسرها ، بعد از مشروب خوردن، می دیدم، مر ا علاقمند نمود . من هیچگاه مانند الکلیهای دهکده نبودم.

پسر بزرگتر گفت خوب، میخوری؟ به دروغ گفتم گهگاهی، نمیخواستم فکر کند که خیلی ناز نازی هستم او دو تا جام را پر کرد، بعد گفت داره بهت چشمک میزنه سهم خود را به سرعت نوشیدم و بعد حالت خفگی پیدا کردم. طعم آن را دوست نداشتم، اما یک کلمه هم حرفی نزدم. گرمای مطبوعی وارد بدنم شد. با همه اینها، زیاد هم بد نبود. بله، یک جام دیگر هم نوشیدم. گرما زیادتر شد. پسرهای دیگر هم آمدند. زبانم شل شده بود. همه با صدای بلند میخندیدند. من حاضر جواب و بذله گو شده بودم. دیگر هیچ عُقدۀ حقارتی نداشتم. حتی از پاهای لاغر خود هم شرمنده نبودم! واقعاً چیز خوبی بود! مِه، تمام اتاق را پر کرده بود. لامپ شروع به حرکت کرد. بعد از آن، دو حباب پدیدار شد. چهره پسرهای دیگر را تار میدیدم. احساس بدی به من دست داد. خود را به دستشویی رساندم. نباید با آن شدت و به این زودی مست میکردم. اما حالا میدانم باید چه کار کنم. از این به بعد، مثل نجیب زادهها میخوردم. و بدین ترتیب بود که با جان بارلی کورن  آشنا شدم و او از من آدم با حال و خوش مشربی ساخت. صدای خوبی برای آواز به من داد. آشنایی با سوئیت آدلین نیز مرا از احساس ترس و حقارت نجات داد. جان بارلی کورن رفیق واقعی من بود.

امتحانات نهایی سال آخر است و من فارغ التحصیل میشوم. سعی زیادی نمیکردم، اما مادرم خیلی امیدوار بود. در سال دوم آبله گرفتم و این مرا از اخراج دانشگاه نجات داد. اما آخر کار، کاملاً مشخص است. امتحان آخر بسیار ساده است. به سؤالات نگاه میکنم. پاسخ سؤال اول یادم نیست. میروم سراغ سؤال دوم. فایدهای ندارد. فکر نمیکنم چیزی یادم بیاید. روی یکی از سؤالات تمرکز میکنم. اصلاً به نظر نمیرسد که بتوانم حواسم را جمع کارم کنم. ناراحت هستم. اگر زودتر شروع نکنم، وقت کم میآورم. فایدهای ندارد. نمیتوانم فکر کنم.

اجازه دارم کلاس را ترک کنم و این کار را میکنم. به اتاقم میروم. نصف لیوان را الکل خالص میریزم و بقیه را با جینجر اِیل پر میکنم. دوباره به امتحان برمیگردم. خودکار به سرعت حرکت میکند. به اندازهای که امتحانم را قبول شوم و بتوانم سؤالات را پاسخ دهم. دَمت گرم جان بارلی کورن! میشود به تو اعتماد کرد. چه نیروی عجیبی به مغز میدهی من دیپلم را مدیون تو هستم!

کمبود وزن، چه قدر از این کلمه بیزارم. سه بار سعی کردم وارد نظام شوم و هر بار به خاطر لاغر بودن رد شدم. به تازگی از بیماری ذاتالریه نجات پیدا کردم و بهانه دارم، اما دوستانم همه عازم جنگ شدهاند یا در جبهه حضور دارند. ولی جایی
برای من نیست. به ملاقات یکی از دوستانم میروم که منتظر دستور است. فضای بخور بنوش و شاد باش در آنجا حکم فرماست و من جذب آنجا میشوم. هر شب، حسابی مست میکنم. حالا ظرفیتم از همه بیشتر شده است. مرا برای خدمت نظام معاینه میکنند و از پس امتحان جسمانی بر میآیم. قرار است 13 نوامبر به اردوگاه بروم. روز یازدهم، قرار داد صلح موقّت امضاء میشود و سربازی لغو میشود. هیچ وقت وارد نظام نخواهم شد. از جنگ برای من تنها یک جفت پتو، لوازم اصلاح، ژاکتی که خواهرم بافته بود و احساس حقارتی شدید باقی ماند. ساعت 10 شب روز شنبه است. روی دفاتر شرکت ی که یکی از شعبات شرکت بزرگتری است، کار می کنم. در زمینه فروش، وصول، حسابداری، تجربیاتی دارم و به آهستگی درحال بالا رفتن از نردبان ترقّی هستم. ولی ناگهان همه چیز به هم میریزد. بازار پنبه کساد میشود و وصول مطالبات به تأخیر میافتد. 23 میلیون دلار کالای مازاد، دود هوا میشود. دفاتر بسته میشود و کارگرها اخراج میشوند. من به همراه دفاتری که روی آنها کار میکردم، به دفتر مرکزی منتقل میشویم. چون دستیاری ندارم، مجبورم روز و شب کار کنم. حتی شنبه و یکشنبه هم ندارد. ولی باز هم حقوقم قطع شده است. خوشبختانه همسر و فرزندم با اقوام زندگی میکنند. دکتر به من هشدار داده اگر دست از کار در محیط بسته بر ندارم، خطر ابتلا به سِل در من زیاد میشود. ولی چارهای ندارم. باید مخارج خانوادهام را تامین کنم و کار تمام وقت فرصتی را برای پیدا کردن کاری دیگر نگذاشته است.
به طرف بطری مشروبی که از جُرج مسؤل آسانسور، گرفتهام، میروم. اکنون دست فروش دوره گردی شده ام. شب شده و کاسبی امروز هم چن دان خوب نبوده است . به رختخواب میروم. کاش پیش خانواده ام بودم و مجبور به اقامت در این هتل بو گندو نبودم.

خوب، ببین کی اینجاست ! چارلی عزیزم ! از دیدنش خوشحال می شوم . چطوری پسر؟ مشروب می خوری؟ حتما ! ما یک گالن ذرت می خریم. چون خیلی ارزان است . و وقتی به رختخواب میروم، حالم کاملاً خوب است.
هنگام صبح ، احساس وحشتناکی دارم . کمی مشروب کمک می کند تا بتوانم روی پاهایم بایستم. اما باعث میشود که دیگران از من دوری کنند.

حالا معلم یک مدرسۀ پسرانه شدهام. کار و بچههایم را دوست دارم. داخل کلاس و بیرون با آنها شادم. هزینۀ دکتر و دارو سنگین است و چیزی توی حساب بانکی من نیست. پدر و مادر همسرم به کمک ما میآیند. غرورم شکسته و حالت خود دلسوزی دارم، کسی به خاطر بیماریم با من همدردی نمیکند. سراغ قاچاقچی الکل میروم و چهار لیتری خودم را پر میکنم. اما بدون معطلی مست میشوم چیزی از چهار لیتری را، برای استفاده بعدی نمیگذارم. همسرم بسیار ناراحت است. پدرش کنارم مینشیند، او هیچ وقت حرف بد و نامربوط نمیزند. او یک دوست واقعی است. اما من اصلاً نسبت به او قدرشناس نیستم. ما باید با پدر همسرم زندگی کنیم . مادر همسرم وضعیت بدی دارد و در بیمارستان بستری است . خوابم نمی برد. باید به داد خودم برسم . خود را به پایین پله ها میرسانم و یک بطری ویس کی به چنگ می آورم. مشروب را می ریزم توی گلویم، پدر همسرم ر ا جلوی خودم می بینم. از او می پرسم مشروب می خوری؟ جوابی نمیدهد و گویا اصلاً مرا ندیده است. همسرش همان شب به موضوع پی برد. مادرم مدت ها است که از بیماری سرطان رنج می برد و با مرگ دست و پنجه نرم میکند. حالا به پای ان خط رسیده و در بیمارستان است . مشرو ب زیادی خورده ام،
اما مست نشدم. مادرم نباید چیزی بفهمد. او را در حال احتضار میبینم.

به هتلی که در آن اقامت داشتم، بر میگردم و از پیش خدمت هتل کمی جین میگیرم. میخورم و به رختخواب میروم. فردا صبح دوباره کمی مشروب میخورم و یک بار دیگر به دیدن مادرم میروم. نمیتوانم طاقت بیاورم. به هتل برگشته و دوباره مشروب میخورم. دائماً مشروب میخورم. ساعت 3 نیمه شب به هوش میآیم شکنجه دوباره به سراغم آمده است چراغ را روشن میکنم. باید زود از اتاق بزنم بیرون وگرنه ممکن است از پنجره بیرون بپرم. چند مایل راه میروم. بی فایده
است. به بیمارستان میروم. درآنجا با مسؤل کشیک شب، دوست شدهام. او مرا به رختخواب میبرد و آمپولی به من میزند.برای دیدن ه مسرم، که فرزند دیگرم را بدنیا آورده است ، در بیمارستان هستم . اما همسرم از دیدنم خوشحال نیست . در هنگام تولد نوزاد، من در حال نوشیدن شراب بودم. پدر همسرم پیش او میماند.
یکی از روزهای سرد و بی روح نوامبر است . خیلی سعی کرد م که دیگر مشروب نخورم. همۀ مبارزاتم با مشروب، با شکست مواجه شده است . به همسرم می گویم نمیتوانم دست از مشروب خوردن بردارم . او خواهش می کند به بیمارستانی که مخصوص الکلیها است بروم . قبول می کنم. او ترتیب کارها را میدهد. اما من نمیروم. خودم از پس این کار بر می آیم. این بار، دیگر برای همیشه تمامش می کنم. فقط گهگاهی کمی آبجو میخورم.
آخرین روز ماه اکتبر است . روزی تاریک و بارانی . در طویله روی مقداری کاه افتادهام. دنبال مشروب می گردم ولی پیدا نمی کنم . خودم را این بار به میخانه
میرسانم و پنج بطری آبجو میخورم. باید الکل پیدا کنم. ناگهان احساس بیچارگی و ناامیدی می کنم. دیگر نمی توانم ادامه دهم . به خانه می روم. همسرم در اتاق نشیمن است. از دیروز عصر که از ماشین پیاده شدم و سرگردان شدم، تا شب، همه جا دنبالم گشته است . امروز صبح نیز، همه جا به دنبالم بوده است . به آخر خط رسیده است. دیگر هیچ چاره ای نیس ت. تلاش کردن فایده ای ندارد چون دیگر نمی شود کاری کرد. به او میگویم هیچ چیز نگو، خودم درستش میکنم

به بیمارستان الکلی ها می روم. من الکلی هستم . تیمارستان هم روب روی من است . امکان دارد خود را در خانه حبس کنم؟ فکر احمقانهای است. میشود به مزرعهای در غرب بروم . جائی که هیچ چیز را برای نوشید ن پیدا نکنم . این هم فکر احمقان های است. کاش می مردم. همیشه آرزویم این بوده است . خیلی ضعیف تر از آن هستم که بتوانم خودم را بکشم. چهار الکلی در اتاقی پر از دود ورق بازی می کنند. دنبال چیزی می گردم که فکرم را راحت کند . بازی تمام می شود و سه نفر آنها می روند و من شروع می کنم به تمیز کردن آشغالها. یک نفر بر میگردد و در را پشت سرش میبندد

به من نگاه میکند. بعد میپرسد ؟ تو فکر میکنی خیلی بدبختی. این طور نیست ؟

من جواب میدهم مطمئنم آن مرد می گوید اما، این طور نیست، آدمهایی در خیابان نیویورک هستند که از تو بدتر بودند ولی دیگر مشروب نمیخورند

میپرسم ؟ خوب، پس تو اینجا چه کار میکنی ؟ میگوید نُه روز پیش از اینجا رفتم و گفتم میخواهم راستگو شوم، اما نشد با خودم گفتم این آدم متعصّب و کوته فکری است. اما سعی میکنم مؤدب باشم. جویا میشوم ؟ خوب، که چی ؟ بعد از من میپرسد به نیروی برتر از خودم اعتقاد دارم یا نه، حال به هر اسمی که باشد، خدا، الله، کنفوسیوس علت ازلی، اندیشه الهی، من گفتم: به الکتریسیته و دیگر نیروهای طبیعت اعتقاد دارم، اما راجع به خدا، باید بگویم که اگر خدایی وجود دارد، تا به حال برای من کاری نکرده است. سپس میپرسد آیا حاضرم هر خطائی را که نسبت به دیگران کردهام، جبران کنم و خطای دیگران هر چقدر بزرگ، برایم بیتفاوت باشد. آیا دلم میخواهد با خودم رو راست باشم و در مورد خود با یک نفر حرف بزنم و آیا حاضرم به مردم دیگر و نیازهای آنها فکر کنم به جای فکر کردن به خود و نیازهایم، تا از مشروب خواری خلاص شوم؟

من جواب میدهم حاضرم هر کاری بکنم آن مرد می گوید پس همه مشکلاتت بر طرف می شود و از اتاق بیرون می رود

این مرد از لحاظ وضع روحی قطعاً در موقعیت بسیار بدی است . کتابی را بر میدارم و سعی می کنم تا بخوانم اما قدرت تمرکز ندارم . به رختخواب می روم و سعی میکنم بخوابم چراغ را نیز خاموش می کنم. اما خوابم نمی برد. ناگهان فکری به کلّه ام میرسد.
آیا می شود همه آدمهای ارزشمندی که من می شناسم در مورد خدا اشتباه کرده باشند؟ آن وقت به فکر آن چیزهایی می افتم که سعی در فراموش کردنش داشتم . متوجه شدم آن کسی که فکر می کردم نیستم . من همیشه با مقایسه کردن خود با دیگران، در مورد خودم قضاوت کرده ام و البته آن هم به نفع خودم . تعجب آور است.

آن وقت فکری به سراغم می آید که مانند یک صداست تو کی هستی که بگویی خدایی وجود ندارد این صدا در مغزم میپیچد؛ نمیتوانم از آن خلاص شوم.

از رختخواب بیرون می آیم و به اتاق آن مرد می روم. او دارد چیزی می خواند. به او میگویم ؟ باید از تو سؤالی بپرسم. دعا چه جایی در این مسئله دارد

او می گوید خوب، احتمالاً تو هم دعا کردنت مثل من بوده . هر وقت دچار مخمصه میشدی گفته ای خدایا این کار را برایم انجام بده اگر خواستهات برآورده میشد، دعا کردنت هم به اتمام می رسید و اگر هم برآورده ن میشد گفته ای خدایی ؟ وجود ندارد یا او کاری برای من نمیکند، این طور نیست

میگویم بله همین طور است ادامه می دهد این راهش نیست، کاری که من می کنم این است که می گویم خدایا این منم و این ها مشکلات من، من همه چیز را خراب کردم و کاری هم از دستم بر نمیآید و اکنون، خود و همه مشکلاتم را به تو واگذار می کنم و هرآنچه که میخواهی با من انجام بده، آیا این جواب برایت کافی است 

میگویم بله، کافی است به رختخواب بر میگردم. این هم فایدهای ندارد. ناگهان احساس میکنم موجی از ناامیدی مرا با خود میبرد. من در اعماق جهنم هستم ولی در آنجا، ناگهان امیدی عظیم در من متولد میشود. شاید درست باشد.

از رختخواب بیرون جستم و بر روی زانوهایم میافتم. نمیدانم چه بگویم، ولی آرام آرام، آرامشی وافر به سراغم میآید. احساس میکنم از جایم بلند شدهام. به خدا اعتقاد پیدا میکنم. به رختخوابم میخزم و مانند بچه ها، به خواب میروم.
چند زن و مرد به دیدن دوست دیشبم میآیند. او از من دعوت میکند که آنها را ببینم. آنها جمعیت شادی هستند. قبلاً آدمهایی به این شادی ندیده ام. با هم حرف میزنیم. من از آرامش و اعتقادم به خدا حرف میزنم. به فکر همسرم میافتم. باید به او نامه بنویسم. یکی از آن زنها پیشنهاد میکند به جای نامه تلفن بزنم. چه نظر جالبی!
همسرم صدای مرا ر ا می شنود و می فهمد که پاسخ زندگی را یافته ام. او به نیویورک می آید. من از بیمارستان بیرون می آیم ما به اتفاق ، برخی از دوستانی را که تازه پیدا کرده ایم را میبینیم. دوباره به خانه برگشتم و آن جمع دوستانه را از دست داده ام. آنهایی که مرا درک می کنند از من ب سیار دور هستند . همان مشکلات و نگرانی های قدیمی به سراغم میآیند. از دست اعضاء رنجیده خاطرم . به نظر می رسد که اوضاع خوب نیست .
دلزده و غمگینم . شاید مشروب همه چیز را درست کند کلاه را بر سر می گذارم و با اتومبیلم به سرعت راه میافتم.
یکی از کارهایی که اعضاء در نیویورک به من گفتند : این بود که به دنیای مردم دیگر وارد شوم . قصد دارم به دیدن مردی بروم که از من خواسته اند به ملاقاتش بروم و داستان زندگی م را برایش تعریف کنم . با این نیت حالم بهتر است و دیگر به مشروب فکر نمیکنم. سوار قطار هستم که بسوی شهر در حرکت است . با رفتنم همسر بیمارم را در
خانه تنها گذاشتم و با او نامهربانی کرد م. خیلی غمگینم . شاید، وقتی به شهر برسم، کمی مشروب کمکم کند . بر صندلی کنارم غریبه ای نشسته ، با او حرف می زنم و بعد از آن ترس و افکار احمقانه از من دور شده است.
در خانه، اوضاع چندان خوب پیش نمی رود. کم کم می فهمم که دیگر نمی توانم مانند گذشته، هر کاری را که می خواهم، انجام دهم . همسر و فرزندانم را سرزنش میکنم. خشم وجودم را فرا می گیرد، خشمی که قبلاً هیچ وقت آن را احساس نکرده بودم. نمیتوانم تحمل کنم . کیفم را جمع می کنم و آنجا را ترک می کنم و به سراغ دوستانی که مرا درک می کنند میروم. میفهمم که چه جاهایی اشتباه کرده ام. دیگر عصبانی نیستم . به خانه بر می گردم و می گویم به خاطر اشتباهم متأسفم . دوباره آرام می شوم. اما هنوز نفهمیده ام که باید با عشق و محبت کارهایم را جبران کنم، بدون اینکه انتظار عمل م تقابلی داشته باشم. با چند بار اشتباه این موضوع را تجربه میکنم.
دوباره، دلزدهام میخواهم خانهام را بفروشم و از آنجا بروم. به جایی بروم و الکلیهایی دیگری را پیدا کنم تا کمکم کنند و بتوانم دوستانی مانند خود پیدا کنم. مردی به من تلفن میزند. آیا حاضرم با جوانی که دو هفته مشروب خورده زندگی
کنم؟ و خیلی زود افراد دیگری هم پیدا میشوند که الکلی هستند و افراد دیگری که مشکلات دیگری دارند.
کمکم نقش خدا را بازی می کنم. احساس میکنم میتوانم آنها را درمان کنم . من کسی را نمیتوانم درمان کنم. اما فقط تبدیل شدم به بخ شی از یک برنامه آموزشی بزرگ و دوستان جدیدی هم پیدا کردهام. هیچ چیز سر جایش نیست. اوضاع مالی اصلاً خوب نیست. باید راهی برای پول درآوردن پیدا کنم. به نظر میرسد که خانواده به چیزی جز خرج کردن فکر نمیکند. رفتار مردم آزارم میدهد. سعی میکنم مطالعه کنم. سعی میکنم دعا کنم. تاریکی احاطهام میکند. چرا خدا رهایم کرده است؟ با دلتنگی دور خانه میچرخم. از خانه بیرون نمیروم. به سراغ هیچ چیز نمیروم. چه شده؟ نمیتوانم بفهمم. من این طوری نخواهم ماند.

دوباره مست میکنم! این تصور بی روح و سنگدلانهای است. از قبل به آن فکر کرده ام. با کتاب و آشامیدنی، آپارتمانی کوچک بالای گاراژ درست میکنم. به شهر میروم تا مقداری مشروب و غذا بخرم. تا به آپارتمان برسم، مشروب نمیخورم.
آن وقت خودم را حبس میکنم و مطالعه میکنم و همین طور که مطالعه میکنم، اندک اندک مشروب میخورم، آن هم به فواصل طولانی. خودم را شاد نگه میدارم. به این صورت میتوانم دوام بیاورم.
سوار ماشین می شوم و به راه می افتم. نیمههای راه فکری به سرم می زند . آدم درستکاری خواهم شد . به همسرم می گویم که می خواهم چکار کنم . بر می گردم به خانه و وارد خانه میشوم. همسرم را به یکی از اتاقها میبرم تا بتوانیم راحت با هم حرف بزنیم . به آرامی به او می گویم که قصدم چیست و او هیچ نمی گوید . هیجان زده هم نمیشود. آرامش خود را حفظ میکند.
وقتی کل ماجرا را برایش تعریف می کنم، موضوع برایم مسخره می شود . دیگر هیچ ترسی در وجودم نیست . به مسخ ره بودن این فکر می خندم . از چیزهای دیگر هم حرف میزنیم. نیرو از ضعف به دست آمده است.
حالا دلیل آن وسوسه را دریافتم، علتش آن بود که من اشتیاق بیشتری برای موفقیت مادی خود داشتم تا علاقه به رفاه همنوعانم . در مورد درستکاری و صداقت که سنگ بنای شخصیت من است چیزه ای بیشتری یاد می گیرم، هرچه بنای صداقت در رفتارم را محکم تر بسازم ، حس درستکاری در من بیشتر بر انگیخته می شود و در واقع این همان صداقتی است که به ما عطا شده است. من یاد می گیرم که درستکاری یعنی حقیقت و این حقیقت است که ما را آزاد و رها میسازد.

ﭼﺮﺧﮥ ﺑﺎﻃﻞ

چگونه لجاجت این شخص جنوبی از بین رفت و این فروشنده، روند الکل ی های گمنام را در فیلادلفیا آغاز کرد.

هشتم ژانویه 1938 است. من در واشنگتن دیسی بودم ، این روز برایم روز مهمی است. یک روز قبل از کریسمس . آخرین روز خوشگذرانی واقعی آغاز شد و من در این چه ارده روز کارهای زیادی انجام داده ام. ابتدا همسر جدیدم با کیف و وسایلش
از خانه بیرون زد، سپس صاحبخانه ام مرا از آپارتمان خالی بیرون انداخت و آخر از همه، شغل دیگری را هم از دست دادم . دو روز در هتل های ارزان قیمت و شب ی را هم در یک بیغوله گذراندم و بالاخره با حالی درب و داغان و صورتی که چند روز
بود، اصلاح نکرده بودم و البته مثل همیشه ورشکسته ، به خانه مادرم رفتم . تا به حال چندین بار از این اتفاقات برایم پیش آمده بود ، اما این بار همه اتفاقات یکجا به سرم آمدند. همه چیز برایم تمام شده بود.

حالا، من درسن 39 سالگی بشدت آشفته هستم. دیگر هیچ چیز نمیتواند به من کمک کند. مادرم حاضر است که من پیش او بمانم، ولی به شرطی که در یک اتاق کوچک حبس شوم و لباسها و کفشهایم را به او بدهم. ما قبلاً هم از این برنامه ها
داشتیم. جکی مرا در همین وضع پیدا کرد، روی تخت افتاده بودم، زیرپوش تنم بود و عرق سرد و گرم از بدنم جاری بود، قلبم میزد و آن خارش لعنتی همه جای بدنم را فرا گرفته بود. اما، همیشه میتوانستم از D.T "دلریوم ترمنز" درامان بمانم

"Delirium Tremens""یک حالت مالیخولیائی و هذیانی است که در اثر کمبود الکل به بعضی از الکلیهای مزمن دست میدهد و احتمال مرگ هم وجود دارد"

من هیچ وقت از هیچ کس کمک نخواستم، اما فیتز، یکی از دوستان قدیمی دوران مدرسه، از جکی خواسته بود به سراغم بیاید. مطمئنم اگر چند روز دیرتر میآمد، او را بیرون میانداختم اما او، درست وقتی رسید که من برای همه چیز آماده بودم.

جکی حدود ساعت 7 بعدازظهر آمد و تا ساعت 3 صبح حرف زد . خیلی از چیزهایی را که گفت، یادم نیست اما فهمیدم که آدمی است درست مثل خودم . او هم در همان انجمن های مسخره و در همان زندان ها بوده است . همان سرخوردگی ها، همان دلزدگی ها و همان تنهایی ها را تحمل کرده بود، از دست دادن شغل و ناامیدی را می شناخت. همه اینها را بهتر و بیشتر از من تجربه کرده بود . اما اکنون شاد، راحت و مطمئن بود و دائماً می خندید . آن شب برای اولین بار در زندگی م واقعاً تنهایی و اوضاع بد خود را پذیرفتم . جکی از گروهی در نیو یورک صحبت می کرد که رفیق قدیمی من، فیتز هم جزء آنان بود، آنها هم مشکلی مثل من داشتند و حالا با کمک به یکدیگر و همکاری، دیگر مشروب نمی خورند و با هم دیگر خوش بود ند. او از چیزی مثل خدا یا قدرت برتر ح رف می زد، اما آن را قبول نداشتم این چیزها به درد پرنده ها می خورد نه من . از حرف هایمان چیز زیادی یادم نیست، اما یادم هست که بقیه شب را تا صبح خوابیدم، در حالی که قبلاً از خواب شبانه چیزی نمیدانستم.

و اینگونه بود که من به جمع دوستانۀ فهیم معرفی شدم، اگر چه حدود یکسال بعد، جمع ما نام الکلیهای گمنام را به خود گرفت. همه ما در الکلیهای گمنام شادی بیحدی را که در هوشیاری نهفته است، میشناسیم. اما در کنار آن مصیبت هم
وجود دارد. راهنمای من، جکی، یکی از آنها بود. بسیاری از اعضای اصلی را او معرفی کرده بود. اما خودش نتوانست الکل را کنار بگذارد و به خاطر الکلیسم درگذشت. مرگ او هنوز هم در خاطرم هست، با این حال همیشه در این فکرم که چه
اتفاقی پیش میآمد اگر به جای جکی کس دیگری، آن روز، یعنی 8 ژانویه به ملاقات من میآمد. بنابراین آن را بخاطر سپردهام، که چند وقت میتوانم پاک بمانم.
سؤال قدیمی الکلیهای گمنام این است که اول روان پریشی ایجاد می شود یا الکلیسم. من دوست دارم فکر کنم که قبل از اینکه الکل به زندگی م وارد شود، آدم نسبتاً نرمالی بوده ام. اوایل زندگی در بالتیمور بودم، پدرم در آنجا پزشک و تاجر
غلّه بود . وضع مالی خانواده ام بسیار خوب بود و پدر و مادرم، اگر چه هر دو گاهی مست می کردند، اما هیچکدام الکلی نبودند . پدرم آدم بسیار منسجم و مرتبی بود، اما مادرم زنی بسیار سخت گیر و تاحدی مغرور و پر توقع بود، ولی با این حال زندگی خانوادگی ما معقول و منس جم بود . ما چهار بچه بودیم که دو برادرم بعداً الکلی شدند و یکی ا ز آنها به خاطر الکلیسم در گذشت . خواهرم در تمام عمرش یک بار هم مشروب نخورده است.

تا سن 13 سالگی به مدرسه دولتی می رفتم، دائماً پیشرفت می کردم و نمرات متوسطی داشتم . من هیچ گاه استعدا د خاص ی از خود نشان نداده ام، و البته زیاده خواهی که باعث سرخوردگی شود نیز نداشته ام.

در سن 13 سالگی، بار و بنهام را بستم و به یک مدرسه شبانه روزی در ویرج ینیا رفتم و چهار سال آنجا ماندم و بدون هیچ پیشرفت و دستاورد خاصی از آنجا فارغالتحصیل شدم . عضو تیم تن یس و دو و میدانی بودم . من با بقیه  بچه ها خوب کنار می آمدم و آشناهای زیادی داشتم، اما دوست صمیمی نداشتم . هیچ وقت احساس غربت و دلتنگی نمیکردم و همیشه خودکفا بودم.

احتمالاً در همین مرحله بود که، با نفرت زیادی که از کل یسا و همۀ ادیان رسمی پیدا کردم، اولین قد م به سوی الکلی شدن را برداشتم . در این مدرسه، ما قبل از هر وعده غذا، کتاب مقدس را میخواندیم و یک شنبه ها هم به مدت چهار ساعت در کلیسا خدمت می کردم. به همین دلیل آنقدر کله شق شدم که قسم خوردم هیچ وقت به هیچ کلیسائی ملحق نشوم و به کلیسا نروم مگر برای مراسم عزا یا عروسی.

در سن 17 سالگی، فقط برای خشنود کردن پدرم که می خواست مثل خودش پزشکی بخوانم، وارد دانشگاه شدم . اینجا بود که برای اولین بار مشروب خوردم، هنوز هم یادم هست، چون همیشه اولین مشروب، بعدها تأثیر خود را می گذارد. یادم هست که احساس کردم مشروب به همۀ جا ی بدنم وارد شد حتی درون انگشت های پایم نیز رفت . اما مشروب خوردن فقط بار اول تاثیر گذار است و پس از سه یا چهار بار، دیگر مثل آب می شود. من آدم مست خندانی نبودم، هر چه بیشتر می خوردم آرامتر می شدم و بیشتر سعی می کردم که جدّی باشم . بنابراین پیداست که از مشروب خوردن اصلاً لذت نمی بردم. همیشه در میان جمع، هوشیارتر از همه به نظر می رسیدم و ناگهان از همه مست تر می شدم. حتی همان شب اول هم وضعیت بدی پیدا کردم به طوری که باورم شد با همان مشروب اول، الکلی شده ام. سال اول دانشکده با درسهایم کنار آمدم . در ورق بازی و مشروب خواری تخصص پیدا کردم. به هیچ جمع و حزبی نپیوستم، چون می خواستم تنها باشم و آن سال هم مشروب خواریم به یک یا دو بار در هفته محدود شد.

سال دوم، مشروب خواریم کم و بیش به آخر هفته محدود شد . اما به خاطر اُفت درسهایم، مشروط شدم.

در بهار 1917 برای اینکه از دانشگاه اخراج نشوم وطن پرست شدم و به اَرتش پیوستم. من یکی از افرادی بودم که وقتی از خدمت نظام خارج شدم، درجه ام کمتر از وقتی بود که وارد نظام شدم . وقتی وارد نظام شدم : گروهبان بودم، ولی بعداً با درجۀ سرباز عادی خارج شدم و این وضع فقط برای افراد غیر عادی پیش می آید . طی آن دو سال ، بیشتر از هر شاگرد آشپزی، ظرف شستم و سیب زمینی پوست کندم. در نظام، من الکلی ادواری شده بودم . دوره ها همیشه وقتی بود که فرصت میآوردم. اما این شانس را داشتم که هیچ وقت بازداشت نشدم . آخرین دورۀ من در اَرتش از 5 تا 11 نوامبر 1918  طول کشید. روز پنجم نوامبر از بی سیم شنیدم که فردا، آتش بس امضاء می شود. البته این گزارش چندان تایید نشده بود پس من دو بطری کنیاک خوردم تا جشن بگیرم و بعد هم سوار کامیون شدم و به Awol رفتم  

خاطره هوشیاری بعدیم، به میخانه بارلی دوک که چند مایل از پایگا ه فاصله داشت، برمیگردد. یازدهم نوامبر بود که زنگها به صدا درآمد و همه جا سوت می زدند و میگفتند که آتش بس واقعاً به امضاء رسیده است . من آنجا بودم . با لباس های پاره و صورت اصلاح نشده، خاطره ای از سرگردانی در فرانسه نداشتم، اما فرانسوی های محلّی که در آمریکا بودند به چشم قهرمان به من نگاه می کردند . وقتی به اردوگاه برگشتم، همۀ خطاهایم بخشیده شد، چون دیگر همه چیز به پایان رسیده بود. اما در نتیجه آنچه که تاکنون یاد گرفته ام، می دانم که در سن 19 سالگی، الکلی واقعی بودم.

پس از اتمام جنگ و بازگشت به بالتیمور به مدت 3 سال، در مشاغل عادی مشغول به کار بودم و سپس به عنوان یکی از ده نفر اول در یک شرکت مالی جدیدی استخدام و مشغول به کار شدم. درآنجا، چه فرصتی را از دست دادم! این
شرکت حالا، سالانه بیش از 3 میلیارد دلار درآمد دارد. سه سال بعد و در سن 25 سالگی، دفتر آنها را در فیلادلفیا افتتاح کردم و مسئول آنجا بودم و در آن زمان بیش از آنچه که تا کنون به دست آورده ام، حقوق میگرفتم. پسری مطیع و کاری
بودم، اما مدت زیادی طول نکشید و دو سال بعد به عنوان آدمی مست و بی مسئولیت، نامم در لیست سیاه قرار گرفت.

شغل بعدیم در قسمت فروش یک شرکت نفتی در میسیسیپی بود، که در آنجا هم بلافاصله شخص شاخصی شدم و موقعیت خوبی بدست آوردم. پس از آن در مدت کوتاهی دو دستگاه از ماشینهای شرکت را چپ کردم و دوباره اخراج شدم. عجیب آنکه، فردی که مرا از این شرکت اخراج کرد، یکی از اولین کسانی بود که بعدها وقتی به گروه الکلیهای گمنامِ نیویورک پیوستم، با او برخورد کردم. او هم به راه مشروبخواری رفته بود و وقتی او را دوباره دیدم، دو سال از پاکی او میگذشت.
همسر اولم برای همیشه مرا ترک کرد . به بالتیمور برگشتم پیش مادرم و کارم را در یک شرکتِ نفت از دست دادم . پس از آن به کار فروشندگی در شرکت ملّی تایر مشغول شدم . خیلی زود به سیاست فروش شهری آنها مسلط شدم و هجده ماه بعد،وقتی 30 سالم بود، مدیریت شعبه را بدست آوردم . به دلیل این ارتقاء، آنها مرا به اتحادیۀ ملّی خود در آتلانتیک فرستادند تا روش کار خود را برای گردانندگ ان اصلی، توضیح دهم . در این زما ن مشروب خواریم را به آخر هر هفته تقلیل داده بودم و به مدت یک ماه لب به مشروب هم نزدم . وارد اتاق خود در هتل شدم و دیدم نوشتهای را زیر شیشه میز گذاشته اند در این شرکت هیچ نوع مشروب خواری مجاز نیست و امضا رئیس شرکت هم زیر آن بود. همین کافی بود ! کی من؟ آدم مهمی مثل من؟ تنها فروشنده ای که برای مذاکره در همایش دعوت شده؟ مردی که قرار است روز دوشنبه مدیریت یکی از بزرگترین شعبه ها را بر عهده بگیرد؟ نشانشان می دهم رئیس کیست ! هیچ کس در آن شرکت، دیگر مرا ندید و ده روز بعد استعفاء خود را برایشان ارسال کردم.

تا زمانی که کارها سخت بود و دشواری های شغلی وجود داشت، می توانستم خوب پیش ب روم، ولی به محض اینکه ترکیب کار را می شناختم و معماها برایم حل میشد و رئیس تشویقم می کرد، اخراج می شدم: کارهای عادی و پیش افتاده خسته ام میکرد، سعی می کردم ب ه دنبال سخت ترین کاری که می توانستم پیدا کنم باشم و بعد شب و روز کار می کردم تا همه چیز تحت کنترلم درآید؛ سپس کار برایم خسته کننده می شد و تمام علاقه ام را از دست می دادم. هیچ وقت از تلاشی که برای شغلم انجام میدادم، ناراحت نمی شدم، زیرا همان مشروب خواری اول تاسف درونیم را به خاطر تلاشهای بیهوده، آرام میکرد. بعد از اینکه شغلم را در تایر فروشی از دست دادم، دهۀ 30 شروع شد، و دوران رکود و بیکاری نیز آغاز گردید. طی 8 سال قبل از ورودم به الکلیهای گمنام بیش از چهل شغل داشتم، فروشندگی و سفر، یکی پس از دیگری و همان روند قدیمی. مثل دیوانه ها سه یا چهار هفته کار میکردم بدون اینکه حتی یک بار مشروب بخورم، پولم را پس انداز میکردم، کمی از هزینهها را پرداخت میکردم و بعد با الکل، از خودم پذیرایی میکردم و سپس دوباره شکست میخوردم و در مسافر خانههای ارزان قیمت پنهان میشدم. گهگاه شبهایی را در بازداشتگاه به سر میبردم و همیشه این احساس وحشتناک را داشتم که فایدهاش چیست همه چیز بیارزش است.

زمانی که مشروب میخوردم از حال میرفتم و این اتفاق همیشه تکرار میشد. ترسی جانکاه در وجودم شکل می گرفت که این دفعه چکار کردم بعداً میفهمیدم. بسیاری از الکلیها یادگرفته بودند که میتوان، بطری مشروب را به سالن تئاتر
ارزان قیمت ببرند، آنجا مشروب بخورند، بخوابند، بیدار شوند و دوباره در تاریکی مشروب بخورند. یک روز صبح به یکی از این سالنها رفتم و بطری خود را نیز همراه بردم، بعد از ظهر که از آنجا خارج شدم، در راه بازگشت به خانه، روزنامهای
خریدم. تصور کنید تا چقدر متعجب شدم وقتی در صفحه اول روزنامه خواندم که در حوالی ظهر مرا بیهوش از سالن تئاتر به بیمارستان برده و در آنجا معدهام را خالی کرده، سپس رهایم نموده اند. مسلماً من دوباره صحیح و سالم به تئاتر برگشته، چندین ساعت آنجا مانده و دوباره راهی خانه شده بودم، اما هیچ کدام از
اینها را به خاطر نداشتم.
وضعیت روانی بیمار الکلی را نمیتوان وصف کرد. از هیچ کس، کینهای نداشتم دنیا پر از اشتباه بود، فکرهای مختلفی در سرم بود، این قضایا مربوط به چیست؟ مردم میجنگند و همدیگر را میکشند، آنها تلاش میکنند و برای بدست آوردن
موفقیت گلوی همدیگر را میدرند، از این کار، چه چیز عایدشان میشود؟ آیا من هم موفق نبودهام، آیا من در امر تجارت کار خارق العادهای انجام ندادهام؟ از آنجا چه چیزی عایدم شد؟ همه چیز بیهوده است؟ مرده شورش را ببرند. در دو سال آخر، شراب خواریم در حال مستی دعا میکردم که دیگر بیدار نشوم. سه ماه قبل از اینکه جکی را ببینیم، دومین تلاش ناکام خود را برای خودکشی، انجام داده بودم.

این گذشته سیاهم بود که باعث شد در هشتم ژانویه به خودم بیایم. بعد از اینکه دو هفته پاک بودم و همه جا دنبال جکی میگشتم، ناگهان متوجه شدم که من، راهنمای راهنمای خودم شدهام. وقتی فهمیدم که فقط با یک ماه پاکی این پیام را برای من آورده، بسیار شگفت زده شدم. اما برای گروه نیویورک، که هنوز آنها را ندیده بودم، پیامِ درخواست کمک فرستادم و آنها پیشنهاد کردند هر دو نفرمان به آنجا برویم. فردای همان روز این کار را کردیم و به راه افتادیم. چه مسافرتی! حقیقتاً این فرصت را پیدا کردم که از دیدگاه غیر الکلیها به خودم نگاه کنم. ما به خانۀ هنک رفتیم، همان شخصی که 11 سال قبل مرا در میسیسیپی، اخراج کرده بود. در آنجا بیل مؤسس گروه را ملاقات کردم. در آن زمان، از پاکی بیل، سه سال و از پاکی هنک دو سال میگذشت. آن موقع تصور کردم که آنها دو ابله بیش نیستند، چون آنها نه تنها سعی میکردند همۀ مستها را نجات دهند، بلکه در پی نجات آدمهای به اصطلاح نرمال هم بودند. آن روز فقط در مورد خدا و اینکه چگونه میخواهند من و جکی را به راه راست هدایت کنند، حرف زدند. در آن روزها ما تجربیات خود را رد و بدل میکردیم. علیرغم همۀ اینها، من نیز گذشتهای مانند دوستان جدید خود داشتم، چون آنها هم مانند من بودند. آنها نیز در ادوار مختلف، آدمهای مهمّی بودند، اما مکرراً دچار اشتباه میشدند و درعین حال ریزه کاریهای زیادی را هم میدانستند. آنها هم قطاری را به مقصد همان شهر سوار شده و هنگام بیدار شدن، متوجه شدند، که چند صد مایل در جهت مخالف حرکت کردهاند و هیچ  وقت هم از چگونگی این سرگردانیها سر در نیاورده اند

این برنامه ها، گذشته مشترک، زندگی همۀ ما بود. طی هفتۀ اول، من تصمیم گرفتم که در نیویورک بمانم و هر چیزی را که آنها میگفتند بپذیرم غیر از مسئله خدا. من میدانستم که آنها باید مشروب خوردن و عادتهای دیگر خود را اصلاح کنند، ولی من، فقط زیاد مشروب میخوردم و مشکل دیگری نداشتم. سه هفته پاک بودم سختیها را پشت سر گذاشته و حتی از راهنمایم هم بهتر عمل می کردم و خود او را نیز هوشیار کرده بودم.
بیل و هنک، یک شرکت کوچک رنگ اتومبیل راه انداخته بود ند و به من هم پیشنهاد کار دادند با هفته ای 10 دلار حقوق و اقامت در منزل هنک . هر سه به این فکر افتادیم که دو پونت یکی از تاجران سرشناس را از میدان به در کنیم در آن زمان، گروهی که در نیویورک وجود داشت متشکل از 12 مرد بود و بر مبنای این اصل که مستی هرکس به خودش مربوط است، کار میکردند. ما فرمول یا اسم واقعی نداشتیم. بنابراین مدتی نظریات یک نفر را دنبال میکردیم، بعد به این نتیجه میرسیدیم که او اشتباه کرده و روش دیگری را دنبال میکردیم. اما تا زمانی که با هم بودیم و با هم حرف میزدیم، هوشیار میماندیم. هفتهای یک بار در منزل بیل در بروکلین جلسه داشتیم و در مورد مسائل مختلفی حرف میزدیم: از جمله اینکه چطور یک شبه زندگی خود را تغییر دادیم، چند نفر الکلی را تا کنون نجات داده و به راه راست هدایت کردهایم و مهمتر از همه اینکه خدا به هر یک از ما عنایت و توجه خاصی داشته است. فکرش را بکن، جمعی از آرمانگرایان گیج و منگ! با این
حال، همه ما یک هدف صادقانه داشتیم و آن این بود که میخواستیم مشروب نخوریم. در جلسات هفتگی، در چند ماه اول، من آدم مزاحمی بودم که آرامش جلسه را بر هم میریخت، چون از هر فرصتی، برای حمله به جنبۀ معنوی یا هر چیزی که رنگ و بویی از دین داشت، استفاده میکردم. بعداً فهمیدم که خیلی از بزرگترها به امید یافتن راهی برای مذهبی کردن من، جلسات دعا برگزار میکردند و در مقابل من صبور بودند. اما آنها راه به جایی نمیبردند چون من در این مورد بسیار لجوج
و سرسخت بودم.

من آنجا هوشی ار بودم و مقدار زیادی رنگ اتومبیل فروختم و آنها هم سود زیادی از آن بردند . بنابراین، تا ماه ژوئن به کار خودم ادامه دادم، و آن وقت، برای فروختن رنگ اتومبیل به نیوانگلند رفتم . یک هفته به خوبی گذشت . روز دوشنبه دو
نفر از مشتریانم مرا برای صرف ناهار دعوت نمودند . ما ساندویچ سفارش دادیم و یکی از آنها گفت سه تا آبجو من هم سهم خود را نگه داشتم . پس از مدتی، آن یکی هم گفت سه تا آبجو باز سهم خود را نگه داشتم . من هم وقتی نوبتم شد سه تا آبجو سفارش دادم، اما این بار فرق داشت؟ من فقط سی سنت پول داشتم و در مقایسه با حقوق هفته ای 10 دلار، این پول زیادی بود . بنابراین هر سه بطری آبجو را یکی پس از دیگری خوردم و گفتم به امید دیدار بچه ها و به گوشه ای رفتم تا بطری دیگری بنوشم و آن دو نفر را هم دیگر ندیدم.

من کاملاً روز هشتم ژانویه را، یعنی روزی که جمع دوستانه را یافتم، ف راموش کرده بودم و چهار روز دیگر هم نیمه مست اطراف نیوانگلند پرسه زدم، منظورم از نیمه مست این است که نه می توانستم کاملاً مست باشم و نه کاملاً هوشیار . سعی کردم با بچه ها در نیویورک در تماس باشم، اما تلگرام ها برمی گشت و بالاخره وقتی توانستم تلفنی با هنک حرف بزنم، بلافاصله مرا اخراج کرد . آن وقت، زمانی بود که برای اولین بار واقعاً نگاهی به خودم انداختم . احساس تنهای نسبت به قبل در من شدیدتر شده بود، چرا که این بار یکی از هم نوعان خودم، مرا از خود ، رانده بود . این بار سرگردانی، بیش از دفعات قبل ، به من آسیب زد . آن وضعیت جاهلانه ام از بین رفت و برای اولین بار فهمیدم ، آنهایی که واقعاً به خدا اعتقاد دارند و یا حداقل، صادقانه به دنبال پیدا کردن قدرت برتر از خودشان هستند، بسیار راحت تر و منسجمتر از من میتوانند طعم خوشبختی را بچشند. خوشبختی که من هیچ وقت در زندگی خود احساس نکردم.

چند نمونه رنگی را که همراه داشتم، برای تأمین هزینههایم فروختم و دوباره به نیویورک رفتم، اما فکرم بسیار گسیخته و خراب بود. بقیه، وقتی دیدند که نظرم عوض شده، دوباره پذیرای من در جمع شدند. اما نسبت به من خشنتر شدند، که
اگر این طور نبود، هیچ وقت نمیتوانستیم قضیه را جدی بگیرم. یک بار دیگر، شغلی خشک و خشن پیدا کردم، اما این بار مصممتر بودم تا آخر بروم. تا مدت زیادی، تنها قدرت برتری که میتوانستم به آن فکر کنم، نیروی گروه بود. این نیرو بسیار
فراتر از آن چیزی بود که قبلاً فکر میکردم، و خوب، حداقل شروع خوبی بود. این نیرو پایان خوبی نیز داشت، چرا که بعد از 16 ژوئن 1938 دیگر هیچ وقت تنها نبوده ام.

در همین دوران بود که کتاب بزرگ الکلیهای گمنام درحال نگارش بود و کار بسیار آسان شد؛ ما اصول مشخ صی داشتیم که هر 60 نفرمان بر سر آن توافق داشتیم و آن این بود ک ه برای همه الکل هایی که می خواهند هوشیار باش ند، حد متوسطی را در نظر بگیریم . این فرمول طی سالیان متمادی، کوچ کترین تغییری نکرده است . من فکر میکنم که بچه ها هنوز هم کاملاً متقاعد نشده بودند که شخصیتم تغییر کرده است . زیر ا تردید داشتن د، که داستان زندگیم را در کتاب
بیاورند. بنابراین تنها سهم من ه مکاری ادبی با آنها بود . زیرا من یک یاغی مذهبی بودم با همان عقیدۀ استوار که می گفتم کلمه خدا با عبارت آن گونه که ما او را میشناسیم توصیف شود. چون معنویت را فقط بدان صورت قبول داشتم.

بعد از آنکه کتاب چاپ شد، همگی سخت مشغول بودیم که جان همه را نجات دهیم. اما من، به واقع، هنوز هم در حاشیۀ الکلیهای گمنام بودم . با آنکه در همۀ کارهایی که انجام می شد، شرکت داشتم و در همۀ جلسات نیز حضور پیدا می کردم، تا فوریه 1940 کار فعال رهبری و راهنمایی را بر عهده نگرفتم . پس از آن، در فیلادلفیا موقعیت بسیار خوبی به دست آوردم و به سرعت دریافتم که اگر بخواهم هوشیار بمانم، به چند نفر الکلی در اطراف خود نیاز دارم . بنابراین خود را در میان گروه جدیدی یافتم . وقتی می خواستم دربارۀ کارهایمان در نیویورک و دربارۀ بخش معنوی برنامه برای بچه ها حرف بزنم، فهمیدم که آنها فقط در صورتی حرف های مرا باور خواهند کرد که خود به آنچه که می گویم، عمل کنم . آنگاه متوجه شدم که وقتی به این تغییرمعنوی و شخصیتی عمل نمای م، آرامش بیشتری پیدا می کنم . با گفتن چگونگی تغییر زندگی و نگرش به تازه واردها، ناگهان متوجه شدم که خود م هم اندکی تغییر یافته ام. آن قدر به خود، مطمئن شده بودم که در زمان تهیه ترازنامه اخلاقی، وقتی می خواستم ، اعمال و نگرش های غلط ، در دیگران ر ا خاطرنشان کنم ، متوجه شدم که من هم ، اخلاقیات خاص خودم را دارم و اگر می خواهم دیگران عوض شو ند، باید روی خودم کار کنم . این تغییر برای خود من، روندی طولانی و آرام داشت، اما طی سالهای اخیر، نتایج آن بیشمار بوده است.

در ژوئن 1945 به اتفاق یکی دیگر از اعضاء قدم دوازدهم را برداشتم و به کمک یک زن الکلی شتافتم و یک سال بعد هم با او ازدواج کردم. او برای همیشه هوشیار ماند و این برای من هم خوب بود. ما در گریهها و خندههای بسیاری از دوستان خود سهیم هستیم و از همه مهمتر، در روش زندگی الکلیهای گمنام و ما همیشه این فرصت را داریم که به دیگران کمک کنیم.

در خاتمه میگویم، با همه پیشرفتهایی که کردهام و شناختهایی که پیدا کردهام، دلم نمیخواهد فارغ التحصیل شوم. به ندرت پیش میآید که در جلسات الکلیهای گمنام که در محلهمان برگزار میشود، شرکت نکنم و به طور متوسط، هفتهای دو

بار در جلسات شرکت میکنم. طی 9 سال گذشته، فقط در یک کمیته گروه کار کردهام. چرا که احساس میکنم همان چند سال اول، شانس این کار را داشتهام و اعضای جدیدتر باید کارها را انجام دهند. آنها بسیار هوشیارتر و پیشرفتهتر از ما پدران سرگردان هستند و آینده انجمن ما، در دستان آنهاست. ما اکنون در غرب زندگی میکنیم و در الکلیهای گمنام منطقه خود، خوشبخت هستیم. الکلیهای گمنام ما، ساده، مفید و دوستانه است و تنها آرزوی ما این است که در آن بمانیم. شعار همیشگی ما این است باحوصله و دقت انجامش بده من هنوز هم میگویم تا وقتی هشتم ژانویه را که مدتی طولانی از آن میگذرد در واشنگتن به یاد داشته باشم، با عنایت و لطف خداوند، همان گونه که او را میشناسم، میتوانم هوشیاری بانشاطی را حفظ کرده و ادامه دهم.

داﺳﺘﺎن ﺟﯿﻢ

این پزشک که یکی از اولین اعضای گروه سیاه پوستان می باشد، به ما می گوید که وقتی در میان مردمش کار میکرد، چگونه به آزادی رسید.

در شهر کوچکی در ویرجینیا، از یک خانوادۀ مذهبی متوسط به دنیا آمدم. پدرم سیاه پوست و پزشک شهر بود. یادم میآید وقتی بچه بودم، مادرم، به من، مثل دو خواهرم لباس میپوشاند و تا سن 6 سالگی موهای مرا میبافت. در همین زمان به مدرسه رفتم و بدین ترتیب، ازشرموهای بافته شده، راحت شدم. یادم میآید که در همان دوران هم، ترسو و کم رو بودم. خانه ما با کلیسای تعمیدی فاصله چندانی نداشت و هر وقت آنجا تشیع جنازه بود، از مادرم میپرسیدم که آیا آن فرد، آدم خوبی بوده یا آدم بدی، و آیا به بهشت میرود یا به جهنّم. آن زمان حدوداً 6 ساله بودم

مادرم به تازگی تغییر مذهب داده، در واقع، یک مذهبی متعصّب شده بود و حالت عصبی او نشانهای از آن بود. او نسبت به ما، به شدت احساس مالکیت میکرد. مادر در خصوص روابط جنسی و در مورد مادر بودن و زن بودن، دیدگاه پیورتان را به من القاء کرده بود."پیورتان پاک دینی، بسیار سختگیر در امور مذهبی و اخلاقی، خشکه مقدس" مطمئن هستم که دیدگاهم در خصوص اینکه زندگی باید چگونه باشد، با دیدگاه مردم عادی که با آنها سر و کار داشتم، کاملاً متفاوت بود. حالا می فهمم ضربههایی که بعدها در خوردم به آن علت بوده است.

درهمین دوران، در مدرسه اتفاقی افتاد. که هرگزآن را فراموش نکردهام چون باعث شد بفهمم که چقدر ترسو و از لحاظ جسمی ضعیفتر هستم. زنگ تفریح، بسکتبال بازی میکردیم و من به طور اتفاقی، به پسر بچهای که کمی از خودم بزرگتر بود، پشتپا زدم. پسرک توپ را برداشت و محکم به صورتم کوبید. این کار او برای شروع دعوا، کافی بود. ولی من دعوا نکردم و بعد از زنگ تفریح، فهمیدم که چرا این کار را نکردهام. از ترسم بود. این مسئله، به من آسیب زیادی زد و مرا نگران ساخت.
مادرم طرز فکر قدیمی داشت و معتقد بود که من باید با آدمهای خوب معاشرت کنم. البته دردوران ما، دیگر زمانه عوض شده بود؛ اما او همراه با این تغییرات، تغییری نکرده بود. نمیدانم این فکر او درست بود یا غلط، اما حداقل میدانم که بقیه مردم این طور فکر نمیکردند. ما حتی درخانه، حق ورق بازی هم نداشتیم، اما پدرم گهگاه کمی مشروب یا ویسکی و شکر و آب گرم به ما میداد و ما به غیر از ویسکیِ مخصوص پدر، در خانه ویسکی نداشتیم. پدر، گرچه معمولاً یک گیلاس صبح و یک گیلاس عصر مینوشید و من هم همین کار را میکردم. اما هیچ وقت او را مست ندیدم. البته او بیشتر وقتها ویسکی را در مطب نگه میداشت و مادرم تنها نزدیک کریسمس نوشیدنی الکلی میخورد. او مقداری اِگ ناگ یا شراب سبک میخورد.

سال اول دبیرستان، مادر پیشنهاد کرد که به دانشکده افسری نروم. او برایم گواهی پزشک گرفت مبنی بر اینکه من نباید وارد دانشکده افسری شوم. نمیدانم او طرفدار صلح بود یا فکر میکرد که اگر دوباره جنگ شود، ممکن است مرا هم به جنگ ببرند.
پس از آن، متوجه شدم که دیدگاهم در مورد جنس مخالف با دیدگاه بیشتر پسرهایی که میشناسم، کاملاً متفاوت است. فکر میکنم به همان دلیل بود که زودتر از وقت، ازدواج کردم، البته ممکن بود، علت آن تربیت خانوادگیم باشد. من و همسرم 30 سال است که ازدواج کردهایم وی اولین دختری بود که من با او برخورد کردم. نسبت به او، احساس عذاب وجدان داشتم، چون مادرم آن نوع دخترها را مناسب برای ازدواج با من نمیدید. زیرا او قبلاً ازدواج کرده و من، شوهر دومش بودم. مادرم آن قدر مخالف با این ازدواج بود که اولین کریسمس بعد از ازدواجمان، ما را حتی برای شام هم دعوت نکرد. پس از تولّد اولین فرزندم، پدر و مادر هر دو با ما آشتی کردند. اما پس از آنکه من الکلی شدم، هر دو با من دشمن شدند.

پدرم اهل جنوب بود و آنجا، سختیهای زیادی را تحمل کرده بود. او میخواست من بهترین وضعیت را داشته باشم و فکر میکرد غیر از پزشک بودن، هیچ چیز دیگری کافی نیست برای بدست آوردن بهترین وضعیت از طرف دیگر، خودم هم 

همیشه به پزشکی علاقهمند بودم، اگر چه هیچ وقت نتوانستهام مانند آدمهای عادی، به علم پزشکی نگاه کنم. من به جراحی علاقه داشتم چون همه چیز را میتوانستم با چشم ببینم و همه چیز قابل لمس بود. اما یادم میآید که در روزهای پس از فارغ التحصیلی و در طول دوره انترنی، وقتی به بستر بیمار میرفتم، ابتدا همۀ احتمالات را رد میکردم وسپس شروع به حدس زدن میکردم. اما پدرم چنین روشی نداشت. فکر میکنم پزشکی برای او، موهبتی الهی بود چون حس تشخیص خوبی داشت.
پدر، طی آن سالها، دفتر پستی هم راه انداخته بود، چون آن روزها حرفۀ پزشکی، حرفه پول سازی نبود. فکر نمیکنم بخاطر موقعیت نژادیم آسیب چندانی دیده باشم، چون، با این مسئله بدنیا آمدم و چیزی جز این ندیدم. با کسی بد رفتاری نمیشد، هر چند که اگر هم میشد، او فقط دلخور میشد و کار دیگری نمیتوانست انجام دهد. از طرف دیگر، در
قسمت جنوب، تصویر متفاوتی از آن دیده بودم. وضعیت اقتصادی، بر این مسئله تأثیر زیادی داشت. چون همیشه میشنیدم که پدرم میگفت: مادرش گونی آرد را پاره و ته آن را باز نموده و برای آنها لباس درست میکرد. البته پدر وقتی برای مدرسه رفتن به ویرجینیا آمده بود، آن قدر از وضعیت آنجا جنوب دلخور بود که حتی برای مراسم تشییع مادرش نیز به آنجا برنگشت او میگفت هیچ وقت نمی خواهد پایش را به منطقه جنوب بگذارد و البته هیچ وقت هم نگذاشت.

دوران ابتدایی و دبیرستان را در واشنگتن گذراندم و بعد به دانش گاه هاروارد رفتم. دوران ابتدایی کارورزیم هم در واشنگتن بود . در مدرسه هیچ وقت مشکل جدی نداشتم . میتوانستم کارهایم را انجام دهم . در تمام دوران مدرسه، نمراتم خوب بود. مشکلاتم وقتی شروع شد که با اقشار جامعه وارد روابط اجتماعی شدم.

حدود سال 1935 بود که مشروب خوردن را به طور جدی شروع کردم . طی سالهای 1930 تا 1935 به خاطر رکود اقتصادی و نتایجی که به دنبال داشت، وضع بدتر و بدتر شد . آن زمان در واشنگتن طبابت می کردم، اما کارم راکد شد و دفتر پستی هم شروع به تنزل کرد . پدر، چون بیشتر وقتش را در یکی از شهرهای کوچک ویرجینا گ ذرانده بود، پول چندانی نداشت ، او مقداری پول پس انداز و اموالی را هم در واشنگتن داشت و در سال 1928 درسن 60 سا لگی فوت کرد، همۀ مسؤ لیتها به گردن من افتاد . در دو سال اول، وضع خیلی هم بد نبود و کارها پیش می رفت . اما
وقتی اوضاع بحرانی شد، همه چیز به هم ریخت و من نیز با این نابسامانی ، به هم ریخته و آشفته شدم . در این مدت، شاید سه یا چهار بار مست کردم، پس قطعاً ویسکی مشکل اصلی من نبود.

پدرم رستورانی خریده بود که فکر میکرد بخشی از اوقات فراغت مرا پر میکند و آنجا بود که با وی آشنا شدم. او برای صرف شام آمده بود. پنج یا شش ماه بود که او را میشناختم. یک روز عصر برای خلاص شدن از دستم، تصمیم گرفت با
یکی از دوستانش به سینما برود. یکی از دوستان بسیار خوبم که آنطرف خیابان ما داروخانه داشت، حدود دو ساعت بعد پیشم آمد و گفت وی را در مرکز شهر دیده است. من گفتم وی گفته به سینما میروم! و بعد به صورت احمقانهای نگران شدم و وقتی نگرانیم شدت یافت، تصمیم گرفتم بیرون رفته و مست کنم. این اولین باری بود که در زندگی واقعاً مست شدم. ترس از دست دادن وی و این که او باید حقیقت را به من میگفت مرا ناراحت کرد فکر میکردم همۀ زنها باید کامل و بینقص باشند اما این مشکل من بود و او حق داشت هر طور که دوست دارد عمل کند. فکر نمیکنم تا قبل از سال 1935 به طور بیمار گونه مشروب خورده باشم. در آن زمان تقریباً همۀ اموالم را غیر از جایی که در آن زندگی میکردیم از دست داده بودم. اوضاع بدتر و بدتر میشد. منظورم این است که مجبور بودم خیلی از چیزهایی را که به آن عادت کرده بودم، کنار بگذارم، و این کار، اصلاًً برایم راحت نبود. فکر میکنم همین باعث شد که مشروب خواری را از سال 1935 شروع کنم. آن زمان، به تنهایی مشروب میخوردم. یادم میآید که بطری به دست وارد خانه شدم و همه جا را نگاه می کردم تا ببینم وی مرا میبیند یا خیر. حسّی در درونم میگفت، اوضاع بدتر میشود. یادم میآید که او مرا میدید و گاهی اوقات پیش میآمد و در مورد این مسئله با من حرف میزد و من میگفتم که سرما خوردهام و حالم اصلاً خوب نیست. این وضع حدود دو ماه طول کشید و او دیگر نسبت به این مسئله حساس شده بود. در همان زمان، خرید ویسکی آزاد شد و من از مغازه ویسکی میخریدم و به محل کارم برده و زیر میزم میگذاشتم و هر بار جای آن را عوض میکردم و به زودی بطریهای خالی جمع شد. برادر همسرم با ما زندگی می کرد ومن به وی  شاید بطریها مال برادرت باشد، من نمیدانم، از او بپرس. من درباره این بطریها چیزی نمیدانم علاوه بر اینکه احساس میکردم باید مشروب بخورم، خودم هم تمایل داشتم که مشروب بخورم و از اینجاست که قصه مشروبخوار معمولی شروع میشود. آخر هفته همیشه منتظر بودم که به جایی بروم و در آنجا با مشروب خوردن خود را آرام کنم و خود را این گونه متقاعد میکردم که آخر هفته متعلق به خودم است، اگر آخر هفته مشروب بخورم به خانواده و کارم آسیبی نمیرسد. اما آخر هفته، کم کم به دوشنبهها کشیده شد و خیلی زود، مشروب خوردن کار هر روزم شد. طبابتم در آن وقت، به سختی کفاف زندگیم را میداد.

درسال 1940 و اقعۀ عجیبی اتفاق افتاد . آن سال ، جمعه شب ، مردی را که سالها بود میشناختمش، به مطبم آمد. پدرم قبلاً پزشک او بود. همسر آن مرد در چند ماه گذشته مریض شده بود، آن مرد نزدم آمد و برایش نسخه نوشتم و کمی به من بدهکار شد. فردای آن روز، روز شنبه ، پیش من برگشت و گفت جیم، من به ب ابت نسخه دیشب پول ندادم و به تو بدهکارم من فکر کردم میدانم پول ندادی چون من نسخهای به تو ندادم او گفت بله، یادت هست دیشب نسخه ای برای همسرم دادی؟ ترس وجودم را فرا گرفت، چون چیزی از این موضوع یادم نمی آمد، این اولین باری بود که فهمیدم افتضاح کردم . صبح روز بعد، نسخه دیگر ی درِ خانۀ آن مرد بُردم و آن را با بطری که آن زن داشت، مبادله کردم . بعد به همسرم گفتم باید کاری کرد آن بطری دارو را برداشتم و به یکی از دوستان خوبم که دارو ساز بود دادم تا داروی ساخته شده را تجزیه کند و بعد متوجه شدیم که مصرف محتویات بطری دارو مشکلی ایجاد نمی کند. آن زمان فهمیدم، دیگر نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم و هم برای خود و هم برای دیگران خطرناک هستم.

با روانپزشک حرف زدم ، اما چیزی عایدم نشد، در همان زمان، با کشیشی که احترام زیادی برایش قائل بودم نیز صحبت کردم . او به جنبه مذهبی اشاره کرد و گفت: علتش این است که مرتب به کلیسا نمی آیم و معتقد بود که کم و بیش علت اصلی مشکلاتم همین است . من با این عقیده مخالف بودم . وقتی داشتم از دبیرستان فارغ التحصیل می شدم، در مورد خدا چیزی به من الهام شد که وضع را برایم پیچیده کرد . این فکر به سراغ م آمد که اگر خدا آن طور که مادرم می گفت، خدای انتقام جویی باشد، بنابراین نمی تواند خدای دوست داشتنی باشد . این قضیه را نمی فهمیدم. من مخالفت کردم و از آن زمان به بعد، نتوانستم بیش از 10 یا 12 بار به کلیسا بروم. پس از این قضایا که در سال 1940 رخ داد، به فکر افتادم که زندگیم را از راههای دیگر بگذرانم . رفیق خیلی خوبی داشتم که استخدام دولت بود . برای پیدا کردن کار، نزد او رفتم . او برایم کار پیدا کرد . حدود یک سال کار دولتی داشتم و عصرها هم در مطب کار می کردم. ولی بعد از مدتی کارهای دولتی از مرکز به بخش های دیگر کشور انتقال یافت و بهمراه آن من نیز به جنوب منتقل و سپس محل کارم در کارولینای شمالی تعیین شد . به من گفتند آنجا منطقۀ سالم و پاکی است . فکر کردم این مسئله کمک زیادی به من می کند، آنجا با افراد جدیدی روبرو خواهم شد و در کشوری پاک و سالم خواهم بود.

ولی بعد از اینکه به کارولینای شمالی رسیدم، فهمیدم که خیلی با جاهای دیگر فرقی ندارد. اگر هم باجاهای دیگر فرقی دارد، ولی من همان آدم بودم. با این حال، آنجا حدود 6 ماه هوشیار ماندم چون میدانستم وی قرار است به آنجا بیاید و بچهها را نیز با خودش میآرود. آن زمان دو دختر و یک پسر داشتیم. ولی اتفاقاتی ، پیش وی در واشنگتن کاری دست و پا کرده و استخدام دولت شده بود. زمانی که آمدن آنها منتفی شد برای یافتن مشروب کمکم شروع به تحقیق نمودم تا ببینم از کجا میتوانم تهیه کنم و البته، فهمیدم کار مشکلی نیست. آنجا ویسکی ارزانتر از واشنگتن بود و بعد اوضاع من همچنان بدتر شد، تا اینکه بالاخره  حدی رسید که مرا مورد آزمایش قرار دادند توسط دولت من الکلی بودم، ولی هنوز کمی عقل داشتم، کاری کردم که از آزمایش، سالم بیرون آمدم و مدتی بعد برای اولین بار، معدهام دچار خونریزی شدیدی شد و چهار روز از کار بیکار شدم. برایم مشکلات مالی زیادی پیش آمد. پانصد دلار از بانک وام گرفتم و سیصد دلار هم از یک موسسه مالی و همه را به سرعت خرج مشروب کردم. سپس تصمیم گرفتم به واشنگتن برگردم.

با توجه به اینکه همسرم در یک سوئیت بسیار کوچک زندگی میکرد، ولی مرا به گرمی پذیرفت. موقعیت نامناسبی بوجود آمده بود، قول دادم خود را اصلاح کنم. حالا هر دو در یک مؤسسه کار میکردیم و من به مشروب خواری ادامه دادم. یک شب درماه اکتبر، مست کردم و زیر باران خوابم برد و پس از آن به ذاتالریه مبتلا شدم. حالا من و همسرم هر دو با هم کار میکردیم و من به مشروب خوردن ادامه دادم، اما حدس میزنم که هر دوی ما، واقعاً میدانستیم که من نمیتوانم مشروب . نخورم وی فکر میکرد که من نمیخواهم مشروب را ترک کنم. چندین بار دعوا کردیم و یکی دو بار او را با مشت مضروب ساختم. دیگر نمیخواست به زندگی با من ادامه دهد. بنابراین به دادگاه رفت و موضوع را با قاضی در میان گذاشت. آنها برنامهای ریختند که براساس آن، اگر او نمیخواست من دیگر نمیتوانستم مزاحمتی برای او ایجاد کرده و به او آسیب برسانم در واقع، نمیتوانستم با او رابطه ای برقرار کنم

چند روزی پیش مادرم رفتم تا اینکه همسرم آرام شد، چون بازپرس بخش برایم احضاریه فرستاده بود تا در دفترش او را ببینم. پلیس به درخانه آمد و سراغ جیم اِس را گرفت. اما جیم اِس آنجا نبود. او چندین بار دیگر آمد و نتیجهای نگرفت. ده روز بعد، به خاطر مستی بازداشت شدم و پلیسی که برای ابلاغ احضاریه بدنبال من بود، در همان بازداشتگاه حضور داشت. مجبور شدم سیصد دلار وثیقه بگذارم. بنابراین رفتم و با بازپرس بخش حرف زدم و قرار شد که من پیش مادرم باشم و از او دور بمانم و معنایش این بود ما جدا از هم زندگی کنیم. من به کارم شغلم از هم جدا شده ایم خیلی وقتها با هم به محل کار میرفتیم و با هم از آنجا خارج می شدیم و این جدایی روح مرا آزار میداد.

ماه نوامبر، بعد از گرفتن حقوق چند روزی مرخصی گرفتم تا سالروز تولدم را در بیست و پنجم آن ماه جشن بگیرم. طبق معمول، مست شدم و پولم را گم کردم یا آن را دزدیده بودند، این امری عادی بود. گاهی اوقات پولم را به مادرم میدادم و بعد برمیگشتم و مثل سگ به جانش میافتادم. تقریباً ورشکسته شده بودم. شاید 5 یا 10 دلار داشتم. به هر حال روز بیست و سوم را کاملاً مست بودم روز بیست و چهارم، تصمیم گرفتم همسرم را ببینم و با او آشتی کنم یا حداقل با او حرف بزنم. یادم نیست که با اتوبوس رفتم یا پیاده، یا سوار تاکسی شدم. تنها چیزی که یادم میآید این بود که وی گوشه خیابان هشتم بود و دقیقاً به یاد دارم که پاکتی در دستش بود. یادم هست که با او حرف زدم. اما یادم نمیآید که بعد از آن چه اتفاقی افتاد. واقعیت امر این بود که من با کارد کوچکی که همراهم داشتم، سه ضربه به وی زده و بعد آنجا را ترک نمود و به خانه برگشتم و سپس به رختخواب رفته بودم. حدود ساعت 8 یا 9 دو کارگاه قوی هیکل و یک پلیس برای دستگیریم آمدند وقتی آنها گفتند که من به شخصی حمله کردهام و آن شخص همسرم بوده، بسیار
تعجب زده شدم. آنها مرا به اداره پلیس بردند و زندانی شدم. . صبح روز بعد مرا برای بازجویی بردند وی بسیار مهربان بود و برای هئیت منصفه توضیح داد که من اساساً آدم و شوهر خوبی هستم و فقط مشروب زیاد میخورم و گفت که فکر میکند مشاعرم را از دست دادهام و باید مرا به تیمارستان ببرند. قاضی گفت اگر نظر وی چنین است مرا به مدت 30 روز تحت مراقبت و نظارت قرار میدهد. نظارتی در کار نبود. فقط مرا مورد تحقیق و بازجویی قرار دادند. مرا نزد روانپزشکی فرستادند که آن وقت انترن بود، او از من آزمایش خون گرفت، پس از محاکمه، دوباره بلند نظر و دست و دل باز شدم و احساس کردم که باید با مهربانی، گذشت و محبت وی را جبران کنم؛ بنابراین واشنگتن را ترک کردم و به سیاتل رفتم که در آنجا کار کنم. حدود سه هفته آنجا بودم، پس از آن دوباره بیقرار شدم و شروع به ولگردی کردم، تا اینکه بالاخره خود را در یک کارگاه ریخته گری در پنسلوانیا یافتم.

حدود دو ماه در ریختهگری کار کردم و پس از آن از خودم بدم آمد و تصمیم گرفتم به خانه برگردم. فکر میکنم چیزی که روح مرا زجر میداد، این بود که درست دو هفته بعد از عید پاک، حقوق دو هفته کارم را از بین بردم در حالیکه قبل از آن تصمیم داشتم قدری پول برای وی بفرستم. و مهمتر از آن اینکه دلم می خواست برای عید پاک هدیهای برای دختر کوچکم ارسال کنم. اما از قضا، در فاصله میان ریخته گری و ادارۀ پست، یک مغازه مشروب فروشی بود. من آنجا توقف کردم و مشروب خریدم. با آن حرکت متاسفانه دخترکم هیچ وقت هدیه عید پاک را دریافت نکرد. از دویست دلاری که آن روز، حقوق گرفتم، برایم چیزی نمانده بود.

میدانستم که خودم نمیتوانم پولم را نگه دارم، بنابراین آن را به مرد سفید پوستی دادم، او صاحب همان مشروب فروشی بود که اغلب به آنجا میرفتم. البته او پول را برایم نگه میداشت، ولی من میترسیدم او پولم را بخورد. بالاخره، آخرین صد دلاری را که برایم مانده بود را هم روز دوشنبه قبل از اینکه آنجا را ترک کنم، از بین بردم. از آن پول فقط، یک جفت کفش خریدم و بقیه پول به هوا رفت و با آخرین بقایای آن هم بلیط قطار خریدم تا به خانه برگردم.

حدود یک هفته یا 10 روز در خانه بودم که یکی از دوستانم از من خواست تا برق مغازهاش را درست کنم. فقط به خاطر اینکه دو سه دلاری بدست آورم و با آن ویسکی بخرم، این کار را انجام دادم و بدین طریق بود که با اِلا. جی آشنا شدم، او مرا وارد الکلیهای گمنام کرد. من به مغازه دوستم رفتم تا برق مغازه را درست کنم و آنجا با خانمی آشنا شدم. او همین طور مرا نگاه میکرد، اما هیچ چیز نگفت. بالاخره پرسید ؟ اسم تو جیم اِس نیس گفتم بله، درست است و بعد خودش را معرفی کرد. او، اِلا. جی بود. سالها قبل که او را دیده بودم، لاغرتر بود، اما وقتی او را دیدم، چیزی تا حدود 200 کیلوگرم وزن داشت. ابتدا او را نشناختم، اما به محض اینکه خود را معرفی کرد، او را شناختم. او آن وقت اصلاً حرفی از الکلیهای گمنام یا پیدا کردن راهنما به من نزد، اما درباره وی سؤال کرد و من به او گفتم وی سر کار است و او میتواند جایش را پیدا کند. یکی دو روز بعد، حوالی ظهر، اِلا تلفن زد. او از من خواست اجازه بدهم شخصی به دیدنم بیاید و در مورد یک معامله تجاری با من صحبت کند. او اصلاً اسمی از مشروب خوردن من نیاورد، چون اگر
حرفی میزد، آن وقت درست با او صحبت نمیکردم. فقط پرسیدم که این معامله چیست و او چیزی نگفت. فقط گفت اگر با او ملاقات کنی، میبینی که حرفهای جالبی دارد و من موافقت خود را اعلام کردم. او یک سؤال دیگر هم پرسید، پرسید آیا حاضرم، اگر بتوانم، آن روز هوشیار بمانم؟ بنابراین آن روز تلاش کردم که اگر بتوانم، هوشیار بمانم، اگر چه هوشیاریم، فقط توهّم بود.

حدود هفت صبح، راهنمایم وارد شد. چارلی. جی در ابتدا آرامش چندانی نداشت. دلم میخواست عجله کند، هرچه میخواهد، بگوید و برود. او هم این را فهمید. به هر حال او شروع به صحبت کرد و از بدبختیهایش گفت. من به خودم میگفتم چرا این آدم همۀ بدبختیهایش را برای من میگوید. خودم به اندازه کافی بدبختی دارم. بالاخره رفت سراغ مسئله ویسکی. همین طور حرف میزد و من گوش میدادم. بعد از اینکه نیم ساعت حرف زد، میخواستم عجله کند تا قبل از بسته شدن مشروب فروشی، بروم و ویسکی بخرم. اما همین طور حرف میزد، فهمیدم که این، اولین باری است که کسی را میبینم که مشکلاتش مثل مشکلات خودم است و واقعاً مرا درک میکند. میدانستم که همسرم مرا درک نمیکند، چون در تمام قولها و وعده-هایم به او، مادرم و یکی از دوستان نزدیکم میخواستم صداقت داشته باشم، اما
میل به خوردن مشروب، از صداقت من قویتر بود.

پس از این که چارلی مدتی حرف زد فهمیدم که این مرد، چیزی با خود دارد . در آن مدت کوتاه، حسّی در من ایجاد کرد که مدت ها بود آن را از دست داده بودم و آن، امید بود . موقع رفت ن تا نزدیک ایستگاه اتوبوس با او رفتم . در این فاصله دو فروشگاه مشروب فروشی وجود داشت، که هر کدام در یک طرف خانۀ ما بود . من چارلی را سوار ماشین کردم و وقتی بر میگشتم، از کنار مشروب فروشی ها رد شدم بدون اینکه حتی به آنها فکر کنم.

یکشنبه هفته بعد، در منزل اِلا. جی، چارلی را ملاقات کردم. غیر از چارلی، سه یا چهار نفر دیگر آنجا بودند. تا آنجا که من میدانم، این جلسه، اولین جلسه رنگین پوستان در الکلیهای گمنام بود. ما دو یا سه جلسه در منزل اِلا داشتیم. و پس از آن دو یا سه جلسه در خانه مادر او برگزار کردیم. بعد چارلی یا یکی از اعضاء گروه پیشنهاد کرد که برای برگزاری جلسات، جایی را در کلیسا یا سالن پیدا کنیم. من در این خصوص با چند کشیش صحبت کردم و آنها همگی میگفتند که فکر خوبی است،

اما هیچ کدام جایی به ما ندادند. بنابراین، در نهایت، به YMCA باشگاه جوانان مسیحی رفتم و آنها با مهربانی به ما اجازه دادند که به قیمت شبی دو دلار، از یکی از اتاقهایشان استفاده کنیم. آن زمان، جلساتمان را جمعه شبها برگزار میکردیم. البته در ابتدا، زیاد به جلسه شبیه نبود، بیشتر وقتها من بودم و وی اما بالاخره یکی دو نفر را پیدا کردیم که مرتب همیشه حضور داشتند و از آن به بعد کمکم تعدادمان افزایش یافت. یادم رفت بگویم که چارلی، راهنمایم، سفید پوست بود و وقتی گروه ما شروع به کار کرد، از گروههای سفید پوست در واشنگتن کمک دریافت می کردیم. آنها نزد ما میآمدند، بسیاری از آنها به ما ملحق می شدند و از ما می پرسیدند که چگونه جلسات را بر گزار می کنیم. آنها در مورد دوازده قدم چیزهای زیادی به ما یاد دادند و در حقیقت بدون کمک آنها، احتمالاً نمی توانستیم ادامه دهیم . آنها به ما یاد میدادند که چگونه وقت و انرژی خود را هدر ندهیم . و نه تنها چنین کمک هایی به ما میکردند، از نظر مالی هم ما را تأمین می کردند، حتی وقتی برای آن محل، شبی دو دلار می پرداختیم. اغلب آنها به جای ما این پول را می پرداختند، چون پس انداز ما بسیار اندک بود.

در آن زمان، من کار نمی کردم وی سرپرست خانه شده بود و من همۀ وقتم را صرف ای جاد آن گروه می کردم. به مدت 6 ماه، به تنهایی این کار را انجام دادم الکلیها را از این طرف و آن طرف جمع می کردم، چون نیت اصلیم، نجات همۀ دنیا بود. من آن چیز جدید را پیدا کرده بودم و می خواستم آن را دراختیار هر کسی که مشکلی داشت، قرار دهم ما همۀ دنیا را نجات ندادیم، ام ا توانستیم به چند نفرکمک کنیم.
این بود قصۀ من و کاری که الکلیهای گمنام برایم انجام داد.

ﻣﺮدی ﮐﻪ ﺑﺮ ﺗﺮس ﺧﻮد ﻏﻠﺒﻪ ﮐﺮد

هجده سال درحال فرار بود. سپس فهمید که دیگر نباید بدود. بنابراین A.A را در دترویت شروع کرد.

به مدت هجده سال، یعنی از زمانی که 21 ساله بودم، ترس بر زندگیم حکم فرما بود. وقتی سی ساله بودم، متوجه شدم که الکل حداقل برای مدتی کوتاه میتواند ترس را از بین ببرد. در آخر، به جای یک مشکل، دو مشکل داشتم: ترس و الکل. در خانوادهای خوب و نجیب بزرگ شده بودم. فکر میکنم جامعه شناسان آن را طبقه متوسط رو به بالا، مینامند. وقتی 21 ساله بودم، شش سال از عمرم را در خارج از کشور گذرانده بودم. سه زبان مختلف را به راحتی صحبت میکردم و دو سال دانشگاه رفته بودم. وقتی بیست ساله بودم، خانوادهام از لحاظ مالی، شکست خورد و این باعث شد اجباراً مشغول به کار شوم. وارد دنیای تجارت شدم، مطمئن بودم که موفقیت پیش رویم است؛ من با این باور، بزرگ شده بودم و طی دوران نوجوانی، در خصوص پول در آوردن، تهوّر و ابتکار قابل توجهی از خود نشان داده بودم. تا آنجا که یادم میآید، هیچ گونه ترس غیر عادی در وجودم نبود. تعطیلی مدرسه و کار، برایم، به معنای مسافرت بود و من با ذوق و شوق، به سفر می رفتم تعداد بیشماری قرار ملاقات و شرکت بیرویه در مجالس رقص و میهمانیهای شام، اخراج از دانشگاه در سال اول را بهمراه داشت.

ناگهان، همه چیز تغییر کرد. به شدت دچار بحران روانی شدم. سه ماه در بستر بودم و در سه ماه بعدی، فقط گاهی اوقات برای مدتی کوتاه، اطراف خانه قدم میزدم و بقیه وقتم در رختخواب میگذشت. دوستانم به عیادتم میآمدند و اگر ماندن آنها، بیشتر از 10 دقیقه طول میکشید، خسته میشدم. در یکی از بهترین بیمارستانهای شهر، تحت معاینه کاملی از قسمتهای عمومی چک آپ قرار گرفتم اما آن هم چیزی را نشان نداد. برای اولین بار، عبارتی را شنیدم که از آن منزجر

شدم در ساختمان اعضاء بدن هیچ مشکلی وجود ندارد روانپزشکی میتوانست به من کمک کند، اما هنوز روانپزشکان به خاورمیانه نفوذ نکرده بودند. بهار آمد. برای اولین بار، به پیاده روی رفتم. کمی که از خانه دور شدم، سعی کردم به گوشهای بروم. ترس من را فلج کرده بود. اما به محض اینکه به خانه برگشتم، این ترس مرا رها کرد. در آنجا، تجربیاتی را شروع کردم که پایانی نداشت.
با دکتر خانوادگی مان که مرد فهیمی بود ساعتها در مورد این تجربهها صحبت کردم او وقتش را برای کمک به من اختصاص داد و گفت که باید اطراف ساختمان پیاده روی کنم، به هر قسمتی و هر چه قدر هم که سخت باشد. دستور العملهای او را انجام دادم. وقتی به پشت خانهمان رسیدم، یعنی جایی که میتوانستم وارد باغچه همسایه شوم، میل برگشتن به خانه بر من غلبه کرد، اما من این گردش را به پایان رساندم. احتمالاً تعداد بسیار کمی از خوانندگان این داستان میتواننداز روی تجربه های شخصی خودشان نشاط و حس پیشرفتی که من پس از به پایان رساندن این
تکلیف ظاهراً ساده احساس کردم را درک کنند. شرح جزئیات این مسیر طولانی جهت برگشت به زندگی عادی که، اولین بار با گردش اتوبوسهای شهری، خرید دوچرخۀ دست دوم و گردش به مرکز شهر شروع شد، تا شاید بتواتم افق محدود زندگی را گستردهتر کنم، دراین کتاب نمی- گنجد. شغل پاره وقت و آسانی پیدا کردم: برای چاپخانه کوچکی که در نزدیکی ما بود پوستر میفروختم. این کار، وسعت فعالیتهایم را گستردهتر کرد. یک سال بعد میتوانستم ماشین بدون سقف مدل T بخرم و با چاپخانهای در مرکز شهر شروع به کار کردم و درآمد بهتری پیدا کردم، ولی از هر دو شغل، مؤدبانه اخراج شدم. در واقع، من نیرو و چالاکی فروش سریع و انجام کار سخت را نداشتم. تغییر شغل
دادم و به کار مدیریت و دلالی املاک و مستغلات مشغول شدم. تقریباً در همان زمان فهمیدم که خوردن کوکتل 1 در هنگام بعد از ظهر و های بای 2 در هنگام عصر، بسیاری از فشارها و تنشهای روز را آرام میکند. این ترکیب شاد، یعنی کار خوب و الکل، پنج سال طول کشید. البته در پایان کار خوب را، الکل، از بین برد.

وقتی سی ساله شدم، همه چیز عوض شد. ظرف یک سال، پدر و مادرم، هر دو، فوت کردند. و من را، که بی پناه و قدری بیتجربه بودم، به حال خود رها کردند. به پانسیون رفتم. درآنجا مردها، همگی شنبه شبها مست میکردند و خوش میگذراندند. روش مشروب خوردن من، با بقیه متفاوت بود. من سردردهای عصبی و بدی داشتم. مشروب، این دردها را تسکین میداد. بالاخره فهمیدم که الکل، برایم نوشداروست دوای همه دردهاست من نیز به مهمانیهای شنبه شب آنها پیوستم و خوش گذراندم. اما شبهای دیگر هفته را هم بیدار میماندم و وقتی آنها میخوابیدند، در رختخواب مشروب میخوردم. نظرم درمورد مشروب خوردن، خیلی عوض شده بود و مشروب از یک طرف، عصای زیر بغلم شده بود و از یک طرف دیگر، مرا از زندگی دور میساخت. نُه سال بعد، سالهای رکود مالی بود؛ هم از لحاظ دولتی و هم از زندگی فردی. من با شجاعت کاذب بر گرفته از نومیدی و بیچارگی و جرأت بدست آمده از الکل، با دختری جوان و دوست داشتنی ازدواج کردم . ما 4 سال با هم زندگی کردیم . از آن چهار سال، حداقل سه سال، برای همسرم جهنم واقعی را فراهم کردم چون مردی را که دوست داشت، از لحاظ اخلاقی، فکری و مالی، متلاشی می دید. پسرمان به دنیا آمد و این، هیچ کمکی به بهبود زندگی نکرد . او بالاخره بچه را برداشت و رفت، بعد
از آن خود را در خانه محبوس و یک ماه مست ماندم. دو سال بعد، زندگیم روال دیگری داشت : انجام کار در من کمتر و کمتر و نوشیدن ویسکی بیشتر و بیشترمیشد . آواره، بیکار، بی پول و سرگردان بودم . مهمان یکی از دوستان نزدیک شدم، که خانواده اش خارج شهر بودند . 18 یا 19 روز در خانه او بودم درعین گیجی، نگران بودم ، وقتی خانواده اش برگردند، کجا بروم؟

وقتی روز برگشتن آنها نزدیک خودکشی تنها راه باقی مانده بود که می توانستم به آن فکر کنم . یک روز عصر به اتاق رالف رفتم و حقیقت را به او گفتم . او
آدمی بود که توانایی قابل توجهی داشت و میتوانست کاری را انجام دهد که خیلی -
ها در چنین مواردی انجام می دهند. او می توانست پنجاه دلار به من بده د و بگوید که باید احساسات خودم را کنترل کنم و زندگی جدیدی را شروع کنم . ولی در این 16 سال خیلی وقتها خدا را شکر کردهام که او چنین کاری را انجام نداد. به جای این کار، لباس پوشید، مرا بیرون بُرد، برایم سه یا چهار گیلاس مشروب
خرید و مرا به رختخواب برد . روز بعد، مرا به زوجی معرفی کرد که هر چند الکلی نبودند، ولی دکتر باب را می شناختند و می خواستند مرا به آکرون برده درآنجا تحویل او بدهند تا از من مراقبت کند . تنها شرطی که آنها گذاشتند، این بود : خودم باید تصمیم بگیرم . چه تصمیمی؟ انتخاب محدود بود . یا به شمال بروم و در آنجا دوباره تنها باشم، یا به جنوب بروم و امید داشته باشم که تعدادی غریبه، به مشکل الکل نوشیدن من کمک کنند . خوب البته ، خودکشی، راه آخر بود، و من هنوز فرصت انتخاب غیر از این راه را داشتم. بنابراین روز بعد، این فرشته های نجات، مرا به آکرون بردند و مرا تحویل دکتر باب و سپس، گروه کوچک آکرون دادند. در آنجا، هر چند که در بیمارستان بودم، آدمهایی با چشمان درخشان، چهره هایی شاد و نگاههایی مطمئن، به سراغم آمدند و قصه زندگی خود را برایم تعریف کردند.

برخی از این داستانها را به سختی میشد باور کرد، اما مسلماً آنها چیزی داشتند و من باید از آن استفاده کنم. اما چگونه میتوانستم به آن، دست پیدا کنم؟ ساده بود؛ آنها برایم، به زبان خودشان، به توضیح برنامۀ بهبودی و زندگی روزانهای، که امروزه تحت عنوان قدم دوازدهم A.A میشناسم، ادامه دادند. دکتر باب، بارها و بارها، مفصّل برایم گفت که چگونه دعا او را از اجبار مقاومت ناپذیر به مشروب خوردن، رها کرده بود. مرا متقاعد کرد، چون عقیدهاش بسیار راستین بود و آن این بود که، قدرتی برتر میتواند در بحرانهای زندگی به من کمک کند و راه ارتباط با این قدرت، فقط دعا میباشد. در اینجا، یک امریکایی قد بلند، تنومند و دارای تحصیلات عالیه، به طور عادی درباره خدا صحبت میکرد. اگر او و اعضای دیگر میتوانند چنین کاری انجام دهند، پس من هم میتوانم.

وقتی از بیمارستان بیرون آمدم، دکتر باب و همسر مهربانش آن از من دعوت کردند که نزد آنها بمانم. ناگهان همان وحشت فلج کننده قدیمی، به طور غیر قابل کنترل، مرا فرا گرفت. بیمارستان خیلی امن به نظر میرسید. حالا من در خانهای غریب، در شهری غریب بودم و ترس رهایم نمیکرد. در اتاق را به روی خودم بستم. اتاق دور سرم میچرخید. ترس، دست پاچگی و آشفتگی بر من چیره شد. از این طوفان شدید، فقط دو نظر قابل اجرا، برایم آشکار شد: اول، مشروب خوردن یعنی آوارگی و مرگ دوم: با این تصور که دیگر نمیتوانستم فشار ناشی از ترس را، مثل گذشتهها، با گشتن دورخانه تسکین دهم، چون دیگر خانه ای نداشتم.

بالاخره، نمیدانم چه مدت گذشت، تا فکر روشنی به سراغم آمد دعا کن، تو شکست نمیخوری و خداوند شاید به تو کمک کند، توجه کن، شاید من که هیچ کس دیگری را نداشتم تا به او متوسل شوم، میخواستم فرصتی به خودم بدهم، هر چند که تردید فراوانی داشتم. برای اولین بار در سی سال عمرم، به زانو افتادم. دعای من، بسیار ساده بود. چیزی مانند این خدایا، هجده سال است که نتوانستهام بر این مشکل فائق آیم. پس بگذار آن را به تو واگذار کنم

آرامش عجیبی پیدا کرده بودم، که با حس پر شدن از نیرویی آرام، آمیخته شده بود. روی رختخواب دراز کشیدم و مانند بچهای به خواب رفتم. یک ساعت بعد بیدار شدم در حالی که حس میکردم در دنیای جدیدی هستم. در ظاهر هیچ چیز تغییر نکرده بود ولی از درون برای من همه چیز تغییر کرده بود. پردهها از جلوی چشمم کنار رفته و همه چیز را میتوانستم از زاویه درستی ببینم. سعی کردم دنیای کوچک خود را درک کنم، اما در واقع من بخش بسیار کوچکی از دنیای پهناوری بودم که مرکز آن خداوند بود.

از زمانی که به زندگی برگشتم، بیش از 16 سال میگذرد. تا کنون حتی یک بار هم مشروب نخوردهام. این خود به تنهایی، معجزه است. اما این تنها معجزهای نبود که در نتیجه تلاشم برای بکار بردن اصول قدمهای دوازدهگانه در زندگیم اتفاق افتاد
بلکه معجزهها یکی پس از دیگری، به من رخ نشان داد. دوست دارم بخشهای جالب این 16 سال صعود آهسته و یکنواخت و رضایت بخش را برای شما خلاصه کنم. ناخوشی و بیپولی مرا مجبور کرد که نزدیک یک سال نزد دکتر باب و آن بمانم. و برایم غیر ممکن است که به عشق علاقه و بدهکاریم به این دو انسان فوق العاده که دیگر با ما نیستند، اشارهای نکنم. آنها کاری کردند که من احساس کنم بخشی از خانواده آنان هستم و فرزندانشان نیز چنین رفتاری با من داشتند. کارهای آنها و بیل که زیاد به آکرون میآمد و خدمات آنها به همنوعانشان، تمایل مرا به همکاری با آنها زیاد کرد. طی آن سال، گاهی اوقات، به خاطر زمان از دست رفته و به خاطر این که مجبور بودم سربار خانوادهای باشم که استطاعت مالی آنان محدود بود، طغیانی در درونم ایجاد میکرد، قبل از اینکه فرصتی واقعی برای بخشیدن داشته باشم، درس پذیرش را که به همان اندازه مهم بود، یاد میگرفتم.

طی چند ماه اول که در آکرون بسر میبردم، کاملاً مطمئن شدم که هرگز نمیخواهم دوباره زادگاهم را ببینم. مشکلات اجتماعی و اقتصادی بسیار زیاد آنجا، مرا به ستوده آورده بود. برای شروعی تازه، باید جای دیگری را انتخاب میکردم. پس از 6 ماه هوشیاری، نظرم عوض شد: دترویت محلّی بود که باید به آن باز میگشتم، نه به خاطر اینکه مجبور بودم با درد سرهایی که آنجا ایجاد کرده بودم، مواجه شوم، بلکه به این بدلیل می رفتم چون در آنجا میتوانستم بیشترین کمک را به A.A بکنم. در بهار 1939 بیل برای تجارت در دترویت، آکرون را ترک کرد. به  او پیشنهاد کردم که همراهش بروم. قبل از اینکه او به نیویورک برگردد، دو روز را با هم آنجا گذراندیم. دوستانم از من خواستند تا هر موقع که دوست دارم، آنجا بمانم. سه هفتهای نزد آنها ماندم، وبخش زیادی از این وقت را به انجام اصلاحاتی که قبلاً فرصتی برای آن نداشتم، گذراندم.

وقت باقی مانده رابه انجام کارهای اولیه A.A اختصاص دادم. هیچ وقت فکر نمیکردم که به جای برسم که درداخل وخارج میخانهها، در تعقیب افراد مست باشم بنابراین بیشتر وقتم را به سرزدن به افرادی میگذراندم که فکر میکردم به طور منطقی با الکلیها در تماس هستند. پزشکها، کشیشها، وکلا و پرسنل مشاغل صنعتی. در مورد A.A در هر فرصتی که دست میداد، با دوستان صحبت میکردم، هنگام ناهار، وقت شام، گوشه خیابان و. . . اولین موردی که مرا امیدوار کرد، یک پزشک بود. پس از راهنمایی لازم، با قطار او را به آکرون فرستادم و مقداری ویسکی هم به او دادم، تا نخواهد در تولدو از قطار پیاده شود! تا به امروز، هیچ وقت هیجان آن مورد اول برایم تکرار نشده است. آن سه هفته کاملاًً مرا خسته کرد و من باید به مدت 3 ماه دیگر به آکرون باز میگشتم. وقتی آنجا بودم. دو یا سه مشتری نقدی دیگر به گفته دکتر باب شاید چون آنها پول نقد چندانی نداشتند از دترویت برای ما فرستاده شد. وقتی به دترویت برگشتم تا کار پیدا کنم و یاد بگیرم که روی پای خودم بایستم. اما باز هم 6 ماه بیکار و ناامید بودم تا اینکه سه نفر برای اولین ملاقات A.A دراتاق خوابِ خانۀ کرایهای من جمع شدند. کار داشت در آنجا شروع میشد؛ هر چند به آهستگی.

کار، ساده به نظر میرسید، اما موانع و شبهههائی وجود داشت که باید برطرف میشد. به خوبی یادم میآید که وقتی برگشتم، با خودم خلوت کردم. گفتم اگر بالای پشت بام بروم و درباره الکلی بودن خود همه چیز را بگویم، به احتمال خیلی زیاد، دیگر نمیتوانم کار خوبی پیدا کنم. امّا اگر فقط یک نفر بمیرد آن هم فقط به خاطر اینکه من، به علل خودخواهانه دهانم را بستم، آن وقت چه؟ نه، من باید کاری را انجام دهم، که خواست خداوند است، نه خواست خودم. راه او، به روشنی پیش رویم قرار گرفته و بهتر است خود را از هر انحرافی دور کنم. نمیتوانستم آنچه را
که به دست آورده بودم، نزد خودم نگهدارم، باید آن را میبخشیدم. وضعیت کار نامناسب، رکود هنوز ادامه داشت و سلامتیم، هنوز متزلزل بود. بنابراین برای خودم کاری دست و پا کردم و جوراب زنانه وپیراهن سفارشی مردانه میفروختم. با انجام این کار، آزاد بودم که کار A.A را نیز انجام دهم و هر وقت خسته شدم نیز استراحت کنم. خیلی اوقات پیش میآمد که صبح بیدار میشدم و اگر چیزی میفروختم، فقط به اندازه خرید قهوه و نان و کرایه اتوبوس برای رسیدن با مشتری، پول داشتم و از ناهار هم خبری نبود. بهر حال، ظرف آن سال اول، کار میکردم تا روزگار را با پول خودم بگذرانم و از عادات قدیمی خود، یعنی قرض گرفتن، اجتناب کردم. همین خودش، قدم بسیار بزرگی رو به جلو بود.

طی سه ماه اول، همه این فعالیت ها را بدون ماشین انجام دادم و فقط با اتوبوس و تراموای شهری اتوبوس برقی به این طرف و آن طرف میرفتم من که همیشه، با همان حکم اول، ماشین برایم تهیه میکردند، من که هیچ وقت در زندگیم سخنرانی نکرده بودم و وحشت زده و بیمار بودم، در بخش های مختلف شهر، جلوی مردم ایستادم و درباره الکلیهای گمنام حرف زدم. من که میل خدمت به A.A وجودم را فرا گرفته بود، اولین برنامه رادیویی دربار A.A را پخش کردم، از ترسی که نسبت به میکروفون داشتم، جان به در بردم، وقتی برنامه همه جا پخش شد، احساس خوبی داشتم. یک هفته بیقراری را تحمل کردم چون قبول کرده بودم برای گروهی از الکلیها در یکی از بیمارستانهای روانی ایالت خودمان، سخنرانی کنم. آنجا هم همین طور بود، نشاط پس از انجام مأموریت. آیا لازم به توضیح است که با انجام همه این کارها، چه کسی بیش از همه سود برد؟ یک سال بود که به دترویت برگشته بودم، و طی این مدت A.A گروه کوچک و

ثابتی شده بود که ده تا دوازده نفر عضو داشت و خودم نیز در شغلی معمولی اما ثابت به کار مشغول شدم و یک مغازه خشک شویی را برای خودم اداره میکردم. من رئیس خودم بودم. 5 سال ازعمر A.A و پیشرفت اساسی در سلامتیم میگذشت که توانستم در شغلی دفتری و تمام وقت که کس دیگری رئیسم بود، مشغول بکار شوم. این شغل دفتری، مرا با مشکلی مواجه کرد که در تمام زندگی از آن می- گریختم و آن آموزش بود. ولی این بار، فکری به حال این مسئله کردم. در مدرسه مکاتبهای ثبت نام کردم که در آنجا فقط حسابداری آموزش میدادند. با این آموزش تخصصی و آموزش تجاری لیبرالی، دو سال بعد توانستم به عنوان یک حسابدار مستقل، فروشگاهی بر پا کنم. هفت سال در این زمینه کار کردم و طی این مدت، این فرصت برایم پیش آمد که با یکی از مشتریانم، که عضو A.A بود، ارتباط نزدیکی پیدا کنم. ما به خوبی، مکمّل یکدیگر بودیم. او در زمینه فروشندگی مهارت بسیار داشت و من هم به امور مالی و مدیریت علاقهمند بودم. اکنون، من همان کاری را انجام میدهم که همیشه دوست داشتم انجام دهم. اما قبلاً هیچ وقت بردباری و ثبات عاطفی نداشتم تا برای این کار آموزش ببینم. برنامه A.A راهی را به من نشان داد که دست از رویا پردازی بردارم و به حالت عادی برگردم و زندگی خود را از ابتدا شروع کنم. و این خود نشان دهنده یکی دیگر از تغییراتم است. در گذشته عادت داشتم که از اوج، شروع کنم، مثل رئیس و مسئول امور مالی و با شغلی مثل کلانتر، به پایان برسانم.

تا اینجا، هر چه درمورد زندگی تجاریم گفتم، کافی است. پیداست که من تا حدی بر ترس غلبه کردم که توانستم به موفقیت در تجارت فکر کنم. با کمک خداوند میتوانم مسئولیتهای تجاری را بر عهده بگیرم، کاری که چند سال پیش، در رویاهم نمیدیدم. اما زندگی اجتماعیم چه شد؟ چه شد آن ترسهایی که زمانی مرا به حدی فلج کرده بود که داشتم زمین گیر میشدم؟ ترسم از سفر چه شد؟ تعجب میکنید اگر بگویم اعتقادم به خدا و استفاده از قدم دوازدهم در زندگی روزمرهام، ترس را به طور کامل از من دور کرد. اما حقیقت امر، این نیست. بهترین پاسخی که میتوانم به شما بدهم این است: از آن روزی که در سپتامبر 1938 فهمیدم قدرتی برتر از خودم هست که نه تنها میتواند سلامت عقل را به من برگرداند، بلکه میتواند مرا هم هوشیار و هم سالم حفظ کند، دیگر ترس بر زندگیم حکم فرما نشده است. در این 16 سال، از هیچ چیز نگریختهام چون من از چیزی نترسیدهام. من به جای اینکه از زندگی فرار کنم، با آن روبرو شدم.

هنوزم در انجام برخی کارها، عصبی و دستپاچه میشوم، که قبلاً به خاطر ترس، از انجامشان وا میماندم، اما وقتی خود را به انجام آنها مشغول میکنم، ناآرامیم از بین میرود و خودم هم لذت میبرم. در سالهای اخیر هم، پول داشتم و هم وقت، تا بتوانم گهگاه، سفر کنم. آیا طی این سالها هیچ وقت تمایل به مشروب خوردن پیدا کردهام؟ فقط یک بار
اجبار مقاومت ناپذیری برای خوردن مشروب به سراغم آمد. عجب آنکه، شرایط و محیط، خوب بود. پشت میز شامی که بسیار زیبا چیده شده بود، نشستم. کاملاً شاد بودم. یک سال بود که در A.A بودم و مشروب، آخرین چیزی بود که در فکرم بود یعنی اصلاً به آن فکر نمیکردم برایم یک گیلاس شیری  گذاشته بودند. تمایل کنترل ناپذیری مرا فرا گرفته بود و دلم میخواست آن را بخورم. چشمهایم را بستم و کمک خواستم. ظرف 15 ثانیه یا کمتر، این احساس از بین رفت. بارها شده که به نوشیدن مشروب فکر کرده ام. این تفکّر معمولاً با افکار مشروبخواری دلپذیر دوران جوانیم شروع میشود. درابتدای زندگی خود در A.A یاد گرفتم که نباید چنین تفکراتی را در ذهن خود نگهدارم، مانند این است که شما بخواهید حیوان ظاهراً دست آموزی را در خانه نگهدارید، اما این حیوان کم کم رشد میکند و به هیولا تبدیل میشود. در عوض صحنه کابوسهای مشروبخواریهای بعدیم را جایگزین آن کردم. بیست سال پیش ازدواج کردم و زندگیم به هم ریخت. پس، غیرعادی نیست که پس از چندین سال پیوستن به A.A به ازدواج فکر نکنم و از آن فراری باشم. در این کار، طبیعتاً نسبت به تجارت، باید تمایل بیشتری برای برعهده گرفتن مسئولیت و تا همکاری و داد و ستد وجود داشته باشد. اما، من باید در اعماق درون خود، حس کنم که زندگی خودخواهانه مجردی، زندگی کاملی نیست. اگر تنها زندگی کنید، میتوانید غم و اندوه را تقریباً از زندگی خود دور کنید، اما شادی را نیز دور میکنید.
اما هنوز هم میتوانم گام بزرگی به سوی زندگی کامل بردارم، حال با هر سرعتی که باشد. بنابراین من 6 ماه پیش خانواده آمادهای بدست آوردم، که تشکیل شده از همسری زیبا و جذاب، 4 فرزند بالغ که من خود را وقف آنها کرده ام و سه نوه. من که الکلی بودم، نمیتوانستم هیچ کاری را به تنهایی انجام دهم، حتی رویای آن را هم نمیتوانستم ببینم. همسرم، که یکی از اعضای A.A است 9 سال بیوه بوده و من هم هجده سال تنها بودهام. سازگاری در چنین مواردی دشوار و وقتگیر است، اما هر دوی ما احساس میکنیم که ارزشش را دارد. ما هر دو متکّی به خداوند و استفاده از برنامه الکلیهای گمنام هستیم تا به ما کمک کند در این تعهد مشترک،موفق شویم.
بدون شک خیلی زود است که بگویم در آینده، به عنوان همسر، تا چه حد میتوانم موفق باشم. هر چند احساس میکنم این واقعیت اوج داستان مردی است که هجده سال را به فرار از زندگی گذرانده. من بالاخره تکامل یافتم و به مرحلهای رسیدم که بتوانم چنین وظیفهای را بر عهده بگیرم.

او ﺧﻮد را دﺳﺖ ﮐﻢ ﻣﯽﮔﺮﻓﺖ

 او ﺧﻮد را دﺳﺖ ﮐﻢ ﻣﯽﮔﺮﻓﺖ اما فهمید، قدرت برتری وجود دارد که به او، بیش ، از خودش ایمان دارد . بدین گون A.A در شیکاگو متولد شد.

در شهری کوچک، خارج شهر آکرون، اوهایو، بزرگ شدم. زندگی در آنجا مانند زندگی در شهرهای نسبتاً کوچک بود. به ورزش علاقه زیادی داشتم، به همین دلیل و به دلیل تأثیر والدینم، چه در مدرسه ابتدایی و چه در دبیرستان، نه مشروب میخورم و نه سیگار میکشیدم.
وقتی وارد دانشگاه شدم، وضع کاملاً تغییر کرد. من باید با اجتماعات و رفقای جدید سازگاری پیدا میکردم و به نظر میرسید که مشروب خوردن و سیگار کشیدن، بهترین راه است. مشروب خوردن را به آخر هفتهها محدود کردم و در
دوره دانشگاه و چند سال پس از آن، به همین منوال ادامه دادم.
پس از اتمام دوره دانشگاه، برای کار به آکرون رفتم و در خانه با والدینم زندگی میکردم. زندگی خانوادگی دوباره تأثیر مهار کنندهای بر من داشت. وقتی الکل مینوشیدم، به خاطر احترامی که برای احساسات اقوام قائل بودم، آن را از آنها مخفی میکردم. تا وقتی که 27 ساله بودم، این روند، ادامه یافت. سپس شروع کردم به سفر، من که ایالت متحده و کانادا، بخشی از سرزمینم شده بود و آزادی فراوان و پول نامحدود داشتم، طولی نکشید که هر شب مشروب میخوردم و خود را با این تفکر گول میزدم که اینها، بخشی از کار من است. حالا می فهمم که شصت درصد اوقات، بی دلیل مشروب میخوردم.

در سال 1930 به شیکاگو رفتم. مدتی بعد، به خاطر رکود، احساس کردم که وقت آزاد زیادی دارم و کمی مشروب در هنگام صبح، برایم کمک خوبی است. تا سال 1932 در روز، دو یا سه بار مشروب میخوردم.

همان سال همسرم از مشروب خوردنم خسته شد و به پدرم در آکرون تلفن کرد خواست بیاید و مرا ترک دهد. همسرم از پدرم خواست کاری برایم بکند. چون خودش خیلی خسته شده بود و دیگر نمیتوانست.
و در اینجا بود که تلاش برای هوشیار شدنم و حرکت مداوم بین خانهام در شیکاگو و آکرون شروع شد، و این 5 سال طول کشید. در این دوره، فاصله عیاشی ها و شراب خواری هایم کمتر و کمتر و مدت آنها طولانیتر شده بود. پدر، پس از آنکه مدیر هتل به او تلفن کرد و گفت که اگر میخواهد مرا زنده ببیند بهتر است زودتر به به فلوریدا بیاید. همسرم نمیتوانست بفهمد که چرا من، به خواست پدر هوشیار میشوم، اما به خواست او، نه. پدر با او صحبت کرد و توضیح داد که شلوار، کفش، و پولهای مرا برده، بنابراین من، نمیتوانستم مشروب بخرم و مجبور بودم هشیار بمانم.

یک بار همسرم نیز تصمیم گرفت که همین کار را بکند. او پس از پیدا کردن بطریهای مشروبی که در اطراف آپارتمان پنهان کرده بودم، شلوار، کفش، پول و کلیدهای مرا برداشت. آنها را زیر تخت خواب در اتاق پشتی گذاشت و در را قفل کرد. تا ساعت 1 بامداد، درمانده بودم و در وضعیت بدی قرار داشتم. یک جفت جوراب پشمی زنانه و یک فلانل 1 که آب رفته بود و حالا فقط تا زانوهایم میرسید و یک ژاکت کهنه پیدا کردم و پوشیدم. درب اصلی منزل را با یک میله آهنی باز کردم طوری که بتوانم دوباره وارد بشوم بیرون رفتم. باد سردی میآمد. ماه فوریه بود و برف و یخ زمین را فراگرفته بود و من باید 4 خیابان را پشت سر میگذاشتم تا به نزدیکترین ایستگاه تاکسی برسم و این کار را کردم. وقتی سوار تاکسی شدم تا به نزدیکترین مشروب فروشی برسم، سر صحبت را با راننده باز نموده و به او گفتم که با همسرم تفاهم ندارم و او شخصی بسیار غیرمنطقی است. وقتی به مشروب فروشی رسیدم، او میخواست که با پول خودش برایم قدری مشروب بخرد. بعد وقتی به آپارتمان برگشتیم، او راضی شد که دو یا سه روز صبر کند تا من سلامتیم
را باز یابم و پول کرایه و مشروب را به او پرداخت کنم. صبح روز بعد همسرم نمیتوانست بفهمد که چرا با آنکه بطریهای مرا برداشته، مست تر از شب قبل هستم.

پس از کریسمس و تعطیلات سال نو، که بسیار بد گذشت، پدر دوباره در اوایل ژانویه 1937 پیش ما آمد تا من روش معمول هوشیار شدن را بکار ببرم. این روش، عبارت بود از راه رفتن کف اتاق به مدت سه یا چهار شبانه روز، تا بتوانم غذا بخورم. این بار او پیشنهادی داشت. منتظر ماند تا کاملاً هوشیار شدم و روز قبل از آنکه می خواستم به شیکاگو بروم، در مورد گروهی در آکرون صحبت کرد که ظاهراً مشکل مرا داشتند، اما فکری به حال خود کرده و داشتند این مشکل را حل میکردند. او گفت: آنها هوشیاروشاد هستند و عزت نفس خود را دوباره به دست آورده اند و به بقیه احترام میگذارند. او به دو نفر از آنها که سالها قبل آنها را میشناختم اشاره نمود و پیشنهاد کرد که با آنها صحبت کنم. اما فکر کردم که من سلامتیم را بازیافتهام و علاوه بر آن، دلیل آوردم که آنها، وضعیتشان خیلی بدتر از من بوده است چون، همین یک سال قبل، هُوارد، پزشک سابق را دیده بودم که ولگردی میکرد تا یک سکه ده سنتی برای مشروب بدست آورد. من آن قدرها هم بد نبودم. حداقل یک چهارم آن را طلب کرده بودم. بنابراین به پدرم گفتم: که خود بر
این مشکل غلبه میکنم و افزودم: که تا یک ماه دیگر هیچ نوع مشروبی نمیخورم و پس ازآن، فقط آبجو مینوشم.

چند ماه بعد پدرم به شیکاگو برگشت تا دوباره مرا ترک دهد. اما این بار وضعیتم کاملاً متفاوت بود. نمی توانستم صبر کنم و به او گفتم که کمک میخواهم؛ به او گفتم اگر این افراد در آکرون چیزی دارند، من آن را میخواهم و هر کاری میکنم تا به آن برسم. من کاملاً مغلوب الکل بودم.

هنوز هم به وضوح در خاطرم هست که ساعت 11 شب، به آکرون رسیدم و به سراغ هُوارد رفتم و او را از رختخواب بیرون کشیدم تا برایم کاری بکند. او آن شب برایم دو ساعت حرف زد و قصّهاش را تعریف کرد. او گفت، بالاخره فهمیده که شراب خواری، بیماری کشندهای است متشکل از آلرژی حساسیت و وسواس فکری و زمانی که مشروب خوردن، از عادت به اجبار تبدیل شد، ما کاملاً بیچاره و درمانده میشویم و فقط میتوانستیم منتظر باشیم که بقیه زندگیمان را در
تیمارستانهای روانی یا به انتظار مرگ بگذرانیم.

او روی تغییر و رشد نگاه خود نسبت به زندگی و مردم تأکید زیادی کرد، و البته دیدگاههایش شباهت زیادی با من داشت بطوری که گاهی فکر میکردم او دارد قصه مرا میگوید! من فکرمیکردم با مردم دیگر کاملاً متفاوت هستم و با این تفکر کمکم داشتم حس خوبی پیدا میکردم، حتی در مرحلهای که بیشتر و بیشتر از جامعه دور میشدم و میخواستم فقط با بطری مشروب تنها باشم. در آنجا مردی بود که نسبت به زندگی دیدگاه مشابهی با من داشت، با این استثناء که او، فکری به حال خودش کرده و شاد بود و از زندگی و ارتباط با مردم لذت می برد و حرفۀ پزشکی خود را دوباره از سر گرفته است. وقتی بر میگردم و به آن غروب اول نگاهی میاندازم، میفهم که برای اولین بار داشتم امیدوار میشدم؛
و احساس کردم که اگر او، توانسته این چیزها را دوباره بدست آورد، شاید من هم بتوانم.
بعد از ظهر فردا، دو مرد دیگر به ملاقاتم آمدند و هر یک قصه خود را و کارهایی را که انجام داده بودند تا از این بیماری وحشتناک بهبود یابند، آنها برایم تعریف کردند، آنچه رامدتها به دنبالش بودند، اکنون یافتهاند. آرامش و آسایشی توأم با
شادی. طی دو یا سه روز آینده، این افراد با من در تماس بودند، مرا تشویق کردند و به من گفتند که همیشه تلاش میکنند تا این برنامه بهبودی و کارهایی را که انجام میدادند، زنده نگهدارند.
آن وقت، پس از آموزشی کامل توسط هشت یا نه نفر، اجازه داشتم برای اولین بار در جلسه شرکت کنم. اولین جلسه، دراتاق نشیمن خانهای برگزار میشد و راهنمای آن Bill.D بود، او اولین مردی بود که دکتر باب و بیل، به طور موفقیت آمیز با او کار کرده بودند.

در این جلسه شاید هشت یا نه الکلی و همسران هفت تا هشت نفر از آنها هم بودند. آن جلسه با جلساتی که اکنون برگزار میشود، متفاوت بود. کتاب بزرگ A.A هنوز نوشته نشده بود و هیچ نوشتهای هم غیر از جزوات مذهبی وجود نداشت. برنامه، بصورت شفاهی بود.

این جلسه یک ساعت طول کشید و با دعا، خاتمه یافت. پس از اتمام جلسه، همگی به آشپزخانه رفتیم و قهوه و شیرینی خوردیم و تا سحر حرف زدیم. در طول سالهای رکود، هیچ کس نبود که کمبود پول نداشته باشد و آنها هم
استطاعت مالی خوبی نداشتند، ولی در این گروه کوچک، مردان شاد بودند و من به شدت تحت تأثیر این جلسه و شادی این مردان، قرار گرفته بودم.
من در سفر اصلی خود، دو یا سه هفته در آکرون ماندم و تلاش کردم برنامه و فلسفه این روش را بیشتر جذب نمایم. اوقات زیادی را با دکتر باب گذراندم، هر موقع در خانه وقت آزاد داشت به همراه دو یا سه نفر دیگر، با او حرف میزدم و
سعی داشتم بفهمم، چطور او و خانوادهاش، با این برنامه زندگی میکند. هر روز عصر در خانه یکی از اعضاء جلسه داشتیم و قهوه و شیرینی میخوردیم و عصر را با هم میگذراندیم.
قبل از روزی که قرار بود به شیکاگو برگردم، دکتر باب مرا به مطب برد و سه یا چهار ساعت را به بحث در مورد برنامه شش قدمی طبق برنامه آن روزها گذراندیم

این شش قدم عبارت بود از

- کاملاً در خود شکستن
- اتکاء به قدرتی بالاتر و هدایت خواستن از او
- ترازنامه اخلاقی
- اعتراف
- جبران
- کار مداوم با الکلیهای دیگر

دکتر باب در همه این قدمها، مرا راهنمایی کرد، در قسمت ترازنامه اخلاقی، به چند ویژگی شخصیتی بد من یا عیوب شخصیتی اشاره کرد، از جمله خودخواهی خودبینی، حسادت، بی مبالاتی، بی صبری، بدخلقی، طعنه، خشم و... ما مدتی طولانی این موارد را مرور کردیم و سپس او از من پرسید که آیا میخواهم این عیوب شخصیتی برطرف شود یا خیر. وقتی گفتم بله، هر دو زانو زدیم و دعا کردیم، و هر دو خواستیم که این عیوب برطرف شود.
این تصویر، هنوز هم واضح و روشن جلوی چشمم است. اگر بخواهم کامل باشم، باید همیشه تمایل خود وکمک خدا را مورد توجه قرار دهم. این مسئله، بسیار مرا برانگیخته است. آرزو میکنم که A.A امروزه بتواند این مزیت را داشته باشد. دکتر باب، بُعد مذهبی را همیشه به شدت مورد تاکید قرار میداد و من فکر میکنم که روش مذهبی، برایم کمک بزرگی بود. سپس دکتر باب مرا در قدم جبران راهنمایینمود، فهرستی از نام همه افرادی که آنها را اذیت کرده بودم، تهیه و روشهای جبران آن را شروع کردم.
در آن موقع، چند تصمیم گرفتم. یکی از این تصمیمات این بود که سعی کنم گروهی را در شیکاگو راه اندازی نمایم، دومین تصمیم این بود که حداقل هر دو ماه یک بار به آکرون بروم و در جلسات حاضر شوم تا زمان راه اندازی گروه در
شیکاگو فرا رسد؛ سوم آنکه، تصمیم گرفتم این برنامه را فوق هر کار دیگری قرار دهم، حتی خانوادهام، چون اگر هوشیاری خود را حفظ نمیکردم، خانوادهام را نیز از دست میدادم. اگر هوشیاریم را حفظ نمیکردم نمیتوانستم شغلی داشته باشم و اگر هوشیاری خود را حفظ نمیکردم، دیگر هیچ دوستی برایم باقی نمیماند. در آن زمان فقط چند دوست داشتم.

روز بعد به شیکاگو برگشتم و در میان به اصطلاح دوستانم یا همراهان سابق من در مشروبخواری هم پیالی های سابق عملیاتی جدی را شروع کردم. جواب آنها همیشه یکی بود: هر زمان به این برنامه نیاز پیدا کردند، حتماً با من تماس خواهند گرفت. من نزد کشیش و پزشکی که اکنون نیز آنها را میشناسم رفتم و آنها هم به نوبۀ خود، از من پرسیدند چه مدت است که هوشیارم. وقتی گفتم 6 هفته از هوشیارم میگذرد مؤدبانه گفتند اگر موردی با مشکل الکلیسم داشتند، با من تماس میگیرند.

نیاز به گفتن نیست که، یکسال یا بیشتر گذشت تا آنها با من تماس گرفتند. وقتی که برای تقویت روحیه و کار کردن با الکلیهای دیگر به آکرون بازگشتم، از دکتر باب دربارۀ این تأخیر سوال کردم، چون نمیدانستم که چه اشتباهی کردهام. او همواره پاسخ میداد وقتی تو درستکار باشی و زمانه هم درست باشد، مشیت الهی مهیا خواهد شد. باید همیشه راضی باشی و به تلاش برای برقراری تماس، ادامه دهی چند ماه پس از اینکه به آکرون سفر کردم، احساس جسارت داشتم و چون فکر میکردم که همسرم برخورد درستی با من ندارد حالا که شهروند مهمی بودم تصمیم گرفتم تا عمداً مست شوم، تا به او بفهمانم که چه چیزی را از دست داده است. یک هفته بعد، مجبور شدم یکی از دوستان قدیمی را از آکرون بیاورم تا دو روز را به هشیار کردنم سپری کند. این اتفاق درس عبرتی برایم شد، که هیچ گاه نباید ترازنامه اخلاقی را کنار گذاشت؛ اگر الکلی میخواهد بهبود یابد و بهبودی را ادامه دهد، باید همیشه مراقب سوابق و کارهای خود باشد. این، تنها لغزشم بود، که درس ارزشمندی به من داد. در تابستان 1938 تقریباً یکسال پس از زمانی که به آکرون رفتم، مردی که برایش کار میکردم و دربارۀ برنامه چیزهایی میدانست، نزد من آمد و پرسید که آیا میتوانم برای یکی از فروشندههایش که خیلی مشروب میخورد کاری بکنم یا خیر. به آسایشگاهی که این جوانک در آن بود رفتم و در
کمال تعجب فهمیدم که خود او نیز علاقهمند است. او مدتها بود که میخواست فکری برای مشروبخواریش بکند، اما نمی دانست چطور. چند روزی را با او گذراندم، اما احساس کردم که خودم نباید برنامه را به او بدهم. بنابراین به او پیشنهاد کردم که دو هفته ای به آکرون برود، او این کار را انجام داد و در آنجا با یکی از خانوادههای A.A زندگی می کرد. وقتی برگشت، دیگر به طور مرتب جلسات روزانه داشتیم. چند ماه بعد، یکی از افرادی که در آکرون با گروه در تماس بود، برای زندگی به شیکاگو آمد و در آن موقع، سه نفر شدیم. جلسات غیر رسمی را تقریباً به طور منظم برگزار میکردیم.

در بهار 1939 کتاب بزرگ چاپ شد، پس از گفتگوی رادیویی 15 دقیقهای که داشتیم، دو نفر از دفتر نیویورک به ما مراجعه کردند. یکی از آنها مادری بود که میخواست برای پسرش کاری بکند. به او پیشنهاد کردم که از طرف دکتر یا کشیش برنامۀ A.A به پسرش را توصیه شود.

دکتر، که مرد جوانی بود، بلافاصله با این نظریه موافقت کرد و با آنکه نتوانست آن پسر را متقاعد کند، اما دو مشتری دیگر را که طالب برنامه بودند، به ما سپرد. هیچ یک از ما سه نفر در گروه توانایی انجام کار با آنان را نداشتیم و پس از چند جلسه مشتریها را متقاعد کردیم تا به آکرون بروند و در آنجا با گروه قدیمیتری که در حال فعالیت است، ارتباط برقرار نمایند.

در این اثناء، پزشک دیگری در ایوانستون متقاعد شد که این برنامه، اثراتی دارد و زنی را به ما معرفی کرد تا او راهنمای کنیم. آن خانم بسیار مشتاق بود و به آکرون هم سفر کرد. پس از بازگشت او در پائیز 1939 در هفته یک بار جلسات رسمی برگزار میکردیم و این کار را همچنان ادامه دادیم و به آن وسعت بخشیدیم.

گاهی اوقات، میبینیم که ازذرهای کوچک و ناچیز، دنیای عظیمی پر از نیکی به وجود میآید. در مورد ما هم همین طور بوده، چه از لحاظ ملیتی و چه در شهر زادگاهمان. ما ابتدا در آکرون، تعدادمان بسیار اندک بود، ولی اکنون در سرتاسر
دنیا پراکنده شدهایم. ما که به تنهایی از به آکرون سفر میکردیم، اکنون در شیکاگو تعدادمان بالغ بر شش هزار نفر میباشد.

این هیجده سال اخیر، شادترین سالهای زندگیم بوده اند، هر چند که این جمله، ممکن است بسیار پیش پا افتاده و تکراری به نظر برسد. اگر به مشروبخواری ادامه میدادم، پانزده سال آن از هیجده سال از بین میرفت، چون قبل از آنکه مشروب خواری را متوقف کنم، دکترها به من گفته بودند که فقط سه سال دیگر زنده میمانم. این بخش اخیر از زندگیم، هدفمند بوده است، نه در کارهای بزرگی که انجام شده، بلکه درزندگی روزمره، شهامت روبرو شدن بازندگی، جایگزین ترسها و تردیدهای سالهای قبل شده است. پذیرش همه چیز، همانطوری که هست، جای بیتابیها و بی- حوصلگیهای قدیمی را گرفته است. من دیگر کارهای بزرگی انجام نمیدهم، در عوض، سعی میکنم، کارهای روزمرۀ کوچکی را انجام دهم که درظاهرامکان دارد مهم بنظر نرسند ، اما بخش مهم و جدایی ناپذیر از زندگی هستند. اگرروزی مورد تمسخر، تحقیر و ترحم قرار می گرفتم، اما اکنون مورد احترام بسیاری از مردم قرار دارم. اگر روزی دوستان و آشنایانی داشتم که همگی رفیق نیمه راه بودند، اکنون دوستانی با محبت دارم و مرا همانطورکه هستم، پذیرفته اند.

طی این سالها در A.A دوستانی بسیار واقعی، صادق و صمیمی پیدا کردهام که همیشه برای آنها ارزش قائل هستم. اکنون انسانی شناخته شده هستم که با تواضع عاقبت بخیر شدهام. از مادیات، چیز زیادی ندارم، اما در دوستی، شجاعت، اعتماد به نفس و ارج نهادن بر توانائی- هایم خوشبخت بوده ام. علیرغم همه اینها، بزرگترین چیزی را که آرزوی همه است به دست آوردهام. عشق به خداوند مهربان و شناخت او، که مرا از اعماق موقعیتی پست و ناچیز، به اوج ایمان و اعتقاد بالا آورده است و در آنجا میتوانم پاداش گرانبهای عشق ورزیدن به دیگران و خدمت به آنها را آنطور که میتوانم بدست آورم.

ﮐﻠﯿﺪﻫﺎی ﭘﺎدﺷﺎﻫﯽ

این زن دنیا دیده به تشکیل A.A در شیکاگو کمک کرد و بدین ترتیب کلید کامیابی را به دست افراد زیادی رساند.

حدوداً پانزده سال پیش بود که براثر تجربیاتی سخت و طولانی و بدبختیهای پیاپی، دریافتم که بی هیچ امیدی به سمت نابودی کامل در حرکتم. نمیتوانستم مسیر زندگیم را تغییر دهم. برای هیچ کس نمیتوانستم توضیح دهم که چگونه به
چنین بن بستی رسیدهام. سی و سه سال از عمرم میگذشت. من به چرخه الکل و خواب گرفتار شده و نمیتوانستم از آن فرار کنم. عالم هوشیاری هم برایم غیر قابل تحمل بود. من در دوره تحریم پس از جنگ، در دهۀ پرجنجال 1920 بزرگ شدم. دورۀ فلاپرها، دورۀ فروش مشروبات الکلی قاچاق، دورۀ مدل مو پسرانه برای زنها، دورۀ کابویهای مواد فروش، دورۀ جان هلد جی آرو اف اسکات فیتز جرالد دو رمان نویس بزرگ همگی نوعی روشنفکری ظاهری را در من ایجاد میکرد. شکی نیست که این دوره، دورهای گیج کننده و اغوا آمیز بود؛ اما خیلیهای دیگر که من میشناختمشان، همین دوره را سپری کرده بودند و عقاید عاقلانهای داشتند و به پختگی دوران بزرگسالی هم رسیده بودند. این معمای غیر قابل حل را به دوران کودکی خود هم نمیتوانم نسبت دهم. هیچ کجا نمیتوانم والدینی تا این حد دوست داشتنی و وظیفه شناس پیدا کنم. من در خانه ای منسجم و منظم بزرگ شدم و هر چه میخواستم، داشتم. در بهترین مدرسه درس میخواندم ، در اردوهای تابستانی شرکت میکردم، تعطیلاتم به خوبی می گذشت و به مسافرت میرفتم. هر خواسته منطقی که داشتم ، برآورده میشد. من قوی، سالم و ورزشکار بودم. بخشی از مشروب خواری در جمع مشروب خواری گروهی را در سن شانزده سالگی تجربه کردم. من همه چیز الکل را دوست داشتم مزهاش را، اثرش را، و حال می فهمم که تأثیر مشروب بر من با تأثیری که روی دیگران میگذاشت کاملاً متفاوت بود. طولی نکشید که مهمانیهای بدون مشروب برایم ملال آور شد.

در سن بیست سالگی ازدواج کردم، دو بچه داشتم و در بیست و سه سالگی طلاق گرفتم. آشیانۀ از هم پاشیده و قلب شکستهام، کورۀ خود دلسوزی را افروختهتر میکرد و نهایتاً آن را به آتشی بزرگ تبدیل کرد و این باعث شد تا برای
مشروبخواری پی در پی دلایل کافی داشته باشم.
در سن بیست و پنج سالگی الکلی شدم و در جستجوی پزشکی بودم تا راهی برای انبوه درد هایم بیابد، البته ترجیح میدادم راه درمان او به شکلی باشد که با یک جراحی آن انبوه درد را بردارد و به سرعت همه چیز مرتب گردد.
البته پزشکها هیچ چیزی پیدا نکردند، غیر از زنی نامتعادل، نامنظم، ناسازگار، پر از ترس های بی نام و نشان. اکثر آنها آرامبخش تجویز میکردند و توصیه میکردند که استراحت کنم و عصبانی نشوم.
بین بیست و پنج تا سی سالگی، هر کاری که میتوانستم، کردم. هزاران مایل سفر کردم و از وطن خود به شیکا گو رفتم و وارد محیط تازهای شدم. در رشته هنر تحصیل کردم؛ ناامیدانه سعی میکردم به خیلی چیزها علاقمند شوم. به مکانی جدید در میان آدمهای جدید اما هیچ کدام فایده نداشت. مشروب خواری، با وجود آنکه بسیار تلاش میکردم کنترلش کنم، بیشتر و بیشتر شد. رژیم آبجو، رژیم شراب، برنامه ریزی زمانی، اندازه گیری میزان مشروب، تنظیم فاصله بین مشروب خواری ها، همه را امتحان کردم، وقتی شاد بودم، آنها را مخلوط میکردم و وقتی افسرده بودم، الکل خالص میخوردم، و وقتی سی ساله بودم، باز هم مجبور بودم هر طور شده، مشروب بخورم و این اشتیاق، خارج از کنترلم بود. نمیتوانستم دست از مشروب خوردن بردارم. گاهی، مدت کوتاهی، اصلاً مشروب نمیخوردم اما همیشه نیاز مقاومت ناپذیری برای مشروب خواری به سراغم میآمد و من که غرق دراین نیاز بودم، چنان احساس ترس و وحشت میکردم که فکر میکردم اگر مشروب نخورم، حتماً خواهم مرد.بسیار روشن است که آن نوع مشروبخواری، دیگر، لذت بخش نبود. مدت زیادی گذشته که دیگر تمایلی به مشروبخواری در جمع را نداشتم. در نهایت نومیدی و افسردگی، تک و تنها مشروب میخوردم. در خانهای که نسبتاً اَمن بود، تک و تنها مشروب میخوردم چون میدانستم دلم نمیخواهد در مکانهای عمومی بیهوش شوم یا در زیرچرخ اتومبیل له شوم. دیگر نمیدانستم ظرفیتم چقدر است، و شاید پس از خوردن دومین یا دهمین جام بود که هوشیاریم از بین میرفت.
سه سال بعد در کنج آسایشگاهی قرار گرفتم. یکبار، ده روزی در کُما بودم، که هیچوقت هم بهبودی کامل پیدا نکردم. یا در بیمارستان بستری بودم یا در خانه حبس بودم و روز و شب، پرستار داشتم. دلم میخواست بمیرم. اما حتی جرأت خودکشی هم نداشتم. به دامی گرفتار شده و به جان خودم قسم که نمیدانستم چطور یا چرا چنین اتفاقاتی برایم پیش می آید و به این وضع دچار شدام. در تمام این مدت، ترس مرا متقاعد کرده بود که به زودی باید به روانشناس مراجعه کنم.
مردمی که درتیمارستارن بودند، اینگونه رفتار نمیکردند. من دل شکسته و شرمسار بودم، و ترس و وحشت زیادی مرا فراگرفته ، و جز در حال بیهوشی و بیخبری، فرار از این وضعیت برایم ممکن نبود. حالا قطعاً همه میدانستند که فقط
معجزه میتواند مرا از نابودی کامل نجات دهد. اما چگونه میتوان نسخه معجزه را بدست آورد؟
حدود یک سال قبل از این وقایع، پزشکی بود که با من کلنجار میرفت. او همه چیز را روی من امتحان کرده بود، وادارم میکردم هر روز ساعت شش صبح در مراسم کلیسا شرکت کنم و از من میخواست برای بیماران موسسه خیریه اش، هرکاری بکنم. نمیدانم او چرا نگران من بود، چون او میدانست برای درد من دارویی وجود ندارد و او هم، مانند همه دکترهای آن زمان، آموخته بود که الکلی، قابل درمان نیست و باید از درمان او، صرفنظر کرد. به پزشکها توصیه میکردند، به بیمارانی رسیدگی کنند که با دارو، قابل درمان هستند. آنها، به الکلی فقط میتوانستند مسکن موقت بدهند که در مراحل آخر، حتی آن هم فایدهای نداشت. چون هر کاری انجام میشد، نتیجه اش اتلاف وقت پزشک و پول بیمار بود. با اینحال، برخی اطبا هم بودند که الکلیسم را نوعی بیماری میدانستند و احساس میکردند که الکلی قربانی چیزی است که هیچ کنترلی بر آن ندارد. آنها بر این گمان بودند که باید یک مکانی برای درمان این بیماران ناامید وجود داشته باشد. از بخت خوبم، دکتر من هم از این جماعت روشن فکر بود.

و پس از آن، در بهار 1939 یکی از چاپخانه های نیویورک، کتاب بسیار ارزشمندی را با عنوان الکلیهای گمنام چاپ کرد. اما به خاطر مشکلات مالی، کل کتاب های چاپ شده تا مدتی گرد و خاک خورد و معروفیتی پیدا نکرد و حتی اگر
کسی از وجود چنین کتابی مطلع بود، در هیچ کتابفروشی آن را پیدا نمی کرد. اما پزشک خوب من چیزهایی در مورد آن شنیده و در مورد اشخاص و مسؤلین انتشار کتاب هم اطلاعاتی پیدا کرده بود. او یک جلد از آن را در نیویورک تهیه نمود، و پس از خواندن آن ، مرا با خبر کرد و این نقطه عطف زندگیم بود.

تا حالا کسی به من نگفته بود که الکلی هستم. برخی پزشکها به بیماران ناامیدشان میگویند که راهی برای درمان آنها وجود ندارد. اما آن روز دکتر مستقیماً به من گفت: آدمهایی مثل تو، در حرفه پزشکی کاملاً شناخته شده هستند.
هر دکتری وضع بیماران الکلیش را میداند. برخی از ما با این بیماران کلنجار میرویم چون میدانیم واقعاً بیمارند اما این را هم میدانیم که اگر معجزهای نشود، ما نمیتوانیم به آنها کمک کنیم مگر اینکه موقتاً کاری بکنیم، و آنها روز به روز بدتر میشوند، تا اینکه یکی از این دو اتفاق بیفتد. یا به خاطر الکلیسم حاد شدید بمیرند، یا اینکه مغزشان از کار بیفتد و گوشه تیمارستان بیفتند.
او توضیح داد و گفت الکل کاری به جنسیت و زمینه خانوادگی ندارد، بلکه بیشتر الکلیهایی که او دیده از توانایی و هوش بالاتر از متوسط برخوردار بوده اند . او گفت الکلی ها دارای هوش خاصی ذاتی هستند و معمولاً، صرفنظر از مزایای آموزشی یا محیطی، در رشته های خود پیشرفت میکنند.

ما می بینیم که شخص الکلی مسئولیتی را که بر عهده دارد، انجام می دهد، و میدانیم که چون هر روز به مقدار زیاد الکل می نوشد، پنجاه درصد از توانمندی را از دست داده، ولی هنوز به نظر م یرسد کارش را به خوبی انجام می دهد . و به حیرت می افتیم که اگر این شخص، الکلی نباشد و بتواند در انجام کارهایش از صددرصد توان خود بهره ببرد، تا کجا میتواند پیش برود.
سپس ادامه داد البته در نهایت وقتی بیماریش روز به روز بدتر می شود، تمام آن نیرو را از دست می دهد و تماشای این نمایش غم انگیز سخت است : از هم پاشیدن ذهن و جسم سالم. سپس به من گفت چند نفری در آکرون و نیویورک هستند که برای از بین بردن الکلیسم خود روشی پیدا کردهاند. او از من خواست کتاب الکلیهای گمنام را بخوانم و سپس گفت که با مردی که در این پیکار، الکلیسم موفق شد است، صحبت کنم.

این مرد میتوانست اطلاعات بیشتری در اختیارم قرار دهد. آن شب را بیدار مانده و کتاب را خواندم و برای من، تجربه حیرت انگیزی بود. این کتاب چیزهای زیادی را که من درباره خود نمیداستم توضیح میداد واز همه مهمتر آنکه اگر حاضرمیشدم چند کار ساده را انجام دهم و واقعاً تمایل داشته باشم که الکل از زندگیم بیرون برود به من نوید بهبودی میداد. امیدوار شدم. شاید بتوانم از این زندگی دردناک نجات پیدا کنم. شاید بتوانم آزادی و آرامش را پیدا کنم و بتوانم باردیگر روحم را مال خودم بدانم.
روز بعد وقتی با آقای تی که الکلی بهبود یافتهای بود، قرار ملاقات داشتم نمیدانستم با چه جور آدمی روبرو می شوم، اما وقت آقای تی را مردی آراسته و موقر، با هوش و خوش مشرب دیدم، حیرت زده شدم. بلافاصله تحت تحت تأثیر
جذابیت او قرار گرفتم. او با اولین کلماتش به من آرامش داد. وقتی به او نگاه میکردم باورم نمیشد که او زمانی مثل خود من بوده است.
اما وقتی قصه زندگیش را برایم تعریف کرد چارهای نداشتم جز اینکه باور کنم. وقتی زجرها و ترسهایش را توصیف میکرد وقتی گفت سالها به دنبال پاسخ سئوالی بوده که همیشه به نظر میرسید بیجواب مانده، حس کردم زندگی مرا
وصف میکند و هیچ چیز جز تجربه و دانش نمیتوانست چنین بینشی به او اعطا کند! آن وقت از پاکی او دو سال و سه ماه می گذشت و ارتباط خود را باگروه الکلی های بهبود یافته در آکرون حفظ کرده بود. ارتباط با این گروه برای او بسیار اهمیت داشت. او به من گفت که امیدواراست بالاخره چنین گروهی در شیکاگو تشکیل شود اما هنوز این کار انجام نشده بود. او فکر میکرد که بهتر است من هم گروه آکرون را ببینم و با آدمهای زیادی که مثل خودم هستند ملاقاتی داشته باشم.

حالا دیگر با توضیحات دکتر و الهاماتی که در کتاب وجود داشت و با ملاقات امیدبخشی که با آقای T داشتم، حاضر بودم تا آن سر دنیا بروم تا بتوانم به آنچه که این آدمها به آن رسیده اند دست پیدا کنم. بنابراین، به آکرون و سپس به کلیو لند رفتم، و با الکلی های بهبود یافته بیشتری ملاقات کردم. در این افراد نوعی صلح و صفا میدیدم که میدانستم خود نیز باید به آن برسم. آنها نه تنها به آرامش درونی رسیده بودند. بلکه جنب و جوشی برای زندگی پیدا کرده بودند که در کمتر کسی میتوان یافت مگر درجوانها. به نظر می رسید که همه ملزومات یک زندگی موفق را داشتند: فلسفه، ایمان، شوخ طبعی آنها می توانستند به خودشان هم بخندند اهدافی روشن، قدرت درک و از همه مهمتر قدرت درک و فهم همراه با همدردی نسبت به همنوعانشان.

در زندگی آنها، هیچ چیز به اندازه پاسخ دادن به درخواست کمک الکلی نیازمند تقدم نداشت. آنها مایلها سفر میکردند وشب ها رابیدار میماندند برای کمک به کسی که قبلاً او را حتی ندیده بودند و اصلاً فکر این سختی ها را هم نمیکردند. در عوض کارهایی که انجام میدادند، انتظار هیچ پاداشی نداشتند، آنها به کارشان افتخار نموده، وتأکید میکردند که خودشان هم قبلاً چنین کمکهایی دریافت کرده اند و تازه، کمتر از آنچه دریافت نموده، بخشیدهاند. عجب آدمهای خارق العادهای!

امید چندانی نداشتم که به همۀ آنچه آنها رسیده بودند، دست پیدا کنم، اما بدست آوردن حتی قسمتی از این زندگی جذاب و هوشیاری برایم کافی بود.

بلافاصله پس از اینکه به شیکاگو برگشتم، دکترم، که از نتایج ملاقاتهایم با A.A دلگرم شده بود، دو نفر دیگر از بیماران الکلی خود را پیش من فرستاد. تا اواخر سپتامبر 1939 یک گروه شش نفره تشکیل شد و اولین جلسه رسمی گروه را برگزار کردیم

من به یک زندگی سالم و عادی برگشته بودم. سالها زیادی بود که دیگر به یک عصای مصنوعی مثل الکل یا آرام بخش تکیه نکره بودم. رها کردن همه چیز به طور ناگهانی هم دردناک بود و هم وحشت آور. من هرگز نمیتوانستم به تنهایی چنین کاری انجام دهم. کمک، شناخت و همراهی بینظیر و بیمضایقه دوستانم، به انجام این کار کمک کرد. این برنامۀ بهبودی در دوازده قدم گنجانده شده است. در هنگام یادگیری و تمرین این مراحل در زندگی روزمره، به ایمان و فلسفه برای زندگی دست یافتم. افقهای جدیدی در برابرم باز شد، راههای تازهای پیش رویم گشوده شده، و زندگیم رنگ و بوی تازهای پیدا کرد. با گذشت زمان، دریافتم که هر روز با شوق و علاقه منتظر روز تازهای هستم.
الکلیهای گمنام برنامهای برای بهبودی نیست که بتوان آن را به پایان رساند و سپس کنار گذاشت. الکلیهای گمنام روش زندگی است و نکات با معنایی که در اصول آن وجود دارد، آنقدر وزین وعمیق است که میتواند فرد را تا آخر،درحال
تلاش نگه دارد. ما نمیتوانیم از این برنامه فراتر برویم و این کار را هم نمیکنیم. ما که الکلیهای متوقف شده ای هستیم باید برنامهای برای زندگی داشته باشیم که باعث شکوفایی بی پایانی .در ما میشود. برای ادامه هوشیاری، ضروری است که پیشرفت کنیم و گامهایی رو به جلوبرداریم. بقیه آدمها میتوانند، بدون اینکه خطری تهدیدشان کند، توقف و یا حرکت رو به عقب در مسیر زندگی داشته باشند و وقت تلف کنند، اما پسرفت برا ی ما به معنی مرگ است. پیشرفت بسمت جلو آنقدر هم که به نظر میرسد دشوار نیست، چرا که قدر و منزلت آنچه بدست آورده ایم ما را وا دار می کند این مسیر را دنبال کنیم، و میدانیم که در عوض تلاشهای مداوم خود،سود زیادی به دست میآوریم.

وباعث تغییراساسی در روش زندگی ما میشود. ما که از قبول مسئولیت فرار میکردیم، حالا با قدرشناسی آن را میپذیریم و خوشحالیم که میتوانیم با موفقیت آن را به دوش بکشیم. به جای فرار از مشکلات پیچیده، هیجانی را تجربه میکنیم که فرصت رویارویی با آنها را با کاربرد روشهای الکلیهای گمنام به ما میدهد و میبینیم که با قدرت حیرت انگیزی با آن دست و پنجه نرم میکنیم.
این پانزده سال آخر زندگیم، پربار ومعنا دار بوده است. من هم به نوبه خودم مشکل، اندوه و ناامیدی داشتهام، چون مفهوم زندگی همین است، اما در عین حال زندگی لذتهای زیادی هم داشته و ازآرامش برخوردار بودهام.آرامشی که ناشی از آزادی درونی است. من دوستان زیادی دارم و با دوستان خود در الکلیهای گمنام نیز. رفاقت بینظیری دارم و این دوستان، ثروت گرانبهایی برایم هستند. چرا که واقعاً برای بهبودیم به آنها وابسته هستم. در ابتدا به خاطر درد و نومیدی مشترک، و بعد بخاطر اهداف مشترک و امید و ایمان نوظهور و با گذشت زمان، با همکاری با یکدیگر با درمیان گذاشتن تجربیاتمان، و سپس با قسمت کردن عشق، درک و اعقتاد بدون اجبار وباتعهد، به روابطی دست یافتهایم که منحصر به فرد و گرانبهاست. دیگر از آن تنهایی، و آن دردهای وحشتناک خبری نیست، تنهایی و دردی که چنان دراعماق دل همه الکلیها جای گرفته که هیچ چیز، به آن کار ساز نیست.آن درد، رفته و دیگر لزومی ندارد تا باز گردد.
حالا دیگر، نوعی حس وابستگی و تعلق وجود دارد، حس میکنم وجود من لازم است و دوست داشتنی هستم. به جای یک بطری مشروب و خماری، کلیدهای پادشاهی را به ما داده اند.

آﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ دﺳﺖ از ﻣﺸﺮوب ﺧﻮاری ﮐﺸﯿﺪﻧﺪ

در میان افرادی که امروزه به عضویت الکلیهای گمنام در میآیند، برخی هستند که هیچ گاه به مراحل پیشرفته الکلیسم نرسیدهاند، هر چند با گذر زمان، ممکن بود به این مراحل برسند.

اکثر این افراد خوش اقبال، با هذیان گویی حالت مالیخولیایی در اثر کمبود الکل با بیمارستان، تیمارستان و زندان، چندان سر و کار نداشتهاند، یا اصلاً سر و کار نداشتهاند. بعضی از آنها زیاد مشروب میخوردند و گاه حوادث جدی برای آنها اتفاق افتاده است. و اما برای خیلیها مشروب خواری چیزی جز یک مزاحم غیر قابل کنترل نبوده است. این افراد به ندرتبیماری سلامتی، شغل، خانواده یا دوستانشان را از دست دادهاند.
چرا چنین مردان و زنانی به الکلیهای گمنام میپیوندند؟
هفده نفری که در این بخش تجربیاتشان را بازگو میکنند، به این سئوال پاسخ میدهند. آنها متوجه شدهاند که به الکلیهای واقعی یا بالقوه تبدیل شدهاند، هر چند آسیب جدی به آنها وارد نشده است.

آنها فهمیدند که وقتی میخواهند واقعاً مشروب خواری خود را کنترل کنند، نمیتوانند، و این فقدان کنترل، نشانه مرگباری بود که باعث شد به مشکل مشروب خواری خود پیببرند. این مسئله همراه با آشفتگیهای احساسی که در انتظار آنها
است، آنها را متقاعد کرد که بیماری الکلیسم شدید از همین حالا، آنها را در چنگ خود دارد و نابودی کامل فقط به زمان نیاز دارد با گذشت زمان کاملاً نابود میشوند آنها با مشاهده خطری که آنها را تهدید میکرد، به الکلیهای گمنام مراجعه کردند.
آنها متوجه شدند که مرحلۀ آخر، الکلیسم به اندازه سرطان، خطرناک و کشنده است و قطعاً هیچ آدم عاقلی منتظر نمیشود تا بیماریش به مرحلۀ کشنده برسد و سپس به جستجوی کمک برآید.
بنابراین این هفده نفر و هزاران نفر شبیه آنها در الکلیهای گمنام از تحمل سالها زجر بیپایان، نجات پیدا کردهاند. آنها قصه را این طور خلاصه میکنند ما صبر نکردیم که به مراحل خیلی پست برسیم چون، مراحل آخر را میتوانستیم ببینیم
وخدا را بابت آن شکرگزاریم. در حقیقت آخر ماجرا زودتر به سراغ ما آمد و همین ما را وارد الکلیهای گمنام کرد.

ﺣﻠﻘﮥ ﮔﻢ ﺷﺪه

او هر چیزی را علت بدبختی خود میدانست ،غیر از الکل
وقتی هشت یا نه ساله بودم، زندگی ناگهان بسیار سخت شد. احساساتی در من ظهور کرد که آنها را نمیشناختم. وقتی احساس تنهایی میکردم، حتی در اماکن شلوغ، افسردگی به سراغم میآمد. در واقع زندگی برایم هیچ معنایی نداشت. به سختی میتوانم بگویم چه چیزی باعث این مسئله میشد، نمیتوانم بگویم کدام حقیقت یا رویدادی، همه چیز را برای همیشه عوض کرد. مسئله این بود که من از ابتدای زندگی احساس بدبختی و پستی داشتم.
همه چیز گیج کننده بود. یادم میآید که در زمین بازی از همه جدا بودم، بچههای دیگر را میدیدم که بازی میکنند و میخندند ولی من اصلا حس ارتباط با آنها را نداشتم. احساس میکردم متفاوت هستم. خودم را از آنها نمیدانستم. تا اندازهای
فکر میکردم با آنها تناسبی ندارم. نمراتم در مدرسه خیلی زود این احساسات را منعکس کرد. به نظر میرسید که رفتار و طرز برخوردم، برای همه اطرافیان، مشکل ساز شده است. بیشتر وقت من در دفتر مدیر سپری میشد تا در کلاس درس. والدینم بخاطر داشتن چنین پسر بدبختی، گیج و مبهوت و دچار مشکلات زیادی میشدند. خانه ما پر شده بود از داد
و غوغا درباره این که چطور باید با من رفتار کنند. فکر کردم که فرار کردن از خانه میتواند باعث آرامش موقتی در من شود. البته تا زمانی که پلیس مرا پیدا نکرده و به خانه پیش والدین نگرانم نیاورده است. تقریباً در همان زمان تصمیم گرفتم که به روانپزشک و پزشک متخصص مراجعه کنم، هر کدام از آنها راه حل و نظریه متفاوتی داشتند. آنها آزمایشات زیادی روی من انجام دادند و مصاحبه های زیادی با من داشتند تا ریشه مشکلات را پیدا کنند، و به این نتیجه رسیدند که من افسرده و دریادگیری، ناتوانم. روانپزشک برایم دارو تجویز کرد ومشکلاتی که در مدرسه داشتم، از بین رفت. وحتی برای مدتی، افسردگی من نیز بهتر شد. اما هنوز هم مسئلهای بود که اساساً ایراد داشت.
نمیدانستم مشکلم چیست، ولی اتفاق مهم این بود که به زودی چیزی را پیدا کردم، که راه حل همه مشکلات به نظر میرسید. در سن پانزده سالگی همراه والدینم به اسرائیل سفر کردم. قرار بود در آنجا برای برادرم جشن تکلیف بگیرند.
درآنجا، مشروب خواری محدودیت سنی نداشت و بنابراین خیلی راحت می توانستم به بار بروم و مشروب سفارش دهم. شب سال نو، مصادف با اواسط مسافرت ما شد و چون سال نو در تقویم یهودیها با تقویم مسیحیها فرق دارد،
فقط یک جشن آنهم در بخشی از یک دانشگاه که مخصوص آمریکاییها بود، برگزار شد. آن شب برای اولین بار در زندگیم مست کردم، و آن مستی همه چیز را عوض کرد.
هنگام عصر به یک مشروب فروشی محلی رفتم، سفارش آبجو دادم و خانم پیشخدمت آن را آورد، و همین که اولین جرعه را بالا دادم همه چیز عوض شد. به اطرافم نگاه کردم، به مردمی که مشروب می خوردند، می رقصیدند، لبخند می زدند ، می خندیدند، و همۀ آنها از من بزرگتر بودند. ناگهان به همه احساس تعلق و وابستگی کردم. از آنجا به دانشگاه رفتم، جایی که صدها آمریکایی دیگر را دیدم که شب سال نو را جشن گرفته بودند. قبل از اینکه مراسم جشن به پایان برسد، با چند دانشجوی مست زد و خورد کردم، و بعد در حالی که بوی الکل می دادم وبدنم کوفته وکبود بود، واردهتل شدم. آه بله، عجب عصر دل انگیزی بود! آن شب با یک مشروب عاشق شده بودم.
به آمریکا که برگشتم، تصمیم گرفتم که معاشقه با این معشوق نویافته ام را ادامه دهم منظور همان الکل است مترجم سعی میکردم دوستانم را متقاعد کنم که به من بپیوندند، اما با مقاومت آنها روبرو میشدم. باز هم مصمم شدم دوستان تازهای پیدا کنم که بتوانند برای حفظ این راه حل خارق العاده و حل شدیدترین مشکلاتم، به من کمک کنند. فرار و خوشگذرانی که کار آخر هفتهام شده بود، کمکم به مشغولیت هر روزه تبدیل شد. در ابتدا چند آبجو کافی بود تا آنطور که دلم میخواست، مست شوم. اما ظرف سه سال، پنج بطری و نیم ودکا، یک بطری شراب و چندین آبجو
نیاز داشتم تا بتوانم به طور کامل مست و بیهوش شوم. به هر قیمتی بود باید الکل تهیه میکردم.به هرقیمتی، یعنی با دروغ گویی، دزدی و فریب دادن مردم الکل را بدست می آوردم. شعارم این بود: اگر تو هم وضع مرا داشتی، حتماً مشروب میخوردی و مست میکردی.

هر چه حس نا امیدی و افسردگی بیشتر میشد، مشروبخواری من هم بیشتر میشد. فکر خودکشی مرتب به سراغم میآمد. فکر میکردم دیگر هیچ چیز عوض نمیشود. کار با روانپزشک را کاملاً کنار گذاشتم، چون دیگر هیچ پیشرفتی نداشتم. ناامیدیم، با این حقیقت همراه شده بود که آنچه مرا تسکین میدهد و آرامم میکند وآنچه برای از بین بردن دردهایم، برویش حساب میکنم، در واقع همان چیزی است که بالاخره نابودم میکند. خیلی میترسیدم، چون کمکم داشتم به آخر خط نزدیک میشدم ترم آخر دبیرستان، آخر خط بود مراحل آخر دیگر هر روز مشروب میخوردم. چون در دانشگاه قبول شده بودم، تصمیم گرفتم که ترم آخر دبیرستان را به یک میهمانی بزرگ تبدیل میکنم. اما اصلاً لذتی نداشت. احساس بدی داشتم. با زحمت زیاد فارغ التحصیل شدم و درهمان محل در یک گاراژ، شغلی دست و پا کردم. نمیتوانستم هم مشروب بخورم و هم کار کنم، چون هر دو، تمام وقت بود. اما همه جور دروغی به هم بافتم تا اطمینان حاصل شود که هیچ چیز با مشروب خواریم تداخل ندارد. پس از آنکه چند، بارصبح ها دیر سرکار حاضر شدم و بخاطرآن مورد سرزنش قرارگرفتم، داستانی سر هم کردم تا این واقعیت که همیشه، خمار هستم را پنهان کنم. به کارفرمایم گفتم که سرطان دارم و باید هر روز صبح برای مداوا، نزد دکتر بروم. هر چه لازم بود، برای حفظ مشروب خواریم، میگفتم.
بیشتر مواقع، برای لحظاتی به وضوح میدانستم که الکلی هستم. لحظاتی که به ته جام مشروب نگاه میکردم و از خود میپرسیدم، چرا اینکار را انجام میدهم؟ باید اتفاقی میافتاد، باید چیزی عوض میشد. دلم می خواست خودکشی کنم، همه قسمت های زندگیم را مورد ارزیابی قرار میدادم تا بفهمم اشتباه کار کجاست . این سئوال در آخرین شب مشروب خواریم، بیش از همیشه فکرم را مشغول کرده بود و دائم به آن فکر می کردم . فکر کردن به آن، مریضم می کرد و مشروب خو اری بر ای برطرف کردن آن، مرا مریض تر می کرد مجبور شدم مشروب خواری را مظنون اصلی تلقی کنم.

روز بعد طبق معمول دیر سرکار حاضر شدم و تمام طول روز نتوانستم فکر این مشکل واقعی را از سرم بیرون کنم. دیگر نمیتوانستم ادامه بدهم. چه اتفاقی برایم افتاده بود؟ درمان، زندگیم را تغییری نداده بود. در تمام آن جلسات؛ هنوز هم
احساس بدبختی میکردم، داشتم خودم را نابود میکردم مشروب خوردن تا مرز فراموشی. در آخرین مبارزه نومیدانه برای پیدا کردن راه حل، زندگیم را مرور کردم و به دنبال حلقه گم شده بودم. آیا هنوز برایم اندکی آگاهی باقی مانده بود تا نقطه تحولی در زندگیم شود و زندگی را اندکی قابل تحمل سازد؟ نه دیگر چیزی وجود نداشت. البته غیر از مشرب خواریم. صبح روز بعد، سراغ روانپزشکم رفتم. به او گفتم که میخواهم روان درمانی را رها کنم، چون بعد از هشت سال، هیچ نتیجهای نگرفته ام. اما تصمیم گرفتم به او بگویم که چطور تمام زندگیم را در جستجوی آن حلقه گم شده بودهام و فقط یک چیز را پیدا کردهام که هیچ وقت به او نگفته ام چیست اینکه مشروب میخورم. او از من سئوالاتی در مورد اینکه، چقدر چند وقت یکبار و چه نوع مشروبی میخورم پرسید.
قبل از اینکه سئوالاتش تمام شود بغضم ترکید و شروع کردم به گریه کردن، با گریه گفتم: آیا فکر میکنی من با الکل مشکل دارم؟ او پاسخ داد: فکر میکنم! کاملاً روشن است.سپس پرسیدم شما فکر میکنید، من الکلی هستم؟ و او جواب داد: خودت باید بفهمی، او فهرستی از جلسات الکلیهای گمنام را از کشوی میزش بیرون آورد، او قبلاً جلساتی را که جوانها در آن شرکت میکردند مشخص کرده بود.

او به من گفت به خانه بروم و بقیه روز مشروب نخورم. گفت تا ساعت نه شب به من زنگ میزند و دلش میخواهد از من بشنود که مشروب نخوردهام. کار سختی بود. ولی به خانه رفتم و خودم را در اتاقم حبس کردم و همینطور عرق میریختم، تا اینکه او تلفن کرد. پرسید مشروب خوردهام یا نه گفتم نخوردهام ولی بعد از این باید چه کار کنم. گفت فردا هم همین کار را بکن و در ضمن برای اولین بار در جلسه ای که در لیست مشخص شده شرکت کن. روز بعد برای اولین بار به جلسه الکلیهای گمنام رفتم. آن وقت هجده سالم بود. در محوطه پارکینگ، حدوداً پانزده دقیقه قبل از اینکه جلسه شروع شود، درون اتومبیلم نشسته و سعی کردم این جرأت را در خود ایجاد کنم و داخل بروم، تا با خودم روبرو شوم. یادم میآید که بالاخره جرأت پیدا کرده و در را باز کردم و بیرون آمدم، اما فقط در رابستم، این بیتصمیمی قبل از ورود، حدود 50 بار تکرار شد و سعی داشتم فکر اینکه به صورت مضحکی وارد جلسه شوم، را از خود دور کنم.
اتاق پر از دود و پراز آدمهای ظاهراً خوشحال بود. درانتهای اتاق یک صندلی پیدا کردم و نشستم . سعی کردم همه چیز را منطقی بدانم. وقتی رئیس جلسه پرسید که آیا تازه واردی هست یا نه، به اطرافم نگاه کردم و دیدم چند نفر دستشان را بالا برده اند، اما من هنوز آمادگی نداشتم تا دستم را بالا ببرم و توجه بقیه را به خود جلب کنم. اعضاء جلسه به چند گروه تقسیم شدند و من به دنبال یکی از گروهها تا آخر سالن رفتم و جائی برای نشستن پیدا کردم. آنها کتابی راباز کردند و بخشی از آن را تحت عنوان قدم هفتم، خواندند. پس از خواندن این بخش از کتاب، آنها دور میز جمع شدند و به تفسیر مطالبی که خوانده شده پرداختند، و برای اولین بار در زندگیم خود را درمیان مردمی دیدم که واقعاً میتوانستم با آنها ارتباط برقرار کنم.
دیگر فکر نمیکردم که موجودی ناخوانده و ناجور هستم، چون اتاق پر بود از آدمهایی که دقیقاً احساسی مانند خود من داشتند. بار سنگینی از روی دوشم برداشته شد. من پشت میز روی آخرین صندلی نشسته بودم و در حالیکه مطالب کتاب، گیجم کرده بود تنها چیزی که میتوانستم بگویم این بود: چه کمبودهایی وجود دارد؟
دونفراز اعضاء که فهمیدند اولین باراست در جلسه شرکت میکنم، مرا به همراه خودشان به قسمتی در پایین پلهها برده و برنامه را برایم توضیح دادند. درست یادم نمیآید که چه چیزهایی به من گفتند. اما بخاطر دارم، به آنهاگفتم برنامهای که برایم توضیج دادهاند، به نظرم، همان چیزی است که من نیاز دارم ولی فکر نمیکنم بتوانم تا آخر عمر هوشیار بمانم. اگر دوست دخترم با من قهر قطع رابطه کند، یا اگر بهترین رفیقم بمیرد یا حتی در مناسبتهای شادی مثل جشن فارغ التحصیلی عروسی یا تولد، چگونه میتوانم مشروب نخورم؟! آنها گفتند، می توانم فقط برای یک روز و یا تا پایان وقتی مشخص هوشیاربمانم و توضیح دادند شاید آسانتر باشد که بروی بیست و چهارساعت پیش رو تمرکز کنم و موقعیت های آینده را هرزمان که پیش آمد و اگر پیش آمد امتحان کنم.

زمانی که وارد الکلیهای گمنام شدم، از لحاظ جسمی به خود آسیب زده بودم فشارهای روانی زیادی داشتم دچار تضاد روحی بودم و از لحاظ روحی شکست خورده بودم. میدانستم درمقابل الکل، قدرتی ندارم و نیز میدانستم که باید نسبت به آنچه که اعضاء برای بهبودی پیشنهاد میکردند، دید بازی داشته و بی تعصب باشم. اما وقتی بحث از معنویت پیش آمد، آن را با حالتی تدافعی و با جنگ و گریز، دنبال کردم. اگر چه در خانواده مذهبی و قومی یهودی بزرگ شده بودم، ولی منکر وجود خداوند بودم و نسبت به هر کس و هر چیزی که فکر میکردم عقاید مذهبی را تحمیل میکند، مقاومت نشان میدادم. در کمال تعجب دیدم الکلیهای گمنام روشی متفاوت را پیشنهاد میکند.
این نظریه که دین و معنویت با هم تفاوت دارند، نظریه تازهای بود. راهنمایم از من خواست که نسبت به این احتمال که قدرتی برتر از خودم وجود دارد و از ادراک من بالاتر است، ذهنی باز داشته باشم. او به من اطمینان داد که هیچ کس نمیخواهد روش اعقتادی خود را به من تحمیل کند و مذهب، مسئلهای شخصی است. با بی میلی، ذهن خود را نسبت به این مسئله گشودم که شاید، فقط شاید، در این روش معنوی، چیزی نهفته باشد. به تدریج اما به صورتی شفاف، دریافتم که قدرتی برتر از خودم بصورت واقعی وجود دارد و خیلی زود خود را با خدائی تمام وقت در زندگی، همراه دیدم. مشاهده نمودم دنبال کردن مسیرمعنوی تعارضی با عقاید مذهب شخصیم، ندارد. دنبال کردن این روش معنوی، تغییر عمدهای در زندگیم ایجاد کرد، به نظرمیرسد آن خلأ تنهایی که همیشه با الکل پر میکردم را برایم پر نمود. عزت نفسم به طور قابل توجهی افزایش یافت، و خوشبختی و آرامشی را که تا قبل از آن هرگز نمی شناختم، پیدا کردم. در وجود خود، زیبایی و ثمربخشی را میدیدم و سعی کردم تا آنجا که میتوانم به دیگران کمک کنم و از این طریق قدردانی خود را ابراز نمایم. ایمان و اعتقاد وارد زندگیم شد و برنامهای را برایم آشکار کرد، بمراتب بزرگتر و بهتر از آن چیزی که، میتوانستم تصور کنم.

کار سادهای نبود و هیچ وقت هم ساده نبوده است، از همان جلسه اول زندگیم کاملاً تغییر کرد، سه ماه پس از اجرای این برنامه دانشگاه را شروع کردم. در حالی که خیلی از همکلاسیهایم دردانشگاه برای اولین بار الکل را تجربه میکردند من در جلسات و انجمنهای الکلیهای گمنام بودم، در آنجا خدمت میکردم، و روابط خود را با خدا، خانواده، دوستان و کسانی که دوستشان داشتم، گسترش میدادم. طی هفت سال گذشته تقریباً هر چیزی که فکر میکردم جلوی هوشیار ماندنم را میگیرد، اتفاق افتاد. ولی فقط دو بار به الکل فکر کردم، این همان چیزی بود که لازم داشتم تا
بوسیله آن و بدون الکل مشکلاتم را حل کنم. آن را خواستم و بدست آوردم. در حقیقت، هوشیاری و زندگی، پر از فراز و نشیب هستند. گهگاه افسردگی وارد زندگیم میشود و آن وقت باید برای بیرون کردنش، اقدام کنم. به هر حال، این برنامه به من کمک کرده تا در هنگام مرگ بهترین دوستانم، شکستهای عاطفی و قطع روابط، و در خوشیهایی مثل جشن تولد، عروسی و فارغ ا لتحصیلی، هوشیار بمانم. زندگی بسیار بهتر از آن چیزی است که قبلاً بود. اَلان همان زندگی را دارم که در رویا آرزوی آن را داشتم، و هنوز هم کارهای زیادی در پیش رو دارم و باید انجام شود. امید بدست آوردم و آن را با دیگران قسمت میکنم، عشق را پیدا کردم که آن را میبخشم و این ماجرا که زندگی نامیده میشود، را همچنان ادامه میدهم.

ﺗﺮس از ﺗﺮس

این زن، محتاط و هوشیار بود. او مصمم بود، به خود اجازه مشروب خواری ندهد و هرگز، آن مشروب صبحگاهی را نخورد!

اصلاً فکر نمیکردم الکلی باشم. فکر میکردم مشکلم این است که بیست و هفت سال است با مردی الکلی زندگی میکنم. وقتی شوهرم الکلیهای گمنام را پیدا کرد، همراه او به دومین جلسهاش رفتم. فکر میکردم ممکن است الکلیهای گمنام برای او، عجیب و جالب باشد. اما برای من نیست. پس از آن باز هم همراه او در جلسه شرکت کردم و هنوز هم فکر میکردم برای او جالب است، نه برای من. عصر یک روز داغ تابستان، بین گروه گرینویچ ویلج بودیم، و در محل قدیمی
جلسه در خیابان سالیوان، ایوان کوچکی وجود داشت، و من بعد از جلسه برای هواخوری از پلهها بالارفتم. جلوی در، دختری زیبا و دوست داشتنی ایستاده بود او : گفت ؟ شما هم یکی از ما هستید : من گفتم آه، خدای من، نه، شوهرم عضو است،الان آنجاست آن دختر اسمش را به من گفت و من گفتم، فکر کنم شما را جایی دیدهام. معلوم شد او در دبیرستان همشاگردی دخترم بوده است. گفتم، آیلین، تو هم یکی از آنها هستی؟ و او جواب داد آه، بله، من عضو این جلسه هستم. هنگامی که به سالن بر میگشتیم، برای اولین بار در زندگیم به یک ا نسان دیگر گفتم من نیز با مشروب خواری مشکل دارم. او دست مرا گرفت و به زنی معرفی کرد که بسیار مفتخرم او را راهنمای خود بخوانم. این زن و شوهرش هر دونفر در الکلیهای گمنام هستند. او به من گفت: اوه اما شما الکلی نیستی، شوهرت الکلی است، گفتم: بله، اوگفت چند وقت است که ازدواج کرده اید؟ گفتم: بیست و هفت سال، او گفت بیست و هفت سال با یک الکلی! چطور طاقت آوردهای؟ فکر کردم، این آدم،آدم خوب و دلسوزی است! گفتم خوب به خاطر بچهها و متلاشی نشدن خانواد تحمل کردم. او گفت: بله میدانم، تو قربانی شدهای اینطور نیست؟ در حالی که دندانهایم را به هم میفشردم و زیر لب دشنام میدادم، از آن زن جدا شدم خوشبختانه موقع برگشتن به خانه حرفی به جورج نزدم. اما آن شب سعی کردم بخواب بروم و با خود فکر کردم جین تو قربانی شدهای! نگاهی به گذشتهات بینداز و وقتی به گذشته نگاهی انداختم، متوجه شدم که من هم درست مانند جورج، مست بوده ام البته اگر بدتر نبوده باشم. روز بعد جورج را تکانی دادم و گفتم من هم الکلیم و او گفت: اوه من میدانم که خودت باعث شده ای.

مشروب خواری را تقریباً سی سال پیش شروع کردم. درست پس از اینکه ازدواج کردم. اولین مستیم، با شراب شروع شد. به آن حساسیت داشتم، باور کنید هر بار مشروب میخوردم، به حد مرگ مریض میشدم. اما ما مجبور بودیم تفریحات زیادی داشته باشیم. شوهرم دوست داشت خوش بگذراند، من خیلی جوان بودم، و میخواستم به من هم خوش بگذرد. تنها راهی که میشناختم، مشروب خوردن در کنار او بود.
من بامشروب خوردن دچار مشکلات زیادی میشدم. من میترسیدم و تصمیم گرفته بودم که هیچ وقت سست نشوم، بنابراین مراقب و هوشیار بودم. ما دختر بچه کوچکی داشتیم، من او را خیلی دوست داشتم که تا حدودی جلوی مشروب خوردن مرا میگرفت. با اینحال هر وقت مشروب میخوردم دچار مشکل میشدم. همیشه دلم میخواست زیاد بخورم، بنابراین مراقب بودم همیشه بادقت حساب مشروبهایم را داشته باشم. اگر به یک میهمانی رسمی دعوت میشدیم و میدانستم که قرار است فقط یک یا دو جام مشروب بخوریم، اصلاً نمیخوردم، خیلی مراقب بودم، چون میدانستم اگر یکی دو جام مشروب بخورم آن وقت ممکن است دلم بخواهد پنج یا شش یا هفت یا هشت جام دیگر نیز بخورم. چند سالی، به خوبی خود را کنترل کردم، اما خوشحال و راضی نبودم، و هیچوقت به خودم اجازه ندادم مشروب خواری را شروع کنم. بعد از اینکه پسرم،یعنی فرزند دوم ما به دنیا آمد، و وقتی به سن مدرسه رسید و بیشتر وقتش را در مدرسه می گذراند، زمان شروع اتفاقات بود. شروع کردم به مشروب خواری، آنهم به مقدار زیاد.
من هیچ وقت به بیمارستان نرفتم. هیچوقت شغلم را از دست ندادم. هیچ وقت به زندان نیفتادم، و برعکس خیلیهای دیگر، هیچوقت صبحها مشروب نمیخوردم. من به مشروب نیاز داشتم، اما از مشروبخواری صبحها می ترسیدم. چون نمیخواستم مست باشم. در هر صورت من مست میشدم، اما از اینکه صبح مشروب بخورم، به شدت میترسیدم. زیاد پیش میآمد وقتی بعد از ظهر برای ورق بازی میرفتم، متهم به مستی میشدم، اما حقیقتاً هیچ وقت، صبح مشروب نخوردم. زیرا هنوز از شب قبل، گیج و منگ بودم.
فکر میکنم اگر شوهرم الکلی نبود، او را از دست داده بودم، اما همین مسئله باعث شده بود که ما کنار هم بمانیم. هیچ کس دیگری نمیتوانست با من به زندگی ادامه دهد. بسیاری از زنها که به این مرحله مشروب خواری که من رسیده بودم رسیدند، شوهر، فرزند، خانه و همه چیزهای ارزشمند خود را از دست داده بودند.
در بسیاری جهات، خوش اقبال بودم. چیز مهمی که از دست دادم، عزت نفسم بود. احساس ترس وارد زندگیم شده و نمیتوانستم با مردم روبرو شوم. نمیتوانستم چشم در چشم آنها بدوزم، هر چند که همیشه خود را آدمی متین و بی پروا حس می کردم . زیرا نسبت به همه چیز گستاخ و بیباک بودم. دروغهای زیادی میگفتم تا از هر گرفتاری خلاص شوم. اما باز هم احساس میکردم ترس وارد زندگیم شده، و من قدرت مقابله با آن را ندارم. ترسم به حدی رسیده بود که گاهی اوقات پنهان میشدم، جواب تلفن را نمیدادم و تا میتوانستم، سعی داشتم تنها باشم. کمکم متوجه شدم که ازهمه دوستانم گریزانم. هیچ یک ازآنهارا نمیتوانستم تحمل کنم، مگر برای ورق بازی.به خانه هیچ کدام نمیرفتم مگر آنکه مطمئن میشدم به اندازه خودم مشروب میخورند. نمیدانم این وضع به خاطر اولین مشروبی بود که خورده بودم یا نه. وقتی متوجه شدم که نمیتوانم جلوی مشروب خوردنم را بگیرم، فکر کردم دارم عقلم را از دست میدهم، و این به شدت مرا میترساند.
جورج چندین بارسعی کرد تا ترک کند. و اگر من، درآنچه که ادعا میکردم صادق بودم و این صداقت رابیش از هر چیز دیگری از زندگی میخواهم، یعنی یک همسر هوشیار و خانهای شاد و آرام داشتم با او تصمیم به ترک میگرفتم. البته من به مدت یک یا دو روز سعی میکردم، اما همیشه وضعی پیش میآمد که مانع ترک در من میشد. هر موضوع کوچک و پیش پا افتادهای مانع ادامه کارم بود و دوباره مشروبخواری، شروع میشد. و سپس مشروب و بطریهایم را در همه جای آپارتمان پنهان میکردم. فکر نمیکردم بچههایم چیزی فهمیده باشند، اما آنها از همه چیز خبر داشتند. تعجب میکنم چرا فکر میکنیم همه اَحمق هستند و از مشروب خواری ما خبری ندارند.
وضعم به جائی رسید که بدون مشروب نمیتوانستم وارد خانه شوم. دیگر برایم فرقی نداشت که جورج مشروب میخورد یا نه. من مجبور بودم مشروب بخورم. گاهی اوقات کف حمام میافتادم و تا حد مرگ مریض بودم و دعا میکردم بمیرم.
در مناجات با خدا درتمام مدتی که مشروب میخوردم میگفتم: خدای بزرگ من دیگر مشروب نمیخورم این بار نجاتم بده و بعد میگفتم خدایا با من کاری نداشته باش، خودت میدانی که دوباره فردا همین کار را خواهم کرد. من برای ترک کردن بهانه میآوردم و سعی میکردم جورج را هم منصرف کنم.
وقتی شوهرم ترک می کرد، تنها مشروب خوردن و تحمل بارگناه آن به تنهایی آنقدر خسته کننده بود که جورج را برای شروع دوباره، وسوسه میکردم. و بعد از شروع به شرابخواری، با او دعوا میکردم و دوباره همه چیز از اول شروع میشد،
آن بدبخت هم اصلاً نمیفهمید چه خبر است. من گاهی یادم میرفت که بطریهایم را کجا پنهان کردهام. وقتی یکی از بطریهای مرا پیدا میکرد، تعجب زده میشد، که چطور این بطری را ندیده است.
ما تازه چند سالی است که به الکلیهای گمنام آمدهایم، اما حالا می خواهیم گذشته را جبران کنیم. زندگی مشترک ما بیست و هفت سال پریشانی و اِبهام بود.

حالا وضع کاملاً عوض شده است. اکنون ما به یکدیگر ایمان و اعتماد داریم. میدانیم که اینها را الکلیهای گمنام به ما داده است. الکلیهای گمنام به من خیلی چیزها آموخت. تفکرمرا بطورکامل درمورد هر کاری که انجام میدهم، عوض کرده است.
نمیتوانم ازکسی دلخورباشم، چون این مقدمه مشروب خواری مجدد است.فکرکردن به این جمله که: من باید زندگی کنم و اجازه دهم دیگران نیز زندگی کنند، برایم اهمیت زیادی دارد. تمام زندگیم همیشه عمل و عکس العمل بوده و هیچ گاه به خودم اجازه فکر کردن نمی دادم. هیچ اهمیتی برای خودم یا دیگران قائل نبودم. من سعی میکنم برنامهام را آنطور که برایم ترسیم شده، اجرا کنم. سعی میکنم امروز طوری زندگی کنم تا وقتی فردا از خواب بیدار میشوم، احساس شرمندگی نکنم. قبلاً بیزار از آن بودم که بیدار شوم و بفهمم شب قبل چگونه گذشته. صبح که از خواب برمیخواستم هیچ وقت توانایی روبرو شدن بااتفاقات شب قبل را نداشتم.
و اگر از کارهایی که قرار بود آن روز انجام دهم، تصویر روشنی نداشتم، اصلاً دلم نمیخواست از خواب بیدار شوم. در واقع، این زندگی نبود. حالا نه تنها خیلی خوشحالم از اینکه هوشیار هستم و سعی میکنم هر روز آن را حفظ کنم، بلکه مفتخرم که میتوانم به افراد دیگر کمک کنم. هیچ وقت فکر نمیکردم که جز برای شوهرم، فرزندانم و چند نفری از دوستانم، برای کس دیگری مفید باشم. اما الکلیهای گمنام به من نشان داده که میتوانم به الکلیهای دیگر هم کمک کنم.

بسیاری از همسایه ها، وقتشان را صرف کارهای داوطلبانه میکنند. هر روز صبح یکی از زنان همسایه را از پنجره میدیدم که با خلوص نیت خانه را ترک و به بیمارستان نزدیک سکونتمان میرفت. روزی او را در خیابان دیدم، پرسیدم شما چه
کار داوطلبانهای انجام میدهید؟ جوابی که به من داد خیلی ساده بود، من هم می توانستم انجام دهم. او گفت: چرا تو هم داوطلب نمیشوی؟ گفتم خیلی دوست دارم داوطلب شوم، گفت: میخواهی اسم تو را هم در لیست بنویسم حتی اگر بتوانی یک یا دو روز هم بیائی خوب است. اما بعد با خودم فکر کردم، خوب، صبر کن. سه شنبه بعد چه حالی دارم؟ جمعه بعد چه وضعی خواهم داشت؟ صبح شنبه هفته بعد حالم چطور است؟ اصلاً نمیدانستم. من میترسیدم حتی یک روز را هم به کار داوطلبانه اختصاص دهم، هیچ وقت مطمئن نبودم که بتوانم آزادانه کاری را انجام دهم. هم
وقت داشتم و هم توانایی، اما هیچ وقت کار و کمک داوطلبانه انجام ندادم. همیشه احساس خلاء و سرخوردگی میکردم.. حالا سعی میکنم هر روز، تمام آن کارهای خودخواهانه، نسنجیده و احمقانهای را که در دوران مشروب خواری انجام میدادم، جبران کنم. امیدوارم همیشه یادم باشد که قدردان باشم.

زن ﺧﺎﻧﻪداری ﮐﻪ در ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺸﺮوب ﻣﯽﺧﻮرد

او بطریهای مشروبش را در جالباسی و کشوها پنهان میکرد. در A.A متوجه شد چیزی را از دست نداده ، بلکه همه چیز را به دست آورده است.

قصه زندگیم قصه زنی خاص است. قصه زنی که در خانه مشروب میخورد. من مجبور بودم در خانه باشم دو بچه داشتم. وقتی هوس مشروب میکردم، آشپزخانه، اتاق نشیمن، اتاق خواب، حمام، و دو محفظه لباس، همه، میخانهام بودند. زمانی، پذیرش اینکه الکلی بوده و هستم، برایم به معنای شرمساری، شکست و درماندگی بود. اما با شناختی که از طریق الکلیهای گمنام پیدا کردهام، فهمیدهام که آن شرمساری، شکست و درماندگی مقدمه ای برای پیروزی هستند. چون فقط با پذیرش شکست و درماندگی، پذیرش ناتوانیِ در مقابله با زندگی و الکل بود که باعث شد تسلیم شوم و این واقعیت را قبول کنم که بیمارم و باید یاد بگیرم که دوباره، بدون الکل زندگی کنم.
من هیچ وقت جزو مشروبخواران جمعی نبودم. اما حدود سیزده سال پیش طی یک دوره فشار و کشمکش متوسل به مشروب خواری در خانه شدم، تک و تنها، فقط برای اینکه آرامش موقتی پیدا کنم و کمی بیشتر بخوابم. من مشکلات زیادی داشتم، همه ما مشکل داریم، و من فکر میکردم که گاه کمی کنیاک یا کمی شراب هیچ ضرری ندارد. شروع مشروب خواری را باورنداشتم، حتی فکر نمیکردم که دارم مشروب میخورم، مجبور بودم ذ هن خود را از نگرانی پاک
کنم ، مجبور بودم استراحت کنم و بخوابم ، اما پس از یکی دو بار مشروب خواری، هنگام غروب یا بعد از ظهر ظرفیتم به سرعت، بالا و بالاتر رفت. طولی نکشید که دیگر هر روز مجبور بخوردن مشروب شدم. این اواخر تنها انگیزهای که درهنگام صبح برای لباس پوشیدن داشتم، این بود که بیرون بروم و آذوقه الکل تهیه کنم که بتوانم روزم را شروع کنم. اما در واقع، این مشروب خواریم بود که شروع میشد.
وقتی شروع کردم به پنهان کردن مشروب خواریم، فهمیدم که الکل، مرا اسیر خود کرده است. من مجبور بودم برای آدمهایی که ممکن بود از راه برسند، همیشه آذوقه در دسترس داشته باشم و البته یک بطری نصفه، ارزش نگه داشتن نداشت، بنابراین تمامش را میخوردم و طبعاً مجبور بودم فوراً، مقداری برای آدمهایی که ممکن بود به طور غیر منتظره سر برسند تهیه کنم. اما همیشه آن شخص ناخوانده ای که باید بطری را تمام میکرد خودم بودم. من نمیتوانستم مثل آن وقتها که مهمانی و تفریح داشتیم و مثل آدمها مشروب میخوردم، به مشروب فروشی بروم و به صورت فروشنده نگاه کنم و یک بطری مشروب بخرم. مجبور بودم قصهای سر هم کنم و همان سئوال همیشگی را بارها و بارها بپرسم، خوب، حالا، به نظر شما این بطری برای چند نفر کافی است؟ میخواستم مطمئن شود که من نمیخواهم به تنهایی تمام بطری را بنوشم. من مشکل داشتم و مجبور به پنهان کاری بودم، مثل خیلی از آدمهایی که در الکلیهای گمنام هستند. من بطریهایم را در محفظه لباسها و کشوها پنهان میکردم. من به الکل نیاز داشتم، و چنین کارهایی راشروع کردم، و میدانستم که دارم زیاده روی میکنم، اما همینطور ادامه دادم. و به این امر آگاهی نداشتم که باید ترک کنم. آن زمان خانهام طوری بود که میشد در آن، این طرف و آن طرف رفت. از این اتاق به آن اتاق می رفتم وفکر میکردم، مشروب میخوردم، مشروب میخوردم،
فکر میکردم. و بدبختیهایم معلوم میشد، خلأ آشکار میشد، همه چیز آشکار میشد، اما هیچ کاری نمیتوانستم بکنم. نزدیکیهای پنج صبح، گیج و آشفته بودم، هر چه مشروب داشتم، خورده بودم، و سر میز، سعی میکردم، شام بخورم، و بعد از غذا، کارم را تمام کرده و خود را یک گوشه میانداختم. هیچ وقت نمیدانستم کدامیک ابتدا شروع میشود، مشروب خوردن یا فکر کردن. اگر میتوانستم فکر نکنم، شاید مشروب نمیخوردم. اگر میتوانستم مشروب خوردن را کنار بگذارم، شاید فکر نمیکردم. اما این دو همراه باهم مرا از درون آشفته و گیج می کرد. بااین حالت مجبور بودم مشروب بخورم. شما اثرات مخرب و متلاشی کنند مشروب خواری مزمن را میدانید. من بوضع ظاهری اصلاً توجهی نداشتم و مهم نبود قیافهام چطور است. برایم اهمیت نداشت که چکار میکنم. حمام برایم به معنای رفتن به محلی خلوت بود تا یک بطری مشروب بخورم. مجبور بودم یک بطری مشروب در کنار خود داشته باشم زیرا شب ها از خواب بیدار می شدم و به خوردن آن نیاز داشتم،
نمیدانم چطور خانه را اداره میکردم. همینطور ادامه دادم، فهمیدم که چه اوضاعی بوجود آورده ام، از این بابت از خودم متنفر بودم، همه چیز و درکل زندگی را مقصر میدانستم ، جز این واقعیت را که باید بگردم و راهی برای مشکل مشروب خواریم پیدا کنم. نهایتاً، به این موضوع هم اهمیتی نمیدادم، کارم از اهمیت دادن گذشته بود. فقط میخواستم تا سن معینی زنده بمانم، وظیفهام را در قبال بچه هایم انجام دهم و آنها را به جائی برسانم، و بعد از آن دیگر مهم نبود. یک مادر نصفه و نیمه، بهتر از بی مادری است.

به الکل نیاز داشتم. بدون آن نمیتوانستم زندگی کنم. بدون آن هیچ کاری نمیتوانستم بکنم. بعد از بیماری پسرم که سه هفته طول کشید، به جائی رسیدم که دیگر با آن نمیتوانستم زندگی کنم. و این، دکتر برای سرفههای شبانه پسرم، یک قاشق چایخوری کنیاک تجویز کرد. و البته من همین را میخواستم که به مدت سه هفته به جای شراب، کنیاک بخورم. من در مورد الکلیسم یا D.T هیچ اطلاعی نداشتم ، اما وقتی روز آخر مریضی پسرم از خواب بیدار شدم، سوراخ کلید در را با نوار بستم چون تصور میکردم همه بیرون هستند. در آپارتمان میرفتم و میآمدم و عرق سرد میریختم. به مادرم تلفن زدم و جیغ میکشیدم و میگفتم به اینجا بیاید؛ اتفاق بدی میخواست بیفتد، نمیدانستم چه اتفاقی، ولی اگر او به سرعت نمیآمد، احتمالاً میمردم. به شوهرم هم تلفن کردم و گفتم به خانه بیاید.
پس از آن، به مدت یک هفته، جسمم روی صندلی بود، و ذهنم در فضا. فکر میکردم این دو هرگز به هم نخواهند رسید. میدانستم که من و الکل باید از هم جدا شویم. دیگر نمیتوانستم با الکل زندگی کنم، و از طرفی بدون الکل هم چگونه میتوانستم زندگی کنم ؟ نمیدانستم. با تنفر و خشمگین زندگی میکردم. شوهرم که تمام این مدت کنارم بود و بیشترین کمک را به من کرد، همان کسی بود که با او دشمن شدم، همچنانکه با خانواده و مادرم دشمن شدم. آدمهایی که برای کمک به من میآمدند، افرادی بودند که من هیچ اعتنایی به آنها نمی کردم. با این حال سعی کردم بدون الکل زندگی کنم. اما فقط موفق شدم با آن بجنگم.
باور کنید که فرد الکلی نمیتواند با الکل بجنگد. به همسرم گفتم میخواهم به کارهای دیگری بپردازم، میخواهم خود را از این وضع نجات دهم. فکر میکردم عقلم را از دست دادهام. اگر مشروب نمیخوردم، باید کاری میکردم.

من یکی از فعالترین زنان انجمن P.T.A و دیگر سازمانهای اجتماعی بودم. من پس ازورود به هر سازمانی، طولی نمیکشید که وارد کمیته میشدم، و سپس ریاست آن کمیته را بدست می آوردم؛ یا اگر عضو گروهی میشدم، به سرعت مسئول امور مالی و یا معاونت گروه را بعهده می گرفتم. اما این چیزها اصلاً مرا راضی نمی کرد. من شخصیت دکتر جکیل و مسترهاید 2 را پیدا کرده بودم. تا وقتی مشروب نمیخوردم کار میکردم و بیرون از خانه بودم فردی فعال بودم، اما وقتی اولین مشروب را میخوردم، دوباره همان وضعیت سابق پیش میآمد. وآسیب های آن بیشتر متوجه خانواده ام می شد. فکر میکردم اگر کاری پیدا کنم که انجام آنرا دوست داشته باشم، حالم خوب میشود. بنابراین وقتی بچه ها مدرسه بودند فعالیت کوچکی را ا ز 9 صبح تا 3 بعد از ظهر آغاز کردم، که در آن موفق بودم.

اما خوشحال نبودم، چون فهمیدم به هر چیزی که روی میآورم جانشینی برای مشروب میشود و وقتی همۀ زندگی جانشینی برای مشروب شود، دیگر خوشبختی و آرامشی وجود ندارد. من هنوز هم مجبور بودم مشروب بخورم، هنوز به مشروب نیاز داشتم. وقتی نیاز به مشروب هنوز در الکلی وجود دارد، فقط ترک مشروب برایش کافی نیست. به آبجو روی آوردم، در حالی که همیشه از آبجو نفرت داشتم، ولی حالا آن را دوست داشتم. اما آبجو هم پاسخگوی من نبود. دوباره سراغ دکترم رفتم.

او میدانست که من چکار میکنم و چقدر تلاش میکنم. به او گفتم: نمیتوانم در زندگی راه اعتدال را پیدا کنم، نمیدانم چگونه پیدایش کنم. یا همیشه کار میکنم، یا اگر کار نکنم مشروب میخورم. او گفت چرا الکلیهای گمنام را امتحان نمیکنی حاضر بودم هر کاری را امتحان کنم. این دومین بار بود که ناامید شده بودم. اولین بار، وقتی که فهمیدم با الکل نمیتوانم زندگی کنم. اما برای بار دوم فهمیدم که بدون آن هم نمیتوانم زندگی عادی و نرمالی داشته باشم و بار دوم بیش از گذشته مرا ناامید کرد. به عضویت A.A در آمدم و این مرا قادر ساخت با درست کاری و شهامت، با مشکلم روبرو شوم. این کار را بین اقوامم نمیتوانستم انجام دهم، در بین دوستانم هم نمیتوانستم چنین کاری بکنم. هیچ کس دوست ندارد اعتراف کند که مست است و توان کنترل این مسئله را ندارد. اما وقتی وارد A.A میشویم با صداقت و آزادانه بامشکل خود روبرو خواهیم شد. من در جلسات آزاد و جلسات محرمانه شرکت میکردم، و هر چه را که A.A در اختیارم میگذاشت، میپذیرفتم. در این مرحله بود

که تسلیم شدم. شنیدم زن بسیار بیماری میگفت: اعتقادی به مرحله تسلیم در برنامه A.A ندارد. خدای من! تسلیم شدن برای من به معنای اداره خانهام بود، و پذیرش تعهداتم آنطور که باید انجام میشد. پذیرفتم که چگونه هر روز با مشکلات زندگی مواجه شوم و آنها را حل و فصل نمایم. برای من معنای تسلیم همین بوده است. من زمانی تسلیم مشروب شدم، و دیگر چنین کاری انجام نمیدهم. اکنون ارادهام را به A.A سپردهام هر چه را که A.A از من خواسته، با تمام توان خود انجام میدهم. وقتی از من میخواهد به کمک یک نیازمد بروم، حتما خواهم رفت. ، الب A.A مرا به به طرف نیازمند به کمک هدایت میکند A.A مسیر زندگی بدون الکل را به ما الکلیها نشان میدهد. این نوع زندگی برایم یعنی زندگی در زمان حال، یعنی مشکلات آینده را برای آینده میگذارم. و هر زمان موقع حل مشکلات فرا رسید، خداوند در همان زمان قدرت حل کردن آن را به من خواهد داد. من بصورتی شکل گرفته بودم، که به خدا اعتقاد داشتم، اما بر من ثابت شد، تا زمانی که برنامۀ A.A را پیدا نکردم، هرگز ایمان به واقعیت خداوند را احساس ودرک نمیکردم، واقعیت قدرت او اکنون، در هر کاری که انجام میدهم با من است.

ﭘﺰﺷﮏ، ﺧﻮدت را درﻣﺎن ﮐﻦ!

روانپزشک و جراحی که راه خود راگم کرده بود تا این که فهمید خداوند، بزرگترین شفا دهنده است.

من پزشک هستم و در ایالت غربی، مجوز کار دارم. به دو دلیل، با الکلیهای دیگر، کمی فرق دارم. اول آنکه، همۀ ما در جلسات A.A میشنویم که الکلیها همه چیز خود رانابودکرده اند، به حبس وزندان افتاده، خانواده ، شغل و درآمد خود را
هم از دست دادهاند. امامن هیچ چیز از دست ندادم. هیچ وقت در مسیرسفوط قرار نگرفتم. در سال آخر مشروب خواریم، پولی بدست آوردم که در تمام زندگیم به دست نیاورده بودم از آنچه که تمام عمرم بدست آورده بودم، بیشتر بود

همسرم هیچ وقت نگفت مرا ترک میکند. از مدرسۀ ابتدایی به بعد، هر کاری کردم، موفقیت آمیز بود. رئیس هیئت دانش آموزی مدرسۀ ابتدایی بودم. در دبیرستان، هر سال، نمایندۀ کلاس مبصر بودم. در سال آخر، رئیس هیئت دانش آموزی بودم. در دانشگاه نیز هر سال نمایندۀ کلاس بوده، و رئیس هیئت دانشجویی نیز شدم. همه میدانستند که آدمی هستم با احتمال موفقیتم زیاد. دردانشکدۀ پزشکی هم، موقعیتم به همان ترتیب بود. عضویت من درجوامع پزشکی و جوامع افتخاری نسبت به همردیفانم که 10 یا 20 سال بزرگتربودند خیلی بیشتروبهتربود. دومین تفاوت من با الکلی های دیگر این است : بسیاری از الکلیها میگویند طعم الکل را دوست ندارند. بلکه تأثیر آن را دوست دارند. اما من عاشق الکل بودم!
دوست داشتم انگشتانم را آغشته به الکل کنم، تک تک انگشتانم را زبان بزنم، و دوباره این کار را تکرار کنم. نوشیدن الکل برایم بسیار مفرح بود. بیاندازه لذت می بردم. و سپس، شروع روزهای بد، روزی که نمیتوانم درست به خاطر بیاورم، پا در مسیری گذاشتم که الکلیها آن را به خوبی میشناسند، و از آن روز به بعد، نوشیدن الکل مساوی با بدبختی و تیره روزی بود. قبل ازاینکه به این مسیر راه پیدا کنم،
نوشیدن الکل باعث میشد تا احساس خوبی داشته باشم و حالا همان کار، مرا بیچاره و ضعیف ساخته بود. برای برطرف نمودن این احساس، دفعات نوشیدن الکل را افزایش دادم اما پس ازمدتی، این کار هم دیگر فایده ای نداشت. الکل به درد نمیخورد.

روز آخری که الکل نوشیدم، به ملاقات یکی از دوستانم رفتم که الکل مشکلات زیادی برایش به وجود آورده بود و همسرش نیز چندین بار او را ترک کرده بود. اما این مرد، به وضعیت قبل برگشته و در این برنامه،  برنامۀ A.A شرکت داشت.

با فکر احمقانهای به دیدنش رفتم و درنظر داشتم ،الکلیهای گمنام را از نقطه نظر پزشکی مورد بررسی قرار دهم. در اعماق قلبم حس میکردم شاید بتوانم در اینجا، کمکی پیدا کنم. این دوستم، جزوهای به من داد، من آن را به خانه بردم و به همسرم دادم تا برایم بخواند. دو جملۀ آن، مرا به کلی تحت تأثیر قرار داد: یکی از آن جمله ها این بود فکر نکن چون الکل نوشیدن را کنار گذاشتهای، زحمت زیادی کشیده ای و این واقعاً مرا تحت تأثیر قرار داد. دومین جمله این بود فکر نکنید که الکل نوشیدن را به خاطر کسی غیر از خودتان کنار میگذارید و این هم مرا خیلی متعجب کرد. وقتی همسرم اینها را برایم میخواند، به او گفتم: قبلاً هم بارها گفته بودم باید کاری بکنم : او زنی مهربان و ملایم است و گفت نگران نیستم، احتمالاً اتفاقی میافتد و سپس به طرف پشت بام راه افتادیم، در آنجا تلی برای فراهم کرده بودیم برای آتش کباب، و وقتی به طرف بالا حرکت میکردیم، در نظر داشتم برگردم پائین و به آشپزخانه بروم و دوباره یک لیوان مشروب بخورم و درست پس از آن، اتفاقی افتاد.

فکری به سراغم آمد این، آخرین بار است! چندمین بار بود که چنین تصمیمی میگرفتم و وقتی این فکر به سراغم آمد، مثل این بود که کسی آمده و پالتوی سنگینی را از روی دوشم برداشته، چون، واقعاً، آخرین بار بود. حدود دو روز بعد، یکی از دوستانم از یفراداسیتی به من تلفن کرد،او برادر نزدیکترین دوست همسرم است. او گفت اِرل؟ گفتم بله گفت من الکلی هستم، ؟ چکار کنم و من چند راه نشانش دادم و گفتم که چکار کند. من قبل از اینکه وارد برنامه شوم قدم دوازدهم را برداشتم. از این که بخشی از مطالب آن جزوه را به عنوان راهنمایی به او ارائه کرده بودم، چنان خوشحال شدم، که هیچ وقت ، حتی وقتی قبلاً به بیماران کمک میکردم، چنین احساسی نداشتم.

بنابراین تصمیم گرفتم که برای اولین بار در جلسه شرکت کنم. خود را روان پزشک معرفی کردم من وابسته به انجمن روانپزشکی آمریکا هستم، اما در واقع اکنون کار روانپزشکی انجام نمی دهم، اکنون جراح هستم یک وقتی، یک نفر در A.A  به من گفت هیچ چیز بدتر از یک روانپزشک گیج و مبهوت نیست و او درست میگفت من هرگز اولین جلسه ای را که در آن حضو داشتم، فراموش نمیکنم. آنجا 5 نفر حضور داشتند، از جمله من. با من 5 نفر بودیم در یک طرف میز، قصاب محله نشسته بود. در طرف دیگر، نجار محله نشسته بود، طرف دیگر مردی نشسته بود که نانوایی را اداره میکرد، و طرف دیگر هم، دوست من که مکانیک بود، نشسته بود. یادم میآید وقتی از جلسه بر میگشتم، به خودم میگفتم من، عضو دانشکدۀ جراحان آمریکایی ، عضو دانشکدۀ بین المللی جراحان، نمایندۀ یکی از بوردهای تخصصی بزرگ در ایالات متحده، عضو جامعۀ روانپزشکی آمریکا، باید نزد قصاب نانوا و نجار بروم تا آنها کمک کنند و از من مردی بسازند

فکر دیگری به ذهنم خطور کرد. این فکر جدید، چنین بود که همۀ کتابهایی را که در مورد قدرتهای برتر تهیه کردم، یک کتاب مقدس کنار رختخوابم و یک کتاب مقدس هم در ماشینم گذاشتم، که هنوز هم همان جاست. یک کتاب مقدس در . کمدم در بیمارستان گذاشتم، یک کتاب مقدس درون میز کارم گذاشتم یک کتاب بزرگ روی میز تحریرم گذاشتم و کتاب دوازده قدم، دوازده سنت را در کمدم در بیمارستان گذاشتم، و کتابهای اِمِت فاکس را نیز تهیه کردم و مشغول خواندن همۀ آنها شدم. اولین چیزی که فهمیدم این است که من بوسیلۀ گروه A.A پیشرفت کرده و بالا رفتم، روی هوا شناور بودم، بالاتر و بالاتر، و باز هم بالاتر، تا این که حس کردم روی ابر صورتی هستم، که با نام پینک سِوِن شناخته میشود، و دوباره احساس ضعف و بدبختی کردم. پس با خودم فکر کردم میتوانم مست شوم تا همین احساس را داشته باشم.

نزد کِلارک، قصاب محله رفته و گفتم کِلارک، مشکل کار من کجاست؟ احساس خوبی ندارم، سه ماه است که طبق این برنامه عمل کرده ام، اما هنوز احساس بسیار بدی دارم او گفت ؟ اِرل، چرا نمیآیی تا من یک دقیقه با تو حرف بزنم برایم یک فنجان قهوه و یک تکه کیک آورد، کنارم نشست و گفت تو هیچ اشتباهی نکرده ای، سه ماه است که هشیاری، و سخت کار کرده ای، تو همۀ کارهایت را درست انجام داده ای اما بعد گفت بگذار چیزی به تو بگویم. ما اینجا در این انجمن، سازمانی داریم که به مردم کمک میکند، و این سازمان به عنوان الکلی های گمنام معروف  است. چرا به این سازمان نمیپیوندی  گفتم شما فکر میکنی چکار کرده ام گفت خوب، تو هشیار بوده ای، اما شناور روی هوا، روی یک تکه ابر، چرا به خانه نمیروی و کتاب بزرگ را برنمیداری بخوانی و ببینی چه میگوید؟ کتاب بزرگ را بردار، صفحۀ پنجاه و هشت را باز کن و بخوان همین کار را کردم. کتاب بزرگ را برداشتم و آن را خواندم. نوشته بود به ندرت کسی را دیدهایم که مسیر ما را به طور کامل دنبال کرده و شکست خورده باشد کلمۀ به طور کامل موضوعی را خاطر نشان میکرد. و سپس ادامه میدهد و میگوید اقدامات ناقص و نیمه کاره به هیچ دردی نمیخورد. ما در نقطۀ تحول قرار داریم و آخرین جمله این بود ما از او خواستیم از ما حمایت و محافظت کند و به ما رهایی کامل ببخشد رهایی کامل اقدامات ناقص به هیچ دردی نمیخورد مسیر ما را به طور کامل دنبال کرده باشد خودشان را کاملاً وقف اجرای این برنامه میکنند همه اینها در سرم زنگ میزد. سالها قبل در تحلیلهای روانی روانکاوی شرکت کرده بودم تا کمی آرامش خاطر پیدا کنم. پنج سال و نیم صرف روانکاوی کردم و پیش رفتم تا به آدمی مست تبدیل شدم. منظورم این نیست که روان درمانی، مضر است؛ اما روشی است بسیار مهم، نه وسیلهای نیرومند، بلکه فقط روشی مهم. باید دوباره این کار را انجام دهم.
هر راه و روشی که بود، امتحان کردم تا کمی آرامش خاطر پیدا کنم. اما تا وقتی که الکل را به زانو درنیاوردم، این اتفاق نیفتاد. من وارد گروهی شدم که با قصاب، نانوا، نجار و مکانیک در یک جا بودم، و آنها قادر بودند دوازده قدم را به من
بیاموزند و بالاخره آنها پاسخی به من دادند که کمی شبیه به نیمۀ دوم قدم اول بود. بنابراین پس از پذیرفتن قدم اول و وارد شدن و واگذار کردن خود به الکلی های گمنام،آن اتفاق برایم افتاد. و سپس با خودم فکر کردم: تعجب آوراست که الکلی، چیزی را قبول کند! اما من پذیرش خود را به همان شکل اعلام کردم.

قدم سوم میگفت تصمیم بگیرید که ارادۀ ما دگرگون شود و زندگی ما به خداوند، واگذار شود تا او از ما محافظت کند، خداوندی که خود درک میکنیم حال آنها از ما خواستهاند که تصمیمی بگیریم! ما باید همۀ کارها را به نیروئی بسپاریم
که حتی نمیتوانیم او را ببینیم! این تفکر ظاهراً الکلی را محدود می کند. اکنون او بی قدرت، مهارشده و در دستان نیروئی بزرگتر از خود الکلی قرار دارد و باید همه کارها را به آن نیرو بسپارد! ما آدمهای بزرگی هستیم. از پس هر کاری برمیآئیم پس شخص میفهمد که باید با خودش فکر کند، این خدا کیست؟ او کیست که ما باید همه چیز را به او بسپاریم؟ او چه کاری میتواند برای ما بکند که خودمان نمیتوانیم؟ خوب من نمیدانم او کیست، اما من نظر خودم را دارم.

من برای اثبات وجود خداوند، برهان مطلقی دارم. یک بار، زنی را تحت عمل جراحی قرار دادم، این عمل جراحی 4 تا 5 ساعت طول کشید و عمل کاملی بود.بعدازگذشت نُه یا ده روز ازعمل جراحی، اوحالش خوب بود و فعالیت میکرد. آن روزدر مطب نشسته بودم که شوهرش به من تلفن زد و گفت دکتر، از اینکه همسرم را درمان کردید، بسیار متشکرم

و من هم از او تشکر کردم، سپس تلفن را قطع کرد. بعد سرم را خاراندم و با خودم گفتم: خیلی عجیب است ، این مرد میگوید من همسرش را درمان کردهام. من اینجا در مطب پشت میزم هستم و آن زن در بیمارستان است. من حتی آنجا هم نیستم، و اگر هم آنجا بودم تنها کاری که میتوانستم انجام بدهم، این بود که از لحاظ اخلاقی، از او حمایت کنم، و با این حال این مرد به خاطر درمان همسرش از من تشکر میکند. با خود فکر کرد، چه کسی این زن را درمان میکند؟

شفا میدهد بله، من آن بخیه ها را زدم. ارباب بزرگ به من نعمت و استعداد تشخیص و جراحی داده، و خودش، آن را در وجودم، به ودیعه گذارده است، تا برای آسایش زندگیم، آن را بکار ببرم. پس این نعمت به من تعلق ندارد. او، آن را به من بخشیده و من فقط کارم را انجام داده ام، و اما این کار، نُه روز پیش تمام شد، چه چیزی آن بافتهایی را که من با بخیه بستم، شفا داد؟ در نتیجه من او را درمان نکردم. این برایم، برهان وجود نیرویی بزرگتر از من است. من بدون وجود آن پزشک بزرگ نمیتوانستم به حرفۀ پزشکی بپردازم و کارم را انجام دهم کار سادهای که من انجام میدهم، کمک به او برای شفای بیمارانم میباشد.

مدت کوتاهی پس از آنکه روی برنامه کار کردم، فهمیدم من فقط تأمین کنندۀ خوبی هستم تأمین معاش زندگی هرگز برای خانوادهام چیزی کم نگذاشتم ولی نه پدر خوبی هستم و نه شوهر خوبی. اما، همه چیز برای آنها فراهم
کردم، غیر از مهمترین چیز، و آن، آرامش خاطر است. بنابراین نزد همسرم رفتم و از او پرسیدم آیا میشود کاری کرد که من و تو، هر جور هست، با هم باشیم و او ناگهان برافروخته شد و مستقیماً به چشمهایم نگاه کرد، و گفت تو به مشکل من هیچ توجهی نکردی میتوانستم به او سیلی بزنم، اما به خودم گفتم آرامش خود را حفظ کن او رفت، و من نشستم و انگشتانم را به هم قفل کردم، نگاهی به اطرافم انداختم و گفتم به خاطر خدا، به من کمک کن و سپس فکر ساده و احمقانهای به سراغم آمد. از پدر بودن، هیچ نمیدانستم، و نمیدانستم که چطور آخر هفته ها، مانند شوهران
دیگر، درخانه کار کنم؛ نمیدانستم چطور خانوادهام را سرگرم کنم. اما یادم آمد که هرشب پس از شام، همسرم برمی خاست و ظرفها را میشست. خوب، من می- توانستم ظرفهارا بشویم. پس نزد همسرم رفتم وگفتم از همۀ زندگی فقط یک چیز میخواهم؛ نمیخواهم نصیحتی بشنوم، هیچ امتیاز و اعتباری نمیخواهم؛ از تو یا جانی هیچ نمیخواهم، فقط یک چیزمیخواهم: فرصت، برای انجام کارهایی که توهمیشه میخواستی و من دوست دارم با شستن ظرفها، شروع کنم و اکنون هر شب، آن ظرفهای لعنتی را میشویم! پیداست که دکترها، موفق نشدهاند به الکلیها کمک کنند. آنها، وقت و کار زیادی را برای کمک به این مشکل صرف کردهاند، اما، به نظر میرسد قادر نیستند الکلیسم من یا شما را از بین ببرند. کشیشها نیز سخت تلاش کردهاند که به ما کمک کنند، اما نتوانستهاند و روان پزشکان نیز کمک چندانی به ما نکردهاند، با وجود آنکه سخت تلاش کرده اند؛ و ما باید از کشیش و دکتر و روانپزشک قدردانی کنیم، ما به آنها مدیون هستیم، آنها شاید در مواردی بسیار نادر به درمان بیماری ما یعنی الکلیسم کمک کردهاند. اما، الکلیهای گمنام به ما کمک زیادتری کرده است.

قدرتی که A.A دارد، چیست؟ این قدرت شفابخش؟ نمیدانم چیست. گمان میکنم دکترها بگویند این داروی روان تنی است گمان میکنم روانپزشکها بگویند این روابط بین فردی خیرخواهانه است و بقیۀ آدمها بگویند این روان درمانی گروهی است اما من میگویم آن خداست

ﺷﺎﻧﺲ ﻣﻦ ﺑﺮای زﻧﺪﮔﯽ

A.A به این دختر نوجوان توانایی داد تا از اعماق تاریک ناامیدی، بیرون بیاید.

در سن هفده سالگی با الکلیهای گمنام آشنا شدم. سنی که کاملاً، با آن در تضاد بودم. به ظاهر، نوجوانی سرکش، با گرایشهای بسیار متفاوت و در باطن، مخرب، بد طینت، ومغلوب بودم. از اطمینانی حرف میزدم که آن را احساس نمیکردم.
لباسهایم، مشخصۀ بچه های خیابانی بود و هیچ کس نمیخواست با آنها هم غذا شود. از آن، میترسیدم که اطرافیانم متوجه این دوگانگی درحالت ظاهری با حالت درونی من بشوند.
اگر میفهمیدید که من واقعاً چه آدمی هستم، یا با نفرت از من دوری میکردید یا از نقاط ضعف بسیار زیادم برای نابودیم استفاده میکردید. باشناختی که از درونم داشتم به آسیب پذیربودن خودم متقاعد شده بودم ولی نمیتوانستم اجازه دهم چنین اتفاقی بیفتد. بنابراین چهره واقعی خودرا درپشت نقابی دوروغین و بزرگ پنهان کرده بودم. چگونه به این مرتبه رسیده بودم، هنوز برایم معما است. در خانوادهای گرم و با محبت از طبقۀ متوسط اجتماع بزرگ شدم. ما هم مشکلات خود را داشتیم کدام خانوادهای مشکل ندارد؟ اما هیچگاه در خانۀ ما بدرفتاری، چه زبانی چه جسمی، وجود نداشت، و قطعاً نمیتوان گفت والدینم نهایت تلاش خود را برایم نکردند. پدر بزرگ هایم الکلی بودند و من، با داستان زندگی آنها بزرگ شدم.
که چگونه زندگی خود و اطرافیان را با الکل ویران کرده بودند. به هیچ عنوانی نمی خواستم الکلی باشم. در اوایل نوجوانی، احساساتی که تناسبی با آنها نداشتم، مرا مضطرب و آشفته میساخت.درآن موقع واقعیتی را نادیده گرفته بودم و آن، روابط نامناسبم با مردم عادی بود. و فکر می کردم با تلاش جدی دیر یا زود با افراد جامعه سازگارمی
شوم. در سن چهارده سالگی، به تلاشهایم، خاتمه دادم. خیلی زود، به اثرات آرام بخش مشروب پیبردم. من که به خودم میگفتم محتاطتر از پدربزرگهای بدبختم خواهم بود، میخواستم حس بهتری داشته باشم و شروع کردم به مشروب خوردن. مشروب خوردن مرا از وحشت اختناق آور، حس بی کفایتی، و صداهای سرزنش کنندهای که در سرم بودند و به من می گفتند هرگز انسان لایقی نخواهی شد، رها میکرد. وقتی مشروب می خوردم، همۀ این ها از بین می رفت بطری مشروب، دوستم، همدمم و ه مراهم شده بود، استراحت و تعطیلاتم با مشروب بود . هر وقت که زندگی خیلی سخت می شد، مشروب، مشکلات را درمجموع برای مدتی کاهش می داد یا آنها را از بین میبرد.

هدف اصلیم، بیهوشی، بود . شاید عجیب باشد ، اما هیچ وقت وحشتزده نمی شدم از این که بیهوش شده ام برنامۀ زندگیم توسط خانه و مدرسه تنظیم می شد. وقتی بیهوش می شدم، بقیۀ روز، همه چیز تحت کنترل خودم بود . فکر این که سالهای نوجوانیم بگذرد بدون این که خاطرهای از گذشتن آن داشته باشم، بسیار جذاب بود. من هیچ وقت تسلیم زندگی نشده بودم، غیر از دوران کودکی که آن راهم بزرگترها شکل دادند. بچه بودن، وحشتناک است زیرا همۀ قوانین را آنها تعیین میکردند. اگر میتوانستم همه چیز را نگهدارم، تا هجده ساله شوم، آن وقت همه چیز عوض می شد. در آن زمان نمیدانستم حرفهایم چقدر درست بودند.
من در اندک باقی مانده فرهنگِ دهۀ شصت، دست وپا می زدم. طرز فکر جدیدی پیدا کرده بودم. مشروب خوردن و تأثیری را که الکل در من ایجاد میکرد، دوست داشتم. به هیچ وجه نمیخواستم آن را ترک کنم. به زودی فهمیدم که مواد دیگری هم هستند که میتوانم مصرف کنم و این مواد به من کمک میکنند مشروب خوردنم را کنترل کنم. با مصرف مقدار اندکی از مواد دیگر میتوانستم، تمام شب را با یک بطری مشروب، به پایان برسانم . با این روش حال خوشی پیدا میکردم و مجبور به ترک شراب هم نبودم

خیلی زود موفق به انجام این کار شدم ، یا شاید این طور فکر میکردم. دوستان زیادی داشتم که اوقاتم را با آنها به بطالت میگذراندم. ما کارهای هیجان انگیزی انجام میدادیم: فرار از مدرسه، گردشهای خیابانی، و مشروب خوردن. همگی بخشی از این زندگی جدید بود. برای مدتی، خوب بود. ولی طولی نکشید که کارمان به ادارۀ جرائم کشیده شد و پلیس ما را مورد بازجویی قرار داد، و رفتاری، که قبلاً همیشه از آن شرمسار بودم حالا دیگر برایم نشان افتخار بود. توان و جسارت عبور از این حوادث و تحمل آنها بدون این که اطلاعاتی بروز دهم یا بترسم، باعث شد که همردیفهایم احترام بیشتری برایم قائل شوند و به من اعتماد پیدا کنند. در ظاهر، زنی جوان و بسیار راحت به نظر میرسیدم. پیامد تدریجی اعمالی که خودم میدانستم غلط است، خلأی را در من ایجاد نمود، نتیجۀ اولین واکنشم،
افزایش مصرف مشروب بود، که انتظار چنین چیزی را نداشتم. همچنان میزان مصرفم را افزایش میدادم بدون این که نتیجۀ مطلوبی بگیرم. تعداد بیهوشیها بسیار کم شده بود. به نظر میرسید که مهم نیست چقدر مشروب خورده، یا همراه با چه مواد دیگری آن را مصرف کردهام؛ مهمتر از آن آرامشی را که با مصرف آنها بدنبالش بودم ، دیگر نمی توانستم بدست آورم .
زندگی در خانه هم داشت متلاشی میشد. هر بار که به هوش میآمدم، متوجه اعمال و رفتاری از خود می شدم که مادرم را بگریه انداخته است. همه در محیط مدرسه، بدنبال راهی بودند تا از شرم خلاص شوند، معاون مدرسه از فرصت استفاده کرد و با توجه به مسئولیت خود به صراحت به من گفت مرتب باش، و گرنه گوشَت را میگیرم و از مدرسه برای همیشه اخراجت میکنم من میدانستم باید فارغ التحصیل شوم. پس سعی کردم تغییراتی در خودم و
روش زندگی ایجاد کنم. باسازگاری ایجاد شده توانستم در مدرسه بمانم. ولی میدیدم دوستانم همچنان به خوشگذرانی های خود ادامه میدهند. افسردگی بر من غلبه کرد و مرا به خاک سیاه نشاند. توانایی فرار از مدرسه را نداشتم؛ نامزدم از اردوگاه آموزش نظامی با دختر دیگری به خانه میآمد؛ مادرم هنوز گریه میکرد، در همۀ این، اتفاقات من مقصر بودم.
چند بار سعی کردم خودکشی کنم . خدا را شکر که در انجام این کار، موفق نشدم چون دیگر تفریح و سرگرمی نداشت م، تصمیم گرفتم، مشروب خوردن و مصرف مواد را ترک کنم . منظورم این است که، اگر قرار است با مستی همان حس بدی را داشته باشی که در هوشیاری داری، چرا مشروب را به هدر دهیم؟ وقتی مشروب را  ترک کردم، امیدی نداشتم که حالم بهتر شود. فقط نمیخواستم مشروب را هدر دهم. هرگز به فکرم خطور نکرد که نمی توانم ترک کنم. هر روز روش جدیدی ر ا برای هوشیار ماندن، اختراع می کردم: اگر این پیراهن را بپوشم، و یا با این شخص باشم،
و یا در این مکان قرارگیرم، مشروب نخواهم خورد . اما فایده ای نداشت . هر روز با تصمیم جدیدی برای هوشیار ماندن بیدار می شدم. غیر از چند روز، اغلب، تا ظهر بقدری آشفته میشدم که حتی اسمم را هم فراموش میکردم.
صداها در سرم شیطانی تر می شد. پس از هر تلاش ناموفق ، این صدا ها به من میگفتند ببین، باز هم شکست خوردی . تو می دانی که بهبود پیدا نخواهی کرد . هرگز نمی توانی بر مشروب غ لبه کنی . چرا تلاش می کنی؟ فقط مشروب بخور تا مرگت فرا رسد، تو بازنده ای به ندرت در یک روز توان هوشیار ماندن تا بعد ظهر را تحمل می کردم . در
هوشیاری عصبانی و وحشتزده بودم، و می خواستم این احساس بد را به همه منتقل نمایم . بدفعات وقتی تحت فشار بودم تعارف دیگرا ن را که می گفتند بیا، بنوش، بعد از نوشیدن، دیگر اینقدر سخت گیر نخواهی بود را با یک جواب زننده قبول می کردم. هر شب دعا می کردم تا خداوند جان م را در خواب بگیرد و صبح به خود ناسزا میگفتم که چرا هنوز زنده ام.

هیچ وقت قصد نداشتم که کارم به A.A ختم شود. اگر کسی می گفت : تو کمی زیادی مشروب می خوری، به او می خندیدم. من بیشتر از دوستانم مشروب نمیخوردم و اگر نمی خواستم، هرگز مست، نمیشدم اصلاً فکر نکنید می خواستم همیشه، مست باشم. من خیلی جوان بودم و نمی توانستم الکلی باشم. بنابراین سختی های زندگی و یا مواد دیگر، مشکلات من بود ند. اگر می توانستم این چیزها را کنترل کنم، پس میتوانستم مشروب بخورم. در یک شیرینی سرای محلی به عنوان گارسون پیش خدمت مشغول به کار شدم. همیشه وقت ، انواع و اقسام مشتریان به آنجا می آمدند، از جمله برخی اعضاء
الکلیهای گمنام . از سرویس دادن به آنها زیاد خوشم نمی آمد .در واقع، مرا تحریک به مشروب خوردن می کردند. آنها خیلی پر سر و صدا و پرتوقع بودند، انعام خوبی هم نمی دادند. به مدت 6 هفته بی وقفه به آنها سرویس دادم . تا این که یک شب به من مرخصی دادند. بنظر می رسید با اتفاقی که درشب مرخصی برایم افتاد ، این مسئله را ثابت کرد،
مشکلم دیوانگی است زیر ا: دلم برای این گروه جور واجور که بیش از یک ماه مرا به ستوه آورده بودند، تنگ شد . دلم برای خندهها و تبسمهای روشن آنها تنگ شد ه بود. پیش آنها رفتم و با آنها قهوه خوردم. طی یک سری وقایع، آنها مرا متقاعد ساختند ت ا به جلسه بروم که به نظرم، از اعمال قدرت برترم بود، به من گفتند ، این جلسه، یک جلسۀ آزاد است و به مناسبت سالگرد افتتاح A.A برگزار میشود، یعنی همه می توانستند در آن شرکت کنند . با خودم فکر کردم، چه ضرری دارد؟ من به این آدمها خدمت کرده ام، شاید رفتن من کمک کند تا آنها را بهتر بشناسم.

عصر همان روز وقتی به جلسه رفتم، فهمیدم ، جلسۀ سالگرد افتتاح A.A هفتۀ آینده است، اما آنها پس از رأی تصمیم گرفتند که من بمانم . شوکه شده بودم . این آدمها میخواستند من آنجا بمانم؟ این، فکری بود که به سختی می توانستم بپذیرم .
ماندم و گوش دادم، فقط بدقت گوش دادم تا آنها بفهمند که من مشکلی ندارم. هفتۀ بعد، بدون قصد قبلی، برای رفتن به جلسه ، در جلسۀ سالگرد حضور یافتم من الکلی نبودم . مشکلات دیگری داشتم که باید به آنها توجه می کردم ؛ پس من، خوبم. هفتۀ بعد، یکی از دوستان، که مسلماً الکلی بود، از من خواست به جلسه بروم با خود گفتم : اگر این شخص فکر می کند که نیاز به رفتن دارم، شاید دارم، اما من الکلی نبودم.
با شرکت در جلسه، به این نتیجه رسیدم که مشکل اصلیم، آن مواد بود ه است از آن شب به بعد . مصرف آنها را کاملا قطع کردم . نتیجۀ آن افزایش مصرف مشروب، شد. میدانستم که این هم فایده ای ندارد . یک شب که تلوتلو خوران به خانه می رفتم، به فکرم خطور کرد که شاید اگر مشروب خوردن را فقط برای مدتی کنار بگذارم، بتوانم روی همه چیز کنترل پیدا کنم و سپس دوباره بتوانم مشروب بخورم. حدود سه ماه طول کشید که فهمیدم خود م، مشکل خودم هستم و مشروب خواری، مشکل مرا بدتر کرده است . مواد دیگر، فقط ابزا ری برای کنترل مشروب خواریم بوده . اگر خودم انتخاب می کردم. در یک چشم به هم زدن مشروب و مواد دیگر را می خوردم. نمیتوانید تصور کنید چقدر عصبانی بودم وقتی حس کردم باید بپذیرم که الکلی هستم. هر چند که خدا ر ا شاکر بودم، چون آنگونه که در ابتدا فرض می کردم ، دیوانه نبودم، اما احساس کردم غمگین شده ام. همۀ آدمهایی که اطراف میز الکلی های گمنام
نشسته بودند، سالها بیشتر از من مشروب خورده بودند . این انصاف نبود ! یکی به من گفت زندگی هم منصفانه نیس ت. من متحیر نبودم، اما دیگر افزایش مشروب خواری، را نمیخواستم این انتخاب من نبود.
نود روز هوشیاری، آنقدر فکر مرا باز کرد که فهمیدم در موقعیت بسیار پَستی قراسر گرفته ام. اگر می خواستم مشروب خواری را دوباره شروع کنم، زمان مدت زمان کوتاهی، دو اتفاق می افتد : یا خودکشی یا زندگی مرگبار قبلی و چون می دانم زندگی مرگبار را چگونه است پس مرگ واقعی باید بهتر از باشد. در این مرحله، تسلیم شدم. من پذیرفتم که الکلی هستم اما نمیدانستم که چکار باید بکنم. بسیاری از آدمهایی که دور و برم بودند، از من میخواستند تحت درمان
قرار بگیرم، اما مقاومت کردم. نمیخواستم بچهها در مدرسه بفهمند، چه اتفاقی افتاده است. اگر تحت درمان قرار میگرفتم، ظرف یک هفته، همۀ آنها میفهمیدند. از آن مهمتر، من میترسیدم. میترسیدم در مرکز درمان از من آزمایش بگیرند و ، بگوی تو الکلی نیستی، تو فقط دیوانهای و از ته قلب میدانستم که این طور نیست. کمی متقاعدتر شدم. فکر دور شدن از A.A . وحشتناک بود A.A تکیه گاه من در دریای پریشانی بود. هر چیزی که حس امنیت و آسایش خاطر مرا تهدید میکرد، به سرعت دور میشد. آنوقت، با مراکز درمانی، مخالفتی نداشتم، حالا هم ندارم. فقط نمیخواستم به آنجا بروم، و نرفتم.
من هوشیار باقی ماندم. یک تابستان را با آدمهایی که هوشیار از زندگی لذت میبردند، گذراندم و این باعث شد تا هوشیاری را بیشتر از مشروب خواری بخواهم. من به شما نمیگویم که هر کاری به من میگفتند، هر وقت میگفتند، وبه هر صورتی گفتند، انجام میدادم، چون اینطور نبود. مانند بیشتر مردمی که تازه واردِ این برنامه میشوند، میخواستم راهی سادهتر و بهتر پیدا کنم. همانطور که کتاب بزرگ می گوید، من توان انجام آن را نداشتم .

وقتی نتوانستم راهی سادهتر و بهتری پیدا کنم، منتظر کسی بودم تا با عصای سحرآمیزش بیاید یا کسی در A.A که بتواند کاری کند تا همین الان حالم بهتر شود، اینها تفکرات ناامید کنندهای بودند و بالاخره فهمیدم اگر این زندگی را میخواهم، باید کاری را انجام دهم که دیگران انجام دادهاند. هیچ کس مرا مجبور نمیکرد مشروب بخورم، و هیچ کس هم مرا مجبور نمیکرد هوشیار بمانم. این برنامه برای افرادی است که آن را میخواهند، نه افرادی که به آن نیاز دارند.

اگر هر کس به A.A نیاز دارد، حضور پیدا کند، خیلی شلوغ میشود. متأسفانه برخی حتی به در آن هم نمیرسند. من عقیده دارم که یکی از افراد خوش شانس بودم. نه فقط خاطر آنکه برنامه را در این سن کم پیدا کردم بلکه کلاً در A.A احساس خوشبختی میکنم. نزدیک شدن من به مشروب، مرا خیلی سریعتر از آن که بتوان تصور کرد، به نقطۀ شروعی آورده، که در کتاب بزرگ توضیح داده شده است. من میدانم که اگر مسیر خود را ادامه میدادم، نمیتوانستم زیاد زنده بمانم. من عقیده ندارم که از افراد دیگر باهوشتر هستم این گفتۀ اکثر افرادی است که در سنین بالاتر وارد A.A میشوند. این، یک فرصت و شانس برای زندگی بود، و من آن را به دست آوردم. اگر هنوز هم در مشروب خواریم لذتی وجود داشت، و یا احتمال لذتی حتی بسار کم برایم وجود داشت، هرگز مشروب خواریم را در آن موقع متوقف نمیکردم. هیچ وقت برای افرادی که مانند من مشروب میخورند الکلی واقعی پیش نمی آید که، وقتی صبح از خواب بیدار میشود با خود بگوید همه چیز ترسناک است؛ فکر میکنم بهتر است قبل از آنکه مشروب خودم وزندگی را متلاشی کند، آن را ترک کنم من مطمئن بودم که میتوانم تا هرجا که میخواهم پیش بروم وهرجا دیگر جالب نبود دوباره برگردم. اما آنچه اتفاق افتاد این بود که من خود رادر ته چاهی میدیدم وفکر میکردم دیگر هرگز نور خورشید را نخواهم دید. مهم آن بود که A.A مرا از این گودال بیرون نیاورد بلکه، ابزاری را دراختیار من قرار داد تا نردبانی با دوازده قدم بسازم. هوشیاری شبیه آن چیزی نبود که فکر میکردم. در ابتدا مسیر پرپیچ و خم و مهیجی داشت، پر از ارتفاعات بلند و پستیهای عمیق. هیجانات و احساساتم، جدید و آزمایش نشده بودند و من کاملاً مطمئن نبودم که میخواهم به آنها رسیدگی کنم.
من وقتی باید میخندیدم، گریه میکردم. وقتی باید گریه میکردم، میخندیدم. دریافتم اتفاقاتی که من آنها را نابودی و شکست میدانستم در واقع همه برایم نعمت بوده اند. همه چیز گیج کننده بود! هنگامی که شروع به برداشتن قدمهای بهبودی نمودم، همه سختیها هموار شد و آشکار شد که در وضعیت فلاکت بار زندگیم خودم نقش داشتهام. اگر از من بپرسند دو عاملی که در بهبودی، از همه مهمترند، چیست، باید بگویم اراده و عمل. من میخواستم باور کنم که A.A حقیقت را به من میگوید، من می- خواستم باور کنم که این برنامه، واقعی است، طوری که نمیتوان در قالب کلمات آن
را بازگو کرد. و میخواستم این حقیقت، عمل کند. پس روش تعیین شده را بصورت عملی پذیرفتم.

پیروی از اصولی که در کتاب بزرگ آمده، همیشه راحت نیست و من هم ادعای کمال نمی کنم. من جایی ر ا در کتاب بزرگ پیدا نکردم که بگوید حالا شما همۀ قدم ها را برداشته اید؛ زندگی خوبی داشته باشید این برنامه، طرحی برای همۀ روزهای زندگی می باشد. گاهی وقتها، وسوسه پیروز می شود. من همۀ اینها را، فرصتهای یادگیری میدانم.

وقتی تمایل دار م و اراده می کنم کار درست را انجام دهم، پاداشی می گیرم که همان آرامش درونی است و هیچ مقدار مشروب نمی تواند آن را ایجاد کند . وقتی تمایلی ندارم که کار درست را انجام دهم، بی قرار، زود رنج و کج خلق می شوم. این . همیشه، انتخاب من است دوازده قدم نعمت انتخاب درس ت را به من بخشیده است . من دیگردر چنگال بیماری اسیر نیستم تا به من بگوید تنها راه، خوردن مشروب است .
اگر اراده کلید دروازه های جهنم است، این عمل است که آن درها را باز می کند، بصورتی که میتوانیم آزادانه زندگی کنیم. طی دورۀ هوشیاریم، فرصت های بسیاری برای پیشرفت داشته ام. مبارزات و موفقیتهایی داشتهام. به خاطر همین، مجبور نبودم مشروب بخورم، و هرگز هم تنها نبوده ام. اراده و عمل همیشه حامی من و قدرت برتر و عضویت این برنامه هم راهنمایم بوده اند. وقتی در تردید هستم، ایمان دارم که همه چیز، همانگونه که باید، پایان می یابد. وقتی می ترسم، دست الکلی دیگری را می گیرم تا مرا محکم و استوار کند.
زندگی، قدرت مالی به من نداده است. در دنیا، شهرتی هم پیدا نکرده ام. ولی تمام پول یا شهرت دنیا نمیتواند با آنچه که به من داده شده، برابری کند. نعمتهایی که ازآنها برخوردارم را نمیتوان در قالب کلمات، بازگو کرد. امروز میتوانم در همۀ خیابانها، و در همۀ مکانها، قدم بزنم، بدون ترس از دیدن کسی که به او آسیب رساندهام. امروز، فکروانرژی من برای مشروب خواری بعدی به هدر نمیرود و افکارم درگیر پشیمانی از آسیب هایی که درآخرین مستی به کسی زده ام نمیشود. امروز من زندگی میکنم، نه بهتر و نه بدتر از دیگر آفریدههای خداوند، امروز وقتی جلوی آینه میروم و خود را میبینم، به جای آنکه از نگاه کردن به خودم، بپرهیزم، میخندم. امروز، در پوست خود نمیگنجم. با خود و دنیای اطراف خود، راحتم و در آرامش زندگی میکنم. من که در A.A بزرگ شدم، فرزندانی دارم که هرگز مادر خود را مست ندیدهاند. شوهری دارم که مرا همانطور که هستم، دوست دارد، و خانوادهام به من احترام میگذارند. یک انسان مست بیچاره و از پا افتاده، بیشتر از این چه میخواهد؟ خدا میداند که این بیشتر از آن چیزی است که همیشه فکرش را کردهام، و بیشتر از آن چیزی است که سزاوار آن بودهام. همۀ اینها به این دلیل است که من میخواستم باور کنم A.A برای من هم میتواند موثر باشد.

شاگرد زندگی

این زن که در خانه با پدر و مادرش زندگی م ی کرد از نیروی ارادۀ خود استفا ده کرد تا بر میل نوشیدن مشروب غلبه کند ، اما وقتی هوشیاری را بدست آورد که با الکلی دیگری ملاقات کرد و به جلسۀ AA رفت در سن هجده سالگی مشروب خواری را شروع کردم، که البته طبق استانداردهای امروزی، کمی دیر شروع کردم.

اما پس از این که شروع کردم، بیماری الکلیسم به شدت مرا مغلوب کرد و این زمانِ از دست رفته را جبران نمود چندین سال بود که مشروب میخوردم و جداً در شگفت بودم که آیا من واقعاً با الکل مشکل دارم یا خیر، تا این که یک روز، یکی از متون آیا شما الکلی هستی را که به شکل آزمون بود، خواندم. پس از آن بسیار آرام شدم چون فهمیدم، تقریباً هیچ یک از موارد آن در مورد من صدق نمیکند: من هیچ وقت شغل، همسر، فرزند یا داراییهای مادیم را به خاطر الکل از دست نداده بودم. پس از این که وارد AA شدم، فهمیدم مشروب خواری به من اجازه نداده بود تا هیچ یک از اینها را به دست آورم.

هیچ وقت نمیتوانم بگویم علت روی آوردنم به مشروب نوع تربیت خانوادگیم
بوده است. پدر و مادرم بسیار مهربان وبا محبت بوده، همیشه حمایتم میکردند. 35 سال بود که ازدواج کرده بودند. هیچ کس دیگری در خانوادهام، مشروب خوار نبود
یا رفتار یک الکلی را نشان نمیداد. با وجود امکانات زیادی که در هنگام رشد در
دسترسم بود، من به زنی تبدیل شدم که از دنیای اطرافم وحشت داشتم. من
بینهایت متزلزل و سست بودم، اما همیشه مراقب بودم که این واقعیت را پنهان کنم.
قادر نبودم احساساتم را شناخته وآنها را کنترل کنم؛ همیشه احساس میکردم بقیه
مردم میدانند اوضاع زندگی چطور پیش می رود و در آینده چه اتفاقاتی میافتد، و 

فکر میکردم آن راهنمای زندگی که درابتدا به آنها اهدا کردن به من تحویل ندادهاند.
داده اند .
وقتی الکل را کشف کردم، همه چیز عوض شد. اولین باری که مشروب خوردم،
اولین شب ورودم به دانشگاه بود. من در مهمانی انجمن شرکت کردم که شروع همه
چیز بود. به آبجو علاقهای نداشتم. بنابراین به طرف خُمره مشروب رفتم که ظاهراً
بیضرر بود. به من گفتند که با الکل خالص مخلوط شده است. درست بخاطر ندارم
چقدر مشروب خوردم و بعد از آن چه اتفاقاتی افتاد، اما بصورت مبهم به یاد دارم
وقتی مشروب میخوردم همه چیز خوب و معقول بود، میتوانستم حرف بزنم،
برقصم و خوش بگذرانم. بنظر میرسید درون من مانند یک جورچین پازل پیچیدۀ

و ناتمام بود و تکهای از آن گم شده بود؛ و به محض اینکه مشروب خوردم آخرین
تکه، راحت و بی دردسر، سرجای خود قرار گرفت.
یادم نمیآید که شب چطور به خانه رسیدم. صبح روز بعد وقتی از خواب بیدار
شدم هنوز لباسهایم به تنم بود و آرایش کاملی داشتم. مثل سگ مریض بودم. اما
موفق شدم دوش بگیرم و خود را برای اولین کلاس دانشگاه آماده کنم. با بی میلی
تا آخر وقت، کلاس را تحمل کردم. با چشمانم به استاد التماس میکردم که اجازه
دهد زودتر برویم. اما او تا آخر کلاس ما را نگه داشت، و وقتی زنگ به صدا درآمد،
به طرف دستشویی بانوان پریدم، وارد اولین دستشویی شدم، و همه چیز را بالا
آوردم.
جنون این بیماری قبلاً خود را نشان داده بود. یادم میآید که، وقتی در دستشویی
زانو زده بودم و داشتم بالا میآوردم، فکر کردم که: این خارق العاده است! زندگی
بزرگ است؛ و من بالاخره پاسخ خود را پیدا کردهام ، بله، الکل! شب قبل زیاده روی
کردهام، فقط باید یاد بگیرم که درست بنوشم اما هنوز، تازه کارم. مصمم بودم که
درست نوشیدن را باید یاد بگیرم.

طی هشت سال بعد، تلاش کردم که درست بنوشم پیشرفتم فوق العاده بود، در دورههای مشروب خواریم هیچ وقت دسته جمعی مشروب نخوردم. تقریباً هر بار که

الکل را وارد بدن خود میکردم، بیهوش میشدم؛ اما فکر کردم که این گونه، میتوانم
زندگی کنم؛ در ازای قدرت و اعتماد به نفسی که الکل به من میداد، این بهای کمی
بود، پس از شش ماه، تقریباً مشروب خوار هر روزه شده بودم. دورۀ آزمایشی و کارآموزی را در نیم سالِ اولِ سالِ دوم در دبیرستان همیشه اسمم در لیست شاگرد اول ها بود به پایان رساندم، و واکنشم، این بود که رشتهام را تغییر دادم. زندگیم در محوطه دانشگاه حول مهمانی، مشروب خواری و مردان
میچرخید. خود را میان آدمهایی محاصره کرده بودم که مانند من مشروب
میخوردند. با آنکه قبلاً چند نفر نگرانی خود را نسبت به مشروب خواریم ابراز کرده
بودند، برای خودم استدلال میکردم، من فقط کاری را انجام میدهم که هر
دانشجوی اصیل و نجیب دیگری انجام میدهد.
هر طور بود، موفق شدم فارغ التحصیل شوم. به نظر میرسید، من در محوطۀ
دانشگاه جا ماندهام وقتی که دیدم اکثر دوستانم شغل های خوبی پیدا کرده و
مشروب خواری را به یکباره کنار گذاشته بودند. تصمیم گرفتم زندگی عادی و
آرامی را شروع کنم و به اندازه، بنوشم، اما در کمال ناامیدی فهمیدم که نمیتوانم
این کار را بکنم.

شغل فروشندگی رقت انگیزی پیدا کردم که درآمدش بسیار ناچیز بود. بنابراین
به زندگی با پدر و مادرم ادامه دادم. این شغل را دو سال نگه داشتم، به یک دلیل :
این شغل بدون این که کوچکترین اختلالی ایجاد کند، به من اجازه میداد مشروب
بنوشم. روش مشروب خوردن من این طور بود که وقتی میخواستم سر قرار بروم،
یک بطری ویسکی برداشته و زیر صندلی ماشین قرار میدادم. عصر وقتی به خانه
بر میگشتم، حداقل نصف بطری را جلوی دستگاه تلویزیون میخوردم و برنامهها
را تماشا میکردم، تا ناگهان بیهوش میشدم. این کار را هر شب، به تنهایی، و به
مدت تقریباً دو سال انجام میدادم. تبدیل به مشروب خواری منزوی و هر روزهای
شده بودم که بتدریج، نا آرام و عصبی بودن به آن اضافه میشد.
رفتارم در این مرحله، منظم و با ترتیب خاصی بود، بطریها را در قسمتهای

مختلف خانه ذخیره میکردم؛ و گاهی از ذخیرۀ اندک والدینم، مقداری مشروب
دزدکی برمیداشتم. وقتی مشروب خوردنم تمام میشد، بطریهای خالی را برمی-
داشتم و طوری در کیسۀ زباله میگذاشتم که جرینگ جرینگ صدا نکند، بطریهای
جین و وُدکای پدر و مادرم را دوباره با آب پر میکردم؛ و کارهای از این قبیل انجام
میدادم. برنامههای تلویزیونی دلخواهم را حین تماشا، روی نوار ویدئوئی ضبط
میکردم، چون همیشه قبل از این که برنامه به پایان برسد، بیهوش میشدم.

در همین مواقع، فیلم تلویزیونی نام من بیل دبلیو است دربارۀ یکی از مؤسسان AA پخش شد. من که جذب این برنامه شده بودم، با بطریهای ویسکی و لیموناد نشستم تا آن را تماشا کنم. وقتی بیل، قبل از ملاقات با پدر زن خود، قمقمۀ مشروب
را در ماشین خود، بالا کشید تا خود را تقویت کند، بسیار خوشحال شدم. با خود فکر کردم اوه، من آنقدرها هم بد نیستم چیز بیشتری از آن فیلم یادم نمیآید چون مشروب خوردم تا مست شده و بیهوش شدم.

من زود رنج و جنگجو شده بودم. هیچ جا نمیرفتم. و از آنجا که هیچ تجربهای از
الکلیسم نداشتند، والدینم حسابی گیج شده بودند، نمیفهمیدند که من چه مشکلی
دارم یا چه کاری میتوانند برایم انجام دهند. من هم مانند آنها چیزی نمیدانستم.
فقط میدانستم که خیلی زیاد مشروب میخورم و زندگی ناخوشایند و سیاهی دارم.
اما هرگز بین این دو وضعیت، رابطهای برقرار نکردم. والدینم پیشنهادی به من دادند
که بد نبود.آنها پیشنهاد دادند، اگر میخواهم به مدرسه برگردم، به من کمک مالی
میکنند. من که راه دیگری به نظرم نمیرسید، از این فرصت استفاده کردم و
پذیرفتم.دو سال را در مدرسۀ تکمیلی که در 750 مایلی خانه بود، گذراندم. حالا می 

فهمم که چرا، سفر را علاج جغرافیایی مینامند. به مدت نه ماه، توانستم مشروب
خواریم را با زیرکی، کاهش دهم. من هنوز هم تقریباً هر روز مشروب میخوردم،
اما مثل همیشه گیج و اغلب بیهوش هم نمیشدم. سال اول میتوانستم روی تکالیف

آموزشیم تمرکز کنم، و دوستان زیادی پیدا کردم. اما، علاج جغرافیایی همیشه
موقتی و زودگذر است. در مورد من، کمتر از یک سال طول کشید. پس از حدود ده
ماه یا بیشتر، کم کم به عادتهای قدیمی خود بازگشتم. دوباره همان مقدار ویسکی
که در خانه میخوردم، در اینجا هم میخوردم، و بیهوشیها نیز دوباره برگشت.
نمراتم کم کم اُفت کرد و دوستانم بسیار متعجب شده بودند. دوباره، تماشای
برنامههای تلویزیونی را نیز شروع کردم. نوارهای ویدئوئی ضبط شده در خانه را
به همراه خود آورده بودم.
خوشبختانه، موفق به فارغ التحصیلی شدم، اما هیج جا نرفتم. پس از فارغ
التحصیلی به خانۀ پدر و مادرم برگشتم، چون موفق به پیدا کردن کاری برای
خودنشدم. من به جای اولم بازگشتم به همان رختخواب قدیمی خودم.مشروب
خواریم روز به روز بدتر میشد، هر روز بیشتر از دیروز و با فواصل کمتری
مشروب می خوردم. هیچ کاری پیدا نکردم، هیچ دوستی نداشتم و کسی را به غیر از
پدر و مادرم، نمی دیدم.

در اوج ناامیدی بودم. آیا هر کاری را که از من انتظار میرفت، به انجام نرساندم؟
آیا با مدرک فوق لیسانس ازدانشگاه فارغ التحصیل نشده بودم؟ من هیچ وقت زندان
نرفتم، با هیچ ماشینی تصادف نکردم، و مانند بقیۀ الکلیها به دردسر نیفتاده بودم.
وقتی شاغل بودم، حتی یک روز را هم به خاطر مشروب خواری تعطیل نکردم. هیچ
وقت خود را گرفتار بدهی نکردم، و هیچ وقت از کسی سوء استفاده نکردم، و با هیچ
کس بَد رفتاری نداشتم، مسلماً زیاد مشروب میخوردم،اما با آن مشکلی نداشتم؛
وقتی که هیچ یک از کارهایی را که نشانه یک الکلی است، انجام نداده بودم، چطور
میتوانستم الکلی باشم؟ پس مشکل چه بود؟ تنها چیزی که میخواستم، شغلی
آبرومندانه بود که بتوانم مستقل و مفید باشم. نمیتوانستم بفهمم چرا زندگیم رو به
سقوط است.
در خانه پیش والدینم کارهای عجیب و غریبی انجام میدادم تا سرگرم باشم. تا
این که در یک شرکت محلی کاری پیدا کردم. در این شغل فرصت پیشرفت چندانی

برایم وجود نداشت، حقوقی که دریافت میکردم نیز زیاد نبود، اما مرا خارج خانه
نگه میداشت و از بسیاری جهات، خوب بود. در این موقع، تنش زیادی داشتم تا
مشروب خواریم را کنترل کنم. میدانستم که اگر فقط یکبار مشروب بخورم، کاملاً
کنترل خود را از دست میدهم و آنقدر مشروب میخورم تا بیهوش شوم. با این
حال، هر روز سعی میکردم بر اشتیاق نوشیدن الکل غلبه کنم.
یک روز وقتی از سر کار آمدم، نصف گالن ویسکی تهیه کردم و و همان شب در کمتر از 4 ساعت بیش از یک سوم آن را خوردم. روز بعد خیلی ناخوش بودم، اما خود را به محل کارم رساندم. وقتی از سرکار به خانه برگشتم، روی کاناپۀ والدینم
نشستم و با اینکه هنوز به خاطر خوردن مشروب شب قبل ناخوش بودم، اما می-
دانستم بیاختیار به طرف نیم گالن خواهم رفت. درحالی که وقتی روی کاناپه 

نشستم نمیخواستم مشروب بخورم. و فهمیدم آن جمله قدیمی اگر بخواهم ترک کنم، میتوانم، فقط نمیخواهم در مورد من مصداقی ندارد چون من واقعاً نمی خواستم مشروب بخورم. از جای خود برخاستم و یک لیوان مشروب برای خود 

ریختم. وقتی برگشتم و روی کاناپه نشستم، شروع به گریه کردم. من توبۀ خود را
شکسته بودم. اکنون میدانم در شب به پست ترین درجۀ خود رسیده بودم، اما آن
وقت آن را نمیدانستم، فقط فکر میکردم دیوانهای بیش نیستم. شروع به مشروب
خوردن کردم و نیم گالن را تمام شد.
شش ماه بعد رئیسم، مرا برای یک نمایشگاه تجاری به کالیفرنیا فرستاد. از کار
در نمایشگاه بیزار بودم، اما چون سفر کردن را دوست داشتم، بنابراین رفتم. در این
سفر بسیار عصبی و ناآرام بودم چون رئیسم دو نفر دیگر را هم از هاوایی فرستاد
تا در نمایشگاه کار کنند. من موفق شدم تا سی و یک روز مشروب نخورم. برایم
خیلی دشوار بود که سی و یک روز پاک بمانم؛ اشتیاق نوشیدن الکل هر روز به
سراغم میآمد.
جمعه، دیر وقت به آنجا رسیدم، و موفق شدم درآن شب، مشروب نخورم. صبح
روز بعد، در محل نمایشگاه، هدیهای دریافت کردم که زندگیم را تغییر داد. نمایندۀ

فروش هاوایی، ناامید به نظر میرسید. من فکر کردم که او، چون موفق به گرفتن
سفارش برای زوجی که کار با آنها را تمام کرده ، ناامید است. نزد او رفتم تا
دلداریش دهم. او گفت، نه، این مسئله هیچ ارتباطی به آن زوج ندارد، و توضیح داد
که طی این هفته دوست دخترش او را تنها گذاشته، تحصیلاتش را رها نموده، آپارتمان و کار تمام وقتش را نیز از دست داده است. وی افزود من الکلی هستم، مدت یکسال و نیم هوشیار بودم، اما درهفتۀ گذشته دوباره مشروب خورده، و بسیار آشفته شده ام

 در همان لحظه، صدایی را در سرم شنیدم. صدایی که میگفت 

حالا و می دانستم معنای آن چیست حالا چیزی بگو در کمال حیرت، این کلمات را تکرار کردم و گفتم مای ، ک فکر میکنم من هم الکلی هستم حالت مایک بلافاصله عوض شد. البته اکنون میفهمم که حالتی از امید، در چهرهاش نمایان شد. شروع به صحبت کردیم. به او گفتم: حدود یک ماه است مشروب نخوردام اما به AA نمیروم. وقتی از من پرسید چرا از AA اجتناب میکنم، جواب دادم: به این دلیل که فکر نمیکردم به این درجه از پَستی رسیده باشم. او نخندید اما گفت تو وقتی به پَستی و خفت میرسی که دست از تلاش برداری او مرا به اولین جلسه AA برد

در اولین جلسه، تصمیمم برای ادامه دادن هوشیاری محکم شد. در آن جلسه،
حدود سی و پنج نفر شرکت داشتند، اما چون فضا کوچک بود، جلسه بسیار شلوغ
به نظر میرسید. من که از بیرون شهر آمده بودم، وقتی رئیس جلسه از من خواست
خود را معرفی کنم، ایستادم و خودم را معرفی کردم. سپس، ازمن خواست که
صحبتی داشته باشم. برخاستم و به طرف میکروفن و جایگاه مخصوص حرکت
کردم، در زندگیم هیچ وقت این قدر مضطرب نبودم. اما کلمات به راحتی به زبانم
میآمدند و من وقایعی را که منجر شده بود آن شب در جلسه شرکت کنم، را تعریف
کردم.
همان طور که صحبت میکردم، اطراف اتاق را برانداز نمودم. مهمتر از آن، به

چهرۀ آدمهایی که در اتاق بودند، نگاه میکردم، درک، همدلی و عشق را میدیدم.
امروز فکر میکنم که قدرت برترم را اولین بار در آن چهرهها دیدم. با آن که هنوز
در جایگاه مخصوص ایستاده بودم. فکر کردم، پاسخم همین و درست همینجا
درجلوی من قرار داشت و این همان چیزی است که همۀ عمر به دنبالش بودم. وبعد
آرامش وصف ناپذیری به سراغم آمد؛ فهمیدم که مبارزه، پایان یافته است.
همان شب، در حالی که هنوز در خلسۀ آرامش و امید. تلوتلو میخوردم، بعد از
ظهری را به یاد آوردم که در دانشگاه پس از اولین کلاس، در دستشویی مطمئن
بودم که پاسخم را در الکل پیدا کردهام. اکنون به روشنی دریافتم، آن پاسخ دروغ
بود. و این جمله که الکل بهترین راه و بهترین چیز است دروغ است، دروغی زشت و کثیف. و مدتهاست این دروغ را در ذهن خود از بین بردهام درآن جلسۀ AA حقیقت را بانگاه به چهره آن آدمها دیدم.

وقتی به خانه برگشتم، تصمیم گرفتم خود را به AA بسپارم. طی نود روز، در نود جلسه حاضر شدم و راهنما پیدا کردم، و به یک گروه کوچک پیوستم. هر کاری
به من میگفتند به میدادم. قهوه درست میکردم، مسئولیتهای دیگر را بر عهده
میگرفتم و خود را مشغول مینمودم. راه پر پیچ و خم هشیاری اولیه را به خوبی
طی کردم و بر آن مسلط شدم؛ هر ثانیه آن، این ارزش را داشت تا به جایی برسم
که هم اکنون هستم. 

یکی از شروط مهم بهبودی، مطالعه و اجرای قدم هاست. در حال حاضر حداقل
دو بار در هفته در جلسات شرکت می کنم. راهنمایی دارم که قدم ها را به تدریج اما
به خوبی به من آموزش میدهد. امیدوارم من هم برای دو خانمی که راهنمایشان
هستم، مفید باشم. کمکم به وعدههایم جامۀ عمل میپوشانم زیرا هنوز کارهای
زیادی هست که باید انجام دهم. وصف مفید بودن این برنامه، حتی در مدت 6 سال، برایم تقریباً غیر ممکن است. از لحاظ مالی خود را تأمین کرده و به مدت پنج سال است در آپارتمان خودم زندگی
میکنم. قصد دارم سال آینده، خانهای بخرم. کار خوبی پیدا کردهام که آیندۀ 

درخشانی دارد. از وقتی هوشیار شدم، در آمدم بیش از 150 درصد افزایش یافته است. همانطور که ضررهای مادی برای نشان دادن الکلیسم کافی نیست، دستاوردهای
مادی هم نشانۀ دقیق بهبودی نیست. پاداشهای واقعی، ماهیت مادی ندارند. من
اکنون دوستان زیادی دارم، زیرا آموختم، چگونه باید دوست خوبی باشم و این
دوستیهای ارزشمند را، بیشتر و پایدارتر کنم. به جای گذراندن ساعتهای طولانی
با دوست پسرهای یک شبه؛ با مرد زندگیم 5 سال است بسر میبرم. و از همه مهمتر اکنون نتنها خود را شناختهام، بلکه اهداف، رویاها، ارزشها و حدود خود را
نیز می شناسم، و میدانم چطور باید آنها را حفظ کرده، پرورش داده و معتبر
سلزم. اینها پاداشهای واقعی هوشیاری هستند. این همان جیزی است که تمام عمر
به دنبالش بودهام. خدا را شکر میکنم که قدرت برتر خود را شناختم و او، راه درست را نشانم داد. همیشه دعا میکنم که هیچ وقت آن را رها نکنم. من به AA ، آمدم تا مشروب خواری را ترک کنم؛ و آنچه که به ازای آن دریافت کردم زندگی بود.

ﻋﺒﻮر از رودﺧﺎﻧﻪ اِﻧﮑﺎر

اﯾـــﻦ زن ﺑـــﺎﻻﺧﺮه ﻓﻬﻤﯿـــﺪ ﮐـــﻪ وﻗﺘـــﯽ از ﻣـــﺸﺮوب ﺧـــﻮاری ﻟـــﺬت ﻣـــﯽﺑـــﺮد، ﻧﻤـــﯽﺗﻮاﻧـــﺪ آن را ﮐﻨﺘـــﺮل ﮐﻨـــﺪ و وﻗﺘـــﯽ آن را ﮐﻨﺘﺮل ﻣﯽﮐﻨﺪ، ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﺪ از آن ﻟﺬت ﺑﺒﺮد.  اﻧﮑﺎر، ﭘﻨﻬﺎنﺗﺮﯾﻦ، رﻧﺞ آورﺗﺮﯾﻦ و ﻗﺪرﺗﻤﻨﺪﺗﺮﯾﻦ ﻗﺴﻤﺖ ﺑﯿﻤﺎری اﻟﮑﻠﯿﺴﻢ در ﻣﻦ ﺑﻮد.

ﺣﺎﻻ وﻗﺘﯽ ﺑﺮﻣﯽﮔﺮدم و ﺑﻪ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻧﮕﺎه ﻣﯽاﻧﺪازم. ﺗﺼﻮرش ﺳﺨﺖ اﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﻣﺸﮑﻠﯽ درﻣﺸﺮوب ﺧﻮارﯾﻢ ﻧﻤﯽدﯾﺪم. ﺑﻪ ﺟﺎی دﯾﺪن ﺣﻘﯿﻘﺖ، ﻓﻘﻂ اِﺳﺘﺎﻧﺪاردﻫﺎی ﺧﻮد را ﮐﺎﻫﺶ دادم.

ﭘﺪرم اﻟﮑﻠﯽ ﺑﻮد، و ﻣﺎدرم در ﺗﻤﺎم ﻣﺪت ﺑﺎرداری، ﻣﺸﺮوب ﻣﯽﺧﻮرد، اﻣﺎ ﻣﻦ واﻟﺪﯾﻨﻢ را ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ اﻟﮑﻠﯿﺴﻢ ﺧﻮدم ﺳﺮزﻧﺶ ﻧﻤﯽﮐﻨﻢ. ﺑﭽﻪﻫﺎﯾﯽ ﺑﺎ وﺿﻊ ﺗﺮﺑﯿﺘﯽ و ﺧﺎﻧﻮادﮔﯽ ﺑﻤﺮاﺗﺐ ﺑﺪﺗﺮ از ﻣﻦ وﺟﻮد داﺷﺘﻨﺪ، اﻣﺎ ﻫﯿﭽﮑﺪام اﻟﮑﻠﯽ ﻧﺸﺪﻧﺪ. در واﻗﻊ اﮐﻨﻮن ﻣﺪﺗﻬﺎﺳﺖ دﯾﮕﺮ ازﺧﻮدم ﻧﻤﯽﭘﺮﺳﻢ، ﭼﺮا ﻣﻦ؟ اﯾﻦ درﺳﺖ ﻣﺎﻧﻨﺪ آدﻣﯽ اﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮوی ﭘﻠﯽ وﺳﻂ رودﺧﺎﻧﻪ اﯾﺴﺘﺎده و ﺷﻠﻮارش آﺗﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ، و ﺗﻌﺠﺐ زده از آﺗﺶ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺷﻠﻮارش، از ﺧﻮد ﻣﯽ ﭘﺮﺳﺪ، ﭼﺮا ﭼﻨﯿﻦ اﺗﻔﺎﻗﯽ اﻓﺘﺎده اﺳﺖ؟! ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ. ﻓﻘﻂ ﺑﺎﯾﺪ ﭘﺮﯾﺪ! و اﯾﻦ دﻗﯿﻘﺎً ﻫﻤﺎن ﮐﺎری ﺑﻮد ﮐﻪ ﻣﻦ وﻗﺘﯽ ﺑﺎﻻﺧﺮه از رودﺧﺎﻧﻪ اﻧﮑﺎر رد ﺷﺪم، درAA اﻧﺠﺎم دادم.

ﻣﻦ ﺑﺰرگ ﺷﺪم و ﻫﻤﯿﺸﻪ اﺣﺴﺎس ﻣﯽﮐﺮدم، ﺗﻨﻬﺎ ﻋﺎﻣﻞ ﻧﮕﻪ داﺷﺘﻦ ﺧﺎﻧﻮادهام در ﮐﻨﺎر ﻫﻢ، ﻣﯽﺑﺎﺷﻢ. اﯾﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ، ﺑﻬﻤﺮاه ﺗﺮس از ﺑﻪ اﻧﺪازه ﮐﺎﻓﯽ ﺧﻮب ﻧﺒﺎﺷﻢ، ﺑﺮای دﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﻣﺜﻞ ﻣﻦ ﻓﺸﺎر زﯾﺎدی ﺑﻮد. ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ، ﺑﺎ اوﻟﯿﻦ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮاری در ﺳﻦ ﺷﺎﻧﺰده ﺳﺎﻟﮕﯽ، ﻋﻮض ﺷﺪ. ﻫﻤﮥ ﺗﺮسﻫﺎ، ﮐﻤﺮوﯾﯽﻫﺎ و ﺑﯿﻤﺎریﻫﺎ، ﺑﺎ ﻧﻮﺷﯿﺪن وﯾﺴﮑﯽ ﺑﺮای اوﻟﯿﻦ ﺑﺎر ﻧﺎﭘﺪﯾﺪ ﺷﺪ. ﻣﻦ ﻣﺴﺖ ﺷﺪم، ﺑﯿﻬﻮش ﺷﺪم، 1 ﺳﻮزاﻧﻨﺪه ﺑﻮرﺑﻦ

ﺑﺎﻻآوردم، ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﻧﻔﺲ ﻣﯽﮐﺸﯿﺪم، روز ﺑﻌﺪ ﺗﺎ ﺣﺪ ﻣﺮگ ﻣﺮﯾﺾ ﺑﻮدم، وﻟﯽ ﻣﯽ داﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ دوﺑﺎره اﯾﻦ ﮐﺎر را اﻧﺠﺎم ﻣﯽدﻫﻢ. ﺑﺮای اوﻟﯿﻦ ﺑﺎر ﺧﻮد را ﺑﺨﺸﯽ از ﯾﮏ ﮔﺮوه اﺣﺴﺎس ﻣﯽﮐﺮدم. ﺑﺪون اﯾﻨﮑﻪ ﻣﺠﺒﻮر ﺑﺎﺷﻢ ﺑﺮای ﻋﻀﻮﯾﺖ و ﻣﻮاﻓﻘﺖ آﻧﻬﺎ ﯾﮏ اﻧﺴﺎن ﮐﺎﻣﻞ ﺑﺎﺷﻢ.

ﻣﻦ در داﻧﺸﮑﺪه ﺑﻪ ﺗﺤﻘﯿﻖ و ﺑﺮرﺳﯽ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪﻫﺎی درﺳﯽ و اﻧﺠﺎم ﮐﺎرﻫﺎی ﻣﺮﺑﻮط ﺑﻪ وام داﻧﺸﺠﻮﯾﯽ ﻣﺸﻐﻮل ﺑﻮدم. ﮐﻼسﻫﺎ و ﮐﺎر ﻣﺮا آﻧﻘﺪر ﻣﺸﻐﻮل ﻣﯽﮐﺮد ﮐﻪ زﯾﺎد ﻣﺸﺮوب ﻧﻤﯽﺧﻮردم، ﺑﻌﻼوه ﺑﺎ ﭘﺴﺮی ﻧﺎﻣﺰد ﮐﺮدم ﮐﻪ اﻟﮑﻠﯽ ﻧﺒﻮد. اﻣﺎ ﻃﯽ ﺳﺎل آﺧﺮ وﻗﺘﯽ، ﺳﺮوﮐﻠﮥ ﻫﻤﺮاﻫﺎنِ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ دوﺳﺘﻢ ﯾﻌﻨﯽ اﻟﮑﻞ از ﺟﻤﻠﻪ داروﻫﺎ (ﻣﻮادﻣﺨﺪر)، ﭘﯿﺪا ﺷﺪ، راﺑﻄﮥ ﻣﺎ را ﻗﻄﻊ ﺷﺪ. ﻣﻦ ﻫﻤﮥ آﻧﭽﻪ ﮐﻪ در 1 رواﺑﻂ ﺟﻨﺴﯽ، رﻗﺺ راک اﻧﺪرول اواﺧﺮ دﻫﮥ ﺷﺼﺖ و اواﯾﻞ دﻫﻪ ﻫﻔﺘﺎد ﻋﺮﺿﻪ ﻣﯽﺷﺪ و ﺑﺎب ﺑﻮد را اﻧﺠﺎم ﻣﯽدادم. ﭘﺲ از ﮔﺮدﺷﯽ ﮐﻮﺗﺎه در اﻃﺮاف اروﭘﺎ، ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ در ﯾﮑﯽ از ﺷﻬﺮﻫﺎی ﺑﺰرگ، ﺳﮑﻮﻧﺖ ﮐﻨﻢ.

ﺧﻮب، ﻣﻦ ﺗﺎ اﻟﮑﻠﯿﺴﻢ ﮐﺎﻣﻞ ﭘﯿﺶ رﻓﺘﻢ. ﺷﻬﺮﻫﺎی ﺑﺰرگ ﺑﺮای اﻟﮑﻠﯽ ﺑﻮدن ﺟﺎی ﻣﻨﺎﺳﺒﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺗﻮ را ﻧﻤﯽﺷﻨﺎﺳﺪ و ﺗﻮﺟﻬﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﺪارد. ﺧﻮردن ﺳﻪ ﺑﻄﺮی ﻣﺎرﺗﯿﻨﯽ (ﻧﻮﻋﯽ ﻣﺸﺮوب) ﻫﻨﮕﺎم ﺻﺮف ﻧﺎﻫﺎر، ﻣﺸﺮوب ﺧﻮاری ﭘﺲ از ﮐﺎر در ﮔﻮﺷﻪ ﺑﺎر و ﻣﺸﺮوب ﺧﻮاری ﻗﺒﻞ ازﺧﻮاب، ﻋﺎدی ﺑﻮد. آﯾﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﯿﻬﻮش ﻧﻤﯽﺷﻮﻧﺪ؟ ﻫﻤﯿﺸﻪ درﺑﺎره اﯾﻨﮑﻪ ﺑﯿﻬﻮﺷﯽ ﭼﻘﺪر ﺧﻮب و ﻋﺎﻟﯽ اﺳﺖ، ﺷﻮﺧﯽ ﻣﯽﮐﺮدم ﭼﻮن ﻋﻘﯿﺪه داﺷﺘﻢ ﮔﺬﺷﺖ زﻣﺎن را در ﺑﯿﻬﻮﺷﯽ، ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﻤﯽﺷﻮم. ﯾﮏ دﻗﯿﻘﻪ اﯾﻨﺠﺎ ﻫﺴﺘﯽ، ﮐﻤﯽ ﺑﻌﺪ آﻧﺠﺎ ﻫﺴﺘﯽ! وﻗﺘﯽ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻣﯽاﻧﺪازم، ﻣﯽﺑﯿﻨﻢ ﮐﻪ ﺷﻮﺧﯽ ﮐﺮدن و ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ را ﺷﻮﺧﯽ ﮔﺮﻓﺘﻦ، ﺑﻪ ﻣﺤﮑﻢ ﺷﺪنِ اﻧﮑﺎر و ﭘﺎﯾﺪاری آن در ﻣﻦ ﮐﻤﮏ ﮐﺮد. ﮐﺎر دﯾﮕﺮی ﮐﻪ اﻧﺠﺎم دادم، اﻧﺘﺨﺎب ﻫﻤﺮاﻫﺎﻧﯽ ﺑﻮد ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﮐﻤﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ از ﻣﻦ ﻣﺸﺮوب ﻣﯽﺧﻮردﻧﺪ. ﭘﺲ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﻣﺸﮑﻞ آﻧﻬﺎ، اﺷﺎره ﮐﻨﻢ.

وﺟﻮد ﭼﻨﯿﻦ ﻫﻤﺮاﻫﺎﻧﯽ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﺮای اوﻟﯿﻦ ﺑﺎر، ﺑﺎزداﺷﺖ ﺷﻮم. اﮔﺮ وﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﭼﺮاغ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﭘﻠﯿﺲ را دﯾﺪﯾﻢ، راﻧﻨﺪه ﻣﺎﺷﯿﻦ را ﺑﻪ ﮐﻨﺎره ﺟﺎده ﻫﺪاﯾﺖ ﮐﺮده ﺑﻮد: ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺧﻮب ﭘﯿﺶ ﻣﯽرﻓﺖ. اﮔﺮ وﻗﺘﯽ ﮐﻪ راه ﻓﺮار را ﺑﻪ راﻧﻨﺪه ﮔﻔﺘﻢ. او دﻫﺎﻧﺶ را ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮد ﻫﻪ ﭼﯿﺰ ﺧﻮب ﭘﯿﺶ ﻣﯽرﻓﺖ. اﻣﺎ ﻧﻪ. او ﺷﺮوع ﺑﻪ وِر وِر ﮐﺮد، و ﺗﻮﺿﯿﺢ داد ﮐﻪ در ﺣﺎل ﺗﺮک اﺳﺖ. ﻣﻦ ﺗﺒﺮﺋﻪ ﺷﺪم، و ﭘﺲ از آن، ﻫﻤﯿﺸﻪ آن ﺣﺎدﺛﻪ ﺑﺎزداﺷﺖ را ﻧﺎدﯾﺪه ﮔﺮﻓﺘﻢ ﭼﻮن ﺗﻤﺎم اﯾﻦ اﺗﻔﺎق ﺗﻘﺼﯿﺮ او ﺑﻮد. ﻣﻦ ﻧﺎدﯾﺪه ﮔﺮﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﺗﻤﺎم آن روز در ﺣﺎل ﻣﺸﺮوب ﺧﻮاری ﺑﻮدم.

ﯾﮏ روز ﺻﺒﺢ وﻗﺘﯽ ﺳﺮﮐﺎر ﺑﻮدم، از ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن ﺑﺎ ﻣﻦ ﺗﻤﺎس ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ و از ﻣﻦ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺑﻪ آﻧﺠﺎ ﺑﺮوم. ﭘﺪرم ﺷﺼﺖ ﺳﺎﻟﻪ ام درآﻧﺠﺎ دﯾﺪم، ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ اﻟﮑﻠﯿﺴﻢ ﺟﺎﻧﺶ را از دﺳﺖ داده اﺳﺖ. او ﻗﺒﻼً ﻧﯿﺰ ﺑﺎرﻫﺎ در ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن ﺑﺴﺘﺮی ﺷﺪه ﺑﻮد. اﻣﺎ اﯾﻦ ﺑﺎر، ﺑﻪ دﻟﯿﻞ از ﮐﺎر اﻓﺘﺎدن ﮐﺒﺪ و ﮐﻠﯿﻪﻫﺎﯾﺶ ﻣﺎﯾﻌﺎت درﺷﮑﻤﺶ ﺗﻮرم اﯾﺠﺎد ﻧﻤﻮده و دﻓﻊ ﻧﺸﺪه. ﺳﻪ ﻫﻔﺘﻪ آﺧﺮ ﻋﻤﺮش را ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ وﺿﻌﯿﺖ ﮔﺬراﻧﺪ. ﻣﺮگ ﻧﺎﺷﯽ از اﻟﮑﻠﯿﺴﻢ، ﺑﺴﯿﺎر ﺗﺪرﯾﺠﯽ و دردﻧﺎک اﺳﺖ. وﻗﺘﯽ دﯾﺪم ﻣﺮگ او ﺑﺮ اﺛﺮ اﻟﮑﻠﯿﺴﻢ ﺑﻮده، ﻣﺘﻘﺎﻋﺪ ﺷﺪم ﮐﻪ دﯾﮕﺮ ﻫﯿﭻ وﻗﺖ اﻟﮑﻠﯽ ﻧﺨﻮاﻫﻢ ﺷﺪ. درﺑﺎرۀ اﯾﻦ ﺑﯿﻤﺎری، ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﻣﯽداﻧﺴﺘﻢ، آﻧﻘﺪر ﻣﯽداﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﺷﮑﺎر آن ﻧﺸﻮم، ﺟﺴﺪ ﭘﺪر را ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻓﺮﺳﺘﺎدم ﺑﺪون آﻧﮑﻪ ﺧﻮدم در ﻣﺮاﺳﻢ ﺗﺸﯿﯿﻊ ﺟﻨﺎزه او ﺷﺮﮐﺖ ﮐﻨﻢ. ﻣﻦ ﺣﺘﯽ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﻣﺎدر ﺑﺰرگ ﺧﻮدم ﮐﻤﮏ ﮐﻨﻢ ﺗﺎ ﺟﺴﺪ ﺗﻨﻬﺎ ﭘﺴﺮش را ﺑﻪ ﺧﺎک ﺑﺴﭙﺎرد،زﯾﺮا در آن ﻫﻨﮕﺎم ، ﺑﻪ ﺷﺪت درﮔﯿﺮ اﻣﻮر ﺟﻨﺴﯽ و اﻟﮑﻞ ﺷﺪه ﺑﻮدم.

ﻣﻦ ﺑﻪ واﺳﻄﻪ آن راﺑﻄﻪﻫﺎ، روﺣﯿﻪ ﺑﺴﯿﺎر ﺿﻌﯿﻔﯽ داﺷﺘﻪ و ﺑﺴﯿﺎر دﻟﺴﺮد ﺷﺪه ﺑﻮدم. ﺑﺮای اوﻟﯿﻦ ﺑﺎر ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ راﻧﻨﺪﮔﯽ درﺣﺎل ﻣﺴﺘﯽ، ﺑﺎزداﺷﺖ ﺷﺪم. از ﻋﻤﻞ ﺧﻮد ﺑﺴﯿﺎروﺣﺸﺖ ﮐﺮدم ، ﻣﻤﮑﻦ ﺑﻮد ﮐﺴﯽ را ﺑﮑﺸﻢ. ﭼﻮن در ﺑﯿﻬﻮﺷﯽ ﮐﺎﻣﻞ راﻧﻨﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐﺮدم، ﮔﻮاﻫﯿﻨﺎﻣﻪ راﻧﻨﺪﮔﯿﻢ ﺗﻮﺳﻂ ﭘﻠﯿﺲ ﮔﺸﺘﯽ ﺗﻮﻗﯿﻒ ﺷﺪ. ﻗﺴﻢ ﺧﻮردم ﮐﻪ اﯾﻦ اﺗﻔﺎق ﻫﺮﮔﺰ ﺗﮑﺮار ﻧﺸﻮد. ﺳﻪ ﻣﺎ ﺑﻌﺪ دوﺑﺎره ﻫﻤﯿﻦ اﺗﻔﺎق اﻓﺘﺎد. ﭼﯿﺰی ﮐﻪ ﻣﻦ در آن

زﻣﺎن ﻧﻤﯽداﻧﺴﺘﻢ اﯾﻦ ﺑﻮد ﮐﻪ وﻗﺘﯽ اﻟﮑﻞ ﻣﯽﺧﻮرم، ﻗﺪرﺗﯽ ﺑﺮای ﮐﻨﺘﺮل ﻣﻘﺪار ﻣﺸﺮوب ﺧﻮردن و ﯾﺎ ﺑﺎ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﻣﯿﺨﻮرم ﻧﺪاﺷﺘﻢ. ﻫﻤﮥ ﻧﯿﺎت و روﯾﺎﻫﺎی ﺧﻮب در اﻓﮑﺎرﻣﺴﺘﯽ ﻏﺮق ﻣﯽﺷﺪﻧﺪ.
ﺑﻪ ﯾﺎد دارم ، ﻫﻤﯿﺸﻪ در ﻣﻮرد اﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮع ﮐﻪ اﮐﺜﺮ اﻓﺮاد در ﻃﻮل زﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮد ﺣﺘﯽ ﯾﮑﺒﺎر ﻫﻢ ﺑﻪ زﻧﺪان ﻧﻤﯽروﻧﺪ، ﺷﻮﺧﯽ ﻣﯽﮐﺮدم، و ﺣﺎﻻ زﻧﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻣﻦ ﺳﻪ ﺑﺎر ﺑﺎزداﺷﺖ ﺷﺪه ﺑﻮد. اﻣﺎ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻫﺮﮔﺰ زﻧﺪﮔﯽ ﺳﺨﺘﯽ را ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻧﮑﺮده ام و ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﺷﺐ را در زﻧﺪان ﺳﭙﺮی ﻧﮑﺮده ﺑﻮدم. ﭘﺲ ازآن ﺑﺎ آﻗﺎی راﻧﮓ ﻫﻤﺴﺮآﯾﻨﺪه ﺧﻮدﻣﻼﻗﺎت ﮐﺮدم، و ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﻋﻮض ﺷﺪ. ﺷﺐ ﻋﺮوﺳﯿﻢ را در زﻧﺪان ﺑﻮدم. وﺑﺎزﻫﻢ ﻫﻤﭽﻮن ﮔﺬﺷﺘﻪ در اﯾﻦ اﺗﻔﺎق ﻫﻢ ﻣﻦ ﻣﻘﺼﺮﻧﺒﻮدم. ﻣﺎ ﻫﻨﻮز در ﻟﺒﺎس ﻋﺮوﺳﯽ ﺑﻮدﯾﻢ. اﮔﺮ ﭘﺲ از رﺳﯿﺪن ﭘﻠﯿﺲ، او (ﺷﻮﻫﺮم) دﻫﺎﻧﺶ را ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮد، ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺧﻮب ﭘﯿﺶ ﻣﯽرﻓﺖ. ﻣﻦ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ آﻧﻬﺎ را ﻣﺘﻘﺎﻋﺪ ﮐﻨﻢ، ﺑﺪﻟﯿﻞ ﮔﻢ ﺷﺪن ﭘﻮل ﻋﺮوﺳﯽ ﻣﺎ ، ﺷﻮﻫﺮم ﺑﻪ ﭘﯿﺸﺨﺪﻣﺖ آﺳﯿﺐ ﮐﻪ، 1 رﺳﺎﻧﺪه. درﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ، ﺷﻮﻫﺮم ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮد، ﭘﯿﺸﺨﺪﻣﺖ ﻣﺎری ﺟﻮآﻧﺎﯾﯽ ﻣﺎﻣﯿﺨﻮاﺳﺘﯿﻢ دود ﮐﻨﯿﻢ، رادزدﯾﺪه اﺳﺖ. و در واﻗﻌﯿﺖ ، ﻣﻦ ﺑﻪ ﻋﻠﺖ ﻣﺴﺘﯽ زﯾﺎد، آن را ﮔﻢ ﮐﺮده ﺑﻮدم.
ﻃﯽ ﺑﺎزﺟﻮﯾﯽ از ﭘﯿﺸﺨﺪﻣﺖ در رﺳﺘﻮران، ﻫﻤﺴﺮم ﺑﺸﺪت ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ ﺷﺪ و اﻓﺴﺮ ﭘﻠﯿﺲ اﺟﺒﺎراً او را داﺧﻞ اﺗﻮﻣﺒﯿﻞ ﮔﺸﺘﯽ ﻣﺤﺒﻮس ﻧﻤﻮد و وﻗﺘﯽ ﺳﻌﯽ ﻣﯽﮐﺮد از ﭘﻨﺠﺮه ﻋﻘﺐ اﺗﻮﻣﺒﯿﻞ ﺧﻮد را ﺑﻪ ﺑﯿﺮون ﭘﺮت ﮐﻨﺪ، ﭘﻠﯿﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ و او را ﺗﻮﻗﯿﻒ ﮐﺮد. ﺳﭙﺲ ﭘﻠﯿﺲ دوم وارد ﻋﻤﻞ ﺷﺪ، ﺑﻪ او اﻟﺘﻤﺎس ﮐﺮدم، اﻣﺎ آﻧﻬﺎ ﻫﻢ ﻋﺮوس و ﻫﻢ داﻣﺎد را ﺑﻪ زﻧﺪان ﺑﺮدﻧﺪ. وﻗﺘﯽ، آﻧﻬﺎ از وﺳﺎﯾﻞ ﻣﻦ ﻓﻬﺮﺳﺖ ﺗﻬﯿﻪ ﻣﯽﮐﺮدﻧﺪ، ﺳﯿﮕﺎریﻫﺎی ﻣﺎری ﺟﻮآﻧﺎ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮم ﺗﺼﻮر ﻣﯽﮐﺮد دزدﯾﺪه ﺷﺪه، ﺗﻮﺳﻂ ﭘﻠﯿﺲ در دﻓﺘﺮم ﭘﯿﺪا ﺷﺪ. ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺳﻪ ﺟﺮﻣﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﺗﮑﺐ ﺷﺪه ﺑﻮدم، از ﺟﻤﻠﻪ ﻣﺴﺘﯽ و ﺑﯽﻧﻈﻤﯽ ﺑﺎزداﺷﺖ ﺷﺪم، اﻣﺎ همه اﯾﻦ اﺗﻔﺎﻗﺎت ﺗﻘﺼﯿﺮ ﺷﻮﻫﺮم ﺑﻮد. اﯾﻦ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﻋﻤﻼً ﻫﯿﭻ رﺑﻄﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺪاﺷﺖ، او ﻣﺸﮑﻞ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮاری داﺷﺖ.
ﺗﻘﺮﯾﺒﺎً ﺑﻪ ﻣﺪت ﻫﻔﺖ ﺳﺎل در آن زﻧﺪﮔﯽ ﻧﺎﺷﺎﯾﺴﺖ ﻣﺎﻧﺪم و ﺑﻪ ﻣﺸﮑﻞ او ﺗﻮﺟﻪ داﺷﺘﻢ. در اواﺧﺮ آن ﻣﺪت، ﺗﻼشﻫﺎی ﺑﯽﻓﺎﯾﺪهای ﮐﺮدم ﺗﺎ ﺑﺮای او اﻟﮕﻮی ﻣﻨﺎﺳﺒﯽ ﺗﻨﻈﯿﻢ ﮐﻨﻢ (او ﻫﻤﯿﺸﻪ از وُدﮐﺎی ﻣﻦ ﻣﯽﺧﻮرد)، ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ ﺑﻪ او ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ دﯾﮕﺮ ﻫﯿﭻ ﻣﺸﺮوب اﻟﮑﻠﯽ ﻧﺒﺎﯾﺪ در ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺷﺪ. ﺑﺎ ﺧﻮد ﻓﮑﺮ ﮐﺮدم ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ اﯾﻨﮑﻪ او ﻣﺸﮑﻞ دارد، ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﺎﯾﺪ از ﻧﻮﺷﯿﺪن ﯾﮏ ﮐﻮﮐﺘﻞ در ﻫﻨﮕﺎم ﺑﺮﮔﺸﺖ از ﮐﺎر ﭘﺲ از ﯾﮏ روز ﭘﺮﺗﻨﺶ در دﻓﺘﺮ، ﻣﺤﺮوم ﺷﻮم. ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ از آن ﭘﺲ وُدﮐﺎی ﺧﻮدم را در اﺗﺎق ﺧﻮاب ﭘﻨﻬﺎن ﮐﺮدم. و ﺑﺎز ﻫﻢ ﻣﺸﮑﻠﯽ در اﯾﻦ ﮐﺎر ﻧﻤﯽدﯾﺪم. (ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯽﮐﺮدم ﮐﺎر اﺷﺘﺒﺎﻫﯽ ﺑﺎﺷﺪ) ﻣﺸﮑﻞ ﻣﻦ، او ﺑﻮد.
ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﭘﺲ از ﻃﻼق، در ﺷﻐﻠﻢ ارﺗﻘﺎء ﭘﯿﺪا ﮐﺮدم (ﺑﻠﻪ، زﻧﺪﮔﯽ ﮐﺎری ﻣﻦ ﻫﻨﻮز در ﺣﺎل ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ ﺑﻮد) ﺣﺎﻻ دﯾﮕﺮ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﻮدم ﮐﻪ ﻣﺸﮑﻼﺗﻢ ﺗﻤﺎم ﺷﺪه، ﻏﯿﺮ از ﻣﺸﮑﻼﺗﯽ ﮐﻪ ﺧﻮدم ﺑﺮای ﺧﻮدم ﺑﻪ وﺟﻮد آورده ﺑﻮدم. وﻗﺘﯽ در ﻣﮑﺎﻧﯽ ﺟﺪﯾﺪ، ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻮدم،
ﻣﺸﺮوب ﺧﻮارﯾﻢ واﻗﻌﺎً اﻓﺰاﯾﺶ ﭘﯿﺪا ﻣﯽﮐﺮد. دﯾﮕﺮ ﻣﺠﺒﻮر ﻧﺒﻮدم اﻟﮕﻮی ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺎﺷﻢ. ﺑﺮای اوﻟﯿﻦ ﺑﺎر ﻓﻬﻤﯿﺪم ﮐﻪ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮارﯾﻢ ﮐﻤﯽ ﻏﯿﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﮐﻨﺘﺮل اﺳﺖ، اﻣﺎ ﻣﯽداﻧﻢ ﮐﻪ اﮔﺮ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﻓﺸﺎر و اﺳﺘﺮس ﻣﺮا داﺷﺘﯿﺪ، ﻣﺸﺮوب ﻣﯽﺧﻮردﯾﺪ: ﻃﻼق، ﺧﺎﻧﻪ ﺟﺪﯾﺪ، ﺷﻐﻞ ﺟﺪﯾﺪ. ﻫﯿﭻ ﮐﺲ را ﻧﻤﯽﺷﻨﺎﺧﺘﻢ از ﺑﯿﻤﺎری ﭘﯿﺸﺮوﻧﺪهای ﮐﻪ داﺷﺖ ﻣﺮا از ﺑﯿﻦ ﻣﯽﺑﺮد، ﺑﯽاﻃﻼع ﺑﻮدم.
ﺑﺎﻻﺧﺮه، ﭼﻨﺪ دوﺳﺖ ﭘﯿﺪا ﮐﺮدم ﮐﻪ درﺳﺖ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺧﻮدم، ﻣﺸﺮوب ﻣﯽﺧﻮردﻧﺪ. ﻣﺎ روش ﻣﺸﺮوب ﺧﻮاری ﺧﻮد را ﺗﻐﯿﯿﺮ داده و ﺑﻪ ﺳﻔﺮﻫﺎی ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮی و ﺗﻔﺮﯾﺤﺎت دﯾﮕﺮ، ﻣﺒﺪل ﮐﺮدﯾﻢ، اﻣﺎ اﯾﻦ ﮐﺎرﻫﺎ در واﻗﻊ ﻓﻘﻂ ﺑﻬﺎﻧﻪای ﺑﺮای ﻋﯿﺎﺷﯽ و ﻣﺸﺮوب ﺧﻮاری در ﻃﻮل ﻫﻔﺘﻪ ﺑﻮد و ﻣﺎ ﺑﺪﯾﻦ وﺳﯿﻠﻪ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮردن را ﭘﻨﻬﺎن ﻣﯽﮐﺮدﯾﻢ. ﯾﮏ روز ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺧﻮردن ﻣﺸﺮوب، ﺗﺤﺖ ﻋﻨﻮان ﺷﺮﮐﺖ در ﻣﺴﺎﺑﻘﺎت ﺳﺎﻓﺖ ﺑﺎل(ﻧﻮﻋﯽ ﺑﯿﺲ ﺑﺎل)، ﺑﯿﺮون رﻓﺘﻪ ﺑﻮدﯾﻢ ﺣﯿﻦ راﻧﻨﺪﮔﯽ ﺑﺎ ﭘﯿﺮ زﻧﯽ ﺗﺼﺎدف ﮐﺮدم، اﻟﺒﺘﻪ ﺗﻘﺼﯿﺮ ﻣﻦ ﻧﺒﻮد، او ﻧﺎﮔﻬﺎن ﺟﻠﻮی ﻣﻦ ﻇﺎﻫﺮ ﺷﺪ. اﯾﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﮐﻪ آن ﺗﺼﺎدف درﻫﻨﮕﺎم ﻏﺮوب (ﺗﺎرﯾﮏ روﺷﻦ) رخ داد و ﻣﻦ از ﺳﺎﻋﺖ ده ﺻﺒﺢ در ﺣﺎل ﻣﺸﺮوب ﺧﻮاری ﺑﻮدم ﻫﯿﭻ رﺑﻄﯽ ﺑﻪ
ﻣﻦ ﻧﺪاﺷﺖ. اﻟﮑﻠﯿﺴﻢ ﻣﺮا ﭼﻨﺎن ﺑﻪ اﻋﻤﺎق اﻧﮑﺎر و اوج ﺧﻮدﺑﯿﻨﯽ و ﺗﮑﺒﺮ ﺑﺮده ﺑﻮد ﮐﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﭘﻠﯿﺲ ﺷﺪم ﭼﻮن ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮدم، آﻧﻬﺎ ﻫﻢ ﻣﯽداﻧﻨﺪ ، اﯾﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺗﻘﺼﯿﺮ او ﺑﻮده اﺳﺖ. ﺧﻮب، ﻃﻮﻟﯽ ﻧﮑﺸﯿﺪ ،و آﻧﻬﺎ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ را ﻓﻬﻤﯿﺪﻧﺪ. ﯾﮑﺒﺎر دﯾﮕﺮ ﻣﺮا از ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺑﯿﺮون آورﻧﺪ، دﺳﺘﻬﺎﯾﻢ را ﭘﺸﺖ ﮐﻤﺮم زدﻧﺪ و ﻣﺮا ﺑﻪ زﻧﺪان ﺑﺮدﻧﺪ. اﻣﺎ اﯾﻦ ﺗﻘﺼﯿﺮ ﻣﻦ ﻧﺒﻮد. ﺑﺎ ﺧﻮد ﮔﻔﺘﻢ: زﻧﯿﮑﮥ ﭘﯿﺮ ﺣﺘﯽ ﻧﺒﺎﯾﺪ در ﺟﺎده راه ﺑﺮود. او ﻣﺸﮑﻞ ﻣﻦ، ﺑﻮد.
ﻗﺎﺿﯽ ﺣﮑﻢ داد ﺗﺎ ﺷﺶ ﻣﺎه در اﻧﺠﻤﻦ اﻟﮑﻠﯽﻫﺎی ﮔﻤﻨﺎم ﺑﺎﺷﻢ، و ﻣﻦ ﺳﺨﺖ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪم، (اﺣﺴﺎس ﺑﯽﺣﺮﻣﺘﯽ و ﺑﯽﻋﺪاﻟﺘﯽ ﻣﯽﮐﺮدم). ﺗﺎ آن وﻗﺖ، 5 ﺑﺎر ﺑﺎزداﺷﺖ ﺷﺪه ﺑﻮدم، اﻣﺎ ﻫﻤﻪ اﯾﻨﻬﺎ را ﯾﮏ ﺑﺎزی ﺳﺨﺖ ﻣﯽدﯾﺪم، ﻧﻪ اﯾﻨﮑﻪ ﺧﻮد را اﻟﮑﯽ ﺑﺪاﻧﻢ. آﯾﺎ ﺗﻔﺎوﺗﯽ وﺟﻮد ﻧﺪارد؟ ﭘﺲ ﺑﻪ ﻧﺎﭼﺎر در آن ﺟﻠﺴﺎت اﺣﻤﻘﺎﻧﻪ ﺷﺮﮐﺖ ﮐﺮده و ﺧﻮد را اﻟﮑﻠﯽ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻧﻤﻮدم. ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ وﺟﻪ اﻟﮑﻠﯽ ﻧﺒﻮدم. ﻣﻦ ﺷﻐﻠﯽ ﺑﺎ درآﻣﺪ ﺷﺶ رﻗﻤﯽ داﺷﺘﻪ و ﺻﺎﺣﺐ ﺧﺎﻧﻪ و ﺗﻠﻔﻦ ﻫﻤﺮاه ﺑﻮدم. ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺧﺪا، ﺑﻪ ﻧﯿﺎزﻣﻨﺪان ﮐﻤﮏ ﻣﯽﮐﺮدم. ﻫﻤﻪ ﻣﯽداﻧﻨﺪ ﯾﮏ اﻟﮑﻠﯽ، ﯾﺎ ﺣﺪاﻗﻞ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﺠﺒﻮر اﺳﺖ ﺑﻪ A.A ﺑﺮود، آدم وﻟﮕﺮد و ﻣﻔﺖ ﺧﻮر ﭘﺴﺘﯽ اﺳﺖ، ﺑﺎ ﯾﮏ ﺑﺎراﻧﯽ ﮐﺜﯿﻒ ﺑﻪ ﺗﻦ و ﻫﻤﯿﺸﻪ ﯾﮏ ﺑﻄﺮی ﻗﻬﻮه-ای رﻧﮓ ﺑﻪ ﻫﻤﺮاﻫﺶ. ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ وﻗﺘﯽ ﺑﺨﺸﯽ از ﻓﺼﻞ ﭘﻨﺠﻢ ﮐﺘﺎب ﺑﺰرگ را ﻣﯽ ﺧﻮاﻧﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ: اﮔﺮ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪاﯾﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ آﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﻣﺎ دارﯾﻢ ﺑﺮﺳﯿﺪ و ﺑﺮای ﺑﺪﺳﺖ آوردﻧﺶ از ﻫﯿﭻ ﮐﻮﺷﺸﯽ ﻓﺮوﮔﺬاری ﻧﻤﯽﮐﻨﯿﺪ، ﮔﻮشﻫﺎی ﻣﻦ ﮐَﺮ ﻣﯽﺷﺪ. آﻧﻬﺎ ﺑﯿﻤﺎری اﻟﮑﻠﯿﺴﻢ داﺷﺘﻨﺪ، وﻟﯽ ﻣﻦ ﻣﯽﺧﻮاﺳﺘﻢ اﻟﮑﻠﯽ ﺑﺎﺷﻢ.
و ﺑﺎﻻﺧﺮه، آﻧﻘﺪر ﺷﻤﺎ در ﺟﻠﺴﺎت اﻟﮑﻠﯽﻫﺎی ﮔﻤﻨﺎم درﺑﺎرۀ اﺣﺴﺎﺳﺎﺗﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻫﻢ داﺷﺘﻢ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮدﯾﺪ ﺗﺎ دﯾﮕﺮ ﻧﺘﻮاﻧﺴﺘﻢ ﮔﻮشﻫﺎﯾﻢ را ﺑﺒﻨﺪم. ﻣﻦ ﻣﯽﺷﻨﯿﺪم زﻧﺎن، درﺑﺎرۀ ﮐﺎرﻫﺎﯾﯽ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽﮐﺮدﻧﺪ ﮐﻪ در ﻫﻨﮕﺎم ﻣﺸﺮوب ﺧﻮاری اﻧﺠﺎم داده ﺑﻮدﻧﺪ و اﮐﻨﻮن آن زﻧﺎن ﻣﻮﻓﻖ و زﯾﺒﺎ ﺑﻬﺒﻮد ، ﭘﯿﺪا ﮐﺮده ﺑﻮدﻧﺪ، وﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮدم ﻣﻦ ﻫﻢ آن ﮐﺎر را اﻧﺠﺎم دادهام ﯾﺎ ﺑﺪﺗﺮ از آن را اﻧﺠﺎم دادهام! ﺳﭙﺲ ﻣﻌﺠﺰاﺗﯽ را دﯾﺪم ﮐﻪ ﻓﻘﻂ در
AAاﺗﻔﺎق ﻣﯽاﻓﺘﺪ. آدمﻫﺎﯾﯽ ﺑﺴﯿﺎر ﺑﯿﻤﺎر و ﺧﺴﺘﻪ ﮐﻪ در راﻫﺮوﻫﺎ ﻣﯽﺧﺰﻧﺪ، اﻣﺎ ﻫﻤﯿﻦ آدﻣﻬﺎ در ﭼﻨﺪ ﻫﻔﺘﻪ اول ﺟﻠﺴﺎت دوﺑﺎره ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺧﻮد را ﺑﻪ دﺳﺖ ﻣﯽآورﻧﺪ و دﯾﮕﺮ ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﻣﺸﺮوب ﻧﻤﯽﺧﻮرﻧﺪ، ﺷﻐﻠﯽ ﺑﻪ دﺳﺖ ﻣﯽآورﻧﺪ ودوﺳﺘﺎﻧﯽ ﭘﯿﺪا ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ واﻗﻌﺎً ﻣﺮاﻗﺐ آﻧﻬﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ. وﭘﺲ از آن درزﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮد ﺧﺪاﯾﯽ را ﭘﯿﺪا ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ. اﻣﺎ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺑﺨﺶ در A.A ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﺑﺨﻮاﻫﻢ اﯾﻦ ﻫﻮﺷﯿﺎری را اﻣﺘﺤﺎن ﮐﻨﻢ، ﺧﻨﺪه ﺑﻮد، ﺧﻮﺷﯽ ﻣﻄﻠﻖ ﺧﻨﺪه ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ از اﻟﮑﻠﯽﻫﺎی ﻫﻮﺷﯿﺎر ﺷﻨﯿﺪم.

ﺑﺎ اﯾﻨﺤﺎل، ﻓﮑﺮ ﻫﻮﺷﯿﺎر ﺷﺪن، ﻣﺮا وﺣﺸﺘﺰده ﻣﯽﮐﺮد. ﻣﻦ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺑﻪ زﻧﯽ ﺷﺪه ﺑﻮدم ﮐﻪ از آن ﺗﻨﻔﺮ داﺷﺘﻢ، ﯾﮏ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮار ﻫﺮ روزی، وﺳﻮاﺳﯽ و ﻋﻘﺪهای، ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻧﮕﺮان ﺗﻤﺎم ﺷﺪن اﻟﮑﻞ ﺑﻮد. ﻓﮑﺮی ﺑﺮای ﮐﻤﺘﺮ ﻧﻮﺷﯿﺪن ﻧﻤﻮدم، ﻣﺜﻞ اﯾﻦ اﯾﻦ ﻓﮑﺮ: ﺗﺎ ﻇﻬﺮ، ﯾﮑﺒﺎر ﻣﺸﺮوب ﺑﺨﻮرم و اداره را زودﺗﺮ ﺗﺮک ﮐﻨﻢ. ﯾﺎ ﺑﻪ ﺧﻮدم ﻗﻮل ﻣﯽدادم آن ﺷﺐ ﻣﺸﺮوب ﻧﺨﻮرم اﻣﺎ ﺑﺎز ﻫﻢ ﺧﻮد را ﺟﻠﻮی ﯾﺨﭽﺎل ﻣﯽدﯾﺪم در ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺟﺎم ﻧﻮﺷﯿﺪﻧﯽ در دﺳﺘﻢ ﺑﻮد، و دوﺑﺎره ﺑﻪ ﺧﻮدم ﻗﻮل ﻣﯽدادم: از ﻓﺮدا ﻣﺸﺮوب ﻧﺨﻮاﻫﻢ ﺧﻮرد. اﺻﻼً ﻧﻤﯽداﻧﺴﺘﻢ ﻫﻮﺷﯿﺎری ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺣﺴﯽ اﺳﺖ، از آن ﻧﻔﺮت داﺷﺘﻢ. و ﻧﻤﯽ-ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ زﻧﺪﮔﯽ را ﺑﺪون اﻟﮑﻞ ﺗﺼﻮر ﮐﻨﻢ. ﻣﻦ ﺑﻪ آن ﻧﻘﻄﻪ ﺷﺮوع وﺣﺸﺘﻨﺎﮐﯽ رﺳﯿﺪه ﺑﻮدم ﮐﻪ دﯾﮕﺮ ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﻣﺸﺮوب ﺑﺨﻮرم اﻣﺎ ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﻣﺸﺮوب ﻫﻢ ﻧﺨﻮرم. ﺗﻘﺮﯾﺒﺎً ﺑﻪ ﻣﺪت ﺑﯿﺴﺖ و ﺳﻪ ﺳﺎل زﻧﺪﮔﯿﻢ، ﻫﺮ روز ﮐﺎری اﻧﺠﺎم داده ﺑﻮدم ﺗﺎ واﻗﻌﯿﺖ را ﺗﺎ ﺣﺪّی ﺗﻐﯿﯿﺮ دﻫﻢ و اﻣﺎ اﮐﻨﻮن ﺑﺎﯾﺪ دﯾﮕﺮ اﯾﻦ ﻫﻮﺷﯿﺎری را ﻧﯿﺰ اﻣﺘﺤﺎن ﻣﯽﮐﺮدم.
ﭘﯿﺶ از اﯾﻦ، از ﻫﻮﺷﯿﺎر ﺷﺪن ﺑﺮﺧﯽ از ﻣﺮدم ﻗﺒﻞ از ﺗﻌﻄﯿﻼت ﺗﻌﺠﺐ ﻣﯽﮐﺮدم. ﻣﻦ ﺣﺘﯽ ﺑﻪ آن ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ. در ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ آﺧﺮ ﻣﻦ ﻗﺴﻢ 1 ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺑﻌﺪ از ﺳﻮﭘﺮ ﺑﺎول ﺧﻮردم ﮐﻪ ﻣﺴﺖ ﻧﺸﻮم. اﻣﺎ وﻗﺘﯽ اﻟﮑﻞ ﺧﻮردم، ﺗﻮاﻧﺎﯾﯽ ﺧﻮد را در ﮐﻨﺘﺮل ﻣﻘﺪار ﻧﻮﺷﯿﺪن از دﺳﺖ دادم و ﺳﻮﭘﺮ ﺑﺎول آن ﺳﺎل ﺑﺮاﯾﻢ ﻓﺮﻗﯽ ﺑﺎ ﺳﺎﻟﻬﺎی دﯾﮕﺮ ﻧﺪاﺷﺖ. ﻣﻦ ﺑﺠﺎی رﺧﺖﺧﻮاب ﺧﻮدم در رﺧﺖﺧﻮاب دﯾﮕﺮی ﺧﻮاﺑﯿﺪم و ﺗﻤﺎم روز ﺑﻌﺪ، ﺳﺮﮐﺎر ﺑﻪ ﺣﺪ ﻣﺮگ ﻣﺮﯾﺾ ﺑﻮدم. آن ﻫﻔﺘﻪ ﻗﺮار ﺑﻮد ﺑﻪ ﻣﺴﺎﺑﻘﻪ ﻫﺎﮐﯽ ﺑﺮوم. اﯾﻦ ﻣﺴﺎﺑﻘﻪ ﻣﺮﺑﻮط ﺑﻪ ﮐﺎر ﺑﻮد، ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ ﺳﻌﯽ ﮐﺮدم ﻣﺸﺮوب ﺧﻮاری را ﮐﻨﺘﺮل ﮐﻨﻢ و ﻓﻘﻂ دو ﺟﺎم ﺑﺰرگ آﺑﺠﻮ ﺧﻮردم ﮐﻪ ﺑﺮ ﻣﻦ، ﻫﯿﭻ ﺗﺄﺛﯿﺮی ﻧﺪاﺷﺖ و ﺑﺮاﯾﻢ، ﺷﺮوع ﺑﯿﺪاری روﺣﺎﻧﯽ ﺑﻮد.
ﻧﺎاﻣﯿﺪ و ﻧﮕﺮان، ﺑﻪ اﯾﻦ واﻗﻌﯿﺖ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮدم ﮐﻪ دو ﺟﺎم ﺑﺰرگ آﺑﺠﻮ، ﻫﯿﭻ آراﻣﺸﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺪاد، ﺻﺪاﯾﯽ از دروﻧﻢ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﭘﺲ ﭼﺮا دردﺳﺮ؟ و ﻣﯽداﻧﻢ ﮐﻪ آن ﻧﺪای دروﻧﯽ ﻣﺘﻌﻠﻖ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺒﻮد. در آن ﻟﺤﻈﻪ درﯾﺎﻓﺘﻢ ﻣﻨﻈﻮر ﮐﺘﺎب ﺑﺰرگ از وﺳﻮاس روﺣﯽ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮارن ﻏﯿﺮ ﻋﺎدی ﭼﯿﺴﺖ. آﻧﻬﺎ ﺳﻌﯽ دارﻧﺪ، ﺑﻪ ﻧﻮﻋﯽ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮردن را، ﯾﮏ روزی ﮐﻨﺘﺮل ﮐﺮده و از آن ﻟﺬت ﺑﺒﺮﻧﺪ. در ﺳﻮﭘﺮ ﺑﺎول، وﻗﺘﯽ از ﻣﺸﺮوب ﺧﻮارﯾﻢ ﻟﺬت ﺑﺮدم، ﮐﻨﺘﺮل ﻧﻮﺷﯿﺪن از دﺳﺘﻢ ﺧﺎرج ﺷﺪ و ﻫﻨﮕﺎم ﻣﺴﺎﺑﻘﻪ ﻫﺎﮐﯽ، وﻗﺘﯽ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮردن را ﮐﻨﺘﺮل ﮐﺮدم، ﻧﺘﻮاﻧﺴﺘﻢ از آن ﻟﺬت ﺑﺒﺮم. دﯾﮕﺮ ﻫﯿﭻ اﻧﮑﺎری وﺟﻮد ﻧﺪاﺷﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ اﻟﮑﻠﯽ ﻫﺴﺘﻢ.
ﺷﺐ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺟﻠﺴﻪ اﻟﮑﻠﯽﻫﺎی ﮔﻤﻨﺎم رﻓﺘﻢ، و ﻣﯽداﻧﺴﺘﻢ، ﭼﯿﺰی را ﻣﯽﺧﻮاﻫﻢ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ دارﯾﺪ. ﻣﺎﻧﻨﺪ ﭘﻨﺞ ﻣﺎه ﮔﺬﺷﺘﻪ، روی ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻓﻠﺰی ﺳﺮدی ﻧﺸﺴﺘﻢ و ﻗﺪم اول را، ﮐﻪ ﺑﻪ دﯾﻮار ﻧﺼﺐ ﺷﺪه ﺑﻮد، ﺑﺮای ﺻﺪﻣﯿﻦ ﺑﺎر ﺧﻮاﻧﺪم. اﻣﺎ اﯾﻦ ﺑﺎر ﺑﺎ ﺗﻤﺎم وﺟﻮد از ﺧﺪاوﻧﺪ ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﺗﺎ ﮐﻤﮑﻢ ﮐﻨﺪ و ﻧﺎﮔﻬﺎن اﺗﻔﺎق ﻋﺠﯿﺒﯽ رخ داد. اﺣﺴﺎس ﺧﺎﺻﯽ داﺷﺘﻢ. ﻣﻮﺟﯽ ازﯾﮏ اﻧﺮژی ﺷﮕﻔﺖ اﻧﮕﯿﺰ، ﻣﺮا ﻓﺮا ﮔﺮﻓﺖ. و ﻣﻦ در آن اﺗﺎق ﮐﻮﭼﮏ و ﺗﯿﺮه رﻧﮓ ﺣﻀﻮر ﺧﺪاوﻧﺪ را ﺣﺲ ﮐﺮدم. آن ﺷﺐ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ رﻓﺘﻢ و ﺑﺮای اوﻟﯿﻦ ﺑﺎر ﭘﺲ از ﺳﺎﻟﻬﺎ، دﯾﮕﺮ ﻣﺠﺒﻮر ﻧﺒﻮدم ﮔﻨﺠﻪ را ﺑﺎز ﮐﻨﻢ ﺗﺎ ﻧﯿﻢ ﮔﺎﻟﻦ وُدﮐﺎ را ﺑﺮدارم. ﻧﻪ آن ﺷﺐ و ﻧﻪ ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﭘﺲ از آن ﻣﺸﺮوب ﻧﺨﻮردم. ﺧﺪاوﻧﺪ، ﺳﻼﻣﺖ ﻋﻘﻞ را ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺎزﮔﺮداﻧﺪ و در ﻫﻤﺎن ﻟﺤﻈﻪ ﮐﻪ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪم و ﺿﻌﻒ ﺧﻮد ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ اﻟﮑﻞ و ﻏﯿﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﮐﻨﺘﺮل ﺑﻮدن زﻧﺪﮔﯿﻢ را ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻢ، ﻗﺪم دوم را ﺑﺮداﺷﺘﻢ.
ﻫﺮ روزﺣﺪاﻗﻞ ﯾﮑﺒﺎر در ﺟﻠﺴﻪ ﺣﻀﻮر ﻣﯽﯾﺎﻓﺘﻢ، زﯾﺮﺳﯿﮕﺎریﻫﺎ راﺧﺎﻟﯽ ﻣﯽﮐﺮدم، ﻇﺮف ﻗﻬﻮه را ﻣﯽﺷﺴﺘﻢ و روزی ﮐﻪ ﭼﯿﭗ ﺳﯽ روزهام را ﮔﺮﻓﺘﻢ، ﯾﮑﯽ از دوﺳﺘﺎن ﻣﺮا ﺑﻪ ﺟﻠﺴﻪ ﻏﯿﺮ رﺳﻤﯽ A.A ﺑﺮد. از دﯾﺪن 2000 اﻟﮑﻠﯽ ﻫﻮﺷﯿﺎر دﯾﮕﺮ ﮐﻪ دﺳﺖ در دﺳﺖ ﻫﻢ داده ﺑﻮدﻧﺪ و دﻋﺎی ﭘﺎﯾﺎﻧﯽ را ﺑﺎ ﻫﻢ ﻣﯽﺧﻮاﻧﺪﻧﺪ، ﺣﯿﺮت زده ﺷﺪم و ﻣﻦ ﺑﯿﺶ از آﻧﮑﻪ ﺧﻮد زﻧﺪﮔﯽ را ﺑﺨﻮاﻫﻢ، ﻣﯽﺧﻮاﺳﺘﻢ ﻫﻮﺷﯿﺎر ﺑﻤﺎﻧﻢ. ﺑﻪ ﺧﺪاوﻧﺪ ﮔﻔﺘﻢ : اﮔﺮ ﺧﺎﻧﻪ، ﺷﻐﻞ و ﯾﺎ ﻫﺮ ﭼﯿﺰ دﯾﮕﺮی ﻣﺎﻧﻨﺪ اﯾﻨﻬﺎ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻊ از ﻫﻮﺷﯿﺎر ﻣﺎﻧﺪﻧﻢ ﻣﯽﺷﻮد را از ﻣﻦ ﺑﮕﯿﺮد. آن روز، دو ﭼﯿﺰ ﯾﺎد ﮔﺮﻓﺘﻢ: ﻣﻌﻨﺎی ﻗﺪم ﺳﻮم را ﻓﻬﻤﯿﺪم و ﯾﺎدﮔﺮﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﺮاﻗﺐ آﻧﭽﻪ ﺑﺮاﯾﺶ دﻋﺎ ﻣﯽﮐﻨﻢ و از ﺧﺪا ﻣﯽﺧﻮاﻫﻢ، ﺑﺎﺷﻢ.
ﭘﺲ از ﭘﻨﺞ ﻣﺎه ﻫﻮﺷﯿﺎری ﺷﻐﻠﯽ را ﮐﻪ درآﻣﺪ ﺷﺶ رﻗﻤﯽ داﺷﺖ، از دﺳﺖ دادم. ﺣﺎﻻ ﺑﺎ اﺷﺘﺒﺎﻫﺎت ﮔﺬاﺷﺘﻪام ﻣﻮاﺟﻪ ﺷﺪه ﺑﻮدم. ﺑﻪ ﻣﺪت ﯾﮑﺴﺎل ﺑﯿﮑﺎر ﺑﻮدم. ﻣﻦ آن ﺷﻐﻞ را، ﭼﻪ ﻣﺴﺖ ﺑﻮدم و ﭼﻪ ﻫﻮﺷﯿﺎر، از دﺳﺖ ﻣﯽدادم. اﻣﺎ ﺧﺪا را ﺷﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﮐﻪ آن ﻣﻮﻗﻊ، ﻫﻮﺷﯿﺎر ﺑﻮدم، و ﮔﺮﻧﻪ اﺣﺘﻤﺎل داﺷﺖ ﮐﻪ ﺧﻮدم را ﺑﮑﺸﻢ. وﻗﺘﯽ ﻣﺸﺮوب ﻣﯽﺧﻮردم، ﻓﻘﻂ ﺣﯿﺜﯿﺖ و اﻋﺘﺒﺎر ﺷﻐﻠﯿﻢ، ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯽﺷﺪ، ارزش دوﺳﺖ داﺷﺘﻦ را داﺷﺘﻪ
ﺑﺎﺷﻢ. ﺣﺎﻻ ﻣﯽﺧﻮاﺳﺘﻢ ﺧﻮدم را دوﺳﺖ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ ﭼﻮن A.A ﺑﯽﻗﯿﺪ و ﺷﺮط ﻣﺮا دوﺳﺖ داﺷﺖ. ﻃﯽ ﭘﻨﺞ ﻣﺎه ﻓﻬﻤﯿﺪم ﮐﻪ دﻧﯿﺎ ﺑﺮای ﻫﻮﺷﯿﺎرﯾﻢ، ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﻣﻌﺒﺪی ﻧﺨﻮاﻫﺪ ﺳﺎﺧﺖ. ﻓﻬﻤﯿﺪم ﮐﻪ وﻇﯿﻔﻪ دﻧﯿﺎ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﯿﻤﺎری ﻣﺮا ﺑﺸﻨﺎﺳﺪ، ﺑﻠﮑﻪ وﻇﯿﻔﮥ ﻣﻦ اﺳﺖ ﮐﻪ روی ﺑﺮﻧﺎﻣﻪام ﮐﺎر ﮐﻨﻢ و ﻣﺸﺮوب ﻧﺨﻮرم.
ﻧﻪ ﻣﺎه ﭘﺲ از ﻫﻮﺷﯿﺎری، ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺰرﮔﯽ را ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ اﯾﻦ دﻟﯿﻞ ﺧﺮﯾﺪم، ﺗﺎ ﺛﺎﺑﺖ ﮐﻨﻢ اﻟﮑﻠﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ، را از دﺳﺖ دادم. ﺑﯿﻦ ﭘﻨﺞ و ﻧﻪ ﻣﺎه، ﺧﺎﻧﻪام را از دﺳﺖ دادم، از دﻫﺎﻧﻪ رﺣﻤﻢ، ﺑﯿﻮﭘﺴﯽ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ و ﻗﻠﺒﻢ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺑﻮد. ﻣﻌﺠﺰهای ﮐﻪ از ﻫﻤﻪ اﯾﻨﻬﺎ ﺑﺮﺗﺮ ﺑﻮد، اﯾﻦ ﺑﻮد ﮐﻪ ﻣﺠﺒﻮر ﻧﺒﻮدم ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ اﯾﻦ ﻣﺸﮑﻼت ﻣﺸﺮوب ﺑﺨﻮرم، آﻧﻬﻢ زﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﺠﺒﻮر ﺑﻮد ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻣﺸﮑﻼﺗﺶ ﻣﺸﺮوب ﺑﺨﻮرد. ﺑﺎ رﺳﯿﺪن ﺑﻪ اﯾﻦ ﻣﺮﺣﻠﻪ ، ﺧﯿﻠﯽ ﺗﻨﻬﺎ وﺧﻮدﺑﯿﻦ ﺷﺪم. ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﺧﺪا ﻣﯽداﻧﺴﺖ، ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺸﺎن ﺑﺪﻫﺪ ﮐﻪ ﭼﯿﺰی وﺟﻮد ﻧﺪارد ﺗﺎ ﻣﺸﺮوب، آن را ﺑﻬﺘﺮ ﮐﻨﺪ. او ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺸﺎن داد ﮐﻪ ﻋﺸﻖ ﺑﻪ او و ﻗﺪرت ﻗﺪمﻫﺎ و ﻋﻀﻮﯾﺖ در A.A ﻣﺮا از ﺧﻮردن ﻣﺸﺮوب، در ﻫﺮ زﻣﺎﻧﯽ، ﺣﻔﻆ ﻣﯽﮐﻨﺪ،
ﻣﺸﺮوب، ﻫﺮﮔﺰ ﺷﻐﻞ ﺧﺎﻧﻪ، ﯾﺎ ﺷﻮﻫﺮ را ﺑﺮ ﻧﻤﯽﮔﺮداﻧﺪ. ﭘﺲ ﭼﺮا دردﺳﺮ؟ﺧﺪا را ﺷﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮدم ﮐﻪ A.A را در زﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦ ﻗﺮار داد . ﭼﯿﺰی را ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ دﻧﺒﺎل آن ﺑﻮدم، درA.A ﭘﯿﺪا ﮐﺮدم. ﺣﺎﻻ از A.A ﺗﺸﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺧﺪا را ﺑﻪ زﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦ آورد. اﺻﻞ وﺟﻮدی ﺧﻮد را ﭘﯿﺪا ﮐﺮدم. ﺷﺨﺼﯿﺖ ﻣﺤﮑﻢ اﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﺷﮑﻞ ﮔﺮﻓﺘﻪ در ﻣﻦ، ﻧﯿﺎزم ﺑﻪ ﺗﮑﯿﻪ ﮔﺎهﻫﺎ و ﺗﺎﯾﯿﺪات و ﻣﺤﺒﺖﻫﺎی ﮐﺎذب را ﺑﺮﻃﺮف ﻣﯽﮐﻨﺪ. ﻣﻦ ﯾﺎد
ﮔﺮﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﭼﻄﻮر زﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻢ. وﻗﺘﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪم ﮐﻪ ﭼﻄﻮر ﻣﯽﺗﻮاﻧﻢ ﻋﺰت ﻧﻔﺲ ﭘﯿﺪا ﮐﻨﻢ، ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺘﯿﺪ: ﺑﺎ اﻧﺠﺎم ﮐﺎرﻫﺎی ارزﺷﻤﻨﺪ! ﺗﻮﺿﯿﺢ دادﯾﺪ ﮐﻪ ﮐﺘﺎب ﺑﺰرگ، ﻓﺼﻠﯽ ﺑﺎ ﻋﻨﻮان ﺗﻔﮑﺮ ﯾﺎ اﺣﺴﺎس ﻧﺪارد اﻣﺎ، ﻓﺼﻠﯽ ﺑﻪ ﻋﻨﻮان ﻋﻤﻞ دارد. در A.A ﻓﺮﺻﺖﻫﺎی زﯾﺎدی ﺑﺮای ﻋﻤﻠﮑﺮد، ﭘﯿﺪا ﮐﺮدم. در A.A ﻣﯽﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﻫﻤﺎﻧﻄﻮر ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽﺧﻮاﺳﺘﻢ زﻧﯽ ﻫﻮﺷﯿﺎر، ﻓﻌﺎل و ﻣﻔﯿﺪ ﺑﺮای دﯾﮕﺮان ﺑﺎﺷﻢ. ﻣﻦ ﺑﻪ ﺷﺪت ﺑﻪ ﺧﺪﻣﺖ در A.A ﻣﺸﻐﻮل ﺷﺪم ﭼﻮن ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺘﯿﺪ اﮔﺮ اﯾﻦ ﮐﺎر را ﺑﮑﻨﻢ، ﻫﺮﮔﺰ دوﺑﺎره ﻣﺠﺒﻮر ﺑﻪ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮاری ﻧﺨﻮاﻫﻢ ﺷﺪ. ﺷﻤﺎ ﮔﻔﺘﯿﺪ ﺗﺎ زﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ A.A را در رأس زﻧﺪﮔﯿﻢ ﻗﺮار دﻫﻢ، ﻫﻤﮥ ﭼﯿﺰﻫﺎی دﯾﮕﺮ ﺑﺪون دﺧﺎﻟﺖ ﺗﻮ در ﺟﺎی ﺧﻮد ﻗﺮار ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ و ﺑﺎز ﺧﻮاﻫﻨﺪ ﮔﺸﺖ.
ﺑﺎرﻫﺎ ﺛﺎﺑﺖ ﺷﺪه ﮐﻪ اﯾﻦ ﻣﻄﺎﻟﺐ درﺳﺖ اﺳﺖ. ﭘﺲ A.A و ﺧﺪاوﻧﺪ را در درﺟﻪ اول و در رأس ﮐﺎرﻫﺎﯾﻢ ﻗﺮاردادم، و ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ از دﺳﺖ داده ﺑﻮدم، را دوﺑﺎره ﺑﻪ دﺳﺖ آوردم. ﺷﻐﻠﻢ، ﺣﺘﯽ ﺑﺎ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﺑﯿﺸﺘﺮی ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺮﮔﺸﺖ. ﺑﻪ ﺟﺎی ﺧﺎﻧﻪای ﮐﻪ از دﺳﺖ داده ﺑﻮدم، ﺧﺎﻧﻪ دﯾﮕﺮی ﺑﺪﺳﺖ آوردم ﮐﻪ دﻗﯿﻘﺎً در ﺣﺪ ﺧﻮدم اﺳﺖ. ﺣﺎﻻ ﻣﻦ ﻫﻮﺷﯿﺎرم، ﻣﻮﻓﻖ ﻫﺴﺘﻢ و آراﻣﺶ دارم. اﯾﻨﻬﺎ ﻓﻘﻂ ﺑﺨﺸﯽ از ﻣﻮﻫﺒﺖﻫﺎی اﯾﻦ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ
ﻫﺴﺘﻨﺪ. روزﻫﺎی ﺧﻮب و روزﻫﺎی ﺑﺪ، ﺣﻘﯿﻘﺖ، ﯾﮏ ﺳﻔﺮِ ﻣﺎﺟﺮاﺟﻮﯾﺎﻧﻪ اﺳﺖ و ﻣﻦ آن را از دﺳﺖ ﻧﺨﻮاﻫﻢ داد. ﻣﻦ ﻧﻤﯽﭘﺮﺳﻢ ﮐﻪ اﯾﻦ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﭼﻄﻮر ﻋﻤﻞ ﻣﯽﮐﻨﺪ، ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﺪای ﺧﻮد اﻋﺘﻤﺎد دارم. ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﺪﻣﺖ در A.A اداﻣﻪ ﻣﯽدﻫﻢ، در ﺟﻠﺴﺎت زﯾﺎدی ﺷﺮﮐﺖ ﮐﺮده و ﺑﺎ دﯾﮕﺮان ﮐﺎر ﻣﯽﮐﻨﻢ و اﺻﻮل ﻗﺪمﻫﺎ را ﺑﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻧﺤﻮ، ﺗﻤﺮﯾﻦ و اﺟﺮا ﻣﯽ ﻧﻤﺎﯾﻢ. ﻧﻤﯽداﻧﻢ ﮐﺪام ﯾﮏ از اﯾﻨﻬﺎ ﻣﺮا ﻫﻮﺷﯿﺎر ﻧﮕﻪ ﻣﯽدارد، و در ﺻﺪد ﻓﻬﻤﯿﺪن آن ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺘﻢ. ﺗﺎ اﯾﻨﺠﺎ ﺑﺮاﯾﻢ ﺧﻮب ﻋﻤﻞ ﮐﺮده، ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻓﺮدا ﻫﻢ ﻣﺠﺪداً آن را اﻣﺘﺤﺎن ﻣﯽﮐﻨﻢ

ﭼﻮن اﻟﮑﻠﯽ ﻫﺴﺘﻢ

اﯾﻦ زن اﻟﮑﻠﯽ، ﺑﺎﻻﺧﺮه ﭘﺎﺳﺦ ﺑﻪ اﯾﻦ ﺳﺌﻮال آزار دﻫﻨﺪۀ «ﭼﺮا؟» را ﭘﯿﺪا ﮐﺮد.  ﻫﻤﯿﺸﻪ از ﺧﻮدم ﻣﯽﭘﺮﺳﯿﺪم، ﻣﻦ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﻢ. در روﺳﺘﺎ زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐﺮدﯾﻢ آن زﻣﺎن ﺑﭽﻪای ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻮدم، داﺳﺘﺎﻧﻬﺎﯾﯽ ﻣﯽﺳﺎﺧﺘﻢ و ﻫﻤﺸﻪ ﺧﻮد را در ﺣﺎل ﺑﺎزی ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺎزﯾﻬﺎی ﺧﯿﺎﻟﯿﻢ، ﻣﯽدﯾﺪم. ﺑﻌﺪﻫﺎ، وﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺑﺰرﮔﯽ ﻧﻘﻞ ﻣﮑﺎن ﮐﺮدﯾﻢ و ﺑﭽﻪﻫﺎ دورم ﺑﻮدﻧﺪ، ﺑﺎز ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ آدﻣﯽ ﻣﻄﺮود، اﺣﺴﺎس ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻣﯽﮐﺮدم . اﮔﺮ ﭼﻪ وﻗﺘﯽ ﺑﺰرگ ﺷﺪم، ﯾﺎدﮔﺮﻓﺘﻢ ﺧﻮد را ﺑﺎ اﺧﺘﻼﻓﺎت ﻓﺮﻫﻨﮕﯽ، وﻗﻒ دﻫﻢ. اﻣﺎ ﺑﺎز ﻫﻢ اﺣﺴﺎس ﻣﯽﮐﺮدم ﮐﻪ آدﻣﯽ ﻣﺘﻔﺎوت ﻫﺴﺘﻢ.

اﻟﮑﻞ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻤﮏ ﻣﯽﮐﺮد ﯾﺎ ﺣﺪاﻗﻞ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮدم، ﮐﻤﮏ ﻣﯽﮐﻨﺪ. ﺗﺎ ﺑﺎﻻﺧﺮه ﺳﺎﯾﻪ ﻏﻢ اﻧﮕﯿﺰ ﺳﯽ ﺳﺎﻟﻪ آن را ﮐﻪ ﺑﺮ زﻧﺪﮔﯿﻢ اﻓﺘﺎده ﺑﻮد، دﯾﺪم. اﻟﮑﻞ را در داﻧﺸﮕﺎه ﭘﯿﺪا ﮐﺮدم، و اﮔﺮ ﭼﻪ در اﺑﺘﺪا ﺧﯿﻠﯽ ﻧﻤﯽﻧﻮﺷﯿﺪم (ﻓﺮﺻﺖ ﻧﺪاﺷﺘﻢ) اﻣﺎ وﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺷﺮوع ﺑﻪ ﻧﻮﺷﯿﺪم ﻣﯽﮐﺮدم، ﻫﺮ ﭼﻪ ﻣﺸﺮوب در اﻃﺮاﻓﻢ ﺑﻮد را، ﻣﯽﺧﻮردم. اﯾﻦ ﻧﻮﻋﯽ واﮐﻨﺶ ﺑﻮد. ﯾﺎدم ﻣﯽ آﯾﺪ ﮐﻪ ﻃﻌﻢ آن را دوﺳﺖ ﻧﺪاﺷﺘﻢ، اﻣﺎ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮدم ﻣﺸﺮوب ﺧﻮردن ﻣﺮا ﺑﻪ زﻧﺪﮔﯽ ﺑﺮ ﻣﯽﮔﺮداﻧﺪ و ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯽﺷﻮد وﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ ﯾﺎ ﺳﺮ ﻗﺮار ﻣﯽروم، ﺑﺘﻮاﻧﻢ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﻢ. اﻟﮑﻞ ﻣﺮا از ﺣﻔﺮهای ﮐﻪ در ﺧﻮد اﺣﺴﺎس ﻣﯽﮐﺮدم، ﺑﯿﺮون ﻣﯽآورد. ﻣﻦ ﺑﯿﻦ ﺧﻮد و اﺷﺨﺎص و اﺗﻔﺎﻗﺎﺗﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﻧﺎراﺣﺘﯿﻢ ﻣﯿﺸﺪﻧﺪ دﯾﻮاری ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺑﻮدم واﺛﺮﻣﺸﺮوب آن دﯾﻮار را از ﺑﯿﻦ ﻣﯽﺑﺮد و دﯾﻮاری را ﮐﻪ ﺑﯿﻦ ﺧﻮدم و اﺷﺨﺎص ﯾﺎ ﻣﻮﻗﻌﯿﺖﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﻧﺎراﺣﺘﯿﻢ ﻣﯽﺷﺪﻧﺪ، ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺑﻮدم، از ﺑﯿﻦ ﻣﯽﺑﺮد.

ﻃﯽ ده ﺳﺎل، ﮐﻪ در داﻧﺸﮕﺎه و داﻧﺸﮑﺪه درﺣﺎل ﮔﺬراﻧﺪن ﺗﺤﺼﯿﻼت ﺗﮑﻤﯿﻠﯽ ﺑﻮدم ﺑﺼﻮرت دورهای ﻣﺸﺮوب ﻣﯽﺧﻮردم و ﮔﺎﻫﯽ ﻣﺸﺎﻏﻠﯽ ﻫﻢ ﭘﯿﺪا ﻣﯽﮐﺮدم. ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ ﻣﯿﺘﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺧﻮد را ﺟﺰو ﻣﺸﺮوﺑﺨﻮاران ﮔﺮوﻫﯽ ﺑﺒﯿﻨﻢ. وﻗﺘﯽ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻣﯽ اﻧﺪازم. ﻣﯽﺑﯿﻨﻢ اﻟﮑﻞ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻤﮏ ﻣﯽﮐﺮد، ﺗﺎ ﺧﻮد را زﻧﯽ ﺷﻬﺮی و ﺳﻄﺢ ﺑﺎﻻ ﺟﻠﻮه دﻫﻢ و اﺣﺴﺎس ﻧﮑﻨﻢ دﺧﺘﺮی روﺳﺘﺎﯾﯽ وﻋﻘﺐ اﻓﺘﺎد ﻫﺴﺘﻢ. ﻣﻦ ﺷﺮاب اﻧﮕﻮر (ﺷﺮاﺑﯽ ﮐﻪ
ﭼﻨﺪ ﺳﺎل ﻣﺎﻧﺪه و ﮐﯿﻔﯿﺖ ﺧﻮﺑﯽ دارد) را ﻣﻮرد ﺑﺮرﺳﯽ ﻗﺮار دادم و آن را ﺑﺎ دﻗﺖ اﻧﺘﺨﺎب ﮐﺮدم ﺗﺎ ﺑﺎ ﻧﻮﺷﯿﺪﻧﯽ ﺟﺪﯾﺪی ﮐﻪ ﯾﺎدﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮدم درﺳﺖ ﮐﻨﻢ، ﻣﺨﻠﻮط ﮐﻨﻢ.
را ﺑﺎ  درﺑﺎرۀ ﻣﺸﺮوﺑﺎت، ﻣﻄﺎﻟﺐ زﯾﺎدی ﺧﻮاﻧﺪه ﺑﻮدم. ﯾﺎدﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮدم ﮐﻪ ﮐﻤﯽ ورﻣﻮت ﻣﺎرﺗﯿﻨﯽ ﻣﺨﻠﻮط ﮐﻨﻢ. ﺿﻤﻨﺎً ﻗﺎﺑﻠﯿﺖ ﻣﺼﺮف اﻟﮑﻞ در ﻣﻦ زﯾﺎد ﺷﺪه ﺑﻮد، در اﺑﺘﺪا ﺑﺎ ﻧﻮﺷﯿﺪن ﮐﻤﯽ ﻣﺸﺮوب ﻣﺮﯾﺾ ﯾﺎ ﺑﯿﻬﻮش ﻣﯽﺷﺪم، اﻣﺎ ﺑﻪ ﻣﺮور زﻣﺎن، ﻣﯽﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﻣﻘﺪار ﺑﯿﺸﺘﺮی اﻟﮑﻞ ﺑﻨﻮﺷﻢ ﺑﺪون اﯾﻨﮑﻪ ﻫﯿﭻ اﺛﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﻣﺸﺎﻫﺪهای در ﻣﻦ ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﺑﺨﻮرد. ﺗﺎ اﯾﻨﮑﻪ ﺧﻤﺎری ﺻﺒﺢ روز ﺑﻌﺪ ﺷﺮوع ﺷﺪ.
ﺳﻌﯽ داﺷﺘﻢ ، ﺧﻮد را زﻧﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪه و ﺑﺎﻟﻎ ﻧﺸﺎن دﻫﻢ و ﻟﯽ زﻧـﺪﮔﯽ واﻗﻌـﯽ ورای اﯾـﻦ ﻇﻮاﻫﺮ و دور از دﺳﺘﺮس ﺑﻮد . از درون اﺣﺴﺎس ﺣﻘﺎرت و درﻣﺎﻧـﺪﮔﯽ ﻣـﯽ ﮐـﺮدم . ﺑـﻪ دوﺳﺘﺎﻧﻢ ﻧﮕﺎه ﻣﯽ ﮐﺮدم ﮐﻪ ﺷﺎد، ﺟﺬاب و ﺧـﻮب ﺑﻮدﻧـﺪ . ﺳـﻌﯽ ﻣـﯽ ﮐـﺮدم ﺧـﻮد را ﺑـﻪ وﺳﯿﻠﮥ آﻧﻬﺎ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﻨﻢ . اﮔﺮ آﻧﻬﺎ در ﻣﻦ ﭼﯿﺰی ﻣﯽ دﯾﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﻮد ﺑﺨﻮاﻫﻨﺪ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﻨﺪ، ﭘﺲ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑ ﺎﯾﺪ ﭼﯿﺰی داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ آﻧﻬـﺎ ﻋﺮﺿـﻪ ﮐـﻨﻢ . اﻣـﺎ ﻋـﺸﻖ آﻧﻬـﺎ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻣﻦ، ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺟﺎﯾﮕﺰﯾﻦ ﻋﺸﻖ ﺧﻮدم ﻧﺴﺒﺖ ﺧﻮدم ﺷﻮد؛ و اﯾﻦ ﺧﻸ ﻣﺮا ﭘﺮﻧﻤﯽﮐﺮد.
ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﯿﺎﻟﺒﺎﻓﯽﻫﺎﯾﻢ اداﻣﻪ دادم و اﮐﻨﻮن اﻟﮑﻞ روﯾﺎ ﭘﺮدازی ﻣﺮا ﺗﻘﻮﯾﺖ ﻣﯽ ﮐﺮد. ﻣﯽﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ اﮐﺘﺸﺎﻓﺎت ﺑﺰرﮔﯽ اﻧﺠﺎم دﻫﻢ، ﻣﯽﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ در ﻋﻠﻢ ﭘﺰﺷﮑﯽ و ﻧﯿﺰ در ادﺑﯿﺎت، ﺑﺮﻧﺪه ﺟﺎﯾﺰه ﻧﻮﺑﻞ ﺷﻮم. اﯾﻦ روﯾﺎﻫﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ در ﺟﺎﻫﺎﯾﯽ دور دﺳﺖ ﺑﻮد و درﺟﺴﺘﺠﻮی ﺧﻮدم، درﻣﺎنﻫﺎی ﺟﻐﺮاﻓﯿﺎﯾﯽ زﯾﺎدی را اﻧﺠﺎم دادم. ﺷﻐﻠﯽ در ﭘﺎرﯾﺲ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎد ﺷﺪ، اﯾﻦ ﻓﺮﺻﺖ را از دﺳﺖ ﻧﺪادم. آﭘﺎرﺗﻤﺎن ﺧﻮد را ﺑﻪ دوﺳﺖ ﭘﺴﺮم
ﺳﭙﺮده، ﺳﭙﺲ ﺑﺎ ﭼﻤﺪاﻧﻢ ﺑﺮاه اﻓﺘﺎدم، ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮدم ﮐﻪ ﺑﺎﻻﺧﺮه، ﺧﺎﻧﻪ و ﺧﻮﯾﺸﺘﻦ واﻗﻌﯽ ﺧﻮد را ﯾﺎﻓﺘﻪام.

ﻫﺮ روز ﻣﺸﺮوب ﻣﯽﺧﻮردم و اﻟﺒﺘﻪ، ﺗﻮﺟﯿﻪ ﻣﯽﮐﺮدم ﮐﻪ در ﻓﺮاﻧﺴﻪ، آدم ﻣﺠﺒﻮرﻣﯽﺧﻮردم. دﻓﺘﺮ 1 اﺳﺖ، ﺑﺎ ﻫﺮ وﻋﺪه ﻏﺬا، ﻣﺸﺮوب ﺑﺨﻮرد. و ﭘﺲ از ﺷﺎم، ﺷﺮاب، ﮐﯿﻠﻮرﺧﺎﻃﺮات روزاﻧﻪ و ﻧﺎﻣﻪﻫﺎﯾﻢ ﮔﻮاه ﻣﺸﺮوب ﺧﻮردن ﺑﯿﺶ از ﺣﺪ ﻣﻦ ﺑﻮد، ﭼﻮن ﻫﺮ ﭼﻪ ﺑﻪ ﻃﺮف ﻋﺼﺮ ﭘﯿﺶ ﻣﯽرﻓﺘﻢ، ﺑﯿﺴﺘﺮﻣﺸﺮوب ﻣﯽﺧﻮردم وﻫﻤﺎن ﻃﻮر ﺑﺎ اداﻣﻪ ﻧﻮﺷﺘﻦ دﺳﺖ ﺧﻂ ﻣﻦ ﺑﺪﺗﺮ ﻣﯽﺷﺪ. درآن زﻣﺎن ﺑﺮای اوﻟﯿﻦ ﺑﺎر، ﺑﻪ اﻟﮑﻞ واﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪم. وﻗﺘﯽ از ﮐﺎر ﺑﺮﻣﯽﮔﺸﺘﻢ، ﺑﺮای اﯾﻨﮑﻪ ﺟﺮأت رﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﮐﻼس راﭘﯿﺪاﮐﻨﻢ، ﺑﻪ ﻣﺸﺮوب ﻓﺮوﺷﯽ ﻣﯽ رﻓﺘﻢ و ﯾﮏ ﻟﯿﻮان ﮐﻨﯿﺎک ﻣﯽ ﺧﻮردم. ﻧﯿﺎزم ﺑﻪ ﺣﺪی ﺑﻮد ﮐﻪ ازﻣﺸﺮوبﺧﻮردن ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ در دﻫﻪ 1950 اﺻﻼً ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻧﻤﯽﮐﺸﯿﺪم. ﺑﺎ ﻓﺮا رﺳﯿﺪن ﺗﻌﻄﯿﻼت، ﺑﺮای ﻣﻼﻗﺎت دوﺳﺘﺎﻧﻢ ﺑﻪ اﺳﮑﺎﺗﻠﻨﺪ رﻓﺘﻢ، و ﺳﻔﺮی ﺑﻪ اﻃﺮاف وﻟﺰ و اﻧﮕﻠﯿﺲ ﻧﻤﻮدم. ﺑﻄﺮیﻫﺎی را ﮐﻪ ﻣﯽﺧﻮاﺳﺘﻢ ﺑﺮای آﻧﻬﺎ ﺑﻌﻨﻮان ﺳﻮﻏﺎت ﺑﺒﺮم، ﻣﺎﯾﻞﻫﺎ ﻗﺒﻞ از 2 ﮐﻨﯿﺎک و ﺑﻨﺪﯾﮑﺘﯿﻦ رﺳﯿﺪن ﺑﻪ آﻧﺠﺎ، در اﺗﺎقﻫﺎی ﮐﻮﭼﮏ ﻫﺘﻞ، ﻧﻮﺷﯿﺪم وﻓﻘﻂ ﺗﺎ زﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ اﺛﺮ آﻧﻬﺎ در ﺑﺪﻧﻢ ﺑﻮد، ﻣﯽﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺧﺎرج از ﻣﯿﺨﺎﻧﻪﻫﺎ ﺑﻤﺎﻧﻢ.

ﺗﻐﯿﯿﺮﻣﮑﺎن و رﻓﺘﻦ ﺑﻪ اروﭘﺎ، زﻧﺪﮔﯽ ﻣﺮا ﺑﻬﺘﺮ ﻧﮑﺮد، و ﻣﻦ دوﺑﺎره ﻋﺎزم ﻏﺮب ﺷﺪم. ﺑﺮای اوﻟﯿﻦ ﺑﺎر در ﮐﻤﺒﺮﯾﺞ، ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮردﻧﻢ را ﮐﻤﺘﺮ ﮐﻨﻢ. ده ، دوازده ﺳﺎل ﺑﻮد، ﻫﻨﮕﺎم ﺳﺎل ﻧﻮ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻢ ﺗﺎ دﯾﮕﺮ ﻣﺸﺮوب ﻧﺨﻮرم، اﻣﺎ اﻟﮑﻞ ﻣﺮا اﺳﯿﺮ ﮐﺮده ﺑﻮد. ﻣﺸﺮوب ﺧﻮاری و زﻧﺪﮔﯿﻢ ﻫﻤﭽﻨﺎن روﺑﻪ اُﻓﻮل ﺑﻮد. ﻣﻦ در اﺳﺎرت آن ﺑﻮدم، وﻟﯽ ﺑﺎزﻫﻢ ﺑﻪ ﺧﻮد اﻃﻤﯿﻨﺎن ﻣﯽدادم ﮐﻪ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮاری ﺑﺮای ﻣﻦ اﻧﺘﺨﺎب ﯾﮏ ﻟﺬت اﺳﺖ.

در زﻧﺪﮔﯿﻢ ﻓﻀﺎی ﺧﺎﻟﯽ زﯾﺎدی وﺟﻮد داﺷﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺷﺮوع ﺳﺎﻋﺖﻫﺎ ﺑﯿﻬﻮﺷﯽ، ﺑﻌﺪ از ﻧﻮﺷﯿﺪن اﻟﮑﻞ، از ﺣﺎﻓﻈﻪام ﻧﺎﭘﺪﯾﺪ و دور ﻣﯽﺷﺪ. اوﻟﯿﻦ ﺑﺎر، ﺑﻌﺪ از آن ﺷﺒﯽ ﺑﻮد ﮐﻪ ﻣﻦ ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ ﺷﺎم دادم. ﺻﺒﺢ از ﺧﻮاب ﺑﯿﺪارﺷﺪم، اﻣﺎ اﺻﻼً ﺑﯿﺎد ﻧﺪاﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻬﻤﺎﻧﻬﺎ ﺷﺐ ﺑﺨﯿﺮ ﮔﻔﺘﻪ و ﺑﺎ ﭘﺎی ﺧﻮد ﺑﻪ رﺧﺖﺧﻮاب رﻓﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ. در آﭘﺎرﺗﻤﺎن ﺑﻪ دﻧﺒﺎل ﻧﺸﺎﻧﻪ ﻣﯽﮔﺸﺘﻢ. ﻣﯿﺰ ﺑﺴﯿﺎر درﻫﻢ رﯾﺨﺘﻪ و ﻇﺮفﻫﺎی دﺳﺮ وﻓﻨﺠﺎنﻫﺎی ﻗﻬﻮه ﻫﻨﻮز روی آن ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﻣﯽﺧﻮرد. ﺑﻄﺮیﻫﺎ و ﺟﺎمﻫﺎ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻮد (اﯾﻦ ﻋﺎدت ﻣﻦ ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﺎﻧﺪۀ ﻫﺮﻧﻮﺷﯿﺪﻧﯽ را ﺗﻤﺎم ﮐﻨﻢ). آﺧﺮﯾﻦ ﭼﯿﺰی ﮐﻪ از ﺷﺐ ﻗﺒﻞ ﯾﺎدم ﻣﯽآﻣﺪ ﻣﺮﺑﻮط ﺑﻪ ﺷﺎم ﺑﻮد.آﯾﺎ ﺷﺎم را ﺗﻤﺎم ﮐﺮدﯾﻢ؟ اﻣﺎ ﺑﺸﻘﺎبﻫﺎ آﻧﺠﺎ ﺑﻮد. ﻣﯽﺗﺮﺳﯿﺪم، ﺷﺎﯾﺪ ﮐﺎر ﻧﺎﺷﺎﯾﺴﺘﯽ اﻧﺠﺎم داده ﺑﺎﺷﻢ، ﺗﺎ اﯾﻨﮑﻪ دوﺳﺘﺎﻧﻢ ﺑﺮای ﺗﺸﮑﺮ ﺗﻠﻔﻦ زدﻧﺪ و ﮔﻔﺘﻨﺪ: دﯾﺸﺐ ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮش ﮔﺬﺷﺘﻪ اﺳﺖ.

ﯾﮏ ﺑﺎر ﺑﻪ ﻫﻤﺮاه دوﺳﺘﺎﻧﻢ ﺑﺎ ﮐﺸﺘﯽ، از ﮔﻮداﻟﻮپ ﺑﻪ ﺟﺰﯾﺮه ﮐﻮﭼﮑﯽ رﻓﺘﯿﻢ، و ازﮐﺸﺘﯽ ﺗﺎ ﺳﺎﺣﻞ ﺷﻨﺎ ﮐﺮدﯾﻢ. ﭘﺲ از ﺻﺮف ﻧﺎﻫﺎر و ﻣﻘﺪاری ﺷﺮاب، ﻣﻦ ﻫﻤﺮاه ﺑﺎ ﯾﮏ ﻣﺮﺑﯽ اﺳﮑﯽ ﻓﺮاﻧﺴﻮی ﺑﺎ ﭼﻨﺪ ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ﮐﻪ از ﻣﺪرﺳﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﻣﯽﮔﺸﺘﻨﺪ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯿﮑﺮدﯾﻢ و ﺳﻌﯽ داﺷﺘﯿﻢ ﺑﺮای آن ﺟﺰﯾﺮه ﻧﺸﯿﻨﺎن ﻧﻮاﺣﯽ ﮔﺮﻣﺴﯿﺮی، ﺷﮑﻞ ﺑﺮف را ﺗﻮﺿﯿﺢ دﻫﯿﻢ. و ﺑﯿﺎد دارم آﻧﻬﺎ ﭘﻮزﺧﻨﺪ ﻣﯽزدﻧﺪ. ﺧﺎﻃﺮۀ ﺑﻌﺪی ﻣﺎﻧﺪه در ذﻫﻨﻢ ﺑﺮﮔﺸﺘﻦ ﺑﻪ ﮐﻤﭗ وﺳﭙﺲ رﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﻃﺮف اﺗﺎق ﻧﺎﻫﺎر ﺧﻮری ﺑﻮد. ﻇﺎﻫﺮاً ﭘﺲ ازﺷﻨﺎ ﮐﺮدن و ﺑﺮﮔﺸﺘﻦ ﺑﻪ ﮐﺸﺘﯽ، رﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﺑﻨﺪر، وﺳﭙﺲ ﺳﻮار ﺷﺪن ﺑﻪ ﯾﮏ اﺗﻮﺑﻮس زوار در رﻓﺘﻪ، در ﻣﯿﺎن ﺟﺰﯾﺮه ﺑﻮده اﺳﺖ، وﻟﯽ ﻣﻦ، درﺳﺎﻋﺎت ﺑﯿﻦ اﯾﻦ اﺗﻔﺎﻗﺎت ﭼﻪ ﮐﺎری اﻧﺠﺎم داده ﺑﻮدم، را اﺻﻼً ﺑﯿﺎد ﻧﻤﯽ آورم.

ﺑﺎ زﯾﺎد ﺷﺪن ﺑﯿﻬﻮﺷﯽﻫﺎ، ﮐﻢﮐﻢ ﺗﺮس ﻧﯿﺰ در ﻣﻦ اﻓﺰاﯾﺶ ﯾﺎﻓﺖ. ﻗﺒﺾﻫﺎی ﺗﻠﻔﻦ ﮔﻮﯾﺎی آن ﺑﻮد، ﮐﻪ آﺧﺮ ﺷﺐﻫﺎ ﺑﻪ ﺟﺎﻫﺎی دور دﺳﺖ ﺗﻠﻔﻦ زدهام. ﻣﯽﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ از روی ﺷﻤﺎرهﻫﺎ ﺑﻔﻬﻤﻢ، ﺑﻪ ﭼﻪ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﺗﻠﻔﻦ ﮐﺮدهام، اﻣﺎ ﭼﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮدم؟ ﮔﺎﻫﯽ ﺻﺒﺢ ﻣﻮﻗﻊ ﺑﺮﺧﺎﺳﺘﻦ از ﺧﻮاب، در ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺘﻮﺟﮥ ﻏﺮﯾﺒﻪای ﻣﯽﺷﺪم. و او ﺷﺐ ﻗﺒﻞ ﻣﺮا از ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ آورده ﺑﻮد. اﯾﻦ اﺗﻔﺎﻗﺎت ﺧﯿﻠﯽ ﻧﮕﺮاﻧﻢ ﻣﯽﮐﺮد، اﻣﺎ ﺑﺎزﻫﻢ ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﻣﺸﺮوب

ﺧﻮاری،ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﻫﻤﮥ آن دردﺳﺮﻫﺎ ﻣﯽﺷﺪ را ﮐﻨﺎر ﺑﮕﺬارم. آﻧﭽﻪ از ﻋﺰت ﻧﻔﺲ ﺑﺮاﯾﻢ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﺎﻧﺪه ﺑﻮد، ﺑﺘﺪرﯾﺞ از ﺑﯿﻦ ﻣﯽرﻓﺖ. ﻣﻦ، از ﮐﻨﺘﺮل ﻣﺸﺮوب ﺧﻮرای و زﻧﺪﮔﯽ ﻋﺎﺟﺰ ﺑﻮدم.ﻫﺮ ﺟﺎﯾﯽ ﻣﯽﺧﻮاﺳﺘﻢ ﺑﺮوم، ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺸﺮوب ﻣﯽﺧﻮردم، ﺗﺌﺎﺗﺮ، ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ، ﻗﺮار ﻣﻼﻗﺎت،

و ﺑﻌﺪاً ﺣﺘﯽ ﺑﺮای رﻓﺘﻦ ﺳﺮﮐﺎر. از آﭘﺎرﺗﻤﺎﻧﻢ ﺧﺎرج ﻣﯽﺷﺪم، درب را ﻗﻔﻞ ﮐﺮده، و ازﭘﻠﻪﻫﺎ ﭘﺎﺋﯿﻦ ﻣﯽآﻣﺪم، ﺳﭙﺲ ﭼﺮﺧﯽ ﻣﯽزدم و دوﺑﺎره ﺑﺮای ﺧﻮردن ﻧﻮﺷﯿﺪﻧﯽ دﯾﮕﺮی ﺑﺮﻣﯽﮔﺸﺘﻢ ﺗﺎ ﺑﺘﻮاﻧﻢ ﺑﻪ ﻣﻘﺼﺪی ﮐﻪ داﺷﺘﻢ، ﺑﺮوم. ﺑﺮای اﻧﺠﺎم دادن ﻫﺮ ﮐﺎری ﻧﯿﺎز ﺑﻪ ﻣﺸﺮوب داﺷﺘﻢ. ﻧﻮﺷﺘﻦ، آﺷﭙﺰی، ﺗﻤﯿﺰ ﮐﺮدن ﺧﺎﻧﻪ، رﻧﮓ ﮐﺮدن دﯾﻮارﻫﺎ، دوش ﮔﺮﻓﺘﻦ و...

ﭘﺲ ازآﻧﮑﻪ ازﻫﻮش ﻣﯽرﻓﺘﻢ و در رﺧﺖﺧﻮاب ﻣﯽاﻓﺘﺎدم، ﺳﺎﻋﺖ ﭼﻬﺎر ﯾﺎ ﭘﻨﺞ ﺑﯿﺪارﻣﯽﺧﻮردم ﺗﺎ ﺑﺘﻮاﻧﻢ روز را آﻏﺎز ﮐﻨﻢ. ﮐﻢﮐﻢ ﻓﻬﻤﯿﺪم ﮐﻪ 1 ﻣﯽﺷﺪم و ﻗﻬﻮه اﯾﺮﻟﻨﺪی ﺑﺮای ﺑﺮﻃﺮف ﮐﺮدن ﺧﻤﺎری، آﺑﺠﻮ ﺑﻬﺘﺮ از آب ﭘﺮﺗﻘﺎل اﺳﺖ. ﻣﻦ ﻧﻤﯽﺧﻮاﺳﺘﻢ ﻫﻤﮑﺎراﻧﻢ در ﻣﺤﻞ ﮐﺎر،از ﺑﻮی ﻧﻔﺴﻢ، ﻣﺸﺮوب ﺧﻮردﻧﻢ را ﺑﻔﻬﻤﻨﺪ ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ ﻓﺎﺻﻠﮥ ﺧﻮد را ﺑﺎ آﻧﻬﺎ ﺣﻔﻆ ﻣﯽﮐﺮدم. اﮔﺮ ﯾﮏ روز دﯾﺮ از ﺧﻮاب ﺑﯿﺪار ﻣﯽﺷﺪم، و ﻓﻘﻂ ﻗﻬﻮه

ﻣﯽﺧﻮردم، و ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﺑﻪ ﻃﺮف آزﻣﺎﯾﺸﮕﺎه ﻣﯽرﻓﺘﻢ، دﺳﺘﻬﺎﯾﻢ آﻧﻘﺪر ﻣﯽﻟﺮزﯾﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺗﺮﮐﯿﺒﺎت ﻻزم ﺑﺮای آزﻣﺎﯾﺶ را (ﺑﻪ اﻧﺪازه ﻣﯿﻠﯽ ﮔﺮم)، وزن ﮐﻨﻢ. اﮔﺮ ﺑﺎ ﯾﮏ اﻟﮑﻠﯽ دﯾﮕﺮ ﺑﺮای ﺻﺮف ﻧﺎﻫﺎر، ﺑﯿﺮون ﻣﯽرﻓﺘﻢ، آﻧﺮوز دﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﻣﺤﻞ ﮐﺎر ﺑﺮﻧﻤﯽﮔﺸﺘﻢ.

ﻫﻨﻮز ﻫﻢ ﺗﻼش ﻣﯽﮐﺮدم ﻫﺮ ﺟﻮر ﻫﺴﺖ، ﺷﻐﻞ و دوﺳﺘﺎﻧﻢ را ﻧﮕﻪ دارم، دوﺳﺘﺎﻧﻢ ازﻣﺸﺮوب ﺧﻮاران ﮔﺮوﻫﯽ ﺑﻮدﻧﺪ و ﻣﺮا ﺗﺸﻮﯾﻖ ﺑﻪ ﻧﻮﺷﯿﺪن اﻟﮑﻞ ﮐﻤﺘﺮ ﻣﯿﮑﺮدﻧﺪ. اﯾﻦ ﺗﻮﺻﯿﻪﻫﺎ ﻓﻘﻂ ﻣﺮا دﯾﻮاﻧﻪ وﮔﺎﻫﯽ ﻧﮕﺮان ﻣﯿﮑﺮد. درﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﻄﺮی آﺑﺠﻮ دﺳﺘﻢ ﺑﻮد، ﮔﺎﻫﯽ اوﻗﺎت رواﻧﭙﺰﺷﮑﯽ را ﻣﯽدﯾﺪم و از او ﻣﯽﭘﺮﺳﯿﺪم آﯾﺎ ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺸﺮوب را ﺗﺮک ﮐﻨﻢ؟ و او ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯽداد ﻣﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻔﻬﻤﯿﻢ ﺗﻮ ﭼﺮا ﻣﺸﺮوب ﻣﯽﺧﻮری؟ ﻗﺒﻼً ﺧﯿﻠﯽ ﺗﻼش ﮐﺮده ﺑﻮدم اﻣﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪم ﭼﺮا؟ ﺗﺎ اﯾﻨﮑﻪ ﭘﺎﺳﺦ اﯾﻦ ﺳﺌﻮاﻟﻢ را در A.A ﭘﯿﺪا ﮐﺮدم.«ﭼﻮن ﻣﻦ اﻟﮑﻠﯽ ﻫﺴﺘﻢ»

ﺑﺮای اﯾﻨﮑﻪ ﻣﺼﺮف اﻟﮑﻞ راﮐﺎﻫﺶ دﻫﻢ، ﺳﻌﯽ ﮐﺮدم دﯾﮕﺮ درﺧﺎﻧﻪ ﻣﺸﺮوب ﻧﮕﻪ ﻧﺪارم و ﺑﺎرﻫﺎ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻧﺨﻮرم اﻣﺎ ﺑﺎزﻫﻢ ﻫﺮ ﭼﻪ داﺷﺘﻢ، ﻣﯽ ﺧﻮردم. وﻗﺘﯽ ازﻣﺤﻞ ﮐﺎر ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ، ﯾﺎ ﺑﯿﺮون ﻣﯽرﻓﺘﻢ، ﺳﻌﯽ ﻣﯽﮐﺮدم ﺑﻪ ﻫﺮﻗﯿﻤﺘﯽ ﺷﺪه ﭘﻮل ﮐﺎﻓﯽ ﺑﺮای ﺧﺮﯾﺪن ﯾﮏ ﺑﻄﺮی ﻣﺸﺮوب را ﺟﻮر ﮐﻨﻢ. درﻫﺮ ﺧﯿﺎﺑﺎﻧﯽ، ﻣﺸﺮوب ﻓﺮوﺷﯽ وﺟﻮد داﺷﺖ و ﻣﻦ ﯾﮏ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻫﻤﻪ را دور ﻣﯽزدم، ﺗﺎ ﻓﺮوﺷﻨﺪه

ﻧﻔﻬﻤﺪ، ﻣﻦ ﭼﻘﺪر ﻣﺸﺮوب ﺧﻮردهام. ﯾﮑﺸﻨﺒﻪﻫﺎ، وﻗﺘﯽ ﻣﺸﺮوﺑﻔﺮوﺷﯽﻫﺎ ﺗﻌﻄﯿﻞ ﺑﻮد،ﻣﺠﺒﻮر ﺑﻮدم ﺑﺎ آﺑﺠﻮ ﯾﺎﺷﺮاب ﻗﻮی ﺳﯿﺐ ﮐﻪ ازﺑﻘﺎﻟﯽ ﺗﻬﯿﻪ ﻣﯽﮐﺮدم ﺳﺮ ﮐﻨﻢ. ﺗﺮﺳﯽ دروﻧﯽ در ﻣﻦ ﺑﺸﺪت زﯾﺎد ﺷﺪه ﺑﻮد. در ﻇﺎﻫﺮ اﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽرﺳﯿﺪ، ﮐﻢ و ﺑﯿﺶ ﺑﺎ آن ﮐﻨﺎرآﻣﺪهام، اﻣﺎ روز ﺑﻪ روز، از درون ﻧﺎﺑﻮد ﻣﯽﺷﺪم. وﺟﻮدم ﭘﺮ از وﺣﺸﺘﯽ ﺑﻮد ﮐﻪ ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ آن را ﺑﻪ زﺑﺎن ﺑﯿﺎورم، وﻟﯽ دروﻧﻢ را آﺷﻔﺘﻪ ﻣﯽﮐﺮد.

ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﺗﺮس ﻣﻦ، اﯾﻦ ﺑﻮد ﮐﻪ اﻟﮑﻠﯽ ﺑﺎﺷﻢ. ﻧﻤﯽداﻧﺴﺘﻢ ﭼﻪ ﻣﯽﺷﻮد ﻓﻘﻂ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮدم ﻣﻤﮑﻦ اﺳﺖ از ﺑﺎوِری (Bowery) در ﻧﯿﻮﯾﻮرک ﺳﺮ در ﺑﯿﺎورم، در آﻧﺠﺎ آدمﻫﺎی ﻣﺴﺘﯽ را دﯾﺪه ﺑﻮدم ﮐﻪ در ﭘﯿﺎده رو ﻣﭽﺎﻟﻪ ﺷﺪهاﻧﺪ. در ﺳﺎل ﻧﻮ، ﺑﺎزﻫﻢ ﺗﺼﻤﯿﻢ دﯾﮕﺮی ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻣﯽﺧﻮاﺳﺘﻢ، ﻣﺸﺮوب ﺧﻮاری را ﮐﺎﻣﻼً ﺗﺮک ﮐﻨﻢ. ﺗﺎ ﭘﺲ از ﻣﺪﺗﯽ آﻧﺮا ﮐﻨﺘﺮل ﮐﺮده و دوﺑﺎره ﺑﺘﻮاﻧﻢ ﺷﺮاب و آﺑﺠﻮ ﺑﺨﻮرم.

روز اول را در ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ دﺳﺖ ﻫﺎﯾﻢ ﻣﯽﻟﺮزﯾﺪ، ﺑﺪﻧﻢ ﺳُﺴﺖ و ﻟﺮزان ﺑﻮد، و ﺳﺮم ﺑﻪ ﺷﺪت درد ﻣﯽﮐﺮد، ﮔﺬراﻧﺪم، درآﭘﺎرﺗﻤﺎن ﺑﺪون اﻟﮑﻞ، دررﺧﺘﺨﻮاﺑﻢ اﻓﺘﺎده و ﺑﻪ ﺧﻮاب رﻓﺘﻢ. دو روز دﯾﮕﺮ را ﻧﯿﺰ، در ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ و اﻧﺰوا ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ وﺿﻊ ﺳﭙﺮی ﮐﺮدم. ﺑﺎ وﺟﻮد ﺗﻤﺎم ﺗﻼﺷﻢ ﺑﺮای ﭘﺎک ﻣﺎﻧﺪن، ﺷﮏ ﻧﺪارم ﮐﻪ اﮔﺮA.A را ﭘﯿﺪا ﻧﮑﺮده ﺑﻮدم، آن ﺗﺼﻤﯿﻢ را ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺗﺼﻤﯿﻢﻫﺎی دﯾﮕﺮ ﻣﯿﺸﮑﺴﺘﻢ و دوﺑﺎره ﻣﺸﺮوب ﻣﯽﺧﻮردم.

دﯾﮕﺮ ﺑﻪ رواﻧﭙﺰﺷﮑﯽ ﮐﻪ ﻗﺎدر ﻧﺒﻮد ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﭼﺮا اﻟﮑﻞ ﻣﯽﻧﻮﺷﻢ، ﻣﺮاﺟﻌﻪ ﻧﮑﺮدم، وﺷﺐ ﺳﺎل ﻧﻮ، ﺑﺮای ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ رواﻧﭙﺰﺷﮏ ﺟﺪﯾﺪم رﻓﺘﻢ. ﭼﻨﺪ روز ﺑﻌﺪ او ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ: ﺷﻤﺎ ﺑﯿﺶ از آﻧﭽﻪ ﻣﻦ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮدم ﻣﺸﺮوب ﻣﯽﺧﻮرﯾﺪ. ﺷﻤﺎ اﻟﮑﻠﯽ ﻫﺴﺘﯿﺪ. ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮردن را ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﯾﮏ ﭘﺰﺷﮏ ﮐﻨﺎر ﺑﮕﺬارﯾﺪ، و درﺟﻠﺴﺎت A.A ﺷﺮﮐﺖ ﮐﻨﯿﺪ.

ﺳﻪ روز ﺑﻮد از ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﺮای ﺗﺮک ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﻮد و ﻃﯽ اﯾﻦ ﺳﻪ روز اﺻﻼً ﻣﺸﺮوب ﻧﺨﻮرده ﺑﻮدم، ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ، ﺑﺎ اﻋﺘﺮاض ﮔﻔﺘﻢ: ﻣﻦ اﻟﮑﻠﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ! و اﯾﻦ آﺧﺮﯾﻦ اﻧﮑﺎر ﻣﻦ ﺑﻮد.

او ﭘﯿﺸﻨﻬﺎد ﮐﺮد: اﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ را ﺑﺎ اﯾﻦ ﺗﺮﺗﯿﺐ ﺑﮕﻮ: ﻣﻦ اﻟﮑﻠﯽ ﻫﺴﺘﻢ. او ﺟﻤﻠﻪ را ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺘﯽ از ﻧﺠﻮا ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ: و آن ﺟﻤﻠﻪ درﺳﺖ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽرﺳﯿﺪ. از آن ﺑﻪ ﺑﻌﺪ، ﻫﺰاران ﺑﺎر ﺧﺪا را ﺑﺮای ﮔﻔﺘﻦ اﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﺷﮑﺮ ﮐﺮدهام، آﻧﭽﻪ ﻣﯽﺗﺮﺳﯿﺪم آﻧﺮوز ﺑﻪ زﺑﺎن ﺑﯿﺎورم، ﻫﻤﺎن ﭼﯿﺰی ﺑﻮد ﮐﻪ ﻣﺮا آزاد ﮐﺮد.

آن رواﻧﭙﺰﺷﮏ، ﮔﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽﮔﻔﺖ ﺗﺎ ﺑﻪ ﯾﮑﯽ از اﻓﺮادی ﮐﻪ در ﮔﺮوه درﻣﺎﻧﯽ ﻣﺎ ﺑﻮده، ﺗﻠﻔﻦ ﮐﻨﻢ. آن ﻓﺮد، ﭘﺰﺷﮏ ﺑﻮد و در ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن ﻣﺮﺑﻮط ﺑﻪ اﻟﮑﻠﯽﻫﺎ ﮐﺎر ﻣﯽﮐﺮد. ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺎﺷﺪ، ﻓﺮدا ﺑﻪ او ﺗﻠﻔﻦ ﻣﯽﮐﻨﻢ.

او ﮔﻔﺖ ﻫﻤﯿﻦ ﺣﺎﻻ زﻧﮓ ﺑﺰن! و ﺳﭙﺲ ﮔﻮﺷﯽ ﺗﻠﻔﻦ را ﺑﺪﺳﺖ ﻣﻦ داد.وﻗﺘﯽ از آن ﭘﺰﺷﮏ ﭘﺮﺳﯿﺪم، آﯾﺎ ﻣﻦ ﯾﮏ اﻟﮑﻠﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﯾﺎ ﻧﻪ. وی ﮔﻔﺖ، ﺑﺎ آﻧﭽﻪ ازﻣﺸﻮرب ﺧﻮاری ﻣﻦ دﯾﺪه، اﺣﺘﻤﺎل ﻣﯽدﻫﺪ ﮐﻪ اﻟﮑﻠﯽ ﺑﺎﺷﻢ، و ﭘﯿﺸﻨﻬﺎد ﮐﺮد ﺗﺎ ﺑﺎ رﺋﯿﺲ او ﺣﺮف ﺑﺰﻧﻢ. ﺑﺴﯿﺎر ﺗﺮﺳﯿﺪه ﺑﻮدم، اﻣﺎ ﻗﺮار ﻣﻼﻗﺎﺗﯽ ﮔﺬاﺷﺘﻢ و ﺳﺮﻗﺮار ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪم. او ﻧﺸﺎﻧﻪﻫﺎﯾﯽ، از اﻟﮑﻠﯿﺴﻢ را ﺑﺮاﯾﻢ ﮔﻔﺖ و ﻣﻦ ﻫﻤﻪ آﻧﻬﺎ را داﺷﺘﻢ. او ﻟﯿﺴﺘﯽ از ﺟﻠﺴﺎت

AA را ﺑﻪ ﻣﻦ داد، و ﯾﮑﯽ از ﺟﻠﺴﺎت را ﺗﻮﺻﯿﻪ ﮐﺮد.

در آن ﺟﻠﺴﻪ ﺣﻀﻮر ﯾﺎﻓﺘﻢ. ﯾﮏ ﮔﺮوه ﮐﻮﭼﮏ زﻧﺎﻧﻪ. ﺗﻨﻬﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ و ﺗﺮﺳﯿﺪه ﺑﻮدم. ﯾﮑﯽ از آﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﻼم ﮐﺮد و ﻣﻦ اﺳﻤﻢ را ﺑﺎ ﺻﺪای ﺑﻠﻨﺪ ﮔﻔﺘﻢ. ﯾﮑﻨﻔﺮ دﯾﮕﺮازآﻧﻬﺎ ﺑﺮاﯾﻢ ﯾﮏ ﻓﻨﺠﺎن ﻗﻬﻮه آورد. آﻧﻬﺎ ﺷﻤﺎره ﺗﻠﻔﻦ ﺧﻮد را دادﻧﺪ و از ﻣﻦ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﺗﻠﻔﻦ ﮐﻨﻢ. وﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺑﻪ ﺟﺎی ﺟﺎم ﺷﺮاب، ﮔﻮﺷﯽ ﺗﻠﻔﻦ را ﺑﺮدارم. آﻧﻬﺎ ﺧﻮﻧﮕﺮم و ﻣﻬﺮﺑﺎن ﺑﻮدﻧﺪ و ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﺎز ﻫﻢ ﺑﻪ آﻧﺠﺎ ﺑﺮوم و ﻣﻦ ﻫﻢ رﻓﺘﻢ. ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﻫﻔﺘﻪ، ﺳﺎﮐﺖ، ﺗﻪ اﺗﺎق ﻧﺸﺴﺘﻪ، و ﺑﻪ ﺣﺮﻓﻬﺎی ﺑﻘﯿﻪ ﮔﻮش ﻣﯿﮑﺮدم ، ﮐﻪ آﻧﻬﺎ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺗﺠﺮﺑﻪ، ﻗﺪرت و اﻣﯿﺪ را ﺑﺎ ﻫﻢ ﻗﺴﻤﺖ ﻣﯽﮐﺮدﻧﺪ، وﻗﺘﯽ داﺳﺘﺎن زﻧﺪﮔﯽ آﻧﻬﺎ را ﮔﻮش ﻣﯽدادم و ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺒﺎﻫﺖ زﯾﺎد آن ﺑﺎ داﺳﺘﺎن زﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮد ﺷﺪم. ﻧﻪ ﻓﻘﻂ ﮐﺎرﻫﺎﯾﻤﺎن ﺑﻠﮑﻪ ﺣﺲ ﭘﺸﯿﻤﺎﻧﯽ و ﻧﺎاﻣﯿﺪی ﻫﻢ، درﻣﺎﺷﺒﯿﻪ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺑﻮد. ﻓﻬﻤﯿﺪم، دﭼﺎر اﻟﮑﻠﯿﺴﻢ،ﺑﻮدن ﮔﻨﺎه ﻧﯿﺴﺖ، ﺑﻠﮑﻪ ﯾﮏ ﺑﯿﻤﺎری اﺳﺖ. دﯾﮕﺮ اﺣﺴﺎس ﮔﻨﺎه ﻧﻤﯽﮐﺮدم. ﻓﻬﻤﯿﺪم ﭘﺲ ﻣﺠﺒﻮر

ﻧﯿﺴﺘﻢ ﻧﻮﺷﯿﺪن را ﺑﺮای ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﺮک ﮐﻨﻢ. ﻣﯿﺒﺎﯾﺴﺖ آن را ﮐﻨﺘﺮل ﻣﯽﮐﺮدم. در آن اﺗﺎق ﮔﺎﻫﯽ ﺧﻨﺪه، و ﮔﺎﻫﯽ ﮔﺮﯾﻪ وﺟﻮد داﺷﺖ، اﻣﺎ وﺟﻮد ﻋﺸﻖ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ ﺑﻮد و ﻣﻦ وﻗﺘﯽ اﺟﺎزه دادم ﺗﺎ ﻋﺸﻖ وارد وﺟﻮدم ﺷﻮد، ﺑﻬﺒﻮد ﯾﺎﻓﺘ ِﻢ.

درﺑﺎرۀ ﻧﻮع ﺑﯿﻤﺎری ﮐﻪ ﺑﻪ آن ﻣﺒﺘﻼ ﻫﺴﺘﻢ، ﻣﻄﺎﻟﺐ ﺑﺴﯿﺎر زﯾﺎدی ﺧﻮاﻧﺪم. ﻣﻄﺎﻟﻌﺎﺗﻢ، ﻣﺴﯿﺮ زﻧﺪﮔﯽ را ﺑﻪ ﻣﻦ ﯾﺎدآوری ﻣﯽﮐﺮدﻧﺪ و ﻧﺸﺎن ﻣﯽداد ﺑﺎ اداﻣﮥ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮاری را ﺟﺎﻧﻢ را از دﺳﺖ داده ﺑﻮدم. ﻣﻦ ﺑﻪ ﮐﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪای دﺳﺘﺮﺳﯽ داﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﮐﺘﺎﺑﻬﺎی ﭘﺰﺷﮑﯽ ﺧﻮﺑﯽ داﺷﺖ، اﻣﺎ ﭘﺲ ازﻣﺪﺗﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪم ﮐﻪ ژﻧﺘﯿﮏ و ﻋﻠﻢ ﺷﯿﻤﯽ ﺑﯿﻤﺎری ﺑﻪ درد ﯾﮏ اﻟﮑﻠﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻣﻦ، ﻧﻤﯽﺧﻮرد. ﻫﺮ ﭼﻪ را ﮐﻪ ﻻزم ﺑﻮد ﺑﺪاﻧﻢ و آﻧﭽﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻤﮏ ﮐﺮد ﺗﺎ ﻫﻮﺷﯿﺎرﺷﻮم و آﻧﭽﻪ را ﮐﻪ ﮐﻤﮏ ﻣﯽﮐﺮد ﺑﻬﺒﻮدی ﭘﯿﺪا ﮐﻨﻢ، ﻣﯽﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ در A.A ﯾﺎد ﺑﮕﯿﺮم.
ﻣﻦ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﺎﻧﻪ در ﺷﻬﺮی زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐﺮدم ﮐﻪ در ﺗﻤﺎم ﺳﺎﻋﺎت روز و ﺷﺐ، در آن ﺟﻠﺴﺎت ﺑﺮﮔﺰار ﻣﯽﺷﺪ. در ﺟﻠﺴﺎت و ﻫﻢ در آﭘﺎرﺗﻤﺎﻧﻢ اﺣﺴﺎس اﻣﻨﯿﺖ و آراﻣﺶ داﺷﺘﻢ. ﺑﺎﻻﺧﺮه ﺧﻮﯾﺶ واﻗﻌﯽ و آﻧﭽﻪ در ﺟﺴﺘﺠﻮﯾﺶ، ﻫﺰاران ﻣﺎﯾﻞ ﺳﻔﺮ ﮐﺮدم را ﭘﯿﺪا ﮐﺮدم. ﻗﺒﻼً از ﺷﻌﺎرﻫﺎی ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﮐﻪ ﺑﺮوی دﯾﻮارﻫﺎ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪه، ﺑﯿﺰار ﺑﻮدم، وﻟﯽ اﮐﻨﻮن ﻣﺮا ﺗﺤﺖ ﺗﺄﺛﯿﺮ ﻗﺮار داد. ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮدم آﻧﻬﺎ ﺣﻘﺎﯾﻘﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ و ﻣﯽﺗﻮاﻧﻢ ﺑﻪ وﺳﯿﻠﻪ آﻧﻬﺎ زﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻢ: «ﻓﻘﻂ ﺑﺮای اﻣﺮوز»، «ﺑﺎﺣﻮﺻﻠﻪ و دﻗﺖ اﻧﺠﺎﻣﺶ ﺑﺪه»، «آﻧﺮا ﺳﺎده ﻧﮕﻬﺪار»، «زﻧﺪﮔﯽ ﮐﻦ و ﺑﮕﺬار زﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ»، «رﻫﺎ ﮐﻦ و ﺑﺴﭙﺎر ﺧﺪا»، «دﻋﺎی آراﻣﺶ». ﺗﻌﻬﺪ و ﺧﺪﻣﺖ، ﺑﺨﺸﯽ از ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﺑﻬﺒﻮدی ﺑﻮد. ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺑﺮای ﺑﺪﺳﺖ آورن ﻫﺮﭼﯿﺰی ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺘﻮاﻧﯽ ﺑﺒﺨﺸﯽ. در اﺑﺘﺪا، ﻗﻬﻮه درﺳﺖ ﻣﯽﮐﺮدم و ﺑﻌﺪ از آن داوﻃﻠﺐ ﺷﺪم ﺗﺎ در دﻓﺘﺮ ﮔﺮوه، در ﺷﯿﻔﺖ ﻋﺼﺮ، ﺗﻠﻔﻦﻫﺎ را ﺟﻮاب ﺑﺪﻫﻢ. ﻣﻦ ﺣﺘﯽ ﺑﻪ ﺳﺌﻮاﻻت ﻣﺮﺑﻮط ﺑﻪ ﻗﺪم دوازدﻫﻢ ﻧﯿﺰ، ﺟﻮاب ﻣﯽدادم، در ﺟﻠﺴﺎت ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽﮐﺮدم و ﺑﻪ ﻋﻨﻮان ﻋﻀﻮ ﮔﺮوه، ﺧﺪﻣﺘﯽ را اﻧﺠﺎم ﻣﯽدادم. ﮐﻢﮐﻢ رﻫﺎﯾﯽ را اﺣﺴﺎس ﮐﺮدم. ﺗﺮس ﻣﻦ ﻧﯿﺰﮐﺎﻫﺶ ﭘﯿﺪا ﮐﺮده ﺑﻮد. ﻓﻬﻤﯿﺪم ﻣﯽﺗﻮاﻧﻢ در آﻧﺠﺎ ﺑﺎﺷﻢ، و ﺑﺎ ﻣﺮدﻣﯽ روﺑﺮو ﺷﻮم ﮐﻪ
ﻫﻤﻪ از ﺟﻨﺲ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﻫﺴﺘﯿﻢ. ﮐﻢﮐﻢ داﺷﺘﻢ ﺑﻪ دﻧﯿﺎ ﺑﺎزﻣﯽﮔﺸﺘﻢ.
ﻣﻦ ﻓﻬﻤﯿﺪم، ﺣﺎﻻ ﻣﯽﺗﻮاﻧﻢ ﺧﯿﻠﯽ از ﮐﺎرﻫﺎ را ﺑﺪون ﻣﺸﺮوب ﺧﻮردن، اﻧﺠﺎم دﻫﻢ. ﻧﻮﺷﺘﻦ، ﺟﻮاب دادن ﺑﻪ ﺗﻠﻔﻦ، ﻏﺬا ﺧﻮردن، رﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ، دوﺳﺖ داﺷﺘﻦ، ﮔﺬراﻧﺪن روز و ﺷﺐ. ﺣﺎﻻ ﻣﯽﺗﻮاﻧﻢ ﺷﺐ ﺑﺨﻮاﺑﻢ و ﺻﺒﺢ روز ﺑﻌﺪ، آﻣﺎده ﺑﺮای ﺷﺮوع روز دﯾﮕﺮی، ﺑﯿﺪار ﺷﻮم. از اﯾﻨﮑﻪ ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ، و ﺳﭙﺲ ﯾﮏ ﻣﺎه را ﺑﺪون ﻣﺸﺮوب ﮔﺬراﻧﺪم، ﻫﻢ ﻣﺘﺤﯿﺮ ﺑﻮدم وﻫﻢ ﺳﺮﺑﻠﻨﺪ. ﭘﺲ از آن، ﯾﮏ ﺳﺎل ﺗﻤﺎم، ﻫﻮﺷﯿﺎر ﻣﺎﻧﺪم، روز ﺗﻮﻟﺪم،
ﮐﺮﯾﺴﻤﺲ. ﻫﻢ در ﻣﺸﮑﻼت و ﻫﻢ در ﻣﻮﻓﻘﯿﺖﻫﺎ- ﻫﺮ دو آﻧﻬﺎ ﺗﺮﮐﯿﺒﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ زﻧﺪﮔﯽ را ﺗﺸﮑﯿﻞ ﻣﯽدﻫﻨﺪ.

از ﻟﺤﺎظ ﺟﺴﻤﯽ، ﺑﻬﺒﻮدی ﭘﯿﺪا ﮐﺮده و اﺣﺴﺎس ﺧﻮﺑﯽ داﺷﺘﻢ، ﻫﻮش وﺣﻮاﺳﻢ ﺳﺮﺟﺎﯾﺶ ﺑﻮد. ﮐﻢﮐﻢ ﺻﺪای ﻇﺮﯾﻒ ﺑﺮگﻫﺎی ﭘﺎﺋﯿﺰی را ﮐﻪ در ﺑﺎد، ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽﮐﺮدﻧﺪ، ﻣﯽﺷﻨﯿﺪم، ﺑﺮﺧﻮرد ﺑﺮف داﻧﻪﻫﺎ را ﺑﻪ ﺻﻮرﺗﻢ اﺣﺴﺎس ﻣﯽﮐﺮدم و ﺑﺮگﻫﺎی ﺗﺎزه ﺑﻬﺎری را ﻣﯽدﯾﺪم.

از ﻟﺤﺎظ اﺣﺴﺎﺳﯽ ﻧﯿﺰ، ﺑﻬﺘﺮ ﺷﺪم، اﺣﺴﺎﺳﺎﺗﯽ را ﮐﻪ ﻣﺪﺗﻬﺎ ﻗﺒﻞ، در وﺟﻮدم دﻓﻦ ﮔﺸﺘﻪ و ﮔﻮﯾﺎ ﺑﮑﻠﯽ ﻧﺎﭘﺪﯾﺪ ﺷﺪه ﺑﻮد، دوﺑﺎره ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺎزﮔﺸﺖ. ﺑﺮای ﻣﺪﺗﯽ، روی آن اﺑﺮ ﺻﻮرﺗﯽ رﻧﮓ، ﻣﻌﻠﻖ ﺑﻮدم، ﻓﺮﯾﺎد ﻣﯽزدم، ﻣﯽﺧﺮوﺷﯿﺪم، اﺣﺴﺎﺳﺎﺗﻢ ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ ﺑﻮد و ﺑﻤﺮور ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﻋﺎدی ﺧﻮد درآﻣﺪﻧﺪ.

ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ آﻧﭽﻪ ﺑﺮ ﻣﻦ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﻮد، وﺿﻌﯿﺖ روﺣﯽ ﻣﻦ ﻧﯿﺰ ﺑﻬﺒﻮد ﭘﯿﺪا ﮐﺮد. اﻟﺒﺘﻪ اﯾﻦ ﺗﺄﺛﯿﺮ ﻗﺪمﻫﺎ ﺑﻮد. ﻣﻦ ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮدم در ﺑﺮاﺑﺮ اﻟﮑﻞ، ﻗﺪرﺗﯽ ﻧﺪارم، ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮدم زﻧﺪﮔﯽ ﺑﺮاﯾﻢ، ﻏﯿﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﮐﻨﺘﺮل ﺷﺪه اﺳﺖ. اﯾﻦ ﻫﻤﺎن ﭼﯿﺰی ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﻮﻓﻘﯿﺘﻢ ﺷﺪ.

ﭘﺲ از آن ﻗﺒﻮل ﮐﺮدم، ﻗﺪرﺗﯽ ﻣﺎﻓﻮق ﻣﯽﺗﻮاﻧﺪ ﺳﻼﻣﺖ ﻋﻘﻞ را ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺎزﮔﺮداﻧﺪ و ﺑﺎﻻﺧﺮه؛ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺗﺎ ﺧﻮاﺳﺘﻪﻫﺎ و زﻧﺪﮔﯿﻢ را ﺑﻪ ﺧﺪاﯾﯽ ﮐﻪ ﺧﻮد درک ﻣﯽﮐﻨﻢ، واﮔﺬار ﮐﻨﻢ. ﺳﺎل ﻫﺎ ﻗﺒﻞ، در ﮐﺎوش ﻫﺎﯾﻢ، ادﯾﺎن زﯾﺎدی را ﻣﻮرد ﺑﺮرﺳﯽ ﻗﺮارداده و آﻧﻬﺎ را رﻫﺎ ﮐﺮده ﺑﻮدم ﭼﻮن آﻧﻬﺎ، ﭘﺪر ﺳﺎﻻری را ﺗﺮوﯾﺞ ﻣﯽﮐﺮدﻧﺪ و ﻣﻦ اﺣﺴﺎس ﻣﯽ ﮐﺮدم ﺷﺎﻣﻞ ﻣﻦ ﻧﻤﯽﺷﻮﻧﺪ. ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻨﺪ: اﻟﮑﻠﯽﻫﺎی ﮔﻤﻨﺎم، ﯾﮏ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻣﻌﻨﻮی اﺳﺖ، ﻧﻪ ﺑﺮﻧﺎﻣﮥ دﯾﻨﯽ. از ﺳﺎﻟﻬﺎی ﺗﺎرﯾﮏ ﮔﺬﺷﺘﻪ، ﺑﺎرﻗﻪﻫﺎﯾﯽ از ﻣﻌﻨﻮﯾﺖ در ﻣﻦ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﺎﻧﺪه ﺑﻮد،

و اﯾﻦ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻤﮏ ﮐﺮد زﻧﺪه ﺑﻤﺎﻧﻢ، ﺗﺎ ﻋﺎﻗﺒﺖ ﺑﻪ A.A راه ﭘﯿﺪا ﮐﺮدم. ﺳﭙﺲ، آن ﻣﻌﻨﻮﯾﺖ دروﻧﯽ ﺣﺎﺻﻞ از ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ، ﭘﺮورش ﯾﺎﻓﺘﻪ و، در ﻣﻦ رﺷﺪ و ﺳﭙﺲ، رﯾﺸﻪ دواﻧﺪ، و ﺧﻸﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﺪﺗﻬﺎی ﻣﺪﯾﺪ درون ﺧﻮد اﺣﺴﺎس ﻣﯽﮐﺮدم را، ﭘﺮ ﮐﺮد. ﻗﺪم ﺑﻪ ﻗﺪم، ﺑﻪ ﻃﺮف ﺑﯿﺪاری روﺣﺎﻧﯽ ﺣﺮﮐﺖ ﻧﻤﻮدم. ﻗﺪم ﺑﻪ ﻗﺪم، ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺧﻮد را اﺻﻼح ﮐﺮده و ﺑﺎ زﻣﺎن ﺣﺎل ﭘﯿﺶ رﻓﺘﻢ.

AA اﮐﻨﻮن در ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺧﺎﻧﮥ ﻣﻦ اﺳﺖ. وﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﮐﺸﻮر ﺧﻮد ﯾﺎ در ﮐﺸﻮرﻫﺎی ﺧﺎرﺟﯽ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮت ﻣﯽروم، در ﺟﻠﺴﺎت ﺷﺮﮐﺖ ﻣﯽﮐﻨﻢ و آدمﻫﺎی آﻧﺠﺎ را ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﭼﯿﺰﻫﺎی ﻣﺸﺘﺮﮐﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ دارﯾﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ اﻋﻀﺎء ﺧﺎﻧﻮاده ﺧﻮد ﻣﯽﺷﻨﺎﺳﻢ. اﻻن ﮐﻪ اﯾﻦ ﻣﻄﺎﻟﺐ را ﻣﯽﻧﻮﯾﺴﻢ، در ﺑﯿﺴﺖ و ﻫﺸﺘﻤﯿﻦ ﺳﺎل ﻫﻮﺷﯿﺎرﯾﻢ ﻫﺴﺘﻢ، وﻗﺘﯽ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻣﯽاﻧﺪازم و ﺗﻔﺎوت ﺧﻮد ﺑﺎ آن دوران ﺑﭽﮕﯽ و ﯾﺎ وﻗﺘﯽ ﺑﺰرﮔﺘﺮ ﺷﺪه ﺑﻮدم را،
ﺑﻪ ﯾﺎد ﻣﯽآورم، ﮐﻪ ﭼﻘﺪر ﺑﺎ آن ﻣﺮﺣﻠﻪ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪام، ﺗﻌﺠﺐ ﻣﯽﮐﻨﻢ. اﻟﮑﻠﯽﻫﺎی ﮔﻤﻨﺎم ﻣﺮا ﻗﺎدر ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺟﺎی ﺧﯿﺎﻻت درﺳﺖ زﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻢ. در اوﻟﯿﻦ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺳﮑﻮﻧﺖ، ﮐﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﺟﻐﺮاﻓﯿﺎﯾﯽ ﻧﺒﻮد، ﺷﻬﺮ را ﺗﺮک ﮐﺮده و ﺑﻪ روﺳﺘﺎ ﻧﻘﻞ ﻣﮑﺎن ﮐﺮدم. ﺗﺤﻘﯿﻖ وﭘﮋوﻫﺶ را ﮐﻨﺎر ﮔﺬاﺷﺘﻪ و ﺑﺎﻏﺒﺎن ﺷﺪم. ﺣﺎﻻ دارم روﯾﺎی دﯾﺮﯾﻦ ﻧﻮﺷﺘﻦ ﻗﺼﻪای ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ دﻟﻢ ﻣﯽﺧﻮاﺳﺖ ﭼﺎپ ﺷﻮد، را ﺑﻪ واﻗﻌﯿﺖ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﻣﯽﮐﻨﻢ. ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎل اﯾﻨﻬﺎ ﮐﺎرﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ اﻧﺠﺎم ﻣﯽدﻫﻢ و روﻧﺪ زﻧﺪﮔﯿﻢ در ﻫﻮﺷﯿﺎری اﺳﺖ. اﮐﻨﻮن ﭼﯿﺰی ارزﺷﻤﻨﺪ را ﺑﺪﺳﺖ آوردهام، اﯾﻨﮑﻪ ﻓﻬﻤﯿﺪم واﻗﻌﺎً ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ، ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻫﻤﮥ ﻣﺎ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻮﺟﻮدی ﻓﺮاﺗﺮ از ﻧﻔﺲ ﺧﻮد و ﻓﺮاﺗﺮ از ﺧﯿﺎﻻﺗﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﻪ آن ﺷﮑﻞ داده ام.
رﺷﺘﻪﻫﺎی را در ﻣﯿﺎن اﻋﻀﺎء دﯾﺪم ﮐﻪ ﻫﻤﮥ ﻣﺎ را ﺑﻬﻢ ﻣﺘﺼﻞ ﻣﯽﮐﻨﺪ. وﺟﻮد اﯾﻦ اﺷﺘﺮاک، ﺣﺲ ﻣﺘﻔﺎوت ﺑﻮدﻧﯽ، ﮐﻪ ﻣﺪﺗﻬﺎ ﻣﺮا ﺑﻪ ﺳﺘﻮه آورده ﺑﻮد را ﻧﺎﭘﺪﯾﺪ ﮐﺮد. ﻣﺸﺎرﮐﺖ ﮐﺮدن داﺳﺘﺎنﻫﺎﯾﻤﺎن، اﺣﺴﺎﺳﺎﺗﻤﺎن و ﻧﻘﺎط اﺷﺘﺮک ﻣﯿﺎن ﻣﺎ، ﻣﺮا ﺗﺤﺖ ﺗﺄﺛﯿﺮ ﻗﺮار ﻣﯽدﻫﺪ. ﺗﻔﺎوﺗﻬﺎ، ﻓﻘﻂ ﺟﻠﻮهﻫﺎی دﻟﭙﺬﯾﺮی ﻫﺴﺘﻨﺪ و در ﻇﺎﻫﺮ وﺟﻮد ﻣﺎ ﻣﯽﺑﺎﺷﻨﺪ، ﻣﺜﻞ ﻟﺒﺎسﻫﺎی رﻧﮕﺎ رﻧﮓ و ﻣﻦ از آﻧﻬﺎ ﻟﺬت ﻣﯽﺑﺮم. اﻣﺎ در اﺻﻞ، ﻫﻤﮥ ﻣﺎ اﻧﺴﺎن ﻫﺴﺘﯿﻢ و ﺑﺎ ﻫﻢ ﯾﮑﺴﺎﻧﯿﻢ. ﺣﻘﯿﻘﺖ اﮐﻨﻮن ﺑﺮاﯾﻢ ﻣﺴﻠﻢ ﺷﺪه اﺳﺖ. ﻣﻦ دﯾﺪم ﮐﻪ واﻗﻌﺎً ﻫﻤﻪ ﻣﺎ ﯾﮑﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ و ﻣﻦ دﯾﮕﺮ اﺣﺴﺎس ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻧﻤﯽﮐﻨﻢ.

ﻣﻤﮑﻦ ﺑﻮد وﺿﻊ از اﯾﻨﮑﻪ ﻫﺴﺖ ﺑﺪﺗﺮ ﺷﻮد.

در آﺳﻤﺎن روﺷﻦ زﻧﺪﮔﯽ اﯾﻦ ﻣﺮد ﺑﺎﻧﮑﺪار، اﻟﮑﻞ، اﺑﺮ ﻣﺘﻼﻃﻤﯽ ﺑﻮد. اوﺑﺎ دوراﻧﺪﯾﺸﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ اﯾﻦ اﺑﺮ، ﻣﯽﺗﻮاﻧﺪ ﻃﻮﻓﺎﻧﯽ ﺷﺪﯾﺪ ﺑﺮﭘﺎ ﮐﻨﺪ. آﯾﺎ ﻣﻤﮑﻦ اﺳﺖ، ﺷﺨﺼﯽ از ﺧﺎﻧﻮادهای ﺧﻮب، ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻪای ﺟﺬاب و زﯾﺒﺎ، ﻣﻮﻗﻌﯿﺘﯽ ﻣﻤﺘﺎز، و اﻋﺘﺒﺎر زﯾﺎد، در ﺷﻬﺮی ﺑﺰرگ و ﻣﻬﻢ، اﻟﮑﻠﯽ ﺷﻮد؟

ﺑﻌﺪﻫﺎ، از ﻃﺮﯾﻖ اﻟﮑﻠﯽﻫﺎی ﮔﻤﻨﺎم، ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪم ، اﻟﮑﻞ، ﺑﻪ وﺿﻌﯿﺖ اﻗﺘﺼﺎدی، اﻋﺘﺒﺎراﺟﺘﻤﺎﻋﯽ و ﺗﺠﺎری، ﯾﺎ ﻫﻮش و آﮔﺎﻫﯽ ﺑﺴﺘﮕﯽ ﻧﺪارد.

ﻣﻦ ﻫﻢ ﻣﺜﻞ اﮐﺜﺮ ﭘﺴﺮﻫﺎی آﻣﺮﯾﮑﺎﯾﯽ ﺑﺰرگ ﺷﺪم، از ﯾﮏ ﺧﺎﻧﻮاده ﻣﺘﻮﺳﻂ ﺑﻮدم، درﻣﺪارس ﻋﻤﻮﻣﯽ درس ﻣﯽﺧﻮاﻧﺪم ، در ﺷﻬﺮی ﮐﻮﭼﮏ از اﯾﺎﻟﺖﻫﺎی ﻣﺮﮐﺰی اﯾﺎﻻت ﻣﺘﺤﺪه زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐﺮدم، ﮐﺎر ﭘﺎره وﻗﺖ داﺷﺘﻢ، و ﮔﺎﻫﯽ ﻫﻢ ورزش ﻣﯽﮐﺮدم. واﻟﺪﯾﻨﻢ از اﺳﮑﺎﻧﺪﯾﻨﺎوی ﺑﻪ اﯾﻦ ﮐﺸﻮر آﻣﺪه ﺑﻮدﻧﺪ. در اﯾﻦ ﮐﺸﻮر ﻓﺮﺻﺖ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ زﯾﺎد ﺑﻮدوآرزوی ﻣﻮﻓﻖ ﺷﺪن را درﻣﻦ اﻟﻘﺎء ﮐﺮدﻧﺪ. «ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﻮد را ﻣﺸﻐﻮل ﺑﻪ اﻧﺠﺎم ﮐﺎری ﺳﻮدﻣﻨﺪ، ﺑﮑﻦ و ﺑﯿﮑﺎر ﻧﺒﺎش». ﺑﻌﺪ از ﻣﺪرﺳﻪ ودرﻃﻮل ﺗﻌﻄﯿﻼت ﻫﺮﮐﺎری اﻧﺠﺎم ﻣﯽدادم و ﺳﻌﯽ داﺷﺘﻢ ﺑﻔﻬﻤﻢ ﺑﻪ ﮐﺪاﻣﯿﮏ ﻋﻼﻗﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮی دارم ﺗﺎ آن را ﺑﻪ ﻋﻨﻮان ﺷﻐﻞ ﺧﻮداﻧﺘﺨﺎب ﮐﻨﻢ. اﻣﺎ اﻧﺠﺎم ﺧﺪﻣﺖ ﻧﻈﺎم وﻇﯿﻔﻪ در زﻣﺎن ﺟﻨﮓ، و آﻣﻮزﺷﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﭘﺲ از ﺟﻨﮓ ﻣﯽدﯾﺪم، ﻧﻘﺸﻪﻫﺎﯾﻢ را ﺑﻪ ﻫﻢ رﯾﺨﺖ. ﺑﻌﺪ از آن ازدواج ﮐﺮده، و ﺗﺸﮑﯿﻞ ﺧﺎﻧﻮاده دادم، و ﺑﻪ ﻓﻌﺎﻟﯿﺖ درﺗﺠﺎرت، ﻣﺸﻐﻮل ﺷﺪم. اﯾﻦ داﺳﺘﺎن ، ﺑﺎ داﺳﺘﺎن زﻧﺪﮔﯽ ﻫﺰاران ﺟﻮان دﯾﮕﺮی ﮐﻪ در ﺳﻦ ﻣﻦ ﺑﻮدﻧﺪ، زﯾﺎد ﻓﺮق ﻧﺪارد. ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ و ﻫﯿﭻ ﮐﺲ را ﻧﻤﯽﺗﻮان ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ اﻟﮑﻠﯿﺴﻢ، ﻣﻘﺼﺮ داﻧﺴﺖ. ﻣﺤﺮک ﺟﻠﻮ اﻓﺘﺎدن و ﻣﻮﻓﻖ ﺷﺪن، ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻟﯽ ﻣﺮا آن ﭼﻨﺎن ﻣﺸﻐﻮل ﮐﺮده ﺑﻮد ﮐﻪ ﻧﺘﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﭼﻨﺪاﻧﯽ از زﻧﺪﮔﯽ اﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﺑﻪ دﺳﺖ آورم. ﻫﯿﭻ ﮔﺎه، ﭘﻮل ﯾﺎ وﻗﺖ ﺧﻮد را ﺻﺮف اﻟﮑﻞ ﻧﻤﯽﮐﺮدم. درواﻗﻊ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪم آن را اﻣﺘﺤﺎن ﮐﻨﻢ، ﭼﻮن ﻣﯽﺗﺮﺳﯿﺪم آﺧﺮ و ﻋﺎﻗﺒﺖ ﻣﻦ ﻫﻢ ﻣﺜﻞ ﺧﯿﻠﯽ ازﻣﺸﺮوب ﺧﻮارن اﻓﺮاﻃﯽ ﮐﻪ در ارﺗﺶ دﯾﺪه ﺑﻮدم، ﺑﺸﻮد. ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮارﻫﺎ را ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﻢ، ﺧﺼﻮﺻﺎً آﻧﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ آﻧﻘﺪر ﻣﺸﺮوب ﻣﯽﺧﻮردﻧﺪ ﺗﺎزﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮدﺷﺎن راﻣﺨﺘﻞ ﮐﻨﻨﺪ.

ﻃﻮﻟﯽ ﻧﮑﺸﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﺘﺼﺪی و رﺋﯿﺲ ﯾﮑﯽ از ﺑﺰرﮔﺘﺮﯾﻦ ﺑﺎﻧﮑﻬﺎی ﺑﺎزرﮔﺎﻧﯽ دراﯾﺎﻟﺖ ﺧﻮدﻣﺎن ﺷﺪم. درﺣﺮﻓﻪ ﺧﻮد، اﻋﺘﺒﺎرﻣﻠﯽِ ﻗﺎﺑﻞ ﻗﺒﻮﻟﯽ ﺑﺪﺳﺖ آورده ﺑﻮدم، و رﺋﯿﺲ ﭼﻨﺪ ﺳﺎزﻣﺎن ﻣﻬﻢ ﺷﺪم. اﯾﻦ ارﮔﺎﻧﻬﺎ در راﺑﻄﻪ ﺑﺎ زﻧﺪﮔﯽ ﻣﺪﻧﯽ، در ﺷﻬﺮﻫﺎی ﺑﺰرگ ﻓﻌﺎﻟﯿﺖ ﻣﯽﮐﺮدﻧﺪ. ﺧﺎﻧﻮادهای داﺷﺘﻢ و ﺑﻪ آن اﻓﺘﺨﺎر ﻣﯽﮐﺮدم، ﻣﺎ در اﻧﺠﺎم ﺗﻌﻬﺪات ﺷﻬﺮوﻧﺪی، ﺳﻬﯿﻢ ﺑﻮدﯾﻢ.

درﺳﻦ ﺳﯽ و ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻟﮕِﯽ، وﻗﺘﯽ ﺷﻐﻞ ﻧﺴﺒﺘﺎً ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ آﻣﯿﺰی ﺑﻪ دﺳﺖ آورده ﺑﻮدم، ﻣﺸﺮوب ﺧﻮاری را ﺷﺮوع ﺷﺪ. اﻣﺎ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ، ﺑﺎﻋﺚ اﻓﺰاﯾﺶ ﻓﻌﺎﻟﯿﺖﻫﺎی اﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﺷﺪ. ﻣﻦ ﻓﻬﻤﯿﺪم، ﺑﺴﯿﺎری از دوﺳﺘﺎﻧﻢ، ﺑﺪون اﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﺧﻮد ﯾﺎ دﯾﮕﺮان آﺳﯿﺒﯽ ﺑﺰﻧﻨﺪ، ﻣﺸﺮوب ﻣﯽﺧﻮردﻧﺪ. دﻟﻢ ﻧﻤﯽﺧﻮاﺳﺖ ﺑﺎ ﺑﻘﯿﻪ ﻓﺮق داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ، ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﻣﯽ ﭘﯿﻮﺳﺘﻢ.

در اﺑﺘﺪا ﻓﻘﻂ درﻫﻤﯿﻦ ﺣﺪ ﺑﻮد. ﭘﺲ از آن ﮔﺎﻫﯽ ، ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻮدم آﺧﺮ ﻫﻔﺘﻪ ﻓﺮا ﺑﺮﺳﺪ و ﺑﻪ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﮔﻠﻒ، ﺑﯿﺮون ﺑﺮوم. ﭘﺲ از ﻣﺪﺗﯽ، ﮐﻮﮐﺘﻞ (ﻧﻮﺷﺎﺑﻪای ﻣﺮﮐﺐ از ﭼﻨﺪ ﻧﻮﺷﺎﺑﻪ دﯾﮕﺮ)، ﺟﺰو ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ روزاﻧﻪ ﺷﺪ. ﺑﻪ ﺗﺪرﯾﺞ ﻣﻘﺪار آن اﻓﺰاش ﯾﺎﻓﺖ و ﻓﻮاﺻﻞ ﺑﯿﻦ آن ﻧﯿﺰ ﮐﻤﺘﺮ ﺷﺪ. روز ﮐﺎری ﺳﺨﺖ و ﺧﺴﺘﻪ ﮐﻨﻨﺪه، ﻧﮕﺮاﻧﯽ و ﻓﺸﺎر، ﺧﺒﺮﻫﺎی ﺧﻮب، ﺧﺒﺮﻫﺎی ﺑﺪ، ﻫﻤﻪ اﯾﻨﻬﺎ، دﻻﯾﻞ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮاری ﻣﻦ ﺑﻮدﻧﺪ. ﭼﺮا ﻫﺮ ﭼﻪ ﻣﯽﮔﺬﺷﺖ، ﺑﯿﺸﺘﺮ اﻟﮑﻞ ﻣﯽﺧﻮردم؟ وﺣﺸﺘﻨﺎک ﺑﻮد. ﻣﺸﺮوب داﺷﺖ ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ ﮐﺎرﻫﺎﯾﯽ ﻣﯽﺷﺪ ﮐﻪ واﻗﻌﺎً از اﻧﺠﺎم آﻧﻬﺎ ﻟﺬت ﻣﯽﺑﺮدم؛ ﺣﺎﻻ دﯾﮕﺮ، ﮔﻠﻒ، ﺷﮑﺎر، و ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮی، ﻓﻘﻂ ﺑﻬﺎﻧﻪای ﺑﺮای ﻣﺸﺮوبﺧﻮاری اﻓﺮاﻃﯽ ﺑﻮد.

ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﻮد، ﺧﺎﻧﻮاده، و دوﺳﺘﺎﻧﻢ، ﻗﻮلﻫﺎی زﯾﺎدی دادم وﻟﯽ ﻫﻤﻪ را ﺷﮑﺴﺘﻢ. ﺑﺮای ﻣﺪﺗﯽ ﮐﻮﺗﺎه ﭘﺎک ﻣﯽﻣﺎﻧﺪم، اﻣﺎ دوﺑﺎره ﺑﻪ ﺷﺪت ﺷﺮوع ﻣﯽﮐﺮدم. ﺳﻌﯽ ﮐﺮدم ﺑﻪ ﻣﮑﺎﻧﻬﺎﯾﯽ ﺑﺮوم ﺗﺎ اﺣﺘﻤﺎل اﯾﻨﮑﻪ آﺷﻨﺎﯾﯽ ﻣﺮا ﺑﺒﯿﻨﺪ، ﮐﻢ ﺑﺎﺷﺪ، وﺑﺎ اﯾﻦ روش ﻣﺸﺮوب ﺧﻮارﯾﻢ را ﭘﻨﻬﺎن ﮐﻨﻢ. ﺧﻤﺎری و ﭘﺸﯿﻤﺎﻧﯽ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻫﻤﺮاه ﻣﻦ ﺑﻮد.

ﻣﺮﺣﻠﮥ ﺑﻌﺪ ﭘﻨﻬﺎن ﮐﺮدن ﺑﻄﺮی ﻣﺸﺮوب وﯾﺎ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺗﺮاﺷﯿﺪن ﺑﺮای ﺳﻔﺮ ﺑﻮد، ﺗﺎ ﺑﺘﻮاﻧﻢ ﺑﺪون ﻣﺤﺪودﯾﺖ ﻣﺸﺮوب ﺑﺨﻮرم. اﻟﮑﻞ ﺑﺎ زﯾﺮﮐﯽ ﻣﯽآﯾﺪ، ﻗﺪرﺗﻤﻨﺪ اﺳﺖ وﮐﻢﮐﻢ ﺑﻪ اﻋﻤﺎق زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﺧﺰد، ﺑﻪ ﺗﺪرﯾﺞ ﻣﻘﺪارش زﯾﺎد ﺷﺪه، ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑﯿﻦ ﺷﺮاب ﺧﻮارﯾﻬﺎ ﮐﻤﺘﺮ ﻣﯽﺷﻮد و ﺷﺨﺺ را ﻧﺎﺑﻮد ﻣﯽﮐﻨﺪ. اﯾﻨﻬﺎ ﺑﺮای ﻫﻤﻪ آﺷﮑﺎر اﺳﺖ ﻏﯿﺮ از ﺧﻮد ﺷﺨﺺ .(ﮐﻪ اﻟﮑﻞ ﻣﯽﻧﻮﺷﺪ).

وﻗﺘﯽ دﯾﺪم اﯾﻦ ﮐﺎرﻫﺎ ﺟﻠﺐ ﺗﻮﺟﻪ ﻣﯽﮐﻨﺪ، ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﺪزدﯾﺪن ﻣﺸﺮوب ﮔﺮﻓﺘﻢ. ﺑﺎ رﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﺟﺎﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﺸﺮوب درآن ﺗﻮزﯾﻊ ﻣﯽﺷﺪ، ﻧﻘﺸﻪام را ﺗﻤﺮﯾﻦ ﻣﯽﮐﺮدم، ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﺑﻪ اﻧﺪازه ﮐﺎﻓﯽ ﻧﻤﯽﺧﻮردم، ﻫﻤﯿﺸﻪ دﻟﻢ ﻣﯽﺧﻮاﺳﺖ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﺨﻮرم .ﮐﻢﮐﻢ اﺷﺘﯿﺎق ﻧﻮﺷﯿﺪن اﻟﮑﻞ، ﺑﺮ ﻫﻤﮥ ﻓﻌﺎﻟﯿﺖﻫﺎﯾﻢ ﻣﺴﻠﻂ ﺷﺪه ﺑﻮد. ﺧﺼﻮﺻﺎً در ﻫﻨﮕﺎم ﻣﺴﺎﻓﺮت. ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ رﯾﺰی ﺑﺮای ﻣﺸﺮوب ﺧﻮاری، ﺑﯿﺶ از ﻫﺮ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ دﯾﮕﺮی اﻫﻤﯿﺖ داﺷﺖ.

ﭼﻨﺪﯾﻦ ﺑﺎر ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻣﺸﺮوب ﻧﺨﻮرم، اﻣﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ اﺣﺴﺎس ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ و ﻧﻮﻣﯿﺪی ﻣﯽﮐﺮدم. ﻧﺰد رواﻧﭙﺰﺷﮏ رﻓﺘﻢ، اﻣﺎ ﺑﺎ او ﻧﯿﺰ ﻫﻤﮑﺎری ﻧﮑﺮدم.

ﺗﺮس ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﻮد،رﻣﯽﺗﺮﺳﯿﺪم، در ﺣﯿﻦ راﻧﻨﺪﮔﯽ دﺳﺘﮕﯿﺮ ﺷﻮم، ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ درﻣﻮﻗﻊ ﻟﺰوم، ﺑﺎ ﺗﺎﮐﺴﯽ ّّّ ﺗﺮدد ﻣﯽﮐﺮدم. ﮐﻢﮐﻢ ﺑﯿﻬﻮﺷﯽﻫﺎ ﺷﺮوع ﺷﺪ، و از اﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮع داﺋﻤﺎً ﻧﮕﺮان ﺑﻮده و ﻋﺬاب ﻣﯽﮐﺸﯿﺪم ﮐﻪ: وﻗﺘﯽ ﺑﯿﺪار ﻣﯽﺷﺪم و ﺧﻮد را درﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽدﯾﺪم، اﻣﺎ ﭼﮕﻮﻧﮕﯽ رﺳﯿﺪن ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ را ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻧﺪاﺷﺘﻢ و ﺑﻌﺪ ﻣﯽﻓﻬﻤﯿﺪم، ﺑﺎ ﻣﺴﺘﯽ و ﺣﺎﻟﺖ ﻏﯿﺮﻋﺎدی راﻧﻨﺪﮔﯽ ﮐﺮدهام، از اﯾﻨﮑﻪ ﻧﻤﯽداﻧﺴﺘﻢ ﮐﺠﺎ ﺑﻮدهام و ﭼﻄﻮر ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ رﺳﯿﺪهام، ﻧﺎ اﻣﯿﺪ ﻣﯽﺷﺪم.

در اﺑﺘﺪا ﻓﻘﻂ دو ﺟﺎم، اﻣﺎ ﺑﻪ ﺗﺪرﯾﺞ، ﺑﯿﺸﺘﺮ و ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺷﺪ و ﺣﺎﻻ دﯾﮕﺮ ﻣﺠﺒﻮر ﺑﻮدم ﻇﻬﺮﻫﺎ ﻫﻢ ﻣﺸﺮوب ﺑﺨﻮرم. ﺳﺎﻋﺎت ﮐﺎرﯾﻢ ﻣﺘﻐﯿﯿﺮ ﺑﻮد و ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻨﻢ ﺑﻪ اداره اﻫﻤﯿﺖ ﻧﺪاﺷﺖ. اﻣﺎ ﺑﻌﻀﯽ ﻣﻮاﻗﻊ ﮐﻪ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﺮﻣﯽﮔﺸﺘﻢ، ﺑﻌﻠﺖ اﺿﻄﺮاب و دﺳﺖ ﭘﺎﭼﮕﯽ ﺑﻪ اداره ﺑﺎز ﻣﯽﮔﺸﺘﻢ. اﯾﻦ اﺗﻔﺎﻗﺎت، ﻣﺮا ﻧﮕﺮان ﻣﯽﮐﺮد .ﻃﯽ دوﺳﺎل آﺧﺮ ﻣﺸﺮوب- ﺧﻮارﯾﻢ، ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺑﻪ ﺷﺨﺼﯿﺘﯽ ﻏُﺮﻏُﺮو، ﺑﯽﺗﺤﻤﻞ و ﮔﺴﺘﺎخ ﺷﺪم ﮐﻪ ﺑﺎ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﻋﺎدی ﻣﻦ ﮐﺎﻣﻼً ﻓﺮق داﺷﺖ. در اﯾﻦ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﺑﻮد ﮐﻪ ﺧﺸﻢ و ﺗﻨﻔﺮ وارد زﻧﺪﮔﯿﻢ ﺷﺪ. ﻧﻘﺸﻪﻫﺎی ﺷﺨﺼﯽ ﻣﺮا ﻫﺮﮐﺲ و ﻫﺮﭼﯿﺰی، ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﯽرﯾﺨﺖ، ازآن رﻧﺠﯿﺪه و ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ ﻣﯽﺷﺪم ﺧﺼﻮﺻﺎً اﮔﺮ ﻣﺎﻧﻊ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮارﯾﻢ ﻣﯽﺷﺪ. ﺣﺎﻟﺖ ﺧﻮد دﻟﺴﻮزی ﭘﯿﺪا ﮐﺮده ﺑﻮدم.
ﺷﺎﯾﺪ ﻣﻦ ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﺑﻪ ﺗﻤـﺎم ﮐـﺴﺎﻧﯽ را ﮐـﻪ ﻣـﻮرد ﺻـﺪﻣﻪ ﻗـﺮارداده ام و ﺑـﺎ ﻫﻤـﮥ دوﺳﺘﺎﻧﯽ ﮐﻪ، ﺑﺪرﻓﺘﺎری ﮐﺮدم، ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻧﯿﺎورم ، وﯾﺎﻣﺘﻮﺟﻪ آﻧﻬﺎ ﻧﺸﺪه ﺑﺎﺷﻢ و ﯾـﺎ اﮔـﺮ ﺑﺎﻋﺚ ﺗﺤﻘﯿﺮ ﺧﺎﻧﻮاده ام و ﻧﮕﺮاﻧﯽ ﻫﻤﮑﺎراﻧﻢ ﺷﺪه ﺑﺎﺷﻢ، ﺷﺎﯾﺪ ﻫﯿﭻ وﻗﺖ آن را ﻧﻔﻬﻤ ﯿـﺪه ﺑﺎﺷﻢ. وﻟﯽ ﻫﻤﯿﺸﻪ اﯾﻦ ﻣﻄﻠﺐ را ﭘﺲ از ﺑﺮﺧﻮرد ﺑﺎ ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ وﺑﻪ وﯾﮋه وﻗﺘـﯽ، ﺑـﻪ ﻣـﻦ ﻣﯽﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺧﯿﻠﯽ وﻗﺖ اﺳﺖ ﻣﺸﺮوب ﻧﺨﻮرده ای، ﻣﯽ ﺧﻮری؟ ﺑـﺮاﯾﻢ آﺷـﮑﺎر ﻣـﯽ ﺷـﺪ . و ﺗﻌﺠﺐ ﻣﻦ از آن ﺑﻮد ﮐﻪ ﻧﻤﯽداﻧﺴﺘﻢ آﻧﻬﺎ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮاری ﻣﻦ و ﺧﺎرج از ﮐﻨﺘﺮل ﺑـﻮدن آﻧﺮا ﻗﺒﻼ ً ﻓﻬﻤﯿﺪه ﺑﻮدﻧﺪ . ﭼﻨﯿﻦ ﻣﻮاﻗﻌﯽ، ﻣـﺎ ﺧﻮدﻣـﺎن را ﮔـﻮل ﻣـﯽ زﻧـﯿﻢ . ﻓﮑـﺮ ﻣـﯽ ﮐﻨـﯿﻢ ﻣﯿﺘﻮاﻧﯿﻢ، ﺑﺪون اﯾﻨﮑﻪ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺑﻔﻬﻤﺪ، ﻣﺸﺮوب ﺑﺨﻮرﯾﻢ . ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﻨﺪ ﻓﻘﻂ ﺧﻮدﻣﺎن را دﺳﺖ اﻧﺪاﺧﺘﻪ ﺑﻮدﯾﻢ. ﺑﻪ ﻫﺮ دﻟﯿﻠﯽ، رﻓﺘﺎر ﺧﻮد را ﺗﻮﺟﯿﻪ ﮐﺮده و ﺑﻬﺎﻧﻪ ﻣﯽآورﯾﻢ.
ﻣﻦ و ﻫﻤﺴﺮم ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﻤﺎن را ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻣـﯽ ﮐـﺮدﯾﻢ ﺗـﺎ ﻫـﺮ وﻗـﺖ ﻣـﯽ ﺧﻮاﻫﻨـﺪ، دوﺳﺘﺎن ﺧﻮد را ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﯿﺎورﻧﺪ، اﻣﺎ ﺑﺎ ﭼﻨﺪ ﺗﺠﺮﺑﻪ ای ﮐﻪ ﺑﺎ ﭘـﺪر ﻣـﺴﺖ ﺷـﺎن ﺑﺪﺳـﺖ آوردﻧﺪ، دﯾﮕﺮ ﺧﺎﻧﻪ را ﻣﺤﻠﯽ ﺑﺮای ﺳﺮﮔﺮم ﮐﺮدن دوﺳﺘﺎﻧﺸﺎن ﻣﺤﺴﻮب ﻧﻤﯽ ﮐﺮدﻧﺪ. در آن ﻣﻮﻗﻊ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺮاﯾﻢ ﻣﻬﻢ ﻧﺒﻮد . ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﺸﻐﻮل ﻃﺮح ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺑﻮدم ﺗﺎ ﺑﺎ رﻓﻘﺎی ﻣـﺸﺮوب ﺧﻮارم، ﺑﯿﺮون ﺑﺮوم . ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ رﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺗﺤﻤّﻞ ﻫﻤﺴﺮم دارد ،ﺑـﻪ ﭘﺎﯾـﺎن ﻣـﯽ رﺳﺪ. ﻫﺮ وﻗﺖ ﺑﯿﺮون ﻣﯽ رﻓﺘﯿﻢ، ﺗﻤـﺎم ﺣﻮاﺳـﺶ ﺑـﻪ ﻣـﻦ ﺑـﻮد ﺗـﺎ ﺑﯿـﺸﺘﺮ از ﯾـﮏ ﺟـﺎم ﻣﺸﺮوب ﻧﺨﻮرم . (ﻣﮕﺮ ﻣﯽ ﺷﻮد) ﭼﻄﻮر ﻓﺮد اﻟﮑﻠﯽ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺟﺎم ﻣﺸﺮوب، ﻗﺎﻧﻊ ﻣﯽ ﺷـﻮد؟

وﻗﺘﯽ ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ ﺗﻤﺎم ﻣﯽ ﺷﺪ، ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺪ ﺑﻔﻬﻤﺪ ، ﭼﻄـﻮر ﻣـﻦ ﺑـﺎ ﯾـﮏ ﺟـﺎم ﻣﺸﺮوب، اﯾﻨﻘﺪر ﻣﺴﺖ و ﮔﯿﺞ ﺷﺪه ام. اﻟﺒﺘﻪ او ﻧﻤﯽ داﻧﺴﺖ ﺷﺨﺺ اﻟﮑﻠﯽ، ﭼﻘﺪر ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺪ زﯾﺮک ﺑﺎﺷﺪ، ﻧﻤﯽ داﻧﺴﺖ ﯾﮏ اﻟﮑﻠﯽ ﺑـﺮای ﭘﯿـﺪا ﮐـﺮدن راه ﺑﺮﻃـﺮف ﮐـﺮدن اﺷـﺘﯿﺎق ﺑـﻪ ﻣﺸﺮوب ز ﯾﺎد، ﭘﺲ از ﺧﻮردن اوﻟﯿﻦ ﺟﺎم ﻣﺸﺮوب، ﺑﻪ ﻫﺮﮐﺎری دﺳﺖ ﻣـﯽ زﻧـﺪ . و ﻣـﻦ اﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮع را ﻫﻢ ﻧﻤﯽداﻧﺴﺘﻢ.

ﮐﻢﮐﻢ دوﺳﺘﺎن ﺑﺎ ﺷﯿﻮۀ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮارﯾﻢ آﺷﻨﺎ ﺷﺪﻧﺪ، ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ، دﯾﮕﺮ ﮐﻤﺘﺮ ﮐﺴﯽ ﻣﺎ را ﺑﻪ ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ دﻋﻮت ﻣﯽﮐﺮد.

دو ﺳﺎل ﻗﺒﻞ از اﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ A,A ﺑﭙﯿﻮﻧﺪم، ﻫﻤﺴﺮم ﺑﻪ ﻣـﺴﺎﻓﺮﺗﯽ ﻃـﻮﻻﻧﯽ رﻓـﺖ، وﻃـ ﯽ ﺳﻔﺮ ﺧﻮد ﺑﺮاﯾﻢ ﻧﻮﺷﺖ : دﯾﮕﺮ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺪ ﺑﺮﮔﺮدد ﻣﮕـﺮ اﯾﻨﮑـﻪ ﻓﮑـﺮ ی ﺑـﻪ ﺣـﺎل ﻣـﺸﺮوب ﺧﻮارﯾﻢ ﺑﮑﻨﻢ . اﻟﺒﺘﻪ، ﺿﺮﺑﮥ ﺳـﺨﺘﯽ ﺑـﻮد، اﻣـﺎ ﻗـﻮل دادم، ﻣـﺸﺮوب را ﺗـﺮک ﮐـﻨﻢ . و او ﺑﺮﮔﺸﺖ، ﯾﮑﺴﺎل ﺑﻌﺪ، ﺑ ﺮای ﺗﻌﻄﯿﻼت، ﺑﻪ ﺳـﻔﺮ رﻓﺘـﻪ ﺑـﻮدﯾﻢ و ﭼـﻮن ﻣـﻦ در ﻣـﺸﺮوب ﺧﻮردﻧﻢ اﻓﺮاط ﮐﺮدم ، وﺳﺎﯾﻠﺶ را ﺟﻤﻊ ﮐﺮد ﺗﺎ ﺑـﻪ ﺧ ﺎﻧـﻪ ﺑﺮﮔـﺮدد ، اﻣـﺎ ﻣـﻦ ﺑـﺎزﻫﻢ در ﻣﻮرد ﺗﺮک ﻧﻮﺷﯿﺪن اﻟﮑﻞ ﺑﺎ او ﺣـﺮف زدم و ﻗـﻮل دادم ﺗـﺎ ﺣـﺪاﻗﻞ ﺑـﻪ ﻣـ ﺪت ﯾﮑـﺴﺎل، ﻣﺸﺮوب ﻧﺨﻮرم. ﻗﻮل دادم! اﻣﺎ ﭘﺲ از دو ﻣﺎه، دوﺑﺎره ﺷﺮوع ﮐﺮدم. ﺑﻬﺎر ﺳﺎل ﺑﻌﺪ، ﯾﮏ روز، ﺑﺪون اﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺧﺒﺮ ی دﻫﺪ ، ﮐﻪ ﮐﺠﺎ رﻓﺘﻪ، ﻣﺮا ﺗﺮک ﮐﺮد،

و اﻣﯿﺪوار ﺑﻮد ، اﯾﻦ ﮐﺎر، ﻣﺮا ﺳﺮ ﻋﻘﻞ آورد . ﭼﻨﺪ روز ﺑﻌﺪ، وﮐﯿﻠﺶ ﻣﺮا اﺣﻀﺎر ﮐـﺮد و ﺗﻮﺿﯿﺢ داد، ﺑﺎﯾﺪ ﻓﮑﺮی ﺑﻪ ﺣﺎل ﺧﻮدم ﺑﮑﻨﻢ. ﭼﻮن او، ﺑﺎ اﯾﻦ وﺿﻌﯿﺖ ﻣﻦ، ﺑﺮ ﻧﻤﯽﮔﺮدد. ﺑﺎز ﻫﻢ ﻗﻮل دادم ﺗﺎ ﻓﮑﺮی ﺑﮑﻨﻢ . ﺷﮑﺴﺘﻦ ﻗﻮل، ﺗﺤﻘﯿﺮ، ﻧﺎاﻣﯿﺪی، ﻧﮕﺮاﻧﯽ، اﺿـﻄﺮاب اﻣـﺎ ﻫﻨﻮز ﮐﺎﻓﯽ ﻧﺒﻮد.

ﮔﺎﻫﯽ اوﻗﺎت اﺗﻔﺎق ﻣﯿﺎﻓﺘﺪ ﮐﻪ آدم، ﻧ ﻤﯽﺧﻮاﻫﺪ زﻧﺪه ﺑﻤﺎﻧﺪ و از ﻣﺮدن ﻫـﻢ ﻣـﯽ ﺗﺮﺳـﺪ .وﺑﺤﺮان، ﺗﻮ را ﺑﻪ ﻣﺮﺣﻠﻪ ای ﻣﯽ رﺳﺎﻧﺪ ﮐﻪ ﺗـﺼﻤﯿﻢ ﻣـﯽ ﮔﯿـﺮی ﻓﮑـﺮی ﺑـﻪ ﺣـﺎل ﻣـﺸﮑﻞ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮاری ﺧﻮد ﺑﮑﻨﯽ . ﻫﺮ ﮐﺎری را اﻣﺘﺤﺎن ﻣﯽ ﮐﻨﯽ. ﮐﻤـﮏ ﻫـﺎ و ﭘﯿـﺸﻨﻬﺎدﻫﺎﯾﯽ راﮐﻪ ﻫﻤﯿـﺸﻪ ر ّد و ﻫـﯿﭻ وﻗـﺖ ﻗﺒـﻮل ﻧﻤـﯽ ﮐـﺮدی، در اﯾـﻦ ﺷـﺮاﯾﻂ ﺑـﺎ ﻧﻬﺎﯾـﺖ ﻧﺎا ﻣﯿـﺪی ﻣﯽﭘﺬﯾﺮی.
وﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﺴﺘﯽ، روز ﺗﻮﻟﺪ ﻫﻤﺴﺮم را ﺧﺮاب ﮐﺮدم، ﺗـ ﺼﻤﯿﻢ ﻧﻬـﺎﯾﯽ را ﮔـﺮﻓﺘﻢ دﺧﺘﺮم، ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ : «ﺗﻨﻬﺎ راه، اﻟﮑﻠﯽ ﻫﺎی ﮔﻤﻨﺎم اﺳﺖ و دﯾﮕﺮ راﻫﯽ ﻧﻤﺎﻧﺪه »! اﻟﺒﺘـﻪ ﻗـﺒﻼً ﭼﻨــﺪﯾﻦ ﺑــﺎر A.A را ﺑــﻪ ﻣــﻦ ﭘﯿــﺸﻨﻬﺎد داده ﺑﻮدﻧــﺪ، اﻣــﺎ ﻣــﻦ ﻫــﻢ ﻣﺜــﻞ ﻫﻤــﮥ اﻟﮑﻠـ ـﯽﻫــﺎ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﻣﺸﮑﻠﻢ را ﺑﻪ روش ﺧﻮ د، ﺣﻞ ﮐﻨﻢ، و در واﻗﻊ ﺑﺪﯾﻦ ﻣﻌﻨﺎ، دﻟﻢ ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﺳـﺖ ﻫــﯿﭻ ﭼﯿــﺰ ﻣــﺎﻧﻊ ﻣــﺸﺮوب ﺧــﻮارﯾﻢ ﺷــﻮد. داﺷــﺘﻢ ﺗــﻼش ﻣـ ـﯽﮐــﺮدم راه ﺳـ ـﺎدهﺗــﺮ و ﺑﯽدردﺳﺮی ﭘﯿﺪا ﮐﻨﻢ. ﺗﺼﻮر زﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮدن، ﺑﺪون اﻟﮑﻞ، ﺑﺴﯿﺎر ﺳﺨﺖ ﺑﻮد.
اﻣﺎ، ﻣﻦ ﺑﻪ ﻣﺮاﺣﻞ ﭘﺴﺘﯽ ﻧﺰدﯾﮏ ﺷﺪه ﺑﻮد . ﻓﻬﻤﯿﺪم، دارم روز ﺑﻪ روز، ﺑﯿـﺸﺘﺮ ﻏـﺮق ﻣﯽﺷﻮم. ﺑﺎﺑﺪﺑﺨﺖ ﮐﺮدن ﺧﻮدم ، ﻣﻮﺟﺐ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﻫﻤﮥ آﻧﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﮕﺮاﻧﻢ ﺑﻮدﻧﺪ، راﻓﺮاﻫﻢ ﻣﯿﮑﺮدم. ( ﻣـﺸﮑﻼت ﺟـﺴﻤﯽ را ﻧﻤـﯽ ﺗﻮاﻧـﺴﺘﻢ ﺗﺤﻤـﻞ ﮐـﻨﻢ ) ﺑـﻪ ﻟﺤـﺎظ ﺟـﺴﻤﯽ، دﯾﮕـﺮ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﻣﺸﮑﻼت ر ا ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﻢ . ﻋﺮق ﺳﺮد، ﺑﯽ ﻗﺮاری، ﺑﯽ ﺧﻮاﺑﯽ، ﺑﺮاﯾﻢ ﻏﯿـﺮ ﻗﺎﺑـﻞ ﺗﺤﻤــﻞ ﺑــﻮد. ازﻟﺤــﺎظ روﺣــﯽ، ﺗــﺮس و ﺗــﻨﺶ ، ﺗﻐﯿﯿﺮﮐﺎﻣــﻞ دررﻓﺘﺎرودﯾــﺪﮔﺎه، ﺑﺎﻋــﺚ ﺳﺮدرﮔﻤﯿﻢ ﻣﯽ ﺷﺪ. اﯾﻦ روش زﻧﺪﮔﯽ ﻧﺒﻮد و زﻣﺎن ﺗـﺼﻤﯿﻢ ﮔﯿـﺮی ﻓـﺮا رﺳـﯿﺪ؟ وﻗﺘـﯽ ﮐﻤﯽ آرام ﺷﺪم، ﺧﺎﻧﻮاده ام ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ اﻟﮑﻠﯽ ﻫﺎی ﮔﻤﻨﺎم ﺗﻠﻔﻦ ﺑﺰﻧﻨﺪ و ﻣـﻦ ﻫـﻢ ﺟﻮاب ﻣﺜﺒﺖ دادم . آرام ﺷﺪم و اﺣﺴﺎس ﻣﯽ ﮐﺮدم ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺗﻤﺎم ﺷﺪ . اﻣﺎ ﻫﻨﻮز ﻫﻢ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﺪم.
ﺻﺒﺢ روز ﺑﻌ ﺪ، ﻣﺮدی ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺑﯽ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺧﺘﻤﺶ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺗﻠﻔﻦ زد، او ﯾﮏ وﮐﯿﻞ ﺑﻮد .ﻇﺮف ﺳﯽ دﻗﯿﻘﻪ ﻓﻬﻤﯿﺪم ﮐﻪ A.A ﺟﻮاب ﻫﻤﮥ دردﻫﺎی ﻣﻦ اﺳﺖ . آن روز، ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﻪ دﯾﺪ و ﺑﺎزدﯾﺪ ﭘﺮداﺧﺘﯿﻢ و ﺷﺐ، در ﺟﻠﺴﻪ ﺷﺮﮐﺖ ﮐﺮدﯾﻢ . ﻧﻤﯽ داﻧﻢ ﭼﻪ ﺗﺼﻮّری داﺷﺘﻢ . اﻣـﺎ ﻗﻄﻌﺎً ﺗﺼﻮر ﻧﻤﯽ ﮐﺮدم ﮔﺮوﻫﯽ را ﺑﺒﯿﻨﻢ ﮐﻪ در ﻣﻮرد ﻣﺸ ﮑﻼت ﻣﺸﺮوب ﺧﻮارﯾـ ﺸﺎن ﺑـﺎ ﻫﻢ ﺣﺮف ﻣﯽ زدﻧـﺪ، آﻧـﺎن داﺳـﺘﺎن ﻫـﺎی زﻧـﺪﮔﯽ ﺧـﻮد را ﺗﻌﺮﯾـ ﻒ و اﺣـﺴﺎس ﺳـﺒﮑﯽ ﻣﯽﮐﺮدﻧﺪ و در ﻋﯿﻦ ﺣﺎل، ﺧﻮش ﻣﯽﮔﺬراﻧﺪﻧﺪ.

ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎل، ﭘﺲ از ﺷﻨﯿﺪن ﭼﻨﺪ داﺳﺘﺎن درﺑﺎرۀ زﻧﺪان، آﺳﺎﯾﺸﮕﺎه، ﺧـﺎﻧﻮاد ه ﻫـﺎی ازﻫﻢ ﮔﺴﯿﺨﺘﻪ و ﻣﺮاﺣﻞ ﭘَﺴﺖ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮاری ، ﺗﻌﺠﺐ ﮐـﺮدم ﮐـﻪ آﯾـﺎ ﻣـ ﻦ واﻗﻌـﺎً اﻟﮑﻠـﯽ ﻫﺴﺘﻢ. ﻋﻠﯿﺮﻏﻢ ﻫﻤﮥ اﯾﻨﻬﺎ، ﻣـﺸﺮوب ﺧـﻮاری را در اواﯾـﻞ زﻧـﺪﮔ ﯽ آﻏـﺎز ﻧﮑـﺮده ﺑـﻮدم، ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ ﻫﻨﻮز اﻧﺪﮐﯽ ﺛﺒﺎت و ﺗﻌﺎدل ﺑﺮای ﺣﻔﻆ ﺧﻮدم داﺷﺘﻢ.
ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺖ ﻫﺎی زﯾﺎدم، ﻋﺎﻣﻞ ﻣﻬﺎر ﮐﻨﻨﺪه ای ﺑﻮد . ﻣﻦ ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﻫﯿﭻ درﮔﯿﺮی ﺑﺎ ﻗﺎﻧﻮن ﻧﺪاﺷﺘﻢ، ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ . ﻫﻨﻮز ﺷﻐﻞ و ﺧﺎﻧﻮاده ام را از دﺳـﺖ ﻧـﺪاده ﺑﻮدم، ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﮐﻪ ﻫﺮ دو، در ﺷﺮف رﻓﺘﻦ ﺑﻮدﻧﺪ . اوﺿﺎع ﻣﺎﻟﯽ، ﻧﯿﺰ ﺑﺮاﯾﻢ ﺗﻐﯿﯿﺮی ﻧﮑﺮده ﺑﻮد.
آﯾﺎ وﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﻫﯿﭻ ﯾﮏ از اﯾﻦ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻫﺎی ﺗﺮﺳـﻨﺎک را ﮐـﻪ درﺟﻠـﺴﺎت ﺷـﻨﯿﺪه ﺑـﻮدم، ﻧﺪاﺷﺘﻢ، ﻣﯽﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ اﻟﮑﻠﯽ ﺑﺎﺷـﻢ؟ ﺧﯿﻠـﯽ ﺳـﺎده، در اوﻟـﯿﻦ ﻗـﺪم از دوازده ﻗـﺪم A.A ﺟﻮاﺑﻢ را ﭘﯿﺪا ﮐﺮدم . « ﻣﺎ ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﯿﻢ ﮐﻪ در ﻣﻘﺎﺑﻞ اﻟﮑﻞ ﻋﺎﺟﺰ ﻫﺴﺘﯿﻢ و اﺧﺘﯿﺎر زﻧـﺪﮔﯽ از دﺳﺘﻤﺎن ﺧﺎرج ﺷﺪه اﺳﺖ .» ﻣﻌﻨﺎی اﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ، اﯾﻦ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺑﺎﯾﺪ ده ﺑﺎر، ﭘﻨﺠـﺎه ﺑـﺎر، ﯾﺎ ﺻﺪﺑﺎر ﺑﻪ زﻧﺪان اﻓﺘﺎده ﺑﺎﺷﯿﻢ . ﻣﻌﻨﺎی آن اﯾﻦ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﯾﮏ ﺷﻐﻞ، ﭘﻨﺞ ﺷـﻐﻞ ﯾﺎ ده ﺷﻐﻞ را از د ﺳﺖ داده ﺑﺎﺷﯿﻢ . ﻧﻤﯽ ﮔﻮﯾـﺪ ، ﻣـﻦ ﺑﺎﯾـﺪ ﺧـﺎﻧﻮاده ام را از دﺳـﺖ داده ﺑﺎﺷﻢ. ﻧﻤﯽ ﮔﻮﯾﺪ ، ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ آﻧﻘﺪر، ﭘﯿﺶ روم ﺗﺎ ﺑﻪ ﻧﻬﺎﯾـﺖ درﻣﺎﻧـﺪﮔﯽ و ﭘَـﺴﺘﯽ ﺑﺮﺳـﻢ و ﻋﺮق ﻧﺸﯿﮑﺮ ﻗﺮﻣﺰ، ﯾﺎ ﻋﺼﺎرۀ ﻟﯿﻤﻮﻧﺪ ﺑﺨﻮرم . ﻣﻌﻨﺎﯾﺶ اﯾﻦ اﺳﺖ : «ﻣﻦ ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻪ ام ﮐـﻪ در
ﻣﻘﺎﺑﻞ اﻟﮑﻞ ﻋﺎﺟﺰ ﻫﺴﺘﻢ واﺧﺘﯿﺎر زﻧﺪﮔﯿﻢ از دﺳﺘﻢ ﺧﺎرج ﺷﺪه اﺳﺖ».
ﻗﻄﻌﺎً ﻣﻦ ﻧﯿﺰ در ﻣﻘﺎﺑﻞ اﻟﮑﻞ، ﻋـﺎﺟﺰ و ﻧـﺎﺗﻮان ﺑـﻮد ه و اﺧﺘﯿـﺎر زﻧـﺪﮔﯿ ﻢ را از دﺳـﺖ داده ام و ﻣﻬﻢ ﻧﺒﻮد، ﭼ ﻘﺪر ﺑﺠﻠﻮ رﻓﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ ، ﻣﻬﻢ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﻮد ﮐﻪ رﺳـﯿﺪه ﺑـﻮدم ، ﺑـﺮای ﻣﻦ ﻣﻬﻢ ﺑﻮد ﺗﺎ ﺑﺪاﻧﻢ اﻟﮑﻞ ﭼﻪ ﺑﺮﺳﺮم آورده و اﮔﺮ ﺑﻪ دادم ﻧﻤﯽرﺳـﯿﺪﻧﺪ، ﺑـﺎز ﻫـﻢ ﭼـﻪ ﺑﺮﺳﺮم ﻣﯽآورد.
در اﺑﺘﺪا، وﻗﺘﯽ درﯾﺎﻓﺘﻢ اﻟﮑﻠﯽ ﻫـﺴﺘﻢ، ﺿـﺮﺑﮥ ﺷـﺪﯾﺪی ﺑـﺮ ﻣﻦ وارد ﺷـﺪ ، اﻣـﺎ وﻗﺘـﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪم اﻣﯿﺪ ی وﺟﻮد د ارد، ﺗﺤﻤﻠﺶ ﺳﺎده ﺗﺮ ﺷﺪ . ﻣﺸﮑﻞ ﻣﺴﺘﯽ ﻣـﻦ وﻗﺘـﯽ ﻣـﺼّﻤﻢ ﺑـﻪ ﻫﻮﺷﯿﺎر ﻣﺎﻧﺪن ﺷﺪم، ﺑﺮﻃﺮف ﺷﺪ . ﺑﺎ اﯾﻦ ﺗﻔﮑـﺮ، ﮐـﻪ دﯾﮕـﺮ ﻣﺠﺒـﻮر ﺑـﻪ ﻧﻮﺷـﯿﺪن اﻟﮑـﻞ ﻧﯿﺴﺘﻢ اﺣﺴﺎس آراﻣﺶ ﻣﯽﮐﺮدم.
ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ ﮐﻪ ﺑ ﺎﯾﺪ ﻫﻮﺷﯿﺎری را ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺧـﻮد ﺑﺨـﻮاﻫﻢ، و ﺑـﻪ ﻧﻈـﺮم، اﯾـﻦ درﺳﺖ اﺳﺖ . ﻣﻤﮑﻦ اﺳﺖ ﻋﻠﻞ زﯾﺎدی وﺟﻮد داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺗﺎ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﻮد ﺷـﺨﺺ ﺑـﺮای اوﻟﯿﻦ ﺑﺎر ﺑﻪ A.A ﺑﯿﺎﯾﺪ . اﻣﺎ ﻣﻬﻤﺘﺮﯾﻦ ﻋﻠﺖ ، ﺑﺎﯾﺪ ﺧﻮاﺳـﺘﻦ ﻫﻮﺷـﯿﺎری ﺑـﻪ روﺷـﯽ ﮐـﻪ AAﺑﺮای زﻧﺪﮔﯽ اراﺋﻪ ﻣﯽدﻫﺪ، ﺑﺎﺷﺪ.
از ﻫﻤﺎن اﺑﺘﺪا ﺑﻪ ﻫﻤﮥ وﯾﮋﮔﯿﻬﺎی اﯾﻦ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻋﻼﻗﻤﻨﺪ ﺑﻮدم. A.A اﻟﮑﻠـﯽ را ﺷﺨـﺼﯽ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﮐﺮده، ﮐﻪ ﻓﻬﻤﯿﺪه اﺳﺖ، اﻟﮑﻞ ﻣﺎﻧﻊ زﻧﺪﮔﯽ اﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﯾـﺎ اﻗﺘـﺼﺎدی اوﺳـﺖ و ﻣـﻦ اﯾﻦ را دوﺳﺖ داﺷﺘﻢ . ﻧﻈﺮاﺗﺶ در ﻣﻮرد ﺣـﺴﺎﺳﯿﺖ (آﻟـﺮژی ) را ﻣـﯽ ﺗﻮاﻧـﺴﺘﻢ ﺑﻔﻬﻤـﻢ، ﭼﻮن ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﮔﺮده اﻓﺸﺎﻧﯽ ﺣﺴﺎﺳﯿﺖ دارم . ﺑﻌﻀﯽ از اﻋﻀﺎء ﺧـﺎﻧﻮاده ام ﻧـﺴﺒﺖ ﺑـﻪ ﺑﺮﺧﯽ ﻏﺬاﻫﺎ ، ﺣﺴﺎﺳﯿﺖ دارﻧﺪ . ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ی ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺪ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﺗﺮ از اﯾﻦ ﺑﺎﺷﺪ . ﺑﺮﺧﯽ ﻣﺮدم، از ﺟﻤﻠﻪ ﺧﻮدﻣﻦ، ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ اﻟﮑﻞ ﺣﺴﺎﺳﯿﺖ دارﻧﺪ؟
ﺑﺮای ﺳﺆاﻻت ﮔﯿﭻ ﮐﻨﻨﺪه ام، اﯾﻦ ﺗﻮﺿـﯿﺢ ﮐـﻪ، اﻟﮑﻠﯿـﺴﻢ، ﻧـﻮﻋﯽ ﺑﯿﻤـﺎری ﺑـﺎ ﻣﺎﻫﯿـﺖ دوﮔﺎﻧﻪ اﺳﺖ، ﯾﻌﻨﯽ ﺣﺴﺎﺳﯿﺖ ﺑﺪﻧ ﯽ و وﺳﻮﺳﮥ ﻓﮑﺮی ﮐﻪ اﯾﻦ ﭘﺎﺳـﺨﯽ ﺑـﺮای ﺳـﻮﻻت ﮔﯿﺞ ﮐﻨﻨﺪه ام ﺑﻮد . در ﻣﻮرد ﺣﺴﺎﺳﯿﺖ ، ﻫﯿﭽ ﮑﺎری ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﯿﻢ ﺑﮑﻨﯿﻢ . در ﺣﻘﯿﻘﺖ، ﺑـﺪن ﻣﺎ ﺑﻪ ﻣﺮﺣﻠﻪ ای رﺳﯿﺪه ﺑﻮد ﮐﻪ دﯾﮕـﺮ ﻗﺎﺑﻠﯿـﺖ ﺟـﺬب اﻟﮑـﻞ را در ﺳﯿـﺴﺘﻢ ﺧـﻮد ﻧـﺪارد . «ﭼﺮای» آن ﻫﻢ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ؛ «واﻗﻌﯿﺖ» اﯾﻦ اﺳﺖ ﮐـﻪ ﯾـﮏ ﺟـﺎم ﻣـﺸﺮوب، واﮐﻨـﺸﯽ در ﺳﯿﺴﺘﻢ ﺑﺪن ﻣﺎ ﺑﻮﺟﻮد ﻣﯽ آورد و ﻧﯿﺎز ﺑﻪ ﻣﻘﺪار اﻟﮑﻞ در ﺑﺪن را ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﯽﮐﻨﺪ، ﺑﻄﻮری ﮐﻪ: «ﯾﮏ ﺟﺎم ﻣﺸﺮوب، ﺧﯿﻠﯽ زﯾﺎد اﺳﺖ و ﺻﺪﻫﺎ ﺟﺎم، ﮐﺎﻓﯽ ﻧﯿﺴﺖ». (درک) ﻓﻬﻤﯿﺪن وﺳﻮﺳﮥ ﻓﮑﺮی ﮐﻤﯽ ﺳﺨﺖﺗﺮ اﺳﺖ، اﻟﺒﺘﻪ، اﻓﺮاد ﺑﻪ ﻣﻮﺿﻮﻋﺎت ﻣﺨﺘﻠﻔﯽ وﺳﻮﺳﻪ دارﻧﺪ، اﻣﺎ در ﻓﺮد اﻟﮑﻠﯽ، اﺷﺘﯿﺎق ﺑﻪ اﻟﮑﻞ ﺑﯿﺶ از ﺣﺪ اﺳﺖ. ﻃﯽ ﻣﺪﺗﯽ ﮐﻮﺗﺎه، از ﻫﺮ ﮐﺲ ﯾﺎ ﻫﺮ ﭼﯿﺰی ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻊ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮارﯾﺶ ﺑﺎﺷﺪ، ﻣﯽرﻧﺠﺪ و ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺧﻮد اﺣﺴﺎس ﺗﺮّﺣﻢ ﭘﯿﺪا ﻣﯽﮐﻨﺪ. ﺗﻔﮑّﺮ ﻧﺎدرﺳﺖ، ﻏﺮضورزی، ﺧﺼﻮﻣﺖ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺟﺮأت ﮐﻨﻨﺪ؛ ﺑﺮ ﺧﻼف ﻣﯿﻞ او رﻓﺘﺎر ﻧﻤﺎﯾﺪ، اﺣﺴﺎس ﭘﻮﭼﯽ و ﺧﻮدﺑﯿﻨﯽ، رﻓﺘﺎر اﻧﺘﻘﺎدی، ﻫﻤﻪ و ﻫﻤﻪ، ﻧﻘﺺ ﻫﺎی ﺷﺨﺼﯿﺘﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ، ﮐﻪ ﺑﻪ ﺗﺪرﯾﺞ ﮔﺴﺘﺮش ﯾﺎﻓﺘﻪ، وﻣﺪﺗﯽ ﺑﻌﺪ، ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺑﻪ ﺑﺨﺸﯽ از زﻧﺪﮔﯽ او ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ. وﻗﺘﯽ زﻧﺪﮔﯽ ﭘﺮ از ﺗﺮس و ﻓﺸﺎر ﺑﺎﺷﺪ، او ﻣﺠﺒﻮر ﺑﻪ رﻓﻊ اﯾﻦ ﺗﺮس ﻫﺎ و ﻓﺸﺎرﻫﺎ ﻣﯽﮔﺮدد و ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽرﺳﺪ اﻟﮑﻞ، ﻣﻮﻗﺘﺎً اﯾﻦ ﮐﺎر را ﺑﺮاﯾﺶ اﻧﺠﺎم ﻣﯽدﻫﺪ.
ﻣﺪﺗﯽ ﻃﻮل ﮐﺸﯿﺪ ﺗﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪم، دوازده ﻗﺪم A.A ﺑﺮای ﮐﻤﮏ ﺑﻪ اﺻﻼح (رﻓﻊ) اﯾﻦ  ﻧﻘﺺﻫﺎی ﺷﺨﺼﯿﺘﯽ ﻃﺮاﺣﯽ ﺷﺪه اﺳﺖ ودرﻧﺘﯿﺠﻪ اﻧﺠﺎم آن، اﺷﺘﯿﺎقِ ﻧﻮﺷﯿﺪن اﻟﮑﻞ را ﻧﺎﭘﺪﯾﺪ ﻣﯽﮐﻨﺪ. ﺑﺮای ﻣﻦ، دوازده ﻗﺪم ﺑﻪ ﻣﻔﻬﻮم، روﺷﯽِ ﺑﺮای ﯾﮏ زﻧﺪﮔﯽ ﻣﻌﻨﻮی اﺳﺖ.
وﺑﺰودی، ﻣﯿﻞ ﺑﻪ ﺗﻼش، اﻋﺘﻘﺎد ﺑﻪ ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻦ و ﻣﻌﻨﺎی ﺗﻔﮑﺮی درﺳﺖ راﭘﯿﺪا ﮐﺮد، ﻧـﻪ ﺗﻔﮑﺮ آرزوﻣﻨﺪاﻧﻪ و روﺷﻦ ﻓﮑﺮیِ ﭘﻮچ. دوازده ﻗﺪم، ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎی ﺻﺒﺮ، ﺗﺤﻤﻞ، ﻓﺮوﺗﻨﯽ، وﺧﺼﻮﺻﺎً اﯾﻦ ﻋﻘﯿﺪه ﮐﻪ «ﻗﺪرﺗﯽ ﻣﺎ ﻓﻮق ﺧﻮدم وﺟﻮد، دارد و ﻣﯽﺗﻮاﻧﺪ ﮐﻤﮑﻢ ﮐﻨﺪ»، ﺑﻮد. و ﻣﻦ، اﯾﻦ ﻗﺪرت را، «ﺧﺪا» ﻣﯽﻧﺎﻣﻢ.
ﺗﻤﺎﯾﻞ ﺑﻪ اﻧﺠﺎم ﮐﺎرﻫﺎیِ ﺗﻮﺻﯿﻪ ﺷﺪه ﺑﻪ ﻣﻦ، ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ را ﺑﺮاﯾﻢ آﺳﺎن ﺗﺮ ﻣﯽﮐﺮد. آﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﮐﺘﺎب A.A را ﺑﻪ دﻗﺖ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﮐﻦ و ﻓﻘﻂ روﺧﻮاﻧﯽ ﻧﮑﻦ و از ﻣﻦ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﺗﺎ درﺟﻠﺴﺎت ﺷﺮﮐﺖ ﮐﻨﻢ، و ﻣﻦ ﻫﻨﻮز ﻫﻢ ﭼﻪ در ﺷﻬﺮ ﺧﻮد ﺑﺎﺷﻢ ﭼﻪ درﺷﻬﺮﻫﺎی دﯾﮕﺮ ﻫﺮ ﻓﺮﺻﺘﯽِ را ﺑﺪﺳﺖ آﯾﺪ، اﯾﻦ ﮐﺎر رااﻧﺠﺎم ﻣﯽ دﻫﻢ. ﺣﻀﻮر در ﺟﻠﺴﺎت، ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﺑﺮاﯾﻢ ﮐﺎر ﺳﺨﺖ و دﺷﻮاری ﻧﺒﻮده اﺳﺖ. و ﻫﯿﭻ وﻗﺖ، ﺑﺎ ﺣﺲ اﻧﺠﺎم وﻇﯿﻔﻪ، درﺟﻠﺴﺎت ﺷﺮﮐﺖ ﻧﮑﺮدم. ﺟﻠﺴﺎت ﺑﺮاﯾﻢ، ﭘﺲ از ﯾﮏ روزﮐﺎری ﺳﺨﺖ و ﻃﺎﻗﺖ ﻓﺮﺳﺎ، ﻫﻢ آراﻣﺶ دﻫﻨﺪه اﺳﺖ و ﻫﻢ ﻧﯿﺮو ﺑﺨﺶ. آﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ: « ﻓﻌﺎل ﺑﺎش» ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ ﻫﺮ وﻗﺖ ﻣﯽﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ، ﮐﻤﮏ ﻣﯽﮐﺮدم، و ﻫﻨﻮز ﻫﻢ ﮐﻤﮏ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ.
ﺗﺠﺮﺑﮥ (روﺣﺎﻧﯽ) ﻣﻌﻨﻮی ﺑﺮای ﻣﻦ، ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎی ﺣﻀﻮر درﺟﻠﺴﺎت و دﯾﺪن ﮔﺮوﻫﯽ از ﻣﺮدم اﺳﺖ، ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺑﺎ ﻫﺪف ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ آﻧﺠﺎ ﺑﻮدﻧﺪ. ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎیِ درک و ﺷﻨﯿﺪن دوازده ﻗﺪم و دوازده ﺳﻨﺖ، ﮐﻪ در آن ﺟﻠﺴﺎت ﻣﯿﺨﻮاﻧﺪﻧﺪ ﺑﻮد. ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎی ﮔﻮش دادن ﺑﻪ «دﻋﺎی ﺧﺪاوﻧﺪ» ﺑﻮد و در ﺟﻠﺴﮥ A.A، ﭼﻨﯿﻦ ﻣﻌﻨﺎی ﻋﻈﯿﻤﯽ دارد؛ «(ﺧﻮاﺳﺖ) ارادۀ ﺗﻮﺳﺖ ﮐﻪ ﺟﺎری (ﻋﻤﻠﯽ) ﻣﯽﺷﻮد، ﻧﻪ (ﺧﻮاﺳﺖ) ارادۀ ﻣﻦ». ﺑﻪ زودی ﺑﯿﺪاری ﻣﻌﻨﻮی ﺑﻪ ﺳﺮاﻏﻢ آﻣﺪ و ﺑﺮاﯾﻢ ﺑﺪﯾﻦ ﻣﻌﻨﺎ ﺑﻮد ﮐﻪ: ﻫﺮ روز ﺗﻼش ﮐﻨﻢ، ﺗﺎ ﺑﺎ اﻓﺮادی ﮐﻪ روﺑﺮو ﻣﯽﺷﻮم و ﻣﯽﺧﻮاﻫﻢ ارﺗﺒﺎط ﺑﺮﻗﺮار ﮐﻨﻢ ﺑﺎ اﻧﺪﯾﺸﮥ ﺑﻬﺘﺮ و اﺣﺘﯿﺎط، ﮐﻤﯽ ﻣﺆ دبﺗﺮ (ﺑﺎ ﻓﺮوﺗﻨﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ) ﺑﺎﺷﻢ.

در ﻣﻮرد اﮐﺜﺮ ﻣﺎ، ﺟﺒﺮان ﮐﺮدن ﺧﯿﻠﯽ وﻗﺖ ﻣﯽ ﮔﯿﺮد و ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻘﯿﮥ زﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮد را ﺻﺮف اﯾﻦ ﮐﺎر ﮐﻨﯿﻢ. اﻣﺎ ﻣﯽﺗﻮاﻧﯿﻢ ﻓﻮراً ﺷﺮوع ﺑﻪ اﻧﺠﺎم آن ﻧﻤﺎﯾﯿﻢ. ﻓﻘﻂ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻫﻮﺷﯿﺎر ﺑﺎﺷﯿﻢ، ﺑﺴﯿﺎری از ﺻﺪﻣﺎﺗﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﺴﺘﯽ ﺧﻮد، ﺑﻪ دﯾﮕﺮان وارد ﮐﺮده اﯾﻢ. ﺟﺒﺮان ﺧﻮاﻫﺪ ﺷﺪ.

ﺟﺒﺮان ﮐﺮدن، ﮔﺎﻫﯽ اوﻗﺎت، اﻧﺠﺎم ﻫﻤﺎن ﮐﺎری اﺳﺖ، ﮐﻪ ﺗﻮاﻧﺎﯾﯽ آن را داﺷﺘﯿﻢ، اﻣﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ اﻟﮑﻞ، ﻣﻮﻓﻖ ﺑﻪ اﻧﺠﺎﻣﺶ ﻧﺸﺪه ﺑﻮدﯾﻢ. اﻧﺠﺎم ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺖ ﻫﺎی اﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﻣﺜﻞ: ﺳﺮﻣﺎﯾﻪ ﮔﺬاری اﺟﺘﻤﺎﻋﯽ، ﺻﻠﯿﺐ ﺳﺮخ، ﻓﻌﺎﻟﯿﺖ ﻫﺎی آﻣﻮزﺷﯽ و دﯾﻨﯽ، ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ اﻧﺮژی و ﺗﻮاﻧﻤﻨﺪیِ ﻓﺮدی ﻣﺨﺼﻮص ﺧﻮد.

ﺑﻪ ﺧﻮد ﻧﺎاﻣﯿﺪ، اﻣﺎ در ﺿﻤﻦ ﻣﺸﺘﺎق آن ﺑﻮدم، ﺗﺎ آﺧﺮ اﯾﻦ راه را دﻧﺒﺎل ﮐﺮده و ﺑﻔﻬﻤﻢ، ﮐﻪ از ﻣﻦ، ﺑﻪ ﻋﻨﻮان ﻋﻀﻮ A.A ﭼﻪ اﻧﺘﻈﺎراﺗﯽ ﻣﯽرود و ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ ﺑﺘﻮاﻧﻢ ﻫﺮ ﯾﮏ از ﻗﺪمﻫﺎی دوازده ﮔﺎﻧﻪ را ﺗﺎ ﺣﺪ اﻣﮑﺎن، ﺳﺮﯾﻊ ﺑﺮدارم.

در واﻗﻊ، ﺑﺪﯾﻦ ﻣﻌﻨﺎ ﮐﻪ: ﺑﻪ رﻓﻘﺎﯾﻢ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﺑﻪ ﮔﺮوه اﻟﮑﻠﯽﻫﺎی ﮔﻤﻨﺎم ﭘﯿﻮﺳﺘﻪ ام وﻟﯽ ﻧﻤﯽداﻧﻢ A.A از ﻣﻦ ﭼﻪ اﻧﺘﻈﺎری دارد و ﺑﺎﯾﺪ ﭼﻪ ﮐﺎری اﻧﺠﺎم ﺑﺪﻫﻢ. اﻣﺎ ﻫﺮ اﻧﺘﻈﺎری ﺑﺎﺷﺪ در A.A اﻧﺠﺎم و ﺑﻪ آن اﻫﻤﯿﺖ ﻣﯽدﻫﻢ. زﯾﺮا ﻫﻮﺷﯿﺎری، از ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ دﯾﮕﺮی در دﻧﯿﺎ ﺑﺮاﯾﻢ ﻣﻬﻢﺗﺮ ﺑﻮد. آﻧﻘﺪر ﻣﻬﻢ ﮐﻪ ﻣﯽﺑﺎﯾﺪ آن را در رأس ﺗﻤﺎم ﮐﺎرﻫﺎی ﺧﻮد ﻗﺮاردﻫﻢ.

اﺻﻄﻼﺣﺎت و ﻋﺒﺎرات ﮐﻮﺗﺎه در ﺑﺮﻧﺎﻣﮥ A.A زﯾﺎد اﺳﺖ و ﻣﻌﺎﻧﯽ ﺑﺴﯿﺎر دﻗﯿﻘﯽ دارﻧﺪ. «اول، ﺑﻪ ﮐﺎرﻫﺎی ﻣﻬﻢﺗﺮ ﺑﭙﺮداز»، ﻣﺸﮑﻼت را ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺿﺮورت آﻧﻬﺎ اﺑﺘﺪا اوﻟﻮﯾﺖ ﺑﻨﺪی ﮐﻨﯿﺪ و ﺑﻌﺪ از ﺣﻞ ﯾﮏ ﻣﺸﮑﻞ، ﺳﺮاغ ﻣﺸﮑﻠﯽ دﯾﮕﺮ ﺑﺮوﯾﺪ، زﯾﺮا ﺣﻞ ﺗﻤﺎم ﻣﺸﮑﻼت در ﯾﮏ زﻣﺎن ﺷﻤﺎ را در اﻋﻤﺎل و ﺗﻔﮑﺮات ﺧﻮد ﺳﺮدرﮔﻢ ﺧﻮاﻫﺪ ﮐﺮد.
«ﺑﺎﺣﻮﺻﻠﻪ و دﻗﺖ اﻧﺠﺎﻣﺶ ﺑﺪه» ﺑﻪ آﺳﺎﻧﯽ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﻦ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺳﺨﺘﮕﯿﺮی ﮐﻨﯽ، ﮐﺎرﻫﺎ ﺳﺨﺘﺮ ﻣﯽﺷﻮد. ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﺑﻪ آراﻣﺶ دروﻧﯽ ﺑﺮﺳﯽ. ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﺪ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺑﺎرﻫﻤﮥ ﻣﺴﺆ ﻟﯿﺖﻫﺎی دﻧﯿﺎ را ﺑﻪ دوش ﺑﮑﺸﺪ، ﻫﺮ ﮐﺲ ﻣﺸﮑﻼﺗﯽ دارد. ﻣﺴﺖ ﺷﺪن، ﻣﺸﮑﻠﯽ را ﺣﻞ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ. «24 اﻣﺮوز» اﻣﺮوز، اﻣﺮوز اﺳﺖ. ﺳﻌﯽ ﺧﻮد را ﺑﮑﻨﯿﻢ، ﻫﻨﺮ زﻧﺪﮔﯽ، ﻫﺮ روز را درﺳﺖ و ﮐﺎﻣﻞ زﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮدن اﺳﺖ. دﯾﺮوز، رﻓﺘﻪ و وﺟﻮد ﻧﺪارد و ﻧﻤﯽداﻧﯿﻢ ،
آﯾﺎ ﻓﺮدا ﻫﻢ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﯾﺎ ﻧﻪ؟ اﮔﺮ اﻣﺮوز ﺧﻮب زﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﯿﻢ و اﮔﺮ ﻣﺎ ﺑﺎﺷﯿﻢ و ﻓﺮدا ﺑﯿﺎﯾﺪ، ﺑﺎز ﻫﻢ ﻓﺮﺻﺖﻫﺎﯾﯽ ﺑﺮای ﺧﻮب زﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮدن ﻓﺮا ﻣﯽ رﺳﺪ. ﭘﺲ ﭼﺮا ﻧﮕﺮان ﺑﺎﺷﯿﻢ؟
روﺷﯽ ﮐﻪ A.A ﺑﺮای زﻧﺪﮔﯽ اراﺋﻪ داده اﺳﺖ را، ﻣﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ در زﻧﺪﮔﯽ اﻣﺘﺤﺎن ﮐﺮدهاﯾﻢ. «ﺑﻪ ﻣﺎ آراﻣﺶ ﻋﻄﺎ ﮐﻦ، ﺗﺎ آﻧﭽﻪ را ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﯿﻢ ﺗﻐﯿﯿﺮ دﻫﯿﻢ، ﺑﭙﺬﯾﺮﯾﻢ، وﺷﻬﺎﻣﺘﯽ ﺑﺪه ﺗﺎ آﻧﭽﻪ را ﻣﯽﺗﻮاﻧﯿﻢ، ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺑﺪﻫﯿﻢ و داﻧﺸﯽ ﺑﺪه ﺗﺎ ﺗﻔﺎوت آن دو را درک ﮐﻨﯿﻢ» اﯾﻦ اﻓﮑﺎر، ﺑﺨﺸﯽ از زﻧﺪﮔﯽ روزاﻧﮥ ﻣﺎ ﻣﯽ ﺷﻮد. ا ﯾﻦﻫﺎ، اﻓﮑﺎر ﻣﺮﺑﻮط ﺑﻪ واﮔﺬاری و ﺗﺴﻠﯿﻢ ﻧﯿﺴﺖ، ﺑﻠﮑﻪ اﻓﮑﺎر ﻣﺮﺑﻮط ﺑﻪ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺑﺮﺧﯽ ﺣﻘﺎﯾﻖ اﺻﻠﯽ زﻧﺪﮔﯽ اﺳﺖ.
 
اﯾﻦ واﻗﻌﯿﺖ ﮐﻪ A.A، ﺑﺮﻧﺎﻣﻪای ﻣﻌﻨﻮی اﺳﺖ، ﻣﺮا ﻧﺘﺮﺳﺎﻧﺪ و ﺗﻌﺼّﺒﯽ (ﻏﺮض ورزی) در ذﻫﻨﻢ اﯾﺠﺎد ﻧﮑﺮد. ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺗﻌﺼّﺒﯽ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ، زﯾﺮا روﺷﻬﺎی ﺧﻮد را اﻣﺘﺤﺎن ﮐﺮده و ﺷﮑﺴﺖ ﺧﻮرده ﺑﻮدم.
وﻗﺘﯽ ﺑﻪ A.A ﻣﻠﺤﻖ ﺷﺪم، ﺗﻨﻬﺎ ﻫﺪﻓﻢ، ﻫﻮﺷﯿﺎر ﺷﺪن و ﻫﻮﺷﯿﺎر ﻣﺎﻧﺪن ﺑﻮد. اﻣﺎ ﺑﻤﺮور درﯾﺎﻓﺘﻢ، ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ از آن ﺑﺪﺳﺖ آوردهام. دﯾﺪﮔﺎﻫﯽ ﺟﺪﯾﺪ و ﻣﺘﻔﺎوت ﻧﺴﺒﺖ زﻧﺪﮔﯽ ﭘﯿﺪا ﮐﺮدم. ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ رﺳﺪ ﮐﻪ ﻫﺮ روز، ﭘﺮ ﺑﺎرﺗﺮ و رﺿﺎﯾﺖ ﺑﺨﺶ ﺗﺮ از روز ﻗﺒﻞ اﺳﺖ. از زﻧﺪﮔﯽ، ﺧﯿﻠﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻟﺬت ﻣﯽﺑﺮم. از ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ، ﺣﺘﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎی ﺳﺎده، ﻧﯿﺰ ﺑﺮاﯾﻢ ﻟﺬت ﺑﺨﺶ اﺳﺖ، ﻟﺬﺗﯽ ﮐﻪ از درون آن را ﺣﺲ ﻣﯽﮐﻨﻢ. زﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮدن ﻓﻘﻂ ﺑﺮای اﻣﺮوز، روﻧﺪ ﺧﻮﺷﺎﯾﻨﺪی دارد.
وازﻫﻤﻪ ﻣﻬﻤﺘﺮ اﯾﻨﮑﻪ ﻣﻦ ﻫﻮﺷﯿﺎری ﺧﻮد را ﻣﺪﯾﻮن A.A ﺑﻮده و از اﯾﻦ ﺑﺎﺑﺖ، ﻗﺪرﺷﻨﺎس ﻫﺴﺘﻢ. ﻫﻮﺷﯿﺎرﯾﻢ، ﺑﺮای ﺧﺎﻧﻮادهام، دوﺳﺘﺎن و ﻫﻤﮑﺎراﻧﻢ ﺧﯿﻠﯽ اﻫﻤﯿﺖ دارد. ﭼﻮن ﺧﺪاوﻧﺪ و A.A ﺑﺮای ﻣﻦ ﮐﺎری ﮐﺮدﻧﺪ ﮐﻪ ﺧﻮدم، ﻗﺎدر ﺑﻪ اﻧﺠﺎم آن ﻧﺒﻮدم.

وﺿﻌﯿﺖ دﺷﻮار

ﺗـــﻼش ﺑـــﺮای ﮐﻨﺘـــﺮل دﻧﯿﺎﻫـــﺎی ﻣـــﺴﺘﻘﻞ، ﮐـــﺎر ﺑﯿﻬـــﻮده و ﻣــﺴﺨﺮهای ﺑــﻮد، ﮐــﻪ وﻗﺘــﯽ ﭘﺎﯾــﺎن ﯾﺎﻓــﺖ ﮐــﻪ اﯾــﻦ اﻟﮑﻠــﯽ ﻫﻤﺠﻨﺲﺑﺎز A.A را ﭘﯿﺪا ﮐﺮد. 

ﻣﺸﺮوب ﺧﻮاری، ﺑﺨﺸﯽ از ﭘﯿﺸﯿﻨﮥ ﺧﺎﻧﻮادﮔﯽ ﻣﺎ ﺑﻮد. در ﺧﺎﻧﻮادۀ ﻣﺎ ﻫﻤﮥ ﻣﺮدﻫﺎ ﻣﺸﺮوب ﻣﯽﺧﻮردﻧﺪ؛ ﭘﺪرم وﺑﻌﺪﻫﺎ، ﺑﺮادراﻧﻢ ﺑﯽاﻧﺪازه ﻣﺸﺮوب ﻣﯽﺧﻮردﻧﺪ. ﺗﺎ زﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺷﺨﺺ ﺷﻐﻞ داﺷﺖ، ﺧﺎﻧﻮاده ﯾﺎ دوﺳﺘﺎﻧﺶ را ﺧﯿﻠﯽ اذﯾﺖ ﻧﻤﯽ ﮐﺮد، و دردﺳﺮی ﻧﯿﺰ ﺑﺮاﯾﺶ درﺳﺖ ﻧﻤﯽﺷﺪ،و ﺣﻖ داﺷﺖ ﻫﺮ وﻗﺖ ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﺪ، ﻣﺴﺖ ﺷﻮد. ﻣﺸﺮوب ﺧﻮاری ﻧﺸﺎﻧﻪ ای، ﻣﺨﺼﻮص ﺑﺰرﮔﺴﺎﻟﯽ ﺑﻮد، و ﻣﻦ ﻫﻢ داﺷﺘﻢ ﺑﺰرگ ﻣﯽ ﺷﺪم. ﮔﻤﺎن ﻧﻤﯽﮐﻨﻢ ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﺑﻪ ذﻫﻨﻢ ﺧﻄﻮر ﮐﺮده ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ، ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻣﺸﺮوب ﺑﺨﻮرم.

ﻣﻦ ﺑﺎ ﻣﺬﻫﺐ ﺳﻨّﺘﯽ ﺑﺰرگ ﺷﺪم و ﺑﻪ ﻣﺪارس ﻣﺬﻫﺒﯽ ﻧﺰدﯾﮏ ﻣﺤﻞ ﺳﮑﻮﻧﺘﻤﺎن ﻣﯽ رﻓﺘﻢ. از آﻧﺠﺎ ﮐﻪ ذﻫﻦ ﺑﺎزی داﺷﺘﻢ و ﺑﺎ اﻋﻀﺎء آﮐﺎدﻣﯽ ( ﻣﺪرﺳﻪ) راﺣﺖ ﺑﻮدم،

ﻋﺰﯾﺰﻣﻌﻠﻢﻫﺎ ﺷﺪم. در ﻧﺘﯿﺠﻪ، ﺑﭽﻪای ﺟﺪّی، ﺧﺠﺎﻟﺘﯽ، و ﺗﺎ اﻧﺪازه ای درس ﺧﻮان ﺷﺪم .در ﻧﻮﺟﻮاﻧﯽ اﺣﺴﺎس ﻣﯽﮐﺮدم ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﻢ ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺎﻻﻧﻢ، راﺑﻄﻪ ﺑﺮﻗﺮارﮐﻨﻢ. ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ، وﻗﺘﯽ ﺑﻪ داﻧﺸﮕﺎه رﻓﺘﻢ، اﺣﺘﻤﺎل اﻟﮑﻠﯽ ﺷﺪن درﻣﻦ زﯾﺎد ﺑﻮد. راﺑﻄﮥ ﻣﻦ ﺑﺎ اﻟﮑﻞ، از ﻫﻤﺎن اﺑﺘﺪا ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺑﻮد. اﮔﺮ ﭼﻪ از ﻃﻌﻢ آن زﯾﺎد ﺧﻮﺷﻢ ﻧﻤﯽآﻣﺪ، اﻣﺎ ﺗﺄﺛﯿﺮش را دوﺳﺖ داﺷﺘﻢ. اﻟﮑﻞ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻤﮏ ﻣﯽ ﮐﺮد ﺗﺮسﻫﺎﯾﻢ را ﭘﻨﻬﺎن ﮐﻨﻢ؛ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺟﺮأت ﻣﯽ داد ﺗﺎ ﺑﺘﻮاﻧﻢ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﻢ و اﯾﻦ، ﺑﺮای ﻓﺮدی ﺗﻨﻬﺎ و ﺧﺠﺎﻟﺘﯽ ﻣﺜﻞ ﻣﻦ، ﺗﻘﺮﯾﺒﺎً ﻫﺪﯾﻪای ﻣﻌﺠﺰه آﺳﺎ ﺑﻮد. در ﻫﻤﯿﻦ زﻣﺎن، ﮐﺸﻤﮑﺶ (ﻣﺒﺎرزه) ﺑﺎ ﺗﻤﺎﯾﻼت ﺟﻨﺴﯽ ﻧﯿﺰ در ﻣﻦ ﺷﺮوع ﺷﺪ. ﺑﺮاﯾﻢ، ﺗﺼﻮّر ﻫﻤﺠﻨﺲ ﺑﺎز ﺷﺪن ﺑﺎور ﻧﮑﺮدﻧﯽ ﺑﻮد. اﻣﺎ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮاری ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻤﮏ ﮐﺮد ﺗﺎ اﯾﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ را ﻓﺮاﻣﻮش ﮐﺮده و ﻧﺎدﯾﺪه ﺑﮕﯿﺮم. (ﺑﺎ اﻟﮑﻞ ﻣﯽﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ روی اﯾﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ، ﺳﺮﭘﻮش ﺑﮕﺬارم) اﻟﮑﻞ، ﺑﺮاﯾﻢ ﺳﺮﭘﻮش ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺮوی اﯾﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺑﻮد؛ وﻗﺘﯽ ﻣﺴﺖ ﺑﺎﺷﯽ، ﻣﺮدم از ﻧﺎﺗﻮاﻧﯽ ﯾﺎ ﺑﯽﻣﯿﻠﯽ ﺗﻮ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ زﻧﺎن، ﺗﻌﺠﺐ ﻧﻤﯽﮐﻨﻨﺪ. اﯾﻦ ﻣﺒﺎرزه، ﻃﯽ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺑﺼﻮرت ﻧﺎﻣﻮﻓﻖ اداﻣﻪ ﯾﺎﻓﺖ.
ﺑﺎﻻﺧﺮه، وﻗﺘﯽ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻃﺒﻖ ﺗﻤﺎﯾﻼت ﺧﻮدم رﻓﺘﺎر ﮐﻨﻢ، اﺣﺴﺎس ﮔﻨﺎه و ﺷﺮﻣﺴﺎری و ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ ﻣﻘﺪار ﻣﺸﺮوب ﺧﻮاری در ﻣﻦ اﻓﺰاﯾﺶ ﯾﺎﻓﺖ. ﺣﺎﻻ ﻣﺠﺒﻮر ﺑﻮدم ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ اﻓﮑﺎر، ﺑﻠﮑﻪ رﻓﺘﺎر ﺧﻮد را ﻧﯿﺰ ﭘﻨﻬﺎن ﮐﻨﻢ. ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺳﻌﯽ ﻣﯽ ﮐﺮدم ﺧﻮد را آدﻣﯽ ﻣﻨﺰوی، ﺳﻨﺘّﯽ، ﺑﺎ ﺻﺪاﯾﯽ ﮐﻠﻔﺖ و ﻣﺮداﻧﻪ ﻧﺸﺎن دﻫﻢ، ﮐﻪ در ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻋﺸﻘﯽ ﻣﺒﻬﻢ، و ﺷﺎﯾﺪ ﻏﻢ اﻧﮕﯿﺰ ﺑﻪ ﺟﻨﺲ ﻣﺨﺎﻟﻒ داﺷﺘﻪ اﺳﺖ. ﻣﻦ دو زﻧﺪﮔﯽ ﺟﺪاﮔﺎﻧﻪ و ﻣﺘﻔﺎوت را
اداره ﻣﯽﮐﺮدم. زﻧﺪﮔﯽ ﻣﺮدی ﻫﻢ ﺟﻨﺲ ﺑﺎز ﺑﺎ دوﺳﺘﺎﻧﯽ ﻫﻤﺠﻨﺲ ﺧﻮد و زﻧﺪﮔﯽ ﻣﺮدی ﻋﺎدی ﺑﺎ دوﺳﺘﺎﻧﯽ دﯾﮕﺮ و ﻋﻼﺋﻘﯽ ﻣﺘﻔﺎوت.
ﻣﻦ ﻣﺠﺒﻮر ﺑﻮدم در ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺳﻌﯽ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﺣﺮﻓﻪای (ﺷﻐﻠﯽ) اﺳﺘﻮار ﺑﺴﺎزم، از اﯾﻦ ﺷﺮاﯾﻂ ﺑﺴﯿﺎر ﺳﺨﺖ ﻧﯿﺰ ﻋﺒﻮر ﮐﻨﻢ. ﭘﺲ از داﻧﺸﮕﺎه، ﺑﻪ ﺗﺤﺼﯿﻞ اداﻣﻪ دادم ﺗﺎ وارد ﻣﺪرﺳﮥ ﺣﻘﻮق (داﻧﺸﮑﺪه) ﺷﺪم. در آﻧﺠﺎ، ﻫﺮ روز ﻣﺸﺮوب ﺧﻮردن، اﻣﺮی ﻋﺎدی ﺷﺪه ﺑﻮد. ﺧﻮدم را ﺑﺎ اﯾﻦ ﻓﮑﺮ، ﺗﻮﺟﯿﻪ ﻣﯽﮐﺮدم ﮐﻪ ﻣﻘﺪاری ﻣﺸﺮوب ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻤﮏ ﻣﯽﮐﻨﺪ آرام ﺷﻮم و روی درﺳﻬﺎﯾﻢ ﺗﻤﺮﮐﺰ ﮐﻨﻢ. ﻫﺮ ﻃﻮر ﺑﻮد ﻣﺪرﺳﮥ ﺣﻘﻮق را ﺑﺎ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ
ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﮔﺬاﺷﺘﻢ و ﺑﻌﺪ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﺣﻘﻮﻗﯽ ﻣﻌﺘﺒﺮ ﺑﺪﺳﺖ آوردم. ﺑﻪ زودی ﻓﻬﻤﯿﺪم ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﻢ در ﻃﻮل روزﻣﺸﺮوب ﺑﺨﻮرم، اﮔﺮ ﻣﻮﻗﻊ ﻧﺎﻫﺎر ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﺟﺎم ﻣﺸﺮوب ﻣﯽﺧﻮردم، ﺑﻘﯿﮥ روز از دﺳﺖ ﻣﯽ رﻓﺖ. اﻣﺎ در ﻋﻮض، ﻣﺸﺮوب ﺧﻮارﯾﻢ را ﺗﺎ اﺗﻤﺎم ﮐﺎر ﺑﻪ ﺗﺄﺧﯿﺮ ﻣﯽاﻧﺪاﺧﺘﻢ و آن ﻣﻮﻗﻊ، زﻣﺎن از دﺳﺖ رﻓﺘﻪ را ﺟﺒﺮان ﻣﯽ ﮐﺮدم.
درﯾﮏ ﺷﺮﮐﺖ ﺣﻘﻮﻗﯽ ﻣﺸﻐﻮل ﺑﻪ ﮐﺎر ﺷﺪم و اﯾﻦ، ﺑﺨﺶ ﺳﻮﻣﯽ را ﺑﻪ زﻧﺪﮔﯽ ﭘﺮاﮐﻨﺪهام اﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮد. ﺣﺎﻻ ﻋﻼوه ﺑﺮداﺷﺘﻦ دوﺳﺘﺎن ﻫﻢ ﺟﻨﺲ ﺑﺎز و دوﺳﺘﺎن ﻋﺎدی ﺧﻮد در زﻧﺪﮔﯽ ﺧﺼﻮﺻﯽ، ﺑﺎﯾﺪ ﺳﻌﯽ ﻣﯿﮑﺮدم رواﺑﻂ اﺟﺘﻤﺎﻋﯽ را ﺑﺎ ارﺑﺎب رﺟﻮع، اﻋﻀﺎء و ﻫﻤﮑﺎران ﺷﺮﮐﺖ ﻧﯿﺰ ﺣﻔﻆ ﮐﻨﻢ. ﻻزم ﺑﻪ ﮔﻔﺘﻦ ﻧﯿﺴﺖ، ﮐﻪ ﻣﺸﮑﻞ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮاری ﭼﻄﻮراﻓﺰاﯾﺶ ﯾﺎﻓﺖ، واوﺿﺎع ﺣﺘﯽ ﻣﻐﺸﻮشﺗﺮ از ﻗﺒﻞ ﺷﺪ. ﺑﺎﻻﺧﺮه، ﻓﺸﺎرﻫﺎ

ﺧﯿﻠﯽ زﯾﺎد ﺷﺪ. ﻣﻦ درﻣﺤﻞ ﮐﺎر، راﺑﻄﻪای ﺟﺪّی ﺷﮑﻞ داده ﺑﻮدم و اﺣﺴﺎس ﻣﯽ ﮐﺮدم دﯾﮕﺮ ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﻢ ﺑﻪ ﺣﯿﻠﻪ و ﻧﯿﺮﻧﮓ اداﻣﻪ دﻫﻢ. ﭘﺲ، ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺷﻐﻞ دادم و ﺑﻪ ﮐﺎر ﺗﺪرﯾﺲ ﻣﺸﻐﻮل ﺷﺪم. ﺗﺎ ﻣﺪﺗﯽ، ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺧﻮب ﭘﯿﺶ ﻣﯽ رﻓﺖ. اﻣﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻧﺎﺧﻮاﺳﺘﮥ ﻣﻦ ﺑﺴﻮی اﻟﮑﯿﺴﻢ ﮐﻢﮐﻢ داﺷﺖ ﺳﺮﻋﺖ ﺷﺪﯾﺪی ﻣ ﯽﮔﺮﻓﺖ.

ﭼﻨﺪ ﺳﺎل ﻗﺒﻞ، ﺑﺮای اوﻟﯿﻦ ﺑﺎر ﺑﯿﻬﻮش ﺷﺪم و ﻫﻤﺎن زﻣﺎن ﺑﻪ ﺧﻮدم ﮔﻔﺘﻢ اﮔﺮ دوﺑﺎره ﭼﻨﯿﻦ اﺗﻔﺎﻗﯽ اﻓﺘﺎد، ﻣﺸﺮو بﺧﻮاری را ﮐﻨﺎر ﻣﯽﮔﺬارم. اﯾﻦ اﺗﻔﺎق، دوﺑﺎره و ﺑﻌﺪ از آن ﺑﺎرﻫﺎ و ﺑﺎرﻫﺎ ﺗﮑﺮار ﺷﺪ، اﻣﺎ ﻣﺸﺮوب را ﮐﻨﺎر ﻧﮕﺬاﺷﺘﻢ. ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﯾﺎ ﺑﻬﺎﻧﻪای ﺑﺮای ﺗﻮﺟﯿﻪ ﻣﺸﺮوبﺧﻮاری ﻣﺪاوم ﺧﻮد ﭘﯿﺪا ﻣﯽﮐﺮدم. ﻃﻮﻟﯽ ﻧﮑﺸﯿﺪ ﮐﻪ، ﻫﺮ وﻗﺖ ﻣﺸﺮوب ﻣﯽ ﺧﻮردم، ﺗﻐﯿﯿﺮاﺗﯽ در ﺷﺨﺼﯿﺘﻢ اﯾﺠﺎد ﻣﯽﺷﺪ. ﻣﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ زﺑﺎن ﻧﯿﺶداری داﺷﺘﻢ، و ﻣﻮﻗﻊ ﻣﺸﺮوبﺧﻮاری، اﻏﻠﺐ ﺑﻠﺒﻞ زﺑﺎن ﻣﯽﺷﺪم و ﺣﺮﻓﻬﺎی ﮐﻨﺎﯾﻪ آﻣﯿﺰی ﻣﯽزدم. ﮔﺎﻫﯽ اوﻗﺎت، ﺟﺬاب و ﻣﻬﺮﺑﺎن ﺑﻮدم، و ﮔﺎﻫﯽ اﯾﻦ ﺧﺼﻮﺻﯿﺎت ﺷﺪت ﭘﯿﺪا ﻣﯽﮐﺮد. ﻣﺮدم ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﻪ ﻣﯽﮔﻮﯾﻢ و ﭼﻪ ﮐﺎر ﻣﯽﮐﻨﻢ.

ﭘﺲ ازﭼﻨﺪ ﺳﺎل، وﺿﻌﯿﺘﻢ ﻃﻮری ﺷﺪ ﮐﻪ ﺷﺐ ﻫﺎ ﺑﯿﻬﻮش ﻣﯽﺷﺪم. ﺑﺎ ﻣﺮدی ﻫﻤﺨﺎﻧﻪ ﺑﻮدم، ﮐﻪ دوﺳﺘﺪارم (ﻋﺎﺷﻘﻢ) ﺑﻮد و ﺑﻪ ﺷﺪت ﻣﺸﺮوب ﻣﯽﺧﻮرد، و ﻣﺸﺮوب ﺧﻮاری ﺧﻮد را ﺑﺎ اوﻗﯿﺎس ﻧﻤﻮده، ﺑﺮای ﺧﻮد اﺳﺘﺪﻻل ﻣﯽ ﮐﺮدم: ﻣﻦ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﺪارم ﭼﻮن او ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺪﺗﺮ از ﻣﻦ ﻣﺸﺮوب ﻣﯽ ﺧﻮرد. در واﻗﻊ، ﺧﻮدم ﺑﻪ او ﭘﯿﺸﻨﻬﺎد دادم ﺗﺎ، A.A را اﻣﺘﺤﺎن ﮐﻨﺪ. وﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻋﻀﻮﯾﺖ A.A درآﻣﺪ، ﻫﺮ ﮐﺎری ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﮐﺮدم ﺗﺎ ﻣﺎﻧﻊ ﺗﻼش او ﺑﺮای ﻫﻮﺷﯿﺎرﯾﺶ ﺷﻮم. ﺑﻬﺒﻮدی او، ﺗﻬﺪﯾﺪی آﺷﮑﺎر، ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﻧﺪاﻧﺴﺘﻪ، ﺑﺮای ﻣﺸﺮوﺑﺨﻮاری ﻣﻦ ﺑﻮد. ﺑﺎﻻﺧﺮه ﻓﺸﺎرﻫﺎ ﺧﯿﻠﯽ زﯾﺎد ﺷﺪ و ﻣﺎ از ﻫﻢ ﺟﺪا ﺷﺪﯾﻢ، اﻟﺒﺘﻪ ﭘﺲ از اﯾﻨﮑﻪ ﻣﻮﻓﻖ ﺷﺪم ﺑﻬﺒﻮدی او را ﺧﺮاب ﮐﻨﻢ.
ﻟﻐﺰش اداﻣﻪ داﺷﺖ. اﮐﺜﺮ دوﺳﺘﺎﻧﻢ دﯾﮕﺮ ﺗﻤﺎﯾﻠﯽ ﺑﻪ ﻣﻌﺎﺷﺮت ﺑﺎ ﻣﻦ ﻧﺪاﺷﺘﻨﺪ. ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺑﺪ رﻓﺘﺎری ﻫﺎی ﮐﻼﻣﯽ وﮔﺎه ﺟﺴﻤﯽ، ﺗﻠﻔﻦﻫﺎی ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ، ﻓﺮاﻣﻮش ﮐﺮدن دﻋﻮتﻫﺎ، ﺑﯽ اﻋﺘﻨﺎﯾﯽ ﺧﻮدﺧﻮاﻫﺎﻧﻪ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻫﺮﭼﯿﺰی ﻏﯿﺮ از ﻧﯿﺎزم ﺑﻪ ﻣﺸﺮوب. ﺗﻌﺪاد ﻣﻌﺪودی از دوﺳﺘﺎﻧﻢ، ﮐﻪ ﻋﻘﺐﻧﺸﯿﻨﯽ ﻧﮑﺮده ﺑﻮدﻧﺪ، ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ رﻓﺘﺎرﻫﺎی ﻧﻔﺮت اﻧﮕﯿﺰ و، ﻣﺠﺒﻮر ﺷﺪﻧﺪ رﻫﺎﯾﻢ ﮐﻨﻨﺪ. ﻣﻦ ﻣﺮدم را از زﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮد ﺑﯿﺮون 1 ﺷﺪﯾﺪ ﺷﺪن ﭘﺎراﻧﻮﯾﺎراﻧﺪم، ﺗﻤﺎسﻫﺎی ﺗﻠﻔﻨﯽ را ﺟﻮاب ﻧﻤﯽدادم، و ﻫﺮ وﻗﺖ ﺑﻪ ﻃﻮر اﺗﻔﺎﻗﯽ ﺑﻪ ﯾﮑﯽ ازدوﺳﺘﺎﻧﻢ ﻣﻮاﺟﻪ ﻣﯿﺸﺪم، ﻃﻮری واﻧﻤﻮد ﻣﯽﮐﺮدم، ﮔﻮﯾﺎ او را ﻧﺪﯾﺪهام. ﺗﺎ ﭘﺎﯾﺎن دورۀ ﻣﺸﺮوبﺧﻮارﯾﻢ، ﻓﻘﻂ دوﻧﻔﺮ، ﺗﻤﺎﯾﻞ ﺑﻪ ﻣﻌﺎﺷﺮت ﺑﺎ ﻣﻦ داﺷﺘﻨﺪ، و ﻫﺮ دوﻧﻔﺮ ﻧﯿﺰﻣﺸﺮوب ﺧﻮار ﺷﺪﯾﺪ ﺑﻮدﻧﺪ، اﻋﻤﺎل و رﻓﺘﺎرم، ﺑﺎﻋﺚ ﺗﻌﺠﺐ آﻧﻬﺎ ﻧﻤﯽﺷﺪ.
ﻫﺮ ﺑﺎر ﮐﻪ ﺧﺎرج از ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺸﺮوب ﻣﯽ ﺧﻮردم، ﺣﺎدﺛﻪای ﺑﺮاﯾﻢ ﭘﯿﺶ ﻣﯽآﻣﺪ، وﺗﻌﺪاد اﯾﻦ ﻣﻮارد ﻧﯿﺰ ﺑﻤﺮور ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﯽﺷﺪ. در ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ ﯾﺎ در ﻣﺤﻞ ﮐﺎرم، ﭘﯿﺸﻨﻬﺎدﻫﺎی ﻫﻢ ﺑﻪ ﻣﺮدان و ﻫﻢ ﺑﻪ زﻧﺎن ﻣﯽدادم. ﮔﺎﻫﯽ وﻗﺘﯽ ﺑﯿﺪار ﻣﯽ ﺷﺪم، ﺑﺪﻧﻢ ﺧﺮد و 2 ﻧﺎﻣﻨﺎﺳﺒﯽ ﺧﻤﯿﺮ ﺑﻮد و ﺑﻌﺪ ﻣﯽﻓﻬﻤﯿﺪم ، ﺳﺎﻋﺖ ﯾﺎ ﮐﯿﻒ ﭘﻮﻟﻢ را ﮔﻢ ﮐﺮدهام. ﮔﺎﻫﯽ ﻫﻢ ﻏﺮﯾﺒﻪﻫﺎﯾﯽ ﻫﻤﺮاﻫﻢ ﺑﻮدﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺘﯽ اﺳﻤﺸﺎن را ﻧﻤﯽداﻧﺴﺘﻢ و ﻧﻤﯽﺧﻮاﺳﺘﻢ، ﺑﺪاﻧﻢ. ﻫﻤﯿﺸﻪ آﺳﯿﺐ
دﯾﺪه ﺑﻮدم واﮐﺜﺮاً ﺗﺼﺎدف ﻣﯽ ﮐﺮدم. از ﺑﺎر (ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ) ﻫﻢ ﻣﺮا ﺑﯿﺮون ﻣﯽ اﻧﺪاﺧﺘﻨﺪ ﭼﻮن اﻧﻌﺎم ﯾﺎ ﭘﻮل ﺧﺮد ﻣﺘﺼﺪﯾﺎن ﺑﺎر ﯾﺎ ﻣﺸﺘﺮﯾﺎن را ﻣﯽ دزدﯾﺪم ﺗﺎ ﭘﻮل ﻣﺸﺮوﺑﻢ، ﮐﻪ دﯾﮕﺮ از ﻋﻬﺪهاش ﺑﺮ ﻧﻤﯽآﻣﺪم، ﺟﻮر ﺷﻮد. ﮔﺎﻫﯽ اوﻗﺎت ﻫﻢ ﺑﺎ ﺑﻘﯿﻪ، ﺑﺤﺚ و ﺟﺪل ﭘﺮداﺧﺘﻪ و ﻣﺠﺒﻮر ﺑﻪ ﺗﺮک آﻧﺠﺎ ﻣﯽﺷﺪم.
در ﻧﺘﯿﺠﻪ، ﺗﺼﻤﯿﻤﯽ ﻇﺎﻫﺮاً ﻣﻨﻄﻘﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ؛ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ، دﯾﮕﺮ ﺑﯿﺮون از ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺸﺮوب ﻧﺨﻮرم. ﺣﺎﻻ دﯾﮕﺮ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﺸﺮوب ﻣﯽﺧﻮردم. وﻗﺘﯽ از ﻣﺤﻞ ﮐﺎر ﺑﺮ ﻣﯽﮔﺸﺘﻢ، ﻫﻤﺮاه ﺷﺎم ﭼﻨﺪ ﻧﻮﺷﯿﺪﻧﯽ اﻟﮑﻠﯽ ﻗﻮی ﻣﯽﺧﻮردم و ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽرﻓﺘﻢ. در ﻣﻨﺰﻟﻢ ﺑﻪ آﺷﭙﺰﺧﺎﻧﻪ رﻓﺘﻪ و ﯾﮏ ﻟﯿﻮان، ﻣﻘﺪاری ﯾﺦ، و ﻗﺪری ﻣﺸﺮوب ﻣﺨﻠﻮط ﺑﺮ ﻣﯽداﺷﺘﻢ و ﺑﻪ اﺗﺎق ﺧﻮاب ﻣﯽ رﻓﺘﻢ، ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﯿﻢ ﮔﺎﻟﻦ ﻫﺎی ﺟﯿﻦ و وُدﮐﺎ را ﻧﮕﻪ
ﻣﯽداﺷﺘﻢ، ﻣﺸﺮوبﻫﺎ را ﺑﺎ ﻫﻢ ﻣﺨﻠﻮط ﻣﯽ ﮐﺮدم، و ﻫﻤﺎﻧﻄﻮر ﮐﻪ ﯾﺦ ذوب ﻣﯽﺷﺪ، «ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻣﯽﮐﺮدم» ﻣﺸﺮوب ﺗﻤﺎم ﻣﯽﺷﺪ، و ﮔﺎﻫﯽ ﻟﯿﻮان ﻣﯽ ﺷﮑﺴﺖ. ﻫﺮﺷﺐ، ﺑﯿﻬﻮش ﻣﯽﺷﺪم. ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﻣﻮﻗﻊ وﻗﺘﯽ ﺑﻮد ﮐﻪ ﻣﺠﺒﻮر ﺑﻮدم آﺧﺮ ﺷﺐ، در ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ زﯾﮕﺰاگ راه ﻣﯽرﻓﺘﻢ و ﺳﻌﯽ داﺷﺘﻢ، ﺗﻠﻮﺗﻠﻮ ﻧﺨﻮرم، ﺑﺮای ﺧﺮﯾﺪن ﻣﺸﺮوب ﺑﯿﺮون ﺑﺮوم، ﭼﻮن ﻣﺤﺎﺳﺒﺎﺗﻢ ﻏﻠﻂ از آب در آﻣﺪه ﺑﻮد و ﻣﺸﺮوب ﮐﻢ آورده ﺑﻮدم.
ﮐﻢﮐﻢ، اﻧﺠﺎم ﻫﺮ ﮐﺎری ﻏﯿﺮ از ﮐﺎر ﮐﺮدن و ﻧﻮﺷﯿﺪن، ﺑﺮاﯾﻢ ﺳﺨﺖ ﺷﺪ. ﻣﻦ ﻣﯽﺗﺮﺳﯿﺪم از وﺳﺎﯾﻞ ﻧﻘﻠﯿﮥ ﻋﻤﻮﻣﯽ اﺳﺘﻔﺎده ﮐﻨﻢ ﯾﺎ ﺣﺘﯽ در ﺧﯿﺎﺑﺎن ﻗﺪم ﺑﺰﻧﻢ. ﻣﻌﺪه ام ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻧﺎراﺣﺖ ﺑﻮد و دﮐﺘﺮم، ﭼﻨﺪ اﺧﺘﻼل روده ای را ﺗﺸﺨﯿﺺ داده ﺑﻮد. ﺑﺎ آﻧﮑﻪ ﺑﻪ ﻧﺪرت ﺑﯿﺮون از ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺸﺮوب ﻣ ﯽﺧﻮردم، اﻣﺎ ﻫﻤﮥ ﺑﺪﻧﻢ ﮐﺒﻮد ﺑﻮد، ﭼﻮن اﻏﻠﺐ ﻣﻮﻗﻊ ﺑﯿﻬﻮﺷﯽ، روی زﻣﯿﻦ ﻣﯽاﻓﺘﺎدم. ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﭘﯿﺮاﻫﻦ آﺳﺘﯿﻦ ﮐﻮﺗﺎه ﻧﻤﯽ ﭘﻮﺷﯿﺪم، ﺣﺘﯽ در
ﺗﺎﺑﺴﺘﺎن، ﭼﻮن ﻣﺮدم اﺛﺮات ﮐﺒﻮدی را ﻣﯽدﯾﺪﻧﺪ و ﻋﻠﺖ آن را ﺳﺆال ﻣﯽﮐﺮدﻧﺪ. ﯾﮏ روز ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺪار ﺷﺪم و اﺣﺴﺎس ﮐﺮدم ﮐﻪ ﭘﺎﯾﻢ ﺑﯽ ﺣﺲ ﺷﺪه، و ﻓﻬﯿﻤﺪم درزﻣﺎن ﺑﯿﻬﻮﺷﯽ ﺑﻪ زﻣﯿﻦ اﻓﺘﺎده، و دو ﺗﺎ از دﯾﺴﮏ ﻫﺎی ﻣﻬﺮهای ( ﻧﺨﺎﻋﯽ) ﭘﺎره ﺷﺪه اﺳﺖ.
ﭼﻬﺎر ﺳﺎل آﺧﺮ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮارﯾﻢ در ﺧﺎﻧﻪای ﮐﻮﭼﮏ، ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐﺮدم.
ﺳﻘﻒ ﯾﮑﯽ از اﺗﺎقﻫﺎ ﻓﺮو رﯾﺨﺖ و ﮔﺮد و ﻏﺒﺎر ﮔﭻ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ را ﭘﻮﺷﺎﻧﺪ ، ﮐﻒ اﻃﺎق، ﭘﺮاز آﺷﻐﺎل و روزﻧﺎﻣﻪ ﺑﻮد. ﮐﺎرﺗﻦﻫﺎی ﺧﺎﻟﯽ ﻏﺬا، ﻗﻮﻃﯽ آﺑﺠﻮ، ﺑﻄﺮی ﻣﺸﺮوب، و ﻟﺒﺎسﻫﺎی ﮐﺜﯿﻒ درﺗﻤﺎم اﻃﺮف ﭘﺮاﮐﻨﺪه ﺑﻮد. ﯾﮏ ﮔﺮﺑﻪ ﺑﺎﺧﻮد آوردم، ﭼﻮن دﯾﮕﺮ ﻣﻮشﻫﺎ را ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﮐﻨﺘﺮل ﮐﻨﻢ.و ﺑﻪ ﺗﻤﯿﺰ ﮐﺮدن ﮔﺮﺑﻪ ﻧﯿﺰاﻫﻤﯿﺘﯽ ﻧﻤﯽدادم. ﺗﻌﺠﺐ آور ﻧﺒﻮد ﮐﻪ ﭼﻨﺪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ اﻃﺮاﻓﻢ، از ﻣﻦ دوری ﻣﯽﮐﺮدﻧﺪ.
ﭼﻨﺪ ﻣﺎه آﺧﺮ، وﺟﻮدم آﮐﻨﺪه از ﺗﺮس و ﺧﻮد دﻟﺴﻮزی ﺑﻮد. ﻓﮑﺮ ﺧﻮدﮐﺸﯽ، ﻫﺮ روزﺑﯿﺸﺘﺮ از ﻗﺒﻞ، ﻣﺮ ﻓﺮا ﻣﯿﮕﺮﻓﺖ، وﻟﯽ از ﻣﺮدن ﻫﻢ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪم. ﯾﺎدم ﻣﯽآﯾﺪ، ﻓﮑﺮﻣﯽﮐﺮدم اﯾﻦ زﻧﺪﮔﯽ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮر ﭘﯿﺶ ﻣﯽ رود و اداﻣﻪ ﻣﯽ ﯾﺎﺑﺪ، ﻫﯿﭻ وﻗﺖ اوﺿﺎع ﺑﻬﺘﺮﻧﻤﯽﺷﻮد، و ﺑﻪ ﺗﺪرﯾﺞ ﺑﯽرﻧﮓ و در آﺧﺮ ﻧﺎﭘﺪﯾﺪ ﺧﻮاﻫﺪ ﺷﺪ. ﮐﻢ ﮐﻢ، ﺣﺲ ﻣﯽ ﮐﺮدم ﻧﺠﻮاﻫﺎﯾﯽ راﻣﯽ ﺷـﻨﻮم . ﻣﻄﻤـﺌﻦ ﺷـﺪم، اﻓـﺮادی در ﺧﺎﻧـﮥ ﻣـ ﻦ زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ آﻧﻬـﺎ را ﺑﺒﯿـﻨﻢ، ﻣﮕـﺮ اﯾﻨﮑـﻪ ﮔـﺎﻫﯽ از ﮔﻮﺷـﮥ ﭼـﺸﻢ ﻧﮕـﺎه ﺳﺮﯾﻌﯽ ﻣﯽ اﻧﺪاﺧﺘﻢ، و ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﮔـﺮﻓﺘﻢ، آﻧﻬـﺎ ﺧﯿﻠـﯽ ﮐﻮﭼـﮏ ﻫـﺴﺘﻨﺪ و درﺷـﯿﺎر دﯾﻮارﻫﺎ ﯾﺎ زﯾﺮ ﭘﻠﻪ ﻫﺎ زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺻـﺪای آﻧﻬـﺎ ، ﮐـﻪ ﺑـﺮای ﮐـﺸﺘﻦ ﻣـﻦ ﻧﻘﺸﻪ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪﻧﺪ را ﺑﺸﻨﻮم . ﮔﺎﻫﯽ، ﺷﺐ ﻫﺎ ﺑﺎ ﭼﺎﻗﻮﯾﯽ ﺑﻪ رﺧﺘﺨﻮاب ﻣﯽرﻓﺘﻢ ﺗﺎ از ﺧـﻮد ﻣﺤﺎﻓﻈﺖ ﮐﻨﻢ . ﺑﻌﻀﯽ ﺷﺐ ﻫﺎ در ﺣﻤﺎم ﭘﻨﻬﺎن ﻣﯽ ﺷﺪم ﺗﺎ آﻧﻬﺎ ﻧﺘﻮاﻧﻨﺪ ﻣﺮا ﭘﯿﺪا ﮐﻨﻨﺪ . ﯾـﮏ ﺷﺐ، ﯾﮏ ﺟﺎم وُدﮐﺎ روی ﻃﺎﻗﭽﻪ ﮔﺬاﺷﺘﻢ، ﺗﺎ آﻧﻬﺎ را ﻣﺸﻐﻮل ﻧﻤﺎﯾﺪ و ﻣﺮا ﺗﻨﻬﺎ ﺑﮕﺬارﻧﺪ.

ﺳﭙﺲ، ﻣﻌﺠـﺰه ای رخ داد . ﯾـﮏ روزﻋـﺼﺮ ﺗـﺼﻤﯿﻢ ﮔـﺮﻓﺘﻢ ﺑﯿـﺮون ﺧﺎﻧـﻪ ﻣـﺸﺮوب ﺑﺨﻮرم و ﺳﭙﺲ ﻣﺴﺘﻘﯿﻤﺎً ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮوم . ﻣﺸﺮوب را ﺧﻮردم و آﻧﺠﺎ را ﺑﻪ ﻣﻘﺼﺪ ﺧﺎﻧـﻪ ﺗﺮک ﮐﺮدم . ﺗﻨﻬﺎ ﭼﯿﺰی ﮐﻪ ﭘﺲ از آن ﯾﺎدم ﻣﯽ آﯾﺪ اﯾﻦ اﺳﺖ ﮐـﻪ ﺻـﺒﺢ روز ﺑﻌـﺪ ﺑﯿـﺪار ﺷﺪم و دﯾﺪم ﻏﺮﯾﺒﻪ ای در ﺧﺎﻧﻪ اﺳﺖ ، و او را از ﺑﺎر، ﺑﺎ ﺧﻮد آورده ﺑﻮدم . ﻇﺎﻫﺮاً، ﻣـﻦ، ﻓﻘﻂ ﺑﺎ ﯾﮏ ﻣﺸﺮوب، ﺑﻪ ﻋﺎﻟﻢ ﻫﭙﺮوت رﻓﺘﻪ و ﺑﯿﻬﻮش ﺷﺪه ﺑﻮدم . ﻧﮕـﺎه ﻣﻤﻠـﻮ از ﺗﻨﻔّـﺮ و ﺗﺮﺣﻢ آن ﻏﺮﯾﺒﻪ، ﺿﺮﺑﻪ ای ﺑﻮد ﮐﻪ ﻧﯿﺎز داﺷﺘﻢ . ﻧﺎﮔﻬﺎن ﻓﻬﻤﯿـﺪم ﮐـﻪ زﻧـﺪﮔﯽ ﻣـﻦ ﮐـﺎﻣﻼً اﺣﻤﻘﺎﻧﻪ اﺳﺖ، اﺧﺘﯿﺎر ﻣﺸﺮوب ﺧﻮاری از دﺳﺘﻢ ﺧﺎرج ﺷﺪه، و ﻣﻦ ﯾﺎ اﻟﮑﻠـﯽ ﻫـﺴﺘ ﻢ ﯾـﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺗﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ. ﻣﻦ، دﻟﻢ ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﺳﺖ در ﺟﺎﯾﯽ ﻣﺤﺼﻮر ﺑﺎﺷﻢ، ﭘﺲ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ اﻟﮑﻠﯽﻫﺎی ﮔﻤﻨﺎم را اﻣﺘﺤﺎن ﮐﻨﻢ.

ﺑﻪ ﻫﻢ ﺧﺎﻧﮥ ﻗﺒﻠﯽ ﺧﻮد ﺗﻠﻔﻦ زدم و او ﻣﺮا ﺑﻪ ﻓﺮدی ﻣﻌﺮﻓﯽ ﮐﺮد، ﺗﻮﺳﻂ آن ﻓﺮد اوﻟﯿﻦ ﺑﺎر ﺑﻪ ﺟﻠﺴﻪ رﻓﺘﻢ. اﮔﺮ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ زﯾﺎدی از آن ﺟﻠﺴﻪ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻧﺪارم، اﻣﺎ دو ﺟﻤﻠﻪ ﺷﻨﯿﺪم و ﻫﯿﭻ وﻗﺖ آن ﺟﻤﻼت را ﻓﺮاﻣﻮش ﻧﺨﻮاﻫﻢ ﮐﺮد. اوﻟﯽ اﯾﻦ ﺑﻮد: «ﺗﻮ ﻣﺠﺒﻮر ﻧﯿﺴﺘﯽ، دوﺑﺎره ﻣﺸﺮوب ﺑﺨﻮری». اﯾﻦ، ﮐﻠﻤﺎت ﺑﺮای ﻣﻦ ﻣﺎﻧﻨﺪ وﺣﯽ ﮐﺎﻣﻞ ﺑﻮد. ﻣﺪﺗﻬﺎ ﺑﻮد، ﮔﻤﺎن ﻣﯽ ﮐﺮدم اﻟﮑﻞ، ﯾﮑﯽ از ﭼﻨﺪ ﻧﮑﺘﮥ ﻣﺜﺒﺖِ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﺎﻧﺪه، ﺑﺮاﯾﻢ، در زﻧﺪﮔﯽ اﺳﺖ.
ﻫﺮ روزﻋﺼﺮ ﻣﻨﺘﻈﺮ اوﻟﯿﻦ ﺟﺎم ﻣﺸﺮوب ﺑﻮدم و ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮدم اﻟﮑﻞ ، زﻧﺪﮔﯽ را ﺑﺮاﯾﻢ ﺣﻔﻆ ﮐﺮده اﺳﺖ. ﺑﺮای زﻧﺪه ﻣﺎﻧﺪن ﻣﺠﺒﻮر ﺑﻮدم اﻟﮑﻞ ﺑﻨﻮﺷﻢ، ﻧﻪ ﺑﺮای آﺳﺎﯾﺶ. اﻣﺎ،اﯾﻨﺠﺎ، ﮐﺴﺎﻧﯽ ﺑﺎ ﺷﺮاﯾﻂ ﻣﺸﺎﺑﻪ ﺧﻮد داﺷﺘﻢ، و ﻣﯽﮔﻔﺘﻨﺪ: ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻣﺸﺮوب ﺑﺨﻮرم. ﻓﮑﺮ  ﻣﯽﮐﻨﻢ آن ﺷﺐ، ﺣﺮﻓﻬﺎی آﻧﻬﺎ ﺑﺮاﯾﻢ ﻏﯿﺮﻗﺎﺑﻞ ﻗﺒﻮل ﺑﻮد. وﻟﯽ آن ﺣﺮﻓﻬﺎ ﺑﻪ اﻧﺪازﻫﺎی ﺑﻪ ﻣﻦ اﻣﯿﺪ داد، ﺗﺎ از ﻣﺸﺮوب ﺧﻮاری در ﺑﻘﯿﮥ روز، اﺟﺘﻨﺎب ﮐﻨﻢ.
دوﻣﯿﻦ ﺟﻤﻠﻪای ﮐﻪ ﺷﻨﯿﺪم اﯾﻦ ﺑﻮد: «دﯾﮕﺮ ﻣﺠﺒﻮر ﻧﯿﺴﺘﯽ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺎﺷﯽ». اﯾﻦ ﻧﯿﺰ، ﺑﺮاﯾﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ وﺣﯽ ﺑﻮد. ﭼﻨﺪﯾﻦ ﺳﺎل، دوﺳﺘﺎن، ﻫﻤﮑﺎران، ﺧﺎﻧﻮاده و ﺧﺪا را ﭘﺲ زده ﺑﻮدم، ﯾﺎ آﻧﻬﺎ ﻣﺮا ﭘﺲ زده ﺑﻮدﻧﺪ. ﻣﻦ از ﺗﻨﻬﺎ ﻣﺎﻧﺪن ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪم. زﻧﺪﮔﯽ را، ﺑﻪ ﮐﺎر و ﺑﻄﺮی ﻣﺸﺮوب، ﻣﺤﺪود ﮐﺮده ﺑﻮدم و ﮐﺎرم را ﻓﻘﻂ ﺑﻪ اﯾﻦ دﻟﯿﻞ ﺣﻔﻆ ﮐﺮدم، ﭼﻮن ﺑﺮای ﺧﺮﯾﺪ ﻣﺸﺮوب، ﺿﺮوری ﺑﻮد. اﻟﮑﺴﯿﻢ اﻧﺰوا و ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ را ﺑﺎ ﺧﻮد آورده ﺑﻮد، و ﺑﻪ ﺷﺪت ﻧﮕﺮاﻧﻢ ﻣﯽﮐﺮد. آن ﺟﻤﻼت، ﺑﺎر ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺗﺮس را از روی دوﺷﻢ ﺑﺮداﺷﺖ. ﺑﺎز ﻫﻢ، ﺗﺮدﯾﺪداﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﮐﺎﻣﻼً آن ﺳﺨﻨﺎن را، ﺑﺎور ﮐﺮدم ﯾﺎ ﻧﻪ، اﻣﺎ ﺑﺮای اوﻟﯿﻦ ﺑﺎر ﻃﯽ ﺳﺎﻟﻬﺎ، اﻣﯿﺪ را اﺣﺴﺎس ﮐﺮدم.
ﻣﻦ در ﻧﮕﺎه اول، ﻋﺎﺷﻖ A.A ﻧﺸﺪم.آن ﻣﺮد، ﮐﻪ ﻣﺮا ﺑﻪ اوﻟﯿﻦ ﺟﻠﺴﻪ ﺑﺮد، ﺑﻌﺪاً راﻫﻨﻤﺎی اول ﻣﻦ ﺷﺪ، و او ﻣﯽﺑﺎﯾﺴﺖ ﺑﺎ اﻋﺘﺮاﺿﺎت، ﻣﺸﺎﺟﺮات، ﺳﺆاﻻت، و ﺷﮏ وﺗﺮدﯾﺪﻫﺎ وآﻧﭽﻪ ﺑﻪ ﯾﮏ ذﻫﻦ ﻓﺮﻫﯿﺨﺘﻪ اﻣﺎ ﮔﯿﺞ، ودرﮔﯿﺮﺑﺎ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﺣﻘﻮﻗﯽ ﻇﻬﻮر ﻣﯽﮐﻨﺪ، روﺑﺮو ﻣﯽﺷﺪ. او ﺑﺎ ﻣﻦ ﻣﻼﯾﻢ و ﻣﻬﺮﺑﺎن ﺑﻮد و ﻋﻘﺎﯾﺪش را ﺑﻪ ﻣﻦ ﺗﺤﻤﯿﻞ ﻧﻤﯽﮐﺮد. او ﻣﯽﻓﻬﻤﯿﺪ، ﻣﻦ آﻧﻘﺪر ﺗﺮﺳﯿﺪه ام و ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻋﺎدت ﮐﺮده ام ﮐﻪ دﯾﮕﺮ ﺗﻮان ﺗﺤﻤﻞ روش «زورﭼﭙﺎﻧﯽ» را ﻧﺪارم. او ﺑﻪ ﺳﺆاﻻت ﻣﻦ ﮔﻮش ﻣﯽداد. ﺑﻪ ﺑﺮﺧﯽ از آﻧﻬﺎ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯽ داد و در ﻣﻮاردی ﻣﻌﺘﻘﺪ ﺑﻮد، ﺑﻌﻀﯽ از آﻧﻬﺎ را ﺧﻮدم ﺑﻬﺘﺮ از ﻫﻤﻪ ﻣﯽﺗﻮاﻧﻢ ﺟﻮاب ﺑﺪﻫﻢ.
او اﻫﻞ ﻣﺸﺎﺟﺮه و ﺑﺤﺚ ﻧﺒﻮد، اﻣﺎ ﺗﻤﺎﯾﻞ داﺷﺖ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻫﺎی ﺧﻮدش را ﺑﺎ ﻣﻦ در ﻣﯿﺎن ﺑﮕﺬارد. ﻣﻦ ﻗﺒﻞ از اﯾﻨﮑﻪ ﺑﻔﻬﻤﻢ او ﮐﺸﯿﺶ اﺳﺖ و ﺣﺲ ﮐﻨﻢ ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﻢ راﺑﻄﻪام را ﺑﺎ او ﺑﻪ ﻫﻢ ﺑﺰﻧﻢ، از او ﺧﻮاﺳﺘﻢ راﻫﻨﻤﺎﯾﻢ ﺑﺎﺷﺪ.
اﻟﮑﻠﯿﺴﻢ و ﻧﻮع زﻧﺪﮔﯿ ﻢ، ﻣﺮا ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ رﺳﺎﻧﺪه ﺑﻮد ﮐﻪ ﻣـﺬﻫﺐ و ﺧـﺪای ﺧـﻮد را ﭘـﺲ ﺑﺰﻧﻢ؛ اﻣﺎ ﻣﻦ ﻫﺮﮔﺰ اﯾﻦ دو را ﺟﺎﯾﮕﺰﯾﻦ ﻫـﻢ ﻧﮑـﺮده ﺑـﻮدم . ﻣـﻦ اَﮔﻨﺎﺳـﺘﯿﮏ ﺑـﻮدم و ﺑـﻪ وﺟﻮد ﺧﺪاوﻧﺪ ﺷﮏ داﺷﺘﻢ، اﻣﺎ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪم ﺑﻪ زﺑﺎن ﺑﯿﺎورم . ﻣﺒﺎدا ﮐﻪ در اﺷ ﺘﺒﺎه ﺑﺎﺷـﻢ .

ﺣﺲ ﺧﻮد دﻟﺴﻮزی و ﺣﺲ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺷﺪن ﻣﺮا ﺑﺮ آن داﺷﺖ ﮐﻪ ﺷﮏ ﮐﻨﻢ ﺧﺪاﯾﯽ ﻣﻬﺮﺑﺎن و دﻟﺴﻮز ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺪ وﺟﻮد داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ؛ اﮔﺮ ﺧﺪا وﺟﻮد داﺷﺖ، ﭼﺮا اﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻣـﺸﮑﻞ ﺑـﻪ ﻣﻦ داده ﺑﻮد؟ وﻗﺘﯽ اﻋﻀﺎء ا ز زﻧﺪﮔﯽ ﻣﻌﻨﻮی ﺧﻮد ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ، ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﺤﺘﺎط ﺑﻮدم. ﺑﯽ ﺗﺎﺑﯿﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ آﺗﺶ و راﻫﻨﻤﺎﯾﻢ، ﻣﺎﻧﻨﺪ آﺑﯽ ﺑﺮ روی ﺑﻮد. او ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽﮔﻔﺖ: ﺑﺮاﯾﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮب اﺳﺖ ﺗﺎ ﺑﻪ وﺟﻮد ﺧﺪا ﺷﮏ ﮐﻨﻢ، ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ A.A ﺑﺮﻧﺎﻣﮥ دﯾﻨﯽ ﻧﯿﺴﺖ و ﻣﻦ ﺑﺮای اﯾﻨﮑﻪ ﻋﻀﻮ آن ﺷﻮم، ﻣﺠﺒﻮر ﻧﯿﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﮔﺮوﻫﯽ ﺑﭙﯿﻮﻧﺪم.
او ﺑﺮای ﺷﺮوع ﭼﻨﯿﻦ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎد ﮐﺮد: ﺑﺮای ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺧﺪا اﯾﻦ واﻗﻌﯿﺖ ﮐﻪ ﻣـﻦ در ادارۀ دﻧﯿﺎ، ﺷﮑﺴﺖ ﺧﻮرده ام ﮐﺎﻓﯽ اﺳﺖ و ﺑﻪ ﻃﻮر ﺧﻼﺻﻪ، اﯾﻦ ﺣﻘﯿﻘـﺖ را ﺑﭙـﺬﯾﺮم ﮐـﻪ ﻣـﻦ ﺧﺪا ﻧﯿﺴﺘﻢ . او ﭘﯿﺸﻨﻬﺎد داد: ﮔﺎﻫﯽ ﺳﻌﯽ ﻧﻤﺎﯾﻢ، آﻧﭽﻪ را ﺑﺎور دارم، ﺑﻪ ﻫﻤـﺎن ﻧﯿـﺰ ﻋﻤـﻞ ﮐﻨﻢ. ﺟﺎﯾﯽ ﺷﻨﯿﺪه ﺑﻮدم ﮐﻪ ﮐﺸﺎﻧﺪن ﻋﻤﻞ ﺑﻪ ﺳﻮی روش ﺟﺪﯾﺪ ﻓﮑﺮ ﮐﺮدن، ﺳﺎده ﺗـﺮ از ﻓﮑﺮ ﮐﺮدن ﺑﻪ روش ﺟﺪﯾﺪ ﻋﻤﻞ ﻣﯽ ﺑﺎﺷﺪ و ا ﯾﻦ در زﻣﯿﻨﮥ «ﻋﻤﻞ ﮐﺮدن » ﻣﻨﻄﻘﯽ ﺑﻪ ﻧﻈـﺮ ﻣﯽرﺳﺪ.
ﻣﻦ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮدم ﮐﻪ ﻣﺮدم در ﺟﻠﺴﺎت ﮔﺎﻫﯽ اوﻗﺎت ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺮد و ﻏﯿﺮ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽرﺳﻨﺪ و ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﻪ دوﺳﺘﺎن و آﺷﻨﺎﯾﺎن ﺧﻮدﺷﺎن ﺗﻮﺟﻪ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ، ﮐﻪ ﺗﺎزه وارد ﺑﻮدم. ﮐﻤﯽ رﻧﺠﯿﺪه ﺑﻮدم، ﻣﻮﺿﻮع را ﺑﻪ راﻫﻨﻤﺎﯾﻢ ﮔﻔﺘﻢ. او ﭘﯿﺸﻨﻬﺎد ﮐﺮد، اﮔﺮ وﻇﯿﻔﮥ درﺳﺖ ﮐﺮدن ﻗﻬﻮه، ﺑﺮای ﮔﺮوﻫﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ آن ﭘﯿﻮﺳﺘﻪام را ﺑﺮ ﻋﻬﺪه ﺑﮕﯿﺮم، آﻧﻬﺎ را ﺧﻮﻧﮕﺮمﺗﺮ ﻣﯽﺑﯿﻨﻢ. اﮔﺮ ﭼﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮدم ﺑﺮای درﺳﺖ ﮐﺮدن ﻗﻬﻮه، ﭼﻨﺪان ﻣﻨﺎﺳﺐ ﻧﯿﺴﺘﻢ، ﺣﺴﺎب ﮐﺮدم، اﮔﺮ اﯾﻦ وﻇﯿﻔﻪ را ﺑﻪ ﻋﻬﺪه ﺑﮕﯿﺮم، اﯾﻦ ﺷﺎﻧﺲ را دارم ﺗﺎ  ﮐﻠﻮﭼﻪﻫﺎی ﺧﻮب را اﻧﺘﺨﺎب ﮐﻨﻢ، ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ ﻣﻮاﻓﻘﺖ ﮐﺮدم. راﻫﻨﻤﺎﯾﻢ، ﺑﺎز ﻫﻢ درﺳﺖ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮد. ﻣﺮدم ﺑﺎ ﻣﻦ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ، ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﻓﻘﻂ از ﻗﻬﻮه و ﮐﻠﻮﭼﻪ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ.

وﻗﺘﯽ ﺳﺮ ﺻﺤﺒﺖ ﺑﺎز ﻣﯽﺷﻮد، ارﺗﺒﺎط ﺑﺮﻗﺮار ﺷﺪه و اداﻣﻪ ﻣﯽﯾﺎﺑﺪ. ﮐﻢﮐﻢ ﺷﺮوع ﮐﺮدم ﺑﻪ ﮐﺎر ﮐﺮدن روی ﻗﺪمﻫﺎ و ﺑﺎ وﺟﻮد اﯾﻨﮑﻪ در ﻗﺪم ﺳﻮم و «ﻣﻔﻬﻮم ﺧﺪاوﻧﺪ» ﻣﺸﮑﻞ داﺷﺘﻢ، اﻣﺎ ﺣﺲ اﻋﺘﻤﺎد ﺑﻪ ﮔﺮوه A.A و ﺑﻪ آرﻣﺎﻧﻬﺎی ﻋﻀﻮﯾﺖ را، ﺑﻪ ﻋﻨﻮان ﻣﻈﻬﺮ ﻗﺪرﺗﯽ ﻣﺎﻓﻮق ﺧﻮد، ﮔﺴﺘﺮش دادم. اﮔﺮ ﭼﻪ ﺳﺎﻟﻬﺎی زﯾﺎدی ﺑﻮد، وﺟﻮد ﺧﺪاﯾﯽ را ﮐﻪ ﺑﺎﻟﻨﻔﺴﻪ و ﻣﺴﺘﻘﯿﻤﺎً در زﻧﺪﮔﯽ اﻓﺮاد دﺧﺎﻟﺖ (ﻣﺪاﺧﻠﻪ) ﻣﯽﮐﻨﺪ؛ ﻧﭙﺬﯾﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮدم، اﻣﺎ ﻣﯽﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺑﭙﺬﯾﺮم، ﻧﯿﺮوﯾﯽ وﺟﻮد دارد ﮐﻪ در اﺗﺎقﻫﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽﮐﻨﺪ و ﺑﻪ اﻋﻀﺎء A.A ﺑﺎ ﺣﺲ ﻋﺸﻖ ﻣﻄﻠﻖ و ﺑﯽﻗﯿﺪ و ﺷﺮط، ﺟﺎﻧﯽ ﺗﺎزه ﻣﯽﺑﺨﺸﺪ. ﻫﻤﯿﻦ، ﻧﯿﺎزﻫﺎی ﻣﻌﻨﻮی ﻣﺮا ﺑﺮای ﻣﺪﺗﯽ ﻃﻮﻻﻧﯽ، ﺑﺮﻃﺮف ﮐﺮد.

راﻫﻨﻤﺎی ﺑﻌﺪی، ﻣﺮا ﺑﻪ ﻗﺪمﻫﺎی ﻫﺸﺖ و ﻧﻪ راﻫﻨﻤﺎﯾﯽ ﮐﺮد و در ﺑﺴﯿﺎری از ﻣﻮارد، در ﻫﻨﮕﺎم ﺳﺨﺘﯽ ﮐﺎر، ﻣﺮا ﺣﻤﺎﯾﺖ ﻣﯽﮐﺮد. در ﺳﻮﻣﯿﻦ ﺳﺎل ﻫﻮﺷﯿﺎرﯾﻢ، ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ آﺳﯿﺒﯽ ﮐﻪ ﻗﺒﻼً ﺑﻪ دﯾﺴﮏﻫﺎی ﻧﺨﺎﻋﯿﻢ وارد ﺷﺪه ﺑﻮد، ﺑﯿﺶ از ﯾﮏ ﻣﺎه ﺑﺴﺘﺮی ﺷﺪم،

ﭘﺪرم ﻓﻮت ﮐﺮد، رواﺑﻄﻢ ﻗﻄﻊ ﺷﺪ و ﺑﯿﻤﺎری ﻫﻤﻪﮔﯿﺮ اﯾﺪز (AIDS) ﺑﯿﻦ دوﺳﺘﺎن وآﺷﻨﺎﯾﺎﻧﻢ ﺷﯿﻮع ﭘﯿﺪا ﮐﺮد. در آن ﺳﺎل و ﭼﻨﺪ ﺳﺎل ﺑﻌﺪ، ﺗﻘﺮﯾﺒﺎً ﻧﯿﻤﯽ از دوﺳﺘﺎن ﻫﻤﺠﻨﺲ ﺑﺎزم ﻣﺮدﻧﺪ. آن ﺳﺎل ﻓﻬﻤﯿﺪم ﮐﻪ اﮔﺮ درﺧﻮاﺳﺖ (ﻃﻠﺐ) ﮐﻤﮏ ﮐﻨﻢ، ﻗﺪرت ﺑﺮﺗﺮم، ﻫﺮﮔﺰ ﭼﯿﺰی ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﻤﯽدﻫﺪ، ﺗﺎ ﻧﺘﻮاﻧﻢ از ﻋﻬﺪهاش ﺑﺮآﯾﻢ. در آن ﻣﻮﻗﻊ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻓﺮاﺗﺮ از ﺳﻄﺢ ﮔﺮوه، ﺧﺪﻣﺖ ﮐﻨﻢ. ﻣﻦ ﺑﻪ ﺗﺄﺳﯿﺲ اوﻟﯿﻦ ﮔﺮوه A.A ﻫﻤﺠﻨﺲ ﺑﺎز در ﺷﻬﺮﻣﺎن ﮐﻤﮏ ﮐﺮدم و ﭘﺲ از ﺧﺪﻣﺖ در دﯾﮕﺮ دﻓﺎﺗﺮ ﮔﺮوه، ﺑﻪ ﻋﻨﻮان ﻧﻤﺎﯾﻨﺪۀ ﺧﺪﻣﺎت ﻋﻤﻮﻣﯽ اﻧﺘﺨﺎب ﺷﺪم. آن زﻣﺎن، از ﺧﺪﻣﺎت ﻋﻤﻮﻣﯽ ﭼﯿﺰی ﻧﻤ ﯽداﻧﺴﺘﻢ و ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ را در ﻣﻮرد آن ﺑﻔﻬﻤﻢ، ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ ﻣﯽﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﮐﺎر ﺧﻮب و ﻗﺎﺑﻞ ﻗﺒﻮﻟﯽ اﻧﺠﺎم دﻫﻢ و آﻧﺮا ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ، ﺑﻪ ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ ﺑﻌﺪی، واﮔﺬار ﮐﻨﻢ. ﭘﺲ از دوﺳﺎل، ﭼﻨﺪ ﮐﺎر ﺧﺪﻣﺎﺗﯽ دﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﺑﺮای A.A اﻧﺠﺎم داده ﺑﻮدم.

در اﯾﻦ ﻣﻮﻗﻌﯿﺖﻫﺎ، ﻫﯿﭻ وﻗﺖ اﺣﺴﺎس ﻧﮑﺮدم ﮐﻪ ﻣﺠﺒﻮرم ﺗﻤﺎﯾﻼت ﺟﻨﺴﯽ ﺧﻮد را ﭘﻨﻬﺎن ﮐﺮده ﯾﺎ اﻧﮑﺎر ﮐﻨﻢ. ﻫﻤﯿﺸﻪ اﺣﺴﺎس ﻣﯽﮐﺮدم ﮐﻪ ﻧﻤﺎﯾﻨﺪﮔﺎن ﮔﺮوﻫﻬﺎ در ﻧﺎﺣﯿﮥ ﻣﺎ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ اﯾﻦ ﻧﮑﺘﻪ ﺗﻮﺟﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﺎ ﭘﯿﺎم ﺑﻬﺒﻮدی را ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﮐﻨﯿﻢ و ﺑﻪ اﯾﻦ ﻧﮑﺘﻪ ﺗﻮﺟﻪ ﻧﺪارﻧﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ در زﻧﺪﮔﯽ ﺷﺨﺼﯽﺧﻮد ﭼﻪ ﮐﺮده و ﭼﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮑﻨﻢ.

وﻗﺘﯽ ﺑﺮای اوﻟﯿﻦ ﺑﺎر ﺑﻪ A.A آﻣﺪم، ﺳﻼﻣﺖ ﺟﺴﻢ و ﺳﻼﻣﺖ ﻋﻘﻞ، دوﺳﺘﺎن،

ﺧﺎﻧﻮاده، ﻋﺰّت ﻧﻔﺲ و ﺧﺪاﯾﻢ را از دﺳﺖ داده ﺑﻮدم. ﭘﺲ از آن، ﻫﻤﮥ اﯾﻨﻬﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺮﮔﺮداﻧﺪه ﺷﺪ. دﯾﮕﺮ اﺣﺴﺎس ﻧﻤﯽﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﺠﺎزات ﻫﺴﺘﻢ. دﯾﮕﺮ آرزوی ﻣﺮگ ﻧﻤﯽﮐﻨﻢ و وﻗﺘﯽ ﺑﻪ آﯾﻨﻪ ﻧﮕﺎه ﻣﯽ ﮐﻨﻢ، ﺑﺎ ﻧﻔﺮت ﺑﻪ ﺧﻮدم ﺧﯿﺮه ﻧﻤﯽﺷﻮم. ﻣﻦ ﺑﺎ ﻗﺪرت ﺑﺮﺗﺮ ﺧﻮدم ﮐﻨﺎر آﻣﺪم؛ ﭘﺲ از ﺑﯿﺶ از ده، دوازده ﺳﺎل ﻋﻀﻮﯾﺖ در A.A، ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﮔﺮوهﻫﺎی ﻣﺬﻫﺒﯽ ﺑﭙﯿﻮﻧﺪم و اﮐﻨﻮن در آن اﻧﺠﻤﻦ، ﻣﺜﺎل ﺷﺪهام. ﺑﺎ دوﺳﺘﺎن و ﺧﺎﻧﻮادۀ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﻢ، زﻧﺪﮔﯽ ﺷﺎد و ﮐﺎﻣﻠﯽ دارم. اﺧﯿﺮاً ﺑﺎز ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺷﺪهام و درﺣﺎل ﻣﺴﺎﻓﺮت ﺑﻪ دور دﻧﯿﺎ ﻫﺴﺘﻢ. ﻫﺮ ﮐﺠﺎ، ﭼﻪ داﺧﻞ و ﭼﻪ ﺧﺎرج از اﯾﺎﻻت ﻣﺘﺤﺪه، در ﺟﻠﺴﺎت A.A ﺷﺮﮐﺖ ﮐﻨﻢ، ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺮوﯾﯽ ﺑﺎز از ﻣﻦ اﺳﺘﻘﺒﺎل ﻣﯽﺷﻮد و اﺣﺴﺎس ﺷﻌﻒ داﺷﺘﻪام. ﻣﻬﻤﺘﺮ از ﻫﻤﻪ وﻗﺘﯽ، ﺑﻪ ﮔﺮوه ﺧﺎﻧﮕﯽ ﺧﻮد ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ، ﻫﻨﻮز ﻫﻢ از ﻣﻦ ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﻨﺪ، ﻗﻬﻮه درﺳﺖ ﮐﻨﻢ. ﻣﻦ اﮐﻨﻮن ﺧﺎﻧﻮادۀ ﮔﺴﺘﺮدهای دارم ﮐﻪ در ﺳﻄﺢ ﺑﯿﻦ اﻟﻤﻠﻠﯽ اﺳﺖ و ﻫﻤﮥ اﻋﻀﺎء آن ﺑﺎ رﺷﺘﻪﻫﺎی (زﻧﺠﯿﺮ) درد و ﺷﺎدی ﻣﺸﺘﺮک، ﺑﻪ ﻫﻢ ﭘﯿﻮﻧﺪ ﺧﻮرده اند

ﻏﺮق در ﺳﯿﻼب اﺣﺴﺎﺳﺎت

وﻗﺘــﯽ دﯾــﻮاره ای ﮐــﻪ ﻣــﺎﻧﻊ ارﺗﺒــﺎط ﺑــﺎ ﺧــﺪا ﺑــﻮد، ﻣﺘﻼﺷــﯽ ﺷـــﺪ، اﯾـــﻦ ﻓـــﺮد، ﮐـــﻪ ﻣﻨﮑـــﺮ وﺟـــﻮد ﺧﺪاوﻧـــﺪ ﺑـــﻮد، درﻗـــﺪم ﺳﻮم ﺑﻮد. وﻗﺘﯽ ﺑﺮای اوﻟﯿﻦ ﺑﺎر ﺑﻪ A.A آﻣـﺪم، ﻓﮑـﺮ ﻣـﯽ ﮐـﺮدم ﻫﻤـﻪ، ﺑـﯿﺶ از ﻣـﻦ ﻣـﺸﺮوب ﺧﻮرده اﻧﺪ و ﮔﺮﻓﺘﺎر دردﺳﺮﻫﺎی ﺑﯿﺸﺘﺮی ﺷﺪه اﻧﺪ. اﻣﺎ ﻣﻦ ﻫﻤﭽﻨﺎن در ﺟﻠﺴﺎت ﺷـﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﺮدم، و ﭘﺲ از ﻣﺪﺗﯽ، داﺳﺘﺎن زﻧﺪﮔﯽ آﻧﻬﺎ را ﺷﻨﯿﺪم و ﻓﻬﻤﯿﺪم، ﻣـﻦ ﻫـﻢ ﻣﺜـﻞ آ ﻧﻬـﺎ ﻫﺴﺘﻢ. ﻓﻘﻂ و ﻓﻘﻂ، ﻫﻨﻮزﺧﯿﻠﯽ ﺟﻠـﻮ ﻧﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮدم.

اوﻟﯿﻦ ﺑﺎر، وﻗﺘﯽ ﺳﺎل آﺧﺮ دﺑﯿﺮﺳﺘﺎن ﺑﻮدم، ﻣـﺸﺮوب ﺧـﻮردم . آن ﺷـﺐ از ﭘﻨﺠـﺮه ﺑﯿﺮون رﻓﺘﻢ ، ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ ﭘﺪر و ﻣﺎدرم ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻧﺪ ، ﻣﻦ ﺧﺎﻧﻪ را ﺗﺮک ﮐﺮده ام. آن ﺷـﺐ، ﻣـﺎ،ﭼﻬﺎر ﻧﻔﺮ ﺑﻮدﯾﻢ، و ﻓﻘﻂ ﭼﻬﺎر ﺑﻄﺮی آﺑﺠﻮی ﺧﺎﻧﮕﯽ ﺑﺎ ﺧﻮد آورده ﺑـﻮدﯾ ﻢ. ﻫـﯿﭻ وﻗـﺖ آن اﺷﺘﺒﺎه را ﺗﮑﺮار ﻧﮑﺮدم!

ﻫﻔﺘﮥ ﺑﻌﺪ، دﺳﺘﻪ ﺟﻤﻌﯽ ﺑﺮای ﮔﺮدش رﻓﺘﯿﻢ، و ﭼﻨﺪ ﻗﻮﻃﯽ آﺑﺠﻮ ﺑﺎ ﺧﻮد ﺑﺮدﯾﻢ . ﻫﻤـﮥ آﻧﻬﺎ را ﺗﻤﺎم ﮐﺮدﯾﻢ . ﺑﻘﯿﻪ ﻫﻢ ﻣﺜﻞ ﻣﻦ زﯾﺎد آﺑﺠﻮ ﺧﻮرده ﺑﻮدﻧﺪ، اﻣﺎ ﻣﻦ، ﺗﻨﻬﺎ ﮐﺴﯽ ﺑﻮدم ﮐﻪ ﻧ ﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺑﯿﺪار ﺷﺪ ه و زﯾﺮ ﻧﻮر ﻣﺎه، ﺷﺮوع ﺑﻪ ﻗﺪم زدن ﮐﺮدم . و ﺗﻨﻬﺎ ﮐـﺴﯽ ﺑـﻮدم ﮐﻪ ﻣﺎﯾﻞ ﻫﺎ ﻗﺪم زدم و در ﺟﺴﺘﺠﻮی ﭼﯿﺰی ﺑﻮدم، و ﻧﻤﯽداﻧﺴﺘﻢ ﭼﯿﺴﺖ. ﺣﺎﻻ ﻣـﯽ داﻧـﻢ دﻧﺒﺎل ﭼﻪ ﺑﻮدم. ﺑﺮﺧﻼف ﺑﻘﯿﻪ، ﺑﺎز ﻫﻢ ﻣﺸﺮوب ﻣﯽﺧﻮاﺳﺘﻢ.

ﺗﺎﺑﺴﺘﺎن ﺑ ﯿﻦ ﺳﺎل آﺧﺮدﺑﯿﺮﺳﺘﺎن وﺷﺮوع داﻧﺸﮕﺎه، اوﻗﺎت ﺧﻮﺷـﯽ داﺷـﺘﻢ زﻧـﺪﮔﯿﻢ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮاری ﺣﻮل آن ﻣﯽ ﭼﺮﺧﯿﺪ: ﻣﺸﺮوب ﺧﻮاری و ﻓﻮﺗﺒﺎل، ﻣـﺸﺮوب ﺧـﻮاری و ﺷﮑﺎر، ﻣﺸﺮوب ﺧﻮاری و ﺷﻨﺎ ، ﻣﺸﺮوب ﺧﻮاری و راﻧﻨﺪﮔﯽ ، ﻫﯿﭻ اﺗﻔﺎق ﺑﺪی ﻧﯿﻔﺘﺎد، اﻣﺎ ﻣﻤﮑﻦ ﺑﻮد ﺑﯿﻔﺘﺪ . ﻣﻦ ﺑﺎزداﺷﺖ ﺷﺪم . ﯾﮑﯽ از دوﺳﺘﺎﻧﻢ از اﺻﺎﺑﺖ ﮔﻠﻮﻟﻪ، ﺟﺎن ﺳﻼم ﺑـﻪ در ﺑﺮد. ﻣﺎﺷﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﺳﻮار ﺑﻮدم، درﺳﺖ ﻗﺒﻞ از اﯾﻨﮑﻪ ﺧُﺮد ﺷﻮد، ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﻢ اﮐﺜﺮ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮاران، ﺷﺒﯽ را ﮐﻪ ﺑﺮای اوﻟﯿﻦ ﺑﺎر ﻣﺸﺮوب ﺧﻮردﻧﺪ، ﺑﻪ اﯾﻦ ﺷﻔﺎﻓﯽ، ﺑﯿﺎد ﻧﺪارﻧﺪ. ﻣﻄﻤﺌﻨﻢ ﺗﻌﺪاد ﺑﺴﯿﺎر ﮐﻤﯽ از آﻧﻬﺎ، اﯾﻦ ﺗﺎرﯾﺦ را ﺛﺒﺖ ﮐﺮده و ﻫﺮ ﺳﺎل، ﺑﺎ ﻣﺴﺖ ﺷﺪن ﮐﺎﻣﻞ، آن را ﺟﺸﻦ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ. دوﻣﯿﻦ ﺳﺎل (دوﻣﯿﻦ ﺳﺎﻟﮕﺮد)

ﻣﺸﺮوﺑﺨﻮارﯾﻢ، ﻣﯽﮔﻔﺘﻢ: اﮔﺮ ﻫﻨﻮز ﺻﻮرت ﺧﻮد را ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﺪ، ﭘﺲ ﺑﺎﻧﺪازۀ ﮐﺎﻓﯽ ﻣﺴﺖ ﻧﺸﺪهاﯾﺪ. (ﺳﺎﻟﮕﺮد) ﺳﺎل ﺳﻮم ﻣﺸﺮوﺑﺨﻮاری، ﺷﺮاب ﻫﻠﻮی ﺧﺎﻧﮕﯽ ﺧﻮردم، و وﻗﺘﯽ ﺗﻤﺎم ﺷﺪ، ﻣﻘﺪاری وﯾﺴﮑﯽ ﻧﻮﺷﯿﺪم، آن ﺷﺐ، ﺑﺎﻻ آوردم، و ﺑﯿﻬﻮش ﺷﺪم.

ﻃﻮﻟﯽ ﻧﮑﺸﯿﺪ ﮐﻪ ﻓﻬﻤﯿﺪم ﺑﺎ ودﮐﺎ، ﺧﯿﻠﯽ ﻣﺮﯾﺾ ﻧﻤﯽﺷﻮم. ﻧﻮﺷﯿﺪن ودﮐﺎ، ﭼﯿﺰی ﻣﺜﻞ داﺳﺘﺎﻧﻬﺎی ﺗﺨﯿﻠﯽ ﺑﻮد. ﻣﯽﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ اﯾﻨﺠﺎ ﺑﺎﺷﻢ و ﻟﺤﻈﮥ ﺑﻌﺪ ﺟﺎﯾﯽ دﯾﮕﺮ. ﻫﯿﭻ وﻗﺖ دﯾﮕﺮﻧﺘﻮاﻧﺴﺘﻢ آن ﺗﻌﺎدل (ﺗﻮازن) ﺷﺎد را ﭘﯿﺪا ﮐﻨﻢ. ﯾﺎدم ﻣﯽ آﯾﺪ ﺷﺒﯽ در ﯾﮏ ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ ﺷﺮوع ﺑﻪ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮردن ﮐﺮدم و ﻧﺎﮔﻬﺎن اﺣﺴﺎس ﮐﺮدم ﻣﯽﺗﻮاﻧﻢ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﺣﺮف ﺑﺰﻧﻢ. ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺮﺧﻮش ﺑﻮدم، اﻣﺎ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮردن را اداﻣﻪ دادم. ﮐﻤﯽ ﮔﺬﺷﺖ،

ودﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ راه ﺑﺮوم. آن ﺷﺐ ﯾﮑﯽ از دوﺳﺘﺎن ﻣﺮا ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ رﺳﺎﻧﺪ، اﻣﺎ ﮔﺎﻫﯽ اوﻗﺎت، آﻧﻘﺪر ﻣﺴﺖ ﺑﻮدم و ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ راه ﺑﺮوم، اﻣﺎ ﺑﺎ اﺗﻮﻣﺒﯿﻞ راﻧﻨﺪﮔﯽ ﮐﺮدم.

ﭘﺲ از ﻣﺪﺗﯽ، ﻣﻌﻠﻢ ﺷﺪم و ﺗﺎ ﭼﻨﺪ وﻗﺖ، ﺧﯿﻠﯽ ﻣﺸﺮوب ﻧﻤﯽﺧﻮردم. ﻫﻤﯿﺸﻪ وﻗﺘﯽاﻟﮑﻞ ﻣﯽ ﺧﻮردم، ﺗﻘﺮﯾﺒﺎً ﻣﺴﺖ ﻣﯽ ﺷﺪم. ﻣﻌﻠﻢﻫﺎ دوﺑﺎر در ﺳﺎل، ﺑﺮای ﺑﺎزی ﭘﻮک( ﻧﻮﻋﯽ ﺑﺎزی ﺑﺎ ﮐﺎرت ﮐﻪ ﻣﻌﻤﻮﻻً ﺑﺮای ﺑﺮد و ﺑﺎﺧﺖ ﺑﺎزی ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ) ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ ﻣﯽدادﻧﺪ و دور ﻫﻢ ﺟﻤﻊ ﻣﯽﺷﺪﻧﺪ. ﻣﻦ ﻣﻌﻤﻮﻻً ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻧﻤﯽﻧﻮﺷﯿﺪم. ﯾﮑﺒﺎر ﻧﻮﺷﯿﺪم و ﺣﻤﺎﻗﺖ ﺧﻮد را ﻧﺸﺎن دادم. ﺑﻪ اﯾﻦ ﻧﺘﯿﺠﻪ رﺳﯿﺪه ﺑﻮدم ﮐﻪ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮاری، دﯾﮕﺮ ﻣﻔﺮّح و ﺷﺎدی ﺑﺨﺶ ﻧﯿﺴﺖ. ﺗﺮک ﮐﺮدم.

ﺑﺮای ﻣﻦ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ، ﻋﻼج ﻣﺸﺮوب ﺧﻮاری ﺑﻮد. ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺪار ﻣﯽ ﺷﺪم، ﻣﯽ رﻓﺘﻢ ﺳﺮﮐﺎر،ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺸﺘﻢ، ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮن ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﯽ ﮐﺮدم، و ﺑﻪ رﺧﺘﺨﻮاب ﻣﯽ رﻓﺘﻢ. ﺑﻪ ﻣﺮﺣﻠﻪای رﺳﯿﺪه ﺑﻮدم ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﯾﮏ از اﺗﻔﺎﻗﺎت ﺧﻮب را ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻧﻤﯽآوردم. ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺗﺼﻮر ﮐﻨﻢ، در آﯾﻨﺪه، اﺗﻔﺎﻗﺎت ﺧﻮﺑﯽ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺪ ﺑﯿﻔﺘﺪ. زﻧﺪﮔﯽ ﺗﻘﻠﯿﻞ ﯾﺎﻓﺘﻪ و ﺑﻪ ﻟﺤﻈﮥ ﺑﯽ ﭘﺎﯾﺎن و ﺗﺮﺳﻨﺎک ﺣﺎل( زﻣﺎن ﺣﺎل) ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺷﺪه ﺑﻮد. اﻓﺴﺮدﮔﯿﻢ آﻧﻘﺪر ﺷﺪت ﯾﺎﻓﺖ و ﻓﻘﻂ ﻣﻌﺎﻟﺠﻪ و دارو ﻣﺮا از ﺧﻮدﮐﺸﯽ ﺣﻔﻆ ﻣﯽ ﮐﺮد. ﭘﺲ از ﻫﻔﺖ ﻣﺎه، دﮐﺘﺮ، داروﻫﺎﯾﻢ را ﻗﻄﻊ ﮐﺮد.

دﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺧﻮدﮐﺸﯽ ﻧﻤﯽاﻓﺘﺎدم. اﻣﺎ اﺣﺴﺎس ﺧﻮﺑﯽ ﻧﺪاﺷﺘﻢ. ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﺟﺪﯾﺪی ﺑﻪ ﻣﺪرﺳ ﮥ ﻣﺎ آﻣﺪ و ﻣﻦ ﺧﻮد را، ﺑﺮای ﺻﺮف ﻧﻮﺷﯿﺪﻧﯽ، ﻧـﺰد او دﻋﻮت ﮐﺮدم . ﺑﯿﺎد دارم ، وﻗﺘﯽ ﺟﺎم را ﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮدم، ﺑﻪ او ﮔﻔـﺘﻢ : ﻣﻤﮑـﻦ اﺳـﺖ اﯾـﻦ اﯾـ ﺪه (ﻧﻈﺮ)، اﯾﺪۀ ﺧﻮﺑﯽ ﻧﺒﺎﺷﺪ اﻣﺎ «ﻣﻦ ﮔﻤـﺎن ﻣـﯽ ﮐـﻨﻢ ارزش رﯾـﺴﮏ ﮐـﺮدن را دارد .» ﻣﺜـﻞ ﻫﻤﯿﺸﻪ، دوﺑﺎره ﺷﺮوع ﺑﻪ ﻧﻮﺷﯿﺪن ﮐﺮدم . درﺗﻌﻄﯿﻼت زﻣﺴﺘﺎن، او ﺑﻪ ﻣﻼﻗـﺎت دوﺳـﺖ ﭘﺴﺮش رﻓﺖ و ﻣﻦ دوﺑﺎره ﺗﻨﻬﺎ ﺷﺪم.

دو روز ﻗﺒﻞ از ﮐﺮﯾﺴﻤﺲ، ﺑﻪ ﯾﮏ ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ رﻓﺘﻢ . ﻗﺼﺪ ﻧﺪاﺷ ﺘﻢ ﻣﺸﺮوب ﺑﺨﻮرم ﭼﻮن ﺑﺎ اﺗﻮﻣﺒﯿﻞ ﺧﻮد ﺑﻪ آﻧﺠﺎ رﻓﺘﻪ ﺑﻮدم و ﻣﯽ داﻧﺴﺘﻢ، ﻫﻨﮕـﺎم ﺑﺎزﮔـﺸﺖ، راﻧﻨـﺪﮔﯽ در ﺣـﺎل ﻣﺴﺘﯽ، ﺧﻄﺮﻧ ﺎک اﺳﺖ . اﺣﺴﺎس ﺧﻮب ﯾﺎ ﺑـﺪی ﻧﺪاﺷـﺘﻢ . ﻓﻘـﻂ از اﯾﻨﮑـﻪ اﮐﺜـﺮ اﻓـﺮاد در ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ را ﻧﻤﯽ ﺷﻨﺎﺧﺘﻢ ﮐﻤﯽ ﻧﺎراﺣﺖ ﺑﻮدم . زﻣﺎنِ زﯾﺎدی از ﻧﺸـﺴﺘﻨﻢ ﻧﮕﺬﺷـﺖ و ﭼﻨـﺪ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻌﺪ ﺧﻮد را درﺣﺎل ﻣﺸﺮوب ﺧـﻮردن دﯾـﺪم . ﻫـﯿﭻ ﻗـﺼﺪ ﻗﺒﻠـﯽ ﺑـﺮای اﯾـﻦ ﮐـﺎرﻧﺪاﺷﺘﻢ.

در اﯾﻦ ﻣﺮﺣﻠﻪ، ﺑﺴﯿﺎری از ﻣﺮدم ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ «و ﻣـﻦ ﺗـﺎ ده ﺳـﺎل دﯾﮕـﺮ ﺑـﻪ ﻣـﺸﺮوب ﺧﻮاری اداﻣﻪ دادم».

اﻣﺎ، اﺗﻔﺎق ﻋﺠﯿﺒﯽ رخ داد . ﭼﻨﺪ روز ﺑﻌﺪ، در ﻣﺪ رﺳﻪ، ﺧـﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠـﯽ ﭘـﯿﺶ ﻣـﻦ آﻣـﺪ و ﮔﻔﺖ: اﻟﮑﻠﯽ اﺳﺖ و ﺑﻪ A.A ﻣﯽ رود. او ﻫﺮﮔﺰ ﻣﺮا در ﺣﺎل ﻣﺸﺮوﺑﺨﻮاری ﻧﺪﯾﺪه ﺑﻮد، و ﻧﻤﯽداﻧﻢ ﭼﻪ ﭼﯿﺰی ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪه ﺑﻮد ﺗﺎ اﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮع را ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮﯾﺪ.

روز ﺑﻌـــﺪ، از او ﭘﺮﺳـــﯿﺪم ﭼﻨـــﺪ وﻗـــﺖ ﯾﮑﺒـــﺎر در ﺟﻠـــﺴﺎت ﺷـــﺮﮐﺖ ﻣــ ـﯽﮐﻨـــﺪ. ﭘﺮﺳﯿﺪم«ﻫﻔﺘﻪ ای ﯾﮑﺒﺎر؟ » ﻧﻪ. او ﮔﻔﺖ ﺗﻘﺮﯾﺒﺎً ﺷﺶ ﻣﺎه و ﻫﺮ روز ﺑﻪ ﺟﻠﺴﻪ ﻣﯽ رود. ﮐﻤﯽ زﯾﺎد ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ رﺳﯿﺪ، اﻣﺎ ﻓﮑﺮ ﮐﺮدم ﺷﺎﯾﺪ اﮔﺮ ﺑﺎ او ﺑﻪ ﺟﻠﺴﻪ ﺑﺮوم، ﻟﻄﻔﯽ ﺑـﻪ او ﮐـ ﺮده ﺑﺎﺷﻢ. ﺑﻌﻼوه، ﻣﻦ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻮدم.

اواﺳﻂ ﺟﻠﺴﻪ، ﻓﮑﺮ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺑﻪ ﺳﺮاﻏﻢ آﻣﺪه ﺑﻮد. ﻫﻤﻪ، ﺧﻮدﺷﺎن را اﻟﮑﻠﯽ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻣﯽﮐﺮدﻧﺪ، و ﻣﻦ ﻫﻢ ﻣﺠﺒﻮر ﺑﻮدم ﻫﻤﯿﻦ ﮐﺎر را اﻧﺠﺎم دﻫﻢ. ﻋﺠﯿﺐ ﺑﻮد، ﭼﻮن ﻣﻦ اﻟﮑﻠﯽ ﻧﺒﻮدم. ﺑﻌﺪاً، دوﺳﺘﻢ ﻧﻈﺮم در ﻣﻮرد ﺟﻠﺴﻪ ﭘﺮﺳﯿﺪ. ﮔﻔﺘﻢ واﻗﻌﺎً ﻧﻤﯽ داﻧﻢ. اﻣﺎ ﺑﻌﺪ ﻓﻬﻤﯿﺪم ﭘﺲ از ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺑﺮای اوﻟﯿﻦ ﺑﺎر، اﺣﺴﺎس ﺗﻌﻠﻖ دارم. روز ﺑﻌﺪ، در ﺟﻠﺴﮥ دﯾﮕﺮی ﺷﺮﮐﺖ ﮐﺮدﯾﻢ، و اﯾﻦ ﺑﺎر، ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻢ: ﯾﮏ اﻟﮑﻞ ﻫﺴﺘﻢ. ﺟﻠﺴﮥ ﺳﻮم را ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ رﻓﺘﻢ.
ﻋﺼﺒﯽ و ﻧﺎآرام و ﺧﯿﻠﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪه ﺑﻮدم. ﮐﺎری ﮐﺮدم ﮐﻪ ﺑﺮای ﺧﻮم، ﺣﯿﺰت اﻧﮕﯿﺰ ﺑﻮد. ﻗﺒﻞ از ﺟﻠﺴﻪ دﺳﺘﻢ را ﺑﺎﻻ ﺑﺮده و ﺧﻮد را ﺗﺎزه وارد ﻣﻌﺮﻓﯽ ﮐﺮدم. آرام ﺷﺪم ﭼﻮن ﮐﺴﯽ را داﺷﺘﻢ ﺗﺎ ﺑﺎ او ﺣﺮف ﺑﺰﻧﻢ.
ﻫﺮ ﭼﻨﺪ وﻗﺖ ﯾﮑﺒﺎر، واﻗﻌﯿﺖ را ﻣﯽﮔﻔﺘﻢ. در ﯾﮑﯽ از ﺟﻠﺴﺎت ﮔﻔﺘﻢ: از راﻫﻨﻤﺎ ﭘﯿﺪا ﮐﺮدن ﻣﯽﺗﺮﺳﻢ ﭼﻮن ﻣﻤﮑﻦ اﺳﺖ از ﻣﻦ ﺑﺨﻮاﻫﺪ، ﮐﺎرﻫﺎﯾﯽ اﻧﺠﺎم دﻫﻢ. آن ﺷﺐ، ﻣﻮﻗﻊ ﺗﺮک ﮐﺮدن ﺟﻠﺴﻪ، ﺷﻤﺎره ﺗﻠﻔﻨﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ دادﻧﺪ. ﺑﻌﺪاً ﺑﻪ آن ﺷﻤﺎره، زﻧﮓ زدم، و راﻫﻨﻤﺎی ﺟﺪﯾﺪم، ﮐﻪ ﺑﻪ اﻧﺪازۀ ﮐﺎﻓﯽ ﻣﻄﻤﺌﻦ و ﺛﺎﺑﺖ ﻗﺪم ﺑﻮد، ﺑﺎ اﺳﺘﻔﺎده از ﮐﺘﺎب ﺑﺰرگ، ﺗﻤﺮﯾﻦ ﻗﺪمﻫﺎ را ﺑﺎ ﻣﻦ ﺷﺮوع ﮐﺮد.
ﻫﺮ روز ﺑﻪ او ﺗﻠﻔﻦ ﻣﯽزدم. وﻗﺘﯽ ﺑﻪ او ﮔﻔﺘﻢ: ﻧﻤﯽﺧﻮاﺳﺘﻢ اﻟﮑﻠﯽ ﺑﺎﺷﻢ. او ﮔﻔﺖ: ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ، ﺗﻮ ﭼﻪ ﻣﯽﺧﻮاﺳﺘﯽ. ﺳﺆاﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺟﻮاﺑﺶ را ﺑﺮای ﺧﻮدم ﭘﯿﺪا ﻣﯽﮐﺮدم اﯾﻦ ﺑﻮد ﮐﻪ آﯾﺎ ﯾﮏ اﻟﮑﻠﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﯾﺎ ﺧﯿﺮ. او ﺣﺘﯽ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎد ﮐﺮد، اﮔﺮ واﻗﻌﺎً ﻣﻄﻤﺌﻦ ﻧﯿﺴﺘﻢ،
ﻣﯽﺗﻮاﻧﻢ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮاری ﮐﻨﺘﺮل ﺷﺪه را اﻣﺘﺤﺎن ﮐﻨﻢ. وﻟﯽ ﻣﯽداﻧﺴﺘﻢ، ﻫﺮﮔﺰ ﻗﺎدر ﺑﻪ اﻧﺠﺎم ﭼﻨﯿﻦ ﮐﺎری ﻧﯿﺴﺘﻢ. ﻣﺠﺒﻮر ﻧﺒﻮدم «ﺗﺤﻘﯿﻖ» ﺑﯿﺸﺘﺮی اﻧﺠﺎم دﻫﻢ. آﻧﭽﻪ ﺑﺎﯾﺪ اﻧﺠﺎم ﻣﯽدادم، ﺗﺠﺪﯾﺪ ﻧﻈﺮ و ﺑﺮرﺳﯽ، در ﻣﻮرد ﻣﺸﺮوب ﺧﻮاری ﮔﺬاﺷﺘﻪام ﺑﻮد.
ﯾﺎدم ﻣﯽآﯾﺪ ﮐﻪ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻗﺒﻞ ﺑﻪ ﯾﮑﯽ از دوﺳﺘﺎﻧﻢ ﮔﻔﺘﻢ : ﻣﺸﮑﻞ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮاری ﻧﺪارم،ﻣﺸﮑﻞ ﻣﺘﻮﻗﻒ ﮐﺮدن ﻣﺸﺮوب ﺧﻮاری دارم. ﻫﺮ دو ﺧﻨﺪﯾﺪﯾﻢ. اﻟﺒﺘﻪ آن ﮔﻔﺘﮥ ﻣﻦ درﺳﺖ ﺑﻮد، اﻣﺎ ﻣﺸﮑﻞ دﯾﮕﺮی ﻫﻢ وﺟﻮد داﺷﺖ و ﺣﻞ آن ﻣﺸﮑﻞ ﺑﺎ ورودم ﺑﻪ A.A، رخ داد. ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﻣﺸﮑﻞ ﻣﺘﻮﻗﻒ ﮐﺮدن ﻧﺪاﺷﺘﻢ، ﻣﺸﮑﻞ ﺷﺮوع ﮐﺮدن ﻧﯿﺰ داﺷﺘﻢ. ﻣﻬﻢ ﻧﺒﻮد ﺑﺮای ﭼﻪ ﻣﺪﺗﯽ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮاری را ﮐﻨﺎر ﻣﯽ ﮔﺬاﺷﺘﻢ، ﻣﻬﻢ اﯾﻦ ﺑﻮد ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ، ﭘﺲ از ﻣﺪﺗﯽ دوﺑﺎره ﺷﺮوع ﻣﯽﮐﺮدم.
ﺳﻪ ﻣﺎه، ﻣﺸﺮوب ﻧﺨﻮردم، ﯾﮏ روز ﺑﺎ ﻫﻤﺎن دوﺳﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﺮا ﺑﻪ اوﻟﯿﻦ ﺟﻠﺴﻪ A.A ﺑﺮد، ﺗﻠﻔﻨﯽ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽﮐﺮدم. و ازﻣﺸﮑﻼت ﻣﺤﻞ ﮐﺎر و اﯾﻨﮑﻪ راﻫﻨﻤﺎﯾﻢ ﻣﺮا ﻧﺸﻨﺎﺧﺘﻪ ﮔﻼﯾﻪ داﺷﺘﻢ. در ﺣﯿﻦ ﺻﺤﺒﺖ، ﺑﻪ اﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮع اﺷﺎره ﻧﻤﻮدم: ﺣﺘﯽ وﻗﺘﯽ اَﮔﻨﺎﺳﺘﯿﮏ ﻫﺴﺘﻢ، ﺣﺲ ﻣﯽ ﮐﺮدم ﻧﯿﺮوﯾﯽ ﻣﺮاﻗﺒﻢ اﺳﺖ. او ﭘﺮﺳﯿﺪ «آﯾﺎ ﻫﻤﺎن وﻗﺘﯽ ﻧﺒﻮد ﮐﻪ داﺷﺘﯽ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﯽ؟»
ﻣﻦ ﻣﯽداﻧﺴﺘﻢ، ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﮐﺪام ﻗﺴﻤﺖ ﮐﺘﺎب ﺑﺰرگ ﻣﺮاﺟﻌﻪ ﮐﻨﻢ و ﺗﺎ آن ﻣﻮﻗﻊ، ﻣﻮاﻇﺐ ﺑﻮدم ﺗﺎ ﺑﻪ ﺳﺮاغ آن ﺑﺨﺶ ﻧﺮوم. دﻋﺎی ﻗﺪم ﺳﻮم را آوردم و آﻧﺮا، آرام آرام، ﭘﺸﺖ ﺗﻠﻔﻦ ﺑﺮای او ﺧﻮاﻧﺪم. اﻧﺘﻈﺎر ﻧﺪاﺷﺘﻢ اﺗﻔﺎﻗﯽ ﺑﯿﻔﺘﺪ و ﻫﯿﭻ اﺗﻔﺎﻗﯽ ﻧﯿﻔﺘﺎد. ﺳﭙﺲ، ﺑﻪ دﻻﯾﻠﯽ، دوﺑﺎره آن ﮐﻠﻤﺎت را ﺧﻮاﻧﺪم « ﻣﺄﯾﻮس ﻧﺸﻮﯾﺪ، ﻫﯿﭽﯿﮏ از ﻣﺎ ﻧﺘﻮاﻧﺴﺘﻪ اﯾﻢ ﮐﺎﻣﻼً ﺑﻪ اﯾﻦ اﺻﻮل ﭘﺎﯾﺒﻨﺪ ﺑﺎﺷﯿﻢ« ﮐﻠﻤﺎت در ذﻫﻨﻢ ﻃﻨﯿﻦ اﻧﺪاﺧﺖ.
اﺗﻔﺎﻗﯽ اﻓﺘﺎد! ﺑﺪون اﯾﻨﮑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﻨﻢ ﯾﺎ ﺣﺮﻓﯽ ﺑﺰﻧﻢ دﯾﻮاری از اﻧﮑﺎر از دروﻧﻢ ﻓﺮورﯾﺨﺖ. ﻃﻮﻓﺎﻧﯽ از اﺣﺴﺎس، ﻣﺮا ﺑﺎ ﺧﻮد ﺑﺮد، اﻣﺎ در ﻋﯿﻦ ﺣﺎل، ﺟﺴﻢ و ﮐﺎﻟﺒﺪم در ﻫﻤﺎن ﺟﺎ ﺑﻮد و اﻃﺮاﻓﻢ راﻣﯿﺪﯾﺪم. ﺻﺪای دوﺳﺘﻢ را ﻣﯽﺷﻨﯿﺪم، او ﻣﯽﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﻪ اﺗﻔﺎﻗﯽ ﺑﺮاﯾﺖ اﻓﺘﺎده اﺳﺖ؟ ﻧﻤ ﯽﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺟﻮاب ﺑﺪﻫﻢ. ﻫﻨﻮز ﻫﻢ ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﻢ آن ﺣﺎل را ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺑﺪﻫﻢ.
ﻣﯽ داﻧﻢ، در آن ﺷﺐ، ﻗﺪم ﺳﻮم را ﺑﺮداﺷﺘﻢ (ﺳﭙﺮدن اراده و زﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮد ﺑﻪ ﻗـﺪرﺗﯽ ﺑﺮﺗﺮ) ﭼﻮن روز ﺑﻌﺪ، ﺷﺮ وع ﺑﻪ ﻧﻮﺷـﺘﻦ ﺗﺮازﻧﺎﻣـﮥ ﻗـﺪم ﭼﻬـﺎرم ﮐـﺮدم و ﻧﻮﺷـﺘﻦ را اداﻣﻪ دادم ، ﺗﺎ ﺑﺎ راﻫﻨﻤﺎﯾﻢ، ﻗﺪم ﭘـﻨﺠﻢ را ﺗﻤـﺮﯾﻦ ﮐـﺮ دم. ﻃـﻮﻟﯽ ﻧﮑـﺸﯿﺪ ، ﺗـﺎ ﻓﻬﺮﺳـﺖ ﮐﺴﺎﻧﯽ را ﺗﻬﯿﻪ ﮐﺮدم ﮐﻪ ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﺿـﺮر رﺳـﺎﻧﺪه ﺑـﻮدم . در ﻣـﻮرد ﻫـﺮ ﯾـﮏ از ﺟﺒـﺮان ﺧﺴﺎراﺗﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻢ اﻧﺠﺎم ﺑﺪﻫﻢ ﺑﺎ راﻫﻨﻤﺎﯾﻢ ﺣﺮف ﻣـﯽ زدم. وﻗﺘـﯽ ﺷـﺮوع ﺑـﻪ اﺻﻼح رواﺑﻂ ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻮاده ام ﮐﺮدم و ﺳﻌﯽ ﮐﺮدم ﮔﺬﺷﺘﻪ را ﺟﺒﺮان ﮐـﻨﻢ، در آن ﻣﻮﻗـﻊ ،ﻣﻔﻬﻮم اﺣﺴﺎس ﺑﻬﺘﺮ را درک ﮐﺮدم.
ﺑﻌﺪ از ﮔﺬﺷﺖ، ﺑﯿﺶ از ﯾﺎزده ﺳﺎل، ﺗﺠﺮﺑﮥ ﻣﺠﺪد اﺣﺴﺎﺳﺎت آن، ﺷﺐ ﺳـﺨﺖ اﺳـﺖ .
در ﻧﺘﯿﺠﮥ اﯾﻦ اﻋﻤﺎل، ﻣﻦ ﺑﻪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰی ﻋﻘﯿﺪه دارم؟ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﻢ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﮐﻪ ﺷﮏ ﺑـﻪ وﺟـﻮد ﺧﺪاوﻧﺪ، اﺻﻼً ﻣﺎﻧﻌﯽ ﺑﺮای ﺗﺠﺮﺑﮥ ﻣﻌﻨﻮی ﻧﺒﻮد . ﻫﻤﭽﻨـﯿﻦ ﻣـﯽ ﺗـﻮاﻧﻢ ﺑﮕـﻮﯾﻢ ﮐـﻪ ﭼﻨـﯿﻦ ﺗﺠﺮﺑﻪ ای، ﺑﺎﻋﺚ ﻧﺸﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ وﺟﻮد ﺧﺪاوﻧﺪ، ﯾﻘﯿﻦ ﭘﯿـﺪا ﮐـﻨﻢ . اﻟﮑﻠـﯽ ﻫـﺎی ﮔﻤﻨـﺎم، ﺑـﻪ ﻣـﻦ آزادی ﺑﺎور و ﺷﮏ داد، درﺳﺖ ﻫﻤﺎﻧﻘﺪر ﮐﻪ ﻧﯿﺎز داﺷﺘﻢ.
ﻣﻦ ﻣﯽداﻧﻢ، زﻧﺪﮔﯿﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﻓﺮق ﮐﺮده اﺳﺖ. از وﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ A.A آﻣﺪهام، ﯾﮑﺒﺎر ﻫﻢ ﻣﺸﺮوب ﻧﺨﻮرد هام. ﺧﺸﻢ و ﻧﻔﺮﺗﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﻤﺘﺮ ﺷﺪه و وﻗﺖ زﯾﺎدی را ﺻﺮف ﻓﮑﺮ ﮐﺮدن ﺑﻪ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻧ ﻤﯽﮐﻨﻢ. ﻓﻬﻤﯿﺪم ﮐﻪ ﺗﺠﺮﺑﻪام ﻣﯽﺗﻮاﻧﺪ ﮐﻤﮑﯽ ﺑﻪ ﻣﺮدم دﯾﮕﺮ ﺑﺎﺷﺪ. ﻣﻦ ﺑﻪ اﯾﻦ ﺑﺎور رﺳﯿﺪم ﮐﻪ دوران ﺳﺨﺖ زﻧﺪﮔﯽ، ﻓﻘﻂ رﻧﺞ ﺑﯽﻣﻌﻨﯽ ﻧﯿﺴﺖ و در ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ، ﻣﻤﮑﻦ اﺳﺖ اﺗﻔﺎق ﺧﻮﺑﯽ ﺑﯿﻔﺘﺪ. اﯾﻦ، ﺑﺮای ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ وﻗﺘﯽ ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺪار ﻣﯽ ﺷﺪ، اﺣﺴﺎس ﻣﯽﮐﺮد، ﻣﺤﮑﻮم اﺳﺖ ﺗﺎ ﯾﮏ روز دﯾﮕﺮ زﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﺪ، ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺑﺰرﮔﯽ اﺳﺖ. اﻣﺮوزوﻗﺘﯽ ﺑﯿﺪار ﻣﯽﺷﻮم، اﺣﺘﻤﺎﻻت زﯾﺎدی وﺟﻮد دارد. ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﻣﯽﺗﻮاﻧﻢ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻤﺎﻧﻢ ﺗﺎ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺑﻌﺪاً ﭼﻪ اﺗﻔﺎﻗﯽ ﻗﺮار اﺳﺖ ﺑﯿﻔﺘﺪ. ﻣﻦ اﯾﻦ ﻣﺴﯿﺮ را ﺣﻔﻆ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ، ﭼﻮن ﻣﻮﺛﺮ و ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺑﺨﺶ اﺳﺖ.

ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ از آن ﺑﺮﻧﺪه اﺳﺖ.

 ﺑﻮد وﻟﯽ دﯾﮕﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﺒﻮد، راﻫﯽ ﺑﺮای اﯾﻦ زن، ﮐﻪ ﺗﻘﺮﯾﺒﺎً ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﻫﻮﺷﯿﺎر ﻣﺎﻧﺪن، ﺗﺸﮑﯿﻞ ﺧﺎﻧﻮاده، و ﺳﭙﺮدن زﻧﺪﮔﯽ ﺑﻪ ﺧﺪاوﻧﺪ، ﭘﯿﺪا ﮐﺮد.

ﭘﺪر و ﻣﺎدرم ﻋﺎﺷﻖ ﻫﻢ ﺑﻮدﻧﺪ و دو ﺳﺎل ﭘﺲ از ازدواﺟﺸﺎن ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﺧﺎﻧﻮادۀ ﺧﻮد را ﮔﺴﺘﺮش دﻫﻨﺪ. وﻗﺘﯽ اوﻟﯿﻦ ﭘﺴﺮﺷﺎن ﺑﻪ دﻧﯿﺎ آﻣﺪ، ﺧﯿﻠﯽ ﻫﯿﺠﺎن زده ﺑﻮدﻧﺪ. آﻧﻬﺎ ﺑﺮای ﺧﻮدﺷﺎن ﺷﻐﻞ و ﮐﺎری راه اﻧﺪاﺧﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ و ﺑﺎ ورود ﭘﺴﺮﺷﺎن، زﻧﺪﮔﯽ ﮐﺎﻣﻞ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽرﺳﯿﺪ. ﺗﺎ اﯾﻨﮑﻪ ﻓﺎﺟﻌﻪ رخ داد. وﻗﺘﯽ ﭘﺴﺮﺷﺎن دو ﺳﺎﻟﻪ ﺑﻮد، ﯾﮏ روز ﺑﺮای ﺻﺮف ﻏﺬا ﺑﻪ رﺳﺘﻮران ﻣﺤﻞ ﻣﯽروﻧﺪ، و ﭘﺴﺮک در آﻧﺠﺎ، ﺑﺎ ﻣﻮﺳﯿﻘﯽ ﺟﻌﺒﮥ ﮔﺮاﻣﺎﻓﻮن ﻣﯽرﻗﺼﺪ و ﺧﻮش اﺳﺖ. ﺑﻌﺪ از آن، ﺑﺪﻧﺒﺎل ﭼﻨﺪ ﺑﭽﮥ ﺑﺰرﮔﺘﺮﺑﯿﺮون رﻓﺘﻪ و ﺑﺎ ﻣﺎﺷﯿﻨﯽ ﺗﺼﺎدف ﻣﯽﮐﻨﺪ. ﭘﺪر و ﻣﺎدرم او را ﺑﺎ آﻣﺒﻮﻻﻧﺲ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎﻧﯽ ، در ﺳﯽ ﻣﺎﯾﻠﯽ ﻣﺤﻞ ﺗﺼﺎدف ﻣﯽﺑﺮﻧﺪ و ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ورود، ﭘﺴﺮک ﻣﯽﻣﯿﺮد. ﻏﻢ و اﻧﺪوه زﻧﺪﮔﯽ آﻧﻬﺎ را ﻓﺮا ﻣﯽ ﮔﯿﺮد.

در ﻣﯿﺎن ﻫﻤﮥ اﯾﻦ ﻏﻢ و ﻏﺼﻪﻫﺎ، ﻣﻌﺠﺰهای ﮐﻪ اﻧﺪﮐﯽ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺎدی آﻧﻬﺎ ﺷﺪ، اﯾﻦ ﺑﻮد : ﻣﺎدرم ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﯽﺷﻮد ﺑﺎردار اﺳﺖ. وﻗﺘﯽ اﯾﻦ دﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﮏ ﺑﻪ دﻧﯿﺎ آﻣﺪ، ﺑﺮای آﻧﻬﺎ ﺷﺎدی زﯾﺎدی ﺑﻪ ﻫﻤﺮاه آورد. ﺟﺎی ﺑﺮادرش را ﻧﮕﺮﻓﺖ اﻣﺎ ﺑﻪ ﺳﻬﻢ ﺧﻮد، آﻧﻬﺎ را ﺷﺎد ﮐﺮد. آﻧﻬﺎ دﻟﺸﺎن ﻣﯽﺧﻮاﺳﺖ ﭘﺴﺮ دﯾﮕﺮی داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ، اﻣﺎ ﺑﻪ ﺟﺎی آن، ﻣﺮا داﺷﺘﻨﺪ. ﻣﻦ ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ دﺧﺘﺮ، ﺑﻠﮑﻪ ﺗﻘﺮﯾﺒﺎً ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﻫﻢ ﺑﻮدم. ﯾﮑﺴﺎل ﺑﻌﺪ، آﻧﻬﺎ ﺑﺎﻻﺧﺮه ﭘﺴﺮدار ﺷﺪﻧﺪ، و ﺑﺮای ﺗﻮﻟﺪ او ﺟﺸﻦ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ و ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ ﺑﺰرﮔﯽ دادﻧﺪ.

از ﻫﻤﺎن اﺑﺘﺪا، اﺣﺴﺎس ﻣﯽ ﮐﺮدم ﮐﻪ ﻣﺘﻔﺎوت و ﻧﺎﺧﻮاﺳﺘﻪ ﻫﺴﺘﻢ. وﻗﺘﯽ ﺑﭽﻪ ﺑﻮدم ﻣﯽﺑﺎﯾﺴﺖ، ﻣﺜﻞ ﻫﻤﮥ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ، ﻣﻔﻬﻮم زﻧﺪﮔﯿﻢ را ﻣﯽﻓﻬﻤﯿﺪم، ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ ﺑﻪ اﯾﻦ ﻧﺘﯿﺠﻪ رﺳﯿﺪم ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﺪ ﻫﺴﺘﻢ و ﺧﺪا ﻫﻢ ﻣﯽداﻧﺴﺘﻪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﺪ ﻫﺴﺘﻢ، ﭘﺲ ﻣﺮا ﻣﻌﻠﻮل آﻓﺮﯾﺪه ﺗﺎ ﻣﺠﺎزاﺗﻢ ﮐﻨﺪ. ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮدم زﯾﺮ ﺑﻨﺎی ﻏﻢ و ﻏﺼﻪ در ﺧﺎﻧﻮاده، ﻫﺴﺘﻢ. ﺑﻌﺪاً ﻓﻬﻤﯿﺪم ﮐﻪ ﺑﺨﺸﯽ از آن، ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﻌﻠﻮﻟﯿﺖ ﻣﻦ اﺳﺖ، اﻣﺎ ﻫﻨﻮز ﻫﻢ ﻏﻢ و اﻧﺪوه زﯾﺎدی
در زﻧﺪﮔﯽﻣﺎن ﺑﻮد. ﭘﺪرم ﺑﻪ اﻟﮑﻞ روی آورد او ﻣﺮدی ﺑﺴﯿﺎر ﺧﺸﻤﻨﺎک و ﺑﺪاﺧﻼق و ﺑﺎ ﺣﺴﺎﺳﯿﺖ زﯾﺎدی، ﻫﻤﯿﺸﻪ از ﻣﺎ اﻧﺘﻘﺎد ﻣﯽ ﮐﺮد. ﻫﺮ روز ﺧﻄﺎب ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﮐٌﻨﺪ ذﻫﻦ و ﺗﻨﺒﻞ ﻫﺴﺘﯽ. وﻗﺘﯽ ﭘﺎ ﺑﻪ ﻣﺪرﺳﻪ ﮔﺬاﺷﺘﻢ، ﻓﻬﻤﯿﺪم ﮐﻪ واﻗﻌﺎً ﭼﻘﺪر ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎی دﯾﮕﺮ ﻓﺮق دارم. ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﯽرﺣﻢ ﺑﻮدﻧﺪ و ﻣﺮا ﻣﺴﺨﺮه ﻣﯽﮐﺮدﻧﺪ، ﻗﺼﻪﻫﺎی زﯾﺎدی را از ﻣﻮاﻗﻌﯽ ﮐﻪ ﺑﺴﯿﺎر ﺑﺪ ﺑﺎ ﻣﻦ رﻓﺘﺎر ﻣﯽﮐﺮدﻧﺪ، ﻣﯽﺗﻮاﻧﻢ ﺑﺮاﯾﺘﺎن ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﻨﻢ، و اﮔﺮ ﭼﻪ اﯾﻦ ﻗﺼﻪﻫﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻓﺮق دارد، اﻣﺎ اﺣﺴﺎس ﻣﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﯾﮑﯽ ﺑﻮد. ﻣﻦ ﺑﻪ اﻧﺪازۀ ﮐﺎﻓﯽ ﺧﻮب ﻧﺒﻮدم، و اذﯾﺖ ﻣﯽ ﺷﺪم.
آﻣﻮزش اﺳﺘﺜﻨﺎﯾﯽ ﻣﻌﻤﻮﻻً ﻣﺨﺼﻮص ﻋﻘﺐ ﻣﺎﻧﺪهﻫﺎی ذﻫﻨﯽ ﺑﻮد، ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ ﻣﻌﻠﻢ ﻫﺎ ﺣﻤﺎﯾﺖ ﭼﻨﺪاﻧﯽ از ﻣﻦ ﻧﮑﺮدﻧﺪ، ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﮐﻪ دو ﺗﻦ از ﻣ ﻌﻠﻢﻫﺎ، ﺗﻐﯿﯿﺮات زﯾﺎدی در زﻧﺪﮔﯿﻢ اﯾﺠﺎد ﮐﺮدﻧﺪ. ﯾﮑﯽ از آﻧﻬﺎ ﻣﻌﻠﻢ ﮐﻼس ﺳﻮم ﺑﻮد او ﮐﺘﺎبﻫﺎﯾﯽ ﺑﺮاﯾﻢ ﻣﯽآورد ﮐﻪ ﭼﺎپ آﻧﻬﺎ ﺧﯿﻠﯽ درﺷﺖ ﺑﻮد. ﭼﻘﺪر ﺧﻮب ﺑﻮد اﮔﺮ، ﮐﺴﯽ ﻣﯽﻓﻬﻤﯿﺪ ﻣﻦ ﻣﺸﮑﻞ دارم، اﻣﺎ وﻗﺘﯽ آن ﮐﺘﺎبﻫﺎی ﺑﺰرگ را ﺑﻪ اﯾﻦ ﻃﺮف و آن ﻃﺮف ﻣﯽ ﺑﺮدم، آﻧﻘﺪر ﺧﺠﺎﻟﺖ ﮐﺸﯿﺪم ﮐﻪ آن اﺣﺴﺎس ﺧﻮب ﻫﻢ از ﺑﯿﻦ رﻓﺖ. ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﻣﻌﻠﻢ دﯾﮕﺮ از آن دو ﻣﻌﻠﻢ، ﺗﺎزه وارد دﺑﯿﺮﺳﺘﺎن ﻣﺎ ﺷﺪه ﺑﻮد. او در اﻣﺘﺤﺎن ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﻤﺮۀ ﻗﺒﻮﻟﯽ را ﻧﺪاد. و ﮔﻔﺖ: «ﺗﻮ ﻣﯽﺗﻮاﻧﯽ ﺑﻬﺘﺮ از اﯾﻦ ﺑﺎﺷﯽ». ﺑﻘﯿﮥ ﻣﻌﻠﻢﻫﺎ ﻓﻘﻂ در ﺣﺪّی ﮐﻪ ﻗﺒﻮل ﺷﻮم، ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﻤﺮه ﻣﯽدادﻧﺪ، ﭼﻪ ﻣﻄﺎﻟﺐ را ﺑﻠﺪ ﺑﻮدم و ﭼﻪ ﺑﻠﺪ ﻧﺒﻮدم. وﻗﺘﯽ دورۀ دﺑﯿﺮﺳﺘﺎن ﺗﻤﺎم ﺷﺪ، اﺣﺴﺎس ﮐﺮدم ﮐﻪ از زﻧﺪان آزاد ﺷﺪهام. در ﯾﮏ ﮐﻼس 152 ﻧﻔﺮی، ﻣﻦ ﻧﻔﺮ ﺻﺪ و ﭘﻨﺠﺎﻫﻢ ﺷﺪه و ﻓﺎرغ اﻟﺘﺤﺼﯿﻞ ﺷﺪم، و اﺣﺴﺎس ﻣﯽﮐﺮدم ﮐﻨﺪ ذﻫﻦ ﻫﺴﺘﻢ.
در دورۀ دﺑﯿﺮﺳﺘﺎن ﺑﻮد ﮐﻪ اﻟﮑﻞ را ﭘﯿﺪا ﮐﺮدم، و ﻣﺸﮑﻼﺗﻢ ﭘﺎﯾﺎن ﯾﺎﻓﺖ. ﺣﺎﻻ ﻣﻦ زﯾﺒﺎ و ﺑﺎ ﻫﻮش ﺑﻮدم. ﺑﺮای اوﻟﯿﻦ ﺑﺎر ﺑﻮد ﮐﻪ اﺣﺴﺎس ﻣﯽ ﮐﺮد ﺗﻔﺎوﺗﯽ ﺑﺎ ﺑﻘﯿﻪ ﻧﺪارم. ﻣﻦ ﻫﻨﻮز ﻫﻢ ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺑﺒﯿﻨﻢ اوه، ﺑﻠﻪ، ﺑﺮاﯾﻢ اﻫﻤﯿﺘﯽ ﻧﺪاﺷﺖ. اﻣﺎ اﺣﺴﺎس ﺧﻮﺑﯽ داﺷﺘﻢ. ازدواج ﮐﺮدم و ﺻﺎﺣﺐ دو ﻓﺮزﻧﺪ ﺷﺪم. ﻣﻦ ﺑﺎ ﻣﺮدی ازدواج ﮐﺮدم ﮐﻪ آدم ﺻﺎدق و درﺳﺘﮑﺎری ﻧﺒﻮد ﯾﺎ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺑﺎﺷﺪ. ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﺳﺎل ﭘﺲ از اﯾﻨﮑﻪ ازدواج ﮐﺮدم،
ﻣﺸﺮوب ﻧﻤﯽﺧﻮردم. ﺧﻮاﻫﺮم ﻃﻼق ﮔﺮﻓﺖ و ﺑﻪ ﺷﻬﺮی ﮐﻪ ﻣﻦ در آن زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐﺮدم، آﻣﺪ. ﻣﻦ ﺑﺮای اﯾﻨﮑﻪ ﺧﻮاﻫﺮ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺮاﯾﺶ ﺑﺎﺷﻢ، ﺑﺎ او ﺑﯿﺮون ﻣﯽرﻓﺘﻢ، ﭼﻮن او ﻫﯿﭻ ﮐﺲ را در اﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﻧﻤﯽﺷﻨﺎﺧﺖ. ﻣﺎ ﺑﻪ ﯾﮑﯽ از اﻣﺎﮐﻦ وﺳﺘﺮن ﺷﻬﺮ رﻓﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﻣﯿﮑﺪه ای داﺷﺖ. درآﻧﺠﺎ، ﻣﺒﻠﻐﯽ را ﺑﻪ ﻋﻨﻮان ورودی ﭘﺮداﺧﺖ ﻣﯽﮐﺮدﯾﻢ و ﺑﻌﺪ ﻣﯽﺗﻮاﻧﺴﺘﯿﻢ ﻫﺮ ﭼﻘﺪر ﻣﯽﺧﻮاﻫﯿﻢ ﻣﺸﺮوب ﺑﺨﻮرﯾﻢ. ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮدم وارد ﺑﻬﺸﺖ ﺷﺪهام. ﭼﻨﺪ ﺑﺎر در ﻫﻔﺘﻪ ﺑﻪ آﻧﺠﺎ ﻣﯽرﻓﺘﯿﻢ. او ﮐﻢﮐﻢ ﺑﺎ آدمﻫﺎ آﺷﻨﺎ ﺷﺪ و ﺑﺎ آﻧﻬﺎ ﻗﺮار ﻣﯽﮔﺬاﺷﺖ. ﺧﻮب، ﻣﻦ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ راﻧﻨﺪﮔﯽ ﮐﻨﻢ و ﺧﻮدم ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻪ آﻧﺠﺎ ﺑﺮوم، ﺑﻨـﺎﺑﺮاﯾﻦ در ﺧﺎﻧـﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ و ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺸﺮوب ﻣﯽﺧﻮردم.
ﭼﻨﺪ ﺳﺎل ﺑﻌﺪ، اﻟﮑﻞ ﺑﺮ زﻧﺪﮔﯿﻢ ﻣﺴﻠﻂ ﺷﺪ . روی ﭘﯿﺮاﻫﻨﯽ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ دوﺳﺘﺶ داﺷـﺘﻢ؛ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮد «ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺻﺒﺢ ﻫﺎ از ﺧﻮدم ﺑﺪم ﻣﯽ آﯾﺪ، ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ ﺗـﺎ ﻇﻬـﺮ ﻣـﯽ ﺧـﻮاﺑﻢ ». اﯾـ ﻦ ﺟﻤﻠﻪ، اﺣﺴﺎس ﻣﺮا ﺑﻪ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﯿﺎن ﻣﯽﮐﺮد.
وﻗﺘﯽ ﻣﺠﺒﻮر ﺑﻪ ﺑﺴﺘﺮی ﮐﺮدن دﺧﺘﺮم در ﺑﯿﻤﺎرﺳـﺘﺎن ﺷـﺪم ، ﭘـﻨﺞ روزی ﮐـﻪ آ ﻧﺠـﺎ ﺑﻮدم، ﻫﻮﺷﯿﺎر ﻣﺎﻧﺪم و ﺑﻪ ﺧﻮد ﮔﻔﺘﻢ ﻣﻦ ﺑﺮ اﻟﮑﻞ ﻏﻠﺒﻪ ﯾﺎﻓﺘﻪ ام. اﻣـﺎ در راه ﺑﺎزﮔـﺸﺖِ از ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ، دوﺑﺎره ﻣﺴﺖ ﺷﺪم.
ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﻢ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎل ﭼﻨﺪ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﺳﻌﯽ ﮐﺮدهام ﮐـﻪ ﺧـﻮدم اﻟﮑـﻞ را ﺗـﺮک ﮐـﻨﻢ .ﭘﺴﺮم ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﺎه ﻣﯽ ﮐﺮد و ﻣﯿﮕﻔﺖ : «ﻣﺎﻣﺎن، ﭼﺮا ﺑﺎﯾﺪ اﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻣـﺸﺮوب ﺑﺨـﻮری؟ آن وﻗﺖ ﯾﺎزده ﺳﺎﻟﺶ ﺑﻮد . ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ، ﯾﮏ ﺷﺐ ﺑﻪ زاﻧﻮ اﻓﺘﺎدم و ﮔﻔﺘﻢ «ﺧﺪاﯾﺎ، ﯾﺎ ﻣﺮا ﻋـﻮض ﮐﻦ ﯾﺎ ﺑﮕﺬار ﺑﻤﯿﺮم».
در اﯾﻦ ﻣﺮﺣﻠﻪ از زﻧﺪﮔﯿ ﻢ ﺑﻮ د ﮐﻪ ﺑﻪ اﻟﮑﻠـﯽ ﻫـﺎی ﮔﻤﻨـﺎم ﺗﻠﻔـﻦ زده و ﺗﻘﺎﺿـﺎی ﮐﻤـﮏ ﮐﺮدم. آﻧﻬﺎ دو ﺧﺎﻧﻢ را ﺑﻪ ﺧﺎﻧﮥ ﻣﻦ ﻓﺮﺳﺘﺎدﻧﺪ . وﻗﺘﯽ آن دو ﺧﺎﻧﻢ ﮐﻨﺎرم ﻧﺸـﺴﺘﻨﺪ، ﺑـﻪ آﻧﻬﺎ ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﻣﺸﺮوب ﻣﯽ ﺧﻮرم ، ﭼﻮن ازدواج ﻧﺎﻣﻮﻓﻘﯽ داﺷﺘﻢ . ﯾﮑﯽ از آﻧﻬـﺎ دﺳـﺘﻢ را ﮔﺮﻓﺖ و ﮔﻔﺖ : «اﯾـﻦ دﻟﯿـﻞ ﻣـﺸﺮوب ﺧـﻮردن ﺷـﻤﺎ ﻧﯿـﺴﺖ ». ﺑـﻪ آﻧﻬـﺎ ﮔﻔـﺘﻢ ﻣـﺸﺮوب ﻣﯽ ﺧﻮرم ﭼﻮن ﺗﻘﺮﯾ ﺒﺎً آﻟﻤﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻢ . او دﺳﺘﻢ را ﻧﻮازش ﮐﺮد و ﮔﻔﺖ : «ﻧﻪ، اﯾﻦ ﻫﻢ دﻟﯿﻞ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮردﻧﺖ ﻧﯿﺴﺖ ». ﺳﭙﺲ ﮔﻔﺘﻢ ﭼﻮن ﺗﻘﺮﯾﺒﺎً ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﻫﺴﺘﻢ ﻣـﺸﺮوب ﻣـﯽ ﺧـﻮرم .
آﻧﻬﺎ ﮔﻔﺘﻨﺪ : «ﻧﻪ، اﯾﻦ ﻫﻢ دﻟﯿﻞ ﻣـﺸﺮوب ﺧﻮردﻧـﺖ ﻧﯿـﺴﺖ » و ﺑـﺮاﯾﻢ ﺗﻮﺿـﯿﺢ دادﻧـﺪ ﮐـﻪ اﻟﮑﻠﯿﺴﻢ، ﻧﻮﻋﯽ ﺑﯿﻤﺎری اﺳﺖ . آﻧﻬﺎ داﺳﺘﺎن زﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮد را ﺑﺮاﯾﻢ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮده و ﮔﻔﺘﻨـﺪ :ﮐﻪ اﻟﮑﻞ ﭼﻄﻮر ﺑﺮ زﻧﺪﮔﯽ آﻧﺎن ﻣﺴﻠﻂ ﺷﺪه ﺑﻮد.
ﺷﺮﮐﺖ درﺟﻠﺴﺎت را ﺷﺮوع ﮐﺮدم . داﺳـﺘﺎن زﻧـﺪﮔﯽ ﻣـﻦ (در ﻣﻘﺎﯾـﺴﻪ ﺑـﺎ ) در ﮐﻨـﺎرﺑﺮﺧﯽ از داﺳﺘﺎﻧﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯽﺷﻨﯿﺪم، ﭘﻮچ و ﺑﯽ ﻣﻌﻨـﯽ ﺑـﻪ ﻧﻈـﺮ ﻣـﯽ رﺳـﯿﺪ . ﺟﺎﻟـﺐ ﺗـﺮﯾﻦ ﭼﯿﺰی ﮐﻪ ﺑﺮای ﮔﻔﺘﻦ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮم رﺳﯿﺪ، در ﺑﺎر ۀ زﻣﺎﻧﯽ ﺑﻮ د ﮐﻪ ﻣﻦ و دوﺳﺘﺎﻧﻢ، ﻫﻤﮕﯽ ﻣﺴﺖ ﺑﻮد ﯾﻢ و ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ راﻧﻨﺪﮔﯽ ﮐﻨﻢ . ﻣﻤﮑﻦ ﺑـﻮد ﻫﻤـﻪ را ﺑـﻪ ﮐـﺸﺘﻦ ﺑـﺪﻫﻢ اﻣـﺎ ﭼﻘﺪر ﺟﺎﻟﺐ ﺑﻮد ! ﮐﻮر، ﻣﺴﺖ، ﭘـﺸﺖ ﻓﺮﻣـﺎن اﺗﻮﻣﺒﯿـﻞ . واﻗﻌـﺎً ﺧﺪاوﻧـﺪ، از ﻣـﻦ و دﯾﮕـﺮاﻓﺮادی ﮐﻪ آن ﺷﺐ در ﺟﺎده ﺑﻮدﻧﺪ، ﻣﺤﺎﻓﻈﺖ ﮐﺮد؛ آن ﻣﻮﻗﻊ، اﯾﻦ را ﻧﻤﯽداﻧﺴﺘﻢ.
واﻗﻌﯿﺖ اﯾﻦ اﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ اﮐﺜﺮاً، در ﺧﺎﻧﻪ و ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻣﺸﺮوب ﻣﯽﺧﻮردم . ﺑﻪ دوﺳﺘﺎﻧﻢ زﻧﮓ ﻣﯽزدم و ﺑﺎ آﻧﻬﺎ ﺣﺮف ﻣﯽزدم و ﺻﺒﺢ روز ﺑﻌﺪ ﻣﺠﺒﻮر ﺑﻮدم آﻧﭽﻪ را ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻪ ام، ﺗﻮﺟﯿﻪ ﮐﻨﻢ و اﯾﻦ وﺣﺸﺘﻨﺎک ﺑﻮد. ﺑﻌﻀﯽ وﻗﺘﻬﺎ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﺷﻮﻫﺮم  ﻣﯽﮔﻔﺘﻢ ﻣﺜﻼً «(ﻣﮑﺎﻟﻤﻪ) ﺗﻠﻔﻦ دﯾﺸﺐ، اﺻﻼً ﺟﺎﻟﺐ ﻧﺒﻮد» ﺗﺎ ﺑﻠﮑﻪ او اﻃﻼﻋﺎﺗﯽ از ﻣﮑﺎﻟﻤﮥ ﺷﺐ ﻗﺒﻞ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﺪ. ﺑﺪون اﻟﮑﻞ، دﺳﺘﻬﺎﯾﻢ ﻣﯽﻟﺮزﯾﺪ، ﺑﺎ اﯾﻨﺤﺎل، وﻗﺘﯽ ﺑﻪ A.A رﻓﺘﻢ، اﺣﺴﺎس واﺑﺴﺘﮕﯽ ﻧﻤﯽﮐﺮدم، ﭼﻮن ﻣﺴﺘﯿﻢ ﻫﻢ ﻫﯿﺠﺎن اﻧﮕﯿﺰ ﻧﺒﻮد.
ﭘﺲ از آن، ﯾﮏ ﺷﺐ در ﺟﻠﺴﮥ A.A ﯾ ﮑﯽ از دوﺳﺘﺎن ﮔﻔـﺖ : ﮐـﻪ ﻫـﺮ ﭼﻨـﺪ ﻣـﺪت درزﻧﺪان ﺑﻮده و ﺧﯿﻠﯽ ﮐﺎرﻫﺎ ی دﯾﮕـﺮ ﻧﯿـﺰ اﻧ ﺠـﺎم داده، اﻣـﺎ ﺑـﺎ ﻣـﻦ ﻓﺮﻗـﯽ ﻧـﺪارد . او ﻫـﻢ اﺣﺴﺎس ﻣﺮا داﺷﺖ، ﻫﻤﺎن وﻗﺖ ﻓﻬﻤﯿﺪم ﮐﻪ آدم ﻣﻨﺤﺼﺮ ﺑﻪ ﻓﺮدی ﻧﯿـﺴﺘﻢ و ﻣـﺮدم درد ﻣﺮا ﻣﯽﻓﻬﻤﻨﺪ.
ﻣﻦ در آﻧﺠﺎ زﻧﯽ را ﻣﻼﻗﺎت ﮐﺮدم ﮐﻪ ﯾﮏ ﻓﺮزﻧﺪ ﻣﻌﻠﻮل داﺷﺖ و ﻣﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﻫـﺎ از ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﯾﺎد ﮔﺮﻓﺘﯿﻢ. ﯾﮑﯽ از ﭼﯿﺰﻫﺎی ﻣﻬﻤﯽ ﮐﻪ ﯾﺎد ﮔﺮﻓﺘﻢ، اﯾﻦ ﺑﻮد ﮐﻪ ﻣ ﻌﻠﻮل، ﻓﻘـﻂ ﯾـﮏ ﮐﻠﻤﮥ ﭘﻨﺞ ﺣﺮﻓﯽ و زﺷﺖ ﻧﯿﺴﺖ و ﻣﻮﺟـﻮد ﺑـﺪی ﻧﯿـﺴﺘﻢ . ﺑـﺮاﯾﻢ روﺷـﻦ ﺷـﺪ ﯾﮑـﯽ از ﻓﺮزﻧﺪان اﺳﺘﺜﻨﺎﺋﯽ ﺧﺪاوﻧـﺪ ﻫـﺴﺘﻢ و ﺧﺪاوﻧـﺪ ﺑ ﺮﻧﺎﻣـﻪ ای ﺑـﺮای زﻧـﺪﮔﯿ ﻢ داﺷـﺘﻪ اﺳـﺖ . آدم ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ در A.A ﺑﻮدﻧﺪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺸﺎن دادﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﻄﻮر ﮔﺬﺷﺘﻪ ام، ﺳﺮﻣﺎﯾﮥ ﺑﺎ ارزﺷﯽ ﺑﻮده و ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺪ ﺑﺎﺷﺪ . ﯾﮏ راﻫ ﻨﻤﺎ ﭘﯿﺪا ﮐﺮده و ﺗﻤﺮﯾﻦ ﻗﺪم ﻫﺎ را ﺷﺮوع ﮐﺮدم. وﻋﺪهﻫﺎی ﮐﻪ ﮐﺘﺎب ﺑﺰرگ ﻣﯽ داد، ﮐﻢ ﮐﻢ داﺷﺖ ﺑﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﻣﯽ ﭘﯿﻮﺳﺖ. ﺣﺲ ﺑﯽﻓﺎﯾﺪﮔﯽ و ﺗﺮﺣﻢ ﺑـﻪ ﺧﻮد از ﺑﯿﻦ رﻓﺖ و ﻣﯽدﯾﺪم ﮐﻪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺗﺠﺮﺑﯿﺎﺗﻢ ﻣﯽﺗﻮاﻧﺪ ﺑﻪ دﯾﮕﺮان ﮐﻤﮏ ﮐﻨﺪ.
ﭘﺲ از ﺳﻪ ﺳـﺎل ﻫﻮﺷـﯿﺎری، ﯾﮑـﯽ از ﺳـﺨﺖ ﺗـﺮﯾﻦ ﺗـﺼﻤﯿﻤﺎت زﻧـﺪﮔﯿ ﻢ را ﮔـﺮ ﻓﺘﻢ. ﺷﻮﻫﺮم را ﺗﺮک ﮐﺮدم . ﮐﺎری ﮐﻪ ﺗﺎ ﺑـﻪ ﺣـﺎل اﻧﺠـﺎم ﻧـﺪاده ﺑـﻮدم، ﭼـﻮن او را دوﺳـﺖ داﺷﺘﻢ. ﻫﻨﻮز ﻫﻢ او را دوﺳﺖ دارم، اﻣﺎ آن زﻧﺪﮔﯽ، زﻧﺪﮔﯽ ﻣﻨﺎﺳﺒﯽ ﺑـﺮاﯾﻢ ﻧﺒـﻮد . ﺣـﺎﻻ ﺧﻮدم ﺑﻮدم ﺑﺎ دو ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺨﺎرجﺷﺎن را ﺗﺎﻣﯿﻦ ﻣﯽﮐﺮدم. ﻣﻦ ﺗﻘﺮﯾﺒﺎً ﻧﺎﺑﯿﻨـﺎ و ﻫـﯿﭻ ﻣﻬﺎرت ﺣﺮﻓﻪ ای ﻧﯿﺰ ﻧﺪاﺷﺘﻢ. ﻫﻤﺎن اﺑﺘﺪا، ﺑﻪ ﺗﻬﯿﻪ ﻣﺴﮑﻦ ﻋﻤـﻮﻣﯽ ﻣﺨـﺼﻮص ﻧﺎﺑﯿﻨﺎﯾـﺎن رﻓﺘﻢ. اﯾﻦ ﺑﺮاﯾﻢ ﺗﺠﺮﺑﮥ ﺗﮑﺎن دﻫﻨﺪه ای ﺑﻮد، اﻣﺎ ﭘﺮ از رﺷﺪ و ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ ﺑﻮد . ﺑﺮای اوﻟـﯿﻦ ﺑﺎر در زﻧﺪﮔﯿ ﻢ، ﯾﺎد ﮔﺮﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﻣﻌﻠﻮﻟﯿﺖ ﺧﻮد را ﺑﭙﺬﯾﺮم . ﺳﭙﺲ ﺑﺮ اﺳﺎس ا ﯾﻦ واﻗﻌﯿﺖ ﮐﻪ ﺑﯿﻨﺎﺋﯽ ﻣﺤﺪودی دارم، دوﺑﺎره ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ رﯾﺰی ﮐﺮدم . ﻗﺒﻼً ﺑﺮای روزﻫﺎﯾﻢ ﻃـﻮری ﺗﺮﺳـﯿﻢ ( ﺑﺮﻧﺎﻣﻪرﯾﺰی) ﻣﯽﮐﺮدم ﮐﻪ ﮔﻮﯾﺎ ﻣﯽﺗﻮاﻧﻢ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ.
از ﻃﺮﯾﻖ ﮐﻤﯿﺘﮥ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎﯾﺎن، در ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ای ﺷﺮﮐﺖ ﮐﺮدم ﮐﻪ ﺑﻪ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎﯾﺎن ﮐﻤﮏ ﻣﯽ ﮐـﺮدمﺧﻮد اﺷﺘﻐﺎﻟﯽ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ . ﭘﺲ از ﺳﻪ ﻣـﺎه ﮐـﺎرآﻣﻮزی، ﺑـﻪ ﺷـﻬﺮی ﮐـﻪ در د وﯾـﺴﺖ ﻣﺎﯾﻠﯽ ﺷﻬﺮ ﺧﻮدﻣﺎن ﺑﻮد رﻓـﺘﻢ . در آﻧﺠـﺎ ﻫـﯿﭻ ﮐـ ﺲ را ﻧﻤـﯽ ﺷـﻨﺎﺧﺘﻢ . در آﭘﺎرﺗﻤـﺎﻧﯽزﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﺮدم و ﺑﺎ ﮐﺎﻓﯽ ﺷﺎﭘﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﮔﺮداﻧﺪم، ﺣﺪود ﯾﮏ ﻣﺎﯾﻞ ﻓﺎﺻﻠﻪ داﺷﺖ . ﺳﺎﻋﺖ6/30 ﺻﺒﺢ، در ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ دوﯾﺴﺖ دﻻر ﭘﻮل ﻧﻘﺪ ﻫﻤﺮاه داﺷﺘﻢ، ﺗﺎ ﻣﺤﻞ ﮐﺎر ﭘﯿﺎده ﻣﯽ رﻓﺘﻢ. ﺟﺎدۀ ﺗﺎرﯾﮑﯽ ﺑﻮد و ﻣﻦ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪم. دو ﻧﻔﺮ ﺑﺮاﯾﻢ ﮐﺎر ﻣـﯽ ﮐﺮدﻧـﺪ و روز دوم، ﯾﮑـﯽ از آﻧﻬﺎ ﺳﺮ ﮐﺎر ﺣﺎﺿﺮ ﻧﺸﺪ . ﻣﻦ ﻗﺒﻼً ﺗﺠﺮﺑﻪای در اﯾﻦ ﮐﺎر ﻧﺪاﺷﺘﻢ، و ﺳﻪ ﻣﺎه ﮐـﺎرآﻣﻮزی ﻫﻢ ﮐﺎﻓﯽ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻧﻤﯽ رﺳﯿﺪ. دورۀ ﺳﺨﺘﯽ ﺑﻮد . ﺧﺎﻧﻤﯽ از ﯾﮏ ﺷﺮﮐﺖ ﻏﺬاﯾﯽ ﻋﻤﺪ ه آﻧﺠـﺎ آﻣﺪ ﺗﺎ ﺳﻔﺎرش ﺑﮕﯿﺮد، و ﻣﻦ ﻫﻢ اﺻﻼً اﻃﻼﻋـﯽ ﻧﺪاﺷـﺘﻢ ﮐـﻪ ﭼﻘـﺪر ﻗﻬـﻮه، ﮔﻮﺷـﺖ ﯾـﺎ ﻫﻤﺒﺮﮔﺮ ﻻزم دارم . او ﻫﺮ ﭼﻪ را ﮐﻪ ﻣﺪﯾﺮ ﻗﺒﻠﯽ ﺳﻔﺎرش ﻣﯽ داد ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ و ﮐﻤﮏ ﮐﺮد ﺗﺎ ﺑﺘﻮاﻧﻢ ﺳﻔﺎرش ﻣﻮاد ﻻزم را ﺑﺪﻫﻢ.
ﻓﻘﻂ ﺧﺪا ﻣﯽ داﻧﺪ ﮐﻪ ﻣـﺎ ﭼﻘـﺪر ﺳـﺨﺘﯽ ﮐـﺸﯿﺪﯾﻢ، اﻣـﺎ او ﻋـﻀﻮ A.A ﺑـﻮد، و ﺑﻌـﺪاً راﻫﻨﻤﺎی ﺟﺪﯾﺪم ﺷﺪ . او ﻣﺮا ﺳﻮار ﮐﺮد و ﺑﻪ ﺟﻠﺴﮥ ﺑﺮد . در ﯾﮑﯽ از ﺟﻠـﺴﺎت، ﻣـﺮدی را ﻣﻼﻗﺎت ﮐﺮدم ﮐﻪ ﺗﺎ ﯾﮑﺴﺎل، ﻣﺮا ﺑﺎ ﻣﺎﺷ ﯿﻦ ﺧﻮد، ﺑـﻪ ﻣﺤـﻞ ﮐـﺎرم ﻣـﯽ رﺳـﺎﻧﺪ . ﻫـﺮ روز ﺻﺒﺢ، ﯾﮏ دﻻر ﺑﻪ او ﻣﯽ دادم. ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﻮدم ﮐﻪ اﯾﻦ ﺣﺘﯽ ﭘـﻮل ﺑﻨـﺰﯾﻨﺶ ﻫـﻢ ﻧﺒـﻮد، اﻣـﺎ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯽ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ اﺣﺴﺎس ﮐﻨﻢ ﮐﺮاﯾﻪ ام را ﻣﯽﭘﺮدازم. ﺑـﺮای اوﻟـﯿﻦ ﺑـﺎر در زﻧـﺪﮔﯿ ﻢ، ﺣﺎﻻ داﺷﺘﻢ ﺧﻮدم، ﺧﺮج ﺧﻮد را در ﻣﯽآوردم.
اﯾﻦ ﻓﻘﻂ ﻧﻤﻮﻧﻪ ای از اﻟﻄـﺎف ﺧ ﺪاوﻧـﺪ در زﻧـﺪﮔﯿﻢ اﺳـﺖ . ﻣـﻦ دﯾﮕـﺮ ﻣﺠﺒـﻮر ﻧﺒـﻮدم ﻣﺸﺮوب ﺑﺨﻮرم . اﻣﺎ ﻓﻘﻂ ﻫﻤﯿﻦ ﻧﺒﻮد . ﻫـﺮ ﭼﯿﺰﯾﮑـﻪ ﻻزم داﺷـﺘﻢ، ﻓـﺮاﻫﻢ ﻣـﯽ ﺷـﺪ . ﻣـﻦ ﺧﺪاﯾﯽ داﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺧﻮد، درﮐﺶ ﻣﯽﮐﺮدم و در ﻫﻤﮥ اﺑﻌﺎد زﻧﺪﮔﯿﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻤﮏ ﻣﯽ ﮐﺮد.
ﺑﺎ ﺗﻤﺮﯾﻦ ﻗﺪم ﻫﺎ، زﻧﺪﮔﯿ ﻢ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﮐﺮد . اﻣﺮوز ﻃﻮر دﯾﮕﺮی ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ؛ اﻣﺮوز اﺣ ﺴﺎس دﯾﮕﺮی دارم . ﻣﻦ آدم ﺟﺪﯾﺪی ﻫﺴﺘﻢ . در ﺟﻠﺴﺎت A.A روی ﺗﺎﺑﻠﻮ اﯾﻦ ﺟﻤﻠـﻪ را ﻧـﺼﺐ ﮐﺮده اﻧﺪ «ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﻌﺠـﺰه ﺑـﺎش » ﻫﻮﺷـﯿﺎرﯾﻢ ﭘـﺮ از ﻣﻌﺠـﺰه اﺳـﺖ . وﻗﺘـﯽ ﭘـﺴﺮم ﻓـﺮم ﺗﻘﺎﺿﺎی ﺷﺮﮐﺖ در داﻧﺸﮕﺎه را ﺗﮑﻤﯿﻞ ﮐﺮد، ﻣﻦ ﻧﯿـﺰ ﯾـﮏ ﻓـﺮم ﺗﮑﻤﯿـﻞ ﮐـﺮدم، و ﻗﺒـﻮل ﺷﺪم. ﺣﺎﻻ ﻣﻦ داﻧﺸﺠﻮی ﺳﺎل آﺧﺮ ﻫﺴﺘﻢ و ﻣﻌﺪﻟﻢ 3/71 اﺳﺖ . در ﺳﺎﯾﮥ ﻋﻨﺎﯾﺎت A.A ﻣﻦ ﮐﻪ ﺟﺰو ﻧﻔﺮات آﺧﺮ ﮐﻼس در دﺑﯿﺮﺳﺘﺎن ﺑﻮدم، ﻣﺴﯿﺮی ﻃﻮﻻﻧﯽ را ﻃﯽ ﮐﺮدم ﺗﺎ ﺑﻪ اﯾﻨﺠﺎ رﺳﯿﺪم . ﺧﻮاﻧﺪن ﻣﻄﺎﻟﺐ، ﺑﺮاﯾﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ از ﺑﻘﯿﻪ ﻃﻮل ﻣﯽ ﮐـﺸﺪ؛ ﺑﻨـﺎﺑﺮاﯾﻦ ﻣـﻦ ﯾﮏ CCTV دارم (ﮐﺘﺎﺑﻢ را زﯾﺮ اﯾﻦ دورﺑـﯿﻦ ﻣـﯽ ﮔـﺬارم و ﻧﻮﺷـﺘﻪ ﻫـﺎی آن، ﺑـﺎ ﭼـﺎپ ﺑﺰرگ روی ﻣﺎ ﻧﯿﺘﻮر ﻇﺎﻫﺮ ﻣﯽ ﺷﻮد). ﯾﮏ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺣـﺴﺎب ﺳـﺨﻨﮕﻮ دارم ﮐـﻪ در اﻧﺠـﺎم ﻣﺤﺎﺳﺒﺎت ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻤﮏ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ و ﯾﮏ ﺗﻠﺴﮑﻮپ دارم ﮐـﻪ ﺑـﻪ ﮐﻤـﮏ آن، ﻣـﯽ ﺗـﻮاﻧﻢ ﺗﺨﺘـﻪ ﺳﯿﺎه را ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ . ﻣﻦ از ﺧﺪﻣﺎت داﻧﺸﺠﻮﯾﺎن ﻣﻌﻠﻮل ﮐﻤﮏ ﻣﯽ ﮔﯿﺮم و از ﮐﻤﮏ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐـﻪ
ﺑﻪ ﻃﻮر داوﻃﻠﺐ ﯾﺎدداﺷﺖ ﺑﺮداری ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ، ﻧﯿﺰ ﺑﻬﺮه ﻣﻨﺪ ﻣﯽ ﺷﻮم. ﻣـﻦ ﯾﺎدﮔﺮﻓﺘـﻪ ام ﮐـﻪ ﭼﯿﺰ ﻫﺎﯾﯽ را ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﻢ ﺗﻐﯿﯿﺮ دﻫﻢ، ﺑﭙﺬﯾﺮم (در اﯾﻦ ﻣﻮرد ﺑﯿﻨـﺎﺋﯿﻢ را ) و ﭼﯿﺰﻫـﺎﯾﯽ را اﺳﺘﻔﺎده ﮐﻨﻢ ﻧﻪ اﯾﻨﮑﻪ، ﻣﺜـﻞ 1 ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﻢ، ﺗﻐﯿﯿﺮ دﻫﻢ (ﻣﻦ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﻢ از ﮐﻤﮏ ﻫﺎی ﺑَﺼﺮی وﻗﺘﯽ ﺟﻮاﻧﺘﺮ ﺑﻮدم، ﺧﺠﺎﻟﺖ زده ﺷﻮم و آن را رد ﮐﻨﻢ.)
ﻗﺒﻼً درﺑﺎرۀ ﺑﺮﺧﯽ ﻣﻌﺠﺰا ﺗﯽ ﮐﻪ ا ﺗﻔﺎق اﻓﺘﺎد، ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﺷـﻤﺎ ﮔﻔـﺘ ﻢ. اﻣـﺎ، ﻣﻌﺠـﺰات دﯾﮕﺮی ﻫﻢ ﺑﺮاﯾ ﻢ اﺗﻔﺎق اﻓﺘﺎده اﺳﺖ . ﻣﻦ ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﻢ اﺣـﺴﺎس دروﻧـﯽ ﺧـﻮد را ﺑـﻪ ﺷـﻤﺎ ﺑﮕﻮﯾﻢ. دﯾﮕﺮ از ﻟﺤﺎظ روﺣﯽ ( ﻣﻌﻨﻮی )، ورﺷﮑﺴﺘﻪ ﻧﯿﺴﺘﻢ . ﻣﺜﻞ اﯾﻦ اﺳﺖ ﮐﻪ ﯾﮏ ﭼﺮاغ ﺟﺎدو، ﻫﺮﭼﻪ را در زﻧﺪﮔﯽ ﻧﯿﺎز دارم ، ﺑﺮاﯾﻢ ﻣﻬﯿﺎ ﮐﺮده اﺳﺖ . دو ﻣﺎه ﻗﺒﻞ، دوازدﻫﻤـﯿﻦ ﺳﺎل ﻫﻮﺷﯿﺎر ﯾﻢ را ﺟﺸﻦ ﮔﺮﻓﺘﻢ . وﻗﺘﯽ ﺑﺮای اوﻟﯿﻦ ﺑﺎر ﺑﻪ A.A آﻣﺪم، ﻧﻤﯽ داﻧﺴﺘﻢ ﮐـﯽ ﻫﺴﺘﻢ. راﻫﻨﻤﺎﯾﻢ ﮔﻔﺖ : ﺑﺴﯿﺎر ﺧﻮب ، «اﮔﺮ ﻧﻤﯽ داﻧﯽ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﯽ، ﻣﯽﺗـﻮاﻧﯽ ﻫﻤـﺎن آدﻣـﯽ ﺑﺸﻮی ﮐﻪ ﺧﺪا ﻣﯽﺧﻮاﻫﺪ».
اﻣﺮوز ﻣﻦ ﮐﺎرﻫﺎﯾﯽ اﻧﺠﺎم ﻣﯽ دﻫﻢ ﮐﻪ ﺣﺘﯽ در روﯾﺎ ﻫـﻢ ﺗـﺼﻮر ﻧﻤـﯽ ﮐـﺮدم . ﻣﻬﻤﺘـﺮ آﻧﮑﻪ، اﯾﻦ آﺳﺎﯾﺶ و آراﻣﺶ را از درون اﺣﺴﺎس ﻣﯽ ﮐﻨﻢ. اﯾﻦ آراﻣﺶ ﻣـﺮا از ﺑﺮﮔـﺸﺖ ﺑﻪ ﻋﻘﺐ، ﺣﻔﻆ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. در ﻓﺮاز و ﻧﺸﯿﺐ ﻫﻮﺷﯿﺎری، دوره ﻫﺎی ﺳﺨﺘﯽ را ﺗﺤﻤﻞ ﮐﺮده ام، اﻣﺎ ﻗﺒﻞ از A.A، ﺑﺮاﯾﻢ ﻣﻬﻢ ﻧﺒﻮد ﮐﻪ ﭼﯿﺰﻫﺎی ﺧﻮب، ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﺪﺳـﺖ ﻣـﯽ آﯾﻨـﺪ . ﻫﻤﯿـﺸﻪ اﺣﺴﺎس ﻣﯽ ﮐﺮدم ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﻏﻠﻂ اﺳﺖ . ﺣﺎل ﮐﻪ ﺑﻪ A.A آﻣـﺪم ﺑـﺮاﯾﻢ ﻣﻬـﻢ ﻧﯿـﺴﺖ ﮐـﻪ ﭼﯿﺰﻫﺎی ﺑﺪ ﭼﮕﻮﻧﻪ اﺗﻔﺎق ﻣﯽ اﻓﺘﻨﺪ. ﻫﻤﯿﺸﻪ اﺣﺴﺎس ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﻗﺮار اﺳﺖ ﻫﻤﻪ ﭼﯿـﺰ ﺧـﻮب ﺑﺎﺷﺪ.
ﺑﺎ ﺗﻤﺮﯾﻦ دوا زده ﻗﺪم، زﻧﺪﮔﯽ و ﻃﺮز ﻓﮑﺮ ﻗﺪﯾﻤﯽ در ﻣﻦ ﻋﻮض ﺷﺪه اﺳﺖ . ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ اﺗﻔﺎﻗﺎﺗﯽ ﮐﻪ ﭘﯿﺶ ﻣﯽ آﯾﺪ، اﺧﺘﯿﺎری ﻧﺪاﺷﺘﻢ (ﮐﻨﺘﺮل)، اﻣﺎ اﮐﻨﻮن ﺑﺎ ﮐﻤﮏ ﺧﺪاوﻧﺪ ﻣﯽﺗـﻮاﻧﻢ اﻧﺘﺨﺎب ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﭼﻪ ﻋﮑﺲ اﻟﻌﻤﻠﯽ ﻧﺸﺎن دﻫﻢ . اﻣﺮوز (ﺗﺮﺟﯿﺢ) اﻧﺘﺨﺎب ﻣـﯽ ﮐـﻨﻢ ﮐـﻪ ﺷـﺎد ﺑﺎﺷﻢ و وﻗﺘﯽ ﺷﺎد ﻧﯿـﺴﺘﻢ، اﺑﺰارﻫـﺎی اﯾـﻦ ﺑﺮﻧﺎﻣـﻪ را دار م ﺗـﺎ ﻣـﺮا ﺑـﻪ ﻣـﺴﯿﺮ ﺷـﺎدی ﺑﺮﮔﺮداﻧﺪ.

آﯾﺎ ﻣﻦ ﯾﮏ اﻟﮑﻠﯽ ﻫﺴﺘﻢ؟

ﻏـــﻮل ﻏﺎﺻـــﺐ اﻟﮑـــﻞ، اﯾـــﻦ ﻣـــﺮد ﻧﻮﯾـــﺴﻨﺪه را درﭼﻨﮕـــﺎل ﺧـــﻮد ﮔﺮﻓﺘـــﺎر ﮐـــﺮد، اﻣـــﺎ او ﺟـــﺎن ﺳـــﺎﻟﻢ ﺑﺪر ﺑﺮد.  آن ﻣﻮﻗﻌﯽ ﮐﻪ ﺳﻌﯽ در ﺑﺎزﺳﺎزی زﻧﺪﮔﯽ «ﻗﺒﻠﯽ» ﺧﻮد ﻧﻤﻮدم زﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮد را ﻣﺎﻧﻨـﺪ دورویِ ﯾﮏ ﺳﮑﻪ دﯾﺪم. ﯾﮏ ﻃﺮف از ﺳﮑﻪ را ﺑ ﻪ ﺳﻤﺖ دﻧﯿﺎ و دﯾﺪ ﻣﺮدم ﭼﺮﺧﺎﻧـﺪم، ﮐـﻪ ﻗﺎﺑﻞ اﺣﺘﺮام و آﺑﺮوﻣﻨﺪ و ﺣﺘﯽ در ﺑﺮﺧﯽ ﺟﻬﺎت ﻣﺘﻔﺎوت ﺑﻮد . ﻣﻦ ﻫﻢ ﭘـﺪر ، ﻫـﻢ ﺷـﻮﻫﺮ ﺑﻮدم ، ﻫﻢ ﻣﺎﻟﯿﺎت ﭘ ﺮداز، و ﻫﻢ ﺻﺎﺣﺐ ﻣﻠﮏ و اﻣﻼک . و از ﺟﻨﺒﮥ ﺷﺨﺼﯽ ، ورزﺷـﮑﺎر، ﻫﻨﺮﻣﻨﺪ ﻣﻮﺳﻘﯽ دان، ﻧﻮﯾﺴﻨﺪه، وﯾﺮاﺳﺘﺎر، ﺧﻠﺒﺎن و اﻫـﻞ ﻣـﺴﺎﻓﺮت . ﻧـﺎﻣﻢ در ﻓﻬﺮﺳـﺖ رﺟﺎل آﻣﺮﯾﮑﺎ ﺑﻪ ﻋﻨﻮان ﻓﺮدیِ ﺑﺎ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ و ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ ﻣﺘﻔﺎوت، ﺛﺒﺖ ﺷﺪه ﺑﻮد.
 
روی دﯾﮕﺮ ﺳﮑّﻪ، رﻓﺘﺎر ﺷﯿﻄﺎﻧﯽ و ﮔﻤـﺮاه ﮐﻨﻨـﺪه ﺑـﻮد . در ﺑﯿـﺸﺘﺮ اوﻗـﺎت اﺣـﺴﺎس ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﻣﯽ ﮐﺮدم. در ﻣﻮاﻗﻌﯽ زﻧﺪﮔﯽ ﺣﺘﯽ ﺑﺎ اﺣﺘﺮام و ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ ﻫـﻢ ﺧـﺴﺘﻪ ﮐﻨﻨـﺪه ﺑـﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ رﺳﯿﺪ. ﻣﻦ ﻣﺠﺒﻮر ﺑﻮدم ﻧﺎﮔﻬﺎن از آﻧﻬﺎ ﻓﺮار ﮐﻨﻢ. ﺑﻪ اﯾﻦ ﻃﺮﯾﻖ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺷـﺐ ﺑـﻪ ﻃﻮر ﮐﺎﻣﻞ ﻣﺴﺖ ﻣﯽ ﺷﺪم و ﺳﭙﯿﺪه دم ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽآﻣﺪم. روز ﺑﻌﺪ ﭘﺸﯿﻤﺎﻧﯽ ﻣﺜﻞ ﺧـﻮره ﺑﻪ ﺟﺎﻧﻢ ﻣﯽ اﻓﺘﺎد. و ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺸﺘﻢ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻌﯿﺖ ﻗﺒﻠﯽ ﺧﻮدم و ﻫﻤﺎﻧﺠﺎ ﻣـﯽ ﻣﺎﻧـﺪم ﺗـﺎ دﻓﻌـﮥ ﺑﻌﺪ ﮐﻪ دوﺑﺎره ﻣﺠﺒﻮر ﺑﺸﻮم.
 
ﺷﺮارت اﻟﮑﻠﯿﺴﻢ واﻗﻌﺎً وﺣﺸﺘﻨﺎک ﺑﻮد . در ﮐﻞّ ﺑﯿﺴﺖ و ﭘﻨﺞ ﺳﺎل ﻣـﺸﺮوب ﺧـﻮارﯾ ﻢ ﻓﻘﻂ ﭼﻨﺪ ﻣﻮرد ﭘﯿﺶ آﻣﺪ ﮐﻪ ﻫﻨﮕﺎم ﺻﺒﺢ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮردم . ﻋﯿﺎﺷﯽ ﻫـﺎﯾﻢ ﻫﻤﯿـﺸﻪ ﻓﻘـﻂ ﯾﮏ ﺷﺐ اداﻣﻪ داﺷﺖ . اواﯾﻞ ﻣﺸﺮ وﺑﺨﻮارﯾﻢ ﻓﻘﻂ ﯾﮑﯽ دو ﺑﺎر ﭘﯿﺶ آﻣﺪ ﮐﻪ ﺗـﺎ روز دوم اداﻣﻪ ﯾﺎﻓﺖ و ﯾﺎدم ﻣﯽ آﯾﺪ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﯾﮑﺒﺎر ﺗﺎ روز ﺳﻮم اداﻣﻪ ﭘﯿﺪا ﮐﺮد . ﻣﻦ ﻫﯿﭻ وﻗـﺖ درﻣﺤﻞ ﮐﺎرم ﻣﺴﺖ ﻧﺒﻮدم ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﯾﮏ روز ﻫﻢ ﺗﻌﻄﯿﻞ ﻧﮑﺮدم ﺑﻪ ﻧﺪرت ﭘﯿﺶ ﻣﯽ آﻣﺪ ﮐـﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺧﻤﺎری ﮐﺎرﻫﺎﯾﻢ را د رﺳﺖ اﻧﺠﺎم ﻧﺪﻫﻢ و ﻫﺰﯾﻨﮥ ﻣﺸﺮوب (ﻣﺒﻠﻎ ﻣﺸﺨـﺼﯽ را ﺑﻪ آن اﺧﺘﺼﺎص داده ﺑﻮدم ) را ﻣﺘﻨﺎﺳﺐ ﺑﺎ در آﻣﺪم ﺣﻔﻆ ﻣﯽ ﮐـﺮدم . در رﺷـﺘﮥ ﺧـﻮدم ﻫﻤﭽﻨﺎن ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ ﻣﯽ ﮐﺮدم. ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﯽ ﺗﻮان ﭼﻨﯿﻦ آدﻣﯽ را اﻟﮑﻠﯽ ﻧﺎﻣﯿﺪ؟ ﻓﮑﺮ ﻣـﯽ ﮐـﺮدم رﯾﺸﮥ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽﻫﺎﯾﻢ ﻫﺮ ﭼﻪ ﮐﻪ ﻫﺴﺖ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ وﺟﻪ ﻣﺸﺮوﺑﺎت اﻟﮑﻠﯽ ﻧﯿﺴﺖ.
درﺳﺖ اﺳﺖ ﻣﻦ ﻣﺸﺮوب ﻣﯽ ﺧـﻮردم . در ﮔﺮوﻫـﯽ ﮐـﻪ ﻣـﻦ اوج اﻧـﺴﺎﻧﯿﺖ در ﻧﻈـﺮ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻣﯽ ﺷﺪم ﻫﻤﻪ اﯾﻦ ﮐﺎر را ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ. ﻫﻤﺴﺮم دوﺳﺖ داﺷﺖ ﻣﺸﺮوب ﺑﺨﻮرد و ﻣـﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑـﺎ ﻫـﻢ ﻣـﺸﺮوب ﻣـﯽ ﺧـﻮردﯾﻢ . ﻫﻤﮑـﺎراﻧﻢ و ﻫﻤـﮥ ﻧﺨﺒﮕـﺎن ادﺑـﯽ ﮐـﻪ ﻫﻤﯿـﺸﻪ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﺷﺎن ﻣﯽ ﮐﺮدم ﻧﯿﺰ ﻣﺸﺮوب ﻣﯽ ﺧﻮردﻧﺪ. ﮐﻮﮐﺘﻞ ﻫﺎی ﻋﺼﺮاﻧﻪ درﺳﺖ ﻣﺜﻞ ﻗﻬﻮۀ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﻋﺎدی ﺑﻮد و ﮔﻤﺎن ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﻣﯿﺎﻧﮕﯿﻦ ﻣﺼﺮ ف روزاﻧﻪ ام ﮐﻢ و ﺑـﯿﺶ ﺣـﺪود ﻧـﯿﻢ ﻟﯿﺘﺮ ﺑﻮد . ﺣﺘﯽ در ﺑﻌﻀﯽ ﺷﺐ ﻫﺎی ﻋﯿﺎﺷﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻧﺪرت ﭘﯿﺶ ﻣﯽآﻣﺪ (در ﻫﻤـﺎن اواﯾـﻞ ) ﻣﺼﺮﻓﻢ ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﺑﯿﺸﺘﺮ از ﯾﮏ ﻟﯿﺘﺮ ﻧﻤﯽﺷﺪ.
در اﺑﺘﺪا ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺎده ﻣﯽ ﺷﺪ ﻓﺮاﻣﻮش ﮐﺮد ﮐﻪ آن ﻋﯿﺎﺷﯽﻫﺎ اﺻﻼً اﺗﻔﺎق اﻓﺘﺎده ﺑﺎﺷﻨﺪ! ﭘﺲ از ﯾﮏ ﯾﺎ دو روز ﭘﺸﯿﻤﺎﻧﯽ ﺗﻮﺟﯿﻬﯽ ﭘﯿﺪ ا ﻣﯽ ﮐﺮدم. «ﻓﺸﺎر ﻫﺎی ﻋـﺼﺒﯽ زﯾـﺎد ﺷـﺪه ﺑﻮد و ﺑﺎﯾﺪ ﺗﺨﻠﯿﻪ ﻣﯽ ﺷﺪم» ﯾﺎ «ﺑﺪﻧﻢ ﮐﻤﯽ ﺿﻌﯿﻒ ﺷـﺪه ﺑـﻮد و ﻫﻤـﮥ دردﻫـﺎ ﺑـﺮ ﺳـﺮم رﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮد » ﯾﺎ «ﻣﺸﻐﻮل ﺻﺤﺒﺖ ﺷﺪم و ﻣﻘﺪار ﺧﻮردن از دﺳـﺘﻢ ﺧـﺎزج ﺷـﺪ و ﻫﻤـﯿﻦ ﺑﺪﺣﺎﻟﻢ ﮐﺮد ». ﻣﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺮای اﺟﺘﻨﺎب از دردﺳﺮﻫﺎی آﯾﻨﺪه ﺣﻘﻪ ﻫـﺎی ﺟﺪﯾـﺪی درﺳـت ﻣﯽ ﮐﺮدﯾﻢ. «ﺑﺎﯾﺪ ﺑﯿﻦ ﻫﺮ ﻣـﺸﺮوب ﻓﺎﺻـﻠﻪ ﺑﯿﻨـﺪازی و ﻣﻘـﺪار زﯾـﺎدی آب ﺑﺨـﻮری » ﯾـﺎ «ﺷﮑﻤﺖ را ﺑﺎ ﮐﻤﯽ روﻏﻦ زﯾﺘﻮن ﭼﺮب ﮐﻦ » ﯾﺎ «ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﺨﻮر ﻏﯿﺮ از آن ﻣﺎرﺗﯿﻨﯽﻫﺎی ﻟﻌﻨﺘﯽ». ﻫﻔﺘﻪ ﻫﺎ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺖ ﺑﺪون اﯾﻨﮑﻪ دردﺳﺮی ﭘﯿﺶ آﯾﺪ و ﻣﻦ ﻣﻄﻤـﺌﻦ ﻣـﯽ ﺷـﺪم ﮐـﻪ ﮐﻠﮏ ﺧﻮﺑﯽ ﺳﻮار ﮐﺮده ام. ﻋﯿﺎﺷﯽ ﻓﻘﻂ «ﯾﮑﯽ از آن ﻣﻮارد ﺑﻮده اﺳـﺖ » ﭘـﺲ از ﯾﮑﻤـﺎه ﺑﻌﯿﺪ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽرﺳﯿﺪ ﮐﻪ اﺗﻔﺎﻗﯽ ﺑﯿﻔﺘﺪ. ﻓﺎﺻﻠﮥ ﺑﯿﻦ ﻋﯿﺎﺷﯽﻫﺎ ﻫﺸﺖ ﻣﺎه ﺑﻮد.
ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﻫﺎﯾﻢ روز ﺑﻪ روز ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﯽ ﺷﺪ و ﻣﻦ ﻣﯽ داﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺎری ﺑﮑـﻨﻢ . ﯾﮑـﯽ از دوﺳﺘﺎﻧﻢ ﻣﺸﮑﻞ ﺧﻮد را ﺑﺎ رواﻧﮑﺎوی ﺣﻞ ﮐﺮده ﺑﻮد . ﭘﺲ از ﮔﺬراﻧﺪن ﯾﮏ ﻋﯿﺎﺷﯽ ﺑـﺎ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎد ﻫﻤﺴﺮم ﺑﺮای اﻣ ﺘﺤﺎن رو اﻧﮑﺎوی ﻣﻮاﻓﻘﺖ ﮐﺮدم . ﻣﻦ ﮐﻪ ﻓﺮزﻧﺪ ﻓﺮﻫﯿﺨﺘﮥ ﻋـﺼﺮ ﻋﻠﻢ و داﻧﺶ ﺑﻮدم ﺑﻪ ﻋﻠﻢ روان ( ذﻫﻦ) اﯾﻤﺎن ﮐﺎﻣﻞ داﺷﺘﻢ . اﯾـﻦ ﻣـﯽ ﺗﻮاﻧـﺴﺖ درﻣـﺎﻧﯽ ﻗﻄﻌﯽ و ﻧﯿﺰ ﺣﺎدﺛﮥ ﻣﻬﻤﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﻓﻬﻤﯿﺪن ( اﺳﺮار) رﻣـﻮز دروﻧـﯽ ﮐـﻪ ﺑـﺮ رﻓﺘـﺎر ﻣـﺮدم ﺣﮑﻤﻔﺮﻣﺎﺳﺖ ﭼﻘﺪر ﺟﺎﻟﺐ و ﭼﻘﺪر ﺣﯿﺮت اﻧﮕﯿﺰ اﺳﺖ اﮔﺮ ﻫﻤـﻪ ﭼﯿـﺰ را درﺑـ ﺎرۀ ﺧـﻮدم ﺑﺪاﻧﻢ! ﺧﻼﺻﻪ ﻫﻔﺖ ﺳﺎل وﻗﺖ و ده ﻫﺰار دﻻر ﻫﺰﯾﻨـﻪ ﺑـﺮای اﯾـﻦ ﺣﺎدﺛـﮥ رواﻧﭙﺰﺷـﮑﯽ ﮔﺬاﺷﺘﻢ اﻣﺎ وﺿﻌﯿﺘﻢ ﺑﺪﺗﺮ از ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﺪ.
ﻗﻄﻌﺎً ﻣﻦ ﭼﯿﺰﻫﺎی ﺧﯿﻠﯽ ﺟﺎﻟﺒﯽ ﯾﺎد ﮔﺮﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﻌـﺪاً ﺑـﻪ درد ﻣـﯽ ﺧـﻮرد . ﻓﻬﻤﯿـﺪم ﮐـﻪ ﻧﻮازش ﮐﺮدن ﮐﻮدک و ﭘﺮورش او و ﺳﭙﺲ ﺗﻐﯿﯿﺮ روﯾﻪ دادن و ﮐﺘﮏ زدن ﺑﯿﺮﺣﻤﺎﻧﻪ ﺑﻪ او ﭼﻪ ﺗﺄﺛﯿﺮ زﯾﺎﻧﺒﺎری ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺪ روی آن ﮐﻮدک داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ درﺳﺖ ﻫﻤـﺎن اﺗﻔـﺎﻗﯽ ﮐـﻪ ﺑﺮای ﻣﻦ اﻓﺘﺎده ﺑﻮد.
ﺿﻤﻨﺎً ﻣ ﻦ ﺑﺪﺗﺮ ﺷﺪه ﺑﻮدم ﻫـﻢ ﻣـﺸﺮوب ﺧـﻮارﯾ ﻢ و ﻫـﻢ اوﺿـﺎع دروﻧـﯽ . ﻣـﺼﺮف روزاﻧﻪ اﻟ ﮑﻞ در ﺗﻤﺎم اﯾﻦ ﻣﺪت ﺗﻐﯿﯿﺮی ﻧﮑﺮد ﺷﺎﯾﺪ ﮐﻤﯽ اﻓﺰاﯾﺶ ﯾﺎﻓﺖ و ﻋﯿﺎﺷﯽﻫﺎﯾﻢ ﻫﻢ ﺑﯿﺸﺘﺮ از ﯾﮏ ﺷﺐ ﻧﺒﻮد . اﻣﺎ ﻓﻮاﺻﻞ آن ﺧﯿﻠﯽ ﮐﻢ ﺷﺪه ﺑﻮد . ﻃﯽ ﻫﻔﺖ ﺳﺎل ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑـﯿﻦ ﻋﯿﺎﺷﯽ ﻫﺎﯾﻢ از ﻫ ﺸﺖ ﻣﺎه ﺑﻪ ده روز رﺳﯿﺪه ﺑﻮد ! اوﺿﺎع ﺑـﺪﺗﺮ ﻣـﯽ ﺷـﺪ . ﯾـﮏ ﺷـﺐ درﻣﺴﯿﺮ ﺑﺎزﮔﺸﺖ از ﺑﺎﺷﮕﺎه را ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﻃﯽ ﮐﺮدم اﮔﺮ ﻣﺠﺒﻮر ﺑﻮدم ﭘﻨﺠـﺎه ﻓـﻮت دﯾﮕـﺮراه ﺑﺮوم درﺟﻮی آب ﻣﯽ اﻓﺘﺎدم. ﯾﮑﺒﺎر وﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ رﺳﯿﺪم ﺳـﺮﺗﺎ ﭘـﺎ ﯾﻢ ﺧـﻮﻧﯽ ﺑـﻮد .
ﻋﻤﺪاً ﭘﻨﺠﺮه ای را ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺑﻮدم . ﺑﺎ ﻫﻤﮥ اﯾﻨﻬﺎ ﺣﻔﻆ ﮐﺮدن وﺟﻪ ﺗﻤـﺎﯾﺰ و اﺣﺘـﺮام داﺷـﺖ وﺟـﻮدم را ﺑﯿﺶ از ﭘﯿﺶ ﺳﺨﺖ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺷﺨﺼﯿﺘﻢ ﻣﺘﻼﺷﯽ ﺷﺪه ﺑـﻮد؛ اﺳـﮑﯿﺰوﻓﺮوﻧﯽ ﻓﺮاﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد؛ و ﯾﮏ ﺷﺐ در ﮐﻤﺎل ﻧﻮﻣﯿﺪی ﻓﮑﺮ ﺧﻮدﮐﺸﯽ ﺑﻪ ﺳﺮاﻏﻢ آﻣﺪ.
زﻧﺪﮔﯽ ﺣﺮﻓﻪ ای ﻣﻦ ﻇﺎﻫﺮاً ﺧﻮب ﺑﻮد . ﺣﺎﻻ رﺋﯿﺲ ﯾﮏ ﺷﺮﮐﺖ ﻧﺸﺮ ﺑﻮدم ﮐـﻪ ﺗﻘﺮﯾﺒـﺎً ﯾﮏ ﻣﯿﻠﯿﻮن دﻻر در آن ﺳﺮﻣﺎﯾﻪ ﮔﺬاری ﺷﺪه ﺑﻮد . ﻧﻈﺮاﺗﻢ در ﻣﺠﻼت ﺗﺎﯾﻤﺰ و ﻧﯿﻮزوﯾـﮏ ﻫﻤﺮاه ﺑﺎ ﻋﮑﺴﻢ ﭼﺎپ ﻣﯽ ﺷﺪ. ﺑﻮﺳﯿﻠﻪ رادﯾﻮ و ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮن ﺑﺎ ﻣﺮدم ﺣـﺮف ﻣـﯽ زدم. اﯾـﻦ ﯾﮏ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎن ﺧﯿﺎﻟﯽ ﺑﻮد ﮐﻪ روی ﯾﮏ ﭘﺎﯾﮥ ﻣﺘﺰﻟﺰل ﺑﻨﺎ ﺷﺪه ﺑﻮد . اﯾﻦ ﭘﺎﯾﻪ ﺑﻪ اﯾﻦ ﻃـﺮف و آن ﻃﺮف ﻣﯽرﻓﺖ و ﺑﺎﯾﺪ ﻓﺮو ﻣﯽ رﯾﺨﺖ و ﻓﺮو رﯾﺨﺖ.
ﭘﺲ از آﺧﺮﯾﻦ ﻋﯿﺎﺷﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ آﻣﺪم و وﺳﺎﯾﻞ اﺗﺎق ﻧﺎﻫﺎر ﺧﻮری را ﺷﮑﺴﺘﻢ و رﯾﺰ رﯾﺰ ﮐﺮدم و ﺷﺶ ﭘﻨﺠﺮه و دو ﻧﺮده را ﻫﻢ ﺑﺎ ﻟﮕﺪ ﺧﺮد ﮐﺮدم. وﻗﺘﯽ ﺑﯿﺪار ﺷﺪم و ﺷﺎﻫﮑﺎرم را دﯾﺪم ﭼﻘﺪر ﻧﺎاﻣﯿﺪ ﺷﺪم ﯾﺎد آوریاش ﺑﺮاﯾﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺨﺖ اﺳﺖ. ﻣﻦ ﺑﻪ ﻋﻠﻢ و ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﻋﻠﻢ، اﯾﻤﺎن ﮐﺎﻣﻞ داﺷﺘﻢ. «ﻋﻠﻢ ﻗﺪرت ﻣﯽ آورد» ﻫﻤﯿﺸﻪ اﯾﻦ را ﺑﻪ ﻣﻦ ﯾﺎد داده ﺑﻮدﻧﺪ. ﺣﺎﻻ ﺑﺎﯾﺪ اﯾﻦ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺗﻠﺦ را ﻣﯽ ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻢ ﮐﻪ اﯾﻦ ﻧﻮع داﻧﺶ ﮐﻪ ﻣﻦ داﺷﺘﻢ ﻗﺪرت ﻧﺒﻮد. ﻋﻠﻢ ﻣﯽﺗﻮاﻧﺴﺖ ﻣﻐﺰ ﻣﺮا اﺳﺘﺎداﻧﻪ از ﻫﻢ ﺟﺪا ﮐﻨﺪ اﻣﺎ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻧﻤﯽرﺳﯿﺪ ﺑﺘﻮاﻧﺪ دوﺑﺎره دو ﻧﯿﻤﮥ آن را ﮐﻨﺎر ﻫﻢ ﺑﮕﺬارد. دوﺑﺎره ﻧﺰد رواﻧﮑﺎو ﺧﻮد ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﻧﻪ ﺑﻪ اﯾﻦ دﻟﯿﻞ ﮐﻪ ﺑﻪ او اﯾﻤﺎن داﺷﺘﻢ ﺑﻠﮑﻪ ﺑﻪ اﯾﻦ دﻟﯿﻞ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﺟﺎی دﯾﮕﺮی ﻧﺪاﺷﺘﻢ.
ﭘﺲ از اﯾﻨﮑﻪ ﻣﺪﺗﯽ ﺑﺎ او ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮدم ﮔﻔﺘﻢ: « دﮐﺘﺮ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ اﻟﮑﻠﯽ ﻫﺴﺘﻢ.» در ﮐﻤﺎل ﺗﻌﺠﺐ او ﮔﻔﺖ: ﺑﻠﻪ ﺷﻤﺎ اﻟﮑﻠﯽ ﻫﺴﺘﯽ. «ﭘﺲ ﭼﺮا ﻃﯽ ﻫﻤﮥ اﯾﻦ ﺳﺎﻟﻬﺎ اﯾﻦ را ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﻔﺘﯽ؟» او ﮔﻔﺖ: «ﺑﻪ دو دﻟﯿﻞ اول آﻧﮑﻪ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﻧﺒﻮدم. ﻣﺮز ﺑﯿﻦ ﯾﮏ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮار ﺷﺪﯾﺪ و ﯾﮏ اﻟﮑﻠﯽ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﺸﺨﺺ ﻧﯿﺴﺖ. ﻫﻤﯿﻦ اواﺧﺮ ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﻪ اﻟﮑﻠﯽ ﺑﻮدن ﺷﻤﺎ ﭘﯽ ﺑﺮدم. دوم آﻧﮑﻪ ﺣﺘﯽ اﮔﺮ ﻫﻢ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻢ ﺗﻮ ﺑﺎور ﻧﻤﯽﮐﺮدی».
اﻋﺘﺮاف ﻣﯽﮐﻨﻢ ﮐﻪ او درﺳﺖ ﻣﯽﮔﻔﺖ. ﻓﻘﻂ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻐﻠﻮب ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﻣﯽﺷﺪم ﺗﺎ ﻗﺒﻮل ﮐﻨﻢ ﮐﻪ واژۀ «اﻟﮑﻠﯽ» در ﻣﻮرد ﻣﻦ ﺑﮑﺎر رود. اﻣﺎ ﺣﺎﻻ اﯾﻦ را ﺑﻪ ﻃﻮر ﮐﺎﻣﻞ ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻪام.
اﺳﺘﻨﺒﺎط ﮐﻠّﯽ ﺧﻮدم اﯾﻦ ﺑﻮد ﮐﻪ اﻟﮑﻠﯿﺴﻢ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻧﺎﭘﺬﯾﺮ و ﮐﺸﻨﺪه اﺳﺖ و ﻣﯽ داﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺟﺎﯾﯽ در اﻣﺘﺪاد اﯾﻦ ﺧﻂ (ﻣﺮز) ﻗﺪرت ﺗﺮک ﻣﺸﺮوبﺧﻮاری را از دﺳﺖ داده ام.
ﮔﻔﺘﻢ: «ﺑﺎﯾﺪ ﭼﮑﺎر ﮐﻨﻢ؟» او ﮔﻔﺖ: از دﺳﺖ ﻣﻦ ﮐﺎری ﺑﺮ ﻧﻤﯽ آﯾﺪ و دارو ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺪ ﮐﺎری ﺑﺮای ﺗﻮ ﺑﮑﻨﺪ. اﻣﺎ ﺷﻨﯿﺪهام ﺳﺎزﻣﺎﻧﯽ ﻫﺴﺖ ﺑﻪ ﻧﺎم اﻟﮑﻠﯽ ﻫﺎی ﮔﻤﻨﺎم ﮐﻪ ﺑﺎ اﻓﺮادی ﻣﺜﻞ ﺗﻮ ﺳﺮﮐﺎر داﺷﺘﻪ و ﻣﻮﻓﻖ ﺑﻮده اﺳﺖ. آﻧﻬﺎ ﻫﯿﭻ ﺗﻀﻤﯿﻨﯽ ﻧﻤﯽ دﻫﻨﺪ و ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻫﻢ ﻣﻮﻓﻖ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ. وﻟﯽ اﮔﺮ ﺑﺨﻮاﻫﯽ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﯽ اﻣﺘﺤﺎن ﮐﻨﯽ. ﺷﺎﯾﺪ ﻣﻮﺛﺮ واﻗﻊ ﺷﻮد.
در اﯾﻦ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻮاﻗﻊ ﺧﺪا را ﺷﮑﺮ ﮐﺮده ام ﺑـﻪ ﺧـﺎﻃﺮ آن ﻣـﺮد . ﻣـﺮدی ﮐـﻪ ﺷـﻬﺎﻣﺖ داﺷﺖ ﺷﮑﺴﺖ را ﺑﭙﺬﯾﺮد ﻣﺮدی ﮐﻪ ﺗﻮاﺿﻊ داﺷﺖ ﮐـﻪ اﻋﺘـﺮاف ﮐﻨـﺪ ﺑـﺎ ﺗﻤـﺎم ﭼﯿﺰﻫـﺎﯾﯽ ﮐـﻪ ﺗﺎﮐﻨﻮن ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﯾﺎد ﮔﺮﻓﺘﻪ، ﻧﺘﻮاﻧﺴﺘﻪ ﺟﻮاب ﺧﻮد را ﭘﯿﺪا ﮐﻨﺪ. ﺑﺘﻨﻬﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﺟﻠﺴﮥ A.A رﻓﺘﻢ.
در اﯾﻨﺠﺎ ﻋﺎﻣﻠﯽ را ﭘﯿﺪا ﮐﺮدم ﮐﻪ در ﺗﻼش ﻫﺎی دﯾﮕﺮی ﮐﻪ ﺑﺮای ﻧﺠﺎت ﺧﻮدم ﮐﺮده ﺑﻮدم وﺟﻮد ﻧﺪاﺷﺖ. ﺑﻠﻪ ﻗﺪرت! اﯾﻨﺠﺎ ﺑﻮد. اﯾﻨﺠﺎ ﻗﺪرت زﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮدن ﺗﺎ ﭘﺎﯾﺎن ﻫﺮ روز ﻗﺪرت ﭘﯿﺪا ﮐﺮدن ﺷﻬﺎﻣﺖ ﺑﺮای روﺑﺮو ﺷﺪن ﺑﺎ روزﻫﺎی ﺑﻌﺪ ﻗﺪرت ﭘﯿﺪا ﮐﺮدن دوﺳﺖ ﻗﺪرت ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﻣﺮدم ﻗﺪرت ﻋﺎﻗﻞ ﺑﻮدن و ﻗﺪرت ﻫﻮﺷﯿﺎر ﻣﺎﻧﺪن وﺟﻮد داﺷﺖ. ﻫﻔﺖ ﺳﺎل ﮔﺬﺷﺖ و در ﺑﺴﯿﺎری ﺟﻠﺴﺎت ﺷﺮﮐﺖ ﮐﺮدم و ﻃﯽ اﯾﻦ ﻫﻔﺖ ﺳﺎل ﯾﮑﺒﺎر ﻫﻢ ﻟﺐ ﺑﻪ ﻣﺸﺮوب ﻧﺰدم. ﺑﻌﻼوه ﻣﻦ ﻣﺘﻘﺎﻋﺪ ﺷﺪم ﮐﻪ ﺗﺎ وﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ روش ﻧﺎﻣﻨﻈﻢ ﺧﻮدم در ﺟﻬﺖ ﺗﻤﺮﯾﻦ اﺻﻮﻟﯽ ﮐﻪ در اﺑﺘﺪا در ﺑﺨﺸﻬﺎی اول اﯾﻦ ﮐﺘﺎب ﺑﺎ آن ﻣﻮاﺟﻪ ﺷﺪم ﺗﻼش ﮐﻨﻢ اﯾﻦ ﻗﺪرت ﭼﺸﻤﮕﯿﺮ در ﻣﻦ ﺟﺮﯾﺎن ﺧﻮاﻫﺪ داﺷﺖ. اﯾﻦ ﻗﺪرت ﭼﯿﺴﺖ؟ ﻣﻦ ﻫﻤﺮاه ﺑﺎ دوﺳﺘﺎﻧﻢ در A.A ﺗﻨﻬﺎ ﭼﯿﺰی ﮐﻪ ﻣﯽﺗﻮاﻧﯿﻢ ﺑﮕﻮﺋﯿﻢ اﯾﻦ اﺳﺖ ﮐﻪ اﯾﻦ ﻗﺪرت ﻗﺪرﺗﯽ ﺑﺎﻻﺗﺮ از ﺧﻮدم اﺳﺖ. ﺗﻨﻬﺎ ﮐﺎری ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﻢ اﻧﺠﺎم ﺑﺪﻫﻢ ﭘﯿﺮوی و درک ﻣﺰﻣﻮراﺳﺖ ﮐﻪ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻗﺒﻞ ﮔﻔﺘﻪ اﺳﺖ «آرام ﺑﺎش و ﺑﺪان ﮐﻪ ﻣﻦ ﺧﺪای ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ».  ﺧﻮاﻧﯽ داﺳﺘﺎن زﻧﺪﮔﯿﻢ ﭘﺎﯾﺎن ﺷﺎدی دارد اﻣﺎ ﻧﻪ از ﻧﻮع ﻋﺎدی. ﻣﻦ ﮔﺮﻓﺘﺎریﻫﺎی ﺧﯿﻠﯽ زﯾﺎدی داﺷﺘﻢ. اﻣﺎ ﭼﻪ ﺗﻔﺎوﺗﯽ وﺟﻮد دارد ﺑﯿﻦ ﺗﺤﻤّﻞ اﯾﻦ ﮔﺮﻓﺘﺎریﻫﺎ ﺑﺪون ﻗﺪرﺗﯽ ﺑﺮﺗﺮ از ﺧﻮد و ﺑﺎ آن!
ﻫﻤﺎﻧﻄﻮر ﮐﻪ ﭘﯿﺶﺑﯿﻨﯽ ﻣﯽﺷﺪ ﻗﻠﻌﮥ ﻟﺮزان ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﻣﺎدّﯾﻢ ﻓﺮو رﯾﺨﺖ. ﻫﻤﮑﺎران اﻟﮑﻠﯿﻢ ﻣﺮا اﺧﺮاج ﮐﺮدﻧﺪ و ﮐﺎرﻫﺎ را ﺑﻪ دﺳﺖ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ و ﺷﺮﮐﺖ را ﺑﻪ ﺳﻮی ورﺷﮑﺴﺘﮕﯽ ﺳﻮق دادﻧﺪ.
ﻫﻤﺴﺮ اﻟﮑﻠﯿﻢ ﺑﻪ ﺳﺮاغ ﻣﺮد دﯾﮕﺮی رﻓﺖ از ﻣﻦ ﻃﻼق ﮔﺮﻓﺖ و ﺑﺎﻗﯿﻤﺎﻧﺪۀ اﻣﻮاﻟﻢ را ﺑﺎ ﺧﻮد ﺑﺮد. اﻣﺎ وﺣﺸﺘﻨﺎکﺗﺮﯾﻦ واﻗﻌﮥ زﻧﺪﮔﯿﻢ در زﻣﺎن ﻫﻮﺷﯿﺎر ﺷﺪﻧﻢ در A.A اﺗﻔﺎق اﻓﺘﺎد. ﺷﺎﯾﺪ ﻋﻼﻗﻪ ﺑﻪ دو ﻓﺮزﻧﺪ، ﯾﮏ ﭘﺴﺮ و ﯾﮏ دﺧﺘﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﮐﻮر ﺳﻮﯾﯽ ﺑﻮد ﮐﻪ از ﻣﯿﺎن ﻣِﻪ روزﻫﺎی ﻣﺸﺮوبﺧﻮاری ﻣﯽﺗﺎﺑﯿﺪ. ﯾﮏ ﺷﺐ ﭘﺴﺮم وﻗﺘﯽ ﻓﻘﻂ 16 ﺳﺎل داﺷﺖ ﻧﺎﮔﻬﺎن و ﺑﻪ ﻃﺮز ﻓﺠﯿﻌﯽ ﮐﺸﺘﻪ ﺷﺪ. ﻗﺪرت ﺑﺮﺗﺮ روی ﻋﺮﺷﻪ ﺑﻮد ﺗﺎ ﻣﺮا ﺣﻤﺎﯾﺖ ﮐﻨﺪ و ﺑﻪ ﻣﻦ ﻗﺪرت ﺗﺤﻤﻞ دﻫﺪ ﺗﺎ ﻫﻮﺷﯿﺎر ﺑﻤﺎﻧﻢ. ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﻢ او ﺣﺎﻣﯽ ﭘﺴﺮم ﻧﯿﺰ ﻫﺴﺖ.
ﭼﯿﺰﻫﺎی ﺣﯿﺮتآور دﯾﮕﺮی ﻫﻢ وﺟﻮد داﺷﺘﻪ اﺳﺖ. ﻣﻦ و ﻫﻤﺴﺮ ﺟﺪﯾﺪم ﻫﯿﭻ ﻣﺎل واﻣﻮاﻟﯽ ﻧﺪارﯾﻢ ﮐﻪ از آن ﺣﺮف ﺑﺰﻧﻢ اﻣﺎ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖﻫﺎی درﺧﺸﺎن در روزﻫﺎی ﺑﻌﺪ دﯾﮕﺮ ﻣﺘﻌﻠﻖ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﯿﺴﺖ. اﻣﺎ ﺑﭽﻪای دارﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ اﮔﺮ اﺣﺴﺎﺳﺎﺗﯽ ﻣﯽﺷﻮم واﻗﻌﺎً از ﺑﻬﺸﺖ آﻣﺪه اﺳﺖ.
 
ﮐﺎرم در ﺳﻄﺤﯽ ﻋﻤﯿﻖ ﺗﺮ و ﻣﻬﻢﺗﺮ از ﻗﺒﻞ ﻗﺮار دارد و ﻣﻦ اﻣﺮوز ﺑﻪ ﻧﺴﺒﺖ ﺧﻮدم آدﻣﯽ ﺧﻼق و ﻋﺎﻗﻞ ﻫﺴﺘﻢ و اﮔﺮ ﺑﺎز ﻫﻢ دوران ﺳﺨﺖ ﺗﺮی ﭘﯿﺶروﯾﻢ ﺑﺎﺷﺪ ﻣﯽ داﻧﻢ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ وﻗﺖ دوﺑﺎره ﺗﻨﻬﺎ ﻧﺨﻮاﻫﻢ ﺑﻮد.
 

ﯾﮏ ﺗﺠﺴﺲ اﺑﺪی

اﯾﻦ زن ﺣﻘﻮﻗﺪان، ﺗﮑﻨﯿﮑﻬﺎی از ﺟﻤﻠﻪ روان ﭘﺰﺷﮑﯽ، ﺑﺎ زﺧﻮرد زﯾﺴﺘﯽ، ﺗﻤﺮﯾﻨﻬﺎی ﺗﻤﺪد اﻋﺼﺎب و ﺗﮑﻨﯿﮑﻬﺎی دﯾﮕﺮی را ﺑﮑﺎر ﺑﺮد ﺗﺎ ﻣﺸﺮوﺑﺨﻮارﯾﺶ را ﮐﻨﺘﺮل ﮐﻨﺪ. او ﺑﺎﻻﺧﺮه، در دوازده ﻗﺪم راه ﺣﻠﯽ ﭘﯿﺪا ﮐﺮد ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﮑﻞ ﺑﯽﻧﻈﯿﺮی ﺳﺎزﻣﺎﻧﺪﻫﯽ ﺷﺪه ﺑﻮد. وﻗﺘﯽ ﺗﺎزه وﮐﯿﻞ (ﺣﻘﻮﻗﺪان) ﺷﺪه ﺑﻮدم ﮐﺎرم را از ﺣﻘﻮق ﺟﺰا ﺷﺮوع ﮐﺮدم و درﯾﮏ دﻓﺘﺮ ﺣﻘﻮﻗﯽ ﺑﻮدم. ﻣﺎ در آن دﻓﺘﺮ ﭘﻨﺞ ﻧﻔﺮ ﺑﻮدﯾﻢ. ﯾﮑﯽ از آﻧﻬﺎ، ﺣﻘﻮﻗﺪان و ﭘﺮوﻓﺴﻮر اﯾﺮﻟﻨﺪی ﻏﯿﺮ ﻋﺎدی و ﻧﺎﻣﺮﺗﺐ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ وﺣﺸﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺑﻌﻀﯽﻫﺎ زﯾﺮک و ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺑﻌﻀﯽﻫﺎ اﺣﻤﻖ ﻣﯽآﻣﺪ، ﻣﺤﺒﻮب ﻣﻦ ﺑﻮد. داﺋﻤﺎً ﮐﺎﺳﮥ ﭘﯿﭗ ﺧﻮد را ﺑﺎ ﻧﺎﺧﻦ ﮐﺜﯿﻔﺶ ﭘﺎک ﻣﯽﮐﺮد و ﻫﺮ ﺟﺎ ﮐﻪ ﻓﺮﺻﺖ ﭘﯿﺪا ﻣﯽﮐﺮد وُدﮐﺎی ﻣﺎرﺗﯿﻨﯽ را ﺳَﺮ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪ. او وﮐﯿﻞ ﻗﻀﺎﺋﯽ ﺑﻮد و ﺗﺎزه واﯾﻦ ﺷﻐﻞ را ﺑﺪﺳﺖ آورده ﺑﻮد. اﻣﺎ ﺧﺴﺘﻪ اززﻧﺪﮔﯽ و داﺳﺘﺎﻧﻬﺎی ﺑﯽﭘﺎﯾﺎﻧﯽ از زﻧﺪﮔﯽ ﮔﺬﺷﺘﮥ ﺧﻮد ﺑﺎ ﻣﺸﺮوب ﺳﻔﯿﺪ زﯾﺮ ﻧﻮرﺧﻮرﺷﯿﺪ ﻣﺪﯾﺘﺮاﻧﻪ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯽﮐﺮد. او آن وﻗﺖ در رﯾﻮﯾﺮا ﺗﺠﺎرت ﻣﯽﮐﺮد. از آﻧﮑﻪ ﭼﺮا او ﭼﻨﯿﻦ ﺷﻐﻞ اﯾﺪه آﻟﯽ را در ﺳﺮزﻣﯿﻦﻫﺎی آﻓﺘﺎﺑﯽ رﻫﺎ ﻧﻤﻮده و اﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺗﻼش ﮐﺮده ﺗﺎ وارد ﻣﺪرﺳﻪ ﺣﻘﻮق ﺷﻮد؟ ﺗﻌﺠﺐ ﻣﯽﮐﺮدم. ﯾﮑﯽ دﯾﮕﺮ از اﯾﻦ ﭘﻨﺞ ﻧﻔﺮ ﺧﺮس ﻏﻮل ﭘﯿﮑﺮ و ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺑﻮد ﮐﻪ اﻣﺮوز در ﻣﺴﻨﺪ ﻗﺎﺿﯽ ﻗﺮار ﮔﺮﻓﺘﻪ و ﺑﯿﺸﺘﺮ وﻗﺘﺶ را ﺑﻪ ﺷﻨﯿﺪن ﺣﺮﻓﻬﺎی دﯾﮕﺮان (دادرﺳﯽ) و ﮐﻤﮏ ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﻣﯽﮔﺬراﻧﺪ، ﺗﺎ ﺑﻪ اﻣﻮر ﺣﻘﻮق ﺟﺰا. در اﯾﻦ دﻓﺘﺮ دو ﺣﻘﻮﻗﺪان ﻋﺎﻟﻢ ﻧﻤﺎ ﻓِﺮز اﻣﺎ ﻧﻪ ﭼﻨﺪان ﺑﺎﺗﺠﺮﺑﻪ ﻫﻢ وارد ﺷﺪﻧﺪ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻦ و ﺷﻮﻫﺮم.

ﻇﺮف ده دوازده ﺳﺎل ﺳﻪ ﻧﻔﺮ از اﯾﻦ ﭘﻨﺞ وﮐﯿﻞ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ اﻟﮑﻠﯿﺴﻢ ﻣﺮدﻧﺪ آﻧﻬﺎ دراوج ﺷﻬﺮت ﺣﺮﻓﻪ ای ﺧﻮد ﻧﺎﺑﻮد ﺷﺪﻧﺪ. ﯾﮏ ﻗﺎﺿﯽ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﯾﮏ ﻗﺎﺿﯽ ﻫﻮﺷﯿﺎر ﺑﻮده و ﻫﻨﻮز ﻫﻢ ﻫﺴﺖ و ﻣﻦ وﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﺸﺮوب ﻣﯽﺧﻮردم ﻧﺎﺧﻮاﺳﺘﻪ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻣﺸﺎور ﺣﻘﻮﻗﯽ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﻣﯽﺷﺪم و ﺑﻌﺪاً ﺑﺎ ﻟﻄﻒ ﺧﺪاوﻧﺪ ﻋﻀﻮ اﻟﮑﻠﯽﻫﺎی ﮔﻤﻨﺎم ﺷﺪم ﮐﻠﯿﻪ ﻫﺎی ﭘﺮوﻓﺴﻮرﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﺼﺮف زﯾﺎد ﻣﺎرﺗﯿﻨﯽ ﻧﺎﺑﻮد ﺷﺪ؛ وﮐﯿﻞ ﺗﺎﺟﺮ ﺣﺘﯽ ﺑﺎ اﯾﻨﮑﻪ ﭘﯿﻮﻧﺪ ﮐﺒﺪ ﻫﻢ داﺷﺖ ﺑﻪ ﻣﺸﺮوبﺧﻮاری اداﻣﻪ داد ﺗﺎ ﻣُﺮد. ﺷﻮﻫﺮ ﺳﺎﺑﻘﻢ در ﺣﺮﯾﻘﯽ ﮐﻪ ﻗﺮار ﺑﻮد ﺑﻪ ﻗﻮل ﺧﻮدش آﺧﺮﯾﻦ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮاری او ﺑﺎﺷﺪ و ﻗﺒﻞ از اﯾﻨﮑﻪ دوﺑﺎره ﺑﻪ A.A ﺑﺎزﮔﺮدد درﮔﺬﺷﺖ؛ در ﻫﻨﮕﺎم اﯾﻦ اﺗﻔﺎﻗﺎت، از ﻫﻮﺷﯿﺎری ﻣﻦ ده ﺳﺎل ﻣﯽﮔﺬﺷﺖ. ﻣﻦ درﻣﺮاﺳﻢ ﺗﺪﻓﯿﻦ ﺑﺴﯿﺎری ﺷﺮﮐﺖ ﮐﺮدم. ﻣﺮاﺳﻢ دﻓﻦ آﻧﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ «دوﺳﺖ ﺧﻮﺑﻤﺎن اﻟﮑﻞ دﭼﺎر ﻣﺮﮔﯽ زود ﻫﻨﮕﺎم ﺷﺪﻧﺪ».
ﻣﻦ و ﺷﻮﻫﺮم در ﻣﺪرﺳﮥ ﺣﻘﻮق در ﯾﮏ ﻓﻀﺎی ﻣﻪ آﻟﻮدِ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ و اﻟﮑﻞ ﺑﺎ ﭼﺮاغﻫﺎی ﭼﺸﻤﮏ زن و وﻋﺪه و وﻋﯿﺪﻫﺎی ﻓﺮاوان ﺑﺎ ﻫﻢ ﻗﺮار ازدواج ﮔﺬاﺷﺘﯿﻢ. درﮐﻼسﻣﺎن ﺗﻨﻬﺎ زوج ﺟﻮان ﻣﺘﺎﻫﻞ ﺑﻮدﯾﻢ. ﻣﺎ ﺳﺨﺖ ﮐﺎر ﻣﯽﮐﺮدﯾﻢ و ﺑﻪ ﺗﻔﺮﯾﺢ ﻣﯽرﻓﺘﯿﻢ ﭘﯿﺎده روی ﻣﯽﮐﺮدﯾﻢ اﺳﮑﯽ ﺑﺎزی ﻣﯽ ﮐﺮدﯾﻢ و ﺑﺮای دوﺳﺘﺎن ﺧﺒﺮهﻣﺎن ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ ﻫﺎی ﺷﮕﻔﺖاﻧﮕﯿﺰی ﺗﺮﺗﯿﺐ ﻣﯽدادﯾﻢ و ﺑﻪ ﺧﻮد ﻣﯽﺑﺎﻟﯿﺪﯾﻢ ﮐﻪ از ﻣﻮاد ﻣﺨﺪّر دور ﻣﺎﻧﺪهاﯾﻢ.
در واﻗﻊ اﯾﻦ ﺗﺮس ﺑﻮد ﮐﻪ ﻣﺮا از ﻣﻮاد ﻣﺨﺪّر دور ﻧﮕﻪ ﻣﯽداﺷﺖ. ﺗﺮس از اﯾﻨﮑﻪ اﮔﺮ ﻣﺤﮑﻮﻣﯿﺖ داﺷﺘﻦ ﻣﻮاد ﻏﯿﺮﻗﺎﻧﻮﻧﯽ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﻮد، ﻣﺮا ﺑﻪ ﻫﯿﺌﺖ (ﮐﺎﻧﻮن) وﮐﻼ دﻋﻮت ﻧﮑﻨﻨﺪ. ﻣﻬﻤﺘﺮ ازآن ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ دوﺳﺖ ﻣﻦ اﻟﮑﻞ ﺷﮕﻔﺖاﻧﮕﯿﺰ و ﻗﺪرﺗﻤﻨﺪ ﺑﻮد و ﻣﻦ آن را ﺗﺮﺟﯿﺢ ﻣﯽدادم.
ﺗﺎ وﻗﺘﯽ ﭼﻬﺎر ﺳﺎﻟﻪ ﺑﻮدم. در ﻃﺒﻘﮥ ﺑﺎﻻی ﯾﮏ ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐﺮدم و در آﻧﺠﺎ اﻓﺮاد ﻣﺴﺘﯽ را ﻣﯽدﯾﺪم ﮐﻪ ﺑﺎﻻ و ﭘﺎﺋﯿﻦ ﻣﯽﭘﺮﻧﺪ. ﻣﺎدرم ﺑﺮای ﯾﮑﯽ از ﺧﻮﯾﺸﺎن ﮐﺎر ﻣﯽﮐﺮد. آﻧﻬﺎ ﻫﻢ ﺑﺎﻻی ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐﺮدﻧﺪ و ﻣﺮاﻗﺒﺖ از ﻣﻦ ﺑﻪ ﻫﺮ ﮐﺲ ﻓﺮﺻﺘﯽ داﺷﺖ ﺳﭙﺮده ﻣﯽﺷﺪ. ﻋﻠﯿﺮﻏﻢ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﻣﻦ ﻣﺎدرم ﺑﺎ ﻣﺮد ﺧﺸﻨﯽ ازدواج ﮐﺮد و ﻣﺎ وارد زﻧﺪﮔﯽ دﯾﮕﺮی ﺷﺪﯾﻢ و ﺑﻌﺪ از آن ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺣﺴﺮت زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ای را ﻣﯽﺧﻮردم.
ﮔﺎﻫﯽ اوﻗﺎت ﻓﺮار ﻣﯽﮐﺮدم و ﺑﻪ ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ﻣﯽرﻓﺘﻢ ﺗﺎ اﯾﻨﮑﻪ آﻧﺠﺎ را ﺧﺮاب ﮐﺮدﻧﺪ. ﻣﻦ ﻫﻨﻮز ﻫﻢ ﺑﺎ ﺣﺴﺮت و ﻋﻼﻗﻪ ﻋﮑﺲﻫﺎی آن ﻣﺤﻞ را ﻧﮕﺎه ﻣﯽﮐﻨﻢ. در ﺳﻦ 14 ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺑﺮای اوﻟﯿﻦ ﺑﺎر ﻣﺴﺖ ﺷﺪم ﮐﻪ اﯾﻦ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﭘﻠﯿﺲ ﯾﮏ ﺳﺮﮐﺸﯽ ﺟﺰﺋﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﮥ ﻣﺎ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ. در ﺳﻦ ﻫﺠﺪه ﺳﺎﻟﮕﯽ ﻫﺮ روز ﻣﺸﺮوب ﻣﯽﺧﻮردم ودر ﺳﻦ ﺑﯿﺴﺖ و ﯾﮏ ﺳﺎﻟﮕﯽ اوﻟﯿﻦ ﻋﯿﺎﺷﯽ (ﻣﯿﮕﺴﺎری) ﯾﮑﺴﺎﻟﻪ را در ﻓﺮاﻧﺴﻪ ﺷﺮوع ﮐﺮدم؛ اﻟﺒﺘﻪ ﻣﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﺤﺖ ﻋﻨﻮان ﺗﺤﺼﯿﻞ در ﺧﺎرج ﮐﺸﻮر از آن ﯾﺎد ﻣﯽ ﮐﻨﻢ. ﻣﺴﺖ و ﺑﺪﺣﺎل ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽآﻣﺪم. ﭼﻨﺪ ﻣﺎه ﺑﻌﺪ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺑﺎ ﯾﮏ ﺑﻄﺮی وﯾﺴﮑﯽ اﺳﮑﺎﺗﻠﻨﺪی ﺑﻪ رﺧﺘﺨﻮاب رﻓﺘﻢ و ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ. ﺗﺎ ﺑﻪ ﻣﺪرﺳﮥ ﺣﻘﻮق ﺑﺮوم. اﮔﺮ ﻣﺸﮑﻠﯽ دارﯾﺪ ﮐﺎری را ﮐﻪ ﺳﺨﺖﺗﺮ اﺳﺖ اﻣﺘﺤﺎن ﮐﻨﯿﺪ ﺗﺎ ﺧﻮدﺷﺎن را «ﻧﺸﺎن دﻫﻨﺪ» اﯾﻦ ﻓﻠﺴﻔﮥ ﻣﻦ ﺑﻮد. ﻫﻤﯿﻦ ﮐﺎﻓﯽ ﺑﻮد ﺗﺎ ﻣﺮا ﺑﻪ ﺑﺴﻤﺖ ﻣﺸﺮوبﺧﻮاری ﺳﻮق دﻫﺪ و ﻫﻤﯿﻦ ﻫﻢ ﺷﺪ.
در رﺳﺘﻮران داﻧﺸﺠﻮﯾﯽ ﻣﺘﻌﻠﻖ ﺑﻪ ﻣﺪرﺳﮥ ﺣﻘﻮق ﻣﻘﺪار زﯾﺎدی آﺑﺠﻮ ﻣﯽﻧﻮﺷﯿﺪم وﺑﺤﺚ ﻣﯽﮐﺮدﯾﻢ ﮐﻪ آﯾﺎ ﺳﻨﮓﻫﺎ روح دارﻧﺪ ﯾﺎ ﻧﻪ و ﻣﺎﻫﯿﺖ ﺟﺮﯾﺎن ﻗﻀﺎﯾﯽ ﭼﯿﺴﺖ ﮔﻮﯾﺎ ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﻗﺒﻼً در ﻣﻮرد آن ﺑﺤﺚ ﻧﮑﺮدهاﯾﻢ. ﻣﻦ و ﺷﻮﻫﺮم ﮐﻪ وﮐﻼی ﺟﺪﯾﺪی ﺑﻮدﯾﻢ
ﺻﺒﺢ زود ﻗﺒﻞ از رﻓﺘﻦ ﺑﻪ دادﮔﺎه و دﻓﺎع ﺑﯽﺑﺎﮐﺎﻧﻪ از ﻣﻈﻠﻮم ﻣﺸﺘﺎﻗﺎﻧﻪ و ﺑﺎ ﭘﺸﺘﮑﺎر ﺑﻪ دﻓﺘﺮ ﮐﺎر ﻣﯽرﻓﺘﯿﻢ و ﻣﻮﻗﻊ ﻧﺎﻫﺎر ﻫﻢ ﺟﺴﺘﺠﻮی ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ ﺑﺮای ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻣﺎرﺗﯿﻨﯽ ﺷﺮوع ﻣﯽﺷﺪ. ﻣﻌﻤﻮﻻً دو ﯾﺎ ﺳﻪ ﻣﺎرﺗﯿﻨﯽ ﺑﺮای از ﺑﯿﻦ ﺑﺮدن ﻏﺪّه (ﮔﺮه) ﺳﻔﺘﯽ ﮐﻪ ﺗﺎ آن وﻗﺖ ﺧﻮد را در ﻣﻌﺪهام ﺟﺎی داده ﺑﻮد ﺧﻮب ﺑﻮد (ﻣﻦ ﻧﻤﯽداﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ اﯾﻦ ﻧﺸﺎن دﻫﻨﺪۀ ﺗﺮس اﺳﺖ و ﻣﻦ ﻋﻠﯿﺮﻏﻢ ﻫﻤﮥ اﯾﻨﻬﺎ ﻣﺪاﻓﻊ ﺑﯽﺑﺎﮐﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ). ﺑﻌﺪ از ﻇﻬﺮﻫﺎ دادﮔﺎه ﭘﺮ ﺑﻮد از ﻣﺸﺎﺟﺮات ﻗﺎﻧﻮﻧﯽ. اﮔﺮ دادﮔﺎه زودﺗﺮ ﺧﺎﺗﻤﻪ ﻣﯽﯾﺎﻓﺖ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﻪ دﻓﺘﺮ ﺑﺮ ﻣﯽﮔﺸﺘﯿﻢ ﺷﺎﯾﺪﻫﻢ ﺑﺮ ﻧﻤﯽﮔﺸﺘﯿﻢ.
ﻋﺼﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ آدمﻫﺎ ﻣﺸﺮوب ﻣﯽﺧﻮردﯾﻢ: وﮐﻼ، ﻧﻮﯾﺴﻨﺪﮔﺎن، دﺳﺖ اﻧﺪرﮐﺎران  رﺳﺎﻧﻪﻫﺎ و . . . ﻫﻤﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ رﻗﺎﺑﺖ ﻣﯽﮐﺮدﻧﺪ ﺗﺎ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ داﺳﺘﺎن را ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ اﻟﺒﺘﻪ ﻫﺮ ﭼﻪ دﯾﺮﺗﺮ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯽﺷﺪ، ﭼﻮن ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﯽﻧﻮﺷﯿﺪﯾﻢ داﺳﺘﺎن ﺟﺎﻟﺐﺗﺮ ﻣﯽﺷﺪ. ﻣﻦ وﻗﺘﯽ ﻣﺸﺮوب ﻣﯽﺧﻮردم ﺗﺮس از وﺟﻮدم ﺑﯿﺮون ﻣﯽرﻓﺖ و ﺳﺨﻨﮕﻮﯾﯽ ﻣﺎﻫﺮ و ﻇﺎﻫﺮاً ﺑﺴﯿﺎر ﺑﺎ ﻣﺰه ﻣﯽﺷﺪم. اﻟﺒﺘﻪ آﻧﻬﺎ اﯾﻨﻄﻮر ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ. ﭼﻨﺪ ﺳﺎل ﺑﻌﺪ آﻧﻘﺪر زﯾﺎد ﻣﺸﺮوب ﻣﯽﺧﻮردم ﮐﻪ دﯾﮕﺮ ﺑﺎﻣﺰه ﻧﺒﻮدم. اﻣﺎ آن وﻗﺖ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮاری، داﺳﺘﺎنﻫﺎ و دوﺳﺘﯽﻫﺎ ﺑﻪ ﻫﻤﺎن اﻧﺪازه ﮐﻪ ﻣﻦ ﺷﻮخ و ﺑﺬﻟﻪ ﮔﻮ ﺑﻮدم ﺣﯿﺮت اﻧﮕﯿﺰ، ﺑﻮدﻧﺪ. ﻣﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽ رﻓﺘﯿﻢ و ﺳﺎﻋﺖ ﯾﮏ ﯾﺎ دوﺑﻌﺪ از ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﻣﯽﺧﻮاﺑﯿﺪﯾﻢ و روز ﺑﻌﺪ ﺻﺒﺢ زود از ﺟﺎ ﺑﺮ  ﻣﯽﺧﺎﺳﺘﻢ ﺗﺎ دوﺑﺎره روز دﯾﮕﺮی را ﺷﺮوع ﮐﻨﯿﻢ. ﻧﯿﺮو و ﺟﻬﻨﺪﮔﯽ ﺟﻮاﻧﯽ ﻣﺎ راﺷﮑﺴﺖ ﻧﺎﭘﺬﯾﺮ ﮐﺮده ﺑﻮد.
ﻣﺘﺄﺳﻔﺎﻧﻪ وﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ داﺷﺘﻦ ﯾﮏ «زﻧﺪﮔﯽ واﻗﻌﯽ» اﻓﺘﺎدﯾﻢ و ﺧﻮاﺳﺘﯿﻢ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻮاده را ﮔﺴﺘﺮش دﻫﯿﻢ زﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ از ﭘﺎﺷﯿﺪه ﺷﺪ. آن وﻗﺖ ﺑﯿﺴﺖ و ﻫﺸﺖ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮد ﻃﻼق ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮدم ﺗﻤﺎم ﻃﻮل روز ﻣﺸﺮوب ﻣﯽﺧﻮردم و ﺳﻪ ﺑﺎر در ﻫﻔﺘﻪ ﺑﻪ ﯾﮏ رواﻧﭙﺰﺷﮏ ﻣﺮاﺟﻌﻪ ﻣﯽﮐﺮدم و ﺳﻌﯽ داﺷﺘﻢ ﻣﺸﮑﻞ را ﻫﺮ ﭼﻪ ﺑﻮد ﺣﻞ ﮐﻨﻢ. وﻗﺘﯽ ﺧﯿﻠﯽ اﺗﻔﺎﻗﯽ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺑﺮﻧﺎﻣﮥ ﺷﺨﺼﯽ ﮐﻨﺘﺮل ﻣﺸﺮوبﺧﻮاری ﺑﺮﺧﻮرد ﮐﺮدم، ﺑﻪ ﻧﻈﺮم رﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺑﺨﺸﯽ از ﺟﻮاب را ﭘﯿﺪا ﮐﺮده ام. اﯾﻦ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻤﮏ ﮐﺮد ﮐﻪ ﻃﯽ ﻧﺨﺴﺘﯿﻦ دورۀ ﺳﯽ روزۀ ﭘﺮﻫﯿﺰ آﺧﺮ ﺷﺐﻫﺎ ﯾﮏ ﻗﺎﻟﯿﭽﮥ ﺑﺰرگ را ردﯾﻒ (رج) ﺑﻪ ردﯾﻒ ﺑﺎ ﻗﻼب ﺑﺒﺎﻓﻢ. «ﯾﮏ ردﯾﻒ دﯾﮕﺮ» اﯾﻦ را ﻣﯽﮔﻔﺘﻢ و ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﯾﮏ ﺑﻄﺮی ﻣﺸﺮوب دﻧﺪاﻧﻬﺎﯾﻢ را ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﯽﺳﺎﺋﯿﺪم. اﯾﻦ دوره ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻤﮏ ﮐﺮد ﮐﻪ ﺷﻐﻞ ﺑﻬﺘﺮی ﭘﯿﺪا ﮐﻨﻢ ﺑﻪ دور ازﻫﻤﮥ آن وﮐﻼی ﺟﺰاﺋﯽ ﻣﺸﺮوﺑﺨﻮار و ﯾﮏﺧﺎﻧﮥ ﺟﺪﯾﺪ ﺳﻪ ﻃﺒﻘﻪ ﺑﺎ ﭼﻬﺎر اﺗﺎق ﺧﻮاب ﻫﻢ ﺗﻬﯿﻪ ﮐﺮدم. درﺳﺖ ﻫﻤﺎن ﭼﯿﺰی ﮐﻪ ﻫﺮ زن ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻪ آن ﻧﯿﺎز دارد! اﯾﻦ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻤﮏ ﮐﺮد ﮐﻪ رواﻧﭙﺰﺷﮏ را ﻫﻢ رﻫﺎ ﮐﻨﻢ. در ﻃﻮل اﯾﻦ دورۀ ﭘﺮﻫﯿﺰ از ﯾﮏ راﺑﻄﮥ ﺑﯿﻤﺎرﮔﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﺧﺸﻮﻧﺖﻫﺎی دوران ﮐﻮدﮐﯽ را ﯾﺎدآوری ﻣﯽﮐﺮد ﻧﯿﺰ ﺧﻼص ﺷﺪم.
ﺑﺎور ﮐﺮدﻧﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﻬﺒﻮد ﻗﺎﺑﻠﯿﺖ ادارۀ زﻧﺪﮔﯿﻢ را ﺑﻪ ﻏﯿﺒﺖ ﻣﺸﺮوﺑﺎت اﻟﮑﻠﯽ ﻧﺴﺒﺖ ﻧﺪادم. اﻟﺒﺘﻪ دﯾﮕﺮ ﻣﻬﻢ ﻧﺒﻮد ﭼﻮن ﻣﺘﺄﺳﻔﺎﻧﻪ دوﺑﺎره ﺷﺮوع ﮐﺮدم ﺑﻪ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮردن و ﻣﺴﺖ ﺷﺪن. ﯾﺎدم ﻣﯽآﯾﺪ ﮐﻪ وﻗﺘﯽ ﻣﺮﺑﯿﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺧﺒﺮ داد ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﻢ  ﻣﺸﺮوبﺧﻮاری ﺑﻪ ﺻﻮرت ﮐﻨﺘﺮل ﺷﺪه را دوﺑﺎره ﺷﺮوع ﮐﻨﻢ. ﺑﻪ آن اوﻟﯿﻦ ﺟﺎم ﺷﺮاب ﺧﯿﺮه ﺷﺪه ﺑﻮدم. دﻫﺎﻧﻢ ﻧﯿﺰ آب اﻓﺘﺎده ﺑﻮد.
ﻣﺴﺘﯽﻫﺎﯾﻢ زﯾﺎد ﺷﺪ ﻫﺮ ﮐﺎر دﯾﮕﺮی را ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ اﻣﺘﺤﺎن ﮐﺮدم: درﻣﺎن ﺑﯿﺸﺘﺮ رواﻧﭙﺰﺷﮑﺎن ﻣﺨﺘﻠﻒ ( ﻫﻤﯿﺸﻪ رواﻧﭙﺰﺷﮏ ﺑﻌﺪی ﺑﻮد ﮐﻪ ﻣﺸﮑﻠﻢ را ﺣﻞ ﻣﯽﮐﺮد) ﺑﺎزﮐﺘﺎﺑﻬﺎی ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﻧﻔﺲِ رواﻧﺸﻨﺎﺳﺎﻧﯽ 1 ﺧﻮرد زﯾﺴﺘﯽ ﺗﻤﺮﯾﻨﺎت ﺗﻤﺪّد اﻋﺼﺎب آﻧﺘﺎﺑﯿﻮس از ﺟﻤﻠﻪ ﻓﺮوﯾﺪ و ﯾﺎﻧﮓ و ﻫﺮ روش ﻣﺘﺪاوﻟﯽ ﮐﻪ وﺟﻮد داﺷﺖ. ﻫﯿﭻ ﮐﺪام ﻓﺎﯾﺪه ﻧﺪاﺷﺖ. ﭼﻮن ﻣﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﻣﺴﺘﯽ روی ﻣﯽآوردم.
ﺑﺎﻻﺧﺮه زﻣﺎﻧﯽ ﻓﺮا رﺳﯿﺪ ﮐﻪ اﺣﺴﺎس ﮐﺮدم دﯾﮕﺮ ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﻢ ﺻﺒﺢﻫﺎ ﺧﻮد را ﺑﻪ ﻣﺤﻞ ﮐﺎر ﺑﮑﺸﺎﻧﻢ و ﻧﯿﻤﯽ از اﻧﺮژی روزاﻧﮥ ﺧﻮد را ﺻﺮف ﭘﻨﻬﺎن ﮐﺮدن اﯾﻦ واﻗﻌﯿﺖ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﻣﻦ ﯾﮏ آدم ﻣﺴﺖ ﺑﯽﺧﺎﺻﯿﺖ ﻫﺴﺘﻢ و ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ روی ﭘﺎ ﻣﯽ اﯾﺴﺘﻢ. ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽرﻓﺘﻢ ﺗﺎ ﻣﺸﺮوب ﺑﺨﻮرم و ﺑﯿﻬﻮش ﺷﻮم ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ در ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ وﺣﺸﺖزده ﺑﻮدم ﺑﻪ ﻫﻮش ﻣﯽآﻣﺪم رادﯾﻮ ﮔﻮش ﻣﯽدادم ﺑﺎﻻﺧﺮه ﻫﻨﮕﺎم ﺳﭙﯿﺪهدم ﭼﺮت ﻣﯽزدم و ﻣﻮﻗﻊ
روز ﺑﺎ زﻧﮓ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﯿﺪار ﻣﯽﺷﺪم ﺗﺎ ﮐﺎرﻫﺎی روزﻣﺮّه را ﺗﮑﺮارﮐﻨﻢ. از ﻫﺮ ﮔﻮﻧﻪ راﺑﻄﻪای ﮐﻪ داﺷﺘﻢ ﻫﺮ ﭼﻘﺪر ﻫﻢ ﻣﻔﯿﺪ و ﻣﻬﻢ ﺑﻮد دﺳﺖ ﮐﺸﯿﺪم دوﺳﺘﺎﻧﻢ را ﮐﻤﺘﺮﻣﯽدﯾﺪم و در ﻫﯿﭻ ﯾﮏ از ﻣﻮﻗﻌﯿﺖﻫﺎی ( ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ) اﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﺷﺮﮐﺖ ﻧﻤﯽﮐﺮدم ﭼﻮن اﺻﻼً ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ روی ﻫﻮﺷﯿﺎر ﻣﺎﻧﺪﻧﻢ ﺣﺴﺎب ﮐﻨﻢ. ﻓﻘﻂ ﮐﺎر ﻣﯽ ﮐﺮدم و ﻣﯽرﻓﺘﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﺎ ﻣﺸﺮوب ﺑﺨﻮرم. ﮐﻢﮐﻢ ﻣﺸﺮوﺑﺨﻮاری داﺷﺖ ﮐﺎرم را ﺗﺤﺖ اﻟﺸﻌﺎع ﻗﺮارﻣﯽداد.
ﯾﮏ روز ﻣﻮﻗﻊ ﻧﺎﻫﺎر ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻤﺎر ﺑﻮدم. ﺑﻪ ﯾﮑﯽ از دوﺳﺘﺎﻧﻢ ﺗﻠﻔﻦ زدم و ﮐﻤﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮدم. ﮔﻔﺘﻢ: «ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ را اﻣﺘﺤﺎن ﮐﺮدهام اﻣﺎ ﻫﯿﭻ ﻧﺘﯿﺠﻪای ﻧﮕﺮﻓﺘﻢ» و ﻟﯿﺴﺖ دﮐﺘﺮﻫﺎ و درﻣﺎﻧﻬﺎی ﻣﺨﺘﻠﻒ را ﺑﺮاﯾﺶ ﺑﺎز ﮔﻮ ﮐﺮدم. ﯾﺎدم ﻧﺒﻮد ﮐﻪ ﺳﯿﺰده ﺳﺎل ﻗﺒﻞ وﻗﺘﯽ ﺑﯿﺴﺖ و ﯾﮏ ﺳﺎﻟﻪ ﺑﻮدم ﭘﺲ از اﯾﻨﮑﻪ ﯾﮏ روز ﺑﯿﺪار ﺷﺪم و ﻧﻤﯽداﻧﺴﺘﻢ ﮐﺠﺎ ﻫﺴﺘﻢ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﺑﺎر در ﺟﻠﺴﺎت اﻟﮑﻠﯽ ﻫﺎی ﮔﻤﻨﺎم ﺷﺮﮐﺖ ﮐﺮده ﺑﻮدم. ﻣﻦ ﭘﺎ ﺑﻪ ﻣﺪرﺳﮥ ﺣﻘﻮق ﮔﺬاﺷﺘﻪ ﺑﻮدم و ﺑﯿﺸﺘﺮ وﻗﺘﻬﺎ وﺣﺸﺖ زده ﺑﻮدم ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ ﺑﻪ ﻋﯿﺎﺷﯽ روی آوردم ﺗﺎ ﺗﺮﺳﻢ را ﺳﺮﮐﻮب ﮐﻨﻢ اﻣﺎ ﻓﻘﻂ ﺑﺪﺗﺮ ﺷﺪم. ﻧﻤﯽداﻧﻢ آن وﻗﺖ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﮐﻪ A.A را ﺗﺮک ﮐﻨﻢ. ﻫﯿﭻ ﺟﻮاﻧﯽ در آن ﺟﻠﺴﺎت ﺣﻀﻮر ﻧﺪاﺷﺖ و ﻫﻤﻪ ﺗﻌﺠﺐ ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﭼﻘﺪر ﺟﻮان و ﺗﺎزه ﻧﻔﺲ ﻫﺴﺘﻢ (ﭘﺲ از ﺳﯿﺰده ﺳﺎل ﮐﻪ دوﺑﺎره ﺑﻪ A.A ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ دﯾﮕﺮ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ اﯾﻦ را ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﻔﺖ ﮐﻪ ﭼﻘﺪر ﺟﻮان ﻫﺴﺘﻢ).
دوﺳﺘﻢ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎد ﮐﺮد ﺗﺎ ﺑﺎ ﻣﺮدی ﮐﻪ او ﻣﯽﺷﻨﺎﺧﺖ و ﻋﻀﻮ اﻟﮑﻠﯽﻫﺎی ﮔﻤﻨﺎم ﺑﻮد ﺗﻤﺎس ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ و ﻣﻦ ﻣﻮاﻓﻘﺖ ﮐﺮدم ﮐﻪ ﺑﻪ او ﺗﻠﻔﻦ ﺑﺰﻧﯿﻢ. دوﺳﺘﻢ ﺑﺎ اﻣﯿﺪواری ﮔﻔﺖ: «ﺷﺎﯾﺪ او ﺧﻮدش ﺑﻪ ﺗﻮ ﺗﻠﻔﻦ ﺑﺰﻧﺪ» و اﯾﻦ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﻮد ﭼﻮن آن ﺷﺐ ﺣﺎﻟﻢ ﺧﻮب ﺑﻮد و ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﮐﻤﮏ ﺧﺎرﺟﯽ ﻏﯿﺮ از ﯾﮑﯽ دو ﺟﺎم ﻣﺸﺮوب ﻧﯿﺎز ﻧﺪاﺷﺘﻢ. آن ﻣﺮد ﭼﻨﺪﯾﻦ ﺑﺎر ﺑﻪ ﻣﻦ ﺗﻠﻔﻦ زد و داﺋﻢ از ﻣﻦ ﻣﯽﺧﻮاﺳﺖ ﺑﻪ ﺟﻠﺴﻪ ﺑﺮوم. وﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺳﻪ ﯾﺎ ﭼﻬﺎر ﺑﺎر در ﻫﻔﺘﻪ ﺑﻪ ﺟﻠﺴﺎت A.A ﻣﯽرود ﻓﮑﺮ ﮐﺮدم ﻣﺮد ﺑﯿﭽﺎره ﮐﺎر دﯾﮕﺮی ﻧﺪارد؛
ﭼﻪ زﻧﺪﮔﯽ ﺧﺴﺘﻪ ﮐﻨﻨﺪهای دارد ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻓﻘﻂ ﺟﻠﺴﻪ، آﻧﻬﻢ ﺑﺪون ﻣﺸﺮوب! واﻗﻌﺎً ﺧﺴﺘﻪ ﮐﻨﻨﺪه اﺳﺖ ﻧﻪ از دﯾﻮار ﺑﺎﻻ ﻣﯽ رود ﻧﻪ از ﭘﻠﻪ ﭘﺎﺋﯿﻦ ﻣﯽ ﭘﺮد ﻧﻪ ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﺑﻪ اﺗﺎقﻫﺎی اُرژاﻧﺲ ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن ﻣﯽرود ﻧﻪ اﺗﻮﻣﺒﯿﻠﺶ ﮔﻢ ﻣ ﯽﺷﻮد و. . .
اوﻟﯿﻦ ﺑﺎزﮔﺸﺘﻢ ﺑﻪ ﺟﻠﺴﺎت A.A ﯾﮏ ﺷﺐ ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮمِ ﻣﺎه ژوﺋﻦ ﺑﻮد اﻣﺎ در آن زﯾﺮ زﻣﯿﻦ ﮐﻠﯿﺴﺎ ﻫﯿﭻ ﻧﻮﺷﯿﺪﻧﯽ ﺧﻨﮑﯽ ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﻧﻤﯽ ﺧﻮرد. دود ﻫﻤﻪ ﺟﺎ را ﻓﺮا ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد (اﻣﺮوز ﺧﯿﻠﯽ ﺑﻬﺘﺮ ﺷﺪه اﺳﺖ) و زﻧﯽ ﺧﻮﺷﺮو ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ درﺧﺸﺎن و ﻣﺘﺒﺴّﻢ ﻣﺸﺘﻘﺎﻧﻪ ﺑﺮاﯾﻢ ﺗﻮﺿﯿﺢ داد ﮐﻪ آﻧﻬﺎ ﮐﺘﺎب ﻣﻔﯿﺪی دارﻧﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺨﺮم ﻣﻦ ﻓﮑﺮ ﮐﺮدم ﮐﻪ آﻧﻬﺎ دارﻧﺪ ﮐﺘﺎب ﺧﻮدﺷﺎن را ﺗﺒﻠﯿﻎ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﭼﻮن ﺑﻪ ﭘﻮل ﻧﯿﺎز دارﻧﺪ. ﻗﺎﻃﻌﺎﻧﻪ ﮔﻔﺘﻢ: «ﭘﻮل را ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﯽ دﻫﻢ اﻣﺎ ﮐﺘﺎﺑﺘﺎن را ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﻫﻢ !» ﮐﻪ اﯾﻦ وﺿﻌﯿﺖ ﻣﺮا ﻧﺸﺎن ﻣﯽ دﻫﺪ و ﺗﻮﺿﯿﺢ ﻣﯽ دﻫﺪ ﮐﻪ ﭼﺮا ﭼﻨﺪ ﻣﺎه ﺑﻌﺪ ﺑﺎ آﻧﮑﻪ ﭼﻨﺪ روز ﯾﮑﺒﺎر ﺟﺴﻤﻢ را ﺑﻪ ﺟﻠﺴﺎت ﻣﯽﮐﺸﺎﻧﺪم اﻣﺎ ﻣﺴﺖ ﺷﺪن را اداﻣﻪ دادم ﺑﻪ ﺑﻄﺮی ﺑﺰرگ ودﮐﺎ ﮐﻪ در ﮔﻨﺠﮥ آﺷﭙﺰﺧﺎﻧﻪام ﺑﻮد ﺧﯿﺮه ﻣﯽ ﺷﺪم و ﻣﯽﮔﻔﺘﻢ: «ﺗﻮ ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﯽ ﻣﺮا اﺳﯿﺮ ﮐﻨﯽ!» اﻣﺎ اﯾﻦ ﮐﺎررا ﮐﺮد؛ ﻣﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﺒﺎرزه را ﻣﯽ ﺑﺎﺧﺘﻢ و ﻣﺴﺖ ﻣﯽﺷﺪم.
آﺧﺮﯾﻦ ﺧﻤﺎرﯾﻢ ﯾﮏ روز ﺟﻤﻌﻪ ﻗﺒﻞ از ﯾﮏ ﺗﻌﻄﯿﻠﯽ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻧﯽ ﺑﻮد. ﺳﺮﺗﺎﺳﺮ روز ﺑﺎ ﺧﻮد ﮐﺸﻤﮑﺶ داﺷﺘﻢ ﭼﻮن اﺣﺴﺎس ﻣﯽ ﮐﺮدم ﭘﺴﺖ و ﻧﺎاﻣﯿﺪ ﻫﺴﺘﻢ ﭼﻮن ﻣﺠﺒﻮر ﺑﻮدم ﻣﻮﻗﻊ اﻣﻀﺎء ﮐﺮدن اﺳﻨﺎد ﻟﺮزش دﺳﺘﻬﺎﯾﻢ را ﻣﺨﻔﯽ ﮐﻨﻢ ﻧﻮﻣﯿﺪاﻧﻪ ﮐﺎر ﻣﯽﮐﺮدم و در ﺟﻠﺴﺎت ﺗﻤﺎم ﺗﻮان ﺧﻮد را ﺻﺮف ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﮐﻠﻤﺎﺗﯽ ﻣﯽﮐﺮدم ﮐﻪ ازدﻫﺎﻧﻢ ﺧﺎرج ﻣﯽﺷﺪ. ﺟﻤﻌﻪ ﺷﺐ ﭘﺲ از ﯾﮏ روز ﮐﺎری ﻃﻮﻻﻧﯽ و رﻧﺞ آور ﺧﻮد را ﺑﻪ ﻃﺮف ﺧﯿﺎﺑﺎﻧﯽ ﻣﺘﺮوک ﻣﯽﮐﺸﺎﻧﺪم و ﺑﺎ ﺧﻮدم ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮدم ﮐﻪ ﻫﻤﮥ دﻧﯿﺎ ﺟﺎﯾﯽ در اﯾﻦ ﺗﻌﻄﯿﻼت ﻃﻮﻻﻧﯽ ﺑﺮای رﻓﺘﻦ دارﻧﺪ، ﻏﯿﺮ از ﻣﻦ و ﻣﻬﻤﺘﺮ از آن ﮐﺴﯽ را دارﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ او ﮔﺮدش ﺑﺮوﻧﺪ.

اوﻟﯿﻦ ﺗﻔﺎوت ﻣﯿﺎن آن ﺷﺐ و ﺑﻘﯿﮥ ﺷﺐﻫﺎ اﯾﻦ ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﺮای آرام ﺷﺪن ﻣﺴﺘﻘﯿﻤﺎً ﺑﻪ ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ﻧﺮﻓﺘﻢ و وﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ رﺳﯿﺪم ﺑﺮ ﺧﻼف ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﻪ ﺳﺮاغِ ذﺧﯿﺮۀ ﻣﺸﺮوﺑﺎت آﺧﺮ ﻫﻔﺘﻪ ﻧﺮﻓﺘﻢ. در ﻋﻮض ﺑﻪ ﺑﺎﺷﮕﺎه رﻓﺘﻢ ﺗﺎ ﺷﻨﺎ ﮐﻨﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﻋﺠﯿﺐ ﺑﻮد، آﻧﺠﺎ ﻫﻢ ﻣﺸﺮوب ﻧﺨﻮردم. آﻧﻘﺪر ﺧﻤﺎر ﺑﻮدم ﮐﻪ ﺷﻨﺎ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺑﮑﻨﻢ. ﺷﻨﺎ ﮐﺮدن را رﻫﺎ ﮐﺮدم و در ﻋﻮض ﻟﺒﺎس ﺣﻤﺎم را ﭘﻮﺷﯿﺪم و در ﮔﻮﺷﮥ ﺗﺎرﯾﮏ رﺧﺘﮑﻦ ﺑﻪ ﻣﺪت دو
ﺳﺎﻋﺖ ﻧﺸﺴﺘﻢ و ﻧﻮﻣﯿﺪاﻧﻪ ﺑﻪ ﺣﺎل ﺧﻮدم اﻓﺴﻮس ﺧﻮردم. ﻧﻤﯽداﻧﻢ ﻃﯽ اﯾﻦ دو ﺳﺎﻋﺖ ﭼﻪ اﺗﻔﺎﻗﯽ اﻓﺘﺎد اﻣﺎ ﻧﺰدﯾﮏ ﺳﺎﻋﺖ ﻫﺸﺖ از ﺟﺎ ﭘﺮﯾﺪم ﻟﺒﺎسﻫﺎﯾﻢ را ﭘﻮﺷﯿﺪم و ﺑﺎ آﻧﮑﻪ اﺻﻼً ﻗﺼﺪ رﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﺟﻠﺴﻪ ﻧﺪاﺷﺘﻢ ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ ﺑﻪ ﻃﺮف ﺟﻠﺴﻪ دوﯾﺪم. درﺳﺖ ﻣﺜﻞ اﯾﻦ ﺑﻮد ﮐﻪ ﯾﮏ ﭼﮑﺶ ﻧﺎﻣﺮﺋﯽ روی ﺳﺮم ﮔﺬاﺷﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ و ﺿﺮﺑﻪ ﻣﯽزدﻧﺪ و ﮔﻮﯾﯽ ﻣﻐﺰم واژﮔﻮن ﺷﺪه ﺑﻮد. ﭼﻮن ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽرﺳﯿﺪ ﮐﻪ آن ﺟﻠﺴﻪ ﺑﺎ آﺧﺮﯾﻦ ﺟﻠﺴﻪ ای ﮐﻪ ﻣﻦ درآن ﺷﺮﮐﺖ ﮐﺮده ﺑﻮدم ﺧﯿﻠﯽ ﻓﺮق داﺷﺖ . آدمﻫﺎ ﺳﺮزﻧﺪه و ﺑﺎ ﻧﺸﺎط ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽرﺳﯿﺪﻧﺪ: آدم ﻫﺎی ﻋﺠﯿﺐ و ﻏﺮﯾﺒﯽ ﮐﻪ ﻗﺒﻼً ﺣﻀﻮر داﺷﺘﻨﺪ آن ﺷﺐ ﻧﺒﻮدﻧﺪ و ﮐﺘﺎبﻫﺎ واﻗﻌﺎً ﺟﺎﻟﺐ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽرﺳﯿﺪﻧﺪ. ﮐﺘﺎبِ « اﻟﮑﻠﯽﻫﺎی ﮔﻤﻨﺎم» را ﺧﺮﯾﺪم ﻣﺸﺘﺎﻗﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺻﺤﺒﺖﻫﺎ ﮔﻮش دادم و ﺳﭙﺲ ﺑﺮای اوﻟﯿﻦ ﺑﺎر ﺑﺮای آوردن ﻗﻬﻮه ﮐﻤﮏ ﮐﺮدم و ﺑﺎز ﻫﻢ ﮔﻮش دادم.
آن ﺷﺐ دﯾﺮ وﻗﺖ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ رﺳﯿﺪم؛ ﺣﺲ ﻣﯽﮐﺮدم ﮐﺴﯽ در اﺗﺎق ﺣﻀﻮر دارد ﻫﺮﭼﻨﺪ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﺮدم. ﺻﺒﺢ روز ﺑﻌﺪ ﻣﯽ داﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻣﺠﺒﻮر ﻧﯿﺴﺘﻢ ﻣﺸﺮوب ﺑﺨﻮرم. آن ﺷﺐ ﺑﻪ ﺟﻠﺴﮥ ﺗﻤﺮﯾﻦ ﻗﺪم ﻫﺎ رﻓﺘﻢ، آﻧﻬﺎ درﺑﺎرۀ ﻗﺪم دوم ﺑﺤﺚ ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ «اﯾﻤﺎن آوردﯾﻢ ﮐﻪ ﻗﺪرﺗﯽ ﻣﺎ ﻓﻮق ﻣﯽﺗﻮاﻧﺪ ﺳﻼﻣﺖ ﻋﻘﻞ را ﺑﻪ ﻣﺎ ﺑﺎزﮔﺮداﻧﺪ.» و ﻣﻦ درﺑﺎرۀ ﺧﺪا ﺣﺮف زدم ﺧﺪاﯾﯽ ﮐﻪ وﻗﺘﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﻮﭼﮏ ﺑﻮدم ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪه و
ﺧﯿﻠﯽ آزار دﯾﺪه ﺑﻮدم، ﻣﺮا رﻫﺎ ﮐﺮده ﺑﻮد. ﻫﻔﺘﻪﻫﺎ و ﻣﺎﻫﻬﺎی ﮔﺬﺷﺖ و در اﯾﻦ ﻣﺪت ﻫﺮﮐﺎری ﺑﻪ ﻣﻦ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎد ﮐﺮدﻧﺪ اﻧﺠﺎم ﻣﯽدادم. ﻫﺮ روز در ﺟﻠﺴﺎت ﺷﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﺮدم ﮐﺘﺎبﻫﺎ و ﺟﺰوات را ﻣﯽ ﺧﻮاﻧﺪم و ﯾﮏ راﻫﻨﻤﺎ ﭘﯿﺪا ﮐﺮدم ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ «زﻣﺎن ﺳﮑﻮت» داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ و ﺳﻌﯽ ﮐﻨﻢ ﺑﻪ دﻋﺎ و ﻣﺮاﻗﺒﻪ ﺑﭙﺮدازم ﯾﺎ ﺣﺪاﻗﻞ ﻗﺒﻞ از اﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺑﻪ ﺳﺮاغ ﮐﺎرﻫﺎی روزاﻧﻪ ﺑﺮوم ﺑﺮای ﭼﻨﺪ دﻗﯿﻘﻪ آرام ﺑﻨﺸﯿﻨﻢ. ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﻮدم ﻣﯽﺑﺎﻟﯿﺪم ﮐﻪ ﺑﺎ اﺻﻞ ﻋﻘﻼﻧﯽ «ﻋﺪم ﻧﻔﺮت ﻗﺒﻞ از ﻫﺮﮔﻮﻧﻪ ﺗﺤﻘﯿﻖ و ﺑﺮرﺳﯽ» وﻓﺎدارﻣﺎﻧﺪهام ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ دﻟﯿﻞ ﺳﻌﯽ ﮐﺮدم روﺷﻦ ﻓﮑﺮ ﺑﻤﺎﻧﻢ و ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺑﺎز داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ. ﻣﻬﻢ ﻧﺒﻮد ﮐﻪ ﺧﻮدم ﯾﺎ دﯾﮕﺮان ﭼﻪ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ ﮐﻪ اﯾﻦ ﺧﯿﻠﯽ اﺣﻤﻘﺎﻧﻪ اﺳﺖ. ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻤﯿﻦ زﻧﺪﮔﯿﻢ را ﻧﺠﺎت داد.

ﻣﻦ ﺑﻪ ﯾﮑﯽ از ﮔﺮوﻫﻬﺎی ﻣﺮﮐﺰ ﺷﻬﺮ ﭘﯿﻮﺳﺘﻢ ﮐﻪ درﺳﺖ ﭘﺲ از ﮐﺎر در ﺳﺎﻋﺖ 5/15 ﻧﺰدﯾﮏ دﻓﺘﺮ ﮐﺎرم ﺟﻠﺴﻪ داﺷﺘﻨﺪ. ﺑﻪ زودی ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﻪ ﺧﺪﻣﺖ آﻧﻬﺎ در آﯾﻢ. دﻓﺎﺗﺮ ﺑﺎﻧﮑﯽ ﯾﺎدداﺷﺖﻫﺎی ﻣﺮﺑﻮط ﺑﻪ ﺟﻠﺴﺎت اداری و ﺗﻌﺎﻟﯿﻢ ﻣﺨﺘﻠﻔﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽدادﻧﺪ و ﻣﯽﮔﻔﺘﻨﺪ ﻫﺮ ﮐﺎری ﺑﺮای ﺣﻔﻆ ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ ﺟﻠﺴﺎت ﻻزم اﺳﺖ اﻧﺠﺎم دﻫﻢ. ﻣﺪﺗﯽ اﯾﻦ ﮐﺎرﻫﺎرا اﻧﺠﺎم دادم. ﻣﻦ ﺟﻠﺴﺎت اداری را ﻧﯿﺰ ﺑﺮﭘﺎ ﮐﺮدم و ﯾﮏ ﺗﺎزه وارد ﻣﺸﺘﺎق ﭘﯿﺪا ﮐﺮدم و دﻓﺎﺗﺮ و اوراق ﺑﺎﻧﮑﯽ را ﺑﻪ او واﮔﺬار ﻧﻤﻮدم.

در روزﻫﺎی اول ﻣﺸﮑﻼت زﯾﺎدی داﺷﺘﻢ اﻣﺎ ﻣﻬﻢ ﻧﺒﻮد ﮐﻪ ﭼﻪ ﻣﺸﮑﻠﯽ دارم. ﻣﮑﺮراً ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽﮔﻔﺘﻨﺪ ﺑﻪ دﻧﺒﺎل ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ روﺣﺎﻧﯽ (ﻣﻌﻨﻮی) ﺑﯿﺸﺘﺮی ﺑﺎﺷﻢ اﻣﺎ ﻣﻦ ﻋﻼﻗﻪای ﺑﻪ اﯾﻦ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﻧﺪاﺷﺘﻢ. ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻫﺪﻓﻢ اﯾﻨﺠﺎ روی زﻣﯿﻦ ﺣﺪاﮐﺜﺮ ﺧﺪﻣﺖ ﺑﻪ ﺧﺪا و ﻣﺮدم اﺳﺖ. ﺑﻪ اﯾﻦ ﻫﻢ ﻋﻼﻗﮥ ﭼﻨﺪاﻧﯽ ﻧﺪاﺷﺘﻢ. اﻣﺎ ﭼﯿﺰی ﻧﮕﻔﺘﻢ ﮔﻮش دادم وﻫﻤﭽﻨﺎن در ﺟﻠﺴﺎت ﺷﺮﮐﺖ ﮐﺮدم. وﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺑﺤﺚ ﻗﺪمﻫﺎ ﻣﯽرﺳﯿﺪﯾﻢ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪم ﮐﻪ آدمﻫﺎ از ﭼﮕﻮﻧﮕﯽ ﺗﻤﺮﯾﻦ ﻗﺪﻣﻬﺎ درﺑﺎرۀ ﮐﺘﺎب ﺑﺰرگ ﺧﻮدﭘﺴﻨﺪیﻣﺎن و ﮐﻤﮏ ﺑﻪ دﯾﮕﺮان ﺣﺮف ﻣﯽزدﻧﺪ. ﮔﺎﻫﯽ اوﻗﺎت ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮدم آﻧﻬﺎ دﯾﻮاﻧﻪ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮدم ﺟﻠﺴﺎت ﺧﺴﺘﻪ ﮐﻨﻨﺪه ﻫﺴﺘﻨﺪ. اﻣﺎ ﻫﻤﭽﻨﺎن ﮔﻮش ﻣﯽدادم و ﺳﻌﯽ ﻣﯽ ﮐﺮدم راﺑﻄﻪ ﺑﺮﻗﺮار ﮐﻨﻢ. ﻣﺪﺗﯽ ﺑﻌﺪ ﯾﮑﯽ از دوﺳﺘﺎﻧﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ راﻧﻨﺪﮔﯽ آدم ﻣﺴﺘﯽ ﮐﻪ در ﺑﺰرﮔﺮاه ﻣﺴﯿﺮ ﻏﻠﻂ را رﻓﺘﻪ ﺑﻮد ﮐﺸﺘﻪ ﺷـﺪ و ﮐﻤـﯽ ﭘـﺲ از آن ﯾـﮏ راﻧﻨـﺪه ﮐـﺎﻣﯿﻮن درﺑـﺎرۀ راﻧﻨـﺪﮔ ﯽ ﺑـﺎ ﻣﺴﺎﻓﺖﻫﺎی ﻃﻮﻻﻧﯽ در ﺣﺎل ﻣﺴﺘﯽ ﺣﺮف ﻣﯽزد.

وﺣﺸﺖزده و ﻣﻨﺰﺟﺮ ﺷﺪه ﺑﻮدم ﮐﻤﯽ درﻧﮓ ﮐﺮدم و ﯾﺎدم آﻣﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻫﻢ وﻗﺘﯽ ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ در ﺣﺎﻟﺖ ﻣﺴﺘﯽ درﺳﺖ راه ﺑﺮوم راﻧﻨﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﺮدم. وﻗﺘﯽ دوﺳﺘﻢ ﮐﺸﺘﻪ ﺷﺪ دوﺳﺘﺎﻧﻢ در A.A ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻨﺪ: «ﻣﺸﺮوب ﻧﺨﻮر! ﻣﺸﺮوب ﻧﺨﻮر! ﺑﻪ ﺟﻠﺴﺎت ﺑﺮو» ﻣﻦ ﺑﻪ ﺟﻠﺴﻪای رﻓﺘﻢ در آﻧﺠﺎ ﺑﻐﺾ ﮐﺮدم و دﻧﺪاﻧﻬﺎﯾﻢ را ﺑﻪ ﻫﻢ ﻓﺸﺮدم اﻣﺎ ﻣﺸﺮوب ﻧﺨﻮردم.
ﻫﻤﺎﻧﻘﺪر ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﺸﺮوبﺧﻮاری ﻣﻌﺘﺎد ﺷﺪه ﺑﻮدم ﺑﻪ A.A ﻫﻢ ﻣﻌﺘﺎد ﺷﺪم و اﯾﻦﻻزم ﺑﻮد ﭼﻮن ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ ﻫﻤﺎن وﻗﺘﯽ را ﮐﻪ ﺑﺮای ﻣﺸﺮوب ﺧﻮاری ﺻﺮف ﻣﯽﮐﺮدم ﺣﺎﻻ در ﺟﻠﺴﺎت ﺻﺮف ﮐﻨﻢ. ﺑﻪ ﻫﺮ ﯾﮏ از ﺟﻠﺴﺎت A.A ﮐﻪ ﺑﺮاﯾﻢ ﻣﻤﮑﻦ ﺑﻮد ﻣﯽرﻓﺘﻢ و از A.A اﺷﺒﺎع ﺷﺪه ﺑﻮد. ﻧﻮارﻫﺎی ﺳﺨﻨﺎن اﻋﻀﺎء A.A را ﮔﻮش ﻣﯽدادم ﮐﺘﺎبﻫﺎ و ﺟﺰوات را ﺑﺎرﻫﺎ ﻣﯽ ﺧﻮاﻧﺪم. وﻗﺘﯽ داﺳﺘﺎن «دﮐﺘﺮ ﺑﺎب و ﭘﯿﺸﮑﺴﻮﺗﺎن
وﻓﺎدار» را ﻣﯽﺧﻮاﻧﺪم ﻣﯽﺧﻨﺪﯾﺪم. ﻣﻦ در ﺟﻠﺴﺎت اﯾﻨﺘﺮﻧﺎﺳﯿﻮﻧﺎﻟﯿﺴﺖﻫﺎ ﺗﻨﻬﺎ (LIM) ﮐﻪ ﮐﺘﺎﺑﯽ ﻫﻢ ﭼﺎپ ﮐﺮده ﺑﻮدﻧﺪ ﺷﺮﮐﺖ ﻣﯽﮐﺮدم و ﻣﺤﺘﻮای ﺟﻠﺴﺎت را ﺑﻮﺳﯿﻠﮥ ﻧﺎﻣﻪ ﺑﺮای اﻓﺮادی ﮐﻪ ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﺴﺘﻨﺪ در ﺟﻠﺴﺎت ﺷﺮﮐﺖ ﮐﻨﻨﺪ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﻣﯽدادم. اﯾﻦ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻤﮏ  ﻣﯽﮐﺮد ﮐﻪ آﻧﭽﻪ را ﮐﻪ ﺷﻨﯿﺪه ﺑﻮدم ﺑﻪ ﯾﺎدآورم و ﻧﯿﺰ ﺑﺘﻮاﻧﻢ ﺑﻪ اﻓﺮاد دﯾﮕﺮ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﻢ.
ﯾﮑﺒﺎر ﺑﻪ ﻣﺮدی ﻧﺎﻣﻪ ﻧﻮﺷﺘﻢ و او ﻧﺎﻣﻪام را ﻫﻤﺎن روزی درﯾﺎﻓﺖ ﮐﺮده ﺑﻮد ﮐﻪ ﯾﮏ ﻧﻔﺮرا در ﺗﺼﺎدف اﺗﻮﻣﺒﯿﻞ ﮐﺸﺘﻪ ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﺪون ﺷﮏ اﯾﻦ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯽ ﺷﺪ ﻓﺮد اﺷﺘﯿﺎق ﺑﯿﺸﺘﺮی ﭘﯿﺪا ﮐﻨﺪ.
اﮐﻨﻮن اﮔﺮ ﭼﻪ اﻟﮑﻞ ﺑﺨﺸﯽ از زﻧﺪﮔﯿﻢ ﻧﯿﺴﺖ و دﯾﮕﺮ ﻫﯿﭻ اﺟﺒﺎری ﺑﻪ ﻧﻮﺷﯿﺪن ﻧﺪارم اﻣﺎ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺮاﯾﻢ ﭘﯿﺶ ﻣﯽآﯾﺪ ﮐﻪ ﻓﮑﺮﮐﻨﻢ ﯾﮏ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮب ﭼﻪ ﻣﺰه ای دارد و ﭼﻪ اﺣﺴﺎﺳﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽدﻫﺪ و اﯾﻦ اﺣﺴﺎس از ﻧﻮک ﻋﺼﺒﻬﺎی ﭼﺸﺎﯾﯽ ﺗﺎ ﻧﻮک اﻧﮕﺸﺘﺎﻧﻢ اداﻣﻪ ﻣﯽﯾﺎﺑﺪ. راﻫﻨﻤﺎﯾﻢ ﻗﺒﻼً ﺧﺎﻃﺮ ﻧﺸﺎن ﮐﺮده ﺑﻮد ﮐﻪ ﭼﻨﯿﻦ اﻓﮑﺎری ﻣﺎﻧﻨﺪ ﭘﺮﭼﻢﻫﺎی ﻗﺮﻣﺰ (در ﻣﺴﺎﺑﻘﻪ اﺗﻮﻣﺒﯿﻞ راﻧﯽ) ﻫﺴﺘﻨﺪ و ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ ﮐﻪ ﺧﻄﺎﯾﯽ وﺟﻮد دارد وﻣﻦ از ﺣﺪ ﻫﻮﺷﯿﺎری ﮐﻤﯽ ﻓﺮاﺗﺮ رﻓﺘﻪام. وﻗﺖ آن اﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ A.A اﺻﻠﯽ ﺑﺮﮔﺮدﯾﻢ وﺑﺒﯿﻨﯿﻢ ﻧﯿﺎزﻫﺎ ﭼﻪ ﺗﻐﯿﯿﺮی ﮐﺮدهاﻧﺪ. آن راﺑﻄﮥ ﺧﺎص ﺑﺎ اﻟﮑﻞ ﻫﻤﯿﺸﻪ وﺟﻮد ﺧﻮاﻫﺪ داﺷﺖ و ﻣﻨﺘﻈﺮ اﺳﺖ ﮐﻪ دوﺑﺎره ﻣﺮا ﮔﻤﺮاه ﮐﻨﺪ. اﮔﺮﻋﻀﻮ ﻓﻌﺎل A.A ﺑﻤﺎﻧﻢ و ﺑﻪ ﻓﻌﺎﻟﯿﺖ ﺧﻮد اداﻣﻪ دﻫﻢ ﻣﯽﺗﻮاﻧﻢ از ﮔﺰﻧﺪ آن در اﻣﺎن ﺑﺎﺷﻢ. ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﭼﯿﺰی ﮐﻪ ﻣﺠﺒﻮر ﺑﻮدم در ﻫﻮﺷﯿﺎری ﺑﺮﻃﺮﻓﺶ ﮐﻨﻢ ﺧﺸﻢ و ﮐﯿﻨﮥ ﺧﻮدم و ﺧﺸﻮﻧﺘﯽ ﺑﻮد ﮐﻪ در ﮐﻮدﮐﯽام ﺗﺠﺮﺑﻪ ﮐﺮده ﺑﻮدم. ﺗﺎ آﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﻣﯽﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ آﻧﻬﺎﯾﯽ را ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﺑﻪ وﺟﻮد آﻣﺪن اﯾﻦ ﺧﺸﻢ ﺷﺪه ﺑﻮدﻧﺪ ﺑﺨﺸﯿﺪه ﺑﻮدم. اﻣﺎ ﻇﺎﻫﺮاً ذﻫﻦ اﻧﺴﺎن ﭼﯿﺰی را ﻓﺮاﻣﻮش ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ. ﻃﯽ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﮐﻤﮏﻫﺎی زﯾﺎدی ﺑﻪ ﻣﻦ ﺷﺪه ﺑﻮد ﭼﻮن ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮاری ﻋﻼﻣﺖ دردﺳﺮﻫﺎی ﺑﺰرﮔﺘﺮ اﺳﺖ. ﺑﺎ اﯾﻦ ﺣﺎل و ﺑﺎ وﺟﻮد ﮐﻤﮏ ﺑﺴﯿﺎری از ﺣﺮﻓﻪ ایﻫﺎ ﻣﯽداﻧﻢ ﮐﻪ ﺑﺪون دوازده ﻗﺪم A.A ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﮑﻞ ﺑﯽ ﻧﻈﯿﺮی ﺑﺮای اﻓﺮاد ﻣﺜﻞ ﻣﻦ ﺳﺎزﻣﺎﻧﺪﻫﯽ ﺷﺪه ﺑﻮد ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ از ﺧﺸﻮﻧﺖ و اﻟﮑﻠﯿﺴﻢ ﻧﺠﺎت ﯾﺎﻓﺘﻪ و ﺑﻬﺒﻮد ﭘﯿﺪا ﮐﻨﻢ.ﻣﻬﻤﺘﺮ از ﻫﻤﻪ ﺑﺎ وﺟﻮد آﻧﮑﻪ وﻗﺘﯽ وارد اﻟﮑﻠﯽ ﻫﺎی ﮔﻤﻨﺎم ﺷﺪم ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ ﺑﻮدم و ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﮐﺎری ﺑﺎ ﺧﺪا داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ اﻣﺎ ﻣﻄﻤﺌـﻨﻢ ﮐـﻪ ﺑﻮاﺳـﻄﻪ اﻟﻄـﺎف و ﻣﺮﺣﻤـﺖ ﻗﺪرت ﺑﺮﺗﺮ ﺑﻬﺒﻮد ﯾﺎﻓﺘﻢ . درواﻗﻊ آن وﻗﺖ ﻫﺎ ﻧﯿﺎزی ﺑﻪ ﭘﯿﺪا ﮐﺮدن ﺧﺪا ﻧﺪاﺷﺘﻢ . ﺑﻪ ﺧﯿـﺎل ﺧﻮدم ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﯾﮏ ذﻫﻦ ﺑﺎز ﻧﯿﺎز داﺷﺘ ﻢ و ﭼﻮن ﻧﺨﻮاﺳﺘﻢ ﺧﺪا را ﺑﯿـﺎﺑﻢ اﻟﮑـﻞ ﻣـﺮا ﭘﯿـﺪا ﮐﺮد.
ﭘﺲ از ﭘﻨﺞ ﺳﺎل ﻫﻮﺷﯿﺎری ﻣﺮدی را در A.A ﻣﻼﻗﺎت ﮐـﺮدم ﮐـﻪ او ﻫـﻢ ﭘـﻨﺞ ﺳـﺎل ﻫﻮﺷﯿﺎر ﺑﻮد . او ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺗﻨﺎﺳﺐ دارﯾﻢ . اﻣﺮوز ﻣﺎ دﺧﺘﺮی دارﯾﻢ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ وﻗـﺖ واﻟﺪﯾﻨﺶ را در ﺣﺎل ﻣﺸﺮوﺑﺨﻮاری ﻧﺪﯾﺪه اﺳﺖ ﺑﻠﮑﻪ ﻣـﯽ ﺑﯿﻨـﺪ ﮐـﻪ آﻧﻬـﺎ ﻫﻤﯿـﺸﻪ ﺳـﻌﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﻨـﺪ در اﻟﮑﻠـﯽ ﻫـﺎی ﮔﻤﻨـﺎم ﺑـﻪ دﯾﮕـﺮان ﮐﻤـﮏ ﮐﻨﻨـﺪ . ﻣـﺎ ﺧﺎﻧـﻪ ای ﺧـﻮب و زﯾﺒـﺎ و ﺧﺎﻧﻮاده ای ﻫﻮﺷﯿﺎر دارﯾﻢ و در ﺟﺎﻣﻌﻪ ای ﺑﺎ ﺗﻌﺪاد زﯾﺎدی از دوﺳﺘﺎن A.A و ﺟﻠـﺴﺎت AAزﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ. از آن اوﻟﯿﻦ ﺟﻠﺴﻪ A.A راﻫﯽ ﺑﺴﯿﺎر ﻃﻮﻻﻧﯽ ﭘﯿﻤﻮده اﯾﻢ و ﺑﻬﺘـﺮاز اﯾﻦ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ.

آدم ﻣﺴﺘﯽ ﻣﺜﻞ ﺗﻮ

ﻫـــﺮ ﭼـــﻪ در ﺟﻠـــﺴﺎت ﺑﯿـــﺸﺘﺮﺑﻪ ﺑﻘﯿـــﻪ ﮔـــﻮش ﻣـــﯽداد، در ﻣـــﻮرد ﺳـــﺎﺑﻘﮥ ﻣـــﺸﺮوﺑﺨﻮاری ﺧـــﻮد ﭼﯿﺰﻫﺎی ﺑﯿﺸﺘﺮی ﻣﯽﻓﻬﻤﯿﺪ. 

ﻣﻌﻤﻮﻻً داﺳﺘﺎنﻫﺎی زﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ ﺑﺎ ﮔﻔﺘﻦ اﯾﻨﮑﻪ ﻣﺎ ﭼﻄﻮر ﺑﻮده اﯾﻢ( ﭼﻪ وﺿﻌﯽ داﺷﺘﯿﻢ) ﭼﻪ اﺗﻔﺎﻗﯽ اﻓﺘﺎد و اﻻن ﭼﻄﻮر ﻫﺴﺘﯿﻢ ﺷﺮوع ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ. در ﻣﻮرد ﻣﻦ ﭼﯿﺰ ﺧﺎﺻﯽ وﺟﻮد ﻧﺪاﺷﺖ. ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﺒﻮد و اﺗﻔﺎق ﺧﺎﺻﯽ ﻫﻢ ﻧﯿﻔﺘﺎد. ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﭼﯿﺰی ﺑﻮد و ﻣﻦ ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﯿﺪم. اﻣﺎ ﮐﻤﯽ ﺑﻌﺪ وﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻗﺼﮥ دﯾﮕﺮان را ﮔﻮش ﮐﺮدم و ﺑﻪ آﻧﭽﻪ ﺑﺮای آﻧﻬﺎ اﺗﻔﺎق اﻓﺘﺎده ﺑﻮد، و ﺑﻪ زﻣﺎن و ﭼﮕﻮﻧﮕﯽ آن دﻗﺖ ﻧﻤﻮدم، ﭘﯽ ﺑﺮدم ﮐﻪ ﻫﻤﮥ اﯾﻦ وﻗﺎﯾﻊ در

ﮔﺬﺷﺘﮥ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﻮده اﻧﺪ.

ﻗﺼﮥ ﻣﻦ از اواﺳﻂ زﻧﺪﮔﯿﻢ ﺷﺮوع ﺷﺪ. ﭼﻪ اﺗﻔﺎﻗﯽ اﻓﺘﺎد؟ ﻣﻦ و ﺧﺎﻧﻮادهام در ﻣﺮاﺳﻢ ﺧﺘﻨﻪ و ﻧﺎﻣﮕﺬاری ﮐﻮدک ﯾﮑﯽ از ﺧﻮﯾﺸﺎوﻧﺪان ﯾﻬﻮدی ﺧﻮد ﺷﺮﮐﺖ ﮐﺮدﯾﻢ. ﭘﺲ ازﻣﺮاﺳﻢ و ﺻﺮف ﻏﺬا ﮐﻤﯽ ﺧﻮاﺑﯿﺪم. ﻣﻮﻗﻊ رﻓﺘﻦ ﮐﻪ ﻓﺮا رﺳﯿﺪ آﻧﻬﺎ ﻣﺮا ﺑﯿﺪار ﮐﺮده.

ﺳﻮار ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺷﺪﯾﻢ و ﺑﻪ ﻃﺮف ﺧﺎﻧﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮدﯾﻢ. ﻫﻤﻪ ﺳﺎﮐﺖ ﺑﻮدﻧﺪ. ﻫﻤﺴﺮ و دو ﻓﺮزﻧﺪم ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻧﻤﯽﮔﻔﺘﻨﺪ. ﺑﻌﺪ از ﻣﺪﺗﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪم ﭼﻪ ﻣﺸﮑﻞ ﺑﻮده.

ﻣﺎﺟﺮا از اﯾﻦ ﻗﺮار ﺑﻮده: ﻫﻨﮕﺎم ﺑﯿﺪار ﺷﺪن ﺑﺎ ﺑﺮﺧﻮردیِ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺸﻦ و ﺑﺪاﺧﻼق آﻧﻬﺎ را ﺗﺮﺳﺎﻧﺪه ﺑﻮدم. ﻫﻤﺴﺮ و ﻓﺮزﻧﺪاﻧﻢ وﺣﺸﺖ زده ﺷﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﻣﺒﺎدا ﺑﻪ آﻧﻬﺎ آﺳﯿﺒﯽ وارد ﮐﻨﻢ. ﻣﯽﻓﻬﻤﯿﺪم ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺎری اﻧﺠﺎم دﻫﻢ. ﻫﻤﺴﺮ ﺑﺮادر زﻧﻢ، ﻣﺪدﮐﺎر اﺟﺘﻤﺎﻋﯽ اﺳﺖ.

او ﭘﯿﺸﻨﻬﺎد ﮐﺮد ﺗﺎ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻣﺸﺎور ﻣﺮاﺟﻌﻪ ﮐﻨﯿﻢ. ﭘﯿﺸﻨﻬﺎد ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻪ ﻧﻈﺮم رﺳﯿﺪ. ﺑﺪون ﻫﯿﭻ دﻟﯿﻠﯽ ﺣﻤﻼت ﻋﺼﺒﯽ داﺷﺘﻢ. ﻣﯽﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺟﻌﺒﮥ ﻣﺤﺼﻮﻻت را ﺑﻪ ﻣﺪﯾﺮان ﺳﻄﺢ ﺑﺎﻻی ﺷﺮﮐﺘﯽ ﮐﻪ در آن ﮐﺎر ﻣﯽﮐﺮدم ﺑﺪون ﻫﯿﭻ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﺸﺎن دﻫﻢ اﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﺣﺘﯽ ﺟﻌﺒﻪﻫﺎی ﮐﻮﭼﮏ را ﻫﻢ ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﻣﯽﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﻨﻢ.

در ﺑﮑﺎر ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺗﺨﺼﺺ ﺧﻮد ﻫﻢ داﺷﺘﻢ دﭼﺎر ﻣﺸﮑﻞ ﻣﯽ ﺷﺪم. در ﮔﺬﺷﺘﻪ ﭼﻮن ﮐﺎر ﺧﻮﺑﯽ اراﺋﻪ ﻣﯽدادم و ﻣﺠﺮی ﭘﺮوژهﻫﺎی ﻣﻔﯿﺪی ﺑﻮدم؛ اﯾﺪهﻫﺎی ﺟﺪﯾﺪ و ﺟﺎﻟﺒﯽ ﻧﯿﺰداﺷﺘﻢ اﻧﺘﺨﺎب ﺷﺪه ﺑﻮدم و درﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺳﺮزﻧﺪه ﺑﻪ ﻧﻈﺮﻣﯽرﺳﯿﺪم اﻣﺎ ﺳﺮﯾﻊ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﻣﯽﺷﺪم. ﺣﺎﻻ ﮐﻨﺘﺮل ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ داﺷﺖ از دﺳﺘﻢ ﺧﺎرج ﻣﯽﺷﺪ. ﮔﺎﻫﯽ اوﻗﺎت ﮐﺎرﻫﺎی ﻋﺠﯿﺒﯽ اﻧﺠﺎم ﻣﯽ دادم ﻣﺜﻼً ﺻﻨﺪﻟﯽ را روی ﻣﯿﺰم ﻣﯽ ﮐﻮﺑﯿﺪم.  و ﯾﮏ ﻣﺸﮑﻞ ﺟﺪی ﺗﺮی ﻧﯿﺰ ﺑﺮاﯾﻢ ﭘﯿﺶ آﻣﺪه ﺑﻮد اﯾﻨﮑﻪ، ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺧﻮدﮐﺸﯽ اﻓﺘﺎدم. ﻧﻘﺸﻪ ﺧﻮﺑﯽ داﺷﺘﻢ ﻃﺮح ﯾﮏ ﺗﺼﺎدف ﮐﻪ در ذﻫﻦ ﻣﺴﺆﻻن ﺷﺮﮐﺖ ﺑﯿﻤﻪ ﻫﯿﭻ ﺳﺆاﻟﯽ ﺑﺮﻧﻤﯽاﻧﮕﯿﺨﺖ. ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ ﻣﻮﻗﻌﯽ ﮐﻪ در ﺣﺎﻟﺖ ﻋﺎدی ﺑﻮدم ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮدم اﯾﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﻣﻮرد ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺮای ﮐﻤﮏ ﺧﻮاﺳﺘﻦ اﺳﺖ.
ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮم ﺑﻪ داﯾﺮۀ ﺧﺪﻣﺎت ﺧﺎﻧﻮادﻫﺎی ﯾﻬﻮدی رﻓﺘﻪ و ﺑﺎ ﯾﮏ ﻣﺪدﮐﺎر رواﻧﯽ ﻣﻼﻗﺎت ﮐﺮدﯾﻢ. او اﺑﺘﺪا ﺑﺎ ﻫﺮ دوی ﻣﺎ ﺣﺮف زد ﺑﻌﺪ ﺗﮏﺗﮏ ﻣﺎ را دﯾﺪ و دوﺑﺎره ﻫﺮ دو ﺑﻪ دﯾﺪن او رﻓﺘﯿﻢ. و آﻧﺮوز ﮔﺬﺷﺖ. وﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﻮدﯾﻢ روی ﻣﺴﺎﺋﻞ ﻣﯿﺎن ﻓﺮدی ﮐﺎر ﻣﯽﮐﺮدﯾﻢ. وﻗﺘﯽ ﺧﻮدم ﺗﻨﻬﺎ ﭘﯿﺶ او ﺑﻮدم ﺑﺎ ﻣﻦ درﺑﺎرۀ ﻣﺸﺮوﺑﺨﻮاری ﺣﺮف ﻣﯽ زد. ﻧﻤﯽداﻧﻢ ﭼﺮا وارد اﯾﻦ ﺑﺤﺚ ﺷﺪ. ﻣﻦ ﻣﺸﺮوب ﻣﯽﺧﻮردم اﻣﺎ ﻧﻪ آﻧﻘﺪر زﯾﺎد. ﻣﻦ
اﺻﻼً ﺑﻪ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮردن اﺷﺎرهای ﻧﮑﺮده ﺑﻮدم ﻓﻘﻂ وﻗﺘﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺟﻮاب دادم: «ﺑﻠﻪ ﻣﺸﺮوب ﻣﯽﺧﻮردم». اﻣﺎ ﻣﺸﮑﻞ اﯾﻦ ﻧﺒﻮد. ﻣﺸﮑﻞ ﻣﻦ ﭼﯿﺰﻫﺎی دﯾﮕﺮی ﺑﻮد. ﯾﮏ روز ازروی ﯾﮏ ﺟﺰوه ﭼﻨﺪ ﺳﻮال ﺑﺮاﯾﻢ ﺧﻮاﻧﺪ و ﻣﻦ ﺻﺎدﻗﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﮥ آﻧﻬﺎ ﭘﺎﺳﺦ دادم. او ﺑﻪ اﯾﻦ ﻧﺘﯿﺠﻪ رﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ زﯾﺎدی ﻣﺸﺮوب ﻣﯽﺧﻮردم و ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﺟﻠﺴﻪ در ﻣﻮرد آن ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮدﯾﻢ.

ﯾﮏ روز از ﻣﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪ آﯾﺎ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﻢ ﺧﻮد را ﺑﻪ ﭘﻨﺞ ﺑﺎر ﻣﺸﺮوب ﺧﻮردن در روز ﻣﺤﺪود ﮐﻨﻢ ﯾﺎ ﺧﯿﺮ ﮔﻔﺘﻢ: «ﻣﻄﻤﺌﻨﺎً». وﻗﺘﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪم ﮐﻪ ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﻢ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮدم. ﺷﺎﯾﺪ آن اوﻟﯿﻦ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﻣﺒﻨﯽ ﺻﺤﺖ ﮔﻔﺘﻪ ﻫﺎی او ﺑﻮد. اﻣﺎ اﺻﻼً ﺑﻪ ذﻫﻨﻢ ﺧﻄﻮر ﻧﮑﺮد.
ﺳﭙﺲ راه ﺣﻞ زﯾﺮﮐﺎﻧﻪای ﺑﻪ ذﻫﻨﻢ رﺳﯿﺪ. ﻣﻦ ﺻﺎﺣﺐ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﻣﺪرک ﺗﺤﺼﯿﻠﯽ و آدم ﺑﺎ ﻫﻮﺷﯽ ﻫﺴﺘﻢ و ﭼﻨﯿﻦ آدﻣﯽ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺪ اﯾﻦ ﻣﺸﮑﻞ را ﺣﻞ ﮐﻨﺪ. ﻧﻈﺮم اﯾﻦ ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ازﺧﻮردن آﺧﺮﯾﻦ ﻣﺸﺮوب، ﺧﻮردن ﻣﺸﺮوب ﺑﻌﺪی را ﺗﺎ آﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﻣﻤﮑﻦ اﺳﺖ ﺑﻪ ﺗﺄﺧﯿﺮﺑﯿﻨﺪازم. اﻣﺎ او ﮔﻔﺖ: اﮔﺮ اﺟﺒﺎری در ﮐﻨﺘﺮﻟﺶ داری، ﭘﺲ ﻏﯿﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﮐﻨﺘﺮل اﺳﺖ.

در ﯾﮑﯽ از ﺟﻠﺴﺎت ﭘﯿﺸﻨﻬﺎد داد: ﺳﻌﯽ ﮐﻨﻢ آﺧﺮ ﻫﻔﺘﻪ اﺻﻼً ﻣﺸﺮوب ﻧﺨﻮرم. ﮔﻔﺘﻢ: «ﺑﺎﺷﻪ». ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎد ﮐﺮد ﮐﻪ ﺑﭽﻪﻫﺎ را ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﻔﺮﺳﺘﻢ ﭼﻮن ﻣﻤﮑﻦ اﺳﺖ ﮐﺞ ﺧﻠﻖ و ﺗﺤﺮﯾﮏ ﭘﺬﯾﺮ ﺷﻮم.
ﻋﺎدت داﺷﺘﻢ اﮐﺜﺮ ﻓﯿﻠﻢﻫﺎی ﻧﯿﻤﻪِ ﺷﺐ را ﺗﻤﺎﺷﺎ ﮐﻨﻢ. در اﯾﻦ ﻣﻮﻗﻊ ﺑﻪ ﻫﻤﺮاه ﺧﻮردن ﻣﺸﺮوب، اﺳﺘﺮاﺣﺖ ﻣﯽﮐﺮدم. اﯾﻦ ﻋﺎدت، زﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ در ﻣﺪرﺳﮥ ﺷﺒﺎﻧﻪ درس ﻣﯽ ﺧﻮاﻧﺪم ﺷﺮوع ﺷﺪ. آن زﻣﺎن ﺷﻐﻠﯽ ﺗﻤﺎم وﻗﺖ داﺷﺘﻢ و ﺷﺐ ﻫﺎ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺧﻮاﻧﺪن ﺷﯿﻤﯽ ﻣﯽﭘﺮداﺧﺘﻤﻢ. ﻓﯿﻠﻢﻫﺎی زﯾﺎدی در ﻣﻮرد اﺷﺨﺎﺻﯽ ﮐﻪ ﻣﺸﮑﻞ ﻣﺸﺮوﺑﺨﻮاری داﺷﺘﻨﺪ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﮐﺮده ﺑﻮدم. ﻣﺎﻧﻨﺪ: ﺗﻌﻄﯿﻼت ﮔﻤﺸﺪه، روزﻫﺎی ﺷﺮاب و رز و ﻏﯿﺮه. ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ ﺑﻪ
ﺧﺎﻃﺮ ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ ﺷﺪﻧﻢ و از دﺳﺖ دادن ﮐﻨﺘﺮل و ﺑﺪاﺧﻼﻗﯽ، ﯾﺎ ﻋﺼﺒﯽ ﺑﻪ ﮔﻔﺘﮥ ﻫﻤﺴﺮم،ﻣﺸﺮوﺑﺎت اﻟﮑﻠﯽ را ﺟﻤﻊ ﮐﺮدﯾﻢ و ﺑﭽﻪ ﻫﺎ را ﺑﻪ واﻟﺪﯾﻦ ﻫﻤﺴﺮم ﺳﭙﺮدﯾﻢ.
اﻣﺎ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ، آﺧﺮ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺑﯽ ﮔﺬﺷﺖ و ﻫﯿﭻ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﭘﯿﺶ ﻧﯿﺎﻣﺪ و ﺟﻠﺴﮥ ﺑﻌﺪ اﯾﻦ را ﺑﻪ آن ﻣﺸﺎور ﮔﻔﺘﻢ. او ﮔﻔﺖ: «ﺟﻠﺴﻪ ﭼﻄﻮره؟» ﮔﻔﺘﻢ: «ﭼﻪ ﺟﻠﺴﻪای؟» ﮔﻔﺖ: «ﺟﻠﺴﻪAA» ﮔﻔﺘﻢ: «ﺟﻠﺴﮥ A.A ﭼﯿﺴﺖ؟» ﻗﺒﻼً ﻫﺮﮔﺰ درﺑﺎرۀ آن ﺣﺮﻓﯽ ﻧﺰده ﺑﻮدﯾﻢ. ﺑﺮاﯾﻢ ﺗﻮﺿﯿﺢ داد و ﻣﻦ ﻫﻢ ﻗﺒﻮل ﮐﺮدم ﺑﻪ ﺟﻠﺴﮥ A.A ﺑﺮوم. ﻟﯿﺴﺖ ﺟﻠﺴﺎت را ﺑﯿﺮون آورد.
او در ﻣﻮرد ﺟﻠﺴﺎت آزاد و ﺟﻠﺴﺎت ﻣﺤﺮﻣﺎﻧﻪ ﺗﻮﺿﯿﺤﺎﺗﯽ داد. ﯾﮑﯽ از آﻧﻬﺎ را ﮐﻪ ﻓﮑﺮﻣﯽﮐﺮدﯾﻢ ﻣﻨﺎﺳﺐﺗﺮ اﺳﺖ اﻧﺘﺨﺎب ﮐﺮدم . ﮔﺮوه ﮔﻔﺘﮕﻮی ﻣﺮداﻧﻪ. آﻧﻬﺎ آدمﻫﺎﯾﯽ ﻣﺜﻞ ﺧﻮدم ﺑﻮدﻧﺪ و زﻣﺎن ﺑﺮﮔﺰاری آن ﻫﻢ ﺑﺎ ﮐﺎر ﻣﻦ ﺗﺪاﺧﻠﯽ ﻧﺪاﺷﺖ. اﯾﻦ ﺟﻠﺴﻪ از روز ﯾﮑﺸﻨﺒﻪ ﺷﺮوع ﻣﯽ ﺷﺪ. ﻣﻦ ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﭘﺮوژه ﯾﺎ ﮐﺎر دﯾﮕﺮی را روز ﯾﮑﺸﻨﺒﻪ ﺷﺮوع ﻧﮑﺮده ﺑﻮدم. دوﺷﻨﺒﻪ ﺷﺐ ﻫﻢ ﻣﻮﻗﻊ ﭘﺨﺶ ﺳﺮﯾﺎل ﻣَﺶ (M.A.S.H) ﺑﻮد. ﺳﻪ ﺷﻨﺒﻪ
ﻫﻢ ﺑﺮﻧﺎﻣﮥ «ﺳﻪ ﺷﻨﺒﻪ ﺷﺐ در ﺳﯿﻨﻤﺎﻫﺎ» ﭘﺨﺶ ﻣﯽﺷﺪ و ﻣﻦ، ﺗﻤﺎﺷﮕﺮ ﭘﺮو ﭘﺎ ﻗﺮص ﻓﯿﻠﻢﻫﺎی ﻗﺪﯾﻤﯽ ﻫﺴﺘﻢ. ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ ﭼﻬﺎر ﺷﻨﺒﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻣﻮﻗﻌﯿﺖ ﺑﺮای رﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﺟﻠﺴﮥ .ﺑﻮد A.A ﺟﻠﺴﮥ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻮد. درﺑﺎرۀ ﻣﺸﮑﻞ ﯾﮑﯽ از آن آدمﻫﺎ در ﻣﻄﺐ دﮐﺘﺮش ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮدﯾﻢ. آدمﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ آﻧﺠﺎ ﺑﻮدﻧﺪ؛ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﺑﻪ او ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﺮاﯾﻢ ﺑﯽ ﻣﻌﻨﯽ ﺑﻮد. ﻣﺜﻞ:«زﻧﺪﮔﯽ ﮐﻦ و ﺑﮕﺬار زﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ» «ﺑﺎ ﺣﻮﺻﻠﻪ و دﻗﺖ اﻧﺠﺎﻣﺶ ﺑﺪه» «ﻓﻘﻂ ﺑﺮای ﺑﺮای اﻣﺮوز» «دﻋﺎی آراﻣﺶ را ﺑﺨﻮان» «ﺑﺎ راﻫﻨﻤﺎﯾﺖ ﺣﺮف ﺑﺰن» وﻗﺘﯽ دور ﻣﯿﺰ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﯾﻢ ﻧﻮﺑﺘﻢ ﺷﺪ. از آﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﻫﻤﮥ آﻧﻬﺎ ﺧﻮد را اﻟﮑﻠﯽ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﮐﺮدﻧﺪ ﭼﻨﺪان ﺳﺨﺖ ﻧﺒﻮد ﺧﻮد را اﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﮐﻨﻢ «ﺳﻼم، ﻣﻦ اﻟﮑﻠﯽ ﻫﺴﺘﻢ» و ﺑﻪ آن ﻣﺮد ﻧﯿﺰ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎد دادم ﻧﺰدﯾﮑﺘﺮﺑﺪﯾﮕﺮی ﺑﺮود. ﺧﯿﻠﯽ از ﻣﻦ ﺗﺸﮑﺮ ﮐﺮد و ﺑﻌﺪ از ﺟﻠﺴﻪ ﮔﻔﺖ ﺣﺘﻤﺎً آن ﮐﺎر را ﻣﯽ ﮐﻨﺪ.

در ﻃﻮل ﺟﻠﺴﻪ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺑﻪ اﯾﻦ ﻣﻄﻠﺐ اﺷﺎره ﮐﺮد ﮐﻪ ﻣﺎ وﻗـﺖ زﯾـﺎدی را ﺑـﻪ ﺑﺤـﺚ وﮔﻔﺘﮕﻮ ﻣﯽ ﮔﺬراﻧﯿﻢ در ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺑﺎﯾـﺪ وﻗـﺖ ﺑﯿـﺸﺘﺮی را ﺑـﻪ ﺗﻤـﺮﯾﻦ ﻗـﺪم اول ﺑـﺮای ﺗـﺎزه واردﻫﺎ اﺧﺘﺼﺎص دﻫﯿﻢ . ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ ﻫﻔﺘﮥ ﺑﻌﺪ ﺳـﺮ ﻣﯿـﺰ ﻗـﺪم اول ﻧﺸـﺴﺘﻢ . ﺑﺤـﺚ ﺧﯿﻠـﯽ ﺟﺎﻟﺒﯽ ﺑﻮد . ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯽ ﮐﺮدم ﮐﻪ «در ﺑﺮاﺑ ﺮ اﻟﮑﻞ ﻋﺎﺟﺰ ﻫﺴﺘﻢ » اﻣﺎ ﻣﯽ داﻧﺴﺘﻢ ﮐـﻪ «اﺧﺘﯿـﺎر زﻧﺪﮔﯿﻢ از دﺳﺘﻢ ﺧﺎرج ﺷﺪه ﺑﻮد».

ﯾﮏ ﺷﺐ، در ﻣﻮرد زﻣﺎن ﺷﺮوع ﺑﻪ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮاری ﺣﺮف ﻣﯽ زدﯾﻢ و ﻣﻦ ﮔﻔـﺘﻢ درﺗﻤﺎم ﻋﻤﺮ اﻟﮑﻞ ﻧﻮﺷﯿﺪه ام. در واﻗﻊ اوﻟﯿﻦ ﻣﺸﺮو ب را ﻣﻮﻗﻌﯽ ﮐـﻪ ﺧﺘﻨـﻪ ام ﻧﻤﻮدﻧـﺪ ﻣـﻦ دادﻧﺪ. اﯾﻦ ﮐﺎر ﻣﻌﻤﻮﻻً وﻗﺘﯽ ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻫﺸﺖ ﺳﺎ ل دارﻧﺪ اﻧﺠـﺎم ﻣـﯽ ﺷـﻮد . ﺑﻨـﺎﺑﺮاﯾﻦ ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ﻫﺎی ﯾﻬﻮدی ﺧﯿﻠﯽ زود ﻣﺸ ﺮوب ﺧﻮاری را ﺷﺮوع ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. اﻟﺒﺘﻪ ﺑﻌﺪ از آن ﻓﻘﻂ ﺷﯿﺮ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ و آب ﻣﯿﻮه ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽ دادﻧﺪ ﺗﺎ اﯾﻨﮑﻪ ﺣﺎﻟﻢ ﮐﻤﯽ ﺟـﺎ آﻣـﺪ وﺗﻮاﻧــﺴﺘﻢ ﺑــﺎ ﺧــﺎﻧﻮاده ﺳــﺮﻣﯿﺰ ﺑﻨــﺸﯿﻨﻢ. ﺑﻌــﺪ از آن ﻫــﺮ ﺟﻤﻌــﻪ ﺷــﺐ ﺷــﺮاب ﺿــﻌﯿﻒ ﻣﯽﺧﻮردم ﮐﻪ ﭼﯿﺰ ﺧﺎﺻّﯽ ﻧﺒﻮد . ﭼﯿﺰی ﮐﻪ ﻣﺎ ﻣﯽ ﺧﻮردﯾﻢ ﺷﺮاب ﺷـﯿﺮﯾﻦ و آب ﻣﯿـﻮۀ ﮔﺎزدار ﺑﻮد ﺑ ﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﻤـﯽ ﺧـﻮردم دوﺳـﺖ ﻧﺪاﺷـﺘﻢ . ﺑﻌـﺪاً ﻣﻌﻨـﯽ ﺷـﺮاﺑﺨﻮار

ﺗﻔﺮﯾﺤﯽ را ﻓﻬﻤﯿﺪم: ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﯽﺗﻮاﻧﺴﺖ ﻣﺸﺮوب ﺑﺨﻮرد ﯾﺎ آن را ﮐﻨﺎر ﺑﮕﺬارد.

وﻗﺘﯽ 10 ﺳﺎﻟﻪ ﺑﻮدم از ﻣﺮاﺳﻢ ﺟﺸﻦ ﺗﮑﻠﯿﻒ ﭘﺴﺮ ﻋﻤﻮﯾﻢ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺗﺎ در ﺧﺎﻧﮥ ﻣـﺎدرﺑﺰرﮔﻢ ﺟﺸﻦ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ آﻧﺠﺎ ﻣﻦ اوﻟﯿﻦ ﻣـﺸﺮوب واﻗﻌـﯽ را ﺧـﻮردم . ﺑﺰرﮔﺘﺮﻫـﺎ ﻫﻤـﻪ ﺑـﻪ ﻃﺮف ﻣﯿﺰ رﻓﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ ﺗﺎ ﻣﺸﺮوب ﺟـﯿﻦ ﻫﻠﻨـﺪی ﺑﺨﻮ رﻧـﺪ . ﺟﻠـﻮی ﺑﻄـﺮی ﻫـﺎی ﻣﺨﺘﻠـﻒ ﻣﺸﺮوب ﯾﮏ ﺟﺎم ﮐﻮﭼﮏ وﺟﻮد داﺷﺖ و ﻫـﺮﮐﺲ ﯾـﮏ ﺟـﺎم ﻣـﯽ ﺧـﻮرد ﻣـﻦ ﻫـﻢ ﯾﮑـﯽ ﺧﻮردم. ﺧﻮب، ﻣﻼﯾﻢ، ﮔﺮم و ﺣﯿﺮت اﻧﮕﯿﺰ ﺑﻮد . آن را دوﺳﺖ داﺷﺘﻢ و ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﮐﻪ ﯾـﮏ ﺟﺎم دﯾﮕﺮ ﺑﺨﻮرم . اﻣﺎ اﯾﻦ ﯾﮑﯽ ﻣﻼﯾﻢ ﻧﺒﻮد وﻗﺘﯽ ﭘﺎﺋﯿﻦ ﻣﯽرﻓـﺖ داغ ﺑـﻮد و آﻧﻘـﺪرﻫﺎﻫﻢ ﺣﯿﺮتاﻧﮕﯿﺰ ﻧﺒﻮد.

ﭘﺲ از آن ﻫﺮ ﭼﯿﺰی (ﻣﺸﺮوﺑﯽ) را ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﻫﺮ وﻗﺖ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ و ﻫﺮ ﺟﺎ ﻣﯽﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﻣﯽﺧﻮردم. اﻟﺒﺘﻪ زﯾﺎد ﻧﻤﯽﺧﻮردم و زﻣﺎن ﺑﯿﻦ ﺧﻮردن دﯾﺮ ﺑﻪ دﯾﺮ ﺑﻮد، اﻣﺎ ﻧـﻪ ﺑﻪ اﻧﺪازۀ ﯾﮏ ﭘﺴﺮ ده ﺳﺎﻟﻪ. آن ﺷﺐ ﭘﺸﺖِ ﻣﯿﺰِ ﻗﺪم اول ﻣﻦ ﺑﺎ آﻧﻬﺎ ﮐﺸﻒ ﮐﺮدم: ﯾﮑﺒﺎر ﺧﻮردن و ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻦ ﺑﺮای ﻧﻮﺷﯿﺪن دوّم، روش ﻧﻮﺷﯿﺪن ﯾﮏ اﻟﮑﻠﯽ اﺳﺖ. ﺣﺎﻻ ﻣﯽ داﻧﻢ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﯾﮑﺒﺎر ﻣﺸﺮوب ﺧﻮردن ﻗﺎﻧﻊ ﻧﺒﻮدم.

ﯾﮏ ﺷﺐ در ﺟﻠﺴﻪ درﺑﺎرۀ ﻣﻘﺪار ﻣﺸﺮوب ﺧﻮردن ﺣﺮف ﻣﯽزدﻧﺪ ﯾﮑﯽ از آﻧﻬﺎ ﮔﻔﺖ: ﺧﯿﻠﯽ آﺑﺠﻮ ﻣﯽﻧﻮﺷﯿﺪه، دﯾﮕﺮ درﺑﺎرۀ ﺗﻌﺪاد ﮔﯿﻼسﻫﺎی زﯾﺎد ﻣﺸﺮوب ﺣﺮف ﻣﯽ زد دﯾﮕﺮی درﺑﺎرۀ ﻣﺨﻠﻮط ﮐﺮدن ﻣﺸﺮوﺑﺎت ﻣﯽﮔﻔﺖ. ﮐﻪ ﻣﻦ ﻫﺮﮔﺰ درﺑﺎرۀ آن ﭼﯿﺰی ﻧﺸﻨﯿﺪه ﺑﻮدم و ﯾﮑﯽ دﯾﮕﺮ از آﻧﻬﺎ از ﭘﯿﻤﺎﻧﻪﻫﺎی ﻧﯿﻢ ﻟﯿﺘﺮی ﺣﺮف ﻣﯽ زد. دور ﻣﯿﺰﺑﻮدﯾﻢ. وﻗﺘﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﻣﻦ رﺳﯿﺪ ﮔﻔﺘﻢ ﻧﻤﯽداﻧﻢ. آﻧﻬﺎ ﮔﻔﺘﻨﺪ: «اوه آﻧﻘﺪر زﯾﺎد!» ﮔﻔﺘﻢ: «ﻧﻪ».

ﻣﻨﻈﻮرم اﯾﻦ ﺑﻮد ﮐﻪ ﻣﻘﺪارش را ﻧﻤﯽداﻧﻢ. ﻣﻦ اﮐﺜﺮاً در ﺧﺎﻧﻪ ﻣﻘﺪاری ﻣﺸﺮوب درون ﯾﮏ ﺟﺎم ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯽرﯾﺨﺘﻢ و آن را ﻣﯽ ﻧﻮﺷﯿﺪم و اﯾﻦ ﮐﺎر را ﭼﻨﺪ ﺑﺎر ﺗﮑﺮارﻣﯽﮐﺮدم.

ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: «ﺧﻮب ﭼﻨﺪ ﺑﺎر ﺟﺎم را ﭘﺮ ﻣﯽﮐﺮدی؟» ﺟﻮاب دادم: « ﻧﻤﯽداﻧﻢ».ﯾﮑﯽ از آﻧﻬﺎ اﯾـﻦ ﺳـﺆال را ﻃـﻮر دﯾﮕـﺮ ی ﭘﺮﺳـﯿﺪ . ﻣـﯽ ﺧﻮاﺳـﺖ ﺑﺪاﻧـﺪ ﭼﻨـﺪ ﺑﻄـﺮی ﻣﯽ ﺧﺮﯾﺪم. ﮔﻔﺘﻢ: «ﺧﻮب ﻫﺮ روز ﺑﻪ ﻣﻐﺎزه ﻣﯽ رﻓﺘﻢ و ﯾﮏ ﺑﻄﺮی ﻣﯽ ﺧﺮﯾـﺪم ». او ﮔﻔـﺖ :«اوه ﺗﺎ آﺧﺮ ﻫﻔﺘﻪ ﭼﻨﺪ ﺑﻄﺮی از آﻧﻬﺎ ﺑـﺎﻗﯽ ﻣـﯽ ﻣﺎﻧـﺪ؟ » ﮔﻔـﺘﻢ : «ﻫﯿﭽـﯽ ». او ﮔﻔـﺖ : «ﯾـﮏ ﺑﻄﺮی در روز!» و ﻣﻦ ﭼﯿﺰ دﯾﮕﺮی ﻧﮕﻔﺘﻢ.

ﻫﻔﺘﻪ ای ﯾﮑﺒﺎر ﺑﻪ ﻣﺸﺎورم ﻣﺮاﺟﻌﻪ ﻣﯽ ﮐﺮدم و ﻫﻔﺘﻪ ای ﯾﮑﺒﺎر ﻫـﻢ در ﺟﻠـﺴﻪ ﺷـﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﺮدم. اوﺿﺎع داﺷﺖ ﺑﻬﺘﺮ ﻣﯽ ﺷﺪ. ﯾﮑﺒﺎر در ﺟﻠﺴﻪ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﻧـﺸﺎنِ ﮔﯿـﺮه دار ﺑـﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﻧﻮد روز ﻫﻮﺷﯿﺎری دادﻧﺪ. دﻟﻢ ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﭼﻨﯿﻦ ﭼﯿﺰی داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷـﻢ . ﻫـﺮ ﭼﻨـﺪ آن را از ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮدم ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺑﺒﯿﻨﻢ اﻣﺎ دﻟﻢ ﻧﻤﯽﺧﻮاﺳﺖ ﻧـﺸﺎن A.A را ﺑﻪ ﺧﻮدم (ﺑﻪ ﻟﺒﺎﺳﻢ ) ﻧﺼﺐ ﮐﻨﻢ . ﯾﮏ روز ﺑﻪ ﻧﻔﺮ دﯾﮕﺮ ی ﯾﮏ ﺳﮑﮥ ﻧﻮد روزﮔـﯽ دادﻧـﺪ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺑﺮاﯾﺶ ﺷﺎﻧﺲ ﺑﯿﺎورد . دﻟﻢ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﯾﮑـﯽ از آن ﺳـﮑﻪ ﻫـﺎ را داﺷـﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ. ﭘﺲ از ﮔﺬﺷﺖ ﺳﻪ ﻣﺎ ه ﺳﺮاغ ﺷﺨـﺼﯽ ﮐـﻪ آﻧﻬـﺎ را ﻣـﯽ ﻓﺮوﺧـﺖ رﻓـﺘﻢ و ﯾﮑـﯽ ﺧﺮﯾﺪم. او ﮔﻔﺖ ﺧﻮب اﺳﺖ ﮐﻪ اﯾﻦ ﺳﮑﻪ ﺟﻠﻮی ﺑﻘﯿﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ اﻫﺪاء ﺷﻮد . ﭼﻨـﺪان ﻣـﺸﺘﺎق ﻧﺒﻮدم ﮐﻪ ﺟﻠﻮی ﻫﻤﻪ ﺑﺮﺧﯿﺰم . اﻣﺎ او ﮔﻔﺖ اﯾﻦ ﮐﺎر ﺑﺮای ﺗﺎزه واردﻫﺎ ﺧـﻮب اﺳـﺖ؛ به آﻧﻬﺎ ﻧﺸﺎن ﻣﯽ دﻫﺪ ﮐﻪ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻣﻮﺛﺮ ﺑﻮده اﺳﺖ . ﻗﺒﻮل ﮐـﺮدم و از ﺳﺮﭘﺮﺳـﺖ ﻣﯿـﺰ ﻗـﺪم اول ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﮐﻪ آن را ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﺪ . او ﭘﻮل ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺖ ﺗﺎ ﺟﻠﺴﻪ را اداره ﮐﻨﺪ ﯾﺎ ﺷﺎﯾﺪ ﻣﻦ اﯾﻨﻄﻮر ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮدم (ﺑﻌﺪاً ﻓﻬﻤﯿﺪم ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﭘﻮل ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ را ﮐـﻪ ﺑـﺮای آﻧﺠـﺎ ﻣـﯽ ﺧـﺮد ﻣﯽ ﮔﯿﺮد). ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ ﻫﻔﺘﮥ ﺑﻌﺪ ﺳﮑﮥ ﺧﻮد را ﮔﺮﻓﺘﻢ و از ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ اﯾﻨﮑﻪ در ﺑﺮاﺑﺮاﻟﮑﻞ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻗﺪرت داده ﺑﻮدﻧﺪ ﺗﺸﮑﺮ ﮐﺮدم . ﺣﺎﻻ ﻣﻦ از اﻟﮑﻞ ﻗﻮی ﺗﺮ ﺑﻮدم ﭼﻮن ﺑـﺮای اوﻟـﯿﻦ ﺑﺎر ﭘﺲ از ﻣﺪﺗﻬﺎ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ اﻧﺘﺨﺎب ﮐﻨﻢ ﮐﻪ از آن اﺳﺘﻔﺎده ﻧﮑﻨﻢ.
دو ﻫﻔﺘﻪ ﺑﻌﺪ ﺷﺮﮐﺖ ﺑﺰرﮔﯽ ﮐﻪ در آن ﮐﺎر ﻣﯽ ﮐﺮدم و ﺑﺎ ﻫﺰﯾﻨﮥ آن ﺷﺮﮐﺖ ﺑﻪ ﻣـﻦ و ﺧﺎﻧﻮاده ام ﻣﺤﻠﯽ ﺑﺮای ﺳﮑﻮﻧﺖ داده ﺷﺪه ﺑﻮد دﭼﺎرﮐﺎﻫﺶ ﺗﻮﻟﯿﺪ ﮔﺮدﯾﺪ . و ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑـﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺗﻨﺰّل درﮐﺎری، اﺧﺮاج ﺷﺪم . ﺗﺼﻮر ﻣﯽ ﮐﺮدم ﻫﯿﭻ وﻗﺖ اﺧﺮاج ﻧﺨﻮاﻫﻢ ﺷﺪ . ﻣﻦ ﻣﻮﻗﻌﯿﺖ و ﮐﺎر ﺑﺴﯿﺎر ﻣﻬﻤﯽ داﺷﺘﻢ . ﭘﮋوﻫﺸﮕﺮ اﺻﻠﯽ ﺗﻮﺳﻌﮥ ﻣﺤﺼﻮﻻت ﺟﺪﯾﺪ ﺑـﻮدم؛ و در ﺟﻠﺴﺎت ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ رﯾﺰی اﺳﺘﺮاﺗﮋﯾﮏ ﺷﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﺮدم. ﺣﺎل آﺷﻔﺘﻪ ای داﺷـﺘﻢ ﭼـﻮن ﺗﺎزه ﭘﺲ از ﻣﺪﺗﻬﺎ ﺑﺎزﮔﺸﺘﻪ ﺑﻮدم ﺗﺎ ﮐﺎرﻣﻨﺪ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺎﺷﻢ. اﻣﺎ ﻫﯿﭻ ﻓﺎﯾﺪهای ﻧﺪاﺷﺖ.
ﻣـﺎ ﻣـ ـﯽ ﺗﻮاﻧـﺴﺘﯿﻢ در دﻓــﺎﺗﺮی ﮐـﻪ در ﻣﺤــﻞ ﮐـﺎر ﺑــﺮا ی اﻧﺠـﺎم ﺗﺤﻘ ﯿــﻖ ﺷـﻐﻠﯽ ﻣــﺎن اﺧﺘﺼﺎص داده ﺷﺪه ﺑﻮد ﺑﻤﺎﻧﯿﻢ . ﺑﻪ ﻋﻨﻮان ﺑﺨﺸﯽ از اﯾﻦ ﺗﺤﻘﯿﻖ ﺷـﻐﻠﯽ اﺟـﺎزه داﺷـﺘﻢ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻫﻤﺎﯾﺶ ﺗﺨﺼﺼﯽ ﮐﻪ در ﺟﻨﻮب ﻏﺮب ﺑﺮﮔﺰار ﻣﯽ ﺷﺪ ﺑﺮوم . ﻣﺪت زﻣـﺎن ﺑـﯿﻦ از دﺳﺖ دادن ﺷﻐﻠﻢ و ﭘﺮواز ﺑﻪ ﺳﻮی ﻫﻤﯿﺎش ﻓﮑﺮ ﮐﺮدم ﺷﺎﯾﺪ اﻟﮑﻠﯽ ﻧﺒﺎﺷـﻢ و اﺣـﺴﺎس ﮐﺮدم ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ اﯾﻦ ﻓﺮﺿﯿﻪ ر ا آزﻣﺎﯾﺶ ﮐﻨﻢ . ﻋﻠﯿﺮﻏﻢ ﻫﻤﮥ اﯾﻨﻬﺎ ﻣـﻦ ﻣﺤﻘـﻖ ﺑـﻮدم و ﺑﺎﯾـﺪ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ را آزﻣﺎﯾﺶ ﻣﯽ ﮐـﺮدم . ﺗـﺼﻤﯿﻢ ﮔـﺮﻓﺘﻢ ﮐـﻪ در ﻫﻮاﭘﯿﻤـﺎ (ﺟـﺎی اﻣﻨـﯽ ﺑـﻪ ﻧﻈـﺮﻣﯽ رﺳﯿﺪ) اﯾﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ را ﺑﻪ ﺑﻮﺗﮥ آزﻣﺎﯾﺶ ﺑﮕﺬارم . اﮔﺮ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧـﺴﺘﻢ ﻓﻘـﻂ ﯾـﮏ ﻣـﺸﺮوب ﺑﺨﻮرم و دﯾﮕﺮ ﻧﺨﻮرم اﻟﮑﻠﯽ ﻧﺒﻮدم . اﻟﮑﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﻨـﺪ ﭼﻨـﯿﻦ ﮐـﺎری ﺑﮑﻨﻨـﺪ . ﺑﻨـﺎﺑﺮاﯾﻦ وﻗﺘﯽ ﻣﻬﻤﺎﻧﺪار ﻫﻮاﭘﯿﻤﺎ آﻣﺪ ﺗﺎ از ﻣﻦ ﺑﭙﺮﺳﺪ ﮐﻪ ﻣﺸﺮوب ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﻢ ﯾﺎ ﺧﯿﺮ ﮔﻔﺘﻢ : «ﺑﻠـﻪ » او دو ﺑﻄﺮی ﺧﯿﻠﯽ ﮐﻮﭼﮏ را درون ﯾﮏ ﺟﺎم رﯾﺨﺖ «ﺑﺪون ﯾـﺦ ﺧﯿﻠـﯽ ﻣﺘـﺸﮑﺮم » و ﺑـﻪ ﻃﺮف راﻫﺮو رﻓﺖ . وﻗﺘﯽ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ آﯾﺎ ﺑﺎز ﻫﻢ ﻣﺸﺮوب ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﻢ و ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻢ :
«ﺑﻠﻪ». ﺗﻤﺎم ﻣﺪت ﭘﺮواز ﻧﻮﺷﯿﺪم. ﻗﺒﻞ از ﺷـﺎم ﻫﻤـﺮاه ﺷـﺎم و ﺑﻌـﺪ از ﺷـﺎم . وﻗﺘـﯽ ﺑـﻪ ﻣﻘﺼﺪﻣﺎن ﻧﺰدﯾﮏ ﺷﺪﯾﻢ . در ﺟﯿﺒﻢ ﺑﻪ دﻧﺒﺎل ﺧﻮدﮐﺎری ﻣﯽ ﮔﺸﺘﻢ ﺗـﺎ ﮐـﺎرت ﻧﻈﺮﺳـﻨﺠﯽ ﻣﺠﻠﮥ ﭘﺮواز را ﭘﺮ ﮐﻨﻢ . و آن ﺳﮑﮥ ﺑﺰرگ را در ﺟﯿﺒﻢ ﭘﯿﺪا ﮐﺮدم . آن را ﺑﯿﺮون آوردم ﺗﺎ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﭼﯿﺴﺖ . ﺳﮑﮥ ﻧﻮد روز ﻫﻮﺷﯿﺎری ﺑﻮد و ﺑﻪ ﯾﺎد آوردم ﮐﻪ ﭼﮑـﺎ ر ﮐـﺮده ام. و اﯾـﻦ ﻓﮑﺮ ﺑﻪ ﺳﺮاﻏﻢ آﻣﺪ : آن آدم ﻫﺎ در ﺟﻠﺴﻪ راﺳﺖ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨـﺪ . ﻣـﻦ در ﺑﺮاﺑـﺮ اﻟﮑـﻞ ﻋـﺎﺟﺰﻫﺴﺘﻢ. دوﺑﺎره آن ﺳﮑﻪ را ﺗﻮی ﺟﯿﺒﻢ ﮔﺬاﺷﺘﻢ و از آن روز ﯾﻌﻨﯽ ﺣﺪود 15 ﺳﺎل و ﺳﻪ ﻣﺎه ﭘﯿﺶ ﺗﺎ ﺑﻪ اﮐﻨﻮن ﻫﯿﭻ ﻣﯿﻠﯽ ﺑﻪ ﻧﻮﺷﯿﺪن اﻟﮑﻞ ﻧﺪاﺷﺘﻪ ام. وﻗﺘـﯽ ﺑـﻪ ﺟﻠـﺴﻪ ﺑﺮﮔـﺸﺘﻢ ﺑﺮای ﻫﻤﻪ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮ دم ﮐﻪ ﭼﻪ اﺗﻔﺎﻗﯽ اﻓﺘﺎده. ﻧﻤﯽداﻧﻢ ﭼﺮا ﻗﺒﻼً آدﻣﯽ ﻧﺒﻮدم ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ

ﭼﯿﺰ اﻋﺘﺮاف ﮐﻨﻢ . آﻧﻬﺎ ﻓﻘﻂ ﻧﮕﺮان اﯾﻦ ﺑﻮدﻧﺪ ﮐﻪ ﻫﻨﻮز ﻫﻢ ﻣﺸﺮوب ﻣﯽ ﺧﻮرم ﯾﺎ ﺧﯿـﺮ . و ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻢ : «ﻧﻪ ﻧﻤﯽ ﻧﻮﺷﻢ» ﻣﻦ ﻧﮕﺮان ﺑﻮدم ﻣﺒﺎدا ﺑﺨﻮاﻫﻨﺪ ﺳﮑ ﮥ ﻣـﺮا ﭘـﺲ ﺑﮕﯿﺮﻧـﺪ . اﻣـﺎ آﻧﭽﻪ آﻧﻬﺎ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﺑﺪاﻧﻨﺪ اﯾﻦ ﺑـﻮد ، ﮐـﻪ ﻣـﻦ ﺣـﺎﻻ ﻗـﺼﺪ دارم ﭼﮑـﺎر ﮐـﻨﻢ . ﻧﻈـﺮی ﻧﺪاﺷﺘﻢ. اﻣﺎ آﻧﻬﺎ داﺷﺘﻨﺪ . آﻧﻬﺎ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻣﻦ ﺑﻪ راﻫﻨﻤﺎ ﻧﯿﺎز دارم . ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ ﯾﮏ راﻫﻨﻤـﺎ ﭘﯿـﺪا ﮐﺮدم. آﻧﻬﺎ ﮔﻔﺘﻨـﺪ ﻣـﻦ ﺑﺎﯾـﺪ ﺑﯿـﺸﺘﺮ در ﺟﻠـﺴﺎت ﺷـﺮﮐﺖ ﮐـﻨﻢ . « ﭼﻨـﺪ ﺑـﺎر در ﻫﻔﺘـﻪ »؟ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﺑﺪاﻧﻢ . آﻧﻬﺎ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻓﻘﻂ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺗﻌﺪاد روزﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﺸﺮوب ﻣـﯽ ﺧـﻮ ردم ﺑـﻪ ﺟﻠــﺴﻪ ﺑــﺮوم. آﻧﻬــﺎ ﮔﻔﺘﻨــﺪ ﻣــﻦ ﺑــﻪ ﺷــﻨﺎﺧﺖ ﻧﯿــﺎز دارم ﻧــﻪ ﺑــﻪ ﻣﻘﺎﯾــﺴﻪ. ﻧﻤـ ـﯽداﻧــﺴﺘﻢ ﻣﻨﻈﻮرﺷﺎن ﭼﯿﺴﺖ و ﭼﻪ ﺗﻔﺎوﺗﯽ دارد ؟ آﻧﻬﺎ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﺷﻨﺎﺧﺖ اﯾﻦ اﺳـﺖ ﮐـﻪ ﺳـﻌﯽ ﮐـﻨﻢ

ﺑﻔﻬﻤــﻢ ﭼﻘــﺪر ﺷــﺒﯿﻪ آدمﻫــﺎﯾﯽ ﮐــﻪ ﺑــﺎ آﻧﻬــﺎ ﻫــﺴﺘﻢ ﻣــﯽ ﺑﺎﺷــﻢ، ﻣﻘﺎﯾــﺴﻪ ﺟــﺴﺘﺠﻮی  ﺗﻔﺎوتﻫﺎﺳﺖ ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﮐﻪ آﯾﺎ ﺑﻬﺘﺮ از ﺑﻘﯿﻪ ﻫﺴﺘﻢ ﯾﺎ ﻧﻪ. ﯾﮏ روز داﺷﺘﯿﻢ درﺑﺎرۀ ﺑﯿﺪاری روﺣﺎﻧﯽ (ﻣﻌﻨﻮی) ﺣﺮف ﻣﯽ زدﯾـﻢ . ﻫﻤـﻪ در ﻣـﻮرد اﯾﻨﮑﻪ ﭼﻪ اﺗﻔﺎﻗﯽ ﺑﺮاﯾﺸ ﺎن اﻓﺘﺎده ﭼﻪ ﻣﻮﻗﻊ و ﭼﻄﻮر ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ. وﻗﺘﯽ ﻧﻮﺑـﺖ ﺑـﻪ ﻣﻦ رﺳﯿﺪ. ﮔﻔﺘﻢ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﭼﻨﯿﻦ اﺗﻔﺎﻗﯽ ﺑﺮاﯾﻢ ﻧﯿﻔﺘﺎده اﺳﺖ . اﻣﺎ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺑﺮای آن اﺗﻔﺎق آﻣﺎده ام .

دوﻧﻔﺮ ﻫﻤﺰﻣﺎن ﺑﺎ ﻫﻢ ﺣﺮف ﻣﯽ زدﻧﺪ. «ﺧﻮب درﺑﺎرۀ ﭘﺮوازت ﭼﻪ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﯽ؟» ﮔﻔﺘﻢ: «داﺷﺘﻢ ﻣﺸﺮوب ﻣﯽﺧﻮردم و اﯾﻦ ﺳﮑﻪ ﯾﺎدم آورد ﮐﻪ ﭼﮑﺎر ﮐﺮده ﺑﻮدم. ﻓﻬﻤﯿﺪم در ﺑﺮاﺑﺮ اﻟﮑﻞ ﻋﺎﺟﺰ ﻫﺴﺘﻢ و ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ دﯾﮕﺮ اﻟﮑﻞ ﺑﻨﻮﺷﻢ و ﻧﻨﻮﺷﯿﺪم» ﯾﮑﯽ از آﻧﻬﺎ ﮔﻔﺖ: «ﺧﻮب ﻫﻤﯿﻦ اﺳﺖ. دﯾﮕﺮ ﭼﻪ ﻣﯽﺧﻮاﻫﯽ؟» ﮔﻔﺘﻢ: «آن ﻧﻮر ﺳﻔﯿﺪ ﺧﯿﺮه ﮐﻨﻨﺪ ﭼﯿﺴﺖ؟» او ﮔﻔﺖ: «ﭼﯿﺴﺖ؟ ﮐﺘﺎب ﺑﺰرگ را ﺑﺨﻮان. ﻗﺴﻤﺖ ﺿﻤﯿﻤﮥ آن ﻣﻔﻬﻮم ﺗﻐﯿﯿﺮ
ﻧﺎﮔﻬﺎﻧﯽ و ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺗﺪرﯾﺠﯽ را ﺗﻮﺿﯿﺢ ﻣﯽ دﻫﺪ و ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﻫﻤﮥ ﻣﺎ اﯾﻦ ﻧﻮر (ﺑﺮق) ﺧﯿﺮه ﮐﻨﻨﺪه را ﻧﻤﯽﺑﯿﻨﻨﺪ». ﮔﻔﺘﻢ: «آن اﺗﻔﺎق ﻫﻤﯿﻦ اﺳﺖ و ﻣﻦ آن را داﺷﺘﻢ؟ » ﮔﻔﺘﻨﺪ: «ﺑﻠﻪ دﯾﮕﺮﭼﻪ ﻣﯽﺧﻮاﻫﯽ؟» در واﻗﻊ ﭼﯿﺰی ﻣﻬﯿﺞﺗﺮی ﻣﯽﺧﻮاﺳﺘﻢ و راﻫﻨﻤﺎﯾﻢ آﻧﭽﻪ را ﮐﻪ اﻏﻠﺐ اﻧﺠﺎم ﻣﯽ داده ﺑﺮاﯾﻢ ﮔﻔﺖ: «واﻗﻌﺎً؟» و ﮔﻔﺘﻢ: «ﺧﻮب اﮔﺮاﺗﻔﺎق روﺣﺎﻧﯽ ﭼﻨﯿﻦ ﺑﻮده ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺎری ﺑﺮاﯾﻢ اﻧﺠﺎم دﻫﺪ» او ﺟﻮاب داد«ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺎری ﺑﮑﻨﺪ؟ اﯾﻦ ﺑﺰرﮔﺘﺮ و ﺑﻬﺘﺮ از ﻫﺮﮐﺎری اﺳﺖ و از ﻫﺮ ﮐﺎری ﻣﻬﻤﺘﺮ و ﻣﻮﺛﺮﺗﺮ ﺑﻮده اﺳﺖ. ﺗﻮ اﻟﮑﻞ را ﮐﻨﺎر ﮔﺬاﺷﺘﻪ ای و دﯾﮕﺮ ﺷﺮوع ﺑﻪ ﻧﻮﺷﯿﺪن ﻧﮑﺮدهای».
واﻗﻌﺎً ﺑﺮاﯾﻢ ﻣﻮﺛﺮ ﺑﻮد . ﻣﻦ آﻧﻘﺪر در ﻋﻀﻮﯾﺖً اﻟﮑﻠﯽ ﻫﺎی ﮔﻤﻨﺎم ﻣﺎﻧﺪم ﺗﺎ ﺑﺮﻧﺎﻣـﻪ ام را در ﮐﺘﺎب ﺑﺰرگ ﭘﯿﺪا ﮐﺮدم و ﻫﻤﮥ اﺻﻮل آن را در ﺗﻤﺎﻣﯽ اﻣﻮر روزاﻧﻪ ام ﻋﻤﻠﯽ ﮐﺮدم.
آﺧﺮﯾﻦ ﻣﺎﻧﻊ ﺑﺰرگ ﺑﺮاﯾﻢ ﺗﻤﺎم ﺷﺪن ﺟ ﻠﺴﻪ ﺑﺎ دﻋﺎی ﺧﺪاوﻧﺪا ﺑـﻮد . ﻣـﻦ ﮐـﻪ ﯾﻬـﻮدی ﺑﻮدم. ﺑﺎ ﭼﻨﯿﻦ ﭼﯿﺰی راﺣﺖ ﻧﺒﻮدم و ﺗـﺼﻤﯿﻢ ﮔـﺮﻓﺘﻢ درﺑـﺎرۀ آن ﺑـﺎ راﻫﻨﻤـﺎﯾﻢ ﺣـﺮف ﺑﺰﻧﻢ. ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ ﮔﻔﺘﻢ : «دﻋﺎی ﺧﺪاوﻧﺪ ﻣﺮا ﻧﺎراﺣﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ» «دوﺳﺖ ﻧﺪارم ﺟﻠﺴﻪ را ﺑﺎ آن ﺧﺎﺗﻤﻪ دﻫﻢ ». او ﮔﻔﺖ : «اوه ﻣﺸﮑﻞ ﭼﯿﺴﺖ؟ » «ﺧﻮب ﻣﻦ ﯾﻬﻮدی ﻫﺴﺘﻢ و ﯾﻬﻮدی ﻫـﺎ اﯾـﻦ ﻃﻮری دﻋﺎ ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﻧﻨﺪ» او ﮔﻔﺖ : «ﺧﻮب ﻫﺮ ﻃﻮر ﯾﻬﻮدی ﻫﺎ ﻣـﯽ ﺧﻮاﻧﻨـﺪ ﺑﺨـﻮان » ﮔﻔـﺘﻢ : «در ﻫﺮ ﺻﻮرت ﺑﺎز ﻫﻢ دﻋﺎی ﺧﺪاوﻧﺪ اﺳﺖ » و او ﮔﻔﺖ : «درﺳـﺖ اﺳـﺖ ﭘـﺲ ﻫـﺮ ﭼـﻪ دوﺳﺖ داری ﺑﮕﻮ ﻗﺪرت ﺑﺮﺗﺮ (ﻣﺎﻓﻮق) ﺗﻮ ﯾﺎ ﻫﺮ ﭼﻪ ﮐﻪ ﺗﻮ اﺳﻤﺶ را ﻣـﯽ ﮔـﺬاری و ﺑـﻪ ﺗﻮ ﮐﻤﮏ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﺑﺎﯾﺪ از آن ﺳﭙﺎﺳﮕﺬاری ﮐﻨﯽ».
اﯾﻦ ﻗﺪم ﺑﺰرﮔﯽ ﺑﺮاﯾ ﻢ ﺑﻮد؛ ﮐﻢ ﮐﻢ اﺑﻌﺎد ﻣﺬﻫﺒﯽ زﻧـﺪﮔﯿ ﻢ را از ﺑﺮﻧﺎﻣـﮥ روﺣـﺎﻧﯽ A.A  ﺟﺪا ﮐﺮدم . ﺣﺎﻻ ﺗﻔﺎوت اﺻﻠﯽ ﺑﺮاﯾﻢ اﯾﻦ اﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﺬﻫﺐ (دﯾﻦ) ﻧﻮﻋﯽ ﺗﺸﺮﯾﻔﺎ ت اﺳﺖ ﻣﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻓﺮق دارﯾﻢ و ﻣﻌﻨﻮﯾﺖ ﺣﺴﯽ اﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﺎ از آﻧﭽﻪ اﻧﺠﺎم ﻣﯽ دﻫﯿﻢ ﺑﺪﺳـﺖ ﻣـﯽ آورﯾﻢ. اﯾﻦ ر اﺑﻄﮥ ﺷﺨﺼﯽ ﻣﻦ ﺑﺎ ﻗﺪرت ﺑﺮﺗـﺮ ﺷﺨـﺼﯿ ﻢ، ﻫﻤـﺎﻧﻄ ﻮر ﮐـﻪ ﺧـﻮد درﮐـﺶ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻣﯽﺑﺎﺷﺪ.
ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﮐﺮده اﺳﺖ . ﻣﻦ ﺷﻐﻞ ﺟﺪﯾﺪی ﭘﯿﺪا ﮐﺮدم و ﺳﭙﺲ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔـﺮﻓﺘﻢ آن را رﻫﺎ ﮐﻨﻢ . ﺣﺎﻻ ﺑﺮای ﺧﻮدم ﺗﺠﺎرت ﮐﻮﭼﮑﯽ راه اﻧﺪاﺧﺘﻪ ام. ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﻫﺮ دو ﭘـﺴﺮم را ﺑﻪ داﻧﺸﮕﺎه ﺑﻔﺮﺳﺘﻢ آن ﻫﻢ داﻧﺸﮕﺎﻫﯽ ﺑﺰرگ. ﭘﺴﺮ ﺑﺰرﮔﺘﺮم دوﺳﺖ داﺷـﺖ در ﻓﺎﺻـ ﻠﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﮔﺮدش ﻫﺎی ﺧﯿﺎﺑﺎﻧﯽ ﺑﺮود و از ﺧﺎﻧﻪ دور ﺑﺎﺷﺪ ﺣﺎﻻ ﺑﻪ ﻃﻮر ﻣـﻨﻈﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽ آﯾﺪ و دوﺳﺘﺎﻧﺶ را ﺑﺎ ﺧﻮد ﻣﯽ آورد. ﭘﺴﺮ ﮐﻮﭼﮑﺘﺮم اﻏﻠﺐ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣـﯽ آﯾـﺪ و اﮐﺜﺮاً ﺑﻪ دوﺳﺘﺎﻧﺶ ﺗﻠﻔﻦ ﻣﯽزﻧﺪ.زﻧﺪﮔﯿﻢ دﯾﮕﺮ روی ﻟ ﺒﮥ ﺗﯿﻎ ﻧﯿﺴﺖ و ﺑﻬﺘﺮ از ﻫﻤﯿﺸﻪ اﺳﺖ و ﺑﻬﺘﺮ از اﯾﻦ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺷﻮد. ﻫﻤﻪ اﯾﻨﻬﺎ را ﻣﺪﯾﻮن ﻋﻀﻮﯾﺖ در اﺗﺎق ﻫﺎ و ﺑﺮﻧﺎﻣﮥ ﮐﺘﺎب ﻫﺴﺘﻢ.

ﭘﺬﯾﺮش، ﭘﺎﺳﺦ ﺑﻮد.

اﯾـــﻦ ﭘﺰﺷـــﮏ ﻓﮑـــﺮ ﻣــ ـﯽﮐـــﺮد ﻣﻌﺘـــﺎد ﻧﺒـــﻮد ﭼـــﻮن ﻓﻘـــﻂ داروﻫــــﺎﯾﯽ ﺗﺠــــﻮﯾﺰ ﮐــــﺮده ﮐــــﻪ درﻣــــﺎن ﺑــــﺴﯿﺎری از ﺑﯿﻤﺎرﯾﻬﺎﯾﺶ ﻣﯽﺑﺎﺷﺪ. ﭘﺬﯾﺮش ﮐﻠﯿﺪ رﻫﺎﯾﯽ او ﺑﻮد. 
اﮔﺮ ﮐﺴﯽ وﺟﻮد داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ اﺷـﺘﺒﺎﻫﺎی ﺑـﻪ A.A آﻣـﺪه ﺑﺎﺷـﺪ آن ﺷـﺨﺺ ﻣـﻦ ﺑﻮدم. ﻣﻦ ﻣﺘﻌﻠﻖ ﺑﻪ اﯾﻨﺠﺎ ﻧﺒﻮدم . ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﺣﺘﯽ در ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ وﺿﻌﯿﺖ ﺑـﻪ ذﻫـﻨﻢ ﺧﻄـﻮرﻧﮑﺮد ﮐﻪ ﻣﻤﮑﻦ اﺳﺖ اﻟﮑﻠﯽ ﺑﺎﺷﻢ . ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﻣﺎدرم ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯽ ﮐﺮد ﮐﻪ وﻗﺘﯽ ﺑـﺰرگ ﺷـﺪم ﻣﻤﮑﻦ اﺳﺖ ﻧﻤﺎﯾﻨﺪۀ A.A ﺷﻮم . ﺧﻮد ﻣﻦ ﻧﯿﺰ ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯽﮐـﺮدم اﻟﮑﻠـﯽ ﺑﺎﺷـﻢ ﺑﻠﮑـﻪ ﺣﺘﯽ اﺣﺴﺎس ﻧﻤﯽ ﮐﺮدم ﮐﻪ اﯾﻨﻘﺪر ﻣـﺸﮑﻞ ﻣـﺸﺮوﺑﺨﻮارﯾﻢ زﯾـﺎد ﺑﺎﺷـﻪ ! اﻟﺒﺘـﻪ ﻣـﻦ ﻫـﻢ ﻣﺸﮑﻼﺗﯽ داﺷﺘﻢ . آن ﻫﻢ ﻣﺸﮑﻼت ﮔﻮﻧﺎﮔﻮن . ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻢ: «اﮔﺮ ﺷﻤﺎ ﻫـﻢ ﻣـﺸﮑﻼت ﻣﺮا داﺷﺘﯿﺪ ﺣﺘﻤﺎً ﻣﺸﺮوب ﻣﯽﺧﻮردﯾﺪ».

ﯾﮑﯽ از ﻣﺸﮑﻼت اﺻﻠﯽ ﻣﻦ ﻣﺸﮑﻞ زﻧﺎﺷﻮﯾﯽ ﺑﻮد . «اﮔﺮ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﻫﻤﺴﺮی ﻣﺜﻞ ﻫﻤﺴﺮﻣﻦ داﺷﺘﯿﺪ ﺣﺘﻤﺎً ﻣﺸﺮوب ﻣﯽ ﺧﻮرﯾـ ﺪ» ﺑﯿـﺴﺖ و ﻫـﺸﺖ ﺳـﺎل از ازدواج ﻣـﻦ و ﻣﮑـﺲ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ از A.A ﺳﺮ در آوردم . ازدواج ﻣﺎ ﺧـﻮب ﺷـﺮوع ﺷـﺪ اﻣـﺎ ﻫـﺮ ﭼـﻪ ﺑﯿﻤﺎری او ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ ﻣﯽ ﮐﺮد زﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ ﺑﺪﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﺪ. در اﺑﺘﺪا ﻣﯽ ﮔﻔـﺖ : «ﺗـﻮ ﻋﺎﺷـﻖ ﻣـﻦ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﭼﺮا اﻗﺮار ﻧﻤﯽ ﮐﻨـﯽ؟ » و ﺑﻌـﺪ ﻣـﯽ ﮔﻔـﺖ : «ﺗـﻮ ﻣـﺮا دوﺳـﺖ ﻧـﺪاری ﭼـﺮا اﻗـﺮار ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯽ؟» و وﻗﺘﯽ ﺑﯿﻤﺎرﯾ ﺶ ﺑﻪ ﻣﺮاﺣﻞ ﭘﺎﯾﺎﻧﯽ ﻧﺰدﯾﮏ ﺷﺪه ﺑﻮد ﺟﯿﻎ ﻣﯽ زد: «ﺗﻮ از ﻣـﻦ ﻣﺘﻨﻔﺮی! ﺗﻮ از ﻣﻦ ﻣﺘﻨﻔﺮی! ﭼﺮا اﻗﺮار ﻧﻤﯽﮐﻨﯽ از ﻣﻦ ﻣﺘﻨﻔﺮی؟» ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ اﻗﺮار ﮐﺮدم.

ﺑﻪ ﺧﻮﺑﯽ ﯾﺎدم ﻣﯽ آﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻢ: «در اﯾﻦ دﻧﯿﺎ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ وﺟﻮد دارد ﮐﻪ ﺑﯿـﺸﺘﺮاز ﺗﻮ از او ﻣﺘﻨﻔﺮم و آن ﺷﺨﺺ ﺧﻮ دم ﻫﺴﺘﻢ». ﭘﺲ از ﺷﻨﯿﺪن ﺣﺮف ﻣـﻦ ﮐﻤـﯽ ﮔﺮﯾـﻪ ﮐﺮد و ﺑﻪ رﺧﺘﺨﻮاب رﻓﺖ و اﯾﻦ ﺗﻨﻬﺎ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﺸﮑﻼﺗﯽ ﺑﻮد ﮐﻪ او ﺑﻮﺟﻮد آورده ﺑﻮد . ﻣﻦ ﻫﻢ ﮐﻤﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮدم و ﯾﮏ ﺟﺎم ﻣﺸﺮوب دﯾﮕﺮ ﺑـﺮای ﺧـﻮد ﻣﺨﻠـﻮط ﮐـﺮدم . اﻟﺒﺘـﻪ ﺣـﺎﻻ دﯾﮕﺮ ﻣﺠﺒﻮر ﻧﯿﺴﺘﻢ اﯾﻨﻄﻮری زﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻢ.

ﻣﮑﺲ ﮐﺎر دﯾﮕﺮی ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺑﮑﻨﺪ ﭼﻮن ﻣﻦ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﺑﻪ او ﻧﻤﯽ ﮐﺮدم. در واﻗﻊ ﻓﻘـﻂ در ﻇﺎﻫﺮ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ رﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﻮﺟـﻪ ﻣـﯽ ﮐـﻨﻢ . ﭘـﺸﺖ ﺳـﺮ ﻫـﻢ او را ﻧـﺰد ﭼﻬـﺎررواﻧﭙﺰﺷﮏ ﺑﺮدم و ﻫﯿﭻ ﯾﮏ از آﻧﻬﺎ ﮐﺎری ﻧﮑﺮدﻧﺪ . ﯾﺎدم ﻣﯽ آﯾﺪ ﯾﮑﺒﺎر ﺣﺘﯽ ﺳﮓ ﻣـﺎن راﻫﻢ ﻧﺰد رواﻧﭙﺰﺷﮏ ﺑﺮدم . ﺳﺮ ﻣﮑﺲ ﻓﺮﯾﺎد زدم : «ﻣﻨﻈﻮرت ﭼﯿﻪ؟ آﯾﺎ ﺳﮓ ﻫـﻢ ﺑـﻪ ﻗـﻮل ﺗﻮ ﺑﻪ ﻋ ﺸﻖ و ﻣﺤﺒﺖ ﻧﯿﺎز دارد؟ ﺗﻮ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﯽ او دﮐﺘـﺮ رواﻧﭙﺰﺷـﮏ ﺧـﻮﺑﯽ ا ﺳـﺖ ؟ ﺗﻨﻬـﺎ ﻓﻘﻂ ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﻢ ﺑﺪاﻧﻢ، ﭼﺮا اﯾﻦ ﺳﮓ ﻫـﺮ ﺑـﺎر ﮐـﻪ د ﺳـﺖ ﻣـﻦ اﺳـﺖ ﻟﺒـﺎس ﻣـﺮا ﺧـﯿﺲ ﻣﯽﮐﻨﺪ؟ از وﻗﺘﯽ ﺑﻪ A.A ﭘﯿﻮﺳﺘﻢ آن ﺳﮓ ﯾﮑﺒﺎر ﻫﻢ ﻟﺒﺎس ﻣﺮا ﺧﯿﺲ ﻧﮑﺮده اﺳﺖ!

ﻫﺮ ﭼﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﺎ ﻣﮑﺲ روی ﻣﯽ ﮐﺮدم ﻣﺮﯾﺾ ﺗﺮ ﻣـﯽ ﺷـﺪ . ﺑﻨـﺎﺑﺮاﯾﻦ وﻗ ﺘـﯽ از ﺑﺨـﺶ رواﻧﯽ ﺳﺮ در آورد ﭼﻨﺪان ﺗﻌﺠﺐ ﻧﮑﺮدم . اﻣﺎ ﭘﺲ از آﻧﮑﻪ درﻫﺎی ﻓﻮﻻدی ﺑﺴﺘﻪ ﺷـﺪ وﻣﮑﺲ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻪ ﺑﺨﺎﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ واﻗﻌﺎً ﺣﯿﺮتزده ﺷﺪم.

ﺳﺎل ﻫﺎی اول داﻧﺸﮑﺪۀ داروﺳﺎزی ﺷﺮوع ﺑﻪ اﻟﮑﻞ ﻧﻮﺷﯿﺪن ﮐﺮده ﺑـﻮدم ﻓﻘـﻂ ﺑـﺮای اﯾﻨﮑــﻪ ﺑﺘــﻮاﻧﻢ ﺑﺨــﻮاﺑﻢ. ﺳﺮﺗﺎﺳــﺮ روز را در داﻧــﺸﮑﺪه ﺑــﻪ ﺳــﺮ ﻣــﯽﺑــﺮدم. ﻋــﺼﺮ درداروﺧﺎﻧﮥ ﺧﺎﻧﻮادﮔﯽ ﮐﺎر ﻣﯽ ﮐﺮدم. و ﺳﭙﺲ ﺗﺎ ﺳﺎﻋﺖ ﯾﮏ ﯾﺎ دو ﺻﺒﺢ درس ﻣﯽ ﺧﻮاﻧﺪم و ﺑﺎز ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺑﺨﻮاﺑﻢ و ﻫﺮ ﭼﻪ ﮐﻪ ﺧﻮاﻧﺪه ﺑﻮدم دور ﺳﺮم ﻣـﯽ ﭼﺮﺧﯿـﺪ . ﻧﯿﻤـﻪ ﺧﻮاب و ﻧﯿﻤﻪ ﺑﯿﺪار ﺑﻮدم و ﺻﺒﺢ ﻫﻨﮕﺎم ﺑﺮﺧﺎﺳﺘﻦ، ﻫﻢ ﺧﺴﺘﻪ و ﻫﻢ ﮔـﯿﺞ ﺑـﻮدم . ﺑﻌـﺪ راه ﺣﻞ را ﭘﯿﺪا ﮐﺮدم : وﻗﺘﯽ ﻣﻄ ﺎﻟﻌﻪ ﮐﺮدﻧﻢ ﺗﻤﺎم ﻣﯽ ﺷﺪ دو ﺗﺎ آﺑﺠﻮ ﻣﯽ ﻧﻮﺷـﯿﺪم ﺳـﭙﺲ ﻣﯽ ﭘﺮﯾﺪم ﺗﻮی رﺧﺘﺨﻮاب و ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺧـﻮاﺑﻢ ﻣـﯽ ﺑـﺮد و ﺳـﺮ ﺣـﺎل و ﺷـﺎداب ﺑﯿـﺪار ﻣﯽﺷﺪم.

ﺗﻤﺎم ﻣﺪت درس ﻣﯽ ﺧﻮاﻧﺪم ﻣﺸﺮوب ﻣﯽ ﺧﻮردم و ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻫﻢ ﻣﻤﺘﺎز ﺑﻮدم . درﻣـﺪت ﺗﺤﺼﯿﻞ در داﻧﺸﮑﺪۀ داروﺳﺎزی و داﻧﺸﮑﺪۀ ﺗﺤﺼﯿﻼت ﺗﮑﻤﯿﻠﯽ داﻧﺸﮑﺪه ﭘﺰﺷﮑﯽ دورۀ اﻧﺘﺮﻧﯽ (ﮐﺎرورزی) و آﻣﻮزش دورۀ ﺗﺨﺼﺼﯽ و ﺑﺎﻻﺧﺮه وﻗﺘﯽ ﻣﺸﻐﻮل ﺣﺮﻓﮥ ﻃﺒ ﺎﺑـﺖ ﺷﺪم ﻣﺸﺮوب ﺧﻮاری در ﻣﻦ روز ﺑﻪ روز ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺷﺪ . اﻣﺎ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮدم ﮐﻪ ﺑﺨﺎﻃﺮ اﯾﻦ اﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻌﻬﺪاﺗﻢ زﯾﺎد ﺷﺪه اﻧﺪ. «اﮔﺮ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺑﻪ اﯾﻦ اﻧﺪازۀ ﻣﺴﺆﻟﯿﺖ داﺷﺘﯿﺪ و اﮔﺮ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﻮاب ﻧﯿﺎز داﺷﺘﯿﺪ، ﻗﻄﻌﺎً ﻣﺜﻞ ﻣﻦ ﻣﺸﺮوب ﻣﯽﺧﻮرﯾﺪ». ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻌﺪ از ﺳﺎﻋﺎت ﮐﺎری ﻣﺸﺮوب ﻣﯽ ﺧﻮردم. ﯾﺎدم ﻣﯽ آﯾﺪ ﮐﻪ ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺧﻮد را در ﺗﻮﻗﻔﮕﺎه ﭘﺰﺷﮑﺎن ﻣﯽ ﯾﺎﻓﺘﻢ، درﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﯾﮏ ﭘﺎﯾﻢ داﺧﻞ ﻣﺎﺷﯿﻦ و ﭘـﺎی دﯾﮕـﺮم روی زﻣﯿﻦ ﺑﻮد و ﻧﻤﯽ داﻧﺴﺘﻢ ﮐﺠﺎ ﻣﯽﺧﻮاﻫﻢ ﺑﺮوم؛ ﮔﺎﻫﯽ ﻣﯽدﯾﺪم ﮔﻮﺷﯽ ﺗﻠﻔﻦ آوﯾﺰان اﺳﺖ ﺑﻌﺪ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪم ﮐﻪ از رﺧﺘﺨﻮاب ﺑﯿﺮون آﻣﺪه ﻻﻣﭗ را روﺷﻦ ﻧﻤﻮده و ﺑﺎ ﺑﯿﻤﺎر ﺻـﺤﺒﺖ ﮐﺮده ام، وﻟﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻧﺪاﺷﺘﻢ ﮐﻪ او را ﺑﺎ ﻋﺠﻠـﻪ ﺑـﻪ ﺑﯿﻤﺎرﺳـﺘﺎن ﻓﺮﺳـﺘﺎده ام ﺗـﺎ او را ﺑﺒﯿﻨﻢ ﯾﺎ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮدم ﮐﻪ دو آﺳﭙﺮﯾﻦ ﺑﺨﻮرد و ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺗﻠﻔﻦ ﺑﺰﻧﺪ . ﺑـﺎ ﭼﻨـﯿﻦ ﻣـﺸﮑﻠﯽ ذﻫﻨﻢ ﻣﺸﻐﻮل ﻣﯽ ﺷﺪ و دوﺑﺎره ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺑﺨﻮاﺑﻢ. ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ ﺑﺮ ﻣﯽ ﺧﺎﺳﺘﻢ ﻓـﯿﻠﻢ ﻫـﺎی ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺷﺒﮑﮥ ﺷﺒﺎﻧﻪ را ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﯽ ﮐﺮدم و ﻣﺸﺮوب ﻣﯽﺧﻮردم.
ﻫﺮ ﭼﻪ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮاری ﺑﯿﺸﺘﺮ اداﻣﻪ ﻣﯽ ﯾﺎﻓﺖ ﻣﺪت زﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ اﻟﮑﻞ ﺑﻪ ﺧﻮاب ﻣﯽرﻓﺘﻢ ﮐﻮﺗﺎﻫﺘﺮ ﻣﯽ ﺷﺪ. ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺳﺮﺗﺎ ﺳﺮ ﺷﺐ ﺑﺎرﻫﺎ و ﺑﺎرﻫﺎ ﻣـﺸﺮوب ﻣـﯽ ﺧـﻮردم ﺗـﺎ ﺑﺘﻮاﻧﻢ ﺧﻮد را ﺧﻮاب ﮐﻨﻢ . در ﻋﻮض ﺳﺎﻋﺖ ﭘﻨﺞ ﺻﺒﺢ زﻣﺎنِ ﺗﻮﻗﻒ ﺑﻮد . اﮔﺮ ﯾﮏ دﻗﯿﻘـﻪ ﺑﻪ ﭘ ﻨﺞ ﻣﺎﻧﺪه ﺑﻮد ﺑﺮای ﺧﻮاﺑﯿﺪن در آن ﯾﮏ دﻗﯿﻘﻪ ﻣﺸﺮوب ﻣﯽ ﺧﻮردم. اﻣﺎ وﻗﺘـﯽ ﺣﺘـﯽ ﯾﮏ دﻗﯿﻘﻪ از ﺳﺎﻋﺖ ﭘﻨﺞ ﻣﯽﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﺮﻣﯽﺧﺎﺳﺘﻢ و ﺗﻤﺎم روز را ﺷﮑﻨﺠﻪ ﻣﯽ ﺷﺪم. ﮐﻢ ﮐﻢ ﺑﯿﺪار ﺷﺪن ﻫﻨﮕﺎم ﺻﺒﺢ ﺳﺨﺖ ﺗﺮ ﺷﺪ ﺗﺎ اﯾﻨﮑﻪ ﯾﮏ روز از ﺧﻮدم ﭘﺮ ﺳﯿﺪم: «اﮔﺮ ﯾﮑـﯽ از ﺑﯿﻤﺎراﻧﻢ ﭼﻨﯿﻦ ﻣﺸﮑﻠﯽ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺮاﯾﺶ ﭼﮑﺎر ﻣﯽ ﮐﻨﻢ؟» ﺟﻮاﺑﺶ را ﻓﻮراً ﭘﯿﺪا ﮐـ ﺮدم؛ ﺑﻪ او داروی ﻧﯿﺮوزا ﻣﯽدﻫﻢ.
ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺷﺮوع ﮐﺮدم ﺑﻪ ﻣﺼﺮف و ﺗﺰرﯾﻖ داروﻫﺎی ﻧﯿـﺮوزا ﻣـﻦ ﭼﻬـﻞ وﺑﺎ اﺛﺮ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﻣﺪت و ﭼﻬﻞ و ﭘﻨﺞ ﻣﯿﻠﯽ ﮔـﺮم ﺑﻨـﺰد رﯾﻦ ﺑـﺎ اﺛـﺮﮐﻮﺗﺎه ﻣﺪت ﻣﺼﺮف ﻣﯽ ﮐﺮدم ﺗﺎ ﺑﺘﻮاﻧﻢ ﻣﻮﻗﻊ ﺻﺒﺢ از رﺧﺘﺨﻮاب ﺑﻠﻨـﺪ ﺷـﻮم . در ﻃـﻮل روز ﺑﺎز ﻫﻢ ﻣﻘﺪار ﺑﯿﺸﺘﺮی ﻣﺼﺮف ﻣﯽ ﮐﺮدم ﺗﺎ ﺗﺄﺛﯿﺮ آن زﯾﺎد ﺷﻮد و ﺑﺎز ﻫﻢ ﻣﻘـﺪاری ﻣﯽ ﺧﻮردم ﺗﺎ ﺗﺄﺛﯿﺮش ﺣﻔﻆ ﺷﻮد؛ وﻗﺘﯽ زﯾﺎده روی ﻣﯽ ﮐﺮدم آرام ﺑﺨﺶ ﻣﯽ ﺧﻮردم ﺗﺎ
در ﺳﻄﺢ ﻋﺎدی ﺑﺎﺷﻢ ﻗﺮص ﻫﺎی ﻧﯿﺮو ﺑﺨﺶ ﮔﺎﻫﯽ ﺷﻨﻮاﯾﯽ ﻣﺮا ﺗﺤﺖ ﺗﺄﺛﯿﺮ ﻗﺮار ﻣﯽ داد: آﻧﭽﻪ را ﮐﻪ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﻼدرﻧﮓ ﻧ ﻤﯽ ﺷﻨﯿﺪم. ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ اﮔﺮ ﺷـﻤﺎ ﻫـﻢ . . . ﻧﻤـﯽ داﻧـﻢ ﭼـﺮا دوﺑﺎره دارم اﯾﻦ را ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎل ﺳﻪ ﺑﺎر اﯾـﻦ ﺟﻤﻠـﻪ را ﺗﮑـﺮار ﮐـﺮده ام. ﺑـ ﺎز ﻫـﻢ  ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﻢ دﻫﺎﻧﻢ را ﺑﺒﻨﺪم.
ﺑـﺼﻮرت  ﺑﺮای ﺟﺮﯾﺎن ﻫﻢ ﺳﻄﺢ ﺳﺎزی (ﺑﺮﮔﺸﺘﻦ ﺑـﻪ ﺳـﻄﺢ ﻋـﺎدی ) ﻓﻘـﻂ دﻣـﺮول ﺗﺰرﯾﻖ ورﯾﺪی را دوﺳﺖ داﺷﺘﻢ اﻣﺎ ﺑﻌﺪ از ﻣﺪﺗﯽ ﺑﻪ اﯾﻦ ﻧﺘﯿﺠﻪ رﺳـﯿﺪم ﮐـﻪ ﺑـﺎ ﺗﺰرﯾـﻖ ﻣﺮﻓﯿﻦ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﻢ ﺑﺪرﺳﺘﯽ ﮐﺎرﻫﺎی ﭘﺰﺷﮑﯽ ﻣﺨﺼﻮص ﺧﻮد را اﻧﺠﺎم دﻫﻢ . زﯾﺮا ﭘﺲ از ﺗﺰرﯾﻖ ﯾﮏ دﺳﺘﻢ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﺸﻐﻮل ﺧﺎراﻧﺪن ﺑﯿﻨﯽ ام ﺑﻮد و از ﻃﺮف دﯾﮕـﺮ ﮔـﺎﻫﯽ ﺣﺎﻟـﺖ و آرام ﺑﺨﺶﻫﺎ 3 و ﭘﺮﮐﻮدان 2 ﺗﻬﻮع و اﺳﺘﻔ ﺮاغ ﭘﯿﺪا ﻣﯽ ﮐﺮدم ﮐﻪ ﻗﺎﺑﻞ ﮐﻨﺘﺮل ﻧﺒﻮد. ﮐﺪﺋﯿﻦ را داﺧـﻞ رﮔـﻢ 4 ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﭼﻨﯿﻦ ﺗﺄﺛﯿﺮ روی ﻣﻦ ﻧﺪاﺷﺘﻨﺪ . ﺑﺎ اﯾﻦ ﺣﺎل ﺗﺎ ﻣـﺪﺗﯽ ﭘﻨﺘﻮﺗـﺎل ﺗﺰرﯾﻖ ﻣﯽ ﮐﺮدم ﺗﺎ ﺧﻮد را ﺑﺨﻮاﺑـﺎﻧﻢ . آﻧﭽـﻪ ﻣـﻦ اﺳـﺘﻔﺎده ﻣﯿﮑـﺮدم ﻣـﺎده ای اﺳـﺖ ﮐـﻪ درﻣﻮﻗﻊ اﺳﺘﻔﺎده، ﺟﺮاح ﺳُ ﺮﻧﮓ را وارد رگ ﺷﻤﺎ ﮐﺮده و ﻣﯽ ﮔﻮﯾـﺪ : «ﺗـﺎ ده ﺑـﺸﻤﺎر » و ﻗﺒﻞ از اﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﻋﺪد دو ﺑﺮﺳﯽ ﺧﻮاﺑﺖ ﺑـﺮده اﺳـﺖ . ﺑﯿﻬﻮﺷـﯽ ﻓـﻮری ﺑﻼﻓﺎﺻـﻠﻪ اﺗﻔـﺎق ﻣﯽ اﻓﺘﺪ و ﻟﺬت ﺑﺨﺶ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ رﺳﺪ. ﻣﻦ ﻧﻤـﯽ ﺗﻮاﻧـ ﺴﺘﻢ در رﺧﺘﺨـﻮاب دراز ﺑﮑـﺸﻢ و ﭘﯿﺶ ﭼﺸﻢ ﻫﻤﺴﺮ و ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﻢ ﻣﺎده را داﺧﻞ رگ ﺗﺰرﯾـﻖ ﮐـﻨﻢ . ﺑﻨـﺎﺑﺮاﯾﻦ دارو را داﺧـﻞ

ﮐﯿﻒ ﻗﺮار داده و داﺧﻞ اﺗﻮﻣﺒﯿﻞ ﻣﯽ ﮔﺬاﺷﺘﻢ. ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﺎﻧﻪ اﺗﻮﻣﺒﯿﻠﻢ را در ﮔﺎراژی ﮐﻪ ﺑـﻪ ﺧﺎﻧﮥ ﻣﺎ ﭼﺴﺒﯿﺪه ﺑﻮد ﻣﯽﮔﺬاﺷﺘﻢ و ﺳـﭙﺲ ﺳُـﺮﻧﮓ را داﺧـﻞ رﮔـ ﻢ ﻣـﯽ ﮐـﺮدم و ﺳـﻌﯽ ﻣﯽ ﮐﺮدم دﻗﯿﻘﺎً ﻣﺸﺨﺺ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﭼﻘﺪر دارو ﺗﺰرﯾﻖ ﮐﻨﻢ ﺗﺎ ﺑﺮ ﻗـﺮص ﻫـﺎی ﻧﯿـﺮوزا ﻏﻠﺒـﻪ ﮐﻨﺪ و در ﻋﯿﻦ ﺣﺎل ﺻﺮﻓﻨﻈﺮ از آرام ﺑﺨﺶ ﻫﺎ ﺗﺄﺛ ﯿﺮ ﻗﺮص ﻫﺎی ﺧﻮاب آور را زﯾﺎد ﮐﻨـﺪ
و از ﻃﺮف دﯾﮕﺮ ﻓﺮﺻﺖ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ ﺗﺎ ﺑﺘﻮاﻧﻢ ﺳﺮﻧﮓ را از داﺧـﻞ رگ ﺑﯿـﺮون ﺑـﺸﮑﻢ ﺷﺮﯾﺎن ﺑﻨﺪ را ﺑﺎز ﮐﺮده و داﺧﻞ اﺗﻮﻣﺒﯿﻞ ﺑﮕﺬازم و ﺑﻌﺪ از ﺑﺴﺘﻦ درب اﺗﻮﻣﺒﯿﻞ راﻫﺮو را ﻃﯽ ﮐﻨﻢ و ﻗﺒﻞ از ﺑﻪ ﺧﻮاب رﻓﺘﻦ ﺧﻮد را در رﺧﺘﺨﻮاب ﺑﯿﻨﺪازم.
ﺗﺸﺨﯿﺺ ﻣﯿﺰان دﻗﯿﻖ ﺧﯿ ﻠﯽ ﺳﺨﺖ ﺑﻮد . ﯾﮏ ﺷـﺐ ﺳـﻪ ﺑـﺎر ﺗـﻼش ﮐـﺮدم ﺧـﻮدم را ﺑﺨﻮاﺑﺎﻧﻢ و ﺑﺎﻻﺧﺮه از اﻧﺠﺎم آن ﻣﻨﺼﺮف ﺷﺪم . اﻣﺎ ﺑﺮای اﻧﺠـﺎم اﯾﻨﮑـﺎر ﻣﺠﺒـﻮر ﺑـﻮدم ﻫﻤﮥ ﻣﻮاد را از ﺧﺎﻧﻪ ﺑﯿﺮون ﺑﺒﺮم ﺗﺎ در دﺳﺘﺮﺳﻢ ﻧﺒﺎﺷﺪ . در آﺧﺮ ﺑﺎﯾﺪ ﻫﻤﯿﻦ ﮐـﺎر را ﺑـﺎ اﻟﮑﻞ و ﻗﺮص ﻫﺎی دﯾﮕﺮ اﻧﺠﺎم ﻣـﯽ دادم. ﺗـﺎ وﻗﺘـﯽ ﻣـﻮاد ﺷـﯿﻤﯿﺎﯾﯽ داﺧـﻞ ﺧﺎﻧـﻪ ﺑﻮدﻧـﺪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ از ﺳﺮ آﻧ ﻬﺎ ﺑﮕﺬرم . اﮔﺮ اﯾﻦ ﻣﻮاد در دﺳﺘﺮس ﺑﻮدﻧﺪ، ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ آﻧﻬـﺎ ﻧﯿـﺎز ﭘﯿﺪا ﻣﯽ ﮐﺮدم ﺑﻪ ﺧﺼﻮص ﻗﺮص ﻫﺎ. ﻣﻦ ﻫﯿﭻ وﻗﺖ در زﻧﺪﮔﯽ ﻗﺮص ﻣﺴﮑﻦ آرام ﺑﺨـﺶ ﯾﺎ ﻧﯿﺮوزا را ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ اﯾﻨﮑﻪ داروﺳﺎز ﺑﻮدم ﻣﺼﺮف ﻧﮑﺮدم . ﺑﻠﮑﻪ ﻫﻤﯿـﺸﻪ ﺑـﻪ دﻟﯿـﻞ ﮐـﻪ ﺣﺎﻻت ﻣﺮا ﺗﺴﮑﯿﻦ ﻣﯽ داد آ ن ﻗﺮص ﻫﺎ را ﻣـﺼﺮف ﻣـﯽ ﮐـﺮدم . ﺑﻨـﺎﺑﺮاﯾﻦ ﻫـﺮ ﻗـﺮص درزﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﺼﺮف ﺷﺪه ﺑﻮد ﺗﺄﺛﯿﺮ ﺧﻮد را ﻧﺸﺎن ﻣﯽ داد. ﺑﺮای ﻣﻦ ﺧﻮد ﻗﺮص ﻫﺎ ﺗﻤﺎﯾـﻞ ﺑﻠﻌﯿﺪن را ﺑﻮﺟﻮد ﻧﻤﯽآورد؛ ﺑﻠﮑﻪ، ﺗﺎﺛﯿﺮات و ﺗﺴﮑﯿﻦ آﻧﻬﺎ در وﺟﻮد ﻣﻦ ﺑﺎﻋـﺚ ﻣـﺼﺮف آﻧﻬﺎ ﻣﯽ ﮔﺮدد. ﻣﻦ ﭘﺰﺷﮑﯽ ﺑﻮدم ﮐﻪ درﺳﺎﺧﺖ داروﻫﺎ ﻧﯿﺰ ﺗﺨﺼﺺ داﺷـﺘﻢ و در واﻗـﻊ
در ﯾﮏ داروﺧﺎﻧﻪ ﺧﺎﻧﮕﯽ ﺑﺰرگ ﺷﺪه ﺑـﻮدم و ﺑـﺮای ﻫـﺮ ﻧـﻮع ﺑﯿﻤـﺎری ﻗﺮﺻـﯽ ﺳـﺮاغ داﺷﺘﻢ و ﺧﻮدم ﺑﺴﯿﺎر ﻣﺮﯾﺾ ﺑﻮدم.
اﻣﺮوز ﻣﯽ ﻓﻬﻤﻢ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﻢ ﺑﺮﻧﺎﻣﮥ A.A را وﻗﺘـﯽ ﻗـﺮص ﻣـﯽ ﺧـﻮرم ﻋﻤﻠـﯽ ﮐـﻨﻢ .ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ ﻗﺮص ﻫﺎ را ﮐﻨـﺎر ﮔﺬاﺷـﺘﻪ ام و ﻓﻘـﻂ ﺑـﺮای ﻣـﻮارد ﺧﯿﻠـﯽ اﺿـﻄﺮاری از آﻧﻬـﺎ اﺳﺘﻔﺎده ﻣﯽ ﮐﻨﻢ. ﻣﻦ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﻢ ﺑﮕﻮﯾﻢ : «ارادۀ ﺗﻮﺳﺖ ﮐﻪ ﻋﻤﻠﯽ ﻣـﯽ ﺷـﻮد » و ﯾـﮏ ﻗـﺮص ﺑﺨﻮرم. ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﻢ ﺑﮕﻮﯾﻢ : « در ﻣﻘﺎﺑﻞ اﻟﮑﻞ ﻋﺎﺟﺰم ، اﻣﺎ اﻟﮑﻞ ﺟﺎﻣﺪ ﺧﻮب اﺳﺖ » ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﻢ ﺑﮕﻮﯾﻢ «ﺧﺪاوﻧﺪ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺪ ﺳﻼﻣﺖ ﻋﻘﻞ را ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺎزﮔﺮداﻧﺪ . اﻣﺎ ﺗﺎ زﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ او اﯾـﻦ ﮐـﺎر را ﺑﮑﻨﺪ ﺧﻮدم ﺑﺎ ﻗﺮص آن را ﮐﻨﺘﺮل ﻣﯽ ﮐﻨﻢ» ﺗﺮک ﮐﺮدن اﻟﮑـﻞ ﺑـﻪ ﺗﻨﻬـﺎﯾﯽ ﺑـﺮای ﻣـﻦ ﮐﺎﻓﯽ ﻧﺒﻮد؛ ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﻫﻤﮥ ﻣﻮاد ﺷﯿﻤﯿﺎﯾﯽ را ﮐﻪ ﺑﺮ ﺟﺴﻢ و روﺣـﻢ ﺗـﺄﺛﯿﺮ ﻣـﯽ ﮔﺬاﺷـﺖ را ﺗﺮک ﻣﯽﮐﺮدم ﺗﺎ ﺑﺘﻮاﻧﻢ ﻫﻮﺷﯿﺎر و راﺣﺖ ﺑﻤﺎﻧﻢ.

دوﺑﺎره ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ در آﺧﺮ ﻫﻔﺘﻪ اﺻﻼً ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻣﺼﺮف ﻧﮑﻨﻢ . ﻫﺮﺑﺎر ﺻﺒﺢ روز ﯾﮑﺸﻨﺒﻪ ﺗﺸﻨﺞ داﺷﺘﻢ . در ﻫﺮ ﺑﺎر ﻫﻢ ﺷﺐ ﻗﺒﻞ ﻫﯿﭻ ﭼﯿـﺰ ﻧﺪاﺷـﺘﻢ ﮐـﻪ ﺑﻨﻮﺷـﻢ ﺑﻨـﺎﺑﺮاﯾﻦ ﺑﺪﯾﻬﯽ اﺳﺖ ﮐﻪ اﻟﮑﻞ ﻫﯿﭻ دﺧﺎﻟﺘﯽ در اﯾـﻦ ﺣﺎﻟـﺖ ﻧـﺪا رد. ﺗﺤـﺖ ﻧﻈـﺎرت ﯾـﮏ ﻣ ﺨـﺼﺺ اﻋﺼﺎب ﺑﻮدم ﮐﻪ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ش ﻧﺮﺳﯿﺪ، ﺗﺎ از ﻣﻦ در ﻣﻮرد ﻣﺸﺮوب ﺧﻮاری ﭼﯿﺰی ﺑﭙﺮﺳﺪ و ﺑﻔﮑﺮ ﻣﻦ ﻫﻢ ﻧﺮﺳﯿﺪ ﺗﺎ اﯾﻦ ﻣﻄﻠـﺐ را ﺑـ ﻪ او ﺑﮕـﻮﯾﻢ . ﺑﻨـﺎﺑﺮاﯾﻦ ﻋﻠـﺖ ﺗـﺸﻨﺞ در ﻣـﻦ را ﻧﻔﻬﻤﯿﺪ. ﻟﺬا ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﻣﺮا ﺑﻪ ﮐﻠﯿﻨﯿﮏ ﻣﺎﯾﻮ ﺑﻔﺮﺳﺘﺪ . در اﺑﺘﺪا ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ رﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺑـﻪ ﻣﺸﺎوره ﻧﯿﺎز دارم . ﺑﻪ ﻓﮑﺮم رﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻣﺘﺨﺼﺺ ﺗﺸﺨﯿﺺ ﻣﺮﺿﯽ ﮐﻪ آن وﻗﺖ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺧﺘﻢ ﮐﺴﯽ ﺟﺰ ﺧﻮد ﻣﻦ ﻧﺒﻮد و ﻗﻄﻌﺎً ﺧﻮدم وﺿﻌﯿﺖ ﺧـﻮد را ﺑﻬﺘـﺮ از ﻫـﺮﮐﺲ دﯾﮕﺮی ﻣﯽ داﻧﺴﺘﻢ. ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ ﻧﺸﺴﺘﻢ و وﻗﺎﯾﻊ ﻗﺒﻞ از ﺗﺸﻨﺞ ﻫﺎ را ﺑﺎ ﺧـﻮد ﻣـﺮور ﮐـﺮدم : ﺗﻐﯿﯿﺮات ﺷﺨﺼﯿﺘﯽ ، ﺳﺮ دردﻫﺎی ﻫﺮ روزه ، ﺣـﺲ اﯾﻨﮑـﻪ ﻣﺠـﺎزاﺗﯽ در اﻧﺘﻈـﺎرم اﺳـﺖ ،

ﺣﺲ اﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ زودی دﯾﻮاﻧﻪ ﻣﯽ ﺷﻮم. ﻧﺎﮔﻬﺎن ﺑﻪ ذﻫﻨﻢ رﺳﯿﺪ : ﻣـﻦ ﺗـﻮﻣﺮ ﻣﻐـﺰی دا رم و ﺑﺰودی ﻣﺮﮔﻢ ﻓﺮا ﻣﯽ رﺳﺪ. ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺣﺎل ﻣﻦ ﺗﺄﺳﻒ ﻣﯽ ﺧﻮردﻧﺪ. ﺑﺮای اﺛﺒـﺎط ﺗﺸﺨﯿـﺼﻢ ﺟﺎی ﺧﻮﺑﯽ در ﻧﻈﺮ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺷﺪ و آن ﮐﻠﯿﻨﯿﮏ ﻣﺎﯾﻮ ﺑﻮد.

ﭘﺲ از ﻧﻪ روز آزﻣﺎﯾﺶ ﻣﺮا ﺑﻪ ﺑﺨﺶ ﻓﺮﺳﺘﺎدﻧﺪ و ﺳﭙﺲ در اﺗﺎﻗﯽ ﮐﻪ درﻫﺎ ﺑﻪ روﯾﻢ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮد ، ﺑﺴﺘﺮی ﺷﺪم . ﻣﮕﺮ ﺟﺎ ﻗﺤﻂ ﺑﻮد ! اﯾﻦ ﻫﻤﺎن وﻗﺘﯽ ﺑﻮد ، ﮐﻪ درﻫﺎی ﻓﻮﻻدی ﺑﺮ روی ﻣﻦ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪ و ﻣﮑﺲ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻪ ﺑﺨﺎﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ . دوﺳﺖ ﻧﺪاﺷـﺘﻢ در اﺗـﺎق در ﺑـﺴﺘﻪ ﺑﺎﺷــﻢ و ﻣﻬﻤﺘــﺮ از آن دوﺳــﺖ ﻧﺪاﺷــﺘﻢ ﺷــﺐ ﻗﺒــﻞ از ﮐﺮﯾــﺴﻤﺲ ﻣﺠﺒــﻮر ﺑﺎﺷــﻢ روی ﮐﻠﻮﭼﻪ ﻫﺎ ﺷﮑﺮ ﺑﺮﯾﺰم . ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ آﻧﻘﺪر ﺳـﺮ و ﺻـﺪا راه اﻧـﺪاﺧﺘﻢ ﮐـﻪ ﺑـﺎﻻﺧﺮه ﻣﻮاﻓﻘـﺖ ﮐﺮدﻧﺪ ﺑﺮﺧﻼف ﻧﻈﺮ ﭘﺰﺷﮏ ، ﻣﺮﺧـﺼّﻢ ﮐﻨﻨـﺪ . ﭘـﺲ از اﯾﻨﮑـﻪ ﻗـﻮل دادم ﻫﺮﮔـﺰ دوﺑـﺎره ﻣﺸﺮوب ﻧﺨﻮرم و دوﺑﺎره ﻗﺮص ﻣﺼﺮف ﻧﮑﻨﻢ ، دوﺑﺎره ﻓﺤـﺶ و ﻧﺎﺳـﺰا ﻧـﺪﻫﻢ و ﻫـﯿﭻ وﻗﺖ دوﺑ ﺎره ﺑﺎ دﺧﺘﺮﻫﺎ ﺣﺮف ﻧﺰﻧﻢ ، ﻣَﮑﺲ ﻣﺴﺆ ﻟﯿﺖ ﻣﺮا ﭘـﺬﯾﺮﻓﺖ . ﭘـﺲ از آﻧﮑـﻪ ﺳـﻮارﻫﻮاﭘﯿﻤﺎ ﺷﺪﯾﻢ ، ﭼﯿﺰی ﻧﮕﺬﺷﺘ ﻪ ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﺮ ﺳﺮ اﯾﻨﮑﻪ ﻣﺸﺮوب ﻣﺠﺎز ﻧﻮﺷﯿﺪه ام ﯾﺎ ﺧﯿﺮ ﺑﺎ ﻣَﮑﺲ ﺑﺤﺚ داﺷﯿﺘﻢ . ﻣَﮑﺲ ﺑﺮﻧﺪه ﺷﺪ؛ ﻧﻮﺷﯿﺪه ﺑﻮدم . اﻣﺎ ﺑﻪ ﺧﺪا ﻗﺴﻢ ﻧﻪ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﺣـﺮف زده ﺑﻮدم ﻧﻪ ﻗﺮص ﺧﻮرده ﺑﻮ دم! ﻣﻦ و ﻣَﮑﺲ ﺑﻪ اﺗﻔﺎق دو دﺧﺘﺮﻣﺎن ﻫﺸﺖ ﺳـﺎل ﭘـﯿﺶ

ﮐﺮﯾﺴﻤﺲ را اﯾﻨﻄﻮر ﮔﺬراﻧﺪﯾﻢ.

وﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ رﺳﯿﺪﯾﻢ ﯾﮏ ﺑﻄﺮی وﯾﺴﮑﯽ اﺳﮑﺎﺗﻠﻨﺪی ﺑﺮداﺷﺘﻢ و ﺑﻪ رﺧﺘﺨﻮاب رﻓﺘﻢ، روز ﺑﻌﺪ ﻣﮑﺲ ﺑﻪ ﻣﺘﺨﺼﺺ اﻋﺼﺎب ﺗﻠﻔﻦ ﮐﺮد و ﻧﻈﺮ رواﻧﭙﺰﺷﮏ ﮐﻠﯿﻨﯿﮏ ﻣﺎﯾﻮ را ﺑﻪ او ﮔﻔﺖ و ﺳﭙﺲ ﺑﺮاﯾﻢ از ﯾﮏ دﮐﺘﺮ رواﻧﭙﺰﺷﮏ وﻗﺖ ﮔﺮﻓﺖ. او وﻗﺘﯽ ﻣﺮا دﯾﺪ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺗﺸﺨﯿﺺ داد ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ در ﺑﺨﺶ ﺑﻬﺪاﺷﺖ رواﻧﯽ ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن ﺑﺴﺘﺮی ﺑﺎﺷﻢ. اﻓﺮادی ﮐﻪ آﻧﺠﺎ ﺑﻮدﻧﺪ اﺻﺮار داﺷﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ در ﺑﺨﺶ ﺑﺎﺷﻢ اﻣﺎ ﻣﻦ و ﻣﮑﺲ

ﻣﯽداﻧﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ اﺗﺎق ﺧﺼﻮﺻﯽ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ. ﺑﺎﻻﺧﺮه ﻣﮑﺲ ﭘﺮﺳﯿﺪ: «آﯾﺎ ﺷﻤﺎ ﻣﯽداﻧﯿﺪ ﮐﻪ او ﺟﺰو ﭘﺮﺳﻨﻞ اﯾﻦ ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن اﺳﺖ؟» و ﺑﻪ ﻣﻦ اﺗﺎق ﺧﺼﻮﺻﯽ دادﻧﺪ.

اﯾﻦ ﺑﺎر زﻣﺎن ﺑﺴﯿﺎر آﻫﺴﺘﻪ ﭘﯿﺶ ﻣﯽرﻓﺖ. اﺻﻼً ﻧﻤﯽداﻧﺴﺘﻢ ﭼﺮا آﻧﺠﺎ ﻫﺴﺘﻢ وﻫﻤﯿﺸﻪ از ﺧﻮدم ﻣﯽﭘﺮﺳﯿﺪم: «آدم ﻧﺎزﻧﯿﻨﯽ ﻣﺜﻞ ﻣﻦ اﯾﻨﺠﺎ ﭼﮑﺎر ﻣﯽﮐﻨﺪ؟» آﻧﻬﺎ از ﻣﻦ ﻣﯽﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﮐﻤﺮﺑﻨﺪ ﭼﺮﻣﯽ درﺳﺖ ﮐﻨﻢ، اوه ﭼﻪ ﮐﺎر ﺳﺨﺘﯽ! آﯾﺎ اﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺳﺎل داﻧﺸﮕﺎه رﻓﺘﻢ و درس ﺧﻮاﻧﺪم ﮐﻪ ﺑﻨﺸﯿﻨﻢ ﮐﻤﺮﺑﻨﺪ ﭼﺮﻣﯽ درﺳﺖ ﮐﻨﻢ؟! ﺑﺎ اﯾﻦ ﺣﺎل ﭼﮕﻮﻧﻪ درﺳﺖ ﮐﺮدن را ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﯿﺪم. دﺧﺘﺮﮐﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺌﻮل آن ﺑﻮد ﭼﻬﺎر ﺑﺎر ﺑﺮاﯾﻢ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﻣﯽ داد و ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻣﯽﮐﺸﯿﺪم ﮐﻪ از او ﺑﺨﻮاﻫﻢ دوﺑﺎره ﺑﺮاﯾﻢ ﺗﻮﺿﯿﺢ دﻫﺪ: ﺑﺎ اﯾﻨﺤﺎل ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﭘﺲ از ﭼﻨﺪ ﺑﺎر ﺷﺮﮐﺖ در A.A ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﯾﮏ ﺟﻔﺖ ﮐﻔﺶ ﭼﺮﻣﯽ واﻗﻌﺎً زﯾﺒﺎ درﺳﺖ ﮐﻨﻢ. ﻓﻘﻂ ﭼﻨﺪ ﺑﺎر در ﺟﻠﺴﺎت A.A ﺷﺮﮐﺖ ﮐﺮده ﺑﻮدم و اﻟﺒﺘﻪ ﯾﮏ ﮐﯿﻒ ﻧﺼﻔﻪ ﮐﺎره ﻫﻢ درﺳﺖ ﮐﺮده ﺑﻮدم. ﻃﯽ ﻫﻔﺖ ﺳﺎل آﯾﻨﺪه ﻫﺮ ﺷﺐ آن ﮐﻔﺶ ﻫﺎ را ﺑﻪ ﭘﺎ ﻣﯽﮐﺮدم ﺗﺎ ﮐﻬﻨﻪ ﺷﺪﻧﺪ. «در ﻫﻔﺘﻤﯿﻦ ﺟﺸﻦ ﺗﻮﻟﺪم در A.A ﻫﻤﺴﺮم ﮐﻔﺶﻫﺎﯾﻢ را ﺑﺮﻧﺰه ﮐﺮد. ﺣﺎﻻ ﻣﻦ ﺷﺎﯾﺪ ﮔﺮاﻧﺘﺮﯾﻦ ﮐﻔﺸﯽ را ﮐﻪ ﺗﺎ ﺑﺤﺎل دﯾﺪهاﯾﺪ دارم و اﯾﻨﻬﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻤﮏ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﯿﺎد داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ ﮐﻪ ﮐﺠﺎ ﺑﻮده ام».
در ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن دﻗﺖ ﮐﺮدم و دﯾﺪم ﺑﺨﺶ اﻋﻈﻢ زﻧﺪﮔﯿ ﻢ ﺳﭙﺮی ﺷﺪه اﮔﺮ ﺑﺘﻮاﻧﻢ ﻣﺤﯿﻂ ﺧﺎرﺟﯽ را ﮐﻨﺘﺮل ﮐﻨﻢ ﻣﺤﯿﻂ دروﻧﯽ آرام و راﺣﺖ ﻣﯽ ﺷﻮد. ﺑﯿـﺸﺘﺮ وﻗـﺘﻢ ﺑـﻪ ﻧﻮﺷـﺘﻦ ﻧﺎﻣﻪ ﯾﺎدداﺷﺖ و ﺳﻔﺎرشِ ﻓﻬﺮﺳﺖ اﺟﻨﺎس ﺑﺮای ﻣﮑﺲ ﺳﭙﺮی ﻣﯽ ﺷﺪ ﮐﻪ ﭘﺮﺳﺘﺎر ﻣﻄـﺐ ﻣﻦ ﺑﻮد . ﻣﺠﺒﻮر ﺑﻪ اﻧﺠﺎم اﯾﻦ ﮐﺎر ﺷﺪم ﺗﺎ ﺑﺘﻮاﻧﻢ روزﻫﺎی ﺧـﻮد را ﺑﮕـﺬراﻧﻢ . آدم ﺑﺎﯾـﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﺮﯾﺾ ﺑﺎﺷﺪ ﺗﺎ ﭼﻨﯿﻦ ﮐﺎری ﺑﮑﻨﺪ. وﻟﯽ آن آدﻣﯽ ﮐﻪ ﻫﺮ روز ﺑﺮای ﻓﻬﺮﺳﺘﯽ ﺟﺪﯾﺪ ﺑﺮﻣﯽ ﮔﺮدد، ﮐﺎری ﮐﻪ او ﻣﯽ ﮐﺮد، ﺑﺎﯾﺪ ﺧﯿ ﻠﯽ ﻣﺮﯾﺾ ﺗـﺮ ﺑﺎﺷـﺪ . ﺣـﺎﻻ ﻣـﺎ دﯾﮕـﺮ آﻧﻄـﻮر زﻧﺪﮔﯽ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﻢ. ﻣَﮑﺲ ﻫﻨﻮز در ﻣﻄﺐ ﺑﺎ ﻣﻦ ﮐﺎر ﻣﯽ ﮐﻨﺪ اﻣﺎ اراده زﻧﺪﮔﯽ و ﮐﺎرﻣـﺎن را ﺑﻪ ﺧﺪاوﻧﺪ ﺳﭙﺮده اﯾﻢ. ﻫﺮ دو ﺷﺎﻫﺪ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺑﻮده اﯾﻢ و ﻗﺪم ﺳﻮم را ﺑﺮداﺷﺘﻪ اﯾﻢ. درﺳﺖ ﻫﻤﺎﻧﻄﻮر ﮐﻪ ﮐﺘﺎب ﺑﺰرگ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ. و زﻧﺪﮔﯽ ﺳﺎد هﺗﺮ و راﺣﺖ ﺗﺮ ﺷـﺪ . ﭼﮕﻮﻧـﻪ؟ وﻗﺘـﯽ ﺳﻌﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﻣﺤﯿﻂ دروﻧـﯽ ﺧـﻮد را ﺑﻮﺳـﯿﻠﮥ دوازده ﻗـﺪم ﺑﺎزﺳـﺎزی ﮐﻨـﯿﻢ وﻣﺤـﯿﻂ ﺧﺎرﺟﯽ را رﻫﺎ ﮐﻨﯿﻢ و دﺧﺎﻟﺘﯽ د ر آن ﻧﺪاﺷـﺘﻪ ﺑﺎﺷـﯿﻢ، ﻣـﯽ ﺗـﻮاﻧﯿﻢ از ﻧﻈـﺮ ﻗـﺪﯾﻤﯽ ﺑـﺮﮔﺮدﯾﻢ.
ﯾﮏ روز وﻗﺘﯽ در ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮدم رواﻧﭙﺰﺷﮏ ﺑـﻪ ﺳـﺮاﻏﻢ آﻣـﺪ و ﭘﺮﺳـﯿﺪ :«دوﺳﺖ داری ﺑﺎ ﻣﺮدی ﮐﻪ از A.A آﻣﺪه ﺣﺮف ﺑﺰﻧﯽ؟» واﮐﻨﺶ دروﻧﯿﻢ اﯾﻦ ﺑﻮد ﮐﻪ ﻣﻦ ﻗﺒﻼً ﺑﻪ ﻫﻤﮥ ﺑﯿﻤﺎران ﺑﺨﺶ ﮐﻤﮏ ﮐﺮده ام و ﺧﻮدم ﻫﻨﻮز ﻣﺸﮑﻼت ﺑﺴﯿﺎر زﯾـﺎدی دارم و ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﻢ ﺑﻪ آدم ﻣﺴﺘﯽ ﮐﻪ از A.A آﻣﺪه ﮐﻤﮏ ﮐﻨﻢ . اﻣﺎ ﺑﺎ ﻧﮕﺎه ﺑـﻪ ﭼﻬـﺮۀ رواﻧﭙﺰﺷـﮏ ﻓﻬﻤﯿﺪم ﮐﻪ اﮔﺮ ﻗﺒﻮل ﮐـﻨﻢ او ﺧﯿﻠـﯽ ﺧﻮﺷـﺤﺎل ﻣـﯽ ﺷـﻮد . ﺑﻨـﺎﺑﺮاﯾﻦ ﭼـﻪ ﭼﯿـﺰ ﺑﻬ ﺘـﺮ ازﺧﻮﺷﺤﺎل ﮐﺮدن او ﭘﺲ ﻗﺒﻮل ﮐﺮدم و ﺑﻪ زود ی درﯾﺎﻓﺘﻢ اﺷﺘﺒﺎه ﮐﺮده ام در آن ﻣﻮﻗﻌﯽ ﮐﻪ اﯾﻦ دﻟﻘﮏ درﺷﺖ ﻫﯿﮑﻞ ﭘﺮﯾﺪ ﺗﻮی اﺗﺎق و ﺗﻘﺮﯾﺒﺎً ﺑـﺎ ﻓﺮﯾـﺎد ﮔﻔـﺖ : «اﺳـﻢ ﻣـﻦ ﻓﺮاﻧـﮏ اﺳﺖ، ﻣﻦ ﯾﮏ اﻟﮑﻠﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻫﺎ ﻫﺎ ﻫﺎ ! دﻟﻢ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺶ ﺳﻮﺧﺖ . ﺗﻨﻬﺎ ﭼﯿﺰی ﮐﻪ در زﻧﺪﮔﯿﺶ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺑﻪ آن ﺑﺒﺎﻟﺪ اﯾﻦ وا ﻗﻌﯿﺖ ﺑﻮد ﮐﻪ اﻟﮑﻠﯽ اﺳﺖ . او ﻣﺪﺗﯽ ﺑﻌﺪ ﺑـﻪ ﻣـﻦ ﮔﻔـﺖ ﮐـﻪ وﮐﯿﻞ اﺳﺖ. ﻋﻠﯿﺮﻏﻢ ﻣﯿﻞ دروﻧﯿﻢ، آن ﺷﺐ ﺑﺎ او ﺑﻪ ﺟﻠﺴﻪ رﻓﺘﻢ و اﺗﻔﺎق ﻋﺠﯿﺒﯽ رخ داد.

رواﻧﭙﺰﺷﮑﯽ ﮐﻪ ﻣﻌﻤﻮﻻً ﺗﻮﺟﻬﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺪاﺷﺖ ﺣﺎﻻ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﺘﻤﺎﯾﻞ ﺷﺪه ﺑﻮد؛ ﻫﺮ روز ﺳﺆاﻻت ﻣﺨﺘﻠﻔﯽ درﺑﺎرۀ ﺟﻠﺴﺎت A.A از ﻣﻦ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ. در اﺑﺘﺪا ﻣﺘﺤﯿﺮ ﺑﻮدم وﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮدم ﺷﺎﯾﺪ ﺧﻮدش اﻟﮑﻠﯽ ﺑﻮده و ﻣﺮا ﻓﺮﺳﺘﺎده ﺗﺎ از A.A ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﺑﻔﻬﻤﻢ. اﻣﺎ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﻣﺸﺨﺺ ﺷﺪ ﮐﻪ او ﺧﯿﺎل ﺑﭽﻪ ﮔﺎﻧﻪای در ﺳﺮ داﺷﺘﻪ: اﮔﺮ ﺗﺎ وﻗﺘﯽ در ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎﻧﻢ ﻣﺮا داﺋﻤﺎً ﺑﻪ ﺟﻠﺴﺎت ﺑﻔﺮﺳﺘﺪ ﭘﺲ از اﯾﻨﮑﻪ از ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن ﻣﺮﺧﺺ ﺷﺪم ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﺟﻠﺴﻪ رﻓﺘﻦ اداﻣﻪ ﺧﻮاﻫﻢ داد. ﺧﻮب ﭼﻪ ﭼﯿﺰی ﺑﻬﺘﺮ از ﻓﺮﯾﺐ دادن او؟ از ﻓﺮاﻧﮏ ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﻫﺮ ﺷﺐ ﻣﺮا ﺑﻪ ﺟﻠﺴﻪ ﺑﺒﺮد و ﻓﺮاﻧﮏ ﻏﯿﺮ از ﺟﻤﻌﻪ ﻫﺎ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺑﺎ ﻧﺎﻣﺰدش ﻗﺮار داﺷﺖ، در ﺷﺐﻫﺎی دﯾﮕﺮ ﻣﺮا ﺑﻪ ﯾﮏ ﺟﻠﺴﻪ ﻣﯽ ﺑﺮد. ﺑﺎ ﺧﻮد ﻓﮑﺮ ﮐﺮدم «ﻋﺠﺐ ﺣﯿﻠﻪای!» و ﺳﭙﺲ ﮔﺰارش ﻓﺮاﻧﮏ را ﺑﻪ رواﻧﭙﺰﺷﮏ ﻣﯽدادم و او ﻫﻢ ﻧﺎراﺣﺖ ﻧﺸﺪ؛ او ﺷﺨﺺ دﯾﮕﺮی را ﭘﯿﺪا ﮐﺮد ﺗﺎ ﺟﻤﻌﻪ ﻫﺎ ﻧﯿﺰ ﻣﺮا ﺑﻪ ﺟﻠﺴﻪ ﺑﺒﺮد.

ﺑﺎﻻﺧﺮه رواﻧﭙﺰﺷﮏ ﻣﺮا از ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن ﻣﺮﺧﺺ ﮐﺮد. ﺣﺎﻻ، ﻣﻦ و ﻣﮑﺲ ﺧﻮدﻣﺎن ﺑﻪ ﺟﻠﺴﻪ ﻣﯽرﻓﺘﯿﻢ. درﺳﺖ از ﻫﻤﺎن اﺑﺘﺪا اﺣﺴﺎس ﮐﺮدم آﻧﻬﺎ ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﻨﺪ ﮐﺎری ﺑﺮای ﻣﻦ ﺑﮑﻨﻨﺪ اﻣﺎ ﻗﻄﻌﺎً ﺑﻪ ﻣﮑﺲ ﮐﻤﮏ ﻣﯽﮐﺮدﻧﺪ ﻣﺎ آﺧﺮ اﺗﺎق ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ و ﻓﻘﻂ ﺑﺎ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺣﺮف ﻣﯽزدﯾﻢ. دﻗﯿﻘﺎً ﯾﮑﺴﺎل ﻗﺒﻞ ﺑﻮد ﮐﻪ ﻣﻦ در ﺟﻠﺴﮥ A.A ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮدم. اﮔﺮ ﭼﻪ روزﻫﺎی اول ﺧﯿﻠﯽ ﻣﯽﺧﻨﺪﯾﺪﯾﻢ. اﻣﺎ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﻣﯽﺷﻨﯿﺪم ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮدم اﺣﻤﻘﺎﻧﻪ اﺳﺖ. از ﻧﻈﺮ ﻣﻦ «ﻫﻮﺷﯿﺎری» ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎی «ﻧﻮﺷﯿﺪن اﻣﺎ ﻣﺴﺖ ﻧﺸﺪن» ﺑﻮد. وﻗﺘﯽ ﺟﻮاﻧﯽﻇﺎﻫﺮاً ﺳﺎﻟﻢ آﻧﺠﺎ اﯾﺴﺘﺎد و ﮔﻔﺖ: «اﻣﺮوز اﮔﺮ ﻣﺸﺮوب ﻧﻨﻮﺷﻢ ﻣﻮﻓﻖ ﻫﺴﺘﻢ» ﻓﮑﺮﮐﺮدم «ای ﻣﺮد اﻣﺮوز ﻣﻦ ﻫﺰاران ﮐﺎر ﻣﻬﻤﺘﺮ ﺑﺮای اﻧﺠﺎم دارم و ﻓﺮﺻﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﺘﻮاﻧﻢ ﺑﻪ ﻣﺸﺮوب ﻧﻨﻮﺷﯿﺪﻧﻢ ﺑﺒﺎﻟﻢ، وﺟﻮد ﻧﺪارد!» اﻟﺒﺘﻪ آن وﻗﺖ ﻫﻨﻮز ﻣﺸﺮوب ﻣﯽﻧﻮﺷﯿﺪم. ﺣﺎﻻ در اﯾﻦ دﻧﯿﺎ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰی ﺑﺮاﯾﻢ ﻣﻬﻤﺘﺮ از ﻫﻮﺷﯿﺎر ﻧﮕﻪ داﺷﺘﻦ ﯾﮏ اﻟﮑﻠﯽ ﻧﯿﺴﺖ؛ ﻣﺸﺮوب ﻧﺨﻮردن ﺑﻪ ﻣﺮاﺗﺐ ﻣﻬﻤﺘﺮﯾﻦ ﮐﺎری اﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﺮ روز اﻧﺠﺎم ﻣﯽ دﻫﻢ.
ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ رﺳﯿﺪ آﻧﻬﺎ در ﺟﻠﺴﻪ درﺑﺎرۀ ﻣﺸﺮوﺑﺨﻮاری ﻣﺸﺮوﺑﺨﻮاری و ﻓﻘﻂ ﻣﺸﺮوﺑﺨﻮاری ﺣﺮف ﻣﯽزدﻧﺪ اﻟﺒﺘﻪ اﯾﻦ ﻣﻮرد ﺑﺮاﯾﻢ ﺟﺎﻟﺐ ﺑﻮد. وﻟﯽ دﻟﻢ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ درﺑﺎرۀ ﻣﺸﮑﻼت ﺑﺰرﮔﺘﺮی ﺣﺮف ﺑﺰﻧﻢ؛ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮردن ﻣﺸﮑﻞ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﻪ ﻧﻈﺮﻣﯽرﺳﯿﺪ و ﻣﯽداﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺗﺮک «ﻣﺸﺮوب ﺑﺮای ﯾﮏ روز » دردی را دوا ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ.
ﺑﺎﻻﺧﺮه ﭘﺲ از ﻫﻔﺖ ﻣﺎه ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ آن را اﻣﺘﺤﺎن ﮐﻨﻢ. از وﻗﺘﯽ ﻣﺸﺮوب را رﻫﺎ ﮐﺮده ام ﺗﺎ ﺑﻪ اﻣﺮوز ﻣﺸﮑﻼﺗﯽ، ﮐﻪ ﮔﻤﺎن ﻣﯽﮐﺮدم ﻫﯿﭻ رﺑﻄﯽ ﺑﻪ ﻣﺸﺮوﺑﺨﻮاری ﻧﺪارﻧﺪ ﺑﺮاﯾﻢ ﻗﺎﺑﻞ ﮐﻨﺘﺮل و ﯾﺎ ﺑﻪ ﻃﻮر ﮐﺎﻣﻞ ﺑﺮﻃﺮف ﺷﺪه اﻧﺪ.
ﻗﺒﻞ از اﯾﻨﮑﻪ ﺑﺮای اوﻟﯿﻦ ﺑﺎر ﺑﻪ A.A ﺑﯿﺎﯾﻢ. ﻫﻤﮥ داروﻫﺎی ﻣﺨﺪّر ﻗﺮصﻫﺎ و ﺗﺎ ﺣﺪی اﻟﮑﻞ را ﮐﻨﺎر ﮔﺬاﺷﺘﻪ ﺑﻮدم. ﺗﺎ اواﯾﻞ ﺟﻮﻻی اﻟﮑﻞ را ﻫﻢ ﻃﻮر ﮐﺎﻣﻞ ﺗﺮک ﻧﻤﻮده و درﭼﻨﺪ ﻣﺎه آﺧﺮ ﻫﯿﭻ ﻗﺮﺻﯽ ﻫﻢ ﻣﺼﺮف ﻧﮑﺮدم. وﻗﺘﯽ اﺷﺘﯿﺎق ﺑﻪ ﻧﻮﺷﯿﺪن اﻟﮑﻞ از ﺑﯿﻦرﻓﺖ دﯾﮕﺮ در دﺳﺘﺮس ﻧﺒﻮدﻧﺶ ﻫﻢ ﺳﺨﺖ ﻧﺒﻮد. اﻣﺎ ﮔﺎﻫﯽ اوﻗﺎت وﻗﺘﯽ ﺣﺎﻟﺖﻫﺎﯾﯽ ﻣﺜﻞ ﺳﺮﻓﻪ، درد، اﺿﻄﺮاب، ﺑﯽﺧﻮاﺑﯽ، ﮔﺮﻓﺘﮕﯽ ﻣﺎﻫﯿﭽﻪای، ﯾﺎ دل درد داﺷﺘﻢ ﭘﺮﻫﯿﺰ ازﻗﺮص ﺧﻮردن ﮐﻤﯽ ﺳﺨﺖ ﺑﻮد. اﻣﺎ ﮐﻢﮐﻢ از اﯾﻦ ﻣﺸﮑﻼت ﻫﻢ راﺣﺖ ﺷﺪم. اﻣﺮوز اﺣﺴﺎس ﻣﯽﮐﻨﻢ ﺣﻖ ﻧﺪارم ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ آﺳﻮدﮔﯽ ﺧﯿﺎل از ﻣﻮاد ﺷﯿﻤﯿﺎﯾﯽ اﺳﺘﻔﺎده ﮐﻨﻢ.
اﯾﻦ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﻤﮏ ﮐﺮد ﮐﻪ ﻣﺘﻘﺎﻋﺪ ﺷﻮم اﻟﮑﻠﯿﺴﻢ ﯾﮏ ﺑﯿﻤﺎری اﺳﺖ ﻧﻪ ﻣﺴﺌﻠﻪ اﺧﻼﻗﯽ؛ ﻓﻬﻤﯿﺪم ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ وﯾﺎر (اﺟﺒﺎر) ﻣﺸﺮوب ﻣﯽ ﺧﻮردم در ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ از اﯾﻦ وﯾﺎر آﮔﺎه ﻧﺒﻮدم؛ و ﻧﯿﺰ ﭘﯽ ﺑﺮدم ﮐﻪ ﻫﻮﺷﯿﺎری ﺑﻪ ﻧﯿﺮوی اراده ﮐﺎری ﻧﺪارد. آدمﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ درA.A ﺑﻮدﻧﺪ اﻣﺘﯿﺎزاﺗﯽ ﺑﺪﺳﺖ آورده ﺑﻮدﻧﺪ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﻬﺘﺮ از آﻧﭽﻪ ﻣﻦ دارم ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽرﺳﯿﺪ. اﻣﺎ ﻣﯽﺗﺮﺳﯿﺪم اﮔﺮ داﺷﺘﻦ آن اﻣﺘﯿﺎزات ﺟﺪﯾﺪ را اﻣﺘﺤﺎن ﮐﻨﻢ داﺷﺘﻪﻫﺎی
ﺧﻮد را ﻫﻢ ازدﺳﺖ ﺑﺪﻫﻢ؛ ﭼﻮن ﺑﺎ آﻧﭽﻪ داﺷﺘﻢ اﺣﺴﺎس اﻣﻨﯿﺖ ﺧﺎﺻﯽ ﻣﯽ ﮐﺮدم. ﺑﺎﻻﺧﺮه ﺛﺎﺑﺖ ﺷﺪ ﮐﻪ ﭘﺬﯾﺮش ﮐﻠﯿﺪ ﻣﺸﮑﻞ ﻣﺸﺮوﺑﺨﻮاری ﻣﻦ اﺳﺖ. اﻟﮑﻞ و ﻗﺮص را ﭘﺲ از ﻫﻔﺖ ﻣﺎه در A.A رﻫﺎ ﮐﺮدم. اﻣﺎ ﻫﻨﻮز ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪم ﮐﻪ ﭼﺮا ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﺧﻮب ﮐﺎرﻧﻤﯽﮐﻨﺪ ﺑﺎﻻﺧﺮه ﮔﻔﺘﻢ: «ﺧﺪاﯾﺎ ﻣﻦ ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻢ ﯾﮏ اﻟﮑﻠﯽ واﻗﻌﯽ ﻫﺴﺘﻢ و اﯾﻦ ﻣﺸﮑﻞ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﻣﻦ اﺳﺖ، ﺣﺎﻻ ﺑﺎﯾﺪ ﭼﮑﺎر ﮐﻨﻢ؟» وﻗﺘﯽ زﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮدن در ﻣﺸﮑﻼت را رﻫﺎ ﮐﺮده و در ﭘﺎﺳﺦ زﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮدم ﻣﺸﮑﻼت از ﺑﯿﻦ رﻓﺖ. از آن ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﻣﻦ ﺣﺘﯽ ﯾﮑﺒﺎر ﻫﻢ ﻣﯿﻠﯽ ﺑﻪ ﻧﻮﺷﯿﺪن ﻣﺸﺮوب ﻧﺪاﺷﺘﻪام.
و اﻣﺮوز درﯾﺎﻓﺘﻢ، ﭘﺬﯾﺮﯾﺶ ﭘﺎﺳﺦ ﻫﻤﮥ ﻣﺸﮑﻼت اﺳﺖ. وﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺷﺨﺺ، ﻣﮑﺎن، ﭼﯿﺰی ﯾﺎ ﻣﻮﻗﻌﯿﺘﯽ و ﺑﻄﻮر ﮐﻠﯽ ﺣﻘﯿﻘﺖ زﻧﺪﮔﯽ ﺑﺮﻣﯽﺧﻮرم، ﮐﻪ ﺑﺮاﯾﻢ ﻏﯿﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﻗﺒﻮل اﺳﺖ آﺷﻔﺘﻪ ﻣﯽ ﺷﻮم و ﺗﺎ وﻗﺘﯽ ﮐﻪ آن واﻗﻌﯿﺎت را ﻫﻤﺎﻧﻄﻮری ﮐﻪ وﺟﻮد دارد ﻧﭙﺬﯾﺮم آراﻣﺶ ﭘﯿﺪا ﻧﻤﯽﮐﻨﻢ. ﺑﻪ ﻫﯿﭻ وﺟﻪ ﻣﻤﮑﻦ در دﻧﯿﺎی ﺧﺪاوﻧﺪ اﺷﺘﺒﺎﻫﯽ رخ ﻧﻤﯽدﻫﺪ. ﺗﺎ وﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ اﻟﮑﻠﯿﺴﻢ ﺧﻮد را ﺑﭙﺬﯾﺮم. ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﻫﻮﺷﯿﺎر ﺑﻤﺎﻧﻢ. اﮔﺮ زﻧﺪﮔﯽ
را ﻫﻤﺎﻧﻄﻮر ﮐﻪ ﻫﺴﺖ ﻗﺒﻮل ﻧﮑﻨﻢ ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﻢ ﺷﺎد ﺑﺎﺷﻢ. ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﻪ ﺗﻐﯿﯿﺮاﺗﯽ ﮐﻪ ﻻزم اﺳﺖ در ﺧﻮد و ﻧﮕﺮﺷﻢ ﺑﻪ وﺟﻮد آﯾﺪ ﺗﻮﺟﻪ ﮐﻨﻢ، ﺗﺎ ﺑﻪ ﺗﻐﯿﯿﺮاﺗﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ در دﻧﯿﺎ ﺻﻮرت ﭘﺬﯾﺮد.
ﺷﮑﺴﭙﯿﺮ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ: «دﻧﯿﺎ ﺻﺤﻨﮥ ﻧﻤﺎﯾﺶ اﺳﺖ و ﻫﻤﮥ ﻣﺮدان و زﻧﺎن ﻓﻘﻂ ﺑﺎزﯾﮕﺮﻧـﺪ ».او ﻧﻤﯽ داﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻣﻨﺘﻘﺪ ﺳﺨﺖ ﮔﯿﺮی ﻫﺴﺘﻢ . ﻣﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﻋﯿﻮب اﺷﺨﺎص و ﻣﻮﻗﻌﯿﺖ ﻫﺎی ﻣﺨﺘﻠﻒ را ﺑﻔﻬﻤﻢ و ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺑﻪ آﻧﻬﺎ را ﮔﻮﺷﺰد ﮐـﻨﻢ ﭼـﻮن ﻓﻬﻤﯿﺪه ﺑﻮدم ﻫﻤﮥ آدﻣﻬﺎ ﻣﺜﻞ ﺧﻮدم ﺟﻮﯾﺎی ﮐﻤﺎل ﻫﺴﺘﻨﺪ . ﺑﺎ ﭘﺬﯾﺮﺷﯽ ﮐﻪ در A.A ﺑـﻪ ﻣﻦ آﻣﻮﺧﺘﻨﺪ درﯾﺎﻓﺘﻢ در وﺟﻮد ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ آدم ﻫﺎ ﮐﻤﯽ ﺧﻮﺑﯽ و در وﺟـﻮد ﺑﻬﺘـﺮﯾﻦ آدﻣﻬـﺎ ﮐﻤﯽ ﺑﺪی ﻫﺴﺖ؛ ﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﻓﺮزﻧﺪان ﺧﺪا ﻫﺴﺘﯿﻢ و ﺣﻖ زﻧﺪﮔﯽ دارﯾﻢ . وﻗﺘـﯽ از ﺧـﻮدم ﯾـﺎ ﺷﻤﺎ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﻣﯽﮐﻨﻢ در واﻗﻊ دارم از ﮐﺎر ﺧﺪاوﻧﺪ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ و ﻣـﯽ ﮔـﻮﯾﻢ ﮐـﻪ ﻣـﻦ ﺑﻬﺘﺮ از ﺧﺪا ﻣﯽداﻧﻢ.
ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺑﻮد ﮐﻪ اﻃﻤﯿﻨﺎن داﺷﺘﻢ ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ اﺗﻔﺎﻗﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺪ ﺑﺮای آدم ﺧﻮﺑﯽ ﻣﺜـﻞ ﻣـﻦ ﺑﯿﻔﺘﺪ اﯾﻦ اﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﺸﺨﺺ ﺷﻮد اﻟﮑﻠﯽ ﻫﺴﺘﻢ . اﻣﺎ اﻣﺮوز ﻓﻬﻤﯿﺪم، اﯾـﻦ ﺑﻬﺘـﺮﯾﻦ اﺗﻔـﺎﻗﯽ اﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮاﯾﻢ اﻓﺘﺎده اﺳﺖ . و اﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮع ﺛﺎﺑﺖ ﮐﺮد ﮐﻪ ﻣﻦ ﻧﻤﯽ داﻧـﻢ ﭼـﻪ ﭼﯿﺰﻫـﺎﯾﯽ ﺑﺮاﯾﻢ ﺧﻮب اﺳﺖ و اﮔﺮ ﻧﺪاﻧﻢ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﺮاﯾﻢ ﺧﻮب اﺳﺖ ﭘﺲ ﺣﺘﻤﺎً ﻧﻤﯽ داﻧﻢ ﺑﺮای ﺷـﻤﺎ ﯾﺎ دﯾﮕﺮان ﻧﯿﺰ ﭼﻪ ﭼﯿﺰی ﺧﻮب اﺳﺖ و ﭼﻪ ﭼﯿﺰی ﺑﺪ. ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ ﺑﻬﺘﺮ اﺳﺖ ﮐﻪ ﻧﻈﺮ ﻧـﺪﻫﻢ و ﺗﺼﻮّر ﻧﮑﻨﻢ ﮐﻪ ﻣﯽ داﻧﻢ ﭼﻪ ﭼﯿﺰی ﺑﻬﺘﺮ اﺳﺖ و ﺧﺼﻮﺻﺎً زﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮدم را ﻫﻤـﺎﻧﻄﻮر ﮐﻪ ﻫـﺴﺖ ﺑﭙـﺬﯾﺮم درﺳـﺖ ﻣﺜـﻞ اﻣـﺮوز . ﻗﺒـﻞ از A.A ﺧـﻮد را ﺑـﺎ ﻧﯿـﺎت و ﻣﻘﺎﺻـﺪم ﻣﯽﺳﻨﺠﯿﺪم در ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ دﻧﯿﺎ ﻣﺮا ﺑﺎ اﻋﻤﺎﻟﻢ ﻣﯽ ﺳﻨﺠﺪ.
ﭘﺬﯾﺮش ﭘﺎﺳﺦ ﻣﺸﮑﻼت زﻧﺎﺷﻮﯾﯽ ﻣﻦ ﻧﯿﺰ ﺑﻮده اﺳﺖ . ﮔﻮﯾﺎ A.A ﻋﯿﻨـﮏ ﺟﺪﯾـﺪی ﺑـﻪ ﻣﻦ داد ه اﺳﺖ . ﻣﻦ و ﻣﮑﺲ ﺣﺎﻻ ﺑﯿﺴﺖ و ﭘﻨﺞ ﺳﺎل اﺳﺖ ﮐـﻪ ازدواج ﮐـﺮده اﯾـﻢ . ﻗﺒـﻞ از ازدواﺟﻤﺎن وﻗﺘﯽ او ﻧﻮﺟـﻮان ﺧﺠـﺎﻟﺘﯽ و ﻻﻏـﺮی ﺑـﻮد ﭼﯿﺰﻫـﺎﯾﯽ در او ﻣـﯽ دﯾـﺪم ﮐـﻪ دﯾﮕﺮان ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻨﺪ ﺑﺒﯿﻨﻨﺪ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﻣﺜﻞ زﯾﺒـﺎﯾﯽ ، ﺟـﺬاﺑﯿﺖ ، ﺷـﺎداﺑﯽ ، ﺷـﻮخ ﻃﺒﻌـﯽ و ﺧﯿﻠﯽ وﯾﮋﮔﯿﻬﺎی ﺧﻮب دﯾﮕﺮ ﻣﻬﻤﺘﺮ از ﻫﻤﻪ اﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ا و ﻣﯽ ﺷﺪ ﺧﯿﻠـﯽ راﺣـﺖ ﺣـﺮف زد . ﻣﺜﻞ اﯾﻦ ﺑﻮد ﮐﻪ ﻣﻦ ذﻫﻦ رﯾﺰﺑﯿﻨﯽ داﺷـﺘﻢ ﮐـﻪ روی ﻫـﺮ ﭼﯿـﺰ ﻣﺘﻤﺮﮐـﺰ ﻣـﯽ ﺷـﺪ . آن را ﺑﺰرگ ﻣﯽ ﮐﺮد. ﻃﯽ ﺳﺎﻟﻬﺎ وﻗﺘـﯽ درﺑـﺎرۀ او ﻓﮑـﺮ ﮐـﺮدم وﯾﮋﮔﯿﻬـﺎی ﺧـﻮﺑﺶ ﺑـﺰرگ و ﺑﺰرﮔﺘﺮ ﺷﺪ و ﻣﺎ ازدواج ﮐﺮدﯾﻢ و ﻫﻤﮥ اﯾﻦ وﯾﮋﮔﯿﻬﺎی ﺧﻮب ﺑﯿﺶ از ﭘﯿﺶ ﺑﺮ اﯾﻢ آﺷﮑﺎرﺷﺪ وﻣﺎ ﺷﺎد ﺷﺎد ﺑﻮدﯾﻢ.
اﻣﺎ ﭘﺲ از اﯾﻨﮑﻪ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮاری ﻣﻦ ﺑﯿﺸﺘﺮ و ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺷﺪ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ رﺳﯿﺪ ﮐﻪ اﻟﮑـﻞ ﻧﮕﺮش ﻣﺮا ﺗﺤﺖ ﺗﺄﺛﯿﺮ ﻗﺮار داده اﺳﺖ؛ ﺑﻪ ﺟﺎی اﯾﻨﮑﻪ ﺧﻮﺑﯽ ﻫﺎی ﻫﻤﺴﺮم را ﺑﺒﯿـﻨﻢ ﻓﻘـﻂ ﻋﯿﻮب او را ﻣﯽ دﯾﺪم و ﻫﺮ ﭼﻪ ذﻫﻨﻢ را ﺑﯿﺸﺘﺮ روی او ﻣﺘﻤﺮﮐﺰ ﮐـﺮدم ﻋﯿـﻮﺑﺶ ﺑﯿـﺸﺘﺮ ﺷﺪﻧﺪ. ﻫﺮ ﻋﯿﺒﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ او ﮔﻮﺷﺰد ﻣﯽ ﮐﺮدم ﺑﺰرﮔﺘﺮ ﻣﯽ ﺷﺪ. ﻫﺮ ﺑﺎر ﺑﻪ او ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻢ ﭘﻮچ و ﺑﯽ ارزش اﺳﺖ ﺑﯿـﺸﺘﺮ ﺑـﻪ ﻃـﺮف ﻧﯿـﺴﺘﯽ ﭘـﯿﺶ ﻣـﯽ رﻓـﺖ . ﻫـﺮ ﭼـﻪ ﺑﯿـﺸﺘﺮ ﻣـﺸﺮوب ﻣﯽﺧﻮردم. او ﭘﮋﻣﺮدهﺗﺮ ﻣﯽﺷﺪ.
ﭘﺲ ورودم ﺑﻪ A.A ﯾﮏ روز ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﻋﺪﺳﯽ ﻋﯿﻨﮑﻢ واروﻧـﻪ اﺳـﺖ : «ﺷـﻬﺎﻣﺖ ﺗﻐﯿﯿـﺮدادن» در دﻋﺎی آراﻣﺶ ﺑﺪﯾﻦ ﻣﻌﻨﺎ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺧﻮدم را ﺗﻐﯿﯿ ﺮ دﻫﻢ و ﯾﺎد ﺑﮕﯿﺮم ﮐـﻪ ﻫﻤﺴﺮم را ﻫﻤﺎﻧﻄﻮر ﮐﻪ ﻫﺴﺖ ﺑﭙـﺬﯾﺮم . A.A ﺑـﻪ ﻣـﻦ ﻋﯿﻨـﮏ ﺟﺪﯾـﺪی داده اﺳـﺖ . ﻣـﻦ دوﺑﺎره ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﻢ روی وﯾﮋﮔﯿﻬﺎی ﺧﻮب ﻫﻤﺴﺮم ﺗﻤﺮﮐﺰ ﮐﻨﻢ و آﻧﻬﺎ را ﺑﺒﯿﻨﻢ ﮐﻪ روز ﺑـﻪ روز ﺑﺰرﮔﺘﺮ و ﺑﺰرﮔﺘﺮ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ.

ﻣﻦ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﺎر را ﺑﺎ ﺟﻠﺴﮥ A.A اﻧﺠﺎم دﻫﻢ . ﻫﺮ ﭼـﻪ ذﻫـﻨﻢ را ﺑﯿـﺸ ﺘﺮ رویﻋﯿﻮﺑﺶ ﻣﺘﻤﺮﮐﺰ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ، ﻣﺎﻧﻨ ﺪ: دﯾﺮ ﺷﺮوع ﺷـﺪن و دود ﺳـﯿﮕﺎر، ﻋﯿـﻮب ﺟﻠـﺴﻪ ﺑـﺮاﯾﻢ ﺑﺪﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻮد. اﻣﺎ اﮔﺮ ﺳﻌﯽ ﮐﻨﻢ ﺑﻪ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﻢ ﺑﻪ ﺟﻠﺴﻪ ﺑﯿﻔﺰاﯾﻢ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﻧﻪ ﺑﻪ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﻢ از ﺷﺮﺷﺎن ﺧﻼص ﺷﻮم؛ وﻗﺘﯽ ذﻫـ ﻨﻢ را روی ﺧـﻮﺑﯽ ﻫـﺎی آن ﻣﺘﻤﺮﮐﺰ ﮐ ﻨﻢ ﻧﻪ روی ﻋﯿﻮب آن ، ﺟ ﻠﺴﻪ ﺑﻬﺘﺮ و ﺑﻬﺘـﺮ ﻣـﯽ ﺷـﻮد . اﻣـﺮوز وﻗﺘـﯽ روی ﺧﻮﺑﯽﻫﺎ ﺗﻤﺮﮐﺰ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ روز ﺧﻮﺑﯽ دارم و وﻗﺘﯽ روی ﺑﺪی ﻫﺎ ﺗﻤﺮﮐﺰ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ روز ﺑـﺪی دارم. اﮔﺮ روی ﻣﺸﮑﻠﯽ ﺗﻤﺮﮐﺰ ﮐﻨﻢ آن ﻣﺸﮑﻞ ﺗﺸﺪﯾﺪ ﻣـﯽ ﺷـﻮد وﻟـﯽ اﮔـﺮ روی ﭘﺎﺳـﺦ ﺗﻤﺮﮐﺰ ﮐﻨﻢ ﭘﺎﺳﺦﻫﺎی ﺑﻬﺘﺮی ﭘﯿﺪا ﻣﯽ ﮐﻨﻢ.

ﺣﺎﻻ ﻣﻦ و ﻣَﮑﺲ ﺳﻌﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﮐﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ آﻧﭽﻪ را ﮐﻪ ﺣﺲ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ را اﻧﺘﻘـﺎل دﻫـﯿﻢ ﻧﻪ آﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ. ﻣﺎ ﻣﻤﮑﻦ اﺳﺖ ﻧﻈﺮات ﻣﺘﻔﺎوﺗﯽ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ ؛ اﻣﺎ ﻧﻤـﯽ ﺗـﻮاﻧﯿﻢ درﺑﺎرۀ اﺣﺴﺎﺳﺎﺗﻤﺎن ﺑﺤﺚ ﮐﻨﯿﻢ . ﻣﻦ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﻢ ﺑﻪ او ﺑﮕﻮﯾﻢ ﮐﻪ اﯾﻦ ﻃﻮر ﯾﺎ آن ﻃﻮر ﻓﮑـﺮ ﻧﮑﻨﺪ اﻣﺎ ﻗﻄﻌﺎً ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﻢ ﺣﻖ اﺣﺴﺎس ﮐﺮدن را از او ﺑﮕﯿﺮم . وﻗﺘﯽ ﺑﺎ اﺣـﺴﺎﺳﺎت ﺳـﺮ وﮐﺎر دارﯾﻢ ﺗﻤﺎﯾﻞ ﺑﯿﺸﺘﺮی ﺑﺮای ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺧﻮد و دﯾﮕﺮان دارﯾﻢ.

اﯾﺠﺎد اﯾﻦ راﺑﻄﻪ ﺑﺎ ﻣﮑﺲ ﮐﺎرﺳﺎده ای ﻧﺒﻮد . ﺑﺮﻋﮑﺲ ﺳﺨﺖ ﺗﺮﯾﻦ ﺑﺨﺶ ﻋﻤﻠﯽ ﺑﺮﻧﺎﻣـﻪ ﺑﺮای ﻣﻦ، ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﻢ و ﺑﺎﻻﺧﺮه ﺑﺎ ﻣﮑﺲ ﺑﻮد . ﺷﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺑﺮﺳﺪ ﻣـﻦ اﺑﺘـﺪا ﻫﻤـﺴﺮ و ﺧﺎﻧﻮاده ام را دوﺳﺖ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ و ﺳﭙﺲ ﺗـﺎز ه وارد ان A.A را . اﻣـﺎ ﺑـﺮﻋﮑﺲ ﺑـﻮد .

ﺑﺎﻻﺧﺮه ﻣﻦ ﻣﺠﺒﻮر ﺑﻮدم ﻫﺮ ﯾﮏ از دوازده ﻗﺪم را ﺑﺨﺼﻮص در ارﺗﺒﺎط ﺑـﺎ ﻣﮑـﺲ درذﻫﻨﻢ ﻣﺮور ﮐﻨﻢ؛ از ﻗﺪم اول ﮐﻪ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ: «ﻣﻦ در ﻣﻘﺎﺑﻞ اﻟﮑﻞ ﻋﺎﺟﺰم و اﺧﺘﯿﺎر زﻧﺪﮔﯽ و ﺧﺎﻧﻮاده ام را از دﺳﺖ داده ام» ﺗﺎ ﻗﺪم دوازدﻫﻢ ﮐﻪ در آن ﺳﻌﯽ ﮐـﺮدم ﺑـﺎ او ﻣﺜـﻞ ﯾـ ﮏ ﺑﯿﻤﺎررﻓﺘﺎر ﮐﻨﻢ و او را ﺑﺎ ﻋﺸﻘﯽ درﻣﺎن ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﻧﺴﺒﺖ ﺑـﻪ ﯾـﮏ ﺗـﺎزه وارد A.A دارم . وﻗﺘﯽ ﺑﻪ اﯾﻦ روش ﻋﻤﻞ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺧﻮب ﭘﯿﺶ ﻣﯽرود.

ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﭼﯿﺰی ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﯾﺎد داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ اﯾﻦ ا ﺳﺖ ﮐﻪ آراﻣﺶ در ﻣﻦ ﺑـﺎ اﻧﺘﻈـﺎراﺗﻢ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻧﺴﺒﺖ ﻣﻌﮑﻮس دارد . ﻫﺮ ﭼـﻪ اﻧﺘﻈـﺎراﺗﻢ از ﻣَ ﮑـﺲ و اﻓـﺮا د دﯾﮕـﺮ ﺑـﺎﻻﺗﺮ ﺑﺎﺷـﺪ آراﻣﺸﻢ ﮐﻤﺘﺮ اﺳﺖ . وﻗﺘﯽ ﺳﻄﺢ ﺗﻮﻗﻌّﻢ را ﭘﺎﺋﯿﻦ ﻣـﯽ آورم آراﻣـﺸﻢ ﺑﯿـﺸﺘﺮ ﻣـﯽ ﺷـﻮد .
وﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺑﺤﺚ «ﺣﻘﻮق ﺧﻮد» ﻣﯽرﺳﻢ، ﺑﺎز ﻫـ ﻢ آراﻣـﺸﻢ ﮐـﻢ ﻣـﯽ ﺷـﻮد . وﻗﺘـﯽ از ﺧـﻮد ﻣـﯽ ﭘﺮﺳــﻢ: «واﻗﻌـﺎً اﯾــﻦ ﭼـﻪ اﻫﻤﯿﺘــﯽ دارد؟ ﭼﻘـﺪر ﻣﻬــﻢ اﺳـﺖ؟ در ﻣﻘﺎ ﺑــﻞِ، آراﻣــﺶ و ﻫﻮﺷﯿﺎری و ﻋﻮاﻃﻔﻢ ﭼﻘﺪر اﻫﻤﯿﺖ دارد؟» آن وﻗﺖ «ﺣﻘﻮق» و اﻧﺘﻈﺎراﺗﻢ را رﻫﺎ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ.
وﻗﺘﯽ ﺑﺮای آراﻣﺶ و ﻫﻮﺷﯿﺎرﯾ ﻢ ﺑﯿﺶ از ﻫﺮ ﭼﯿﺰ دﯾﮕﺮی ارزش ﻗﺎﺋﻞ ﺑﺎﺷـﻢ ﻣـﯽ ﺗـﻮاﻧﻢ آﻧﻬﺎ را در ﺳﻄﺤﯽ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺣﻔﻆ ﮐﻨﻢ «ﺣﺪاﻗﻞ در زﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﺴﺖ».
اﻣﺮوز ﭘﺬﯾﺮش ﮐﻠﯿﺪ راﺑﻄﮥ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺧﺪاﺳﺖ . ﻫﯿﭻ وﻗﺖ دﺳﺖ روی دﺳﺖ ﻧﻤﯽ ﮔـﺬارم و ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻧﻤﯽ ﻣﺎﻧﻢ ﮐﻪ او ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﭼﮑﺎر ﮐﻨﻢ . در ﻋﻮض؛ ﮐﺎرﻫﺎﯾﯽ را ﮐـﻪ ﭘـﯿﺶ روﯾـﻢ اﺳﺖ و ﺑﺎﯾﺪ اﻧﺠﺎم ﺷﻮد اﻧﺠﺎم ﻣﯽ دﻫﻢ و ﻧﺘﯿﺠﻪ را ﺑﻪ او واﮔﺬار ﻣـﯽ ﮐـﻨﻢ؛ ﺑـﻪ ﻫـﺮ ﺣـﺎل ﻧﺘﯿﺠﮥ ﻣﻄﻠﻮب ﺑﺮای ﻣﻦ ﺧﻮاﺳﺖ ﺧﺪاوﻧﺪ اﺳﺖ.
ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ذﻫﻦ رﯾﺰﺑﯿﻦ و ﺟﺎدوﯾﯽ ﺧﻮد را روی ﭘﺬﯾﺮﺷﻢ ﻣﺘﻤﺮﮐـﺰ ﮐـﻨﻢ . از اﻧﺘﻈـﺎراﺗﻢ دورش ﮐﻨﻢ ﭼﻮن آراﻣﺶ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺳﻄﺢ ﭘﺬﯾﺮﺷﻢ راﺑﻄﮥ ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ دارد . وﻗﺘﯽ اﯾﻦ را ﺑﻪ ﯾﺎد ﻣﯽ آورم ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﻢ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﭼﻨﯿﻦ آراﻣﺸﯽ ﻧﺪاﺷﺘﻢ . ﺧﺪا را ﺷﮑﺮ ﻣـﯽ ﮐـﻨﻢ ﺑـﻪ .ﺧﺎﻃﺮAA

ﭘﻨﺠﺮهای رو ﺑﻪ ﻓﺮﺻﺖ ﺗﺎزه:

اﯾﻦ ﺟﻮان اﻟﮑﻠﯽ از ﭘﻨﺠﺮۀ ﻃﺒﻘﮥ دوم ﺑﯿﺮون ﭘﺮﯾﺪ و وارد اﻟﮑﻠﯽﻫﺎی ﮔﻤﻨﺎم ﺷﺪ.  وﻗﺘﯽ ﻫﻨﻮز در داﻧﺸﮕﺎه ﺑﻮدم ﻫﻮﺷـﯿﺎر ﺷـﺪم . ﯾﮑﺒـﺎر ﺑﯿـﺮون ﺟﻠـﺴﻪ ﺑﻄـﻮر اﺗﻔـﺎﻗﯽ ﮔﻔﺘﮕﻮی ﯾﮏ داﻧﺸﺠﻮی ﻫﻮﺷﯿﺎر و ﯾﮏ زن را ﺷﻨﯿﺪم . آن زن در ﺷﻬﺮی زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﺮد ﮐﻪ در آن ﺑﻪ داﻧﺸﮕﺎه ﻣﯽ رﻓﺘﻢ. آن زن ﺗﻮﺿﯿﺢ ﻣﯽ داد ﮐﻪ ﭼﺮا ﺑﺴﯿﺎری از ﺳﺎﮐﻨﯿﻦ اﯾـﻦ ﺷﻬﺮ از داﻧﺸﺠﻮﯾﺎن ﻣﺘﻨﻔﺮ ﻫﺴﺘﻨﺪ . او داﻧﺸﺠﻮﯾﺎن را ﻣﺘﮑﺒﺮ و ﺧﻮد ﺳـﺮ ﻣـﯽ داﻧـﺴﺖ و داﺳﺘﺎن زﯾﺮ را ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮد.

« ﻣﻦ ﭘﺮﺳﺘﺎر ﻫﺴﺘﻢ و در ﺑﺨﺶ اُرژاﻧﺲ ﮐﺎر ﻣﯽ ﮐﻨﻢ. دو ﺳﺎل ﭘﯿﺶ ﻧﯿﻤـﻪ ﻫـﺎی ﺷـﺐ داﻧﺸﺠﻮﯾﯽ را ﺑﻪ آﻧﺠﺎ آوردﻧﺪ . او ﻣﺴﺖ ﮐﺮده و از ﭘﻨﺠﺮۀ ﻃﺒﻘﻪ دوم ﺑﯿﺮون ﭘﺮﯾﺪه ﺑـﻮد و ﺑﺎ ﺳﺮ ﭘﺎﺋﯿﻦ آﻣﺪه ﺑﻮد » ﻏﺮق در ﺧﻮن ﺷﺪه و ﺳﺮش ﺑﻪ اﻧﺪازۀ ﻫﻨﺪواﻧـﻪ ورم ﮐـﺮده ﺑﻮد. ﺑﻪ ﭘﺮﺳﺘﺎران و ﭘﺰﺷﮑﺎن ﻓﺤﺶ ﻣﯽ داد و ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ دﺳﺖ از ﺳﺮش ﺑﺮدارﻧـﺪ و ﺗﻬﺪﯾﺪ ﻣﯽ ﮐﺮد ﮐﻪ از آﻧﻬﺎ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. ﺑﺪون ﺷـﮏ او ﻧﻔـﺮت اﻧﮕﯿﺰﺗـﺮﯾﻦ ﺷﺨـﺼﯽ ﺑﻮد ﮐﻪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎل دﯾﺪه ﺑﻮدم».

در آن ﻟﺤﻈﻪ ﺣﺮﻓﺶ راﻗﻄﻊ ﮐﺮدم. ﮔﻔﺘﻢ: «آن ﺷﺨﺺ ﻣﻦ ﺑﻮدم» و آﺧﺮﯾﻦ ﺑﺎری ﺑﻮد ﮐﻪ ﻣﺴﺖ ﮐﺮدم «آن وﻗﺘﯽ ﮐﻪ از ﭘﻨﺠﺮه ﺑﯿﺮون ﭘﺮﯾﺪم ﻧﻮزده ﺳﺎل ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻧﺪاﺷﺘﻢ». ﭼﻄﻮر ﺑﻪ اﯾﻦ ﻣﺮﺣﻠﻪ رﺳﯿﺪه ﺑﻮدم؟ ﻣﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ «ﺑﭽﮥ ﺧﻮﺑﯽ» ﺑﻮدم از آن ﭘﺴﺮﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﺎدرﻫﺎ ﺧﯿﻠﯽ دوﺳﺖ داﺷﺘﻨﺪ. در ﮐﻼس درس ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﻤﺘﺎز ﻣﯽﺷﺪم و در ﻫﻔﺪه ﺳﺎل اول زﻧﺪﮔﯽ ﻫﯿﭻ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﺪاﺷﺘﻢ. ﻣﯽﺗﻮان ﮔﻔﺖ اﯾﻦ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﺧﺎﻧﻮادﮔﯽ

دﻗﯿﻘﯽ ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﺮاﯾﻢ اﺟﺮا ﻣﯽﺷﺪ؛ در واﻗﻊ ﻇﺎﻫﺮ ﺧﻮب آن، در ﻧﺘﯿﺠﮥ ﺗﺮس ﺑﻮد.
دورﺗﺮﯾﻦ ﺧﺎﻃﺮاﺗﻢ ﻣﺮﺑﻮط ﺑﻪ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﻣﻦ از ﺳﻮی واﻟﺪﯾﻨﻢ ﻣﯽﺑﺎﺷﺪ. آﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﮐﻮﭼﮑﺘﺮﯾﻦ ﻧﺎﻓﺮﻣﺎﻧﯽ ﻣﺮا ﺗﻬﺪﯾﺪ ﺑﻪ اﻧﺪاﺧﺘﻦ در ﺧﯿﺎﺑﺎن ﻣﯽﮐﺮدﻧﺪ. ﺑﺮای ﯾﮏ ﺑﭽﻪ 6 ﺳﺎﻟﻪ ﻓﮑﺮ اﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺠﺒﻮر ﺑﺎﺷﺪ در ﺧﯿﺎﺑﺎن زﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﺪ ﺧﯿﻠﯽ وﺣﺸﺖ آور ﺑﻮد. آن ﺗﻬﺪﯾﺪات ﺑﻪ ﻫﻤﺮاه ﻣﻮاردی ﺗﻨﺒﯿﻪ ﺑﺪﻧﯽ، ﻣﺮا وﺣﺸﺖ زده و ﻣﻄﯿﻊ ﻧﮕﻪ داﺷﺘﻪ ﺑﻮد.
اﻣﺎ وﻗﺘﯽ ﺑﺰرﮔﺘﺮ ﺷﺪم ﻧﻘﺸﻪای ﮐﺸﯿﺪم و ﺑﺮای ﯾﮏ ﺟﻨﺒﺶ ﮔﺴﺘﺎﺧﺎﻧﻪ آﻣﺎده ﺷﺪم ﻫﻤﺎﻧﻄﻮروﻇﯿﻔﻪ ﺷﻨﺎس ﺑﺎﻗﯽ ﻣﺎﻧﺪم ﺗﺎ از دﺑﯿﺮﺳﺘﺎن ﻓﺎرغ اﻟﺘﺤﺼﯿﻞ ﺷﺪم. درﺳﺖ ﭘﺲ ازﻫﯿﺠﺪﻫﻤﯿﻦ ﺳﺎﻟﮕﺮد ﺗﻮﻟﺪ ﺧﺎﻧﻪ را ﺗﺮک ﮐﺮدم و ﭘﺲ از آن ﮔﺮﯾﺨﺘﻢ و ﺑﻪ داﻧﺸﮕﺎه رﻓﺘﻢ.
آﯾﻨﺪۀ اﻗﺘﺼﺎدی ﺧﻮد را ﺗﺄﻣﯿﻦ ﻧﻤﻮدم و دﯾﮕﺮﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎزﻧﮕﺸﺘﻢ. وﻗﺘﯽ ﺑﻪ داﻧﺸﮑﺪه رﻓﺘﻢ. ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮدم ﺑﺎﻻﺧﺮه آزاد ﺷﺪم.
ﻣﻦ ﻧﯿﺰ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺑﺴﯿﺎری از اﻟﮑﻠﯽ ﻫﺎی دﯾﮕﺮﻫﻤﯿﺸﻪ در زﻧﺪﮔﯽ ﺣﺲ ﻣﯽﮐﺮدم ﺑﺎ ﺑﻘﯿﻪ ﻓﺮق دارم و ﺑﺎ دﯾﮕﺮان ﺟﻮر ﻧﯿﺴﺘﻢ. ﭼﻮن در ﻫﺮ ﮔﺮوﻫﯽ اﮔﺮ ﺑﺎ ﻫﻮش ﺗﺮﯾﻦ ﻓﺮد ﻧﺒﻮدم ﯾﮑﯽ از ﺑﺎﻫﻮش ﺗﺮﯾﻦ اﻓﺮاد ﺑﻮدم. و در ﭘﺸﺖ اﯾﻦ ذﮐﺎوت ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ، اﺣﺴﺎس ﺿﻌﻒ درﻋﺰت ﻧﻔﺲ را، ﭘﻨﻬﺎن ﮐﻨﻢ. ﺑﻌﻼوه در ﺟﻤﻊ ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﺳﺎﮐﺖ ﻧﺒﻮدم ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺟﻮک ﻫﺎﯾﯽ آﻣﺎده داﺷﺘﻢ و در ﻫﺮﻣﻮﻗﻌﯿﺘﯽ ﺧﻮﺷﻤﺰﮔﯽ ﻣﯽﮐﺮدم. ﮐﺎری ﮐﺮده ﺑﻮدم ﮐﻪ زﻧﺪﮔﯿﻢ ﺳﺮﺷﺎر از ﺧﻨﺪه ﺷﺪه ﺑﺎﺷﺪ.
وﻗﺘﯽ ﺑﻪ داﻧﺸﮕﺎه رﻓﺘﻢ آﻧﺠﺎ را ﭘﺮ از آدم ﻫﺎﯾﯽ دﯾﺪم، ﮐﻪ در ﺗﻤﺎم زﻧﺪﮔﯽ ﺧـﻮد و درﮐﻼس ﻫﺎی درس ﻣﻤﺘﺎز ﯾﺎ در ﺣﺪ ﻣﻤﺘﺎز ﺑﻮدهاﻧﺪ. ﻧﺎﮔﻬﺎن ﺣﺲ ﮐﺮدم ﮐـﻪ دﯾﮕـﺮ ﺑـﺎ ﺑﻘﯿـﻪ تفاوتیﻧﺪارم. ﺑﺴﯿﺎری از آﻧﻬﺎ ﭼﯿ ﺰی داﺷﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ در روﯾﺎ ﻣﯽ دﯾـﺪم «ﭘـﻮل ».ﭼﯿﺰی ﮐﻪ اوﺿﺎع را ﺑﺮاﯾﻢ ﺑﺪﺗﺮ ﻣﯽ ﮐﺮد. ﺧﺎﻧﻮادۀ ﻣـﻦ از ﻃﺒﻘـﮥ ﮐـﺎرﮔﺮ ﺑـﻮد و ﻫﻤﯿـﺸﻪ ﺳﻌﯽ ﻣﯽ ﮐﺮدﯾﻢ ﺗﺎ ﺑﻪ در آﻣﺪ ﻧﺎﭼﯿﺰ ﭘﺪر ﻗﻨﺎﻋﺖ ﮐﻨﯿﻢ . ﭘـﻮل ﻫﻤﯿـﺸﻪ ﺑـﺮای ﻣـﺎ ﻣﻮﺿـﻮع ﻣﻬﻤﯽ ﺑﻮد و ﻣـﻦ آن را ﺑـﺎ آراﻣـﺶ، اﻋﺘﺒـﺎر و ارزش ﺑﺮاﺑـﺮ ﻣـﯽ دﯾـﺪم . ﭘـﺪرم ﻫﻤ ﯿـﺸﻪ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﭘﻮل در آوردن ﺗﻨﻬﺎ ﻫﺪف زﻧﺪﮔﯽ اﺳﺖ . ﻣﻦ ﻫﻤﮑﻼ س ﻫﺎﯾﯽ داﺷﺘﻢ ﮐـﻪ اﺳـﺎﻣﯽ آﻧﺎن از اﺳﺎﻣﯽ ﺑﺴﯿﺎر ﺑﻨﺎم و ﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪه ای ﺑﻮد و اﺷﺎره ﺑﻪ ﺛﺮوت زﯾﺎد آﻧﻬﺎ داﺷـﺖ .

و ﻣﻦ از ﺧﺎﻧﻮاده ای ﮐﻪ داﺷﺘﻢ ﺷﺮﻣـﺴﺎر ﺑـﻮدم و ﺷﺮﻣـﺴﺎر از ﺧـﻮدم . اﻋﺘﻤـﺎد ﺑـﻨﻔﺲ ﺳﺴﺘﯽ ﮐﻪ داﺷﺘ ﻢ ﻓﺮورﯾﺨﺖ . از آﺷﮑﺎر ﺷﺪ ن ﻫﻮﯾﺖ ﺧﻮد ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪم. ﻣﯽ داﻧـﺴﺘﻢ اﮔـﺮ دﯾﮕﺮان ﺑﻔﻬﻤﻨﺪ ﮐﻪ واﻗﻌﺎً ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ، دﯾﮕﺮ ﻣﺮا دوﺳﺖ ﻧﺨﻮاﻫﻨﺪ داﺷﺖ و درﺗﻨﻬﺎﯾﯽ و ﺑﯽ ارزﺷﯽ ﺧﻮاﻫﻢ ﻣﺎﻧﺪ.

ﺳﭙﺲ اﻟﮑﻞ را ﭘﯿﺪا ﮐﺮدم . در دورۀ دﺑﯿﺮﺳﺘﺎن ﭼﻨﺪ ﺑﺎر آن را اﻣﺘﺤﺎن ﮐﺮده ﺑﻮدم اﻣـﺎ آﻧﻘﺪر ﻧﺨﻮرده ﺑﻮدم ﮐﻪ ﻣﺴﺖ ﺷﻮم . ﻣﯽ داﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻣـﺴﺖ ﺷـﺪن ﯾﻌﻨـﯽ از دﺳـﺖ دادن ﮐﻨﺘﺮل. ﺧﯿﻠﯽ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪم از اﯾﻨﮑﻪ ﮐﻨﺘﺮﻟﻢ را از دﺳﺖ ﺑﺪﻫﻢ . اﻣﺎ وﻗﺘﯽ ﺑﻪ داﻧـﺸﮕﺎه رﻓـﺘﻢ اﯾﻦ ﺗﺮس ﻣﺮا رﻫﺎ ﮐﺮد . ﺑﺮای اﯾﻨﮑﻪ ﻫﻤﺮﻧﮓ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﺑﺎﺷﻢ در اﺑﺘﺪا ﺗﻈﺎﻫﺮ ﮐـﺮدم ﮐـﻪ درﻣﺸﺮوب ﺧﻮاری ﺳﺎﺑﻘﻪ ای ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻫﻤﮑﻼس ﻫﺎﯾﻢ دارم . اﻣﺎ ﻣﺪت زﯾﺎدی ﻃـﻮل ﻧﮑـﺸﯿﺪ ﮐـﻪ ﺳﺎﺑﻘﻪام درواﻗﻌﯿﺖ ﻫﻢ از ﻫﻤﻪ ﭘﯿﺸﯽ ﮔﺮﻓﺖ.

دوران ﻣﺸﺮوب ﺧﻮارﯾﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﻮﺗﺎه اﻣﺎ وﯾﺮاﻧﮕﺮ ﺑﻮد و ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ در ﻣﺼﺮف اﻟﮑﻞ ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ ﮐﺮدم . اوﻟﯿﻦ ﺑﺎر در ﻣﺎه اﮐﺘﺒﺮ ﻣﺴﺖ ﺷﺪم . در ﻣﺎه ﻧﻮاﻣﺒﺮ اﻃﺮاﻓﯿﺎﻧﻢ ﺳﺮ ﭘـﻮل ﺷﺮط ﺑﻨﺪی ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﻢ ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ را ﺑﺪون ﻣﺸﺮوب ﺑﮕﺬراﻧﻢ . ﻣـﻦ ﺑﺮﻧـﺪه ﺷﺪم و در اﯾﻦ ﺟﺸﻦ آﻧﻘﺪر ﻣﺸﺮوب ﺧﻮردم ﺗﺎ ﺑﺪ ﺣﺎل ﺷﺪم . در ﻣﺎه ژاﻧﻮﯾـﻪ ﻫـﺮ روزﻣﺸﺮوب ﻣﯽ ﺧﻮردم و ﻣﺎه آورﯾـﻞ ﻫـﺮ روز ﺑـﻪ ﻫﻤـﺮاه آن ﻣـﻮاد ﻣﺨـﺪّر ﻫـﻢ ﻣـﺼﺮف ﻣﯽﮐﺮدم. ﻣﺪت زﯾﺎدی دوام ﻧﯿﺎوردم.

وﻗﺘﯽ روزﻫﺎی ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺧﻮد را ﻣﺮور ﻣﯽﮐﻨﻢ، واﻗﻌﺎً ﺻﺤﺖ اﯾﻦ ﻣﻄﻠﺐ، ﮐﻪ ﺗ ﻔﺎوتﻫﺎی ﻋﻤﺪه ﻣﯿﺎن اﻟﮑﻠﯽ ﻫﺎ و ﻏﯿﺮ اﻟﮑﻠﯽ ﻫﺎ وﺟﻮد دارد را ﻣﯽﻓﻬﻤﻢ. ﻏﯿﺮ اﻟﮑﻠﯽﻫﺎ ﺑﺮای رﺳﯿﺪن ﺑﻪ اﻫﺪاف ﺧﻮدرﻓﺘﺎرﺷﺎن را ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻣﯽ دﻫﻨﺪ وﻟﯽ ﻫﻤﮥ روﯾﺎﻫﺎ، اﻫﺪاف و آرزوﻫﺎ و آﻧﭽﻪ ﺑﺮاﯾﻢ ﻣﻬﻢ ﺑﻮد در ﻣﻮﺟﯽ از ﻣﺸﺮوﺑﺎت اﻟﮑﻠﯽ ﻧﺎﭘﺪﯾﺪ ﮔﺮدﯾﺪ. ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﻓﻬﻤﯿﺪم ﮐﻪ ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﻢ ﻫﻢ ﻣﺸﺮوب ﺑﺨﻮرم و ﻫﻢ در ﺳﻄﻮح ﺑﺎﻻ ﻓﻌﺎﻟﺖ ﮐﻨﯿﻢ. اﻣﺎ ﺑﺮاﯾﻢ اﻫﻤﯿﺘﯽ ﻧﺪاﺷﺖ. ﻣﺎﯾﻞ ﺑﻮدم ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ را رﻫﺎ ﮐﻨﻢ اﻣﺎ ﺑﺘﻮاﻧﻢ ﺑﻪ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮردن اداﻣﻪ دﻫﻢ. ﻣﻦ ﮐﻪ داﻧﺸﺠﻮﯾﯽ ﻣﻤﺘﺎز و ﻣﺤﮑﻤﯽ ﺑﻮدم، ﺣﺎﻻ ﺑﻪ ﻣﺮور در ﺣﺎل اﺧﺮاج از داﻧﺸﮕﺎه ﺷﺪم .
ﻣﻦ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﻨﺤﺼﺮ ﺑﻪ ﻓﺮد و ﻣﻮرد اﺣﺘﺮام ﺑﻮدم ﺑﻪ ﻣﺮﺣﻠﻪای رﺳﯿﺪم ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ازﻣﻦ دوری ﻣﯽﮐﺮدﻧﺪ. ﻫﯿﭻ ﻣﻮﻗﻊ ﺳﺮ وﻗﺖ در ﮐﻼس ﺣﺎﺿﺮ ﻧﻤﯽﺷﺪم و درسﻫﺎﯾﯽ را ﮐﻪ ﻻزم ﺑﻮد ﺑﺨﻮاﻧﻢ اﺻﻼً ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﻧﺪم. ﻫﯿﭻ وﻗﺖ در ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎی ﻓﺮﻫﻨﮕﯽ ﮐﻪ داﻧﺸﮕﺎه ﺑﺮﮔﺰار ﻣﯽﮐﺮد، ﺷﺮﮐﺖ ﻧﻤﯽﮐﺮدم. ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﺸﺮوﺑﺨﻮاری ﺗﻤﺎم ﭼﯿﺰﻫﺎی ﺑﺎ ارزش زﻧﺪﮔﯽ را رﻫﺎ ﮐﺮده ﺑﻮدم. ﮔﺎﻫﮕﺎﻫﯽ ﺑﻘﺎﯾﺎﯾﯽ (ﺗﻪ ﻣﺎﻧﺪه) از ﻏﺮورم در ﻣﯿﺎن آﺷﻔﺘﮕﯽ ﮐﯿﻨﻪ و ﺗﺮس راه ﺑﺎز ﻣﯽﮐﺮد و ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺗﺎ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ زﻧﺪﮔﯿﻢ ﺑﯿﻨﺪازم. اﻣﺎ ﺧﯿﻠﯽ از ﻧﺘﯿﺠﮥ ﺧﺠﻞ و ﺷﺮﻣﺴﺎر ﻣﯽﺷﺪم و ﺑﺎ ﺑﻄﺮی ﻫﺎی وُدﮐﺎ و ﻗﻮﻃﯽ ﻫﺎی آﺑﺠﻮ آن را ﺳﺮﮐﻮب ﻣﯽﮐﺮدم.
از آﻧﺠﺎ ﮐﻪ داﻧﺸﮕﺎه ﻣﺎ ﻧﺴﺒﺘﺎً ﮐﻮﭼﮏ ﺑﻮد ﻣﺪت زﯾﺎدی ﻃﻮل ﻧﮑﺸﯿﺪ ﮐﻪ ﺗﻮﺟﻪ رؤﺳﺎی (ﻣﺴﺆﻟﯿﻦ) داﻧﺸﮑﺪه ﺑﻪ ﻣﻦ ﺟﻠﺐ ﺷﺪ. آﻧﻬﺎ ﮐﺎﻣﻼً ﻣﺮا ﺗﺤﺖ ﻧﻈﺮ داﺷﺘﻨﺪ و ﺑﺮای اوﻟﯿﻦ ﺑﺎر ﻣﺮا راﺿﯽ ﮐﺮدﻧﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻣﺸﺎوره ﺑﺮوم. آﻧﻬﺎ اﯾﻦ ﮐﺎر ﻓﺮﺻﺘﯽ ﺑﺮای ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﯾﮏ داﻧﺸﺠﻮی ﮔﺮﻓﺘﺎر ﻣﯽدﯾﺪﻧﺪ، اﻣﺎ از ﻧﻈﺮ ﻣﻦ اﯾﻦ ﮐﺎر ﭼﺎﻧﻪزدن ﺑﯿﺨﻮدی ﺑﻮد. ﻣﻦ ﺑﻪ ﻣﺸﺎوره ﻣﯽرﻓﺘﻢ ﺗﺎ آﻧﻬﺎ را ﺧﻮﺷﺤﺎل ﮐﻨﻢ ﺗﻌﺠﺒﯽ ﻧﺪارد ﮐﻪ اﯾﻦ ﻣﺸﺎوره ﻫﺎ ﻫﯿﭻ ﺗﺄﺛﯿﺮی ﻧﺪاﺷﺖ. ﻣﺸﺮوبﺧﻮاری ﻫﺮ روزۀ ﻣﻦ ﺑﺪون اﯾﻨﮑﻪ ذرهای ﮐﺎﻫﺶ ﭘﯿﺪا ﮐﻨﺪ اداﻣﻪ ﯾﺎﻓﺖ.
ﺣﺪود ﯾﮑﺴﺎل ﺑﻌﺪ ﻓﻬﻤﯿﺪم ﮐﻪ ﺑﻪ درد ﺳﺮ اﻓﺘﺎدهام. ﻃﯽ ﺗﺮم زﻣﺴﺘﺎن در ﯾﮑﯽ از ﮐﻼسﻫﺎﯾﻢ ﻣﺮدود ﺷﺪم. (ﺑﻨﺪرت ﺳﺮ ﮐﻼس ﺣﺎﺿﺮ ﻣﯽﺷﺪم و ﻣﻘﺎﻟﮥ ﺗﺤﻘﯿﻘﯽ را ﮐﻪ ﭘﻨﺠﺎه درﺻﺪ ﻧﻤﺮهﻣﺎن ﺑﻪ آن ﺑﺴﺘﮕﯽ داﺷﺖ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﻧﺪاده ﺑﻮدم) ﺗﺮم ﺑﻬﺎر ﻫﻢ ﺑﻬﻤﺎن اﻧﺪازه ﺗﺄﺳﻒآور ﺑﻮد. در ﯾﮑﯽ از ﮐﻼسﻫﺎ ﺛﺒﺖ ﻧﺎم ﮐﺮدم و ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﺑﺎر در ﮐﻼس ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪم. ﻫﯿﭻ ﯾﮏ از ﻣﻘﺎﻻت ﻻزم را ﻧﻨﻮﺷﺘﻢ و اﺻﻼً ﺑﻪ ﺧﻮدم زﺣﻤﺖ ﻧﺪادم ﮐﻪ ﺑﺮای اﻣﺘﺤﺎن ﻣﯿﺎن ﺗﺮم ﺣﺎﺿﺮ ﺷﻮم. آﻣﺎدۀ ﺷﮑﺴﺖ و اﺧﺮاج ﺑﻮدم. زﻧﺪﮔﯿﻢ ﻏﯿﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﮐﻨﺘﺮل ﺷﺪه ﺑﻮد و اﯾﻦ را ﻣﯽداﻧﺴﺘﻢ. دوﺑﺎره ﭘﯿﺶ رﺋﯿﺲ داﻧﺸﮕﺎه رﻓﺘﻢ ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻤﺎن ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﺮای رﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﻣﺸﺎوره راﻫﻨﻤﺎﯾﯿﻢ ﮐﺮده ﺑﻮد. ﺑﺮای اوﻟﯿﻦ ﺑﺎر ﻧﺰد ﺧﻮد و ﯾﮏ ﻧﻔﺮ دﯾﮕﺮ اﻗﺮار ﮐﺮدم ﮐﻪ ﺑﺎ اﻟﮑﻞ ﻣﺸﮑﻞ دارم. ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯽﮐﺮدم اﻟﮑﻠﯽ ﺑﺎﺷﻢ. اﺻﻼً ﻧﻤﯽداﻧﺴﺘﻢ اﻟﮑﻠﯽ ﺑﻮدن ﯾﻌﻨﯽ ﭼﻪ. اﻣﺎ ﻣﯽ داﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﮐﻨﺘﺮل زﻧﺪﮔﯿﻢ از دﺳﺘﻢ ﺧﺎرج ﺷﺪه
اﺳﺖ. رﺋﯿﺲ داﻧﺸﮕﺎه ﺑﻪ ﻣﻦ اﺟﺎزه داد ﮐﻪ روز ﻗﺒﻞ از اﻣﺘﺤﺎن ﭘﺎﯾﺎن ﺗﺮم از آن ﮐﻼس اﻧﺼﺮاف دﻫﻢ آﻧﻬﻢ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺷﺮط آﻧﮑﻪ ﺑﻪ ﻣﺮﮐﺰ درﻣﺎن ﻣﺮاﺟﻌﻪ ﮐﻨﻢ و ﻣﻦ ﻗﺒﻮل ﮐﺮدم.
ﭼﻨﺪ روز ﮔﺬﺷﺖ و ﻓﺸﺎرﻫﺎ ﮐﻤﺘﺮ ﺷﺪ. زﻧﺪﮔﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﻫـﻢ ﻏﯿـﺮ ﻗﺎﺑـﻞ ﮐﻨﺘـﺮل ﺑـﻪ ﻧﻈـﺮﻧﻤﯽ رﺳﯿﺪ. در واﻗﻊ ﻓﮑ ﺮ ﻣﯽ ﮐﺮدم دوﺑﺎره اﺧﺘﯿﺎر زﻧﺪﮔﯽ را ﺑﻪ دﺳﺖ آورده ام. ﺑﻨـﺎﺑﺮاﯾﻦ از رﺋﯿﺲ داﺷﻨﮕﺎه ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﮐﻤﮏ ﻫﺎﯾﺶ ﺗﺸﮑﺮ ﮐـﺮدم . اﻣـﺎ ﺑـﻪ او ﮔﻔـﺘﻢ : ﺳـﻌﯽ ﻣـﯽ ﮐـﻨﻢ ﺧﻮدم ﺧﻮب ﺷﻮم. ﻣﻦ ﺑﻪ ﻣﺮﮐﺰ ﺗﻮاﻧﺒﺨﺸﯽ (ﺑﺎز ﭘﺮوری – ﻣﺘﺮﺟﻢ) ﻧﺮﻓﺘﻢ.
دو ﻫﻔﺘﻪ ﭘﯿﺶ از ﭘﻨﺠﺮه ﻃﺒﻘﻪ دوم ﺑﯿﺮون ﭘﺮﯾـﺪه ﺑـﻮدم . و درﺣـﺎﻟﯽ ﮐـﻪ ﺑـﻪ ﭘﺮﺳـﻨﻞ اُرژاﻧﺲ ﻧﺎﺳﺰا ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﯿﻬﻮش ﺷﺪم و ﭘﻨﺞ روز در آن ﺣﺎﻟﺖ ﻣﺎﻧﺪم . وﻗﺘـﯽ ﺑـﻪ ﻫـﻮش آﻣﺪم ﮔﺮدﻧﻢ آﺗﻞ ﺑﻨﺪی ﺑﻮد و ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ را دو ﺗﺎ ﻣﯽ دﯾﺪم. ﻣﻦ از ﺧﺎﻧﻪ ﻓﺮار ﮐﺮده ﺑﻮدم و واﻟﺪﯾﻨﻢ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺑﻮدﻧﺪ  آﯾﻨﺪه ام ﺗﺎرﯾﮏ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ رﺳـﯿﺪ . ﺑـﻪ ﻫـﺮ ﺣـﺎل ﺑﺮﻧﺎﻣـﻪ رﯾـﺰی زﻣﺎﻧﯽ ﺧﺪاوﻧﺪ ﺑﯽﻋﯿﺐ و ﻧﻘﺺ اﺳﺖ.
اﯾﻦ داﻧﺸﮕﺎه ﻣﺸﺮوﺑﺨﻮاران زﯾﺎدی را در دوران ﻫـﺎی ﻣﺨﺘﻠـﻒ دﯾـﺪه ﺑـﻮد از ﺟﻤﻠـﻪ دﮐﺘﺮ ﺑﺎب . ﻣﻮﻗﻌﯽ ﮐﻪ آن ﺣﺎدﺛﻪ ﺑﺮاﯾﻢ ﭘﯿﺶ آﻣـﺪ ر ؤﺳـﺎی داﻧـﺸﮕﺎه در ﺣـﺎل ﺑﺮرﺳـﯽ ﺑﻮدﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﺳﻮء ﻣﺼﺮف اﻟﮑﻞ در داﻧﺸﺠﻮﯾ ﺎن واﮐـﻨﺶ ﻧـﺸﺎن دﻫﻨـﺪ و ﻣﻨﺘﻈـﺮ ﺑﻮدﻧﺪ ﮐﻪ آﺧﺮﯾﻦ (ﺟﺪﯾﺪ ﺗﺮﯾﻦ) ﻧﻈﺮ ﺧﻮد ﯾﻌﻨﯽ اﻟﮑﻠﯽ ﻫﺎی ﮔﻤﻨـﺎم را اﻣﺘﺤـﺎن ﮐﻨﻨـﺪ و ﻣـﻦ ﻣﻮرد آزﻣﺎﯾﺸﯽ ﺑﻮدم . آﻧﻬﺎ ﺑﺪون ﺗﺮدﯾﺪ و ﺑﺎ ﻗﺎﻃﻌﯿﺖ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻨﺪ : اﮔﺮ ﺑـﻪ A.A ﻧـﺮوم ﺣﻖ ﻧﺪارم ﺑﻪ داﻧﺸﮕﺎه ﺑﺮﮔﺮدم. ﺗﺤﺖ ﭼﻨﯿﻦ ﻓﺸﺎری ﺑﺮای اوﻟﯿﻦ ﺑﺎر ﺑﻪ ﺟﻠﺴﻪ رﻓﺘﻢ.

وﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻧﮕﺎه ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ ﮐﻪ آن ﺗﺼﻤﯿﻢ اوﻟﯿﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ درﺳـﺘﯽ ﺑـﻮد ﮐـﻪ در ﺗﻤﺎم ﻋﻤﺮم در ﻣﻮرد اﻟﮑﻞ ﮔﺮﻓﺘﻢ . ﯾﮑﯽ از ﺗﻌﺎرﯾﻒ آﺧﺮ ﺧﻂ اﯾـﻦ اﺳـﺖ ﮐـﻪ آﺧـﺮﯾﻦ ﭼﯿﺰی را ﮐﻪ از داده ای ﯾﺎ ﻗﺮار اﺳﺖ از دﺳﺖ ﺑﺪﻫﯽ ﺑﺮای ﺗﻮ از ﻣﺸﺮوﺑﺎت اﻟﮑﻠﯽ ﻣﻬﻤﺘﺮﺑﺎﺷﺪ. اﯾﻦ ﻣﺮﺣﻠﻪ (ﻧﻘﻄﻪ) ﺑﺮای ﻫﺮ ﮐﺲ ﻓﺮق ﻣﯽ ﮐﻨﺪ و ﺑﺮﺧﯽ از ﻣﺎ ﻗﺒﻞ از اﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ آﻧﺠـﺎ ﺑﺮﺳﯿﻢ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﯾﻢ. در ﻣﻮرد ﻣﻦ واﺿﺢ ﺑﻮد . ﻣﺎﯾﻞ ﺑﻮدم ﻫﺮ ﮐـﺎری ﺑﮑـﻨﻢ ﺗـﺎ دوﺑـﺎره ﺑـﻪ داﻧﺸﮕﺎه ﺑﺮﮔﺮدم.

وﻗﺘﯽ در اوﻟﯿﻦ ﺟﻠﺴﮥ A.A ﺷﺮﮐﺖ ﮐﺮدم ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ درﺑﺎرۀ آن ﻧﻤﯽ داﻧـﺴﺘﻢ . ﻣـﻦ از ﯾﮏ ﺧﺎﻧﻮادۀ ﺑﺰرگ ﮐﺎﺗﻮﻟﯿﮏ اﯾﺮﻟﻨـﺪی ﻫـﺴﺘﻢ و ﻫﻤـﻪ ﺟـﺎ آﺷـﻨﺎﯾﺎﻧﯽ دارم . A.A ﻣﺎﻧﻨـﺪ زﻧﺪان ﺷﺮم آور ﺑﻮد ﺑﺎ اﯾﻨﺤﺎل ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﭼﯿﺰی ﻧﮕﻔﺘﻢ . ﻣﻦ در ﻣﻮرد اﻟﮑﻠﯿﺴﻢ ﻫﻢ ﭼﯿـﺰی ﻧﻤﯽ داﻧﺴﺘﻢ. ﯾﺎدم ﻣﯽ آﯾﺪ ﯾﮑﺒﺎر ﻧﺎﻣﺰدم ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﻣﺎدرش ﻣﺸﮑﻞ ﻣﺸﺮوب ﺧـﻮاری دارد اﻣﺎ اﻟﮑﻠﯽ ﻧﯿﺴﺖ . ﻣﻦ ﮐﻪ ﮐﻨﺠﮑﺎو ﺷﺪه ﺑﻮدم ﭘﺮﺳﯿﺪم ﻓﺮق اﯾﻦ دو ﭼﯿﺴﺖ؟ او ﮔﻔـﺖ «اﻟﮑﻠﯽ ﮐﺴﯽ اﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﺮ ر وز ﺑﺎﯾﺪ اﻟﮑﻞ ﺑﻨﻮﺷﺪ ﺣﺘﯽ اﮔﺮ ﻓﻘﻂ ﺑﺮای ﯾﮑﺒـﺎر ﺷـﺮوع ﺑـﻪ ﺧﻮردن ﮐﻨﺪ دﯾﮕﺮ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺪ ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﻮد. اﻣﺎ ﮐﺴﯽ ﮐـﻪ ﻣـﺸﮑﻞ ﻣـﺸﺮوب ﺧـﻮاری دارد ﻣﺠﺒﻮر ﻧﯿﺴﺖ ﻫﺮ روز اﻟﮑﻞ ﺑﻨﻮﺷﺪ » ﺑﺎ ﭼﻨﯿﻦ ﺗﻌﺮﯾﻔـﯽ ﻣـﻦ ﯾـﮏ اﻟﮑﻠـﯽ ﺑـﻮدم و ﻣـﺸﮑﻞ ﻣﺸﺮوبﺧﻮاری را ﻧﯿﺰ داﺷﺖ.

اوﻟﯿﻦ ﺟﻠﺴﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮده ﺑﻮدم . اﯾﻦ ﺟﻠﺴﻪ در ﮐﻠﯿﺴﺎ ﺑﺮﮔﺰار ﻣﯽ ﺷﺪ و اﻧﺘﻈـﺎرﻫﺮ ﭼﯿﺰی داﺷﺘﻢ ﻏﯿﺮ از اﯾﻦ . اﺗﺎق ﭘﺮ ﺑﻮد از آدم ﻫﺎی ﺧﻮش ﻟﺒﺎس، ﺧﻨﺪان و ﺷﺎد. ﻫـﯿﭻ ﮐﺲ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺑﻮی ﮔﻨﺪ ﻧﻤﯽ داد ﻫﯿﭻ ﮐﺲ رﯾﺶ ﺑﻠﻨﺪی ﻧﺪاﺷﺖ . ﭼﺸﻢﻫﺎی ﻣﺘﻮرم و ﻗﺮﻣـﺰ ﺳﺮﻓﻪ ﻫﺎی ﻫﻤﺮاه ﺑﺎ ﺧﺲ ﺧﺲ ﯾﺎ دﺳﺖ ﻫﺎی ﻟﺮزان آﻧﺠﺎ وﺟﻮد ﻧﺪاﺷﺖ. ﻓﻘﻂ ﺧﻨـﺪه ﺑـﻮد .ﯾﮏ ﻧﻔﺮ داﺷﺖ ﺑﺎ ﺧﺪا ﺣﺮف ﻣﯽزد. ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﻮدم ﮐﻪ اﺷﺘﺒﺎﻫﯽ آﻣﺪهام.
ﺳﭙﺲ زﻧﯽ ﺧﻮدش را ﻣﻌﺮﻓﯽ ﮐﺮد و ﮔﻔﺖ ﮐـﻪ اﻟﮑﻠـﯽ اﺳـﺖ . ﺗـﺎزه ﻓﻬﻤﯿـﺪم در A.A ﻫﺴﺘﻢ. او در ﻣﻮرد اﺣﺴﺎﺳﺎت ﺧﻮد ﺣﺮف ﻣﯽ زد؛ ﺣﺲ ﻧﺎاﻣﻨﯽ، ﺟﺎی ﺧﻮد را ﺑﻪ اﻋﺘﻤـﺎد داده ﺑﻮد ، اﻋﺘﻘﺎد (اﯾﻤﺎن) ﺑﻪ ﺟﺎی ﺗﺮس آﻣﺪه ﺑﻮد و ﮐﯿﻨﻪ، ﺟﺎی ﺧـﻮد ر ا ﺑـﻪ ﻋـﺸﻖ داده ﺑﻮد و ﺑﻪ ﺟﺎی ﻧﻮﻣﯿﺪی؛ ﺷﺎدی ﻗﺮار ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد.
ﻣﻦ ﻫﻤﮥ آن اﺣﺴﺎﺳﺎت را ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺧﺘﻢ. ﻣﻦ ﻧـﺎاﻣﻨﯽ ، ﺗـﺮس ﮐﯿﻨـﻪ و ﻧﻮﻣﯿـﺪی را ﺣـﺲ ﮐﺮده ﺑﻮدم و ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺧﺘﻢ. ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺑﺎور ﮐﻨﻢ . در اﯾﻨﺠﺎ آدﻣﻬﺎ ﺷﺎد ﺑﻮدﻧـﺪ . ﺑـﻪ ﻧﻈـﺮﻣﯽرﺳﯿﺪ ﻣﺪﺗﻬﺎﺳﺖ ﮐﻪ آدم ﺷﺎدی ﻧﺪﯾﺪه ﺑﻮدم.
ﭘﺲ از اﺗﻤﺎم ﺟﻠﺴ ﻪ آن آدم ﻫـﺎ ﺑـﺎروﯾﯽ ﺑـﺎز ﺑـﻪ ﻣـﻦ ﺧـﻮش آﻣـﺪ ﮔﻔﺘﻨـﺪ و ﺷـﻤﺎره ﺗﻠﻔﻦ ﻫﺎی ﺧﻮد را ﺑﻪ ﻣﻦ دادﻧﺪ . ﭘﺲ از ﺟﻠﺴﮥ ﮔﻔﺘﮕﻮ ﺟﻠﺴﮥ ﺳﺨﻨﺮاﻧﯽ ﺑﺮﮔﺰار ﺷﺪ و اﯾـﻦ اوﻟﯿﻦ ﺑﯿﺪارﯾﻢ در A.A ﺑﻮد . ﺳﺨﻨﺮان ﮔﻔﺖ : «اﮔﺮ ﺳﯿﺐ ﻫﺴﺘﯽ ﻣـﯽ ﺗـﻮاﻧﯽ ﻓﻘـﻂ ﺑﻬﺘـﺮﯾﻦ ﺳﯿﺒﯽ ﺑﺎﺷﯽ اﻣﺎ ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﯽ ﭘﺮﺗﻘﺎل ﺑﺎﺷﯽ ». ﻣﻦ ﺳﯿﺐ ﺑﻮدم و ﺑﺮای اوﻟﯿﻦ ﺑـﺎرﻓﻬﻤﯿﺪم ﮐﻪ زﻧﺪﮔﯿ ﻢ را ﺻﺮف ﺗـﻼش ﺑـﺮای ﭘﺮﺗﻘـﺎل ﺑـﻮدن ﮐـﺮده ام. ﻧﮕـﺎﻫﯽ ﺑـﻪ اﻃـﺮﻓﻢ اﻧﺪاﺧﺘﻢ اﺗﺎﻗﯽ ﮐﻪ ﭘﺮ از ﺳﯿﺐ ﺑﻮد آﻧﻬﺎ دﯾﮕﺮ ﺳﻌﯽ ﻧﻤﯽ ﮐﺮدﻧﺪ ﭘﺮﺗﻘﺎل ﺑﺎﺷﻨﺪ.
اﻣﺎ ﭘﯿﺸﺮﻓﺘﻢ در A.A ﮐﻨﺪ ﺑﻮد . از رﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﺟﻠﺴﺎﺗﯽ ﮐﻪ در ﻫﻤﺴﺎﯾﮕﯽ ﻣﺎن ﻧﺒـﻮد ﺳـﺮﺑﺎز ﻣﯽ زدم و ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ ﻓﻘﻂ ﺳ ﻪ ﺷﻨﺒﻪ ﺷﺐ ﻫﺎ و ﭘﻨﺞ ﺷﻨﺒﻪ ﺷـﺐ ﻫـﺎ ﺑـﻪ ﺟﻠـﺴﻪ ﻣـﯽ رﻓـﺘﻢ .ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻌﺪ از ﺟﻠﺴﻪ اﺣﺴﺎس ﺑﻬﺘﺮی داﺷﺘﻢ . ﯾﺎدم ﻣﯽآﯾﺪ ﮔﺎﻫﯽ اوﻗﺎت ﻣﺜﻼً روز ﺟﻤﻌـﻪ اﺗﻔﺎق ﻧﺎﮔﻮاری ﺑﺮاﯾﻢ رخ ﻣﯽداد و ﺑﻪ ﺧﻮد ﻣـ ﯽﮔﻔـﺘﻢ : «ﮐـﺎش اﻣـﺮوز ﺳـﻪ ﺷـﻨﺒﻪ ﺑـﻮد وﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺟﻠﺴﻪ ﺑﺮوم » ﭘﯿﺸﻨﻬﺎدﻫﺎی زﯾﺎدی ﺑﻪ ﻣﻦ ﺷﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﭘ ﯿﺸﻨﻬﺎد دادﻧﺪ ﮐـﻪ ﺗﺎ آﻧﺠﺎ ﺗﻮ را (ﺑﺎ اﺗﻮﻣﺒﯿﻞ) ﻣﯽ رﺳﺎﻧﯿﻢ اﻣﺎ ﻣﻦ اﻫﻤﯿﺘـﯽ ﻧﻤـﯽ دادم و ﺷـﺐ ﻫـﺎی دﯾﮕـﺮ ﺑـﻪ ﺟﻠﺴﻪ ﻧﻤﯽرﻓﺘﻢ.

آدم ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ در A.A ﺑﻮدﻧﺪ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎدﻫﺎی ﺧﻮب دﯾﮕﺮی ﻫﻢ ﺑﻪ ﻣـﻦ ﻣـﯽ دادﻧـﺪ . آﻧﻬـﺎ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎد د ادﻧﺪ ﮐﻪ رواﺑﻄﻢ را ﻗﻄﻊ ﮐﻨﻢ . ﻣﻦ ﺟﻮان ﺑﻮدم و ﻣﺠﺮد و ﻓﻮراً اﯾﻦ ﭘﯿـﺸﻨﻬﺎد را رد ﮐﺮدم . وﻟﯽ ﻃﯽ ﯾﮏ ﺳﺎل ﺑﻌﺪ ﺑﻪ اﯾﻦ راﺑﻄﮥ ﺑﯿﻤﺎر ﮔﻮﻧﻪ ﺧﺎﺗﻤﻪ دادم و ﺑﺎ ﻓﺮد دﯾﮕـﺮی راﺑﻄﻪ ﺑﺮﻗﺮار ﮐﺮدم آﻧﻬﺎ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎد ﮐﺮدﻧﺪ ﮐﻪ راﻫﻨﻤﺎ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ . در ﻣﻮرد راﻫﻨﻤـﺎ ﻫـﻢ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻧﻤﯽ داﻧﺴﺘﻢ و آﻧﻘﺪر ﻣﻐﺮور ﺑﻮدم ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻢ در اﯾﻦ راﺑﻄـﻪ ﺳـﺆال ﮐـﻨﻢ اﻣﺎ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﻮدم ﮐﻪ ﻧﯿﺎزی ﺑﻪ آن ﻧﺪارم . ﻋﻠﯿﺮﻏﻢ ﻫﻤﮥ اﯾﻨﻬﺎ ﻣﻦ ﺑﺎ ﻫﻮش ﺗﺮ از ﻫﻤـﮥ آﻧﻬـﺎ ﺑﻮدم. آﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺎز داﺷﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﭼﻄﻮر زﻧﺪﮔﯽ ﺷﺎن را اداره ﮐﻨﻨﺪ اﻣـﺎ ﻣﻦ ﺑﺎ وﺟﻮد (دوﺗﺎ دﯾﺪ ) دوﺑﯿﻨﯽ، آﺗﻞ ﮔﺮدن و ﻫﻤﻪ و ﻫﻤﻪ ، ﺧﻮب ﭘﯿﺶ رﻓﺘﻪ ﺑﻮدم . آﻧﻬـﺎ

ﭘﯿﺸﻨﻬﺎد دادﻧﺪ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻗﺪرت ﺑﺮﺗﺮ ﭘﯿﺪا ﮐﻨﻢ . ﻣـﻦ ﮐـﻪ ا ﺣﻤـﻖ ﻧﺒـﻮدم . ﻣـﯽ داﻧـﺴﺘﻢ وﻗﺘـﯽ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ ﻗﺪرت ﺑﺮﺗﺮ ﻣﻨﻈﻮرﺷﺎن ﺧﺪاوﻧﺪ اﺳﺖ و ﻣﯽ داﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺧﺪاوﻧـﺪ ﻣﻨﺘﻈـﺮ اﺳـﺖ ﻣــﻦ از ﺧــﻂ ﺧــﺎرج ﺷــﻮم ﺗــﺎ ﺑﺘﻮاﻧــﺪ اﻧﺘﻘــﺎم ﺑﮕﯿــﺮد. ﻣــﻦ ﻫــﯿﭻ ﻗــﺴﻤﺘﯽ از ﺧﺪاوﻧــﺪ را ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻢ. ﺑﺎ ﭼﻨﯿﻦ ﻣﻘﺎوﻣﺘﯽ ﭼﻨﺪ ﻣﺎه آﻫﺴﺘﻪ و ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﭘﯿﺶ رﻓـﺘﻢ . ﻫـﺮ ﻣﻮﻗـﻊ از ﻣﻦ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: «اوﺿﺎع ﭼﻄﻮر اﺳﺖ ﺟﻮاب ﻣﯽ دادم ﺧﻮب اﺳﺖ ﺧﯿﻠـﯽ ﺧـﻮب اﺳـﺖ ». اﻣﺎ از درون از آﺷﻔﺘﮕﯽ ﻓﺮﯾﺎد ﻣﯽ ﮐﺮدم. ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﻧﻘﻄﮥ ﺗﻘﺎﻃﻊ رﺳﯿﺪم . ﺣﺪود ﺷﺶ ﻣﺎه ﻫﻮﺷﯿﺎر ﺑﻮدم و اﺻﻼً ﺣﺎل ﺧﻮﺑﯽ ﻧﺪاﺷﺘ ﻢ. ﺗﻘﺮﯾﺒﺎً ﻫﺮ روز ﺑﻪ ﺧﻮدﮐﺸﯽ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐـﺮدم .

ﺑﯿﻦ ﻧﻮﻋﯽ ﻧﻮﻣﯿﺪی ﻓﻠﺞ ﮐﻨﻨﺪه و ﺧـﺸﻢ ﻣﻬﻠـﮏ آﻧﻬـﻢ در ﻓﺎﺻـﻠﮥ ﯾـﮏ ﻟﺤﻈـ ﻪ در ﻧﻮﺳـﺎن ﺑﻮدم. ﻣﻦ ﺷﺎد ﺧﻨﺪان و آزاد ﻧﺒﻮدم . ﻣﻦ ﺑﺪﺑﺨﺖ ﺑـﻮدم و از اﯾـﻦ ﺑﺎﺑـﺖ ﺣـﺎل ﺧـﻮﺑﯽ را اﺣﺴﺎس ﻧﻤﯽﮐﺮدم ﺷﺪه ﺑﻮدم.

ﺑﺎ ﺧﻮد ﻓﮑﺮ ﮐﺮدم دﯾﮕﺮ ﮐﺎﻓﯽ اﺳﺖ. ﺑﻪ ﺟﻠﺴﮥ ﺳﻪ ﺷﻨﺒﻪ ﺷﺐ رﻓﺘﻢ و ﻗﺼﺪ داﺷﺘﻢ ﺑﺎ ﺻﺪاﻗﺖ ﮐﺎﻣﻞ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ را ﺑﮕﻮﯾﻢ. ﺑﻪ ﺟﻠﺴﻪ رﺳﯿﺪم ﻫﯿﭻ ﮐﺲ آﻧﺠﺎ ﻧﺒﻮد. اﺗﺎﻗﯽ ﮐﻪ ﻣﻌﻤﻮﻻً ﺑﯿﺴﺖ ﻧﻔﺮ در آن ﺣﻀﻮر داﺷﺘﻨﺪ. ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻮد. ﭼﻨﺪ دﻗﯿﻘﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﺎﻧﺪم و داﺷﺘﻢ  ﮐﻢﮐﻢ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﻪ رﻓﺘﻦ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻢ دﻓﻌﺘﺎً ﻣﺮدی را ﮐﻪ زﯾﺎد ﻧﻤﯽﺷﻨﺎﺧﺘﻤﺶ در آﺳﺘﺎﻧﮥ درﻇﺎﻫﺮ ﺷﺪ. او ﭘﯿﺸﻨﻬﺎد ﮐﺮد ﮐﻪ ﻣﺎ دو ﻧﻔﺮی ﺟﻠﺴﻪای ﺗﺸﮑﯿﻞ دﻫﯿﻢ. ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﻮدم ﮐﻪ ﻧﻈﺮ
ﺧﻮﺑﯽ ﻧﯿﺴﺖ. او از ﻣﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪ اوﺿﺎع ﭼﻄﻮر اﺳﺖ. اﯾﻦ ﻫﻤﺎن ﭼﯿﺰی ﺑﻮد ﮐﻪ ﻣﯽﺧﻮاﺳﺘﻢ. درد، ﺗﺮس، ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ، ﺧﺸﻢ، ﺷﮑﺴﺖ، ﮐﯿﻨﻪ، ﻧﻮﻣﯿﺪی ﻫﻤﻪ ﺑﯿﺮون رﯾﺨﺖ.
ﭼﻬﻞ و ﭘﻨﺞ دﻗﯿﻘﻪ ﺑﺎ آن ﻣﺮد ﺣﺮف زدم او ﻫﻤﭽﻨﺎن ﺳﺮش را ﺗﮑﺎن ﻣﯽداد ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﯽزد و ﻣﯽﮔﻔﺖ: «ﺑﻠﻪ ﯾﺎدم ﻣﯽ آﯾﺪ ﮐﻪ ﺧﻮد ﻣﻦ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮر ﺑﻮدم». ﺑﺮای اوﻟﯿﻦ ﺑﺎر ﺑﺎ ﯾﮏ اﻧﺴﺎن دﯾﮕﺮ راﺑﻄﻪ ای ﮐﺎﻣﻼً ﺻﺎدﻗﺎﻧﻪ ﺑﺮﻗﺮار ﮐﺮده ﺑﻮدم. ﺑﻪ ﯾﮏ اﻧﺴﺎن دﯾﮕﺮ ﻧﺸﺎن دادم ﮐﻪ واﻗﻌﺎً ﮐﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﺑﺪون اﯾﻨﮑﻪ از ﻃﺮد ﺷﺪن واﻫﻤﻪ ای داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ. ﻣﻦ ﮐﺎری را اﻧﺠﺎم دادم ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ اﺣﺴﺎس ﺑﻬﺘﺮی ﭘﯿﺪا ﮐﻨﻢ، ﻧﻪ ﻓﻘﻂ در ﻇﺎﻫﺮ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺑﺮﺳﻢ.ﺑﺎ ﭘﺬﯾﺮش و ﻋﺸﻖ ﺑﺮﺧﻮرد ﮐﺮدم.
وﻗﺘﯽ ﺣﺮف ﻫﺎﯾﻢ ﺗﻤﺎم ﺷﺪ ﯾﮏ ﺟﻤﻠﮥ ﺳﺎده ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ : «ﺗﻮ ﻣﺠﺒﻮر ﻧﯿﺴﺘﯽ ﺑﻪ ﺧـﺎﻃﺮﻫﯿﭻ ﯾﮏ از اﯾﻨﻬﺎ ﻣﺸﺮوب ﺑﺨﻮری ». ﭼﻪ ﻧﻈﺮ ﺟﺎﻟﺒﯽ ! ﻣﻦ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮدم ﮐﻪ اوﺿﺎع ﺑﺎﻋـﺚ ﺷﺪه ﻣﻦ ﻣﺸﺮوب ﺑﺨﻮرم . اﮔﺮ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺑﻮدم ﻣـﺸﺮوب ﻣـﯽ ﺧـﻮردم اﮔـﺮ ﺷـﺎد ﺑـﻮدم ﻣﺸﺮوب ﻣﯽ ﺧﻮردم وﻗﺘﯽ ﺧﺴﺘﻪ ﺑـﻮدم ﯾـﺎ ﻫﯿﺠـﺎن زده، ﺧﻮﺷـﺤﺎل ﺑـﻮ دم ﯾـﺎ اﻓـﺴﺮده ﻣﺸﺮوب ﻣﯽ ﺧﻮردم. اﯾﻨﺠﺎ ﻣﺮدی ﺑﻮد و ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽ ﮔﻔـﺖ : ﺑـﺎ وﺟـﻮد اوﺿـﺎع ﻧﺎﻣﻨﺎﺳـﺐ زﻧـ ـﺪﮔﯽ ﻣﺠﺒــﻮر ﻧﯿــﺴﺘﻢ ﻣــﺸﺮوب ﺑﺨــﻮرم. اﮔــﺮ در A.A ﺑﻤــﺎﻧﻢ ﺗﺤــﺖ ﻫــﺮ ﺷــﺮاﯾﻄﯽ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﻫﻮﺷﯿﺎر ﺑﺎﺷﻢ. او ﺑﻪ ﻣﻦ اﻣﯿـﺪ داد و اﺷـﺎره ﺑـﻪ ﭘﻨﺠـﺮه ای ﮐـﺮد ﮐـﻪ از آن ﺑﯿﺮون ﭘﺮﯾﺪه و ﺑﻪ اﻟﮑﻠﯽ ﻫﺎی ﮔﻤﻨﺎم رﺳﯿﺪه ﺑﻮدم.
ﮐﻢ ﮐﻢ داﺷﺘﻢ ﻋﻮض ﻣﯽ ﺷﺪم. ﺷﺮوع ﮐﺮدم ﺑﻪ دﻋﺎ ﮐﺮدن و ﻓﻌﺎﻻﻧﻪ ﺑﻪ ﺗﻤﺮﯾﻦ ﻗﺪم ﻫـﺎ ﻣﺸﻐﻮل ﺷﺪم . ﻗﺒﻼً آﻧﻬﺎ را اﺑﺰارﻫﺎی ﺑﯽ ﺧﺎﺻﯿﺘﯽ ﻣﯽ داﻧﺴﺘﻢ و رﻫﺎﯾﺸﺎن ﮐﺮده ﺑـﻮدم؛ اﻣﺎ ﺣﺎﻻ آﻧﻬﺎ را ﺑﻪ ﻋﻨﻮان ﭘﻠﻪ ﻫﺎی ﻧﺮدﺑﺎن (رﻫﺎﯾﯽ) رﺳﺘﮕﺎری ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻪام. ﮐﺎر ﺑـﺎ راﻫﻨﻤـﺎ را ﺷﺮوع ﮐﺮد ه و د ر ﮔﺮوه ﺧﻮدم ﻓﻌﺎل ﺷﺪم . ﻧﻤﯽ داﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ درﺳـﺖ ﮐـﺮدن ﻗﻬـﻮه ﯾـﺎ ﺗﻤﯿﺰ ﮐﺮدن ﻣﺤﻞ ﺟﻠﺴﻪ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺪ ﺑﺎ ﻫﻮﺷﯿﺎر ﻣﺎﻧﺪن ارﺗﺒﺎﻃﯽ داﺷـﺘﻪ ﺑﺎﺷـﺪ اﻣـﺎ اﻋـﻀﺎء ﻗﺒﻠﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺧﺪﻣﺖ ﻣﺮا ﻫﻮﺷﯿﺎر ﻧﮕﻪ ﻣﯽدارد ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ اﻣﺘﺤﺎن ﮐﺮدم وﻣﻮﺛﺮ ﺑﻮد.
زﻧﺪﮔﯿﻢ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﮐﺮد . درﺳـﺖ ﻗﺒـ ﻞ از اوﻟـﯿﻦ ﺟـﺸﻦ ﺳـﺎﻟﮕﺮد ﻫﻮ ﺷـﯿﺎرﯾ ﻢ دوﺑـﺎره ﺑـﻪ داﻧﺸﮕﺎه ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ . وﺣﺸﺖ زده ﺑﻪ ﻣﺤﻮﻃﮥ داﻧﺸﮕﺎه ﺑﺎزﮔﺸﺘﻪ ﺑﻮدم . ﺗﻨﻬـﺎ ﭼﯿـﺰی ﮐـﻪ ازآﻧﺠﺎ ﺑﻪ ﯾﺎد داﺷﺘﻢ ﻣﺸﺮوﺑﺨﻮاری ﺑﻮد . ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺗﺤﺖ اﯾﻦ ﺷـﺮاﯾﻂ ﻫﻮﺷـﯿﺎرﺑﻤﺎﻧﻢ؟ ﭘﺎﺳﺦ ﺳﺎده ﺑﻮد ، ﺑﺎ A.A. ﭼﻨﺪ آدم ﺑﺴﯿﺎر دوﺳﺖ داﺷﺘﻨﯽ و ﻣﻬﺮﺑـﺎن ﻣـﺮا زﯾـﺮﺑﺎل و ﭘﺮ ﺧﻮد ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ . ﻓﺮﺻﺖ داﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ داﻧﺸﺠﻮﯾﺎن دﯾﮕﺮ ﻗﺪم دوازدﻫـﻢ را ﺗﻤـﺮﯾﻦ ﮐﻨﻢ و زﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻓﺎرغ اﻟﺘﺤﺼﯿﻞ ﺷـﺪم اﻧﺠﻤـﻦ A.A در آن داﻧـﺸﮕﺎه ﭘﯿـﺸﺮﻓﺖ زﯾـﺎدی ﮐﺮده ﺑﻮد.
ﭘﺲ از ﻓﺎرغ اﻟﺘﺤﺼﯿﻠﯽ ﺑﻪ ﻣﺪرﺳﮥ (داﻧﺸﮑﺪه) ﺣﻘﻮق رﻓﺘﻢ . در آﻧﺠﺎ (ﮐﻪ ﺷﻬﺮ دﯾﮕﺮی واﻗﻊ ﺑﻮد) اﻧﺠﻤﻦ A.A را ﭘﯿﺪا ﮐﺮدم اﻣﺎ ﺑﺎ آن اﻧﺠﻤﻨﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﻪ آن ﻋﺎدت ﮐﺮده ﺑـﻮدم ﺧﯿﻠﯽ ﻓﺮق داﺷﺖ . ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﻮدم ﮐﻪ دوﺑﺎره ﻣﺸﺮوﺑﺨﻮاری را ﺷﺮوع ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﭼـﻮن «آن آدم ﻫﺎ روش درﺳﺘﯽ ﻧﺪاﺷﺘﻨﺪ !» راﻫﻨﻤﺎﯾﻢ ﮐﻪ ﻣﯽ داﻧﺴﺖ ﺗﻤﺎﯾﻞ دارم ﻋﯿـﺐ ﮐـﺎر آﻧﻬـﺎ را ﭘﯿﺪا ﮐﻨﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ اﻃﻤﯿﻨﺎن داد ﮐﻪ اﮔﺮ دوﺳﺘﺎن ﺟﺪﯾﺪم «روش درﺳﺘﯽ ﻧﺪارﻧﺪ » اﯾﻦ وﻇﯿﻔـﮥ ﻣﻦ اﺳﺖ ﮐﻪ روش درﺳﺖ را ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﻧﺸﺎن دﻫﻢ . ﻣﻦ ﻫﻢ اﯾﻦ ﮐﺎر را ﮐﺮدم . ﺑـﺎ ﺗـﺮس و ﺧﻮدﺑﯿﻨﯽ در ﺧﯿﺎل ﺧﻮد ﺷﺮوع ﮐﺮدم ﺑﻪ ﻧﻮﺳﺎزی (ﺑﺎزﺳﺎزی) A.A ﻣﻄﻤﺌﻦ ﻫـﺴﺘﻢ ﮐـﻪ اﮔﺮ ﺣﻀﻮر ﺑﺎ ﻋﻼﻗﻪ دﯾﮕﺮان در ﺟﻠﺴﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ارﺗﺒﺎﻃﯽ داﺷﺖ ﺑﯿﺮوﻧﻢ ﻣﯽﮐﺮدﻧﺪ.
ﭘﺲ از ﻣﺪﺗﯽ ﺑﻪ راﻫﻨﻤﺎﯾﻢ ﺗﻠﻔﻦ زدم ﺗﺎ ﭘﯿـﺸﺮﻓﺖ ﺧـﻮد را ﮔـﺰار ش دﻫـﻢ . ﺑـﯽ ﻣﻘﺪﻣـﻪ ﺳﺆال ﺳﺎده ای ﭘﺮﺳﯿﺪ : «اﯾﻦ آدم ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ روش درﺳﺘﯽ ﻧﺪارﻧﺪ ﻫﻮﺷـﯿﺎر ﻣﺎﻧـﺪه اﻧـﺪ ﯾـﺎﺧﯿﺮ؟» ﺑﺎ وﺟﻮد ﺿﻌﻒ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ داﺷﺘﻨﺪ اﻋﺘﺮاف ﮐﺮدم ﮐﻪ ﻫﻮﺷﯿﺎر ﻣﺎﻧـﺪه اﻧـﺪ . او ﮔﻔـﺖ :«ﺧﻮب ﺗﻮ ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﮔﻔﺘﻪ ای ﮐﻪ A.A ﭼﯿﺴﺖ . ﺣﺎﻻ وﻗﺖ آن اﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﻬﺎی آﻧﻬـﺎ ﮔﻮش ﺑﺪﻫﯽ ﺗﺎ ﺑﻔﻬﻤﯽ ﭼﻄﻮر ﻫﻮﺷﯿﺎر ﻣﺎﻧﺪه اﻧﺪ» اﯾﻦ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎد را ﭘـﺬﯾﺮﻓﺘﻢ و ﺷـﺮوع ﺑـﻪ ﮔﻮش دادن ﮐﺮدم . ﮐﻢ ﮐﻢ آﮔﺎﻫﯽ و ﺗﻮاﺿﻊ وارد وﺟﻮدم ﺷﺪ . ﻣﻦ ﺑﯿﺸﺘﺮ از ﻗﺒﻞ آﻣﻮزش ﭘﺬﯾﺮ ﺷﺪم . ﻓﻬﻤﯿﺪم ﮐﻪ ﺧﺪاوﻧﺪ در اﻃﺮاف ﻣﻦ ﺣﻀﻮر دارد و در ﮐﺎرﻫـﺎی ﻣـ ﻦ ﻣﺪاﺧﻠـﻪ ﻣﯽﮐﻨﺪ. اﻣﺎ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﻫﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻗﺒﻼً ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻮده ام. وﻗﺘﯽ ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﻢ را ﺑﻪ اﻧـﺪازه ﮐـﺎﻓﯽ ﺑـﺎز ﮐﺮدم ﺗﺎ ﻣﻌﺠﺰه را ﺑﺒﯿﻨﻢ ﻓﻬﻤﯿﺪم ﮐﻪ ﻣﻌﺠﺰه درﺳﺖ ﭘـﯿﺶ روﯾـﻢ اﺳـﺖ . ﻋـﺸﻖ ﺧﺪاوﻧـﺪ داﺷﺖ در وﺟﻮدم ﮔﺴﺘﺮش ﻣﯽ ﯾﺎﻓﺖ.

ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﺑﻮدم ﮐﻪ ﻓﺮﺻﺘﯽ ﺑﺮای درس ﺧﻮاﻧﺪن در ﻣﺪرﺳﻪ ﺣﻘـﻮق و درﺧﺎرج از ﮐﺸﻮر ﺧﻮد داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ. اﯾﻦ ﻫﻤﺎن ﭼﯿﺰی ﺑﻮد ﮐﻪ در زﻣﺎن ﻣـﺸﺮوب ﺧـﻮا ری آرزوی اﻧﺠﺎم آن را در ﺳﺮ داﺷﺘﻢ اﻣﺎ وﻗﺘﯽ ﻓﺸﺎر دﺳﺖ ﻧﯿـﺎﻓﺘﻦ ﺑـﻪ آن در ﻣـﻦ زﯾـﺎد ﻣﯽ ﺷﺪ، ﻣﺸﺮوب ﻣﯽ ﺧﻮردم. ﺣﺎﻻ ﻫﻮﺷﯿﺎر ﺑﻮدم و در ﺟﻠﺴﺎت ده دوازه ﮐﺸﻮر ﺷﺮﮐﺖ ﮐﺮده ﺑﻮدم و ﻫﻤﯿﺸﻪ در ﺣﯿﺮت ﭘﯿﺎﻣﯽ ﺑﻮدم ﮐـﻪ ﻣـﺎوراء ﻫﻤـﮥ ﺗﻔـﺎوت ﻫـﺎی ﻓﺮﻫﻨﮕـﯽ و زﺑﺎﻧﯽ ﺑﻮد. راه ﺣﻞ وﺟﻮد دارد. ﺑﻌﻼوه ﻣﺎ ﻣ ﯽﺗﻮاﻧﯿﻢ ﻫﻮﺷﯿﺎر ﺷﺎد و آزاد زﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﯿﻢ.

زﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦ زﻧﺪﮔﯽ ﺷﺎدی ﺑﻮده اﺳﺖ . ﺣﺎﻻ ﺳﯽ و ﺳﻪ ﺳﺎل دارم و اﮔﺮ ﺧﺪا ﺑﺨﻮاﻫـﺪ ﻣﺎه آ ﯾﻨﺪه ﭼﻬﺎر دﻫﻤـﯿﻦ ﺳـﺎﻟﮕﺮد ﻫﻮﺷـﯿﺎرﯾ ﻢ را در A.A ﺟـﺸﻦ ﻣـﯽ ﮔﯿـﺮم . دوﺳـﺘﺎﻧﯽ دوﺳﺖ داﺷﺘﻨﯽ دور و ﺑﺮم را ﮔﺮﻓﺘﻪ اﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ آﻧﻬﺎ واﺑﺴﺘﻪ ﻫـﺴﺘﻢ و آﻧﻬـﺎ ﻫـﻢ ﺑـﻪ ﻣـﻦ واﺑﺴﺘﻪ اﻧﺪ. ﺑﺎ واﻟﺪﯾﻨﻢ ﮐﻪ از آﻧﻬﺎ دور ﺷﺪه ﺑﻮدم آﺷﺘﯽ ﮐﺮده ام. و زﻧـﺪﮔﯽ ﻣـﻦ دوﺑـﺎره ﭘﺮ از ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺷﺪه اﺳﺖ ﭼﯿﺰی ﮐﻪ اﻟﮑﻞ آن را دور ﮐﺮده ﺑﻮد.

ﻣﺪﺗﯽ ﭘﺲ از ﻧﻬﻤﯿﻦ ﺳﺎﻟﮕﺮد ﻫﻮﺷﯿﺎرﯾ ﻢ ﺑﺎ زﻧﯽ دوﺳﺖ داﺷـﺘﻨﯽ ازدواج ﮐـﺮدم . ﯾـﮏ ﻫﻔﺘﻪ ﻗ ﺒﻞ از دوازدﻫﻤﯿﻦ ﺳﺎﻟﮕﺮد ﻫﻮﺷﯿﺎرﯾ ﻢ ﭘ ﺴﺮﻣﺎن ﺑﻪ دﻧﯿﺎ آﻣﺪ . وﺟﻮد او ﺑﺎﻋـﺚ ﺷـﺪ ﻋﺸﻖ ﺑﯽ ﻗﯿﺪ و ﺷﺮط ، ارزش زﻧﺪﮔﯽ و ﺷﺎدی ﻣﻄﻠـﻖ زﻧـﺪه ﺑـﻮدن را ﺑﯿـﺸﺘﺮ ﺑـﺸﻨﺎﺳﻢ .
ﺷﻐﻞ ﺧﻮﺑﯽ دارم ﮐﻪ ﻫﺮ روز ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﻬﺎی (ﻗﺪر) آن را ﻣﯽ ﻓﻬﻤﻢ. در ﮐﺎرﻫـﺎی ﺧـﺪﻣﺎﺗﯽAA ﻓﻌﺎل ﻫﺴﺘﻢ و ﻫﻢ راﻫﻨﻤﺎ دارم و ﻫﻢ راﻫﻨﻤﺎی ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ دﯾﮕﺮ ﻫﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﮐﺎر ﮐـﺮدن ﺑﺎ آﻧﻬﺎ ﺑﺮاﯾﻢ اﻣﺘﯿﺎز ﻣﺤﺴﻮب ﻣﯽ ﺷﻮد. ﻫﻤﮥ آﻧﻬﺎ ﻫﺪاﯾﺎﯾﯽ از ﺳﻮی ﺧﺪاوﻧﺪ ﻫـﺴﺘﻨﺪ . ﻣـﻦ ﺑﺎ ﻟﺬت ﺑﺮدن از آﻧﻬﺎ ﻗﺪرداﻧﯽ ﺧﻮد را اﺑﺮاز ﻣﯽﮐﻨﻢ.
زﻣﺎﻧﯽ زﻧﯽ را ﻣﯽ ﺷـﻨﺎﺧﺘﻢ ﮐـﻪ ﻗﺒـﻞ از ﺟﻠـﺴﻪ داﺷـﺖ ﮔﺮﯾـﻪ ﻣـﯽ ﮐـﺮد . دﺧﺘـﺮ ﺑﭽـﮥ ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻟﻪ ای ﺑﻪ او ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮد : «اﯾﻨﺠﺎ دﯾﮕﺮ ﻣﺠﺒﻮر ﻧﯿﺴﺘﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻨـﯽ . اﯾﻨﺠـﺎ ﺟـﺎی ﺧـﻮﺑﯽ اﺳﺖ. آﻧﻬﺎ ﭘﺪر ﻣﺮا ﺑﺮدﻧﺪ و او را ﺧﻮب ﮐﺮدﻧﺪ ». اﯾﻦ دﻗﯿﻘﺎً ﻫﻤﺎن ﮐﺎری اﺳـﺖ ﮐـﻪ A.A ﺑﺮاﯾﻢ اﻧﺠﺎم داد؛ ﻣﺮا ﺑﺮد و ﺧﻮﺑﻢ ﮐﺮد. ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ اﯾﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻗﺪردان آن ﻫﺴﺘﻢ.

آﻧﻬﺎ ﺗﻘﺮﯾﺒﺎً ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ را از دﺳﺖ دادﻧﺪ.

آﻧﻬﺎ ﺗﻘﺮﯾﺒﺎً ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ را از دﺳﺖ دادﻧﺪ.
ﭘﺎﻧﺰده داﺳﺘﺎن اﯾﻦ ﺑﺨﺶ از وﺧﯿﻢ ﺗﺮﯾﻦ ﻣﺮاﺣﻞ اﻟﮑﻠﯿﺴﻢ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽﮐﻨﺪ.
ﺑﺴﯿﺎری از اﯾﻦ اﻓﺮاد ﻫﻤﻪ ﭼﯿـﺰ را اﻣﺘﺤـﺎن ﮐﺮدﻧـﺪ ، ﺑﯿﻤﺎرﺳـﺘﺎن درﻣـﺎن ﻫـﺎی وﯾـﮋه آﺳﺎﯾﺸﮕﺎه، ﺗﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن و زﻧﺪان . ﻫﯿﭻ ﮐﺪام اﺛﺮ ﻧﮑﺮد . ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ دردﻫﺎﯾﯽ روﺣﯽ و ﺟﺴﻤﯽ ﻓﺮاوان ﺑﺮای ﻫﻤﮕﯽ ﻋﺎدی ﺑﻮد . ﺑﺮﺧﯽ از آﻧﻬﺎ ﺗﻘﺮﯾﺒﺎً در ﻫﻤﻪ ﻋﺮﺻﻪ ﻫﺎی زﻧـﺪﮔﯽ دﭼـﺎرﺷﮑﺴﺖ و ﺿﺮرﻫﺎی ﻓﺮاوان ﺷﺪه ﺑﻮدﻧﺪ . ﺑﺮﺧﯽ دﯾﮕﺮ ﺑﻪ زﻧﺪﮔﯽ ﺑﺎ اﻟﮑﻞ اداﻣـﻪ دادﻧـﺪ و ﺑﺮﺧﯽ ﻫﻢ ﻣﯽﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﺑﻤﯿﺮﻧﺪ.
اﻟﮑﻠﯿﺴﻢ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ رﺣﻢ ﻧﮑﺮده ﻧﻪ ﻓﻘﯿﺮ ﻧﻪ ﻏﻨﯽ ﻧﻪ داﻧﺎ و ﻧـﻪ ﺑـﯽ ﺳـﻮاد . ﻫﻤـﻪ آﻧﻬـﺎ ﺑﺴﻮی ﺗﺒﺎﻫﯽ ﮐﺸﯿﺪه ﺷﺪﻧﺪ و ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ رﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺑﺮای ﻣﺘﻮﻗﻒ ﮐﺮدن آن ﻫـﯿﭻ ﮐـﺎری ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﺴﺘﻨﺪ ﺑﮑﻨﻨﺪ.
آﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﺣﺎﻻ دﯾﮕﺮ ﺳﺎﻟﻬﺎﺳﺖ ﻫﻮﺷﯿﺎرﻧ ﺪ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ ﮐﻪ ﭼﻄﻮر ﺑﻬﺒﻮد ﯾﺎﻓﺘﻨﺪ . آﻧﻬﺎ ﺗﻘﺮﯾﺒﺎً ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﺛﺎﺑﺖ ﮐﺮدﻧﺪ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﺑﺮای ﻣﺮاﺟﻌﻪ ﺑﻪ اﻟﮑﻠﯽﻫﺎی ﮔﻤﻨﺎم دﯾﺮ ﻧﯿﺴﺖ.

ﻣﻦ ﺑﻄﺮﯾﻢ و ﮐﯿﻨﻪﻫﺎﯾﻢ

اﯾـــﻦ دوره ﮔـــﺮد ﮐـــﻪ از ﺿـــﺮﺑﻪ ای ﮐـــﻪ در ﮐـــﻮدﮐﯽ ﺧـــــﻮرده ﺑـــــﻮد ﺑـــــﻪ ﻣـــــﺴﺘﯽ روی آورده ﺑـــــﻮد بــــﺎﻻﺧﺮه ﻗــــﺪرت ﺑﺮﺗــــﺮی را ﭘﯿــــﺪا ﮐــــﺮد؟ ﮐــــﻪ ﺑــــﺮاﯾﺶ ﻫﻮﺷــــﯿﺎری و ﺧــــﺎﻧﻮادهای را ﮐــــﻪ ﻣــــﺪﺗﻬﺎ ﺑﻮد از دﺳﺖ داده ﺑﻮد آورد.  وﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﯾﮏ واﮔﻦ ﺑﺎری ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﮐﻮﻫﺴﺘﺎﻧﯽ ﮐـﻮﭼﮑﯽ رﺳـﯿﺪم رﯾـﺶ درﻫـﻢ وﺑﺮﻫﻢ و ﻣﻮﻫﺎی ﮐﺜﯿﻔﻢ ﺗﻘﺮﯾﺒﺎً ﺗﺎ ﮐﻤﺮ ﺑﻨﺪم رﺳﯿﺪه ﺑﻮد اﻟﺒﺘـﻪ اﮔـﺮ ﮐﻤﺮﺑﻨـﺪی داﺷـﺘﻢ . ﯾـﮏ ﺑﺎراﻧﯽ ﻣﮑﺰﯾﮑﯽ ﮐﺜﯿﻒ ﭘﺮ از ﺷﭙﺶ رو ی ﯾﮏ ﻟﺒﺎس ﮔﺸﺎ د ﺑﺪﺑﻮ ﭘﻮﺷﯿﺪه و ﺷﻠﻮار ﮐﻬﻨﻪ ای ﺑﻪ ﭘﺎ داﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﭘﺎﯾﯿﻦ آن را داﺧﻞ ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎیِ ﮐﺎﺑﻮی ﮐﻪ ﭘﺎﺷﻨﻪ ﻧﺪاﺷﺖ ﮔﺬاﺷﺘﻪ ﺑﻮدم در ﯾﮏ ﻟﻨﮕﻪ از ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﯾﻢ ﯾﮏ ﭼﺎﻗﻮ و در ﻟﻨﮕﮥ دﯾﮕﺮی ﯾﮏ ﻫﻔﺖ ﺗﯿﺮ ﮐﺎﻟﯿﺒﺮ038 ﮔﺬاﺷﺘﻪ ﺑﻮدم. ﺷﺶ ﺳﺎل در ﻣﺤﻞ دوره ﮔﺮ دﻫﺎ ﺑﺮای زﻧـﺪه ﻣﺎﻧـﺪن ﻣﺒـﺎرزه ﮐـﺮد م و ﺑـﺎ واﮔـﻦ ﺑﺎری از اﯾﻦ ﺳﻮ ﺑﻪ آن ﺳﻮی ﮐﺸﻮر ﻣﯽ رﻓﺘﻢ. ﺧﯿﻠﯽ وﻗﺖ ﺑـﻮد ﮐـﻪ ﭼﯿـﺰی ﻧﺨـﻮرده و ﺧﯿﻠﯽ ﺿﻌﯿﻒ ﺷﺪه ﺑﻮدم و وزﻧﻢ ﺑﻪ 59 ﮐﯿﻠﻮﮔﺮم رﺳﯿﺪه ﺑﻮد . آدم ﺑﺪ ﺟﻨـﺴﯽ ﺑـﻮدم و ﻣﺸﺮوب ﻣﯽﺧﻮردم.

اﻣﺎ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﻮدم ﺣﻖ ﻣﯽ دادم. ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﻢ اﻟﮑﻠﯿﺴﻢ ﻣﻦ در واﻗﻊ وﻗﺘﯽ ﺷﺮوع ﺷﺪ ﮐـﻪ ﯾﺎزده ﺳﺎﻟﻪ ﺑﻮدم و ﻣﺎدرم ﺑﻪ ﻃﺮ ز ﻓﺠﯿﻌﯽ ﺑﻪ ﻗﺘـﻞ رﺳـﯿﺪ . ﺗـﺎ آن وﻗـﺖ زﻧـﺪﮔﯿﻢ ﻣﺎﻧﻨـﺪ زﻧﺪﮔﯽ ﭘﺴﺮﺑﭽﻪﻫﺎی دﯾﮕﺮ ﺑﻮد ﮐﻪ در آن دوره در ﺷﻬﺮی ﮐﻮﭼﮏ زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐﺮدﻧﺪ.

ﻣﺎدرم در ﮐﺎرﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﻟﯿﺪ ﺧﻮدرو ﮐﺎر ﻣﯽ ﮐﺮد. ﯾﮏ ﺷﺐ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﻧﮕﺸﺖ و ﺗﺎ ﺻﺒﺢ روز ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﻫﯿﭻ اﺛﺮی از او ﻧﺒﻮد . ﻫﯿﭻ ﺳﺮﻧﺨﯽ ﻧﯿﺰ وﺟـﻮد ﻧﺪاﺷـﺖ ﮐـﻪ ﭼـﺮا ﻧﺎﭘﺪﯾـﺪه ﺷﺪه اﺳﺖ : ﭘﻠﯿﺲ از اﯾﻦ ﺟﺮﯾﺎن ﻣﻄﻠﻊ ﺷﺪ . از آﻧﺠﺎ ﮐـﻪ ﻣـﻦ ﭘـﺴﺮ ﻟـﻮس و ﺑﭽـﻪ ﻧﻨـﻪ ای ﺑﻮدم اﯾﻦ ﺿﺮﺑﻪ ﺑﺰرﮔﯽ ﺑﺮاﯾﻢ ﺑﻮد . اوﺿﺎع ﺑﻪ ﻃﻮر ﺑﺎور ﻧﮑﺮدﻧﯽ ﺑﺪﺗﺮ ﺷﺪ و ﭼﻨـﺪ روز ﺑﻌﺪ ﭘﻠﯿﺲ آﻣﺪ و ﭘﺪرم را دﺳﺘﮕﯿﺮ ﮐﺮد . آﻧﻬﺎ ﺟﺴﺪ ﭘـﺎره ﭘـﺎره ﻣـﺎدرم را در ﻣﺰرﻋـﻪ ای ﺧﺎرج از ﺷﻬﺮ ﭘﯿﺪا ﮐﺮده ﺑﻮدﻧـﺪ و ﻣـﯽ ﺧﻮاﺳـﺘﻨﺪ از او ﺑـﺎزﺟﻮﯾﯽ ﮐﻨﻨـﺪ . در آن ﻟﺤﻈـﻪ زﻧﺪﮔﯽ ﺧﺎﻧﻮادﮔﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺧﺘﻢ ﺗﺒﺎه ﺷﺪ ! ﭘﺪرم ﺧﯿﻠﯽ زود ﺑﺮﮔﺸﺖ ﭼﻮن ﭘﻠﯿﺲ درﺻﺤﻨﻪ ﻗﺘﻞ ﻋﯿﻨﮑﯽ ﭘﯿﺪا ﮐﺮده ﺑﻮد ﮐﻪ ﻣﺘﻌﻠﻖ ﺑﻪ ﭘﺪرم ﻧﺒﻮد . اﯾﻦ ﺳـﺮﻧﺦ ﺑـﻪ ﭘﻠـﯿﺲ ﮐﻤـﮏ ﮐﺮد ﺗﺎ ﻣﺮدی را ﮐﻪ وﺣﺸﯿﺎﻧﻪ ﻣﺎدرم را ﮐﺸﺘﻪ ﺑﻮد ﭘﯿﺪا ﮐﻨﺪ.
در ﻣﺪرﺳﻪ ﻫﻤﻪ در ﻣﻮرد اﯾﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﭘﭻ ﭘﭻ ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ و ﺷﺎﯾﻌﻪ ﻣﯽ ﺳﺎﺧﺘﻨﺪ. در ﺧﺎﻧـﻪ ﺑﯽﻧﻈﻤﯽ و آﺷﻔﺘﮕﯽ درﻫﻤ ﻪ ﺟﺎ ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﻣﯽﺧﻮرد و ﻫﯿﭻ ﮐـﺲ ﺑـﻪ ﻣـﻦ ﻧﻤـﯽ ﮔﻔـﺖ ﭼـﻪ اﺗﻔﺎﻗﯽ اﻓﺘﺎده ، ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﯽ ﺧﯿﺎل ﻣﯽ ﺷﺪم و ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﮐﻪ دﯾﮕﺮ ﺑﻪ واﻗﻌﯿﺘﻬﺎی اﻃﺮاﻓﻢ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﻢ اﮔﺮ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ واﻧﻤﻮد ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﭼﻨﯿﻦ ﻣﺴﺌﻠ ﻪای وﺟﻮد ﻧﺪارد آن وﻗـﺖ از ﺑﯿﻦ ﻣﯽ رﻓﺖ ﻣﻦ ﺑﯽ ﻧﻬﺎﯾﺖ ﺗﻨﻬﺎ و ﺟﺴﻮر ﺷﺪم . ﭘﺮﯾﺸﺎﻧﯽ درد و ﻏـﺼﻪ ﺗـﺎزه داﺷـﺖ ﻓﺮوﮐﺶ ﻣﯽ ﮐﺮد ﮐﻪ در ﻣﺠﻠﻪ «ﻣﻌﻤﺎی ﻗﺘﻞ » ﻣﻘﺎﻟﻪ ای درﺑﺎرۀ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﺧـﺎﻧﻮاده ﻣـﺎ ﭼـﺎپ ﺷﺪ. دوﺑﺎره ﺑﭽﻪ ﻫﺎی ﻣﺪرﺳﻪ ﺷﺮوع ﺑﻪ ﺷﺎﯾﻌﻪ ﺳﺎزی و ﻓﻀﻮﻟﯽ ﮐﺮدﻧﺪ . ﺑﺎز ﻫـﻢ ﻋﻘـﺐ ﻧﺸﯿﻨﯽ ﮐﺮدم و آﺷﻔﺘﻪ ﺗﺮ و ﻣﻨﺰوی ﺗﺮ ﺷﺪم . اﯾﻦ ﻃﻮری ﺑﻬﺘـﺮ ﺑـﻮد ﭼـﻮن اﮔـﺮ ﺧـﻮد را آﺷﻔﺘﻪ ﻧﺸﺎن ﻣﯽدادم آدﻣﻬﺎ ﻗﺒﻞ از اﯾﻨﮑﻪ ﺳﻌﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﻓﻀﻮﻟﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﻣﺮا ﺗﻨﻬﺎ ﻣﯽﮔﺬاﺷﺘﻨﺪ.از آﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﭘﺪرم ﻗﺎدر ﻧﺒﻮد از ﻫﺮ ﻧُﻪ ﻧﻔﺮ ﻣﺎ ﻣﺮاﻗﺒﺖ ﮐﻨﺪ ، ﺧﺎﻧﻮاده ﻣﺎ از ﻫﻢ ﺟﺪا ﺷـﺪ .
ﺣﺪود ﯾﮏ ﺳﺎل ﺑﻌﺪ او دوﺑﺎره ازدواج ﮐﺮد و ﺑﺮاد ر ﺑﺰرﮔﺘﺮم ﭘﯿﺸﻨﻬﺎد داد ﮐﻪ ﻣﺮا ﻧـﺰد ﺧﻮد ﻧﮕﻪ دارد . او و ﻫﻤﺴﺮ ﺟﺪﯾﺪش ﺳﻌﯽ ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻤـﮏ ﮐﻨﻨـﺪ اﻣـﺎ ﻣـﻦ آﻧﻘـﺪرﺣﺴﺎس ﺑﻮدم و ﺟﺒﻬﻪ ﮔﯿﺮی ﻣﯽ ﮐﺮدم ﮐﻪ آﻧﻬﺎ ﯾﺎ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ دﯾﮕﺮی ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧـﺴﺖ ﮐـﺎری اﻧﺠﺎم دﻫ ﺪ. ﺑﺎﻻﺧﺮه ﺑﺮای ﺳﺎﻋﺎت ﭘﺲ از ﻣﺪرﺳﻪ ﮐﺎری در ﯾﮏ ﻣﻐﺎزۀ ﺑﻘﺎﻟﯽ ﭘﯿﺪا ﮐـﺮدم را ﻃﺒﻘﻪ ﺑﻨـﺪی ﻣـﯽ ﮐـﺮدم در آﻧﺠـﺎ ﻓﻬﻤﯿـﺪم ﮐـﻪ اﮔـﺮ  ﻣﯽ ﺑﺎﯾﺴﺖ ﺑﻄﺮی ﻫﺎی ﻟﯿﻤﻮﻧﺎد ﺳﺨﺖ ﮐﺎر ﮐﻨﻢ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﻢ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ را ﻓﺮاﻣﻮش ﮐﻨﻢ . ﺑﻌﻼوه آﻧﺠﺎ ﻣﺤـﻞ ﺧـﻮﺑﯽ ﺑـﻮد ﮐـﻪ ﻣﯽﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ آﺑﺠﻮ ﺑﺪزدم و در ﻣﺪرﺳﻪ ﺟﻠﻮی ﺑﭽﻪ ﻫﺎی دﯾﮕﺮ ﺧﻮد را آدم ﺑﺰرﮔ ﯽ ﺟﻠـﻮه ﺑﺪﻫﻢ اﯾﻨﻄﻮری ﺑـﻮد ﮐـﻪ ﻣـﺸﺮوب ﺧـﻮردﻧﻢ ﺑـﻪ ﻋﻨـﻮان راﻫـ ﯽ ﺑـﺮای ﻓﺮاﻣـﻮش ﮐـﺮدن دردﻫﺎﯾﻢ ﺷﺮوع ﺷﺪ.

ﭘﺲ از ﮔﺬﺷﺖ ﭼﻨﺪ ﺳﺎل ﻣﻦ ﮐﻪ ﻧﻮﺟﻮاﻧﯽ ﻧﯿﻤﻪ ﻣﺠﺮم ﺑﻮدم آﻧﻘـﺪر ﺑـﺰرگ ﺷـﺪم ﮐـﻪ ﺑﺘﻮاﻧﻢ ﺑﻪ ﻧﯿﺮوی درﯾﺎﯾﯽ ﺑﭙﯿﻮﻧﺪم . ﻓﮑﺮ ﮐﺮدم ﮐﻪ ﺑﺎ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﮔﺬاﺷﺘﻦ (رﻫﺎ ﮐﺮدن ) ﻣﻨﺸﺄ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽﻫﺎﯾﻢ زﻧﺪﮔﯿﻢ ﺑﻬﺘﺮ ﻣﯽ ﺷﻮد و ﻣﺸﺮوب ﺧﻮردن ﻫﻢ ﺧﯿﻠـﯽ ﺑـﺪ ﻧﯿـﺴﺖ . اﻣـﺎ ﻃـﯽ دورهای ﮐ ﻪ در اردوﮔﺎه ﺗﻌﻠﯿﻤﺎت ﻧﻈﺎﻣﯽ ﻧﯿﺮوی درﯾﺎﯾﯽ ﺑﻮدم ﻓﻬﻤﯿﺪم ﮐﻪ اﯾﻦ ﭘﺎﺳﺦ ﻣـﻦ ﻧﯿﺴﺖ. ﻧﻈﻢ و اﻧﻀﺒﺎط ﺻﻼﺣﯿﺖ (ﻗﺎﺑﻠﯿﺖ) و ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ رﯾﺰی ﻫـﺎی ﺳـﺨﺖ ﺑـﺎ ﻃﺒﯿﻌـﺖ ﻣـﻦ ﺳﺎزﮔﺎری ﻧﺪاﺷﺖ اﻣﺎ اﯾﻦ ﯾﮏ دورۀ دو ﺳﺎﻟﻪ ﺑﻮد ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ ﻣﯽ ﺑﺎﯾﺴﺖ ﺑﺎ وﺟﻮد ﺧﺸﻢ وﻧﻔﺮﺗﯽ ﮐﻪ اﮐﻨﻮن در دروﻧﻢ ﻣﯽ ﺟﻮﺷﯿﺪ راﻫﯽ ﺑﺮای ﮔﺬر اﻧﺪن زﻧﺪﮔﯽ وﺟﻮد داﺷﺘﻪ ﺑﺎ ﺷﺪ.
ﻫﺮ ﺷﺐ در ﻣﺸﺮوب ﻓﺮوﺷﯽ ﺑﻮدم و آﻧﻘﺪر ﻣﺸﺮوب ﻣﯽﺧﻮردم ﺗﺎ ﺑﯿﺮوﻧﻢ ﻣﯽاﻧﺪاﺧﺘﻨـﺪ . اﯾﻦ اﺗﻔﺎﻗﺎت در ﻃﻮل ﻫﻔﺘﻪ رخ ﻣﯽ داد؛ آﺧﺮ ﻫﻔﺘﻪﻫﺎ ﺑﻪ ﺑﺎﺷﮕﺎﻫﯽ (ﻣﺸﺮوب ﻓﺮوﺷـﯽ ) ﮐـﻪ در ﻧﺰدﯾﮑﯽ ﻣﺎ ﺑﻮد ﻣﯽ رﻓﺘﻢ. اﯾﻦ ﻣﺤﻞ را آدم ﻫﺎﯾﯽ اداره ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ اﻧـﺪازه ﻣـﻦ ﯾـﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺸﺮو ب ﻣﯽ ﺧﻮردﻧﺪ. ﻣﻦ از ﻣﺸﺘﺮﯾﺎن ﺛﺎﺑـﺖ آﻧﺠـﺎ ﺷـﺪم . ﺑﺤـﺚ و ﻣـﺸﺎﺟﺮه ودﻋﻮا ﭼﯿﺰی ﻋﺎدی ﺑﻮد.
ﻣﻮﻓﻖ ﺷﺪم اﯾﻦ دو ﺳﺎل را ﺗﻤﺎم ﮐﻨﻢ ﻣﺤﺘﺮﻣﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺮﮔﻪ ﺗـﺮﺧﯿﺺ دادﻧـﺪ و ﻣـﺮاﻓﺮﺳﺘﺎدﻧﺪ ﭘﯽ ﮐﺎر ﺧﻮدم . ﺣﺎﻻ دوره ﺗﻌﻠﯿﻤﺎت ﻧﯿﺮوی درﯾﺎﯾﯽ ﺗﻤﺎم ﺷﺪه ﺑﻮد و ﻣﻦ ﺑﺮای ﻣﺤﻠﻪﻫﺎی ﻗﺪﯾﻤﯽ اﺣﺴﺎس دﻟﺘ ﻨﮕﯽ ﻣﯽ ﮐﺮدم. ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ ﺑﻪ زادﮔﺎه ﺧﻮد ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ و ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮادرم رﻓﺘﻢ . ﺑﻪ زودی ﺑﻪ ﻋﻨﻮان ﻧﻘﺎش ﯾﮏ ﺷﺮﮐﺖ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻧﯽ در ﺷﻬﺮ ﮐﺎر ﭘﯿﺪا ﮐﺮدم .ﺣﺎﻻ دﯾﮕﺮ ﻣﺸﺮوﺑﺨﻮاری ﺑﺨﺶ داﺋﻢ زﻧﺪﮔﯿﻢ ﺷﺪه ﺑﻮد.
ﺑﻮاﺳﻄﻪ دوﺳﺘﺎﻧﻢ ﺑﺎ زﻧﯽ ﻣﻼﻗﺎت ﮐﺮدم ﮐﻪ واﻗﻌﺎً ﺑﻪ ﻣﻦ ﻋﻼﻗﻪ داﺷﺖ و ﺧﯿﻠﯽ زود ﺑﺎ ﻫﻢ ازدوا ج ﮐﺮدﯾﻢ . ﯾﮑﺴﺎل ﺑﻌﺪ اﺑﺘﺪا ﯾﮏ دﺧﺘﺮ و ﺳـﭙﺲ دو ﭘـﺴﺮ ﻣـﺎ ﺑـﺪﻧﯿﺎ آﻣﺪﻧـﺪ . اوه ﭼﻘﺪر ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﻢ را دوﺳﺖ داﺷﺘﻢ ! اﯾﻦ ﺧﺎﻧﻮاد ۀ ﮔﺮم و ﮐﻮﭼﮏ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺮا آرام ﻣﯽ ﮐﺮد اﻣـﺎ ﺑﺮ ﻋﮑﺲ ﻣﺸﺮوﺑﺨﻮاری ﻣﻦ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺷﺪ. ﺑﺎﻻﺧﺮه ﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪای رﺳﯿﺪم ﮐﻪ ﻫﻤـﺴﺮم دﯾﮕـﺮﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﺴﺖ ﻣﺮا ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﺪ و درﺧﻮاﺳـﺖ ﻃـﻼق ﮐـ ﺮد. ﻣـﻦ دﯾﻮاﻧـﻪ و آﺷـﻔﺘﻪ ﺑـﻮدم وﻗﺎﺿﯽ ﺷﻬﺮ ﺣﮑﻢ داد ﮐﻪ ﺷﻬﺮ را ﺗﺮک ﮐﻨﻢ . ﻣﯽداﻧﺴﺘﻢ اﮔﺮ ﺑﻤﺎﻧﻢ ﮐﯿﻨﻪ ای ﮐﻪ ﺑـﻪ ﺧـﺎﻃﺮ دور ﮐﺮد ن ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﻢ از ﻫﻤﺴﺮم ﺑﻪ دل ﮔﺮﻓﺘﻪ ام دردﺳﺮ ﺑﯿﺸﺘﺮی ﺑﺮاﯾﻢ ﺑﻪ وﺟـﻮد ﻣـﯽ آورد ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ ﯾﮑﺒﺎر دﯾﮕﺮ رﻫﺴﭙﺎر ﺷﺪم . ﺑﺎ ﻧﻔﺮت و ﮐﯿﻨﻪ ، ﻟﺒﺎس ﻫـﺎﯾﻢ را ﺟﻤـﻊ ﮐـﺮد ه واﯾﻦ ﺑﺎر ﺑﺮای ﻫﻤﯿﺸﻪ رﻓﺘﻢ .
درﻧﺰدﯾﮏ ﺗﺮﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﺑﺰرگ، ﻣﯽ ﺷﺪ ﻣﺮا ﺧﺴﺘﻪ ودرﻣﺎﻧﺪه ﭘﯿﺪا ﮐﺮد . آﻧﻘـﺪر ﻣـﺸﺮوب ﻣﯽﺧﻮردم ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ر ا ﻓﺮاﻣﻮش ﮐﻨﻢ . در اﺑﺘﺪا ﮐﺎر روز ﻣﺰدی ﭘﯿﺪا ﮐﺮدم ﮐـﻪ ﭘـﻮلﻏﺬا و اﺟﺎره ﺧﺎﻧﻪ را ﺗﺄﻣﯿﻦ ﻣﯽ ﮐﺮد اﻣﺎ ﻃﻮﻟﯽ ﻧﮑﺸﯿﺪ ﻫﻤﻪ ﭘﻮﻟﻬﺎﯾﻢ ﭘﺎی ﻣﺸﺮوﺑﺎت اﻟﮑﻠﯽ رﻓﺖ. ﺳﺎزﻣﺎﻧﯽ را ﭘﯿﺪا ﮐﺮدم ﮐﻪ در آﻧﺠﺎ اﻓﺮاد ﻧﯿﺎزﻣﻨﺪ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧـﺴﺘﻨﺪ ﺑـﻪ ﻃـﻮر راﯾﮕـﺎ ن ﺑﺨﻮاﺑﻨﺪ و ﻏﺬا ﺑﺨﻮرﻧﺪ . اﻣﺎ آﻧﭽﺎ ﺷﭙﺶ ﺧﯿﻠﯽ ز ﯾﺎد ﺑﻮد ﻏﺬاﯾﺶ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪ ﺑﻮد و آدمﻫﺎﯾﯽ آﻧﺠﺎ از ﻫﻢ دزدی ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ ﻓﮑﺮ ﮐﺮدم ﮐﻪ ﺑﯿﺮون ﺧﻮاﺑﯿﺪن ﺑﻬﺘـﺮ از اﯾﻨﺠﺎﺳـﺖ ﺑﻌـﻼوه ﻣﻦ ﻏﺬای زﯾﺎدی ﻫﻢ ﻧﻤﯽﺧﻮردم.
ﺳﭙﺲ ﻓﻬﻤﯿﺪم ﮐﻪ اﻣﺎﮐﻦ دوره ﮔﺮدی ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻫﺎی ﭘﺎرک ﺷـﺪه و ﺧﺎﻧـﻪ ﻫـﺎی ﻣﺘـﺮوک ﺟﺎی ﺑﻬﺘﺮی ﺑﺮای ﻣﻦ ﺑﻄﺮﯾﻢ و ﮐﯿﻨﻪ ﻫﺎﯾﻢ ﻣﯽ ﺑﺎﺷﻨﺪ. ﻫﯿﭻ ﮐـﺲ ﺟـﺮأت ﻧﺪاﺷـﺖ ﺑـﻪ ﻣـﻦ آزار ﺑﺮﺳﺎﻧﺪ! ﮐﺎﻣﻼً ﮔﯿﺞ و ﻣﺒﻬﻮت ﺑﻮدم؛ زﻧﺪﮔﯽ ﻣﺮا ﺑﻪ ﮐﺠﺎﻫﺎ ﮐﺸﺎﻧﺪه ﺑﻮد.
ﺑﺎوﻟﮕﺮدﻫﺎی دﯾﮕﺮی را آﺷﻨﺎ ﺷﺪم، آﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﯾﺎد ﻣﯽ دادﻧﺪ ﮐـﻪ ﭼﮕﻮﻧـ ﻪ روی ﻗﻄـﺎرﺑﺎری در ﺣﺎل ﺣﺮﮐﺖ ﺑﭙﺮم و از ﺧﻮدم ﻣﺤﺎﻓﻈﺖ ﮐﻨﻢ . آﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣـﯽ ﮔﻔﺘﻨـﺪ ﮐـﻪ از ﭼـﻪ ﮐﺴﺎﻧﯽ راﺣﺖ ﺗﺮ از ﺑﻘﯿﻪ ﻣﯽ ﺷﻮد اﻋﺎﻧﻪ ﮔﺮﻓﺖ و ﯾﺎ از آﻧﻬﺎ ﮐﻼﻫﺒﺮداری ﮐﺮد . ﺑﺰرﮔﺘـﺮﯾﻦ ﻣﺸﮑﻠﻢ در آن زﻣﺎن اﯾﻦ ﺑﻮد ﮐﻪ راﻫﯽ ﭘﯿﺪا ﮐﻨﻢ ﺗﺎ ﺑﻪ اﻧﺪازه ﮐﺎﻓﯽ ﻣﺸﺮوب داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ وواﻗﻌﯿﺖ زﻧﺪﮔﯿ ﻢ را ﻓﺮاﻣﻮش ﮐﻨﻢ . ﺑﻪ ﺷﺪت ﺗﺤﺖ ﺗﺄﺛﯿﺮ ﮐﯿﻨﻪ و ﻧﻔﺮت ﻗﺮار ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑـﻮدم !در ﻣﺪت ﺷﺶ ﺑﻌﺪ از اﯾﻦ ﻣﺤﻠﻪ ﺑﻪ آن ﻣﺤﻠﻪ ﻣﯽ رﻓﺘﻢ. ﻫﯿﭻ ﺟﺎﯾﯽ ﻧﺪاﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﺮوم . واﮔﻦ ﺑﺎری ﺟﺎی ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻮد . ﻣﻦ ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﮔﻢ ﻧﺸﺪم ﭼﻮن ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪم ﮐﻪ ﮐﺠﺎ ﻫﺴﺘﻢ ! ﺑﺪون دﻟﯿﻞ ﺳﻪ ﺑﺎر ﺑﺪون ﻫﻮاﭘﯿﻤﺎ از اﯾﻦ ﺳﻮی اﯾﺎﻻت ﻣ ﺘﺤﺪه ﺑﻪ ﺳﻮی دﯾﮕـﺮ آن رﻓـﺘﻢ .
اﮐﺜﺮ اوﻗﺎت ﭼﯿﺰی ﻧﻤﯽ ﺧﻮردم. ﻣﻦ ﺑﺎ ﻧﺨﺎﻟـﻪ ﻫـﺎی دﯾﮕـﺮی ﻣﺜـﻞ ﺧـﻮدم روزﮔـﺎر ﻣـﯽ ﮔﺬراﻧﺪم. ﯾﮑﯽ از آﻧﻬﺎ ﻣـﯽ ﮔﻔـﺖ در ﻓﻠﻮرﯾـﺪا ﯾـﺎ ﻧﯿﻮﯾـﻮرک ﯾـﺎ وﯾﻮرﻣﯿﻨـﮓ ﻧﯿـﺮوی ﮐـﺎراﺳﺘﺨﺪام ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﺑﻪ ﻫﻤﺮاه ﻫﻢ ﺑﻪ ﻃﺮف آﻧﺠﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽﮐﺮدﯾﻢ. اﻣﺎ وﻗﺘﯽ ﺑﻪ آﻧﺠﺎ ﻣـﯽ رﺳﯿﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ دﯾﮕﺮ ﻧﯿﺮو ﻧﻤﯽﺧﻮاﻫﻨﺪ. ﺧﻮب اﯾﻦ ﺑﺪ ﻧﺒﻮد ﭼﻮن ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣـﺎل ﻣـﺎ ﻧﻤﯽﺧﻮاﺳﺘﯿﻢ ﮐﺎر ﮐﻨﯿﻢ.
ﯾﮏ روز ﮔﺮم و ﺳﻮزان وﻗﺘﯽ در ﯾﮏ ﺷﻬﺮ ﮐﻮﯾﺮی در ﺣﺎل ﻣﺸﺮوب ﻣﯽﺧﻮردم اﺗﻔﺎق ﻋﺠﯿﺒﯽ اﻓﺘﺎد. ﺣﺲ ﮐﺮدم ﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪ ای رﺳﯿﺪهام ﮐﻪ دﯾﮕﺮ ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﻢ اداﻣﻪ ﺑﺪﻫﻢ. ازآدمﻫﺎ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮدم. ﻣﻮﻓﻖ ﺷﺪم ﻣﻘﺪاری ﺷﺮاب ﭘﯿﺪا ﮐﻨﻢ ﺷﺮوع ﺑﻪ راه رﻓﺘﻦ دراﻣﺘﺪاد ﺑﯿﺎﺑﺎن ﮐﺮدم. ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ آﻧﻘﺪر ﺑﺮوم ﺗﺎ ﺑﻤﯿﺮم. ﺑﺰودی آﻧﻘﺪر ﻣﺴﺖ ﺷﺪم ﮐﻪ دﯾﮕﺮ ﻧﺘﻮاﻧﺴﺘﻢ ﯾﮏ ﻗﺪم ﺑﺮدارم و روی زﻣﯿﻦ اﻓﺘﺎدم و ﺑﺎ ﻧﺎﻟﻪ ﮔﻔﺘﻢ: آه ﺧﺪاﯾﺎ ﮐﻤﮑﻢ ﮐﻦ.ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﺑﯽﻫﻮش ﺷﺪم ﭼﻮن ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻫﻮش آﻣﺪم و راه ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺑﻪ ﺷﻬﺮرا ﭘﯿﺪا ﮐﺮدم. آن زﻣﺎن ﻧﻤﯽداﻧﺴﺘﻢ ﭼﻪ ﭼﯿﺰی ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪه ﮐﻪ ذﻫﻨﯿﺘﻢ را در ﻣﻮرد ﻣﺮگ ﻋﻮض ﮐﻨﻢ وﻟﯽ اﻣﺮوز ﻣﯽداﻧﻢ، آن ﻗﺪرﺗﯽ ﺑﺮﺗﺮ ﺑﻮد ﮐﻪ زﻧﺪﮔﯿﻢ را ﻧﺠﺎت داد.

درآن زﻣﺎن ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺧﺸﻤﻨﺎک ﺑﻮدن و ﻇﺎﻫﺮ ﮐﺜﯿﻔﻢ ، ﻣﺮدم از ﻣﻦ دوری ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ.ﺑﺎ ﻧﮕﺎه ﮐﺮدن ﺑﻪ ﻣﻦ ﺗﺮﺳﯽ در ﭼﻬﺮه ﺷﺎن آﺷﮑﺎر ﻣﯽ ﺷﺪ ﮐـﻪ از آن ﻣﺘﻨﻔـﺮ ﺑـﻮدم . آﻧﻬـﺎ ﻃﻮری ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﺎه ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ ﮐﻪ اﻧﮕﺎر ﻣﻦ آدم ﻧﯿـﺴﺘﻢ ﺷـﺎﯾﺪ ﻫـﻢ ﻧﺒـﻮدم . درﯾـﮏ ﺷـﻬﺮﺑﺰرگ، روی ﯾﮏ ﭼﻬﺎر ﭘﺎﯾﻪ آﻫﻨﯽ ﻣﯽ ﺧﻮاﺑﯿﺪم و ﯾﮏ ﺗﮑﻪ ﭘﻼﺳﺘﯿﮏ روﯾﻢ ﻣﯽ اﻧـﺪاﺧﺘﻢ ﺗـﺎ ﯾﺦ ﻧﺰﻧﻢ . ﯾﮏ ﺷﺐ ﯾﮏ ﺟﻌﺒﻪ ﻟﺒﺎس ﭘﯿﺪا ﮐـﺮدم ﻣـﯽ ﺗﻮاﻧـﺴﺘﻢ ﺑـﻪ داﺧـﻞ آن ﺑـﺮ وم ﺑـﺮا ی ﺧﻮاﺑﯿﺪن ﺟﺎی ﮔﺮم و ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻮد و ﺗﺎزه ﺻﺒﺢ ﻫﻢ ﻣﯽﺗﻮاﻧـﺴﺘﻢ ﻟﺒـﺎس ﻫـﺎی ﺟﺪﯾـﺪ ﭘﯿـﺪا ﮐﻨﻢ. ﻧﯿﻤﻪﻫﺎی ﺷﺐ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﭼﻨﺪ ﻟﺒﺎس داﺧﻞ ﺟﻌﺒﻪ اﻧﺪاﺧﺖ. در ﺟﻌﺒﻪ را ﺑﺎز ﮐﺮدم ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ اﻃﺮاﻓﻢ اﻧﺪاﺧﺘﻢ و ﻓﺮﯾﺎد زدم ﻣﺘﺸﮑﺮم ! آن زن دﺳﺖ ﻫﺎﯾﺶ را ﺑﺎﻻ ﺑـﺮد و در ﺣﺎﻟﯿﮑـﻪ ﺟﯿﻎ ﻣﯽزد: ﻟﻮردی ﻟﻮردی! ﭘﺮﯾﺪ درون اﺗﻮﻣﺒﯿﻞ و ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﻓﺮار ﮐﺮد.

وﻗﺘﯽ از آن واﮔﻦ ﺑﺎری ﺑﯿﺮون ﭘﺮﯾﺪم ﺧﯿﻠﯽ ﻧﺎراﺣﺖ ﺑﻮدم . ﯾـﮏ ﻣﺎﺷـﯿﻦ ﯾﺨﭽـﺎل دار ﺧﺎﻟﯽ ﭘﯿﺪا ﮐﺮدم . ﯾﮏ ﻃﺮف آن ﻧﺸـﺴﺘﻢ و ﻫﻤﺎﻧﺠـﺎ ﺑـﻪ ﺳـﮑﻮﻧﺘﻢ اداﻣـﻪ دادم . در اﯾﻨﺠـﺎ ﻣﯽﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ آﺳﺎﯾﺶ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ . ﺣﺎﻻ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﻢ ﻏﺬا ﺑﺨﻮرم ﺳﻮﻣﯿﻦ ﺑﺎر ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑ ﻪ اﯾﻦ ﺷﻬﺮ آﻣﺪه ﺑﻮدم ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ ﺑﻪ ﻃﺮف ﯾﮑﯽ از ﻣﯿﺨﺎﻧﻪﻫﺎ راه اﻓﺘﺎدم.

ﭘﯿﺸﺨﺪﻣﺖ آﻧﺠﺎ را دﯾﺪم ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﺪت ﻣﺸﺮوب ﻣﯽ ﺧﻮرد ﺑﺪﺟﻨﺲ ﺗﺮﯾﻦ زﻧﯽ ﺑـﻮد ﮐـﻪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎل دﯾﺪه ﺑﻮدم اﻣﺎ او ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺮای زﻧﺪﮔﯽ داﺷﺖ . ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ ﻣـﻦ ﻫـﻢ ﺑـﺮای زﻧـﺪﮔﯽ ﻧﺰد او رﻓﺘﻢ و ﺑﺪﯾﻦ ﺗﺮﺗﯿﺐ اﻓﺴﺎﻧﻪ ﯾﮏ ﻋﻤﺮ ﺷﺮوع ﺷﺪ!

ﺑﺎﻻﺧﺮه ﯾﮏ ﺳﻘﻒ ﺑﺎﻻی ﺳﺮ ﺑﻪ ﻫﻤﺮاه ﻣﻼﻓﻪ و ﻏﺬا داﺷﺘﻢ ! ﺗﻨﻬﺎ ﮐـﺎری ﮐـﻪ ﻣـﺎ ﻣـﯽ ﮐﺮدﯾﻢ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮردن و دﻋﻮا ﮐﺮدن ﺑﻮد . اﻣﺎ او در ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ﮐﺎر ﻣﯽ ﮐﺮد و ﮐﺎر ﮐـﺮدن او ﻣﺪﺗﯽ ﻣﺎ را از ﻫﻢ دور ﻣﯽ ﮐﺮد. ﻣﺎ ﭘﻮل ﻧﻘﺪ و ﮐﺎﻓﯽ ﺑﺮای ﻣﺸﺮوب داﺷﺘﯿﻢ و ﺑﻪ ﻣﺪت ﭼﻨﺪ ﻣﺎه ﻫﻤﯿﻨﻄﻮر ﻣﺸﺮوب ﺧﻮردﯾﻢ . ﯾﮏ رو ز ﻣﻮﻗﻌﯽ ﮐـﻪ ﺑـﺮای ﭘﯿـﺪا ﮐـﺮدن ﻣـﺸﺮوب ﻣﯽرﻓﺘﻢ ﺑﻪ ﯾﮑﯽ از رﻓﻘﺎی وﻟﮕﺮد ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺧﻮد ﮐـﻪ از ﻣـﻦ ﺑﺰرﮔﺘـﺮ ﺑـﻮد ﺑﺮﺧـﻮردم . ﺑـﻪ ﺧﺎﻃﺮ دارم، او ﯾﮏ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮار اﻓﺮاﻃـﯽ و ﯾـﮏ اﻟﮑﻠـﯽ ﺑـﻮد اﻣـﺎ ﺣـﺎﻻ ﭘﯿـﺮاﻫﻦ ﺳـﻔﯿﺪ وﮐﺮاوات و ﻟﺒﺎس ﻫﺎی ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺑﻪ ﺗﻦ داﺷﺖ . او از آن ﻃﺮف ﺧﯿﺎﺑﺎن ﺑﻪ ﺳﻮی ﻣـﻦ آﻣـﺪ .ﺧﯿﻠﯽ ﻋﺠﯿﺐ ﺑﻮد . ﻟﺒﺨﻨﺪی ﺑﻪ ﻟﺐ داﺷﺖ و ﺑﻪ ﻣـﻦ ﮔﻔـﺖ ﻣـﺸﺮوﺑﺨﻮاری را ﺑـﺎ ﻣﻮﻓﻘﯿـﺖ ﺗﺮک ﮐﺮده و ﺣﺎﻻ اﺣﺴﺎس ﺑﻬﺘﺮی دارد . اوﻟﯿﻦ ﭼﯿﺰی ﮐﻪ ﺑﻪ ذﻫﻨﻢ ﺧﻄﻮر ﮐﺮد اﯾـﻦ ﺑـﻮد ﮐﻪ اﮔﺮ او ﺗﻮاﻧﺴﺘﻪ اﯾﻦ ﮐﺎر را اﻧﺠﺎم دﻫﺪ ﭘﺲ ﻣﻦ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﻢ. و ﺧﯿﻠﯽ ﺑﻬﺘـﺮ از او ﻫـﻢ ﻣﯽﺗﻮاﻧﻢ ﭼﻮن ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﺳﯽ و ﺳﻪ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮد.

او ﻣﺮا ﺑﻪ اﻧﺠﻤﻨﯽ آورد ﮐﻪ ﭼﻨﺪ اﻟﮑﻠﯽ ﺑﻬﺒﻮد ﯾﺎﻓﺘﻪ دﯾﮕﺮ ﻧﯿﺰ آﻧﺠﺎ ﺑﻮدﻧﺪ ﻣﻦ ﻗﻬﻮه ﻣﯽﻧﻮﺷﯿﺪم و آﻧﻬﺎ ﺑﺮای ﻣﻦ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯽﮐﺮدﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻋﻮض ﺷﺪهاﻧﺪ. ﻣﺜﻞ اﯾﻦ ﺑﻮد ﮐﻪ آﻧﻬﺎ اﯾﻨﺠﺎ ﭼﯿﺰی دارﻧﺪ! اﮔﺮ آﻧﻬﺎ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ اﯾﻦ ﮐﺎر را اﻧﺠﺎم دﻫﻨﺪ ﺷﺎﯾﺪ و ﻓﻘﻂ ﺷﺎﯾﺪ ﻣﻦ ﻫﻢ ﻣﯽﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ. ﺷﻮر و ﺷﻮق آﻧﻬﺎ ﺟﺬاب ﺑﻮد. از دورن ﺑﺮاﻧﮕﯿﺨﺘﻪ ﺷﺪم اﻣﺎ ﻧﻤﯽداﻧﺴﺘﻢ ﭼﺮا. ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ و اﺷﺘﯿﺎق ﺑﻪ ﻃﺮف ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮدم ﺗﺎ ﺑﻪ ﻧﺎﻣﺰدم (ﻫﻤﺎن زن ﭘﯿﺸﺨﺪﻣﺖ- ﻣﺘﺮﺟﻢ) ﺑﮕﻮﯾﻢ ﮐﻪ ﭼﻪ اﺗﻔﺎﻗﯽ اﻓﺘﺎده و ﭼﻘﺪر ﺧﻮب اﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻣﺸﺮوﺑﺨﻮاری راﺗﺮک ﮐﻨﯿﻢ. او ﺳﺮم ﻓﺮﯾﺎد ﮐﺸﯿﺪ ﺗﻮ دﯾﻮاﻧﻪای! دُﻣﺖ را ﺑﮕﺬار روی ﮐﻮﻟﺖ و ﺑﻪ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﯾﺨﭽﺎﻟﯿﺖ ﺑﺮﮔﺮد ﻣﻦ ﻣﯽﺧﻮاﻫﻢ ﺑﺮوم ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ! ﺑﺎ اﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ رﺳﯿﺪ ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﻢ ﻫﯿﺠﺎﻧﻢ را ﺑﻪ او ﻣﻨﺘﻘﻞ ﮐﻨﻢ. اﻣﺎ ﺑﺎز ادﻣﻪ دادم و ﺑﺎرﻫﺎ و ﺑﺎرﻫﺎ ﮔﻔﺘﻢ.

روز ﺑﻌﺪ ﻣﺎ ﻫﺮ دو ﻣﺸﺮوب را ﮐﻨﺎر ﮔﺬاﺷﺘﯿﻢ . ﻧﯿﺎزی ﺑﻪ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ اﯾﻦ اﺗﻔﺎق ﭼﺮا و ﭼﻄﻮر اﻓﺘﺎد؛ ﻣ ﻬﻢ اﯾﻦ اﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻮﻗﻮع ﭘﯿﻮﺳﺖ . ﻣﻌﺠﺰه ﺷﺪه ﺑﻮد ! ﻫﺮ ﯾـﮏ روزی ﮐﻪ ﻣﺎ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﯿﻢ ﻫﻮﺷﯿﺎر ﺑﻤﺎﻧﯿﻢ ﻣﻮﻫﺒﺘﯽ ﺑﻮد از ﺳـﻮی آن ﻗـﺪرت ﺑﺮﺗـﺮ ی ﮐـﻪ ، ﻣـﻦ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻗﺒﻞ رﻫﺎﯾﺶ ﮐﺮده ﺑﻮدم.

ﺳﺎل ﺑﻌﺪ در ﯾﮏ ﮐﻤﭗ (اردوﮔﺎه) ﺧـﺎرج از ﺷـﻬﺮ ﮐـﺎر ﭘﯿـﺪا ﮐـﺮدﯾﻢ و آﻧﺠـﺎ را اداره ﻣﯽﮐﺮدﯾﻢ. ﮐﻤﭗ ﺟﺎﯾﯽ اﺳﺖ ﮐﻪ ا ﻓﺮاد ﻣﺸﺮوﺑﺨﻮار را ﺑـﻪ آﻧﺠـﺎ ﻣـﯽ ﻓﺮﺳـﺘﻨﺪ ﺗـﺎ ﭘـﺎک و ﻫﻮﺷﯿﺎر ﺷﻮﻧﺪ . ﻣﺴﺆﻟﯿﺖ ﻣﺎ اﯾﻦ ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ ﻏـﺬا ﺧـﻮرده اﻧـﺪ و ﯾـﺎ ﻣـﺸﮑﻠﯽ ﻧﺪاﺷـﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ. اﻧﺠﺎم دادن ﻫﺮ دو ﮐﺎر ﮔﺎﻫﯽ اوﻗﺎت ﺗﻘﺮﯾﺒﺎً ﻏﯿﺮ ﻣﻤﮑﻦ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ رﺳـﯿﺪ اﻣـﺎ ﻣـﺎ ﺗﻼش ﺧﻮد اداﻣﻪ ﻣﯽ دادﯾـﻢ . ﺑـﺎ ﺣﻤﺎﯾـﺖ ﮐﻬﻨـﻪ ﮐـﺎران اﻟﮑﻠـﯽ ﻫـﺎی ﮔﻤﻨـﺎم ﯾﮑـﺴﺎل دوام آوردﯾﻢ. اﯾﻦ ﮐﺎر داوﻃﻠﺒﺎﻧﻪ ﺑﻮد و درآﻣﺪ زﯾﺎدی ﻧﺪاﺷﺖ . ﭘﺲ از ﭘﺎﯾﺎن ﯾﮏ ﺳـﺎل ﻟﯿـﺴﺖ ﻣﺸﺮوﺑﺨﻮاراﻧﯽ را ﮐﻪ ﺑﻪ اﯾﻦ ﻣﺤﻞ آﻣﺪه ﺑﻮدﻧﺪ ﻣﺮور ﻣﯽ ﮐﺮدم آﻧﻬﺎ در ﺟﻤـﻊ 178 ﻧﻔـﺮ ﺑﻮدﻧﺪ . ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ ﺷﺮﯾﮑﻢ (ﻫﻤﺎن زن ﭘﯿـﺸﺨﺪﻣﺖ ) ﮔﻔـﺘﻢ : ﺣﺘـﯽ ﯾـﮏ ﻧﻔـﺮ از آﻧﻬـﺎ ﻫـﻢ

اﻣﺮوز ﻫﻮﺷﯿﺎر ﻧﯿﺴﺖ ! او ﺟﻮا ب داد ﺑﻠﻪ ﻏﯿﺮ از ﻣﻦ و ﺗﻮ . ﭘﺲ از آن روز ﺷـﺎد و ﺑﯿـﺎد ﻣﺎﻧﺪﻧﯽ ﻣﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ازدواج ﮐﺮدﯾﻢ.

راﻫﻨﻤﺎﯾﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ اﮔﺮ ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﻢ ﺑﺎ ﻗﺪرت ﺑﺮﺗﺮ ﺧﻮد ارﺗﺒﺎط ﭘﯿﺪا ﮐﻨﻢ ﺑﺎﯾـﺪ ﺗﻐﯿﯿـﺮ ﮐﻨﻢ. ﯾﮏ ﺷﺐ در ﯾﮑﯽ از ﺟﻠﺴﺎت ﯾﮑـﯽ از اﻋـﻀﺎء ﮔﻔـﺖ : ﻣﻬـﻢ ﻧﯿـﺴﺖ ﮐـﻪ ﺷـﻤﺎ ﭼﻘـﺪر ﻣﺸﺮوب ﻣﯽ ﺧﻮرﯾﺪ ﻣﻬﻢ اﯾﻦ اﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﺸﺮو ﺑﺨﻮاری ﭼﻪ ﺑﻼﯾﯽ ﺳﺮﺷﻤﺎ ﻣـﯽ آورد. اﯾـﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﻧﮕﺮش ﻣﺮا ﮐﺎﻣﻼً ﺗﻐﯿﯿﺮ داد . اﻟﺒﺘﻪ ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﻣﯽ ﺷﺪم و ﻣﯽ ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻢ ﮐـﻪ اﻟﮑﻠـﯽ ﻫﺴﺘﻢ. زﻣﺎن ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺨﺘﯽ ﺑﺮ ﻣﻦ ﮔﺬﺷﺖ ﺗﺎ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺧﺸﻤﯽ را ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮ ﺳﺎﺑﻘ ﻢ ﺑـﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺑﺮدن ﺑﭽﻪ ﻫﺎ و ﺑﺮ ﻣﺮدی ﮐﻪ ﻣﺎدرم را ﮐﺸﺖ و ﺑﺮ ﭘﺪرم ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ آﻧﭽـﻪ ﮐـﻪ ﻓﮑـﺮ ﻣﯽﮐﺮدم ﺳﺰاوارش ﺑﻮدم و اﻧﺠﺎم ﻧﺪاد، داﺷﺘﻢ را رﻫﺎ ﮐﻨﻢ . اﻣﺎ ﻓﻘﻂ وﻗﺘـﯽ ﺑـﻪ ﻧـﻮاﻗﺺ ﺷﺨﺼﯿﺘﯽ ﺧﻮد ﭘﯽ ﺑﺮدم اﯾﻦ ﮐﯿﻨﻪ ﻫﺎ ﺑﻤﺮور در ﻣـﻦ ﺳـﺒﮏ ﺗـﺮ ﺷـﺪ . ﺑـﺎ ﭼﻨـﺪ راﻫـﺐ در ﺻﻮﻣﻌﻪای ﮐﻪ ﻧﺰدﯾﮏ ﻣﺎن ﺑﻮد آﺷﻨﺎ ﺷﺪم آﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﻗﺼﻪ زﻧﺪﮔﯿﻢ ﮔﻮش دادﻧـﺪ و ﺑـﻪ ﻣـﻦ ﮐﻤﮏ ﮐﺮدﻧﺪ ﮐﻪ ﺧﻮد را ﺑـﺸﻨﺎﺳﻢ در ﻫﻤـﺎن زﻣـﺎن راﻫﻨﻤـﺎﯾﻢ و ﮐﻬﻨـﻪ ﮐـﺎران (ﻗـﺪﯾﻤﯽ ) دﯾﮕﺮی ﮐﻪ زﯾﺮ ﭘﺮ و ﺑﺎل ﻣﺎ را ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ ﺑﻪ ﻣﺎ ﮐﻤﮏ ﮐﺮدﻧـﺪ ﺗـﺎ دوﺑـﺎره ﺑـﻪ اﺟﺘﻤـﺎع ﺑﭙﯿﻮﻧﺪﯾﻢ.

وﻗﺘﯽ راﺑﻄﮥ ﻣﻦ ﺑﺎ ﻗﺪرت ﺑﺮﺗﺮم ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺷﺪ، ﯾﺦ داﺧـﻞ ﻗﻠـﺒﻢ ذوب ﺷـﺪ و ﻣـﻦ ﺗﻐﯿﯿـﺮ ﮐﺮدم. زﻧﺪﮔﯽ ﺑﺮاﯾﻢ ﻣﻌﻨﺎی ﮐـﺎﻣﻼً ﺗـﺎزه ای ﭘﯿـﺪا ﮐـﺮده ﺑـﻮد . ﺗـﺎ آﻧﺠـﺎ ﮐـﻪ ﻣ ﻤﮑـﻦ ﺑـﻮد اﺻﻼﺣﺎﺗﯽ (ﺟﺒﺮان) اﻧﺠﺎم دادم اﻣﺎ ﻣﯽ داﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ دوران ﮐﻮدﮐﯿﻢ ﺑﺮﮔـﺮدم ﺗﺎ آن ﻗﺴﻤﺖ از ﮔﺬﺷﺘﻪ را اﺻﻠﻼح ﮐﻨﻢ . اﻣﺎ ﺻﺎﺣﺐ ﺷﺮﮐﺖ ﺗﻮﻟﯿﺪ رﻧﮕﯽ ﺑﻮد ﯾﻢ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﺸﻐﻮﻟﻤﺎن ﮐﺮده ﺑﻮد و ﺳﺎﻟﻬﺎ ﮔﺬﺷﺖ اﻣﺎ ﻓﺮﺻﺖ ﺑﺮﮔﺸﺘﻦ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﯿﺶ ﻧﯿﺎﻣﺪ.ﻫﻤﭽﻨﺎﻧﮑﻪ ﻣﺎهﻫﺎ ﭘﺲ از روزی ﮐﻪ ﻣﺎ اﻟﮑﻞ را ﺗﺮک ﮐﺮده ﺑﻮدﯾﻢ ﺑﻪ ﺳﺎل ﺗﺒﺪﯾﻞ ﻣﯽﺷﺪ ﺑﯿﺶ از ﭘﯿﺶ ﺑﻪ اﯾﻦ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻋﻼﻗﻤﻨﺪ ﻣﯽ ﺷـﺪم ﭼـﺮا ﮐـﻪ ﻧـﻪ ﺗﻨﻬـﺎ زﻧـﺪﮔﯿﻢ ﺑﻠﮑـﻪ زﻧـﺪﮔﯽﻫﻤﺴﺮم را ﻧﯿﺰ ﻧﺠﺎت داد . ﺑﺎﻻﺧﺮه ﺑﻪ ﺧﺪﻣﺖ اﻟﮑﻠﯽﻫﺎی ﮔﻤﻨـﺎم ﻣـﺸﻐﻮل ﺷـﺪم و ﮐﻤـﮏ ﮐﺮدم ﮐﻪ ﯾﮏ دﻓﺘﺮ ﻣﺮﮐﺰی ﺑﺮای ﮔﺮوه ﻫﺎ راه اﻧﺪازﯾﮕﺮدد.
ﻣﺎ ﻫﺮ دو در ﺧﺪﻣ ﺖ ﻋﻤﻮﻣﯽ ﻓﻌﺎل ﺷﺪﯾﻢ و ﺑﻪ ﺳﺮﺗﺎﺳﺮ اﯾﺎﻻت ﻣﺘﺤﺪه ﺳـﻔﺮ ﮐـﺮ ده و ﺑﻪ ﺟﻠﺴﺎت ﻣﯽ رﻓﺘﯿﻢ. در ﻧﻬﺎﯾﺖ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ ﻫﺮ دوی ﻣﺎ اﯾﻦ ﻓﺮﺻﺖ را دادﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻋﻨﻮان ﻧﻤﺎﯾﻨﺪه در ﮐﻨﻔﺮاﻧﺲ ﺧﺪﻣﺎت ﻋﻤﻮﻣﯽ ﺧﺪﻣﺖ ﮐﻨﯿﻢ . ﭼﻪ ﻟﺬﺗﯽ در اﯾـﻦ ﮐـﺎر ﺑـﻮد ! ﯾﮑـﯽ از ﺑﯿﺎد ﻣﺎﻧﺪﻧﯽ ﺗﺮﯾﻦ ﻟﺤﻈﺎﺗﻢ وﻗﺘﯽ ﺑﻮد ﮐـﻪ در اﻓﺘﺘﺎﺣﯿـﻪ ﮐﻨﻔـﺮا ﻧﺲ رﺋـﯿﺲ ﻫﯿﺌـﺖ ﺧـﺪﻣﺎ ت ﻋﻤﻮﻣﯽ اﻟﮑﻠﯽﻫﺎی ﮔﻤﻨﺎم ﮔﻔﺖ: ﻫﻤﻪ ﻣﺎ اﻣﺸﺐ اﯾﻨﺠﺎ ﺟﻤﻊ ﺷﺪه اﯾﻢ ﺗﺎ ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﻫـﻢ ﻧـﻪ ﺑـﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺑﺮای ﺑﻬﺒﻮدی اﻟﮑﻠﯽ ﻫﺎی ﮔﻤﻨﺎم در ﺳﺮﺗﺎﺳﺮ دﻧﯿـﺎ ﺗـﻼش ﮐﻨـﯿﻢ . ﺑـﻪ ﺳـﺎﻟﻬﺎ ﻗﺒـﻞ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ وﻗﺘﯽ روی ﭼﻬﺎر ﭘﺎﯾﻪ آﻫﻨﯽ ﺑﯿـﺮون آن ﻣﻬﻤﺎﻧﺨﺎﻧـﻪ دﯾﻮاﻧـﻪ وار ﺳـﻌﯽ داﺷـﺘﻢ، ﺧﻮد را از ﯾﺦ زد ن ﺣﻔﻆ ﮐﻨﻢ . ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﺑﺮای آﻧﮑـﻪ آﻧﺠـﺎ ﻗﺮارﮔـﺮﻓﺘﻢ، ﻏـﺮق در ﻟﻄـﻒ و رﺣﻤﺖ ﺧﺪاوﻧﺪ ﺑﻮدم!
روزی ﯾﮑﯽ از دوﺳﺘﺎﻧﻢ ﮐﻪ ﺑﺮای ﯾﮑﯽ از ﻣﺠﻼت ﻣﻘﺎﻟﻪ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﺪ از ﻣﻦ ﭘﺮﺳـﯿﺪ آﯾـﺎ ﻣﯽﺗﻮاﻧﺪ داﺳﺘﺎن زﻧﺪﮔﯽ ﻣﺮا در ﻣﺠﻠﻪ ﺑﻨﻮﯾﺴﺪ ﯾﺎ ﻧﻪ . اﻟﺒﺘﻪ او ﻣﺮا ﮐﺎﻣﻼً ﻣ ﻄﻤﺌﻦ ﮐـﺮد ﮐـﻪﮔﻤﻨﺎم ﻣﯽﻣﺎﻧﻢ، ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ ﻗﺒﻮل ﮐﺮدم.
آن ﻣﻮﻗﻊ از ﻫﻮﺷﯿﺎری ﻣﻦ ﺑﯿﺴﺖ و ﭘﻨﺞ ﺳﺎل ﻣﯽﮔﺬﺷﺖ و ﻧﻤﯽ داﻧـﺴﺘﻢ ﺧـﺪاﯾﯽ ﮐـﻪ ﺧﻮد درﮐﺶ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﺪ ﺑﺮاﯾﻢ ﭼﻪ ﮐﺎر ی اﻧﺠﺎم دﻫﺪ. ﺑﺮادر ﺑـﺰرﮔﻢ ﮐـﻪ آن زﻣـﺎن ﺳﺮﭘﺮﺳﺘﯽ ﻣﺮا ﺑﻪ ﻋﻬﺪه ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد . ﺑﻪ ﻃﻮر ﺗﺼﺎدﻓﯽ در اﯾﻦ ﻣﺠﻠﻪ اﺷﺘﺮاک داﺷﺖ و ﺑﻪ ﻃﻮر اﺗﻔﺎﻗﯽ اﯾﻦ ﻣﻘﺎﻟﻪ را ﺧﻮاﻧﺪه ﺑﻮد . و ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺮوع زﻧﺠﯿﺮ ۀ ﺣﯿﺮت اﻧﮕﯿﺰ روﯾـﺪادﻫﺎﯾﯽ ﺷﺪ، ﮐﻪ ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ زﻧﺪﮔﯽ ﻣ ﻦ ﺑﻠﮑﻪ زﻧﺪﮔﯽ ﺧﺎﻧﻮاده ام و ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎی دﯾﮕﺮ را ﺗﻐﯿﯿـﺮ داد . اﯾـﻦ اﺗﻔﺎق ﭼﯿﺰی ﮐﻤﺘﺮ از ﻣﻌﺠﺰه ﻧﺒﻮد . ﺧﺪاوﻧﺪ ﺑﺮاﯾﻢ ﮐﺎری اﻧﺠﺎم داد ﮐـﻪ ﺧـﻮدم ﻗـﺎدر ﺑـﻪ اﻧﺠﺎم آن ﻧﺒﻮدم !
در اﯾﻦ ﻣﻘﺎﻟﻪ ﻧﺎم ﺷﻬﺮی ﮐﻪ ﻣﻦ در آن زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﺮدم ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷـﺪه ﺑـﻮد ﺑﻨـﺎﺑﺮاﯾﻦ ﺑﺮادر و زن ﺑﺮادرم ﭘﺲ از ﺧﻮاﻧﺪن ﻣﻘﺎﻟﻪ، ﺑﻪ ﻣﻨﺸﯽ ﻣﺠﻠﻪ ﺗﻠﻔﻦ زده و ﺑـﻪ ﮐﻤـﮏ او ﺑـﺎ ﻣﻦ ﺗﻤﺎس ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ . ﺑﺎ ﮔﺬﺷﺖ ﺑﯿﺶ از ﺳﯽ ﺳﺎل اﯾﻦ اوﻟﯿﻦ ﺑﺎر ی ﺑﻮد ﮐـﻪ ﺑـﺎ ﻫـﻢ ﺣـﺮف ﻣﯽزدﯾﻢ. ﻧﺎﮔﻬﺎن زدم زﯾﺮ ﮔﺮﯾﻪ آﻧﻬﺎ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮر . آﻧﻬﺎ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﺑﻌﺪ از ﻣـﺎﺟﺮای ﻃـﻼق و ﭘﺲ از آﻧﮑﻪ ﻣﻦ ﻧﺎﭘﺪﯾﺪ ﺷﺪم ، آﻧﻬﺎ ﺑﺮای ﭘﯿﺪا ﮐﺮدن ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﻌﯽ ﮐﺮدﻧﺪ ﭼﻮن ﯾﮏ ﻧﻔﺮﺑﻪ ﺧﺎﻧﻮادهام ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮد ﮐﻪ ﻣﻦ ﯾﺎ ﻣﺮده ام ﯾﺎ از ﮐﺸﻮر ﺧﺎرج ﺷﺪه ام. آﻧﻬـﺎ ﺧﯿﻠـﯽ ﻧﮕـﺮان ﺷﺪه ﺑﻮدﻧﺪ . از اﯾﻨﮑﻪ آﻧﻬﺎ را اﯾﻨﻄﻮر ﻧﮕﺮان ﮐﺮده ﺑﻮدم اﺣﺴﺎس ﺑـﺪی داﺷـﺘﻢ . اﻣـﺎ ﻫـﯿﭻ وﻗﺖ ﺑﻪ ذﻫﻨﻢ ﺧﻄﻮر ﻧﮑﺮده ﺑﻮد ﮐﻪ ﻣﻤﮑﻦ اﺳﺖ اﯾﻨﻘﺪر ﻧﮕﺮان ﺷﻮﻧﺪ . ﻃﯽ ﺑﯿﺴﺖ و ﭼﻬﺎر
ﺳﺎﻋﺖ آﯾﻨﺪه ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﺧﻮاﻫﺮﻫﺎ و ﺑﺮادرﻫﺎﯾﻢ ﯾﮏ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺣﺮف زدم . ﺑﺮادرم ﺷﻤﺎرۀ ﺗﻠﻔـﻦ دﺧﺘﺮم را ﺑﻪ ﻣﻦ داد، او را از ﺑﯿﺴﺖ و ﻫﻔﺖ ﺳﺎل ﭘﯿﺶ ﻧﺪﯾﺪه ﺑﻮد م. ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑـﻪ او ﺗﻠﻔـﻦ زدم. و ﺑﻌﺪ از او ﺑﺎ دو ﭘﺴﺮم ﺣﺮف زدم . آه ﺧﺪاﯾﺎ ﭼﻪ ﺗﺠﺮﺑﻪای! (آزﻣﺎﯾﺶ) آﻧﻘﺪر ﻏﺮق در ﺧﺎﻃﺮات و ﺳﺎﻟﻬﺎی از دﺳﺖ رﻓﺘﻪ ﺷﺪم، ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﺣﺮف زدن ﻫﻢ ﺑﺮاﯾﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺨﺖ ﺷﺪه ﺑﻮد . ﭘﺲ از آﻧﮑﻪ آزارﻫﺎی ﻗﺪﯾﻤﯽ ﭘﺪﯾﺪار ﺷﺪﻧﺪ و ﺳﭙﺲ اﻟﺘﯿﺎم ﯾﺎﻓﺘﻨﺪ ، ﭼﻨﺪﯾﻦ ﻫﻔﺘﻪ ﻓﻘﻂ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽﮐﺮدم.
ﭘﺲ از آن ﺑﻪ ﺷﻬﺮ زادﮔﺎﻫﻢ رﻓﺘﻢ و ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻮاده ﺑﺰرﮔﻢ ﺗﺠﺪﯾﺪ دﯾﺪار ﮐﺮدم . ﺑﻌﺪ از آن ﺟﺪاﯾﯽ ﻃﻮﻻﻧﯽ اﯾﻦ اوﻟﯿﻦ ﺑﺎری ﺑﻮد ﮐﻪ در ﮐﻨﺎر ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺑﻮدﯾﻢ واﯾﻦ روز ﺑﺮای ﻣﺎ، روزﺧﯿﻠﯽ ﺷﺎدی ﺑﻮد . ﭘﺪرم در ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﻮد اﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﭽﻪ ﻫـﺎﯾﺶ ﺑـﺎ ﺧـﺎﻧﻮاده ﻫﺎﯾـﺸﺎن آﻧﺠـﺎ ﺑﻮدﻧﺪ. ﺟﻤﻌﯽ ﺑﺰرگ و ﺷﺎد . ﭘﺲ از آن ﻫﻤﻪ ﺳﺎل ﻓﮑـﺮ ﮐـﺮدن ﺑـﻪ ﺧـﺎﻧﻮاده ام ﺑـﺎﻻﺧﺮه ﻗﺪرت ﺑﺮﺗﺮ ﻣﻦ ﺑﻮ ﺳﯿﻠﮥ دوﺳﺖ ﻣﻘ ﺎﻟﻪ ﻧﻮﯾﺴﻢ وارد ﻋﻤﻞ ﺷﺪ ﺗـﺎ ﺷـﺮاﯾﻂ ﭘﯿﭽﯿـﺪه ﻣـﺎ را آﺳﺎن ﮐﻨﺪ و ﺑﻪ ﻣﻦ اﺟﺎزه داد آﺳﯿﺐ ﻫﺎﯾﯽ را ﮐﻪ ﺑﻪ واﺳﻄﻪ ﺧﺸﻤﻢ ﺑﻪ آدم ﻫﺎ وارد ﮐﺮده ﺑﻮدم ﺟﺒﺮان ﮐﻨﻢ.
ﻣﻦ ﮐﻪ ﺧﻮد ﺷﺎﻫﺪ زﻧﺪه اﻟﮑﻠﯽﻫﺎی ﮔﻤﻨﺎم ﻫﺴﺘﻢ، ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ ﺑﻪ ﺗﻼش ﺧﻮد اداﻣﻪ دﻫﯿـﺪ ﺗﺎ ﻣﻌﺠﺰه رخ دﻫﺪ.

او ﻓﻘﻂ ﺑﺮای ﻣﺸﺮوب ﺧﻮردن زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﺮد

ﻣــﺮا ﻧــﺼﯿﺤﺖ ﮐﺮدﻧــﺪ ﻣــﻮرد ﺗﺠﺰﯾــﻪ و ﺗﺤﻠﯿــﻞ ﻗــﺮار دادﻧــﺪ ﺑــﻪ ﻣــﻦ ﻧﺎﺳــﺰا ﮔﻔﺘﻨــﺪ وﻣــﺸﺎوره ﺷــﺪم، اﻣــﺎ ﻫــﯿﭻ وﻗــ ﺖ ﮐــﺴﯽ ﺑــﻪ

ﻣــﻦ ﻧﮕﻔــﺖ : ﻣــﻦ ﻣــﯽ ﻓﻬﻤــﻢ ﺗﻮﭼــﻪ ﺣــﺎﻟﯽ داری ، ﺑــﺮای ﻣــﻦ ﻫــﻢ اﺗﻔــﺎق اﻓﺘــﺎده ﺑــﻮد و اﯾــﻦ ﮐــﺎری اﺳــﺖ ﮐــﻪ ﻣــﻦ ﺑــﺮای ﺣــﻞ ﮐــﺮدن آن اﻧﺠﺎم دادم.  وﻗﺘﯽ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻣﯽ اﻧﺪازم، ﭼﯿﺰی ﻧﻤﯽ ﺑﯿﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣـﻦ ﯾـﺎ ﺧـﺎﻧﻮاده ام درﺑـﺎرۀ وﯾﺮاﻧﯽ ﮐﻪ اﻟﮑﻠﯿﺴﻢ ﺑﻪ وﺟﻮد ﻣﯽ آورد، ﻫﺸﺪاری داده ﺑﺎﺷﺪ .

ﺗﺎ آﻧﺠﺎ ﮐـﻪ ﯾـﺎدم ﻣـﯽ آﻣـﺪ ﻫﯿﭻ ﯾﮏ از اﻋﻀﺎء ﺧﺎﻧﻮاده از ﻫﯿﭻ ﻃﺮف (ﻧﻪ ﺧـﺎﻧﻮاده ﭘـﺪری و ﻧـﻪ ﺧـﺎﻧﻮاده ﻣـﺎدری ) و از ﻣﺒﻠﻐـﯿﻦ ﻣـﺬﻫﺒﯽ ﺟﻨـﻮ ب ﺑـﻮدﯾﻢ . 1 ﻣﺸﺮوب ﺧﻮار ﻧﺒﻮدﻧﺪ . ﻣﺎ از ﻣﺴﯿﺤﯿﺎن ﺗﻌﻤﯿـﺪی ﭘﺪرم ﮐﺸﯿﺶ ﺑﻮد و ﻣﻦ ﻫﺮ ﯾﮑﺸﻨﺒﻪ ﺑﻪ اﺗﻔﺎق ﺑﻘﯿﻪ ﺧﺎﻧﻮاده در ﮐﻠﯿﺴﺎ ﺣﻀﻮر ﻣﯽ ﯾـﺎﻓﺘﯿﻢ و ﻣﻦ ﻣﺎﻧﻨﺪ آﻧﻬﺎ در اﻣﻮر ﻣﺬﻫﺒﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﻓﻌﺎل ﺑﻮدم . واﻟﺪﯾﻨﻢ ﻫﺮ دو ﻓﺮﻫﻨﮕﯽ ﺑﻮدﻧـﺪ؛ ﻣـﻦ ﺑﻪ ﻣﺪرﺳﻪ ای ﻣﯽ رﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﭘﺪرم ﻣﺪﯾﺮ آن و ﻣﺎدرم در آﻧﺠﺎ ﺗﺪرﯾﺲ ﻣﯽﮐﺮد. آﻧﻬﺎ ﻫـﺮ دو ﻓﻌﺎﻻن ﺣﻘﻮق اﺟﺘﻤﺎﻋ ﯽ ﺑﻮدﻧﺪ و ﻫﻤﻪ ﺑﻪ آﻧﻬﺎ اﺣﺘﺮام ﻣﯽﮔﺬاﺷﺘﻨﺪ. در ﻣﯿﺎن ﻣـﺎ ﻣﻬﺮﺑـﺎﻧﯽ و ﺻﻤﯿﻤﯿﺖ وﺟﻮد داﺷﺖ . ﻣﺎدر ﺑﺰرگ ﻣﺎدرﯾﻢ زﻧﯽ ﺑﺴﯿﺎ رﻣﺬﻫﺒﯽ ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﺎ زﻧـﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐﺮد او ﺑﻪ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﻤﮏ ﮐﺮد و ﻧﻤﻮﻧﮥ زﻧﺪۀ ﻋﺸﻖ ﺑﯽ ﻗﯿﺪ و ﺷﺮط ﺑﻮد.

در اﺑﺘﺪا ارزش ﻫﺎی ﻣﺮﺑﻮط ﺑـﻪ اﺻـﻮل اﺧﻼﻗـﯽ، ﻣﻌﺮﻓـﺖ و داﻧـﺶ ر وی ﻣـﻦ ﺗـﺄﺛﯿﺮ زﯾﺎدی ﻣﯽ ﮔﺬاﺷﺖ. ﺑﻪ ﻣﻦ ﯾﺎد داده ﺑﻮدﻧﺪ ﮐـﻪ اﮔـﺮ ﻓﺮﻫﯿﺨﺘـﻪ ﺑـﻮده و ﺷـﺮاﻓﺖ اﺧﻼﻗـﯽ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺪ ﺑﺮ ﺳﺮ راه ﻣﻮﻓﻘﯿﺘﻢ ﻗﺮار ﺑ ﮕﯿﺮد ﭼﻪ در اﯾﻦ د ﻧﯿﺎ ﭼﻪ در ﺑﻮدم ﺑﻪ ﻋﺒـﺎرت دﯾﮕـﺮ 2 دﻧﯿﺎی دﯾﮕﺮ . ﻣﻦ در دوران ﺑﭽﮕﯽ و ﺟﻮاﻧﯽ اِ ﻧﺠﯿﻠﯽ ﭘﺮو ﺗﺴﺘﺎﻧﯽ ﻣﺴﺖ ﺷﻮق، ﺗﻌﺼﺐ اﺧﻼﻗﯽ و ﺟﺎه ﻃﻠﺒﯽ ﻓﮑﺮی. ﻣﻦ در ﻣﺪرﺳﻪ از ﻫﻤﻪ ﺑـﺎﻻﺗﺮ ﺑـﻮدم و روﯾﺎی ﺣﺮﻓﻪ ﺗﺪرﯾﺲ و ﮐﻤﮏ ﺑﻪ دﯾﮕﺮان را درﺳﺮ ﻣﯽﭘﺮوراﻧﺪم.
وﻗﺘﯽ ﺑﺰرگ ﺷﺪم در ﯾﮏ داﻧﺸﮕﺎه ﻣﻌﺘﺒﺮ ﺷـﺮوع ﺑـﻪ ﺗﺤـﺼﯿﻞ ﮐـﺮدم و از ﺧـﺎﻧﻮاده دورﺷﺪم. ﻗﺒﻼً آﺑﺠﻮ و ﮐﻤﯽ ﺷﺮاب را اﻣﺘﺤﺎن ﮐﺮده ﺑﻮدم  و ﺑﻌﺪ از آن ﻓﻬﻤﯿﺪم ﮐـﻪ آب ﻣﯿﻮه ﻣﺰه ﺑﻬﺘﺮی دارد . ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﺑﻪ ﺑﺎر (ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ) ﻧﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮدم ﺗﺎ اﯾﻨﮑـﻪ ﯾـﮏ روز ﻋـﺼﺮ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ از ﻫﻤﮑﻼﺳﺎﻧﻢ ﻣﺮا ﺗﺸﻮﯾﻖ ﮐﺮدﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ آﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﯾﮑﯽ از ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ﻫﺎی ﻣﺤﻞ ﺑﺮوم . آﻧﻮﻗﺖ ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﺮای اوﻟﯿﻦ ﺑﺎر ﺑﻪ ﻃﻮر واﻗﻌﯽ اﻟﮑﻞ ﻧﻮﺷﯿﺪم . اﻓﺴﻮن ﺷﺪه ﺑـﻮدم . ﻫﻨـﻮز ﻫﻢ ﻓﻀﺎی ﻣﻪ آﻟـﻮد وﭘُـ ﺮ از دود و ﺳـﺮ و ﺻـﺪای ﺟﯿﺮﯾﻨـﮓ ﺟﯿﺮﯾﻨـﮓ ﯾـﺦ در ﺟـﺎم ﻫـﺎ دﻟﻔﺮﯾﺒﯽ ﻣﺤﺾ آن را ﺑﻪ ﯾﺎد دارم. اﻣﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ از ﻫﻤﻪ آن ﺣﺲ و ﮔﺮﻣـﺎﯾﯽ ﮐـﻪ وﯾـﺴﮑﯽ ﺑﺮای اوﻟﯿﻦ ﺑﺎر در دروﻧﻢ ﭘﺮاﮐﻨﺪه ﮐﺮد را ﺑﻪ ﯾﺎد دارم.
آن ﺷﺐ آﻧﻘﺪر ﻣﺸﺮوب ﺧﻮردم ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺑﺎور ﻧﻤـﯽ ﮐـﺮد ﺗـﺎ ﺑـﻪ ﺣـﺎل ﻣـﺸﺮوب ﻧﺨﻮردهام اﻟﺒﺘﻪ آن ﺷﺐ ﻣﺴﺖ ﻧﺸﺪم ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﮐﻪ روز ﺑﻌﺪ ﺑﺨﺶ ﻫﺎﯾﯽ از آن روز ﻋﺼﺮ را ﺑﻪ ﯾﺎد ﻧﻤﯽ آوردم. اﻣﺎ ﯾﮏ ﭼﯿﺰی از ﻫﻤﻪ ﻣﻬﻤﺘﺮ ﺑـﻮد ؛ اﯾﻨﮑـﻪ ﻣـﻦ واﺑـﺴﺘﻪ ﺷـﺪم . در ﺧﺎﻧﻪ، و ﻟﯽ ﮔﻮﯾﯽ در ﻓﻀﺎ ﺑﻮدم؛ ﺑـﺎ ﻣـﺮدم راﺣـﺖ ﺑـﻮدم . درﺣـﺎﻟﯽ ﮐـﻪ ﻫـﯿﭻ وﻗـﺖ، در ﻣﺪرﺳﮥ ﮐﻠﯿﺴﺎ اﺣﺴﺎس راﺣﺘﯽ ﻧﮑﺮده ﺑﻮدم . ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻣـﺮدم اﻃـﺮاﻓﻢ ﺧﯿﻠـﯽ ﻋـﺼﺒﯽ و ﺑﯽاﻋﺘﻤﺎد ﺑﻮدم و اﮐﺜﺮ اوﻗﺎت ﺳﻌﯽ ﻣﯽ ﮐﺮدم ﻣﺎﻧﻨﺪ واﻟﺪﯾﻨﻢ ﻣﻬﺮﺑـﺎن و ﺧـﻮﻧﮕﺮم ﺑﺎﺷـﻢ .
ﭼﻮن ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮدم اﯾﻦ وﻇﯿﻔ ﮥ ﻣﻦ اﺳـﺖ . اﻣـﺎ آن ﺷـﺐ در ﻣﯿﺨﺎﻧـﻪ ﺷـﺒﯿﻪ ﻫـﯿﭻ ﯾـﮏ ازﺷﺐﻫﺎی زﻧﺪﮔﯿﻢ ﻧﺒﻮد . ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﮐﺎﻣﻼً آزاد ﺑﻮدم ﺑﻠﮑﻪ ﻫﻤﻪ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﻫﺎﯾﯽ را ﮐﻪ دور و ﺑـﺮم ﺑﻮدﻧﺪ. دوﺳﺖ داﺷﺘﻢ و در ﻣﻘﺎﺑﻞ آﻧ ﻬﺎ ﻧﯿﺰ ﻣﺮا دوﺳﺖ داﺷﺘﻨﺪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮدم ﻫﻤﮥ اﯾـﻦ اﺗﻔﺎﻗﺎت ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ اﯾﻦ ﺷﺮﺑﺖ ﺟﺎدوﯾﯽ ﯾﻌﻨﯽ اﻟﮑﻞ اﺳﺖ. ﭼﻪ ﮐﺸﻔﯽ و ﭼﻪ اﻟﻬﺎﻣﯽ!
ﺳﺎل ﺑﻌﺪ اﺳﺘﺎد داﻧﺸﮕﺎه ﺷﺪم . ﺷﻐﻞ اول ﻣﻦ در داﻧﺸﮕﺎﻫﯽ در ﻓﺎﺻﻠﮥ ﭘﻨﺠـﺎه ﻣـﺎﯾﻠﯽ زادﮔــﺎﻫﻢ ﺑــﻮد اﻣــﺎ ﻗﺒــﻞ از اﯾﻨﮑــﻪ ﺳــﺎل ﺗﺤــﺼﯿﻠﯽ ﺑــﻪ ﭘﺎﯾــﺎن ﺑﺮﺳــﺪ از ﻣــﻦ ﺑــﻪ ﺧــﺎﻃﺮﻣﺸﺮوﺑﺨﻮارﯾﻢ ﻃﯽ آن زﻣﺎن ﮐﻮﺗﺎه ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﺗـﺎ اﺳـﺘﻌﻔﺎ ﺑـﺪﻫﻢ . ﻣـﺸﺮوﺑﺨﻮاری روش ﻣﻘﺒﻮﻟﯽ ﺑﺮای زﻧﺪﮔﯽ ﺷﺪه ﺑﻮد . ﻣـﻦ ﻣـﺸﺮوﺑﺎت اﻟﮑﻠـﯽ را دوﺳـﺖ داﺷـﺘﻢ و در ﻧﺘﯿﺠـﻪ ﻣﺮدﻣﯽ را ﮐﻪ ﻣـﺸﺮوب ﻣـﯽ ﺧﻮردﻧـﺪ و ﺟﺎﻫـﺎﯾﯽ را ﮐـﻪ در آن ﻣـﺸﺮوب ﻣـﯽ ﺧﻮردﻧـﺪ دوﺳﺖ داﺷـﺘﻢ . آن وﻗـﺖ در زﻧـﺪﮔﯽ اﮔـﺮ ﭼـﻪ ﺷـﻐﻞ اوﻟـﻢ را از دﺳـﺖ دادم و ﺑﺎﻋـﺚ ﺷﺮﻣﺴﺎری ﺧﺎﻧﻮاده ﺷﺪه ﺑـﻮدم . ﻫﺮﮔـﺰ ﺑـﻪ ذﻫـﻨﻢ ﺧﻄـﻮر ﻧﮑـﺮد ﮐـﻪ اﻟﮑـﻞ ﻋﺎﻣـﻞ اﯾـﻦ ﻣﺸﮑﻼت اﺳﺖ . از ﻫﻤﺎن ﺷﺐ اول در آن ﺑﺎر (ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ) ﺣـﺪود ﯾﮑـﺴﺎل ﻗﺒـﻞ ﺗـﺼﻤﯿﻤ ﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮدم ﮐﻪ زﻧﺪﮔﯿﻢ را درﺳﺎل ﻫﺎی آﯾﻨﺪه ﻫﺪاﯾﺖ ﮐﺮد. اﻟﮑﻞ دوﺳـﺖ ﻣـﻦ ﺑـﻮد و ﻣـﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺗﺎ آن ﺳﺮ دﻧﯿﺎ دﻧﺒﺎﻟﺶ ﻣﯽرﻓﺘﻢ.

ﭘﺲ از ﺷﻐﻞ اوﻟﻢ ، ﮐﺎرﻫﺎی دﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﭘﯿﺪا ﮐﺮدم . ﮐﻪ ﻫﻤﻪ را ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻣﺸﺮوب ﺧـﻮاری از دﺳﺖ دادم . در ﺑﺴﯿﺎری از داﻧﺸﮕﺎه ﻫﺎ و در اﯾﺎﻟﺖ ﻫﺎی ﻣﺨﺘﻠـﻒ ﺗـﺪرﯾﺲ ﮐـﺮدم . ﻣـﻦ دﯾﮕﺮ آن ﻣﺮد ﺟﻮان ﭘﺎﯾﺒﻨﺪ ﺑﻪ اﺻﻮل اﺧﻼﻗﯽ ﮐﻪ آﯾﻨﺪه ﺧﻮد را در ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﻣﺮدم ﻣﯽ دﯾﺪ ﻧﺒﻮدم. ﻣﻦ ﭘﺮﺧﺎﺷﮕﺮ ﻣﺘﮑﺒﺮ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ و ﺑﺪ زﺑﺎ ن ﺑﻮدم و ﻫﻤﯿـﺸﻪ دﯾﮕـﺮان را ﺳـﺮزﻧﺶ ﻣﯽﮐﺮدم و رو در روی آﻧﻬﺎ ﻣﯽ اﯾﺴﺘﺎدم. ﺑﺎزداﺷـﺖ ﺷـﺪم و ﮐﺘـﮏ ﺧـﻮردم . ﺧﯿﻠـﯽ ﺑـﺪ زﺑﺎن ﺷﺪه ﺑﻮدم و اﻏﻠﺐ ﺳﺮ ﮐﻼس ﯾﺎ در ﻣﮑﺎﻧ ﻬﺎی ﻋﻤﻮﻣﯽ ﻣﺴﺖ ﺑﻮدم . ﺑﺎﻻﺧﺮه ﺣﺮﻓـﮥ ﺗﺪرﯾﺲ ﺑﻪ آﺑﺮو رﯾﺰی ﮐﺎﻣﻞ اﻧﺠﺎﻣﯿﺪ . ﺧﺎﻧﻮادهام ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻨﺪ ﺑﻔﻬﻤ ﻨﺪ ﭼﻪ اﺗﻔﺎﻗﯽ ﺑـﺮاﯾﻢ اﻓﺘﺎده و ﺧﻮد ﻣﻦ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪم. ﻣﻮاﻗﻌﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺖ ﻧﺒﻮدم وﺟﻮدم آﮐﻨﺪه از ﺷﺮمِ ، ﮔﻨﺎه و ﭘﺸﯿﻤﺎﻧﯽ ﺑﻮد؛ ﺑﺮا ی ﻫﻤﮥ ﮐـﺴﺎﻧﯽ ﮐـﻪ ﻗﺒـﻮﻟﻢ داﺷـﺘﻨﺪ ﻣﺎﯾـﮥ ﺷﺮﻣـﺴﺎری ، و ﻣـﻀﺤﮑﮥ دﯾﮕﺮان. دﻟﻢ ﻣﯽﺧﻮاﺳﺖ ﺑﻤﯿﺮم. ﺣﺎﻻ اﻟﮑﻞ ﺗﻨﻬﺎ دوﺳﺘﯽ ﺑﻮد ﮐﻪ داﺷﺘﻢ.

از ﺗﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن ﺳﺮ در آوردم ﮐﻪ ﻫﻤﺎن ﺷﺎﯾﺪ زﻧـﺪﮔﯿ ﻢ را ﻧﺠـﺎ ت داد . ﯾـﺎدم ﻧﻤـﯽ آﯾـﺪ ﭼﻄﻮر ﮐﺎرم ﺑﻪ آﻧﺠﺎ ﮐﺸﯿﺪ . ﻓﻘﻂ ﻣﯽ داﻧﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺧﻮدﮐﺸﯽ اﻓﺘﺎده ﺑﻮدم . آﻧﺠﺎ راﺣـﺖ ﺑﻮدم و ﭼﻨﺪ ﻣﺎه ﺑﻌﺪ وﻗﺘﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﻣﺮﺧﺼﻢ ﮐﻨﻨﺪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﺮدم. آن وﻗﺖ ﻣﯽ داﻧـﺴﺘﻢ ﮐﻪ در ﻫﯿﭻ ﺟﺎی دﯾﮕﺮ ﻧﻤـﯽ ﺗـﻮاﻧﻢ اﯾﻨﻘـﺪر راﺣـﺖ ﺑﺎﺷـﻢ . ﭘـﺸﺖ ﭘﻨﺠـﺮه ﻫـﺎی ﺑـﺴﺘﻪ آن ﺗﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن ﻣﺤﻔﻮظ (در اﻣﻨﯿﺖ ) ﺑﻮدم و ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﺑﻘﯿﻪ زﻧﺪﮔﯿﻢ را آﻧﺠـﺎ ﺑﻤـﺎﻧﻢ . آﻧﺠـﺎ ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﻣﺸﺮوب ﺑﺨﻮرم اﻣﺎ داروﻫﺎی آرام ﺑﺨﺶ و داروﻫﺎی دﯾﮕﺮ ﻓﺮاوان ﺑﻮد و ﻣﻦ ﺑﺎ آﻧﻬﺎ ﺑﻬﺘﺮ ﺷﺪه ﺑﻮد . در ﺗﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن ﻫﯿﭻ وﻗﺘـﯽ ﮐـﺴﯽ ﺑـﻪ ﮐﻠﻤـﮥ اﻟﮑﻠـﯽ اﺷـﺎره ای ﻧﮑﺮد.

ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯽﮐﻨﻢ دﮐﺘﺮﻫﺎ درﺑﺎره اﻟﮑﻠﯿﺴﻢ ﺑﯿﺸﺘﺮ از ﻣﻦ ﻣﯽداﻧﺴﺘﻨﺪ.وﻗﺘﯽ از ﺗﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن ﻣﺮﺧﺺ ﺷﺪم ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺑﺰرﮔﯽ رﻓﺘﻢ ﺗﺎ ﺷـﺮوع ﺗـﺎزه ای داﺷـﺘﻪ باشم. زﻧﺪﮔﯿﻢ ﭘُﺮ ازﻣﺴﯿﺮﻫﺎ و ﺷﺮوع ﻫﺎی ﺗﺎزه ﺑﻮد . آن وﻗﺖ ﻣﺸﺮوﺑﺨﻮاری را دوﺑﺎره ﺷﺮوع ﮐﺮدم ﺷﻐﻞ ﻫﺎی ﺧﻮﺑﯽ ﭘﯿﺪا ﮐﺮدم و درﺳﺖ ﻣﺜﻞ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻫﻤـﻪ را از دﺳـﺖ ﻣـﯽ دادم. ﺗﺮسﻫﺎ ﭘﺸﯿﻤﺎﻧﯽ و اﻓﺴﺮدﮔﯽ ﺷـﺪﯾﺪ ﻫﻤـﻪ ﺑﺮﮔـﺸﺘﻪ ده ﺑﺮاﺑـﺮ ﺷـﺪ ﻧﺪ. ﻫﻨـﻮز ﻫـﻢ ﻣﻌﻠﻮم ﻧﺒﻮد ﮐﻪ ﻣﺸﺮوﺑﺨﻮاری ﻋﻠﺖ ﻫﻤﻪ اﯾﻦ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﻫﺎ اﺳﺖ . دودﻣﺎﻧﻢ را ﺑﻪ ﺑﺎد داده وآدم ﭘﺴﺘﯽ ﺷﺪه ﺑﻮدم و ﻟﯽ ﺑﺎز ﻫﻢ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺸﺮوب ﻣﯽ ﺧﻮردم. ﺑـﯽ ﺧﺎﻧﻤـﺎن ﺷـﺪم و درﭘﺎﯾﺎﻧﻪﻫﺎی اﺗﻮﺑﻮس و ﻗﻄﺎر ﻣﯽ ﺧﻮاﺑﯿﺪم. ﺗﻪ ﺳﯿﮕﺎرﻫﺎ را از ﭘﯿﺎده رو ﺟﻤﻊ ﻣﯽ ﮐﺮدم و ﺑﺎ دﯾﮕﺮاﻟﮑﻠﯽﻫﺎ از ﯾﮏ ﺑﻄﺮی ﻣﺸﺘﺮک ﻣﺸﺮوب ﻣـﯽ ﺧـﻮردم . ﺑـﻪ ﭘﻨﺎﻫﮕـﺎه ﺷـﻬﺮداری ﮐـﻪ ﻣﺨﺼﻮص ﻣﺮدان ﺑﻮد رﻓﺘﻢ و آﻧﺠﺎ ﻣﺎﻧﺪم . ﮔـﺪاﯾﯽ ﻣـﯽ ﮐـﺮدم . در آن وﻗـﺖ ﻓﻘـﻂ ﺑـﺮای ﻣﺸﺮوب ﺧﻮردن زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﺮدم. ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﺣﻤﺎم ﻧﻤﯽ رﻓﺘﻢ و ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯾﻢ را ﻫﻢ ﻋـﻮض ﻧﻤﯽﮐﺮدم؛ ﺑﻮی ﮔﻨﺪ ﻣﯽ دادم؛ ﻻﻏﺮ و ﻣﺮﯾﺾ ﺷـﺪه ﺑـﻮدم؛ ﺻـﺪاﻫﺎﯾﯽ در اﻃـﺮاﻓﻢ ﻣـﯽ ﺷﻨﯿﺪم ﮐﻪ ﺑﺮ اﯾﻢ ﻧﺸﺎﻧﻪﻫﺎﯾﯽ از ﻣﺮگ ﺑﻮد . وﺣﺸﺖ زده ، ﮔـﺴﺘﺎخ و ﺧـﺸﻤﮕﯿﻦ ﺑـﻮدم، ازﻣﺮدم، ﺧﺪا و دﻧﯿﺎ ﻧﻔﺮت داﺷﺘﻢ . ﭼﯿﺰی وﺟﻮد ﻧﺪاﺷﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ آن زﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻢ اﻣﺎ از ﻣﺮگ ﻫﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﯽﺗﺮﺳﯿﺪم.

در ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻮﻗﻊ ﺑﻮد ﮐﻪ زﻧﯽ ﮐﻪ در ﻣﻨﻄﻘـﻪ ﭘـﺎﺋﯿﻦ ﺷـﻬﺮ ﻣـﺪدﮐﺎر ا ﺟﺘﻤـﺎﻋﯽ و ﻋـﻀﻮ ﻫﻮﺷﯿﺎر اﻟﮑﻠﯽ ﻫﺎی ﮔﻤﻨﺎم ﺑﻮد ﻣﺮا ﺑﻪ دﻓﺘﺮش ﺑﺮد و در آﻧﺠﺎ داﺳﺘﺎن زﻧﺪﮔﯿ ﺶ را ﺑـﺮاﯾﻢ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮ د او ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﭼﻄﻮر ﻣﺸﺮوب ﻣـﯽ ﺧـﻮرده و ﺑـﺮاﯾﺶ ﭼـﻪ اﺗﻔﺎﻗـﺎﺗﯽ اﻓﺘـﺎده و ﭼﻄﻮر ﻫﻮﺷﯿﺎر ﺷﺪه اﺳﺖ . ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎل ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺑﺎ ﻣﻦ اﯾﻨﮕﻮﻧـﻪ ﺑﺮﺧـﻮرد ﻧﮑـﺮده ﺑـﻮد . ﻫﻤﻪ ﻣﺮا ﻧﺼﯿﺤﺖ ﻣﯽﮐﺮدﻧﺪ و ﻣ ﻮرد ﺗﺠﺰﯾﻪ و ﺗﺤﻠﯿﻞ (رواﻧﮑﺎوی) ﻗﺮار داده و ﯾـﺎ ﻧﺎﺳـﺰا ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ . ﺑﻪ ﻣﺸﺎوره رﻓﺘﻪ ﺑﻮدم اﻣﺎ ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﻔﺘﻪ ﺑﻮد ﻣﻦ ﻣﯽ داﻧﻢ ﺗﻮ(وﺿﻊ ﺗﻮ را ﻣﯽ ﻓﻬﻤﻢ ) ﭼﻪ ﺣﺎﻟﯽ داری و اﯾﻦ ﻣﺸﮑﻼت ﺑﺮای ﻣﻦ ﻫﻢ اﺗﻔﺎق اﻓﺘﺎده و اﯾﻦ راﻫﯽ اﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﺮای ﺣﻞ ﮐﺮدن آن اﻧﺠـﺎم دادم . آن زن ﻫﻤـﺎ ن روز ﻋـﺼﺮ ﻣـﺮا ﺑـﻪ اوﻟﯿﻦ ﺟﻠﺴﻪA.A ﺑﺮد.

در روزﻫﺎی اول ورود ﺑﻪ ﺟﻠﺴﻪ ﺣﺎﺿﺮﯾﻦ ﺑﺎ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ دور ﻣﻦ ﺟﻤـﻊ ﻣـﯽ ﺷـﺪﻧﺪ وﻣﻦ ﻣﺸﺮوب ﻧﻤﯽ ﺧﻮردم. اﻣﺎ دﯾﻮ ﭘﻠﯿﺪ اﻧﺰوا و ﮔﻮﺷﻪ ﮔﯿﺮی ﺑﻪ ﺳﺮاﻏﻢ آﻣـﺪ . ﻣـﻦ ﺳـﯿﺎه ﭘﻮﺳﺖ ﺑﻮدم و اﯾﻦ آﻧﻬﺎ ﺳﻔﯿﺪ ﭘﻮﺳﺖ.
آﻧﻬﺎ از رﻧﺞ و ﻋﺬاب ﭼﻪ ﻣﯽ داﻧﺴﺘﻨﺪ؟ ﭼﻪ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻨﺪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ؟ ﻣﻦ ﺳﯿﺎه ﺑﻮدم و ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻮﺿﻮع ﻃﺮد ﻣﯽﺷﺪم. از دﻧﯿﺎ وآدمﻫﺎﯾﺶ و ﺧﺪای ﻧﺎﺗﻮان آن ﻣﺘﻨﻔﺮ ﺑﻮدم . ﺑﺎ اﯾﻦ ﺣﺎل ﻋﻘﯿﺪه داﺷﺘﻢ ﮐﻪ آدمﻫﺎی A.A ﺑﯽرﯾﺎ و ﺻﻤﯿﻤﯽ ﻫـﺴﺘﻨﺪ و ﺑـﻪ آﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﺑﺮاﯾﺸﺎن ﮐﺎری ﻣﻮﺛﺮ اﻧﺠﺎم داده اﺳﺖ ﻋﻘﯿﺪه دارﻧﺪ . ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯽ ﮐـﺮدم ﮐـﻪ A.A ﺑﺮای ﻣﻦ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺷﺮاﺑﺨﻮار ﺳﯿﺎه ﭘﻮﺳﺖ ﺑﻮدم ﮐﺎری اﻧﺠﺎم دﻫﺪ.
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻋﻘﯿﺪه داﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺑﻘﯿﻪ ﻣﺘﻔﺎوت ﻫﺴﺘﻢ ﺗﺎ اﯾﻨﮑﻪ ﮐﻤﯽ ﺑﻌﺪ آﻧﭽﻪ را ﮐـﻪ اﮐﻨـﻮن ﺑﯿﺪاری روﺣﺎﻧﯽ ﻣﯽ داﻧﻢ ﺑﺮاﯾﻢ اﺗﻔﺎق اﻓﺘﺎد : ﻓﻬﻤﯿﺪم ﮐـﻪ اﻟﮑﻠـﯽ ﻫـﺴﺘﻢ و ﻣﺠﺒـﻮر ﻧﯿـﺴﺘﻢ ﻣﺸﺮوب ﺑﺨﻮرم ! ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ ﻓﻬﻤﯿﺪم ﮐﻪ اﻟﮑﻠﯿﺴ ﻢ ﻧﻮﻋﯽ ﺑﯿﻤﺎری اﺳ ﺖ ﮐﻪ ﺳﺮاغ ﻫﻤـﻪ ﻣـﯽ رود و ﺗﺒﻌﯿﺾ ﻗﺎﺋﻞ ﻧﻤﯽ ﺷﻮد. ﻣﺤﺪود ﺑﻪ ﻧـﮋاد ، ﻋﻘﯿـﺪه ﯾـﺎ ﻣﻨﻄﻘـﮥ ﺟﻐﺮاﻓﯿـﺎﯾﯽ ﺧﺎﺻـﯽ ﻧﯿﺴﺖ.
ﺑﺎﻻﺧﺮه از ﺑﻨﺪ ﻣﺘﻔﺎوت ﺑﻮدن رﻫﺎ ﺷﺪم در اواﯾـﻞ ﻫﻮﺷـﯿﺎری ﻣﺠﺒـﻮر ﺑـﻮدم در ﯾـﮏ ﻣﺴﺎﻓﺮﺧﺎﻧﻪ ارزان ﻗﯿﻤﺖ ﮐﻪ ﭘﺮ از ﻣﺸﺮوﺑﺨﻮار ﺑـﻮد ﺑـﻪ زﻧـﺪﮔﯿﻢ اداﻣـﻪ دﻫـﻢ . ﻣـﻦ ﮐـﻪ ﻣﺸﺮوب ﻧﻤﯽ ﺧﻮردم از ﻣﺤﯿ ﻂ اﻃﺮاﻓﻢ آﮔﺎه ﺑﻮدم ﺑﻮﻫﺎی ﻧﺎﻣﻄﺒﻮع ﺳﺮ و ﺻـﺪا دﺷـﻤﻨﯽ و ﺧﻄﺮات ﺟﺴﻤﯽ ﮐﯿﻨﻪ ﻫﺎی ﻣﻦ ﺑﺎﻋـﺚ ﺷـﺪ ﺑﻔﻬﻤـﻢ ﮐـﻪ ﻣـﺴﯿﺮ زﻧـﺪﮔﯿﻢ را ﮔـﻢ ﮐـﺮده ام ﺧﺎﻧﻮادۀ ﺧﻮد را ﺑﯽ آﺑﺮو و از آﻧﻬﺎ ﺟﺪا ﺷﺪه ام و ﺑﻪ ﭘﺴﺖ ﺗـﺮﯾﻦ ﺟﺎﻫـﺎ ، ﭘﻨﺎﻫﮕـﺎه ﭘـﺎﺋﯿﻦ ﺷﻬﺮ راﺿﯽ ﺷﺪه ام. اﻣﺎ اﯾﻦ را ﻧﯿﺰ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺑﻬﻔﻤﻢ ﮐﻪ اﯾﻦ آﺗﺶ ﮐﯿ ﻨﻪ و ﺧﺸﻢ داﺷﺖ ﻣﺮا ﺻﺪا ﻣﯽ زد ﺗﺎ دوﺑﺎره ﻣﺸﺮوب ﺧﻮردن را ﺷﺮوع ﮐﻨﻢ و ﺑﺎ آﻏﻮش ﺑﺎز ﺑﻪ اﺳـﺘﻘﺒﺎل ﻣﺮگ ﺑﺮوم . ﭘﺲ از آن ﻓﻬﻤﯿﺪم ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﻫﻮﺷﯿﺎرﯾﻢ را از ﺑﺨﺶ ﻫﺎی دﯾﮕـﺮ زﻧـﺪﮔﯿ ﻢ ﺟـﺪا
ﮐﻨﻢ. ﻣﻬﻢ ﻧﺒﻮد ﮐﻪ ﭼﻪ اﺗﻔﺎق ﻣﯽ اﻓﺘﺎد ﯾﺎ ﻧﻤﯽاﻓﺘﺎد ﻣﻦ ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﻣـﺸﺮوب ﺑﺨـﻮرم . درواﻗﻊ ﻫﯿﭻ ﯾﮏ از ﮐﺎ رﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﮐﺮدم ﺑﻪ ﻫﻮﺷﯿﺎرﯾﻢ ارﺗﺒﺎﻃﯽ ﻧﺪاﺷﺖ ﺟﺰ ر وﻣّﺪ زﻧﺪﮔﯽ ﻫﻤﭽﻨﺎن اداﻣﻪ داﺷﺖ و ﻣﻦ ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ اﺟﺎزه ﺑﺪﻫﻢ ﮐﻪ ﻫﻮﺷﯿﺎرﯾﻢ ﺗﺤﺖ ﺗﺄﺛﯿﺮ اﯾﻦ ﻓﺮازو ﻧﺸﯿﺐﻫﺎی زﻧﺪﮔﯽ ﻗﺮار ﺑﮕﯿﺮد. ﻫﻮﺷﯿﺎری ﺑﺎﯾﺪ ﺧﻮد زﻧﺪﮔﯽ ﺟﺪاﮔﺎﻧﻪای داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ.
ﻣﻬﻤﺘﺮ ازﻫﻤﻪ اﯾﻨﮑﻪ ﻣﻦ ﺑﻪ اﯾﻦ ﺑﺎور رﺳﯿﺪم ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﻢ اﯾﻦ ﮐﺎر را ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ اﻧﺠﺎم دﻫﻢ. از ﺑﭽﮕﯽ ﺑﺎ وﺟﻮد ﻋﺸﻖ و ﻣﺤﺒﺘﯽ ﮐﻪ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﮐﺮده ﺑﻮدم ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﺑـﻪ ﻫـﯿﭻ ﮐـﺲ ﺣﺘﯽ ﻧﺰدﯾﮏ ﺗﺮﯾﻦ ﮐﺴﺎﻧﻢ اﺟﺎزه ﻧﺪاده ﺑﻮدم ﺑﻪ زﻧﺪﮔﯿﻢ وارد ﺷﻮﻧﺪ . ﻫﻤـﻪ زﻧـﺪﮔﯿﻢ را ﺑـﺎ دروغ ﮔﺬراﻧﺪه و ﻫﯿﭻ وﻗﺖ اﻓﮑﺎر و اﺣﺴﺎﺳﺎت واﻗﻌﯿﻢ را ﺑﺎ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ در ﻣﯿﺎن ﻧﮕﺬاﺷﺘﻪ ﺑﻮدم. ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮدم ﺑﺎ ﯾﮏ رﺷﺘﻪ ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ ﺑﺎ ﺧﺪا ارﺗﺒﺎط دارم و دﯾﻮاری از ﺑﯽ اﻋﺘﻤـﺎدی و ﺑﺪﮔﻤﺎﻧﯽ ، ﺑﺪور ﺧﻮد ﮐﺸﯿﺪه ﺑﻮدم . در A.A ﺑﺎ ﻣﺎﻫﯿﺖ دوازده ﻗﺪم آﺷـﻨﺎ ﺷـﺪم و ﺑـﻪ ﺗﺪرﯾﺞ ﻓﻬﻤﯿـﺪم ﮐـﻪ ﻣـﯽ ﺗـﻮاﻧﻢ ﻫﻮﺷـﯿﺎرﯾﻢ را از ﺧﻄـﺮات ﺧـﺎرﺟﯽ ﺟـﺪا ﮐـﺮده و ازآن ﻣﺤﺎﻓﻈﺖ ﮐﻨﻢ . اﻟﺒﺘﻪ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺷﺮط آﻧﮑﻪ ﺑﺮ ﺗﺠ ﺮﺑـ ﮥ ﻫﻮﺷـﯿﺎر ی اﻋـﻀﺎء دﯾﮕـﺮ A.A ﺗﮑﯿـﻪ ﮐﺮده و در ﺳﻔﺮ آﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﻗﺪمﻫﺎی ﺑﻬﺒﻮدی ﺷﺮﮐﺖ ﮐﻨﻢ.

ﻫﻮﺷﯿﺎری ﺑﺮای ﻣﻦ ﻫﺪﯾﻪ ﻫﺎی زﯾﺎدی داﺷﺖ و ﺑﺼﻮرت ﯾﮏ ﺳﯿﺮﺻﻌﻮدی (ﻫﺮ روز ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ) اداﻣﻪ دار د. از ﺟﻤﻠﻪ ﭘﺎداش ﻫﺎی آن ﺑـﺮاﯾﻢ رﻫـﺎﯾﯽ از زﻧـﺪان ﻣﺘﻔـﺎوت ﺑﻮدن و درک اﯾﻦ ﻣﻄﻠﺐ ﮐﻪ ﻫﻤﮑﺎری و زﻧﺪﮔﯽ ﺑﻪ روش A.A ﻣﻮﻫﺒﺖ و اﻣﺘﯿﺎزی اﺳـﺖ ﻓﺮاﺗﺮ از آﻧﭽﻪ ﺑﺘﻮان ارزش آن را ﺑﺮرﺳﯽ ﻧﻤﻮد . ﻣﻮﻫﺒﺖ ﯾـﮏ زﻧـﺪﮔﯽ ﻋـﺎری از درد و ﺣﻘﺎرت ﻧﺎﺷﯽ از ﻣﺸﺮوﺑﺨﻮاری و ﺳﺮﺷﺎر از ﺷﺎدی ﺑﺎ ﯾﮏ زﻧﺪﮔﯽ ﻣﻔﯿـﺪ و ﻫﻮﺷـﯿﺎر و ﻓﺮﺻﺖﻫﺎﯾﯽ ﺑﺮای رﺷﺪ در ﻫﻮﺷﯿﺎری و اﻧﺘﻘﺎل ﭘﯿﺎم اﻣﯿﺪ درﺳﺖ ﻫﻤﺎﻧﻄﻮر ﮐـﻪ ﺑـﻪ ﻣـﻦ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﺷﺪ.

ﺑﻬﺸﺖ اَﻣﻦ

اﯾــﻦ ﻋــﻀﻮ A.A وﻗﺘــﯽ ﭘــﯽ ﺑــﺮد واﻗﻌــﺎً ﮐ ﯿــﺴﺖ ﮐﻪ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﻧﻤﯽﺧﻮاﻫﺪ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﺪ. زﻧﺪان. ﭼﻪ زﻧﺪﮔﯽ ﺷﮕﻔﺖ اﻧﮕﯿﺰی ! ﻣﻦ اﯾﻨﺠﺎ درون ﺳﻠﻮل ﻧﺸـﺴﺘﻪ ام و ﻣﻨﺘﻈﺮﺟـﻮش آﻣﺪن آب ﮐﺘﺮی ﻫﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﯾﮏ ﻓﻨﺠﺎن ﻗﻮه ﻓﻮری درﺳﺖ ﮐـﻨﻢ و ﺧـﺎﻃﺮات ﮔﺬﺷـﺘﻪ ام را ﻣﺮور ﮐﻨﻢ . وﻗﺘﯽ ﺷﺮاﯾﻂ ﮐﻨﻮﻧﯽ زﻧﺪﮔﯿﻢ را ﻣﻮرد ﺑﺮرﺳﯽ ﻗﺮار ﻣﯽ دﻫﻢ. ﺑﻪ اﯾـﻦ ﺣﻘﯿﻘـﺖ اﻧﮑﺎر ﻧﺎﭘﺬﯾﺮ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ اﯾﻦ ﭼﻬﺎرﻣﯿﻦ ﺳﺎﻟﯽ اﺳﺖ ﮐﻪ در ﺣـﺒﺲ ﻫـﺴﺘﻢ . ﻫﻨـﻮز ﻫـﻢ ﺑﻌﻀﯽ روزﻫﺎ ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺑﯿﺪار ﻣﯽﺷﻮم آرزو ﻣﯽﮐﻨﻢ ﮐﺎش ﻫﻤﻪ اﯾﻨﻬﺎ ﮐﺎﺑﻮس ﺑﻮد.

ﻣﻦ درﺧﺎﻧﻮاده ای ﮐﻪ اﻋﻀﺎ آن اﻟﮑﻞ ﻣﯽ ﻧﻮﺷﯿﺪﻧﺪ. ﺑﺰرگ ﻧـﺸﺪم . اﻣـﺎ وﻗﺘـﯽ در ﺳـﻦ ﺳﯿﺰده ﺳﺎ ﻟﮕﯽ ﺑﺮای اوﻟﯿﻦ ﺑـﺎر ﻣـﺸﺮوب ﺧـﻮردم ﻣـﯽ داﻧـﺴﺘﻢ ﮐـﻪ دوﺑـﺎره ﻣـﺸﺮوب ﻣﯽﺧﻮرم. در ﺧﺎﻧﻪ ای ﺑﺰرگ ﺷ ﺪم ﮐﻪ ﺑﻨﯿـﺎد آن ﺑـﺪور از اﺳـﺘﺎﻧﺪارﻫﺎی واﻻی اﺧﻼﻗـﯽ ﺑﻮد ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ ﻫﯿﭻ ﺗﺮﺳﯽ از ﭘﯿﺎﻣﺪ ﮐﺎرﻫﺎﯾﯽ ﻣﺜﻞ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮاری در ﻣـﻦ ا ﻟﻘـﺎء ﻧـﺸﺪه ﺑﻮد. ﮔﺎﻫﯽ اوﻗﺎت ﺳﻮار دوﭼﺮﺧﻪ ﻣﯽ ﺷﺪم و در اﻃﺮاف دو ر ﻣﯽ زدم ﯾﮑﯽ از ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﻫﺎ را ﻣﯽ دﯾﺪم ﮐﻪ در ﺣﯿﺎط ﺧﺎﻧﻪ اش آﺑﺠﻮر ﻣﯽ ﻧﻮﺷﺪ ﺑﻌﺪاً وﻗﺘﯽ ﻣـﯽ داﻧـﺴﺘﻢ در ﺧﺎﻧـﻪ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺮﻣﯽﮔﺸﺘﻢ داﺧﻞ ﺧﺎﻧﻪاش ﻣﯽرﻓﺘﻢ ﺗﺎ آن ﺷﺮﺑﺖ ﻃﻼﯾﯽ را از ﯾﺨﭽﺎﻟﺶ ﺑﺪزدم.

ﺧﻮب ﯾﺎدم ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﯾﮏ روز ﺑﺎ ﯾﮑﯽ از دوﺳﺘﺎﻧﻢ ﮐﺎرت اﻋﺘﺒﺎری ﭘـﺪرم را دزدﯾـﺪﯾﻢ و ﺳﻮار ﮐﺎﻣﯿﻮن (ﭼﺮخ دﺳﺘﯽ ﯾﺎ واﮔﻦ ﺑﺎری ) ﺷﺪﯾﻢ ﺗﺎ ﺑﻪ ﮐﺎﻟﯿﻔﺮﻧﯿﺎ ﻓﺮار ﮐﻨـﯿﻢ و ﺳـﺘﺎره ﺳﯿﻨﻤﺎ ﺷﻮﯾﻢ . ﻣﺎ ﻫﻔﺖ ﺗﯿﺮ ﻫﻢ داﺷﺘﯿﻢ ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﯿﻢ ﺑـﺮای ﺗﻬﯿـﮥ ذﺧﯿـﺮه آﺑﺠـﻮ ﭘﻮل ﻧﻘﺪ و ﺳﯿﮕﺎر ﺑﻪ ﻣﻐﺎزه ﻫﺎ دﺳﺘﺒﺮد ﺑـﺰﻧﯿﻢ . ﺑـﺎ اﯾـﻦ ﺣـﺎل ﻗﺒـﻞ از اﯾﻨﮑـﻪ اوﻟـﯿﻦ روز ﺳﻔﺮﻣﺎن ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎن ﺑﺮﺳﺪ ﺑﻪ دوﺳﺘﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﺎ دﯾﮕﺮ ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﯿﻢ اداﻣﻪ ﺑﺪﻫﯿﻢ و ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﮔﺮدﯾﻢ ﻣﯽ داﻧﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ واﻟﺪﯾﻦﻣﺎ ﺗﺎ ﺣـﺎﻻ از ﺷـﺪت ﻧﮕﺮاﻧـﯽ ﮐﻼﻓـﻪ ﺷـﺪه اﻧـﺪ . دوﺳـﺘﻢ راﺿﯽ ﻧﺸﺪ ﺑﺮﮔﺮدد ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ او را در ﮐﺎﻣﯿﻮن ﺗﻨﻬﺎ رﻫﺎ ﮐﺮدم و دﯾﮕﺮ ﻫـﯿﭻ وﻗـﺖ او را ﻧﺪﯾﺪم. ﭘﺪر و ﻣﺎدرم ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ رﻓﺘﺎرم در ﻧﺘﯿﺠـﻪ ﻃﻐﯿـﺎن ﺟـﻮاﻧﯽ اﺳـﺖ اﻣـ ﺎ ﻧﻤـﯽ -

داﻧﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﻨﺸﺄ ﻫﻤﻪ اﯾﻨﻬﺎ از اﻟﮑﻠﯿﺴﻢ اﺳﺖ.

ﺷﺎﻧﺰده ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮد ﮐﻪ در ﯾﮏ اﯾﺴﺘﮕﺎه ﻣﺤﻠﯽ رادﯾﻮ، ﮐﺎر ﻧﯿﻤﻪ وﻗﺘﯽ ﭘﯿـﺪا ﮐـﺮدم . ﮐـﺎرﻣﻦ در آﻧﺠﺎ ﮔﺬاﺷﺘﻦ ﺻﻔﺤﻪ ﻣﻮﺳﯿﻘﯽ ﺑﻮد. ﻣﺴﺆﻟﯿﻦ آﻧﺠﺎ ﻣﯽ دﯾﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ در اﯾﻦ ﮐـﺎراﺳﺘﻌﺪاد زﯾﺎدی دارم . ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ دﺑﯿﺮﺳﺘﺎن را ﺗﺮک ﮐﺮده و ﺑﻪ ﻃﻮر ﺗﻤﺎم وﻗﺖ اﯾﻦ ﮐﺎر رادﻧﺒﺎل ﻧﻤﻮدم. رﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ و ﺧﻮردن ﻣﺸﺮوب ﺑﺎ اﯾـﻦ ﺷـﻐﻞ ﮐـﺎﻣﻼً ﺟـﻮر ﺑـﻮد . ﺑـﻪ زودی اﻟﮑﻠﯿﺴﻢ روی ﮐﺎرﻫﺎﯾﯽ ﺷﻐﻠﯿﻢ ﺗﺄﺛﯿﺮ ﮔﺬاﺷﺖ و ﮐﺎرﻓﺮﻣﺎﻫﺎﯾﻢ ﻣﺘﻮﺟـﻪ ﻣـﯽ ﺷـﺪﻧﺪ ﻣﻦ ﻣﺠﺒﻮر ﺑﻪ اﺳﺘﻌﻔﺎ ﻣﯽ ﺷﺪم و ﺑﻪ دﻧﺒﺎل ﮐﺎر در ﺷﺮﮐﺖ رادﯾﻮﯾﯽ دﯾﮕﺮی ﻣﯽ رﻓﺘﻢ. اﯾﻦ روش(اﻟﮕﻮ) ﺑﻪ ﻣﺪت ﭼﻨﺪﯾﻦ ﺳﺎل اداﻣﻪ ﯾﺎﻓﺖ.ﯾﺎدم ﻣﯽ آﯾﺪ ﯾﮏ روز وﻗﺘـﯽ داﺷـﺘﻢ ﻣﻮﺳـﯿﻘﯽ ﻧﻤـﺎﯾﺶ ﻧـﯿﻢ روز را اﺟـﺮا ﻣـﯽ ﮐـﺮدم اﺣﺴﺎس ﮐﺮدم ، دﯾﮕﺮ ﯾﮏ دﻗﯿﻘﻪ ﻫﻢ ﺑﺪون ﻣﺸﺮوب ﻧﻤـﯽ ﺗـﻮاﻧﻢ اداﻣـﻪ دﻫـﻢ . ﯾـﮏ آﻟﺒـﻮم ﻣﻮﺳﯿﻘﯽ ﮔﺬاﺷﺘﻢ و ﺑﯽ ﺳﺮ و ﺻﺪا و ﺑﺪون اﻃﻼع از اﯾـﺴﺘﮕﺎه رادﯾـﻮ ﺑﯿـﺮون آﻣـﺪم . ازﻓﺮوﺷﮕﺎه ﻣﺸﺮوب ﻓﺮوﺷﯽ ﯾﮏ ﺑ ﻄﺮی وﯾﺴﮑﯽ ﺧﺮﯾﺪم و ﺑﻪ ﻣﺎﺷﯿﻨﻢ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ و ﭘـﺲ از روﺷﻦ ﮐﺮد ن رادﯾﻮ، ﺷﺮوع ﺑﻪ ﺧﻮردن ﻣﺸﺮوب ﻧﻤﻮدم. ﻫﻤﺎﻧﻄﻮر ﮐﻪ ﻣﯽرﻓﺘﻢ و آﻫﻨﮓ ﻫﺎ را ﯾﮑﯽ ﭘﺲ از دﯾﮕﺮی ﮔﻮش ﻣﯽ دادم ﻧﺎﮔﻬﺎن آﻟﺒﻮم ﺗﻤﺎم ﺷﺪ و ﺗﻨﻬﺎ ﺻﺪاﯾﯽ ﮐـﻪ ﺑـﻪ ﮔﻮش ﻣﯽ رﺳﯿﺪ ﺻﺪای ﺧِﺶ ﺧِﺶ ﺳﻮزﻧﯽ ﺑﻮد ﮐﻪ روی ﺻﻔﺤﻪ ﭼﺮﺧـﺎن ﺣﺮﮐـﺖ ﻣـﯽ ﮐﺮد. ﺑﺎﻻﺧﺮه آﻧﺠﺎ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﻓﻬﻤﯿـﺪ ﮐـﻪ ﻣـﻦ در اﺗـﺎق ﮐﻨﺘـﺮل ﻧﯿـﺴﺘﻢ و ﺻـﻔﺤﻪ دﯾﮕـﺮی ﮔﺬاﺷﺖ (آﻟﺒﻮم ﺟﺪﯾﺪی را ﺑﻪ ﮐﺎر اﻧﺪاﺧﺖ).

ﻃﯽ ﺳﺎﻟﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ در ﺻﻨﻌﺖ ﭘﺨﺶ رادﯾﻮﯾﯽ ﺑﻮدم ﮔﺎﻫﮕﺎﻫﯽ ﺑـﻪ ﻋﻨـﻮان دﻧﺒـﺎل ﮐﻨﻨـﺪه ﻃﻮﻓﺎن در رادﯾﻮ ﮐﺎر ﻣﯽ ﮐﺮدم. ﮐﺎرم اﯾﻦ ﺑﻮد ﮐﻪ از اﻃﻼﻋﺎت رادار ﺑﺮای دﻧﺒـﺎل ﮐـﺮدن ﻃﻮﻓﺎن و ﮔﺮ دﺑﺎدﻫﺎی ﻣﺤﻠﯽ ، ﺗﮕﺮگ ، ﺳﯿﻞ و ﺧﻄﺮات و آﺳﯿﺐ ﻫـﺎی ﻣﺮﺑـﻮط ﺑـﻪ ﻃﻮﻓـﺎن اﺳﺘﻔﺎده ﮐﻨﻢ . ﻣﻦ ﺑﺮای اﯾﻨﮑﻪ در ﺣﺎل ﺗﻌﻘﯿﺐ ﻃﻮﻓـﺎن ﮔـﺰارش ﻫـﺎی زﻧـﺪه را ﺑـﻪ رادﯾـﻮ ﺑﻔﺮﺳﺘﻢ از ﺗﻠﻔﻦ ﻫﻤﺮاه اﺳﺘﻔﺎده ﻣﯽ ﮐﺮدم. ﯾـﮏ ﺷـﺐ ﻃﻮﻓـﺎن ﺧﯿﻠـﯽ ﺷـﺪﯾﺪ ﺑـﻮد . وﻗﺘـﯽ ﮔﺰارش زﻧﺪه را اراﺋﻪ دادم ﺷﻨﻮﻧﺪﮔﺎن ﻣﺎ از ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﻮد ﻧﺪ ﮔﺰارش ﻃـﻮری ﺑـﻮد ﮐﻪ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ رﺳﯿﺪ در ﺧﻂ ﻣﻘﺪم ﺟﺒﻬـﻪ ﺟﻨـﮓ ﻫـﺴﺘﻢ . روز ﺑﻌـﺪ ﯾﮑـﯽ از روزﻧﺎﻣـﻪ ﻫـﺎ ﺑﺎﻣﻘﺎﻟﻪای زﯾﺒﺎ درﺑﺎره ﮐﺎر ﺗﺨﺼﺼﯽ (ﺣﺮﻓﻪای) ﮐﻪ در ﺧﺼﻮص ﮔﺰارش وﺿﻌﯿﺖ آب و ﻫﻮا اﻧﺠﺎم ﻣﯽدادﯾﻢ ﻣﺎ را ﻣﻮرد ﺗﺤﺴﯿﻦ ﻗﺮار داد اﻣﺎ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﻧﻤﯽداﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ آن ﮔﺰارﺷﺎت ﻃﻮﻓﺎن ﺗﺨﺼﺺ (ﺣﺮﻓﻪای) ﻧﺎﺷﯽ از ﭘﺸﺖ ﮔﺮدﻧﻢ ﺑﻮد ﭼﺮا ﮐﻪ ﻫﻤﻪ آﻧﻬﺎ را ﻓﯽ ﮐـﻪ ﻣـﯽ ﻧﻮﺷـﯿﺪم ﺑﻬﺘـﺮ 2 و ﮐـﻮﻻ 1 اﻟﺒﺪاﻫﻪ (ﺑﺪون ﻧﻮﺷﺘﻪ ) ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮدم و ﺑﺎ ﻫﺮ ﺟﺎم ﺑﻮرﺑﻦ
ﮔﺰارش ﻣﯽدادم.
ﮔﺎﻫﯽ اوﻗ ﺎت ﺑﻪ ﻋﻨﻮان ﮔﺰارﺷﮕﺮ ﺧﺒﺮی ﮐﺎر ﻣﯽ ﮐﺮدم و در ﻣﺤﻞ ﺣﺎدﺛﻪ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪه و ﮔﺰارش ﺣﺎدﺛﻪ را اراﺋﻪ ﻣﯽ دادم. ﻣـﻦ ﺳـﺮﮐﺎر داﺋﻤـﺎً ﻣـﺸﺮوب ﻣـﯽ ﺧـﻮردم و وﻗﺘـﯽ درﺑﺎره ﺗﺼﺎدﻓﺎت ﻧﺎﺷﯽ از ﻣﺼﺮف اﻟﮑﻞ ﺑﻪ آﻧﺠﺎ ﺗﻠﻔﻦ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺧﻮدم اﻏﻠﺐ ﻣﺴﺖ ﺑـﻮدم .
در ﯾﮏ دﺳﺘﻢ ﻣﯿﮑﺮوﻓﻮن و در دﺳﺖ دﯾﮕﺮم ﻓﻼﺳﮏ (ﻗﻤﻘﻤـﻪ ) ﻣـﯽ ﭘﺮﯾـﺪم ﺗـﻮی ﻣﺎﺷـﯿﻦ واﺣﺪ ﺧﺒﺮ و ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺑﻪ ﻃﺮف ﺻﺤﻨﻪ ﺗﺼﺎدف ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﺮدم در ﺣﺎﻟﯽ ﮐـﻪ ﺧـﻮدم ﺑﻪ اﻧﺪازه ﻫﻤﺎن ﺷﺨﺼﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﻋ ﺚ ﺗﺼﺎدف ﺷﺪه ﺑﻮد ﯾﺎ ﺣﺘﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ از او ﻣﺴﺖ ﺑـﻮدم .
ﻗﻄﻌﺎً ﻣﻦ ﻫﻢ ﯾﮏ روز ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﺸﺮوﺑﺨﻮاری ﺑﺎﻋﺚ اﯾﺠﺎد ﯾﮏ ﺗﺼﺎدف ﺟّـ ﺪی ﺧـﻮاﻫﻢ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺧﻮدم ﻫﻢ ﺳﻮژۀ ﺧﺒﺮی ﻫﻢ ﮔﺰارﺷﮕﺮ ﺣﺎدﺛﻪ ﻣﯽﺷﺪم .
ﭼﻨﺪﯾﻦ ﺑﺎر ﺧﺎﻃﺮ ﻋﺪم ﭘﺮداﺧﺖ ﺟﺮﯾﻤﻪ ، ﻣﺴﺘﯽ و دﻋﻮا در اﻣﺎﮐﻦ ﻋﻤﻮﻣﯽ و راﻧﻨـﺪﮔﯽ در ﺣﺎل ﻣﺴﺘﯽ ﺑﺎ ﻗﺎﻧﻮن درﮔﯿﺮ ﺷﺪه ﺑﻮدم . اﻣﺎ ﻫﯿﭻ ﮐﺪام ﻗﺎﺑـﻞ ﻣﻘﺎﯾـﺴﻪ ﺑـﺎ وﻗﺘـﯽ ﮐـﻪ ﭘﻠﯿﺲ از ﻣﻦ ﺧﻮاﺳﺖ ﺑﻪ ﻣﺮﮐﺰ ﺷﻬﺮ ﺑﺮوم ﺗﺎ درﺑﺎرۀ ﻗﺘﻞ از ﻣـﻦ ﺑـﺎزﺟﻮﯾﯽ ﮐﻨـﺪ ، ﻧﺒـﻮد . ﺷﺐ ﻗﺒﻞ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮرده و در ﯾﮏ ﺣﺎدﺛﻪ ﺧﻄﺮﻧﺎک درﮔﯿﺮ ﺷﺪه ﺑﻮدم . ﻣﯽداﻧـﺴﺘﻢ ﮐـﻪ ﻣﺮﺗﮑﺐ ﻗﺘﻞ ﻧﺸﺪه ام اﻣﺎ آﻧﺠﺎ ﻣﻦ ﻣﻈﻨﻮن اﺻـﻠﯽ ﻣﺤـﺴﻮب ﻣـﯽ ﺷـﺪم . ﭘـﺲ از ﯾﮑـﯽ دوﺳﺎﻋﺖ ﺑﺎزﺟﻮﯾﯽ ﻣﺸﺨﺺ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻣﺮﺗﮑﺐ اﯾﻦ ﻗﺘﻞ ﻧﺸﺪه ام. و آزاد ﺷﺪم اﯾـﻦ اﺗﻔـﺎق ﻫﻤﮥ ﻓﮑﺮم را ﻣﺸﻐﻮل ﮐﺮده ﺑﻮد.
ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ رﻓﺘﻢ و ﺑﻪ ﯾﮑﯽ از دوﺳﺘﺎﻧﻢ ﮐﻪ ﻫﻔﺘﻪ ﻗﺒﻞ در ﺑﺎزار ﻣﺤﻠﯽ دﯾﺪه ﺑﻮدﻣﺶ ﺗﻠﻔـﻦ زدم. دو ﺳﺎل ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﺎ او ﺣﺮف ﻧﺰده ﺑﻮدم اﻣﺎ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪم ﮐﻪ ﭼﻘـﺪر ﻓـﺮق ﮐـﺮده ورﻓﺘﺎر ﮐﺎﻣﻼً ﻣﺘﻔﺎوﺗﯽ دارد . وﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺣﺮف زدﯾﻢ ﮔﻔﺖ ﺑﯿﺶ از ﯾﮏ ﺳﺎل اﺳﺖ ﮐﻪ ﻟـﺐ ﺑﻪ ﻣﺸﺮوب ﻧﺰده اﺳﺖ . وی در ﻣﻮرد ﮔﺮوﻫﯽ از دوﺳﺘﺎﻧﺶ ﺣﺮف ﻣﯽ زد ﮐﻪ ﺑﻪ او ﮐﻤﮏ ﻣﯽﮐﺮدﻧﺪ ﻫﻮﺷﯿﺎر ﺑﻤﺎﻧﺪ . ﻣﻦ ﺑﻪ او دورغ ﮔﻔﺘﻢ و ادﻋﺎ ﮐﺮدم ﮐـﻪ ﻣـﺪﺗﯽ اﺳـﺖ ﻣـﺸﺮوب ﻧﺨﻮردهام. ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻢ ﺑﺎور ﮐﺮد اﻣﺎ ﺷﻤﺎره ﺗﻠﻔﻦ ﺧﻮد را ﺑﻪ ﻣﻦ داد و ﺗﺸﻮﯾﻘﻢ ﮐﺮد ﮐﻪ اﮔﺮ دوﺳﺖ دارم دوﺳﺘﺎﻧﺶ را ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺑﻪ او ﺗﻠﻔﻦ ﺑﺰﻧﻢ . ﺑﻌﺪاً ﺷﻬﺎﻣﺖ ﭘﯿﺪا ﮐـﺮدم و ﺑـﻪ او ﺗﻠﻔﻦ زدم و اﻗﺮار ﮐﺮدم ﮐﻪ ﻣﺸﮑﻞ ﻣﺸﺮوب ﺧ ﻮاری دارم و ﻣﯽﺧﻮاﻫﻢ آن را ﺗﺮک ﮐـﻨﻢ .او ﻣﺮا ﺑﻪ اوﻟﯿﻦ ﺟﻠﺴﻪ A.A ﺑﺮد.
در اﻟﮑﻠﯽ ﻫﺎی ﮔﻤﻨﺎم ﻣﯽ داﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺟﺎی اﻣﻨﯽ ﭘﯿﺪا ﮐﺮده ام اﻣﺎ در ﻃﻮل ﭼﻬﺎر ﺳـﺎل وﺳﻪ ﻣﺎه ﺑﻌﺪ ﺟﺰ و دﺳﺘﻪ ای ﺑﻮدم ﮐﻪ در A.A ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ «ﻟﻐﺰش ﺷﺪﯾﺪ » داﺷﺘﻪاﻧﺪ. ﻣﻦ ﺑـﺎ اﺳﺘﻔﺎده از ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻫﺎﯾﻢ ﺷﺶ ﻣﺎه ﻫﻮﺷﯿﺎر ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺪم وﺳـﭙﺲ ﺑـﺮای ﺟـﺸﻦ ﮔـﺮﻓﺘﻦ ﯾـﮏ ﺑﻄﺮی ﻣﺸﺮوب ﺑﺎﻻ ﻣﯽاﻧﺪاﺧﺘﻢ.
ﭘﯿﺸﻨﻬﺎد ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ ﮐﻪ ﮐﺎری را اﻧﺠﺎم ﻧﺪﻫﻢ وﻣﻦ اﻧﺠﺎم ﻣـﯽ دادم. ﺳـﺎل اول ﺣـﻀﻮر در A.A ﭼﻨﺪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻣﻬﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻣﺜﻞ ازدواج ﮐﺮدن ، اﺟـﺎره ﮐـﺮدن ﮔـﺮان ﻗﯿﻤـﺖ ﺗـﺮﯾﻦ آﭘﺎرﺗﻤﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﭘﯿﺪا ﮐﻨﻢ ، ﻋﺪم ارﺗﺒﺎط ﺑـﺎ راﻫﻨﻤـﺎ ، دور ﺷـﺪن از ﻗـﺪم ﻫـﺎ وِل ﮔﺸﺘﻦ در ﭘﺎﺗﻮق ﻫﺎی ﺳﺎﺑﻖ ﺑﺎ رﻓﻘﺎی ﻣﺸﺮوﺑﺨﻮار ﻗـﺪﯾﻤﯽ و ﺣـﺮف زدن در ﺟﻠـﺴﺎت ﺑﯿﺸﺘﺮ ا ز ﮔﻮش دادن ، ﺑﻪ ﻃـﻮر ﺧﻼﺻـﻪ ﺑـﻪ ﻣﻌﺠـﺰ ۀ A.A واﮐﻨـﺸﯽ ﻧـﺸﺎن ﻧﻤـﯽ دادم. ﺑﯿﻤﺎرﯾﻢ ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ ﮐﺮد و ﺑﻪ ﻃﻮر ﻣﺮﺗﺐ در ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎﻧﻬﺎی ﺳﻢ زداﯾﯽ و ﺑﺨﺶ ﻣﺮاﻗﺒـﺖ ﻫﺎی وﯾﮋه و ﻣﺮاﮐﺰ درﻣﺎﻧﯽ ﺑﻮدم . ﺟﻨﻮن داﺋﻢ در ﻧﺰدﯾﮑ ﻢ و دروازه ﻫـﺎی ﻣـﺮگ ﺟﻠـﻮی ﭼﺸﻤﻢ ﺑﻮد.
ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ اﻟﮑﻠﯽ ﻫﺎ ﯾﺎ ﻫﻮﺷﯿﺎر ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﯾﺎ در ﺣ ﺒﺲ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﺎ ﭘﻨﻬـﺎن ﻣـﯽ ﺷـﻮﻧﺪ . از آﻧﺠﺎ ﮐﻪ واﻗﻌﺎً ﺗﻤﺎﯾﻠﯽ ﺑﻪ اﻧﺠﺎم ﮐﺎرﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺮای ﻫﻮﺷﯿﺎر ﻣﺎﻧﺪن ﻻزم ﺑـﻮد را ﻧﺪاﺷـﺘﻢ ﮔﺰﯾﻨﻪﻫﺎی دﯾﮕﺮ ﭘﯿﺶ روﯾﻢ ﺑﻮد . ﻫﯿﭻ وﻗﺖ در روﯾﺎ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ دﯾﺪم ﮐﻪ اﯾﻨﻘﺪر ﺳﺮﯾﻊ اﺗﻔﺎق ﺑﯿﻔﺘﺪ.
آﺧﺮ ﻫﻔﺘ ﮥ زﯾﺒﺎﯾﯽ از ﺳﭙﺘﺎﻣﺒﺮ ﺑﻮد ، درﺳﺖ ﻗﺒـﻞ از روز ﮐـﺎرﮔﺮ ﺗـﺼﻤﯿﻢ ﮔـﺮﻓﺘﻢ ﯾـﮏ ﻗﻮﻃﯽ آﺑﺠﻮ و ﯾﮏ ﺑﻄﺮی ﺷﺮاب ﺑﺨﺮم . ﺑﻌﺪاً ﻣﻮﻗـﻊ ﻋـﺼﺮ ﻋـﻼوه ﺑـﺮ آﺑﺠـﻮ و ﺷـﺮاب وﯾﺴﮑﯽ ﻧﯿﺰ ﻧﻮﺷﯿﺪم و ﺑﯿﻬﻮش ﺷﺪم . در ﺣﺎل ﻣﺴﺘﯽ ﻣﺮﺗﮑﺐ ﺟﺮﻣﯽ ﺷﺪم ﮐﻪ دﺳـﺘﮕﯿﺮﺷﺪه، ﻇﺮف ده روز ﻣﻘﺼﺮ ﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪم و ﻣﺤﮑﻮم ﺑﻪ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎل ﺣـﺒﺲ ﺷـﺪم . ﻣـﻦ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﻣﺮگ اﻟﮑﻠﯽ (ﻧﺎﺷﯽ از اﻟﮑﻞ ) درﺳﺖ ﺑﻪ ﻫﻤ ﯿﻦ ﺷﮑﻞ اﺗﻔﺎق ﻣﯽ اﻓﺘـﺪ : ﻣـﺸﺮوب ﻣﯽﺧﻮرم ﺑﯿﻬﻮش ﻣﯽ ﺷﻮم ﻣﯽ ﻣﯿﺮم. ﺣﺪاﻗﻞ در زﻧﺪان ﺷﺎﻧﺲ دﯾﮕﺮی ﺑـﺮای زﻧـﺪﮔﯽ درآﯾﻨﺪه دارم.
ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﻢ اﺣﺴﺎس ﺣﻘﺎرﺗﯽ را ﮐﻪ ﺷﺨﺺ اﻟﮑﻠﯽ ﻫﻨﮕﺎم ورود ﺑﻪ زﻧﺪان اﺣﺴﺎس ﻣﯽ ﮐﻨﺪ وﺻﻒ ﮐﻨﻢ . اﮔﺮ ﭼﻪ ﻣﻦ ﺣﻘﻢ ﺑﻮد ﮐﻪ در زﻧﺪان ﺑﺎﺷﻢ اﻣﺎ ﺿﺮﺑﻪ روﺣﯽ ﺳﺨﺘﯽ ﺑﻮد .
ﺗﻨﻬﺎ د ﻟﮕﺮﻣﯽ و اﻣﯿﺪی ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﭘﯿﺪا ﮐﻨﻢ از ﺧﻮاﻧﺪن داﺳﺘﺎﻧﻬﺎی زﻧﺪﮔﯽ اﺷﺨﺎﺻﯽ ﺑﻮد ﮐﻪ آﺧﺮ ﮐﺘﺎب ﺑﺰرگ ﺑﻪ ﭼﺎپ رﺳﯿﺪه ﺑﻮد. اﯾﻦ ﮐﺘﺎب ﺗﮑـﻪ ﭘـﺎره را در ﺳـﻠﻮﻟﻢ ﭘﯿـﺪا ﮐﺮده ﺑﻮدم . ﺳﭙﺲ ﯾﮏ روز ﺧﺒﺮ ﺧﻮﺑﯽ ﺷﻨﯿﺪم . ﻣﺎﻣﻮر ﺗﺎدﯾﺒﯽ اﻋﻼم ﮐﺮد ﮐﻪ ﻗﺮار اﺳﺖ ﺟﻠﺴﻪ A.A در ﮐﻠﯿﺴﺎی ﮐﻮﭼﮏ ﺑﺮﮔﺰار ﺷﻮد . وﻗﺘـ ﯽ وارد ﺟﻠـﺴﻪ ﺷـﺪم روی ﯾﮑـﯽ از ﺻﻨﺪﻟﯽﻫﺎ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺻﻮرت داﯾﺮه ﭼﯿﺪه ﺷﺪه ﺑﻮد ﻧﺸﺴﺘﻢ و ﯾﮑﺒﺎر دﯾﮕﺮ ﺟـﺎی اﻣﻨـﯽ ﭘﯿـﺪا ﮐﺮدم.
اﻻن ﮐﻪ اﯾﻦ داﺳﺘﺎن را ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻢ ﺳـﻪ ﺳـﺎل و ﺳـﻪ ﻣـﺎه از آن ﺟﻠـﺴﻪ در ﮐﻠﯿـﺴﺎی ﮐﻮﭼﮏ ﻣﯽ ﮔﺬرد. ﻣﻦ ﺑﻪ ﺑﺨﺶ ﺑﺰرﮔﺘﺮی ﻣﻨﺘﻘﻞ ﺷﺪه ام و در ﺑﺮﻧﺎﻣـ ﮥ اﻟﮑﻠـﯽ ﻫـﺎی ﮔﻤﻨـﺎم ﻓﻌﺎل ﻣﺎﻧﺪم. A.A ﮐﺎرﻫﺎی ﺑﺴﯿﺎر زﯾﺎدی ﺑﺮاﯾﻢ در زﻧـﺪﮔﯽ اﻧﺠـﺎم داده اﺳـﺖ . ﺑـﻪ ﻣـﻦ ﺳﻼﻣﺖ ﻋﻘﻞ و ﺣﺲ ﺗﻌـﺎدل ﮐﺎﻣـﻞ داده اﺳـﺖ . ﻣـﻦ ﮐـﻪ ﺣـﺎﻻ ﻣﺎﯾـﻞ ﺑـﻪ ﮔـﻮش دادن و ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻦ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎدات ﻫﺴﺘﻢ ﻓﻬﻤﯿﺪه ام ﮐﻪ وﻗﺘﯽ ﭘﯽ ﺑﺮدم ﮐﻪ واﻗﻌﺎً ﮐﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻓﻬﻤﯿـﺪم ﭼـﻪ ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﻫﻢ ﺑﺎﺷﻢ . اﮔﺮ ﭼﻪ ﺑﯿﻤﺎری اﻟﮑﻠﯿﺴﻢ در وﺟﻮدم ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻧﯿﺮوی ﺟﺎذﺑﻪ اﺳـﺖ و ﻫﺮ آن ﻣﻨﺘﻈﺮ اﺳﺖ ﻣﺮا ﺑﻪ ﭘﺎﺋﯿﻦ ﺑﮑﺸﺪ اﻣﺎ دوازده ﻗﺪم A.A ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻗـﺪرﺗﯽ اﺳـﺖ ﮐـﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯽ ﺷﻮد ﻫﻮاﭘﯿﻤﺎ ﺑﻪ ﻫﻮا ﺑﭙﺮد : ﻓﻘﻂ وﻗﺘﯽ ﮐﺎر ﻣـﯽ ﮐﻨـﺪ ﮐـﻪ ﺧﻠﺒـﺎن ﺑـﺮای ﺑـﻪ ﮐـﺎراﻧﺪاﺧﺘﻦ آن درﺳﺖ ﻋﻤﻞ ﮐﻨﺪ . ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ ا ز وﻗﺘﯽ ﺷﺮوع ﺑﻪ ﺗﻤﺮﯾﻦ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﮐﺮد م از ﻟﺤـﺎظ ﻋﺎﻃﻔﯽ و ﻋﻘ ﻠﯽ ﻫﻢ رﺷﺪ ﻧﻤﻮدم. ﻣﻦ ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ از ﺑﯿﻤﺎری اﻟﮑﻠﯿﺴﻢ ﺑﻬﺒﻮد ﯾﺎﻓﺘـﻪ ام. ﺑﻠﮑـﻪ ازﻟﺤﺎظ ﺟﺴﻢ، روح و ﻧﻔﺲ ﻫﻢ ﮐﺎﻣﻞ ﺷﺪه ام .
از وﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺧﻮد را ﺑﻪ اﺻﻮل A.A ﺳﭙﺮدم در ﺑﺴﯿﺎری ﻣﻮارد ﻟﻄﻒ ﺧﺪاوﻧﺪ ﺷـﺎﻣﻞ ﺣﺎﻟﻢ ﺑﻮده اﺳﺖ . ﻣﺎﻣﻮرﯾﻦ دادرﺳﯽ ﮐﻪ ﻣﺮا ﻣﻘﺼﺮ ﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ و ﻗﺮﺑﺎﻧﯿـﺎن ﺟﻨـﺎﯾﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ اﻧ ﺠﺎم داده ﺑﻮدم ، ﻫﻤﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ اﻧﺪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﻨـﺪ ﮐـﻪ زودﺗـﺮ از زﻧـﺪان آزاد ﺷﻮم . آن ﺗﺼﺎدف ﻣﻤﮑﻦ اﺳﺖ ﺗﺼﺎدﻓﯽ ﺑﺎﺷﺪ؟ ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻢ. ﮐﺎرﻓﺮﻣﺎﯾـﺎن ﺳـﺎﺑﻘﻢ ﮐﻪ از ﻫﻮﺷﯿﺎرﯾﻢ آﮔﺎه ﺷﺪﻧﺪ ﻧﺎﻣﻪ ﻫ ﺎﯾﯽ ﺑﺮاﯾﻢ ﻓﺮﺳﺘﺎد ﻧﺪ و دوﺑﺎره ﺑﻪ ﻣﻦ ﭘ ﯿـﺸﻨﻬﺎد ﮐـﺎردر ﺻﻨﻌﺖ رادﯾﻮ را داد ﻧﺪ. اﯾﻦ ﻧﮑﺎت، ﻧﻤﻮﻧﻪای از ﮐﺎرﻫﺎﯾﯽ اﺳﺖ ، ﮐﻪ ﺧـﺪا ﺑـﺮاﯾﻢ اﻧﺠـﺎم داده و ﻣﻦ ﺗﻮان اﻧﺠﺎﻣﺶ را ﻧﺪاﺷﺘﻢ.
ﯾﮑﯽ از ﮐﺎرﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ در ازای رﺣﻤﺖ ﺧﺪاوﻧﺪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﻪ اﻧﺠﺎﻣﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ام اﯾـﻦ اﺳـﺖ ﮐﻪ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ وﻗﺘﯽ آزاد ﺷﺪم در ﯾﮏ ﮐﻤﯿﺘﻪ ﺗﺎدﯾﺒﯽ ﻓﻌﺎل ﺷﻮم . رﺳﺎﻧﺪن ﭘﯿـﺎم A.A ﺑـﻪ زﻧﺪاﻧﻬﺎ ﺑﯽﻧﻬﺎﯾﺖ ﺑﺮای ﺧﻮد و ﻫﻮﺷﯿﺎرﯾﻢ اﻫﻤﯿﺖ دارد.
از روی ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻓﻬﻤﯿﺪه ام ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﻢ ﺑﺮﮔﺮدم و ﺷﺮوع ﺗﺎزه ای داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ . اﻣﺎ ﺑـﺎAA ﻣﯽﺗﻮاﻧﻢ از ﺣﺎﻻ ﺷﺮوع ﮐﻨﻢ و ﭘﺎﯾﺎن ﮐﺎﻣﻼً ﺟﺪﯾﺪی ﺑﺴﺎزم .

ﮔﻮش دادن ﺑﻪ ﺻﺪای ﺑﺎد

ﻓﺮﺷــــﺘﻪای اﯾــــﻦ زن آﻣﺮﯾﮑــــﺎﯾﯽ ﺑــــﻮﻣﯽ را به AA ﻣﻌﺮﻓﯽ ﮐﺮد و ﺑﺎﻋﺚ ﺑﻬﺒﻮدی او ﺷﺪ.
وﻗﺘﯽ ﯾﺎزده ﺳﺎﻟﻪ ﺑﻮدم ﻣﺸﺮوب ﺧﻮردن را ﺷﺮوع ﮐﺮدم . ﻣﻦ ﺑﺎ ﺑﺮادرم و ﻫﻤﺴﺮش ﺧﺎرج ﮔﺎﻟﻮپ ﻧﯿﻮﻣﮑﺰﯾﮑﻮ زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﺮدﯾﻢ. ﻣﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﻮدﯾﻢ . ﺑﻮی ﻟﻮﺑﯿﺎ و ﻧﺎن ذرت ﻣﮑﺰﯾﮑﯽ ﺗﺎزه ، ﺑﺮاﯾﻢ ﯾـﺎد ﺧﺎﻧـﻪ را ﺗـﺪاﻋﯽ ﻣـﯽ ﮐـﺮد . ﻣـﻦ ﺑـﺎ ﺳـﻪ ﺑﭽـﻪ دﯾﮕـﺮ در ﯾـﮏ رﺧﺘﺨﻮاب ﻣﯽ ﺧﻮاﺑﯿﺪم. وﻗﺘﯽ ﺑﺮف زﯾﺎدی ﻣﯽ ﺑﺎرﯾﺪ ﻣﺎ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﯽ ﭼـﺴﺒﯿﺪﯾﻢ ﺗـﺎ در زﻣﺴﺘﺎن ﯾﺦ ﺑﻨﺪان ﮔﺮم ﺑﻤﺎﻧﯿﻢ.
ﺧﻮاﻧﺪن و ﻓﻬﻤﯿﺪن ﺗﮑﺎﻟﯿﻒ ﻣﺪرﺳﻪ ﺑﺮاﯾﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺨﺖ ﺑﻮد ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ ﻫﺮ ﻓﺮﺻـﺘﯽ ﮐـﻪ ﺑﻪ دﺳﺖ ﻣﯽ آوردم از ﻣﺪرﺳﻪ ﻓﺮار ﻣﯽ ﮐﺮدم. ﭘﺪر و ﻣﺎدر ﺑﺰرﮔﻢ داﺳـﺘﺎن ﻫـﺎی زﯾـﺎدی درﺑﺎرۀ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎ و ﺳﺮﺧﭙﻮﺳﺖﻫﺎی ﻗﺪﯾﻤﯽ ، ﺳﻔﺮﻫﺎی آﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﺑﯿﺎﺑﺎﻧﻬﺎ و ﮐﻮهﻫﺎی ﮐـﺸﻮرﺑﺮاﯾﻢ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ. ﻣﻦ ﺑﺎ ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ای دوﺳـﺖ ﺷـﺪم و ﺑـﺎ ﻫـﻢ ﯾـﮏ ﭼـﺮخ دﺳـﺘﯽ ﻧﻮﺷﯿﺪﯾﻢ و از ﺗﭙﻪﻫـﺎی ﻗﺮﻣـﺰ 2 دزدﯾﺪﯾﻢ و ﺳﭙﺲ از ﻣﺪرﺳﻪ ﻓﺮار ﮐﺮدﯾﻢ. ﻣﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺗﮑﯿﻼ ﺑﺎﻻ رﻓﺘﯿﻢ . ﮔﺎﻫﯽ اوﻗﺎت در ﺳﺎﯾﻪ ﻓﺮوﺷﮕﺎه (ﻣﺤﻞ ﻣﻌﺎﻣﻠﻪ ﺑﺎ ﺑﻮﻣﯿﺎن –ﻣﺘـﺮﺟﻢ ) درﺳـﺖ در اﻣﺘﺪاد ﺧﯿﺎﺑﺎن در ﺑﺎﻻی راه آﻫﻦ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ. ﻗﻄﺎری ﮐﻪ از ﻣﯿﺎن ﺷﻬﺮ ﮐﻮﭼﮏ ﻏﺒﺎرﻣـﯽ ﮔﺬﺷـﺖ، ﻧﻮﯾـﺪ ﻣﮑـﺎن ﻫـﺎی ﻓﺮﯾﺒﻨـﺪه در دور 3 آﻟﻮد در ﻧﺰدﯾﮑﯽ ﻣﺤﺪوده ﮐﻮچ ﻧﺸﯿﻦ دﺳﺖ را ﻣﯽ داد. ﭘﺎﻧﺰده ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮد ﮐﻪ ﺗﮏ و ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺎ ﯾﮏ ﮔﯿﺘﺎر ، ﯾﮏ ﭼﻤﺪان ﮐﻮﭼﮏ و ﺳﯽ دﻻر ﭘﻮل وارد ﺳﺎن ﻓﺮاﻧﺴﯿﺴﮑﻮ ﺷﺪم ﺑﻪ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ و ﻗﻬﻮهﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮای ﭘﯿﺪا ﮐـﺮدنﮐﺎر ﺳﺮ زدم ﻣﯽﺧﻮاﺳﺘﻢ ﺑﻪ ﮐﺎر آواز ﺧﻮاﻧﺪن ﻣﺸﻐﻮل ﺷﻮم.
ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮدم ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﻢ ﺷﻐﻠﯽ ﺑﻪ ﻋﻨﻮان ﻧﻮازﻧﺪه ﭘﯿﺪا ﮐﻨﻢ ﺳﻪ روز ﺑﻌﺪ ﺑﻪ داﻻﻧﯽ ﭘﻨﺎه ﺑﺮدم ﺗﺎ از ﺑﺎراﻧﯽ ﮐﻪ ﺗﻤﺎم روز ﺑﺎرﯾﺪه ﺑﻮد ﻣﺤﻔﻮظ ﺑﻤـﺎﻧﻢ . ﻫـﯿﭻ ﭘـﻮﻟﯽ ﻧﺪاﺷـﺘﻢ ﺧﯿﻠـﯽ ﺳﺮدم ﺑﻮد و ﻫﯿﭻ ﺟﺎﯾ ﯽ را ﺑـﺮ ای رﻓـﺘﻦ ﻧﺪاﺷـﺘﻢ . ﺗﻨﻬـ ﺎ ﭼﯿـﺰی ﮐـﻪ ﺑـﺮاﯾﻢ ﻣﺎﻧـﺪه ﺑـﻮدﻏﺮوری ﺑﻮد ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻊ ﺷﺪ، ﺗﺎ ﺑ ﻪ ﺑﺮادرم ﺗﻠﻔﻦ ﺑﺰﻧﻢ ﯾﺎ ﻧﺰد اﻗﻮام ﺑﺮﮔﺮدم ﮐﻪ ﻣـﺮا ﻣـﯽ ﺷﻨﺎﺧﺘﻨﺪ.
در ﻧﯿﻤﻪ ﻫﺎی ﯾﮏ ﺷﺐ ﻃﻮﻻﻧﯽ و ﺳﺨﺖ ﻣﺮد ﺳـﻔﯿﺪ ﭘﻮﺳـﺖ ﻣﯿـﺎن ﺳـﺎل و ﻣﻬﺮﺑـﺎﻧﯽ دﺳﺘﺶ را روی ﺷﺎﻧﻪ ام ﮔﺬاﺷﺖ . ﮔﻔﺖ: ﺑﯿﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﺟﻮان ﺑﯿﺎ ﺗﻮ را ﺑﻪ ﺟﺎی ﮔﺮﻣﯽ ﺑﺒـﺮم وﭼﯿﺰی ﺑﺪﻫﻢ ﮐﻪ ﺑﺨﻮری ﺑﻬﺎی آن ﭼﯿﺰی ﮐﻪ در ازای اﯾﻦ ﮐﺎر ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﺑـﺎ ﺗﻮﺟـﻪ ﺑـﻪ آن ﺷﺐ ﺳﺮد و ﺑﺎراﻧﯽ ﮐﻪ ﭘﯿﺶ روﯾﻢ ﺑﻮد زﯾﺎد ﻧﺒﻮد . ﺻﺒﺢ در ﺣﺎﻟﯿﮑـﻪ ﭘﻨﺠـﺎه دﻻر دردﺳﺖ داﺷﺘﻢ از ﻫﺘﻞ او ﺧﺎرج ﺷﺪم . ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ ﺧﻮد ﻓﺮوﺷﯽ ﺷﻐﻞ ﭘﺎﯾﺎن ﻧﺎﭘﺬﯾﺮی ﺑـﻮد ودرآﻣﺪ ﺧﻮﺑﯽ ﻫﻢ داﺷﺖ . ﺑﺮای ﻓﺮاﻣﻮش ﮐﺮدن ﮐﺎری ﮐﻪ ﻣﺠﺒﻮر ﺑﻮدم ﺗﻤﺎم ﺷﺐ اﻧﺠـﺎم دﻫﻢ ﺗﺎ ﭘﻮل اﺟﺎره را ﭘﺮداﺧﺖ ﮐﻨﻢ ﻣﺸﺮوب ﻣﯽ ﺧﻮردم. آﻓﺘﺎب ﮐﻪ ﻃﻠﻮع ﻣﯽ ﮐﺮد ﺧـﻮاﺑﻢ ﻣﯽﺑﺮد.
ﻫﻔﺘﻪﻫﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮر ﮔﺬﺷﺖ ﺗﺎ اﯾﻨﮑﻪ دزدی را ﺷﺮوع ﮐﺮدم . ﺑﻪ ﯾﮏ ﻣﺸﺮوب ﻓﺮوﺷـﯽ و ﭘﻤﭗ ﺑﻨﺰﯾﻦ دﺳﺘﺒﺮد زدم . دوﺳﺘﺎن ﺧﯿﻠﯽ ﮐﻤﯽ داﺷﺘﻢ و ﯾﺎدﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑـﻮدم ﮐـﻪ ﺑـﻪ ﻫـﯿﭻ ﮐﺲ اﻋﺘﻤﺎد ﻧﮑﻨﻢ . ﯾﮏ ﺷﺐ ﺣﺪود ﺳﺎﻋﺖ 8 ﻧﯿﻤﻪ ﻣﺴﺖ ﮐﻨﺎر دﯾﻮار ﺳـﺎﺧﺘﻤﺎﻧ ﯽ ﻧﺸـﺴﺘﻪ ﺑﻮدم ﮐﻪ ﯾﮏ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﮐﻨﺎر ﺟﺪول درﺳﺖ ﻫﻤﺎﻧﺠﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑـﻮدم ﻣﺘﻮﻗـﻒ ﺷـﺪ .ﻣﻦ ﻓﮑﺮ ﮐﺮدم ﮐﻪ ﺑﺮای ﻋﺼﺮ ﻗﺮار ﻣﻼﻗﺎت داﺷﺘﻪ ام. ﻣﺎ ﺑـﺎ ﻫـﻢ ﺣـﺮف زدﯾـﻢ ﺗـﺎ ﻗﯿﻤـﺖ ﻣﻨﺎﺳﺐ را ﺗﻌﯿﯿﻦ ﮐﻨﯿﻢ و ﺑﻌﺪ ﻣﻦ د اﺧﻞ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺷـﺪم . ﻧﺎﮔﻬـﺎن اﺣـﺴﺎس ﮐـﺮدم ﺿـﺮﺑﻪ ﺳﻨﮕﯿﻨﯽ ﺑﻪ ﺷﻘﯿﻘﻪام ﺧﻮرد . ﺑﯽ ﺣﺲ ﺷﺪه ﺑﻮدم در ﯾﮏ ﻣﻨﻄﻘـﻪ ﻧﺰدﯾـﮏ در ﻣﯿـﺎن ﺷـﻬﺮﻣﺮا از ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺑﯿﺮون ﮐﺸﯿﺪﻧﺪ ﺑﺎ اﺳﻠﺤﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺷﻠﯿﮏ ﮐﺮدﻧﺪ و ﺳـﭙﺲ در ﺣﺎﻟـﺖ ﻣـﺮگ

در ﮔﻞ و ﻻی آﻧﺠﺎ رﻫﺎ ﮐﺮدﻧﺪ . ﺑﺎران ﺑﻪ آراﻣﯽ روی ﺗﻨﻢ ﻣﯽ رﯾﺨﺖ. در اﺗﺎق ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن ﺑﻪ ﻫﻮش آﻣﺪم آﻧﺠﺎ ﭘﺸﺖ ﭘﻨﺠﺮه ﻫﺎ ﻧﺮده زده ﺑﻮدﻧﺪ. ﻫﻔﺖ ﻫﻔﺘﻪ آﻧﺠﺎ ﺑﻮدم ﺟﺮاﺣﯽﻫـﺎی ﭘﯽ در ﭘﯽ روی ﻣﻦ اﻧﺠﺎم ﻣﯽ ﺷﺪ و ﻫﺮ ﺑﺎر ﮐﻪ ﺑﯿﺪار ﻣﯽ ﺷﺪم ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﻣﺤـﯿﻂ اﻃـﺮاﻓﻢ را ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺧﺘﻢ. ﺑﺎﻻﺧﺮه وﻗﺘﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﮐﻤـﯽ راه ﺑـﺮوم ﯾـﮏ ﭘﻠـﯿﺲ زن آﻣـﺪ و ﻣـﺮا ﺑـﻪ زﻧﺪان ﺑﺨﺶ ﺑﺮد . ﻃﯽ دو ﻣﺎه اﯾﻦ ﺳﻮﻣﯿﻦ ﺑ ﺎری ﺑﻮد ﮐـﻪ دﺳـﺘﮕﯿﺮ ﻣـﯽ ﺷـﺪم ﺣـﺪود دوﺳﺎل ﭘﺮﺳﻪ زدن در ﺧﯿﺎﺑﺎنﻫﺎ اﺛﺮ ﺧﻮد را ﮔﺬاﺷﺘﻪ و ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ را وﯾﺮان ﮐﺮده ﺑﻮد.
ﻗﺎﺿﯽ ﮔﻔﺖ : راه ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ ﺑﺮاﯾﻢ وﺟﻮد ﻧﺪارد . ﻣﻦ ﻫﻔﺪه ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮد و ﻣﺘﻬﻢ ﺑﻪ ارﺗﮑـﺎب ﻫﯿﺠﺪه ﻓﻘﺮه ﺑﺰﻫﮑﺎری ﺑﻮدم . ﺑﻪ ﻣﺪت ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﺑﯿﺴﺖ و ﺷﺶ ﻣﺎه ﺧﯿﺎﺑﺎن ﻫﺎ را ﻧﺪﯾﺪم . ﭼﻨﺪ ﻣﺎه اول ﺑﺮای ﺑﺪﺳﺖ آوردن ﻣﺸﺮوب ﺗﻘﺮﯾﺒﺎً ﻫﺮ ﮐﺎری اﻧﺠﺎم ﻣﯽ دادم. ﻣﻦ ﻣـﯽ داﻧـﺴﺘﻢ ﮐﻪ در ﺑﺮاﺑﺮ ﻣﻮاد ﻣﺨﺪر ﻋﺎﺟﺰ ﻫﺴﺘﻢ اﻣﺎ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺿﺮرﻫﺎی اﻟﮑﻞ را ﺑﺒﯿﻨﻢ. ﺗﺎﺑﺴﺘﺎن آزاد ﺷﺪم اﻣﺎ ﻧﻤﯽ داﻧﺴﺘﻢ ﮐﺠﺎ ﻣﯽ روم اﻣﺎ ﯾﮏ آﺑﺠﻮی ﺧﻨﮏ و ﺧﻮب ﻗﻄﻌﺎً ﺑﺮای ﺟـﺸﻦ ﮔﺮﻓﺘﻦ آزادی ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺑﻮد. ﺷﺶ ﺑﻄﺮی ﻣﺸﺮوب و ﯾﮏ ﺑﻠﯿﻂ اﺗﻮﺑﻮس ﺧﺮﯾﺪم.
وﻗﺘﯽ از اﺗﻮﺑﻮس ﭘﯿﺎده ﺷﺪه و ﺑﻪ ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ای رﻓﺘﻢ و ﺑﻪ ﻋﻨـﻮان ﭘﯿـﺸﺨﺪﻣﺖ ﻣـﺸﻐﻮل ﮐﺎر ﺷﺪم . ﭘﺲ از ﭘﺎﯾﺎن اوﻟﯿﻦ روز ﮐﺎرم ، ﭘﻮل ﮐﺎﻓﯽ ﺑﺮای ﺧﺮﯾﺪ ﯾـﮏ ﺑﻄـﺮی ﻣـﺸﺮوب وﮔﺮﻓﺘﻦ ﯾﮏ اﺗﺎق در آن ﻧﺰدﯾﮑﯽ را داﺷﺘﻢ.
ﭼﻨﺪ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﻌﺪ او را دﯾﺪم ، ﺗﻨﻬﺎ ﺳﺮﺧﭙﻮﺳﺘﯽ ﮐﻪ ﭘﺲ ا ز ﻣﺪت ﻫﺎ ﻣﯽ دﯾﺪم. وﻗﺘﯽ ﮐـﺎرم را ﺷﺮوع ﮐﺮدم ﮐﻨﺎری ﻧﺸﺴﺘﻪ و ﺑﻪ ﻣﯿﺰ ﭘﻮل (ﻧﻮﻋﯽ ﺑﯿﻠﯿﺎرد - ﻣﺘﺮﺟﻢ ) ﺗﮑﯿـﻪ داده ﺑـﻮد ﭘﯿﺶ ﺑﻨﺪ م را ﺑﺴﺘﻢ و ﺑﺎ ﺳﯿﻨﯽ ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ ﺑﻪ ﻃﺮف او رﻓﺘﻢ ﺗﺎ اﮔﺮ ﺑﺎز ﻫـﻢ ﻣـﺸﺮوب ﻣـﯽ ﺧﻮاﻫﺪ ﺳﻔﺎرش ﺑﺪﻫﺪ.
او ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ اﺟﺎزه داده از ﻣﺤﺪودۀ ﮐﻮچ ﻧﺸﯿﻦ ﺑﯿﺮون ﺑﯿﺎﯾﯽ؟ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ و ﺧﺠﺎﻟﺖ زده ﺑﻮدم و اﺣﺴﺎس ﺣﻘﺎرت ﻣﯽﮐﺮدم.آن ﻣﺮد ﭘﺪر اوﻟﯿﻦ ﻓﺮزﻧﺪم ﺷﺪ . راﺑﻄﻪ ﻣﻦ ﺑﺎ او ﻓﻘﻂ ﭼﻨﺪ ﻣـﺎه ﻃـﻮل ﮐـﺸﯿﺪ و اوﻟـﯿﻦ راﺑﻄﻪ ﻣﺘﻘﺎﺑﻼً (زﺷﺖ – ﺗﻮﻫﯿﻦ آﻣﯿﺰ ) ﻣﺘﺠﺎوزاﻧﻪای ﺑﻮد ﮐﻪ ﻃﯽ ﭼﻨﺪ ﺳﺎل آﯾﻨﺪه ﺑﺎز ﻫـﻢ رخ داد . ﭘﺲ از ﭼﻨﺪ ﻫﻔﺘﻪ ﺗﻨﻬﺎ ، ﻣﺴﺖ، ﺑﯽ ﺧﺎﻧﻤﺎن و ﺑﺎردار ﺑﻮ دم. ﻣﻦ ﮐـﻪ ﻣـﯽ ﺗﺮﺳـﯿﺪم دوﺑﺎره ﺳﺮ از زﻧﺪان در ﺑﯿﺎورم ﻧﺰد ﺑﺮادر و زن ﺑﺮادرم ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ.
ﺑﺮادرم ﺷﻐﻞ ﺑﺴﯿﺎر ﺧﻮﺑﯽ ﭘﯿﺪا ﮐﺮده ﺑﻮد و ﺑﻪ ﻫﺎواﯾﯽ رﻓﺘﻪ ﺑﻮد . ﭘﺴﺮم آﻧﺠﺎ ﺑﻪ دﻧﯿﺎ آﻣﺪ و روز ﺗﻮﻟﺪ او ﻫﺪف زﻧﺪﮔﯿﻢ را ﭘﯿﺪا ﮐﺮدم : ﻣﻦ ﺑﻪ دﻧﯿﺎ آﻣﺪه ﺑﻮدم ﮐﻪ ﻣـﺎدر ﺑﺎﺷـﻢ .ﭘﺴﺮم ﺧﯿﻠﯽ زﯾﺒﺎ ﺑﻮد . ﻣﻮﻫﺎی ﻣﺸﮑﯽ و ﺻﺎف و ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺗﯿﺮه داﺷـﺖ . ﻫـﯿﭻ وﻗـﺖ درزﻧﺪﮔﯿﻢ ﭼﻨﯿﻦ اﺣﺴﺎﺳﯽ ﻧﺪاﺷﺘﻢ . ﻣﯽﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﯾﮑﺒﺎر دﯾﮕﺮ ﮔﺬﺷـﺘﻪ ﻫـﺎ را ﭘـﺸﺖ ﺳـﺮ ﺟـﺎ ﺑﮕﺬارم و ﺑﻪ ﺳﻮی ﯾﮏ زﻧﺪﮔﯽ ﺟﺪﯾﺪ ﺑﺎ ﻓﺮزﻧﺪم ﺣﺮﮐﺖ ﮐﻨﻢ.
ﭘﺲ از ﯾﮑﺴﺎل ﯾﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ از زﻧﺪﮔﯽ در ﺟﺰﯾـﺮه و ﺷﺨـﺼﯽ ﮐـﻪ ﺑـﺎ او ﻗـﺮار ﻣﻼﻗـﺎت داﺷﺘﻢ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪم . ﺑﺎ ﺷـﻐﻞ ﭘﯿـﺸﺨﺪﻣﺘﯽ و ﺧـﺎﻧﻮاده ام ﺧـﺪاﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐـﺮدم و ﺑـﺎ ﭘـﺴﺮﯾﮑﺴﺎﻟﻪام ﺑﻪ ﮐﺎﻟﯿﻔﺮﻧﯿﺎ رﻓﺘﻢ.
ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ اﯾﻦ ﻃﺮف و آن ﻃﺮف ﻣﯽ رﻓﺘﻢ اﻣﺎ ﮐﺮاﯾﻪ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻫـﺎ ﺧﯿﻠـﯽ زﯾـﺎد ﺑـﻮد . ﮐﺠـﺎ ﻣﯽﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﭘﻮل زﯾﺎدی ﭘﯿﺪا ﮐﻨﻢ؟ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ رﺳﯿﺪ ﺧﻮد ﻓﺮوﺷﯽ در ﻫﻤﺎن ﺷﻬﺮی ﮐـﻪ ﭘﺴﺮم را ﺑﺰرگ ﻣﯽ ﮐﺮدم ﻣﻨﺎﺳﺐ ﻧﯿﺴﺖ . ﻣﻦ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺑﺎ اﺗﻮﺑﻮس ﺑـﻪ ﺷـﻬﺮ دﯾﮕـﺮی ﺑﺮوم، ﺗﻤﺎم ﺷﺐ را ﮐﺎر ﮐﻨﻢ و ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﮔﺮدم . اﻟﺒﺘﻪ اﮔـﺮ ﻣـﯽ ﺗﻮاﻧـﺴﺘﻢ ﮐـﺴﯽ را ﭘﯿﺪا ﮐﻨﻢ ﮐﻪ از ﭘﺴﺮ ﮐﻮﭼﮑﻢ ﻣﺮاﻗﺒﺖ ﮐﻨﺪ . ﺷﻐﻞ ﺷﺒﺎﻧﻪ در آﻣﺪ ﺧﻮﺑﯽ داﺷﺖ . و ﺗﺎ وﻗﺘـﯽ در ﺷﻬﺮی ﮐﻪ ﭘﺴﺮم در آﻧﺠﺎ ﺑﻪ ﻣﺪرﺳﻪ ﻣﯽ رﻓﺖ ﮐﺎر ﻧﻤﯽﮐﺮدم، ﻫﻤﻪ ﭼﯿـﺰ ﺧـﻮب ﺑـﻮد .را ﭼـﻮن ﻣﯽﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﻣﻮﻗﻊ ﮐﺎرم ﻣﺸﺮوب ﻫﻢ ﺑﺨﻮرم . ﻣـﻦ ﮐﻤـﮏ ﻫـﺎی رﻓـﺎﻫﯽ دوﻟـﺖ ﺑﻬﺪاﺷﺖ ﺑﯿﻤﻪ اراﺋﻪ ﻣﯽداد، را ﻫﻤﭽﻨﺎن درﯾﺎﻓﺖ ﻣﯽﮐﺮدم.
وﺿﻌﯿﺖ ﻣﺎﻟﯽ ﺧﻮﺑﯽ ﭘﯿﺪا ﮐﺮده ﺑﻮدم . ﭘﺲ از ﯾﮑﺴﺎل آﭘﺎرﺗﻤﺎﻧﯽ ﺑـﺰرگ و زﯾﺒـﺎ ﭘﯿـﺪا ﮐﺮدم ﮐﻪ ﭼﺸﻢ اﻧﺪازی رو ﺑﻪ اﻗﯿﺎﻧﻮس داﺷﺖ ﯾﮏ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺟﺪﯾﺪ و ﯾﮏ ﺳﮓ اﺳـﮑﺎﺗﻠﻨﺪ ی اﺻﯿﻞ ﻫﻢ ﺧﺮﯾﺪم . ﻣﺪدﮐﺎران اﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﮐﻢ ﮐﻢ ﮐﻨﺠﮑﺎو ﺷﺪه ﺑﻮدﻧﺪ . ﻧﻤـﯽ ﻓﻬﻤﯿـﺪم ﻣـﺸﮑﻞآﻧﻬﺎ ﭼﯿﺴﺖ . ﻣﻦ زﻧﺪﮔﯽ دوﮔﺎﻧﻪ ای را ﻫﺪاﯾﺖ ﻣﯽ ﮐﺮدم. روزﻫﺎ ﻣﺎدر ﺑﺴﯿﺎر ﺧﻮﺑﯽ ﺑـﻮدم و ﺷﺒﻬﺎ ﻓﺎﺣﺸﻪای ﻣﺴﺖ.
ﯾﮏ روز در ﺳﺎﺣﻞ ﺑﻪ ﻣﺮد ﻓﻮق اﻟﻌﺎده ای ﺑﺮﺧﻮرد ﮐﺮدم و ﻣﺎ ﻋﺎﺷﻖ ﻫﻢ ﺷﺪﯾﻢ . ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮدم در ﺑﻬﺸﺖ ﻫﺴﺘﻢ ﺗﺎ اﯾﻨﮑﻪ از ﻣﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﺠﺎ ﮐﺎر ﻣـﯽ ﮐـﻨﻢ ! ﭘﯿﺪاﺳـﺖ ﮐـﻪ دورغ ﮔﻔﺘﻢ. ﺑﻪ او ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺮای دوﻟﺖ ﮐﺎر ﻣﯽ ﮐﻨﻢ و ﺷﻐﻠﯽ ﮐـﺎﻣﻼً ﺳـﺮی دارم ﮐـﻪ ﺑﺎﯾـﺪ راز دارﺑﺎﺷﻢ. ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ دﻟﯿﻞ اﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺷـﺐ ﻫـﺎ و آﺧـرﻫﻔﺘـﻪ ﻫـﺎ ﻣﺨﻔﯿﺎﻧـﻪ در ﺧـﺎرج ﺷـﻬﺮﮐﺎرﮐﻨﻢ. ﺣﺎﻻ ﺷﺎﯾﺪ دﯾﮕﺮ ﺳﺆاﻟﯽ ازﻣﻦ ﻧﻤﯽﭘﺮﺳﯿﺪ. اﻣﺎ او ﭘﺸﻨﻬﺎد ازدواج داد.
ﻣﺎ ﺑﺎ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺟﺪﯾﺪی رﻓﺘﯿﻢ . و ﻟﯽ ﺑﺎ ﻗﺮار ﻣﻼﻗـﺎت ﻫـﺎﯾﯽ ﮐـﻪ داﺷـﺘﻢ زﻧـﺪﮔﯽ ﺑﺮاﯾﻢ ﺳﺨﺖ ﺷﺪه ﺑﻮد . وﺟﺪاﻧﻢ ﻫﻢ ﻧﺎراﺣﺖ ﺑﻮد . ﯾﮏ ﺷﺐ د ر راه ﺑﻪ ﺗﺮاﻓﯿﮏ ﺳـﺎﻋﺖ ﭘـﺮرﻓﺖ و آﻣﺪ ﺑﺰرﮔﺮاه ﺑﺮﺧﻮردم . ﺷﺮوع ﮐﺮدم ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ و اﺣﺴﺎس ﻣﯽ ﮐـﺮدم ﻫﻤـﻪ دروغ ﻫﺎی زﻧﺪﮔﯽ در دروﻧﻢ ﻣﻨﻔﺠﺮ ﺷﺪه اﺳـﺖ از ﺧـﻮدم ﻣﺘﻨﻔـﺮ ﺑـﻮدم و دﻟـﻢ ﻣـﯽ ﺧﻮاﺳـﺖ ﺑﻤﯿﺮم. ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺣﻘﯿﻘﺖ را ﺑﻪ او ﺑﮕﻮﯾﻢ اﻣﺎ از دروغ ﮔﻔﺘﻦ ﻫـﻢ ﺧـﺴﺘﻪ ﺷـﺪه ﺑـﻮدم .
ﻧﺎﮔﻬﺎن ﻓﮑﺮی ﺑﻪ ﺳﺮاﻏﻢ آﻣﺪ . ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻤﯽ ﺑﻮد ﮐﻪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎل ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮدم . ﺑﺰرﮔﺮاه را دور زدم و ﺑﻪ ﻃﺮف ﺧﺎﻧﻪ رﻓﺘﻢ و ﺑﻪ او ﮔﻔﺘﻢ اﺧﺮاج ﺷﺪم ! او ﺑﺎور ﮐﺮد و ﺑﺎ ﺑﻄـﺮی ﻫﺎی ﺑﺰرگ ﺷﺮاب ﺟﺸﻦ ﮔﺮﻓﺘﯿﻢ . ﺧﯿﻠﯽ ﻣﺸﺮوب ﻣـﯽ ﺧـﻮردم ﺗـﺎ ﺑﺘـﻮاﻧﻢ ﮐـﺎﺑﻮس ﻫـﺎی ﮔﺬﺷﺘﻪام را ﭘﻨﻬﺎن ﮐﻨﻢ اﻣﺎ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑـﻮدم ﮐـﻪ ﺑـﻪ ﻫﻤـﯿﻦ زودی از اﯾـﻦ ﻣـﺸﮑﻞ ﮐﻮﭼـﮏ ﺧﻼص ﻣﯽﺷﻮم. اﻣﺎ ﻫﯿﭻ وﻗﺖ اﯾﻦ اﺗﻔﺎق ﻧﯿﻔﺘﺎد راﺑﻄ ﮥ ﻣﺎ ﺑﺮ ﺳﺮ ﻣـﺸﺮوب ﺧـﻮردن ﺑـﻪﻫﻢ ﺧﻮرد و ﻣﻦ و ﭘﺴﺮم ﺳﮓ ﻣﺎ ن و ﺳـﻪ ﮔﺮﺑـﻪ ﺳـﻮار ﻣﺎﺷـﯿﻦ ﮐـﻮﭼﮑﻢ ﺷـﺪﯾﻢ و ﺑـﻪ ﺷﻬﺮی ﮐﻮﻫﺴﺘﺎﻧﯽ رﻓﺘﯿﻢ.
اﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﮐﻮﻫﺴﺘﺎﻧﯽ ﻣﺤﻠﯽ ﺑﻮد ﮐﻪ در زﻣﺎن ﮐـﻮدﮐﯽ ﺑـﺎ ﭘـﺪر و ﻣـﺎدرﺑﺰرﮔﻢ ﺑـﻪ آن ﺳﻔﺮ ﮐﺮده ﺑ ﻮدﯾﻢ. داﺳﺘﺎنﻫﺎی دوران ﮐﻮدﮐﯿﻢ و ﻣﺮدﻣﺎن ﺳﺮﺧﭙﻮﺳﺖ ﺑﺮاﯾﻢ زﻧﺪه ﺷـﺪ ﻣﺪﺗﯽ ﺑﻌﺪ آﻧﺠﺎ ﮐﺎر ﭘﯿﺪا ﮐﺮدم . اﺗﺎقﻫﺎی ﮐﻮﭼﮏ ﯾﮏ ﭘﺎﺗﻮق ﻣﺤﻠـﯽ (ﺗﻔﺮﯾﺤﮕـﺎه ) را ﺗﻤﯿـﺰﻣﯽﮐﺮدم و دوﺑﺎره از ﮐﻤﮏ رﻓﺎﻫﯽ دوﻟﺖ اﺳﺘﻔﺎده ﮐﺮدم . ﭘﺲ از اﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ آﻧﺠﺎ رﺳـﯿﺪم .ﭘﺴﺮم ﺑﻪ ﻣﺪرﺳﻪ رﻓﺖ . در آن ﻫﻨﮕﺎم ﻫﺮ روز ﻧﯿﻢ ﻟﯿﺘﺮ ﺗﮑﯿﻼ ﻣﯽ ﺧﻮردم ﺑﯿﻬﻮﺷﯽ ﻫﺎ ﻫـﻢ ﻫﻤﯿﺸﻪ رخ ﻣﯽداد.
ﯾﮏ روز ﻣﺜﻞ ﻫﻤﯿﺸﻪ از ﺧﻮاب ﺑﯿﺪار ﺷﺪم آﺧﺮﯾﻦ ﭼﯿﺰی ﮐﻪ ﯾﺎدم ﻣﯽ آﯾﺪ اﯾـﻦ اﺳـﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﺪت ﻣﯽ ﻟﺮزﯾﺪم و ﺳﺴﺖ ﺑﻮدم و ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ روی ﭘـﺎ ﺑﺎﯾـﺴﺘﻢ . ﯾـﮏ ﻗﺎﺷﻖ ﻏﺬا ﺧﻮری ﻋﺴﻞ ﺧﻮردم و اﻣﯿﺪوار ﺑﻮدم ﻣﻮاد ﻗﻨـﺪی ﻻزم را ﺑـﻪ ﺑـﺪﻧﻢ ﺑﺮﺳـﺎﻧﺪ ﭼﯿﺰی دﯾﮕﺮی ﮐﻪ ﯾﺎدم ﻣﯽ آﯾﺪ اﺗﺎق اُرژاﻧﺲ اﺳﺖ . آﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻨﺪ دﭼﺎر ﺳـﻮء ﺗﻐﺬﯾـﻪ ﻫﺴﺘﻢ و 13/5 ﮐﯿﻠﻮﮔﺮم ﮐﻤﺒﻮد وزن دارم . آﻧﻬـﺎ ﺟـﺴﺎرت داﺷـﺘﻨﺪ ﮐـﻪ از ﻣـﻦ ﺑﭙﺮﺳـﻨﺪ ﭼﻘﺪر ﻣﺸﺮوب ﻣﯽ ﺧﻮرم! اﯾﻦ ﭼﻪ رﺑﻄﯽ ﺑﻪ ﭼﯿﺰﻫﺎی دﯾﮕﺮ داﺷﺖ؟ ﻗـﻮل دادم ﮐـﻪ ﻫـﯿﭻ وﻗﺖ دوﺑﺎره اﯾﻦ ﮐﺎر را ﻧﮑﻨﻢ.
ﺑﺮای اوﻟﯿﻦ ﺑﺎر در زﻧﺪﮔﯿﻢ ﺧﯿﻠـﯽ ﺳـﺨﺖ ﺗـﻼش ﮐـﺮدم ﺗـﺎ ﻣـﺸﺮوﺑﺨﻮاری را ﮐﻨـﺎرﺑﮕﺬارم ﭘﺲ از ﭼﻨﺪ روز ﻟﺮزش و ﺗﻬﻮع اﺣﺴﺎس ﮐﺮدم ﮐﻪ ﯾﮏ ﺟﺮﻋﻪ ﺗﮑﯿﻼ ﻫﯿﭻ ﺿﺮری ﻧﺪارد. ﻣﻮﻓﻖ ﺷﺪه ﺑﻮدم ﮐﻤﯽ وزن ﺧﻮد را اﻓﺰاﯾﺶ دﻫﻢ . اﻣـﺎ ﺷـﺶ ﻣـﺎه ﺑﻌـﺪ ﻣﺘﻼﺷـﯽ ﺷـﺪم و ﭘﺰﺷـﮑﺎن ﺗـﺸﺨﯿﺺ دادﻧـﺪ ﮐــﻪ زﺧـﻢ ﻣﻌـﺪه دارم . ﭼﻬـﺎر روز در ﺑﯿﻤﺎرﺳــﺘﺎن ﺑﺴﺘﺮی ﺷﺪم. آﻧﻬﺎ ﮔﻔﺘﻨﺪ اﮔﺮ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮاری را ﮐﻨﺎر ﻧﮕﺬارم اﺣﺘﻤﺎﻻً ﻣﯽﻣﯿﺮم. ﭘﺴﺮم ﺑﻪ ﭘﺪر ﺑﺰرگ و ﻣﺎدرﺑﺰرﮔﺶ ﺗﻠﻔﻦ زد و آﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﮐﻮﻫﺴﺘﺎﻧﯽ آﻣﺪﻧﺪ ﺗـﺎ از ﻣﺎ ﻋﯿﺎدت ﮐﻨﻨﺪ . ﭼﻨﺪﯾﻦ ﺳﺎل ﺑﻮد ﮐﻪ آﻧﻬﺎ را ﻧﺪﯾﺪه ﺑﻮدم . رﻓﺘﺎرﻣـﺎن ﺑـﺎ ﻫـﻢ ﺑﻬﺘـﺮ از آن ﭼﯿﺰی ﮐﻪ اﻧﺘﻈﺎر داﺷﺘﻢ ﺑﻮد . راﺑﻄﻪای ﮐﻪ آﻧﻬـﺎ ﺑـﺎ ﭘـﺴﺮم ﺑﺮﻗـﺮار ﮐـﺮده ﺑﻮدﻧـﺪ ﺑـﺎورﻧﮑﺮدﻧﯽ ﺑﻮد ﭘﺪرم ﺑﺎ ﻧﻮه اش ﺑﺮای ﮔﺮدش و ﭘﯿﺎده روی ﺑﻪ ﺻﺤﺮا ﻣـﯽ رﻓﺘﻨـﺪ و ﻣـﺎد رم وﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﮐﺎر ﻣﯽ ﮐﺮدم از ﭘﺴﺮم ﻣﺮاﻗﺒﺖ ﻣﯽﮐﺮد. ﺑﯿﻤﺎرﯾﻢ ﺑﺪﺗﺮ ﺷﺪه ﺑﻮد. واﻟﺪﯾﻨﻢ ﺑـﺮای ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﻣﻦ و ﻧﻮهﺷﺎن از ﺑﺮﮔﺸﺘﻦ ﺑﻪ ﺷﻬﺮﻣﺎن ﻣﻨﺼﺮف ﺷﺪﻧﺪ.
ﻣﻦ و ﭘﺪرم ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﯿﻢ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻣﺠﻠﺲ ﺳﺮﺧﭙﻮﺳﺘﯽ ﺑﺮوﯾﻢ . از وﻗﺘـﯽ ﺑﭽـﻪ ﺑـﻮدم دﯾﮕﺮ در اﯾﻦ ﻣﺠﺎﻟﺲ ﭘُ ﺮ ﺗﺸ ﺮﯾﻔﺎت ﺷﺮﮐﺖ ﻧﮑﺮده ﺑﻮدم وﻗﺘـﯽ ﺻـﺪا ی ﻃﺒـﻞ ﻫـﺎ را ﻣـﯽ ﺷﻨﯿﺪم و رﻗﺼﯿﺪن آﻧﻬﺎ را ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﯽ ﮐﺮدم، اﺣﺴﺎس ﮐﺮدم اﺷـﺘﯿﺎق زﯾـﺎدی در دروﻧـﻢ ﺟﺎری (اﯾﺠﺎد) ﺷﺪه اﺳﺖ . اﺣـﺴﺎس ﻣـﯽ ﮐـﺮدم ﺑﯿﮕﺎﻧـﻪ ﻫـﺴﺘﻢ . ﻣـﺸﺮوب ﻣـﯽ ﺧﻮاﺳـﺘﻢ ﻣﻮﻫﺎﯾﻢ را ﺑﻪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﮐﻤﺮم ﺑﺴﺘﻪ و ﻣﻘﺪاری ﺟﻮاﻫﺮ ﻓﯿﺮوزه ﮐﻪ ﻃـﯽ ﺳـﺎﻟﻬﺎ ﺟﻤـﻊ ﮐـﺮده ﺑﻮدم ﺑﻪ ﺧﻮد آوﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮدم . ﺷﺒﯿﻪ آن آد مﻫﺎ ﺑﻮدم اﻣﺎ اﺣﺴﺎﺳﻢ ﻣﺜﻞ ﻫـﯿﭻ ﯾـﮏ از آﻧﻬـﺎ ﻧﺒﻮد اﺣﺴﺎس ﻣﯽﮐﺮدم ﻫﻤﻪ آﻧﻬﺎ ﭼﯿﺰی ﻣﯽداﻧﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻧﻤﯽداﻧﻢ.
ﺑﺮای اﯾﻨﮑﻪ ﺛﺎﺑﺖ ﮐﻨﻢ دارم ﺑﻬﺘﺮ ﻣـﯽ ﺷـﻮم دوﺑـﺎره راﻫـﯽ ﺧﯿﺎﺑﺎﻧﻬـﺎ ﺷـﺪم ﺗـﺎ ﭘـﻮل ﺑﯿﺸﺘﺮی ﺑﺪﺳﺖ آورم . ﺑﻪ واﻟﺪﯾﻨﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﻪ ﭘـﺎﯾﯿﻦ ﮐﻮﻫـﺴﺘﺎن ﻣـﯽ روم ﺗـﺎ ﺑـﻪ دوﺳـﺘﺎﻧﻢ ﺳﺮی ﺑﺰﻧﻢ . ﻣﺴﯿﺮ ﺑﺮﮔـﺸﺖ ﺑـﻪ ﺧـﺎﻃﺮ راﻧﻨـﺪﮔﯽ در ﺣـﺎل ﻣـﺴﺘﯽ ﺑـﺮای ﺳـﻮﻣﯿﻦ ﺑـﺎرﺑﺎزداﺷﺖ ﺷﺪم . ﺗﻤﺎم آﺧﺮ ﻫﻔﺘﻪ را ﮐﺎر ﮐﺮده ﺑﻮدم . ﺷﺐ در زﻧﺪان ﺑﺪون ﻣﺸﺮوب ﺧﯿﻠﯽ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽرﺳﯿﺪ.
ﻫﻔﺘﻪﻫﺎ و ﻣﺎﻫﻬﺎ ﮔﺬﺷﺖ ﺑﯿﻬﻮﺷﯽ ﻫﺎ اداﻣﻪ ﯾﺎﻓـﺖ و ﺣﺘـﯽ ﺑـﺪﺗﺮ ﺷـﺪ . در ﯾـﮏ ﻣﯿﺨﺎﻧـﻪ ﻣﺤﻠﯽ ﺑﺎ ﻣﺮدی ﻣﻼﻗﺎت ﮐﺮدم . او را ﺧﯿﻠﯽ دوﺳﺖ ﻧﺪاﺷﺘﻢ اﻣـﺎ او ﺧﯿﻠـﯽ ﭘﻮﻟـﺪار ﺑـﻮد وﻗﻄﻌﺎً ﻣﺮا دوﺳﺖ داﺷﺖ . او ﻣﺮا ﺑﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ رﺳﺘﻮران ﻫﺎ ﻣﯽﺑﺮد و ﻫﺪاﯾﺎﯾﯽ ﮔـﺮان ﻗﯿﻤﺘـﯽ ﺑﺮاﯾﻢ ﻣﯽآورد. ﺗﺎ وﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﮐﻤﯽ ﻣﺸﺮوب ﺳﺮﺣﺎل ﺑﻮدم ﻣﯽﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺗﺤﻤﻠﺶ ﮐﻨﻢ.
ﮐﺎرﻣﺎن ﺑﻪ ازدواج ﮐﺸﯿﺪ . ﺑﺰرﮔﺘﺮﯾﻦ اﻧﮕﯿﺰه ای ﮐﻪ از اﯾﻦ ﮐﺎر داﺷﺘﻢ اﯾـﻦ ﺑـﻮد ﮐـﻪ ا ز ﺧﯿﺎﺑﺎﻧﮕﺮدی و ﺧﻮد را در اﺧﺘﯿﺎر دﯾﮕﺮان ﻗﺮار دادن ﺧﻼص ﺷﻮم ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐـﺮدم دﯾﮕـﺮﻣﺪت زﯾﺎدی زﻧﺪه ﻧﯿﺴﺘﻢ . ﻫﺮ ﺑﺎر ﮐﻪ ﺑﺮای درﻣﺎن ﻣـﺸﺮوﺑﺨﻮاری ﺑـﻪ ﺑﯿﻤﺎرﺳـﺘﺎن ﻣـﯽرﻓﺘﻢ ﭼﻬﺮه ﭘﺰﺷﮑﺎن ﺑﯿﺶ از ﭘﯿﺶ درﻫﻢ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽرﺳﯿﺪ.
اﯾﻦ ازدواج ﮐﺎر ﺑﯿﻬﻮده ای ﺑﻮد و ﺧﯿﻠﯽ ﻃﻮل ﻧﮑﺸﯿﺪ ﮐﻪ آن ﻣـﺮد درﻣـﻮرد ﻣـﻦ ﻫﻤـﻪﭼﯿﺰ را ﻓﻬﻤﯿﺪ. ﯾﮏ ﻧﻔﺮ درﺑﺎر ۀ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻣﻦ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﺑﻪ او ﮔﻔﺘـﻪ ﺑـﻮد و او ﻣـﯽ ﺧﻮاﺳـﺖ ﺣﻘﯿﻘﺖ را ﺑﺪاﻧﺪ . ﻣﻦ ﺧﺴﺘﻪ و ﻣﺴﺖ ﺑﻮدم و ﺣﺎﻟﺖ ﺗﻬﻮع داﺷﺘﻢ . دﯾﮕﺮ ﻫـﯿﭻ ﭼﯿـﺰ ﺑـﺮاﯾﻢ ﻣﻬﻢ ﻧﺒﻮد ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ را اﻗﺮار ﮐﺮدم ﭘﺲ از آن ﻫﺮ روز ﺑﺎ ﻫﻢ دﻋﻮا ﻣﯽ ﮐـﺮدﯾﻢ وﺑﯿﺸﺘﺮ از ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎر ﺳﺘﺎن ﻣﯽ رﻓﺘﻢ. ﯾﮏ روز ﺑﻌﺪ از ﻇﻬﺮ اﺣﺴﺎس ﮐﺮدم ﮐﻪ دﯾﮕـﺮﻧﻤﯽﺧﻮاﻫﻢ ﺑﻪ زﻧﺪﮔﯽ اداﻣﻪ دﻫـﻢ ﺗﻔﻨـﮓ را از روی ﺑﺨـﺎری ﺑﺮداﺷـﺘﻢ . ﻣـﻦ زﻧـﺪﮔﯿﻢ راﻣﺪﯾﻮن ﻣﺮدی ﻫﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ او ازدواج ﮐﺮده ﺑﻮدم . او ﺻـﺪای ﺟﯿـﻎ ﭘـﺴﺮم را از ﺑﯿـﺮون ﺷﻨﯿﺪ و ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ دو ﺑﻪ داﺧﻞ ﺧﺎﻧﻪ آﻣﺪ . ﺗﻔﻨﮓ را از ﻣﻦ ﻗﺎﭘﯿﺪ و آن ﻃﺮﻓﯽ اﻧﺪاﺧﺖ . ﺑـﯽ ﺣﺲ ﺑﻮدم و ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺑﻔﻬﻤﻢ ﭼﻪ اﺗﻔﺎﻗﯽ اﻓﺘﺎده اﺳﺖ . ﻣﻘﺎﻣﺎت ﻗـﻀﺎﯾﯽ ﭘـﺴﺮم را ازﻣﻦ دور ﮐﺮدﻧﺪ و ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺟﻨﻮن آﻧـﯽ در ﺳـﻠﻮل ﻣﺤـﺼﻮر ﺷـﺪم . ﺑﻮاﺳـﻄ ﮥ ﺣﮑـﻢ ﻗﺎﻧﻮن ﺳﻪ روز آﻧﺠﺎ ﺑﻮدم . ﭘﺲ از اﯾﻨﮑﻪ آزاد ﺷﺪم . ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﻫﻔﺘﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﺮاﯾﻢ ﻣﻨﻈـﺮ ۀ ﻣﻪ آﻟﻮدی داﺷﺖ . ﯾﮏ ﺷﺐ ﺷﻮﻫﺮم را ﺑﺎ زن دﯾﮕﺮی دﯾﺪم . ﻣﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ درﮔﯿﺮ ﺷﺪه و ﻣـﻦ ﺑﺎ اﺗﻮﻣﺒﯿﻞ او را ﺗﺎ وﺳﻂ ﺧﯿﺎﺑﺎن اﺻﻠﯽ ﺷﻬﺮ، ﯾﮏ ﻧﻔﺲ ﺗﻌﻘﯿﺐ ﻧﻤﻮدم . اﯾـﻦ ﮐـﺎر ﺑﺎﻋـﺚ ﺗﺼﺎدف ﺷﺶ اﺗﻮﻣﺒﯿﻞ ﺷﺪ و وﻗﺘﯽ ﺗﻮﺳﻂ ﻗـﺎﻧﻮن دﺳـﺘﮕﯿﺮ ﺷـﺪم ﻣـﺮا دوﺑـﺎره ﺑـﻪ آن ﺳﻠﻮل ﻓﺮﺳﺘﺎدﻧﺪ . ﻣﻮﻗﻊ ﺑﻪ ﻫﻮش آﻣﺪن ﻧﻤﯽ داﻧﺴﺘﻢ ﮐﺠﺎ ﻫﺴﺘﻢ و ﭼﻄﻮر ﺑﻪ آﻧﺠ ﺎ آورده ﺷﺪه ام. دور ﮔﺮدن و ﻣﭻ دﺳﺘﻬﺎ و ﭘﺎﻫﺎﯾﻢ را ﺑﺎ ﻃﻨﺎب ﺑﻪ ﯾﮏ ﻣﯿـﺰ ﺑـﺴﺘﻪ ﺑﻮدﻧـﺪ . آﻧﻬـﺎ
داروﻫﺎی ﻗﻮی داﺧﻞ رگ ﻣﻦ، ﺗﺰرﯾـﻖ ﮐـﺮ ده و ﻣـﺪت ﻃـﻮﻻﻧﯽ ﻣـﺮا در آن ﺣﺎﻟـﺖ ﻧﮕـﻪ داﺷﺘﻨﺪ. ﭘﻨﺞ روز ﺑﻌﺪ آزاد ﺷﺪم . وﻗﺘﯽ ﺑﯿﺮون آﻣﺪم ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻣﻨﺘﻈﺮم ﻧﺒﻮد ﺗﺎ ﻣـﺮا ﺑـﻪﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﺳﺎﻧﺪ . ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ ﺳﺮ ﺟﺎ ده اﯾﺴﺘﺎده ﺗﺎ ﺳﻮار اﺗﻮﻣﺒﯿﻠﯽ ﺷـﺪه ﺑـﻪ ﺧﺎﻧـﻪ ﺑﺮﮔـﺮدم .
وﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ رﺳﯿﺪم ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺗﺎرﯾﮏ و در ﻗﻔﻞ ﺑﻮد و ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻧﺒﻮد ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣـﻦ اﺟـﺎزه ورود ﺑﺪﻫﺪ . ﯾﮏ ﺑﻄﺮی ﻣﺸﺮوب ﺗﻬﯿﻪ ﮐـﺮده و در داﻻن ﭘـﺸﺘﯽ روی ﺑـﺮف ﻧﺸـﺴﺘﻢ و ﻣﺸﺮوب ﺧﻮردم . ﯾﮏ روز ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔـﺮﻓﺘﻢ ﺑـﻪ رﺧـﺖ ﺷـﻮرﺧﺎﻧﻪ ﺑـﺮوم و ﮐﻤـﯽ ﻟﺒـﺎس ﺑﺸﻮﯾﻢ. زﻧﯽ ﺑﺎ دو ﻓﺮزﻧﺪش آﻧﺠﺎ ﺑﻮد ﺑﻮد . او ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺑﻪ اﯾﻦ ﻃﺮف و آن ﻃﺮف ﻣﯽ رﻓﺖ و ﻟﺒﺎس ﻫﺎ را ﺗﺎ ﻣﯽ زد و ﺳﭙﺲ ﻣﺮﺗﺐ درون دو ﺳﺒﺪ ﺑﺰرگ ﻣﯽ ﮔﺬاﺷﺖ. اﯾـﻦ ﻫﻤـﻪ اﻧﺮژی را از ﮐﺠﺎ ﺑﻪ دﺳﺖ آورده ﺑﻮد؟ ﯾﮏ دﻓﻌـﻪ ﻓﻬﻤﯿـﺪم ﮐـﻪ ﺑﺎﯾـﺪ ﻟﺒـﺎس ﻫـﺎ را درون ﺧﺸﮏ ﮐﻦ ﺑﮕﺬارم اﻣﺎ ﺑﻪ ﯾﺎد ﻧﻤﯽ آورم ﮐﻪ ﻟﺒﺎس ﻫﺎﯾﻢ را در ﮐﺪام ﻣﺎﺷﯿﻦ رﯾﺨﺘـﻪ ﺑـﻮدم .ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ داﺧﻞ ﺑﯿﺴﺖ ﻣﺎﺷﯿﻦ را ﻧﮕﺎه ﮐﺮدم . ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ وﺿﻌﯿﺖ را درﺳﺖ ﮐـﻨﻢ . ﺑﺎﯾـﺪ
اﯾﻨﺠﺎ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺪم ﺗﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﺮوﻧـﺪ و آﻧﻮﻗـﺖ ﻟﺒـﺎس ﻫـﺎﯾﻢ را ﭘﯿـﺪا ﻣـﯽ ﮐـﺮدم . آن زن وﻗﺘـﯽ ﮐﺎرﻫﺎﯾﺶ را ﺗﻤﺎم ﮐﺮد . ﺳﺒﺪﻫﺎی ﻟﺒﺎس و ﺑﭽﻪ ﻫﺎ را درون اﺗﻮﻣﺒﯿﻞ ﮔﺬاﺷﺖ و ﺑـﻪ رﺧـﺖ ﺷﻮرﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ . روی ﯾﮏ ﺗﮑﻪ ﮐﺎﻏﺬ ﮐﻮﭼﮏ ﭼﯿﺰی ﻧﻮﺷﺖ، ﺑﻪ ﻃﺮف ﻣﻦ آﻣﺪ و ﮐﺎﻏﺬ ﮐﻮﭼﮏ آﺑﯽ رﻧﮓ را ﺑﻪ ﻣﻦ داد . ﺳـﺮ در ﻧﻤـﯽ آوردم ﮐـﻪ ﻣﻨﻈـﻮر او ﭼﯿـﺴﺖ . ﻣﺆدﺑﺎﻧـﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ زدم و از او ﺗﺸﮑﺮ ﮐﺮدم . روی ﮐﺎﻏﺬ ﺷﻤﺎره ﺗﻠﻔﻨﯽ را دﯾـﺪم ﮐـﻪ زﯾـﺮ آن ﻧﻮﺷـﺘﻪ ﺷﺪه ﺑﻮد اﮔﺮ ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﯽ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮردن را ﺗﺮک ﮐﻨﯽ در ﻫـﺮ ﺳـﺎﻋﺘﯽ از ﺷـﺒﺎﻧﻪ روز ﮐﻪ ﻣﯽﺧﻮاﻫﯽ ﺑﻪ اﻟﮑﻠﯽﻫﺎی ﮔﻤﻨﺎم ﺗﻠﻔﻦ ﺑﺰن.ﭼﺮا او اﯾﻦ ﮐﺎﻏﺬ را ﺑﻪ ﻣﻦ داد و ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪه ﺑـﻮد ﮐـﻪ ﻓﮑـﺮ ﮐﻨـﺪ ﻣـﻦ اﻟﮑﻠـﯽ ﻫﺴﺘﻢ؟ ﭼﻄﻮر ﻧﻔﻬﻤﯿﺪه ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﻄﺮی در دﺳـﺖ ﻣـﻦ ﻟﯿﻤﻮﻧـﺎد اﺳـﺖ؟ ﺧﯿﻠـﯽ ﻋـﺼﺒﺎﻧﯽ ﺑﻮدم! دﻟﺨﻮر ﺷﺪه ﺑﻮدم ! ﮐﺎﻏﺬ را ﻣﺮﺗﺐ ﺗﺎ زدم و در ﺟﯿﺐ ﭘﺸ ﺘﯽ ﺷﻠﻮارم ﮔﺬاﺷﺘﻢ ﻃـﯽ ﭼﻨﺪ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﻌﺪ ﻫﺮ روز ﻣﺮﯾﺾ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷـﺪم . ﯾـﮏ روز ﺻـﺒﺢ ﻃﺒـﻖ ﻣﻌﻤـﻮل ﺗـﮏ و ﺗﻨﻬـﺎازﺧﻮاب ﺑﯿﺪار ﺷﺪم . ﺧﯿﻠﯽ وﻗﺖ ﺑﻮد ﺷﻮﻫﺮم را ﻧﺪﯾﺪه ﺑـﻮدم . ﻣـﺸﺮوب ﻧﯿـﺎز داﺷـﺘﻢ وﺑﻄﺮی روی ﻣﯿﺰ ﮐﻨﺎر ﺗﺨﺘﺨﻮاﺑﻢ ﺧﺎﻟﯽ ﺑـﻮد . زاﻧﻮﻫـﺎﯾﻢ ﻣـﯽ ﻟﺮزﯾـﺪ . ﺑﺮﺧﺎﺳـﺘﻢ اﻣـﺎ اﯾـﻦ زاﻧﻮﻫﺎی ﻟﺮزان ﺗﻮان ﺗﺤﻤﻞ وز ﻧﻢ را ﻧﺪاﺷﺖ . ﮐﻒ اﺗﺎق اﻓﺘﺎدم و ﺑـﺮای ﭘﯿـﺪا ﮐـﺮدن ﯾـﮏ ﺑﻄﺮی ﻣﺸﺮوب ﺷﺮوع ﺑﻪ ﺧﺰﯾﺪن ﮐﺮد . ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻧﺒﻮد . ﯾﻌﻨﯽ ﻣﺠﺒﻮر ﺑﻮدم ﺑـﺮای ﺧﺮﯾـﺪ ﻣﺸﺮوب از ﺧﺎﻧﻪ ﺑﯿﺮون ﺑﺮوم.
ﮐﯿﻒ ﭘﻮﻟﻢ را ﮐﻒ اﻃﺎق ﭘﯿﺪا ﮐﺮدم . ﺧـﺎﻟﯽ ﺑـﻮد . ﻣـﯽ داﻧـﺴﺘﻢ ﺗـﻮان رﻓـﺘﻦ ﺑـﻪ ﻃـﺮف ﻣﺎﺷﯿﻦ را ﻧﺪارم . وﺣﺸﺖ زده ﺑﻮدم . ﺑﻪ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺗﻠﻔﻦ ﺑﺰﻧﻢ؟ ﻫﯿﭻ ﮐـﺪام ازدوﺳﺘﺎﻧﻢ را دﯾﮕﺮ ﻧﺪﯾﺪه ﺑﻮدم و ﻫﯿﭻ راﻫﯽ وﺟﻮد ﻧﺪاﺷﺖ ﮐﻪ ﺑﺘﻮاﻧﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻮاده ام ﺗﻠﻔـﻦ ﮐﻨﻢ. ﯾﺎد آن ﺷﻤﺎره ﺗﻠﻔﻦ ﮐﻪ در ﺟﯿﺐ ﺷﻠﻮارم ﺑﻮد اﻓﺘﺎدم . ﭼﻨﺪ روز ﺑﻮد ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﻟﺒـﺎس ﻫﻢ ﻧﭙﻮﺷﯿﺪه ﺑﻮدم. ﺷﻠﻮارم ﮐﺠﺎ ﺑﻮد؟ﻫﻤﻪ ﺟﺎ را ﮔﺸﺘﻢ ﺗﺎ اﯾﻨﮑﻪ آن را ﮐﻒ اﺗﺎق ﺧﻮاب ﭘﯿﺪا ﮐﺮدم : ﮐﺎﻏـﺬ ﺗـﻮی ﺟﯿـﺒﻢ ﺑـﻮد .
ﭘﺲ از ﺳﻪ ﺑﺎر ﺗﻼش ﻣﻮﻓﻖ ﺷﺪم ﺷﻤﺎره را ﺑﮕﯿﺮم . ﺧﺎﻧﻤﯽ ﺗﻠﻔﻦ را ﺟﻮاب داد . ﭘﺮﺳﯿﺪم: ﻣﻦ. . . آه. . . اﯾﻦ ﺷﻤﺎره ﺷﻤﺎ اﺳﺖ . . . آه. . . اﯾﻨﺠﺎ A.A اﺳﺖ؟ ﺑﻠﻪ، ﺷـﻤﺎ ﻣـﯽ ﺧـﻮاﻫﯽ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮردن را ﺗﺮک ﮐﻨﯽ؟ ﺑﻠﻪ، ﻟﻄﻔﺎً، ﻣﻦ ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﻧﯿﺎز دارم . اوه ﺧﺪای ﻣﻦ. اﺷـﮏ ﻫﺎی آﺗﺸﯿﻨﯽ را روی ﺻﻮرﺗﻢ اﺣﺴﺎس ﮐﺮدم . او ﭘﻨﺞ دﻗﯿﻘﻪ ﺑﻌﺪ ﺟﻠﻮی درﺧﺎﻧـﻪ ام ﺑـﻮد .
او ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺑﻮد . آن روز در رﺧﺖ ﺷﻮرﺧﺎﻧﻪ از ﮐﺠﺎ ﭘﯿﺪاﯾﺶ ﺷﺪ؟ از ﮐﺠـﺎ ﻓﻬﻤﯿـﺪه ﺑـﻮد ﻣﻦ اﻟﮑﻠﯽ ﻫﺴﺘﻢ؟ ﭼﻄﻮر اﯾﻦ ﻫﻤﻪ وﻗﺖ ﺷﻤﺎره او را ﻧﮕﻪ داﺷﺘﻪ و ﮔﻢ ﻧﮑـﺮده ﺑـﻮدم؟ آن زن ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﻣﺸﺮوب اﻟﮑ ﻠـﯽ در ﺧﺎﻧـﻪ ﻧـﺪارم . او ﺗـﺎ ﻣـﺪﺗﯽ ﻃـﻮﻻﻧﯽ ﺑـﺎ ﻣـﻦ رﻓﺘﺎری ﺟﺪی داﺷﺖ . ﻣﻦ ﻫﺮ روز ﺑﻪ ﺟﻠﺴﺎت ﻣﯽ رﻓﺘﻢ و ﺗﻤﺮﯾﻦ ﻗﺪمﻫﺎ را ﺷـﺮوع ﮐـﺮده ﺑﻮدم. ﻗﺪم اول ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺸﺎن داد ﮐﻪ در ﻣﻘﺎﺑﻞ اﻟﮑﻞ و ﻫﺮ ﭼﯿﺰ دﯾﮕﺮی ﮐﻪ ﻫﻮﺷﯿﺎری ﻣﺮا ﺑﻪ ﺧﻄﺮ ﺑﯿﻨﺪ ازد و اﻓﮑﺎرم را ﺑﻪ ﻫﻢ ﺑﺮﯾﺰد، ﻋﺎﺟﺰ ﻫـﺴﺘﻢ . اﻟﮑـﻞ ﻓﻘـﻂ ﻋﻼﻣـﺖ ﻣـﺸﮑﻼت ﻋﻤﯿﻘﯽ ﻣﺜﻞ ﻋﺪم ﺻﺪاﻗﺖ و اﻧﮑﺎر ﺑﻮد . ﭘﺲ از آن ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﻗﺪرﺗﯽ ﺑﺮﺗﺮ از ﺧـﻮدم ﻧﺰدﯾـﮏ ﻣﯽﺷﺪم ﮐﻪ ﺑﺮاﯾﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺨﺖ ﺑﻮد . ﭼﻄﻮر اﯾﻦ آدم ﻫﺎی ﺳﻔﯿﺪ ﭘﻮﺳﺖ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ ﮐﻪ ﻣﯽﺗﻮاﻧﻨﺪ ﻣﺮا درک ﮐﻨﻨﺪ؟ ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ آﻧﻬﺎ ﯾﮏ زن ﺳﺮﺧﭙﻮﺳﺖ ﻫﻮﺷﯿﺎر را آوردﻧﺪ ﮐﻪ ﯾﮏ روز ﺑﺎ ﻣﻦ ﮐﺎر ﮐﻨﺪ آن روز روز ﺑﺰرﮔﯽ ﺑﻮد . آن زن ﺳﺮﺧﭙﻮﺳﺖ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺨﺘﮕﯿﺮ ﺑـﻮد .
ﻫﯿﭻ وﻗﺖ او را ﻓﺮاﻣﻮش ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻢ. او ﻣﺮا ﻣﺘﻘﺎﻋﺪ ﮐﺮد ﺑﺎ ﺑﻘﯿﻪ ﻓﺮﻗﯽ ﻧـﺪارم . او ﮔﻔـﺖ ﮐـﻪ اﯾﻦ آدم ﻫﺎی ﺳﻔﯿﺪ ﭘﻮﺳﺖ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻣﻮﺟﻮداﺗﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐـﻪ ﺗـﺎ ﺑـﻪ ﺣـﺎل در زﻧـﺪﮔﯽ ﭘﯿـﺪا ﮐﺮده ام. او ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺟﺎﯾﯽ را ﺳﺮاغ داری ﮐﻪ آﻧﻬﺎ ﻧﺒﺎﺷﻨﺪ؟ ﭼﺎره دﯾ ﮕﺮی ﻫﻢ ﻫﺴﺖ؟ ﺷﻤﺎ ﻓﮑﺮ ﺑﻬﺘﺮی داری؟ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺳﺮﺧﭙﻮﺳﺖ ﺳﺮاغ داری ﮐﻪ ﺑﺨﻮاﻫﻨﺪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﮐﻤـﮏ ﮐﻨﻨـﺪ ﺗـﺎ ﻫﻮﺷﯿﺎر ﺑﻤﺎﻧﯽ؟ آن ﻣﻮﻗﻊ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ.
ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪم و ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﻪ روش آﻧﻬﺎ ﻋﻤﻞ ﮐـﻨﻢ . ﻣـﻦ در ﺟﻠـﺴﺎت ﻓﻬﻤﯿـﺪم ﮐـﻪ ﻗﺪرتﺑﺮﺗﺮم ﻗﺪرﺗﯽ اﺳﺖ ﺳﺤﺮ آﻣﯿﺰ ﺑـﺎﻻی ﺳـﺮ ﻣـﺮدم و ﻣـﻦ ﻣـﯽ ﺧـﻮاﻫﻢ آن را روح ﺑﺰرگ ﺳﺤﺮ آﻣﯿﺰ ﺑﻨﺎﻣﻢ.
دوازده ﻗﺪم ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮏ اﻫﺮم ﻋﻤﻞ ﻣﯽ ﮐﺮد و ﺑﻪ ﻋﻤﻖ ﻧﺎدرﺳﺘﯽ و ﺗﺮﺳـﻢ رﺧﻨـﻪ ﮐـﺮد .ﻣﻦ آﻧﭽﻪ از ﺧﻮد ﻣﯽ داﻧﺴﺘﻢ دوﺳﺖ ﻧﺪاﺷﺘﻢ اﻣﺎ دﻟﻢ ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺮﮔـﺮدم ﮐـﻪ از آن آﻣﺪه ﺑﻮدم . ﻣﻦ ﻓﻬﻤﯿﺪم ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﻣﺎده ای روی اﯾﻦ ﺳﯿﺎره وﺟﻮد ﻧﺪارد ﮐـﻪ ﺑﺘ ﻮاﻧـﺪ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﻣﻦ درﺳﺖ ﮐﺎر و ﺻﺎدق ﺑﺎﺷﻢ . ﭼﯿﺰی ﮐﻪ ﻣﺮا ﻫﻮﺷﯿﺎر ﻧﮕـﻪ داﺷـﺖ ﺗـﺎ ﺑـﻪ درﺳﺘﮑﺎری و ﺻﺪاﻗﺖ ﻧﺰدﯾﮏ ﺷﻮم، ﻋﺸﻘﯽ ﺑﻮد ﮐﻪ در ﺟﻠﺴﺎت اﻟﮑﻠﯽ ﻫﺎی ﮔﻤﻨﺎم وﺟﻮد داﺷﺖ. ﺑﺮای اوﻟﯿﻦ ﺑﺎر در زﻧﺪﮔﯿﻢ ﭼﻨﺪ دوﺳﺖ ﭘﯿﺪا ﮐﺮدم . دوﺳﺘﺎﻧﯽ واﻗﻌﯽ ﮐـﻪ ﻣـﺮاﻗﺒﻢ ﺑﻮدﻧﺪ ﺣﺘﯽ وﻗﺘﯽ دﻟﺴﺮد ﺑﻮدم و اﺣﺴﺎس ﻧﺎ اﻣﯿﺪی ﻣﯽ ﮐﺮدم. ﭘـﺲ از ﺑﯿـﺴﺖ و دو ﻣـﺎه ﻫﻮﺷﯿﺎری ﺑﺎﻻﺧﺮه ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺗﺮازﻧﺎﻣﻪ ﺻﺎدﻗﺎﻧﻪ ای را ﺗﮑﻤﯿﻞ ﮐﻨﻢ . ﻗـﺪم ﭘـﻨﺠﻢ ﻣـﺮا ﻗـﺎدرﺳﺎﺧﺖ ﮐـﻪ ﻧﻘـﺶ ﺧـﻮد را در ﺑﻮﺟـﻮد آﻣـﺪن ﮐﯿﻨـﻪ ﻫـﺎ و ﺗـﺮس ﻫـﺎﯾﻢ ﺑﺒﯿـﻨﻢ . در ﻓـﺼﻞ«ﭼﮕﻮﻧﮕﯽ ﻋﻤﻠﮑﺮد » در ﮐﺘﺎب ﺑﺰرگ ﺑﻪ ﺳﻮاﻻﺗﯽ ﺑﺮﺧﻮردم و ﭘﺎﺳﺦ ﺑﻪ اﯾﻦ ﺳﻮاﻻت ﻣـﺮا ﺑﺎ ﭼﮕﻮ ﻧﮕﯽ واﮐﻨﺶ ﻫﺎی ﻣﻦ در ﺷﺮاﯾﻂ ﻣﺨﺘﻠﻒ زﻧﺪﮔﯽ آﺷﻨﺎ ﻣﯽ ﺳـﺎﺧﺖ . ﺗﻤـﺎم ﭘﺎﺳـﺦ ﻫﺎی ﻣﻦ ﻫﺮ ﻧﻮع ﮐﯿﻨﻪ ﭼﻪ واﻗﻌﯽ ﯾﺎ ﺧﯿﺎﻟﯽ ﺑﯿﻤﺎر ﮔﻮﻧـﻪ و ﻣﺨـﺮب ﺑـﻮده اﺳـﺖ . ﻣـﻦ ﺑـﻪ دﯾﮕﺮان اﺟﺎزۀ ﮐﻨﺘﺮل ﮐﺮدن اﺣﺴﺎس ﺧﻮب و ﻧﻮع رﻓﺘﺎرﺧﻮد را ﻣﯽ دادم. ﻣﻦ ﻓﻬﻤﯿﺪم ﮐﻪ رﻓﺘﺎر، ﻧﻈﺮات و اﻓﮑﺎر دﯾﮕﺮان ﺑﻪ ﻣﻦ ﻫﯿﭻ رﺑﻄﯽ ﻧﺪارد . ﺗﻨﻬﺎ ﭼﯿﺰی ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ آن ﺳﺮ وﮐﺎر داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ ﺧﻮدم ﻫﺴﺘﻢ ! ﻣﻦ از ﻗﺪرت ﺑﺮﺗﺮ ﺧﻮد ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﻫﺮ ﭼﯿﺰی را ﮐﻪ ﺑﺮ ﺳﺮراه ﻣﺜﻤﺮﺛﻤﺮ ﺑﻮدن ﻣﻦ ﺑﺮای او (ﻗﺪرت ﺑﺮﺗﺮ ) و دﯾﮕﺮان اﯾﺴﺘﺎده از ﻣـﻦ دور ﮐﻨـﺪ و ﺑـﻪ ﻣﻦ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﺪ زﻧﺪﮔﯽ ﺟﺪﯾﺪی ﺑﺴﺎزم.

ﺷﻮﻫﺮ ﮐﻨﻮﻧﯿﻢ را در ﺟﻠﺴﻪ A.A ﻣﻼﻗﺎت ﮐﺮدم . ﻣﺎ ﺑـﺎ ﻫـﻢ ﭘﯿـﺎم A.A را ﺑـﻪ ﻣـﺮدم ﺳﺮﺧﭙﻮﺳﺖ ﻣﺤﺪودۀ (اﺧﺘﺼﺎﺻﯽ) ﮐﻮچ ﻧﺸﯿﻦ در ﺳﺮﺗﺎﺳﺮ ﮐﺸﻮر ﻣﯽ رﺳﺎﻧﯿﻢ. ﭘـﺲ ازﺣﺪود دو ﺳﺎل ﻫﻮﺷـﯿﺎری ﺑـﻪ ﻣﺪرﺳـﻪ رﻓـﺘﻢ و از ﭘﺎﯾـﻪ ﭘـﻨﺠﻢ ﺷـﺮوع ﮐـﺮدم . ﭘـﺲ از داﻧﺸﮕﺎه ﺑﺮای ﺧﻮد ﮐﺴﺐ و ﮐﺎری راه اﻧﺪاﺧﺘﻢ . اﻣﺮوز ﮐﺘﺎب ﻫﺎﯾﯽ ﻣﯽﻧﻮﯾـﺴﻢ و آﻧﻬـﺎ را ﭼﺎپ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ. دﺧﺘﺮﻣﺎن در او اﯾﻞ ﻫﻮﺷﯿﺎرﯾﻢ ﺑﻪ دﻧﯿﺎ آﻣﺪ و اﮐﻨﻮن ﺑﻪ دﺑﯿﺮﺳﺘﺎن ﻣﯽ رود.او ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﻧﺪﯾﺪه ﮐﻪ ﻣﺎدرش ﻣﺸﺮوب ﺑﺨـﻮرد . ﺧـﺎﻧﻮاده ﻣـﺎ ﺑـﻪ ﻣﻌﻨﻮﯾـﺖ اﺟـﺪادﻣﺎن ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ اﺳﺖ . ﻣﺎ در ﻣﺮاﺳﻢ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺑﺎ ﻣﺮدم ﺧﻮد ﺷﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ. ﻣﺎ ﺗﺎﺑﻠﻮﻫﺎی ﺑﻮﻣﯿﺎن ﻫﻮﺷﯿﺎر را ﺑﻪ ﺳﺎزﻣﺎﻧﻬﺎ و ﻣﺪارس ﺷﺒﺎﻧﻪ روزی ﺳﺮﺧﭙﻮﺳﺘﺎن ﻣﯽ ﺑـﺮﯾﻢ و ﺑﻬﺒـﻮدی را ﺗﻘﺴﯿﻢ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ.

اﻣﺮوز زﻧﺪﮔﯿﻢ ﭘﺮ از ﺻﺪاﻗﺖ اﺳﺖ . ﮐﻠﻤﻪ دﻋﺎ و ﻧﺪای ﻗﺪم دوازدﻫﻢ ﺳﺮﻣﺎﯾﻪ ای ﺑـﺮای ﺗﻤﺎم رﻓﺘﺎرم و آزادی روﺣﺎﻧﯽ و ﮐﺎﻣﯿﺎﺑﯿﻢ اﺳﺖ ﻣﻦ اﻓﺘﺨـﺎر ﻣـﯽ ﮐـﻨﻢ ﮐـﻪ ﺳﺮﺧﭙﻮﺳـﺖ ﻫــﺴﺘﻢ. در ﯾﮑــﯽ از ﺟﻠــﺴﺎت A.A در ﻣﻨﻄﻘــﻪ ﺳﺮﺧﭙﻮﺳــﺘﺎن اﯾــﻦ ﮐﻠﻤــﺎت را ﺷــﻨﯿﺪم «ﻫﻮﺷﯿﺎری ﻣﻘﺪس اﺳﺖ » ﻣﻦ روی ﻗﻠﻪ ﮐﻮه ﻣﻘﺪس ﻣـﯽ اﯾـﺴﺘﻢ و ﺑـﻪ ﺻـﺪای ﺑـﺎدﮔﻮش ﻣﯽدﻫﻢ. ﺣﺎﻻ ﺑﺎ ﺧﺎﻟﻖ ﺧﻮدم ﻫﺮ روز راﺑﻄﮥ آﮔﺎﻫﺎﻧﻪ دارم و او ﻫﻢ ﻣﺮا دوﺳﺖ دارد . در ﺳﺎﯾﻪ دوازده ﻗﺪم ، ﻋﺸﻖ و ﺑﻬﺒﻮدی در اﻟﮑﻠﯽﻫﺎی ﮔﻤﻨﺎم ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﻣﻘﺪس اﺳﺖ.

دوﺑﺎر ﻣﻮرد ﻟﻄﻒ ﻗﺮار ﮔﺮﻓﺖ:

اﯾـــﻦ زن اﻟﮑﻠـــﯽ ﮐـــﻪ ﻣﻌﻠـــﻮم ﺷـــﺪ ﻣﺒـــﺘﻼ ﺑـــﻪ ﺑﯿﻤـــﺎری اﺳـــﺖ ﻫـــﻢ ﻫﻮﺷـــﯿﺎر ﺷـــﺪ و ﻫـــﻢ ﺗﺤـــﺖ 1 ﺳـــﯿﺮوز ﮐﺒـــﺪی ﻋﻤﻞ ﻧﺠﺎت ﺑﺨﺶ ﭘﯿﻮﻧﺪ ﮐﺒﺪ ﻗﺮار ﮔﺮﻓﺖ. اﻣﺮوز ﯾﮑﺸﻨﺒﻪ اﺳﺖ روز ﻣﻮرد ﻋﻼﻗﻪ ﻣﻦ در ﻫﻔﺘﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ اﻣﻦ و اﻣﺎن اﺳﺖ و ﻣﻦ اﺣﺴﺎس ﻓﻮق اﻟﻌﺎده ﺷﮕﻔﺖ اﻧﮕﯿﺰی دارم ﺣﺲ زﻧﺪه ﺑﻮدن ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﮕـﻮﯾﻢ ﺗﻘﺮﯾﺒـﺎً ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺣﺲ را دارم.

در اﯾﺎم ﮔﺬ ﺷﺘﻪ ﯾﮑﺸﻨﺒﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ روز ﻣﺎﺟﺮا ﺟﻮﯾﯿﻬﺎی ﻣﻦ ﺑﻮد ﻫﻤﺎن ﭼﯿـﺰی ﮐـﻪ ﻣـﻦ روزﻫﺎی ﻣﺸﺮوﺑﺨﻮارﯾﻢ ﻣﯽ ﻧﺎﻣﻢ. روزﻫﺎی ﻗﺪﯾﻢ ﭼﻮن آﺧﺮﯾﻦ روز ﻫﻔﺘﻪ ﺑﻮد و ﺑﺎ ﺗﻤـﺎم ﺷﺪن اﯾﻦ روز ﭼﻨﺪ روز ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ رﻓﺘﻦ ﺑﺎ دوﺳﺘﺎﻧﻢ ﺑﻪ ﻣﺘﻮﻗﻒ ﻣﯽ ﺷﺪ. ﻣﻦ ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﺑـﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ ﻧﺒﻮد ﻧﻤﯽ رﻓﺘﻢ و اﮔﺮ ﺗﺮدﯾﺪی داﺷﺘﻢ ﺑﻪ ﯾ ﮏ ﻣﻮﻗﻌﯿﺖ ﺧﻮب دﯾﮕﺮ ﻓﮑـﺮﻣﯽﮐﺮدم و ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ را ﺑﺎ ﺧﻮد ﻣﯽ آوردم (ﮐﺎری ﻣﯽ ﮐﺮدم ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻬﻤـﺎﻧﯽ ﺗﺒـﺪﯾﻞ ﺷـﻮد ) ﯾﺎدم ﻧﻤﯽ آﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﺸﺮوب در زﻧـﺪﮔﯿﻢ ﻧﺒـﻮده ﺑﺎﺷـﺪ . ﺣﺘـﯽ وﻗﺘـﯽ ﮐـﻪ ﺟـﻮاﻧﺘﺮ ﺑـﻮدم و ﻣﺸﺮوب ﻧﻤﯽ ﺧﻮردم ﻫﻤﯿﺸﻪ در اﻃﺮاﻓﻢ ﺑﻮد . ﯾﺎدم ﻣﯽ آﯾﺪ در اواﯾﻞ ﻣﺸﺮوﺑﺨﻮارﯾﻢ ﻓﮑـﺮ ﻣﯽﮐﺮدم ﮐﻪ ﻣﻦ اﻟ ﮑﻠﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ و ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﻫﻢ اﻟﮑﻠﯽ ﻧﻤﯽ ﺷـﻮم . ﻧﻤـﯽ داﻧـﺴﺘﻢ ﮐـﻪ اﻟﮑﻠـﯽ ﭼﮕﻮﻧﻪ زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. آن وﻗﺖ ﻧﻮﺟﻮان ﺑﻮدم و ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮدم ﻓﻘﻂ ﺑﺮای ﺳﺮﮔﺮﻣﯽ اﻟﮑﻞ ﻣــﯽﻧﻮﺷــﻢ و ﻣــﯽﺗــﻮاﻧﻢ ﺑــﻪ ﺧــﻮﺑﯽ آن را ﮐﻨﺘــﺮل ﮐــﻨﻢ . وﻗﺘــﯽ ﮐــﻪ ﺑــﻪ ﺳــﻦ ﻗــﺎﻧﻮﻧﯽ ﻣﺸﺮوﺑﺨﻮاری رﺳﯿﺪم ﮐﺎرم از ﻣﺸﺮوﺑﺨﻮاری در ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ ﻫﺎی آﺧﺮ ﻫﻔﺘ ﻪ ﻓﺮاﺗـﺮ رﻓﺘـﻪ ﺑﻮد و ﯾﮑﺸﻨﺒﻪ ﮐﻪ آﺧﺮﯾﻦ روز ﻫﻔﺘﻪ ﺑﻮد دوﺑﺎره اوﻟﯿﻦ روز ﻫﻔﺘﻪ ﻣﯽ ﺷﺪ و ﻣﻦ ﻫـﺮ روزﻣﺸﺮوب ﻣﯽﺧﻮردم.

در دروۀ ﺟﻮاﻧﯽ ﺑﺮای ﺑﺮﻗﺮاری ارﺗﺒﺎط ﺑﺎ دﯾﮕﺮان ﻣﺸﺮوب ﻣﯽ ﺧﻮردم. ﻣﻦ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ را ﻧﻤﯽ ﺷﻨﺎﺧﺘﻢ ﮐـﻪ ﻣـﺸﺮوب ﻧﺨـﻮرد و ﻫﻤـﻪ دﻟﺒـﺴﺘﮕﯽ ﻫـﺎﯾﻢ دوﺳـﺘﯽ ﻫـﺎﯾﻢ و رواﺑـﻂ ﺻﻤﯿﻤﺎﻧﻪﺗﺮم ﮐﺎﻣ ﻼً در اﻃﺮاف ﻣﺸﺮوﺑﺨﻮاری ﻣﯽ ﭼﺮﺧﯿﺪ. ﻃﯽ ﺳـﺎﻟﻬﺎ در ﻇـﺎﻫﺮ ﺑـﺰرگ ﺷﺪم و زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﺮدم اﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﻓﻘﻂ ﻇﺎﻫﺮی ﺑﻮد ﻣﻦ ﻓﻘـﻂ از ﻧﻈـﺮ ﻓﯿﺰﯾﮑـﯽ ﺑـﺎﻟﻎ ﺷﺪم. در ﻇﺎﻫﺮ ﻧﺮﻣﺎل ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ رﺳﯿﺪم. ﻣﯽداﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻣﺸﺮوب ﻣﯽ ﺧﻮرم و ﻫﻤـﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﺎر را ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ اﻣﺎ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮب رﻓﺘﺎر ﻣﯽ ﮐﺮدم و ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﻃـﻮر ﺷﺎﻧـﺴﯽ ﻫـﯿﭻ آﺳﯿﺒﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺮﺳﯿﺪ ﻏﯿﺮ از ﭼﻨﺪ ﻣﻮرد ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺑﻪ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﻣـﯽ اﻧـﺪازم . ﺗـﺼﻮﯾﺮ زﻧﺪﮔﯿﻢ ﻗﺒﻞ از ﻫﻮﺷﯿﺎری ﻣﺠﻤﻮﻋﻪ ای از ﻣﻮارد ﻧﺎﺗﻤﺎم اﺳﺖ . ﻃﯽ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻫﺮﭼﯿﺰی را ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ ﺑﻮد، رﻫﺎ ﮐﺮده ﺑﻮدم داﻧﺸﮕﺎه، ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ در زﻧﺪﮔﯽ و رواﺑﻂ.

ﭘﺲ از ﻣﺪﺗﯽ ﺑﻌﻀﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﻋﻮض ﺷﺪ . ﭼﻨﺪﺳـﺎل ﻗﺒـﻞ از اﯾﻨﮑـﻪ ﺑـﺎﻻﺧﺮه ﻣـﺸﺮوب ﺧﻮاری را ﺗﺮک ﮐﻨﻢ ﺑﺪﻧﻢ ﻋﻼﺋﻤﯽ ﺑﺮوز داد ﮐﻪ ﻧﺸﺎن ﻣﯽ داد اداﻣﻪ اﯾـﻦ ﻣـﺴﯿﺮ آﻧﻘـﺪرﻫﺎ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ رﺳﺪ ﺑﯽ ﺿﺮر ﻧﯿﺴﺖ . وﻗﺘﯽ ﻣﺸﮑﻼت ﺷﮑﻤﻢ ﺷـﺮوع ﺷـﺪ ﺑـﻪ ﭘﺰﺷـﮏ ﻣﺮاﺟﻌﻪ ﮐﺮدم . وﻗﺘﯽ درﺑﺎره ﻣﺸﺮوﺑﺨﻮاری از ﻣﻦ ﺳﻮال ﮐﺮد ﭘﻨﻬﺎن ﮐﺮدم ﮐـﻪ در اﯾـﻦ ﮐﺎر اﻓﺮاط ﻣﯽ ﮐﻨﻢ. آزﻣﺎﯾﺶﻫـﺎﯾﯽ اﻧﺠـﺎم ﺷـﺪ . اﻣـﺎ ﻫـﯿﭻ ﺗـﺸﺨﯿﺺ ﻗﻄﻌـﯽ ﺗﺎﺋﯿـﺪ ﻧـﺸﺪ ﭘﺰﺷﮑﺎن ﺑﻪ ﻣﻦ ﺗﻮﺻﯿﻪ ﮐﺮدﻧﺪ ﮐﻪ رژﯾﻢ ﻏﺬاﯾﯽ ﺳﺎﻟﻤﯽ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ و ﻣﺮاﻗـﺐ ﻣـﺼﺮف اﻟﮑﻞ ﺑﺎﺷﻢ و ﭼﻨﺪ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎد اﺣﺘﯿﺎط آﻣﯿﺰ دﯾﮕﺮ . ﻣﻦ ﻫﻨﻮز ﺟﻮان ﺑـﻮدم و ﺑـﺎ ﺧـﻮدم ﻓﮑـﺮﮐﺮدم ﮐﻪ اﮔﺮ ﺑﻪ ﺑﺪﻧﻢ اﺳﺘﺮاﺣﺘﯽ ﺑﺪﻫﻢ ﺑﺎ ﮐﺎﻫﺶ ﻣﺼﺮف اﻟﮑـﻞ ﻣـﯽ ﺗـﻮاﻧﻢ ﺑـﻪ ﺣـﺎل اول

ﺑﺮﮔﺮدم. ﻃﯽ ﭼﻨﺪ ﺳﺎل آﯾﻨﺪه ﻓﻘﻂ ﭼﻨﺪ ﺑﺎر اﺣﺴﺎس ﺑﯿﻤـﺎری داﺷـﺘﻢ و ﺑـﺪون ﺗﻮﺟـﻪ ورﺳﯿﺪﮔﯽ ﺑﻪ ﺷﮑﻞ واﻗﻌﯽ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮارﯾﻢ ﻫﻤﭽﻨﺎن ﺗﺸﺪﯾﺪ ﺷﺪ . وﻗﺘـﯽ ﻋﻼﺋـﻢ ﺑﯿﻤـﺎرﯾﻢ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺷﺪ ﺑﺎﻻﺧﺮه ﻣﺠﺒﻮر ﺑﻮدم ﺑﻪ اﯾﻦ اﺣﺘﻤﺎل ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮردن ﻋﻠﺖ ﻫﻤﻪ ﺑﯿﻤﺎریﻫﺎﯾﻢ اﺳﺖ . ﺑﺮای ﻟﺤﻈﺎﺗﯽ ﺑﺴﯿﺎر ﮐﻮﺗﺎه ﻓﻬﻤﯿﺪم ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ درآﯾﻨﺪه ﻣﺠﺒـﻮر ﺑﺎﺷـﻢ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮردن را ﺗﺮک ﮐﻨﻢ . ﻫﻤﺮاه ﺑﺎ اﯾﻦ اﺣﺴﺎس ﺗﺮس و ﺳﻮاﻻت ﺑﺴﯿﺎر زﯾﺎدی ﻫﻢ آﻣﺪ ﭼﻄﻮر زﻧﺪه ﺧﻮاﻫﻢ ﻣﺎﻧـﺪ؟ ﺑـﺎ زﻧـﺪﮔﯿﻢ ﭼﮑـﺎر ﺧـﻮاﻫﻢ ﮐـﺮد؟ ﻗﻄﻌـﺎً زﻧـﺪﮔﯽ ﺑـﺪون ﻣﺸﺮوب ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎی ﻧﺪاﺷﺘﻦ ﺗﻔﺮﯾﺢ و ﺳﺮﮔﺮﻣﯽ ﺑﻮد.

ﺗﺎ ﻟﺤﻈﻪ ای ﮐﻪ ﻓﻬﻤ ﯿﺪم ﻣﺠﺒﻮرم ﺷﺮاﺑﺨﻮاری را رﻫﺎ ﮐﻨﻢ اﺣﺴﺎس ﻣﯽ ﮐـﺮدم ﮐـﻪ آدم ﺷﺎدی ﻫﺴﺘﻢ . ﻣﻦ زﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺑﯽ داﺷﺘﻢ ﺷﻐﻞ ﺧﻮب ﻣﺤﻠﯽ ﺧﻮب ﺑﺮای زﻧـﺪﮔﯽ اﺗﻮﻣﺒﯿـﻞ دوﺳﺖ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮدم در زﻧﺪﮔﯽ ﻻزم دارم . اﺣﺴﺎس ﻣﯽ ﮐـﺮدم ﺑـﺮای ﺗﺮک ﻣﺸﺮوب ﮐﻤﮏ ﻻزم دارم اﻣﺎ اﯾﻦ اﻓﮑﺎر ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺳﭙﺮی ﻣﯽ ﺷﺪ و ﻫـﯿﭻ و ﻗـﺖ ﺑـﻪ واﻗﻌﯿﺖ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ. ﺑﯿﻤﺎرﯾﻢ ﺑﻪ ﻃﻮر ﺟﺪی داﺷﺖ ﺑﺪﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﺪ. ﺑﯿـﺸﺘﺮ اوﻗـﺎت ﻗـﺎدرﻧﺒﻮدم از رﺧﺘﺨﻮاب ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮم و ﺳـﺮﮐﺎر ﺑـﺮوم ﻣـﺸﮑﻼت ﺟﺪﯾـﺪی ﭘﯿـﺪا ﮐـﺮده ﺑـﻮدم .
ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﻄﺮی ﻣـﺸﺮوب را از ﺧـﻮد ﺟـﺪا ﮐـﻨﻢ اﻣـﺎ ﺗـﺮک ﮐـﺮدن ﺑـﻪ ﺗﻨﻬـﺎﯾﯽ زﺟﺮآور ﺑﻮد . ﻣﻮاﻗﻌﯽ ﮐﻪ ﭘﺎک ﺑﻮدم ﺧﯿﻠـﯽ ﺿـﻌﯿﻒ و ﺑﯿﻤـﺎر ﻣـﯽ ﺷـﺪم . ﺳـﭙﺲ ﮔـﺎﻫﯽ اوﻗﺎت ﮐﻤـﯽ ﻣـﯽ ﻧﻮﺷـﯿﺪم و اﯾـﻦ ﺧـﺎرج از ﮐﻨﺘـﺮﻟﻢ ﺑـﻮد . ﻣـﻦ ﺗﻨﻬـﺎ ﺑـﻮدم و ﻣـﺸﺮوب ﻣﯽﺧﻮردم آن ﻣﺴﺘﯽ ﻫﺎی آﺧﺮ ﺑﻪ ﻟﺮزش ﻫﺎی ﻏﯿﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﮐﻨﺘﺮل ﺣﺎﻟﺖ ﺗﻬﻮع و ﺣﺘﯽ ﺗﻮﻫﻢ اﻧﺠﺎﻣﯿﺪ در آﺧﺮ وﺣﺸﺖ زده ﺑﻮدم و ﻋﺬاب ﻣﯽ ﮐـﺸﯿﺪم و اﺣـﺴﺎس ﻣـﯽ ﮐـﺮدم دردﻧﯿـﺎ ﮐﺎﻣﻼً ﺗﻨﻬﺎ ﻫﺴﺘﻢ.
زﻧﺠﯿﺮهای از وﻗﺎﯾﻊ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﭘﺰﺷﮏ ﺟﺪﯾﺪی ﻣﻼﻗﺎت ﮐﻨﻢ . ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﭘﺰﺷـﮏ ﻣﺮاﺟﻌﻪ ﻣﯽ ﮐﺮدم ﭼﻮن دوﺑﺎره ﺑﻪ ﺷﺪت ﺑﯿﻤﺎر ﺷﺪه ﺑﻮدم و ﻗﺎدر ﺑﻪ ﮐﺎر ﮐـﺮدن ﻧﺒـﻮدم ﺷﮑﻤﻢ ﻣﺘﻮرم ﺷﺪه ﺑﻮد . ﻗﻮزک ﻫﺮ دو ﭘﺎﯾﻢ ﻧﯿﺰ ﺗﻘﺮﯾﺒـﺎً دو ﺑﺮاﺑـﺮ اﻧـﺪازه ﻣﻌﻤـﻮﻟﯽ ورم ﮐﺮده ﺑﻮد و اﯾﻨﻬﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺣﺒﺲ ﺷﺪن ﻣﺎﯾﻌﺎت ﺑﻮد . ﺳﻔﯿﺪیﻫﺎی ﭼﺸﻤﻢ ﺑﻪ ﻋﻠﺖ ﯾﺮﻗـﺎن زرد ﺷﺪه ﺑﻮد . در ﺳﺮﺗﺎﺳﺮ ﺑﺪﻧﻢ ورﯾﺪﻫﺎﯾﻢ ﻣﻨﻘﻄﻊ و ﺗﺎرﻋﻨﮑﺒﻮﺗﯽ ﺑﻮد ﭘﻮﺳـﺘﻢ در ﻫﻤـﻪ ﻗﺴﻤﺖﻫﺎ ﻣﯽ ﺧﺎرﯾﺪ و رﻧﮓ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮی ﻣﺎﯾﻞ ﺑﻪ ﺳﺒﺰ و ﮐﻮری ﺑﻪ ﺧﻮد ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد . ﻇﺎﻫﺮاً ﺧﻮﻧﻢ ﺧﯿﻠﯽ رﻗﯿﻖ ﺷﺪه ﺑـﻮد ﭼـﻮن ﺑـﺎ ﮐـﻮﭼﮑﺘﺮﯾﻦ ﺗﻤـﺎس ﺑـﺪﻧﻢ دﭼـﺎر ﺧـﻮن ﻣﺮدﮔـﯽ وﺣﺸﺘﻨﺎﮐﯽ ﻣﯽ ﺷﺪ و ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﺧﺮاش ﺑﺴﯿﺎر ﮐﻮﭼﮏ ﻣـﺪت زﯾـﺎدی ﺧـﻮﻧﺮﯾﺰی داﺷـﺖ .
ﻧﻘﺎط ﺗﯿﺮه رﻧﮕﯽ روی ﺻﻮرت و ﺑﺎزوﻫﺎﯾﻢ ﻇﺎﻫﺮ ﺷﺪ ﻣﻮﻫﺎﯾﻢ ﻣﯽ رﯾﺨﺖ و ﭼـﻮن اﺻـﻼً اﺷﺘﻬﺎ ﻧﺪاﺷﺘﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺿﻌﯿﻒ و ﺧﺴﺘﻪ ﺑﻮدم . ﭘﺰﺷﮏ ﺟﺪﯾـﺪ ﻧﮕـﺎﻫﯽ ﺑـﻪ ﻇـﺎﻫﺮم و ﻧﺘـﺎﯾﺞ آزﻣﺎﯾﺸﺎت ﺧﻮﻧﻢ اﻧﺪاﺧﺖ و ﭘﺮﺳﯿﺪ آﯾﺎ ﻣﺸﺮوب ﻣﯽ ﺧﻮرم. ﮔﻔـﺘﻢ ﻗـﺒﻼ ﻣـﯽ ﺧـﻮردم اﻣـﺎ ﻣﺪﺗﯽ اﺳﺖ ﮐﻪ ﭘﺮﻫﯿﺰ ﮐﺮده ام. دروغ آﺷﮑﺎری ﺑﻮد.
در واﻗﻊ ﺗﻨﻬﺎ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻓﺮﯾﺐ ﻣﯽ ﺧﻮرد ﺧﻮدم ﺑﻮدم . دﮐﺘﺮ ﺟﺪﯾﺪم ﺗﻮﺿﯿﺢ داد ﮐﻪ ﻣﻦ ﻣﺒﺘﻼ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎری ﻫﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺳﯿﺮوز ﮐﺒﺪی ﻧﺎﻣﯿﺪه ﻣﯽ ﺷﻮد. ﺑﻪ راﺣﺘﯽ ﻧﻤﯽ ﺷـﺪ ﮔﻔـﺖ ﮐـﻪ ﭼﻘﺪر ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ ﮐﺮده اﻣﺎ ﺑﺎ ﻋﻼﺋﻤﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ داﺷﺘﻢ و ﻧﺘـﺎﯾﺞ آز ﻣﺎﯾـﺸﺎت ﺑﯿﻤـﺎری ﻧـﺴﺒﺘﺎً ﭘﯿﺸﺮﻓﺘﻪای ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ رﺳﯿﺪ. ﺗﺼﻮﯾﺮی ﮐﻪ او ﺗﺮﺳﯿﻢ ﮐﺮده ﺑﻮد ﺧﯿﻠﯽ ﺗﺎﺳﻒ آور ﺑـﻮد .

ﻫﻤﭽﻨﺎن ﮐﻪ ﺑﯿﻤﺎری ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ ﻣﯽ ﮐﺮد ﻣﻦ ﻣﺮﯾﺾ ﺗﺮ و ﺿﻌﯿﻒ ﺗـﺮ ﻣـﯽ ﺷـﺪم و ﺑـﺎﻻﺧﺮه ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ اﯾﻦ ﺑﯿﻤﺎری دردﻧﺎک، ﻣﻌﻤﻮﻻً ﺑﺎﻋﺚ ﺧﻮﻧﺮﯾﺰی از درون ﺷﮑﻢ و ﺳﭙﺲ رﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﮐﻤﺎ و ﻣﺮگ ﻣﯽ ﮔﺮدﯾﺪ . او ﻣﺮا ﺑﻪ ﯾﮏ ﮐﻠﯿﻨﯿﮏ ﺧﺼﻮﺻﯽ ﻓﺮﺳﺘﺎد ﻧﻪ ﯾـﮏ ﮐﻠﯿﻨﯿـﮏ

ﻋﺎدی ﺑﺎ ﺗﯿﻢ ﭘﺰﺷﮑﯽ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﺑﻠﮑﻪ ﺑﻪ ﮐﻠﯿﻨﯿﮏ ﭘﯿﻮﻧﺪ ﮐﺒـﺪ . در ﮔﻔﺘﮕﻮﻫـﺎی اوﻟﯿـﻪ ﺑـﺎ اﯾـﻦ ﮔﺮوه ﭘﺰﺷﮑﺎن ﻣﺸﺨﺺ ﺷﺪ ﮐﻪ اﮔﺮ ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﻢ زﻧﺪه ﺑﻤﺎﻧﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﺛﺎﺑﺖ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ دﯾﮕﺮ ﻗـﺮارﻧﯿﺴﺖ اﻟﮑﻞ ﺑﺨﺸﯽ از زﻧﺪﮔﯿﻢ ﺑﺎﺷﺪ . آن وﻗﺖ ﺳـﯽ و ﻫﻔـﺖ ﺳـﺎﻟﻢ ﺑـ ﻮد در ﻣﻘﺎﯾـﺴﻪ ﺑـﺎ اﺗﻔﺎﻗﯽ ﮐﻪ ﺑﺮای ﺟﺴﻤﻢ رخ داده ﺑﻮد زﻧﯽ ﻧﺴﺒﺘﺎً ﺟﻮان ﺑﻮدم . ﻧﺎﮔﻬﺎن اﺣﺴﺎس ﮐـﺮدم از ﻣﺮدن ﻣﯽﺗﺮﺳﻢ ﻧﺎاﻣﯿﺪ ﺑﻮدم.

ﻗﺒﻞ از آن ﻫﻢ در ﺟﻠﺴﺎت A.A ﺷـﺮﮐﺖ ﮐـﺮده ﺑـﻮدم اﻣـﺎ ﺣـﺮف ﻫـﺎی دﮐﺘﺮﻫـﺎ ﺑـﻪ ﻃﺮﯾﻘﯽ راه ﻣﺮا ﻣﺸﺨﺺ ﮐﺮد . در اوﻟﯿﻦ ﺟﻠﺴﻪ ﺣﺮﻓﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺣﺎﺿﺮﯾﻦ ﺟﻠﺴﻪ ﻣـﯽ زدﻧـﺪ اﺑﺘﺪا در ﮔﻮﺷﻬﺎﯾﻢ ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﺳﺮم و ﺑﺎﻻﺧﺮه ﺑﻪ ﻗﻠﺒﻢ رﺧﻨﻪ ﮐﺮد . اﻋﻀﺎء اﻟﮑﻠﯽﻫﺎی ﮔﻤﻨﺎم ﺑﻪ ﻣﻦ ﻫﺪﯾﻪ ای دادﻧﺪ ﻫﺪﯾﮥ ﮐﻪ درآن ﺧﻮد را ﻣﺘﻤﺎﯾﻞ ﺑﻪ زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ دﯾـﺪم و ﭘـﺲ از ﭼﻨـﺪ ﻫﻔﺘﻪ ﺣﻀﻮر در ﺟﻠﺴﺎت ﮐﻢ ﮐﻢ ﺑﻪ اﯾﻦ ﺑﺎور رﺳﯿﺪم ﮐﻪ اﯾﻦ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧـﺪ ﺑـﺮای ﻣـﻦ ﻣﻮﺛﺮ ﺑﺎﺷﺪ . ﻃﯽ ﺷﺶ ﻣﺎه ﺑﻌﺪ ﻫﺮ روز ﺣﺪ اﻗﻞ دو ﯾﺎ ﺳﻪ ﺑﺎر در ﺟﻠـﺴﺎت ﺷـﺮﮐﺖ ﻣـﯽ ﮐﺮدم. راﻫﻨﻤﺎی ﺻﺒﻮر و ﻓﻮق اﻟﻌﺎده ای ﭘﯿﺪا ﮐﺮدم او ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻤﮏ ﮐﺮد ﻗﺪم ﻫﺎ را ﺗﻤـﺮﯾﻦ ﮐﺮده و اﺻﻮل را اﺟﺮا ﮐﻨﻢ..

ﺷﺶ ﻣﺎه در ﮐﻠﯿﻨﯿﮏ ﺗﺤﺖ ﻧﻈﺮ ﺑﻮدم ﺣـﺪاﻗﻞ ﻫﻔﺘـﻪ ای ﯾﮑﺒـﺎر و ﮔـﺎﻫﯽ ﻫـﻢ ﺑـﻪ ﻃـﻮر اﺗﻔﺎﻗﯽ(ﻧﺎﻣﻨﻈﻢ) آزﻣـﺎﯾﺶ ﺧـﻮن ﻣـﯽ دادم ﺗـﺎ ﻣـﺸﺨﺺ ﺷـﻮد ﮐـﻪ اﻟ ﮑـﻞ ﻧﻨﻮﺷـﯿﺪه ام ﺑـﺎ رواﻧﭙﺰﺷﮏ ﺗﯿﻢ ﭘﯿﻮﻧﺪ ﮐﺒﺪ ﻫﺮ ﻫﻔﺘﻪ ﺟﻠﺴﻪ داﺷﺘﻢ اﻋﻀﺎء ﺧﺎﻧﻮاده ام ﻫﻢ در ﺑﺮﺧﯽ از آن ﺟﻠﺴﺎت ﺷﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ . دﮐﺘﺮ ﺣﺘﯽ ﺑﺎ راﻫﻨﻤـﺎﯾﻢ ﻫـﻢ ﺗﻤـﺎس داﺷـﺖ . دﺳـﺘﻮر اﻟﻌﻤـﻞ دﯾﮕﺮ اﯾﻦ ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑـﺎ ﯾـﮏ ﮔـﺮوه ﺣﺮﻓـﻪ ای (ﺗﺨﺼـﺼﯽ ) در ﺟﻠـﺴﺎت ﺧـﺼﻮﺻﯽ، روان درﻣﺎﻧﯽ اﻧﺠﺎم دﻫﻢ.

اﯾﻦ ﻧﯿﺰ ﭼﯿﺰی ﻧﺒﻮد ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﺮای ﺧﻮدم اﻧﺘﺨﺎب ﮐﻨﻢ اﻣﺎ ﻣﺸﺨﺺ ﺷـﺪه ﮐـﻪ ﻧﯿﺮوﯾـﯽ ﺑﺴﯿﺎر ﻣﺜﺒﺖ در زﻧﺪﮔﯿﻢ ﺑﻮده اﺳﺖ . در دوره ﺑﺮرﺳﯽ ﺳﻮاﺑﻘﻢ ﺷﻮاﻫﺪی وﺟـﻮد داﺷـﺖ ﮐﻪ ﻧﺸﺎن ﻣﯽ داد، ﻫﺮ ﮐﺎری ﮐﻪ ﻣﻤﮑﻦ ﺑﻮد اﻧﺠﺎم داده ام ﺗﺎ از اداﻣـﻪ ﻫﻮﺷـﯿﺎرﯾﻢ ﻣﻄﻤـﺌﻦ ﺷﻮم. ﭘﺲ از ﯾﮏ دوره ﺷﺶ ﻣﺎﻫـﻪ رﺳـﻤﺎً ﺑـﻪ ﻋﻨـﻮان داوﻃﻠـﺐ ﭘﯿﻮﻧـﺪ ﮐﺒـﺪ در ﻟﯿـﺴﺖ ﻗﺮارﮔﺮﻓﺘﻢ
وﻗﺘﯽ ﮐﻪ اﺳﻤﻢ در ﻟﯿﺴﺖ اﻧﺘﻈﺎر ﭘﯿﻮﻧﺪ ﻗﺮار ﮔﺮﻓﺖ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﺮﯾﺾ ﺷﺪه ﺑﻮدم . ﮐﺒﺪم از ﮐﺎر اﻓﺘﺎده ﺑﻮد و اﻧﺘﻈﺎر ﺷﺮوع ﺷﺪه ﺑﻮد . ﻫﯿﭻ راﻫﯽ ﻧﺒﻮد ﮐﻪ ﺑﻔﻬﻤﻢ ﭼﻘـﺪر ﻃـﻮل ﻣـﯽ ﮐﺸﺪ ﯾﮏ ﻋﻀﻮ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﭘﯿﺪا ﺷﻮد ﯾﺎ اﯾﻨﮑﻪ اﺳﻤﻢ ﺑﻪ ﺑﺎﻻی ﻟﯿﺴﺖ ﺑﺮﺳﺪ (ﻧﻮﺑﺘﻢ ﻓﺮا رﺳﺪ ).
ﮔﺎﻫﯽ اوﻗﺎت ا ز ﺟﺮﯾﺎن اﻧﺘﺨﺎب آزﻣﺎﯾـﺸﺎت و ﻧﻈـﺎرت دﻗﯿـﻖ ﺑﺮﻧﺎﻣـﻪ A.A و اﻧﺘﻈـﺎری ﻇﺎﻫﺮاً ﺑﯽ ﭘﺎﯾﺎن اﺣﺴﺎس ﻧﻔﺮت ﻣﯽ ﮐﺮدم. ﻣﺴﻠﻤﺎً ﻓﻘﻂ ﺑﻪ دﻟﯿﻞ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ اﻟﮑﻠـﯽ ﻫـﺎی ﮔﻤﻨـﺎم ﺑﻮد ﮐﻪ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ از آن ﮐﯿﻨﻪ رﻫﺎ ﺷﻮم . در واﻗﻊ ﻃﯽ آن ﻣﺎﻫﻬﺎی ﻗﺒـﻞ از ﻋﻤـﻞ ﺟﺮاﺣـﯽ ﺑﯽﻧﻬﺎﯾﺖ اﺣﺴﺎس آراﻣﺶ داﺷﺘﻢ . ﭘﺲ از ﺷﺶ ﻣﺎه ﺷﺎ ﻧﺲ دوم و ﻫﺪﯾﻪ دوم زﻧﺪﮔﯽ ﺑـﻪ ﻣﻦ ﻋﻄﺎ ﺷﺪ. ﻋﻤﻞ ﺟﺮاﺣﯽ ﺑﺴﯿﺎر ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ آﻣﯿﺰ ﺑﻮد و روﻧﺪ ﺑﻬﺒﻮدی آﻏﺎز ﺷﺪ.
از آن ﻣﻮﻗﻊ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﺳﺎل ﮔﺬﺷﺘﻪ اﺳﺖ . وﻗﺘﯽ ﺑﺎ دﯾﺪ روﺷﻦ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﮔﺬﺷـﺘﻪ ﻣـﯽ اﻧﺪازم ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ در ﻣﺴﯿﺮ ﺳﺎده ﺗﺮی ﺑﺎﺷﺪ . ﻣﻦ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﯾﻞ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﻣﺴﯿﺮزﻧﺪﮔﯿﻢ را ﻣﺘﻮﻗﻒ ﮐﻨﻢ. ﻣﻦ ﺑﻪ واﻗﻌﯿﺖ ﻧﺎﮔﻮاری ﻧﯿﺎز داﺷﺘﻢ ﺗﺎ زﯾﺎن ﻫـﺎﯾﯽ ﮐـﻪ ﻣـﺼﺮف اﻟﮑﻞ در ﺑﺴﯿﺎری ﺟﻬﺎت اﯾﺠﺎد ﻣﯽ ﮐﻨﺪ را ﺑﺒﯿﻨﻢ. ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺠﺒـﻮر ﺑـﻪ ﭘـﺬﯾﺮش و ﻓﺮوﺗﻨـﯽ ﻣﯽﺷﺪم.
وﺿﻌﯿﺖ ﻓﯿﺰﯾﮑﯿﻢ ﻗﻄﻌﺎً دﺳﺘﺨﻮش ﺗﻐﯿﯿﺮاﺗﯽ ﺷﺪه، اﻣﺎ ﺗﻐﯿﯿﺮ اﺻﻠﯽ ﮐﻪ در ﻣـﻦ اﯾﺠـﺎد ﺷﺪه روﺣﺎﻧﯽ (ﻣﻌﻨﻮی) اﺳﺖ. ﻧﺎاﻣﯿﺪی ﺟﺎی ﺧﻮد را ﺑ ﻪ اﻣﯿﺪ ﻓﺮاوان و اﻋﺘﻘـﺎد ﺻـﺎدﻗﺎﻧﻪ داده اﺳﺖ . اﻋﻀﺎء اﻟﮑﻠﯽ ﻫﺎی ﮔﻤﻨﺎم ﺟﺎی اﻣﻨﯽ را ﻓﺮاﻫﻢ ﮐﺮده اﻧﺪ ﮐﻪ اﮔـﺮ درآﻧﺠـﺎ آﮔـﺎه ﺑﻤﺎﻧﻢ و ذﻫﻨﻢ را ﺑﻪ اﻧﺪازه ﮐﺎﻓﯽ آرام ﻧﮕﻪ دارم ﻗﺪرت ﺑﺮﺗﺮم درک ﺣﯿﺮت اﻧﮕﯿﺰی ﺑﻪ ﻣﻦ ﻋﻄﺎ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. ﻣﻦ در زﻧﺪﮔﯽ روزاﻧﻪ ام در ﺧـﺪﻣﺖ ﺑـﻪ A.A و در ﺑـﻮدن ( زﻧـﺪه ﺑـﻮد ن) ﺷﺎدی ﭘﯿﺪا ﻣﯽ ﮐﻨﻢ. اﺗﺎقﻫﺎﯾﯽ ﭘﯿﺪا ﮐﺮده ام ﮐﻪ ﭘﺮ از اﻧﺴﺎﻧﻬﺎی ﻓﻮق اﻟﻌﺎده اﺳـﺖ . و ﻫﻤـﻪ وﻋﺪهﻫﺎی ﮐﺘﺎب ﺑﺰرگ ﺑﺮاﯾﻢ ﺑﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﭘﯿﻮﺳﺘﻪ اﺳﺖ . ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ از ﺗﺠﺮﺑﯿﺎت ﺧـﻮدم از ﮐﺘﺎب ﺑﺰرگ و از دوﺳﺘﺎﻧﻢ در A.A ﯾﺎد ﮔﺮﻓﺘﻪ ام. ﺻﺒﺮ، ﭘﺬﯾﺮش، ﺻﺪاﻗﺖ، ﺗﻮاﺿﻊ و اﻋﺘﻘﺎد واﻗﻌﯽ ﺑﻪ ﻗﺪرﺗﯽ ﺑﺮﺗﺮ از ﺧﻮدم، اﺑﺰارﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ اﻣﺮوز از آن اﺳﺘﻔﺎده ﻣـﯽ ﮐﻨﻢ ﺗﺎ زﻧﺪﮔﯽ اﯾﻦ زﻧﺪﮔﯽ ﮔﺮاﻧﺒﻬﺎ را ﺣﻔﻆ ﮐﻨﻢ . اﻣﺮوز زﻧﺪﮔﯿﻢ ﭘﺮ از ﻣﻌﺠﺰه ﻫﺎی ﮐﻮﭼﮏ و ﺑﺰرگ اﺳﺖ ﮐﻪ اﮔﺮ ﻣﻦ درب اﻟﮑﻠﯽ ﻫﺎی ﮔﻤﻨﺎم را ﭘﯿﺪا ﻧﮑﺮده ﺑـﻮدم ﻫـﯿﭻ ﯾـﮏ از آﻧﻬـﺎ ﻫﯿﭻ ﯾﮏ از آﻧﻬﺎ اﺗﻔﺎق ﻧﻤﯽاﻓﺘﺎد!

ﺳﺎﺧﺘﻦ ﯾﮏ زﻧﺪﮔﯽ ﺟﺪﯾﺪ

اﯾـــﻦ ﻣـــﺮد ﺗـــﻮﻫﻢ زده ﮐـــﻪ ﻗـــﺒﻼً ﺧـــﺎﻧﻮادۀ ﺷـــﺎدی داﺷــــﺖ و ﮔﯿــــﺮ ﻣــــﺎﻣﻮرﯾﻦ ﮐﻼﻧﺘــــﺮی و ﭘﺮﺳــــﻨﻞ ﺑﯿﻤﺎرﺳــــﺘﺎن ﻫــــﻢ اﻓﺘــــﺎده ﺑــــﻮد، ﻫﺪﯾــــﮥ ﻏﯿــــﺮﻣﻨﺘﻈـــﺮهای از ﺳـــﻮی ﺧﺪاوﻧـــﺪ درﯾﺎﻓـــﺖ ﮐـــﺮد ﮐـــﻪ ﺷـــــﺎﻟﻮدۀ ﻣﺤﮑﻤـــــﯽ در ﺧﻮﺷـــــﯽﻫـــــﺎ ﻧﮕﻬﺪارﻧـــــﺪۀ
ﻫﻮﺷﯿﺎری او ﺑﻮد.
ﻣﺎ ﺗﻤﺎم روز در ﮐﺸﺘﺰار ﺑﻮده و ﻋﻠﻮﻓﻪ ﻫﺎ را ﺟﻤﻊ ﮐ ﺮدﯾﻢ وﻗﺘﯽ ﮐﺎرﻫﺎ ﺗﻤـﺎم ﻣـﯽ ﺷـﺪ ﻣﯽ آوردﻧﺪ. ﻣﻦ ﻫﻢ ﻣﻘـﺪار ﮐﻤـﯽ ﻣـﯽ ﺧـﻮردم ﭼـﻮن 1 ﻣﺮدﻫﺎ ﯾﮏ ﮔﺎﻟﻦ ﺷﺮاب ﻣﻮﺳﮑﺎﺗﻞ ﻣﯽﺧﻮاﺳﺘﻢ ﻣﺜﻞ ﻣﺮدﻫﺎ ﺑﺎﺷﻢ و ﭼﻨﺪ دﻗﯿﻘﻪ ای اﺣﺴﺎس آﻧﻬﺎ را داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ . ﭘـﺲ از آن در زﯾﺮﻣﯿﺰی ﮐﻪ ﻣﺎدرم ﺑﻪ ﮐﺎرﮔﺮان ﻏﺬا ﻣﯽ داد ﺑﻪ ﺧﻮاب ﻣﯽ رﻓﺘﻢ. وﻗﺘﯽ ﻣﺮا ﭘﯿـﺪا ﻣـﯽ ﮐﺮدﻧﺪ ﺑﻪ رﺧﺘﺨﻮاب ﻣﯽ ﺑﺮدﻧﺪ و روز ﺑﻌﺪ ﻓﻘﻂ ﻏﺮوﻟﻨﺪ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪم آن وﻗﺖ ﺷـﺶ ﺳـﺎﻟﻢ ﺑﻮد.
ﺳﺎﻟﻬﺎی اول زﻧﺪﮔﯿﻢ در ﻣﺰارع ﻋﻤﻪ و ﻋﻤﻮﯾﻢ ﺳﭙﺮی ﺷﺪ . آﻧﻬﺎ ﭘـﺲ از اﯾﻨﮑـﻪ ﭘـﺪر وﻣﺎدرم از ﻫﻢ ﺟﺪا ﺷﺪﻧﺪ ﻣﺮا ﺑﺰرگ ﮐﺮدﻧﺪ . ﭘﺪرم دو ﺑﺮادر و دو ﺧﻮاﻫﺮم را ﻧﮕﻪ داﺷـﺖ ﻣﺎدر ﺑﺰرگ ﻣﺮا ﮐﻪ ﺑﭽﻪ ﺑﻮدم ﮔﺮﻓﺖ اﻣﺎ ﭼﻮن ﺑﺰرگ ﮐﺮدن ﺑﭽﻪ ﺳـﺨﺖ (ﺧـﺮج داﺷـﺖ ) ﺑﻮد و ﭘﻮل زﯾﺎدی ﻣﯽﺧﻮاﺳﺖ ﻣﻦ از ﻣﺰرﻋﻪ ﺳﺮ در آوردم.
زﻧﺪﮔﯽ در آن روزﻫﺎ ﻓﻘﻂ در ﮐﺎر ﺳﺨﺖ ﺧﻼﺻﻪ ﻣﯽ ﺷﺪ. ﻣﺎ ﻫﺮ ﭼﻪ را ﮐـﻪ ﺧﻮدﻣـﺎن ﻣﯽﮐﺎﺷﺘﯿﻢ ﻣﯽ ﺧﻮردﯾﻢ. ﺑﻪ اﺿﺎﻓﮥ ﭼﻨﺪ ﮐﺎﻻی اﻧﺒﺎری ﮐﻪ داد و ﺳﺘﺪ ﻣﯽ ﮐﺮدﯾﻢ. در ﺳـﻦ ﻫﺸﺖ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﮔﺎو آﻫﻨﯽ را ﮐﻪ ﺑﺎ اﺳﺐ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽﮐﺮد ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻫـﺪاﯾﺖ ﻣـﯽ ﮐـﺮدم . درﺧﺎﻧﻮاده و در ﻣﺰرﻋﻪ ﻣﺎ ﻓﻘﻂ اﺳﭙﺎﻧﯿﺎﯾﯽ ﺣﺮف ﻣﯽ زدﯾﻢ. وﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﺪرﺳﻪ رﻓﺘﻢ ﻣﺠﺒـﻮرﺷﺪم اﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﻢ و ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻨﺪ : اﺳﭙﺎﻧﯿﺎﯾﯽ ﺻـﺤﺒﺖ ﮐـﺮدن درﺳـﺖ ﻧﯿـﺴﺖ .

ﻫﻤﯿﺸﻪ اﺣﺴﺎس ﻣﯽ ﮐﺮدم ﺑﻪ اﻧﺪازه ﺑﭽﻪ ﻫﺎی ﻣﺪرﺳﻪ ﺑﺎﻫﻮش ﻧﯿﺴﺘﻢ ﯾﺎ ﺑﻪ اﻧﺪازۀ (ﻣﺜـﻞ ) آدمﻫﺎی دﯾﮕﺮ ﺧﻮب ﻧﯿﺴﺘﻢ . ﻣﯽداﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ در ﻣﺰرﻋﻪ ﻫﺮ ﮐﺎری ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﻢ اﻧﺠﺎم دﻫﻢ اﻣﺎ در ﻣﺪرﺳﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﻓﺮق ﻣﯽﮐﺮد.
در ﺳﻦ ﺳﯿﺰده ﺳﺎﻟﮕﯽ ﻗﺪ ﺑﻠﻨﺪ و ﻗﻮی ﺑﻮدم و ﺑﺰرﮔﺘﺮ از ﺳﻨﻢ ﺑـﻪ ﻧﻈـﺮ ﻣـﯽ رﺳـﯿﺪم و درس ﻋﻤﻪ و ﻋﻤﻮﯾﻢ ﻣﺮا ﺑﻪ ﯾﮏ ﺷﻬﺮ ﺑﺰرﮔﺘﺮ ﻓﺮﺳﺘﺎدﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﺎﺧﺎﻧﻮاده ای زﻧﺪﮔﯽ ﮐـﻨﻢ ﺑﺨﻮاﻧﻢ و اﻣ ﯿﺪوار ﺑﻮدﻧﺪ ﮐﻪ اﯾﻦ ﮐﺎر ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﺪ . ﻣﻦ ﺑﺎ ﺟﻮاﻧﻬﺎی ﻫﺠﺪه ﺳﺎﻟﻪ ﻣـﯽ ﺑﺮدﻧﺪ . ﺑﺎ اوﻟﯿﻦ ﺟﺮﻋﻪ وﯾﺴﮑﯽ ﮐﻪ آﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﻣـﻦ 2 ﮔﺸﺘﻢ و آﻧﻬﺎ ﻣﺮا ﺑﻪ ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ ﻫﺎی ﻟﻮوﯾﻦ دادﻧﺪ ﺗﻘﺮﯾﺒﺎً اﺣﺴﺎس ﺧﻔﮕﯽ ﮐﺮدم اﻣﺎ ﺑﺎ ﺟﺮﻋـﻪ دوم اﺣـﺴﺎس ﮐـﺮدم ﮐـﻪ ﻣـﺎده ﺧﯿﻠـﯽ ﺧﻮﺑﯽ اﺳﺖ . ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯽ ﺷﺪ ﮐﻪ اﺣﺴﺎﺳﯽ ﻣﺜﻞ آﻧﻬـﺎ داﺷـ ﺘﻪ ﺑﺎﺷـﻢ . ﻣﻬـﻢ ﻧﺒـﻮد ﮐـﻪ ﻓﻘـﻂ ﺳﯿﺰده ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮد اﺣﺴﺎس ﻣﯽ ﮐﺮدم ﮐﻪ ﻣﺜﻞ آﻧﻬﺎ ﺑـﺰرگ ﻫـﺴﺘﻢ . آﺧـﺮ ﺷـﺐ ﺑـﯽ ﻫـﻮش ﺷﺪم و ﯾﮑﯽ از دوﺳﺘﺎن ﻣﺮا ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮد.
در ﭘﺎﻧﺰده ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎن ﻫﺎ ﺑﺮای ﺑﺪﺳـﺖ آوردن ﭘـﻮل در ﭼﯿـﺪن ﻣﺤـﺼﻮل ﮐﻤـﮏ ﻣﯽﮐﺮدم و ﻫﺮ ﺷﺐ دزدﮐﯽ ﺑﻪ ﻣﺰارع دﯾﮕـﺮ ﻣـﯽ رﻓـﺘﻢ ﺗـﺎ ﺑـﺎ دروﮔﺮﻫـﺎی دﯾﮕـﺮ آﺑﺠـﻮ ﺑﻨﻮﺷﻢ. ﻣﻦ وﻗﺘﯽ ﺑﺎ آﺑﺠﻮ ﺳﺮﺣﺎل ﻣﯽ آﻣﺪم، ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺑﺎ ﺟﻨﺲ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﺣﺮف ﺑﺰﻧﻢ و ﺑﻪ ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ ﺑﺮوم و درﺳﺖ ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻪ، ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺧـﻮش ﺑﮕـﺬراﻧﻢ، ﻣـﻦ ﺷـﺒﯿﻪ دﯾﮕـﺮان ﺑﻮدم ﺣﺘﯽ اﮔﺮ آﻧﻬﺎ از ﻣﻦ ﺑﺰرﮔﺘﺮ ﺑﻮدﻧﺪ.
ﺗﺎﺑﺴﺘﺎن ﺳﺎل ﺑﻌﺪ در ﻃﻮل ﺗﻌﻄﯿﻼت ﺑﻪ ﮐﺎرﻫﺎی ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻧﯽ ﭘﺮداﺧﺘﻢ . ﻣﻦ ﺑﺎ ﻣﺮدﻫﺎی ﺑﺰرﮔﺘﺮ ﮐﺎر ﻣﯽ ﮐﺮدم و ﻋﺼﺮ ﺑﺎ آﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﺑﺎر (ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ) ﻣﯽرﻓﺘﻢ. ﻣﺘـﺼﺪی ﺑـﺎر آﺑﺠـﻮ را ﺟﻠﻮی ﻣﺮدی ﮐﻪ ﮐﻨﺎر ﻣﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد ﻣﯽ ﮔﺬاﺷﺖ اﻣﺎ در واﻗﻊ ﺑﺮای ﻣﻦ ﺑﻮد . ﺟﻤﻌـﻪ ﻫـﺎ روز ﭘﺮداﺧﺖ ﺣﻘﻮق ﺑﻮد، آن روز را دوﺳﺖ داﺷﺘﻢ ﭼـﻮن ﺑﯿـﺮون ﻣـﯽ رﻓـﺘﻢ و ﻣـﺴﺖ ﻣﯽﺷﺪم ﮐﻢ ﮐﻢ آﺧﺮ ﻫﻔﺘﻪ ﻫﺎ ﻣﺸﺮوب ﻣﯽ ﺧﻮردم ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﻣﺠﺎﻟﺲ رﻗﺺ ﺑﺮوم و ﻣﻦ ﺑﺎ آدم ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﺧﻮدم ﻣﺸﺮوب ﻣﯽ ﺧﻮردﻧﺪ وِل ﻣﯽ ﮔﺸﺘﻢ . ﭘﻮلﻫﺎﯾﻤﺎن را روی ﻫﻢ ﻣﯽ ﮔﺬاﺷﺘﯿﻢ ﺗﺎ ﺑﺮای ﺷﺐ ﻣﺸﺮوب ﺑﺨﺮﯾﻢ و ﭼﻮن ﻣﻦ ﺑﺰرﮔﺘﺮ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣـﯽ رﺳﯿﺪم ﻣﺸﺮوب را ﻣﯽ ﺧﺮﯾﺪم. ﻣﻦ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺑـﺎ ﺟـﻨﺲ ﻣﺨـﺎﻟﻒ ﺣـﺮف ﺑـﺰﻧﻢ و آدم ﻣﻬﻤﯽ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺑﺮﺳﻢ ﭼﻮن ﻫﻢ ﻣﺸﺮوﺑﺎت اﻟﮑﻠﯽ و ﻫﻢ ﺟﻨﺲ ﻣﺨﺎﻟﻒ را داﺷﺘﻢ. دو روز ﻗﺒﻞ از ﮐﺮﯾﺴﻤﺲ ﻋﺎزم ﺳﻔﺮ ﺑﻮدم ﺑﺮای آﻣـﻮزش ﻣﻘـﺪﻣﺎﺗﯽ ﻣـﯽ رﻓـﺘﻢ . ﯾـﮏ اﯾﺴﺘﮕﺎه ﻣﺎﻧﺪه ﺑﻪ آﺧﺮﯾﻦ اﯾﺴﺘﮕﺎه ﻣﻦ و دوﺳﺘﺎﻧﻢ از ﻗﻄﺎر ﭘﯿﺎده ﺷﺪﯾﻢ و ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺑـﻪ ﻃﺮف ﺑﺎر رﻓﺘﯿﻢ ﺗـﺎ ﻣـﺸﺮوب ﺑﺨـﺮﯾﻢ و ﮐﺮﯾـﺴﻤﺲ را ﺟـﺸﻦ ﺑﮕـﺮﯾﻢ . وﻗﺘـﯽ ﺑـﻪ ﻗﻄـﺎر ﺑﺮﮔﺸﺘﯿﻢ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻫﺸﺪار دادﻧﺪ ﮐﻪ ﭘﻠﯿﺲ ﻫـﺎی ﻧﻈـﺎﻣﯽ دارﻧـﺪ ﺑﻄـﺮی ﻫـﺎی ﻣـﺸﺮوب را از ﭘﻨﺠﺮه ﺑﯿﺮون ﻣﯽ اﻧﺪازﻧﺪ ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ ﻣﺸﺮوب ﻫﺎ را ﺗﻨﺪﺗﻨﺪ و ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﻧﻮﺷـﯿﺪﯾﻢ و ﻣـﺴﺖ ﺷﺪﯾﻢ.
ﭘﺲ از آﻣﻮزش ﻣﻘﺪﻣﺎﺗﯽ ﻣﺎ را ﺑﻪ ﭘﺎﯾﮕﺎه ﻫﺎی ﻣﺨﺘﻠﻔﯽ ﻓﺮﺳﺘﺎدﻧﺪ . ﻣﻦ اﻏﻠـﺐ ﻣـﺸﺮوب ﻧﻤﯽﺧﻮردم ﭼﻮن ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﻋﻘﺐ ﺑﯿﻔﺘﻢ اﻣﺎ ﻫﺮ ﺑﺎر ﮐﻪ ﺷﺮوع ﺑـﻪ ﺧـﻮردن ﻣـﺸﺮوب ﻣﯽﮐﺮدم ﺗﺎ ﻫﻤﮥ آن ﺗﻤﺎم ﻧﻤﯽ ﺷﺪ ﻣﺘﻮﻗﻒ ﻧﻤﯽ ﺷﺪم ﻧﻤﯽ داﻧﺴﺘﻢ ﭼﻄﻮر ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﻮﯾﻢ «ﻣﯽﺧﻮاﻫﻢ درﺳﺖ از ﻣﺸﺮوب ﺑﻨﻮﺷﻢ».در دوره ﻣﺮﺧﺼﯽ وﻗﺘﯽ ﺑﻪ زادﮔﺎﻫﻢ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺑﺎ زﻧﯽ ﺟﻮان ازدواج ﮐﺮدم و ﯾﮑـﺴﺎل ﺑﻌﺪ اوﻟﯿﻦ دﺧﺘﺮﻣﺎن ﺑﻪ دﻧﯿﺎ آﻣﺪ . وﻗﺘﯽ از ﻧﯿﺮوی ﻫﻮای ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽ آﻣﺪم ﮐﻤﯽ ﮐﻪ ﻣـﯽ ﮔﺬﺷﺖ ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ ﺷﺮوع ﻣﯽ ﺷﺪ. دراﺑﺘﺪا ﻓﻘﻂ آﺧﺮ ﻫﻔﺘﻪ ﻫﺎ ﻣﯽ ﻧﻮﺷﯿﺪم و ﺑﺎ رﻓﻘﺎی ﻗـﺪﯾﻤﯽ و ﻫﻤﺴﺮان ﺟﺪﯾﺪﺷﺎن ﺑﻪ ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ ﻣﯽ رﻓﺘﻢ. ﺗﻨﻬﺎ ﺗـﺼﺎدﻓﯽ ﮐـﻪ در ﺣـﯿﻦ ﻣـﺴﺘﯽ داﺷـﺘﻢ ﻫﻤﺎن ﺳﺎل اﺗﻔﺎق اﻓﺘﺎد . ﻣﻦ و دوﺳﺘﻢ ﺑـﺎ ﻫـﻢ ﺑـﻮدﯾﻢ ﻣـﺎ ﺑـﺎ ﯾـﮏ اﺗﻮﻣﺒﯿـﻞ ﭘـﺎرک ﺷـﺪه ﺗﺼﺎدف ﮐﺮدﯾﻢ و از ﺻﺤﻨﻪ ﺗﺼﺎدف ﻓﺮار ﮐﺮدﯾﻢ . ﺻﺒﺢ روز ﺑﻌﺪ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ روزﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎ اﻧﺪاﺧﺘﯿﻢ ﺗﺎ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ ﺑﻪ آن ﺗﺼﺎدف اﺷﺎره ای ﺷﺪه ﯾﺎ ﻧﻪ ﻫﯿﭻ ﺧﺒﺮی ﻧﺒﻮد . ﻫﻤـﺎن ﺷـﺮﮐﺖ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎن ﻫﺎ وﻗﺘﯽ ﺑﭽﻪ دﺑﯿﺮﺳﺘﺎﻧﯽ ﺑﻮدم ﺑﺮاﯾـﺸﺎن ﮐـﺎر ﻣـﯽ -ﮐـﺮدم ﻣـﺮا ﺑﺮای ﮐﺎر آﻣﻮزی ﻧﺠﺎری ﺑﮑﺎر ﮔﺮﻓﺖ . ﻣﻦ ﺑﺎ ﻫﻮش ﺑﻮدم و ﺧﯿﻠﯽ زود ﯾـﺎد ﻣـﯽ ﮔـﺮﻓﺘﻢ .
ﺑﻌﺪ از آن ﺧﯿﻠﯽ زرﻧﮓ ﺷﺪم و ﻫﻤﻪ ﮐﺎرﻫﺎﯾﯽ را ﮐﻪ آﻧﻬﺎ ﺑـﺮاﯾﻢ ﮐـﺮده ﺑﻮدﻧـﺪ ﻓﺮاﻣـﻮش ﮐﺮدم. ﺑﺎﺑﺖ ﭘﻮﻟﯽ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮدم ﻗﻮل داده اﻧﺪ، از آﻧﻬﺎ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﮐﺮدم و آﻧﻬـﺎ ﻫـﻢ ﻣـﺮا اﺧﺮاج ﮐﺮدﻧﺪ.
ﺑﺎ اﺳﺘﻔﺎده از ﮔﻮاﻫﯽ ﻧﻈﺎﻣﯽ ﺷﺐ ﻫﺎ ﺑﻪ ﻣﺪرﺳﻪ ﻣﮑﺎﻧﯿﮏ ﻣﯽ رﻓﺘﻢ و روزﻫـ ﺎ در ﺷـﻬﺮﮐﺎری ﭘﯿﺪا ﮐﺮدم . درﺳﺖ در ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻮاﻗﻊ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮاری را ﺑﻪ ﺷـﮑﻞ واﻗﻌـﯽ ﺷـﺮوع ﮐﺮدم. ﻫﻤﮑﺎراﻧﻢ در ﻣﺤﻞ ﮐﺎر ﺑﺮای ﺧﻮد ﺗﺸﺮﯾﻔﺎﺗﯽ داﺷـﺘﻨﺪ . ﻫﻤـﯿﻦ ﮐـﻪ ﺑـﻪ ﻣﺤـﻞ ﮐـﺎر ﻣﯽرﺳﯿﺪﻧﺪ ﯾﮏ ﺑﻄﺮی ﺷﺮاب ﻣﯽ ﺧﺮﯾﺪﻧﺪ. اواﯾﻞ ﻣـﻦ ﺑـﺎ آﻧﻬـﺎ ﻫﻤﺮاﻫـﯽ ﻧﻤـﯽ ﮐـﺮدم ﻣـﻦ ﺷﺮاب ﻧﻤﯽ ﺧﻮردم و ﺧﯿﻠﯽ ﻫﻢ ﺳﺮﺳـﺨ ﺖ ﺑـﻮدم . اﻣـﺎ ﺑﻌـﺪ از ﻣـﺪﺗﯽ ﯾـﮏ روز ﺗـﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﻨﻮﺷﻢ . دو ﺟﺎم ﻧﻮﺷﯿﺪم ، آن را دوﺳﺖ داﺷـﺘﻢ . در ﻣـﺪت ﭘـﻨﺞ ﺳـﺎل ﺑﻌﺪی ﻫﺮ روز ﻣﯽﻧﻮﺷﯿﺪم.
ﺑﺎﻻﺧﺮه ﯾﮏ روز ﻫﻨﮕﺎم ﮐﺎر آﺳﯿﺐ دﯾﺪم و ﻣﺮا ﺑﻪ ﻣﺪت ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻓﺮﺳـﺘﺎدﻧﺪ آﻧﻬﺎ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﻪ زودی ﺳﺮﮐﺎر ﻣﯽ روم اﻣﺎ ﻧﺮﻓﺘ ﻢ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧـﺴﺘﻢ ﭼـﻮن ﻫـﺮروز ﻣﺴﺖ ﺑﻮدم . روز ﭼﻬﺎرم ﮐﺎرﻓﺮﻣﺎﯾﺎن ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ام آﻣﺪﻧﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳـﺮی ﺑﺰﻧﻨـﺪ ﻣـﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﻧﺒﻮدم اﻣﺎ ﻗﺒﻞ از اﯾﻨﮑﻪ آﻧﻬﺎ ﺑﺮوﻧﺪ ﻣﺴﺖ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ آﻧﻬﺎ ﭼﯿـﺰی ﻧﮕﻔﺘﻨـﺪ اﻣـﺎ روز ﺑﻌﺪ ﺳﺮﭘﺮﺳﺖ اﺗﺤﺎدﯾﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ ﻗﺮار اﺳﺖ اﺧﺮاج ﺷﻮم . ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑـﻪ ﺷـﻬﺮداری رﻓﺘﻢ و اﺳﺘﻌﻔﺎ دادم. ﻃﯽ آن ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻫﻤﺴﺮم ﺳﻪ دﺧﺘﺮ دﯾﮕﺮ ﺑﻪ دﻧﯿﺎ آورد . وﺟـﻮدم ﺳﺮﺷـﺎر از ﭘـﺸﯿﻤﺎﻧﯽ ﮔﻨﺎه و ﺗﺮس ﺑﻮد ﭼﻮن ﻫﯿﭻ ﺷﻐﻞ و درآﻣﺪی ﻧﺪاﺷﺘﻢ . ﻣﯽداﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﺪﺑﺨﺖ ﺷﺪه ام ﺑـﻪ ﻧﻈﺮم اﯾﻦ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺑﺪﺷﺎﻧﺴﯽ ﺑﻮد ﻧﻪ ﺑﻪ ﺧـﺎﻃﺮ ﺧـﻮدم . ﻫـﺮ ﮐـﺎر ﺳـﺎﺧﺘﻤﺎﻧﯽ ﮐـﻪ ﭘﯿـﺪا ﻣﯽﮐﺮدم اﻧﺠﺎم ﻣﯽدادم ﺣﺘﯽ اﮔﺮ واﺑﺴﺘﻪ ﺑﻪ اﺗﺤﺎدﯾﻪ ﻧﺒﻮد.
ﭘﺴﺮ اوﻟﻢ ﺑﻪ دﻧﯿﺎ آﻣﺪ و دو ﺳﺎل ﺑﻌﺪ دوﻣﯿﻦ ﭘﺴﺮم ﻧﯿﺰ ﻣﺘﻮﻟـﺪ ﺷـﺪ . دوﺑـﺎره ﻏـﺮور ﺧﻮد را ﺑﻪ دﺳﺖ آورده ﺑﻮدم اﻣﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ در ﺣﯿﺮت ﺑﻮدم ﮐﻪ ﭼﺮا ﺑﺎﯾﺪ اﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﮐﺎر ﮐﻨﻢ و ﭘﻮﻟﺶ ﺗﻮی ﺟﯿﺐ ﺑﻘﯿﻪ ﺑﺮود . ﻓﮑﺮ ﮐﺮدم ﺑﺎﯾﺪ ﭘﯿﻤﺎﻧﮑﺎر ﺷـﻮم و ﺑـﺮای ﺧـﻮدم ﮐـﺎرﮐﻨﻢ ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ اﻣﺘﺤﺎن د ادم و ﻣﺠﻮز ﮔﺮﻓﺘﻢ . ﻣﺸﺮوﺑﺨﻮارﯾﻢ را ﮐﻤﯽ ﮐـﺎﻫﺶ دادم و ﮐـﺴﺐ و ﮐﺎر روز ﺑﻪ روز ﺑﻬﺘﺮ ﺷﺪ اﻣﺎ دوﺑﺎره ﻣﺸﺮوﺑﺨﻮ ردن را اﻓﺰاﯾﺶ دادم. ﻣﻦ ﺑﻪ ﺑـﺎر ﻣـﯽ رﻓﺘﻢ و ﮐﺎرﮔﺮان را ﺑﻪ ﺣﺎل ﺧﻮدﺷـﺎن رﻫـﺎ ﻣـﯽ ﮐـﺮدم . ﺳـﺎل ﺳـﻮم ﻫﻤـﻪ وﻗـﺘﻢ را درﻣﯿﺨﺎﻧﻪﻫﺎ ﻣﯽ ﮔﺬارﻧﺪم ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﮐﺎرﻫﺎﯾﯽ را ﮐﻪ ﻗﺒﻮل ﮐـﺮده ﺑـﻮ دم ﺗﻤـﺎم ﮐـﻨﻢ . ﺗﻤـﺎم ﭘﻮلﻫﺎ را ﻫﻢ ﺧﺮج ﮐﺮده ﺑﻮدم . در وﺿﻌﯿﺖ ﺑﺪی ﻗﺮار داﺷﺘﻢ ﻣـﻦ ﯾـﮏ اﻟﮑﻠـﯽ ﺑـﻪ ﺗﻤـﺎم
ﻣﻌﻨﺎ ﺑﻮدم و ﻟﯽ ﺧﺪا و ﺑﺨﺖ ﺑﺪ را ﺳﺮزﻧﺶ ﻣﯽ ﮐﺮدم. از ﭘﺎ اﻓﺘﺎدم ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧـﺴﺘﻢ دوﺑـﺎره ﺑﺮﺧﯿﺰم ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ ﮐﺎرم را از دﺳﺖ دادم . ﻃﯽ ﺳﻪ ﺳﺎل آﯾﻨﺪه ﮐﺎرﻫﺎی ﻣﻮﻗﺘﯽ و دوره ای اﻧﺠـﺎم ﻣــﯽ دادم دو روز اﯾﻨﺠـﺎ ﺳــﻪ روز آﻧﺠــﺎ ﺑـﻪ ﺳــﺨﺘﯽ ﭘـﻮل در ﻣــﯽ آوردم. ﺧــﺮج ﺧﺎﻧﻮادهای ﺑﻪ اﯾﻦ ﺑﺰرﮔﯽ زﯾﺎد ﺑﻮد . ﺧﺮج ﻣﺸﺮوﺑﺨﻮارﯾﻢ زﯾـﺎد ﺑـﻮد . و ﭘـﻮل ﮐـﺎﻓﯽ ﺑـﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻧﻤﯽ آوردم. ﻫﻤﺴﺮم ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪه ﺑﻮد و داﺋﻢ ﻏﺮوﻟﻨﺪ و ﻧﻔﺮﯾﻦ ﻣﯽ ﮐـﺮد و ﻣـﻦ ﻓﻘـﻂ ﻣﯽﺧﻮاﺳﺘﻢ از ﻫﻤﻪ اﯾﻨﻬﺎ ﻓﺮار ﮐﻨﻢ.
ﺷﺮوع ﮐﺮدم ﺑﻪ ﮐ ﺎرﮐﺮدن ﺧﺎرج ﺷﻬﺮ ﯾﮑﺒﺎر درﺷﺮﮐﺖ روﮐﺶ آﻟـﻮﻣﯿﻨﯿﻢ ﺳـﺮﮐﺎرﮔﺮ ﺑﻮدم ﻧﻤﯽ داﻧﻢ ﭼﻄﻮر ﮐﺎرﻫﺎ را ﺗﻤﺎم ﻣﯽ ﮐـﺮدﯾﻢ . ﻣـﻦ ﻫـﺮ روز ﺻـﺒﺢ ﻣـﺮﯾﺾ و ﺧﻤـﺎر ﺑﻮدم. ﮐﺎرﮔﺮان ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺪﻧﺪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﯾﻢ آﻧﻮﻗـﺖ ﮐـﺎر را ﺷـﺮوع ﮐﻨﻨـﺪ . ﻫﻨﮕـﺎم ﻇﻬﺮ ﺑﻪ ﺑﺎری ﻣﯽرﻓﺘﻢ ﺗﺎ ﺧﻮد را ﺑﺴﺎزم و ﺑﻌﺪ ﻫﻨﮕﺎم ﺷﺐ ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻢ.
در ﺧﺎﻧﻪ ﮐﺎرﻣﺎن ﻓﻘﻂ دﻋﻮا ﺑﻮد. ﺑﺎﻻﺧﺮه ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ از آن ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮوم ﺗﺎ ﺑﭽﻪﻫﺎ دﯾﮕﺮ ﻣﺮا ﻣﺴﺖ ﻧﺒﯿﻨﻨﺪ. ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮدم ﺣﺎﻻ دﯾﮕﺮ واﻗﻌﺎً ﻣﯽﺗﻮاﻧﻢ ﺑﻨﻮﺷﻢ. ﻫﻤﺴﺮم زﯾﺮﭘﻮﺷﺶ ﮐﻤﮏﻫﺎی رﻓﺎﻫﯽ دوﻟﺖ ﻗﺮار ﮔﺮﻓﺖ و ﻣﻦ ﭘﺲ از ﻣﺪﺗﯽ دﯾﮕﺮ ﻫﯿﭻ ﭘﻮﻟﯽ ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﻧﻤﯽدادم. ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮدم ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮای ﻣﺸﺮوب ﺧﻮردن ﺑﻪ اﻧﺪازه ﮐﺎﻓﯽ ﭘﻮل داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ ﻣﻦ ﺑﻪ اﻧﺠﺎم ﮐﺎرﻫﺎی ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻧﯽ اداﻣﻪ دادم اﻣﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺎﺑﻞ اﻃﻤﯿﻨﺎن ﻧﺒﻮدم. ﺑﻪ ﻣﺪت ﺳﻪ ﯾﺎ ﭼﻬﺎر ﻫﻔﺘﻪ ﺧﻮب ﮐﺎر ﻣﯽﮐﺮدم ﭘﺲ از آن دﻟﻢ ﻧﻤﯽﺧﻮاﺳﺖ ﺻﺒﺢﻫﺎ از ﺟﺎﯾﻢ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮم ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮدم ﮐﺎر دﯾﮕﺮی ﭘﯿﺪا ﻣﯽﮐﻨﻢ، اﻣﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ اﺧﺮاج ﻣﯽﺷﺪم.
ﭼﻨﺪ ﺳﺎل ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ راﻧﻨﺪﮔﯽ در ﺣﺎل ﻣﺴﺘﯽ دﺳﺘﮕﯿﺮ ﺷﺪم اﻣﺎ ﺑـﺎ ﮐﻤـﮏ ﯾﮑـﯽ از دوﺳﺘﺎﻧﻢ ﮐﻪ ﭘﻠﯿﺲ اﯾﺎﻟﺘ ﯽ ﺑﻮد ، ﺟﺮم ﻣﻦ ﺑﻪ ﺑﯽ اﺣﺘﯿﺎﻃ ﯽ در راﻧﻨﺪﮔﯽ ﺗﺨﻔﯿـﻒ ﯾﺎﻓـﺖ . ﺑـﺎ اﯾﻦ ﺣﺎل ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ اﮔﺮ ﯾﮑﺒﺎر دﯾﮕﺮ ﻗﺎﻧﻮن ﺷﮑﻨﯽ ﮐـﻨﻢ ﮔﻮاﻫﯿﻨﺎﻣـﻪ ام ﺗﻮﻗﯿـﻒ ﻣـﯽ ﮔﺮدد. در ﻫﻤﺎن زﻣﺎن ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﺮای اوﻟﯿﻦ ﺑﺎر A.A را اﻣﺘﺤﺎن ﮐﺮدم ﻣﻦ ﻧﻤـﯽ ﺗﻮاﻧـﺴﺘﻢ ﻫﻮﺷﯿﺎر ﺷﻮم . اﻣﺎ ﻣﺴﺖ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧـﺴﺘﻢ ﺑـﺸﻮم . اﺣـﺴﺎس ﭘـﺸﯿﻤﺎﻧﯽ، ﺗـﺮس و ﮔﻨـﺎه ﺳﺮاﺳﺮ وﺟﻮدم را ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد . ﺑﻪ ﯾﮏ ﻣﻐﺎزۀ ﻫﻤﺒﺮﮔﺮ ﻓﺮوﺷﯽ ﮐﻪ ﻧﺰدﯾﮏ آﭘﺎرﺗﻤﺎﻧﻢ ﺑﻮد رﻓﺘﻢ در دﻓﺘﺮﭼﻪ راﻫﻨﻤﺎی ﺗﻠﻔﻦ دﻧﺒﺎل ﺷﻤﺎره ﺗﻠﻔﻦ اﻧﺠﻤﻦ A.A ﮔﺸﺘﻢ و ﺑـﻪ آﻧﻬـﺎ ﺗﻠﻔـﻦ زدم. دو ﻣﺮد ﺑﻪ آﭘﺎرﺗﻤﺎن ﻣﻦ آﻣﺪﻧﺪ و ﭘـﯿﺶ ﻣـﻦ ﻣﺎﻧﺪﻧـﺪ و ﺑـﺎ ﻫـﻢ ﻗﻬـﻮه ﺧـﻮردﯾﻢ ﺗـﺎ ﻣﯿﺨﺎﻧﻪﻫﺎ ﺗﻌﻄﯿﻞ ﺷﺪﻧﺪ . آﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﻣﺪت ﯾﮑﻤﺎه ﻫﻤﯿﺸﻪ ﭘﯿﺶ ﻣﻦ ﻣﯽ آﻣﺪﻧـﺪ . ﻣـﺮا ﺑـﻪ ﺟﻠـﺴﻪ ﻣﯽ ﺑﺮدﻧﺪ. ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮدم ﺗﺎ اﯾﻨﺠﺎ ﺧﻮب ﭘﯿﺶ رﻓﺘﻪ ام ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ دﯾﮕﺮ ﻧﯿﺎزی ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﻧـﺪارم .اﺣﺴﺎس ﻣﯽ ﮐﺮدم آن دو ﻣﺮ د ﻫﻤﯿﺸﻪ دﻧﺒﺎﻟﻢ ﻫﺴﺘﻨﺪ و ﻣﺮا ﺧﯿﻠﯽ اذﯾﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ دوﺑﺎره ﻣﺴﺖ ﺷﺪم ﺗﺎ از ﺷﺮ آﻧﻬﺎ ﺧﻼص ﺷﻮم.
ﭘﺲ از آن ﺑﻪ ﮐﺎﻟﯿﻔﺮﻧﯿﺎ رﻓﺘﻢ . وﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺟﺎ ﯾﯽ ﺳﻔﺮ ﻣـﯽ ﮐـﺮدم و ﺑﭽـﻪ ﻫـﺎﯾﻢ ﺗﺤﺖ ﭘﻮﺷﺶ ﺧﺪﻣﺎت رﻓﺎﻫﯽ دوﻟﺖ ﺑﻮدﻧﺪ . ﻫﯿﭻ ﮐﺲ را ﻧﻤﯽ ﺷﻨﺎﺧﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﺘﻮاﻧﺪ ﭘـﻮﻟﯽ را ﮐﻪ ﻣﻦ در ﻣﺸﺎﻏﻞ ﺳﺎ ﺧﺘﻤﺎﻧﯽ اﺗﺤﺎدﯾﻪ ای در ﮐﺎﻟﯿﻔﺮﻧﯿﺎ در ﻣﯽ آوردم در ﺑﯿﺎورد . اﻣﺎ ﻫﻤﮥ آن را ﺧﺮج ﻣﺸﺮوﺑﺨﻮاری ﻣﯽ ﮐﺮدم. ﻧﮕﺮان ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﻢ ﻧﺒﻮدم ﭼﻮن ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﺴﺖ ﺑـﻮدم .
ﺑﺮای آﻧﻬﺎ ﻫﺪاﯾﺎﯾﯽ ﻓﺮﺳﺘﺎدم . زﻣﺎن ﻫﻮﺷﯿﺎری ﻧﮕﺮان آﻧﻬـﺎ ﻣـﯽ ﺷـﺪم ﺑﻨـﺎﺑﺮاﯾﻦ دوﺑـﺎره ﻣﺸﺮوب ﻣﯽ ﺧﻮردم. ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﻫﻮﺷﯿﺎر ﺑـﻮدن را ﺗﺤﻤـﻞ ﮐـﻨﻢ ﭼـﻮن ﻧﻤـﯽ ﺗﻮاﻧـﺴﺘﻢ ﺑﯽ ﺗﻔﺎوﺗﯽ ﺧﻮد را ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺑﭽﻪﻫﺎﯾﻢ، ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﻢ.
ﻫﻨﮕﺎم ﮐﺎر ﺧﯿﻠﯽ ﻣﺸﺮوب ﻣﯽ ﺧﻮردم. ﻧﺠّﺎرﻫﺎ ﻣﺪت ﮐﻮﺗـﺎﻫﯽ ﮐـﺎر ﻣـﯽ ﮐﺮدﻧـﺪ . آﻧﻬـﺎ ﻓﻼﺳﮏﻫﺎﯾﯽ ﺑﺮای ﺧﻨﮏ ﻧﮕﻬﺪاﺷﺘﻦ آﺑﺠﻮ داﺷﺘﻨﺪ.
ﻣﺤﯿﻂ ﮐﺎر ﭘﺮ از ﻗﻮﻃﯽ ﻫﺎی آﺑﺠﻮ ﺑﻮد . ﻫﺮ روز ﺻﺒﺢ زود ﺑﻪ ﻣﻐﺎزه ای ﮐﻪ ﺳﺮﺗﺎﺳـﺮ ﺷﺐ ﺑﺎز ﺑﻮد ﻣﯽ رﻓﺘﻢ ﺗﺎ ﯾﮏ ﺑﻄﺮی ﺷﺮاب ﺑﺨﺮم و در ﻓﻼﺳﮏ ﻧﮕﻪ دارم ﮐﻪ ﻣﺮا ﺗﺎ ﻣﻮﻗﻊ ﻧﺎﻫﺎر ﻧﮕﻪ دارد . ﺳﭙﺲ در وﻗﺖ ﻧﺎﻫﺎر ﺑﺮای ﺑﻌﺪ از ﻇﻬﺮ ﻣـﺸﺮوب ﻣـﯽ ﺧﺮﯾـﺪم و در راه ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﺶ ﻗﻮﻃﯽ آﺑﺠﻮ و ﯾﮏ ﺑﻄﺮی ﺷﺮاب ﺑﺮای ﻏـﺮوب ﻣـﯽ ﺧﺮﯾـﺪم . اﯾـﻦ ﭼﺮﺧﮥ زﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦ ﺷﺪه ﺑﻮد.
ﯾﮑﺒﺎر وﻗﺘﯽ داﺷﺘﻢ از ﺧﺎﻧﻪ د وﺳﺘﻢ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺸﺘﻢ ﮐﺎﻣﯿﻮن ﻣـﺮا ﻣﺘﻮﻗـﻒ ﮐﺮدﻧـﺪ ﭼـﻮن
DWI ﮐﺮدﻧـﺪ ﯾﻌﻨـﯽ ﺑـﺎ 300 دﻻر 1 داﺷﺘﻢ «زﯾﮕﺰاﮔﯽ» ﺣﺮﮐﺖ ﻣـﯽ ﮐـﺮد و ﻣـﺮا ﺟﺮﯾﻤـﮥ ﺟﺮﯾﻤﮥ ﻧﻘﺪی و ﯾﮑﺴﺎل آزادی (ﺗﺤﺖ ﻧﻈﺮ) ﻣﺸﺮوط، ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ.

ﺳﻪ ﻣﺎه ﺑﯿﮑﺎر ﺑﻮدم ﮐﻪ ﺑﺮاﯾﻢ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎی ﺳﻪ ﻣﺎه ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ ﺑﻮد . وﻗﺘﯽ ﭘﻮﻟﻬﺎﯾﻢ ﺗﻤﺎم ﺷﺪ ﺑﻪ دﻧﺒﺎل ﮐﺎ ر رﻓﺘﻢ . ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﮐﺎرت اﺗﺤﺎدﯾﮥ ﮐﺎﻟﯿﻔﺮﻧﯿﺎ ﮐﻪ ﻣﻦ داﺷﺘﻢ ﻫﯿﭻ ارزﺷﯽ ﻧﺪاﺷﺖ .دوﺑﺎره ﺑﺮای ﻫﻤﺎن ﮐﺎرﻓﺮﻣﺎی اوﻟﻢ ﺑﻪ ﻋﻨﻮان ﺳـﺮﮐﺎرﮔﺮ ﻣـﺸﻐﻮل ﮐﺎرﺷـﺪم . ﺣـﺎﻻ ﮐـﻪ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ آن روزﻫﺎ ﻣﯽ اﻧﺪازم ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺧﺪا ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﻮد و ﻣﻦ ﺗﻤﺎم اﯾﻦ ﻣـﺪت ﺧـﺪا را ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﺸﮑﻼﺗﻢ ﺳﺮزﻧﺶ ﻣﯽﮐﺮدم. از آﻧﺠﺎ ﮐ ﻪ ﺑﻌﺪ از ﺳﻪ ﻣﺎه اوﻟﯿﻦ ﮐﺎری ﺑﻮد ﮐﻪ ﭘﯿﺪا ﮐﺮده ﺑﻮدم ﺟﺸﻦ ﮔﺮﻓﺘﻢ و ﻣﺴﺖ ﺷﺪم. ﻣﻦ ﺑﻪ ﻣﺤﻞ ﮐﺎر ﻣﯽ رﻓـﺘﻢ و ﮐـﺎرﮔﺮان را آﻣـﺎده ﺑﮑـﺎر ﻣـﯽ ﮐـﺮدم و ﺳـﭙﺲ ﻓـﺮار
ﻣﯽ ﮐﺮدم و ﻣﯽ رﻓﺘﻢ ﺗﺎ ﻣﺸﺮوب ﺑﻨﻮﺷﻢ . اﯾﻦ وﺿـﻊ اداﻣـﻪ ﯾﺎﻓـﺖ ﺗـﺎ ﯾـﮏ روز ﺻـﺎﺣﺐ ﺷﺮﮐﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﺮاﯾﺶ ﮐﺎر ﻣﯽ ﮐﺮدم ﻣﺮا ﺗﻮﺑﯿﺦ ﻧﻤﻮد و ﻣﻦ اﺧﺮاج ﺷﺪم. اﺳﻢ ﻣﻦ در ﻟﯿـﺴﺖ ﮐﺎرﯾﺎﺑﯽ اﺗﺤﺎدﯾﻪ ﺑﻮد و ﻣﻦ ﺷﻐﻞ ﻫﺎی ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺎ ﺷﺮﮐﺖ ﻫﺎی ﺧﻮب ﭘﯿﺪا ﻣﯽ ﮐـﺮدم . ﺳـﻌﯽ ﮐﺮدم ﻫﻮﺷﯿﺎر ﺑﻤﺎﻧﻢ ﮔﺎﻫﯽ اوﻗﺎت ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﻣﺪت ﯾﮑﯽ دو ﻫﻔﺘﻪ دوام ﺑﯿـﺎورم . اﻣـﺎ دوﺑﺎره ﻣﺴﺖ ﻣﯽ ﺷﺪم. آن ﻣﻮﻗﻊ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﻢ را زﯾﺎد ﻣﯽ دﯾﺪم. ﭼﻮن ﭘﺸﺖ ﺧﺎﻧـﮥ ﻫﻤـﺴﺮم ﮐﻪ ﺑﺎ ﭘﺪر زﻧﻢ زﻧ ﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﺮد آﭘﺎرﺗﻤﺎﻧﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮدم . آن وﻗﺖ دﺧﺘﺮﻫﺎﯾﻢ ازدواج ﮐـﺮده ﺑﻮدﻧﺪ و ﭘﺴﺮﻫﺎﯾﻢ دﺑﯿﺮﺳﺘﺎﻧﯽ ﺑﻮدﻧﺪ ﻣﻦ در ﺗﺼﻤﯿﻤﺎت ﺧﺎﻧﻮاده دﺧﺎﻟﺘﯽ ﻧﺪاﺷﺘﻢ و ﻓﻘـﻂ ﺣﻀﻮر ﻓﯿﺰﯾﮑﯽ داﺷﺘﻢ .
آن ﺳﺎل ﻣﻦ دوﺑﺎره در ﺑﺮﻧﺎﻣﮥ درﻣﺎن اﻟﮑﻞ ﺷﺮﮐﺖ ﮐﺮدم . اوﻟﯿﻦ ﺑﺎر ﮐﻪ ﺗﺤﺖ درﻣﺎن ﺑﻮدم داﺷﺘﻢ در ﺣﻤﺎم ﺟﻠ ﻮی آﯾﻨﻪ ﺻﻮرﺗﻢ را اﺻﻼح ﻣـﯽ ﮐـﺮدم . ﺑـﻪ ﻧﻈـﺮ م رﺳـﯿﺪ ﮐـﻪ رﯾﺸﻢ دوﺑﺎره ﺑﺎ ﺳـﺮﻋﺖ رﺷـﺪ ﻣـﯽ ﮐﻨـﺪ و ﻧﻤـﯽ ﺗـﻮاﻧﻢ آن را ﺑﺘﺮاﺷـﻢ . ﺑـﺎ آﻧﮑـﻪ ﻟﺒـﺎس ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن ﺑﻪ ﺗﻦ داﺷﺘﻢ ، از روی ﻧﺮده ﻫﺎ ﭘﺮﯾﺪه و ﺑﻪ ﻃﺮف ﺧﯿﺎﺑﺎن ﻓﺮار ﮐﺮدم . زﻣـﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﭘﻠﯿﺲ ﻫﺎ آﻣﺪﻧ ﺪ ﺑﻪ ﺟﻠﻮ در ﺧﺎﻧ ﮥ زﻧﯽ رﺳﯿﺪم و در ﺧﺎﻧﻪ را زدم ﺗﺎ اﺟـﺎزه د ﻫـﺪ وارد ﺧﺎﻧﻪ ﺷﻮم و زﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﭘﻠﯿﺲ ﻫﺎ رﺳﯿﺪﻧﺪ ﺳﻌﯽ ﮐﺮدم آﻧﻬﺎ را ﻗﺎﻧﻊ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ آن زن ﻫﻤﺴﺮ ﻣﻦ اﺳﺖ و ﻓﺮزﻧﺪاﻧﻢ داﺧﻞ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﺴﺘﻨﺪ . اﻣـﺎ آﻧﻬـﺎ ﻣـﭻ ﺑﻨـﺪ ﺑﯿﻤﺎرﺳـﺘﺎن را روی ﻣﭽـﻢ دﯾﺪﻧﺪ و ﻣﺮا ﺑﺮ ﮔﺮداﻧﺪﻧﺪ.
آن روزﻫﺎ روزﻫﺎﯾﯽ ﺑﻮد ﮐﻪ ﻣﺮا ﻣﯽ ﺑﺴﺘﻨﺪ ﺗﺎ وﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ D.T ( دﻟﯿﺮﯾﻮم ﺗﺮﻣﻨـﺰ ) ﻣﯽ روم از ﻣﻦ ﻣﺤﺎﻓﻈﺖ ﮐﻨﻨﺪ آن D.T ﻫﺎ ﺑـﺪﺗﺮﯾﻦ D.T ﻫـﺎﯾﯽ ﺑﻮدﻧـﺪ ﮐـﻪ ﺗـﺎ آن وﻗـﺖ ﺗﺠﺮﺑــﻪ ﮐــﺮده ﺑــﻮدم. ﻫــﯿﭻ وﻗــﺖ در زﻧـ ـﺪﮔﯽ اﯾﻨﻘــﺪر ﻧﺘﺮﺳــﯿﺪه ﺑــﻮدم. ﻓﮑــﺮ ﻣــﯽ ﮐــﺮدم ﮔﺎﻧﮕﺴﺘﺮﻫﺎ (ﺗﺒﻪ ﮐﺎران ) دﻧﺒﺎﻟﻢ ﻫﺴﺘﻨﺪ و ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﻨﺪ ﻣﺮا ﺑﮑﺸﻨﺪ . آﻧﻬﺎ اﺟﯿﺮ ﮐـﺮده ﺑﻮدﻧـﺪ ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ ﺳﻌﯽ ﻣﯽ ﮐﺮدم ﺧﯿﻠﯽ آرام ﺑﺎﺷﻢ و ﻣﺨﻔﯽ ﺷﻮم ﺗﺎ ﻣﺮا ﭘﯿﺪا ﻧﮑﻨﻨﺪ. دﮐﺘﺮ ﺑـﻪ ﻣـﻦ ﮔﻔﺖ: اﮔﺮ دوﺑﺎره ﺑﻪ ﻫﻤﺎن ﺷﮑﻞ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ D.T ﺑﺮوم دﯾﮕﺮ از آن ﺣﺎﻟﺖ ﺑﯿﺮون ﻧﻤﯽ آﯾﻢ.
ﭘﺲ از آن ﺗﺠﺮﺑﻪ ﺳﻪ ﻣﺎه ﻫﻮﺷﯿﺎر ﻣﺎﻧﺪم و ﭼﻨـﺪ ﺑـﺎر ﺑـﻪ ﺟﻠـﺴﺎت A.A رﻓـﺘﻢ . ﺳـﭙﺲ دوﺑﺎره ﺷﺮوع ﮐﺮدم ﺑﻪ ﻣﺸﺮوﺑﺨﻮاری . ﭘﺲ از آن دوﺑﺎره ﺑﻪ ﺑﺮﻧﺎﻣـﮥ درﻣـﺎن ﺑﺮﮔـﺸﺘﻢ اﻣﺎ اﯾﻦ ﺑﺎر آﻧﻘﺪرﻫﺎ ﻣﺮﯾﺾ ﻧﺒﻮدم و ﺳﻪ ﻣﺎه دﯾﮕﺮ ﻫﻮﺷﯿﺎر ﻣﺎﻧﺪم.
ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﻋﯿﺎﺷﯽ ﭘﺮداﺧﺘﻢ ﮐﻪ ده روز ﻃﻮل ﮐﺸﯿﺪ . ﭘـﺮ از ﺗـﺮس و وﺣـﺸﺖ ﺑـﻮدم و ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ راه ﺑﺮوم . ﻣﺠﺒﻮر ﺑﻮدم ﺑﺨﺰم ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﻤﺎم ﺑﺮﺳـﻢ . ﺑـﺎﻻﺧﺮه ﺧـﻮد را ﺗﻤﯿـﺰ ﮐﺮده و ﺑﻪ ﻣﺤﻞ ﮐﺎر ﻣﯽرﻓﺘﻢ. ﺳﭙﺲ ﯾﮏ ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ ﺳﭙﺎﺳـﮕﺬاری (ﺷـﮑﺮﮔﺬاری ) در ﻣﺤـﻞ ﮐﺎر دوﺑﺎره ﺑ ﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮاری را ﺷﺮوع ﮐﻨﻢ، ﺗﺎ ﮐﺮﯾـﺴﻤﺲ ﻫـﺮ رو ز ﻣـﺸﺮوب ﻣﯽ ﺧﻮردم. ﭘﺲ از آن ﻣـﺪﺗﯽ ﺗﻮﻗـﻒ دوﺑـﺎره ﻣـﺸﺮوﺑﺨﻮاری ﺟـﺪّی را ﺷـﺮوع ﮐـﺮدم . اواﺳﻂ ژاﻧﻮﯾﻪ دﭼﺎر ﺗﻮﻫﻤّﺎﺗﯽ ﻣﯽ ﺷـﺪم ﮐـﻪ از ﺑـﯿﻦ ﻧﻤـﯽ رﻓـﺖ . ﻣـﻦ ﺑـﻪ ﺑﺨـﺶ ﺑﺮﻧﺎﻣـﮥ ﺗﻠﻔﻦ زدم و از آﻧﻬﺎ درﺧﻮاﺳﺖ ﮐﻤﮏ ﮐﺮدم . آﻧﻬﺎ ﮔﻔﺘﻨـﺪ ﮐـﻪ  درﻣﺎﻧﯽ ﭘﻨﺎﻫﮕﺎﻫﯽ (اﻗﺎﻣﺘﯽ) ﺑﻪ ﻣﺪت ﺳﻪ روز ﻣﯽﺗﻮاﻧﻨﺪ ﻣﺮا ﺑﭙﺬﯾﺮﯾﻨﺪ. ﻣﺸﺮوب ﺧﻮردم ﺗﺎ اﯾﻦ ﺳﻪ روز ﺳﭙﺮی ﺷﻮد.
ﻋﺠﯿﺐ آن اﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯽداﻧﺴﺘﻢ وﻗﺘﯽ وارد ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﺷﻮم ﻣﺸﺮوﺑﺨﻮارﯾﻢ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﯽﺷﻮد.ﯾﮑﯽ از دﺧﺘﺮﻫﺎﯾﻢ ﻣﺮا ﺑﻪ آﻧﺠﺎ ﺑﺮد و ﮐﻤﮑﻢ ﮐﺮد ﮐﻪ ﻓﺮم ﻫﺎ را ﺗﮑﻤﯿﻞ ﮐﻨﻢ. وﻗﺘـﯽ وارد ﺳﺎﺧﺘﻤﺎن ﺷﺪم ﻇﺎﻫﺮ ﺧﻤﯿﺪه ای داﺷﺘﻢ . ﺗﻮﻫﻤﺎﺗﻢ دوﺑﺎره ﺷﺮوع ﺷﺪ و ﭘﺮﺳﻨﻞ آﻧﺠﺎ ﻣﺮا ﺑﻪ اﺗﺎﻗﯽ ﻣﻨﺘﻘ ﻞ ﮐﺮدﻧﺪ ﮐﻪ ﮐﻒ آن ﺑﺴﯿﺎر ﻧـﺮم ﺑـﻮد . آﻧﻬـﺎ آن را اﺗـﺎق TV (ﺗﻠﻮﯾﺰﯾـﻮن ) ﻣﯽ ﻧﺎﻣﯿﺪﻧﺪ. ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮدم در زﻧﺪان ﻫﺴﺘﻢ و اﯾﻦ آدم ﻫﺎ ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﻨﺪ ﻣﺮا ﺑﮑﺸﻨﺪ. وﻗﺘﯽ دراﺗﺎق را ﺑﺎز ﮐﺮدﻧﺪ ، ﺑﻪ ﻃﺮف ﭘﻨ ﺠﺮه ای ﮐﻪ ﭘﺎﺋﯿﻦ اﺗﺎق ﺑﻮد دوﯾﺪم و ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﻓﺮار ﮐﻨﻢ آﻧﻬﺎ ﻣﺮا ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﭼﻮن ﻣـﯽ ﺗﺮﺳـﯿﺪﻧﺪ ، از ﭘﻨﺠـﺮه ﺑﯿـﺮون ﺑﭙـﺮم . ﻫﻤﭽﻨـﺎن ﺷـﺎﻧﻪ ام را ﺑـﻪ دﯾﻮاری ﻣﯽ ﮐﻮﺑﯿﺪم و ﺗﻼش ﻣﯽ ﮐﺮدم ﻓﺮار ﮐﻨﻢ . ﮐﺎرﮐﻨﺎن ﺑﺨﺶ ﺑﻪ ﮐﻼﻧﺘﺮی ﺗﻠﻔـﻦ زدﻧـﺪ و ﺳﭙﺲ ﺳﻪ وﮐﯿﻞ ، دو ﻣﺸﺎور و دو ﭘﺮﺳﺘﺎر ﻣﺮا ﻧﮕﻪ داﺷﺘﻨﺪ ﺗﺎ آﻣﭙﻮﻟﯽ ﺑﻪ ﻣـﻦ ﺗﺰرﯾـﻖ ﺷﻮد. ﺑﺎﻻﺧﺮه ﺑﻪ آراﻣﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻣﺮدی ﮐﻪ آﻣﺎدۀ ﻣﺮگ اﺳﺖ ﺧﻮاﺑﯿﺪم. ﺳﻪ روز ﺑﯿﺪار ﺷﺪم ﺑﺮﻫﻨﻪ و ﺑﺪﺑﻮ ، آﻧﻬـﺎ ﻣـﺮا ﺗﻤﯿـﺰ ﮐﺮدﻧـﺪ و ﻣـﻦ اﺣـﺴﺎس ﺧـﻮﺑﯽ داﺷﺘﻢ. ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﭼﻨﯿﻦ اﺣﺴﺎﺳﯽ ﻧﺪاﺷﺘﻢ ﻣﺜﻞ اﯾﻦ ﺑﻮد ﮐﻪ ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﻣﺸﺮوب ﻧﺨـﻮرده ﺑﻮدم. ﻣﻦ ﺑﻪ ﺟﻠﺴﺎت درﻣﺎﻧﯽ رﻓﺘﻢ و ﻫﺮ ﭼ ﻪ را ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨـﺪ ﮔـﻮش ﮐـﺮدم . آﻧﻬـﺎ ﻣـ ﺮا ﺑـﻪ ﺟﻠﺴﺎت A.A ﻧﯿﺰ ﺑﺮدﻧﺪ . ﻣﻦ آﻧﭽﻪ ﮐﻪ اﻋﻀﺎء A.A داﺷﺘﻨﺪ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻢ. ﻓﮑـﺮ ﻧﻤـﯽ ﮐـﻨﻢ ﺗﺎ ﺑﺤﺎل ﭼﯿﺰی را ﺑﻪ اﻧﺪازۀ A.A ﺧﻮاﺳﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ. در آن روزﻫﺎ آدمﻫﺎ را ﻣـﯽ دﯾـﺪم ﮐـﻪ ﻟﺒﺎس ﻫﺎی ﻣﻨﺎﺳﺒﯽ ﺑﻪ ﺗﻦ داﺷﺘﻨﺪ و ﺧﻮب ﺑﻪ ﻧﻈـﺮ ﻣـﯽ رﺳـﯿﺪﻧﺪ . ﻣـﻦ ﻫـﻢ ﻣـﯽ ﺧﻮاﺳـﺘﻢ
ﻫﻤﺎﻧﻄﻮری ﺑﺎﺷﻢ . از آن وﻗﺖ دﯾﮕﺮ ﻓﮑﺮ ﻣﺸﺮوب ﺑﻪ ﺳﺮم ﻧﺰده اﺳﺖ . ﺑﻪ اﻧﺠﺎم ﺑﻌـﻀﯽ ﮐﺎرﻫﺎی دﯾﻮاﻧﻪ وار ﻓﮑﺮ ﮐﺮده ام اﻣﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﺑﻪ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮردن ﻓﮑﺮ ﻧﮑﺮده ام. ﺑـﺮای ﻣـﻦ ﻫﻮﺷﯿﺎری ﻫﺪﯾﻪ ای اﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﺪاوﻧﺪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻋﻄﺎ ﻓﺮﻣﻮده . اﮔﺮ ﻣﺸﺮوب ﻣﯽ ﺧـﻮردم ﻣﺜـﻞ
اﯾﻦ ﺑﻮد ﮐﻪ ﻫﺪﯾﻪ را ﭘﺲ داده ﺑﺎﺷﻢ . اﮔﺮ اﻧﺴﺎن ﻫﺪﯾ ﻪ ای را ﭘﺲ ﺑﺪﻫﺪ ، ﺧﻮب آن ﺷﺨﺺ ﻫﻢ ﻫﺪﯾﻪ را ﭘﺲ ﻣﯽﮔﯿﺮد، درﺳﺖ اﺳﺖ؟ اﮔﺮ ﺧﺪاوﻧﺪ آن را ﭘﺲ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺖ ﻣﻦ ﻣﯽ ﻣُﺮدم.
اوﻟﯿﻦ ﺳﺎﻟﯽ ﮐﻪ در A.A ﺑﻮدم در ﻫﻔﺘﻪ ﺣﺪاﻗﻞ ﻫﻔﺖ ﺑﺎر ﺟﻠﺴﻪ ﻣﯽرﻓـﺘﻢ . ﺟﻠـﺴﺎت را دوﺳﺖ داﺷﺘﻢ . ﻣﺎﻧﻨﺪ آدم ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ دراﺑﺘﺪا دﯾـﺪ م ﺑﻬﺘـﺮﯾﻦ ﻟﺒـﺎس ﺧـﻮد را ﻣـﯽ ﭘﻮﺷـﯿﺪم .
ﻣﺸﻐﻮل ﮐﺎر ﺷﺪم. ﮐﺎرﻣﺎن ﺳﺎﺧﺘﻦ ﯾﮏ ﺗﻔﺮﯾﺤﮕﺎه ﺑﻮد . در آﻧﺠـﺎ ﯾﮑـﯽ از اﻋـﻀﺎء A.A ﻧﯿﺰ ﻣﺸﻐﻮلِ ﮐﺎر ﺑﻮد او ﻫﺸﺖ ﺳﺎل ﻫﻮﺷﯿﺎری داﺷـﺖ و ﻣـﺎ ﻫـﺮ روز ﺑـﺎ ﻫـﻢ ﺻـﺤﺒﺖ ﻣﯽﮐﺮدﯾﻢ. ﺣﺎﻻ ﻣﯽﻓﻬﻤﻢ ﮐﻪ ﺧﺪا آن ﻣﺮد را آﻧﺠﺎ ﺑﺮ ﺳﺮ راﻫﻢ ﮔﺬاﺷﺘﻪ ﺑﻮد.
آن ﺳــﺎل ﯾــﮏ ﭘﯿــﺸﻨﻬﺎد ﮐــﺎری در ﺷــﻬﺮ و ﭘﯿــﺸﻨﻬﺎد ﮐــﺎری دﯾﮕــﺮ ﺑــﺎ ﯾــﮏ ﺷــﺮﮐﺖ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻧﯽ در ﺧﺎرج ﺷﻬﺮ ﺑﻪ ﻣﻦ داده ﺷﺪ . ﺑﺎ راﻫﻨﻤﺎﯾﻢ ﻣﺸﻮرت ﮐـﺮدم او ﮔﻔـﺖ ﺟـﺎﯾﯽ ﺑﻤﺎﻧﻢ ﮐﻪ از ﺣﻤﺎﯾﺖ ﮔﺮوه و دوﺳﺘﺎﻧﻢ در A.A ﺑﺮﺧﻮردار ﺑﺎﺷﻢ . ﻣﻦ ﺑﺮای ﻣـﺎﺟﺮاﺟﻮﯾﯽ در اﯾﻦ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﻧﺒﻮدم ﭼﻮن ﺑﻪ ﺗﺎزﮔﯽ وارد اﯾﻦ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﺷﺪه ﺑﻮدم . ﻣﻦ ﺑـﻪ ﺷﻬﺮ رﻓﺘﻢ و اﮐﻨﻮن از آﻧﺠﺎ ﺑﺎزﻧﺸـﺴﺘﻪ ﺷـﺪه ام. ﮐـﺎرﮐﺮدن آدﻣـﯽ ﻣﺜـﻞ ﻣـﻦ ﺑـﺎ «ﯾـﮏ » ﮐﺎرﻓﺮﻣﺎ ﺑﻪ ﻣﺪت 18 ﺳﺎل ! وﻗﺘﯽ ﻫﻮﺷﯿﺎر ﺷﺪم ﻧـﺰد ﻫﻤـﺴﺮم ﺑﺮﮔـﺸﺘﻢ و او ﻧﯿـﺰ ﻣـﺮا ﭘﺬﯾﺮﻓﺖ. اﺣﺴﺎس ﻣﯽ ﮐﺮدم ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﮔﺮدم ﺗﺎ از ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ زﻣـﺎﻧﯽ رﻫـﺎ ﮐـﺮده ﺑـﻮدم و زﯾﺮ ﭘﻮﺷﺶ ﺧﺪﻣﺎت رﻓﺎﻫﯽ ﻗﺮار ﮔﺮﻓﺘﻪ اﻧﺪ، ﻣﺮاﻗﺒﺖ ﮐـﻨﻢ . ﺳـﻮﻣﯿﻦ ﭘـﺴﺮم ﻓﺮزﻧـﺪ A.A ﺳﺖ (در ﻃﻮ ل دوره ای ﮐﻪ ﺑﻪ A.A ﻣﯽ رﻓﺘﻢ ﺑـﻪ دﻧﯿـﺎ آﻣـﺪ ). ﻣـﻦ ﺑـﻪ دﯾـﺪن ﻣـﺴﺎﺑﻘﺎت ورزﺷﯽ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻣﯽ رﻓﺘﻢ. در آﻧﺠﺎ در ﺗﯿﻢ ، ﻫﻤﺮاه ﺑﭽﻪ ﻫﺎ اﻋﻀﺎء A.A ﻫـﻢ ﺑﻮدﻧـﺪ و ﻣـﺎ وﻗﺘﻤﺎن را در ﻣﺴﺎﺑﻘﺎت ﻣﯽ ﮔﺬراﻧﺪﯾﻢ. ﻣﻦ واﻗﻌﺎً ﻟﺬت ﻣﯽ ﺑﺮدم. ﺑﭽﮥ ﺣﺎﺻـﻞ ﻫﻮﺷـﯿﺎرﯾﻢ
اﮐﻨﻮن ﺑﻪ داﻧﺸﮕﺎه ﻣﯽرود. ﻣﻦ ﺑﺎ ﺗﻤﺎم ﻓﺮزﻧﺪاﻧﻢ رواﺑﻂ ﺧﻮﺑﯽ دارم.
ﻣﻦ ﮐﻪ ﺑﺎ ﮐﻤﮏ راﻫﻨﻤﺎﯾﻢ رو ﺑﻪ ﺟﻠﻮ ﻣﯽ رﻓﺘﻢ ﺑﯽ درﻧﮓ وارد ﮐﺎر ﺧـﺪﻣﺎﺗﯽ ﺷـﺪم و واﻗﻌـﺎً از آن ﻟﺬت ﻣﯽ ﺑﺮدم. ﺣﺎﻻ ﻣﻦ ﻧﻤﺎﯾﻨﺪۀ ﺧﺪﻣﺎت ﻋﻤـﻮﻣﯽ ﮔـﺮوه اﺳـﭙﺎﻧﯿﻮﻟﯽ زﺑـﺎن ﻫـﺎ ﻫـﺴﺘﻢ و اﺣﺴﺎس ﺧﻮد را در ﺧﺼﻮص اﯾﻦ ﻫﺪﯾﮥ ﺑﺰرگ ﻫﻮﺷﯿﺎری ﺑﻪ زﺑﺎن اﺻﻠﯿﻢ اﺑﺮاز ﻣﯽ ﮐﻨﻢ.
در ﻃﻮل اﯾﻦ ﺳﺎﻟﻬ ﺎی ﻫﻮﺷﯿﺎری دوره ﻫﺎی ﺳﺨﺘﯽ ﻫﻢ وﺟﻮد داﺷـﺘﻪ اﺳـﺖ . ﭘـﺲ از ﭘـﻨﺞ ﺳﺎل ﻫﻮﺷﯿﺎری ﻫﻤﺎن دﺧﺘﺮم ﮐﻪ ﻣﺮا ﺑـﻪ ﺑﺮﻧﺎﻣـﮥ درﻣـﺎن ﺑـﺮد و ﮐﻤـﮏ ﮐـﺮد ﺑـﺴﺘﺮی ﺷـﻮم ﻧﺎﭘﺪﯾﺪ ﺷﺪ . دوﺳﺘﺎﻧﻢ در A.A در ﺟﺴﺘﺠﻮی او ﺑﻪ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﻤﮏ ﮐﺮدﻧـﺪ اﻣّـﺎ او ﻫـﯿﭻ وﻗـﺖ
ﭘﯿﺪا ﻧﺸﺪ . ﻣﻦ و ﻣﺎدرش ﺳﻪ دﺧﺘـﺮ او را ﺑـﺰرگ ﮐـﺮدﯾﻢ . اﻣـﺎ ﻣـﻦ ﻣﺠ ﺒـﻮر ﻧﺒـﻮدم ﻣـﺸﺮوب ﺑﺨﻮرم. ﺑﻪ ﺟﻠﺴﺎت ﻣﯽ رﻓﺘﻢ و درد ﺧﻮد را ﺗﺴﮑﯿﻦ ﻣﯽ دادم. ﭼﻨﺪ ﺳﺎل ﭘﯿﺶ وﻗﺘﯽ ﯾﮑﯽ دﯾﮕـﺮ از دﺧﺘﺮﻫﺎﯾﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺑﯿﻤﺎری ﺳﺮﻃﺎن درﮔﺬﺷﺖ ﺑﺎز ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﺎر را ﮐﺮدم.
ﭼﯿﺰی ﮐﻪ ﻣﻦ ﯾﺎد ﮔﺮﻓﺘﻪ ام اﯾﻦ اﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﭼﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﻫﺎ و ﺧﺴﺎرت ﻫﺎﯾﯽ را در ﻫﻮﺷﯿﺎری ﺗﺤﻤﻞ ﮐﺮده ام ﻣﻬﻢ اﯾﻦ اﺳـﺖ ﮐـﻪ ﻣﺠﺒـﻮر ﻧﺒـﻮدم ﺑـﻪ ﻣـﺸﺮوﺑﺨﻮاری ﺑﺮﮔﺮدم. ﺗﺎ وﻗﺘﯽ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ را ﮐﺎر ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺑﻪ ﺧﺪﻣﺖ اداﻣﻪ ﻣﯽ دﻫﻢ، ﺑﻪ ﺟﻠـﺴﺎت ﻣـﯽ روم و زﻧﺪﮔﯽ روﺣﺎﻧﯿﻢ را ﺣﻔﻆ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ و ﺑﺎ اﯾﻦ روش ﻣﯽ ﺗـﻮاﻧﻢ زﻧـﺪﮔﯽ ﻗﺎﺑـﻞ ﻗﺒـﻮﻟﯽ داﺷـﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ.
ﺣﺎﻻ وﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻧﮕﺎه ﻣﯽﮐﻨﻢ اﺣﺴﺎس ﻣﯽﮐﻨﻢ از ﺳﻦ ﭘﺎﻧﺰده ﺳﺎﻟﮕﯽ ﮐﻪ ﻣﺸﺮوﺑﺨﻮردن ﺑﺎ آدمﻫﺎی ﺑﺰرﮔﺘﺮ از ﺧﻮدم را ﺷﺮوع ﮐﺮدم، رﺷﺪم ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪه اﺳﺖ. ﻣﯽﺧﻮاﺳﺘﻢ از درون اﺣﺴﺎس آراﻣﺶ داﺷﺘﻪ و ﺑﺎ ﻣﺮدم ﻧﯿﺰ راﺣﺖ ﺑﺎﺷﻢ. وﻟﯽ ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﭼﻨﯿﻦ اﺣﺴﺎﺳﯽ را در ﻣﺸﺮوﺑﺨﻮاری ﭘﯿﺪا ﻧﮑﺮدم. اﺣﺴﺎس ﺗﻌﻠّﻘﯽ را ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽﺧﻮاﺳﺘﻢ،ﻋﺎﻗﺒﺖ در A.A و در ﻫﻮﺷﯿﺎری ﭘﯿﺪا ﮐﺮدم. و ﺑﻪ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮردن
ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯽﮐﻨﻢ. ﺧﺪا ﻫﺴﺖ راﻫﻨﻤﺎﯾﻢ ﻫﺴﺖ و ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ از آن ﺧﺪاوﻧﺪ اﺳﺖ. ﻣﻦ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﻣﺸﺮوب را ﺗﺮک ﮐﻨﻢ. آن را ﻓﻬﻤﯿﺪم واﻣﺘﺤﺎﻧﺶ ﮐﺮدم.

ﻫﻤﯿﺸﻪ در ﺳﻔﺮ

ﺑﺮﻧﺎﻣـــﮥ A.A ﺑـــﻪ اﯾـــﻦ اﻟﮑﻠـــﯽ ﻧـــﺸﺎن داد ﮐــــﻪ ﭼﮕﻮﻧــــﻪ از ﻣﻬــــﺎﺟﺮت ﺑــــﻪ ﺷــــﮑﺮ ﮔﺬاری روی آورد. وﻗﺘﯽ در ﺳﻦ ﺑﯿﺴﺖ و ﻫﺸﺖ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺑﺮای اوﻟﯿﻦ ﺑﺎر ﺑﻪ ﺟﻠﺴﮥ اﻟﮑﻠﯽﻫﺎی ﮔﻤﻨﺎم رﻓﺘﻢ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮدم زﻧﺪﮔﯿﻢ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎن رﺳﯿﺪه اﺳﺖ . ﻣﻦ از اواﯾـﻞ ﻧﻮﺟـﻮاﻧﯽ ﻣـﺸﺮوب ﺧـﻮرده ﺑﻮدم و ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺧﻮدم ﻣﺸﺮوب راه ﺣﻠﯽ ﺑﺮای ﻣﺸﮑﻼﺗﻢ ﺑـﻮد . و ﺧـﻮد ﻣـﺸﺮوب ﺑـﺮاﯾﻢ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﺒﻮد . اﻣﺎ ﺑﺎﯾﺪ اﻗﺮارﮐﻨﻢ ﮐﻪ زﻧﺪﮔﯿﻢ وﺿ ﻌﯿﺖ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪی ﭘﯿﺪا ﮐﺮده ﺑـﻮد و دﯾﮕـﺮآزادی اﻧﺘﺨﺎب ﻧﺪاﺷﺘﻢ . ﯾﮑﺒﺎر وﻗﺘﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﺎاﻣﯿﺪ ﺑﻮدم ، ﺑـﺎ «ﯾـﮏ ﺑـﺎر » ﺑـﻪ ﺟﻠـﺴﻪ A.A رﻓﺘﻦ، ﻣﻮاﻓﻘﺖ ﮐﺮدم.

وﻗﺘﯽ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ روزﻫﺎی ﻣﺸﺮوب ﺧﻮارﯾﻢ ﻣﯽ اﻧﺪازم، ﺑـﻪ ﺳـﺎدﮔﯽ ﻣـﯽ ﻓﻬﻤـﻢ ﮐـﻪ ازﻫﻤﺎن اﺑﺘﺪاء اﻟﮑﻞ ﺗﻘﺮﯾﺒﺎً در ﻫﻤﮥ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﻫﺎی زﻧﺪﮔﯿﻢ ﻧﻘﺶ داﺷﺘﻪ و ﺑﺨﺸ ﯽ از آﻧﻬﺎ ﺑﻮده اﺳﺖ. وﻗﺘﯽ ﻧﻮﺟﻮاﻧ ﯽ، ده ﯾﺎ ﯾﺎزده ﺳﺎﻟﻪ ﺑﻮدم، ﻣـﻮاﻗﻌﯽ ﮐـﻪ واﻟـﺪﯾﻨﻢ ﺣﻮاﺳـﺸﺎن ﻧﺒـﻮد ﻣﺸﺮوب آﻧﻬﺎ را ﻣﯽ دزدﯾﺪم، ﯾﺎ ﺑﺎ دوﺳﺘﺎﻧﻢ ﯾﮑﯽ از ﺑﭽﻪ دﺑﯿﺮﺳﺘﺎﻧﯽ ﻫـﺎ را راﺿـﯽ ﻣـﯽ ﮐﺮدﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﺮاﯾﻤﺎن آﺑﺠﻮ ﺑﺨﺮد و ﻣﺸﮑﻼﺗﻢ ﮐﻢﮐﻢ از آﻧﺠﺎ ﺷﺮوع ﺷﺪ.

ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ از ﻣﺪرﺳﻪ ﺷﺮوع ﺷﺪ . ﻣﻦ و رﻓﻘﺎﯾﻢ ﺷﺶ ﻗـﻮﻃﯽ آﺑﺠـﻮ را ﻣﻮﻗـﻊ ﺻـﺮف ﻧﺎﻫﺎر ﺗﻘﺴﯿﻢ ﻣﯽ ﮐﺮدﯾﻢ و ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮدﯾﻢ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﻤـﯽ ﺷـﻮد ﮐـﻪ ﻣـﺎ ﻣـﺸﺮوب ﺧﻮرده اﯾﻢ. ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﺑﻪ ذﻫﻨﻢ ﺧﻄﻮر ﻧﮑﺮد ﮐﻪ ﯾـﮏ ﺑﭽـﮥ ﺳـﯿﺰده ﺳـﺎﻟﻪ ﻧﻤـﯽ ﺗﻮاﻧـﺪ ﺑـﻪ ﺳﺎدﮔﯽ اﺛﺮات ﺣﺘﯽ آﺑﺠﻮ را ﭘﻨﻬﺎن ﮐﻨﺪ . وﻗﺘﯽ ﭼﻬﺎرده ﯾﺎ ﭘﺎﻧﺰده ﺳﺎﻟﻪ ﺑـﻮدم اوﺿـﺎع از ﻫﻤﻪ ﺟﻬﺎ ت ﺟﺪیﺗﺮ و ﭘﯿﺎﻣـﺪﻫﺎی ﻣـﺸﺮوﺑﺨﻮارﯾﻢ از ﺟﻬـﺖ اﺧﻼﻗـﯽ، اﺟﺘﻤـﺎﻋﯽ و ﻣـﺎﻟﯽ ﺳﻨﮕﯿﻦﺗﺮ ﺷﺪ از.ﻧﻘﻄﮥ ﺗﺤﻮل ﻣﻦ در ﺳﻦ ﭘﺎﻧﺰده ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺑﺎ اﯾﻦ اﺗﻔﺎق آﻏـﺎز ﺷـﺪ ﮐـﻪ ﻣـﺎدرم در ﺣـﺎل ﻃﻼق ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺑﻮد . ﺧﻮدم و ﻧﻪ ﺗﺤﺖ ﺗﺄﺛﯿﺮ ﮐﺴﯽ ، ﻓﮑـﺮ ﮐـﺮدم راه ﺣـﻞ را ﻣـﯽ داﻧـﻢ، ﭘـﺲ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻧﺎﭘﺪرﯾ ﻢ را ﺑﮑﺸﻢ . درﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﻣﺴﺖ ﺑـﻮدم ﺗﻤـﺎم ﻣﺮاﺣـﻞ ﮐـﺎر را ﻃﺮاﺣـﯽ ﮐﺮدم. ﺑﻪ ﻃﻮر ﻣﺒﻬﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ دارم ﮐﻪ ﭘﻠﯿﺲ ﻣـﺮا از ﺧﺎﻧـﻪ ﺑﯿـﺮون ﮐـﺸﯿﺪ و ﺑـﻪ ﺧـﺎﻃﺮ ﮐﺎری ﮐﻪ در ﺣﯿﻦ ﻣﺴﺘﯽ اﻧﺠﺎم داده ﺑﻮدم ﻣﺮا ﻣﻮرد ﺑﺎزﺟﻮﯾﯽ ﻗﺮار داد. ﻧﺘﯿﺠﻪ اﯾﻦ ﺑـﻮد ﮐﻪ ﻗﺎﺿﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺣﻖ اﻧﺘﺨﺎب ﯾﮑﯽ از اﯾﻦ دو ﻣﻮرد را داد : ﯾﺎ ﺗﺎ ﺳﻦ 25 ﺳﺎﮔﯽ ﺑﻪ ﮐﺎﻧﻮن اﺻﻼح ﺟﻮاﻧﺎن ﺑﺮوم . ﯾﺎ ﮐﺸﻮر را ﺗﺮک ﮐﻨﻢ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺳﻦ ﺑﯿﺴﺖ و ﯾﮏ ﺳﺎﮔﯽ ﺑﺮﺳـ ﻢ. ﻣـﻦ ﻧﻤﯽﺧﻮاﺳﺘﻢ ﺑﻪ ﮐﺎﻧﻮن ﺑﺮوم ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﮐﺮدم ﺑﻬﺘﺮ اﺳﺖ ﺗـﺎ ﺟـﺎﯾﯽ ﮐـﻪ ﻣـﯽ ﺗـﻮاﻧﻢ ازآﻧﺠﺎ دور ﺷﻮم.
ﻃﯽ ﺳﯿﺰده ﺳﺎل آﯾﻨﺪه زﻧﺪﮔﯿﻢ اﺻﻼً ﺑﻬﺘﺮ ﻧﺸ ﺪ ﺗﺎ اﯾﻨﮑﻪ ﺑﺮای اوﻟﯿﻦ ﺑﺎر ﺑﻪ در اﻟﮑﻠﯽ ﻫﺎی ﮔﻤﻨﺎم رﺳﯿﺪم . ﺑﺎ اﯾﻨﺤﺎل ﻣﻦ ﻫﻨﺮ زﯾﺒﺎی ﺟﻐﺮاﻓﯽ را ﯾﺎد ﮔﺮﻓﺘﻢ . از وﻃﻨﻢ در اﺳـﯿﺖ ﮐﺎﺳﺖ (ﺳﺎﺣﻞ ﺷﺮﻗﯽ ) ﺑﻪ ژاﭘﻦ رﻓﺘﻢ . ﺳﭙﺲ ﺑﻪ اﯾـﺎﻻت ﻣﺘﺤـﺪه و ﻧﯿﻮاﻧﮕﻠﻨـﺪ ﺑﺮﮔـﺸﺘ ﻢ وﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﮐﺎﻟﯿﻔﺮﻧﯿﺎ رﻓﺘﻢ ﮐﻪ در آﻧﺠﺎ ﻃﯽ ﺷﺶ ﺳـﺎل ﺑﻌـﺪ «اﻟﮑﻠﯿـﺴﻢ » ﻣـﺮا ﺑـﻪ ﻋﻤـﻖ ﺧﻔّـﺖ ﺷﺮﻣﺴﺎری و ﻧﺎا ﻣﯿﺪی ﮐﺸﺎﻧﺪ . ﻫﻤﺎﻧﻄﻮر ﮐﻪ راﻫﻨﻤﺎی اوﻟـﻢ در A.A ﻣـﯽ ﮔﻔـﺖ . ﻣـﻦ ﺑـﺎ آدمﻫﺎی ﭘﺴﺖ وﻗﺘﻢ را ﺑﻪ ﺑﻄﺎﻟﺖ ﻣﯽﮔﺬراﻧﺪم و ﯾﮑﯽ از آﻧﻬﺎ ﺷﺪه ﺑﻮدم.
ﺟﺰﺋﯿﺎت زﻧﺪﮔﯿﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ زﻧﺪﮔﯽ اﮐﺜﺮ اﻟﮑﻠﯽ ﻫﺎﺳﺖ. ﻣﻦ ﺑﻪ ﺟﺎﻫـﺎﯾﯽ ﻣـﯽ رﻓـﺘﻢ ﮐـﻪ ﻗـﺴﻢ ﻣﯽﺧﻮردم دﯾﮕﺮ ﺑﻪ آن ﻣﮑﺎنﻫﺎ ﻧﺨﻮاﻫﻢ رﻓ ﺖ. ﮐﺎرﻫﺎﯾﯽ اﻧﺠـﺎم ﻣـﯽ دادم ﮐـﻪ ﻧﻤـﯽ ﺗـﻮاﻧﻢ ﺗﺼﻮر ﮐﻨﻢ . ﻣﻦ ﺑﺎ آدم ﻫﺎﯾﯽ وِل ﻣﯽ ﮔﺸﺘﻢ ﮐﻪ زﻣﺎﻧﯽ وﻗﺘﯽ در ﺧﯿﺎﺑﺎن ﻣﯽدﯾـﺪم ﺷـﺎن ازآﻧﻬﺎ دوری ﻣﯽ ﮐﺮدم. زﻣﺎﻧﯽ رﺳﯿﺪ ﮐﻪ وﻗﺘﯽ ﺑﻪ آﯾﻨﻪ ﻧﮕـﺎه ﻣـﯽ ﮐـﺮدم ﻧﻤـﯽ داﻧـﺴﺘﻢ ﭼـﻪ ﮐﺴﯽ دارد ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﺎه ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. اﮔﺮ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﺑﻪ «ﺑﻦ ﺑﺴﺖ » رﺳﯿﺪه ﺑﻮدم ﺑﺎز ﻫﻢ ﮐﻢ اﺳـﺖ .دﯾﮕﺮ ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ اﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺑﻪ زﻧﺪﮔﯽ اداﻣﻪ دﻫﻢ.
ﮐﻢﮐﻢ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ داﺷﺖ ﺑ ﺪﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﺪ. در ﭘﺮوﻧﺪه ﻫﺎی ﭘﺰﺷـﮑﯿ ﻢ ﺷـﺶ ﯾـﺎ ﻫﻔـﺖ ﻣـﻮرد اﻗﺪام ﺑﻪ ﺧﻮدﮐﺸﯽ ﺛﺒﺖ ﺷﺪه ﺑﻮد . اﮐﺜﺮ آﻧﻬﺎ ﺗﻼش ﻫﺎی ﻣﺬﺑﻮﺣﺎﻧﻪ ﺑـﺮای درﯾﺎﻓـﺖ ﮐﻤـﮏ ﺑﻮد اﻣﺎ آن زﻣﺎن ﻣﻦ اﯾﻦ را ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪم. آﺧـﺮﯾﻦ ﺗﻼﺷـﻢ ﺧﯿﻠـﯽ آﺷـﮑﺎر ﺑـﻮد و ﻧـﺸﺎن ﻣﯽ داد ﮐﻪ ﻣﻦ ﺷﺎﻧﺲ ارﺗﺒﺎط ﺑـﺎ واﻗﻌﯿـﺖ را از دﺳـﺖ داده ام و ﻧﻤـ ﯽ ﻓﻬﻤـﻢ ﮐـﻪ اﻋﻤـﺎﻟﻢ ﻣﯽﺗﻮاﻧﺪ ﺑﺎ دﯾﮕﺮان ﭼﮑﺎر ﮐﻨﺪ.

ﯾﮑﯽ از دوﺳﺘﺎﻧﻢ ﮐﻪ اﻟﺒﺘﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ دﻟـﺶ ﺑـﻪ ﺣـﺎﻟﻢ ﺳـﻮﺧﺖ، ﻣـﺮا ﺑـﺮای ﻣﺮاﺳـﻢ به ﺧﺎﻧﻪ اش دﻋﻮت ﮐـﺮد . واﻟـﺪﯾﻨﺶ از اﯾـﺴﺖ ﮐﺎﺳـﺖ آﻣـﺪه ﺑﻮدﻧـﺪ و او  ﺳﭙﺎﺳﮕﺬاری ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ ﺑﺰرﮔﯽ ﺗﺮﺗﯿﺐ داده ﺑﻮد . آﻧﺠﺎ ﺳﺮ ﻣﯿﺰ ﺷﺎم اﯾـﺴﺘﺎدم و ﺟﻠـﻮی ﻫﻤـﻪ اﻗـﺪام ﺑـﻪ ﺧﻮدﮐﺸﯽ ﮐﺮدم . ﺧﺎﻃﺮۀ آن ﻫﻤﯿﺸﻪ در ذﻫﻨﻢ ﺑﺼﻮرت «ﺧﺠﺎﻟﺖآور، رﻗﺖ اﻧﮕﯿﺰ و ﻏﯿـﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺗﺼﻮری » ﮐﻪ ﮐﺘﺎب ﺑﺰرگ از آن ﺣﺮف ﻣـﯽ زﻧـﺪ ﺗـﺪاﻋﯽ ﻣـﯽ ﺷـﻮد . آﻧﭽـﻪ از ﻫﻤـﻪ ﻧﺎراﺣﺖ ﮐﻨﻨﺪه ﺗﺮ ﺑﻮد اﯾﻦ اﺳﺖ ﮐﻪ در آن وﻗﺖ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺧﻮدم اﻋﻤـﺎﻟﻢ ﻣﻨﻄﻘـﯽ و ﻣﻌﻘـﻮل ﺑﻮد.
ﭘﺲ از آن اﺗﻔﺎق ﺑﻪ رواﻧﭙﺰﺷﮏ ﻣﺮاﺟﻌﻪ ﮐﺮدم ﺗﺎ ﺑﻬﻔﻤﻢ ﭼﻪ ﻣﺸﮑﻠﯽ دارم . ﺟﻠﺴﻪ اول ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ : «در ﻣﻮرد ﺧﻮدت ﺑﮕﻮ » ﺷﺮوع ﮐﺮدم ﺑﻪ ﺻﺤﺒﺖ ﭘﺲ از ﭘـﻨﺞ دﻗﯿﻘـﻪ ﺣـﺮف زدن ﯾﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﮔﻔﺖ : ﮐﺎﻓﯽ اﺳﺖ . او ﺗﻮﺿﯿﺢ داد ﮐﻪ ﻓﻘﻂ دو ﭼﯿﺰ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮﯾـﺪ :
«اول آﻧﮑﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ از وﻗﺘﯽ وارد ﻣﻄﺐ ﺷـﺪم واﻗﻌﯿـﺖ را ﻧﮕﻔﺘـﻪ ام و دوم آﻧﮑـﻪ ﻣـﻦ اﻟﮑﻠﯽ ﻫﺴﺘﻢ » ﻣﺪت زﯾﺎدی ﻃ ﻮل ﮐﺸﯿﺪ ﺗﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪم داﺳﺘﺎن زﻧﺪﮔﯿ ﻢ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯽ ﺷﻮد ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻨﺪ ﻣﻦ اﻟﮑﻠﯽ ﻫﺴﺘﻢ . دﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ : اﮔﺮ ﻗﺼﺪ دارم ﺑﺎز ﻫﻢ ﺑﻪ دﯾﺪﻧﺶ ﺑـﺮوم ﺑﺎﯾـﺪ دوﮐﺎر اﻧﺠﺎم دﻫﻢ . اول آﻧﮑﻪ اﮔﺮ دوﺑﺎره ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﺧﻮدم را ﺑﮑﺸﻢ اول ﺑﻪ اﯾﻦ ﺷﻤﺎره ﺗﻠﻔﻦ ﺑﺰﻧﻢ و ﯾﮏ ﮐﺎرت ﺑﻪ ﻣﻦ داد ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ره ﺗﻠﻔﻨﯽ روی آن ﺑﻮد. دوم آﻧﮑﻪ ﮐﺘﺎﺑﯽ ﺑﻪ ﻣـﻦ داد ﺗﺎ ﺑﺨﻮاﻧﻢ و ﺧﻮاﺳﺖ ﮐﻪ ﻗﺒﻞ از ﻣﻼﻗﺎت ﺑﻌﺪیﻣﺎن ﭼﻨﺪ ﺻﺪ ﺻـﻔﺤﮥ اول آن را ﺑﺨـﻮاﻧﻢ .
آن روز ﻗﺒﻞ از اﯾﻨﮑﻪ ﺑﺮوم ﯾﮏ ﺟﻠﺪ «ﮐﺘﺎب ﺑﺰرگ» را ﺑﻪ ﻣﻦ داد.ﻣﺪت زﯾﺎدی ﻃﻮل ﮐﺸﯿﺪ اﻣﺎ ﺑﺎﻻﺧﺮه ﺑﻪ اوﻟﯿﻦ ﺟﻠﺴﻪ رﻓﺘﻢ . ﺷﺐ ﺳﺎل ﻧـﻮ (ﺷـﺐ اول ژاﻧﻮﯾﻪ) ﺑﯿﻬﻮش ﺷﺪه ﺑﻮدم . وﻗﺘﯽ ﺑﻬﻮش آﻣﺪم ﻓﮑـﺮ ﻣـﯽ ﮐـﺮدم ﺻـﺒﺢ روز ﺑﻌـﺪ اﺳـﺖ .
وﻗﺘﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ از ﺟﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮم ﮐﻤﯽ آﺳﭙﺮﯾﻦ ﺧﻮردم ﺑﻌـﺪی ﺳـﻌﯽ ﮐـﺮدم ﯾـﮏ ﻓﻨﺠـﺎن ﻗﻬﻮه ﺑﺨﻮرم ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺻﻔﺤﮥ اول روزﻧﺎﻣﻪ اﻧﺪاﺧﺘﻢ . ﻧﻬﻢ ژاﻧﻮﯾﻪ ﺑﻮد و ﻣـﻦ ﯾـﮏ ﻫﻔﺘـﻪ ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﯿﻬﻮش ﺑﻮدم و اﯾﻦ واﻗﻌﻪ ﺑﻪ اﻧﺪازۀ ﮐﺎﻓﯽ وﺣﺸﺖ آور ﺑ ﻮد ﮐﻪ ﺑﺎﻋـﺚ ﺷـﻮد ﺑـﻪ اوﻟﯿﻦ ﺟﻠﺴﮥ اﻟﮑﻠﯽﻫﺎی ﮔﻤﻨﺎم ﺑﺮوم.
وﻗﺘﯽ ﺑﻪ اوﻟﯿﻦ ﺟﻠﺴﻪ رﻓﺘﻢ دﯾﺪم آدرﺳﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ داده اﻧﺪ آدرس ﯾﮏ ﮐﻠﯿـﺴﺎ اﺳـﺖ ﻣﻦ ﮐﻪ ﭘﺴﺮِ ﯾﻬﻮدی ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻮدم ﭼﺮا ﻣـﯽ ﺧﻮاﺳـﺘﻢ در ﮐﻠﯿـﺴﺎ ﺳـﺮﮔﺮدان ﺷـﻮم ﭼـﻮن ﻣﯽ داﻧﺴﺘﻢ ﮐﺴﯽ از ﻣﻦ اﺳﺘﻘﺒﺎل ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ. ﮐﻒ اﺗﻮﻣﺒﯿﻠﻢ ﭘﻨﻬﺎن ﺷﺪم و از ﭘﻨﺠﺮ ه ﯾﻮاﺷﮑﯽ ﺑﯿﺮون را ﻧﮕﺎه ﮐﺮدم ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻮدم ﮐـﻪ ﻣـﺸﺮوب ﺧﻮارﻫـﺎ ﺑﯿﺎﯾﻨـﺪ . ﻫﻤـﻪ ﻋـﺎدی ﺑـﻪ ﻧﻈـﺮﻣﯽ رﺳﯿﺪﻧﺪ ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﮐﺮدم اﺷﺘﺒﺎﻫﯽ آﻣﺪه ام. ﻣـﯽ ﺧﻮاﺳـﺘﻢ آﻧﺠـﺎ را ﺗـﺮک ﮐـﻨﻢ ﮐـﻪ ﯾﮑﺪﻓﻌﻪ ﯾﮑﯽ از دوﺳﺘﺎن ﻣﺸﺮوﺑﺨﻮارم را دﯾﺪم ﮐﻪ داﺷﺖ ﺑﻪ آﻧﺠﺎ ﻣﯽ رﻓـﺖ . از ﻣﺎﺷـﯿﻦ ﺑﯿﺮون ﭘﺮﯾﺪم و ﺑﻪ او ﺳﻼم ﮐﺮدم . ﺧﯿﻠﯽ ﻋﺠﯿﺐ ﺑﻮد ﭼﻮن او ﻫﻢ اوﻟﯿﻦ ﺑﺎر ﺑـﻮد ﮐـﻪ ﺑـﻪ ﺟﻠﺴﻪ ﻣﯽ آﻣﺪ. ﭼﻪ ﺗﺼﺎدﻓﯽ ! ﻫﺮ دو ﺑﻪ داﺧﻞ رﻓﺘﯿﻢ ، داﺧﻞ دﻧﯿﺎﯾﯽ ﺷﺪم ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯿـﺰ را
در زﻧﺪﮔﯽام ﺗﻐﯿﯿﺮ داد.
ﺗﺎ ﻣﺪﺗﯽ ﺑﻪ A.A و اﻋﻀﺎء آن ﻋﻼﻗﻤﻨﺪ ﻧﺒﻮدم . ﺑـﻪ ﻫـﯿﭻ ﮐـﺲ اﻋﺘﻤـﺎد ﻧﺪاﺷـﺘﻢ و ازﻧﺸﺴﺘﻦ در ﺟﻠﺴﺎت و ﮔﻮش دادن ﺑﻪ ﺣﺮﻓﻬﺎی ﺗﺎزه و اردﻫـﺎی دﯾﮕـﺮ ﮐـﻪ درﺑـﺎرۀ ﭘﯿـﺪا ﮐﺮدن ﺧﺪا ، ﺑﺮﮔﺸﺘﻦ ﺧﺎﻧﻮاده ﻫﺎﯾﺸﺎن، ﻣﻮرد اﺣﺘﺮام ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻗﺮار ﮔـﺮﻓﺘﻦ و ﭘﯿـﺪا ﮐـﺮدن آراﻣﺶ دروﻧﯽ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪم . آن ﻣﻮﻗﻊ ﻧﻤ ﯽ ﻓﻬﻤﯿـﺪم ﮐـﻪ آﻧﻬـﺎ راﻫﻨﻤـﺎ دارﻧﺪ و دوازده ﻗﺪم ﺑﻬﺒﻮدی را ﺗﻤﺮﯾﻦ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﻣﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺮای اﺷـﺎره ﺑـﻪ راﻫﻨﻤـﺎﯾﻢ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻢ: «راﻫﻨﻤﺎی آن ﻣﺎه ». ﻫﻤﯿﺸﻪ راﻫﻨﻤﺎ داﺷﺘﻢ اﻣﺎ ﻫﺮ وﻗـﺖ ﯾﮑـﯽ از آﻧﻬـﺎ «از روی ﻣﺤﺒﺖ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎد ی ﻣﯽ ﮐﺮد» ﮐﺎری اﻧﺠﺎم دﻫﻢ او را رﻫﺎ ﻣﯽ ﮐﺮدم و ﺑﻪ ﻃﺮف ﮐﺲ دﯾﮕﺮی ﻣﯽ رﻓﺘﻢ. ﺑﺎ آﻧﮑﻪ ﻫﺮ ﻫﻔﺘﻪ ﭘﻨﺞ ﯾﺎ ﺷﺶ ﺑﺎر ﺟﻠﺴﻪ ﻣﯽ رﻓﺘﻢ و ﻣﺸﺮوب ﻫـﻢ ﻧﻤـﯽ ﺧـﻮردم ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ، ﺗﻨﺪ و ﻣﻨﺰوی ﺑﻮدم . ﭘﺲ از ﻫﻔﺖ ﻣﺎه ﻫﻮ ﺷﯿﺎری، از A.A ﮐﻤﯽ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪم و ﻣﺘﺤﯿﺮ ﺑﻮدم ﮐﻪ آﯾﺎ ﻫﻤﮥ زﻧﺪﮔﯽ ﻫﻤﯿﻦ اﺳﺖ . ﻣﻔﻬـﻮم ﻣـﺸﺮوب ﻧﺨـﻮردن دوﺑـﺎره ﮐﻤـﯽ ﻣﺘﻨﺎﻗﺾ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽرﺳﯿﺪ و ﻣﻦ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮدم ﺷﺎﯾﺪ اﯾﻦ ﺑﺎر ﻓﺮق ﮐﻨﺪ.
ﺳﭙﺲ اﺗﻔﺎﻗﯽ اﻓﺘﺎد ﮐﻪ ﺣﺎﻻ ﻋﻘﯿﺪه دارم ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻤـﮏ ﮐـﺮد ﻫﻮﺷـﯿﺎر ﺑﻤـﺎﻧﻢ و ﻗـﺪرت ﺑﺮﺗﺮم را ﭘﯿﺪا ﮐﻨﻢ . ﯾﮏ روز ﺻﺒ ﺢ ﺑﯿﺪار ﺷﺪم و اﺣـﺴﺎس ﮐـﺮدم ﭘـﺎﯾﻢ ﻧﯿـﺴﺖ (ﭘـﺎﯾﻢ راﺣﺲ ﻧﻤﯽ ﮐﺮدم). ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﮐﻤﯽ راه ﺑﺮوم اﻣـﺎ ﻫـﺮ ﭼـﻪ ﻣـﯽ ﮔﺬﺷـﺖ ﺑـﺪﺗﺮ ﻣﯽ ﺷـﺪم . ﭼﻨـﺪﯾﻦ ﻣـﺎه ﮔﺬﺷـﺖ ﻣﻌﺎﯾﻨـﮥ ﭘﺰﺷـﮑﯽ دﮐﺘﺮﻫـﺎ وﯾﺰﯾـﺖ ﻫـﺎی ﺑﯿﻤﺎرﺳـﺘﺎﻧﯽ ودارم. از آن  آزﻣﺎﯾﺶ ﻫﺎی ﻣﺨﺘﻠﻒ اﻧﺠﺎم ﺷﺪ و ﺑﻌﺪ ﻣﺸﺨﺺ ﮔﺮدﯾﺪ ﮐﻪ اﺳﮑﻠﺮوز ﻣﺘﻌﺪد ﺑﻪ ﺑ ﻌﺪ ﻣﺴﯿﺮ زﻧﺪﮔﯿ ﻢ ﮐﺎﻣﻼً ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﺳﻔﺮ ﺑﻮده اﺳﺖ . ﺣﺎﻻ ﻣﻦ ﺑﺎ ﻋﺼﺎی زﯾﺮ ﺑﻐـﻞ راه ﻣﯽ روم ﯾﺎ از ﺻﻨﺪﻟﯽ ﭼﺮﺧﺪار اﺳﺘﻔﺎده ﻣﯽ ﮐﻨﻢ. ﺧﯿﻠﯽ وﻗﺖ ﻫﺎ ﭘﯿﺶ آﻣﺪ ﮐﻪ ﻗﺼﺪ داﺷﺘﻢ و ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻢ دوﺑﺎره ﻣﺸﺮوب ﺑﺨﻮرم . در ﺳﺎل د وم ﻫﻮﺷﯿﺎرﯾ ﻢ ﮐـﻢ ﮐـﻢ ﻋـﺼﺒﯽ ﺗـﺮ وﻋﺼﺒﯽ ﺗﺮ ﺷﺪم . ﻣﻦ در دوره ای ﺑﻮدم ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ا ز راﻫﻨﻤﺎﻫﺎﯾﻢ اﮐﻨﻮن ﺑﻪ آن ﺗﺤﺖ ﻋﻨـﻮان «ﺳﺎﻟﻬﺎی ﺧﺸﻢ » اﺷﺎره ﻣﯽ ﮐﻨـﺪ . ﻣـﻦ ﯾﮑـﯽ از آن آدم ﻫـﺎﯾﯽ ﺑـﻮدم ﮐـﻪ ﻣـﺎ در ﺟﻠـﺴﺎت ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﻢ و ﺗﻌﺠﺐ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﮐﻪ ﭼﻄﻮر ﻫﻮﺷﯿﺎر ﻣﯽﻣﺎﻧﻨﺪ.
در ﮔﺮوه ﺧﺎﻧﮕﯿﻢ اﻋﻀﺎء ﻣﺮا ﺑﻪ ﺣﺎل ﺧﻮد ﻧﮕﺬاﺷﺘﻨﺪ . آﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﻫـ ﺮ ﺣـﺎل ﻣـﺮا دوﺳـﺖ داﺷﺘﻨﺪ. ﯾﮏ روز ﻧﻤﺎﯾﻨﺪۀ ﺧﺪﻣﺎت ﻋﻤﻮﻣ ﯽ ﮔﺮوه اﻋﻼم ﮐﺮد ﮐﻪ دارد از اﯾﻨﺠـﺎ ﻣـﯽ رود و ﻣﺠﺒﻮر اﺳﺖ ﻣﺴﺆ ﻟﯿﺖ ﺧﻮد را واﮔﺬار ﮐﻨﺪ . آﻧﻬﺎ ﻣﺮا ﺑﻪ ﺟﺎی او اﻧﺘﺨﺎب ﮐﺮدﻧـﺪ و ﺑـﺮاﯾﻢ ﺗﻮﺿﺢ دادﻧﺪ ﮐﻪ ﺗﻌﻬّﺪ ﺟﺪّی دو ﺳﺎﻟﻪ دﻗﯿﻘﺎً ﻫﻤﺎن ﭼﯿﺰی اﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻻزم دارم . ﺳـﻌﯽ ﮐﺮدم ﺑﺮاﯾﺸﺎن ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺑﺪﻫﻢ ﮐﻪ ﻣﻦ واﺟﺪ ﺷﺮاﯾﻂ ﻧﯿﺴﺘﻢ اﻣﺎ آﻧﻬﺎ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐـﻪ ﺑـﻪ ﺟﻠـﺴﮥ ﻣﺎﻫﺎﻧﮥ اﻣﻮر ﺧﺪﻣﺎت ﻋﻤﻮﻣﯽ ﺑﺮوم و ﻣﺸﮑﻼﺗﻢ را ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﺑﮕﻮﯾﻢ . ﻧﯿﺎز ﺑـﻪ ﮔﻔـﺘﻦ ﻧﯿـﺴﺖ آﻧﻬﺎ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﻣﻦ اﺟﺎزه ﻧﺪادﻧﺪ ﮐﻪ اﯾﻦ ﮐﺎر را رﻫﺎ ﮐﻨﻢ.
در اﻣﺘﺪاد اﯾﻦ راه ﺑﺎ ﺗﺠﺮﺑﯿﺎت ﺧﻮدم ﯾـﺎد ﮔـﺮﻓﺘﻢ ﮐـﻪ ﯾﮑـﯽ از ﺑﻬﺘـﺮﯾﻦ ﻣﺰاﯾـﺎی ﮐـﺎر ﺧﺪﻣﺎﺗﯽ A.A اﯾﻦ اﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮای ﻣﺪﺗﯽ از ﺧﻮدم رﻫـﺎ ﺷـﻮ م. ﭘـﺲ از ﻣـﺪﺗﯽ دﻫـﺎﻧﻢ را ﺑﺴﺘﻢ و ﻓﻘﻂ ﺑﻪ آﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﺑﻘﯿﻪ در ﺟﻠﺴﺎت ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮔﻮش دادم. ﭘﺲ از ﻣـﺪت ﺗﻘﺮﯾﺒـﺎً دو ﺳﺎل در A.A ﺑﺎﻻﺧﺮه ﺑﻪ اﯾﻦ ﻧﺘﯿﺠﻪ رﺳﯿﺪم ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﻢ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻫﻮﺷﯿﺎر ﺑﻤـﺎﻧﻢ اﻣـﺎ از ﺑﺮﮔﺸﺘﻦ ﺑﻪ ﻣـﺸﺮوﺑﺨﻮاری ﻫـﻢ ﻣـﯽ ﺗﺮﺳـﯿﺪم . ﭘـﺲ از ﻫﻤـﮥ ﺗـﻼش ﻫـﺎﯾﯽ ﮐـﻪ ﺑـﺮای ﺧﻮدﮐﺸﯽ ﮐﺮده ﺑﻮد م از ﻣﺮدن ﺗﺮﺳﯽ ﻧﺪاﺷﺘﻢ اﻣﺎ ﺑﺮﮔﺸﺘﻦ ﺑـﻪ آن ﻧـﻮع زﻧـﺪﮔﯽ را ﻫـﻢ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﻢ . در ﻣﺮﺣﻠﻪ ای ﺑﻮدم ﮐﻪ اﻋﻀﺎء ﻗﺪﯾﻤﯽ A.A و ﺟﺰوات ﻣﺎ ﺑﻪ آن «ﺑﻦ ﺑﺴﺖ» ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ. ﻧﻤﯽداﻧﺴﺘﻢ ﭼﮑﺎر ﮐﻨﻢ.
ﯾﮏ روز ﻋﺼﺮ ﮐﺎر ﻏﯿﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺗﺼﻮری اﻧﺠﺎم دادم، ﺣـﺪاﻗﻞ ﺑـﻪ ﻧﻈـﺮ ﺧـﻮدم . ﭘـﺲ از اﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ راﻫﻨﻤﺎی آن ﻣﺎه ﺑـﻪ ﺟﻠـﺴﻪ رﻓـﺘﻢ . ﺑـﻪ او ﮔﻔـﺘﻢ آﻣـﺎده ﻫـﺴﺘﻢ ﺗـﺎ دوازده ﻗـﺪم اﻟﮑﻠﯽ ﻫﺎی ﮔﻤﻨﺎم را ﺗﻤﺮﯾﻦ ﮐﻨﻢ . از ﺑﺴﯿﺎری ﺟﻬﺎت آن ﺷﺐ زﻧﺪﮔﯽ دوﺑﺎره ای را ﺷـﺮوع ﮐﺮدم. آن ﻣﺮد ﺑﻪ روﺷﯽ ﻣﺤﺒﺖ آﻣﯿﺰ و ﻣﻼﯾﻢ ﻗﺪم ﻫﺎ را ﺑﺮاﯾﻢ ﺗﻮﺿﯿﺢ داد؛ ﺗﺎ آﺧﺮ ﻋﻤـﺮ ﺳﭙﺎﺳﮕﺬاراو ﻫﺴﺘﻢ . او ﺑ ﻪ ﻣﻦ آﻣﻮﺧﺖ ﮐﻪ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ دروﻧﻢ ﺑﯿ ﻨـﺪازم و ﺑـﻪ ﻗـﺪرت ﺑﺮﺗـﺮ زﻧﺪﮔﯿﻢ ﺧﻮش آﻣﺪ ﺑﮕﻮﯾﻢ و ﺑﻪ دﯾﮕﺮان ﺑﺮﺳﻢ . او ﺑﻪ ﻣﻦ ﯾﺎد داد ﮐﻪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﻪ آﯾﻨﺪه ﻧﮕﺎه ﮐﻨﻢ و ﻣﺮدی را ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﺎه ﻣـﯽ ﮐﻨـﺪ دوﺳـﺖ داﺷـﺘﻪ ﺑﺎﺷـﻢ و ﺣﺘـﯽ ﺑـﻪ او اﺣﺘـﺮام ﺑﮕﺬارم.
وﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻗﺪم ﻧﻬﻢ رﺳﯿﺪم از اﺷﺘﯿﺎق ﺧﻮدم ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﻧﺒﻮدم . ﯾﮏ روز ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺪار ﺷﺪم ﺧﯿﺲ ﻋﺮق ﺑﻮدم و ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﮐﺎ ﺑﻮﺳﯽ را ﮐﻪ دﯾﺪه ﺑﻮدم ﻓﺮاﻣﻮش ﮐـﻨﻢ ﺧـﻮاب دﯾﺪه ﺑﻮدم ﮐﻪ آن روز آﺧﺮﯾﻦ روز ﻫﻮﺷﯿﺎرﯾﻢ ﺑﻮد . ﭘـﺲ از ﺗﻠﻔـﻦ زدن ﺑـﻪ دوﺳـﺘﺎن و راﻫﻨﻤﺎﯾﻢ ﻓﻬﻤﯿﺪم ﺑﺎﯾﺪ ﭼﮑﺎر ﮐﻨﻢ . ﺗﻤﺎم روز ﺑﯿﺶ از 8 ﯾﺎ 9 ﺳﺎﻋﺖ وﻗـﺖ ﮔﺬاﺷـﺘﻢ و ﺑـﻪ ﻣﺤﻞ ﮐﺎر آﻧﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺧﺘﻢ رﻓﺘﻢ ﺗﺎ از آﻧﻬﺎ ﺟﺒﺮان ﺧﺴﺎرت ﮐﻨﻢ. ﺑﺮﺧـﯽ از آﻧﻬـﺎ از دﯾﺪن ﻣﻦ وﺣﺸﺖ ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ. ﯾﮑﯽ از آﻧﻬﺎ زﻧ ﯽ ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﻪ ﭘﻠﯿﺲ ﺗﻠﻔﻦ ﮐﺮد . وﻗﺘﯽ رﺳﯿﺪﻧﺪ ﻣﺸﺨﺺ ﺷﺪ ﮐﻪ آن ﭘﻠﯿﺲ در A.A ﺑﻮده اﺳﺖ و از آن زن ﺧﻮاﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﺴﺌﻠﻪ را ﮐﺶ ﻧﺪﻫﺪ . ﻣﻦ ﺣﺘﯽ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﺑﺮﺧﻮرد م ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮدم ﻣﺮده اﺳـﺖ . ﺑﻨـﺎﺑﺮاﯾﻦ ﺑـﺎ ﯾـﮏ«آدم ﻣ ﺮده» ﺑﺮای ﺻﺮف ﻧﺎﻫﺎر رﻓﺘﻢ و از او ﻫﻢ ﺟﺒﺮان ﺧﺴﺎرت ﮐﺮدم . ﺑﺮای اوﻟﯿﻦ ﺑﺎر واﻗﻌﺎً اﺣﺴﺎس ﮐﺮدم ﮐﻪ ﻋﻀﻮ اﻟﮑﻠﯽ ﻫﺎی ﮔﻤﻨﺎم ﻫﺴﺘﻢ و در ﺟﻠﺴﺎت ﺣﺮﻓﯽ ﺑﺮای ﮔﻔـﺘﻦ دارم.
وﻗﺘﯽ ﭼﻬﺎر ﺳﺎل از ﻫﻮﺷﯿﺎرﯾ ﻢ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺖ د وﺑﺎره ﺑـﻪ وﻃـﻨﻢ ﺳـﻔﺮ ﮐـﺮدم از ﺳﺎﻟﻬﺎ از زﻣﺎﻧﯽ ﮐـﻪ آﻧﺠـﺎ را ﺑﻮاﺳـﻄﻪ ﺣﮑـﻢ ﻗﺎﺿـﯽ ﺗـﺮک ﮐـﺮ ده ﺑـﻮدم دﯾﮕـﺮ ﺑﺮﻧﮕﺸﺘﻪ ﺑﻮدم ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺖ. ﻣﻦ ﺑﻪ ﺳﺮاغ ﻣـﺮدی ﮐـﻪ در ﺳـﻦ 15 ﺳـﺎﻟﮕﯽ ﺑـﺮای ﮐﺸﺘﻦ او اﻗﺪام ﮐﺮده ﺑﻮدم رﻓﺘﻢ و درﺻﺪد ﺟﺒﺮان ﺧﺴﺎرت از وی ﺑﺮ آﻣﺪم . ﺑﺎ آن ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮی ﮐﻪ آن ﺷﺐ ﺷﮑﺮﮔﺬاری ﺳﺮ ﻣﯿﺰ ﺷﺎم ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ و ﻣﺮا دﯾﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﺟﻠﻮی آﻧﻬﺎ اﻗﺪام ﺑﻪ ﺧﻮدﮐـﺸﯽ ﮐـﺮدم ﻧﯿـﺰ ﻣﻼﻗـﺎﺗﯽ داﺷـ ﺘﻢ و از آﻧﻬـﺎ ﻧﯿـﺰ ﺟﺒﺮان ﺧﺴﺎرت ﮐﺮدم ﺧﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ رﺳﯿﺪم اﻣﺎ ﻣﯽ داﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﮐـﺎر درﺳـﺖ را اﻧﺠﺎم داده ام. و اﺣﺘﻤﺎﻻً اﯾﻦ ﺗﺼﺎدﻓﯽ ﻧﺒﻮد ﮐﻪ ﺳﺎل ﺑﻌﺪ ﻫﻤﺎن دوﺳﺖ ﻗـﺪﯾ ﻢ ﻣـﺮا دوﺑﺎره ﺑﺮای ﺷﺎم ﺷﺐ ﺷﮑﺮﮔﺰاری دﻋﻮت ﮐﺮد.

AA و ﻗﺪم ﻫﺎی ﺑﻬﺒﻮدی ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺸﺎن داده اﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﻄﻮر ﺑﺎ دﯾﺪی ﻣﺘﻔﺎوت ﺑﻪ وﻗﺎﯾﻊ ﻧﮕﺎه ﮐﻨﻢ . ﺣﺎﻻ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﻢ ﺑﻔﻬﻤﻢ ﭼﻄﻮر ﺑﻌﻀﯽ اﺗﻔﺎﻗﺎت ﮐﻪ زﻣﺎﻧﯽ ﻓﺎﺟﻌﻪ ای ﺑﺰرگ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ رﺳﯿﺪﻧﺪ، ﻣﻮﻫﺒﺖ ﺧﺪاوﻧﺪ ﺑﻮده اﻧﺪ. ﻗﻄﻌﺎً اﻟﮑﻠﯿﺴﻢ در ﻣﻦ ﻫـﻢ از ﻫﻤﺎن دﺳﺘﻪ ﺑﻮده اﺳﺖ . اﻣﺮوز ﻣـﻦ اﻟﮑﻠـﯽ ﺳﭙﺎﺳـﮕﺬار و ﻗـﺪرداﻧ ﯽ ﻫـﺴﺘﻢ . ﻣـﻦ اﻓﺴﻮس ﮔﺬﺷﺘﻪ را ﻧﻤﯽ ﺧﻮرم و ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﻫﻢ در را روی آن ﺑﺒﻨـﺪم . آن وﻗـﺎﯾﻌﯽ ﮐﻪ روزی ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯽ ﺷﺪ اﺣﺴﺎس ﺷﺮﻣﻨﺪﮔﯽ و ﺧﻔّﺖ ﮐﻨﻢ ﺣﺎﻻ ﺑﻪ ﻣﻦ اﯾـﻦ اﻣﮑـﺎن را ﻣﯽ دﻫﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ دﯾﮕﺮان ﺑﮕﻮﯾﻢ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﯿﻢ ﺑﺮای ﻧﻮع ﺑـﺸﺮ ﻣﻔﯿـﺪ ﺑﺎﺷـﯿﻢ .ﻧﺎﺗﻮاﻧﯽ ﺟﺴﻤﯿﻢ اﯾﻦ ﻧﮕﺮش را ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻧﺪاده اﺳﺖ؛ اﮔﺮ ﻫﻢ ﺗﻐﯿﯿﺮی داده ﺑﺎﺷـﺪ آن را ﻗﻮی ﺗﺮ ﮐﺮده اﺳﺖ . ﻣﺪﺗﻬﺎ ﭘﯿﺶ ﯾ ﺎد ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻣـﺸﮑﻼت ﺟـﺴﻤﯽ و ﻧـﺎراﺣﺘﯽ از آن ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﺮاﯾﻢ ﻣﻬﻢ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﻠﮑﻪ ﻣﻬﻢ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ دﯾﮕﺮان اﺳﺖ ﮐﻪ اﺣﺴﺎس ﺧـﻮب را و ﺑﻬﺘﺮ ﺑﻮدن را ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽ دﻫﺪ. ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ ﯾﺎد ﮔﺮﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﺧﻮدم ﺑﺨﻨـﺪم و ﺧﻮد را آﻧﻘﺪرﻫﺎ ﻫﻢ ﺟﺪّی ﻧﮕﯿﺮم . ﻣﻦ ﻣﯽ داﻧﻢ ﮐـﻪ ﺗﻨﻬـﺎ ﺷﺨـﺼﯽ ﻧﯿـﺴﺘﻢ ﮐـﻪ روی ﮐﺮۀ زﻣﯿﻦ ﻣﺸﮑﻞ دارم.
AA از ﻃﺮﯾﻖ ﺗﺠﺮﺑﯿـﺎﺗﻢ در ﺧـﺪﻣﺎت ﻋﻤـﻮﻣﯽ ﺑـﻪ ﻣـﻦ ﻧـﺸﺎن داده ﮐـﻪ اﯾـﻦ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﭼﻘﺪر ﮔﺴﺘﺮده و ﻣﺘﻨﻮع اﺳـﺖ . ﻣـﻦ ﺑـﻪ ﺳﺮﺗﺎﺳـﺮ اﯾـﺎﻻت ﻣﺘﺤـﺪه ﺳـﻔﺮﮐﺮده ام و ﺣﺘﯽ ﭼﻨﺪ ﺳﺎل ﻗﺒﻞ ﭼﻨﺪ ﻣﺎه در اﺳﺮاﺋﯿﻞ ﺑﻮدم . آﻧﺠﺎ ﻣـﻦ در ﺟﻠـﺴﺎت ﺷﺮﮐﺖ ﮐﺮده و ﻣﻨﺸﯽ ﺟﻠﺴﻪ ای ﺑﻮدم ﮐﻪ در ﯾﮏ ﭘﻨﺎﻫﮕﺎه ﺑﻤﺒـ ﺎران ﻫـﻮاﯾﯽ وا ﻗـﻊ ﺷﺪه ﺑﻮد . ﻣﻦ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺑﻘﯿﻪ ﻫﻢ روزﻫﺎی ﺧـﻮب و ﻫـﻢ روزﻫـﺎی ﺑـﺪ داﺷـﺘﻪ ام.
ﺑﺮﺧﻼف ﻧﮕﺮﺷﯽ ﮐﻪ در روزﻫﺎی ﻣﺸﺮوﺑﺨﻮارﯾ ﻢ داﺷﺘﻢ دﯾﮕـﺮ از اﺗﻔﺎﻗـﺎﺗﯽ ﮐـﻪ ﻗﺮار اﺳﺖ اﻣﺮوز ﺑﺮاﯾﻢ ﺑﯿﻔﺘﻨﺪ ﺗﺮﺳﯽ ﻧﺪارم . ﻣﻦ ﺣﺘﯽ اﯾﻦ ﺷﺎﻧﺲ را داﺷـﺘﻢ ﮐـﻪ ﭘﺪرم را در ﺟﻠﺴﺎت A.A ﺑﺒﯿﻨﻢ . ﻣﺎ در ﺟﻠﺴﺎت ﻣﺘﻌﺪد A.A ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑـﻮده و ﻃـﯽ اﯾﻦ ﭼﻨﺪ ﺳﺎل ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ از ﻗﺒﻞ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺣﺮف زده اﯾﻢ. ﻣﻦ ﻓﮑﺮ ﻣـﯽ ﮐـﻨﻢ ﻣﺎ ﻫﺮ دو ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﮔﺬﺷـﺘﻪ آراﻣـﺶ ﺑﯿـﺸﺘﺮی دارﯾـﻢ و ﺑـﺎ زﻣـﺎن ﺣـﺎل راﺣـﺖ ﻫﺴﺘﯿﻢ.
در ﭼﻨﺪ ﺳﺎل ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻣﻦ ﺑﻪ ﻣﺪرﺳـﻪ ﺑﺮﮔـﺸﺘﻪ و زﻧـﺪﮔﯽ ﺟﺪﯾـﺪی را ﺷـﺮوع ﮐﺮده ام. وﻗﺘﯽ ﺑﺎ وﯾﻠﭽﺮ ﺧﻮد ﺑﻪ اﻃﺮاف ﻣـﯽ روم از اﯾﻨﮑـ ﻪ زﻧـﺪﮔﯽ اﯾﻨﻘـﺪر ﻓـﺮق ﮐﺮده اﺳﺖ ﻣﺘﺤﯿﺮ ﻣﯽ ﺷﻮم و ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﻢ آن را ﺗﺼﻮر ﮐـﻨﻢ و اﯾـﻦ ﺑـﺮاﯾﻢ ﺧـﻮب اﺳﺖ. اﺑﺰارﻫﺎی ﻫﻮﺷﯿﺎری و ﺑﻬﺒﻮدی در A.A در دﺳﺘﺮس ﻣـ ﻦ ﻫـﺴﺘﻨﺪ ﺗـﺎ در ﻫﻤﮥ اﺑﻌﺎد زﻧﺪﮔﯽ از آﻧﻬﺎ اﺳﺘﻔﺎده ﮐﻨﻢ و ﺗﻨﻬـﺎ ﭼﯿـﺰی ﮐـﻪ ﻧﯿـﺎز دارم ﺗﻤﺎﯾـﻞ ﺑـﻪ اﻧﺠــﺎم ﮐﺎرﻫــﺎﯾﯽ اﺳــﺖ ﮐــﻪ ﭘــﯿﺶ روی دارم ﻣــﻦ ﺳﭙﺎﺳــﮕﺬار ﻫــﺴﺘﻢ ﮐــﻪ آدم ﻣﺸﺮوﺑﺨﻮاری ﻣﺜﻞ ﻣﻦ آﻧﻘﺪر ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﺑﻮده ﮐﻪ (زﻧﺪه ﺑﻤﺎﻧـﺪ ) زﻧـﺪﮔﯽ ﮐﻨـﺪ و
ﺑﻪ اﻟﮑﻠﯽﻫﺎی ﮔﻤﻨﺎم ﺑﺮﺳﺪ.

دﯾﺪﮔﺎﻫﯽ از ﺑﻬﺒﻮدی

دﻋـــﺎی ﻋﺎﺟﺰاﻧـــﻪ ﺑﺎﻋـــﺚ ﺷـــﺪ اﯾـــﻦ ﺳـــﺮخ ارﺗﺒـــﺎط ﭘﺎﯾـــﺪاری ﺑـــﺎ 1 ﭘﻮﺳـــﺖ ﻣﯿـــﮏ- ﻣـــﮏ ﻗﺪرت ﺑﺮﺗﺮ ﺑﺮﻗﺮار ﮐﻨﺪ. ﻣﻦ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮدم ﮐﻪ ﭼﻮن ﺳﺮخ ﭘﻮﺳﺖ ﻫﺴﺘﻢ ﺑﺎ دﯾﮕﺮان ﻣﺘﻔـﺎوﺗﻢ . اﯾـﻦ ﺟﻤﻠـﻪ را ازﺑﻮﻣﯿﺎن ﺑﺴﯿﺎری در اوﻟﯿﻦ ﺟﻠﺴﺎت A.A ﺷﻨﯿﺪه ام. ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﺷﺎﻧﻪ ام را ﺑﺎﻻ ﻣﯽ اﻧﺪاﺧﺘﻢ وﻣﯽ ﮔﻔﺘﻢ: ﺷﻤﺎ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﯿﺪ ﻣﺘﻔﺎوت ﻫﺴﺘﯿﺪ ﻣﻦ ﭼﯽ؟ ﻣـﻦ ﯾـﮏ ﺳـﺮخ ﭘﻮﺳـﺖ ﻣـﻮ ﻗﺮﻣـﺰﻫﺴﺘﻢ. ﻣﻦ در ﻣﻨﻄﻘﮥ اﺧﺘﺼﺎﺻﯽ (ﻣﺨﺼﻮص ﺳﺮخ ﭘﻮﺳﺖ ﻫﺎ) در ﮐﺎﻧﺎدا ﺑﺰرگ ﺷﺪم. وﻗﺘـﯽ ﺟﻮان ﺑﻮدم ﺳﺮخ ﭘﻮﺳـﺖ ﻣﯿـﮏ – ﻣـﮏ ﻣﻐـﺮوری ﺑـﻮدم . ﺧـﺎﻧﻮاده ام ﺷـﻬﺮت ﺧﺎﺻـﯽ داﺷﺘﻨﺪ: آﻧﻬﺎ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮاراﻧﯽ ﺑﺸﺪت ﺳﺨﺖ و ﺧـﺸﻦ ﺑﻮدﻧـﺪ . و ﻣـﻦ ﺑـﻪ اﯾـﻦ اﻓﺘﺨـﺎرﻣﯽ ﮐﺮدم. ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ ﮐﻪ ﭘﺪر ﺑﺰرﮔﻢ رﺋﯿﺲ ﻗﺒﯿﻠﮥ ﻣﺎ ﺑﻮده اﻣﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﯿﺮاﻧﺪازی ﺑﻪ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺑﻪ زﻧﺪان رﻓﺘﻪ و ﻣﺠﺒﻮر ﺑﻪ ﮐﻨﺎرﮔﺬاﺷﺘﻦ آن ﺷ ﺪه اﺳﺖ . زﻧـﺪان در ﺧـﺎﻧﻮادۀ ﻣﻦ ﻧﺸﺎن اﻓﺘﺨﺎر ﺑﻮد ﯾﺎ ﺷﺎﯾﺪ ﻣﻦ اﯾﻨﻄﻮر ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮدم. ﯾﺎدم ﻣﯽآﯾـﺪ وﻗﺘـﯽ ﭘـﺴﺮ ﺑﭽـﮥ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﻮدم روی ﺟﻌﺒﮥ آﺑﺠﻮ (ﮐﻪ در ﻫﻤﻪ ﺟﺎی ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎن ﻓﺮاوان ﺑﻮد ) ﻣﯽ اﯾـﺴﺘﺎدم وﺑﻪ ﺧﻮد ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻢ ﭼﻨﺪ ﺳﺎل دﯾﮕﺮ ﻗﺪم اﯾﻨﻘﺪر ﻣﯽ ﺷﻮد. ﺑﺎ اﯾـﻦ ﺣـﺎل ﮔـﺎﻫﯽ اوﻗـﺎت ﺷـ ﺎﻫﺪ دﯾﻮاﻧﮕﯽﻫﺎ و ﺧﺸﻢ ﭘﺪرم ﺑﻮدم ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﺮا ﻣﯽ ﺗﺮﺳﺎﻧﺪ. ﻗﺴﻢ ﻣﯽ ﺧﻮردم ﮐﻪ ﻫﯿﭻ وﻗـﺖ ﻣﺜﻞ او ﻧﺒﻮدم اﻣﺎ ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﯿﺪم ﮐﻪ اﻟﮑﻞ و اﯾﻦ دﯾﻮاﻧﮕﯽ ﻫﺎ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﺮﺑﻮط اﺳﺖ. ﻣﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮدم ﺑﺎ ﺑﻘﯿﻪ ﻓـﺮق دارم . ﺧﯿﻠـﯽ وﻗـﺖ ﻫـﺎ آرزو ﻣـﯽ ﮐـﺮدم ﻣﺎﻧﻨـﺪ دوﺳﺘﺎﻧﻢ ﻣﻮی ﺳﯿﺎه داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ . در ﺧﺎﻧﮥ ﻣﺎ ﺑﺎ زﺑﺎن ﻣﯿ ﮏ – ﻣﮏ ﺣﺮف ﻣﯽ زدﻧـﺪ اﻣـﺎ ﻣﻦ اﯾﻦ ﮐﺎر را ﻧﻤﯽ ﮐﺮدم. ﻫﻤﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺎ اﯾﻦ زﺑﺎن ﺣﺮف ﻣﯽ زدﻧﺪ اﻣﺎ وﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺣـﺮف ﻣﯽ زدﻧﺪ ﻣﻦ ﺑﻪ اﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺟﻮاب ﻣﯽ دادم. ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮدم ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﻢ ﻣﯿﮏ – ﻣﮏ را ﻣﺜﻞ ﭘﺪرو ﻣﺎدرم ﺧﻮب ﺣﺮف ﺑﺰﻧﻢ ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ اﺻﻼً ﺑﻪ آن زﺑﺎن ﺣﺮف ﻧﺰﻧﻢ. ده ﺳﺎﻟﻪ ﺑ ﻮدم ﮐﻪ ﺑﺮای اوﻟﯿﻦ ﺑﺎر ﻣﺸﺮوب ﺧﻮردم . ﺷﺐ اول ژاﻧﻮﯾﻪ دو ﺟـﺎم ودﮐـﺎ از واﻟﺪﯾﻨﻢ دزدﯾﺪم . ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﻢ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﺗﺄﺛﯿﺮی را ﮐﻪ ﮔﻤﺎن ﻣﯽ رﻓﺖ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ، را داﺷﺖ ﭼﻮن ﺑﻪ ﺣﺪ ﻣﺮگ ﺑﺪ ﺣﺎل ﺷﺪم ﺑﺎﻻ آوردم و اﺳﻬﺎل ﮔﺮﻓﺘﻢ . روز ﺑﻌﺪ ﻣـﯽ ﺗﺮﺳـﯿﺪم ﮐـﻪ ﭘﺪر و ﻣﺎدرم ﭼﯿﺰی ﺑﻔﻬﻤﻨﺪ و ﺗﺎ ﻣﺪﺗﯽ ﺣﻮاﺳﻢ را ﺟﻤﻊ ﮐﺮدم. ﭼﻨﺪ ﺳﺎل ﺑﻌﺪ ﺳﺎل ﺳﻮم دﺑﯿﺮﺳﺘﺎن ﻣـﻦ و ﭼﻨـﺪ ﺗـﺎ از دوﺳـﺘﺎﻧﻢ ﯾـﮏ ﺑﻄـﺮی ﻋـﺮق ﻧﯿﺸﮑﺮاز ﯾﮏ ﻗﺎﭼﺎﻗﭽﯽ اﻟﮑﻞ ﮔﺮﻓﺘﯿﻢ . ﻣﻦ واﻗﻌﺎً ﻣـﺴﺖ ﺑـﻮدم و ﺧﯿﻠـﯽ ﻋـﺎﻟﯽ ﺑـﻮد . ﯾـﺎدم ﻣﯽ آﯾﺪ ﺣﺲ آزادی ﮐﺎﻣﻞ داﺷﺘﻢ و ﺗﺎ ﭘﺎﻧﺰده ﺳﺎل ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﻧﻮﺷـﯿ ﺪم. ﻣـﺸﺮوب ﺧـﻮردنﺑﺨﺶ اﺻﻠﯽ زﻧﺪﮔﯿ ﻢ ﺷﺪه ﺑﻮد و ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮدم ا ﻣﺮی ﻋﺎدی اﺳﺖ . ﺳـﭙﺲ ﺧـﺸﻮﻧﺖ، زد و ﺧﻮرد، اﻋﻤﺎل ﻏﯿﺮ ﻗﺎﻧﻮﻧﯽ و ﺗﺼﻮﯾﺮ «آدم ﺧﺸﻦ » ﺑﻪ ﻫﻤﺮاه آن آﻣﺪ . ﺧﺎﻧﻮاده ام ﺑﻪ ﻣﻦاﻓﺘﺨﺎر ﻣﯽﮐﺮدﻧﺪ و ﺑﺮﺧﯽ ﺧﻮﯾﺸﺎوﻧﺪان ﺗﺸﻮﯾﻘﻢ ﻣﯽﮐﺮدﻧﺪ. ﺑـﻪ ﻣــﺪت ﭼﻨــﺪ ﺳـﺎل ﮔــﺎﻫﯽ در ﮐــﺎﻧﻮن اﺻــﻼح ﺟﻮاﻧـﺎن ﺑــﻮدم و ﮔــﺎﻫﯽ ﺑﯿــﺮون. وﻫﯿﺠﺪﻫﻤﯿﻦ ﺳﺎل ﺗﻮﻟﺪم را در زﻧﺪان ﺑﺨﺶ ﺑ ﻮدم. وﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ آﻣـﺪم ﻣـﯽ داﻧـﺴﺘﻢ ﮐـﻪ دوﺳﺘﺎن و ﺧﻮﯾﺸﺎوﻧﺪان ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﻪ ﻣﻦ اﺣﺘﺮام ﻣﯽ ﮔﺬارﻧﺪ ﭼﻮن در زﻧﺪان ﺑﻮده ام و ﻣﺮد ﺷﺪه ام ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ ﻏﺮورم ﺑﻪ ﺣﺪ اﻋﻠﯽ رﺳﯿﺪ. وﻗﺘﯽ در ﺑﺎزداﺷﺘﮕﺎه ﺟﻮاﻧﺎن ﮐﻪ ﺣﺪوداً ﭘﺎﻧﺼﺪ ﻣﺎﯾﻞ ﺑﺎ ﺧﺎﻧﮥ ﻣﺎ ﻓﺎﺻﻠﻪ داﺷﺖ ﺑـﻮدم از ﺳﺮﻃﺎن ﻣﺎدرم ﺑﺎ ﺧﺒﺮ ﺷﺪم وﻓﻬﻤﯿﺪم ﮐﻪ ﻣـﺮﮔﺶ ﻧﺰدﯾـﮏ اﺳـﺖ . ﺗﻮاﻧـﺴﺘﻢ ﻣﺠـﻮزی ﺑﮕﯿﺮم و ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﮔﺮدم ﺗﺎ ﻣﺪﺗﯽ را ﭘﯿﺶ او ﺑﺎﺷﻢ . ﯾﮏ روز ﻋـﺼﺮ ﺧـﺎﻧﻮاده ام از ﻣـﻦ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﮐﻪ در ﺧﺎﻧﻪ ﻧﺰد ﻣﺎدر ﺑﻤﺎﻧﻢ و داروﯾﯽ را ﮐـﻪ ﻻزم ﺑـﻮد ﻣـﺼﺮف ﮐﻨـﺪ ﺑـﻪ او ﺑﺪﻫﻢ. ﻣﻦ ﻗﺒﻼً ﻣﻘﺪاری ﻣﺸﺮوب ﺧﻮرده ﺑﻮدم و دﻟـﻢ ﻣـﯽ ﺧﻮاﺳـﺖ ﺑﯿـﺮون ﺑـﺮوم و ﺑـﺎ دوﺳﺘﺎﻧﻢ ﺑﺎﺷﻢ و ﺑﺎ ﮐﻤﺎل ﺑﯽ ﻣﯿﻠﯽ ﻗﺒﻮل ﮐﺮدم ﮐﻪ ﻧﺰد او ﺑﻤﺎﻧﻢ. ﺣﺎﻟـﺖ ﺧـﻮد دﻟـﺴﻮزی داﺷﺘﻢ و ﺗﻨﻬﺎ ﭼﯿﺰی ﮐﻪ ﺑﻪ آن ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐـﺮدم وﻗـﺖ ﺧﻮﺷـﯽ ﺑـﻮد ﮐـﻪ ﻣـﯽ ﺗﻮاﻧـﺴﺘﻢ ﺑـﺎ دوﺳﺘﺎﻧﻢ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ . ﺑﺎ ﺑﯽ ﺣﻮﺻﻠﮕﯽ و ﺑﺪﺧﻠﻘﯽ ﺑﺎ ﻣﺎدرم ﺑﺮﺧﻮرد ﮐـﺮدم و وﻗﺘـﯽ از ﺧﻮردن داروﯾﺶ ﺧﻮدداری ﮐﺮد ، آن را ﺑﺎ زور د ر دﻫﺎﻧﺶ رﯾﺨﺘﻢ؛ ﺳﭙﺲ ﺧﺎﻧﻪ را ﺗﺮک ﮐﺮدم ﺗﺎ ﺑﻪ دوﺳـﺘﺎﻧﻢ ﺑﭙﯿﻮﻧـﺪم . ﺻـﺒﺢ روز ﺑﻌـﺪ در زﻧـﺪان ﺑﺨـﺶ ﮐـﻪ درﺻـﺪ ﻣـﺎﯾﻠﯽ ﺧﺎﻧﻪﻣﺎن ﺑﻮد ﺑﯿﺪار ﺷﺪم. ﺷﯿﺸﻪ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺑﻮدم و ﭘﻠﯿﺲ ﻣﺮا دﺳﺘﮕﯿﺮ ﮐﺮده ﺑﻮد. ﻫﻤﺎن روز ﻋﺼﺮ وﻗﺘﯽ در زﻧﺪان ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮدم ﻣﺎدرم ﻣُ ﺮد. ﺑﻪ ﻣﻦ اﺟـﺎزه دادﻧـﺪ ﺗـﺎ ﺑﺮای ﻣﺮاﺳﻢ ﮐﻔﻦ و دﻓ ﻦ ﺑﺮوم و ﻫﻨﻮز ﻫـﻢ ﺑـﻪ ﯾـﺎد دارم ﮐـﻪ ﭼﻘـﺪر اﺣـﺴﺎس ﺗﻨﻬـﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﮐﺮدم ﺣﺘﯽ وﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻮاده ام ﺑﻮدم . اﯾﻦ ﺣﺎدﺛﻪ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻓﮑﺮم را ﻣﺸﻐﻮل ﮐـﺮده ﺑـﻮد . اﻟﮑﻞ آن را ﺑﺮای ﻣﺪﺗﯽ دور ﻣﯽ ﮐﺮد اﻣﺎ ﺣﺲ ﭘﺸﯿﻤﺎﻧﯽ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺮ ﻣﯽﮔـﺸﺖ . ﺑـﻪ ﺧـﻮدم ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻢ: «ﺳﺒﮏ زﻧﺪﮔﯿﻢ ﺑﺨﺸﯽ از ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﻣﻦ اﺳﺖ درﺳﺖ ﻣﺜﻞ ﺑﺴﯿﺎر ی از اﻋـﻀﺎء ﺧﺎﻧﻮاده ام» و ﺳﻌﯽ ﻣﯽ ﮐﺮدم اﯾﻨﻄﻮری ﺧﻮدم را دﻟﺪاری ﺑﺪﻫﻢ اﻣﺎ ﺗﻔﮑﺮ ﺣﺲ ﭘـﺸﯿﻤﺎﻧﯽ را ﺑﺮﻃﺮف ﻧﻤﯽﮐﺮد. ﻃﯽ اﯾﻦ ﻣﺪت ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﺧﺎﻃﺮۀ ﺧﻮب را ﺑـﻪ ﯾـﺎد دارم . وﻗﺘـﯽ ﻣـﺎدرم ﺑـﻪ ﺣـﺎل ﻣـﻮت ﺧﻮاﺑﯿﺪه ﺑﻮد ﻣﻦ ﺑﺎ زﺑﺎن ﻣﯿﮏ – ﻣـﮏ ﺑـﺎ او ﺣـﺮف زدم . او ﺧﯿﻠـﯽ ﺧﻮﺷـﺤﺎل ﺑـﻪ ﻧﻈـﺮﻣﯽ رﺳﯿﺪ و ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔ ﺖ ﺧﯿﻠﯽ ﻋﺎﻟﯽ اﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﻪ زﺑﺎن ﻣﯿﮏ – ﻣﮏ ﺣﺮف ﻣﯽ زﻧﻢ. اﯾﻦﺧﺎﻃﺮه ﺑﺮاﯾﻢ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻋﺰﯾﺰ اﺳﺖ. ﻣﻦ ﺑﺎ دﺧﺘﺮ ﺟﻮاﻧﯽ ﻣﻼﻗﺎت ﮐﺮدم و ﯾﮏ ﭘﺴﺮ داﺷﺘﻢ . (ﭘﺴﺮ آن دﺧﺘـﺮ ) روی او اﺳـﻢ ﮔﺬاﺷﺘﻢ و ﻣﺸﺮوﺑﺨﻮارﯾﻢ ﺑﺮای ﻣﺪت ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ ﮐﻢ ﺷﺪ . ﯾﮏ روز ﺑﻪ ﭘﺴﺮم ﻗﻮل دادم ﮐـﻪ «ﻓﺮدا» او را ﺑﻪ ﺳﯿﻨﻤﺎ ﻣﯽ ﺑﺮم. از اﻋﻤﺎق ﻗﻠﺒﻢ ﭼﻨﯿﻦ ﻗﺼﺪی داﺷـﺘﻢ و ﻣﻨﺘﻈـﺮ آن ﺑـﻮدم . آن ﺷﺐ ﯾﮏ ﺟﺎم ﻣﺸﺮوب ﺧﻮردم و اﯾﻦ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﺎز ﻫﻢ ﺑﺨﻮرم . روز ﺑﻌـﺪ ﺧﻤـﺎرﺑﻮدم و ﭼﻮن ﻗﻮل داده ﺑﻮدم ﮐﻪ ﺑﻌﺪ از ﻇﻬﺮ ﺑﻪ ﺳﯿﻨﻤﺎ ﺑﺮوم ﯾﮏ ﺟﺎم ﻣﺸﺮوب ﺧـﻮردم ﮐﻪ ﺧﻮدم را ﺑﺴﺎزم . ﺑﺎز ﻫﻢ اﯾﻦ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﺨﻮرم و ﺑﺎ ﮔﻔﺘﻦ اﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﺧﻮدم را ﺗﻮﺟﯿﻪ ﮐﺮدم : «ﭘﺴﺮم ﺧﯿﻠﯽ ﺑﭽﻪ اﺳﺖ و ﯾﺎدش ﻧﻤﯽ آﯾﺪ ﭼﻪ ﻗﻮﻟﯽ ﺑـﻪ او داده ام». روزﺑﻌﺪ اﺣﺴﺎس ﮔﻨﺎه و ﭘﺸﯿﻤﺎﻧﯽ داﺷﺘﻢ و ﺣﺲ ﻣﯽ ﮐﺮدم اﺻﻼً آدم ﺧﻮﺑﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . ﺻـﺪای ﭘﺴﺮم را ﺷﻨﯿﺪم ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎن درﺑﺎرۀ ﺳﯿﻨﻤﺎ رﻓﺘﻦ ﺣﺮف ﻣـﯽ زد. ﻧﻤـﯽ ﺗﻮاﻧـﺴﺘﻢ ﭼﯿـﺰی ﺑﮕﻮﯾﻢ ﭼﻮن دﯾﮕﺮ آن ﻓﯿﻠﻢ روی ﺻﺤﻨ ﻪ ﻧﺒﻮد . او را ﻓﺮﺳﺘﺎدم ﺳﺮاغ ﻣﺎدرش ﺗـﺎ ﺑـﺮاﯾﺶ ﺑﻬﺎﻧﻪای ﺑﯿﺎورد. ﭼﻨﺪ ﺳﺎل ﺑﻌﺪ وﻗﺘﯽ آن دﺧﺘﺮ ﻣﺮا ﺗﺮک ﮐﺮد و ﭘﺴﺮم را ﺑﺎ ﺧﻮد ﺑﺮد دوﺑﺎره ﺑﻪ ﺧﺎﻧﮥ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﭘﺪرم ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ . ﻣﺸﺮوﺑﺨﻮارﯾﻢ ﺣﺘﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺷﺪ . اﺣﺴﺎس ﮔﻨﺎه ، ﭘﺸﯿﻤﺎﻧﯽ و ﺗﺮس زﯾﺎدﺗﺮ ﺷﺪ . ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﮐﻢ ﺷﺪن آب ﺑﺪن ﺑﺴﺘﺮی ﺷﺪم ﺳﮑﺘﮥ ﺧﻔ ﯿﻔﯽ ﮐﺮدم ﯾﮏ ﻫﻔﺘـﻪ در ﺑﺨﺶ رواﻧ ﭙﺰﺷﮑﯽ ﺑﻮدم و ﭼﻨـﺪ ﺑـﺎر دﭼـﺎر ﺣﻤـﻼت ﻧﺎﺷـﯽ از اﻟﮑـﻞ ﺷـﺪم . اﻋﺘﻤـﺎد ﺧﺎﻧﻮاده و دوﺳﺘﺎﻧﻢ را از دﺳﺖ دادم . آﻧﻬﺎ دﯾﮕﺮ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻨﺪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺗﮑﯿﻪ ﮐﻨﻨـﺪ . ﺑـﺮای ﻣﺪﺗﯽ ﻣﺸﺮوﺑﺨﻮاری را ﻣﺘﻮﻗﻒ ﻣﯽ ﮐﺮدم اﻣﺎ دوﺑﺎره ﺷﺮوع ﻣﯽ ﮐﺮدم. ﻣﻦ ﻗﻄﻌﺎً ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﻢ ﻣﻨﻈﻮر ﯾﮑﯽ از ﻣﻮﺳ ﺴﺎنA.A ﺑﯿﻞ دﯾﻠﯿﻮ را از اﯾـﻦ ﺟﻤﻠـﻪ ﮐـﻪ در ﺻﻔﺤﻪ 4 ﮐﺘﺎب ﺑﺰرگ آﻣﺪه ﺑﻔﻬﻤﻢ: «...ارادۀ ﻗﻮی ﺳﺎﺑﻖ ﺑﺮای ﭘﯿﺮوز ﺷﺪن دوﺑ ﺎره ﺑﺮﮔﺸﺖ » ﻣﻦ ﻣﺸﺮوب ﻣﯽ ﺧـﻮردم و ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮدم اوﺿﺎع ﺑﻬﺘﺮ ﻣﯽ ﺷﻮد. ﻣﻦ ﻗﺼﺪ داﺷﺘﻢ اﻋﻤﺎﻟﻢ را درﺳـﺖ ﮐـﻨﻢ ﻗـﺮار ﺑـﻮد ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﮐﻨﺪ . اﻣﺎ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻧﮑﺮد؛ ﻫﯿﭻ ﭼﯿـﺰ ﺗﻐﯿﯿـﺮ ﻧﮑـﺮد . ﺧﯿﻠـﯽ از راﻫﻬـﺎی ﭘﯿـﺮوز ﺷﺪن در اﯾﻦ ﻧﺒﺮد را اﻣﺘﺤﺎن ﮐﺮدم : ﮐﻠﯿﺴﺎ رﻓﺘﻢ و ﺗﻌﻬﺪ دادم؛ ﺑﻪ ﯾﮑﯽ از اﻣـﺎﮐﻦ ﻣﻘـﺪس ﺑﻮﻣﯿﺎن رﻓـﺘﻢ؛ ﺟﺮﻣـﯽ ﻣﺮﺗﮑـﺐ ﻣـﯽ ﺷـﺪم و ﺑـﻪ زﻧـﺪان ﻣـﯽ اﻓﺘـﺎدم؛ ﻋﻬـﺪ ﮐـﺮدم ﮐـﻪ از ﻣﺸﺮوﺑﺨﻮاری ﺷﺪﯾﺪ اﺟﺘﻨﺎب ﮐﻨﻢ . ﻫﯿﭻ ﮐـﺪام اﺛـﺮ ﻧﮑـﺮد . ﺳـﭙﺲ ﺑـﺮای ﻣﺘﻮﻗـﻒ ﮐـﺮدن ﻟﺮزش ﺑﺪﻧﻢ ﻣﺠﺒﻮر ﺷﺪم ﻣﺪﺗﯽ ﻗﺮص اﺳﺘﻔﺎده ﮐﻨﻢ. ﯾﮏ روز ﻋﺼﺮ در ﺧﺎﻧﻪ ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮل دﻋﻮا ﺷﺪ . ﯾﮑﯽ از ﺑﺮادراﻧﻢ از ﭘﺸﺖ ﺑﺎ ﭼﺎﻗﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺿﺮﺑﻪ زد و ﻣﻦ ﺑﯿﻬﻮش روی زﻣﯿﻦ اﻓﺘﺎدم . در ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن ﺑﻪ ﻫﻮش آﻣﺪم . ﺑـﻪ ﻣـﻦ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﯾﮑﯽ از ﺷُ ﺶﻫﺎﯾﻢ از ﮐﺎراﻓﺘـﺎده و ﯾـﮏ ﻟﻮﻟـﻪ در ﺳـﯿﻨﻪ ام ﮔﺬاﺷـﺘﻨﺪ ﺗـﺎ آن ﻗـﺴﻤﺖ آﺳﯿﺐ دﯾﺪۀ ﺷُﺶ را از ﺑﺪﻧﻢ ﺗﺨﻠﯿﻪ ﮐﻨﻨـﺪ . ﻓـﺮدای ﻫﻤـﺎن روز ﭼﻨـ ﺪ ﺗـﺎ از دوﺳـﺘﺎﻧﻢ ﺑـﻪ ﻋﯿﺎدﺗﻢ آﻣﺪﻧﺪ و ﯾﮏ ﺑﻄﺮی ﻣﺸﺮوب ﺑﺮاﯾﻢ آوردﻧﺪ . ﻣﻦ ﻫﻨﻮز ﻫﻢ ﻣﻐﺮور ﺑﻮدم . ﻫﻨﻮز ﻫﻢ آدم «ﺳــﺨﺘﯽ» ﺑــﻮدم. در ﺑــﺴﺘﺮ دراز ﮐــﺸﯿﺪه ﺑــﻮدم و ﻗــﺴﻤﺘﯽ از ﺷُــﺶ ﻣــﺮا ﺗﺨﻠﯿــﻪ ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ و ﻣﻦ ﺳﯿﮕﺎر ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪم و ﻣﺸﺮوب ﻣﯽ ﺧﻮردم. ﺑﻌﺪاً در A.A ﻗﺪم دو را زﯾﺮﺳﺆال ﺑﺮدم و ﺗﻌﺠﺐ ﻣﯽﮐﺮدم ﮐﻪ ﭼﺮا « ﺳﻼﻣﺖ ﻋﻘﻞ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺮﮔﺮداﻧﺪه ﺷﻮد.» ﺻﺎدﻗﺎﻧﻪ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﻢ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﻫﯿﭻ ﮐﺎری ﻣﻮﺛﺮ واﻗﻊ ﻧﺸﺪ ﺗﺎ اﯾﻨﮑـ ﻪ ﺑـﻪ اﻟﮑﻠـﯽ ﻫـﺎی ﮔﻤﻨـﺎم ﭘﯿﻮﺳﺘﻢ. ﺑﺎﻻﺧﺮه از ﯾﮏ ﻣﺮﮐﺰ درﻣﺎن ﺳﺮ درآوردم و ﭘﺲ از ﺗﻤﺮﯾﻦ ﯾﮏ ﺑﺮﻧﺎﻣﮥ ﺑﯿـﺴﺖ و ﻫﺸﺖ روزه ﺣﻀﻮر در ﺟ ﻠﺴﺎت A.A را ﺑﻪ ﻃﻮر ﻣﻨﻈﻢ ﺷﺮوع ﮐﺮدم . ﻣﺮﮐـﺰ درﻣـﺎن ﻣﺮا ﺑﺎ ﮐﺘﺎب ﺑﺰرگ اﻟﮑﻠﯽ ﻫﺎی ﮔﻤﻨﺎم آﺷﻨﺎ ﮐﺮد و ﻣﻦ ﮐﻪ ﻓﻬﻤﯿﺪه ﺑﻮدم ﺗﻨﻬﺎ اﻣﯿﺪم دوازده ﻗﺪم اﺳﺖ آﻧﺠﺎ را ﺗﺮک ﮐﺮدم. ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ ﮐﻪ A.A ﯾﮏ ﺑﺮﻧﺎﻣﮥ روﺣﺎﻧﯽ اﺳﺖ و ﺑﻬﺘﺮ اﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﯾﮏ ﻗﺪرت ﺑﺮﺗﺮ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ . از ﺧﺪا ﯾﺎ ﻗﺪرت ﺑﺮ ﺗﺮ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰی ﻧﻤﯽ داﻧﺴﺘﻢ و ﺗﻼش ﮐﺮدم ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﭘﯿﺪا ﮐﻨﻢ . در اﺑﺘﺪا ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮدم ﮐﻪ ﭼﻮن ﺑﻮﻣﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﺑﺎﯾﺪ روش ﻫﺎی ﺳﻨﺘّﯽ ﺑﻮﻣﯿـﺎن را اﻧﺠﺎم دﻫﻢ . ﺑﻌﺪ ﻓﮑﺮ ﮐﺮدم ﺷﺎﯾﺪ ﺑﻬﺘﺮ اﺳﺖ ﺑﻪ ﮐﻠﯿﺴﺎی ﻣﻨﻄﻘﮥ اﺧﺘﺼﺎﺻﯽ ﺑﺮ وم. ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻧﻈﺮم رﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ اﮔﺮ ﺑﻪ اﻧﺪازۀ ﮐﺎﻓﯽ در ﺟﻠـﺴﺎت A.A ﺷـﺮﮐﺖ ﮐـﻨﻢ و ﻓ ﻘـﻂ آﻧﺠـﺎ ﺑﻨﺸﯿﻨﻢ ﺗﺼﻮﯾﺮی ﺧﻮاﻫﻢ داﺷـﺖ و ﺑـﻪ ﺑﻬ ﺒـ ﻮدی دﺳـﺖ ﺧـﻮاﻫﻢ ﯾﺎﻓـﺖ . روزی ﯾﮑـﯽ ازاﻋﻀﺎء از ﻣﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪ : آﯾﺎ ﺑﺎور دارم ﮐﻪ واﻗﻌﺎً ﻗﺪرت ﺑﺮﺗﺮی وﺟـﻮد دارد ﯾـﺎ ﺧﯿـﺮ . ﻣـﻦ ﺑﺎور داﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺧﺪاﯾﯽ وﺟﻮد دارد . او ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ : ﻫﻤﯿﻦ ﮐﺎﻓﯽ اﺳـﺖ . او ﮔﻔـﺖ ﺑـﺎ اﯾـﻦﻋﻘﯿﺪه و ﺣﻀﻮر در ﺟﻠﺴﺎت ﻗﺪرت ﺑﺮﺗﺮی ر ا ﮐﻪ ﺧﻮد درﮐﺶ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﭘﯿﺪا ﺧﻮاﻫﻢ ﮐـﺮد . اﻣﺮوز ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ آن ﭘﻨﺪ ﺣﮑﻤﺖآﻣﯿﺰ ﺳﭙﺎﺳﮕﺰار ﻫﺴﺘﻢ. ﭘﺲ از ﺳﻪ ﻣﺎه ﺷﺮﮐﺖ در ﺟﻠﺴﺎت A.A ﯾﮏ روز ﻋـﺼﺮ ﭘـﺲ از ﺟﻠـﺴﻪ ﺑـﻪ ﺧﺎﻧـﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺻﺪای ﻣﻮﺳﯿﻘﯽ و ﺧﻨﺪه از ﺧﺎﻧﮥ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﻣﯽ آﻣﺪ. آﻧﺠﺎ ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ ﺑﻮد . ﺑﺮﺧـﯽ ازرﻓﻘﺎی ﻣﺸﺮوﺑﺨﻮارم در آن ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ ﺑﻮدﻧﺪ و ﻣﯽ داﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﺪم ﻧﻤـﯽ آﯾـﺪ آﻧﺠـﺎ ﺑﺎﺷـﻢ . ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﻣﺸﺮوب ﺑﺨﻮرم اﻣﺎ آن ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ ﻣﺜﻞ ﯾﮏ آﻫﻦ رﺑﺎ ﺑﻮد . ﺧﯿﻠﯽ ﻣﯽ ﺗﺮﺳـﯿﺪم ﺧﻮد را ﺑﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎن رﺳﺎﻧﺪم . از ﺗﻠﻔﻦ ﻫﻤﮕﺎﻧﯽ ﺑﻪ راﻫﻨﻤـﺎﯾﻢ ﺗﻠﻔـﻦ زدم اﻣـﺎ ﮐـﺴﯽ ﺟـﻮاب ﻧﺪاد. وﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ رﻓﺘﻢ وﺣﺸﺖ و اﺿﻄﺮاب ﺷﺮوع ﺷﺪ . ﺑﻪ اﺗﺎق ﺧـﻮاب رﻓـﺘﻢ و ﮐﻨـﺎر رﺧﺘﺨﻮاﺑﻢ ﻧﺸﺴﺘﻢ . ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ اﻃﺮاف ﮐﺮدم و اﯾﻦ ﮐﻠﻤﺎت را ﺑﻪ زﺑﺎن آوردم «ﺧﻮب رﻓﯿﻖ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﻓﻘﻂ ﻣﻦ ﻫﺴﺘﻢ و ﺗﻮ » ﻧﻤﯽداﻧﻢ ﺑﺎور ﻣﯽﮐﻨﯿﺪ ﯾﺎ ﻧﻪ اﻣﺎ اﺛﺮ ﮐﺮد؛ ﻫﻤﺎن ﮐﻠﻤـﺎت ﺳﺎده اﺛﺮ ﮐﺮد . اﺗﻔﺎﻗﯽ اﻓﺘﺎد : آراﻣﺶ ﺧﺎﺻﯽ ﺑﻪ ﺳﺮاﻏﻢ آﻣـﺪ؛ اﺿـﻄﺮاب و دﻟﻮاﭘـﺴﯽ در ﻣﻦ از ﺑﯿﻦ رﻓﺖ ﺳﭙﺲ دراز ﮐﺸﺪﯾﻢ و ﺑﻪ ﺧﻮاب رﻓﺘﻢ . آن ﺷﺐ ﺧﻮب ﺧﻮاﺑﯿـﺪم ﭘـﺲ از ﻣﺪﺗﻬﺎ ﺑﺮای اوﻟﯿﻦ ﺑﺎر ﺑﻮد ﮐﻪ ﺧﻮب ﻣﯽ ﺧﻮاﺑﯿﺪم. آن درﺧﻮاﺳﺖ ﻋﺎﺟﺰاﻧﻪ از ﺧﺪاوﻧﺪ اﺛﺮ ﮐﺮد. ﻣﻦ ﺻـﺎدق ﺑـﻮدم و واﻗﻌـﺎً از ﺧﺪاوﻧـﺪ ﮐﻤـﮏ ﻣـﯽ ﺧﻮاﺳـﺘﻢ . از آن روز ﺑـﻪ ﺑﻌـﺪ ﻣﯽداﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻗﺪرت ﺑﺮﺗﺮی ﭘﯿﺪا ﮐﺮده ام و او ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻤﮏ ﻣﯽﮐﻨﺪ. ﻃﯽ ﭼﻨﺪ ﻣﺎه آﯾﻨﺪه وﻗﺘﯽ روی ﻗﺪم اول ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﺑﻬﺒﻮدی ﻣﺎن ﮐﺎرﮐﺮدم زﻧﺪﮔﯿﻢ ﮐﻢﮐﻢ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﮐﺮد. ﻣﻦ ﺑﻪ ﺻﺤﺒﺖﻫﺎ ﮔﻮش ﻣﯽﮐﺮدم و ﺑﺎ ﯾﮑﯽ از اﻋﻀﺎء ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺗﺮ ﻣﻄﺎﻟﻌﮥ ﮐﺘﺎب ﺑﺰرگ را ﺷﺮوع ﮐﺮدم. در ﻓﺮﻫﻨﮓ ﻗﻮی ﻣﯿﮏ – ﻣﮏ آدم ﮐﻮﭼﻮﻟﻮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﺑﻮﮔﺎﻻدﻣﻮس ﻣﯽﮔﻮﺋﯿﻢ. اﯾﻦ آدم ﮐﻮﭼﻮﻟﻮﻫﺎ در ﮐﻮﻫﻬﺎ زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ اﻣﺎ اﻏﻠﺐ دزدﮐﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎی ﻣﺎ ﻣﯽ آﯾﻨﺪ ﺗﺎ ﻣﺎ را ﮔﻮل ﺑﺰﻧﻨﺪ و ﻣﻌﻤﻮﻻً ﻫﻨﮕﺎم ﺷﺐ ﻣﯽ آﯾﻨﺪ و ﻣﺎ آﻧﻬﺎ را ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﯿﻢ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ. وﻗﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪم ﮐﻪ ﻓﺼﻞ 4 ﮐﺘﺎب ﺑﺰرگ «ﻣﻨﮑﺮان وﺟﻮد ﺧﺪا» ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ رﺳﺪ ﮐﻪ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﮐﺮده ﺑﻪ اﻋﻀﺎء A.A ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﻮﮔﺎﻻدﻣﻮس ﮐﺘﺎب ﺑﺰرگ را ﺑﺎزی ﮔﺮﻓﺘﻪ اﺳﺖ. ﺷﻤﺎ ﻣﯽداﻧﯿﺪ ﻣﻨﻈﻮرم ﭼﯿﺴﺖ آﻧﻬﺎ ﻫﻨﻮز ﻫﻢ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﺣﺎﻻ ﻣﯽ داﻧﻢ ﮐﻪ ﺑﯿﻤﺎری روﺣﺎﻧﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﻧﮕﺮاﻧﯽ اﺻـﻠﯿﻢ ﺑﺎﺷـﺪ و ﻫـﺮ ﭼـﻪ ﻣـﻦ اﻋﺘﻘـﺎد ﺑﯿﺸﺘﺮی داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ ﻣﺸﮑﻼت ﮐﻤﺘﺮی ﺧﻮاﻫﻢ داﺷﺖ . اﻣﺮوز اﻋﺘﻘﺎدم از ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮاﺳﺖ و ﻫﺮ ﭼﻪ اﻋﺘﻘﺎدم ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﯽﺷﻮد ﺗﺮس و وﺣﺸﺘﻢ ﮐﻤﺘﺮ ﻣﯽﺷﻮد. ﺑﺮای ﺷﺨﺼﯽ ﮐﻪ ﺳـﺎﻟﻬﺎ در زﻧـﺪان ، ﺑﯿﻤﺎرﺳـﺘﺎن و ﺑﺨـﺶ ﻫـﺎی رواﻧﭙﺰﺷـﮑﯽ ﺑـﻮده ﺷﺨﺼﯽ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﻣﺸﺮوﺑﺨﻮاری را ﺗ ﺮک ﮐﻨﺪ ﻓﻘﻂ ﯾـﮏ راه ﺣـﻞ وﺟـﻮد داﺷـﺖ اﻟﮑﻠﯽ ﻫﺎی ﮔﻤﻨﺎم و دوازده ﻗﺪم . ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﺑﻮدم ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﺴﯿﺮ درﺳﺖ ﻫـﺪاﯾﺖ ﺷـﺪم ﺗﻐﯿﯿــﺮات ﻗﺎﺑــﻞ ﺗــﻮﺟﻬﯽ در زﻧـﺪﮔﯿ ﻢ رخ داده اﺳــﺖ. ﺑــﻪ زودی دوﻣــﯿﻦ ﺳــﺎﻟﮕﺮد ﻫﻮﺷﯿﺎری ﻣﺪاوﻣﻢ را ﺟﺸﻦ ﻣﯽﮔﯿﺮم. ﻃﯽ دو ﺳﺎل ﮐﻞ زﻧﺪﮔﯿﻢ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﮐﺮده اﺳﺖ. اﻣﺮوزﺧﻮدم راﻫﻨﻤﺎی ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ دﯾﮕﺮ ﻫﺴﺘﻢ . ﻣﻦ ﻣﻌﻨﺎی ﻏـﻢ ﺧـﻮاری را درک ﻣـﯽ ﮐـﻨﻢ و آن رااﺣﺴﺎس ﻣﯽ ﮐﻨﻢ. در ﺣﺎل ﺣﺎﺿﺮ روی ﻗﺪم ﻫﺸﺘﻢ ﮐـﺎر ﻣـﯽ ﮐـﻨﻢ و ﻣـﯽ داﻧـﻢ ﮐـﻪ وﻗﺘـﯽ «ﺟﺎدۀ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺷﺎد را ﺑﭙﯿﻤﺎﯾﻢ» ﺷﺎدی ﺑﯿﺸﺘﺮی ﺑﻪ زﻧﺪﮔﯿﻢ ﻣﯽآﯾﺪ.

ﺧﻮدﺳﺘﺎﯾﯽ ذاﺗﯽ

ﻫــﻢ ﺗﻨﻬــﺎ ﺑــﻮد ﻫــﻢ ﺑﯿﮑــﺎر دادﮔــﺎه ﺑــﻪ او ﺣــﻖ اﻧﺘﺨــﺎب داد: ﯾــﺎ ﺑــﻪ او ﮐﻤــﮏ ﺷــﻮد ﯾــﺎ ﺑــﻪ زﻧــﺪان ﺑــﺮود و ﺑــﺪﯾ ﻦ ﺗﺮﺗﯿﺐ ﺳﻔﺮ او ﺑﻪ ﺳﻮی ﺗﻌﻠﯿﻢ ﭘﺬﯾﺮی ﺷﺮوع ﺷﺪ. 

ﻣﻦ در ﯾﮑﯽ از ﺷﻬﺮﻫﺎی ﺑﺰرگ اﯾﺎﻻت ﻣﯿﺎﻧﯽ (ﻣﯿﺪ وﺳﺘﺮن ) در اواﺧـﺮ دو رۀ ازدﯾـﺎد ﺟﻤﻌﯿﺖ  (ﺑﻌﺪ از ﺟﻨﮓ ﺟﻬﺎﻧﯽ دوم ) ﺑﻪ دﻧﯿﺎ آﻣﺪم. ﭘﺪر و ﻣﺎدرم ﺛﺮوﺗﻤﻨﺪ ﻧﺒﻮدﻧﺪ، اﻣﺎ ﻫـﺮدو ﺷﺎﻏﻞ ﺑﻮدﻧﺪ و در اواﺳﻂ دﻫﮥ 1950 آرزوﻫﺎی آﻣﺮﯾﮑﺎﯾﯽ را دﻧﺒﺎل ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ. ﭘﺪرم ﭘﺎﺳﺒﺎن ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺑﻮ د ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﺪرﺳﮥ ﺣﻘﻮق راه ﯾﺎﻓﺘﻪ و ﺑﺎ ﺑﺎﻧﮏ ﻫﺎ ﺑﻪ ﻋﻨﻮان واﺳﻄﮥ اﻣﻼک و ﻣﺴﺘﻐﻼت ﮐﺎر ﻣﯽﮐﺮد. ﻣﺎدرم ﻓﺎرغ اﻟﺘﺤﺼﯿﻞِ ﯾﮑﯽ از داﻧـﺸﮕﺎه ﻫـﺎی ﻣﻌـﺮوف اﯾـﺴﺖ ﮐﺎﺳﺖ و رﺷﺘﮥ اﺻﻠﯿ ﺶ روزﻧﺎﻣﻪ ﻧﮕـﺎری ﺑـﻮد . او ﺑـﻪ ﻏـﺮب آﻣـﺪه و ﺑـﺎ ﭘـﺪرم ازدواج ﻧﻤﻮده و ﺗﺸﮑﯿﻞ ﺧﺎﻧﻮاده داده ﺑﻮد . ﻫﺮ دو ﻓﺮزﻧﺪان اروﭘﺎﯾﯽ و از ﻣﻬـﺎﺟﺮان ﭘُـﺮ ﮐـﺎر و ﺳﺨﺖ ﮐﻮش ﺑﻮدﻧﺪ.

ﻣﻦ و ﺑﺮادر ﺑﺰرﮔﻢ ﯾﮑﺸﻨﺒﻪ ﻫﺎ ﺑﻪ ﮐﻠﯿﺴﺎ ﻣﯽ رﻓﺘﯿﻢ و در ﻣﺪارس واﺑﺴﺘﻪ ﺑـﻪ ﮐﻠﯿـﺴﺎی ﺑﺨﺶ ﺣﻀﻮر ﻣﯽ ﯾﺎﻓﺘﯿﻢ. ﻣﺎ ﺑﻪ اﻧﺪازۀ ﮐﺎﻓﯽ داﺷـﺘﯿﻢ ﮐـﻪ ﺑﺨـﻮرﯾﻢ و ﺿـﺮورﯾﺎت اوﻟﯿـﻪ زﻧﺪﮔﯽ را و ﺣﺘﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮداﺷﺘﯿﻢ . ﻣﻦ ﺑﭽﮥ ﺑﺎ ﻫﻮش وﻟﯽ ﺷﯿﻄﺎﻧﯽ ﺑﻮدم ﮐﻢ ﮐﻢ ﻓﻬﻤﯿﺪم ﮐﻪ دروغ ﮔﻔﺘﻦ ﺑﻬﺘـﺮ از ﺗﺤﻤـﻞ ﮐـﺮدن ﭘﯿﺎﻣـﺪﻫﺎی ﺷـﻮخ ﻃﺒﻌـﯽ (ﻣـﺴﺨﺮه ﺑـﺎزی ) ﻃﺒﻌﯿـﯿ ﻢ ﻣﯽ ﺑﺎﺷﺪ. ﭘﺪرم ﺑﻪ اﻃﺎﻋﺖ از ﻗـﺎﻧﻮن ﺧﯿﻠـﯽ اﻫﻤﯿـﺖ ﻣـﯽ داد و ﺧـﺼﻮﺻﺎً از دروﻏﮕﻮﻫـﺎ اﺻﻼً ﺧﻮﺷﺶ ﻧﻤﯽ آﻣﺪ. ﻣﺎ اﻏﻠﺐ ﺑﺎ ﻫﻢ در ﺗﻀﺎد ﺑﻮ دﯾﻢ ﻏﯿﺮ از اﯾﻦ ﻣﻮرد دوران ﺑﭽﮕـﯽ ﻣﻦ دوران ﻧﺴﺒﺘﺎً ﺷﺎدی ﺑﻮد.

ﺑﺎﻻﺧﺮه ﺑﺮادرم ﺑﻪ داﻧﺸﮕﺎه رﻓﺖ و ﻣﻦ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ وارد دﻧﯿﺎﯾﯽ ﭘـﺮ ﻣﺨـﺎﻃﺮه ﺟـﻮاﻧﯽ ﺷﺪم. از دوﺳﺘﺎﻧﻢ و ﺷ ﯿﻄﻨﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﮐﺮدﯾﻢ ﻟـﺬت ﻣـﯽ ﺑـﺮدم . آﻧﺠـﺎ ﺑـﻮد ﮐـﻪ اوﻟـﯿﻦ ﺗﺠﺮﺑﯿﺎت ﻣﻦ ﺑﺎ اﻟﮑﻞ ﺷﺮوع ﺷﺪ . در دوران ﺑﻠﻮغ ﺟﻤﻌﻪ ﺷﺐ ﻫﺎ آﺑﺠﻮﻫﺎ ﯾـﺎ ﺑﻄـﺮی ﻫـﺎی ﻣﺸﺮوب دزدی را ﺑﺎ دوﺳﺘﺎﻧﻢ ﺗﻘﺴﯿﻢ ﻣﯽ ﮐﺮدﯾﻢ. در ﻣﺪرﺳﻪ ﺷﺎﯾﻌﻪ ﮐﺮدم ﮐﻪ ﻣـﻦ ﻫـﯿﭻ وﻗﺖ ﺑﻪ اﻧﺪازه ﻗﺎﺑﻠﯿﺖ ﻫﺎﯾﻢ ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ ﻧﮑﺮده ام. ﻣﻦ اﺣﺴﺎس ﻣﯽ ﮐﺮدم دﻧﯿـﺎ ﻫﻤـﻪ ﭼﯿـﺰ را ﺧﯿﻠﯽ ﺟﺪی ﻣﯽ ﮔﯿﺮد. در ﺣﺎﻟﯿﮑـﻪ ﻣـﻦ ﺧـﻮد را ﺑـﺎﻣﺰه و دوﺳـﺖ داﺷـﺘﻨﯽ و ﺧﻮﻧـﺴﺮد ﻣﯽ دﯾﺪم دﯾﮕﺮان ﻣﺮا ﮔﺴﺘﺎخ و وﻇﯿﻔﻪ ﻧﺸﻨﺎس ﻣﯽ داﻧﺴﺘﻨﺪ. ﻣﺎﻫﯿـﺖ ﻃﻐﯿـﺎن ﮔـﺮم ﮐـﻢ ﮐـﻢ ﭘﺪﯾﺪار ﺷﺪ.

در اواﺳﻂ دﻫﮥ ﺷﺼﺖ ﻓﺮﺻﺘﯽ دﺳﺖ داد ﺗﺎ ﺑﺮادرم را ﮐﻪ در ﯾﮑﯽ از داﻧـﺸﮕﺎه ﻫـﺎی ﮐﺎﻟﯿﻔﺮﻧﯿﺎ ﺗﺤـﺼﯿﻞ ﻣـﯽ ﮐـ ﺮد ﻣﻼﻗـﺎت ﮐـﻨﻢ . اﯾـﻦ دوران دوران ﻫﯿﺠـﺎن اﻧﮕﯿـﺰی ﺑـﻮد و ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻫﺎی ﻣﻦ در آﻧﺠﺎ ﺗﺄﺛﯿﺮی ﻣﺎﻧﺪﮔﺎری روی ﻣﻦ ﮔﺬاﺷﺖ . ﻫﻤﻪ ﺟـﺎ ﻣﻮﺳـﯿﻘﯽ ﺑـﻮد و رﻗﺺ. ﺟﺎی ﺗﻌﺠﺒﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﭘﺲ از ﺑﺮﮔﺸﺘﻦ ﺑـﻪ ﻣﯿﺪوﺳـﺖ (اﯾﺎﻟـﺖ ﻣﯿـﺎﻧﯽ ) ﺑـﺎ دﯾـﺪن اﺑﺘﺬال (ﭘﯿﺶ ﭘﺎ اﻓﺘﺎده ﺑﻮدن ) روزﻣﺮه ﻣﺪرﺳﻪ ﻧﺎاﻣﯿﺪ ﺷﺪه ﺑﺎﺷـ ﻢ. ﺗﻤﺮﮐـﺰ ﮐـﺮد ن ﺑـﺮاﯾﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺨﺖ ﺷﺪه ﺑﻮد . ﻣﻦ آرزوی ﯾﮏ زﻧﺪﮔﯽ ﺳﺒﮏ ﺑﺎر و ﺑﯽدﻏﺪﻏـﻪ را داﺷـﺘﻢ . ﭘـﺎﺋﯿﺰ1968 ﭘﺲ از ﺗﺮک ﺳﻪ ﻣﺪرﺳﻪ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﻓﮑـﺮ ﮐـﺮدم ﮐـﻪ دﯾﮕـﺮ ﺑـﺮای ﻣـﻦ ﮐـﺎﻓﯽ اﺳـﺖ .

ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ ﮐﺘﺎﺑﻬﺎ را رﻫﺎ ﮐﺮد ه و ﮔﯿﺘﺎرم را ﺑﺮداﺷﺘﻢ و ﺧﺎﻧﻪ را ﺗﺮک ﻧﻤﻮدم و ﺑـﻪ وﺳـﺖ ﮐﺎﺳﺖ رﻓﺘﻢ . در ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮش ﺑﯿﻦ ﺑـﻮدم و ﻗـﺼﺪ داﺷـﺘﻢ ﺑـﺮای ﺧـﻮدم زﻧـﺪﮔﯽ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺴﺎزم.

ذﺧﯿﺮۀ (آذوﻗﻪ) ﻧﺎﭼﯿﺰی ﮐﻪ داﺷﺘﻢ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺗﻤﺎم ﺷﺪ . آﻧﺠﺎ ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﻣﯽ ﺷﺪ ﮐـﺎر ﭘﯿـﺪا ﮐﺮد. ﮐﻤﯽ ﮔﺪاﯾﯽ ﮐﺮدم اﻣﺎ اﺣﺴﺎس ﮐﺮدم ﻏﺮورم ﻣﺎﻧﻊ از اﯾﻦ ﮐﺎر ﻣﯽ ﺷﻮد و اﯾـﻦ ﮐـﺎرﺑﺮاﯾﻢ ﺧﻮب ﻧﯿﺴﺖ و ﯾﺎ ﺑﻪ اﺣﺘﻤﺎل زﯾﺎد ﻫﻨﻮز ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻧﺒﻮدم . زﻧﺪﮔﯽ ﻓﻘﯿﺮاﻧـﻪ ای را ﺷﺮوع ﮐﺮدم اﻣﺎ آﻧﻘﺪرﻫﺎ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮدم زرﻧ ﮓ ﻧﺒﻮدم وﻗﺘﯽ ﻫﻮا ﮔﺮم ﺑﻮد زﻧـﺪﮔﯿ ﻢ را در ﺑﯿﺸﻪ ﻫﺎی ﻧﺰدﯾﮏ ﺑﺰرﮔـﺮاه ﺳـﺎﺣﻠﯽ ﻣـﯽ ﮔﺬراﻧـﺪم . ﻋﻮﻋـﻮی ﺷـﯿﺮ ﻫـﺎی درﯾـﺎﯾﯽ ﻧﻤﯽ ﮔﺬاﺷﺖ ﺑﺨﻮاﺑﻢ . وﻗﺘﯽ زﻣﺴﺘﺎن از راه ﻣﯽ رﺳﯿﺪ در اﺳـﮑﻠﻪ ﻫـﺎ و ﺧﯿﺎﺑـﺎن ﻫـﺎ ﭘﺮﺳـﻪ ﻣﯽ زدم در اﻧﺒﺎرﻫﺎ و ﻫﺘﻞ ﻫﺎی ﮐﺜﯿﻒ ﻣﯽ ﺧﻮاﺑﯿﺪم ﯾﺎ ﺑﺎ ﮐـﺎرﮔﺮان ﻣﺰرﻋـﻪ ﮐـﻪ در دورۀ ﺑﯿﮑﺎری ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﻣﯽآﻣﺪﻧﺪ ﻣﯽﮔﺸﺘﻢ.
آﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻋﻨﻮان ﻣﺎﺟﺮا ﺷﺮوع ﺷﺪه ﺑﻮد ﮐﻢ ﮐﻢ داﺷﺖ ﺑﻪ ﮐـﺎﺑﻮس ﺗﺒـﺪﯾﻞ ﻣـﯽ ﺷـﺪ .وﻗﺘﯽ ﮐﻤﯽ ﺷﺮاب ﯾﺎ وُدﮐﺎ ﻣﯽ ﺧﻮردم از اﯾﻦ واﻗﻌﯿـﺖ ﺗﻠـﺦ ﮐﻤـﯽ دور ﻣـﯽ ﺷـﺪم . وﻗﺘـﯽ ﻣﺸﺮوب ﻣﯽ ﺧﻮردم. اﻋﺘﻤﺎد ﺑﻪ ﻧﻔﺴﻢ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺸﺖ ﻣﺴﯿﺮم ﻣﺸﺨﺺ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ رﺳـﯿﺪ و ﺑﺮای آﯾﻨﺪه ﻧﻘﺸﻪ ﻫﺎ و روﯾﺎﻫﺎی ﻋﺎﻟﯽ در ﺳﺮ ﻣـﯽ ﭘﺮوراﻧـﺪم . ﻣـﺸﺮوب ﺧـﻮردن ﺑـﺮای رﻫﺎﯾﯽ از ﻏﻢ ﻫﺎ ﺑﻪ اﻧﺪازۀ ﻏﺬا ﺧﻮردن ﺑﺮای زﻧـﺪه ﻣﺎﻧـﺪن اﻫﻤﯿـﺖ ﭘﯿـﺪا ﮐـﺮد . ﻫﻤـﮥ اﯾـﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻫﺎ و ﺧﻮدﻧﻤﺎﯾﯽ (ﺧﻮدﺳﺘﺎﯾﯽ) ذاﺗﯽ وﻗﺘﯽ ﻣﺘﻼﺷﯽ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ دام ﻗـﺎﻧﻮن اﻓﺘـﺎدم . ﻣﺮاﺟﻊ ﻣﺮا دوﺑﺎره ﺑﻪ ﻣﯿﺪوﺳﺖ ﻓﺮﺳﺘﺎدﻧﺪ در ﺣﺎﻟﯿﮑـﻪ ﻏﯿـﺮ از ﻟﺒﺎﺳـﻬﺎﯾﻢ ﭼﯿـﺰ دﯾﮕـﺮی ﻧﺪاﺷﺘﻢ.
ﺑﻪ وﻃﻨﻢ ﮐﻪ رﺳﯿﺪم داﺳﺘﺎﻧﻬﺎی اﻏﺮاق آﻣﯿﺰی از ﻣﺮدم ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ و اﺗﻔﺎﻗـﺎت ﻋﺠﯿﺒـﯽ ﮐـﻪ ﺑﺮﺧﯽ از آ ن ﻫﺎ واﻗﻌﯽ ﺑـﻮد ﺑـﺮای دوﺳـﺘﺎﻧﻢ ﺗﻌﺮﯾـﻒ ﻣـﯽ ﮐـﺮدم و آﻧﻬـﺎ ﺧﯿﻠـﯽ ﻣﺘﺤﯿـﺮﻣﯽ ﺷﺪﻧﺪ. ﻣﺎ آﺷﮑﺎرا ﺑﺮای ﻣﺸﺮو ب ﺧﻮار ی رﻓﺘﯿﻢ و ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻫﺪﻓﻤﺎن ﻓﻘﻂ ﺑﯿﺮون رﻓـﺘﻦ و «ﻣﺴﺖ ﺷﺪن » ﺑﻮد. اﮔﺮ ﭼﻪ ﮔﺎﻫﯽ اوﻗﺎت در ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﺧﻮد ﻣﺸﮑﻞ داﺷـﺘﻢ ، اﻣـﺎ دﻟﻢ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﺑﯿﺸﺘﺮ اﻣﺘﺤﺎن ﮐﻨﻢ . اﺣﺴﺎس ﻣﯽ ﮐﺮدم ﮐﻠﯿﺪ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ در ﻣـﺸﺮوﺑﺨﻮاری ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻧﻮازﻧﺪﮔﯽ اﺳﺖ و ﺑﺎ ﺗﻤﺮﯾﻦ ﺗﻤﺮﯾﻦ ﺗﻤﺮﯾﻦ ﺑﺪﺳﺖ ﻣﯽآﯾﺪ.
ﭘﺲ از ﻣﺪﺗﯽ دﻧﺒﺎل ﮐﺎر ﮔ ﺸﺘﻢ و اﻏﻠﺐ ﻫﻢ ﺧﻤﺎر ﺑﻮدم . ﺷﻐﻞ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﭘﯿﺪا ﻣـﯽ ﮐـﺮدم .ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺧﻮدم ﻣﺸﺎﻏﻞ ﭘﺴﺘﯽ ﺑﻮد . ﻫﻨﻮز ﻧﻤﯽ داﻧﺴﺘﻢ ﮐـﻪ ﮐـﻼً ﮐـﺎر ﮐـﺮدن ﻫﺮﭼـﻪ ﺑﺎﺷـﺪ ﺷﺮاﻓﺘﻤﻨﺪاﻧﻪ اﺳﺖ. ﭘﺮﺳﻨﻞ ﻧﮕﻬﺪاری ، آﺑﮑـﺎری اﻟﮑﺘﺮﯾﮑـﯽ ، ﮐـﺎر ﺗﻮﻟﯿـﺪی در ﮐﺎرﺧﺎﻧـﻪ و ﺻﻨﺎﯾﻊ داروﺳﺎزی (ﭘﺲ از ﺗﺨﻠﯿﮥ زﺑﺎﻟﻪ ﻫﺎ ﻗﻔﺴﻪ ﻫﺎ را ﻣﺮﺗﺐ ﻣﯽ ﮐﺮدم) ﻫﻤﻪ ﺟﺰو ﺳﻮاﺑﻖ ﮐﺎرﯾﻢ ﺑﻮد . دزدی، ﺗﺄﺧﯿﺮ ، ﻏﯿﺒـﺖ ، ﻣﺮﺧـﺼﯽ و اﺧـﺮاج ﻫﻤـﻪ ﺳـﻮاﺑﻖ ﮐـﺎرﯾﻢ ﺑـﻪ ﭼـﺸﻢ ﻣﯽ ﺧﻮرد. ﻣﻦ داﺷﺘﻢ ﺑﻪ ﻃﻮر ﮐﻠّﯽ ﻧﺎ اﻣﯿﺪ و ﻧﺎﺑﻮد ﻣﯽ ﺷﺪم اﻣﺎ ﻧﻤﯽ داﻧﺴﺘﻢ ﮐـﻪ ﻣـﺸﮑﻠﯽ اﺻﻠﯽ در درون ﺧﻮدم ﻣﯽ ﺑﺎﺷﺪ. در زﻧﺪﮔﯿ ﻢ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺎ را ﻣـﯽ ﺧﻮاﺳـﺘﻢ اﻣـﺎ ﺑـﻪ ﻣﺤﺾ اﯾﻨﮑﻪ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪم ﺑﺮای ﺑﻪ دﺳﺖ آوردن آﻧﻬﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺗﻼش ﮐﻨﻢ ، ﭘﺸﯿﻤﺎن ﻣـﯽ ﺷـﺪم .ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﺮاﻗﺐ ﮐﯿﻒ ﭘﻮﻟﻢ ﺑﻮدم ﺗﺎ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ رﯾﺰیﻫﺎی آﯾﻨﺪۀ ﻣﻦ ﺧﺮاب ﻧﺸﻮد.
ﺑﺎ وﺟﻮد ﻣﺸﺮوﺑﺨﻮاری ﻣﻮﻓﻖ ﺷﺪم ﻣﻘﺪاری ﭘﻮل ﭘﺲ اﻧﺪاز ﮐﻨﻢ . ﺑﺎ اوﻟﯿﻦ دﻻری ﮐـﻪ ﺟﻤﻊ ﮐﺮده ﺑﻮدم . ﯾﮏ ﻣﻮﺗﻮر ﺳﯿﮑﻠﺖ ﺧﺮﯾﺪم و اﯾﻦ ﺗﻨﻬﺎ وﺳـﯿﻠﮥ ﺣﻤـﻞ و ﻧﻘـﻞ ﻣـ ﻦ ﻧﺒـﻮد ﺑﻠﮑﻪ ﺳﺒﮏ زﻧﺪﮔﯽ ﻣﺮا ﺗﻐﯿﯿﺮ داد . ﺑﯿﺸﺘﺮ دور و ﺑﺮ ﻣـﺴﺎﺑﻘﺎت ﺳـﺮﻋﺘﯽ ﻣﻮﺗـﻮر ﺳـﯿﮑﻠﺖ راﻧﯽ ﻣﯽ ﮔﺸﺘﻢ. اواﯾﻞ ﺑﯽ ﺗﺠﺮﺑﻪ و ﻫﯿﺠﺎن زده ﺑﻮدم . ﺳﺨﺖ ﺑﺮان ، ﺳﺮﯾﻊ زﻧـﺪﮔﯽ ﮐـﻦ و ﺟﻮان ﺑﻤﯿﺮ اﯾﻨﻬﺎ ﻗﻮاﻧﯿﻦ ﺟﺪﯾﺪ ﺑﻮدﻧﺪ . روزﻫﺎی اواﺳﻂ ﻫﻔﺘﻪ را در ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ﻫﺎ ﻣـﯽ ﭘﻠﮑﯿـﺪم (وِل ﻣﯽ ﮔﺸﺘﻢ) و آﺧﺮ ﻫﻔﺘﻪ ﻫﺎ در ﺑ ﺎﺷﮕﺎﻫﻬﺎی (ﮐﻠﻮپ) ﻣﺮﮐﺰ ﺷﻬﺮ ﺑﻮدم . ﭼﻨﺪ ﺳـﺎل ﮐـﻪ ﮔﺬﺷﺖ ﺣﻠﻘﮥ (ﻣﺤﻔﻞ) دوﺳﺘﺎﻧﻢ ﮐﻮﭼﮑﺘﺮ ﺷﺪ . ﺑﺮﺧـﯽ از آﻧﻬـﺎ ﺑـﻪ ﻃـﻮر ﻧﺎﮔﻬـﺎﻧﯽ ﻣﺮدﻧـﺪ ﺑﺮﺧﯽ ﮐﺸﺘﻪ ﺷﺪﻧﺪ ﺑﺮﺧﯽ ﺑﻪ زﻧﺪان رﻓﺘﻨﺪ و ﺑﺮﺧﯽ ﺳـﺮ ﻋﻘـﻞ آﻣﺪﻧـﺪ ﺗـﺎ رﻫـﺎ ﺷـﻮﻧﺪ وﭘﯿﺸﺮﻓﺖ ﮐﻨﻨﺪ دوﺳﺖ ﺟﺪﯾﺪی ﭘﯿﺪا ﻧﮑﺮدم ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ ﺑﯿﺸﺘﺮ و ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺧﻮد را ﺗﻨﻬﺎ ﯾﺎﻓﺘﻢ.
اواﺳﻂ دﻫﮥ ﻫﻔﺘﺎد در ﺻﻨﺎﯾﻊ ﻓﻮﻻد اﺳﺘﺨﺪام ﺷﺪم . اﯾﻦ ﮐﺎر ، ﮐﺎر اﺗﺤﺎدﯾﻪ ای (واﺑﺴﺘﻪ ﺑﻪ اﺗﺤﺎدﯾﻪ ﮐﺎرﮔﺮی ) ﺑﻮد و ﺣﻘﻮق ﺧﻮﺑﯽ داﺷﺖ . ﮐﻤﯽ ﺑﻌـﺪ ﯾـﮏ ﮐـﺎر ﺻـﻨﻌﺘﯽ ﺑـﻪ ﻣـﻦ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎد ﺷﺪ و ﻣﻦ ﮐﺎرﻫﺎی اﻟﮑﺘﺮﯾﮑﯽ را ﯾﺎد ﮔﺮﻓﺘﻢ . اﯾﻦ ﮐﺎر ﭘﺮ ﺣﺮارت (ﮔـﺮم ) ﮐﺜﯿـﻒ و ﺧﻄﺮﻧﺎک ﺑﻮد . در ﭘﺎﯾﺎن ﻫﺮ ﺷﯿﻒ ﮐﺎری اﺣ ﺴﺎس ﻣﯽ ﮐﺮدم اﻣﺘﺤﺎن ﺳﺨﺘﯽ را ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﮔﺬاﺷﺘﻪ ام و ﮐﺎرﺷﺎﻗﯽ ﮐﺮده ام. ﭘﺲ از اﺗﻤﺎم ﮐﺎر اوﻟﯿﻦ اﯾﺴﺘﮕﺎه ﻣﯿﺨﺎﻧﮥ ﺑﺎﻻی ﺗﭙـﻪ ﺑـﻮد .
ﺑﯿﺸﺘﺮ اوﻗﺎت اﯾﺴﺘﮕﺎه دوﻣﯽ وﺟﻮد ﻧﺪاﺷﺖ (ﯾﻌﻨﯽ دﯾﮕﺮ از آﻧﺠﺎ ﺟﺎی دﯾﮕﺮی ﻧﻤﯽرﻓﺘﻢ). ﻣﺸﺮوب ﺗﻨﻬﺎ ﻣﺎدۀ ﺗﻔﺮﯾﺤﯽ ﻧﺒﻮد ﮐﻪ آﻧﺠﺎ وﺟﻮد داﺷﺖ و ﻫﯿﭻ ﯾﮏ از آﻧﻬﺎ ﻫﻢ ﺑﺮای ﻣـﻦ ﻧﺎ آﺷﻨﺎ ﻧﺒﻮدﻧﺪ . ﻣﻬﻢ ﻧﺒﻮد ﮐﻪ ﭘﻮل داﺷﺘﻢ ﯾـﺎ ﻧـﻪ ﻫﻤﯿـﺸﻪ ﭘـﺲ از ﮐـﺎر ﺑـﺮای ﻣـﺸﺮوب ﺧﻮردن ﻣﯽ آﻣﺪم. در ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ آدم ﻫﺎی دور و ﺑﺮم ﺧﺎﻧـﻪ ﻣـﯽ ﺧﺮﯾﺪﻧـﺪ . ﺗـﺸﮑﯿﻞ ﺧـﺎﻧﻮاده ﻣﯽ دادﻧﺪ و ﺑﻬﺮ ﺻﻮرت ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺘﯽ ﺑﺮ ﻋﻬﺪه داﺷﺘﻨﺪ اﻣﺎ ﻣﻦ از ﭘﺲ ﻫﺰﯾﻨﻪ ﻫﺎی زﻧـﺪﮔﯽ واﺗﻮﻣﺒﯿﻠﻢ ﻫﻢ ﺑﺮ ﻧﻤﯽآﻣﺪم. ﻓﻘﻂ ﺑﻪ اﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﺑﻮدم ﮐﻪ ﻫﺰﯾﻨﮥ ﻣﺸﺮوﺑﻢ را ﭘﺮداﺧﺖ ﮐﻨﻢ.

ﻣﺴﺘﯽ ﺷﺪه ﺑﻮد ﺗﻤﺎم زﻧﺪﮔﯿ ﻢ ﭘﺲ از اﯾﻨﮑﻪ ﻣﻘﺪاری ﻣـﺸﺮوب ﻣـﯽ ﺧـﻮردم اﺣـﺴﺎس ﻣﯽ ﮐﺮدم در ﺣﺎﻟﺖ ﻋﺎدی و ﻗﺎﺑﻞ ﮐﻨﺘﺮﻟ ﯽ ﻫﺴﺘﻢ . ﻣﻦ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ و ﻣﻨﺰوی ﺑﻮدم ﺗﻐﯿﯿﺮ ﮐﺮدم و آدم ﺟﻤﻊ ﮔﺮاﯾﯽ ﺷﺪم . ﻟﻄﯿﻔﻪ ﻫﺎی ﻣﻦ ﺟﺎﻟﺐ ﺗﺮ ﺑﻮد دﺧﺘﺮﻫﺎ زﯾﺒﺎﺗﺮ ﺑﻮدﻧﺪ ﺑ ﻬﺘﺮ ﺑﯿﻠﯿـﺎرد ﺑﺎزی ﻣﯽ ﮐﺮدم و ﺟﻌﺒﮥ ﮔﺮاﻣﺎﻓﻮن ﻧﻐﻤﮥ (آﻫﻨﮓ) ﺑﻬﺘﺮی ﻣﯽ ﻧﻮاﺧﺖ.ﻣـﻦ ﻣـﯽ ﺗﻮاﻧـﺴﺘﻢ ﺑـﺎ ﻣﺮدم درآﻣﯿﺰم و ﺑﺎ آﻧﻬﺎ ﺑﺎﺷﻢ.
ﮔﺎه ﮔﺎﻫﯽ دوره ﻫﺎی داﻧﺸﮕﺎﻫﯽ ﻣﺮﺑﻮط ﺑﻪ ﮐﺎرم را ﻣﯽ ﮔﺬراﻧﺪم. ﺑﺎ ﮔﺬراﻧﺪن وﻗـﺖ ﺑـﺎ ﻣﺮدم ﻋﺎدی ﮐﻢ ﮐﻢ ﻓﻬﻤﯿﺪم ﮐﻪ ﭼﻘﺪر وﺣﺸﯽ ﺷﺪه ام. ﻓﺮدﮔـﺮاﯾﯿﻢ داﺷـﺖ ﺑـﻪ اﻧﺰواﻃ ﻠﺒـﯽ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﻣﯽ ﺷﺪ. ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﻀﻄﺮب ﺑﻮدم و ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐـﺮدم در داﯾـ ﺮۀ ﺧﺒﯿﺜـﯽ ﻫـﺴﺘﻢ . ﻫـﯿﭻ دوﺳﺘﯽ ﻧﺪاﺷﺘﻢ، ﻓﻘﻂ ﭼﻨﺪ آﺷﻨﺎ داﺷﺘﻢ و آﺳﺎﯾﺶ ﺧﺎﻃﺮ را ﻓﻘﻂ در ﺑﻄﺮی ﻣﯽ ﺗﻮاﻧـﺴﺘﻢ ﭘﯿﺪا ﮐﻨﻢ اﻣﺎ ﺣﺘﯽ آن ﻫﻢ ﮐﻢ ﮐﻢ داﺷﺖ ﺑﯽ ﻓﺎﯾﺪه ﻣﯽ ﺷﺪ. آرزوﻫﺎﯾﻢ ﺧﯿﻠـﯽ وﻗـﺖ ﺑـﻮد ﮐـﻪ ﻧﺎﭘﺪﯾﺪ ﺷﺪه و درﻣﺴﯿﺮی ﻧﺎﻣﺸﺨﺺ ﻗﺮار ﮔﺮﻓ ﺘﻪ و اﻋﺘﻤﺎد ﺑﻪ ﻧﻔﺴﻢ از ﺑﯿﻦ رﻓ ﺘـﻪ ﺑـﻮد و ﻣﺸﺮوﺑﺨﻮاری ﻫﯿﭻ ﯾﮏ از آﻧﻬﺎ را ﺑﺮ ﻧﻤﯽ ﮔﺮداﻧﺪ. ﺑﻪ ﺑﻬﺪاﺷـﺖ ﺷﺨـﺼﯽ اﺻـﻼً اﻫﻤﯿـﺖ ﻧﻤﯽ دادم. ﺧﯿﻠﯽ وﻗﺖ ﻫﺎ ﺳﻌﯽ ﻣﯽ ﮐﺮدم ﺑﺪون ﻣﺸﺮوب زﻧـﺪﮔﯽ ﮐـﻨﻢ اﻣـﺎ ﺳـﺨﺖ ﺑـﻮد و
آﺧﺮش ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﻢ . ﻓﻘﻂ ﺑﻌﻀﯽ وﻗﺘﻬﺎ ﺧﻮد را ﺗﻤﯿﺰ ﻣﯽ ﮐﺮدم ﻣﺜﻞ ﺗﻌﻄﯿﻼت ﻣﺮاﺳﻢ ﺗﺪﻓﯿﻦ ﻣﺼﺎﺣﺒﮥ ﺷﻐﻠﯽ و ﻗﺮارﻫﺎی ﻋـﺸﻘﯽ و در آﺧـﺮ ﻣﺜـﻞ ﮐـﺶ ﻻﺳـﺘﯿﮑﯽ ﺑـﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺑﻪ ﻃﺮف ﺑﻄﺮی ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺸﺘﻢ. ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎی ﭘﺮﻫﯿﺰ از ﻣﺸﺮوب ﺑﯽ ﻧﻬﺎﯾﺖ ﭘﺮ دﻏﺪﻏﻪ ﺑﻮد.
ﻣﺎرﭘﯿﭻ زﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦ رو ﺑﻪ ﭘﺎﺋﯿﻦ در ﺣﺮﮐﺖ ﺑﻮد و ﺣﻠﻘﻪ ﻫﺎﯾﺶ داﺷﺖ ﮐﻮﭼﮑﺘﺮ ﻣﯽ ﺷﺪ. ﺳﻮاﺑﻖ راﻧﻨﺪﮔﯿ ﻢ ﺷﺎﻣﻞ ﺗﺼﺎدﻓﺎت ﺑﺴﯿﺎر زﯾﺎدی ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﺗﻌﺠﺐ ﭘﻠﯿﺲ ﻫﺎ ﻣﯽ ﺷﺪ و ﻣﻦ زﯾﺮک ﺗﺮ ﺷﺪه ﺑﻮدم و ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ دﻧﯿﺎی ﺑﯿﺮون ﺑﯽ اﻋﺘﻨﺎﺗﺮ و ﺑﺪﮔﻤﺎنﺗﺮ ﺑﺎ وﺟﻮد اﯾﻨﮑﻪ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺑﻮد ﻗﺎﻧﻮن ﺷﮑﻨﯽ ﻣﯽ ﮐﺮدم، اﻣﺎ ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﮔﯿﺮ ﻧﯿﻔﺘﺎدم و دردﺳﺮی ﺑﺮاﯾﻢ درﺳـﺖ ﻧﺸﺪ. ﺑﻪ ﻧﺪرت ﻣﺮا ﮔﯿﺮ ﻣﯽ اﻧﺪاﺧﺘﻨﺪ و ﻣﻮﻓﻖ ﻣﯽ ﺷﺪم ﺑﺎ ﺷﯿﺎدی ﯾﺎ روش دﯾﮕﺮی ﻗـﺎﻧﻮ ن ﺷﮑﻨﯽ ﮐﻨﻢ . ﺑﺎﻻﺧﺮه ﯾﮏ ﺑﯽ اﺣﺘﯿﺎﻃﯽ از ﺳﺎل ﻫﺎی ﻗﺒﻞ ﮔﺮﯾﺒﺎﻧﻢ را ﮔﺮﻓﺖ و ﻣﺠﺒﻮر م ﮐـﺮد ﺑﺎ ﺳﯿﺴﺘﻢ ﻗﻀﺎﯾﯽ ﻓﺪرال ﻣﻮاﺟﻪ ﺷﻮم . اﺣﺴﺎس ﮐﺮدم ﻣﺎﻧﻨﺪ دﻟﻘﮑﯽ ﻫـﺴﺘﻢ ﮐـﻪ ﭼﻨـﺪﯾﻦ ﺗﻮپ را در ﻫﻮا ﻣﯽ ﭼﺮﺧﺎﻧﺪ. ﻫﺮ ﺗﻮپ ﻧﺸﺎن دﻫﻨﺪۀ ﯾﮑﯽ از ﻣﺸﮑﻼﺗﯽ ﺑـﻮد ﮐـﻪ ﻣـﻦ روی ﻫﻮا ﻧﮕﻪ داﺷﺘﻪ ﺑﻮدم . ﻏﺮور و ﻋﺰت ﻧﻔﺲ ر ﻫﺎﯾﻢ ﻧﻤـﯽ ﮐـﺮد . رؤﺳـﺎ ، ﻗُـﻀﺎت، ﻫﻤﮑـﺎران وﮐﻼ، ﻗﺒﻮض ﺟﺮﯾﻤﻪ اﺗﻮﻣﺒﯿﻞ، ﻫﺰﯾﻨﻪ ﻫﺎی ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ، رﺑﺎﺧﻮار ن، ﭘﺮداﺧﺖ ﺧـﺪﻣﺎت ﺷـﻬﺮی (ﺗﺴﻬﯿﻼت ﻣﺜﻞ آب و ﺑﺮق ... ) ﺻﺎﺣﺒﺨﺎﻧﻪ ﻫﺎ، ﻧﺎﻣﺰدم، آدم ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﻧـﺎرو (ﮐﻠـﮏ ) زده ﺑﻮدم . ﻣﻦ ﻫﻤﮥ اﯾﻨﻬـﺎ را ﻣﻨﺒـﻊ اﺻـﻠﯽ ﻣـﺸﮑﻼﺗﻢ ﻣـﯽ داﻧـﺴﺘﻢ در ﺣﺎﻟﯿﮑـﻪ ﻣـﺸﺮوب ﺧﻮردن ﮐﻪ ﻣﺸﮑﻞ اﺻﻠﯽ ﺑﻮد ﻧﺎدﯾﺪه ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑ ﻮدم . ﻣﺪﺗﻬﺎ ﺑﻮد، ﺣﺲ ﻣﯽ ﮐﺮدم ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﻢ ﺑﺎ ﻧﺎاﻣﯿﺪی از اﯾﻦ ﭼﺮخ ﻓﻠﮏ (دوره) ﭘﯿﺎده ﺷﻮم ، اﻣﺎ ﻧﻤﯽ داﻧﺴﺘﻢ ﭼﻄﻮر ﺑﺎﯾﺪ اﯾﻦ ﮐـﺎر را اﻧﺠﺎم دﻫﻢ .
ﺑـﺎ دﺳـﺘﮕﺎﻫﻬﺎی  اﻣﺎ ﻗﺎﺿـﯽ دادﮔـﺎه ﻣـﯽ داﻧـﺴﺖ . ﺑـﻪ ﻣـﻦ ﺗﻮﻗﯿـﻒ در ﻣﻨـﺰل دادﻧـﺪ . اﻟﮑﺘﺮوﻧﯿﮑﯽ ﻧﺎﻇﺮ اﻋﻤﺎﻟﻢ ﺑ ﻮدﻧﺪ آزادی ﻣﺸﺮوﻃﻢ ﺑﻪ ﺷﺪت ﺗﺤـﺖ ﻧﻈـﺎرت ﺑـﻮد و ﮔـﺎﻫﯽ ﺑﺪون اﻃﻼع ﻗﺒﻠﯽ ادرارم را ﻣﻮرد آزﻣﺎﯾﺶ ﻗﺮار ﻣﯽ دادﻧﺪ. ﭘﺲ از آن ﭘـﻨﺞ ﺳـﺎل ﺣـﺒﺲ در ﺑﺎزداﺷﺘﮕﺎه در اﻧﺘﻈﺎرم ﺑﻮد . ﻫﻨﻮز ﻫﻢ ﻣﻨﺰوی و ﮔﻮﺷـﻪ ﮔﯿـﺮ ﺑـﻮدم ﺗـﺎ اﯾﻨﮑـﻪ ﺑـﺮای ﻣﺮاﺟﻊ ﻣﺴﺠّﻞ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﻢ ﺑﺎ ﺷﺮاﯾﻂ آزادی ﻣﺸﺮوط ﮐﻨﺎر ﺑﯿـﺎﯾﻢ . ﻣﻬـﻢ ﻧﺒـﻮد ﭼﻪ ﭘﯿﺎﻣﺪی داﺷﺖ . ﻣﻦ ﻧﻤـﯽ ﺗﻮاﻧـﺴﺘﻢ ﻣـﺸﺮوب ﻧﺨـﻮرم و دﺳـﺖ از ﺗـﻼش ﺑﺮداﺷـﺘﻢ . دادﮔﺎه ﺑﺎﻻﺧﺮه ﻣﺮا ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﺨﻠﻔﺎﺗﻢ اﺣﻀﺎر ﮐﺮد و دو ﺣﻖ اﻧﺘﺨﺎب ﺑﻪ ﻣﻦ داد : ﯾﺎ ﻗﺒﻮل ﮐﻨﻢ ﺗﺎ ﮐﻤﮑﻢ ﮐﻨﻨﺪ و ﯾﺎ ﺑﻪ زﻧﺪان ﺑﺮوم . ﭘﺲ از اﯾﻨﮑﻪ درﺳﺖ ﻓﮑﺮ ﮐﺮدم اوﻟـﯽ را اﻧﺘﺨـﺎب
ﮐﺮدم ﺣﺎﻻ ﯾﺎ آﻧﻬﺎ ﺧﻮدﺷ ﺎن ﻣﺮا ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﻓﺮﺳﺘﺎدﻧﺪ ﯾﺎ ﺧﻮدم ﻣﯽ ﺗﻮاﻧـﺴﺘﻢ ﺟـﺎﯾﯽ را ﭘﯿﺪا ﮐﻨﻢ . ﻣﻦ دوﻣﯽ را اﻧﺘﺨﺎب ﮐﺮدم و آﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ ﻓﺮﺻﺖ دادﻧﺪ ﺟﺎﯾﯽ را ﭘﯿـﺪا ﮐﻨﻢ. ﭘﺲ از اﯾﻨﮑﻪ ﺗﺎ آﺧﺮ ﻫﻔﺘﻪ ﮐﺎرم را ﺑﻪ ﺗﻌﻮﯾﻖ اﻧﺪاﺧﺘﻢ ﺳﻪ روز ﻃﻮل ﮐﺸﯿﺪ ﺗﺎ ﺟﺎﯾﯽرا ﭘﯿﺪا ﮐﺮدم . اﯾﻦ ﻫﻤﺎن و ﻗﺘﯽ ﺑﻮد ﮐﻪ ﯾﮑﺒﺎر دﯾﮕﺮ در ﻧﻬﺎﯾﺖ ﻧﺎا ﻣﯿﺪی، ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ و ﺑـﺪﺑﺨﺘﯽ ﺗﻨﻬﺎ دﻋﺎﯾﯽ را ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽ ﺧﻮاﻧﺪم ﺗﮑﺮار ﮐﺮدم؛ ﮔﻔﺘﻢ «ﺧﺪاﯾﺎ ﮐﻤﮑﻢ ﮐﻦ اﮔﺮ ﻣﺮا از اﯾﻦ ﮔﺮﻓﺘﺎری ﺧﻼص ﮐﻨﯽ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ اﯾﻦ ﮐﺎر را ﺗﮑﺮار ﻧﺨﻮاﻫﻢ ﮐﺮد » اﺧﺘﯿﺎر زﻧﺪﮔﯽ از دﺳﺘﻢ ﺧﺎرج ﺷﺪه ﺑﻮد.

دﯾﮕﺮ در ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ ﻫﺎ ﺷﺮﮐﺖ ﻧﻤﯽ ﮐﺮدم ﭘﻮﻟﯽ ﻧﺪاﺷﺘﻢ و اﺟﺎر ۀ ﺧﺎ ﻧﻪ ام ﻋﻘﺐ اﻓﺘﺎده ﺑﻮد .ﻇﺮفﺷـﻮﯾﯽ در آﺷـﭙﺰﺧﺎﻧﻪ ﭘـﺮ از ﻇـﺮف ﻫـﺎی ﮐﺜﯿـﻒ ﺑـﻮد و روی اﺟـﺎق ﮔـﺎز ﭘـﺮ از ﻗﺎﺑﻠﻤﻪ ﻫﺎی ﮐﭙﮏ زده ، ﮐﯿﺴﻪ ﻫﺎی زﺑﺎﻟﻪ و ﺑﻄﺮی ﻫﺎی ﺧﺎﻟﯽ ﺗﺎ دم در ﺻﻒ ﮐﺸﯿﺪه ﺑﻮدﻧـﺪ و ﭼﺎه ﺗﻮاﻟﺖ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد . اﺟﻨﺎس اﺳﻘﺎﻃﯽ و ﻣﺴﺮوﻗﻪ روی زﻣﯿﻦ ﭘﺨﺶ ﺑﻮد. ﻣﺪﺗﻬﺎ ﺑـﻮد ﮐﻪ ﻟﺒﺎﺳﻢ را ﻋﻮض ﻧﮑﺮده ﺑﻮدم و ﻏﯿﺮ از ﯾﮏ ﺑﺴﺘﻪ ﻣﺎﮐـﺎروﻧﯽ ﭘﻨﯿـﺮ و ﮐﻠﻮﭼـﻪ ﺧـﺎﻧﮕﯽ ﭼﯿﺰی ﺑﺮای ﺧﻮردن ﻧﺪاﺷﺘﻢ . وﻗﺘﯽ در ﻣﯽ زدﻧﺪ داﺧﻞ ﺣﻤـﺎم ﻣـﯽ دوﯾـﺪم و از ﭘﻨﺠـﺮه دزدﮐﯽ ﺑﯿﺮون را ﻧﮕﺎه ﻣﯽ ﮐﺮدم ﺗﺎ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﭼﻪ ﮐـﺴﯽ ﺑـﺮای دﺳـﺘﮕﯿﺮ ی ﻣـﻦ آﻣـﺪه اﺳـﺖ . ﻣﺸﺮوب ﻧﺨﻮردن ﯾﮏ اﻧﺘﺨﺎب ﻧﺒﻮد اﻣﺎ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮردن ﻫﻢ ﮐﻤﮑـﯽ ﻧﻤـﯽ ﮐـﺮد . در اﯾـﻦ وﺿﻌﯿﺖ ﺧﺎﻧﻪ را ﺗﺮک ﮐﺮدم ﺗﺎ ﮐﺎرﻫﺎی ﻣﺮﺑﻮط ﺑـﻪ ﺑـﺴﺘﺮی ﺷـﺪﻧﻢ در ﺑﯿﻤﺎرﺳـﺘﺎن را اﻧﺠﺎم دﻫﻢ.

از ﻣﻮﻗﻊ ورود ﺑﻪ آﻧﺠﺎ ﭼﯿﺰ زﯾﺎدی ﻏﯿﺮاز اﯾﻨﮑﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﻋﺼﺒﯽ ﺑﻮدم، ﯾﺎدم ﻧﻤﯽآﯾﺪ ﭼﻮن ﺧﯿﻠﯽ ﻣﺴﺖ ﺑﻮدم. ﭘﺲ از ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ اﺣﺴﺎس اﻣﻨﯿﺖ ﺑﯿﺸﺘﺮی داﺷﺘﻢ. ﺑﯿﻢ و ﻫﺮاﺳﻢ ﮐﻢﮐﻢ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺷﺪ ﺑﻪ آراﻣﺶ ﺧﺎﻃﺮ ﺷﺪ. ﻧﻤﯽداﻧﺴﺘﻢ ﻗﺮار اﺳﺖ ﭼﻪ ﺑﻼﯾﯽ ﺳﺮم ﺑﯿﺎﯾﺪ. ﺷﺎﯾﺪ آﻧﻬﺎ ﻣﯽﺗﻮاﻧﺴﺘﻨﺪ ﮐﻤﮑﻢ ﮐﻨﻨﺪ. ﭘﻨﺞ روز اول، از ﻫﻔﺪه روز ﮐﻪ روزﻫﺎی ﺳﻢ زداﯾﯽ ﺑﺮاﯾﻢ، ﻣﺜﻞ ﺟﻬﻨّﻢ ﺑﻮد. ﻏﯿﺮ از اﻓﺘﺎدن در رﺧﺘﺨﻮاب ﮐﺎر دﯾﮕﺮی ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ

ﺑﮑﻨﻢ. ﺧﯿﻠﯽ وﻗﺖ ﺑﻮد ﺗﺎ اﯾﻦ ﻣﺪت ﻃﻮﻻﻧﯽ ﻫﻮﺷﯿﺎر ﻧﻤﺎﻧﺪه ﺑﻮدم. ﭘﺲ از ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ اﺣﺴﺎس ﺑﻬﺘﺮی داﺷﺘﻢ. ﺑﺮرﺳﯽ ﻣﺤﯿﻂ اﻃﺮاﻓﻢ را ﺷﺮوع ﮐﺮدم. ﺳﭙﺲ ارزﯾﺎﺑﯽ ﺧﻮدم (ﺧﻮدﺳﻨﺠﯽ). ﻣﯽدﯾﺪم ﮐﻪ ﭘﺰﺷﮏﻫﺎ و ﭘﺮﺳﺘﺎرﻫﺎ ﺣﺮﻓﻪ ای ﺑﻮده و ﺑﻪ ﮐﺎر ﺧﻮد ﺗﺴﻠﻂ دارﻧﺪ. اﻣﺎ اﺣﺴﺎس ﻣﯽﮐﺮدم ﺑﺎ آﻧﮑﻪ ﭼﯿﺰﻫﺎی زﯾﺎدی درﺑﺎرۀ اﻟﮑﻠﯿﺴﻢ ﻣﯽداﻧﻨﺪ وﻟﯽ ﻫﻤﻪ را ﻓﻘﻂ در ﮐﺘﺎبﻫﺎ ﯾﺎد ﮔﺮﻓﺘﻪاﻧﺪ و ﺗﺠﺮﺑﻪای در ﻣﻮرد آن ﻧﺪارﻧﺪ. ﻣﻦ ﺑﻪ داﻧﺶ و آﮔﺎﻫﯽ ﻧﯿﺎزی ﻧﺪاﺷﺘﻢ. ﻣﻦ ﺑﻪ ﯾﮏ راه ﺣﻞ ﻧﯿﺎز داﺷﺘﻢ. ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻏﯿﺮ از آدم ﻧﺎاﻣﯿﺪ ﻧﻤﯽ داﻧﺪ ﮐﻪ زﻧﺪﮔﯽ ﺑﺪون اﻣﯿﺪ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﻪ. ﺷﮏ و ﺗﺮدﯾﺪ در وﺟﻮدم ﺑﻪ دﻧﺒﺎل روزﻧﻪ و ﺑﻬﺎﻧﻪای ﺑﻮد ﺗﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﻣﺮا از وﺿﻌﯿﺘﻢ ﻣﻨﺤﺮف ﮐﻨﺪ. ﺧﻮش ﺑﯿﻨﯽ اوﻟﯿﻪ در ﻣﻦ ﻣﺘﺰﻟﺰل (در ﻧﻮﺳﺎن) ﺑﻮد. آﯾﺎ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﻫﻤﯿﻦ اﺳﺖ ؟

در ﻣﯿﺎن ﭘﺮﺳﻨﻞ ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﺎ ﺑﻘﯿﻪ ﻓﺮق داﺷـﺖ . او ﺧﯿﻠـﯽ راﺣـﺖ و آزاد ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ رﺳﯿﺪ و ﺑﺮق ﺧﺎﺻﯽ در ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺑﻮد اﯾﻦ ﻣﺮد ﻣﺜـﻞ ﺑﻘﯿـﻪ ﻣﻐـﺮور و ﺑﺪاﺧﻼق ﻧﺒﻮد و وﻗﺘﯽ دا ﺳﺘﺎن زﻧﺪﮔﯿ ﺶ را ﺑﺮاﯾﻢ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐـﺮد ﺑـﺎ ﺗﻌﺠـﺐ دﯾـﺪم ، ﭼﻘـﺪر ﺷﺒﯿﻪ داﺳﺘﺎن زﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦ اﺳﺖ . ﻓﻘﻂ داﺳـﺘﺎن او ﭘﻨﻬـﺎﻧﯽ ﻧﺒـﻮد (ﻣﺤﺮﻣﺎﻧـﻪ ). او ﮔﻔـﺖ ﮐـﻪ ﻋﻀﻮ اﻟﮑﻠﯽ ﻫﺎی ﮔﻤﻨﺎم اﺳﺖ . ﭼﻄﻮر ﺑـﻮد ﮐـﻪ او ﺑـﺎ وﺟـﻮد اﯾﻨﮑـﻪ ﻗـﺒﻼً زﻧـﺪﮔﯽ ﺧـﻮﺑﯽ ﻧﺪاﺷﺘﻪ ﻣﻮرد اﺣﺘﺮام ﭘﺮﺳﻨﻞ ﺑﻮد؟ ﭼﻄـﻮر ﺑـﻮد ﮐـﻪ داﺳـﺘﺎن زﻧـﺪﮔﯽ او اﯾﻨﻘـﺪر ﺷـﺒﯿﻪ زﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦ ﺑﻮد اﻣﺎ ﺑﻪ وﺿﯿﻌﺖ ﻗﺒﻞ از ﻣﺸﺮوب ﺧﻮاری ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ ﺑﻮد؟ اﯾﻨﺠﺎ ﻣﺮدی ﺑـﻮد ﮐﻪ ﻫﻮﺷﯿﺎر اﻣﺎ ﺧﻮﻧﺴﺮد؛ ﻣﺘﻮاﺿﻊ اﻣﺎ ﺛﺎﺑﺖ ﻗﺪم ﺑﻮد , ﺟﺪی ﺑﻮد اﻣﺎ ﺣﺲ ﺷـﻮخ ﻃﺒﻌـﯽ

ﻫﻢ داﺷﺖ.

او ﮐﺴﯽ ﺑﻮد ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺑﺎ او ارﺗﺒﺎط ﺑﺮﻗﺮار ﮐﻨﻢ و ﺷﺎﯾﺪ ﺣﺘﯽ ﺑﻪ او اﻋﺘﻤﺎد ﮐﻨﻢ . او ﻓﻘﻂ ﺑﺎ ﺑﻮدﻧﺶ در آﻧﺠﺎ زﻧﺪﮔﯽ ﻣﺮا ﻧﺠﺎت داد و ﺗﺎ ﺑﻪ اﻣﺮوز ﺣﺘﯽ ﺧﻮ دش ﻫﻢ اﯾﻦ را ﻧﻤﯽداﻧﺪ.

ﻃﯽ ﭼﻨﺪ روز آﯾﻨﺪه ﻣﻦ ﻫﻨﻮز ﻫﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺣﺮف ﻧﻤﯽ زدم اﻣﺎ ﮔﻮش ﻣـﯽ دادم و ﻣﺮاﻗـﺐ ﺑﻮدم. درﺑﺎرۀ ﭼﮕﻮﻧﮕﯽ ﮐﺎر اﻟﮑﻠﯽ ﻫﺎی ﮔﻤﻨﺎم ﭼﯿﺰﻫﺎی ﺑﯿﺸﺘﺮی ﯾﺎد ﮔـﺮﻓﺘﻢ و ﺑـﺎ ﺑﺮﺧـﯽ اﻋﻀﺎء آن ﻣﻼﻗﺎت ﮐﺮدم . ﻓﻬﻤﯿـﺪم ﮐـﻪ ﺑﺮﻧﺎﻣـﮥ آن ﭼﯿـﺰی ﻧﯿـﺴﺖ ﮐـﻪ وﻗﺘـﯽ ﺑـﻪ ﺧﺎﻧـﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻨﺪ آن را درﺑﯿﻤﺎرﺳ ﺘﺎن ﺑﺠﺎ ﺑﮕﺬارﻧﺪ . اﯾـﻦ ﺑﺮﻧﺎﻣـﻪ روﺷـ ﯽ ﺑـﺮای زﻧـﺪﮔﯽ ﺑـﻮد وﻓﻬﻤﯿﺪم ﮐﻪ روﺣﺎﻧﯿﺖ (ﻣﻌﻨﻮﯾﺖ) اﺳﺖ ﻧﻪ دﯾﻦ . آﻧﻬﺎ را ﻣﯽ دﯾﺪم ﮐﻪ ﺧﻮش ﻣـﯽ ﮔﺬراﻧﻨـﺪ و ﻫﻤﻪ ﺑﺮ ﺳﺮ ﯾﮏ ﻣﻮﺿﻮع ﺗﻮاﻓﻖ دا رﻧﺪ. اﮔﺮ ﺑﺨـﻮاﻫﻢ ﻣﺜـﻞ ﺑﻘﯿـﻪ زﻧـﺪﮔﯿ ﻢ را ﺗﻐﯿﯿـﺮ دﻫـﻢ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﻢ، اﻣﺎ در ﺻﻮرﺗﯿﮑﻪ ﺗﻤﺎﯾﻞ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ آﻧﭽﻪ را ﮐﻪ آﻧﻬـﺎ ا ﻧﺠـﺎم داده اﻧـﺪ ، اﻧﺠـﺎم دﻫﻢ. ﻣﻦ ﻣﺠﺬوب اﯾﻦ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﺷﺪم . ﻣﻦ ﺑﺪﺑﺨﺖ و ﻓﺮوﻣﺎﯾﻪ ﺑـﻮدم اﻣـﺎ آﻧﻬـﺎ ﺑـﻪ ﺳـﺮاﻏﻢ آﻣﺪﻧﺪ و از ﻣﻦ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﺑﭙﯿﻮﻧﺪم . ﻓﮑﺮ ﮐﺮدم ﮐﻪ اﮔﺮ ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﻢ ﭼﯿﺰ ﻣﺘﻔﺎوﺗﯽ را اﻣﺘﺤﺎن ﮐﻨﻢ ﺑﻬﺘﺮ اﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺣﺎﻻ ﺷﺮوع ﮐﻨﻢ . ﺷﺎﯾﺪ اﯾﻦ آﺧـﺮﯾﻦ ﺷﺎﻧـﺴﻢ ﺑﺎﺷـﺪ .

ﻋﻠﯿﺮﻏﻢ ﻫﻤﻪ اﯾﻨﻬﺎ ﻫﻨﻮز ﻫﻢ ﺑﺎ ﻣﺮاﺟﻊ ﻗﻀﺎﯾﯽ ﺳﺮوﮐﺎر دا ﺷﺘﻢ. اﮔﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺎزی ﮐﻨﻢ ﻫـﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺑﺮای ﺑﺎﺧﺘﻦ (از دﺳﺖ دادن ) ﻧﺪارم. ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ ﮐﺘﺎب آﻧﻬ ﺎ را ﺧﻮاﻧﺪم ﻗـﺪم ﻫـﺎ را ﮐـﺎر ﮐﺮدم و ( ﺑﺎ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪن درﻫﺎ و ﺧﺎﻣﻮش ﺷﺪن ﻻﻣﭗ ﻫﺎ) از ﻗﺪرت ﺑﺮﺗـﺮ ﺗﻘﺎﺿـﺎی ﮐﻤـﮏ ﮐﺮدم؛ ﻫﻤﺎﻧﻄﻮر ﮐﻪ آﻧﻬﺎ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎد ﮐﺮده ﺑﻮدﻧﺪ . در آﺧﺮ آﻧﻬﺎ ﺗﻮﺻﯿﮥ ﺑـﺴﯿﺎر ی در ﻣـﻮرد ﺷــﺮﮐﺖ در ﺟﻠــﺴﺎت ﺑــﻪ ﻣــﻦ ﮐﺮدﻧــﺪ . ﺧــﺼﻮﺻﺎً اوﻟــﯿﻦ ﺷــﺒﯽ ﮐــﻪ از اﯾﻨﺠــﺎ ﺑﯿــﺮون (ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن) ﻣﯽروم.

در ﯾﮏ ﺑﻌﺪ از ﻇﻬﺮ آﻓﺘﺎﺑﯽ از آﻧﺠﺎ ﺑﯿﺮون آﻣـﺪم . آن ﺷـﺐ ﻗـﺼﺪ داﺷـﺘﻢ ﺑـﻪ ﺟﻠـﺴﻪ ﺑﺮوم اﻣﺎ ﺗﻮی ﺟﯿﺒﻢ ده دﻻر ﭘﻮل داﺷﺘﻢ و دﻟﯿﻞ ﺧﻮﺑﯽ ﻫﻢ ﺑﺮای ﺟﺸﻦ ﮔﺮﻓﺘﻢ . ﺑﯿﺴﺖ و دو روز ﺑﻮد ﮐﻪ ﻫﻮﺷﯿﺎر ﺑﻮدم و اﺣﺴﺎس ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺑﯽ داﺷﺘﻢ . ﮐﻢ ﮐﻢ ﻏﺮاﯾﺰ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﻣـﻦ داﺷﺖ ﻏﻠﺒﻪ ﻣﯽ ﮐﺮد. روز آﻓﺘﺎﺑ ﯽ. ده دﻻر ﭘﻮل ، ﺟـﺸﻦ ، اﺣـﺴﺎس ﺧـﻮب ، ﻗﺒـﻞ از اﯾﻨﮑـﻪ ﺑﻔﻬﻤﻢ وارد ﯾﮑﯽ از ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ﻫﺎی ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺷﺪم . وﻗﺘﯽ وارد ﺷـﺪم ، ﺑـﻮی اﻟﮑـﻞ ﺑـﻪ دﻣـﺎﻏﻢ ﺧﻮرد و دﻫﺎﻧﻢ آب اﻓﺘﺎد . در آﻧﺠﺎ ﻧﺸﺴﺘﻢ و ﻧﻮﺷﯿﺪﻧﯽ زﻧﺠﺒﯿﻠﯽ ﻫﻤﯿـﺸﮕﯿ ﻢ را ﺳـﻔﺎرش دادم. ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ روز ﺑﺪون ﻣﺸﺮوب زﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻢ؟ ﺑﺎ اﯾﻦ ﺳﺆال ﻓﻬﻤﯿـﺪم ﮐـﻪ ﺑﻠﻪ از وﻗﺘﯽ ﺑﻪ اﯾﻦ روش ﻫﺎ ﻋﻤﻞ ﮐﺮدهام اﺣﺘﻤـﺎﻻً ﻣـﯽ ﺗـﻮاﻧﻢ ﯾـﮏ روز ﺑـﺪون ﻣـﺸﺮوب

زﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻢ . ﺑﻌﻼوه ﻣﻦ ﻗﺼﺪ داﺷﺘﻢ آن ﺷﺐ ﺑﻪ ﺟﻠﺴﻪ ﺑﺮوم و ﮐﺴﯽ ﭼﻪ ﻣﯽ داﻧﺪ ﺷـﺎﯾﺪ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ . ﭘﻮﻟﻢ را ﺑﺮداﺷﺘﻪ از روی ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺑﺮﺧﺎﺳـﺘﻢ و از در 1 آﻧﻬﺎ آﻧﺠﺎ دم ﺳﻨﺞ ﺑﯿﺮون رﻓﺘﻢ . ﺗﺎزه اﮔﺮ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧـﺴﺘﻢ ﻓـﺮدا ﺷـﺐ ﻣـﺸﺮوب ﺑﺨـﻮرم و ﻫﻤـﯿﻦ ﻗﺼﺪ را ﻫﻢ داﺷﺘﻢ.

آن ﺷﺐ در ﺟﻠﺴﻪ ﻫﻤﻪ وﻇﯿﻔﮥ ﺧﻮد را اﻧﺠﺎم ﻣﯽ دادﻧﺪ. ﺑﻪ ﻣﻦ ﺧﻮش آﻣـﺪ ﻣـﯽ ﮔﻔﺘﻨـﺪ ﻣﻦ آدم ﻫﺎﯾﯽ ﻣﺜﻞ ﺧﻮدم را ﻣ ﯽ دﯾﺪم و اﯾﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮب ﺑﻮد ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ ﺑﻪ ﺟﻠـﺴﮥ دﯾﮕـﺮی رﻓﺘﻢ و ﻫﻤﯿﻦ ﺣﺲ را ﭘﯿﺪا ﮐﺮدم . ﭘﺲ از آن ﺟﻠﺴﻪ ای دﯾﮕﺮ . ﻓﺮداﻫﺎ آﻣﺪﻧﺪ و رﻓﺘﻨﺪ و ﺗـﺎ اﻣﺮوز ﻫﻨﻮز ﻧﯿﺎزی ﺑـﻪ ﺧـﻮردن ﻣـﺸﺮوب ﭘﯿـﺪا ﻧﮑـﺮده ام. ﺷـﺶ ﺳـﺎل را ﻫﻤـﯿﻦ ﻃـﻮرﮔﺬراﻧﺪهام.
ﺟﻠﺴﺎت ﺑﻪ ﻣﻦ ﻫﻤﺎن ﭼﯿﺰی را دادﻧﺪ ﮐـﻪ راﻫﻨﻤـﺎﯾﻢ آن را ﯾ ﮑـﯽ از ﻣﻬﻤﺘـﺮﯾﻦ ﮐﻠﻤـﺎت ﮐﺘﺎب ﺑﺰرگ ﻣﯽ داﻧﺪ: A.A ﯾﮏ «ﻣﺎ» در زﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦ ﻗﺮار دا د. «ﻣﺎ ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﯿﻢ ﮐﻪ در ﻣﻘﺎﺑـﻞ اﻟﮑﻞ ﻋﺎﺟﺰ ﻫﺴﺘﯿﻢ ...» ﻣﻦ دﯾﮕﺮ ﻣﺠﺒﻮر ﻧﯿﺴﺘﻢ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺎﺷﻢ . ﻋﻀﻮﯾﺖ و ﻓﻌﺎﻟﯿﺖ ﻣـﺮا ﺣﻔـﻆ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ و ﺑﻪ ﻣﻦ اﯾﻦ اﻣﮑﺎن را ﻣﯽ دﻫﺪ ﮐﻪ دوازده ﻗﺪم را ﮐﺎر ﮐﻨﻢ . ﻫـﺮ ﭼـﻪ ﺑﯿـﺸﺘﺮ ﮐـﺎر ﻣﯽ ﮐﻨﻢ اﺣﺴﺎس ﺑﻬﺘﺮی دارم . ﻣﻦ ﻫﻤﮥ وﻗﺘﻢ را ﺑﺎ راﻫﻨﻤـﺎﯾﻢ و اﻓـﺮاد ﻓﻌـﺎل در ﺟﻠـﺴﺎت ﻣﯽ ﮔﺬراﻧﻢ. آﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺸﺎن دادﻧﺪ ﮐﻪ ﻗﺪرداﻧﯽ ﭼﯿﺰی اﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ اﺛﺒﺎت (ﻋﻤﻞ) ﺷـﻮد ﻧﻪ اﯾﻨﮑﻪ ﻓﻘﻂ ﮔﻔﺘﻪ ﺷﻮد ودر واﻗﻊ ﻗﺪرداﻧﯽ در ﻋﻤﻞ اﺳﺖ . آﻧﻬﺎ ﺑـﻪ ﻣـﻦ ﮔﻔﺘﻨـﺪ ﮐـﻪ ﻣـﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮش ﺷﺎﻧﺲ ﺑﻮده ام ﮐﻪ ﻫﻨﻮز اﺗﻮﻣﺒﯿﻠﻢ را دارم ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﮐـﻪ اﺗﻮﻣﺒﯿـﻞ ﻗﺮاﺿـﻪ ای ﺑﻮد آﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﯾﺎدآوری ﮐﺮدﻧﺪ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﯽ ﺑﻪ آدﻣﯽ ﮐﻪ ادﻋـﺎی ﻋﻠـﻢ دارد ﭼﯿـﺰی ﯾﺎد ﺑﺪﻫﯽ ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ ﺗﻌﻠﯿﻢ ﭘﺬﯾﺮ ﺑﺎﻗﯽ ﺑﻤﺎن . وﻗﺘﯽ رﻓﺘﺎرﻫﺎی ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺧـﻮد دوﺑـﺎره ﭘﺪﯾـﺪارﻣﯽﮐﺮدم، آﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻮﺷﺰد ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ. وﻗﺘﯽ اﺣﺴﺎس ﺧﻮﺑﯽ ﻧﺪاﺷﺘﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣـﯽ ﮔﻔﺘﻨـﺪ اﻋﺘﻘﺎد و ﺗﮑﯿﻪ ﺑﻪ ﻗﺪرت ﺑﺮﺗﺮم را اﻓﺰاﯾﺶ دﻫﻢ . آﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻓﻘﺪان ﻗﺪرت ﻣﺸﮑﻞ ﻣﻦ اﺳﺖ و اﻟﺒﺘﻪ راه ﺣﻞ ﻫﻢ وﺟﻮد دارد . ﻣﻦ ﺑﻪ زودی ﺑﻪ A.A ﺗﻤﺎﯾﻞ ﭘﯿﺪا ﮐﺮدم و ﻣﺜﻞ ﯾﮏ ﺑﭽﻪ ﺑﺎور ﮐﺮدم ﮐﻪ اﮔﺮ ﻏﺮورم را ﮐﻢ ﮐﻨﻢ و ﻣﺴﯿﺮ آﻧﻬﺎ را ﺑـﻪ ﻃـﻮر ﮐﺎﻣـﻞ دﻧﺒـﺎل ﮐـﻨﻢ
آﻧﭽﻪ را ﮐﻪ آﻧﻬﺎ د ارﻧﺪ ﺑ ﺪﺳﺖ ﻣﯽ آورم و ﻣﺆﺛﺮ واﻗﻊ ﮔﺮدﯾﺪ . ﻣـﻦ ﺷـﺮوع ﮐـﺮدم و ﻓﻘـﻂ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﻣﺮاﺟﻊ ﻗﻀﺎﯾﯽ را از ﺧﻮد دور ﮐﻨﻢ . ﻫﺮﮔﺰ اﻧﺘﻈﺎر ﻧﺪاﺷـﺘﻢ ﮐـﻪ اﯾـﻦ ﺑﺮﻧﺎﻣـﻪ ﻣﺴﯿﺮ زﻧﺪﮔﯽ ﻣﺮا ﺗﻐﯿﯿﺮ دﻫﺪ و راه آزادی و ﺷﺎدی را ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺸﺎن دﻫﺪ.
ﺧﯿﻠﯽ ﺑﯽ ﺻﺒﺮ ﺑﻮدم و ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ را ﻓﻮراً ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻢ. ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ دﻟﯿﻞ ﺑ ﻮد ﮐﻪ داﺳـﺘﺎن ﯾﮏ ﺷﺨﺺ ﺗﺎزه وارد و ﯾﮏ ﺷﺨﺺ ﮐﻬﻨﻪ ﮐﺎر را ﺑﺮاﯾﻢ ﺗﻌﺮﯾـﻒ ﮐﺮدﻧـﺪ . وﻗﺘـﯽ ﺷـﺨﺺ ﺗﺎزه وارد ﺑﻪ ﮐﻬﻨﻪ ﮐﺎر ﻧﺰدﯾﮏ ﺷﺪ ﺑﻪ ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ ﻫﺎ و ﺳﺎﻟﻬﺎی ﻫﻮﺷﯿﺎری او ﻏﺒﻄﻪ ﺧـﻮرد ﮐﻬﻨﻪ ﮐﺎر ﺑﻪ او ﮔﻔﺖ : «ﺑﺎ ﻫﻢ ﻣﻌﺎﻣﻠﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ! ﺳﯽ ﺳﺎل ﻣﻦ ﺑﻪ ﺟﺎی ﺳﯽ روز ﺗﻮ ﻫﻤـﯿﻦ ﺣﺎﻻ!» او ﻣﯽ داﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﺗﺎزه وار د ﺑﺎﯾﺪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ را ﺑﻔﻬﻤﺪ ، اﯾﻨﮑﻪ ﺷـﺎدی واﻗﻌـﯽ درﺳﻔﺮ ﭘﯿﺪا ﻣﯽﺷﻮد ﻧﻪ در ﻣﻘﺼﺪ.
ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ اﻣﺮوز ﺑﺎ زﻧﺪﮔﯽ ﺧﯿﻠﯽ راﺣﺖ ﺗﺮ ﻫﺴﺘﻢ درﺳﺖ ﻫﻤﺎﻧﻄﻮر ﮐﻪ اﻟﮑﻠﯽ ﻫﺎی ﮔﻤﻨﺎم وﻋﺪه داده و ﻣﯽ داﻧﻢ ﮐﻪ وﻗﺘﯽ آﻧﻬﺎ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﻬﺘﺮ ﻣﯽﺷﻮد راﺳﺖ ﻣـﯽ ﮔﻮﯾﻨـﺪ . ﻫﻤﭽﻨﺎﻧﮑﻪ زﻧﺪﮔﯽ روﺣﺎﻧﯿﻢ ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺷـﺮاﯾﻂ ﻣـ ﻦ ﻧﯿـﺰ ﺑـﻪ ﻃـﻮر ﭘﯿﻮﺳـﺘﻪ ﺑﻬﺘـﺮﻣﯽ ﺷﻮد. ﮐﻠﻤﺎت ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﻨﺪ اﺣﺴﺎﺳﺎت ﻗﻠﺒ ﯽ ﻣﺮا وﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻓﮑـﺮ ﻣـﯽ ﮐـﻨﻢ زﻧـﺪﮔﯿ ﻢ ﭼﻘـﺪرﺗﻐﯿﯿﺮ ﮐﺮده و ﭼﻪ اﻧﺪازه ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ ﮐﺮده ام و ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ زﯾﺎدی ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺸﻒ ﮐـﻨﻢ ﺗﻮﺻﯿﻒ ﮐﻨﻨﺪ . ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﻧﯿﺴﺘﻢ اﯾﻦ ﺳﻔﺮ در آﯾﻨﺪه ﻣـﺮا ﺑـﻪ ﮐﺠـﺎ ﻣـﯽ ﺑـﺮد اﻣـﺎ ﻣﯽ داﻧﻢ ﮐﻪ آن را ﻣﺪﯾﻮن ﻟﻄﻒ و رﺣﻤﺖ ﺧﺪاوﻧﺪ و ﺳﻪ ﮐﻠﻤﮥ دوازده ﻗﺪم ﻫـﺴﺘﻢ : اداﻣـﻪ ﺑﺪه، ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ ﮐﻦ و ﺗﻤﺮﯾﻦ ﮐﻦ.
اوه ! ﯾﮏ ﭼﯿﺰ دﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺗﻮاﺿﻊ ﮐﻠﯿﺪ ﺣﻞ ﻣﺸﮑﻼت اﺳﺖ.

از درون ﺗﻬﯽ

اﯾــــﻦ زن در ﺟــــﻮار A.A ﺑــــﺰرگ ﺷــــﺪه ﺑــــﻮد و ﺗﻤــــﺎﻣﯽ ﺟﻮاﺑﻬــــﺎ را ﻣــــﯽداﻧــــﺴﺖ، ﻏﯿـــﺮ از وﻗﺘـــﯽ ﮐـــﻪ ﻣـــﺸﮑﻞ ﺑـــﻪ ﺳـــﺮاغ

زﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮدش آﻣﺪ. ﻣﻦ زﻧﺪﮔﯽ ام را ﺑﺎ «ﭼﮕﻮﻧﻪ رﻓﺘﺎر ﮐﺮدن » ﮔﺬراﻧﺪم. ﯾﺎ ﻃـﻮری رﻓﺘـﺎر ﻣـﯽ ﮐـﺮدم ﮐـﻪ اﻧﮕﺎر ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ را ﻣﯽ داﻧﻢ (در ﻣ ﺪرﺳﻪ از ﻣﻌﻠﻢ ﻫﺎ ﺳﻮال ﻧﻤﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪم و آﻧﻬﺎ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﺟﻮاب را ﻧﻤﯽ داﻧﻢ) ﯾﺎ رﻓﺘﺎر ﻃﻮری ﺑﻮد، ﻣﺜﻞ اﯾﻨﮑﻪ ﻋﻼﻗﻪ ای ﻧﺪارم . ﻫﻤﯿﺸﻪ اﺣـﺴﺎس ﻣﯽ ﮐﺮدم ﺧﺪاوﻧﺪ ﺑﻪ ﻫﻤﮥ آدم ﻫﺎ دﺳﺘﻮر اﻟﻌﻤﻞ ﻫﺎﯾﯽ ﺑﺮای زﻧﺪﮔﯽ داده و وﻗﺘﯽ ﺧﺪاوﻧـﺪ اﯾﻦ دﺳﺘﻮراﻟﻌﻤﻞ ﻫﺎ را ﺗﻮزﯾﻊ ﻣﯽ ﮐﺮده ﻣﻦ ﺣﻀﻮر ﻧﺪاﺷﺘﻪام. ﺑﻪ ﻧﻈﺮم اﯾﻨﻄـﻮر ﺑـﻮد ﮐـﻪ اﻧﺴﺎنﻫﺎ ﯾﺎ ﻣﯽ داﻧﺪ ﮐﺎری را ﭼﮕﻮﻧﻪ اﻧﺠﺎم دﻫ ﻨﺪ ﯾﺎ ﻧﻤﯽ داﻧﺪ. ﯾﺎ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺪ ﭘﯿﺎﻧﻮ ﺑﻨﻮاز ﻧﺪ ﯾﺎ

 ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﻨﺪ. ﯾﺎ ﻓﻮﺗﺒﺎﻟﯿﺴﺖ ﺧﻮﺑﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﯾﺎ ﻧﯿﺴﺘﯽ.

ﻧﻤﯽ داﻧﻢ اﯾﻦ ﻧﮕﺮش را از ﮐﺠﺎ ﯾﺎد ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮدم ﮐﻪ ﻧﺪاﻧﺴﺘﻦ ﻋﯿﺐ ا ﺳﺖ اﻣﺎ اﯾﻦ اﻣـﺮی ﻣﺴﻠّﻢ در زﻧﺪﮔﯿ ﻢ ﺑﻮد و ﻫﻤﯿﻦ ﺗﻔﮑﺮ ﻣﺮا از ﺑﯿﻦ ﺑﺮد . ﻣﻔﻬﻮم ﺗﻌﯿﯿﻦ ﻫﺪف و ﺳﭙﺲ ﺗـﻼش ﺑﺮای رﺳﯿﺪن ﺑﻪ آن ﻫﺪف ﺑﺮاﯾﻢ ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﺑﻮد . اﻧﺴﺎن ﯾﺎ «ﻫـﺪف دارد » ﯾـﺎ «ﻧـﺪارد » و اﮔـﺮ ﻧﺪارد ﻧﺒﺎﯾﺪ آن را آﺷﮑﺎر ﮐﻨﺪ (ﺑﮕﻮﯾﺪ) ﭼﻮن ﻣﻤﮑﻦ اﺳﺖ آدم ﺑﺪی ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺑﺮﺳﺪ . ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮدم آدم ﻫﺎ ﺑﺮای ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ دارﻧﺪ ﻣﺠﺒﻮرﻧـﺪ ﺳـﺨﺖ ﮐـﺎر ﮐﻨﻨـﺪ . ﺑـﻪ ﺗـﺪرﯾﺞ ﻧﮕﺮﺷﻢ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﮐﺮد و آﻧﻬﺎﯾﯽ را ﮐﻪ ﻣﯽ داﻧﺴﺘﻨﺪ ﺗﺤﻘﯿﺮ ﻣﯽ ﮐﺮدم اﻟﮑﻠـﯽ ﺑـﻪ ﺷﺨـﺼﯽ ﮐـﻪ ﻣﻮﻓﻖ اﺳﺖ ﺑﺎ ﺣﻘﺎرت ﻧﮕﺎه ﻣﯽ ﮐﻨﺪ.

وﻗﺘﯽ ﻫﻔﺖ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮد ﭘﺪرم ﺑﻪ اﻟﮑﻠﯽ ﻫﺎی ﮔﻤﻨﺎم ﭘﯿﻮﺳﺖ ﺑﺴﯿﺎری از ﺟﻤﻌﻪ ﺷﺐ ﻫﺎ در دوران ﮐﻮدﮐﯿ ﻢ در ﺟﻠﺴﺎت آزاد A.A (ﺟﻠﺴﺎت ﺑﺎز ) ﮔﺬﺷﺖ. ﭼﻮن ﻣـﺎ ﻫﺰﯾﻨـﮥ ﭘﺮﺳـﺘﺎر ﺑﭽﻪ را ﻧﺪاﺷـﺘﯿﻢ (ﻣـﻦ ﺑﭽـﻪ ای ﺑـﻮدم ﮐـﻪ ﮐﺘـﺎﺑﯽ ﺑـﻪ دﺳـﺖ ﻣـﯽ ﮔـﺮﻓﺘﻢ و ﯾـﮏ ﮔﻮﺷـﻪ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺘﻢ). ﭼﻪ ﺗﺄﺛﯿﺮی داﺷﺖ؟ ﻣـﻦ ﻣـﯽ داﻧـﺴﺘﻢ ﮐـﻪ اﻟﮑﻠـ ﯽ ﺑـﻮدن ﯾﻌﻨـﯽ اﯾﻨﮑـﻪ دﯾﮕـﺮ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﯽ ﻣﺸﺮوب ﺑﺨﻮری و ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ A.A ﺑﺮوی . وﻗﺘﯽ دورۀ ﻣـ ﺸﺮوﺑﺨﻮارﯾﻢ ﺷـﺮوع ﺷﺪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﺮاﻗﺐ ﺑﻮدم ﮐﻪ ﺣﺮف «A» را ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﺑﺮای ﮔﻔﺘﻦ اﺳﻤﻢ ﺑﻪ زﺑﺎن ﻧﯿﺎورم .ﺟﺪول ﺑﺮﻧﺎﻣﮥ ﺟﻠﺴﺎت در ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎن ﺑﻮد . ﺑﻌﻼوه ﻣﻦ ﻣﯽ داﻧﺴﺘﻢ ﮐـﻪ اﻋـﻀﺎء A.A ﻫﻤـﻪ اﻓﺮاد ﮐﻬﻨﻪ ﮐﺎر ﺑﻮدﻧ ﺪ ﮐﻪ ﻗﻬﻮه ﻣﯽﻧﻮﺷﯿﺪﻧﺪ ﺳـﯿﮕﺎر ﻣـﯽ ﮐـﺸﯿﺪﻧﺪ و ﻧـﺎن ﺷـﯿﺮﯾﻨﯽ ﻣـﯽ ﺧﻮردﻧﺪ .ﻣﻦ ﺧﻮدم آﻧﺠﺎ ﺑﻮدم (وﻗﺘﯽ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻣﯽ اﻧﺪازم ﻣﻄﻤﺌﻦ ﻣﯽ ﺷـﻮم ﮐـﻪ اﮐﺜﺮ آن اﻓﺮاد ﮐﻬﻨﻪ ﮐﺎر ﮐﻤﺘﺮ از ﺳﯽ ﺳﺎل ﺳﻦ داﺷﺘﻨﺪ). ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ A.A ﺑـﺮای ﻣـﻦ ﻧﺒـﻮدAA ﯾﻌﻨﯽ ﻣﺸﺮوب ﻧﺨﻮردن و وﻗﺘﯽ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮردم زﻧﺪﮔﯽ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﮐﺮد.
اوﻟﯿﻦ ﺑﺎر ﮐﻪ ﻣﺴﺖ ﺷﺪم ﭘﺎﻧﺰده ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮد . دﻗﯿﻘﺎً ﻣﯽﺗﻮاﻧﻢ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﮐـﻪ ﮐﺠـﺎ ﺑـﻮدم ﺑـﺎ ﮐﯽ ﺑﻮدم و ﭼﻪ ﻟﺒﺎﺳﯽ ﭘﻮﺷﯿﺪه ﺑﻮدم . آن روز روز ﻣﻬﻤﯽ ﺑﺮای ﻣﻦ ﺑﻮد . ﻇﺮف ﯾﮑـﺴﺎل ﻧﻤﺮاﺗﻢ ﭘﺎﺋﯿﻦ آﻣﺪ دوﺳﺘﺎﻧﻢ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﮐﺮدﻧﺪ ﯾﮏ اﺗﻮﻣﺒﯿﻞ را ﻣﺘﻼﺷﯽ ﮐـﺮدم وﺿـﻊ ﻇـﺎﻫﺮ یﻣﻦ ﻫﻢ اﻓﺘﻀﺎح ﺑﻮد از ﻣﺪرﺳﻪ ﻣﻮﻗﺘﺎً اﺧﺮاج ﺷﺪم (وﻗﺘﯽ ﺑﺮای اوﻟﯿﻦ ﺑﺎر ﻫﻮﺷﯿﺎر ﺷـﺪم ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮدم ﮐﻪ ﭼﺮا ﭘﺪر و ﻣﺎدرم ﻣﺮا ﺑﺮای درﻣﺎن ﻧﺒﺮدﻧﺪ ﺑﻌﺪا ﯾﺎدم آﻣﺪ ﮐـﻪ آن وﻗـﺖ
ﻣﺮﮐﺰ درﻣﺎﻧﯽ ﻧﻮﺟﻮاﻧﺎن وﺟﻮد ﻧﺪاﺷﺖ . ﻣﻦ ﻫﻨﻮز ﻇﺮوف ﺳـﻔﺎﻟﯽ ﮐـﻪ ﭘـﺪر م در ﺑﺨـﺶ رواﻧﭙﺰﺷﮑﯽ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺑﻮد را داﺷﺘﻢ ﭼﻮن او ﻧﯿﺰ وﻗﺘﯽ ﻣﺸﺮوب ﻣـﯽ ﺧـﻮرد آﻧﻬـﺎ ﻣﺮاﮐـﺰ درﻣﺎﻧﯽ ﻧﺪاﺷﺘﻨﺪ ). ﻣﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻗﻮل ﻣﯽ دادم ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮ ﻋﻤﻞ ﮐﻨﻢ ﺳﺨﺖ ﺗـﺮ ﺗـﻼش ﮐـﻨﻢ ﺑـﻪ اﻧﺪازۀ ﺗﻮان و ﻗﺎﺑﻠﯿﺘﻢ زﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻢ . ﻗﺎﺑﻠﯿﺖ ﺑﺮای اﻟﮑﻠﯽ ای ﻧﻮﭘﺎ (ﺟﻮﺟﻪ اﻟﮑﻠﯽ) ﻣﺜـﻞ ﻓﺤـﺶﻣﯽﻣﺎﻧﺪ.
ﻫﺮ ﻃﻮر ﺑﻮد ﻣﻮﻓﻖ ﺷﺪم ﻓﺎرغ اﻟﺘﺤﺼﯿﻞ ﺷﻮم و ﺑﻪ داﻧﺸﮕﺎه ﺑﺮوم وﻟﯽ در داﻧـﺸﮕﺎه ﻓﻮراً اﺧﺮاج ﺷﺪم.
ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺳﺮﮐﻼس ﺑﺮوم . ﺣﺎﻻ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﻢ ﮐﻪ اﯾﻦ ﮐﺎرم دو دﻟﯿـﻞ داﺷـﺖ؛ اول اﮔـﺮ ﺑﻘﯿﻪ وﻗﺖ آزاد داﺷﺘﻨﺪ ﺧﻮدم را ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﻣﯽ ﭼﺴﺒﺎﻧﺪم ودﻧﺒﺎل آﻧﻬﺎ ﺑﻮدم . ﻓﮑﺮ ﻣـﯽ ﮐـﺮدم ﺑﺎﯾﺪ ﺗﻤﺎم وﻗﺖ ﺑﺎ دوﺳﺘﺎﻧﻢ ﺑﺎﺷﻢ . ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪم اﮔﺮ آﻧﻬﺎ وﻗﺘﺸﺎن را ﺑﺪون ﻣـﻦ ﺑﮕﺬراﻧﻨـﺪ ﺑﻔﻬﻤﻨﺪ ﮐﻪ اﯾﻨﻄﻮری ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺧﻮش ﻣﯽ ﮔﺬراﻧﻨﺪ. آﻧﻮﻗﺖ ﻣﻤﮑﻦ ﺑﻮد ﺑﻪ ﺑﻘﯿﻪ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ آﻧﻬﺎ ﻫﻢ بهﺑﻘﯿﻪ ﻣﺮدم ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ و ﻣﻦ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻤﺎﻧﻢ.
دوم ﮔﻔﺘﮕﻮی اﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﻣﻬﺎرﺗﯽ ﺑﻮد ﮐﻪ ﻣﻦ ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﺑـﻪ دﺳـﺖ ﻧﯿـﺎوردم . وﻗﺘـﯽ ﺑـﺎ ﮐﺴﯽ ﺑﺮﺧﻮرد ﻣﯽ ﮐﺮدم اﺣﺴﺎس ﻣﯽ ﮐﺮدم ﮐﺎﻣﻼً ﺿـﻌﯿﻒ ﻫـﺴﺘﻢ . ﺑـﻪ ﻧﻈـﺮ ﻣـﻦ وﻗﺘـﯽ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻢ:« ﺳﻼم اﺳﻢ ﻣﻦ ... اﺳﺖ.» ﺳﮑﻮت ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺑﻪ دﻧﺒﺎل آن ﻣﯽ آﻣﺪ ﮔﻮﯾﺎ آﻧﻬـﺎ ﻓﮑـﺮ ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ: ﺧﻮب؟ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮدم آدم ﻫﺎ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺣﺮف ﻣﯽ زﻧﻨﺪ؟ ﭼﮕﻮﻧـﻪ ﺑـﺎ ﻫﻢ ﺑﺮﺧﻮرد ﻣﯽﮐﺮدﻧﺪ و ﺳﭙﺲ ﺷﺮوع ﺑﻪ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ ﮔﻮﯾﺎ ﺳﺎﻟﻬﺎﺳﺖ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ را ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺳﻨﺪ؟ در ﻣﻮرد ﻣﻦ ﭼﯿﺰ دﯾﮕﺮی ﺑﻮد و آﻧﻬﻢ اﯾﻦ ﺑﻮد ﮐـﻪ ﻧﺪاﻧـﺴﺘﻦ ﻋﯿـﺐ اﺳـﺖ .ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ ﺑﻪ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮردن اداﻣﻪ دادم. وﻗﺘﯽ ﻣﺸﺮوب ﻣﯽﺧﻮردم ﭼﯿﺰی ﻣﻬﻢ ﻧﺒﻮد.
ﻻزم اﺳﺖ در اﯾﻨﺠﺎ اﺿﺎﻓﻪ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﻣـﺸﺮوب ﺧـﻮردن را دوﺳـﺖ داﺷـﺘﻢ . ﻣـﺸﺮوبﺧﻮردن ﻣﺮا وارد زﻧﺪﮔﯽ ﻣ ﯽ ﮐﺮد. ﻣﻦ در ﺟﻤﻊ ﻣﺸﺮوب ﻣﯽ ﺧﻮردم و ﻣﺸﺮوب ﺧـﻮردن ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯽ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﯽ ﻧﻬﺎﯾﺖ ﻣﻌﺎﺷﺮﺗﯽ (اﺟﺘﻤﺎﻋﯽ) ﺷﻮم. ﻣﻦ ﻣـﺸﺮوب ﺧـﻮردن ﺑـ ﺎ زﻧـﺎن دﯾﮕﺮ را ﻫﻢ دوﺳﺖ ﻧﺪاﺷﺘﻢ؛ ﻣﻦ ﺑﺎ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻣﺸﺮوب ﻣﯽ ﺧﻮردم. ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻇﺮﻓﯿﺖ ﻋﺠﯿﺒـﯽ ﺑﺮای اﻟﮑﻞ داﺷﺘﻢ ﺑﯿﻠﯿﺎرد ﺑﺎزی ﮐﺮدن را ﺑﻄﻮر ﻋﺎﻟﯽ ﯾﺎد ﮔﺮﻓﺘﻢ ﮐﻪ اﯾﻦ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯽﺷﺪ در ﻣﯿﺨﺎﻧﮥ ﻣﺤﻞ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻌﺮوف ﺑﺎﺷﻢ . ﻣﻮﻗﻌﯽ ﻣﻮﺗﻮرﺳﯿﮑﻠﺖ ﻫﻢ داﺷﺘﻢ. وﻗﺘﯽ«داﺳﺘﺎن ﺑﯿﻞ» در ﮐﺘﺎب ﺑﺰرگ ﻣﯽﺧﻮاﻧﺪم و او ﻣﯽﮔﻔﺖ: «ﻣﻦ ﻣﻮﻓﻖ ﺑﻮدم» ﻣﻨﻈﻮرش را ﻣﯽﻓﻬﻤﯿﺪم.
ﻣﺪت ﭼﻬﺎرده ﺳﺎل ﻣﺸﺮوب ﺧﻮاری ﻣﺮا ﺑﻪ ﺟﺎﻫﺎﯾﯽ ﺑـﺮد ﮐـﻪ ﻫﺮﮔـﺰ ﻗـﺼﺪ ﻧﺪاﺷـﺘﻢ ﺑﺮوم. اﺑﺘﺪا ﺑﻪ ﺟﻨﻮب رﻓﺘﻢ ﭼﻮن ﻣﯽ داﻧﺴﺘﻢ ﺷﻬﺮی ﮐـ ﻪ در آن ﺑـﺰرگ ﺷـﺪه ام. ﻣـﺸﮑﻞ اﺻﻠﯿﻢ ﻣﯽ ﺑﺎﺷﺪ. ﻣﻦ ﮐﺎرﻫﺎﯾﯽ اﻧﺠﺎم دادم ﮐﻪ زﻧﺎن اﻧﺠﺎم ﻣﯽ دادﻧﺪ. ازدواج اوﻟﻢ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻧﻤﺎﯾﺶ «ﺷﺒﯿﻪ ﯾﮏ ﻧﻤﺎﯾﺶ» ﺑﻮد ﮐﻪ ﭘﻨﺞ ﺳﺎل ﻃﻮل ﮐﺸﯿﺪ ﻗﻄﻌﺎً ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺑﭙـﺬﯾﺮم ﮐـﻪ اﺷﺘﺒﺎه ﮐﺮده ام. ﻣﺎ دو ﺑﭽﻪ داﺷﺘﯿﻢ و ﻣﻦ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﺑﺮوم اﻣﺎ رﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎی ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻦ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺖ (ﮔﺮدن ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺗﻘﺼﯿﺮﻫﺎ ) ﺑﻮد. آﻧﻘﺪر ﻣﺸﺮوب ﺧﻮردم ﺗﺎ ﺧﻮدش ﻣـﺮا ﺑﯿـﺮون اﻧﺪاﺧﺖ. ﭘﺲ ﺗﻘﺼﯿﺮ ازدواج ﻧﺎﻣﻮﻓﻘ ﯽ ﺑﻮد ﮐﻪ داﺷﺘﯿﻢ. ﻗﺒﻞ از اﯾﻨﮑﻪ ﺑﺮﮔﺮدم ﺑﻪ ﺧﺎﻧـﻪ ﺑـﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮارﯾ ﻢ ﺷﻐﻠﯽ را از دﺳﺖ دادم ﮐﻪ ﺑﺮاﯾﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻬﻢ ﺑـﻮد . ﺑـﺮای اوﻟـﯿﻦ ﺑﺎر ﺑﻪ ﺟﻠﺴﮥ اﻟﮑﻠﯽ ﻫﺎی ﮔﻤﻨﺎم رﻓﺘﻢ و ﮔﻔﺘﻢ: «ﻣﻦ اﻟﮑﻠﯽ ﻫﺴﺘﻢ» وﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﭘﺪرم ﺑـﻪ ﺟﻠـﺴﻪ ﻣﯽ رﻓﺘﻢ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻢ: «ﻣﻦ ﺑﺎ او ﻫﺴﺘﻢ » ﺑﻪ ﭘﺪرم ﺗﻠﻔﻦ ﮐـﺮدم و ﺑـﻪ او ﮔﻔـﺘﻢ ﮐـﻪ ﺑـﻪ ﺟﻠﺴﻪ رﻓﺘﻪ ام. ﻇﺮف ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ ﺟﺒﻌﻪای ﺑﺮاﯾﻢ ﭘﺴﺖ ﮐﺮد ﮐﻪ ﯾـﮏ ﺟﻠـﺪ ﮐﺘـﺎب اﻟﮑﻠـﯽ ﻫـﺎی ﮔﻤﻨﺎم ﻧﻮار ﺻﺒﺤﺖ ﻫﺎی A.A دو ﮐﺘﺎب درﺑﺎرۀ ﻣﺮاﻗﺒﻪ ﯾﮏ ﻧﺴﺨﻪ از ﮐﺘﺎب دوازده ﻗـﺪم و دوازه ﺳﻨﺖ و ﭼﻨﺪ ﺧﺮت و ﭘﺮت دﯾﮕﺮ داﺧﻞ آن ﺑـﻮد . ﻓﮑـﺮ ﻣـﯽ ﮐـﻨﻢ او اﯾﻨﻬـﺎ را ﻧﮕـﻪ داﺷﺘﻪ ﺑﻮد ﺑﺮای روزی ﮐﻪ ﻣﻦ ﻧﯿﺎز داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ.
ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ ﻃﻼق ﮔﺮﻓﺘﻢ و ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ . ﻣﺪت ﯾﮏ ﺳﺎل ﺑﻪ ﻋﻠﺖ ﺑـﻪ ﺧﻄـﺮ اﻧـﺪاﺧﺘﻦ ﺟﺎن ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺗﺤﺖ اﻟﺤﻔﻆ (ﺗﺤﺖ ﺗﻮﻗﯿﻒ ) ﺑﻮدم. ﺑﭽـﻪ ﻫـﺎ را در ﺣﺎﻟﯿﮑـﻪ ﺧـﻮاب ﺑﻮدﻧـﺪ در ﺧﺎﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ رﻫﺎ ﮐﺮده و ﺑﺮای ﻣﺸﺮوب ﺧﻮردن رﻓﺘﻪ ﺑﻮدم . ﺣـﻖ ﺳﺮﭘﺮﺳـﺘﯽ (ﺣـﻀﺎﻧﺖ ) آﻧﻬﺎ را از ﻣﻦ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ و ﺑﭽﻪ ﻫﺎ را ﺑﻪ ﻣﺎدرم ﺳﭙﺮدﻧﺪ . ﺳﭙﺲ دوره ﻫﺎی ﻣﺮاﮐﺰ درﻣﺎﻧﯽ را ﺷﺮوع ﮐﺮدم . ﺑﻪ ﺧﻮﺑﯽ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﻢ . ﻋﻠﯿﺮﻏﻢ ﻫﻤﻪ اﯾﻨﻬﺎ ﻣﻦ ﺑﺎ A.A ﺑـﺰرگ ﺷﺪه ﺑﻮدم . ﻣﺸﺎوران از ﻣﻦ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﺑﺎ زﻧﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﻣﺪﺗﯽ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾـﺸﺎن را رﻫﺎ ﮐﻨﻨﺪ و ﺑﻪ ﻣﺮاﮐﺰ درﻣﺎﻧﯽ ﺑﯿﺎﯾﻨﺪ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﻢ . ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻢ: «ﻣﺎ اﮔـﺮ ﻫﻮﺷـﯿﺎر ﻧﺒﺎﺷﯿﻢ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﯿﻢ ﻣﺎدر ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺎﺷﯿﻢ ». ﻣﺸﮑﻠﻢ در دروﻧﻢ ﺑﻮد و اﯾﻦ ﺑﻮد ﮐﻪ ﻣـﻦ ﺧـﻮد
را دﻟﺪاری ﻣﯽ دادم ﮐﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﻣﺎدرم زﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ . ﻣـﺎدر ﺑـﻮدن ﺧﯿﻠـﯽ ﺳـﺨﺖ اﺳﺖ. اﻣﺎ ﻣﻦ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ اﯾﻦ را ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﺑﮕﻮﯾﻢ آﻧﻬـﺎ ﻓﮑـﺮ ﻣـﯽ ﮐﺮدﻧـﺪ ﻣـﻦ ﻣـﺎدر ﺑـﺪی ﻫﺴﺘﻢ.
و ﻣﻦ ﻣﺎدر ﺑﺪی «ﺑﻮدم» ﻣﻦ ﻣﺎدر ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪی ﺑﻮدم . ﻧﻪ ﻣﻦ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﻢ را ﮐﺘﮏ ﻧـﺰدم و اﻟﺒﺘﻪ ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ دوﺳﺘﺸﺎن دارم . اﻣﺎ ﭘﯿﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﭽﻪﻫﺎﯾﻢ از ﻣﻦ درﯾﺎﻓﺖ ﮐﺮدﻧﺪ اﯾـﻦ ﺑﻮد «ﺑﻠﻪ ﻣﻦ ﺷﻤﺎ را دوﺳﺖ دارم ﺣﺎﻻ ﺑﺮوﯾﺪ » ﻣﻦ از ﻟﺤﺎظ ﻋﺎﻃﻔﯽ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻧﺪاﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﺑﺪﻫﻢ . ﺗﻨﻬﺎ ﭼﯿﺰ ی ﮐﻪ آﻧﻬﺎ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﻣﺤﺒﺖ و ﺗﻮﺟﻪ ﻣﻦ ﺑـﻮد و اﻟﮑﻠﯿـﺴﻢ اﯾـﻦ ﺗﻮاﻧﺎﯾﯽ را از ﻣﻦ رﺑﻮده ﺑﻮد. ﻣﻦ از دورن ﺗﻬﯽ ﺑﻮدم.
وﻗﺘﯽ ﺗﺤﺖ درﻣﺎن ﺑﻮدم ﭘﺪرم ﻣُﺮد و ﻣﻦ ﭘﻮل ﺗﻘﺮﯾﺒـﺎً زﯾـﺎدی ﺑـﻪ ارث ﺑـﺮدم و اﯾـﻦ ﺑﺮای ﻧﺎﺑﻮد ﮐﺮدن ﻣﻦ ﮐـﺎﻓﯽ ﺑـﻮد ﺑـﻪ ﻣـﺪت دو ﺳـﺎل و ﺳـﻪ ﻣـﺎه آن ﻃـﻮر ی ﮐـﻪ دﻟـﻢ ﻣﯽﺧﻮاﺳﺖ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮردم ﻣﻄﻤﺌﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ زودﺗﺮ ﺑﻪ اﯾﻨﺠﺎ رﺳﯿﺪم.

اﯾﻦ اواﺧﺮ در ﯾﮏ اﺗﺎق زﯾﺮ ﺷﯿﺮواﻧﯽ زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﺮدم؛ ﭘﻮﻟﻬﺎﯾﻢ ﺧﯿﻠﯽ وﻗـﺖ ﺑـﻮد ﮐـﻪ ﺗﻤﺎم ﺷﺪه ﺑﻮد . ﻣﺎه ﻧﻮاﻣﺒﺮ ﺑﻮد ﻫﻮا ﺳﺮد و ﺧﺎﮐﺴﺘﺮی (اﺑﺮی) ﺑﻮد. وﻗﺘﯽ ﺳـﺎﻋﺖ 5/30 ﺑﯿــﺪار ﺷــﺪم دﯾــﺪم ﻫــﻮا ﺧﺎﮐــﺴﺘﺮی رﻧــﮓ اﺳــﺖ. 5/30 ﺻــﺒﺢ ﺑــﻮد ﯾــﺎ 5/30 ﻋــﺼﺮ؟ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺑﻔﻬﻤﻢ . از ﭘﻨﺠﺮه ﺑﯿﺮون را ﻧﮕﺎه ﻣﯽ ﮐﺮدم ﻣﺮدم را ﻣﯽ دﯾﺪم دارﻧﺪ ﻣﯽ روﻧـﺪ ﺳﺮ ﮐﺎر؟ ﯾﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮدﻧﺪ؟ دوﺑﺎره ﺧﻮاﺑﻢ ﻣﯽ ﺑﺮد. وﻗﺘﯽ دوﺑﺎره ﺑﯿﺪار ﻣﯽ ﺷـﺪم .
ﻫﻮا ﯾﺎ ﺗﺎرﯾﮏ ﺑﻮد ﯾﺎ روﺷﻦ . ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯾﻢ را ﺑﺎز ﻣﯽ ﮐﺮدم ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮدم ﺳﺎﻋﺖ ﻫﺎ ﮔﺬﺷـﺘﻪ ﺗﺎزه 5/45 ﺑﻮد و ﻫﻮا ﺧﺎﮐﺴﺘﺮی آن وﻗﺖ ﺑﯿﺴﺖ و ﻫﺸﺖ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮد. ﺑﺎﻻﺧﺮه ﺑﻪ زاﻧﻮ اﻓﺘﺎدم و از ﺧﺪاوﻧﺪ ﮐﻤﮏ ﺧﻮاﺳﺘﻢ . ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ اﯾﻦ ﻧﻮع زﻧـﺪﮔﯽ اداﻣﻪ دﻫﻢ . از ﻣﺎه آﮔﻮﺳﺖ (ﺳﻪ ﻣﺎه ) در آﭘﺎرﺗﻤﺎن ﺑﻮدم و ﺣﺘـﯽ در را ﻫـﻢ ﺑـﺎز ﻧﮑـﺮده ﺑﻮدم. ﺣﻤﺎم ﻧﻤﯽ رﻓﺘﻢ. ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺗﻠﻔﻦ ﻫﺎﯾﻢ را ﺟﻮاب ﺑﺪﻫﻢ . ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ آﺧﺮ ﻫﻔﺘﻪ ﻫـﺎ
ﺑﻪ دﯾﺪن ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﻢ ﺑﺮوم . ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ دﻋﺎ ﮐﺮدم . ﻧﻤﯽ داﻧﻢ ﭼﻪ ﭼﯿﺰی ﺑﺎﻋـﺚ ﺷـﺪ ﮐـﻪ ﺑـﺮوم ﺳﺮاغ ﺟﻌﺒﻪ و ﮐﺘﺎب ﺑﺰرگ را ﮐﻪ ﺳـﺎﻟﻬﺎ ﻗﺒـﻞ ﭘـﺪرم ﺑـﺮاﯾﻢ ﻓﺮﺳـﺘﺎده ﺑـﻮد ﭘﯿـﺪا ﮐـﺮدم (ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﺗﺎزه واردﻫﺎ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ ﻧﺴﺨﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺟﻠـﺪ ﻣﻘـﻮاﯾﯽ دارﻧـﺪ را ﺑﺨﺮﻧـﺪ ﭼـﻮن دﯾﺮﺗﺮ از ﺑﯿﻦ ﻣﯽ روﻧﺪ) دوﺑﺎره داﺳﺘﺎن ﺑﯿﻞ را ﺧﻮاﻧﺪم . اﯾﻦ ﺑﺎر ﺑﻪ ﻧﻈﺮم ﻣﻨﻄﻘﯽ ﺗﺮ (ﻣﻌﻨﺎدار) ﻣﯽ رﺳﯿﺪ. اﯾﻦ ﺑـﺎر ﻣـﯽ ﺗﻮاﻧـﺴﺘﻢ ﺑﻔﻬﻤـﻢ . ﺧﻮاﺑﯿـﺪم و ﮐﺘـﺎب را ﻣﺎﻧﻨـﺪ ﯾـﮏ ﺧـﺮس ﻋﺮوﺳﮑﯽ ﺗﻮی ﺑﻐﻠﻢ ﻧﮕﻪ داﺷﺘﻢ . ﺑﯿﺪار ﺷﺪم و ﭘﺲ از ﻣﺎﻫﻬﺎ ﺑﺮای اوﻟـﯿﻦ ﺑـﺎر اﺣـﺴﺎس ﮐﺮدم ﮐﻪ ﺧﻮب اﺳﺘﺮاﺣﺖ ﮐﺮده ام و ﺑـﺎ اﻧـﺮژی ﻫـﺴﺘﻢ و دﻟـﻢ ﻧﻤـﯽ ﺧﻮاﺳـﺖ ﻣـﺸﺮوبﺑﺨﻮرم.

دوﺳﺖ دارم ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﮐﻪ از آن وﻗﺖ ﺗﺎ ﮐﻨﻮن ﻫﻮﺷﯿﺎر ﺑﻮده ام اﻣﺎ اﯾﻦ درﺳـﺖ ﻧﯿﺴﺖ ﻣﻦ آن روز ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﻣﺸﺮوب ﺑﺨﻮرم اﻣﺎ ﻫﯿﭻ اﻗﺪاﻣﯽ ﻫﻢ ﺑﺮای ﺟﻠﻮﮔﯿﺮی از اﯾﻦ ﮐﺎر اﻧﺠﺎم ﻧﺪادم . ﻣﻦ ﻋﻘﯿﺪه دارم ﮐﻪ «ﻟﻄﻒ ﺧﺪاوﻧﺪ» ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻪ ﺳﺮاغ ﻣﺎ ﻣـﯽ آﯾـﺪ اﻣﺎ وﻇﯿﻔﮥ ﻣﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻋﻤﻞ ﮐﺮدن ، اﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ را ﺑﺮﺑﺎﺋﯿﻢ . اﻣـﺎ ﻣـﻦ ﺻـﺪاﯾﯽ ﺷـﻨﯿﺪم ﮐـﻪ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: «ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺸﺮوب ﺑﺨﻮری ﺗﻮ ﻣﯽ داﻧـﯽ ﮐـﻪ ﻗـﺼﺪ داری ﻣـﺸﺮوبﺑﺨﻮری».

ﺗﺎ ﭼﻨﺪ روز ﺑﻌﺪ ﻫﺮ ﺑﺎر ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ﻣﯽ رﻓﺘﻢ آدم ﻫﺎی دور و ﺑﺮم درﺑﺎرۀ ﻫﻮﺷﯿﺎر ﺷﺪن ﺣﺮف ﻣﯽ زدﻧﺪ. ﻣﺘﺼﺪی ﺑﺎر ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮ ردن را ﺗﺮک ﮐﻨﺪ. ﺷﺨـﺼﯽﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﯿﻠﯿﺎرد ﺑﺎزی ﻣﯽ ﮐﺮد درﺑﺎرۀ ﺑﺮﮔﺸﺘﻦ ﺑﻪ A.A ﺣﺮف ﻣﯽ زد. در ﺑﺎر ﯾـﮏ ﻧﻔـﺮ ﮐﻪ ﮐﻨﺎر ﻣﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ در اﻧﺠﻤﻦ ﻣﺤﻠﯽ A.A اﺳﺖ . ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﺮای ﭼﻨﺪ ﻣﺎه ﻣﺸﺮوب ﺧﻮاری را (ﻧﺴﺒﺘﺎً) ﻣﺘﻮﻗﻒ ﮐﺮدم اﻣﺎ آﺧﺮش آﻧﻘﺪر اﻟﮑﻞ ﺧـﻮردم ﮐـﻪ ﺑـﻪ ﻫﻤـﻪ ﭼﯿﺰ ﭘﺎﯾﺎن داد.

ﭘﺲ از دو ﻫﻔﺘﻪ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮاری دﯾﮕﺮ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺣـﺮف ﻧﻤـﯽ زد ﺑﻨـﺎﺑﺮاﯾﻦ ﺑـﻪ ﻃﺮف ﺟﻨﻮب رﻓﺘﻢ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﻮدم ﻫﻤـﻪ دﻟـﺸﺎن ﺑـﺮاﯾﻢ ﺗﻨـﮓ ﺷـﺪه اﺳـﺖ . ﻫـﯿﭻ اﺳﺘﻘﺒﺎﻟﯽ از ﻣﻦ ﻧﺸﺪ . ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻣـﺮا ﺑـﻪ ﺧـﺎﻃﺮ ﻧﺪاﺷـﺖ و در ﭘﺎﯾـﺎن ﻫﻔﺘـﻪ ﻫـﯿﭻ ﭘـﻮﻟﯽ ﻧﺪاﺷﺘﻢ. ﺣﺘﯽ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺑﺮای ﺑﺮﮔﺸﺖ ﯾﮏ ﺑﻠﯿﻂ ﻫﻮاﭘﯿﻤﺎ رزر و ﮐﻨﻢ . ﮐﻤﺘﺮ از ﯾﮏ دﻻر ﭘﻮل داﺷﺘﻢ و ﺧﯿﻠﯽ ﻫﻢ ﺧﻤﺎر ﺑﻮدم . ﻣﯽ داﻧﺴﺘﻢ ﮐـﻪ اﮔـﺮ در ﻣﯿﺨﺎﻧـﮥ ﻓﺮودﮔـﺎه ﺑﻨـﺸﯿﻨﻢ ﮐﺴﯽ ﭘﯿﺪا ﻣﯽ ﺷﻮد ﮐﻪ ﺑﺮاﯾﻢ ﻣﺸﺮوب ﺑﺨﺮد اﻣﺎ ﻣﺸﺨﺺ ﻣﯽﺷﺪ ﮐـﻪ اﯾـﻦ ﮐـﺎرم ﻋﻤـﺪی ﺑﻮده و ﻏﺮورم اﺟﺎزۀ ﭼﻨﯿﻦ ﮐﺎری ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﻤﯽ داد. ﺑﺎ ﺧﻮدم ﻓﮑﺮ ﮐﺮدم ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﻢ ﺑـﻪ ﯾـﮏ ﭘﯿﺮ زن ﻧﺤﯿﻒ ﺗﻨﻪ ﺑﺰﻧﻢ و ﮐﯿﻒ ﭘﻮﻟﺶ را ﺑﺪزدم اﻣﺎ اﺣﺴﺎس ﮐﺮدم اﯾﻦ ﮐـﺎر ﻫـﻢ ﻧﺘﯿﺠـﮥ ﺧﻮﺑﯽ ﻧﺪارد. آن روز اﮔﺮ ﺑﯿـﺸﺘﺮ از ﯾـﮏ دﻻر ﭘـﻮل داﺷـﺘﻢ اﻣـﺮوز ﻫﻮﺷـﯿﺎر ﻧﺒـﻮدم وﻗﺘـﯽ اﻟﮑـﻞ ﻣﯽ ﻧﻮﺷﯿﺪم ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻧﻘﺸﻪ ای داﺷﺘﻢ اﻣﺎ آن روز ﺑﻪ ﻟﻄﻒ ﺧﺪاوﻧﺪ ﻫﯿﭻ ﻧﻘﺸﻪ ای ﻧﺪاﺷـﺘﻢ . ﻧﻤﯽ داﻧﺴﺘﻢ ﭼﮑﺎر ﮐﻨﻢ . ﺑﻪ ﻣﺎدرم ﺗﻠﻔﻦ زدم ﺑﻪ او ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﮐﺠﺎ ﻫـﺴﺘﻢ و از او ﺧﻮاﺳـﺘﻢ ﻧﺰد ﻣﻦ ﺑﯿﺎﯾﺪ. او اﯾﻦ ﮐﺎر را ﻧﮑﺮد اﻣﺎ ﺗﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ دﯾﮕﺮ ﻣﺮا ﻧﺒﯿﻨﺪ.

او ﻣﺮا در ﯾﮏ ﻣﺮﮐﺰ ﺳﻢ زداﯾﯽ ﺑﺴﺘﺮی ﮐﺮد و آﻧﺠﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔـﺖ ﮐـﻪ ﻣـﯽ ﺗـﻮاﻧﻢ وارد اﯾﻦ ﻣﺮﮐﺰ ﺑﺸﻮم و ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﻢ ﻫﻢ ﻧﺸﻮم ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﯿﺮی ﺑﺎ ﺧﻮدم ﺑﻮد . ﻣﺮﮐﺰ ﻫـﻢ ﻫﻤـﯿﻦ را ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ . ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮدم آﻧﻬﺎ ﻣﺮا ﺑﻪ ﯾﮏ ﻣﺮﮐﺰ درﻣﺎن ﻣـﯽ ﻓﺮﺳـﺘﻨﺪ ، ﺳـﯽ روز ﻏـﺬای ﮔﺮم و اﺳﺘﺮاﺣﺖ ﺑﺮای ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮب ﺑﻮد . اﻣﺎ آﻧﻬﺎ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻫﺮ ﭼﯿﺰی را ﮐﻪ ﻗﺮار اﺳﺖ در ﻃﻮل درﻣـﺎن ﺑـﻪ ﻣـﻦ ﯾـﺎد ﺑ ﺪﻫﻨـ ﺪ از ﻗﺒـﻞ ﻣـﯽ داﻧـﻢ و ﺑﺎﯾـﺪ از آﻧﺠـﺎ ﺑـﺮوم و رﺧﺘﺨﻮاب را ﺑﺮای ﮐﺴﯽ ﺑﮕﺬارم ﮐﻪ ﺑـﻪ آن ﻧﯿـﺎز دارد . از آن ﻣ ﻮﻗـﻊ ﺗـﺎﮐﻨﻮن ﻫﻮﺷـﯿﺎر بوده ام ﻣﻦ ﻣﺴﺆ ل (ﺟﻮاﺑﮕﻮ) ﺑﻬﺒﻮدی ﺧﻮد ﻫﺴﺘﻢ. ﻫﻤﯿﺸﻪ دوﺳﺖ داﺷـﺘﻢ ﮐـﻪ ﯾـﮏ ﻧﻔـﺮدﯾﮕﺮ ﺑﺒﯿﻨﺪ ﮐﻪ ﮐﺎرم را اﻧﺠﺎم داده ام. اﻣﺎ دﯾﮕﺮ اﯾﻨﻄﻮر ﻧﺒﻮد.

ﻫﯿﭻ وﻗﺖ اﻧﺘﻈﺎر ﻧﺪاﺷﺘﻢ ﺑﻪ ﺳﻦ ﺳﯽ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺑ ﺮﺳﻢ. ﺣﺎﻻ ﺑﯿـﺴﺖ و ﻧـﻪ ﺳـﺎل و ﺳـﻪ ﻣﺎه داﺷﺘﻢ و ﻫﯿﭻ ﻧﺸﺎﻧﯽ از ﻣﺮگ ﻫﻢ در وﺟﻮدم ﻧ ﺒﻮد. ﻣﻦ از ﺗﻪ ﻗﻠﺐ ﻣـﯽ داﻧـﺴﺘﻢ ﮐـﻪ ﭼﻪ ﻣﺸﺮوب ﻣﯽ ﺧﻮردم ﭼﻪ ﻧﻤﯽ ﺧﻮردم زﻧﺪه ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺪم و ﻣﻬﻢ ﻧﺒﻮد ﮐﻪ اوﺿﺎع ﭼﻘﺪر ﺑﺪ ﺑﻮد، ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺑﺪﺗﺮ ﺷﻮد . ﺑﺮﺧﯽ ﻣﺮدم ﻫﻮﺷﯿﺎر ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﭼﻮن از ﻣﺮدن ﻣﯽ ﺗﺮﺳـﻨﺪ .ﻣﻦ ﻣﯽ داﻧﺴﺘﻢ زﻧﺪه ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻢ و اﯾﻦ ﺧﯿﻠﯽ وﺣﺸﺘﻨﺎک ﺗﺮ ﺑﻮد. ﻣﻦ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪه ﺑﻮدم. اوﻟﯿﻦ ﺷﺒﯽ ﮐﻪ از ﻣﺮﮐﺰ ﺳﻢ زداﯾﯽ ﺑﯿﺮون آﻣﺪم ﺑﻪ ﺟﻠﺴﻪ رﻓﺘﻢ و زﻧﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺻﺒﺤﺖ ﻣﯽ ﮐﺮدﻧـﺪ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﻣﯽ دادﻧﺪ ﮐﻪ اﻟﮑﻠﯿﺴﻢ آﻧﻬﺎ را ﺑﻪ ﻣﺮﺣﻠﻪ ای رﺳﺎﻧﺪه ﺑﻮده ﮐﻪ ﻧﻤـﯽ ﺧﻮاﺳـﺘﻨﺪ ﮐـﺎر ﮐﻨﻨﺪ و ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ از ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﺸﺎن ﻣﺮاﻗﺒﺖ ﮐﻨﻨﺪ ﻓﻘﻂ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﻣـﺸﺮوب ﺑﺨﻮرﻧـﺪ .

ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺑﺎور ﮐﻨﻢ! درﺳﺖ ﻣﺜﻞ ﻣﻦ! او اوﻟﯿﻦ راﻫﻨﻤﺎﯾﻢ ﺷﺪ و ﻣﻦ ﺑﺎز ﻫﻢ آﻣﺪم. دوﻣﯿﻦ ﺷﺐ روی ﯾﮏ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﮐﻪ اﮐﻨﻮن «ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺗـﺎزه واردﻫـﺎ » ﻣـﯽ ﻧـﺎﻣﻢ ﻧﺸـﺴﺘﻢ ردﯾﻒ دوم ﻣﻘﺎﺑﻞ دﯾﻮار (اﮔﺮ ﻋﻘﺐ ﺑﻨﺸﯿﻨﯽ ﻫﻤﻪ ﻣﯽ داﻧﻨﺪ ﮐـﻪ ﺗـﺎزه وارد ﻫـﺴﺘﯽ و اﮔـﺮ ﺟﻠﻮ ﺑﻨﺸﯿﻨﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺣﺮف ﺑﺰﻧﯽ ). وﻗﺘﯽ در ﭘﺎﯾﺎن ﺟﻠﺴﻪ زﻣﺎن آن ﻓﺮار رﺳﯿﺪ ﮐﻪ دﺳﺘﻬﺎی ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ را ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ و دﻋﺎ ﮐﻨﯿﻢ ﯾﮏ ﻃﺮف ﻣﻦ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻧﺒﻮد ﮐﻪ دﺳﺘﺶ را ﺑﮕﯿـﺮم . ﯾـﺎدم ﻣﯽ آﯾﺪ ﺑﺎ ﺧﻮدم ﻓﮑﺮ ﮐﺮدم. ﻣﻦ ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﺑﺎ اﯾﻨﻬﺎ ﺟـﻮر در ﻧﻤـﯽ آﯾـﻢ . ﺳـﺮم را اﻧـﺪاﺧﺘﻢ پﺎﺋﯿﻦ اﺣﺴﺎس ﮐﺮدم ﮐﺴﯽ دﺳﺘﻢ را ﮔﺮﻓﺖ ، ﯾﮏ ﻧﻔﺮ از ردﯾﻒ ﺟﻠﻮ دﺳﺘﻢ را ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد ﺗﺎ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺷﻮد ﮐﻪ ﺣﻠﻘﻪ ﮐﺎﻣﻞ اﺳﺖ . ﺗﺎ ﺑﻪ اﻣﺮوز ﻧﻤﯽ داﻧﻢ او ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺑﻮد اﻣﺎ او دﻟﯿﻠﯽ

ﺑﻮد ﮐﻪ ﻓﺮدا ﺷﺐ دوﺑﺎره ﺑﻪ ﺟﻠﺴﻪ ﺑﯿﺎﯾﻢ آن ﺷﺨﺺ زﻧـﺪﮔﯽ ﻣـﺮا ﻧﺠـﺎت داد و ﻣـﻦ ﺑـﻪ ﺷﺮﮐﺖ در ﺟﻠﺴﺎت اداﻣﻪ دادم.

اﻧﺠﻤﻦ ﻣﺤﻠّﯽ ﻫﺮ روز ﻇﻬﺮ ﺟﻠﺴ ﮥ ﺧﻮاﻧﺪن ﮐﺘﺎب ﺑﺰرگ را داﺷﺖ و ﻣﻦ ﻫﺮ روز ﺑـﻪ آن ﺟﻠﺴﻪ ﻣﯽرﻓﺘﻢ. ﻧﻪ ﺑﺮای ﻫﻮﺷﯿﺎر ﺷﺪن، ﺧﻮب ﺗﻮﺟﻪ ﮐﻨﯿﺪ ﻗﻄﻌﺎ ﻧـﻪ ﺑـﺮای ﯾـﺎدﮔﺮﻓﺘﻦ ﻣﻄﺎﻟﺐ ﮐﺘﺎب . ﺗﻔﮑﺮ ﻣﻦ اﯾﻦ ﺑﻮد : ﻣﻦ ﻣﯽداﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻗﺮار اﺳﺖ ﻫـﺮ روز ﮐﺘـﺎب ﺑـﺰرگ را ﺑﺨﻮاﻧﻢ در آﻧﺠﺎ آﻧﻬﺎ دور اﺗﺎق راه ﻣﯽ رﻓﺘﻨﺪ و ﯾﮏ ﻓﺼﻞ ﮐﺎﻣﻞ را ﻣﯽﺧﻮاﻧﺪﻧﺪ. ﺧﻮب اﯾﻦ ﺑﻪ ﺣﺴﺎب ﻣﯽ آﻣﺪ درﺳﺖ اﺳﺖ؟ ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ ﺧﻮاﻧﺪن آن ﺗﻘﺮﯾﺒﺎً ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﻃﻮل ﻣﯽ ﮐـﺸﯿﺪ ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ اﺣﺘﻤﺎل ﮐﻤﯽ وﺟﻮد داﺷﺖ ﮐﻪ ﻣﺮا ﺑﺮای ﺻﺒﺤﺖ ﮐﺮدن ﺻﺪا ﮐﻨﻨﺪ . و ﺟﻠﺴﻪ ﻫﻢ ﻇﻬﺮﻫﺎ ﺑﺮﮔﺰار ﻣﯽ ﺷﺪ اﯾﻦ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯽ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺷﺐﻫﺎﯾﻢ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﺎﺷﺪ. ﻣـﻦ ﻫﻤـﮥ اﯾﻨﻬـﺎ را ﺑـﺎ ذﻫﻦ ﺗﯿﺰ اﻟﮑﻠﯽام ﻓﻬﻤﯿﺪم!

ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﺎﻧﻪ ﻣﻦ ﻓﺮاﻣﻮش ﮐﺮدم ﮐﻪ ﺧﺪاوﻧﺪ ﻣﺴﺆل ﻧﺘﺎﯾﺞ اﺳـﺖ . ﻣـﻦ ﺑـﺎﻻﺧﺮه اﻗـﺪام ﮐﺮدم و اﻧﮕﯿﺰه ﻫﺎﯾﻢ ﻣﻬﻢ ﻧﺒﻮد. ﻣﻦ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮدم ﮐﻪ ﯾﮑﺒﺎر ﮐﺘﺎب ﺑـﺰرگ را ﻣـﯽ ﺧـﻮاﻧﻢ و ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺟﻠﺴﺎت ﺑﺤﺚ و ﮔﻔﺘﮕﻮ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻣﯽ ﺷﻮم اﻣﺎ آن اﺗﺎق ﭘﺮ ﺑﻮد از ﺧﻨـﺪه ﺑﻨـﺎﺑﺮاﯾﻦ ﺑـﻪ رﻓﺘﻦ اداﻣﻪ دادم . ﻣﻦ ﭼﯿﺰی را ﮐﻪ آﻧﻬﺎ داﺷﺘﻨﺪ ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻢ و ﭼﯿﺰی ﮐﻪ ﺧﻮد داﺷﺘﻢ را ﻫﻢ دﯾﮕﺮ ﻧﻤﯽﺧﻮاﺳﺘﻢ و اﯾﻦ ﻫﻤﺎن ﺷﺮوع ﻣﺘﻮاﺿﻌﺎﻧﻪای ﺑﻮد ﮐﻪ ﻣﻦ ﻧﯿﺎز داﺷﺘﻢ.

ﻣﺰﯾﺖ ﺟﻠﺴﮥ ﻇﻬﺮ اﯾﻦ ﺑﻮد ﮐﻪ ﻣﻦ ﻫﺮ روز ﺑﻪ دو ﺟﻠﺴﻪ ﻣﯽ رﻓﺘﻢ؛ ﺷﺐ ﻫﺎ ﮐﺎر دﯾﮕﺮی ﻧﺪاﺷﺘﻢ ﮐﻪ اﻧﺠﺎم دﻫﻢ . ﻣﺘﻮﺟﻪ اﻓﺮادی ﺷﺪم ﮐﻪ ﭼﻨـﺪ ﺳـﺎل ﻫﻮﺷـﯿﺎری داﺷـﺘﻨﺪ . ﺗﻨﺒﻠـﯽ ﻣﺮا ﻧﺰد ﻓﻌﺎل ﺗﺮﯾﻦ اﻋﻀﺎء اﻟﮑﻠﯽ ﻫﺎی ﮔﻤﻨﺎم آورده ﺑﻮد . ﻣﻦ ﻓﻬﻤﯿﺪم ﮐﻪ آدم ﻫﺎﯾﯽ ﮐـﻪ ﺑـﻪ ﻃﻮر ﻣﺮﺗﺐ ( ﻣﻨﻈﻢ) در ﺟﻠﺴﺎت ﮐﺘﺎب ﺑﺰرگ ﺣﻀﻮر ﻣـﯽ ﯾﺎﺑﻨـﺪ ﺗﻤﺎﯾـﻞ دارﻧـﺪ ﮐﺘـﺎب را ﺑﺨﻮاﻧﻨﺪ و آﻧﭽﻪ را ﮐﻪ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ اﻧﺠﺎم دﻫﻨﺪ.

ﭘﺲ از دو ﻫﻔﺘﻪ ﻫﻮﺷﯿﺎری دﺧﺘﺮ ﻧﻪ ﺳﺎﻟﮥ ﯾﮏ ﻣﺮد ﺗﻮﺳﻂ ﯾﮏ راﻧﻨـﺪۀ ﻣـﺴﺖ ﮐـﺸﺘﻪ ﺷﺪ و ﺳﻪ روز ﺑﻌﺪ در ﺟﻠﺴﻪ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎور ﮐﻨﺪ ﮐﻪ اﯾـﻦ اﺗﻔـﺎق ﺑـﯽ دﻟﯿـﻞ ﻧﺒـﻮده اﺳﺖ. ﺷﺎﯾﺪ ﯾﮏ اﻟ ﮑﻠﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ اﯾﻦ اﺗﻔﺎق ﻫـﺸﯿﺎر ﺷـﻮد . آن روز وﻗﺘـﯽ آﻧﺠـﺎ را ﺗـﺮک ﮐﺮدم ﻣﺒﻬﻮت ﺑﻮدم ﮐﻪ اﮔﺮ اﯾﻦ اﺗﻔﺎق ﺑﺮای ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﻢ ﯾﺎ ﺧﻮدم ﻣﯽ اﻓﺘﺎد ﭼـﻪ ﻣـﯽ ﺷـﺪ؟ از ﻣﻦ ﭼﻪ ﺧﺎﻃﺮه ای ﺑﺮای آﻧﻬﺎ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺪ؟ ﺣﺴّﯽ ﺑﺮ ﻣﻦ ﻏﻠﺒﻪ ﮐﺮد (ﺣﺎﻻ ﻣـﯽ داﻧـﻢ ﮐـﻪ ﺣـﺲ ﻗﺪرداﻧﯽ ﺑﻮد ) اﺣﺴﺎس ﮐﺮدم ﮐﻪ ﻫﻤﺎن ﻣﻮﻗﻊ ﻣﯽ ﺗﻮان ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﻢ ﺗﻠﻔﻦ ﺑﺰﻧﻢ و ﺑـﻪ آﻧﻬـﺎ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﮐﻪ دوﺳﺘﺸﺎن دارم . ﺑﮕﻮﯾﻢ ﮐﻪ اﮔﺮ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ ﺑﺮای دﯾﺪﻧﺘﺎن ﻣﯽ آﯾﻢ واﻗﻌﺎً ﻣـﯽ آﯾـﻢ . ﺑﮕﻮﯾﻢ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﻨﺪ روی ﺣﺮف ﻣﻦ ﺣﺴﺎب ﮐﻨﻨﺪ . ﺑﮕﻮﯾﻢ ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻤﯿﺸﻪ «ﻣﺎدری ﺑﺎﺷﻢ ﮐﻪآﺧﺮ ﻫﻔﺘﻪ ﻫﺎ ﻣﯽ آﯾﺪ» اﻣﺎ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﻢ ﻣﺎدر آﺧﺮ ﻫﻔﺘﻪ ای ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺎﺷـﻢ . ﻣـﻦ اﯾـﻦ ﻓﺮﺻـﺖ را داﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ آﻧﻬﺎ ﺑﺎﺷﻢ . ﺑﻪ ﺟﺎی اﯾﻨﮑﻪ ﺳﻌﯽ ﮐﻨﻢ ﮔﺬﺷﺘﻪ را ﺟﺒﺮان ﮐﻨﻢ راﺑﻄﻪ ای ﺑﺴﺎزم ﮐﻪ ﺑﻨﯿﺎد آن ﺧﺪاوﻧﺪ و اﻟﮑﻠﯽ ﻫﺎی ﮔﻤﻨﺎم اﺳﺖ . ﯾﮏ ﺳﺎل ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺣـﺮف آن ﻣـﺮد رﺳـﯿﺪم ﮐﻪ ﻣﯽﮔﻔﺖ ﺷﺎﯾﺪ اﯾﻦ اﺗﻔﺎق ﺑﯽ دﻟﯿﻞ ﻧﺒﻮده اﺳﺖ ﭼﻮن آن روز زﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﮐﺮد.
ﭘﺲ از ﯾﮏ ﻣﺎه ﻣﺤﮑﻢ و اﺳﺘﻮار در اﻟﮑﻠﯽ ﻫﺎی ﮔﻤﻨﺎم ﻣﺴﺘﻘﺮ ﺷـﺪه ﺑـﻮدم و ﻫﻤﭽﻨـﺎن در ﺟﻠﺴﺎت ﺷﺮﮐﺖ ﻣﯽﮐﺮدم. ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﻢ ﻫﻤﮥ اﺗﻔﺎﻗﺎت ﺣﯿﺮت اﻧﮕﯿﺰی را ﮐﻪ ﻃﯽ اﯾﻦ ﺳﺎﻟﻬﺎ در A.A ﺑﺮاﯾﻢ رخ داده ﺑﺎزﮔﻮ ﮐﻨﻢ . وﻗﺘﯽ ﻫﻮﺷﯿﺎر ﺷﺪم ﺑﭽﻪ ﻫـﺎﯾﻢ 4 و 6 ﺳـﺎﻟﻪ ﺑﻮدﻧـﺪ آﻧﻬﺎ ﺑﺎ A.A ﺑﺰرگ ﺷﺪﻧﺪ . ﻣﻦ آﻧﻬﺎ را ﺑﻪ ﺟﻠﺴﺎت آزاد ﻣﯽ ﺑﺮدم و ﻣﺮدم آﻧﺠ ﺎ آن ﭼﯿﺰی را ﮐﻪ ﻣﻦ روزﻫﺎی اول ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﺑـﺪﻫﻢ ﺑـﻪ آﻧﻬـﺎ ﻣـﯽ دادﻧـﺪ و آن ﻣﺤﺒـﺖ و ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻮد . ﺑﻪ ﺗﺪرﯾﺞ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﻢ دوﺑﺎره ﺑﺨﺸﯽ از زﻧﺪﮔﯿﻢ ﺷﺪﻧﺪ و اﻣﺮوز ﺣـﻀﺎﻧﺖ آﻧﻬـﺎ ﺑﺮ ﻋﻬﺪۀ ﺧﻮدم اﺳﺖ.
در اﻟﮑﻠﯽ ﻫﺎی ﮔﻤﻨﺎم ﺑﺎ ﻣﺮدی ﮐﻪ ﻣﺜـﻞ ﺧـﻮدم ﺑـﻪ A.A ﻋﻘﯿـﺪه دارد دوﺑـﺎره ازدواج ﮐﺮدم (ﻣﯽداﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ زﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺑﯽ ﺧﻮاﻫﯿﻢ داﺷﺖ ) ﻣﺎ ﻣﻮاﻓﻘﺖ ﮐﺮدﯾﻢ ﮐـﻪ در ﻓﻬﺮﺳـﺖ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﺑﺎﻻﺗﺮ از ﺳﻮﻣﯽ ﻧﺒﺎﺷﯿﻢ ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻤﯿﺸﻪ اول ﺧﺪا دوم اﻟﮑﻠﯽ ﻫﺎی ﮔﻤﻨـﺎم او ﺷﺮﯾﮏ زﻧﺪﮔﯿﻢ و ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ دوﺳﺖ ﻣﻦ اﺳﺖ ﻣﺎ ﻫـﺮ دو راﻫﻨﻤـﺎی ﭼﻨـﺪ ﻧﻔـﺮ ﻫـﺴﺘﯿﻢ و ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﭘﺮ از ﻋﺸﻖ و ﺷﺎدی اﺳﺖ . ﺗﻠﻔﻦﻣﺎن ﻫﻤﯿﺸﻪ زﻧﮓ ﻣﯽزﻧﺪ ﻣﺎ در ﺷﺎدی ﯾـﮏ راه ﺣﻞ ﻣﺸﺘﺮک ﺳﻬﯿﻢ ﻫﺴﺘﯿﻢ . ﻣﺎ دوره ﻫﺎی ﺳﺨﺖ ﻧﯿﺰ داﺷﺘﻪ اﯾﻢ. ﭘـﺴﺮﻣﺎن ﺳـﻮﻣﯿﻦ ﻧـﺴﻞAA در ﺧﺎﻧﻮاده اﺳﺖ در ﺳﻦ 14 ﺳﺎﻟﮕﯽ ﭘﺲ از اﯾﻨﮑﻪ اﻗﺪام ﺑﻪ ﺧﻮدﮐﺸﯽ ﮐﺮد ﻓﻬﻤﯿﺪم او ﻧﯿﺰ اﻟﮑﻠﯽ اﺳﺖ . ﺣﺎﻻ ﯾﮑﺴﺎل اﺳﺖ ﮐﻪ در A.A اﺳﺖ اﻣﺎ ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﻣﯽ ﺗﻮان ﮔﻔﺖ ﮐـﻪ ﭼﻪ اﺗﻔﺎﻗﯽ ﺧﻮاﻫﺪ اﻓﺘﺎد اﻣﺎ ﻣﺎ ﺑـﻪ اﻟﮑﻠـﯽ ﻫـﺎی ﮔﻤﻨـﺎم اﻋﺘﻤـﺎد (اﯾﻤـﺎن ) دارﯾـﻢ . ﺣﺘـﯽ در روزﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﻣﺎن اﻋﺘﻤﺎد ﻧﺪارﯾﻢ . دﺧﺘﺮﻣﺎن ﻧﻮﺟﻮاﻧﯽ زﯾﺒﺎ و ﺧـﻮﻧﮕﺮم اﺳـﺖ ﮐـﻪ ﺑﺪون اﺟﺒﺎر ﺑﻪ ﻧﻮﺷﯿﺪن ﻣﺸﺮوب ﻣﺴﯿﺮ رﺳﯿﺪن ﺑـﻪ ﺧﺪاوﻧـﺪ را ﭘﯿـﺪا ﮐـﺮده اﺳـﺖ . او ﺣﺎﺻﻞ ﻋﺸﻖ و اﯾﻤﺎن اﻟﮑﻠﯽﻫﺎی ﮔﻤﻨﺎم اﺳﺖ.

ﻣﻦ ﻫﻨﻮز ﻫﻢ را ﻫﻨﻤﺎ دارم و ﻋﻀﻮ اﻟﮑﻠﯽﻫﺎی ﮔﻤﻨﺎم ﻫﺴﺘﻢ و ﻣﻮﻗﻌﯿﺖ ﺧﻮﺑﯽ دارم. ﻣﺎ ﺑﺎ دﯾﺪن اﻋﻀﺎء ﺧﻮب A.A و اﻧﺠﺎم دادن آﻧﭽﻪ ﮐﻪ آﻧﻬﺎ اﻧﺠﺎم ﻣﯽ دﻫﻨﺪ ﯾﺎد ﮔـﺮﻓﺘ ﯿﻢ ﮐـﻪ ﭼﻄﻮر ﻋﻀﻮ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺎﺷﯿﻢ . ﻣﻦ ﺑﺎ دﯾﺪن ﻣﺎدرﻫﺎی ﺧﻮب و اﻧﺠﺎم آﻧﭽﻪ ﮐـﻪ آﻧﻬـﺎ اﻧﺠـﺎم ﻣﯽدﻫﻨﺪ ﯾﺎد ﮔﺮﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﭼﻄﻮر ﻣﺎدر ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺎﺷﻢ و ﺑﺎﻻﺧﺮ ه آزاداﻧﻪ ﺑﻪ اﯾﻦ ﺑﺎور رﺳـﯿﺪم ﮐﻪ ﻧﺪاﻧﺴﺘﻦ ﻋﯿﺐ ﻧﯿﺴﺖ.

زﻣﯿﻦ ﮔﯿﺮ ﺷﺪه

اﻟﮑـــﻞ ﺑﺎﻟﻬـــﺎی اﯾـــﻦ ﺧﻠﺒـــﺎن را ﭼﯿـــﺪ ﺗـــﺎاﯾﻨﮑـــــﻪ ﻫﻮﺷـــــﯿﺎری و ﮐـــــﺎر ﺳـــــﺨﺖدوﺑﺎره او را ﺑﻪ آﺳﻤﺎن ﺑﺮﮔﺮداﻧﺪ.  ﻣﻦ ﯾﮏ اﻟﮑﻠﯽ ﻫﺴﺘﻢ . ﯾﮏ دورﮔﮥ ﺳﺮخ ﭘﻮﺳﺖ ، از ﻗﺒﯿﻠﮥ ﮐﻤﺎﻧﭽﯽ ﻫﺴﺘﻢ و در ﺧﺎﻧﻮ ادۀ ﻓﻘﯿﺮ اﻣﺎ ﭘﺮ ﻣﺤﺒﺖ ﺑﺰرگ ﺷﺪم اﻣﺎ اﻟﮑﻠﯿﺴﻢ ﻫﻢ ﭘﺪر و ﻫﻢ ﻣـﺎدرم را ﮔﺮﻓـﺖ . ﭘـﺲ از آن ﻫﺮﮐﺪام ﺳﻪ ﺑﺎر ﻃﻼق داﺷﺘﻨﺪ و ﻣﻦ ﺧﺸﻢ و ﻏﻀﺐ را ﮐﻪ ﺑﺨﺸﯽ از زﻧﺪﮔﯽ ﺧـﺎﻧﻮادﮔﯽاﻟﮑﻠﯽ اﺳﺖ ﯾﺎد ﮔﺮﻓﺘﻢ . ﻣﻦ ﻋﻬﺪ ﺑﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ وﻗﺖ اﻟﮑﻠﯽ ﻧﺸﻮم ﻣﻦ ﮐﻪ در ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺳـﺮخ ﭘﻮﺳﺘﯽ ﺧﻮد ﻓﻌﺎل ﺑﻮدم ، وﻣﯽدﯾﺪم ﮐﻪ اﻟﮑﻞ در آﻧﺠﺎ ﻧﯿﺰ ﭼﻪ ﻣـﯽ ﮐﻨـﺪ و از آن ﺑﯿـﺰار وﻣﺘﻨﻔﺮ ﺷﺪم.

در ﺳﻦ ﻫﻔﺪه ﺳﺎﻟﮕﯽ از دﺑﯿﺮﺳﺘﺎن ﻓﺎرغ اﻟﺘﺤـﺼﯿﻞ ﺷـﺪم و ﺑـﻼ ﻓﺎﺻـﻠﻪ ﺑـﻪ ﻧﯿـﺮوی درﯾﺎﯾﯽ ﭘﯿﻮﺳﺘﻢ . آﻧﺠﺎ اﻗﺎﻣﺖ ﮐﺮدم و از ﻣﻘﺮرات ﺳﺨﺖ ، ﻫﻤﺮاﻫﯽ ، رﻓﺎﻗﺖ ، روح ﺻﻤﯿﻤﺖ و ﯾﮕﺎﻧﮕﯽ ﻟﺬت ﻣﯽ ﺑﺮدم. ﻣﻦ ﻣﻤﺘـﺎز و ﯾﮑـﯽ از ﺳـﻪ ﻧﻔـﺮی ﺑـﻮدم ﮐـﻪ ﺑـﻪ ﻣﺤـﺾ ﻓـﺎرغ اﻟﺘﺤﺼﯿﻠﯽ از اردوﮔﺎه ﺗﻌﻠﯿﻤ ﺎت ﻧﻈﺎﻣﯽ ارﺗﻘـﺎء ﯾـﺎﻓﺘﻢ . ﭼﻬـﺎر ﺳـﺎل و ﻧـﯿﻢ ﺑﻌـﺪ ﺑـﻪ ﻣـﻦﻓﺮﺻﺖ داده ﺷﺪ ﮐﻪ دوره آﻣﻮزﺷﯽ ﭘﺮواز را ﺑﮕﺬراﻧﻢ در ﭘﺎﯾﺎن اﯾﻦ دوره ﻫﺠـﺪه ﻣﺎﻫـﻪ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ در اﻧﺘﻈﺎرم ﺑﻮد و اﯾﻦ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎی درﯾﺎﻓﺖ ﻧـﺸﺎن ﺑـﺎل ﺧﻠﺒـﺎن و ﺳِـﻤﺖِ اﻓـﺴﺮیﺑﻮد. ﺑﺎز ﻫﻢ ﻣﻤﺘﺎز ﺷﺪم . اﮔﺮ ﭼﻪ اﮐﺜـﺮ ﻫـﻢ ﻗﻄـﺎراﻧﻢ ﺗﺤـﺼﯿﻼت داﻧـﺸﮕﺎﻫﯽ داﺷـﺘﻨﺪ و ﺗﺮس از ﺷﮑﺴﺖ داﺋﻤﺎً آزارم ﻣﯽداد اﻣﺎ ﺟﺰو ﺑﺮﺗﺮﯾﻦﻫﺎ ﻓﺎرغ اﻟﺘﺤﺼﯿﻞ ﺷﺪم.

ﻣﻦ در ﯾﮏ ﻣﻮرد دﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﺑﺮﺗﺮ ﺑﻮدم . ﻣﺸﺮوب ﺧﻮارﯾ ﻢ اﻓـﺰاﯾﺶ ﯾﺎﻓﺘـﻪ ﺑـﻮد ﺧﻠﺒـﺎن ﻧﻘﺶ ﺳﻨﮕﯿﻨﯽ ﺑﻪ ﻋﻬﺪه دارد . ﺣﻀﻮر ﺑﻪ ﻣﻮﻗـﻊ از وﻇـﺎﯾﻒ ﻣﺤـﺴﻮب ﻣـﯽ ﺷـﺪ . ﻣـﻦ ﺑـﻪ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻧﯿﺎز ﻧﺪاﺷﺘﻢ و از رﻓﺎﻗﺖ اﺳﮑﺎدران ﺑﺮدم.

ﯾﮑﺴﺎل ﭘﺲ از آﻣﻮزش ﺧﻮد را ﺑﺮای ﻣﺮﺣﻠـﮥ ﻧﻬـﺎﯾﯽ آﻣـﺎده ﮐـﺮدم . دﺧﺘـﺮ ﺟـﻮان و زﯾﺒﺎﯾﯽ را ﻣﻼﻗﺎت ﮐﺮدم . ﺷﺒﯽ ﮐﻪ او را ﻣﻼﻗﺎت ﻧﻤﻮدم ﻣﺴﺖ ﺑﻮدم و او ﻫﯿﭻ ﮐـﺎری ﺑـﺎ ﻣﻦ ﻧﺪاﺷﺖ اﻣﺎ ﻣﻦ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺑﺪون ﺷﺠﺎﻋﺖ ﮐﺎذﺑﯽ ﮐﻪ اﻟﮑﻞ ﺑﻪ ﻣـﻦ ﻣـﯽ داد ﺑﻪ او ﻧ ﺰدﯾﮏ ﺷﻮم . روز ﺑﻌﺪ دوﺑﺎره او را دﯾﺪم اﯾﻦ ﺑﺎر ﻫﻮﺷﯿﺎر ﺑﻮدم . ﺷـﺮوع ﮐـﺮدﯾﻢ ﺑﻪ ﺣﺮف زدن ﻣﻦ در روز ﺗﻮﻟﺪ ﺑﯿﺴﺖ ﺳـﺎﻟﮕﯽ او از آﻣـﻮزش ﭘـﺮواز ﻓـﺎرغ اﻟﺘﺤـﺼﯿﻞ

ﺷﺪم و ﺑﺎﻟﻬﺎی ﻃﻼﯾﯽ و دوﻣﯿﻦ ﻧﺸﺎن ﺳﺘﻮاﻧﯽ را او ﺑﻪ ﻟﺒﺎﺳﻢ ﻧﺼﺐ ﮐﺮد . دو ﻫﻔﺘﻪ ﺑﻌـﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ ازدواج ﮐﺮدﯾﻢ . اﺧﯿﺮاً ﺳﯽ و ﭘﻨﺠﻤﯿﻦ ﺳﺎﻟﮕﺮد ازدواﺟﻤﺎن را ﺟﺸﻦ ﮔﺮﻓﺘﻪ اﯾـﻢ و او ﺷﮕﻔﺖ اﻧﮕﯿﺰﺗﺮﯾﻦ آدﻣﯽ اﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎل دﯾﺪهام.

ﭘﺲ از ﻣﺪﺗﯽ ﺻﺎﺣﺐ دو ﭘﺴﺮ ﺷﺪﯾﻢ و ﻣﻦ ﺑﻪ ﺟﻨﮓ وﯾﺘﻨﺎم اﻋﺰام ﺷﺪم . ﺳـﯿﺰده ﻣـﺎه ﺑﻌﺪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﯾﺎزده ﺳﺎل و ﺳﻪ ﻣﺎه ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﻪ ﻃـﻮر ﻣـﺪاوم در ﻧﯿـﺮوی درﯾـﺎﯾﯽ ﺑـﻮدم .

ﭼﻮن ﻻزﻣﮥ ﺷﻐﻞ ﻧﻈﺎﻣﯽ ﻣﺮا از ﺧﺎﻧﻮاده ﺟﺪا ﻣﯽ ﮐـﺮد ﺗـﺼﻤﯿﻢ ﮔـﺮﻓﺘﻢ از آﻧﺠـﺎ ﺑﯿـﺮون ﺑﯿﺎﯾﻢ. آﻧﻘﺪردر ﺧﺎﻧﻮاه ﻫﺎ آﺷﻔﺘﮕﯽ دﯾﺪه ﺑﻮدم و ﻫﯿﭻ وﻗـﺖ ﻧﻤـﯽ ﺗﻮاﻧـﺴﺘﻢ اﺟـﺎزه ﺑـﺪﻫﻢ ﭼﻨﯿﻦ اﺗﻔﺎﻗﯽ ﺑﺮای ﺧﺎﻧﻮاده ﺧﻮدم ﺑﯿﻔﺘﺪ . در ﻧﯿﺮوی درﯾﺎﯾﯽ ﺷﻬﺮت و اﻋﺘﺒـﺎری ﺑﺪﺳـﺖ آورده ﺑﻮدم ﮐﻪ ﺑﻪ آن اﻓﺘﺨﺎر ﻣﯽ ﮐﺮدم. ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ ﺑﺎ ﺑﯽ ﻣﯿﻠﯽ و ﺣﺘﯽ ﺑـﺎ اﻧـﺪوه از ﺳِـﻤﺖ ﺧﻮد اﺳﺘﻌﻔﺎ دادم و در ﯾﮏ ﺷﺮﮐﺖ ﻫﻮاﭘﯿﻤﺎﯾﯽ ﺑﺰرگ و ﻣﻬﻢ ﻣـﺸﻐﻮل ﺑﮑـﺎر ﺷـﺪم . ﻣـﻦ دﺳﺘﺎوردﻫﺎی زﯾﺎدی داﺷﺘﻢ ﺳﺎﺑﻘﮥ ﭘﯿﮑﺎر و ﺗﻌـﺪاد زﯾـﺎدی ﻣـﺪال داﺷـﺘﻢ و ﺑـﻪ ﻋﻨـﻮان ﺧﻠﺒﺎن از ﻣﻬﺎرت ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺮﺧﻮردار ﺑﻮدم.

ﮐﻢﮐﻢ در ﺳﺎﺧﺘﺎر ﺷﺮﮐﺖ ﻫﻮاﭘﯿﻤﺎﯾﯽ ﻫﻢ ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ ﮐـﺮدم و ﺑـﺎﻻﺧﺮه ﭘـﺲ از ﺑﯿـﺴﺖ ﺳﺎل ﮐﺎ ﭘﯿﺘﺎن (ﻓﺮﻣﺎﻧﺪه ) ﺷﺪم. ﺧﺎﻧﻮادهام دوره ﻫﺎی ﺳﺨﺘﯽ را ﺗﺤﻤـﻞ ﮐـﺮده ﺑﻮد ﻧـﺪ . در ﯾﮑﯽ از اﻋﺘﺼﺎﺑﺎت ﻃﻮﻻﻧﯽ ﮐـﺎرﮔﺮی ، دﺧﺘـﺮ ﺑﭽـﻪ ای را ﺑـﻪ ﻓﺮزﻧـﺪی ﻗﺒـﻮل ﮐـﺮدﯾﻢ او ﺧﺎﻧﻮادۀ ﻣﺎ را ﮐﺎﻣﻞ ﮐﺮد . او ﺗﻘﺮﯾﺒﺎً ﻧﯿﻤﻪ ﺳﺮخ ﭘﻮﺳﺖ ﺑﻮد . ﻫﻔﺪه روزه ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑـﺎ ﺧـﻮد ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ آوردﯾﻤﺶ.

ﻣﺸﺮوب ﺧﻮردﻧﻢ ﮐﻢ ﮐﻢ ز ﯾﺎد ﺷﺪ اﻣﺎ ﻓﮑﺮ ﻧﻤـﯽ ﮐـﺮدم ﮐـﻪ ﺑـﺎ رﻓﻘـﺎی ﻣـﺸﺮوﺑﺨﻮارم ﺗﻔﺎوت ﭼﻨﺪاﻧﯽ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ . اﺷﺘﺒﺎﻫﺎت زﯾﺎدی ﻣﯽ ﮐﺮدم دو اِﺗﻬﺎم راﻧﻨﺪﮔﯽ ﺣـﯿﻦ ﻣـﺴﺘﯽ داﺷﺘﻢ ﮐﻪ آﻧﻬﺎ را ﺑﻪ ﺑﺨﺖ ﺑﺪ ﻧﺴﺒﺖ دادم و ﺑﺮای ﺗﺨﻔﯿﻒ اﺗﻬﺎﻣﺎﺗﻢ رﺷـﻮه ﻫـﺎی زﯾـﺎدی

دادم. اﯾﻦ اﺗﻔﺎق ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻗﺒﻞ از آن ﺑﻮد ﮐﻪ اداره ﮐﻞ ﻫﻮاﻧﻮردی (FDA) ﻓﺪراﻟﯽ ﺷﺮوع ﺑﻪ ﺑﺎزﺑﯿﻨﯽ وﮐﻨﺘﺮل ﺳﻮاﺑﻖ ﺧﻠﺒﺎﻧﺎن و ﻣﺠﻮزﻫﺎی ﺧﻠﺒﺎﻧﯽ ﮐﻨﺪ.

ﯾﮏ روز ﻣﻦ و دو ﻧﻔﺮ از ﮐﺎرﮐﻨﺎن ﻫﻮاﭘﯿﻤﺎ از ﺑﻌﺪ ﻇﻬﺮ و ﻏﺮوب ﺣـﺴﺎﺑﯽ ﻣـﺸﺮوب ﺧﻮرده ﺑﻮدﯾﻢ و در ﻫﻨﮕﺎم ﺷﺐ دﺳﺘﮕﯿﺮ ﺷﺪﯾﻢ . ﻣﺎ ﻣﺘﻬﻢ ﺑﻪ ﻧﻘﺾ ﻗﺎﻧﻮن ﻓـﺪراﻟﯽ ﺑـﻮدﯾﻢ ﭼﺮا ﮐﻪ ﻃﺒﻖ اﯾﻦ ﻗﺎﻧﻮن اﺳﺘﻔﺎده از ﺗﺮاﺑﺮ ﻣﻌﯿﻮب ﻣﻤﻨﻮع ﺑﻮد . اﯾﻦ ﻗﺎﻧﻮن ﻗﺒﻼ ﻫﺮﮔﺰ  ﻋﻠﯿﻪ  ﺧﻠﺒﺎﻧﺎن ﺷ ﺮﮐﺖ ﻫﻮاﭘﯿﻤﺎﯾﯽ اﺳﺘﻔﺎده ﻧﺸﺪه ﺑﻮد . و ﻣﻦ دﯾﮕﺮ ﻧﺎﺑﻮد ﺷﺪه ﺑـﻮدم ﺗﺠﺮﺑـﻪ ای

ﮐﻪ از ﻫﺮ ﮐﺎﺑﻮﺳﯽ ﺑﺪﺗﺮ ﺑﻮد.

روز ﺑﻌﺪ وﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ رﺳﯿﺪم روﺣﻢ ﮐﺴﻞ ﺑﻮد و ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺻﻮرت ﻫﻤـﺴﺮم ﻧﮕﺎه ﮐﻨﻢ . ﺷﺮﻣﺴﺎر و ﭘﺮﯾﺸﺎن ﺑﻮدم ﻫﻤﺎن روز ﺑـﻪ دو ﭘﺰﺷـﮏ ﻣﺮاﺟﻌـﻪ ﮐـﺮدم و آﻧﻬـﺎ ﺗﺸﺨﯿﺺ دادﻧﺪ ﮐﻪ اﻟﮑﻠﯽ ﻫﺴﺘﻢ . آن ﺷﺐ در ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﻓﻘﻂ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯾﻢ ﻫﻤﺮاﻫﻢ ﺑﻮد ﺑـﻪ ﯾـﮏ ﻣﺮﮐﺰ درﻣﺎن رﻓﺘﻢ . رﺳﺎﻧﻪﻫﺎی ﺧﺒﺮی ﮔﺰارش را درﯾﺎﻓﺖ ﮐـﺮده ﺑﻮدﻧـﺪ اﯾـﻦ ﺧﺒـﺮ ﻣﺜـﻞ ﺗﻮپ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺻﺪا ﮐﺮد و در ﻫﻤﻪ ﺷﺒﮑﻪ ﻫﺎی ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻧﯽ ﻣﻬﻢ ﭘﺨﺶ ﺷـﺪ . ﺣِـ ﺲ ﺷـﺮم و ﺣﻘﺎرﺗﻢ ﺑﯿﺶ از اﻧﺪازه ﺑﻮد . روﺷﻨﺎﯾﯽ زﻧـﺪﮔﯿﻢ ﺧـﺎﻣﻮش ﺷـﺪه ﺑـﻮد و ﮐـﻢ ﮐـﻢ ﺑـﻪ ﻓﮑـﺮ ﺧﻮدﮐﺸﯽ اﻓﺘﺎدم . ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺗﺼﻮر ﮐﻨﻢ ﮐﻪ روزی دوﺑـﺎره ﺑﺨﻨـﺪم ﯾـﺎ اﻓـﻖ روﺷـﻨﯽ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ . ﻣﻦ ﺑﯿﺸﺘﺮ از آﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﻣﻤﮑﻦ ﺑـﻮد آﺳـﯿﺐ دﯾـﺪم و ﻓﻘـﻂ دراﻧﺘﻈـﺎر ﻣـﺮگ ﺑﻮدم.

در ﻫﻮاﻧﻮردی ﺗﺠﺎری ﺑﺪﻧﺎم ﺷﺪم و رﺳﺎﻧﻪ ﻫﺎ رﻫﺎﯾﻢ ﻧﻤﯽ ﮐﺮدﻧﺪ ﺑـﻪ ﺧـﺎﻃﺮ ا ﻟﮑﻠﯿـﺴﻢ ﮔﻮاﻫﯿﻨﺎﻣﻪ ﭘﺰﺷﮑﯽ F.A.A را از دﺳـﺖ دادم و F.A.A ﻫﻤـﮥ ﻣﺠﻮزﻫـﺎﯾﻢ را ﺑـﺼﻮرت اﺿﻄﺮاری ﻟﻐﻮ ﮐﺮد . ﻣﻦ ﺑﻪ ﭘﺪر و ﻣﺎدرم (ﺣﺎﻻ ﻫﺮ دو ﻣﺮدهاﻧﺪ) ﻣـﺮدم ﺳـﺮخ ﭘﻮﺳـﺖ و ﻫﻤﻪ اﻟﮑﻠﯽ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻗﺒﻼً ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺧﺘﻢ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮدم و ﻣﯽ داﻧﺴﺘﻢ دﻗﯿﻘﺎً ﻫﻤﺎن آدﻣﯽ ﺷﺪه ام ﮐﻪ ﻋﻬﺪ ﮐﺮده ﺑﻮدم، ﻫﺮﮔﺰ ﻧﺒﺎﺷﻢ.

ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ ﭘﺲ از ورود ﺑﻪ ﻣﺮﮐﺰ درﻣﺎن از ﻃﺮﯾﻖ اﺧﺒﺎر ﺳﺎﻋﺖ ﺷﺶ ﻓﻬﻤﯿﺪم ﮐﻪ ﮐﺎرم ﺗﻤﺎم اﺳﺖ . از ﺗﻤﺎﺷﺎی ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮن ﺧﻮدداری ﻣﯽ ﮐﺮدم اﻣﺎ ﺑﯿﻤﺎران دﯾﮕﺮ ﻣﺮا از ﺧﺒﺮﻫـﺎی ﻣﻄﻠﻊ ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ. در ﺧﺒﺮﻫﺎی ﻫﻔﺘﻪ ، ﮔﺰارش اﺻﻠﯽ ﻣﺮﺑﻮط ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻮد . ﻣﺮا ﺳﻮژه ﮐﻤﺪی

ﺑﺮﻧﺎﻣﻪﻫﺎی آﺧﺮ ﺷﺐ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾـﻮن ﻗـﺮار دا ده ﺑﻮدﻧـﺪ . آﻧﻬـﺎ ﻣـﻦ و ﺷـﺮﮐﺖ ﻫﻮاﭘﯿﻤـﺎﯾﯽ را ﻣﺴﺨﺮه ﻣﯽﮐﺮدﻧﺪ.

و ﺳﭙﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪم ﮐﻪ ﻗﺮار اﺳﺖ ﺑﻪ زﻧﺪان ﻓﺪراﻟﯽ ﺑﺮوم . اﮔﺮ ﻣﻘﺼﺮ ﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ﻣﯽ ﺷﺪم ﺣﮑﻢ ﻗﻄﻌﯽ ﺑﻮد و ﻫﯿﭻ ﺗﺮدﯾﺪی ﻧﺪاﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﻣﻘﺼﺮ ﻫﺴﺘﻢ . ﻣﻦ ﮐﻪ دﯾﮕﺮ ﻫﯿﭻ ﺑـﺮاﯾﻢ ﻧﻤﺎﻧﺪه ﺑﻮد . ﺗﻤﺎم وﻗـﺖ ﺧـﻮد را ﺑـﻪ ﯾـﺎدﮔﯿﺮی در ﻣـﻮرد ﺑﻬﺒـﻮدی اﺧﺘـﺼﺎص دادم. ﺑـﺎ اﺷﺘﯿﺎق ﻓﺮاوان ﺑﻪ اﯾﻦ ﺑﺎور رﺳﯿﺪه ﺑﻮدم ﮐﻪ ﮐﻠﯿﺪ ﻫﻮﺷﯿﺎرﯾﻢ و در ﻧﺘﯿﺠﻪ، زﻧﺪه ﻣﺎﻧـﺪﻧﻢ در ﮔﺮو ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ اﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ آﻣﻮﺧﺘﻪ ﻣﯽ ﺷﻮد. در زﻧﺪان ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﻢ ﺑﯿﮑﺎر ﻧﺒﻮدم ﺳﺨﺖ ﮐﺎر ﻣﯽﮐﺮدم، ﻫﻤﺎﻧﻘﺪر ﮐﻪ ﺑﺮای ﺑﻪ دﺳﺖ آوردن ﺑﺎﻟﻬﺎﯾﻢ ﮐﺎر ﮐﺮده ﺑـﻮدم اﻣﺎ اﯾﻦ ﺑﺎر زﻧﺪﮔﯿﻢ ﻧﯿ ﺰ در ﺧﻄﺮ ﺑﻮد . ﺗﻼش ﮐﺮدم ﺗﺎ دوﺑﺎره ارﺗﺒﺎﻃﯽ روﺣﺎﻧﯽ ﭘﯿﺪا ﮐـﻨﻢ ﭼﻮن ﺑﺤﺮانﻫﺎی ﻗﺎﻧﻮﻧﯽ ﯾﮑﯽ ﭘﺲ از دﯾﮕﺮی ﺑﺮاﯾﻢ اﺗﻔﺎق اﻓﺘﺎده ﺑﻮد.

از ﻣﺮﮐﺰ درﻣﺎن ﺑﯿﺮون آﻣﺪم . ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔـﺮﻓﺘﻢ ﻧـﻮد ﺟﻠـﺴﮥ A.A را در ﻧـﻮد روز ﺑـﻪ ﭘﺎﯾﺎن ﺑﺮﺳﺎﻧﻢ. اﻣﺎ ﻣﯽﺗﺮﺳﯿﺪم ﮐﻪ ﺣﮑﻢ دادﮔﺎه ﻣﺎﻧﻊ اﯾﻦ ﮐﺎر ﺷﻮد ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ ﻧﻮد ﺟﻠﺴﻪ را ﻃﯽ 67 روز ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎن رﺳﺎﻧﺪم . ﻣﺤﺎﮐﻤﻪام ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺣﻀﻮر رﺳﺎﻧﻪ ﻫـﺎ ﺑـﺴﯿﺎر ﺳـﺨﺖ ﺑﻮد و ﺳﻪ ﻫﻔﺘﻪ ﻃﻮل ﮐﺸﯿﺪ . اﮐﺜﺮاً ﻏﺮوب ﻫﺎ ﭘﺲ از ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎن رﺳﯿﺪن دادﮔﺎه در ﺟﻠﺴﺎت AAﺑﺪﻧﺒﺎل ﭘﻨﺎﻫﮕﺎه ﺑﻮدم و ﻧﯿﺮوﯾﻢ را ﺑﺮای روز ﺑﻌﺪ ﺗﺠﺪﯾﺪ ﻣﯽ ﮐﺮدم ﺑﻬﺒﻮدی و ﻫﻤـﻪ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﯾﺎد ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮدم ﺑﻪ ﻣﻦ اﺟـﺎزه ﻣـﯽ داد ﮐـﻪ ﻧـﺴﺒﺖ ﺑـﻪ آن دو ﻣـﺘﻬﻢ دﯾﮕـﺮ (ﮐﺎرﮐﻨﺎن ﻫﻮاﭘﯿﻤﺎﯾﯽ ) ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ را ﻣﺘﻔﺎوت ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﻫـﺎ از آراﻣـﺸﻢ ﻃـﯽ اﯾـﻦ ﺗﺠﺮﺑـﮥ وﺣﺸﺘﻨﺎک ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ و اﯾﻦ ﻣﺮا ﻣﺘﻌﺠﺐ ﻣﯽ ﮐﺮد. آﻧﭽﻪ را ﮐﻪ دﯾﮕﺮان ﻣـﯽ دﯾﺪﻧـﺪ در دروﻧﻢ اﺣﺴﺎس ﻧﻤﯽﮐﺮدم.

ﻣﻦ ﻣﻘﺼﺮ ﺷﻨﺎﺧ ﺘﻪ ﺷﺪه و ﻣﺤﮑﻮم ﺑﻪ ﺷﺎ ﻧﺰده ﻣﺎه ﺣﺒﺲ در زﻧﺪان ﻓﺪراﻟﯽ ﺷﺪم . آن دو ﻣﺘﻬﻢ ﻧﯿﺰ ﻣﺤﮑﻮم ﺑﻪ دوازده ﻣﺎه ﺣﺒﺲ ﺷﺪﻧﺪ اﻣﺎ ﺗﺮﺟﯿﺢ دادﻧﺪ ﮐﻪ آزادی ﻣﺸﺮوط را اﻧﺘﺨﺎب ﮐﻨﻨﺪ اﻣﺎ ﻣﻦ ﺗﺮﺟﯿﺢ دادم ﮐﻪ ﺑﻪ زﻧﺪان ﺑـﺮوم . ﻣـﻦ ﯾـﺎد ﮔﺮﻓﺘـﻪ ﺑـﻮدم زﻧـﺪﮔﯽ را آﻧﻄﻮر ﮐﻪ ﻫﺴﺖ ﻗﺒـﻮل ﮐـﻨﻢ ﻧـﻪ آﻧﻄـﻮر ﮐـﻪ دﻟـﻢ ﻣـﯽ ﺧﻮاﻫـﺪ . از ﮔﺬﺷـﺘﻪ ﻫـﺎ در دوران دﺑﯿﺮﺳﺘﺎن ﺷﻌﺮی ﯾﺎدم آﻣﺪ ﮐﻪ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: «ﺗﺮﺳﻮ ﻫﺰار ﺑﺎر ﻣﯽ ﻣﯿﺮد و ﻣـﺮد ﺷـﺠﺎع ﻓﻘـﻂ ﯾﮑﺒﺎر». و ﻣﻦ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻢ آﻧﭽﻪ را ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ اﻧﺠﺎم ﺷﻮد اﻧﺠﺎم دﻫﻢ . از زﻧﺪان رﻓﺘﻦ ﻣـﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪم اﻣّﺎ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﺗﺎ ﻗﺪﻣﯽ رو ﺑﻪ ﺟﻠﻮ ﻧﮕﺬارم از در زﻧﺪان ﺑﯿﺮون ﻧﻤـﯽ آﯾـﻢ .

ﺑﻪ ﯾﺎد آوردم ﮐﻪ ﺷﺠﺎﻋﺖ ﻧﺘﺮس ﺑﻮدن ﻧﯿﺴﺖ ﺑﻠﮑﻪ ﺗﻮاﻧـﺎﯾﯽ اداﻣـﻪ دادن ﺑـﺎ وﺟـﻮد آن (ﺗﺮس) اﺳﺖ. روزی ﮐﻪ وارد زﻧﺪان ﺷﺪم ﻧـﻪ ﻧﻔـﺮ از ﻫﻤﮑـﺎران ﺧﻠﺒـﺎﻧﻢ وﺟـﻮه ﻗـﺴﻄﯽ ﺧﺎﻧﻪام را ﭘﺮداﺧﺖ ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ و ﺗﻘﺮﯾﺒﺎً ﺑﻪ ﻣﺪت 4 ﺳﺎل اﯾﻦ ﮐﺎر را اﻧﺠﺎم دادﻧـﺪ . ﭘـﺲ از اﯾﻨﮑﻪ از زﻧﺪان آزاد ﺷﺪم ﭼﻬﺎر ﺑﺎر ﺗﻼش ﮐﺮدم ﺗﺎ آﻧﻬﺎ اﺟﺎزه دﻫﻨﺪ ه ﮐﻪ ﺑﻘﯿـﻪ وﺟـﻮه را ﺧﻮدﻣﺎن ﺑ ﭙﺮدازﯾﻢ اﻣﺎ ﻫﺮ ﺑﺎر ﻗﺒﻮل ﻧﮑﺮدﻧﺪ. از ﺟﺎﻫﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﻣﺎ ﮐﻤﮏ ﻣﯽﺷﺪ ﮐـﻪ ﻣـﺎ ﺣﺘـﯽ ﺗﺼﻮرش را ﻫﻢ ﻧﻤﯽﮐﺮدﯾﻢ.

ﻣﻦ 424 روز در زﻧﺪان ﻓﺪراﻟﯽ ﺑﻮدم ﺟﻠﺴﻪ اﻟﮑﻠﯽ ﻫـﺎی ﮔﻤﻨـﺎم را در زﻧـﺪان ﺷـﺮوع ﮐﺮدم ﻣﺪﯾﺮﯾﺖ زﻧﺪان ﻣﺨﺎﻟﻒ ﺑﻮد و ﻫﺮ ﻫﻔﺘﻪ وﻗﺘﯽ ﺑﺮای ﺗـﺸﮑﯿﻞ ﺟﻠـﺴﻪ ﮔـﺮدﻫﻢ ﻣـﯽ آﻣﺪﯾﻢ ﺑﺎ ﻣﺎ ﺟﺮ و ﺑﺤﺚ ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ. ﺟﻠﺴﮥ ﻫﻔﺘﮕﯽ ﭘﻨﺎﻫﮕﺎﻫﯽ آرام در وﺳـﻂ ﯾـﮏ ﺑﯿﺎﺑـﺎن ﺑﻮد ﺑﺎ ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ آراﻣﺶ در زﻧﺪاﻧﯽ ﭘﺮ از ﺳﺮ و ﺻﺪا (ﻏﻮﻏﺎ).

ﭘﺲ از دورۀ ﺣﺒﺲ ﺳﻪ ﺳﺎل آزاد ﻣﺸﺮوط داﺷﺘﻢ و اﯾﻦ ﻣﺮا از ﺳﻔﺮ ﮐﺮدن ﻣﻨﻊ ﻣﯽ ﮐﺮد و ﺳﯿﺰده ﺷﺮط دﯾﮕﺮ ﻫﻢ داﺷﺖ ﺑﻪ ﻣﺤﺾ آزادی از زﻧﺪان ﻣـﻦ ﮐـﻪ دﯾﮕـ ﺮ ﺧﻠﺒـﺎن ﻧﺒﻮدم ﺑﻪ ﻫﻤﺎن ﻣﺮﮐﺰ درﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﺪﺗﯽ در آﻧﺠﺎ ﺑﺴﺘﺮی ﺑﻮدم ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ و ﺑﻪ ﻃﻮر ﺗﻤـﺎم وﻗﺖ ﺑﺎ اﻟﮑﻠﯽ ﻫﺎی دﯾﮕﺮ ﮐﺎر ﮐﺮدم دﺳﺘﻤﺰدم ﺧﯿﻠﯽ ﮐﻢ ﺑﻮد اﻣﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪم ﮐﻪ ﻣـﯽ ﺗـﻮاﻧﻢ ﺑـﺎ دﯾﮕﺮان ارﺗﺒﺎط ﺑﺮ ﻗﺮار ﮐﻨﻢ و ﻣﻔﯿﺪ ﺑﺎﺷﻢ و ﻧﻮﻣﯿﺪاﻧﻪ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﺑﺨﺸﯽ از آﻧﭽﻪ را ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻋﻄﺎ ﺷﺪه ﺑﻮد ﺑ ﺒﺨﺸﻢ اﯾﻦ ﮐﺎر را ﺑﻪ ﻣﺪت ﺑﯿﺴﺖ ﻣـﺎه اﻧﺠـﺎم دادم . ﺑـﺮای ﻣـﺪﺗﯽ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﺑﻪ ﭘﺮواز ﻓﮑﺮ ﻧﮑﺮده ﺑﻮدم اﻣﺎ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ روﯾﺎی اﻧﺠﺎم اﯾـ ﻦ ﮐـﺎر را از ﺳـﺮم ﺑﯿﺮون ﺑﺒﺮم در ﮐﺘﺎﺑﯽ ﮐﻪ درﺑﺎرۀ ﻣﺮاﻗﺒﻪ ﺑﻮد ﺧﻮاﻧﺪم ﻫﺮ روﯾﺎﯾﯽ ﻗﺒﻞ از اﯾﻨﮑﻪ ﺑﺘﻮاﻧﺪ ﺑﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺑﯿﭙﻮﻧﺪد ﺑﺎﯾﺪ اﺑﺘﺪا وﺟﻮد داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ . «ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ اﮔﺮ ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﻢ دوﺑﺎره ﭘﺮواز ﮐﻨﻢ ﺑﺎﯾﺪ از ﺳﻄﺢ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﺎﺋﯿﻦ ﺑﺮای اﺧﺬ ﻣﺠﻮز ﺧﺼﻮﺻﯽ ﺷﺮوع ﮐـﻨﻢ ﻫـﺮ ﭼﻨـﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻗﺒﻼً ﺑﺎﻻﺗﺮﯾﻦ ﻣﺠﻮزی را ﮐﻪ FAA ﻋﻄﺎ ﮐﺮده ﺑﻮد داﺷـﺘﻢ ﯾﻌﻨـﯽ ﻣﺠـﻮز ﺧﻠﺒـﺎن ﺗﺮاﺑﺮی ﻫﻮاﯾﯽ . ﻣﻦ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﮐﺮدم و ﺗﻤﺎم اﻣﺘﺤﺎﻧﺎت ﮐﺘﺒـﯽ FAA را ﭘـﺸﺖ ﺳﺮﮔﺬاﺷـﺘﻢ .

ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺸﺘﻢ و دوﺑﺎره ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ را ﮐﻪ ﺳﯽ ﺳﺎل ﻗﺒﻞ ﯾـﺎد ﮔﺮﻓﺘـﻪ ﺑـﻮدم وﻣﺪﺗﻬﺎ ﺑﻮد آﻧﻬﺎ را ﻓﺮاﻣﻮش ﮐﺮده ﺑﻮدم ﻣﯽ آﻣﻮﺧﺘﻢ. ﺑـﻪ ﻃـﻮر ﻏﯿـﺮ ﻣﻨﺘﻈـﺮه ﮔﻮاﻫﯿﻨﺎﻣـﮥ ﭘﺰﺷﮑﯽ FAA را ﭘﺲ از اﺛﺒﺎت ﻫﻮﺷﯿﺎرﯾﻢ ﺑﻪ ﻣﺪت ﺑﯿﺶ از دو ﺳـﺎل دوﺑـﺎره درﯾﺎﻓـﺖ ﮐﺮدم ﻗﺎﺿﯽ دادﮔﺎه ﺑﺮاﯾﻢ ﻣﺤﺪودﯾﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﺗﻌﯿ ﯿﻦ ﮐﺮد ﮐ ﻪ دوﺑـﺎره ﭘـﺮواز ﮐـﺮدن را ﺑـﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺳﻨّﻢ، ﻏﯿﺮ ﻣﻤﮑﻦ ﻣﯽ ﺳﺎﺧﺖ وﮐﯿﻠﻢ ﺑﺎ ﻣﻦ دوﺳﺖ ﺷﺪه ﺑﻮد و ﺗﺎ ﺳﻪ ﺳﺎل ﭘـﺲ از ﻣﺤﮑﻮﯾﺘﻢ ﺑﺪون اﯾﻨﮑﻪ ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﺳِﻨﺖ از ﻣﻦ ﭘﻮل ﺑﮕﯿﺮد ﺑﺮاﯾﻢ ﮐﺎر ﻣﯽ ﮐـﺮد . او ﻧﯿـﺰ ﯾﮑـﯽ

دﯾﮕﺮ از اﻓﺮادی ﺑﻮد ﮐﻪ ﻃﻮری وارد زﻧﺪﮔﯿﻢ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﻣﯽﺗﻮاﻧﻢ ﺑﻪ ﻣﺸﯿﺖ اﻟﻬﯽ ﻧﺴﺒﺖ دﻫﻢ. او ﺑﻪ ﻗﺎﺿﯽ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎد داد ﮐﻪ ﻣﺠﺎزات ﻣﺮا ﻟﻐﻮ ﮐﻨﺪ و وﻗﺘﯽ ﺗﻠﻔﻦ زد ﺗﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺧﺒـﺮ دﻫﺪ ﮐﻪ ﻗﺎﺿﯽ ﻣﻮاﻓﻘﺖ ﮐﺮده اﺷﮏ ﻫﺎﯾﻢ ﻣﺜﻞ ﺳﯿﻞ روی ﮔﻮﻧﻪ ام ﺟﺎری ﺷﺪﻧﺪ. ﺑﺎ ﻟﻐﻮ آن

ﻣﺠﺎزاتﻫﺎ ﻏﯿﺮ ﻣﻤﮑﻦ ﺑﺮاﯾﻢ ﻣﻤﮑﻦ ﺷﺪ . ﮐﺎرﻫﺎی زﯾﺎدی ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ اﻧﺠﺎم ﻣـﯽ ﺷـﺪ اﻣـﺎ ﺣﺪاﻗﻞ ﺑﺎ ﻟﻐﻮﻣﺠﺎزات ﻫﺎ اﻧﺠﺎم آن ﮐﺎرﻫﺎ اﻣﮑﺎن ﭘﺬﯾﺮ ﺑﻮد.

ﻫﯿﭻ ﯾﮏ از دوﺳﺘﺎﻧﻢ ﺑﺎور ﻧﻤﯽ ﮐﺮدﻧﺪ ﮐﻪ دوﺑﺎره ﺑﺪﺳﺖ آوردن ﻣﺠﻮز ﭘﺮواز اﻣﮑـﺎن ﭘﺬﯾﺮ ﺑﺎﺷﺪ اﻣﺎ ﻣﻦ ﯾﺎد ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮدم ﮐـﻪ ﺧﯿﻠـﯽ ﮐﺎرﻫـﺎ را ﺑـﺎ ﻗـﺪﻣﯽ ﮐﻮﭼـﮏ اﻧﺠـﺎم دﻫـﻢ ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ ﺑﺮای ﺑﺪﺳﺖ آوردن ﻣﺠﻮزﻫﺎ دﻗﯿﻘﺎً ﻫﻤﺎﻧﻄﻮر ﻋﻤﻞ ﮐﺮدم . ﻣﻦ اﮔﺮ ﮐـﻞ ﺷـﺮاﯾﻂ ﻣﺠﻮز را ﺑﺮرﺳﯽ ﻣﯽﮐﺮدم دﺳﺖ از ﮐﺎر ﻣﯽﮐﺸﯿﺪم ﺷﺮاﯾﻂ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺨﺘﯽ ﺑﻮد اﻣﺎ ﺷﺪﻧﯽ (اﻣﮑﺎن ﭘﺬﯾﺮ) و ﻣﻦ ﻫﻢ اﯾﻦ ﮐﺎر را اﻧﺠﺎم دادم.

ﻣﯽداﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻣﺮا ﺑﺮای ﭘﺮواز ﻣﺴﺎﻓﺮان ﺑﮑﺎر ﻧﻤﯽ ﮔﯿﺮد. ﻣﻦ اﻓـﺴﺮ ﺳـﺎﺑﻘ ﻪ دار، ﻣﺠﺮم و ﻣﺸﺮوﺑﺨﻮار ﺑﻮدم ﺗﺮدﯾﺪ داﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺣﺘـﯽ اﺟـﺎزۀ ﭘـﺮواز ﮐـﺎﻻ را ﺑـﻪ ﻣـﻦ ﺑﺪﻫﻨﺪ. ﭼﻨﺪ ﻣﺎه ﻃﻮل ﮐ ﺸﯿﺪ ﺗﺎ FAA ﻣﺠﻮزﻫﺎی ﻣﺮا ﺗﮑﻤﯿﻞ ﮐﺮد و ﺑﺮاﯾﻢ ﻓﺮﺳﺘﺎد. ﻫﻤـﺎن روزی ﮐﻪ ﻣﺠﻮزﻫﺎ ﺑﺪﺳﺖ رﺳﯿﺪ ﻣﻌﺠﺰۀ دﯾﮕﺮی رخ داد . رﺋﯿﺲ اﺗﺤﺎدﯾﮥ ﺧﻠﺒﺎﻧﺎن ﺑﻪ ﻣﻦ ﺗﻠﻔﻦ زد ﺧﺒﺮ داد ﮐﻪ رﺋﯿﺲ ﺷﺮﮐﺖ ﻫﻮاﭘﯿﻤﺎﯾﯽ ﺷﺨﺼﺎً ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻣـﺮا دوﺑـﺎره ﺳـﺮ ﮐﺎر ﺑﺮ ﮔﺮداﻧﺪ . ﻣﻦ ﺟﺮﯾﺎن ﺷﮑﺎﯾﺖ ﻗﺎﻧﻮﻧﯽ را ﮐﻪ ﺳﺰاوار آن ﺑﻮدم د ﻧﺒـﺎل ﻧﮑـﺮده ﺑـﻮدم ﭼﻮن ﻣﯽ داﻧﺴﺘﻢ از اﻋﻤﺎل ﻣﻦ ﺣﻤﺎﯾﺘﯽ ﻧﻤﯽ ﺷﻮد و ﻗﺎﺑﻞ ﺗﺒﺮﺋـﻪ ﻫـﻢ ﻧﯿـﺴﺖ . ﻣـﻦ ﺟﻠـﻮی دورﺑﯿﻦﻫﺎی ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮن و در ﻣﺮﮐﺰ درﻣﺎن ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺖ ﮐـﺎرم را ﭘـﺬﯾﺮﻓﺘﻢ ﭼـﻮن ﺑﻬﺒـﻮدﯾﻢ ﻣﺴﺘﻠﺰم داﺷﺘﻦ ﺻﺪاﻗﺖ ﺑﻮد.

اﺻﻼً ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺑﺎور ﮐﻨﻢ ﮐﻪ رﺋﯿﺲ ﺷﺮﮐﺖ ﻫﻮاﭘﯿﻤﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﮐﺎر ﮐﺮدﻧﻢ ﺑﺮ ای آﻧﻬﺎ ﺣﺘﯽ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﺪ از ﺷﺠﺎﻋﺖ اﯾﻦ ﻣﺮد و اﯾﻦ ﺷﺮﮐﺖ ﻫﻮاﭘﯿﻤﺎﯾﯽ ﺣﯿﺮت زده ﺑﻮدم . اﮔـﺮ ﺑﺮ ﮔﺮدم ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ اول ﭼﻪ؟ اﮔﺮ دوﺑﺎره در ﺣﯿﻦ ﻣﺴﺘﯽ ﭘﺮواز ﮐﻨﻢ ﭼﻪ؟ رﺳﺎﻧﻪ ﻫﺎ رﻫﺎﯾﻢ

ﻧﻤﯽﮐﺮدﻧﺪ. ﺗﺎ ﭼﻨﺪ روز ﭘﺲ از آن ﻫﺮ روز ﺻﺒﺢ وﻗﺘﯽ ﺑﯿﺪار ﻣﯽ ﺷـﺪم ﻓﮑـﺮ ﻣـﯽ ﮐـﺮدم ﻫﻤﮥ اﯾﻨﻬﺎ در ﺧﻮاب ﺑﻮده و ﭼﻨﯿﻦ ا ﺗﻔﺎﻗﯽ اﻣﮑﺎن ﻧﺪارد ﮐﻪ رخ دﻫـﺪ . ﺗﻘﺮﯾﺒـﺎً ﭼﻬـﺎر ﺳـﺎل ﭘﺲ از دﺳﺘﮕﯿﺮﯾﻢ و ﻧﺎﺑﻮدی زﻧﺪﮔﯿﻢ ﻗﺮار داد ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺑﻪ ﮐﺎر را اﻣﻀﺎء ﮐﺮدم . دوﺑـﺎرۀ رﺗﺒﮥ ارﺷﺪ ﻗﺒﻠﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ داده ﺷﺪ ﺑﺎزﻧﺸﺘﮕﯽ ﮐﻪ از دﺳـﺖ داد ﺑـﻮدم دوﺑـﺎره ﺑـﻪ دﺳـﺖ آوردم و ﯾﮏ ﺑﺎر دﯾﮕﺮ ﺧﻠﺒﺎن ﺷﺮﮐﺖ ﻫﻮاﭘﯿﻤـﺎﯾﯽ ﺷـﺪم ! ﺟﻤﻌﯿـﺖ ﮐﺜﯿـﺮی ﺑـﺮای د ﯾـﺪن اﻣﻀﺎء ﮐﺮدن ﺳﻨﺪ آﻣﺪه ﺑﻮد.

در زﻧﺪﮔﯽ ام اﺗﻔﺎﻗﺎت زﯾﺎدی اﻓﺘﺎد . ﺗﻘﺮﯾﺒﺎً ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ را ﮐـﻪ ﮐـﺎر ﮐـﺮده ﺑـﻮدم ﺗـﺎ ﺑﺪﺳﺖ آورم از دﺳﺖ دادم . ﺧﺎﻧﻮادهام ﺟﻠﻮی ﻣﺮدم ﺷﺮﻣـﺴﺎر و ﺣﻘﯿـﺮ ﺷـﺪﻧﺪ ﺳـﻮژۀ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﺧﺠﺎﻟﺖ و رﺳﻮاﯾﯽ ﺑﻮدم . اﻣﺎ ﺑﺎز ﻫـﻢ اﺗﻔﺎﻗـﺎت دﯾﮕـﺮی رخ داد؛ ﻫﻤـﮥ ﺿـﺮرﻫﺎ ﺟﺎی ﺧﻮد را ﺑﻪ ﭘﺎداش داد. ﻣﯽدﯾﺪم ﮐﻪ وﻋﺪهﻫﺎی ﮐﺘﺎب ﺑﺰرگ ﺑﻪ ﺣﻘﯿﻘـﺖ ﻣـﯽ ﭘﯿﻮﻧﺪﻧـﺪ ﻃﻮری ﮐﻪ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺗـﺼﻮر ﮐـﻨﻢ . ﻣـﻦ ﻫﻮﺷـﯿﺎر ﺷـﺪه ﺑـﻮدم . ﺧﺎﻧﻮادﻫـﺎم را دوﺑﺎره ﺑﻪ دﺳﺖ آورده ﺑﻮدم و ﻣﺎ ﯾﮑﺒﺎر دﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻧﺰدﯾـﮏ ﺷـﺪه و ﺧـﺎﻧﻮادۀ ﮔﺮﻣـﯽ داﺷﺘﯿﻢ. ﻣﻦ ﯾﺎد ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮدم ﮐﻪ ﭼﮕﻮﻧﻪ از دوازده ﻗﺪم اﺳـﺘﻔ ﺎده ﮐـﻨﻢ و ﺑﺮﻧﺎﻣـﮥ ﺣﯿـﺮت اﻧﮕﯿﺰه را ﮐﻪ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻗﺒﻞ ﺗﻮﺳﻂ دو ﻧﻔﺮ ﭘﺎﯾﻪ رﯾﺰی ﺷﺪه ﺑﻮد ﺑﮑﺎر ﺑﺮم.

ﭼﻨﺪ ﺳﺎل ﻃﻮل ﮐﺸﯿﺪ اﻣﺎ ﻣﻦ ﯾﺎد ﮔﺮﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ اﻟﮑﻠﯿﺴﻢ ﺧﻮد و ﺑﺮﻧﺎﻣﮥ ﺑﻬﺒﻮدی ﮐﻪ ﺑﻮاﺳﻄﮥ آن ﻣﺠﺒﻮر ﺑﻪ اﻧﺠﺎﻣﺶ ﺑﻮدم ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻤﺎم اﺗﻔﺎﻗﺎﺗﯽ ﮐﻪ ﺑﺮاﯾﻢ اﻓﺘﺎده ﺑﻮد ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ زﻧﺪﮔﯽ اﻣﺮوز ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﻓﺮاﺗﺮ از آن ﭼﯿﺰی اﺳﺖ ﮐـﻪ ﻗـﺒﻼً ﻣـﯽ ﺷـﻨﺎﺧﺘﻢ ﻗـﺪردان ﺑﺎﺷﻢ. ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ «اﻣﺮوز» را داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷـﻢ اﮔـﺮ ﺗﻤـﺎم «دﯾﺮوزﻫـﺎ » را ﺗﺠﺮﺑـﻪ ﻧﮑـﺮده ﺑﻮدم. ﻃﺒﻖ ﻗﺮار داد ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺑﻪ ﮐﺎر ﻣﻦ ﺑﻪ ﻋﻨﻮان ﮐﻤﮏ ﺧﻠﺒﺎن ﺑﺎزﻧﺸﺴﺘﻪ ﻣﯽ ﺷﺪم. اﻣـﺎ ﻣﻌﺠﺰهﻫﺎی اﯾﻦ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻫﻨﻮز ﺑﺮاﯾﻢ اداﻣﻪ داﺷﺖ و ﺳـﺎل ﻗﺒـﻞ ﺑـ ﻪ ﻣـﻦ اﻋـﻼم ﮐﺮدﻧﺪﮐـﻪ رﯾﺌﺲ ﺷﺮﮐﺖ ﻫﻮاﭘﯿﻤﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ اﺟﺎزه داده ﮐﻪ ﯾﮑﺒﺎر دﯾﮕﺮ ﮐﺎﭘﯿﺘﺎن ﺷﻮم. در ﺳﻦ ﺷﺼﺖ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺑﺎزﻧﺸﺴﺘﻪ ﺷﺪم و ﺑـﻪ ﻋﻨـﻮان ﮐﺎﭘﯿﺘـﺎن 747 ﺑـﺎ ﻣـﻦ ﺗـﺴﻮﯾﻪ ﺣﺴﺎب ﮐﺮدﻧﺪ ﯾﻌﻨﯽ ﺳﺎل آﺧﺮ ﺑﻮدن ﻣﻦ در ﺷﺮﮐﺖ ﻫﻮاﭘﯿﻤﺎﯾﯽ در ﺻﻨﺪﻟﯽ ﭼﭗ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎن رﺳﯿﺪ.

ﺟﺮﯾﺎن اﻟﮑﻠﯽﻫﺎی ﮔﻤﻨﺎم ﻟﻄﻒ ﺧﺪای ﻣﻬﺮﺑﺎن و ﮐﻤﮏ آﻧﻬـﺎﯾﯽ ﮐـﻪ دور و ﺑَـﺮم ﺑﻮدﻧـﺪ ﺑﯿﺶ از ﺗﻼش ﻫﺎی ﺧﻮدم ﻣﻮﺟﺐ رخ دادن وﻗـﺎﯾﻌﯽ ﺑـﻮده ﮐـﻪ در زﻧـﺪﮔﯿﻢ اﺗﻔـﺎق اﻓﺘـﺎد اﺳﺖ. اﻣﺮوز ﯾﮑﯽ از ﭘﺴﺮﻫﺎﯾﻢ ﭘﺲ از ﺑﺎﺧﺘﻦ ﻫﻤﮥ زﻧﺪﮔﯽ اش ﺑﻪ اﻟﮑﻞ و ﻣﻮاد ﻣﺨﺪر ﺳـﻪ ﺳﺎل و ﻧﯿﻢ ﻫﻮﺷﯿﺎری دارد . ﺑﻪ درﺳﺘﯽ او ﻣﻌﺠﺰۀ دﯾﮕﺮی در زﻧﺪﮔﯿﻢ اﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ آن ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺪردان ﻫﺴﺘﻢ.

ﯾﮑﺒﺎر دﯾﮕﺮ ﭘﺲ از ﯾﮏ ﻏﯿﺒﺖ ﻃﻮﻻﻧﯽ و ﺷـﺮم آور ﻧـﺰد ﻣـﺮدم ﺑـﻮﻣﯽ ام ﺑﺮﮔـﺸﺘﻪ ام. دوﺑﺎره ﺑﺎ آﻧﻬﺎ ﻣﯽ رﻗﺼﻢ و روش ﻫﺎی ﻗﺪﯾﻤﯽ ﮐﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﺟﺎ ﮔﺬاﺷﺘﻪ ﺑـﻮدم را اﻧﺠـﺎم ﻣﯽدﻫﻢ. ﻣﻦ در دو ﻣﺠﻤﻊ A.A ﻣﺨﺼﻮص آﻣﺮﯾﮑﺎﺋﯿﺎن ﺑﻮﻣﯽ ﺻـﺤﺒﺖ ﮐـﺮده ام ﭼﯿـﺰی ﮐﻪ وﻗﺘﯽ ﺟﻮان ﺑﻮدم ﻫﺮﮔﺰ ﻓﮑ ﺮش را ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﮐﺮدم ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﻫﺎ ﻣﺎ را ﺑﺎ ﺧﻮدﻣـﺎن آﺷـﻨﺎ ﻣﯽﮐﻨﺪ اﻣﺎ ﻣﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﻫﺎﯾﻤﺎن را ﺑﺮﻃﺮف ﮐﻨﯿﻢ وﻗﺘﯽ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﯿﻢ در ﺟﻠﺴﻪ اﻟﮑﻠﯽﻫﺎی ﮔﻤﻨﺎم اﻟﮑﻠﯽ دﯾﮕﺮی را ﭘﯿﺪا ﮐﻨﯿﻢ.

ﺷﺎﻧﺴﯽ دﯾﮕﺮ

اﯾـــﻦ زن ﻓﻘﯿـــﺮ ﺳـــﯿﺎه ﭘﻮﺳـــﺖ ﮐـــﻪ ﮐـــﺎﻣﻼً ﻣﻐﻠــــﻮب اﻟﮑــــﻞ ﺑــــﻮد ، اﺣــــﺴﺎس ﮐــــﺮ د درﻫـــﺎی زﻧـــﺪﮔﯽ ﺑـــﻪ روﯾـــﺶ ﺑـــﺴﺘﻪ ﺷـــﺪه اﻣـــﺎ وﻗﺘـــﯽ ﺑـــﻪ زﻧـــﺪان رﻓـــﺖ دری ﺑـــﺎزﺷﺪ.

ﻣﻦ ﯾﮏ اﻟﮑﻠﯽ آﻣﺮﯾﮑﺎﯾﯽ ـ آﻓﺮﯾﻘﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﻢ . ﻧﻤﯽداﻧﻢ ﮐﯽ اﻟﮑﻠﯽ ﺷﺪم اﻣﺎ ﻣـﯽ داﻧـﻢ ﮐـﻪ ﭼﻮن ﺧﯿﻠﯽ زﯾﺎد و در ﻓﻮاﺻﻞ ﮐﻢ اﻟﮑﻞ ﻣﯽﻧﻮﺷﯿﺪم اﻟﮑﻠﯽ ﺷﺪم. ﻣﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻓﻘﺮ را ﯾﺎ ﻫﺮ ﭼﯿﺰ دﯾﮕﺮی ﻏﯿﺮ از ﺣﻘﯿﻘﺖ ـ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺗﺄﺛﯿﺮی را ﮐﻪ ﻣـﺸﺮوب روﯾﻢ ﻣﯽ ﮔﺬاﺷﺖ دوﺳﺖ داﺷﺘﻢ ﮐﻪ وﻗﺘﯽ ﻣﺸﺮوب ﻣﯽ ﺧﻮردم ﺑﻪ اﻧﺪازۀ آدمﻫـﺎی دﯾﮕـﺮ ﺑﺰرگ و ﺗﻮاﻧﮕﺮ ﺑﻮدم ـ را ﻋﻠﺖ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮاری ﺧـﻮد ﻣـﯽ داﻧـﺴﺘﻢ ﻫـﯿﭻ وﻗـﺖ اﻗـﺮار ﻧﮑﺮدم ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ زﯾﺎد ﻣﺸﺮوب ﻣﯽ ﺧﻮرم ﯾﺎ ﭘﻮﻟﯽ را ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺻﺮف ﺧﺮﯾـﺪن ﻏـﺬا ﺑـﺮای دو ﭘﺴﺮ ﮐﻮﭼﮑﻢ ﮐﻨﻢ ﺧﺮج ﻣﺸﺮوب ﻣﯽﮐﻨﻢ.

ﻫﺮ ﭼﻪ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺖ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺸﺮوب ﻣﯽ ﺧﻮردم ﻫﺮ ﺷﻐﻠﯽ ﭘﯿﺪا ﻣﯽﮐﺮدم از دﺳﺖ ﻣـﯽدادم ـ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﯾﮏ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮار دور و ﺑـﺮش ﺑﺎﺷـﺪ . ﻫﻤﯿـﺸﻪ دوﺳـﺖ ﭘﺴﺮﻫﺎﯾﯽ ﭘﯿﺪا ﻣﯽ ﮐﺮدم ﮐﻪ ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ داﺷﺘﻨﺪ ﯾﺎ و ﯾﺴﮑﯽ ﻣﯽ ﻓﺮوﺧﺘﻨﺪ اﻣﺎ اﯾﻦ دوﺳﺘﯽ زﯾﺎد ﻃﻮل ﻧﻤﯽ ﮐﺸﯿﺪ. ﺑﺎ ﻣﺴﺘﯽ و ﺑﯿﻬﻮﺷﯽ ﻫﺎی ﺧﻮد ﻫﻤﻪ را ﺷﺮ ﻣﻨﺪه ﻣﯽ ﮐﺮدم. ﺳـﭙﺲ ﮐـﺎرم ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ رﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺑﺪون زﻧﺪان رﻓـﺘﻦ ﻣـﺸﺮوب ﺑ ﺨـﻮرم . در ﯾﮑـﯽ از اﯾـﻦ ﻣﻮارد ﻗﺎﺿﯽ اﺣﺘﻤﺎﻻً ﻓﮑﺮ ﮐﺮد ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮ اﺳﺖ ﻣﻦ ﻧﺠﺎت ﭘﯿﺪا ﮐﻨﻢ ﭼﻮن ﺑـﻪ ﺟـﺎی زﻧـﺪان ﻣﺮا ﺑﻪ ﻣﺪت ﯾﮑﻤﺎه ﺑﻪ ﺟﻠﺴﺎت A.A ﻓﺮﺳﺘﺎد.

ﻣﻦ ﺑﻪ A.A رﻓﺘﻢ . اﻟﺒﺘﻪ ﻓﻘﻂ ﺟﺴ ﻤﻢ ﺑﻪ آﻧﺠﺎ ﻣﯽ رﻓﺖ. از ﻫﺮ دﻗﯿﻘـﮥ آن ﺑﯿـﺰار ﺑـﻮدم . ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻤﺎﻧﻢ ﺗﺎ ﺟﻠﺴﻪ ﺗﻤﺎم ﺷﻮد و ﺑﻌـﺪ ﺑـﺮوم ﻣـﺸﺮوب ﺑﺨـﻮرم . ﻗﺒـﻞ از ﺟﻠﺴﻪ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪم ﻣﺸﺮوب ﺑﺨﻮرم . ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮدم اﮔﺮ ﺑﻮی وﯾﺴﮑﯽ را از ﺗﻨﻔﺲ ﻣﻦ اﺣﺴﺎس ﮐﻨﻨﺪ ﻣﺮا ﺑﺎزداﺷﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ و ﻣﻦ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﻢ ﺑـﺪون ﺑﻄـﺮﯾﻢ زﻧـﺪﮔﯽ ﮐـﻨﻢ . از آن ﻗﺎﺿﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻓﺮ ﺳﺘﺎدن ﻣﻦ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ آن ﻫﻤﻪ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮار در آن ﺑﻮدﻧـﺪ ﻣﺘﻨﻔـﺮ ﺑﻮدم. ﻣﻦ اﻟﮑﻠﯽ ﻧﺒﻮدم ! اوه ﻣﻦ ﮔﺎﻫﯽ ﺧﯿﻠﯽ زﯾﺎد ﻣﺸﺮوب ﻣﯽ ﺧﻮردم ﻫـﺮ ﮐـﺴﯽ را ﮐـﻪ

ﻣﯽﺷﻨﺎﺧﺘﻢ ﻣﺸﺮوب ﻣﯽ ﺧﻮرد. اﻣﺎ ﺗﺎ ﺑﺤﺎل ﻧﺸﻨﯿﺪه ﺑﻮدم ﮐﻪ ﯾﮑﯽ از آﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﺧﻮاب رﻓﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ و در ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ﺑﯿﺪار ﺷﺪه ﺑ ﺎﺷﺪ ﺑﺪون اﯾﻨﮑﻪ ﮐﻔﺶ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ آﻧﻬﻢ در زﻣـﺴﺘﺎن و ﯾﺎ اﯾﻨﮑﻪ از ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺑﯿﻔﺘﺪ . اﻣﺎ ﻣﻦ اﯾﻨﻄﻮر ﺑﻮدم . ﺑﻪ ﯾـﺎد ﻧﻤـﯽ آوردم (ﻧـﺸﯿﻨﺪه ﺑـﻮدم ) ﮐـﻪ

ﯾﮑﯽ از آﻧﻬﺎ در زﻣﺴﺘﺎن ﺑﯿﺮون ﻣﺎﻧﺪه ﺑﺎﺷﺪ ﭼﻮن اﺟﺎره ﺧﺎﻧـﻪ را ﻧﭙﺮداﺧﺘـﻪ اﺳـﺖ . اﻣـﺎ ﺑﺮای ﻣﻦ وﯾﺴﮑﯽ ﻣﻬﺘﺮ از داﺷﺘﻦ ﺧﺎﻧﻪ ای ﺑﺮای ﭘﺴﺮﻫﺎﯾﻢ ﺑﻮد . اوﺿﺎع ﺧﯿﻠﯽ وﺧﯿﻢ ﺷﺪ .

ﻣﻦ ﻣ ﯽﺗﺮﺳﯿﺪم ﺑﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎن ﺑﺮوم ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ ﺑﻪ ﺑﺨﺶ «ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﻣﺎدران » رﻓﺘﻢ. اﯾﻦ ﯾﮑـﯽ از ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ اﺗﻔﺎﻗﺎﺗﯽ ﺑﻮد ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺑﺮای ﯾـﮏ زن اﻟﮑﻠـﯽ ﺑﯿﻔﺘـﺪ . ﻫـﺮ ﻣـﺎه ﻣﻨﺘﻈـﺮ ﻧﺎﻣـﻪ رﺳﺎن ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺪم ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻫﺮ ﻣﺎدر ﺧﻮﺑﯽ اﻣﺎ ﺑﻪ ﻣﺤـﺾ اﯾﻨﮑـﻪ او ﭼـﮏ را ﺑـﻪ ﻣـﻦ ﻣـﯽ داد

ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻟﺒﺎﺳﻢ را ﻣﯽ ﭘﻮﺷﯿﺪم و دﻧﺒﺎل دو ﺳﺖ اﻟﮑﻠﯿﻢ ﻣﯽ رﻓﺘﻢ. وﻗﺘﯽ ﺷﺮوع ﻣﯽ ﮐﺮدم ﺑـﻪ ﻣﺸﺮب ﺧﻮردن ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﺒﻮدم ﮐﻪ اﺟﺎره ﭘﺮداﺧﺖ ﻧﺸﺪه ﯾﺎ ﻫﯿﭻ ﻏﺬاﯾﯽ در ﺧﺎﻧـﻪ ﻧـﺪارﯾﻢ ﯾﺎ ﭘﺴﺮﻫﺎﯾﻢ ﮐﻔﺶ ﻧﺪارﻧﺪ . آﻧﻘﺪر ﺑﯿﺮون ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺪم ﺗﺎ ﭘﻮﻟﻢ ﺗﻤﺎم ﻣﯽ ﺷﺪ. ﺳـﭙﺲ ﺑـﻪ ﺧﺎﻧـﻪ ﻣﯽرﻓﺘﻢ در ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ وﺟﻮدم ﭘﺮ از ﺣﺲ ﭘﺸﯿﻤﺎﻧﯽ ﺑﻮد و ﻧﻤﯽداﻧﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﭼﮏ ﺑﻌﺪی چکار ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮑﻨﻢ.

ﮔﺎﻫﯽ اوﻗﺎت از ﺧﺎﻧﻪ ﺑﯿﺮون ﻣﯽ رﻓﺘﻢ و راه ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ را ﻓﺮاﻣﻮش ﻣـﯽ ﮐـﺮدم .ﺑﯿﺪار ﻣﯽ ﺷـﺪم و ﻣـﯽ دﯾـﺪم در ﯾـﮏ ﺧﺎﻧـﮥ اﺟـﺎر های ﮐﺜﯿـﻒ و درب و داﻏـﺎن ﻫـﺴﺘﻢ و ﺳﻮﺳﮏﻫﺎ از ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺑﺎﻻ ﻣﯽ روﻧﺪ. ﺳـﭙﺲ ﮐـﺎرم ﺑـﻪ ﺟـﺎﯾﯽ رﺳـﯿﺪ ﮐـﻪ ﻧﻤـﯽ ﺗﻮاﻧـﺴﺘﻢ

وﯾﺴﮑﯽ ﺗﻬﯿﻪ ﮐﻨﻢ ﺑﻨـﺎﺑﺮاﯾﻦ ﺑـﻪ ﺷـﺮاب رو آوردم . ﺧﯿﻠـﯽ ﺣﻘﯿـﺮ ﺷـﺪه ﺑـﻮدم . از اﯾﻨﮑـﻪ دوﺳﺘﺎﻧﻢ ﻣﺮا ﺑﻪ آن ﺣﺎﻟﺖ ﻣﯽ دﯾﺪﻧﺪ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪم ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ ﺑـﻪ ﺑـﺪﺗﺮﯾﻦ ﻣﯿﺨﺎﻧـﻪ ای ﮐﻪ ﻣﯽﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﭘﯿﺪا ﮐﻨﻢ ﻣﯽ رﻓﺘﻢ. و اﮔﺮ ﻫﻮا روﺷﻦ ﺑﻮد ﺗـﺎ آﺧـﺮ ﮐﻮﭼـﻪ ﻣـﯽ رﻓـﺘﻢ ﮐـﻪ

ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺷﻮم ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻣﺮا ﻧﺪﯾﺪه اﺳﺖ.

اﺣﺴﺎس ﻣﯽ ﮐﺮدم دﯾﮕﺮ ﭼﯿﺰی وﺟ ﻮد ﻧﺪارد ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧـﺎﻃﺮ آن زﻧـﺪﮔﯽ ﮐـﻨﻢ ﺑﻨـﺎﺑﺮاﯾﻦ ﭼﻨﺪ ﺑﺎر دﺳﺖ ﺑﻪ ﺧﻮدﮐﺸﯽ زدم . اﻣﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ در ﺑﺨﺶ رواﻧﭙﺰﺷﮑﯽ ﺑﯿـﺪار ﻣـﯽ ﺷـﺪم و دورۀ درﻣﺎﻧﯽ ﻃﻮﻻﻧﯽ دﯾﮕﺮی را ﺷﺮوع ﻣﯽ ﮐﺮدم. ﭘﺲ از ﻣﺪﺗﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪم ﮐﻪ وﻗﺘﯽ ﭼﯿﺰی ﻣﯽدزدم ﺑﺨﺶ رواﻧﭙﺰﺷﮑﯽ ﺟﺎی ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺮای ﭘﻨﻬﺎن ﺷﺪن اﺳـﺖ . ﻓﮑـﺮ ﻣـﯽ ﮐـﺮدم اﮔـﺮ ﭘﻠﯿﺲﻫﺎ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن ﺑﯿﺎﯾﻨﺪ ﭘﺰﺷﮑﺎن ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ ﻣﻦ دﯾﻮاﻧﻪ ﻫـﺴﺘﻢ و ﻧﻤـﯽ داﻧﻨـﺪ کهﭼﮑﺎر ﮐﺮده ام. اﻣﺎ ﯾﮏ ﭘﺰﺷﮏ ﺧﻮب ﺑـﻪ ﻣـﻦ ﮔﻔـﺖ ﮐـﻪ ﻫـﯿﭻ ﻣـﺸﮑﻠﯽ ﻧـﺪارم ﻏﯿـﺮ از

ﻣﺸﺮوب ﺧﻮردن زﯾﺎد . او ﮔﻔﺖ اﮔﺮ دوﺑﺎره ﺑﻪ اﯾﻨﺠﺎ ﺑﺮﮔﺮدم ﻣﺮا ﺑـﻪ ﺑﯿﻤﺎرﺳـﺘﺎن اﯾﺎﻟـﺖ ﻣﯽﻓﺮﺳﺘﻨﺪ ﻧﻤﯽﺧﻮاﺳﺘﻢ ﭼﻨﯿﻦ اﺗﻔﺎﻗﯽ ﺑﯿﻔﺘﺪ ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ دﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺑﺨﺶ رواﻧﭙﺰﺷﮑﯽ ﻧﺮﻓﺘﻢ.

ﺣﺎﻻ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ رﺳﯿﺪه ﺑﻮدم ﮐﻪ از ﺧﻮاب ﺑﯿﺪار ﻣﯽ ﺷﺪم و ﻣﯽ دﯾﺪم ﻋﯿﻨﮏ دودی دارم و ﻧﻤﯽ داﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ آﻧﻬﺎ را از ﮐﺠﺎ آورده ام ﯾﺎ ﺑﯿﺪار ﻣﯽﺷﺪم و ﻣﯽدﯾﺪم ﻣﻘﺪار زﯾﺎدی ﭘﻮل دارم و ﻧﻤﯽ داﻧﺴﺘﻢ آن را از ﮐﺠﺎ آورده ام. ﺑﻌﺪاً ﻓﻬﻤﯿﺪم ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻐ ﺎزهﻫـﺎ رﻓﺘـﻪ و ﻟﺒـﺎس

دزدﯾﺪهام و ﺑﻌﺪ ﻫﻢ آﻧﻬﺎ را ﻓﺮوﺧﺘﻪ ام. ﯾﮏ روز ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺪار ﺷﺪم دﯾﺪم ﻫﺰار دﻻر ﭘـﻮل دارم. داﺷﺘﻢ ﺗﻼش ﻣﯽ ﮐﺮدم ﮐﻪ ﺑﻪ ﯾﺎد آورم ﮐﻪ اﯾﻦ ﭘﻮل از ﮐﺠﺎ آﻣﺪه در آن ﻟﺤﻈﻪ دو ﭘﻠﯿﺲ ﺗﻨﻮﻣﻨﺪ آﻣﺪﻧﺪ و ﻣﺮا ﺑﻪ زﻧﺪان ﺑﺮدﻧﺪ . ﻣﺸﺨﺺ ﺷﺪ ﮐـﻪ ﺑـﻪ ﯾـﮏ زن ﭘﻮﺳـﺘﯿﻦ ﺧـﺰ ﻓﺮوﺧﺘﻪ ﺑﻮد م. ﭘﻠﯿﺲﻫﺎ او را دﺳﺘﮕﯿﺮ ﮐﺮده و او ﺑـﻪ آﻧﻬـﺎ ﮔﻔﺘـﻪ ﺑـﻮد ﮐـﻪ آن را از ﻣـﻦ ﺧﺮﯾﺪه اﺳﺖ . ﻓﻮراً ﺑﺎ ﺿﻤﺎﻧﺖ آزاد ﺷﺪم اﻣﺎ وﻗﺘﯽ ﺑﺮای ﻣﺤﺎﮐﻤﻪ رﻓـﺘﻢ ﻗﺎﺿـﯽ ﺑـﻪ ﻣـﻦ ﺳﯽ روز ﺣﺒﺲ داد . وﻗﺘﯽ آن ﺳﯽ روز ﺳﭙﺮی ﺷﺪ دوﺑﺎره ﺑﻪ دورۀ ﻗﺒﻞ ﺑﺎزﮔـﺸﺘﻢ اﻣـﺎ ﺧﯿﻠﯽ دوام ﻧﯿﺎوردم . آﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻨﺪ در ﻃﻮل اﯾـﻦ د وره ﻣـﺮدی را ﮐـﺸﺘﻪ ام. اﻣـﺎ ﻣـﻦ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺑﻪ ﯾﺎد ﻧﻤﯽ آوردم ﭼﻮن در ﺣﺎﻟﺖ ﺑﯿﻬﻮﺷﯽ ﮐﺎﻣـﻞ ﺑـﻮدم . ﭼـﻮن ﻣـﺴﺖ ﺑـﻮدم ﻗﺎﺿﯽ ﻓﻘﻂ ﺣﮑﻢ ﺣﺒﺲ دوازده ﺳﺎل را ﺑﻪ ﻣﻦ داد.

ﺑﻪ ﻟﻄﻒ ﺧﺪاوﻧﺪ ﻓﻘﻂ ﺳﻪ ﺳﺎل را ﮔﺬراﻧﺪم. آﻧﺠﺎ ﺑﻮد ﮐﻪ واﻗﻌﺎً ﻓﻬﻤﯿﺪم A.A ﭼﯿﺴﺖ. ﻣﻦ A.A را در ﺑﯿﺮون زﻧﺪان رد ﮐﺮده ﺑﻮدم و ﺣﺎﻻ در زﻧﺪان ﺑـﻪ ﺳـﺮاﻏﻢ آﻣـﺪه ﺑـﻮد  اﻣﺮوز از ﻗﺪرت ﺑﺮﺗﺮم ﺗﺸﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ اﯾﻨﮑﻪ ﺷـﺎﻧﺲ دﯾﮕـﺮی ﺑـﻪ ﻣـﻦ داد و آنAA ﺑﻮد. و ﺑﻪ ﻣﻦ ﺗﻮاﻧﺎﯾﯽ داد ﮐﻪ ﺳﻌﯽ ﮐﻨﻢ ﺑﻪ اﻟﮑﻠﯽ ﻫﺎ دﯾﮕﺮ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﻢ . ﻣـﺪت ﯾﮑـﺴﺎل اﺳﺖ ﮐﻪ در ﺧﺎﻧﻪام و ﻃﯽ اﯾﻦ ﭼﻬﺎر ﺳﺎل ﻟﺐ ﺑﻪ ﻣﺸﺮوب ﻧﺰده ام.

از وﻗﺘﯽ ﺑﻪ A.A رﻓﺘﻪ ام ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻗﺒﻞ دوﺳﺘﺎن ﺑﯿﺸﺘﺮی ﭘﯿﺪا ﮐﺮده ام، دوﺳﺘﺎﻧﯽ ﮐـﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ و رﻓﺎﻫﻢ ﺗﻮﺟﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ دوﺳﺘﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﻧﺪارﻧﺪ ﺑﻪ اﯾﻨﮑﻪ ﻣﻦ ﺳﯿﺎه ﭘﻮﺳـﺘﻢ و ﻣﺪﺗﯽ در زﻧﺪان ﺑﻮده ام. ﺗﻨﻬﺎ ﭼﯿﺰی ﮐﻪ آﻧﻬﺎ ﺑﺪان ﺗﻮﺟﻪ دارﻧﺪ اﯾﻦ اﺳﺖ ﮐـﻪ ﻣـﻦ اﻧـﺴﺎن
ﻫﺴﺘﻢ و ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﻢ ﻫﻮﺷﯿﺎر ﺑﻤﺎﻧﻢ . از وﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘ ﻪام دوﺑـﺎره ﻣـﻮرد اﺣﺘـﺮام دو ﭘﺴﺮم ﻗﺮار ﮔﺮﻓﺘﻪام.
ﺗﻨﻬﺎ ﭼﯿﺰی ﮐﻪ ﻣﺮا ﻣﯽ آزارد اﯾﻦ اﺳﺖ ﮐﻪ د ر ﺷﻬﺮ ﻣـﻦ ﻓﻘـﻂ ﺣـﺪود ﭘـﻨﺞ آﻣﺮﯾﮑـﺎﯾﯽ آﻓﺮﯾﻘﺎﯾﯽ ﺗﺒﺎر در A.A ﻫﺴﺖ . ﺣﺘﯽ آﻧﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ در A.A ﺷﺮﮐﺖ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﻫﻤﺎﻧﻄﻮر ﮐـﻪ ﻣﻦ دوﺳﺖ دارم ﻋﻤﻞ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﻧﻤﯽ داﻧﻢ آﯾﺎ اﯾﻦ ﻧﯿﺮوی ﻋﺎدت اﺳﺖ ﯾﺎ ﭼﯿﺰی د ﯾﮕـﺮ ﮐـﻪ آﻧﻬﺎ را در ﯾﮏ ﻣﮑﺎن ﻧﮕﻪ ﻣﯽ دارد اﻣﺎ ﻣﯽ داﻧﻢ در A.A ﮐﺎرﻫﺎی زﯾﺎدی ﻫـﺴﺖ ﮐـﻪ ﺑﺎﯾـﺪ اﻧﺠﺎم داد و ﻫﯿﭻ ﯾﮏ از ﻣﺎ ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﯿﻢ ﺑﺎ ﺗﻮﻗﻒ ﮐﺎری اﻧﺠﺎم دﻫﯿﻢ.
ﻣﻦ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﺮﺧﯽ از آﻣﺮﯾﮑﺎﯾﯽ اﻓﺮﯾﻘﺎﯾﯽ ﺗﺒﺎرﻫـﺎ اﯾﻨﺠـﺎ و ﻧﯿـﺰ ﺟﺎﻫـﺎی دﯾﮕـﺮ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺟﻠﺴﺎت دﯾﮕﺮ ﺑﺮوﻧﺪ . ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﻢ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﮐﻪ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺗﺮﺳـﯿﺪ ﭼـﻮن در ﺟﻠﺴﮥ A.A ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ آﺳﯿﺒﯽ ﻧﻤﯽ رﺳـﺎﻧﺪ . ﻫـﯿﭻ ﺗﺒﻌـﯿﺾ رﻧﮕـﯽ ﯾـﺎ ﻧـﮋادی
درA.A وﺟﻮد ﻧﺪارد . ﯾﮑﺒﺎر اﻣﺘﺤﺎن ﮐﻨﯿﺪ و ﺧﻮاﻫﯿﺪ دﯾـﺪ ﮐـﻪ ﻫﻤـﮥ ﻣـﺎ در واﻗـﻊ اﻧـﺴﺎن ﻫﺴﺘﯿﻢ و ﺑﺎ آﻏـﻮش ﺑـﺎز از ﺷـﻤﺎ اﺳـﺘﻘﺒﺎل ﻣـﯽ ﮐﻨـﯿﻢ . ﻣـﻦ اﯾـﻦ ﻧﻮﺷـﺘﻪ را در ﯾﮑـﯽ از اﻧﺠﻤﻦ ﻫﺎی A.A ﻣﯽﻧﻮﯾﺴﻢ و ﺗﻤﺎم آﺧﺮ ﻫﻔﺘـﻪ را اﯾﻨﺠـﺎ ﮔﺬراﻧـﺪه ام و ﻏﯿـﺮ از آدم ﻫـﺎی ﺳﻔﯿﺪ ﭘﻮﺳﺖ ﮐﺲ دﯾﮕﺮی را ﻧﺪﯾﺪه ام. آﻧﻬﺎ ﻫﻨﻮز ﻣﻦ را ﻧﺨﻮرده اﻧﺪ! از وﻗﺘﯽ اﯾﻨﺠﺎ آﻣﺪم ﻏﯿﺮ از ﺧـﻮدم ﻫـﯿﭻ ﭼﻬـﺮۀ ﺳـﯿﺎه ﭘﻮﺳـﺘﯽ ﻧﺪﯾـﺪه ام. و اﮔـﺮ در آﯾﻨـﻪ ﻧﮕـﺎه ﻧﻤـﯽ ﮐـﺮدم ﻧﻤﯽ داﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺳﯿﺎه ﭘﻮﺳﺖ ﻫﺴﺘﻢ ﭼﻮن اﯾﻦ ﻣﺮدم ﻃﻮری ﺑﺎ ﻣﻦ رﻓﺘﺎر ﻣﯽ ﮐﻨﻨـﺪ ﮐـﻪ ﺑـﺎ ﺑﻘﯿﻪ رﻓﺘﺎر ﮐﺮده اﻧﺪ. ﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﯿﻤﺎری ﻣـﺸﺎﺑﻬﯽ داﺷـﺘﯿﻢ و اﮔـﺮ ﺑـﻪ ﯾﮑـﺪﯾﮕﺮ ﮐﻤـﮏ ﮐﻨـﯿﻢ ﻣﯽﺗﻮاﻧﯿﻢ ﻫﻮﺷﯿﺎر ﺑﻤﺎﻧﯿﻢ.

ﺷﺮوﻋﯽ دﯾﺮ ﻫﻨﮕﺎم

«ده ﺳـــﺎل اﺳـــﺖ ﮐـــﻪ ﺑـــﺎز ﻧﺸـــﺴﺘﻪ ﺷـــﺪه ام.ﻫﻔـــــﺖ ﺳـــــﺎل اﺳـــــﺖ ﮐـــــﻪ ﺑـــــﻪ A.A ﭘﯿﻮﺳــــﺘﻪام. ﺣــــﺎﻻ ﺻــــﺎدﻗﺎﻧﻪ ﻣــــﯽ ﺗــــﻮاﻧﻢ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﮐﻪ ﻣﻦ اﻟﮑﻠﯽ ﻗﺪرداﻧﯽ ﻫﺴﺘﻢ».
ﻣﻦ ﯾﮏ اﻟﮑﻠﯽ ﻫﻔﺘﺎد و ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻟﻪ ﻫﺴﺘﻢ . ﭘﻨﺠﺎه و ﭘﻨﺞ ﺳﺎل از اﯾﻦ ﻫﻔﺘﺎد و ﭘﻨﺞ ﺳﺎل را در ﯾﮏ زﻧﺪﮔﯽ ﻋﺎدی ﻃﺒﻘﮥ ﻣﺘﻮﺳﻂ ﮔﺬر اﻧـﺪم . اﻟﮑـﻞ ﻧﻘـﺶ ﭼﻨـﺪاﻧﯽ در زﻧـﺪﮔﯿ ﻢ ﻧﺪاﺷـﺖ وﻗﺘﯽ ﺑﻮد ﺧﻮب ﺑﻮد و وﻗﺘﯽ ﻫﻢ ﻧﺒﻮد ﻏﯿﺒﺘﺶ زﯾﺎد ﺣﺲ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ. در ﺧﺎﻧﻪ ای ﮐﻪ ﻣﻦ در
آن ﺑﺰرگ ﺷﺪم ﯾﮏ ﭘـﺪر و ﻣـﺎدر ﻣﻬﺮﺑـﺎن ، ﯾـﮏ ﺑـﺮادر ﺑﺰرﮔﺘـﺮ ، ﭼﻨـﺪ ﺣﯿـﻮان ﺧـﺎﻧﮕﯽاﺳﺐ ﻫﺎی ﺳﻮار ﮐﺎری و دوﺳﺘﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑـﺎ روی ﺑـﺎز از آﻧﻬـﺎ اﺳـﺘﻘﺒﺎل ﻣـﯽ ﺷـﺪ وﺟـﻮد داﺷﺖ. ﻣﻘﺮرات ﺧﺎﻧﮥ ﻣﺎ ﺳﺨﺖ ﺑﻮد اﻣﺎ ﺑﺎ ﺗﻔﮑﺮ راﯾﺞ در رﺑﻊ اول ﻗﺮن ﺑﯿﺴﺘﻢ در ﺗـﻀﺎدﻧﺒﻮد؛ ﻗﻄﻌﺎً ﻣﻦ ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﺪرﻓﺘﺎری ﺷﺪه ﺑﺎﺷﺪ . ﻣﻦ در ﻣﺪارس ﺧـﺼﻮﺻﯽ درس ﻣﯽ ﺧﻮاﻧﺪم و ﺑﻌﺪاً ﻫﻢ ﺑﻪ ﯾﮑﯽ از داﻧﺸﮕﺎﻫﻬﺎی ﻣﯿﺪ وﺳـﺘﺮن رﻓـﺘﻢ . ازدواج ﮐـﺮدم ﺑﭽﻪ داﺷﺘﻢ ﮐﺎر ﻣﯽ ﮐﺮدم و درد ﻣﺮگ ﭘﺪر و ﻣﺎدر و ﯾﮑﯽ از ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﻢ را ﺗﺠﺮﺑـﻪ ﮐـﺮدم .
اﻟﺒﺘﻪ ﻟﺬّت داﺷﺘﻦ دوﺳﺘﺎن واﻗﻌﯽ و ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﻣﺎﻟﯽ را ﻫﻢ ﭼﺸﯿﺪه ﺑـﻮدم . از ﺳـﻮارﮐﺎری ﺷﻨﺎ و ﺗ ﻨﯿﺲ ﻟﺬت ﻣﯽ ﺑﺮدم و ﺑﻌﺪ از ﻇﻬﺮﻫﺎی آراﻣ ﯽ را ﺑـﺎ ﺑﭽـﻪ ﻫـﺎ ، ﮐﺘـﺎب و دوﺳـﺘﺎن داﺷﺘﻢ.
ﺑﯿﻦ ﺳﻨﯿﻦ ﭘﻨﺠﺎه و ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻟﮕﯽ و ﺷـﺼﺖ و ﺳـﻪ ﺳـﺎﻟﮕﯽ ﭼـﻪ اﺗﻔـﺎﻗﯽ ﺑـﺮ اﯾﻢ اﻓﺘـﺎد؟ﻧﻤﯽ داﻧﻢ! آﯾﺎ زﻧﺪﮔﯿ ﻢ ﺑﯿﺶ از ﺣﺪ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﺷﺪه ﺑﻮد؟ آﯾﺎ ﯾـﮏ ژن ﻧﻬﻔﺘـﻪ ﻧﺎﮔﻬـﺎن زﻧـﺪﮔﯽ ﺧﺸﻢ آﻟﻮدی را ﺑﺮای ﺧﻮدش ﺷﺮوع ﮐﺮد؟ ﻧﻤﯽ داﻧﻢ. ﺗﻨﻬﺎ ﭼﯿﺰی ﮐﻪ ﻣﯽ داﻧﻢ اﯾـﻦ اﺳـﺖ

ﮐﻪ در ﺳﻦ ﺷﺼﺖ و ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﻣﺒﺪل ﺑﻪ زﻧﯽ ﺷﺪم ﻣﺜﻞ ﮐﺮﻣﯽ ﮐﺜﯿﻒ و ﺧﺰﻧﺪه ﮐﻪ ﻫـﺮ ﭼﻪ را ﮐﻪ ﺑﺮاﯾﺶ ﮐ ﺎر ﮐﺮده ﺑﻮدم از ﺑﯿﻦ ﻣﯽﺑﺮد و ﻫﺮ راﺑﻄﮥ ﺑﺎ ارزﺷﯽ را ﮐﻪ داﺷﺘﻢ ﺑﯽ ﺣﺮﻣﺖ ﻣﯽﮐﺮد. ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ ﻣﯽ داﻧﻢ ﮐﻪ ﺑﻮاﺳﻄﮥ ﻣﺮدم و ﯾﮏ ﺳﺮی ﺷﺮاﯾﻂ ﺣﯿﺮت اﻧﮕﯿـﺰی ﮐﻪ ﺧﺪا ﻫﺎدی آن ﺑﻮد در ﻣﺴﯿﺮی اﻓﺘﺎدم ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﺴﯿﺮی ﺑﻮد ﮐﻪ ﻣﺮا ﺳﺎﻟﻢ و ﻫﻮﺷـﯿﺎر ﺳﻔﯿﺪ و ﺷﺎد ﻧﮕﻪ ﻣﯽداﺷﺖ.
ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻟﻪ ﺑﻮدم ﮐﻪ ﺑﺮای اوﻟﯿﻦ ﺑﺎر ﻣﺸﺮوب ﺧﻮردم و اﮔﺮ ﭼﻪ ﻃﻌﻢ آن را دوﺳﺖ داﺷﺘﻢ ﺣﺴﯽ را ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽداد دوﺳﺖ ﻧﺪاﺷﺘﻢ دﯾﮕﺮ ﻣﺸﺮوب ﻧﺨﻮردم ﺗﺎ اواﯾﻞ ﺳـﻦ ﺳﯽ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮدم ﻣﺮا ﺧﻮﻧﺴﺮد و آرام و ﺑﺎ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﻧﺸﺎن ﻣﯽ دﻫﺪ. اواﯾـﻞ دو ﺟﺎم ﻣﺸﺮوب ﮐﺎﻓﯽ ﺑﻮد و اﻏﻠﺐ ﯾﮏ وﯾﺴﮑﯽ اﺳﮑﺎﺗﻠﻨﺪی را روی ﯾﺦ ﻣﯽ رﯾﺨﺘﻢ و ﺑﻌﺪ ازﻇﻬﺮ ﻣﯽ ﺧﻮردم. وﻗﺘﯽ ﺳﯽ و ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻟﻪ ﺑﻮدم ﭘﺰﺷﮑﺎن ﺗﺸﺨﯿﺺ دادﻧﺪ ﮐﻪ ﭘﺴﺮ دوازده ﺳﺎﻟﻪ ام ﺳﺮﻃﺎن ﻻﻋﻼج دا رد و ﻇﺮف ﭼﻨﺪ ﻣﺎه ﺑﻌﺪ ﺷﻮﻫﺮم ﺗﻘﺎﺿﺎی ﻃﻼ ق ﮐﺮد . ﺗﺎ ﭘـﻨﺞ
ﺳﺎل ﺑﻌﺪ ﮐﻪ ﭘﺴﺮم زﻧﺪه ﺑﻮد ﺑﻪ ﻧﺪرت ﻣﺸﺮوب ﻣـﯽ ﺧـﻮردم و ﻫـﯿﭻ وﻗـﺖ ﺑـﻪ ﺗﻨﻬـﺎﯾﯽ ﻣﺸﺮوب ﻧﻤﯽ ﺧﻮردم. درد و رﻧﺞ ، ﺗﺮس، آزار و ﺧﺴﺘﮕﯽ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯽ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﺴﺖ ﻧﺸﻮم .ﺑﻌﺪﻫﺎ ﺷﺎدی اﯾﻦ در را ﺑﺎز ﮐﺮد.
از ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺑﻮد ﮐﻪ ﻋﻼﻗﻪ ام ﺑﻪ اﻟﮑﻞ ﮐﻢ ﮐﻢ زﯾﺎد ﺷﺪ . اﮔﺮ ﭼﻪ ﻫﻤﭽﻨﺎن ﮐـﺎر ﻣﯽ ﮐﺮدم اﻣﺎ ﺧﻮدم را از دﯾﮕﺮان ﺟﺪا ﮐﺮده ﺑـﻮدم ﺗـﺎ از ﭘـﺴﺮم و ﺧـﻮاﻫﺮ ﮐـﻮﭼﮑﺘﺮش مراقبت کنمﻫﺮ ﯾﮏ از آﻧﻬﺎ ﻧﯿﺎز ﺑﻪ ﺛﺒﺎت ﻋﺸﻖ و اﻣﻨﯿﺖ داﺷﺖ . ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﭘﺲ از ﻣـﺮگ ﭘﺴﺮم ﺳﻌﯽ ﮐﺮدم ﺗﺎ دوﺑﺎره وارد دﻧﯿﺎی ﺑﯽ ﻋﻔﺘﯽ ﺷﻮم. و ﺷﺮوع ﮐﺎر ﻣﺴﺘﻠﺰم اﻓـﺰاﯾﺶ ﻣﺸﺮوب ﺑﻮد . ﻣﺸﺮوب ﺧﻮاری ﻫﻨﻮز ﺧﯿﻠﯽ زﯾﺎد ﻧﺸﺪه ﺑﻮد اﻣﺎ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺑﺨﺸﯽ از زﻧـﺪﮔﯽ روزاﻧﻪ ام ﺷﺪ . دﯾﮕﺮ ﺑﺪون ﺧﻮردن ﮐﻮﮐﺘﻞ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺧﻮش ﻧﻤﯽ ﮔﺬﺷﺖ و در ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ ﻫـﺎﯾﯽ
ﮐﻪ ﻣﺸﺮوب ﻓﺮاﻫﻢ ﻧﺒﻮد ﺑﻪ ﻧﺪرت ﺷﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐـﺮدم . ﻫﻤﯿـﺸﻪ ﭘـﺲ از ﻓﻌﺎﻟﯿـﺖ ﻫـﺎﯾﻢ ﭼـﻪ آﻣﻮزش ﺗﺮﺑﯿﺖ ﺳﮓ و ﭼﻪ ﮐﻼس ﻧﻘﺎﺷﯽ رﻧﮓ و روﻏﻦ ﮔﺮوه ﻣﺸﺮوب ﺧﻮاری را ﭘﯿـﺪا ﻣﯽ ﮐﺮدم. اواﺧﺮ اﯾﻦ دوره ﻋﺼﺮﻫﺎ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻣﺸﺮوب ﻣﯽ ﺧﻮردم اﻣـﺎ ﻫﻨـﻮز روزﻫـﺎی زﯾﺎدی ﻫﻢ ﺑﻮد ﮐﻪ اﺻﻼً ﻣﺸﺮوب ﻧﻤﯽ ﺧﻮردم. ﻫﺮ اﺗﻔﺎﻗﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ اﻓﺘﺎد ﺑﻬﺎﻧﻪ ای ﺑﻮد ﺑﺮای ﺟﺸﻦ ﮔﺮﻓﺘﻦ و اﻓﺮاط در ﻣﺸﺮوب ﺧﻮردن و آﺧﺮ ﻫﻔﺘﻪ ﻫﺎ ﻫﻢ ﺗﺎ ﺣﺪ ﺧﻤـﺎری ﻣـﺸﺮوب ﻣﯽﺧﻮردم. ﺑﺎ اﯾﻦ وﺟﻮد در ﻫﻤﯿﻦ دوره ارﺗﻘﺎء ﺷﻐﻠﯽ ﻣﻬﻤﯽ ﭘﯿﺪا ﮐﺮدم.
ﭼﻬﻞ و ﻧﻪ ﺳﺎﻟﻪ ﺑﻮدم ﮐﻪ ﺑﺎ ﺷﻮﻫﺮ دوﻣﻢ ازدواج ﮐﺮدم . ﺳـﺎﻟﻬﺎ ﻗﺒـﻞ ﺳﺮﺗﺎﺳـﺮ دورۀ دﺑﯿﺮﺳﺘﺎن و دو ﺳﺎل داﻧﺸﮕﺎه ﺑﺎ ﻫﻢ ارﺗﺒﺎط داﺷﺘﯿﻢ . اﻣﺎ ﺟﻨﮓ ﺟﻬﺎﻧﯽ دوم ﻣﺎ را از ﻫـﻢ ﺟﺪا ﮐﺮد. ﻫﺮ ﯾﮏ از ﻣﺎ ﺟﺎی دﯾﮕﺮی ازدواج ﮐﺮده و ﻃﻼق ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮدﯾﻢ و ﺳﯽ ﺳﺎل ﺑﻌﺪ
ﺑﻪ ﻃﻮر اﺗﻔﺎﻗﯽ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ را ﻣﻼﻗﺎت ﮐﺮ دﯾﻢ. ﺑﺎ ﻣﺎرﺗﯿﻨﯽ و وﯾﺴﮑﯽ اﺳﮑﺎﺗﻠﻨﺪی روی ﯾﺦ ده ﺳﺎل زﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮدﯾﻢ و ﺧﻨﺪﯾﺪﯾﻢ و ﻟﺬت ﺑﺮدﯾﻢ . وﻗﺘﯽ 60 ﺳﺎﻟﻪ ﺑﻮدم ﻫﻤﻪ ﻣﯽ داﻧﺴﺘﻨﺪ ﮐـﻪ ﻣﻦ آﻟﻮدۀ ﻣﺸﮑﻞ ﺑﺰرﮔﯽ ﺷﺪه ام. ﺷﺎدی ﻫﺎ ﺗﺒ ﺪﯾﻞ ﺑﻪ اَﺧﻢ ﺷﺪ ﻣـﺸﺎﺟﺮات ﺷـﺮوع ﺷـﺪ و ﻏﺬاﻫﺎ ﺳﻮﺧﺖ . ﻃﻮﻓﺎن ﺧﺸﻢ ﺑﻪ ﮐﻠﺒﮥ ﺷﺎدﻣﺎن ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮد . ﻣﺎ ﻗﺒﻮل داﺷﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ زﯾﺎد ﻣﺸﺮوب ﻣﯽ ﺧﻮرﯾﻢ. ﺗﮑﻨﯿﮏ ﻫﺎی دﮔﺮﮔﻮﻧﯽ ، ﺑﺮﻧﺎﻣﮥ ﮐﻨﺘﺮل زﻣـﺎﻧﯽ ، دﺳـﺘﻮر «ﻓﻘـﻂ آﺧـﺮ ﻫﻔﺘﻪ ﻫﺎ ﺑﻨﻮش » ﻫﻤﻪ را اﻣﺘﺤﺎن ﮐﺮدﯾﻢ . ﻫﯿﭻ ﮐﺪام اﺛﺮ ﻧﮑـﺮد . ﻏﯿـﺮ از ﺧـﻮد ﺑـﻪ وﺿـﻌﯿﺖ ﻣﺎﻟﯽ ﻣﺎن ﻫﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺿﺮر ﻣﯽ زدﯾﻢ. ﺷﻮﻫﺮم ﺷﻐﻠﺶ را از دﺳﺖ داد و ﭘـﺲ از دو ﺳـﺎل رﻧﺞ دﯾﺪم ﮐﻪ از اﻟﮑﻠﯿﺴﻢ درﮔﺬﺷﺖ. اﻣﺎ ﻣﺮگ او درس ﻋﺒﺮﺗﯽ ﺑﺮاﯾﻢ ﻧﺸﺪ و ﻏﻢ و اﻧـﺪوه ﺧﻮد را ﺑﺎ ﺑﻄﺮی ﺗﺴﮑﯿﻦ دادم و ﻣﺸﺮوﺑﺨﻮارﯾﻢ اﻓﺰاﯾﺶ ﯾﺎﻓﺖ.
اواﯾﻞ ﺷﺼﺖ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﻫـﺮ ﺷـﺐ ﻣـﺴﺖ ﺑـﻮدم و ﺗﻌـﺪاد ﻣﺮﺧـﺼﯽ ﻫـﺎی ﺷﺨـﺼﯽ ﯾـﺎ اﺳﺘﻌﻼﺟﯽ ﻣﻦ روز ﺑﻪ روز ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺷﺪ . زﻧﺪﮔﯽ ﺑﺮاﯾﻢ ﺟﻬﻨﻢ ﻣﻄﻠـﻖ ﺑـﻮد ! ﺳـﺮﮐﺎر اﻏﻠـﺐآﻧﻘﺪر ﻟﺮزش ﺷﺪﯾﺪ داﺷﺘﻢ ﮐﻪ از دﺳﺘﻮ ر دادن اﺟﺘﻨﺎب ﻣـﯽ ﮐـﺮدم ﭼـﻮن ﻣﺠﺒـﻮر ﺑـﻮدم ﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎ را اﻣﻀﺎء ﮐﻨﻢ . ﻫﺮ ﺑﻬﺎﻧﻪ ای ﮐﻪ ﻣﻤﮑﻦ ﺑﻮد ﻣﯽ آوردم ﺗـﺎ ﺑﺘـﻮاﻧﻢ ﺑﯿـﺮون ﺑـﺮوم و ﻣﺸﺮوب ﺑﺨﻮرم . اﻟﮑﻠﯿﺴﻢ در ﻣﻦ ﺷﺘﺎب ﮔﺮﻓﺖ ﻏﯿﺒﺖ ﻫـﺎﯾﻢ ﺳـﺮ ﮐـﺎر زﯾـﺎد ﺷـﺪ و ﮐـﺎر آﻣﺪی در ﻣﻦ ﮐﺎﻫﺶ ﯾﺎﻓﺖ . ﭼﮏ ﻫﺎﯾﻢ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺧﻮرد ﺟـﻮ اﻫﺮاﺗﻢ را ﮔـﺮو ﮔﺬاﺷـﺘﻢ ﮔﺮﯾـﻪ ﻣﯽﮐﺮدم و ﻣﺸﺮوب ﺧﻮردن را اداﻣﻪ دادم.
ﺑﺎﻻﺧﺮه در ﯾﮏ روز ﺳﺮد زﻣﺴﺘﺎﻧﯽ ﺑـﻪ اﻟﮑﻠـﯽ ﻫـﺎی ﮔﻤﻨـﺎم ﺗﻠﻔـﻦ زدم و ﻫﻤـﺎن روز ﻋﺼﺮ دو ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺮا ﺑﻪ ﺟﻠﺴﻪ ﺑﺮدﻧﺪ. ﺑﯿﺴﺖ و ﭘﻨﺞ دﻗﯿﻘﻪ ﺑﺎ اﺗﻮﻣﺒﯿﻞ در راه ﺑﻮدﯾﻢ و ﯾﺎدم ﻣﯽ آﯾﺪ ﮐﻪ ﺣﺮف زدن درﺑﺎرۀ ﺗﺮس ﻫﺎ و ﻟﺮزش ﻫﺎﯾﻢ ﭼﻘﺪر ﺧﻮب ﺑـﻮد ﭼﻘـﺪر آن دو زن ﺑﺪون ﺗﻘﻮﯾﺖ ﺧﻮد دﻟﺴﻮزﯾﻢ (ﺗﺮﺣﻢ ﺑﻪ ﺧﻮد ) ﻣﻬﺮﺑﺎن ﺑﻮدﻧﺪ . ﯾﺎدم ﻣﯽ آﯾﺪ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻓﻨﺠـﺎن ﻗﻬﻮه ﺑﻪ ﻣﻦ دادﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ آن را ﻧﮕﻪ دارم و ﻣـﯽ ﺷـﻨﯿﺪم ﮐـﻪ اﮔـﺮ آن ﺗﻌﻬﺪ ﻏﯿﺮ ﻣﻤﮑﻦ را ﺑﺪﻫﻢ وﻋﺪه ﻫﺎی ﻏﯿﺮ ﻣﻤﮑﻦ ﺑﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﻣﯽ ﭘﯿﻮﻧﺪﻧﺪ. ﻣـﻦ ﻣـﯽ ﺧﻮاﺳـﺘﻢ ﻣﺸﺮوب را ﮐﻨﺎر ﺑﮕﺬارم . ﺧﺎﻧﻢ ﻫﺎ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎ د ﮐﺮدﻧﺪ ﮐﻪ ﺷﺐ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺟﻠﺴﮥ ﺑﺎﻧﻮان ﺑـﺮوم و ﻣﻦ ﻧﯿﺰ اﯾﻦ ﮐﺎر را ﮐﺮدم . اﻟﺒﺘﻪ در اﺑﺘﺪا ﻣﺸﺮوب ﻣﯽﺧﻮردم و وﻗﺘﯽ ﻣﻮﻗﻊ ﻣﻌـﺮﻓﯿﻢ ﺷـﺪ ﮔﻔﺘﻢ: ذﻫﻨﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ، اﻟﮑﻠﯽ ﻫﺴﺘﻢ اﻣﺎ ﺑﻘﯿﮥ ﺑﺪﻧﻢ ﭼﻨﯿﻦ ﭼﯿﺰی را ﻗﺒ ﻮل ﻧﺪارد . ﺷﺐ
ﺑﻌﺪ ﺑﺮف ﻣﯽ ﺑﺎرﯾﺪ و ﻣﻦ در ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎﻧﺪم و ﻣﺸﺮوب ﺧﻮردم . اﯾﻦ ﭘﺎﯾﺎن اوﻟﯿﻦ ﺗﻼﺷﻢ در AAﺑﻮد
ﭼﻨﺪ ﻣﺎه ﺑﻌﺪ ﺗﻮﻟﺪ دﺧﺘﺮم ﺑﻮد و ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻨﺎﺳـﺒﺖ دﺧﺘـﺮ و داﻣـﺎدم را ﺑـﺮای ﺷـﺎم دﻋﻮت ﮐﺮدم . آﻧﻬﺎ ﻣﻮﻗﻊ رﺳﯿﺪن، ﻣﺮا دﯾﺪه ﺑﻮدﻧ ﺪ ﮐﻪ ﮐﻒ اﺗـﺎق ﻧـﺸﯿﻤﻦ دراز ﮐـﺸﯿﺪه و ﺑﯿﻬﻮش ﺷﺪه ام. ﭼﻪ ﻫﺪﯾﮥ ﺗﻮﻟّﺪ ﻏﻢ اﻧﮕﯿـﺰی ! ﺧﯿﻠـﯽ ﺗـﻼش ﻧﮑﺮدﻧـﺪ (ﺗـﻼش زﯾـﺎدی ﻻزمﻧﺒﻮد) ﮐﻪ ﻣﺮا ﻣﺘ ﻘﺎﻋﺪ ﮐﻨﻨﺪ ﺑﺮای ﺑﺮﻧﺎﻣﮥ ﺳﻢ زداﯾﯽ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن ﺑﺮوم . ﻣﯽ داﻧـﺴﺘﻢ ﮐـﻪ ﻣﺸﮑﻞ ﺑﺰ رﮔﯽ دارم؛ ﺷﺮﻣﻨﺪه و دل ﺷﮑﺴﺘﻪ از اﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪم ﺗﺎ دﺧﺘﺮم ﭼﻨﯿﻦ آزاری ﺑﺒﯿﻨﺪ. ﻫﻔﺖ روز در ﻣﺮﮐﺰ ﺳﻢ زداﯾﯽ ﺑﻮدم و ﯾﮏ رواﻧﺸﻨﺎس واﻗﻌﺎً ﺧـﻮب ﻫـﺸﺖ ﻫﻔﺘـﻪ ﮐﻤﮏ ﮐﺮ د ﺗﺎ ﻣﻦ ﭘﺎک و ﻫﻮﺷﯿﺎر ﺷﺪه و دوﺑﺎره آﻣﺎدۀ روﺑﺮو ﺷﺪن ﺑﺎ دﻧﯿﺎ ﺷﻮم. دﮐﺘـﺮ ﺑﺎ ﺟﺪﯾﺖ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎد ﮐﺮد ﮐﻪ در ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ A.A ﺷـﺮﮐﺖ ﮐـﻨﻢ اﻣـﺎ ﻣـﻦ ﺷـﺮﮐﺖ ﻧﮑـﺮدم . ﻣـﻦ ﻣﻌﺎﻟﺠﻪ ﺷﺪه ﺑﻮدم و ﻧﯿﺎز ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﺑﯿﺸﺘﺮی ﻧﺪاﺷﺘﻢ. ﯾﮏ ﺳﺎل و ﻧﯿﻢ ﺑﻌﺪ ﺑﺎزﻧﺸﺴﺘﻪ ﺷﺪم . از آزادی ﺟﺪﯾﺪم ﻟـﺬت ﻣـﯽ ﺑـﺮدم و ﺑـﻪ ﺧـﻮدم اﺟﺎزه دادم ﮐﻪ ﻓﻘﻂ وﻗﺘﯽ ﺑﯿﺮون ﺷﺎم ﻣﯽ ﺧﻮرم ﮐﻤﯽ ﻣـﺸﺮوب ﺑـﻪ ﻫﻤـ ﺮاه آن ﺑﺨـﻮرم .
اﯾﻦ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ آﻧﻘﺪر ﺧﻮب اﺛﺮ ﮐﺮد ﮐﻪ ﻣﻦ ﻗﺎﻧﻮن ﺟﺪﯾﺪی ﺳﺎﺧﺘﻢ : ﻣﯽﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﯾـﮏ ﮐﻮﮐﺘـﻞ ﻗﺒﻞ از ﺷﺎم و ﮐﻤﯽ ﻣﺸﺮوب ﭘﺲ از ﺷﺎم ﺑﺨﻮرم. ﺳﭙﺲ ﻗﺎﻧﻮن دﯾﮕﺮی ﺑﻪ وﺟﻮد آوردمﮐﻪ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﻢ در ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎ دوﺳﺘﺎﻧﻢ ﻧﯿﺰ اﻟﮑﻞ ﺑﺨﻮرم و اﻟﺒﺘﻪ اﯾﻦ ﻗـﺎﻧﻮﻧﯽ ﺑـﻮد ﮐـﻪ

ﻣﺮا ﯾﮏ راﺳﺖ ﺑ ﻪ ﻋﻤﻖ ﻣﺴﺘﯽ ﻫﺎی وﺣﺸﺘﻨﺎک ﻓﺮﺳﺘﺎد . ﺑﺪﺗﺮ از ﻗﺒﻞ ﺷﺪه ﺑﻮدم . ﺟﻬﻨﻤـ ﯽ ﺑﺪﺳﺖ ﺧﻮد ودر ﺧﺎﻧﮥ ﺧﻮد ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺑﻮدم . ﺣﻤﺎم ﻧﻤـﯽ رﻓـﺘﻢ ﻫـﺮ روز ﺑـﺎ ﻫﻤـﺎن ﻟﺒـﺎس ﺧﻮاب ﺑﺴﺮﻣﯽﺑﺮدم از ﺻﺪای زﻧﮓ ﺗﻠﻔﻦ ﻣـﯽ ﺗﺮﺳـﯿﺪم ، از ﺻـﺪای زﻧـﮓ در و ﺗـﺎرﯾﮑﯽ وﺣﺸﺖ ﻣﯽ ﮐﺮدم. وﻗﺘﯽ ﺳﺎﻋﺖ ﺷﺶ ﺑﻮد ﻧﻤﯽ داﻧﺴﺘﻢ ﺷﺶ ﺻﺒﺢ اﺳﺖ ﯾﺎ ﺷﺶ ﻋـ ﺼﺮ. روزﻫﺎ ﺑـﺎ ﺗﯿﺮﮔـﯽ وﺣـﺸﺘﻨﺎﮐﯽ ﯾﮑـﯽ ﭘـﺲ از دﯾﮕـﺮی ﻣـﯽ آﻣﺪﻧـﺪ . ﺑـﻪ رﺧﺘﺨـﻮاب ﺧـﻮد ﻣﯽ ﺧﺰﯾﺪم ﻣﺸﺮوب ﻣﯽ ﺧﻮردم. وﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻫـﻮش ﻣـﯽ آﻣـﺪم ﻣـﯽ ﻧﺸـﺴﺘﻢ و در وﺣـﺸﺖ

ﻓﺎﺟﻌﮥ ﻧﺎﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ای ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮدم ﻗﺮار اﺳﺖ ﺑﺮ ﻣـﻦ ﻧـﺎزل ﺷـﻮد ﻣـﯽ ﻟﺮزﯾـﺪم . ﯾـﺎدم ﻣﯽ آﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﺎﺗﻢ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﭼﻮن ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﻗﻬﻮه درﺳﺖ ﮐﻨﻢ. ﯾﮏ ﮔﻮﺷﻪ ﮐﺰ ﻣﯽ ﮐـﺮدم و ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮدم ﮐﻪ ﭼﻄﻮر ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﻢ ﺑﺪون اﯾﺠﺎد دردﺳﺮ ﺧﻮدﮐﺸﯽ ﮐﻨﻢ . ﺗﻼش ﻣﯽ ﮐﺮدم اﻣﺎ ﻣﯽﺗﺮﺳﯿﺪم ﮐﻪ ﺟﺴﺪم ﺑﻮ ﺑﮕﯿﺮد و ﮐﺴﯽ ﻣﺮا ﭘﯿﺪا ﻧﮑﻨﺪ ﯾﮑﺒﺎر دﯾﮕﺮ دﺧﺘﺮم ﺑﻪ ﻧﺠﺎﺗﻢ آﻣﺪ و ﻣـﻦ ﺑـﺮای ﺳـﻢ زداﯾـﯽ در ﺑﯿﻤﺎرﺳـﺘﺎن ﺑـﺴﺘﺮی ﺷﺪم. اﯾﻦ ﺑﺎر ده روز آﻧﺠﺎ ﺑﻮدم . ﻃﯽ آن دو ره ﺟﻠﺴﺎت A.A در ﺑﯿﻤﺎرﺳـﺘﺎن ﺑﺮﮔـﺰار ﻣﯽ ﺷﺪ. وﻗﺘﯽ دﯾﺪم ﮐﻪ ﺟﻠﺴﺎت آﻧﻬﺎ را ﻣﺮد ﺟﻮاﻧﯽ اداره ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﯾـﮏ ﭘـﺎﯾﺶ در ﮔـﭻ اﺳﺖ و ﺑﺎ ﻋﺼﺎ راه ﻣﯽ رود ﺧﯿﻠﯽ ﻣﺘﺄﺛﺮ ﺷﺪم. ﺧﺼﻮﺻﺎً وﻗﺘﯽ ﻓﻬﻤﯿـﺪم او ﺑـﻪ ﺻـﻮرت داوﻃﻠﺒﺎﻧﻪ اﯾﻦ ﮐﺎرﻫﺎ را ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. دوﺑﺎره ﻗﺒﻞ از اﯾﻨﮑﻪ آﻧﺠﺎ را ﺗﺮک ﮐﻨﻢ ﺑـﻪ ﻣـﻦ ﺗﻮﺻـﯿﻪ ﮐﺮدﻧﺪ ﮐﻪ در ﺟﻠﺴﺎت A.A ﺷﺮﮐﺖ ﮐﻨﻢ. ﺑﻘﯿﻪ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨـﺪ ﮐـﻪ ﻣـﺸﺘﺎﻗﺎﻧﻪ ﺑﺮﻧﺎﻣـﮥ A.A را ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻪ اﻧﺪ. ﺑﺮﺧﻼف آﻧﻬﺎ ﻣﻦ از روی ﻣﯿﻞ وارد اﺗﺎق ﻫـﺎ ﻧـﺸﺪم و ﻓـﻮراً آﻧﺠـﺎ را ﺧﺎﻧـﮥ ﺧﻮدم ﻓﺮض ﻧﮑﺮدم . ﺑﺎ اﯾﻨﺤﺎل ﭼﺎرۀ دﯾﮕﺮی ﻧﺪاﺷﺘﻢ و ﻫﯿﭻ راه ﻓـﺮاری وﺟـﻮ د ﻧﺪاﺷـﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ اﻣﺘﺤﺎن ﻧﮑﺮده ﺑﺎﺷﻢ و ﺑﻪ ﺷﮑﺴﺘﯽ دﯾﮕﺮ ﻣﻨﺘﻬﯽ ﻧﺸﺪه ﺑﺎﺷﺪ . ﺷﺼﺖ و ﻧﻪ ﺳـﺎﻟﻢ ﺑﻮد. ﻧﻪ ﻓﺮﺻﺘﯽ ﺑﺮای از دﺳﺖ دادن داﺷﺘﻢ و ﻧﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺑﺮاﯾﻢ ﻣﻬـﻢ ﺑـﻮد . ﺷـﺶ ﻣـﺎه ﻣﺸﺮوب ﻧﺨﻮردم در ﺟﻠﺴﺎت ﺷﺮﮐﺖ ﮐﺮدم و ﮔﺎﻫﯽ ﮐﺘﺎب ﺑﺰرگ را ﻣﯽ ﺧﻮاﻧـﺪم . دﻗﯿﻘـﺎً ﺳﺮ وﻗﺖ ﺑﻪ ﺟﻠﺴﻪ ﻣﯽ رﻓﺘﻢ آرام ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺘﻢ و ﺑـﻪ ﻣﺤـﺾ آﻧﮑـﻪ ﺟﻠـﺴﻪ ﺗﻤـﺎم ﻣـﯽ ﺷـﺪ ﻣﯽ رﻓﺘﻢ. ﻣﻦ ﻋﻀﻮ ﮔﺮوه ﻧﺒﻮدم . ﺗﺤﺖ ﺗﺄﺛﯿﺮ ﺣﺮف ﻫﺎ ﻗﺮار ﻧﻤﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ و ﭘﯿﺎﻣﻬﺎﯾﯽ را ﮐـﻪ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪم اﺻﻼً ﺑﺎور ﻧﻤﯽ ﮐﺮدم ﺳﭙﺲ ﯾﮏ روز از ﻣﻦ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺣﺮف ﺑﺰﻧﻢ؛ داﺷﺘﻢ ﻣﻨﻔﺠﺮ ﻣﯽ ﺷﺪم. ﻣﻦ اﻋﻼ م ﮐﺮدم ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ وﺟﻪ «اﻟﮑﻠﯽ ﻗـﺪر داﻧﯽ ﻧﯿـﺴﺘﻢ » از وﺿـﻌﯿﺘﻢ ﻣﺘﻨﻔﺮم از ﺟﻠﺴﺎت ﻟﺬت ﻧﻤﯽ ﺑﺮم و ﺟﻠﺴﻪ را ﺑﺎ ﺷﺎ داﺑﯽ ﺗﺮک ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻢ. ﻣـﻦ در ﻋـﻀﻮﯾﺖ ﻧﻪ آزادی دﯾﺪم ﻧﻪ ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ.
ﺑﺎ اﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ روﻧﺪ درﻣﺎن ﻣﻦ ﺷﺮوع ﺷﺪ . ﭘﺲ از ﺟﻠﺴﻪ ﯾﮑﯽ از زﻧﺎن ﺑﻪ ﺳﺮاﻏﻢ آﻣـﺪ و ﭘﯿﺸﻨﻬﺎد ﮐﺮد ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ راﻫﻨﻤﺎ ﭘﯿﺪا ﮐﻨﻢ و ﻣﺮا دﻗﯿﻘﺎً ﭘـﯿﺶ ﺷﺨـﺼﯽ ﺑـﺮد ﮐﻪ ﺑﻪ آن ﻧﯿﺎز داﺷﺘﻢ. اﯾﻦ ﺧﺎﻧﻢ ﻧﻮزده ﺳﺎل ﻫﻮﺷﯿﺎری داﺷﺖ و ﻣﻬﻤﺘﺮ از آن ﮔﻨﺠﯿﻨﻪ ای
از ﺗﺠﺮﺑﮥ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ اﻟﮑﻠﯽ ﻫﺎ و راﻫﻨﻤﺎﯾﯽ آﻧﻬﺎ از ﻃﺮﯾﻖ ﻗﺪم ﻫﺎی A.A داﺷﺖ . ﻧﻤﯽ ﺧـﻮاﻫﻢ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺑﻪ ﺳﺮاغ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ رﻓ ﺘﻢ. ﻣﻦ ﻗﺼﻮر ورزﯾﺪم و ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ ﺷـﺪم و از ﭘﺬﯾ ﺮﻓﺘﻦ ﻫﺮ ﻗﺪﻣﯽ ﮐﻪ ﻣﻄﺮح ﻣﯽ ﺷﺪ ﺧـﻮد داری ﻣـﯽ ﮐـﺮدم . اﺣـﺴﺎس ﻣـﯽ ﮐـﺮدم ﻫـﺮ
ﻣﻔﻬﻮم ﺟﺪﯾﺪی ﻣﺮا ﻣﻮ رد ﭼﺎﻟﺶ ﻗﺮار ﻣﯽ دﻫﺪ و ﻣﺮا ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ راﻫﻨﻤﺎﯾﻢ ﺳـﺮد ﻣـﯽ ﮐﻨـﺪ .
ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮدم راﻫﻨﻤـﺎﯾﻢ ﻗـﺼﺪ دارد ﻣـﺮا ﺗﺤﻘﯿـﺮ ﮐﻨـﺪ . ﺳـﺎﻟﻬﺎ ﺑﻌـﺪ ﺑـﻮد ﮐـﻪ ﻓﻬﻤﯿـﺪم از ﺗﻐﯿﯿﺮاﺗﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ از ﻣﻦ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ اﯾﺠﺎد ﮐﻨﻢ ﮐﯿﻨﻪ داﺷﺘﻢ ﻧﻪ از راﻫﻨﻤﺎﯾﻢ. او ﺑﺎ ﺑﺮدﺑﺎری و ﻋﺸﻖ ﺑﯽﻗﯿﺪ و ﺷﺮط ﻣﺮا ﻫﺪاﯾﺖ ﮐﺮد ﺗﺎ اﺑﺘﺪا ﺑﭙﺬﯾﺮم ﮐﻪ در ﻣﻘﺎﺑﻞ اﻟﮑﻠﯿﺴﻢ ﺧﻮد ﻋﺎﺟﺰ ﻫﺴﺘﻢ؛ ﺑﻌﺪ ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻢ ﮐﻪ دﯾﮕﺮان ﻗﺒﻞ از ﻣﻦ ﺑﺮ ﺑﯿﻤﺎری ﺧﻮد ﻏﻠﺒﻪ  ﮐﺮده اﻧﺪ. ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻨﺒﻊ ﮐﻤﮑﯽ ﺑﺎﻻﺗﺮ از ﻫﻤﮥ ﻣﺎ وﺟﻮد داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ و ﻣﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺳﺮﭼﺸﻤﮥ ﻗﺪرﺗﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﻣﯽﺗﻮاﻧﯿﻢ ﺑﻪ آن ﻣﺘﻮﺳﻞ ﺷﻮﯾﻢ. در آن ﻣﺮﺣﻠﻪ ﻓﻬﻤﯿﺪم ﮐﻪ ﻗﺪرﺗﯽ ﺑﺮﺗﺮ از ﻫﻤﮥ ﻣﺎ وﺟﻮد دارد ﺑﺎ اﯾﻦ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﻣﺴﯿﺮ ﺧﻮد ﺑﻪ ﻃﺮف ﻗﺪرت ﺑﺮﺗﺮم را ﭘﯿﺪا ﮐﺮدم. ﺑﺮﭘﺎﯾﮥ اﯾﻦ ﺑﻨﯿﺎد روﺣﺎﻧﯽ ﺷﺮوع ﮐﺮدم ﺑﻪ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﯾﮏ زﻧﺪﮔﯽ ﺟﺪﯾﺪ. ﻗﺪم ﺳﻮم ﺑﺮاﯾﻢ از ﻫﻤﻪ ﺳﺨﺖ ﺗﺮ ﺑﻮد . اﻣﺎ وﻗﺘﯽ آن را ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎن رﺳﺎﻧﺪم ﻓﻬﻤﯿـﺪم ﮐـﻪ اﮔﺮ وﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﺘﻮاﻧﻢ آراﻣﺶ ﭘﯿﺪا ﮐﻨﻢ ﺑﻪ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ اﻋﺘﻤﺎد ﮐﻨﻢ و ﻗﺪمﻫـﺎ را ﺗﻤـﺮﯾﻦ ﮐـﻨﻢ ﻧـﻪ اﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ آﻧﻬﺎ ﺑﺠﻨﮕﻢ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﻢ ﺑﺎ ﻗـﺪم ﻫـﺎی دﯾﮕـﺮ روﺑـﺮو ﺷـﻮم . ﭘـﺬﯾﺮﻓﺘﻦ ﻗـﺪرت ﺑﺮﺗـﺮ

ﻧﮕﺮﺷﻢ را درﺑﺎرۀ ﻣﻘﺎوﻣﺖ ﺑﻪ ﻃﻮر ﮐﺎﻣﻞ ﻋﻮض ﻧﮑﺮد . ﻓﻘـﻂ ﺑﺎﻋـﺚ ﺷـﺪ ﮐـﻪ در ﻧﺘﯿﺠـﮥ دﺳﺘﻮراﻟﻌﻤﻞ ﻫﺎ رﻓﺘﺎری ﻣﻨﻄﻘﯽ ﺗﺮ و ﻗﺎﺑﻞ ﻗﺒﻮل ﺗﺮ ﭘﯿﺪا ﮐﻨﻢ . ﺑﺮای ﺗﻤﺮﯾﻦ ﻫﺮ ﻗﺪم ﺑﺎز ﻫـﻢ ﻣﺠﺒﻮر ﺑﻮدم روﻧﺪ ﭘﺬﯾﺮش اﯾﻨﮑﻪ ﻫﯿﭻ ﮐﻨﺘﺮل ﺑﺮ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮارﯾ ﻢ ﻧﺪارم را ﻣـﺮور ﮐـﻨﻢ .
ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪم ﮐﻪ ﻗﺪم ﻫﺎی اﻟﮑﻠﯽ ﻫﺎی ﮔﻤﻨﺎم ﺑﻪ دﯾﮕﺮان ﮐﻤﮏ ﮐﺮده ﭘﺲ ﺑﻪ ﻣـﻦ ﻫـﻢ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺪ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﺪ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪم ﮐﻪ اﮔﺮ ﻫﻮﺷﯿﺎری را ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﻢ ﺑﻬﺘﺮ اﺳﺖ ﻗﺪم ﻫـﺎ را ﺗﻤﺮﯾﻦ ﮐﻨﻢ ﭼﻪ آﻧﻬﺎ را دوﺳﺖ داﺷﺘ ﻪ ﺑﺎﺷـﻢ ﭼـﻪ ﻧﺪاﺷـﺘﻪ ﺑﺎﺷـﻢ . ﻫـﺮ ﺑـﺎر ﺑـﻪ ﻣـﺸﮑﻠﯽ ﺑﺮﺧﻮرد ﻣﯽﮐﺮدم در ﻧﻬﺎﯾﺖ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪم ﮐﻪ دارم ﺑﺎ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻣﻘﺎوﻣﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ.
راﻫﻨﻤﺎﯾﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ ﯾﺎد آوری ﻣﯽ ﮐﺮد ﮐـﻪ A.A ﻓﻘـﻂ ﯾـﮏ ﻃـﺮح ﻧﯿـﺴﺖ . A.A ﺑـﻪ ﻣـﻦ ﻓﺮﺻﺖ ﻣﯽ دﻫﺪ ﮐﻪ ﮐﯿﻔﯿﺖ زﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮد را ﺑﻬﺒﻮد ﺑﺒﺨﺸﻢ . ﻣﻦ ﺑﻪ اﯾﻦ ﺷﻨﺎﺧﺖ رﺳﯿﺪم ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﯾﮏ ﺗ ﺠﺮﺑﮥ ﻋﻤﯿﻖ ﺗﺮ و ﮔﺴﺘﺮده ﺗﺮدراﻧﺘﻈﺎرﻣﻦ اﺳﺖ . ﺑﻪ ﯾﺎد ﻣﯽ آورم ﮐﻪ اواﯾـﻞ از
راﻫﻨﻤﺎﯾﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ وﻗﺖ زﯾﺎدی ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ اﺧﺘﺼﺎص داده ﺑـﻮد ﺗـﺸﮑﺮ ﮐـﺮدم . او ﮔﻔـﺖ : «ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯽ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﯽ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﺎر را ﺑـﺮای دﯾﮕـﺮان اﻧﺠـﺎم دﻫـﯽ؟ » ﺟـﻮاب دادم «ﻣﻦ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ دوﺑﺎره ﻣﺴﺆ ﻟﯿﺖ ﮐﺴﯽ را ﺑﺮ ﻋﻬﺪه ﻧﻤﯽ ﮔﯿﺮم». اﯾﻦ اﻣﺘﻨﺎع روﻧﺪ ﻣﻔﯿﺪ
ﺑﻮدن و در ﻧﺘﯿﺠﻪ روﻧﺪ ﭘﯿﺸﺮﻓﺘﻢ را ﺑﻪ ﺗﺄﺧﯿﺮ اﻧﺪاﺧﺖ . دو ﺳﺎل ﮔﺬﺷﺖ ﺗﺎ ﻣﻦ ﺗﻤﺎﯾﻞ ﭘﯿﺪا ﮐﺮدم ﺑﻪ ﻋﻨﻮان ﻣﻨﺸﯽ ﮔﺮوه ﮐﺎر ﮐﻨﻢ . ﭼﻬﺎر ﺳﺎل ﻗﺒﻞ ﺑﻮد ﮐـﻪ راﺿـﯽ ﺷـﺪم راﻫﻨﻤـﺎی دﯾﮕﺮان ﺑﺎﺷﻢ . اﻣﺮوز ﺑﺎ ﻗﺪرداﻧﯽ واﻗﻌﯽ اﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ اﺟﺎزه داده ﻣﯽ ﺷﻮد ﺑﻪ زﻧـﺪﮔﯽ
ﭼﻨﺪ زن دﯾﮕﺮ وارد ﺷﻮم . ﺗﺄﺛﯿﺮ آﻧﻬـﺎ در زﻧـﺪﮔﯿ ﻢ ﺑﺎﻋـﺚ ﺷـﺪه ﮐـﻪ ﺷـﻨﺎﺧﺖ از ﺧـﻮدم ﮔﺴﺘﺮده و ﻋﻤﯿﻖ ﺷﻮد . ﻫﺮ ﻗﺪﻣﯽ را ﮐﻪ ﻣﻦ و ﺗﺎزه واردﻫﺎ ﺗﻤﺮﯾﻦ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ. ﻫﻢ او و ﻫـﻢ ﻣﻦ ﺑﯿﻨﺶ ﺟﺪﯾﺪی ﺑ ﺪﺳﺖ ﻣﯽ آورﯾﻢ و ﺑﺮای اﯾﻦ ﮔﻮﻫﺮ ﻫﻮﺷﯿﺎری ﺻﻮرت دﯾﮕـﺮی ﭘﯿـﺪا
ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ. ﻣﻦ اﮐﻨﻮن ﻣﻔﺘﺨﺮم ﮐﻪ ﻋﻀﻮ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ای ﻫﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﺴﯿﺮ ﺑﯿﺮون آﻣﺪن از ﺟﻬﻨﻢ را ﻧﺸﺎن داد . ﺣﺎﻻ ﻣﺸﺘﺎق ﻫﺴﺘﻢ ﺗﺠﺮﺑﻪ ام را ﺑﺎ دﯾﮕﺮان ﺗﻘﺴﯿﻢ ﮐﻨﻢ ﻫﻤـﺎﻧﻄﻮر ﮐـﻪ دﯾﮕﺮان ﺗﺠﺮﺑﯿﺎت ﺧﻮد را ﺑﺎ ﻣﻦ ﻗﺴﻤﺖ ﮐﺮدﻧﺪ.
درﺳﺖ ﻫﺮ وﻗﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺗﻐﯿﯿﺮ و رﺷﺪ ﻧﯿﺎز دارم ﻣﻌﺠـﺰه ﻫـﺎی ﮐﻮﭼـﮏ ، ﻓﺮﺻـﺖ ﻫـﺎی ﺟﺪﯾﺪی ﺑﻪ ﻣﻦ اراﺋﻪ ﻣﯽ دﻫﻨﺪ. دوﺳﺘﺎن ﺟﺪﯾﺪ ﺣﻘﺎﯾﻖ ﭘﻨﻬﺎن آن ﮔﻔﺘﻪﻫﺎ را ﮐـﻪ روزی ﻣـﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﻄﺤﯽ ﻣﯽ دﯾﺪﻣﺸﺎن ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺸﺎن دادﻧﺪ . درس ﺑﺮدﺑﺎری و ﭘﺬﯾﺮ ش را ﺑﻪ ﻣﻦ ﯾـﺎد
داده وﮔﻔﺘﻨﺪ ﺑﻪ ﻣﺎوراء ﻇ ﻮاﻫﺮ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﯿﻨﺪازم ﺗﺎ ﮐﻤﮏ و داﻧﺸﯽ را ﮐﻪ زﯾـﺮ اﯾـﻦ ﻇـﻮاﻫﺮ در ﮐﻤﯿﻦ اﺳﺖ ﭘﯿﺪا ﮐﻨﻢ . ﻫﻮﺷﯿﺎری و رﺷﺪم از ﻟﺤﺎظ روﺣـﯽ اﺣـﺴﺎﺳﯽ و ﻣﻌﻨـﻮی ﺑـﻪ ﺗﻤﺎﯾﻞ ﻣﻦ ﺑﻪ ﮔﻮش دادن ﺷﻨﺎﺧﺖ و ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺑﺴﺘﮕﯽ دارد.
در ﺳﺎل ﭘﻨﺠﻢ در ﻫﻨﮕﺎم ﺗﻨﻈـﯿﻢ ﺗﺮازﻧﺎﻣـﮥ ﺷﺨـﺼﯽ ﺳـﺎﻟﯿﺎﻧﮥ ﺧـﻮد ﻓﻬﻤﯿـﺪم ﮐـﻪ در ﺗﻮﺳﻌﮥ ﯾﮑﯽ از ﻣﺴﯿﺮﻫﺎی روﺣﺎﻧﯽ در ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ام ﻣﻮﻓﻖ ﻧﺒﻮده ام. ﻣﻦ آﻧﭽﻪ را ﮐﻪ آﻣﻮﺧﺘﻪ ﺑﻮدم ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮدم اﻣﺎ ﺑﻪ دﻧﺒﺎل رﺷﺪ ﺷﺨﺼﯽ ﮐﻪ در دﯾﮕﺮان ﻣﯽ دﯾﺪم ﻧﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮدم . ﻣﻦ ﺑﻪ اﻃﺮاف ﻧﮕﺎه ﻣﯽ ﮐﺮدم و ﻣﯽ دﯾﺪم ﮐﻪ ﻣﺮدم وﻗﺘﯽ زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﮐـﺎر ﻣـﯽ ﮐﻨﻨـﺪ و در دﻧﯿﺎی واﻗﻌﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ، ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ را ﺑﺎ ﺧﻮد دارﻧﺪ  ﺑﻮاﺳﻄﮥ ﮐﻤـﮏ ﻫـﺎی آﻧﻬـﺎ ﻧـﺼﺤﯿﺖ ﻫـﺎ و ﻣﺜﺎل ﻫﺎ ﻫﯿﺠﺎن رو زﻧﻪ ای را ﮐﻪ ﺑﺮای ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ ﺷﺨﺼﯿ ﻢ و ﺗﻤﺎس ﺑﺎ ﻗـﺪرت ﺑﺮﺗـﺮم ﻻزم
اﺳﺖ ﭘﯿﺪا ﮐﺮدم.
ﻣﻦ ﺑﺎ ﺗﺮس و ﺗﺮدﯾ ﺪ ﺑﻪ اﻟﮑﻠﯽ ﻫﺎی ﮔﻤﻨـﺎم ﻧﺰدﯾـﮏ ﺷـﺪم . ﺳـﭙﺲ ﺑـﺎ ﭘـﺸﺘﻮاﻧﻪ ای ﮐـﻪ داﺷﺘﻢ ﺗﺮﻏﯿﺐ ﺷﺪم و ﻗﺪم ﻫﺎی ﮐﻮﭼﮑﯽ در اﯾﻦ ﻣﺴﯿﺮ ﺟﺪﯾﺪ ﺑﺮداﺷﺘﻢ . وﻗﺘﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪم ﮐـﻪ ﺟﺎی ﭘﺎﯾﻢ ﻣﺤﮑﻢ اﺳﺖ و ﻫﺮ اﻗﺪاﻣﯽ ﻣﺮا ﺑﻪ اﻋﺘﻤﺎد ﻧﺰدﯾﮏ ﺗﺮ ﮐﺮد . اﻋﺘﻤﺎد ﺑﻪ ﻧﻔﺴﻢ زﯾـﺎد ﺷﺪ اﯾﻤﺎﻧﻢ ﺑﻪ ﻗﺪرت ﺑﺮﺗﺮ اﻓﺰاﯾﺶ ﯾﺎﻓﺖ و ﻧﻮری را ﮐـﻪ ﻧﻤـﯽ داﻧـﺴﺘﻢ وﺟـﻮد دارد ﭘﯿـﺪا ﮐﺮدم. ﭼﯿﺰی دروﻧﻢ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﮐﺮد و ﺑـﻪ ﻣﻨﺒـﻊ ﺟﺪﯾـﺪ ﻗـﺪرت ﺷـﻨﺎﺧﺖ ﺑﺮدﺑـﺎری و ﻋـﺸﻖ ﺧﻮش آﻣﺪ ﮔﻔﺖ . آن زن ﺧﻮد ﭘﺴﻨﺪ و ﻣﻨـﺰوی ﮐـﻪ اﻋـﻼم ﮐـﺮده ﺑـﻮد «ﻫﺮﮔـﺰ دو ﺑـﺎره
ﻣﺴﺆﻟﯿﺖ ﮐﺴﯽ را ﻗﺒﻮل ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ» ﺣﺎﻻ ﺷﻮر ﺻﺎدﻗﺎﻧﻪ را ﻓﻘﻂ در ﺳﻮدﻣﻨﺪ ﺑﻮدن ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ ﻣﻦ اﯾﻦ را اﻣﺘﯿﺎزی ﺑﺮای ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﻣﺸﺮوﺧﻮاران دﯾﮕﺮ در ﻧﻈﺮ ﻣﯽﮔﯿﺮم.
ده ﺳﺎل اﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎزﻧﺸﺴﺘﻪ ﺷﺪه ام و ﻫﻔـﺖ ﺳـﺎل اﺳـﺖ ﮐـﻪ ﺑـﻪ اﻟﮑﻠـﯽ ﻫـﺎی ﮔﻤﻨـﺎم ﭘﯿﻮﺳﺘﻪ ام. ﺣﺎﻻ واﻗﻌﺎً ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﻢ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﮐﻪ ﯾﮏ اﻟﮑﻠـﯽ ﻗـﺪردان ﻫـﺴﺘﻢ . اﮔـﺮ اﻟﮑﻠـﯽ ﻧـﺸﺪه ﺑﻮدم آدم ﻫﻮﺷﯿﺎر دﯾﮕﺮی ﺑﻮدم . در ﺳﻦ ﻫﻔﺘـﺎد و ﭘـﻨﺞ ﺳـﺎﻟﮕﯽ زﻧـﯽ ﭘﯿـﺮ ﺗﻨﻬـﺎ و ﺑـﯽ

ﺣﺎﺻﻞ ﺑﻮدم ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮن ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﯽ ﮐﺮدم ﺳﻮزن دوزی ﻣﯽ ﮐﺮدم ﻫﯿﭻ دوﺳﺘﯽ ﻧﺪاﺷﺘﻢ و روز ﺑﻪ روز ﺑﯿﺸﺘﺮ در اﻓﺴﺮدﮔﯽ ﮐﻬﻮﻟﺖ ﻏﺮق ﻣﯽ ﺷﺪم. A.A روزﻫﺎی ﻣﺮا ﺑﺎ دوﺳﺘﺎن ﺧﻨﺪه، ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ و ﺣﺲ ارزﺷﻤﻨﺪ ﺑﻮدن ﮐﻪ رﯾﺸﻪ در ﻓﻌﺎﻟﯿﺖ ﻫـﺎی ﻣﻔﯿـﺪ دارد ﭘـﺮ ﮐـﺮده اﺳﺖ: اﯾﻤﺎن ﻣﻦ ﺑﻪ ﻗﺪرت ﺑﺮﺗﺮم و ارﺗﺒـﺎط ﺑـﺎ او روﺷـﻦ ﺗـ ﺮ از آﻧﭽـﻪ ﮐـﻪ ﻣـﻦ ﺗـﺼﻮر ﻣﯽ ﮐﺮدم ﻣﯽ درﺧﺸﺪ. آن وﻋﺪه ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮدم ﻏﯿـﺮ ﻣﻤﮑـﻦ ﻫـﺴﺘﻨﺪ ﻧﯿﺮوﯾـﯽ ﭘﺎﯾﺪاری در زﻧﺪﮔﯿ ﻢ ﻣﯽ ﺑﺎﺷﻨﺪ. ﻣﻦ آزادم ﮐﻪ ﻫﺮ ﭼﻘﺪر ﻣﯽﺗﻮاﻧﻢ ﺑﺨﻨﺪم آزادم ﮐﻪ اﻋﺘﻤـﺎد ﮐﻨﻢ و ﻣﻮرد اﻋﺘﻤﺎد ﺑﺎﺷﻢ آزادم ﮐﻪ ﮐﻤـﮏ ﮐـﻨﻢ و ﮐﻤـﮏ ﺑﮕﯿـﺮم . ﻣـﻦ از ﺷﺮﻣـﺴﺎری و ﭘﺸﯿﻤﺎﻧﯽ رﻫﺎ ﺷﺪم آزادم ﮐﻪ ﯾﺎد ﺑﮕﯿﺮم و ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ ﮐﻨﻢ و ﮐﺎر ﮐﻨﻢ . ﻣﻦ از ﻗﻄـﺎر ﺳـﺮﯾﻊ اﻟﺴﯿﺮ وﺣﺸﺖ و ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ وﺿﻊ دردﻧﺎﮐﯽ، ﺑﻪ ﺳﻮی ﺟﻬﻨﻢ ﻣﯽرﻓﺖ، ﭘﯿـﺎده ﺷـﺪم . و ﺣﺎﻻ ﺳﻔﺮی دارم ﺑﺴﻮی زﻧﺪﮔﯽ ﺷﺎدﺗﺮ و اﯾﻤﻦﺗﺮ.

آزادی از اِﺳﺎرت

اﯾﻦ ﻋﻀﻮ وﻗﺘﯽ ﺟﻮان ﺑﻮد ﺑﻪ A.A ﭘﯿﻮﺳﺖ، ﻋﻘﯿﺪه دارد ﮐﻪ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮارﯾﺶ ﻧﺘﯿﺠﮥ ﻧﻮاﻗﺼﯽ عمیق ﺗﺮ ﺑﻮد . در اﯾﻨﺠﺎ ﺑﺮای ﻣﺎ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﭼﮕﻮﻧﻪ آزاد ﺷﺪ

ﺗﻐﯿﯿﺮات روﺣﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮاری در ﻣـﻦ ﺷـﺪ ﺳـﺎﻟﻬﺎ ﻗﺒـﻞ از اﯾﻨﮑـﻪ ﺑـﺮای اوﻟﯿﻦ ﺑﺎر ﻣﺸﺮوب ﺑﺨﻮرم ﺷﺮوع ﺷﺪه ﺑﻮد . ﭼﻮن ﻣﻦ ﯾﮑﯽ از اﻓﺮادی ﻫـﺴﺘﻢ ﮐـﻪ ﻗﻄﻌـﺎً ﭘﯿﺸﯿﻨﻪام ﺛﺎﺑﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮارﯾﻢ «ﻧﺸﺎﻧﮥ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻋﻤﯿﻖ ﺗﺮ» ﺑﻮده. وﻗﺘﯽ ﺗﻼش ﮐﺮدم ﮐﻪ ﺑﻪ «ﻋﻠﻞ و ﺷﺮاﯾﻂ » ﻣﺸﮑﻠﻢ ﺑﭙﺮدازم ﻣﺘﻘﺎﻋﺪ ﺷﺪم ﮐـﻪ ﺑﯿﻤـﺎری روﺣﯿﻢ از ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻫﺎی دور وﺟﻮد داﺷﺘﻪ اﺳﺖ . ﻣﻦ ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻌﯿـﺖ ﻫـﺎی ﻋـﺎﻃﻔﯽ واﮐﻨﺶ ﻧﺮﻣﺎﻟﯽ ﻧﺸﺎن ﻧﺪادم . ﻋﻠﻢ ﭘﺰﺷﮑﯽ ﺑﻪ ﻣـﻦ ﻣـﯽ ﮔﻮﯾـﺪ : ﺑﻮاﺳـﻄﮥ اﺗﻔﺎﻗـﺎﺗﯽ ﮐـﻪ در ﺑﭽﮕﯽ ﺑﺮاﯾﻢ اﻓﺘﺎده ﻣﺴﺘﻌﺪ اﻟﮑﻠﯿﺴﻢ ﺷﺪه ﺑﻮدم. ﻣﻄﻤﺌﻦ ﻫﺴﺘﻢ ﮐﻪ اﯾﻦ درﺳﺖ اﺳـﺖ . اﻣـﺎAA ﺑﻪ ﻣﻦ آﻣﻮﺧﺖ ﮐﻪ ﻣﺸﮑﻠﻢ ﻧﺘﯿﺠﮥ واﮐﻨﺸﯽ اﺳﺖ ﮐﻪ در ﺑﭽﮕﯽ ﺑﻪ آﻧﭽـﻪ ﮐـﻪ ﺑـﺮاﯾﻢ اﺗﻔﺎق اﻓﺘﺎده اﻧﺠﺎم داده ام. ﻣﻬﻤﺘﺮ از ﻫﻤﻪ اﯾﻨﮑﻪ A.A ﺑﻪ ﻣـﻦ آﻣﻮﺧـﺖ ﮐـﻪ ﺑﻮﺳـﯿﻠﮥ اﯾـﻦ ﺑﺮﻧﺎﻣﮥ ﺳﺎده ﺗﻐﯿﯿﺮی در اﯾﻦ اﻟﮕﻮی واﮐﻨﺶ اﯾﺠﺎد ﻣﯽ ﺷـﻮد و در واﻗـﻊ ﺑـﻪ ﻣـﻦ اﺟـﺎزه ﻣﯽدﻫﺪ «ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ را ﺑﺎ آراﻣﺶ ﺧﻨﺜﯽ ﮐﻨﻢ».

ﻣﻦ ﺗﮏ ﻓﺮزﻧﺪ ﻫﺴﺘﻢ و وﻗﺘﯽ ﻫﻔﺖ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮد ﭘﺪر و ﻣﺎدرم ﺑﻪ ﻃـﻮر ﻧﺎﮔﻬـﺎﻧﯽ از ﻫـﻢ ﺟﺪا ﺷﺪﻧﺪ . ﺑﺪون ﻫﯿﭻ ﺗﻮﺿﯿﺤﯽ ﻣﺮا از ﺧﺎﻧﻪ ﻣـﺎن در ﻓﻠﻮراﯾـﺪ ﺑـﻪ ﺧﺎﻧـﮥ ﭘـﺪر ﺑـﺰرگ و ﻣﺎدرﺑﺰرﮔﻢ در ﻣﯿﺪوﺳﺖ آوردﻧﺪ . ﻣﺎدرم ﺑﺮای ﮐﺎر ﺑﻪ ﺷﻬﺮی ﻧﺰدﯾﮏ رﻓﺖ و ﭘـﺪرم ﮐـﻪ اﻟﮑﻠﯽ ﺑﻮد ﻧﯿﺰ ﺑﺪون ﻫﯿﭻ دﻟﯿﻠﯽ رﻓﺖ . ﭘﺪر ﺑﺰرگ و ﻣﺎدرﺑﺰرگ ﺑﺮاﯾﻢ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺑﻮدﻧﺪ . ﯾـﺎدم ﻣﯽآﯾﺪ ﮐﻪ اﺣﺴﺎس ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ وﺣﺸﺖ و ﻧﺎراﺣﺘﯽ ﻣﯽ ﮐﺮدم.

آن ﻣﻮﻗﻊ ﺑﻪ اﯾﻦ ﻧﺘﯿﺠﻪ رﺳﯿﺪم ﮐﻪ دﻟﯿﻞ ﻧﺎراﺣﺘﯽ و آﺳﯿﺒﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ دﯾﺪم اﯾﻦ ﺑـﻮد ﮐـﻪ واﻟﺪﯾﻨﻢ را دوﺳﺖ داﺷﺘﻢ و ﻧﯿﺰ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﮐﻪ اﮔﺮ دﯾﮕ ﺮ ﺑـﻪ ﺧـﻮدم اﺟـﺎزه ﻧـﺪﻫﻢ ﮐـﻪ ﮐﺴﯽ ﯾﺎ ﭼﯿﺰی را دوﺳﺖ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ دﯾﮕﺮ ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﺻﺪﻣﻪ ﻧﺨـﻮاﻫﻢ دﯾـﺪ . اﯾـﻦ ﺷـﺪ دوﻣﯿﻦ ﺳﺮﺷﺖ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺧﻮد را از ﻫﺮﮐﺲ ﯾﺎ ﻫﺮ ﭼﯿﺰی ﮐﻪ اﺣﺴﺎس ﻣﯽ ﮐـﻨﻢ دارم و ﺑـﻪ آن ﻋﻼﻗﻤﻨﺪ ﻣﯽﺷﻮم دور ﮐﻨﻢ.

ﻣﻦ ﺑﺎ اﯾﻦ ﺑﺎور ﺑﺰرگ ﺷﺪم ﮐﻪ اﻧﺴﺎن ﺑﺎﯾﺪ ﮐـﺎﻣﻼً ﺧﻮدﮐﻔـﺎ ﺑﺎﺷـﺪ ﭼـﻮن ﻫﺮﮔـﺰ اﯾـ ﻦ ﺟﺮأت را ﻧﺪارم ﮐﻪ ﺑﻪ دﯾﮕﺮان واﺑﺴﺘﻪ ﺷﻮم . ﻣﻦ ﻓﮑـﺮ ﻣـﯽ ﮐـﺮدم زﻧـﺪﮔﯽ ﺧﯿﻠـﯽ ﺳـﺎده اﺳﺖ؛ ﺑﻪ ﺳﺎدﮔﯽ ﺑﺮ اﺳﺎس آﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﻣ ﯽﺧﻮاﻫﯿﻢ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪای درﺳﺖ ﻣـﯽ ﮐﻨـﯿﻢ و ﻓﻘـﻂ ﺑـﻪ ﺷﻬﺎﻣﺖ ﻧﯿﺎز دارﯾﻢ ﺗﺎ ﺑﻪ آن دﺳﺖ ﭘﯿﺪا ﮐﻨﯿﻢ. اواﺧﺮ دورۀ ﻧﻮﺟﻮاﻧﯽ ﭘﯽ ﺑﻪ وﺟﻮد اﺣﺴﺎﺳﺎﺗﯽ ﺑﺮدم ﮐﻪ اﻫﻤﯿﺘﯽ ﺑـﻪ آﻧﻬـﺎ ﻧﻤـﯽ دادم: ﺑﯽ ﻗﺮاری، اﺿﻄﺮاب ، ﺗﺮس و ﻧﺎاﻣﻨﯽ . ﺗﻨﻬﺎ اﻣﻨﯿﺘﯽ ﮐﻪ آن زﻣﺎن ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺧﺘﻢ اﻣﻨﯿﺖ ﻣـﺎدی ﺑﻮد و اﺣﺴﺎس ﮐﺮدم ﮐﻪ ﻓﻘﻂ اﮔﺮ ﻣﻘﺪار زﯾﺎدی ﭘﻮل داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ ﺗﻤـﺎم آن اﺣـﺴﺎﺳﺎت ﻣﺰاﺣﻢ ﻓﻮراً ﻧﺎﭘﺪﯾﺪ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ. اﯾﻦ راه ﺣﻞ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺎده ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ رﺳﯿﺪ. ﺑـﺎ ﻣﺤﺎﺳـﺒﻪ ای ﺳﺎده ﺗﺼﻤﯿﻢ ازدواج ﺑﺎ ﻓﺮدی ﺧﻮﺷ ﺒﺨﺖ و ﭘﻮﻟﺪار را اﺟﺮا ﮐﺮدم . ﺗﻨﻬﺎ ﭼﯿﺰ ی ﮐﻪ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﮐﺮد ﻣﺤﯿﻂ ﺑﯿﺮوﻧﯽ و اﻃﺮاﻓﻢ ﺑﻮد و ﺑﻪ زودی ﻓﻬﻤﯿﺪم ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﺑﺎ ﺣﺴﺎب ﺑﺎﻧﮑﯽ ﻧﺎﻣﺤﺪود ﻧﯿﺰ ﻫﻤﺎن اﺣﺴﺎس ﻧﺎراﺣﺖ ﮐﻨﻨﺪه را دارم . ﺑﺮاﯾﻢ ﻏﯿﺮ ﻣﻤﮑﻦ ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﻢ «ﺷﺎﯾﺪ ﻓﻠﺴﻔﮥ ﻣﻦ اﺷﺘﺒﺎه اﺳﺖ » و ﻗﻄﻌﺎً ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺑﮕـﻮﯾﻢ «ﺷـﺎﯾﺪ ﻣـﻦ ﻣـﺸﮑﻠﯽ دار م». ﺑـﻪ راﺣﺘـﯽ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺧﻮد را ﻣﺘﻘﺎﻋﺪ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﻫﺎﯾﻢ ﺗﻘﺼﯿﺮ ﻣﺮدی اﺳـﺖ ﮐـﻪ ﺑـﺎ او ازدواج ﮐﺮده ام ﭘﺲ از ﯾﮑﺴﺎل از او ﻃﻼق ﮔﺮﻓﺘﻢ . ﻗﺒﻞ از ﺑﯿﺴﺖ و ﺳـﻪ ﺳـﺎﻟﮕﯽ دوﺑـﺎره ازدواج ﮐﺮده و ﻃﻼق ﮔﺮﻓﺘﻢ . اﯾﻦ ﺑﺎر ﺑﺎ ﯾﮏ رﻫﺒﺮ ارﮐﺴﺘﺮ ﻣﻬﻢ ازدواج ﮐﺮده ﺑـﻮدم ﻣـﺮدی ﮐـﻪ ﺧﯿﻠﯽ از زﻧﻬﺎ آن را آرزو دارﻧﺪ . ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮدم اﯾﻦ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻋﺰت ﻧﻔﺲ ﻣـﯽ دﻫـﺪ و ﺑﺎﻋـﺚ ﻣﯽ ﺷﻮد اﺣﺴﺎس اﻣﻨﯿﺖ ﮐﻨﻢ و ﺗﺮس ﻫﺎﯾﻢ ﮐﻢ ﺷﻮد . اﻣﺎ ﺑـﺎز ﻫـﻢ ﻫـﯿﭻ ﭼﯿـﺰ در دروﻧـﻢ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻧﮑﺮد.
ﺗﻨﻬﺎ ﻧﮑﺘﮥ ﻣﻬﻤﯽ ﮐﻪ در ﻫﻤﮥ اﯾﻦ ﻣﺴﺎﺋﻞ وﺟﻮد دارد اﯾﻦ واﻗﻌﯿﺖ اﺳﺖ ﮐﻪ در ﺑﯿﺴﺖ و ﺳﻪ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺎن اﻧﺪازه ﻣﺮﯾﺾ ﺑﻮدم ﮐﻪ در ﺳﯽ و ﺳﻪ ﺳﺎﻟﮕﯽ وﻗﺘﯽ ﺑﻪ A.A آﻣﺪم اﺣﺴﺎس ﺑﯿﻤﺎری داﺷﺘﻢ . اﻣﺎ آن زﻣﺎن ﻇﺎﻫﺮاً ﺟﺎﯾﯽ ﺑـﺮای رﻓـﺘﻦ ﻧﺪاﺷـﺘﻢ ﭼـﻮن ﻣـﺸﮑﻞ
ﻣﺸﺮوﺑﺨﻮاری را ﻧﺪاﺷﺘﻢ . اﮔـﺮ ﻣـﯽ ﺗﻮاﻧـﺴﺘﻢ ﺑـﻪ رواﻧﭙﺰﺷـﮏ ﺣـﺲ ﭘـﻮﭼﯽ ، ﺗﻨﻬـﺎﯾﯽ و ﺑﯽ ﻫﺪﻓﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺮاه ﺑﺎ ﺣﺲ ﺷﮑﺴﺖ ﭘﺲ از ﻃﻼق دوﻣﻢ ﺑﻪ وﺟﻮد آﻣﺪه ﺑـﻮد را ﺗﻮﺿـﯿﺢ دﻫﻢ ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯽﮐﻨﻢ ﮐﻪ آن دﮐﺘﺮ ﺑﺎز ﻫﻢ ﺑﺨﻮﺑﯽ ﻣﯽﺗﻮاﻧﺴﺖ ﻣﺮا ﻗﺎﻧﻊ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﺸﮑﻞ اﺻﻠﯿﻢ
ﯾﮏ ﮐﻤﺒﻮد (ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ) روﺣﺎﻧﯽ اﺳﺖ . اﻣﺎ A.A ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺸﺎن داده ﮐﻪ اﯾـﻦ ﺣﻘﯿﻘـﺖ دارد . اﮔﺮ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ در آن زﻣﺎن ﺑﻪ ﮐﻠﯿﺴﺎ رو ﺑﯿﺎورم ﻣﻄﻤﺌﻨﻢ ﮐﻪ آﻧﻬـﺎ ﻧﻤـﯽ ﺗﻮاﻧـﺴﺘﻨﺪ ﻣـﺮا ﻗﺎﻧﻊ ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﯿﻤﺎرﯾﻢ درون ﺧﻮدم ا ﺳﺖ و ﻧﯿﺰ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻨﺪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺸﺎن دﻫﻨﺪ ﮐﻪ اﮔـﺮ
ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﻢ زﻧﺪه ﺑﻤﺎﻧﻢ ﻧﯿﺎز ﻣﺒﺮم ﺑﻪ ﺧﻮدﺷﻨﺎﺳﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ آﻧﭽﻪ A.A ﺑـﻪ ﻣـﻦ ﻧـﺸﺎن داده دارم. ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺮای رﻓﺘﻦ ﻧﺪاﺷﺘﻢ ﯾﺎ اﯾﻨﻄﻮر ﺑﻪ ﻧﻈﺮم ﻣﯽ رﺳﯿﺪ.
ﺑﻌﺪ از اﯾﻨﮑﻪ درﺑﺎرۀ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮاری ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﻓﻬﻤﯿـﺪم از ﻫـﯿﭻ ﭼﯿـﺰ و ﻫـﯿﭻ ﮐـﺲ ﻧﻤﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪم. از ﻫﻤﺎن اﺑﺘﺪا ﺑﻪ ﻧﻈﺮم رﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﺸﺮوب ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣـﯽ ﺗـﻮاﻧﻢ ﺑـﻪ دﻧﯿـﺎی ﺧﺼﻮﺻﯽ ﮐﻮﭼﮑﻢ ﻋﻘﺐ ﻧﺸﯿﻨﯽ ﮐﻨﻢ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧـﺴﺖ ﺑـﻪ ﻣـﻦ ﺑﺮﺳـﺪ و
ﺻﺪﻣﻪ ای ﺑﻪ ﻣﻦ وارد ﮐﻨﺪ . ﺑﺎﻻﺧﺮه وﻗﺘ ﯽ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪم ﻋﺎﺷﻖ ﻣﺮدی اﻟﮑﻠﯽ ﺷﺪم و ﺗﺎ ده ﺳﺎل آﯾﻨﺪه ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻤﮑﻦ ﺑﻮد ﺑﻪ ﺳﻮی اﻟﮑﻠﯿﺴﻢ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮدم.
در اﯾﻦ زﻣﺎن در ﮐﺸﻮر ﻣﺎ ﺟﻨﮓ ﺑﻮد . ﺷﻮﻫﺮم از اوﻟﯿﻦ ﮐـﺴﺎﻧﯽ ﺑـﻮد ﮐـﻪ اوﻧﯿﻔـﻮرم ﭘﻮﺷﯿﺪ و ﺑﻪ ﺟﻨﮓ رﻓﺖ . واﮐﻨﺸﻢ ﺑﻪ اﯾﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ از ﺑﺴﯿﺎری ﺟﻬﺎت ﺷﺒﯿﻪ واﮐﻨﺸﯽ ﺑﻮد ﮐﻪ وﻗﺘﯽ ﻫﻔﺖ ﺳﺎﻟﻪ ﺑﻮدم و ﭘﺪرم و ﻣﺎ درم ﻣﺮا ﺗﺮک ﮐﺮدﻧﺪ از ﺧﻮد ﻧﺸﺎن دادم. ﻇﺎﻫﺮاً ﻣﻦ از ﻟﺤﺎظ ﺟﺴﻤﯽ ﺑﻪ ﻃﻮر ﻋﺎدی رﺷـﺪ ﮐـﺮده ﺑـﻮدم اﻣـﺎ ﺑـﯿﻦ اﯾـﻦ ﺳـﺎﻟﻬﺎ در ﻣـﻦ ﺑﻠـﻮغ اﺣﺴﺎﺳﯽ اﺻﻼً وﺟﻮد ﻧﺪاﺷﺖ . ﺣﺎﻻ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﻢ ﮐﻪ اﯾﻦ ﻣﺮﺣﻠﻪ از رﺷﺪم ﺑﻮاﺳﻄﮥ ﺷﯿﻔﺘﮕﯽ ﺑﻪ ﺧﻮدم ﻣﺘﻮﻗﻒ ﮔﺮدﯾﺪه و ﺧﻮد ﻣﺤﻮرﯾﻢ ﺑﻪ درﺟﻪ ای رﺳﯿﺪ، ﮐـﻪ ﺳـﺎزﮔﺎری ﺑـﺎ آﻧﭽـﻪ ﺧﺎرج ﮐﻨﺘﺮل ﻣﻦ ﺑﻮد ﻏﯿﺮ ﻣﻤﮑﻦ ﺑﻨﻈﺮ ﻣﯽ رﺳﯿﺪ. ﻣـﻦ ﻏـﺮق در ﺧـﻮد دﻟـﺴﻮزی و ﮐﯿﻨـﻪ ﺑﻮدم و ﺗﻨﻬﺎ اﻓﺮادی ﮐﻪ اﯾﻦ ﻧﮕﺮش ﻣﺮا ﻗﺒﻮل داﺷﺘﻨﺪ ﯾﺎ ﻣﻦ اﺣﺴﺎس ﻣﯽ ﮐـﺮدم ﮐـﻪ ﻣـﺮا درک ﻣـﯽ ﮐﻨﻨـﺪ ، ﮐــﺴﺎﻧﯽ ﺑﻮدﻧـﺪ ﮐــﻪ در ﻣﯿﺨﺎﻧـﻪ ﻫـﺎ ﻣــﯽ دﯾـﺪم و ﻣﺜــﻞ ﺧـﻮدم ﻣــﺸﺮوب ﻣﯽ ﺧﻮردﻧﺪ. ﻓﺮار از ﺧﻮدم روز ﺑﻪ روز ﺿﺮوری ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﺪ ﭼﻮن وﻗﺘﯽ ﻫﻮﺷﯿﺎر ﺑـﻮدم ﭘﺸﯿﻤﺎﻧﯽ و ﺷﺮم و ﺗﺤﻘﯿﺮ ﺗﻘﺮﯾﺒﺎً ﻏﯿﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺗﺤﻤـﻞ ﺑـﻮد . و اﯾـﻦ ﺗﻨﻬـﺎ راه ﻣﻤ ﮑـﻦ ﺗﻮﺟﯿـﻪ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮردن در ﻟﺤﻈﺎت ﻫﻮﺷﯿﺎری ﺗﺎ رﺳﯿﺪن ﺑﻪ ﻓﺮاﻣﻮﺷﯽ ﮐﺎﻣﻞ ﺑﻮد.

ﺷﻮﻫﺮم ﺑﺎﻻﺧﺮه ﺑﺮﮔﺸﺖ اﻣﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻃﻮل ﻧﮑﺸﯿﺪ ﮐﻪ ﻓﻬﻤﯿﺪﯾﻢ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﯿﻢ زﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎن را اداﻣﻪ دﻫﯿﻢ . در آن وﻗﺖ آﻧﻘﺪر در ﻓﺮﯾﺐ دادن ﺧﻮدم اﺳﺘﺎد ﺷﺪه ﺑﻮدم ﮐﻪ ﺧﻮد را ﻗـﺎﻧﻊ ﮐﺮدم ﮐﻪ ﻣﻦ ﺟﻨﮕﯽ را ﺷﺮوع ﮐﺮده ام و ﻣﻨﺘﻈﺮم اﯾﻦ ﻣﺮد ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﯿﺎﯾﺪ. و ﻫﺮ ﭼـﻪ ﮐﯿﻨـﻪ و ﺧﻮد دﻟﺴﻮزﯾﻢ اﻓﺰاﯾﺶ ﻣﯽﯾﺎﻓﺖ ﻣﺸﮑﻞ اﻟﮑﻞ ﻫﻢ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﯽ ﺷﺪ.
ﺳﻪ ﺳﺎل آﺧﺮ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮارﯾ ﻢ در ﻣﺤـﻞ ﮐـﺎر ﻧﯿـﺰ ﻣـﺸﺮوب ﻣـﯽ ﺧـﻮردم . ﻧﯿـﺮوی اراده ای ﮐﻪ ﻃﯽ ﺳﺎﻋﺖﻫﺎی ﮐﺎری ﺑﺮای ﮐﻨﺘﺮل ﻣﺸﺮوب ﺧـﻮاری ﺑﮑـﺎر ﻣـﯽ ﺑـﺮدم ﻣﻔﯿـﺪ واﻗﻊ ﺷﺪ و ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﭘﺴﺖ رﯾﺎﺳﺖ را ﺑﺪﺳﺖ آوردن . ﭼﯿﺰی ﮐـﻪ اﯾـﻦ ﻧﯿـﺮوی اراده را ﺗﻘﻮﯾﺖ ﻣﯽ ﮐﺮد اﯾﻦ ﺑﻮد ﮐﻪ ﻣﯽ داﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﻣﺤﺾ اﯾﻨﮑﻪ روز ﮐﺎری ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎن ﺑﺮﺳﺪ ﺗﺎ ﺣـﺪ ﻓﺮاﻣﻮﺷﯽ ﻣﺸﺮوب ﻣﯽ ﺧﻮرم. ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﮐﻪ از درون ﺑـﻪ ﺣـﺪ ﻣـﺮگ وﺣـﺸﺖ زده ﺑـﻮدم ﭼﻮن ﻣﯽ داﻧﺴﺘﻢ، ﮐﻢ ﮐﻢ وﻗﺖ آن ﻓﺮا ﻣـﯽ رﺳـﺪ ﮐـﻪ ﺗﻮاﻧـﺎﯾﯽ ﻧﮕـﻪ داﺷـﺘﻦ آن ﺷـﻐﻞ را ﻧﺪاﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ (و اﯾﻦ ﺧﯿﻠﯽ دور ﻧﺒﻮد). ﺷﺎﯾﺪ ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﻫﯿﭻ ﺷﻐﻠﯽ را ﻧﮕـﻪ دارم و ﯾـﺎ ﺷﺎﯾﺪ (اﯾﻦ ﺑﺰرﮔﺘﺮﯾﻦ ﺗﺮﺳـﻢ ﺑـﻮد ) ﺑـﺮاﯾﻢ ﻣﻬـﻢ ﻧﺒـﻮد ﮐـﻪ ﺷـﻐﻞ داﺷـﺘﻪ ﺑﺎﺷـﻢ ﯾـﺎ ﻧـﻪ .
ﻣﯽ داﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﻓﺮﻗﯽ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ از ﮐﺠﺎ ﺷﺮوع ﮐﺮدهام اﻣﺎ ﭘﺎﯾﺎن آن َﭘـﺴﺘﯽ و ﺑـﺪﺑﺨﺘﯽ ﺧﻮاﻫﺪ ﺑﻮد . ﺗﻨﻬﺎ واﻗﻌﯿﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﻮاﺳﻄﮥ ﺗﮑ ﺮارش ﺑﺮ ﻣﻦ ﺗﺤﻤﯿﻞ ﺷﺪه ﺑﻮد اﯾﻦ ﺑﻮد ﮐﻪ ﻣـﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺸﺮوب ﺑﺨﻮرم. و ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮدم ﻫﯿﭻ ﮐﺎری ﻧﻤﯽﺗﻮان ﺑﺮای آن اﻧﺠﺎم داد.
در ﻫﻤﯿﻦ زﻣﺎن ﻣﺮدی را ﻣﻼﻗﺎت ﮐﺮدم ﮐﻪ ﺳﻪ ﺑﭽﮥ ﺑﯽ ﻣﺎدر داﺷﺖ و ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽرﺳﯿﺪ راه ﺣﻠّﯽ ﺑﺮای ﻣﺸﮑﻠﻢ ﺑﺎﺷﺪ. ﻣﻦ ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﺑﭽﻪ ﻧﺪاﺷﺘﻢ و اﯾﻦ در ﺑﺴﯿﺎری از ﻣﻮاﻗﻊ ﺑﻬﺎﻧﮥ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺮای ﻣﺸﺮوب ﺧﻮارﯾﻢ ﺑﻮد. ﺑﻪ ﻧﻈﺮم ﻣﻨﻄﻘﯽ ﺑﻮد ﮐﻪ اﮔﺮ ﺑﺎ اﯾﻦ ﻣﺮد ازدواج ﮐﻨﻢ ﺑﻪ ﻋﻬﺪه ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻣﺴﺆﻟﯿﺖ ﺑﭽﻪﻫﺎ را ﻣﺮا ﻫﻮﺷﯿﺎر ﻧﮕﻪ ﻣﯽدارد.
ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ دوﺑﺎره ازدواج ﮐﺮدم . ﺣﺮف ﯾﮑـﯽ از دوﺳـﺘﺎﻧﻢ در A.A ﯾـﺎدم آﻣـﺪ وﻗﺘـﯽ داﺳﺘﺎﻧﻢ را ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮدم . ﮔﻔﺖ: اﯾﻦ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﺑﺮاﯾﻢ ﻣﺜﻞ آب ﺧﻮردن اﺳﺖ ﭼـﻮن ﻫ ﻤﯿـﺸﻪ ﺑﻪ آدمﻫﺎ ﻋﻼﻗﻤﻨﺪ ﺑﻮدهام زﯾﺮا ﻣﻦ ﻫﻤﮥ آدمﻫﺎ را ﯾﮑﯽ ﻣﯽ داﻧﺴﺘﻢ.
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺗﻘﺮﯾﺒﺎً ﺳﻪ ﻫﻔﺘﻪ ﻣـﺮا ﻫﻮﺷـﯿﺎر ﻧﮕـﻪ داﺷـﺘﻨ ﺪ و ﭘـﺲ از آن آﺧـﺮﯾﻦ ﻣـﺸﺮوب ﺧﻮارﯾﻢ را (اﮔﺮ ﺧﺪا ﺑﺨﻮاﻫﺪ ) ﺷﺮوع ﮐﺮدم . ﺑﺎرﻫﺎ در A.A ﺷـﻨﯿﺪه ام: «در زﻧـﺪﮔﯽ ﻫـﺮ اﻟﮑﻠﯽ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻣﺴﺘﯽ ﺧﻮب وﺟﻮد دارد . و اﯾﻦ ﻫﻤﺎن اﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﺎ را ﺑﻪ A.A ﻣـﯽ آورد» و ﻣﻦ اﯾﻦ را ﺑﺎور دارم . ﺑﻪ ﻣﺪت ﺷﺼﺖ روز ﺑﯽ وﻗﻔﻪ ﻣﺴﺖ ﺑﻮدم و ﻗﺼﺪم اﯾﻦ ﺑﻮد ﮐﻪ آﻧﻘﺪر ﻣﺸﺮوب ﺑﺨﻮرم ﺗﺎ ﺑﻤﯿﺮم . ﻃـﯽ اﯾـﻦ دوره ﺑـﻪ ﺧـﺎﻃﺮ ﻣـﺴﺘﯽ در اﺗﻮﻣﺒﯿـﻞ ﺑـﺮای دوﻣﯿﻦ ﺑﺎر ﺑﻪ زﻧﺪان رﻓﺘﻢ . ﻣﻦ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﺎر دوم ﺑـﺮای اﻧـﺴﺎن ﮐﻤﺘـﺮ از ﺑـﺎر اول  ﺣﻘﺎرتآﻣﯿﺰ اﺳﺖ.
ﺑﺎﻻﺧﺮه ﺧﺎﻧﻮاده ام در ﮐﻤﺎل ﻧﻮﻣﯿﺪی ﺑـﻪ ﯾـﮏ ﭘﺰﺷـﮏ ﻣ ﺘﻮﺳـﻞ ﺷـﺪﻧﺪ و او A.A را ﭘﯿﺸﻨﻬﺎد ﮐﺮد . آدم ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ آﻣﺪﻧﺪ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﻣـﻦ در ﺷـﺮاﯾﻄﯽ ﻧﯿـﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺟﺬب ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﺷﻮم . ﻣﺮا ﺑﻪ آﺳﺎﯾﺸﮕﺎه ﺑﺮدﻧﺪ ﺗﺎ ﺳـﻢ زداﯾـﯽ ﺷـﻮم و ﺑﺘـﻮاﻧﻢ ﺗـﺼﻤﯿﻢ ﻫﻮﺷﯿﺎراﻧﻪ ای ﺑﺮای ﺧﻮدم ﺑﮕﯿﺮم . اﯾﻨﺠﺎ ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﺮای اوﻟﯿﻦ ﺑﺎر ﻓﻬﻤﯿـﺪم ﮐـﻪ ﺑـﻪ ﻋﻨـﻮان اﻟﮑﻠﯽ ﻫﯿﭻ ﺣﻖ و ﺣﻘﻮﻗﯽ ﻧﺪارم . وﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﻣـﺴﺖ ﻫـﺴﺘﻢ ﺟﺎﻣﻌـﻪ ﻣـﯽ ﺗﻮاﻧـﺪ ﻫـ ﺮ ﮐـﺎری ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﺪ ﺑﺎ ﻣﻦ اﻧﺠﺎم دﻫﺪ و ﻣﻦ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﻢ ﻫﯿﭻ ﮐﺎری ﺑﮑﻨﻢ ﭼﻮن ﺑﻪ ﺧـﺎﻃﺮ ﺗﻬﺪﯾـﺪی و ﺧﻄﺮی ﮐﻪ ﺑﺮای ﺧﻮد و آدم ﻫﺎی اﻃﺮاﻓﻢ اﯾﺠﺎد ﮐﺮده ام ﺣﻘﻮق ﺧـ ﻮد را از ﺑـﯿﻦ ﺑـﺮده ام.
وﻗﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷـﺪم ﮐـﻪ ﺑـﺪون ﻫـﯿﭻ ﮔﻮﻧـﻪ ﺗﻌﻬـﺪ اﺟﺘﻤـﺎﻋﯽ زﻧـﺪﮔﯽ ﮐـﺮده ام و ﻣﻌﻨـﺎی ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺖ اﺧﻼﻗﯽ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻧﻮﻋﺎﻧﻢ را ﻧﻤﯽ داﻧﻢ ﺷﺮﻣﺴﺎری ﻋﻤﯿﻘﯽ ﺑﻪ ﺳﺮاﻏﻢ آﻣﺪ. ﻫﺸﺖ ﺳﺎل ﻗﺒﻞ در اوﻟﯿﻦ ﺟﻠـﺴﮥ A.A ﺷـﺮﮐﺖ ﮐـﺮدم و ﺑـﺎ ﺣـﺲ ﻋﻤﯿـﻖ ﻗـﺪرداﻧﯽ
ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﻢ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﮐﻪ از آن وﻗﺖ ﺗﺎﮐﻨﻮ ن ﻟﺐ ﺑﻪ ﻣﺸﺮوب ﻧﺰده ام و ﻫﯿﭻ داروی ﻣﺴﮑﻦ ﯾـﺎ ﻣﺎدۀ ﻣﺨﺪری اﺳﺘﻔﺎده ﻧﮑﺮده ام ﭼﻮن اﯾﻦ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﺑﺮاﯾﻢ ﺑﺮﻧﺎﻣﮥ ﻫﻮﺷـﯿﺎری ﮐﺎﻣـﻞ اﺳـﺖ ﻣﻦ دﯾﮕﺮ ﻧﯿﺎزی ﺑﻪ ﻓﺮار از واﻗﻌﯿﺖ ﻧﺪارم . ﯾﮑﯽ از ﺑﺰرﮔﺘﺮﯾﻦ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ A.A ﺑﻪ ﻣـﻦ آﻣﻮﺧﺘﻪ اﯾﻦ اﺳﺖ ﮐﻪ واﻗﻌﯿﺖ دو ﺑُﻌﺪ دارد؛ ﻣﻦ ﻗﺒﻞ از ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻓﻘﻂ ﺑُﻌـﺪ ﺗﺮﺳـﻨﺎک آن را ﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ﺑﻮدم اﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﻓﺮﺻﺖ ﭘﯿﺪا ﮐﺮده ام ﺗﺎ درﺑﺎرۀ ﺑُﻌﺪ ﺧﻮﺷـﺎﯾﻨﺪ آن ﻧﯿـﺰ ﭼﯿﺰﻫـﺎﯾﯽﯾﺎد ﺑﮕﯿﺮم.
اﻋﻀﺎء A.A ﮐﻪ راﻫﻨﻤﺎﯾﻢ ﺑﻮدﻧﺪ در اﺑﺘﺪا ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻣـﻦ ﻧـﻪ ﺗﻨﻬـﺎ راﻫـﯽ ﺑـﺮای زﻧﺪﮔﯽ ﺑﺪون ﻣﺸﺮوب ، ﺑﻠﮑﻪ راﻫﯽ ﺑﺮای زﻧﺪﮔﯽ ﺑﺪون ﺗﻤﺎﯾﻞ ﺑﻪ ﻣـﺸﺮوب ﭘﯿـﺪا ﻣـﯽ ﮐـﻨﻢ اﻟﺒﺘﻪ اﮔﺮ اﯾﻦ ﮐﺎرﻫﺎی ﺳﺎده را اﻧﺠﺎم دﻫﻢ. آﻧﻬﺎ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ اﯾﻦ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﺑﺪﯾﻦ ﺻﻮرت ﻋﻤـﻞ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ، ﺻﺪاﻗﺖ ﻓﮑﺮ ﺑﺎز و ﺗﻤﺎﯾﻞ؛ و ﮐﺘﺎب ﺑﺰرگ ﻣﺎ اﯾﻨﻬﺎ را (اﺻﻮل) اﺳﺎﺳـﯽ ﺑﻬﺒـﻮدی ﻣﯽ داﻧﺪ. آﻧﻬﺎ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎد ﮐﺮدﻧﺪ ﮐﻪ ﮐﺘﺎب A.A را ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﮐﻨﻢ و ﺗﻼش ﮐﻨﻢ دوازده ﻗـﺪم را ﻃﺒﻖ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﮐﺘﺎب ﺗﻤﺮﯾﻦ ﮐﻨﻢ ﭼﻮن ﻧﻈﺮ آﻧﻬﺎ اﯾﻦ ﺑﻮد ﮐـﻪ اﺳـﺘﻔﺎده از اﯾـﻦ اﺻـﻮل در زﻧﺪﮔﯽ روزاﻧﻪ ﻣﺎ را ﻫﻮﺷﯿﺎر ﺧﻮاﻫﺪ ﮐﺮد و ﻫ ﻮﺷﯿﺎر ﻧﮕﻪ ﺧﻮاﻫـﺪ داﺷـﺖ . ﻣـﻦ ﺑـﻪ اﯾـﻦ ﻋﻘﯿﺪه دارم و ﻧﯿﺰ ﻋﻘﯿﺪه دارم ﮐﻪ ﺗﻤﺮﯾﻦ اﯾﻦ اﺻﻮل ﺑـﻪ ﺑﻬﺘـﺮﯾﻦ ﻧﺤـﻮ و در ﻋـﯿﻦ ﺣـﺎل ﻧﻮﺷﯿﺪن ﻣﺸﺮوب ﻏﯿﺮ ﻣﻤﮑﻦ اﺳﺖ ﭼﻮن ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻢ اﯾﻦ دو ﺑﺎ ﻫـﻢ ﺳـﺎزﮔﺎری داﺷـﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ.
ﻣﻦ ﻫﯿﭻ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﺑﺮای ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻦ ﻋﺠﺰ ﺧـﻮد در ﻣﻘﺎﺑـﻞ اﻟﮑـﻞ ﻧﺪاﺷـﺘﻢ و ﻗﻄﻌـ ﺎً ﻣﻮاﻓـﻖ ﺑﻮدم ﮐﻪ اﺧﺘﯿﺎر زﻧﺪﮔﯽ از دﺳﺘﻢ ﺧﺎرج ﺷـﺪه اﺳـﺖ . ﻣـﻦ ﻓﻘـﻂ ﺑﺎﯾـﺪ ﺑـﺮ ﺗﻔـﺎوت ﻣﯿـﺎن ﻧﻘﺸﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﭘﯿﺶ ﺑﺮای ﺧﻮد داﺷﺘﻢ و اﺗﻔﺎﻗﺎﺗﯽ ﮐﻪ ﺑﺮاﯾﻢ اﻓﺘﺎد ﺗﻌﻤـﻖ ﻣـﯽ ﮐـﺮدم
ﺗﺎ ﺑﻔﻬﻤﻢ ﮐﻪ ﭼﻪ ﻣﺴﺖ ﺑﺎﺷﻢ ﭼﻪ ﻫﻮﺷﯿﺎر ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﻢ زﻧﺪﮔﯿ ﻢ را ﮐﻨﺘﺮل ﻣﯽ ﮐـﻨﻢ . A.A ﺑـﻪ ﻣﻦ آﻣﻮﺧﺖ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﯾﻞ ﺑﻪ ﺑﺎور ﺑﺮای ﺷﺮوع ﮐﺎﻓﯽ اﺳﺖ . اﯾﻦ در ﻣﻮرد ﻣـﻦ درﺳـﺖ ﺑـﻮد وﮔﺮﻧﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺟﻤﻠﮥ «ﺳﻼﻣﺖ ﻋﻘﻞ را ﺑﻪ ﻣﺎ ﺑﺎزﮔﺮدان » را ﻗﺒﻮل ﮐﻨﻢ ﭼـﻮن اﻋﻤـﺎﻟﻢ
ﻗﺒﻞ از A.A ﭼﻪ ﻣﺴﺖ ﺑﻮدم ﭼﻪ ﻫﻮﺷﯿﺎر اﻋﻤﺎل آدم ﺳﺎﻟﻢ ﻧﺒﻮد . ﺗﻤﺎﯾﻞ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺻـﺪاﻗﺖ و درﺳﺘﮑﺎر ﺑﻮدن ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﺑﻔﻬﻤﻢ ﮐﻪ اﻓﮑﺎرم ﻏﯿﺮ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﺑﻮده اﺳﺖ ﯾﺎ اﯾﻦ ﻃﻮر ﺑـﻮده ﮐﻪ ﻣﻦ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ رﻓﺘﺎر ﻏﯿﺮ ﻣﻨﻄﻘﯿ ﻢ را ﺗﻮﺟﯿﻪ ﮐﻨﻢ . در واژه ﻧﺎﻣﻪ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﺳﺎده ﺑﺮﺧﻮردم ﮐﻪ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: «ﺗﻮﺟﯿﻪ ﻋﻘﻠـﯽ (دﻟﯿـﻞ ﺗﺮاﺷـﯽ ) اراﺋـﻪ دﻟﯿﻠـﯽ اﺳـﺖ ﮐـﻪ از ﻟﺤـﺎظ اﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﻗﺎﺑﻞ ﻗﺒﻮل اﺳﺖ اﻣﺎ ﺑﺮای ر ﻓﺘﺎری ﮐﻪ از ﻟﺤﺎظ اﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﻏﯿﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﻗﺒﻮل اﺳـﺖ؛ ﻧﻮﻋﯽ دﯾﻮاﻧﮕﯽ ﻣﺤﺴﻮب ﻣﯽﺷﻮد.»

AA ﺑﻪ ﻣﻦ آراﻣﺸ ﯽ ﻫﺪﻓ ﻤﻨﺪ و ﻓﺮﺻﺖِ ﻣﻔﯿﺪ ﺑﻮدن ﺑﺮای ﺧﺪا و آدم ﻫـﺎی اﻃـﺮاﻓﻢ را داده اﺳﺖ و ﻣﻦ ﻣﯽداﻧﻢ ﮐﻪ اﯾﻦ اﺻﻮل، ﻣﺮا ﺑﻪ ﻫﺪﻓﻢ ﻣﯽرﺳﺎﻧﺪ وﺑﺪون ﺧﻄﺎﺳﺖ.AA ﺑﻪ ﻣﻦ آﻣﻮﺧﺘﻪ ﮐﻪ دﻗﯿﻘﺎً ﺑﻪ ﻫﻤﺎن ﻣﻘﺪاری ﮐﻪ ﺑﻪ زﻧﺪﮔﯽ آدم ﻫﺎی دﯾﮕﺮ آراﻣـ ﺶ ﺑﯿﺎورم، آراﻣﺶ ﺧﺎﻃﺮ ﺧﻮاﻫﻢ داﺷﺖ و ﻣﻌﻨـﺎی واﻗﻌـﯽ اﯾـﻦ ﺟﻤﻠـﻪ را ﺑـﻪ ﻣـﻦ آﻣﻮﺧﺘـﻪ «ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﮐﺴﯽ اﺳﺖ ﮐﻪ اﯾﻦ ﭼﯿﺰﻫﺎ را ﻣﯽ داﻧﺪ و ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﻋﻤـﻞ ﻣـﯽ ﮐﻨـﺪ ». ﭼـﻮن ﺗﻨﻬـﺎ ﻣﺸﮑﻼﺗﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ دارم ﻣﺸﮑﻼﺗﯽ اﺳﺖ ﮐﻪ از ارادۀ ﺷﺨﺼﯽ ﺧﻮدم ﻧﺎﺷﯽ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ.

از وﻗﺘﯽ وارد اﯾﻦ ﺑ ﺮﻧﺎﻣﻪ ﺷﺪه ام ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻫﺎی روﺣﺎﻧﯽ ﺑﺴﯿﺎری داﺷﺘﻪ ام ﮐﻪ ﺧﯿﻠـﯽ از آﻧﻬﺎ را ﺑﺎ ﮔﺬﺷﺖ زﻣﺎن ﺗﺸﺨﯿﺺ ﻣﯽ دادم ﭼـﻮن ﻣـﻦ در ﯾـﺎدﮔﯿﺮی ﮐُﻨـﺪ ﻫـﺴﺘﻢ و اﯾـﻦ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻫﺎ ﻫﻢ ﺻﻮرت ﻫﺎی زﯾﺎدی ﺑﻪ ﺧﻮد ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ. اﻣﺎ ﯾﮑﯽ از آﻧﻬﺎ ﺧﯿﻠـﯽ ﻣﻬـﻢ ﺑـﻮد و ﻣﻦ دوﺳﺖ دارم ﻫﺮ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺘﻮا ﻧﻢ آن را ﺑـﻪ دﯾﮕـﺮان اﻧﺘﻘـﺎل د ﻫـﻢ ﺑـﺎ اﯾـﻦ اﻣﯿـﺪ ﮐـﻪ ﻫﻤﺎﻧﻄﻮر ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻤﮏ ﮐﺮده ﺑﻪ دﯾﮕﺮان ﻫﻢ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﺪ . ﻫﻤﺎﻧﻄﻮر ﮐـﻪ ﻗـﺒﻼً ﮔﻔـﺘﻢ ﺧـﻮد دﻟﺴﻮزی و ﮐﯿﻨﻪ ﻫﻤﺮاﻫﺎن ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ ﻣﻦ ﺑﻮدﻧﺪ و ﺗﺮازﻧﺎﻣﻪ ام ﺷﺒﯿﻪ ﯾـﮏ دﻓﺘـﺮ ﺧـﺎﻃﺮات ﺳﯽ و ﺳﺎﻟﻪ ﺷﺪ ، ﭼﻮن ﻣﻦ از ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺧﺘﻢ ﮐﯿﻨﻪ داﺷﺘﻢ . ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑـﻪ ﻫﻤـﻪ آﻧﻬﺎ ﺑﺎ ﻋﻤﻠﮑﺮد ﺑﺮﻧﺎﻣ ﻪ ﺑﺮاﯾﻢ ﺣﻞ ﺷﺪ «ﺑﻪ درﻣﺎن ﭘﺎﺳﺦ دادم » ﺑﻪ ﻏﯿـﺮ از ﯾـﮏ ﻣـﻮرد اﻣـﺎ ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﻣﻮرد ﻫﻢ ﺑﺮاﯾﻢ ﻣﺸﮑﻞ آﻓﺮﯾﻦ ﺑﻮد.

اﯾﻦ ﮐﯿﻨﻪ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻣﺎدرم ﺑﻮد و ﺑﯿﺴﺖ و ﭘﻨﺞ ﺳﺎل ﺑﻮد ﮐﻪ اداﻣﻪ داﺷﺖ . ﻣﻦ اﯾﻦ ﮐﯿﻨﻪ را ﺗﻘﻮﯾﺖ و ﺗﺸﺪﯾﺪ ﮐﺮده و آن را (درﺳﺖ ﻣﺜﻞ ﯾﮏ ﺑﭽﻪ ) ﭘﺮورش داده ﺑﻮدم . اﯾـﻦ ﻣﺜـﻞ ﻧﻔﺲ ﮐﺸﯿﺪن ، ﺑﺨـﺸﯽ از وﺟـﻮدم ﺷـﺪه ﺑـﻮد . اﯾـﻦ ﺑﻬﺎﻧـﮥ ﻣـﻦ ﺑـﺮای ﻋـﺪم ﺗﺤـﺼﯿﻼت ﺷﮑﺴﺖ ﻫﺎی زﻧﺎﺷﻮﯾﯽ ، ﺷﮑﺴﺖ ﻫﺎی ﺷﺨﺼﯽ ، ﺑﯽ ﮐﻔﺎﯾﺘﯽ و اﻟﺒﺘﻪ اﻟﮑﻠﯿـﺴﻢ ﺷـﺪه ﺑـﻮد و ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮدم دﻟﻢ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ از آن رﻫﺎ ﺷﻮم اﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﻣﯽ داﻧـﻢ ﮐـﻪ ﺗﻤﺎﯾـﻞ ﻧﺪاﺷﺘﻢ آن را رﻫﺎ ﮐﻨﻢ.
ﺑﺎ اﯾﻨﺤﺎل ﯾﮏ روز ﺻﺒﺢ اﺣﺴﺎس ﮐﺮدم ﮐـﻪ ﺑﺎﯾـﺪ ا ز آن رﻫـﺎ ﺷـﻮم ﭼـﻮن ﻓﺮﺻـﺘﻢ داﺷﺖ ﺗﻤﺎم ﻣﯽ ﺷﺪ و اﮔﺮ از ﺷﺮّ آن ﺧﻼص ﻧﻤﯽ ﺷﺪم دوﺑـﺎره ﻣـﺴﺖ ﻣـﯽ ﺷـﺪم و ﻣـﻦ دﯾﮕﺮ ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﮐﺎرم ﺑﻪ ﻣﺴﺘﯽ ﺑﮑﺸﺪ . آن روز ﺻﺒﺢ در دﻋﺎﻫﺎﯾﻢ از ﺧﺪا ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﺗﺎ
راﻫﯽ را ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺸﺎن دﻫﺪ ﮐﻪ از اﯾﻦ ﮐﯿﻨﻪ رﻫﺎ ﺷﻮم . روزی ﯾﮑﯽ از دوﺳﺘﺎﻧﻢ ﺑﺮاﯾﻢ ﭼﻨﺪ ﻣﺠﻠﻪ ﺧﺮﯾﺪ ﺗﺎ ﺑ ﻪ ﯾﮏ ﮔﺮوه ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘ ﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﻪ آن ﻋﻼﻗﻪ داﺷﺘﻢ ﺑﺒﺮ م. ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ آﻧﻬﺎ اﻧﺪاﺧﺘﻢ. ﻣﻘﺎﻟﻪ ای دﯾﺪم ﮐﻪ ﯾﮑﯽ از ﮐﺸﯿﺸﺎن ﺑﺮﺟـﺴﺘﻪ ﻧﻮﺷـﺘﻪ ﺑـﻮد و ﮐﻠﻤـﮥ «ﮐﯿﻨـﻪ » ﺑـﻪ ﭼﺸﻤﻢ ﺧﻮرد . او ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: «اﮔﺮ ﮐﯿﻨﻪ ای دارﯾﺪ ﮐﻪ ﻣـﯽ ﺧﻮاﻫﯿـﺪ از ﺷـﺮّ آن رﻫـﺎ ﺷـﻮﯾﺪ .
ﺑﺮای ﺷﺨﺺ ﯾﺎ ﭼﯿﺰی ﮐﻪ از آن ﮐﯿﻨﻪ دارﯾﺪ دﻋﺎ ﮐﻨ ﯿﺪ. ﺳﭙﺲ رﻫﺎ ﻣﯽ ﺷﻮﯾﺪ. اﮔﺮ در دﻋﺎ از ﺧﺪا ﻫﺮ ﭼﻪ را ﮐﻪ ﺑﺮای ﺧﻮد ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﯿﺪ ﺑﺮای آﻧﻬﺎ ﻫﻢ ﺑﺨﻮاﻫﯿـﺪ رﻫـﺎ ﺧﻮاﻫﯿـﺪ ﺷـﺪ . ﺳﻼﻣﺘﯽ، ﺳﻌﺎدت و ﺷﺎدیِ آﻧﻬﺎ را ﺑﺨﻮاﻫﯿﺪ ، آﻧﻮﻗﺖ رﻫﺎ ﻣﯽ ﺷﻮﯾﺪ ﺣﺘﯽ وﻗﺘﯽ ﺑـﺼﻮرت
ﻗﻠﺒﯽ ﺧﻮاﻫﺎن آن ﻧﺒﺎﺷﯿﺪ و ﻓﻘﻂ آن را ﺑﻪ زﺑﺎن آورﯾﺪ ﺑﺪون اﯾﻨﮑﻪ ﻗﺼﺪی داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ . ﺑﺎز ﻫﻢ اﯾﻦ ﮐﺎر را اﻧﺠﺎم دﻫﯿﺪ . ﻫﺮ روز و ﺑﻪ ﻣﺪت دو ﻫﻔﺘﻪ اﯾـﻦ ﮐـﺎر را اﻧﺠـﺎم دﻫﯿـﺪ و آﻧﻮﻗﺖ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ آن ﻣﻘﺼﻮد رﺳﯿﺪه اﯾﺪ و اﯾﻦ ﻫﺎ را وا ﻗﻌﺎً ﺑﺮاﯾـﺸﺎن ﻣـﯽ ﺧﻮاﻫﯿـﺪ و ﺧﻮاﻫﯿﺪ دﯾﺪ ﮐﻪ آن اﺣﺴﺎس ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ، ﮐﯿﻨﻪ و ﺗﻨﻔﺮ ی ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ داﺷﺘﯿﺪ ﺣﺎﻻ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺑـﻪ اﺣﺴﺎس دﻟﺴﻮزی ( ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ) درک و ﻋﺸﻖ ﻣﯽﮔﺮدد».
اﯾﻦ ﺑﺮاﯾﻢ ﻣﻮﺛﺮ واﻗﻊ ﺷﺪ و از آن وﻗﺖ ﺗﺎﮐﻨﻮن ﻧﯿﺰ ﺧﯿﻠﯽ اوﻗـﺎت ﻣـﻮﺛﺮ ﺑـﻮده و ﻫـﺮ ﻣﻮﻗﻊ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺑﺨﻮاﻫﻢ ﻣﻮﺛﺮ ﺧﻮاﻫﺪ ﺷﺪ . ﮔﺎﻫﯽ اوﻗﺎت ﻣﺠﺒﻮرم اﺑﺘﺪا «ﺗﻤﺎﯾﻞ» ﺑﺨﻮاﻫﻢ ﮐـﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﺮاﻫﺶ ﻣﯽ آﯾﺪ و ﭼﻮن ﺑﺮای ﻣﻦ ﻣﻮﺛﺮ ﺑﻮده ﺑـﺮای ﻫﻤـﮥ ﻣـﺎ ﻣـﻮﺛﺮ ﺧﻮاﻫـﺪ ﺑﻮد. ﻫﻤﺎﻧﻄﻮر ﮐﻪ ﻣﺮد ﺑﺰرگ دﯾﮕﺮی ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ «ﺗﻨﻬﺎ آزادی واﻗﻌﯽ ﮐﻪ اﻧﺴﺎن ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺳﺪ اﻧﺠﺎم ﮐﺎری اﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ اﻧﺠﺎم دﻫﺪ ﭼﻮن ﻣﯽﺧﻮاﻫﺪ آن را اﻧﺠﺎم دﻫﺪ». اﯾﻦ ﺗﺠﺮﺑﮥ ﺑﺰرگ ﮐﻪ ﻣﺮا از اﺳﺎرت ﻧﻔﺮت آزاد ﮐﺮد و ﻋـﺸﻖ را ﺟـﺎﯾﮕﺰﯾﻦ آن ﻧﻤـﻮد ﺑﺎز ﻫﻢ اﯾﻦ ﺣﻘﯿﻘﺘ ﯽ را ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺳﻢ اﺛﺒﺎت ﻣﯽ ﮐﻨـﺪ : ﻣـﻦ ﻫـﺮ ﭼـﻪ را ﮐـﻪ ﻧﯿـﺎز دارم در اﻟﮑﻠﯽ ﻫﺎی ﮔﻤﻨﺎم ﺑ ﺪﺳﺖ ﻣﯽآورم. وﻗﺘﯽ آﻧﭽﻪ را ﮐﻪ ﻧﯿﺎز دارم ﺑﺪﺳﺖ ﻣﯽ آورم ﻣﯽ ﻓﻬﻤـﻢ ﮐﻪ اﯾﻦ ﻫﻤﺎن ﭼﯿﺰی اﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻢ.


 

اﻟﮑﻠﯽﻫﺎی ﮔﻤﻨﺎم ﺑﻪ او آﻣﻮﺧﺖ ﮐﻪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻫﻮﺷﯿﺎری را ﻧﮕاه دارد

الکلیهای گمنام به او آموخت که 
چگونه هوشیاری را نگاه دارد: 
اگـــر خـــدا بخواهـــد مـــا. . . هـــیچ وقـــت مجبـــور
نیـــستیم دوبـــاره مـــشروب بخـــوریم امـــا بایـــد
موضـــوع کنتـــرل هوشـــیاری دغدغـــۀ هـــروز مـــا 
باشد. 
 
وقتی فقط مدت کوتاهی در A.A بودم. یکی از کهنه کاران چیزی به من گفـت کـه 
از آن وقت تاکنون زندگیم را تحت تأثیر قرار داده است: «A.A به ما نمیگوید چگونه
با مشروب خواری خـود دسـت و پنجـه نـرم کنـیم بلکـه بـه مـا مـی آمـوزد چگونـه
هوشیاری را کنترل کنیم». 
فکر میکنم همیشه میدانستم که راه کنترل مشروب خواری رها کردن (تـرک) آن
است. اولین باری که مشروب خوردم سیزده سال داشتم و پدرم بـرای جـشن سـال
نو یک جام کوچک شراب شیرین اسپانیولی به من داد. در حالی به رختخواب رفتم و
که گیج ولی نشاط و هیجان داشتم دعا کردم دیگر مشروب نخورم! اما خوردم. 
وقتی به سن دانشگاه رسیدم دوباره مشروب خوردم. مدتی بعد وقتی به الکلیـسم
کامل رسیدم همه به من گفتند باید ترک کنم. من هم مثل اکثـر الکـلهـای دیگـری کـه
میشناختم چندین بار مشروب خواری را ترک کردم یک بار به مدت ده ماه البته بـه
تنها اینکار را کردم و چندین بار هم بستری شدم. متوقف کردن مـشروبخواری کـار
بزرگی نیست متوقف ماندن در هوشیاری (دوباره شروع نکردن) کار بزرگی است. 
برای انجام این کار به A.A آمدم تا یاد بگیرم چگونه هوشیاری را کنتـرل کـنم 

ﺑﺮای اﻧﺠﺎم اﯾﻦ ﮐﺎر ﺑﻪ A.A آﻣﺪم ﺗﺎ ﯾﺎد ﺑﮕﯿﺮم ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻫﻮﺷﯿﺎری را ﮐﻨﺘـﺮل ﮐـﻨﻢ و ﻫﻤﺎن ﭼﯿﺰی ﺑﻮد ﮐﻪ ﻣﻦ ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ. دﻟﯿﻠﺶ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮاری ﻣﺠﺪد ﻣﻦ ﺑﻮد.
 ﻣﻦ در ﮐﺎﻧﺰاس ﺑﺰرگ ﺷﺪم ﺗﮏ ﻓﺮزﻧﺪ ﺑﻮدم و ﭘﺪر و ﻣﺎدری ﻣﻬﺮﺑﺎن داﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﺗﻔﺮﯾﺤﯽ ﻣﺸﺮوب ﻣﯽ ﺧﻮردﻧﺪ. ﻣﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ در ﺣﺎل اﺳﺒﺎب ﮐﺸﯽ و ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻣﮑﺎن ﺑﻮدﯾﻢ . ﺗﺎ دﺑﯿﺮﺳﺘﺎن ﻫﺮ ﺳﺎل ﻣﺪرﺳﻪ ام را ﻋﻮض ﻣﯽ ﮐﺮدم. ﺑﻪ ﻫﺮ ﻣﮑﺎن ﺟﺪﯾﺪی ﮐﻪ ﻣﯽ رﻓﺘﻢ ﺑﭽﮥ ﺟﺪﯾﺪی ﺑﻮدم . ﺑﭽﻪ ای ﻻﻏﺮ و ﮐﻢ رو ﺗﺎ ﻫﻤﻪ آزﻣﺎﯾﺸﻢ ﮐﻨﻨـﺪ و ﮐـﺘﮑﻢ ﺑﺰﻧﻨـﺪ . ﺑـﻪ ﻣﺤـﺾ اﯾﻨﮑﻪ ﺷﺮوع ﺑﻪ ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻨﻢ ﻣﯽﮐﺮدﻧﺪ، دوﺑﺎره از آﻧﺠﺎ ﻣﯽرﻓﺘﯿﻢ.
وﻗﺘﯽ ﺑﻪ دﺑﯿﺮﺳﺘﺎن رﺳﯿﺪم ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﺎﮔﺮد اول ﺑﻮدم . در داﻧﺸﮕﺎه ﻫﻢ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﻤﺘﺎز ﺑﻮدم و ﻫﻤﺎن وﻗﺖ وﯾﺮاﺳﺘﺎر ﺳﺎل ﻧﻤﺎی آﻣﻮزﺷﯽ ﺷﺪم . وﻗﺘـ ﯽ ﻫﻨـﻮز داﻧـﺸﺠﻮ ﺑـﻮدم اوﻟﯿﻦ ﻣﻘﺎﻟﻪام را ﺑﻪ ﯾﮑﯽ از ﻣﺠﻼت ﻓﺮوﺧﺘﻢ. ﺣﺎﻻ در ﻣﻬﻤﺎﻧﯽﻫﺎ ﻣﺸﺮوب ﻣﯽﺧﻮردم.
ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﻓﺎرغ اﻟﺘﺤﺼﯿﻠﯽ ﺑﻪ ﻧﯿﻮﯾﻮرک ﻋﺰﯾﻤﺖ ﮐﺮدم ﺗﺎ ﺷﻐﻞ ﻧﻮﯾـﺴﻨﺪﮔﯽ را دﻧﺒـﺎل ﮐﻨﻢ. ﮐﺎر ﺧﻮﺑﯽ در ﯾﮏ ﺷﺮﮐﺖ ﻧﺸﺮ ﭘﯿـﺪا ﮐـﺮدم و ﮔـﺎﻫﯽ اوﻗـﺎت ﺑـﻪ ﻃـﻮر ﭘﻨﻬـﺎﻧﯽ در ﻣﺠﻠﻪ ﻫﺎی دﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﮐﺎر ﻣﯽ ﮐﺮدم. ﻫﻤﻪ ﻣﺮا «ﭘﺴﺮ ﺷﮕﻔﺖ اﻧﮕﯿﺰ » ﻣﯽ ﺧﻮاﻧﺪﻧﺪ و ﺧﻮد ﻣـﻦ ﮐﻢ ﮐﻢ داﺷﺖ ﺑﺎورم ﻣﯽ ﺷﺪ. ﮔﺎﻫﯽ اوﻗﺎت ﭘﺲ از ﮐﺎر ﺑﺎ ﻫﻤﮑﺎران ﺑﻪ ﻣﯿﺨﺎﻧـﻪ ﻣـﯽ رﻓﺘـﯿﻢ .در ﺳﻦ ﺑﯿﺴﺖ و دو ﺳﺎﻟﮕﯽ ﻫﺮ روز ﻣﺸﺮوب ﻣﯽﺧﻮردم.
ﭘﺲ از آن ﺑﻪ ﻧﯿﺮوی درﯾﺎﯾﯽ ﭘﯿﻮﺳﺘﻢ و ﺑﻪ ﻋﻨﻮان ﻧﺎوﺑﺎن دوم ﺑﮑـﺎر ﮔﻤﺎﺷـﺘﻪ ﺷـﺪم .
ﺳﭙﺲ ﺑﻪ درﯾﺎ ر ﻓﺘﻢ و ﺑﻪ ﻋﻨـﻮان اﻓـﺴﺮ ﺗﻮﭘﺨﺎﻧـﻪ در ﮔـﺎرد ﻧﺎوﺷـﮑﻦ ﺧـﺪﻣﺖ ﮐـﺮدم و درﯾﺎﺑﺎن ﺷﺪم. دوﺑﺎر درﮔﯿﺮ ﻣﺸﮑﻼت اﻧﻈﺒﺎﻃﯽ ﺷﺪم ﮐﻪ ﻧﺎﺷﯽ از ﻣﺸﺮوب ﺧﻮردن ﺑﻮد.
در ﺳﺎل آﺧﺮ ﺧﺪﻣﺖ در ﻧﯿﺮوی درﯾﺎﯾﯽ ﺑﺎ دﺧﺘﺮی ﻣﻬﺮﺑﺎن و ﺳﺮزﻧﺪه ازدواج ﮐـﺮدم ﮐﻪ از ﻣﺸﺮوب ﺧﻮردن ﻟﺬت ﻣﯽ ﺑـﺮد . وﻗﺘـﯽ ﮐـﺸﺘﯽ ﻣـﺎ در ﻧﯿﻮﯾـﻮرک ﺑـﻮد ﻣﻌﻤـﻮﻻً در ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ﻫﺎ و ﻣ ﺤﺎﻓﻞ ﺷﺒﺎﻧﻪ در ﺣﺎل ﺧﻮﺷﮕﺬراﻧﯽ ﺑﻮدم . وﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﺎه ﻋﺴﻞ رﻓﺘـﻪ ﺑـﻮدﯾﻢ ﺷﺐ و روز ﮐﻨﺎر رﺧﺖ ﺧﻮاﺑﻤﺎن ﺷﺎﻣﭙﺎﯾﻦ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻣﻌﻠﻮم ﺑﻮد . در ﺑﯿﺴﺖ و ﻧﻪ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣـﺸﺮوﺑﺨﻮاری از ﻋﻬـﺪۀ زﻧـﺪﮔﯽ ﺑﺮ ﻧﻤﯽ آﻣﺪم. ﺗﺮس ﻫﺎی ﻋـﺼﺒﯽ آزارم ﻣـﯽ داد و ﮔـﺎه و ﺑﯿﮕـﺎه ﻟـ ﺮزشﻫـﺎی ﻏﯿـﺮ ﻗﺎﺑـﻞ ﮐﻨﺘﺮﻟﯽ داﺷﺘﻢ . ﮐﺘﺎب ﻫﺎی ارﺗﻘﺎء ﻧﻔـﺲ را ﺧﻮاﻧـﺪم و ﺑـﺎ اﺷـﺘﯿﺎق ﺷـﺪﯾﺪ ﺑـﻪ دﯾـﻦ روی آوردم. اﻟﮑﻞ ﻗﻮی را ﺗﺮک ﮐﺮدم و ﺑﻪ ﺷﺮاب روی آوردم . اﻣـﺎ ﺑـﻪ ﺧـﺎﻃﺮ ﺷـﯿﺮﯾﻨﯽ آن ﻣﺮﯾﺾ ﺷﺪم و ﺑﻪ آﺑﺠﻮ روی آوردم . آﺑﺠﻮ زﯾﺎد ﻗﻮی ﻧﺒﻮد ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ ﯾﮏ ﺟﺮﻋﻪ وُدﮐﺎ ﺑﻪ آن اﺿﺎﻓﻪ ﻣﯽ ﮐﺮدم و ﻣ ﺸﮑﻠﻢ ﺑﺪﺗﺮ از ﻗﺒﻞ ﺷﺪ و ﺷﺮوع ﺑـﻪ دزدﯾـﺪن ﻣـﺸﺮوب ﮐـﺮدم .ﺑﺮای درﻣﺎن ﺧﻤﺎری وﺣﺸﺘﻨﺎﮐﻢ ﻣﺸﺮوب ﺻﺒﺤﮕﺎﻫﯽ را ﮐﺸﻒ ﮐﺮدم.

ﻋﺒﺎرت ﻗﺪﯾﻤﯽ «ﭘﺴﺮ ﺷﮕﻔﺖ اﻧﮕﯿﺰ » ﮐﻢ ﮐﻢ ﻧﺎﭘﺪﯾﺪ ﺷﺪ و ﺷﻐﻠﻢ ﺷﺮوع ﺑﻪ اُﻓﺖ ﮐﺮد . اﮔﺮ ﭼﻪ ﺑﻠﻨﺪ ﭘﺮوازی ﻫﻨﻮز در وﺟﻮدم ﺳﻮﺳﻮ ﻣﯽ زد اﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﺷـﮑﻞ ﺧﯿـﺎل ﭘـﺮدازی را ﺑـﻪ ﺧﻮد ﮔﺮﻓﺘ ﻪ ﺑﻮد . ارزش ﻫـﺎﯾﻢ ﺗﻐﯿﯿـﺮ ﮐـﺮد . ﭘﻮﺷـﯿﺪن ﻟﺒـﺎس ﻫـﺎی ﮔـﺮان ﻗﯿﻤـﺖ و اﯾﻨﮑـﻪ ﻣﺘﺼﺪﯾﺎن ﺑﺎر ﻗﺒﻞ از اﯾﻨﮑﻪ ﺳﻔﺎرش ﺑﺪﻫﻢ ﺑﺪاﻧﻨﺪ ﭼـﻪ ﭼﯿـﺰی ﺑـﺮاﯾﻢ ﺑﯿﺎورﻧـﺪ و ﯾـﺎ ﺳـﺮ ﭘﯿﺸﺨﺪﻣﺖ ﻫﺎ ﻣﺮا ﺑﺸﻨﺎﺳﻨﺪ و ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻣﯿﺰ را ﻧـﺸﺎﻧﻢ دﻫﻨـﺪ و ﺑـﺎزی ورق ﺑـﺎ ﻗﻤﺎرﻫـﺎیﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎﻻ را ارزش ﻫﺎی واﻻ ی زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽداﻧﺴﺘﻢ. ﮔﯿﺠﯽ، ﺳﺮدرﮔﻤﯽ و ﮐﯿﻨﻪ ﺑﻪ زﻧـﺪﮔﯿ ﻢ راه ﯾﺎﻓﺖ . ﺑﺎ ﻫﺮ ﻣﺸﺮوﺑﯽ ﮐﻪ ﻣـﯽ ﺧـﻮردم ، ﺗـﻮان دروغ ﮔﻔـﺘﻦ و ﻓﺮﯾـﺐ ﺧـﻮد از درون اﻓﺰاﯾﺶ ﻣﯽ ﯾﺎﻓﺖ. در واﻗﻊ ﺣﺎﻻ ﻣﺠﺒﻮر ﺑﻮدم ﺑﺮای اﯾﻨﮑﻪ زﻧﺪه ﺑﻤﺎﻧﻢ اﻟﮑﻞ ﺑﻨﻮﺷـﻢ ﺗـﺎ ازﻋﻬﺪۀ ﻧﯿﺎز ﻫﺎی زﻧﺪﮔﯽ ﻫﺮ روزه ﺑﺮآﯾﻢ . وﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻧﻮﻣﯿﺪی ﯾﺎ ﻧﺎﮐﺎﻣﯽ ﺑﺮ ﻣـﯽ ﺧـﻮردم، ﮐـﻪ ﻫﺮ رو ز ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﯽ ﺷﺪ راه ﺣﻞ ﺑﺮاﯾﻢ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮردن ﺑﻮد . ﻣﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ اﻧﺘﻘﺎد ﺧﯿﻠﯽ ﺣﺴﺎس ﺑﻮدم و ﺣﺎﻻ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮر ﻫﺴﺘﻢ. ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻣﻮرد اﻧﺘﻘﺎد ﻗﺮار ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ

ﯾﺎ ﺳﺮزﻧﺶ ﻣﯽ ﺷﺪم ﺑﻄﺮی ﻣﺸﺮوب ﭘﻨﺎﻫﮕﺎه و ﻣﺎﯾﮥ ﺗﺴﻠﯽ ﻣﻦ ﺑﻮد.

وﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﯾﮏ ﭼﺎﻟﺶ ﯾﺎ روﯾﺪاد اﺟﺘﻤﺎﻋﯽ روﺑﺮو ﻣﯽ ﺷﺪم ﻣﺜﻞ ﮐﺎرﻫﺎی ﺗﺠﺎری ﻣﻬﻢ ﯾـﺎ ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ ﺷﺎم و ﯾﺎ ﺳﺨﻨﺮاﻧﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺧﻮدم را ﺑﺎ ﻣﻘﺪاری ﻣﺸﺮوب ﺗﻘﻮﯾﺖ ﻣﯽ ﮐـﺮدم . اﻏﻠـﺐ اﻓﺮاط ﻣﯽ ﮐﺮدم و درﺳﺖ ﻫﻤﺎن ﻣﻮﻗﻌﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﺑﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻧﺤﻮ ﻋﻤﻞ ﮐﻨﻢ رﻓﺘـﺎر ﻧﺎﻣﻨﺎﺳﺒﯽ از ﺧﻮد ﻧﺸﺎن ﻣﯽ دادم! ﺑﻪ ﻋﻨﻮان ﻣﺜﺎل ﭘﻨﺠﺎﻫﻤﯿﻦ ﺳﺎﻟﮕﺮد ازدواج ﭘﺪر و ﻣﺎدر ﻫﻤﺴﺮم ﺑﻮد و اﯾﻦ ﻓﺮﺻ ﺘﯽ ﺑﺮای ﺗﺠﺪﯾﺪ دﯾـﺪار ﺧـﺎﻧﻮاده در ﺧﺎﻧـﻪ ﻣـﺎ ﺑـﻮد . ﺑـﺎ وﺟـﻮد اﻟﺘﻤﺎسﻫﺎی ﻫﻤﺴﺮم ﺑﺎ وﺿﻌﯿﺖ ﺑﺪی ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ رﺳﯿﺪم . ﯾﺎدم ﻣﯽآﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﻄـﺮی ﻣـﺸﺮوب در دﺳﺘﻢ ﺑﻮد و ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﺧﻮدم را روی زﻣ ﯿﻦ ﻣـﯽ ﮐـﺸﯿﺪم . از زﯾـﺮ ﭘﯿـﺎﻧﻮی ﺑﺰرﮔـﯽ ﻣﺨﻔﯽ ﺷﺪه ﺑﻮدم ﻧﻬﺎﯾﺖ رﺳﻮاﯾﯽ ﺑﻪ اﺗﺎﻗﻢ رﻓﺘﻢ و درآﻧﺠﺎ ﺣﺒﺲ ﺷﻢ.

ﻋﻠﯿﺮﻏﻢ ﻫﻤﮥ اﯾﻨﻬﺎ از درون رﻧﺞ ﻣﯽ ﺑﺮدم ﭼـﻮن ﮐـﺎرآﯾﯽ و ﭘﯿـﺸﺮﻓﺖ ﻫـﺎﯾﻢ دﯾﮕـﺮ ﺑـﺎ اﻧﺘﻈﺎراﺗﯽ ﮐﻪ از ﺧﻮدم داﺷﺘﻢ ﻣﻨﻄﺒﻖ ﻧﺒﻮد. ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ اﯾﻦ درد را ﺑﺎ اﻟﮑﻞ ﺗﺴﮑﯿﻦ ﻣﯽ دادم. اﻟﺒﺘﻪ ﻫﺮ ﭼـﻪ ﺑﯿـﺸﺘﺮ ﻣـﺸﺮوب ﻣـﯽ ﺧـﻮردم ا ﻧﺘﻈـﺎراﺗﻢ ﻏﯿـﺮ واﻗﻌـﯽ ﺗـﺮ و ﮐـﺎرآﯾﯽ ﻣـﻦ ﺿﻌﯿﻒ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﺪ و ﺷﮑﺎف (ﻓﺎﺻﻠﻪ) ﺑﯿﻦ اﯾﻦ دو ﺑﯿ ﺸﺘﺮ آﺷﮑﺎر ﻣﯽ ﺷﺪ. ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ ﻧﯿﺎز ﺑﻪ ﻣﺸﺮوب ﻫﻢ اﻓﺰاﯾﺶ ﻣﯽﯾﺎﻓﺖ.

در ﺳﻦ ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺑﺮآﻣﺪﮔﯽ ﺑﺰرﮔﯽ در ﺷﮑﻤﻢ اﯾﺠﺎد ﺷﺪه و ﻣﻦ ﻣـﯽ ﺗﺮﺳـﯿﺪم ﮐـﻪ ﺗﻮﻣُﺮ ﺑﺎﺷﺪ . دﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ اﯾﻦ ﺑﺮآﻣﺪ ﮔﯽ ﻣﺮﺑﻮط ﺑـﻪ ﺑـﺰرگ ﺷـﺪﮔﯽ ﮐﺒـﺪ اﺳـﺖ و ﺑﺎﯾـﺪ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮردن را ﺗﺮک ﮐﻨﻢ . ﺗـﺮک ﮐـﺮدم ﺑـﺪون ﻫـﯿﭻ ﮐﻤـﮏ ﺧـﺎرﺟﯽ و ﺑـﺪون ﻫـﯿ ﭻ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻣﺸﺮوب ﻧﺨ ﻮردم. ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺪون آن ﻣﺎدۀ ﺗﺴﻠﯽ، ﺑﺨﺶ داروی ﺑﯽ ﺣـﺲ ﮐﻨﻨـﺪه و ﺑﺪون ﻋﺼﺎی زﯾﺮ ﺑﻐﻠﻢ (ﻣﻨﻈﻮر ﻫﻤﺎن ﻣﺸﺮوب اﺳﺖ – ﻣﺘﺮﺟﻢ ) ﺑـﺎ ﻧﯿﺎزﻫـ ﺎی زﻧـﺪﮔﯽ روزﻣﺮه ﮐﻨﺎر ﻣﯽآﻣﺪم و اﯾﻦ را دوﺳﺖ ﻧﺪاﺷﺘﻢ.

ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ وﻗﺘﯽ ﭘﺲ از ده ﻣﺎه ﺑﯿﻤﺎرﯾ ﻢ ﺑﻬﺒﻮد ﯾﺎﻓﺖ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮاری را از ﺳـﺮﮔﺮﻓﺘﻢ .در اﺑﺘﺪا ﮔﺎﻫﮕﺎﻫﯽ ﻓﻘﻂ ﮐﻤﯽ ﻣـﺸﺮوب ﺳـﭙﺲ ﻓﺎﺻـﻠﮥ آﻧﻬـﺎ ﮐﻤﺘـﺮ ﺷـﺪ . ﻃـﻮﻟﯽ ﻧﮑـﺸﯿﺪ وﺿﻌﯿﺘﻢ ﻣﺜﻞ ﻗﺒﻞ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪ ﺷﺪ ﻫﺮ روز و ﺗﻤﺎم ﻃﻮل روز دﯾﻮاﻧﻪ وار ﺗﻼش ﻣﯽ ﮐﺮدم ﮐﻪ ﮐﻨﺘﺮﻟﺶ ﮐﻨﻢ . و ﺣﺎﻻ ﻣﺸﺮوﺑﺨﻮارﯾ ﻢ ﻣﺨﻔ ﯿﺎﻧﻪ ﺷﺪه ﺑﻮد ﭼﻮن ﻫﻤﻪ ﻣﯽداﻧـﺴﺘﻨﺪ ﮐـﻪ ﻣـﻦ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻣﺸﺮوب ﺑﺨﻮرم . ﻣﺠﺒﻮر ﺑﻮدم ﺑﻪ ﺟﺎی ﻣﺸﺮوب ﺧﻮردن در ﻣﯿﺨﺎﻧـﻪ ﻫـﺎی ﻣﺠﻠـﻞ ﯾﮏ ﺑﻄﺮی وُدﮐﺎ داﺧﻞ ﮐﯿﻔﻢ ﺑﮕﺬارم و در ﺗﻮاﻟﺖﻫﺎی ﻋﻤﻮﻣﯽ، ﺑﻄﺮی را ﺑﺎﻻ دﻫﻢ ﺗﺎ ﺑﺘﻮاﻧﻢ ﺳﺮ ﮐﺎرم ﺣﺎﺿﺮ ﺷﻮم.

در دو ﺳﺎل ﺑﻌﺪی ﺑﻪ ﺷﺪت ﻣﺮﯾﺾ ﺷﺪم . ﺑﺰرﮔﯽ ﮐﺒﺪم ﺑﻪ ﺳـﯿﺮوز ﺗﺒـﺪﯾﻞ ﺷـﺪ . ﻫـﺮ روز ﺻﺒﺢ اﺳﺘﻔﺮاغ ﻣﯽ ﮐﺮدم. از ﻏـﺬا ﺧﻮﺷـﻢ ﻧﻤـﯽ آﻣـﺪ . از ﺑﯿﻬﻮﺷـﯽ ﻫـﺎی ﻣﮑـﺮّر رﻧـ ﺞ ﻣﯽ ﺑﺮدم. ﺧﻮن دﻣﺎغ ﻫﺎی ﺷﺪﯾﺪی داﺷﺘﻢ . ﺳﺮ ﺗﺎ ﺳـﺮ ﺑـﺪﻧﻢ ﭘـﺮ از ﮐﺒـﻮدی ﺑـﻮد . ﺧﯿﻠـﯽ ﺿﻌﯿﻒ ﺷﺪه ﺑﻮدم ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﻣﯽﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺧﻮدم را ﺑﻪ اﯾﻦ ﻃﺮف و آن ﻃﺮف ﺑﮑﺸﺎﻧﻢ. ﮐﺎرﻓﺮﻣﺎﯾﻢ ﯾـﮏ ﻫـﺸﺪار ﺑـﻪ ﻣـﻦ داد ﺑـﺎز ﻫـﻢ ﯾﮑـﯽ دﯾﮕـﺮ . ﺑﭽـﻪ ﻫـﺎﯾﻢ از ﻣـﻦ دوری ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ. وﻗﺘﯽ ﻧﯿﻤـﻪ ﻫـﺎی ﺷـﺐ ﺑـﺎ ﻟـﺮزش و ﺗـﺮس و ﺧـﯿﺲ ﻋـ ﺮق ﺑﯿـﺪار ﻣـﯽ ﺷـﺪم ﻣﯽﺷﻨﯿﺪم ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮم در رﺧﺘﺨﻮاب ﮐﻨﺎرم ﺑﻪ آراﻣﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽﮐﻨﺪ. دﮐﺘﺮم ﺑﻪ ﻣﻦ ﻫﺸﺪار داد ﮐﻪ اﮔﺮ اداﻣﻪ دﻫﻢ ﻣﻤﮑﻦ اﺳﺖ از ﻗﺴﻤﺖ ﻣِ ﺮی ﺧﻮﻧﺮﯾﺰی ﭘﯿﺪا ﮐﻨﻢ و ﺑﻤﯿﺮم . اﻣﺎ ﺣﺎﻻﭼﺎرۀ دﯾﮕﺮی وﺟﻮد ﻧﺪاﺷﺖ. ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺸﺮوب ﻣﯽ ﺧﻮردم.

آﻧﭽﻪ ﮐﻪ دﮐﺘﺮ ﭘﯿﺶ ﺑﯿﻨﯽ ﮐﺮده ﺑﻮد و ﺑﻪ ﻣﻦ ﻫﺸﺪار داده ﺑﻮد ﺑـﺎﻻﺧﺮه اﺗﻔـﺎق اﻓﺘـﺎد .در ﺷﯿﮑﺎﮔﻮ ﺑﻪ ﯾﮏ اﻧﺠﻤﻦ رﻓﺘﻪ ﺑﻮدم و ﺷﺐ و روز ﻋﯿﺎﺷﯽ ﻣﯽ ﮐـﺮدم . ﻧﺎﮔﻬـﺎن ﺷـﺮوع ﮐﺮدم ﺑﻪ اﺳﺘﻔﺮاغ ﮐﺮدن و از ﻣﻘﻌﺪم ﻣﻘﺪار زﯾﺎدی ﺧﻮن ﺧﺎرج ﺷﺪ . ﻣﻦ ﮐﻪ ﺣـﺎﻻ ﻧﺎاﻣﯿـﺪ ﺑﻮدم اﺣﺴ ﺎس ﻣﯽ ﮐﺮدم ﺑﺮای ﻫﻤﺴﺮم ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﻢ و ﻫﻤﮥ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐـﻪ در زﻧـﺪﮔﯿﻢ ﻫـﺴﺘﻨﺪ ﺑﻬﺘﺮ اﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮر ﭘﯿﺶ ﺑﺮوم ﺗﺎ ﺑﻤﯿﺮم . اﺣﺴﺎس ﮐﺮدم ﻣﺮا در ﺑﺮاﻧﮑـﺎرد ﮔﺬاﺷـﺘﻨﻪ و ﺑ ﺎ آﻣﺒﻮﻻﻧﺲ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎﻧﯽ ﻧﺎﺷﻨﺎس رﺳﺎﻧﺪﻧﺪ . روز ﺑﻌﺪ ﮐﻪ ﺑﯿﺪار ﺷﺪم ﻟﻮﻟﻪ ﻫﺎﯾﯽ در ﻫﺮ دو دﺳﺘﻢ ﮔﺬاﺷﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ.

ﻇﺮف ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ ﺣﺎﻟﻢ ﺑﻬﺘﺮ ﺷﺪ و ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮوم . ﭘﺰﺷﮑﺎن ﺑـﻪ ﻣـﻦ ﮔﻔﺘﻨـ ﺪ ﮐﻪ اﮔﺮ ﯾﮑﺒﺎر دﯾﮕﺮ ﻣﺸﺮوب ﺑﺨﻮرم، آﺧﺮﯾﻦ ﻣﺸﺮوﺑﻢ ﺧﻮاﻫﺪ ﺑﻮد. ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮدم درﺳـﻢ را ﯾﺎد ﮔﺮﻓ ﺘﻪ ام. اﻣﺎ ﻓﮑﺮم ﻫﻨﻮز ﭘﺮﯾﺸﺎن ﺑﻮد و ﻫﻨﻮز ﻫﻢ ﻧﻤـﯽ ﺗﻮاﻧـﺴﺘﻢ ﺑـﺪون ﮐﻤـﮏ ﺑـﺎ زﻧﺪﮔﯽ روزﻣﺮّه دﺳﺖ و ﭘﻨﺠﻪ ﻧﺮم ﮐـﻨﻢ . ﻇـﺮف دو ﻣـﺎه دوﺑـﺎره ﻣـﺸﺮوب ﺧـﻮردن را ﺷﺮوع ﮐﺮدم.
از ﺷﺶ ﻣﺎه ﺑﻌﺪ دو ﻣﺮﺗﺒﮥ دﯾﮕﺮ ﻣِ ﺮی ﻣﻦ ﺧﻮﻧﺮﯾﺰی ﮐﺮد. ﻫﺮ ﺑـﺎر ﺑـﻪ ﻃـﻮر ﻣﻌﺠـﺰه آﺳﺎﯾﯽ ﺟﺎن ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻪ در ﺑﺮدم . اﻣﺎ ﺑﺎز ﻫﻢ ﻣﺸﺮوب ﺧـﻮاری را ﺗﮑـﺮار ﮐـﺮدم ﺣﺘـﯽ ﺑـﻪ ﻃﻮر ﭘﻨﻬﺎ ﻧﯽ ﯾﮏ ﺑﻄﺮی وُدﮐﺎ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن ﺑﺮدم. دﮐﺘﺮم ﺑﺎﻻﺧﺮه ﮔﻔﺖ ﮐﻪ دﯾﮕـﺮ ﮐـﺎری از دﺳﺘﺶ ﺑﺮ ﻧﻤﯽ آﯾﺪ و ﻣﺮا ﻧﺰد رواﻧﭙﺰﺷﮑﯽ ﻓﺮﺳﺘﺎد ﮐﻪ در ﻫﻤﺎن ﺳـﺎﺧﺘﻤﺎن ﭘﺰﺷـﮑﺎن ﮐﺎر ﻣﯽ ﮐﺮد. از ﻗﻀﺎ و ﺑﻪ ﻟﻄﻒ ﺧﺪاوﻧﺪ او دﮐﺘﺮ ﻫﺮی ﺗﯿﺒﻮت ﺑﻮد ﯾﮑﯽ از رواﻧﭙﺰﺷﮑﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﯿﺶ از ﻫﺮ ﮐﺲ دﯾﮕﺮی در دﻧﯿﺎ درﺑﺎره اﻟﮑﻠﯿﺴﻢ اﻃﻼﻋﺎت داﺷﺖ . ﻫﻤﺎن وﻗﺖ او ﯾﮑﯽ از اﻋﻀﺎیء ﻏﯿﺮ اﻟﮑﻠﯽ ﻫﯿﺌﺖ اﻣﻨﺎء در ﺧﺪﻣﺎت ﻋﻤﻮﻣﯽ اﻟﮑﻠﯽﻫﺎی ﮔﻤﻨﺎم ﺑﻮد.
و اﯾﻦ دﮐﺘﺮ ﺗﯿﺒﻮت ﺑﻮد ﮐﻪ ﻣـﺮا ﺗـﺸﻮﯾﻖ ﮐـﺮد از ﻃﺮﯾـﻖ A.A در ﺟـﺴﺘﺠﻮی ﮐﻤـﮏ ﺑﺎﺷﻢ. ﻣﻦ راﻫﻨﻤﺎ ﭘﯿﺪا ﮐﺮدم و در ﺟﻠﺴﺎت ﻫﻢ ﺣﻀﻮر ﻣﯽ ﯾﺎﻓﺘﻢ اﻣﺎ ﺑﻪ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮردن اداﻣﻪ دادم . ﭘﺲ از ﭼﻨﺪ روز ﺧﻮد را در ﻣﺮﮐﺰ درﻣﺎن ﺑﺮای ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﺗـﺮک اﻟﮑـﻞ ﯾـﺎﻓﺘﻢ .
وﻗﺘﯽ آﻧﺠﺎ ﺑـﻮدم ﮐﺘـﺎب ﺑـﺰرگ را ﺧﻮاﻧـﺪم و از ﻃﺮﯾـﻖ ﺑﺮﻧﺎﻣـﮥ ﺑﻬﺒـﻮدی A.A ﺟـﺎدۀ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽ رواﻧﯽ را ﺑﻪ آﻫﺴﺘﮕﯽ ﭘﯿﻤﻮدم.
وﻗﺘﯽ روزﻫﺎی ﻫﻮﺷـﯿﺎری ﺗﺒـﺪﯾﻞ ﺷـﺪ ﺑـﻪ ﻣﺎﻫﻬـﺎی ﻫﻮﺷـﯿﺎری و ﺳـﭙﺲ ﺳـﺎﻟﻬﺎی ﻫﻮﺷﯿﺎری زﻧﺪﮔﯽ ﺟﺪﯾﺪ و زﯾﺒﺎﯾﯽ از ﻣﯿﺎن ﭘﺮﺗﻮﻫـﺎی ﺗﯿـﺮۀ زﻧـﺪﮔﯽ ﻗﺒﻠـﯽ ﭘﺪﯾـﺪار ﺷـﺪ .

راﺑﻄﮥ ﺑﯿﻦ ﻣﻦ و ﻫﻤﺴﺮم ﺗﺒـﺪﯾﻞ ﺑـﻪ ﻋـﺸﻖ و ﺷـﺎدی ﺷـﺪ راﺑﻄـﻪ ای ﮐـﻪ ﻗﺒـﻞ از اﯾﻨﮑـﻪ اﻟﮑﻠﯿﺴﻢ ﻣﻦ ﺣﺎد ﺷﻮد آن را ﻧﺸﻨﺎﺧﺘﻪ ﺑﻮد ﯾﻢ (او دﯾﮕﺮ ﺷـﺐ ﻫـﺎ ﮔﺮﯾـﻪ ﻧﻤـﯽ ﮐﻨـﺪ ) وﻗﺘـﯽ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﻤﺎن ﺑﺰرگ ﺷﺪﻧﺪ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺑﺮای آﻧﻬﺎ ﭘﺪری ﺑﺎﺷﻢ ﮐﻪ ﺑﯿﺶ از ﻫﻤﯿـﺸﻪ ﺑـﻪ آن ﻧﯿﺎز داﺷﺘﻨﺪ . ﺷﺮﮐﺘﯽ ﮐﻪ در آن ﮐﺎر ﻣﯽ ﮐﺮدم ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ وﻗﺘﯽ ﻗﺎﺑﻞ ا ﻋﺘﻤﺎد ﺑﻮدﻧﻢ ﺑـﺮای آﻧﻬﺎ ﻣﺤﺮز ﺷﺪ ﻣﺮا ارﺗ ﻘﺎء دادﻧﺪ . ﻣﻦ ﮐـﻪ دوﺑـﺎره ﺳـﻼﻣﺘﯿ ﻢ را ﺑـﻪ دﺳـﺖ آورده ﺑـ ﻮدم دوﻧﺪهای ﻣﺸﺘﺎق، درﯾﺎ ﻧﻮرد و اﺳﮑﯽ ﺑﺎز ﺷﺪم.

ﻫﻤﮥ اﯾﻨﻬﺎ و ﺧﯿﻠﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ از اﯾﻨﻬﺎ را A.A ﺑﻪ ﻣﻦ داد . اﻣﺎ ﻋﻠﯿﺮﻏﻢ ﻫﻤـﮥ اﯾﻨﻬـﺎ ﺑـﻪ ﻣـﻦ آﻣﻮﺧﺖ ﮐﻪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻫﻮﺷﯿﺎری را ﮐﻨﺘﺮل ﮐﻨﻢ . ﻣﻦ ﯾﺎد ﮔﺮﻓﺘﻪ ام ﮐﻪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﺎ ﻣﺮدم ارﺗﺒﺎط ﺑﺮﻗﺮار ﮐﻨﻢ؛ ﻗﺒﻞ از A.A اﺻﻼً ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺑﺪون اﻟﮑﻞ اﯾـﻦ ﮐـ ﺎر را ﺑـﻪ راﺣﺘـﯽ اﻧﺠـﺎم دﻫﻢ. ﯾﺎد ﮔﺮﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻧﺎاﻣﯿﺪی و ﻣﺸﮑﻼﺗﯽ ﮐﻪ زﻣـﺎﻧﯽ ﻣـﺮا ﻣـﺴﺘﻘﯿﻤﺎً ﺑـﻪ ﺳـﻮی ﺑﻄـﺮی ﻣﯽ ﻓﺮﺳﺘﺎد دﺳﺖ و ﭘﻨﺠﻪ ﻧﺮم ﮐﻨﻢ . ﻣـﻦ ﻓﻬﻤﯿـﺪه ام ﮐـﻪ ﻧـﺎم اﯾـﻦ ﺑـﺎزی ﻣﺘﻮﻗـﻒ ﮐـﺮدن ﻣﺸﺮوﺑﺨﻮاری ﻧﯿﺴﺖ ﺑﻠﮑﻪ ﻫﻮﺷﯿﺎر ﻣﺎﻧﺪن اﺳﺖ . اﻟﮑﻠﯽ ﻫﺎ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﻨﺪ ﻣﺸﺮوب ﺧﻮردن را در ﺧﯿﻠﯽ ﺟﺎﻫﺎ و ﺑﻪ روش ﻫﺎی ﻣﺨﺘﻠﻒ ﻣﺘﻮﻗﻒ ﮐﻨﻨﺪ ، اﻣﺎ اﻟﮑﻠﯽ ﻫﺎی ﮔﻤﻨﺎم ﺑﻪ ﻣﻦ روﺷﯽ ﺑﺮای ﻫﻮﺷﯿﺎر ﻣﺎﻧﺪن اراﺋﻪ ﻣﯽ دﻫﺪ.

اﮔﺮ ﺧﺪا ﺑﺨﻮاﻫﺪ ﻣﺎ اﻋﻀﺎء A.A دﯾﮕﺮ ﻣﺠﺒﻮر ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ ﻣـﺸﺮوب ﺧـﻮردن را ﮐﻨﺘـﺮل ﮐﻨﯿﻢ ﺑﻠﮑﻪ ﻣﺠﺒﻮرﯾﻢ ﻫـﺮ روز ﻫﻮﺷـﯿﺎری را ﮐﻨﺘـﺮل ﮐﻨـﯿﻢ . ﭼﮕﻮﻧـﻪ اﯾـﻦ ﮐـﺎر را اﻧﺠـﺎم ﻣﯽ دﻫﯿﻢ؟ از ﻃﺮﯾﻖ ﺗﻤﺮﯾﻦ دوازده ﻗﺪم ودر ﻣﯿﺎن ﮔﺬاﺷﺘﻦ ﺗﺠﺮﺑﯿﺎﺗﻤﺎن در ﺟﻠـﺴﺎت ﯾـﺎد ﻣﯽﮔﯿﺮﯾﻢ، ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﺎ ﻣﺸﮑﻼﺗﯽ ﮐﻨﺎر ﺑﯿﺎﺋﯿﻢ ﮐﻪ در روزﻫﺎی ﻣـﺸﺮوب ﺧـﻮاری ﻣـﺎن ﻓﮑـﺮ ﻣﯽﮐﺮدﯾﻢ ﻣﺸﺮوب ﺣﻞﺷﺎن ﻣﯽﮐﻨﺪ.

ﺑﻪ ﻋﻨﻮان ﻣﺜﺎل در A.A ﺑﻪ ﻣﺎ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﺎ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﯿﻢ ﺑﺎ ﮐﯿﻨﻪ ﻫﺎ و ﺧﻮد دﻟﺴﻮزی ﮐﻨﺎر ﺑﯿﺎﺋﯿﻢ ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ ﻣﺎ ﯾﺎد ﻣﯽ ﮔﯿﺮﯾﻢ ﮐﻪ از اﯾﻦ ﻧﮕﺮش ﻫﺎی ذﻫﻨﯽ ﻓﺎﺳـﺪ اﺟﺘﻨـﺎب ﮐﻨـﯿﻢ . ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ وﻗﺘﯽ از ﻃﺮﯾﻖ ﻗﺪم ﻫﺎی ﭼﻬﺎرم و ﭘﻨﺠﻢ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﺑﻬﺒـﻮدی «زواﺋـﺪ (زﺑﺎﻟـﻪ ) را از ذﻫﻦ ﺧﻮد ﭘﺎک ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ» از اﺣﺴﺎس ﮔﻨﺎه و ﭘﺸﯿﻤﺎﻧﯽ رﻫﺎ ﻣﯽ ﺷﻮﯾﻢ. ﻣﺎ ﯾﺎد ﻣﯽ ﮔﯿﺮﯾﻢ ﮐﻪ ﭼﻄﻮر ﻧﻮﺳﺎﻧﺎت ﻋﺎﻃﻔﯽ، ﮐﻪ ﻣﺎ را ﺑﻪ دردﺳﺮ ﻣﯽاﻧﺪازﻧﺪ از ﺑﯿﻦ ﺑﺒﺮﯾﻢ.

ﺑﻪ ﻣـﺎ آﻣﻮﺧﺘـﻪ اﻧـﺪ ﮐـﻪ ﺑـﯿﻦ ﺧﻮاﺳـﺘﻪ ﻫﺎﯾﻤـﺎن (ﮐـﻪ ﻫﺮﮔـﺰ ﺑـﺮآورده ﻧﻤـﯽ ﺷـﻮﻧﺪ ) و ﻧﯿﺎزﻫﺎﯾﻤﺎن (ﮐـﻪ ﻫﻤﯿـﺸﻪ ﻣﻬﯿـﺎ ﻣـﯽ ﺷـﻮﻧﺪ ) ﺗﻔـﺎوت ﻗﺎﺋـﻞ ﺷـﻮﯾﻢ . ﻣـﺎ ﺑﺎرﻫـﺎ ﮔﺬﺷـﺘﻪ و دﻟﻮاﭘﺴﯽ ﻫﺎی آﯾﻨﺪه را دور ﻣﯽ اﻧﺪازﯾﻢ و در زﻣـﺎن ﺣـﺎل ﺷـﺮوع ﺑـﻪ زﻧـﺪﮔﯽ ﻣـﯽ ﮐـﻨﻢ .

ﻣﻮﻫﺒﺖ «آراﻣﺶِ ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻦِ ﭼﯿﺰ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﻤ ﯽ ﺗﻮاﻧﯿﻢ ﺗﻐﯿﯿﺮ دﻫﯿﻢ » ﺑﻪ ﻣﺎ ﻋﻄﺎ ﺷﺪه اﺳـﺖ و ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ ﺷﺪن و ﺣﺴﺎﺳﯿﺖ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ اﻧﺘﻘﺎد را از دﺳﺖ دادهاﯾﻢ. ﺑﺎﻻﺗﺮ از ﻫﻤﮥ اﯾﻨﻬﺎ ﻣﺎ از ﺧﯿﺎﻟﺒﺎﻓﯽ اﺟﺘﻨﺎب ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ و واﻗﻌﯿﺖ ﻫﺎ را ﻣـﯽ ﭘـﺬﯾﺮﯾﻢ . ﻗـﺒﻼً ﻫﺮ ﭼﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺸﺮوب ﻣﯽ ﺧﻮردم ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺧﯿﺎل ﭘﺮدازی ﻣﯽ ﮐﺮدم. دﻟﻢ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳـﺖ ﺑـﻪ ﺧﺎﻃﺮ آﺳﯿﺐ ﻫﺎ و ﻋﺪم ﭘﺬﯾﺮﺷ ﻢ اﻧﺘﻘﺎم ﺑﮕﯿﺮم . ﺑﺎرﻫﺎ و ﺑﺎرﻫﺎ ﺻﺤﻨﻪ ﻫـﺎﯾﯽ را ﮐـﻪ در آن ﺑﻪ ﻃﻮر ﻣﻌﺠﺰه آﺳﺎ از ﻣﯿﺨﺎﻧﻪﻫﺎ ﻧﺠﺎت ﭘﯿﺪا ﻣﯽ ﮐﺮدم در ﻧﻈﺮ ﻣﺠﺴﻢ ﻣﯽﮐﺮدم.

ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ وﻗﺘـﯽ ﻣـﺸﺮوب ﻣـﯽ ﺧـﻮردم ﺑـﻪ ﻣﻮﻗﻌﯿـﺖ ، ﻗـﺪرت و ﺷـﻬﺮت دﺳـﺖ ﭘﯿـﺪا ﻣﯽ ﮐﺮدم. ﻣﻦ در دﻧﯿﺎی روﯾﺎﯾﯽ (ﺧﯿﺎﻟﯽ) زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﺮدم A.A ﻣـﺮا ﺑـﻪ آراﻣـﯽ از اﯾـﻦ ﺧﯿﺎل ﭘﺮدازی ﺑﻪ ﺳﻮی ﭘﺬﯾﺮش واﻗﻌﯿﺖ ﺑﺎ آﻏﻮﺷﯽ ﺑﺎز ﻫﺪاﯾﺖ ﮐﺮد ﺑﺮاﯾﻢ اﯾﻦ ﺧﯿﻠﯽ زﯾﺒﺎ ﺑﻮد! ﭼﻮن ﺑﺎﻻﺧﺮه ﺑﺎ ﺧﻮدم ﺑﺎ دﯾﮕﺮان و ﺑﺎ ﺧﺪا راﺣﺖ ﺑﻮدم و آراﻣﺶ داﺷﺘﻢ.

ﺳﻨﺘ ﻬﺎی اﻟﮑﻠﯽ ﻫﺎی ﮔﻤﻨﺎم

از نظر کسانی که اکنون در حمایت الکلی های گمنام است این انجمن تفاوت بین بدبختی و هشیاری و در بسیاری موارد بین مرگ و زندگی را نشان داده است و البته برای الکلی هایی که هنوز به آنها دسترسی نداشته است هم ، این مطلب می تواند صادق باشد .

بنابر این تا کنون هیچ جمعیتی به اندازه ما به اینکه دائم موثر باشیم و یه یکدیگر بستگی داشته باشیم نیاز نداشته است . ما الکلی ها می دانیم که باید با یکدیگر همکاری کنیم و متفق باشیم و الا اکثر مان بالاخره در تنهایی از بین می رویم . ما معتقدیم سنت های دوازده گانه الکلی های گمنام ، بهترین جواب تجربه ما به این سوال است که ” چطور جمعیت الکلی های گمنام می تواند بهترین کاربرد را داشته باشد ؟” و “چطور می تواند یکپارچه بماند و از میان نرود ؟”

در صفحه بعد ، “سنت های دوازده گانه ” الکلی گمنام بصورت خلاصه ایکه اکنون در میان ما متداول است . بنظر خواهد رسید ، این فرم ، فشرده متن اصلی و کامل سنت های دوازده گانه الکلی های گمنام است که برای اولین بار در سال ۱۹۴۶ به چاپ رسید . از آنجا که متن کامل از صراحت و ارزش تاریخی بیشتری برخوردار است ، آنرا نیز در صفحات بعد منظور کرده ایم .

ﻓﺮم ﮐﻮﺗﺎه ﺳﻨﺘﻬﺎی دوازده ﮔﺎﻧﻪ

۱)- منافع مشترک ما باید در راس کار ما قرار گیرد . بهبودی هر یک از ما به یگانگی الکلی های گمنام بستگی دارد .

۲)- در ارتباط گروهی ما فقط یک مرجع وجود دارد و آن پروردگار مهربان است ، بدانگونه که خود را در وجدان گروه بیان کند . پیشوایان ما خدمتگزاران صادقند و حکومت نمی کنند.

۳)- تنها شرط عضویت در الکلی های گمنام تمایل به ترک الکل است.

۴)- هر گروه باید مستقل باشد ، به استثناء مواردی که بر دیگر گروهها و الکلی های گمنام در جمع تاثیر بگذارد.

۵)- هر گروه فقط یک هدف اصلی دارد و آن رساندن پیام خود به الکلی هائیست که هنوز در عذابند.

۶)- الکلی های گمنام هرگز نباید هیچ موسسه مرتبط و یا هر سازمان دیگر را تایید کند و یا کمک مالی نماید و یا اجازه استفاده از نام الکلی های گمنام را بدانها بدهد ، زیرا ممکن است مسائل مالی ، ملکی و شهرت ما را از هدف اصلی خود منحرف سازد.

۷)- هر گروه الکلی های گمنام باید کاملا خود کفا باشد و کمکی از خارج دریافت نکند .

۸)- الکلی های گمنام باید برای همیشه غیر حرفه ای باقی بماند اما مراکز خدماتی ما می توانند کارمندانی استخدام کنند.

۹)- ما تحت عنوان الکلی های گمنام ، هرگز نباید متشکل شویم امامی توانیم هیات ها و کمیته هایی تشکیل دهیم که مستقیما در برابر گروه مسئول باشند .

۱۰)- الکلی های گمنام هیچ عقیده ای در مورد موضوعات خارجی ندارد و نام الکلی های گمنام هرگز نباید وارد به مسائل اجتماعی شود .

۱۱)- خط مشی روابط عمومی بنا به اصل جاذبه است نه تبلیغ ، ما باید همیشه گمنامی خود را در سطح مطبوعات ، رادیو و فیلم حفظ کنیم.

۱۲)- گمنامی اساس روحانی تمام سنت های ما می باشد و همیشه یاد آور این است که اصول اخلاقی را به غرایز شخصی ترجیح دهیم.

ﻓﺮم ﺑﻠﻨﺪ ﺳﻨ ﺘﻬﺎی دوازده ﮔﺎﻧﻪ

تجربه ما در الکلی های گمنام نشان داده است :

۱)- هر یک از اعضای الکلی های گمنام فقط جزء کوچکی از کل است ، نتیجتا الکلی های گمنام باید به حیات خود ادامه دهد ، والا اکثر ما یقینا خواهیم مرد . بنابر این منافع مشترک ما در راس قرار دارد و رفاه فردی بلافاصله بدنبال آن قرار می گیرد.

۲)- در ارتباط گروهی ما فقط یک مرجع نهایی وجود دارد و آن خداوند مهربان است که خود را در وجدان گروه بیان می کند .

۳)- عضویت ما باید تمام افرادی را که مبتلا به الکلیسم هستند در بر گیرد ، بنابر این به هیچیک از کسانی که تمایل به بهبودی دارند واب رد داده نخواهد شد و هرگز عضویت ما به پول و تمکن بستگی نخواهد داشت . وقتی دو یا سه الکلی به منظور هشیاری دور هم جمع شوند ، می توانند خود را بک گروه الکلی های گمنام بنامند ، مشروط بر آنکه بعنوان گروه به هیچ جا بستگی نداشته باشد .

۴) هر گروه در مورد مسائل مربوط به خود فقط باید به وجدان گروه مراجعه کند و به هیچ مرجع دیگری جوابگو نباشد ، اما در صورتی که این مسائل بر گروههای دیگر نیز تاثیر بگذارد ، مشورت با آنها لازم است . هیچ کس یا گروه یا کمیته ایالتی هرگز نباید بدون مشورت با هیات امنای کمیته خدمات عمومی ، به اقدامی دست بزند که این اقدام تاثیر مهمی در سرنوشت الکلی های گمنام داشته باشد . در اینگونه مطالب منافع مشترک ما اولویت دارد .

۵)- هر گروه الکلی های گمنام باید موجودیت روحانی داشته باشد و تنها هدفش رساندن پیام خود به الکلی های دردمند باشد .

۶)- مسائل مالی ، ملکی و مرجعیت به آسانی ممکن است ما را از هدف روحانی و اصلی خود منحرف کند ، بنابر این بنظر ما هر ملک قابل ملاحظه ای که واقعا مورد نیاز باشد ، باید بطور مجزا به ثبت برسد و اداره شود تا بدین ترتیب مسائل مالی از روحانی جدا شود . گروههای الکلی های گمنام هرگز نباید وارد هیچ کار تجارتی شود و اماکن مورد استفاده الکلی های گمنام ، مانند کلوپها و بیمارستانهایی که نیاز به محل و مدیریت دارند ، باید جداگانه اداره شوند تا گروه بتواند آزادانه و بدون تعهد در صورت لزوم با آنها قطع رابطه کند . این گونه موسسات نباید از نام الکلی های گمنام استفاده کنند و اداره آنها باید فقط در مسئولیت کانی باشد که از نظر مالی موسسات مذکور را تامین می کنند . برای کلوپها معمولا مدیرانی که عضو الکلی های گمنام هستند ترجیح داده می شوند اما بیمارستانهاو مکانهای باز سازی باید کاملا از الکلی های گمنام می توانند با هر کس همکگاری کنند اما این همکاری هر گز نباید بطور مستقیم و یا غیر مستقیم به حد بستگی و یا تایید برسد . گروه های الکلی های گمنام هر گز نباید خود را به هیچ چیز وابسته کنند .

۷) گروههای الکلی های گمنام باید کاملا خودکفا باشند و فقط از طریق کمک داوطلبانه اعضای خود تامین می شوند . بنظر ما همه گروهها باید هر چه زودتر خود را به این هدف برسانند . جمع آوری هرگونه اعانات خارجی چه از طریق گروهها ، کلوپ ها ، بیمارستانها و یا موسسات دیگر با استفاده از نام الکلی های گمنام بسیار خطر ناک است . قبول کردن پیشکش های بزرگ و هر گونه اعانه ای که نوعی تعهد بدنبال داشته باشد عاقلانه نیست . اگر موجودی های مالی الکلی های گمنام ، بدون هدف مشخصی روی هم انباشته شود و مقدار آن از زخیره معینی بالاتر رود باعث نگرانی ما می شود . تجربه بارها به ما نشان داده است که هیچ چیز به اندازه کشمکش های مالی ، ملکل و مرجعیت نم یتواند میراث روحانی ما را به خطر اندازد .

۸)- الکلی های گمنام باید تا ابد همیشه حرفه ای باقی بماند . مفهوم حرفه ای از نظر ما مدد کاری با مشاوره با الکلی ها در کقابل پول بعنوان شغل است اما ما می توانیم الکلی ها را استخدام کنیم تاهمان خدماتی را انجام دهند که در صورت نبودن آنها به غیر الکلی ها واگذار می شود . برای این گونه خدمات مخصوص می توان حقوق مناسب پرداخت کرد . اما برای کارکرد دوازده قدم معمولی ، هر گز نمی توان مزدی پرداخت .

۹)- هر گروه الکلی های گمنام به حداقل تشکیلات و سازماننیاز دارد و بهتر است رهبری گروه به نوبت بین اعضاء در گردش باشد . گروههای کوچک می تونند منشی انتخاب کنند . گروههای بزرگتر می توانند کمیته های نوبتی برگزینند و گروههای بزرگتر هم که در مناطق پر جمعیت هستند می توانند دفتر مرکزی یا دفتر ارتباطات تشکیل دهند . برای اینگون دفاتر معمولا یک منشی تمام وقت استخدام کی کنند . هیات امنای مرکز خدماتی مومی ما در واقع کمیته خدمات عمومی الکلی های گمنام هستند ، آنها نگهبانان سنت های الکلی های گمنام و دریافت کننده گان اعانات داوطلبانه می باشند ، از طریق این اعانات مخارج دفتر خدمات عمومی ما در نیویورک تامی می شود . کمیته هیات امنا از طرف گروهها اجازه دارد روابط عمومی ما را در مجموع اداره کند و تمامیت و ککمال مجله اصلی جمعیت (The A.A Grapevine) ما را تضمین نماید . آرمان تمامی این نمایندگی ها خدمات است و خدمتگزاران مورد اعتماد و با تجربه ما در واقع پیشگویان حقیقی ما هستند . آنها از سمت های خود بعنوان پایگاه مرجعیت استفاده نمی کنند . آنها حکومت نمی کنند و کلید ثمر بخشی آن احترام به هستی است .

۱۰)- گروه های و یا اعضای آنها بطریقی که جمعیت الکلی های گمنام درگیر شود هرگز نباید هیچ عقیده ای در مورد مسائل بحث برانگیز خارجی ابراز کنند ، بخصوص در مسائل سیاسی ، مسائل مربوط به مشروبات الکلی و فرقه های مذهبی گروههای الکلی های گمنام با هیچکس هیچگونه مخالفتی ندارند و در مورد اینگونه مسائل نمی توانند هیچگونه عقیده ای ابراز کنند .

۱۱)- برخورد اجتماعی مادر سطح عمومی باید بارعایت گمنامی شخصی همراه باشد . بنظر ما اعضای الکلی های گمنام باید از تبلیغات پر سرو صدا پر هیز کنند . اسامی و تصاویر ما بعنوان اعضای الکلی های گمنام نباید از رادیو یافیلم پخش شود و یا در روزنامه و امثال آن بچاپ برسد . روابط عمومی ما باید بنا بر اصل جاذبه باشد نه تبلیغ . ما هرگز نیاز به تعریف از خود نداریم و بهتر است بگذاریم وستانمان ما را توصیه کنند .

۱۲)- ما اعضای الکلی های گمنام اعتقاد داریم اصل گمنامی از لحاظ روحانی اهمیت فراوانی دارد و یادآور آن است که اصول اخلاقی را به غرایز شخصی ترجیح دهیم . فروتنی واقعی را در زندگی خود حقیقتا رعایت کنیم و همیشه مراقب باشیم که موهبت های بزرگی که شامل حالمان شده است باعث ضایع شدنمان نشود و تا ابد در حالت شکر گزاری از آفریدگار خود باقی بمانیم .

ﺗﺠﺮﺑ ﮥ روﺣﺎﻧﯽ II

واژه تجربه روحانی و بیداری روحانی بدفعات در این کتاب آمده است . اگر در مطالعه کتاب دقیق شویم ، خواهیم دید تغییر شخصیت لازم برای بهبودی از الکلیسم ، بطرق مختلفی در افراد بوجود آمده است .

چاپ اول کتاب ما ، برای بسیاری از خوانندگان این تصور را بوجود آورده بود که این تغییر شخصیت ها یا تجربه های روحانی باید بصورت یک تغییر و تبدیل ناگهانی و عظیم باشد اما خوشبختانه این نتیجه گیری ها حقیقت ندارد .

در فصل های اولیه کتاب ، چندین مورد از تغییر و تبدیل های انقلابی و ناگهانی تشریح شده است و با آنکه منظور نبوده است که یک چنین حالتی حتما برای بهبودی لازم است اما بسیاری از الکلی ها نتیجه گیری کرده اند که برای بهبودی لزوما باید یک تجربه روحانی و خارق العاده به آنها دست دهد و سریعا با تغییرات بزرگی در احساسات و طرز تلقی آنها دنبال شود .

با آنکه در میان هزاران الکلی عضو جمعیت ما یک چنین تغییرات و تحولاتی مرتبا اتفاق می افتد اما به هیچ وجه یک قاعده کلی و همگانی نیست و بیشتر اعضای ما به تجربه ای که دکتر ویلیام جیمز (William James) روانشناس آنرا ” نوع آموزشی” نامیده است دست می یابند . نوع آموزشی نوعی است که به مرور و به آهستگی در انسان به وجود می آید . بسیاری از اوقات دوستان یک تازه وارد مدتها قبل از خود او متوجه تغییراتی که در او پدید آمده می شوند و تازه وارد هم بالاخره متوجه می شود که تغییراتی اساسی در واکنشهایش نسبت به زندگی پیدا شده است اما عامل این تغییرات از وجود خود او به تنهایی نمی توانسته است سرچشمه گرفته باشد . نتیجه ای که غالبا ظرف چند ماه از این طریق گرفته می شود ، بندرت ممکن است حتی پس از سالها تزکیه نفس انفرادی بدست آید .

اعضای ما بجز چند استثنا عاقبت همگی متوجه می شوند که به یک سرچشمه نهایی درونی دست یافته اند و این سرچشمه را بعنوان درک شخصی خود از یک نیروی مافوق تشخیص می دهند .

اکثر ما فکر می کنیم آگاهی از این نیروی برتر خمیره اصلی تجربه روحانی است . اعضای مذهبی ما این حالت را “خدا آگاهی ” می نامند .

بنا بر تجربه ما ، هر الکلی که بتواند صادقانه با مشکل خود روبرو شود ، قابل بهبودی است ، مشروط بر آنکه دریچه افکار خود را بر روی ایده های روحانی مسدود نکند . تنها چیزی که می تواند باعث شکست ما شود انعطاف ناپذیری و یا انکار مغرضانه است .

بنظر ما روحانی بودن این برنامه نباید هیچگونه اشکالی برای کسی بوجود آورد ، تمایل ، روشن بینی و صداقت ، اصول اولیه بهبودی هستند و برو برگرد ندارد .

” در زندگی ، اصلی وجود دارد که مخالف هر گونه آگاهی است ، دلیلی علیه تمام دلایلی است و انسان را در جهل ابدی نگاه می دارد ، این اصل ، قصاص قبل از جنایت است .”

هربرت اسپنسر :

(Herbert Spencer)

 

اﻟﮑﻠﯽ ﻫﺎی ﮔﻤﻨﺎم از دﯾﺪﮔﺎه ﭘﺰﺷﮑﯽ III

پس از اولین تایید دکتر سیلک ورت از الکلی های گمنام ، جوامع پزشکی و پزشکان نقاط مختلف دنیا نیز ما را مورد تایید قرار دادند . نظرات زیر بوسیله پزشکانی که در کنگره سالانه جامعه پزشکی نیویورک حضور داشتند ابراز شده است . در این کنگره که سال ۱۹۴۴ تشکیل شد گزارشی بدین مضمون در مورد الکلی های گمنام به حضار داده شد .

دکتر فاستر کندی (Dr . Foster Kennedy) متخصص اعصاب : ” جمعیت الکلی های گمنام دو منبع از بزرگترین نیروهایی را که تا کنون انسانها بدان پی برده اند بکار گرفته است ، یکی ز این دو منبع مذهب و دیگری غریزه آمیزی با همنوعان یا غریزه گروهی است . بنظر من جامعه پزشکی باید این سلاح درمانی عظیم را با قدر دانی مورد تایید رسمی قرار دهند ، زیرا در غیر اینصورت محکوم به بی تفاوتی هستیم و بخاطر از دست دادن ایمانی که کوه را از جا می کند و علم پزشکی بدون آن کار چندانی از پیش نمی برد ، مقصر خواهیم بود.”

دکتر جی.کربی کولیر (Dr. G.Kirby Collier) روانپزشک چنین اضهار می کند : ” بنظر من الکلی های گمنام جمعیت خود ساخته ای است که قادر است بهترین نتیجه ممکن را از دنبال کردن رهنمون های گروهی که از فلسفه آنها سرچشمه می گیرد بدست آورد . هر روش  درمانی و فلسفه ای که بتواند شاخص بهبودی ۵۰ تا ۶۰ درصد داشته باشد سزاوار توجه است “.

دکتر هری.م.تیبو(Dr.Harry M.Tiebout) روانپزشک : ” من بعنوان روانپزشک درباره رابطه بین تخصصم و الکلی های گمنام زیاد فکر کرده ام و به این نتیجه ریده ام که مار اصلی ما روانپزشکان اکثرا آماده کردن راهی است که بیمار از طریق آن بتواند درمان و یا کمک از خارج را بپذیرد و تصور می کنم وظیفه روانپزشکان از میان بردن مقاومت درونی بیماران است تا بلکه و بتواند از درون شکفته شود و این همان نتیجه ایست که در اثر عملکرد برنامه الکلی های گمنام بدست می آید .”

دکتر دبلیو دبلیو باور (Dr.W.W.Bauer) سال ۱۹۴۶ در برنامه جمعیت پزشکان آمریکا که از شبکه سرتاسری رادیو ان.بی.سی پخش می شد اظهار داشت : ” جمعیت الکلی های گمنام نه ارتش آزادی بخش الکلی ها است و نه یک جمعیت ضد مشروبات الکلی است . اعضای این جمعیت می دانند که هرگز نباید مشروب بخورند و به کسانیکه با آنها مشکل مشترکی داشته باشند نیز کمک کی کنند . در یک چنین جوی ، الکلی ها اکثرا بر “خود مشغولی ” بیش از خد خود غلبه می کنند . آنها می آموزند که به یک قدرت مافوق متکی شوند و خود را در کمک به دیگر الکلی ها رها کنند . آنها روز به روز هشیار می مانند . روزها به هفته ها تبدیل می شود و هفته ها به ماهها و سالها .”

دکتر جان اف استوفر(Dr.John F.Stouffer) رئیس بخش روانپزشکی بیمارستان عمومی فیلا دلفیا در مورد تجربه خود با الکلی های گمنام می گوید : ” الکلی هائیکه در این بیمارستان بستری می شوند استطاعت هزینه درمان خصوصی را ندارند و الکلی های گمنام بهترین وسیله ای است که ما تا کنون توانسته ایم به آنها پیشنهاد می کنیم و حتی در آن تعداد معدودی که مجددا سروکارشان با ما می افتذد هم دگرگونی شخصیتی چشمگیری دیده می شود .”

جمعیت روانپزشکان آمریکا در سال ۱۹۴۹ در خواست کرد که مقاله ای از طرف یکی از اعضای قدیمی الکلی های گمنام تهیه شود تا در کنگره سالانه آن جمعیت خوانده شود . پس از انجام این کار مقاله مذکور در نشریه ماهانه روانپزشکی آمریکا در نوامبر سال ۱۹۴۹ به چاپ رسید . این مقاله اکنون بصورت جزوه در دسترس اکثر گروهها قرار دارد و یا می توان آنرا از طریق :

Grand Center Station New York N.Y.10163 Bix 459 بنام  Medical Socities by Bill W.Tree Talks که قبلا بنام Bill On Alcoholism نامیده می شد و قبل از آن بنام Alcoholism the Illness معروف بود تهیه کرد.

ﺟﺎﯾﺰه ﻻﺳﮑﺮThe Lasker A Ward

در سال ۱۹۵۱ جایزه لاسکر به جمعیت الکلی های گمنام داده شده ، خلاصه ای از مطالب درج شده در اعطای نامه مذکور را در زیر بر نظرتان می رسانیم .

” بدینوسیله انجمن سلامتی جامعه آمریکا ، جایزه سال ۱۹۵۱ گروه لاسکر را به الکلی های گمنام اهدا می کند . این جایزه بخاطر قدر دانی از روش منحصر به فرد و موفق شما در برخورد با یک مشکل عمومی و اجتماعی قدیمی بنام الکلیسم بشما تعلق می گیرد . تاکید شما بر اینکه الکلیسم یک بیماری است ، آن لکه اجتماعی را که بدامن الکلیسم وارد شده است پاک می کند . شاید روزی تاریخ نویسان از الکلی های گمنام به عنوان یک پدیده بزرگ پیشرفت اجتماعی یاد کنند ، پدیده ای که یک وسیله جدید برای خدمت به اجتماع عرضه کرده است ، وسیله درمانی تازه ایکه بر پایه همبستگی در ابتلا به یک بیماری مشترک بنا شده است و در بهبودی بسیاری از امراض دیگر بشر نیز می تواند موثر واقع شود .”

اﻟﮑﻠﯽ ﻫﺎی ﮔﻤﻨﺎم از دﯾﺪ`ﮔﺎه ﻣﺬﻫﺐ V

تقریبا تمام روحانیون مذاهب مختلف ، دعای خرشان را نثار الکلی های گمنام کرده اند.

پدر روحانی ادوارد داولینگ(Edward Dowling) (پدر روحانی دوست قدیم و عزیز الکلی های گمنام که در سال ۱۹۶۰ مرحوم شد .) می گوید : ” الکلی های گمنام پدیده ای است طبیعی ، لیکن در نقطه ای قرار دارد که طبیعت در نزدیکترین تماس با ماوراء الطبیعه است ، نقطه ای که در آن حقارت تبدیل به فروتنی می شود . در موزه آثار هنری و یا کنسرتهای سمفونی یک حالت روحانی وجود دارد و کلیسای کاتولیک استفاده از آن را تایید میکند و در مورد الکلی های گمنام هم این حالت روحانی وجود دارد و شرکت کاتولیکها در آن تقریبا بدون استثناء باعث می شود که کاتولیک های سست تبدیل به کاتولیکهای بهتری شوند .

مجله کلیسای حیاط (Episcopal ) می نویسد : ” اساس روش الکلی های گمنام ، اصل واقعیت مسیحیت است . انسان تا بدیگران کمک نکند ، بخود هم نمی تواند کمک کند . برنامه الکلی های گمنام را اعضای آن (خود بیمه گی ) می نامند . این خود بیمه گی باعث شده است که آنها از لحاظ جسمانی ، عقلانی و روحانی باز سازی شوند و صدها زن و مردی که بدون این روش درمانی منحصر بفرد و موثری ، امیدی برایشان نبود احترام خود را مجددا بدست آورند .”

در میهمانی شامی که آقای راکفلر برای معرفی الکلی های گمنام بر پا کرده بود ، دکتر امرسون اظهار داشت : ” بنظر من از دیدگاه روانشناسی مزیتی در روش این جمعیت وجود دارد که نمی توان مشابهی برای آن پیدا کرد . تصور می کنم در صورتی که با این پدید ه عاقلانه رفتار شود که گویا همینطور هم هست امکانات آینده این پروژه از حدود تصوراتما خارج باشد .”

ﭼﻄﻮر ﺑﺎ اﻟﮑﻠﯽ ﻫﺎی ﮔﻤﻨﺎم ﺗﻤﺎس ﺣﺎﺻﻞ ﮐﻨﯿﻢ؟ VI

در بیشتر شهر های آمریکا و کانادا گروههای الکلی های گمنام وجود دارند . آدرس ما از طریق راهنمای تلفن ، روزنامه ، پلیس و یا کلیسا می توانید پیدا کنید . در شهر های بزگ گروهها معمولا دفتری دارند تا الکلی ها و خانواده هایشان بتوانند برای ترتیب دادن مصاحبه و بستری شدن در بیمارستان ها غیره از آن استفاده کنند ، این دفاتر بنام (A.A و یا Alcoholics Aninymous) در دفتر تلفن ثبت شده است .

مرکز خدمات جهانی الکلی های گمنام در آمریکا – شهر نیویورک است و هیات امنا خدمات عمومی ، معتمدین ، مسئولین دفتر عمومی ، شرکت خدمات جهانی و مجله ماهانه ما (Grapevine) در همین مرکز هستند .

اگر نمی توانید الکلی های گمنام را در اطراف خود پیدا کنید با دفتر مرکزی ما تماس بگیرید تا فورا آدرس نزدیکتریم گروه را برایتان ارسال کنیم . در صورتی که گروهی در نزدیک شما وجود نداشته باشد ، از شما دعوت خواهد شد از طریق نامه نگاری که تاثیر در بیمه هشیاری شما درارد با ما مکاتبه کند . اگر شما دوست یا فامیلی دارید که الکلی است و تمایلی نسبت به الکلی های گمنام از خود نشان نمی دند ، پیشنهاد می کنیم با دفتر مرکزی گروههای خانوادگی “الانان ” تماس بگیرید . این دفتر که مرکز جهانی گروههای خانوادگی الانان است اکثرا از زنان ، شوهران و دوستان اعضای الکلی های گمنام تشکیل شده است . شما می توانید آدرس نزدیکترین گروه منطقه خود را از طریق این دفتر پیدا کنید و در مورد مشکلا و مطالب خود با آنها مکاتبه کنید .

Al-Anin Family Group Inc.

Box 862 Midtown Station

New York N.y 10018-0862 U.S.A

ﻣﻔﺎﻫﯿﻢ دوازده ﮔﺎﻧﻪ ( ﻓﺮم ﮐﻮﺗﺎه) VII

“دوازده گام ” الکلی های گمنام اصولی هستند برای بهبودی شخصی . سنت های دوازده گانه وحدت اعضا را تضمین می کنند . “دوازده مفهوم برای خدمات جهانی ” که در سال ۱۹۶۲ توسط Bill.W یکی از بنیان گذاران سازمان نوشته شده تعدادی از اصول مربوط به هم را عرضه کی کند تا اطمینان حاصل کند که عناصر مختلف ساخترا خدماتی الکلی های گمنام جوابگو باقی مانده و در برابر کسانی که به آنها خدمت می کند مسئول باقی بماند .

“فرم مختصر مفاهیم ” که در زیر می اید در سال ۱۹۷۴ توسط “کنفرانس خدمات اجتماعی ” تهیه شده است .

۱)- مسئولیت نهایی و اختیارات کامل خدمات جهانی الکلی های گمنام همواره در وجدان جمعی کل اعضای ماست .

۲)- کنفرانس خدمات عمومی الکلی های گمنام ، برای تقریبا همه مقاصد هملی ، به صورت صدای فعال و وجدان موثر تمامی انجمن ما در امور جهانی آن در آمده است .

۳)- برای تضمین رهبری موثر ، ما باید به هر کدام از عناصر الکلی های گمنام کنفرانس ، هیئت خدمات عمومی و شرکت های خدماتی ، اعضاء ، کمیته ها ، و مدیران اجرایی – یک “حق تصمصم گیری ” سنتی اعطا کنیم .

۴)- در تمام سطوح مسئولیت ، ما باید یک “حق شرکت کردن ” سنتی داشته باشیم که به ما اجازه دهد به نسبتی معقول در برابر مسئولیت های خود ، دارای نماینده با حق رای باشیم .

۵)- در تمامی ساختار سازمانی ما ، یک “حق استیناف ” سنتی باید غالب باشد تا بدین طریق عقاید اقلیت شنیده شود و شکایات شخصی از توجهه دقیق برخوردار شود .

۶)- کنفرانس این مساله را به رسمیت می شناسد که قوانین اصلی و مسئولیت های فعالانه که به عنوان هیئت خدمات عمومی عمل می کنند به اجرا در آید .

۷)- “اعلامیه و اساسمان هیئت خدمات عمومی ” ابزارهای قانونی هستند که به هیات امنا اختیار می دهند امرو خدمات جهانی را مدیریت و اداره کنند . ” اعلامیه کنفرانس ” یک سند قانونی نیست : این اعلامیه رای رسیدن به تاثیر نهایی خود بر سنت و کمک های مالی الکلی های گمنام تکیه دارد .

۸)- هیئت امنا برنامه ریزان اصلی و اداره کنندگان سیاست های کلی و مالی هستند . آنها حق نظارت بر خدمات جداگانه و دائما فعال را داشته و این اختیار را از طریق توانایی خود در انتخاب همه مدیران بر این نهادها اعمال می کند .

۹)- رهبری خدمات خوب در تمامسطوح بخاطر عملکرد و ایمن آتی ما غیر قابل چشم پوشی است . رهبری خدمات جهانی اولیه که زمانی توسط بنیانگذاران سازمان اعمال می شده است لزوما باید توسط هیئت امنا بر هده گرفته شو .

۱۰)- هر مسئولیت خدماتی باید با یک اختیار خدماتی معادل آن همراه باشد ئ در این مورد دامنه آن اختیار به خوبی تعریف شده باشد .

۱۱)- هیئت امنا همیشه باید دارای بهترین کمیته ها ، مدیران خدماتی ، مدیران اجرایی ، مسئولان ومشاوران ممکن باشد . ترکیب ، صلاحیت ها ، مراحل اجرای عملیات ، و حقوق و وظایف موضوعاتی است که همیشه باید تحت توجه شدید آنها باشد .

۱۲)- کنفرانس روح و سنت الکلی های گمنام را رعایت کرده و مراقبت می نماید که هرگز در خطر تبدیل شدن به مرکز ثروت و قدرت در نیاید ، که تهیه منابع و ذخایر عملیاتی کافی اصل اساسی سیایت مالی آن را تشکیل دهد ، که هیچ کداماز اعضاء خود را در موقعیتی قرار ندهد که بدون داشتن صلاحیت نسبت به دیگران اختیار داشته باشد ، که از طریق بحث ، رای ، و هنگامی که ممکن باشد با اکثریت آرا ، همه تصویمات مهم خود را اتخاذ کند ، که اعمال آن هرگز جنبه تنبیه شخصی نداشته و هرگز مخالفت عمومی را تحریک نکند و هرگز کارهای دولت را به عهده نگیرد ، و مانند انجمنی که به آن خدمت می کند ، همیشه در اندیشه و عمل دمکراتیک باقی بماند

رهنمودهایی برای هشیار زیستن

1_پرهیز از نخستین مشروب خوری (خودداری از اولین بار مصرف)​ معمولا چنین سخنانی در جمعیت الکلیهای گمنام زیاد شنیده میشود :اگر آن نخستین لیوان مشروب را نخورده بودی هرگز تبدیل به فرد الکلی نمیشدی . و نخستین جرعه برای ما بسیار زیاد است اما همه جرعه های بعدی برایمان کافی نیست . بسیاری از ما نخستین بار که الکل نوشیدیم به هیچ وجه قصدنداشتیم الکل بیشتری خورده و یا به این کار ادامه دهیم . اما به مرور زمان بر تعداد دفعاتی که الکل می خوردیم اضافه شد . سپس در طی سالهای اخیر مصرف الکلمان خیلی زیاد شد و برخی از ما بشدت الکلی شدیم . شاید طرزصحبت کردن ویا راه رفتنمان همیشه نشان نمیداد که خمار و الکلی هستیم اما واقعیت این است که در تمام این مدت هرگز هشیار و حواس جمع نبودیم. موضوع این است که اگر خوردن الکل بیش از حد آزرمان میداد میتوانستیم از میزان مصرفمان بکاهیم و یا به خوردن یک یا دو مرتبه در طول شبانه روز بسنده کنیم و یا به جای خوردن مشروب تقطیر شده الکلی . آب جو یا شراب بنوشیم . سرانجام کوشیدیم و موفق شدیم که میزان مصرف الکل روزانه مان را تقلیل دهیم و این کارمان سبب شد تا تبدیل به یک فرد صعب العلاج الکلی نشویم . گاهی اوقات سعی میکردیم تا میزان الکلی را که میخوردیم از دیگران مخفی کنیم . اما انجام این کارها هر دفعه مشکل تر میشد . حتی گاه و بیگاه که به سفر میرفتیم برای مدتی به هیچ وجه الکل نمیخوردیم. اما در نهایت دوباره مشروب خوری را از سر گرفتیم-تنها برای یک بار - و از آن پس ظاهرا زیان جدی وجود نداشت و احساس میکردیم که با خوردن الکل بیشتر. خطری ما را تهدید نمیکند . شاید موضوعی که تمام مدت به آن میاندیشیدیم این بود که فکر میکردیم پس از یک یا چند بار خوردن الکل دیگر میتوانیم از آن دست بکشیم و این تصور آرامش زیادی به ما میداد. بسیاری از ما دلمان را به این خیال خوش کرده بودیم . اما تجربه به ما ثابت کرد که این یک تله است. و ما را قانع کرد تا با آرامش خاطر الکل بنوشیم. و گاهی اوقات که در جشنهای مختلف و یا هنگامی که هیچ مناسبت خاصی نبود با دو یا سه مرتبه خوردن الکل حس خوبی پیدا میکردیم گمان میکردیم که اگر بیشتر هم بنوشیم هیچ صدمه ای نمیبینیم. و در حالی که مطلقا فکرش را هم نمیکردیم دو باره تبدیل به فردی الکلی شدیم و این بار بسیار شدیدتر از قبل بود . ما درست به نقطه ای برگشتیم که حقیقتا بر خلاف میل مان به صورت مفرطی الکل میخوردیم .این تجربه پی در پی ما را به این نتیجه رساند که تلاش ما نتیجه ای دیگر به جز شکست ندارد. اما حقیقت آ است که اگر ما از خوردن نخستین جرعه الکل خودداری کنیم هرگز تبدیل به انسانی الکلی نمیشویم. به جای شمردن افرادی که توانسته اند مشروب خوریشان را کنترل کنند (چهار . شش یا دوازده نفر ویا ...)تنها این جمله را به خاطر بسپارید که :<<خودت را از خوردن نخستین جرعه الکل بر حذر دار>>. انجام این کار بسی آسان تر است . چنین طرز تفکری به صدها نفر از افراد ما کمک کرده است تا هشیاری خود را سالها حفظ کنند.

رفتار ما در مورد اولین گیلاس مشروب

رفتارمادرمورداولین گیلاس مشروب بسیار عجیب وغیر قابل فهم است ودرست مانند داستان عابر پیاده ایست که گذر کردن از مناطق عبور ممنوع عرض خیابان را دوست دارد وازجا خالی دادن در مقابل اتومبیل هائیکه با سرعت در حال حرکت هستند لذت میبرد وبرخلاف هشدارهائیکه در این مورد به او داده شده است سالها به این تفریح ادامه میدهد.تا اینجا شما ممکن است او را فردی سبک سری بنامید که ایده احمقانه ای برای تفریح دارد اما پس از مدتی بخت از اوبرمیگرددوچندبار پشت سرهم تصادف میکند وزخم های مختصری برمیدارد.بنظر میرسد که اگر حتی فقط یک جو عقل در اوباشدباعث شود که دست از این تفریح احمقانه خودبردارد.لیکن دوباره این عمل راتکرارمیکند واینبار جمجمه اش میشکتد.پس ازچند هفته ازبیمارستان مرخص میشود.ودربین راه تصادف دیگری باعث شکستن دست اومیشود.میگوید تصمیم گرفته است که برای همیشه این عمل راکناربگذارد انا ظرف چند هفته دوپای خود رانیز بهمین منوال میشکند اودرسالهائی کهبه این عمل ادامه میدهد بارها عهدوپیمان میبنددکه آنرامتوقف کند ویا بطور کلی دیگرپایش رابه خیابان نگذارد اما موفق نمی شود وبالاخره شغل وهمسرخودرااز دست میدهد وزندگیش به افتضاح کشیده میشود.اوتمام کوشش خودرابکارمیبردکه فکر این تفریح خانمان برانداز را ازمغز خودبیرون کندومدتی خودرادریک آسایشگاه روانی بستری میکند تا بلکه باعث دگرگونیش شود اما در همان روزی که از آسایشگاه مرخص میشود بجلوی ماشین آتشنشانی میپرد واینبار کمر خود رامیشکند.آیا این چنین فردی دیوانه نیست!؟
ممکن است مثال فوق بنظر مسخره باشد لیکن ما که خود درمخمصه الکلیسم گرفتار بوده ایم باید اقرار کنیم که اگر فقط بجای عابرپیاده لغت الکلی رابکار برید درست داستان ما رابیان کرده اید.ماهرچه درمورد مطالبمختلف زندگی خودعاقلانه رفتارکرده باشیم در موردالکل رفتار شدیدا دیوانه واری داشته ایم این حرف ممکن است قدری تند بنظر برسد اما آیا حقیقت ندارد؟؟؟
« اگر آن نخستین گیلاس مشروب رانخورده بودی »
معمولا این چنین سخنان در انجمن زیاد شنیده می شود« اگر آن نخستین گیلاس مشروب رانخورده بودی هرگز تبدیل به فردی الکلی نمی شدی»، و« نخستین جرعه برای ما بسیار زیاد است اما همه جرعه های بعدی برایمان کافی نیست».
بسیاری از ما اولین بار که الکل نوشیدیم به هیچ وجه قصد نداشتیم الکل بیشتری خورده ویا به این کار ادامه دهیم .اما بمرور زمان برتعداد دفعاتی که الکل می خوردیم اضافه شد سپس در طی سالهای اخیر مصرف الکلمان خیلی زیاد شد وبرخی ازما بشدت الکلی شدیم .شاید طرز صحبت کردن ویا راه رفتن مان همیشه نشان نمی داد که خمار والکلی هستیم
در طی آن روزهایی که الکل می خوردیم غالبا لحظه های بدی را سپری می کردیم .طوری که قسم یاد می کردیم « هرگز دوباره » الکل نمی خوریم .بمدت یکسال پیاپی به خود ویا به شخص دیگر قول میدادیم که مثلا بمدت سه هفته یا سه ماه به هیچ وجه مشروب نخوریم .والبته گاهی برای ترک الکل سعی می کردیم که در زمانهای گوناگون به سفر برویم. ووقتی تصمیم ترک الکل را قرص وقاطع عنوان می کردیم .بسیارشاد وخوشحال بودیم از صمیم قلب آرزو داشتیم که دوباره تبدیل به فردی الکلی نشویم .وبسیاری دراین باره مصمم بودیم .ما کاملا الکل را ترک کردیم وتلاشمان برآن بود تا همیشه از مصرف الکل دست بشوییم .
علیرغم همه اهدافی که داشتیم ،نتیجه اجتناب ناپذیری که نصیبمان شد تقریبا همان نتیجه قبلی بود. سر انجام همه سوگندهایی را که خورده بودیم وهمه رنجهایی را که در این راه ( ترک الکل ) کشیده بودیم فراموش کردیم . نوشیدن الکل را دوباره ازسرگرفته واین بارخود را دچارگرفتاری بیشتری کردیم .قول داده بودیم که برای « همیشه » مشروبخواری را ترک کنیم . ودیری نپائید که عهدمان را شکستیم .
برخی از افراد ما که چنین عهدهایی با خود می بستند یک شرط خصوصی داشتند: به خودمان قول داده بودیم که درخوردن الکل زیاده روی نکنیم نه اینکه آبجو یا شراب بنوشیم از این طریق آموختیم که تاکنون نمی دانستیم آبجو یا شراب هم می تواند ما را مست کند وکافی است که برای کسب همان اثراتی که الکل تقطیر شده به ما می دهد تنها مقداربیشتری آبجو یا شراب بنوشیم .همانطور که تا پیش از این افراط درنوشیدن الکل ما رامست ونشئه می کرد حال این حالت به واسطه خوردن آبجو یا شراب بما دست می دهد..بله برخی ازافرادمان هم کاملا از خوردن الکل دست کشیدند ودقیقا تا آخرین لحظه برسرپیمانی که با خویش بسته بودند باقی ماندند.ولی ما دوباره به خوردن الکل روی آوردیم وخیلی زود دچار دردسرشدیم .واین بار احساس تازه ای ازگناه وپشیمانی گریبانگیرمان شد.
با وجود چنین تلاشهایی که تاکنون پشت سرنهاده ایم در انجمن a.a دیگر حرفی از « ترک مشروبخواری » و« سوگند خوردن برای لب نزدن به الکل» به میان نمی آوریم .چراکه با عنوان کردن این قضایا تنها ناکامی هایمان رابه یاد می آوریم .اگرچه دریافتیم که الکلیسم درواقع حالتی دائمی وجبران ناپذیرایجاد می کند.تجربه مان بما آموخته است که برای هشیارماندن هرگزتعهدات طولانی مدت باخود نبندیم .دریافته ایم که گفتن این جمله بسیار معقول تر ومفید تراست
حتی اگر دیروز مشروب خورده باشیم امروز می توانیم اینکار را نکنیم .ممکن است فردا هم الکل بخوریم : چه کسی میداند که فرداهای بعد از آن زنده هستیم یا نه؟ اما تصمیم داریم که در بیست وچهار ساعته آینده الکل نخوریم .مهم نیست که تاچه اندازه وسوسه یا عصبانی شویم،هدف آنست که همه مشکلات وسختی ها را تحمل کنیم وامروز مشروب ننوشیم .
دور از انتظار نیست که دوستان وخانواده های مان از شنیدن این سوگند که:" اینبار واقعا تصمیم دارم الکل راترک کنم " خسته شده اند وتنها زمانی باور میکنند که ما را درحال ترک الکل ببینند. بنابراین به آنها قول نمی دهیم که مشروبخوری مان راترک می کنیم . هریک از ما فقط با خودشان پیمان می بندند گذشته از اینها ، سلامتی وزندگی مان در معرض خطر است .این ما هستیم ونه خانواده یا دوستانمان که باید بسوی سلامتی گام برداریم .
بسیاری از ما اگر اشتیاق مفرطی به خوردن الکل هم داشته باشیم می توانیم فاصله زمانی مصرف رابیشتر وبیشتر کنیم . درنهایت تصمیم می گیریم که برای یک ساعت الکل نخوریم . ازاین طریق می توانیم احساس درد ناشی از نخوردن الکل را ساعتی بیشتر تحمل کنیم وهر روزمی توانیم برساعات نخوردن الکل بیفزائیم .بسیاری ازما با استفاده از همین شیوه بهبود می یابیم .درحقیقت هر نوع بهبودی ازبیماری الکلیسم

برای آنهایی که در شب‌های هوشیاری به هم می‌پیوندند

سرمای غروب به سوز شب رسیده و اعضا یکی‌یکی به جمع اضافه می‌شوند. همه در فضای باز یک ساختمان دور هم جمع شده‌اند تا امشب هم هوشیار بمانند. زن، مرد، پیر و جوان. جمعیت حدود 100 نفر شده و برنامه شروع می‌شود. آنها حرف می‌زنند و از خودشان می‌گویند. یک به یک دست بلند می‌کنند تا نوبتشان شود و بعد از روزهایی می‌گویند که هنوز عذابش با آنهاست. این جمع‌ها در ایران به مدد آمار قابل توجه معتادان به نشست‌های انجمن معتادان گمنام شهره شده است اما این بار صحبت از افیون و مخدر نیست. برای آنهایی که در شب‌های هوشیاری به هم می‌پیوندند و گپ می‌زنند معنی افسون زندگی می‌دهد؛ معنی ترک الکل. اعتیادی عذاب‌آورتر از هرچه مخدر. معنی باختن روزهای سبز زندگی به چند جرعه. حالا انجمن الکلی‌های گمنام با فرا رسیدن نوروز 15 ساله می‌شود.

آکرونی‌های الکلی

جرقه اولین گروه الکلی‌های گمنام در ماه ژوئن سال 1935 در شهر آکرون در ایالت اوهایو زده شد. این جرقه در اثر صحبت‌هایی که بین یک فروشنده سهام نیویورکی و یک پزشک آکرونی رد و بدل شد، بوجود آمد. این فروشنده شش ماه قبل در اثر ملاقات با دوستی که عضو گروه آکسفورد بود، به دنبال یک تجربه ناگهانی روحانی، وسوسه مشروب‌خواری خود را از دست داده بود. آنها تاسیس مرکزی برای کمک به الکلی‌ها را جدی گرفتند و وقتی در سال بعد آن فروشنده سهام به نیویورک بازگشت اولین گروه الکلی‌های گمنام بی‌سروصدا تشکیل شده بود. تعداد این گروه‌ها به صورت تصاعدی افزایش می‌یافت تا اینکه در بهار 1939 اعضای این گروه‌ها تصمیم گرفتند با انتشار کتاب پیام و تجارب خود را با دنیا در میان بگذارند. در سال 1950 روش‌های درمان روحانی‌(سنت‌های دوازده‌گانه) در اولین کنفرانس بین‌المللی الکلی‌های گمنام در کلیولند مطرح و تایید شد. الکلی‌های گمنام در ابتدای دهه 90 در 134 کشور مختلف دنیا نمایندگی داشتند و 88000 گروه را به ثبت رسانده بودند. در آن ایام یک‌سوم اعضا را زنان تشکیل می‌دادند و یک‌پنجم اعضا زیر سی سال سن داشتند.

گام‌های لرزان ایرانی

سال 1372 هجری خورشیدی است و 3 نفر از اعضای AA که از خارج کشور به ایران بازگشته‌اند بخاطر تنهایی تلاش کردند تا از طریق فعالیت‌های غیررسمی هم‌کیشان خود را شناسایی کنند. البته آن سال‌ها نام بردن از این انجمن کار ساده‌ای نبود.

با این حال هسته اولیه AA در ایران از تلاش خود نکاستند و با اعتماد به نفس به مسیری که انتخاب کرده بودند، ادامه دادند. در همان سال‌ها به خاطر آمار بالای معتادان به مواد مخدر، انجمن معتادان گمنام رونق ویژه‌ای یافته بود. NA (معتادان گمنام) هم مانند AA (الکلی‌های گمنام) در زیرمجموعه انجمن‌های دوازده قدمی طبقه‌بندی می‌شود که گمنامی، ویژگی مهم همه آنهاست. شاید باور نکنید اما علاوه بر معتادان و الکلی‌های گمنام انجمن‌های 12 قدمی دیگری هم برای پرخوران، نیکوتینی‌ها و قماربازان گمنام در دنیا فعال هستند.

هشت سال پیش اوضاع برای اعضای ایرانی AA اندکی بهتر شد. جلسات عمومی اعضا با حدود 100 عضو در ورزشگاه خادم یا پارک لاله برگزار می‌شد. این جلسات خودجوش البته گاهی با مشکلاتی هم روبرو می‌شد. نبود مجوز تجمع مهمترین معضل این اعضا به شمار می‌رفت.

به سبک OH

اعضا دور هم جمع شده‌اند. هر کس بتواند در جلسات شرکت می‌کند. از مشکلات خود می‌گویند. اعضای جدید معرفی شده و کتاب الکلی‌های گمنام خوانده می‌شود. تنها شرط عضویت «تمایل» به ترک استفاده از مشروبات الکلی است. هر عضو جدید می‌داند که با روش‌های معنوی باید از شر بیماری خود خلاص شود چون در این انجمن خبری از درمان بصورت فیزیولوژیک نیست. هر تازه‌وارد تحت سرپرستی یک راهنما قرار می‌گیرد. این راهنماها روزی خود الکلی بوده‌اند.‌آنها به الکلی‌هایی که دیگر سراغ مواد نمی‌روند «هوشیار» می‌گویند.

هوشیار در واقع فردی است که ماده‌ای مصرف نمی‌کند تا روند طبیعی فکر کردن و رفتارش تغییر نیابد. در جلسات AA می‌توان هم سراغ سالمندان بالای 70 سال را گرفت و هم جوانانی که تازه بیست سالگی را آغاز کرده‌اند.

همه آنها به خاطر یک بیماری و یک مشکل در سرمای زمستان یا گرمای تابستان زیر سقف آسمان جمع می‌شوند. تازه‌واردها تجربیات راهنما را آویزه گوش می‌کنند و همه اعضا چه تازه‌وارد و چه قدیمی در اعتقاد و انجام اصول 12گانه یکسان هستند.

گمنامی برای اعضای انجمن شرط ویژه‌ای است. به همین دلیل آنها فقط نام کوچک همدیگر را صدا می‌زنند و هیچ غریبه‌ای نمی‌تواند از آنها اطلاعاتی بیش از اینکه این افراد الکلی بوده‌اند و حالا هوشیارند کسب کند.

خاطره خوب برای آنها همان چیزی است که آن را به معجزه تشبیه می‌کنند. رهایی از بند الکل و بازگشت به روزهای سلامت. خاطره بد را در یکی از جلسات شبانه می‌توان شنید: «یکی از اعضا بعد از 5 سال پاکی شب قبل زده...»

این جمله اعضا را غمگین می‌کند. برای آنها استفاده مجدد از الکل یعنی سقوط دوباره به دره‌ای که عمقش یک عمر تباهی است.

کشتی الکل در دریای مخدر

خیلی‌ها معتقدند که در ایران گرایش به مخدر بیش از گرایش به الکل است.

البته این اعتقاد خلاف واقع نیست اما جمعیت الکلی‌ها را هم نباید نادیده گرفت. خود اعضای این انجمن معتقدند به‌رغم تمام محدودیت‌ها، جوینده یابنده است و مصداق این ادعایشان را در وجود جمعیت چندهزار نفری الکلی‌های گمنام در عربستان می‌دانند. آنها می‌گویند هر جا که الکلی گمنامی وجود دارد حتما مشروبات الکلی هم در دسترس است. البته بیشترین اعضای AA در اروپا ساکن هستند ولی روسیه بیشترین الکلی‌های دنیا را در خود جای داده است. سال گذشته وزیر بهداشت روسیه از اعضای مرکزی انجمن الکلی‌های گمنام درخواست کرد تا به کمک‌ روس‌ها بشتابند. حالا دیگر کاملا مشخص است که تشکیلات دولتی نمی‌تواند یک معتاد یا الکلی را پاک کند. در واقع باید گفت مبارزه با اعتیاد (چه مخدر، چه الکل) جنگی مغلوبه است. چه بسیار معتادانی که بعد از سال‌ها حبس باز هم در اولین فرصت مواد مصرف می‌کنند. تعداد الکلی‌هایی هم که به‌رغم تحمل مجازات‌های مختلف باز هم سراغ الکل می‌روند کم نیست. با این حال افراد مراجعه‌کننده به AA هر روز افزایش می‌یابند. به گفته اعضا بیش از 70 درصد آنهایی که روز اول در جلسات شرکت می‌کنند مصرف داشته‌اند ولی این افراد به تدریج و به کمک راهنمایی اعضای قدیمی به سوی هوشیاری گام بر می‌دارند. خواسته تمام الکلی‌ها این است که معضلی که آنها با آن دست به گریبان هستند به بیماری تعبیر شود نه جرم. اعتقاد به درمان از طریق اصول معنوی باعث شد این افراد جایگاه شهروندی خود را بازیابند. در ایران هم جنس مشکلات همانند مشکلات دیگر کشورها است. با این اوصاف به گفته اعضای قدیمی AA در ایران، تاکنون 4 هزار نفر از طریق این انجمن و اصول دوازده‌گانه پاک شده‌اند.

جرعه آخر

در ایران تعداد افراد الکلی کم است، اما باز نمی‌توان چشم بر تجمع الکلی‌های گمنام برای ترک این اعتیاد بست. آنها شاید روزی راه زندگی را به جاده اشتباه دوخته‌اند اما حالا هوشیارند و می‌خواهند زندگی را بازیابند. دور هم جمع می‌شوند تا به کمک همزبانی و بهره‌مندی از تجارب همدیگر هوشیار بمانند. آنها می‌خواهند نام انجمن الکلی‌های گمنام را به هوشیاران گمنام تغییر دهند. اعضای AA وجدان بیدار جمعیتی هستند که به دنبال راهی برای ترک این اعتیاد عذاب‌آور می‌گردند. آنها نه به کمک مالی کسی وابسته‌اند و نه توقعی از دولت‌ها و مردم دارند. آنها فقط می‌خواهند با روش خود الکلی‌ها را هوشیار کنند.

آیا شما یک الکلی هستید؟

برای جواب دادن به سوال
ازخودتان سوالهای زیررا بپرسید
وتا جایی که می توانید به آنها صادقانه جواب دهید.
1- آیا به خاطر نوشیدن الکل مدتی از وقت کار خود را از دست میدهید؟
2- آیا نوشیدن الکل باعث شده بود که زندگی درخانواده برای شما غم انگیز باشد؟
3- آیا شما برای این مشروب می نوشید که برای ارتباط برقرار کردن با دیگران کمرو وخجالتی هستید؟
4- آیا نوشیدن الکل آبرو وحیثیت شما را تحت تاثیر قرار می دهد؟
5- آیا هرگز پس ازنوشیدن الکل احساس پشیمانی کرده اید؟
6- آیا به خاطر نوشیدن الکل تابحال دچارمشکلات مالی شده اید؟
7- آیا وقتی که مشروب می نوشید به همنشینی با آدمهای پست یا حضوردرمحیط های نامناسب رو می آورید؟
8- آیا مشروب باعث می شود شما نسبت به آرامش وسعادت خانواده تان سهل انگار باشید؟
9- آیا همت وجاه طلبی شما ازوقتی مشروب می نوشید کاهش پیدا کرده است؟
10 – آیا روزانه درزمان مشخص هوس مشروب می کنید؟
11- آیا شما صبح روزبعد به یک نوشیدنی نیاز دارید؟
12- آیا مشروب نوشیدن باعث می شود که شما مشکلاتی برای خوابیدن داشته باشید؟
13- آیا زمانی که مشروب می نوشید کارآیی شما پایین آمده است؟
14-آیا مشروب نوشیدن کسب ویا کارشما رابه مخاطره انداخته است؟
15-آیا شما مشروب می نوشید که ازنگرانیهایتان ویا مشکلات تان فرارکنید؟
16- آیا شما تنها مشروب می نوشید؟
17- آیا هرگزدراثرمشروب نوشیدن کاملا حافظه خود را ازدست داده اید؟
18- آیا هرگزپزشک شما رابخاطر مشروبخواری مداوا کرده است؟
19- آیا شما مشروب می نوشید تا اعتماد بنفس خودرا افزایش دهید؟
20- آیا تابحال به واسطه نوشیدن مشروب درکلینیک یا بیمارستانی بوده اید؟
«« اگر شما به هر یک از سوالها جواب " بلی " داده باشید، یک اخطار واضح وآشکار وجود دارد که شما ممکن است یک الکلی باشید. اگر شما به دو تا از این سوالها جواب " بلی " داده باشید .احتمالا شما یک الکلی هستید.اگر شما به سه تا از این سوالها جواب " بلی داده باشید.
( به شما پیشنهاد می کنم که به خواندن مطالب این بخش ادامه دهید تا از خودتان سوال کنید که آیا شما یک الکلی هستید یا خیر؟)

چگونگی عملکرد

بندرت کسی را دیده ایم که راه ما را با جدیت بپیماید و به مقصد نرسد.کسانیکه بهبود نمیابند آنهایی هستند که نمیخواهند و یا نمیتوانند خود را کاملا" به این برنامه ساده بسپارند.معمولا" آنان مردان و زنانی هستند که اساسا" نمی توانند با خود صادق باشند.متاسفان چنین اشخاصی وجود دارند این دسته مقصر نیستند و ظاهرا" اینگونه به دنیا آمده اند.اینان طبیعتا" نمیتوانند روش زیستی را که نیاز به صداقت کامل دارد در پیش گیرند و امکان موفقیتشان کمتر از حد معمول است.افرادی نیز وجود دارند که از آشفتگی های روحی و روانی شدید رنج میبرند اما بسیاری از آنان قابل به بهبودیند مشروط بر آنکه توانایی صادق بودن را داشته باشند.
داستانهای ما به طور کلی بیان کننده نحوه زندگی ما در گذشته اتفاقی که برایمان افتاد و چگونگی زندگیمان در حال حاضر است.چنانچه طالب راه ما هستید و برای بدست آوردنش از هیچ کوششی فروگذاری نمیکنید در آن صورت آماده اید که قدمهای مشخصی را بردارید.
ما در برداشتن بعضی از این قدمها طفره رفتیم و تصور کردیم میتوانیم راهی آسانتر پیدا کنیم لیکن نتوانستیم صمیمانه از شما تقاضا داریم که از ابتدا کاملا" بی پروا و جدی باشید بعضی از ما سعی کردیم به عقاید کهنه خود بچسبیم اما هیچ نتیجه ای نگرفتیم،تا آنکه کاملا" تسلیم شدیم.
به خاطر داشته باشید که با الکل سرو کار داریم که حیله گر مبهوت کننده و با قدرت است بدون کمک غلبه بر آن بسیار دشوار میباشد اما مرجعی وجود دارد که تمام قدرتها در دست اوست و آن پروردگار مهربان است.باشد که اکنون او را پیدا کنید.از میانبرها حاصلی نگرفتیم بر سر دوراهی رسیدیم خود را کاملا" به او سپردیم و تقاضای حمایت کردیم.اینها قدمهاییست که ما برداشتیم و به عنوان یک برنامه بهبودی پیشنهاد میشود:
1) ما اقرار کردیم که در مقابل الکل عاجزیم و اختیار زندگیمان از دستمان خارج است.
2) به مرور ایمان آوردیم که نیرویی برتر میتواند سلامت عقل را به ما باز گرداند.
3) تصمیم گرفتیم اراده و زندگیمان را به پروردگاری که خود درک کردیم بسپاریم.
4) یک ترازنامه اخلاقی بی باکانه و موشکافانه از خود تهیه کردیم.
5) چگونگی دقیق خطاهای خود را به خداوند،خود و یک انسان دیگر اقرار کردیم.
6) آمادگی کامل پیدا کردیم که پروردگار کلیه نواقص اخلاقی ما را مرتفع کند.
7) با فروتنی از او خواستیم کمبودهای اخلاقی ما را بر طرف کند.
8) فهرستی از تمام کسانیکه به آنها زیان رسانده بودیم تهیه کردیم و در صدد جبران برآمدیم.
9) به طور مستقیم در هر جا که امکان داشت از افراد فوق جبران خسارت کردیم مگر در مواردی که جبران آن زیان مجددی
بر ایشان و یا دیگران وارد کند.
10) به تهیه ترازنامه شخصی خود ادامه دادیم و در صورت قصور بلافاصله بدان اقرار کردیم.
11) از راه دعا و مراقبه کوشیدیم به پروردگاری که درک میکردیم نزدیکتر شویم و فقط طالب آگاهی از خواست او برای خود
وقدرت اجرایش شدیم.
12) با بیداری حاصل از برداشتن این قدمها سعی کردیم این پیاو را به الکلیها برسانیم و این اصول را در تمام موارد زندگی خود به اجرا درآوریم.
بعضی از ما با شگفتی فریاد زدند این چه برنامه ای است من نمیتوانم آن را انجام دهم مأیوس نشوید هیچ یک از ما نتوانستیم این اصول را به طور کامل و بی نقص رعایت کنیم ما از مقدسین نیستیم نکته اینجاست که خواستار رشد و نمو معنوی باشیم. ما ادعای پیشرفت معنوی داریم نه تکامل.
توصیف ما از الکلی فصل مربوط به بی اعتقادان و ماجراهای فردی ما در گذشته و حال،این سه نظر کلی را به وضوح مشخص میکند:
الف) که ما الکلی بودیم و نمیتوانستیم زندگی خود را اداره کنیم.
ب) که احتمالا" هیچ نیروی انسانی قادر نبوده است ما را از الکلیسم نجات دهد.
ج) و او پروردگارست که میتواند اگر در جست و جویش باشیم.َ

وعده ها ی دوازده گانه A-A

در صورتی که در این مرحله از باز سازی خود از تحمل رنج و زحمت ابا نکنید قبل از رسیدن به نیمه راه از نتیجه آن مبهوت می شوید:
1)ما با احساس آزادی و خوشحالی تازه ای آشنا می شویم.
2)از گذشته خود متأسف نیستیم و آرزوی فراموش کردنش را هم نمیکنیم.
3)مفهوم آرامش را درک و به معنای صلح و آشتی پی میبریم.
4)هر قدر هم که به قعر رفته باشیم به دنبال راهی میگردیم تا دیگران از تجربه ما بهره مند شوند.
5)احساس بی ثمری و افسوس از میان میرود.
6)علائق خود خواهانه را از دست میدهیم.
7)به مسائل مربوط به همنوعانمان علاقمند می شویم.
8)خود پرستی تحلیل میرود.
9)طرز تلقی و برخوردمان با زندگی به کلی تغییر میکند.
10)ترس از مردم و بی پولی از میان میرود.
11)قدرت حل و فصل مسائلی را که قبلا" گیجمان میکردند پیدا میکنیم.
12)دفعتا" متوجه میشویم خداوند کاری برایمان انجام داده است که خود هرگز قادر به انجامش نبوده ایم.
آیا اینها وعده های گزافی هستند به نظر ما نه این وعده ها در مورد ما به خود جامه عمل پوشیده اند گاه به سرعت و گاه به آهستگی اما در صورتی که برای بدست آوردنشان به خود زحمت دهیم به طور حتم به وقوع خواهد پیوست.

چقدر ما خوشبختیم

من با خانه روحانی کین لوچارد در تماس هستم. این خانه در دهکده کوچکی واقع در دره ای بین تپه ها و لوچ آرد قرار گرفته است. هرگز از خیره شدن به جنگل دوردست آن سوی دهکده خسته نمی شوم. برگ های سر سبز درختان این جنگل بر روی سطح رودخانه سایه افکنده است. قوشهای تیز پر بر روی پرتگاه های جنگل ساخته و تخم می گذارند. در جزیره کوچکی بر روی درخت های عظیم الجثه، مرغ های ماهی خواری دیده می شوند که به آرامی به طرف تخم هایشان پرواز می کنند. قوها، اردک های وحشی و مرغابی های خاکستری به همراه انواع و اقسام پرنده های کوچک و آنقوت ها در دریاچه شنا می کنند. چند ماهیگیر هم مشغول صید ماهی قزل آلا هستند. بعضی اوقات بر روی تپه های دور دست، گوزن نر و ماده ای را می بینم که به آرامی در حال حرکت هستند. اگر بخت یار باشد چند سمور آبی را هم بر روی صخره های کنار رودخانه می بینم. واقعاً آرامش خاصی در اینجا حکمفرماست.
در طی دورانی که در مصرف الکل زیاده روی می کردم با کین لوچارد آشنا شدم. حتی در آن موقع هم با زیبایی و آرامش ارتباط برقرار می کردم. حالا که سلامتی خود را به دست آورده ام سعی می کنم در سال دو مرتبه از آن منطقه دیدن کرده و با دیدن این مناظر عظمت آفریدگار را تحسین کنم. هیچ گونه زیبایی در هنر نمی بینم. مجسمه سازی و معماری ساخته دست بشرند و توانایی رقابت با آفریده های خدا را ندارند. چگونه می توان بیشتر به خداوند امید داشت؟ خداوندی که معلم بشر است. ما الکلی ها چقدر خوشبخت هستیم که به واسطه بیماریمان، راه روحانیت را برای درمان انتخاب کرده ایم.

اگر مونت، انگلستان

حق مسلم افراد

آیا روحانیت، هوشیاری است یا همه آن علمی است که فرد باید فرا گیرد؟ اگر بردگی را نوعی ترس در نظر بگیرید پس روحانیت نوعی آزادی است. آیا موضوع محرمانه ایست یا معتقد هستید یک نیروی برتر می بایست در ملایمات و ناملایمات شما را همراهی کند؟ آیا به معنی پذیرش فرمان عقل است یا از نظر انسان و جهان امری واقعی، پیچیده و معتبر محسوب می شود. روحانیت در مواجهه با ناملایمات، در واقع آرامش ذهنی و اشتیاقی شدید برای بقاست.
روحانیت یا زن است یا مرد؛ در واقع نوعی قدردانی از وقایع گذشته است و باعث می شود که در لحظه محاکمه قرار بگیرید. شاید لذت حضور جوانی در دنیای جدید است. آیا روحانیت آگاهی است یا درک قابلیت ها و محدودیت ها؟ تمرکز است یا درک آسان هستی؟ شاید در جستجوی نیروی اسرارآمیزی در جهت انجام کارهای مثبت در درون هر انسان باشد. به عبارت دیگر روحانیت، بردباری در برابر حماقت است. از دیدگاه روحانیت ، انسان در صدد تهدید و غلبه بر دیگران است و این زمانی اتفاق می افتد که پولتان ته کشیده باشد و بدانید هنوز با وجود پول می توان کارهایی را انجام داد. مثل حرکت موشکی است که به آن سوی جهان پرتاب شده و از نظرها محو می شود. به دنبال چیزی است که در ظاهر زشت بوده ولی پرتو افشانی زیبایی دارد. مثل افقی شکوهمند با صحرای غرب می ماند. کودک نوباوه ای است، به مثابه کرمی در حال تبدیل شدن به پروانه. با آگاهی از این موضوع می توان دریافت که بقاء در گرو جنگ میان تو و "من"درونت است. برای کسانی که دچار فلاکت شده اند نوعی کشش محسوب می شود و در نهایت، با وجود روحانیت، بدترین لحظات هم خوب و باشکوه جلوه می کند.
به پشت سرنگاه نکنید- تا به این لحظه چیزی ندیده اید.
وقتی مردم به شما نگاه می کنند و در درونتان به دنبال چیزی می گردند، چشم هایتان گویای همه چیز است. زیرا من می توانم درونت را ببینم
موضوع جالب توجه این است که هیچ کس فقط به واسطه لفظ روحانیت به این درجه نمی رسد. اگر شخصی روحانیت را می خواهد باید آن را به روش خودش به دست آورد؛ همین طور باید بداند که این روش حاصل نمی شود مگر به واسطه حق شخصی و تضمبن خودش.
نیویورک، نیویورک
"نقل قول از کتاب به باور رسیدن ص 12"

جنبه دیگر قضیه

یک روز در حین جلسه متوجه شدم که تا سرحد مرگ تحت تأثیر تمام برنامه الکلی های گمنام قرار گرفته و سرحال آمده ام. الا بخش روحانی آن. بعد از اتمام جلسه، یکی از اعضای انجمن نزد من آمد و گفت : "من از آن قسمت گفته های شما که درباره علاقه تان به تمام بخشهای برنامه بود خوشم آمد، ولی ما وقت کمی داریم، چرا در مورد قسمت روحانی صحبت نمی کنید؟"
و به صحبت های خودش خاتمه داد.

مودستو، کالیفرنیا

نیاز بی پایان

در عمل مشکل بود که خدا را به عنوان قدرتی برتر و بی عیب و نقص در نظر بگیرم. چون واقعاً سخت بود که اجازه دهم بر زندگی ام مسلط شود و مرا تحت کنترل خود در آورد. به هر حال، با تلاشی خاضعانه توانستم به آرامی اراده او را در بعضی از لحظات بپذیرم و همین پذیرش اراده او بود که باعث شد تسکین یابم. به این ترتیب دیگر ذهنم آشفته و سرگردان نبود، همینطور قلبم مالامال از شادی و در هر نفس احساس خوشحالی ام نمایان بود.
شگفت انگیز ترین موضوعی که به آن رسیدم این بود که دعا کارساز است. با چنین دریافتی بود که خدا را به عنوان خالق محبوب پذیرفتم. کسی که علاقه خاصی به من دارد و اگر غیر از این بود نه باعث می شد که من با الکلی های گمنام آشنا شوم و نه شانس های زیادی برای منحرف نشدن به من می داد. او صبور و مهربان است.
فهرستی از مسائل اخلاقی و امور روزمره، کمبودهای فراوان موجود در سرشت انسان را مشخص می کند ولی با این حال ما هنوز به عنوان انسان نمی توانیم همه کاستی های موجود در شخصیت آدمی را نشان دهیم. بنابراین شب هنگام از او به خاطر سلامتی طول روز تشکر می کنم و در کنار این تشکر از او می خواهم تا اشتباهات مرا در طول روز ببخشاید و در جهت اصلاح شخصیت به من کمک کند. می دانم که قدرت کشف خطاهایم را ندارم، پس از او می خواهم تا در کشف اشتباهاتم مرا یاری رساند.
خلاصه آن که نیاز به دعا نیازی بی پایان است!
کراچی، پاکستان

ظهور شخصیتی تازه

من به دنبال آگاهی روحانی بودم، ولی نتوانستم آن را تجربه کنم. بقیه ادعا می کنند که آگاهی روحانی زمانی حاصل می شود که با بهبودی توأم باشد و چون من می خواستم بدون کسب سلامتی و بهبودی به این درجه برسم، در این راه موفقیتی نصیبم نشد.
مدتی بود که حالم اصلاً خوب نبود. انگار همه چیزم را از دست داده بودم. از نظر روانی خیلی تحت فشار و مورد آزمایش بودم به طوری که چندین بار تصمیم به خودکشی گرفتم.
هوس مزه مزه کردن یک ذره مشروب، یک لحظه هم از من جدا نمی شد، ولی با این حال اصلاً لب به مشروب نزدم. به هر حال من و قدم اول همیشه برای هم دوستان خوبی بودیم. هر پنج ثانیه یک بار خدا را به خاطر سلامتی طول روز شکر می کردم. به تدریج بعد دیگری از وجودم را دیدم. آن من حق شناس و قانع پدیدار شده بود. مطمئن بودم که نیروی دیگری در این راه مرا راهنمایی می کند و دیگر از چیزی نمی ترسیدم.
این نیرو باعث شد تا شخصیت جدیدی در من به وجود آید. به طوری که تأثیر آن را برای درک همنوعان خویش به خوبی احساس می کردم. این نیروی تازه به من کمک کرد تا نسبت به حقایق، همچنین افراد، اعم از الکلی های عضو و غیر عضو درک تازه ای داشته باشم. به طور کلی دریچه تازه ای از دنیا بر من گشوده شد. هنوز هم همین گونه است.
حالا دیگر مصیبت، تنهایی، بیماری، شکست و ناامیدی هیچ معنایی ندارد. خوشحالم، چون نه تنها به خدا بلکه به پاکی همه آدم ها ایمان آوردم.
برگرفته از کتاب به باور رسیدن

سکانداری دیگر

سال ها ادبیات مورد علاقه من آثار هومر بود، آثار "ادیسه"، زیرا زندگی برایم به مثابه سفر بود؛ "ایلیاد"، چون زندگی برایم همانند یک مبارزه بود و حال از خود می پرسم :
ولی آیا زندگی نیازمندانه آنچنان که هومر بدان نگاه می کرد حقیقت داشت؟
چرا من همواره باید در سفر بوده و از خود فرار کنم؟ آیا باید همواره با خود بجنگم و یا در برابر این زندگی که خداوند به من ارزانی داشته است پافشاری کنم و یا دلخور باشم؟ چرا نباید استراحت کنم و بگذارم کسی که از من توانا تر است فرمان را به دست گرفته و برنامه ریزی کند؟
سیاتل، واشنگتن

"برگرفته از کتاب به باور رسیدن"
1-ادیسه سرگذشت بازگشت یکی از سران جنگ تروا (ادیسیوس یا الیس) فرمانروای ایتیکا می‌باشد. در این سفر که بیش از بیست سال به درازا می‌انجامد ماجراهای مختلف و خطیری برای وی و همراهانش پیش آمده. در نهایت ادیسیوس که همگان گمان مینمودند کشته شده, به وطن خود باز گشته و دست متجاوزان را از سرزمین و زن و فرزند خود کوتاه می‌کند.
2-داستان اثر(ایلیاد) مربوط است به ربوده شدن هلن زن زیباروی منلاس یکی از چند فرمانروای یونان توسط پاریس پسر پریام شاه ایلیون (تروا). خواستگاران هلن با هم پیمان بسته بودند که چنانچه گزندی به هلن رسید شوی او را در مکافات مجرم یاری دهند. از این رو سپاهی بزرگ به فرماندهی آگاممنون و با حضور پهلوانانی چون آشیل اولیس آژاکس و... به سوی شهر تروا روانه گردید تا هلن را از پاریس بازپس گیرند. سپاهیان یونان مدتی مدید تروا را محاصره کردند ولیکن با رشادتهای نگهبانان تروا و هکتور برادر پاریس طرفی نبستند. از این رو به پیشنهاد اولیس به نیرنگ روی آوردند و با ساختن اسبی بزرگ ولی توخالی و هدیه نمودن آن به ترواییان اعلام صلح نمودند ترواییان اسب را به قلعه آوردند و به شکرانه پیروزی به بزم پرداختند غافل از اینکه پهلوانان یونانی در شکم اسب چوبین پنهان گردیده‌اند. یونانیان در نیمه‌های شب از مخفی گاه خود به در شدند و بر ترواییان شبیخون زدند که در نتیجه آن کودک و بزرگ از دم تیغ گذرانده شد و تروا به آتش کشیده شد.

خدا مرا به خود باز گرداند

من خدا را خیلی خوب درک نکرده بودم ولی معتقدم که او مرا به خود بازگرداند. این حالت، درست مثل نگاه کردن به راه رفتن یک بچه است. بچه ای نو پا برای اینکه بتواند راه برود باید چند بار زمین خوردن را هم تجربه کند. بهتر است به او کمک نکنیم. زمانی که هیچ پشتیبانی نداشتم در موقعیتی شبیه این بودم و چون هیچ کسی نبود که دستم را برای کمک کردن بگیرد احساس یاس و نا امیدی می کردم. در همان لحظات نومیدی بود که واقعاً از خدا طلب کمک کردم و او دست یاری به سویم دراز کرد. همیشه، درست مثل این لحظه، حضورش را احساس می کنم.

نشویل، تنسی

تاریخچه 12 قدم

در این قسمت، سرگذشت و تاریخچه کوتاهی درباره چگونگی تدوین و شکل گیری 12 قدم ارائه شده است. اطلاعات ارائه شده به شما کمک می کند تا بدانید چگونه تجربیات اعضای اولیه الکلی های گمنام به توسعه و رشد سایر انجمن ها و برنامه های 12 قدمی منجر شده است.

 

قدم اول: مشکل
قدم دوم: راه حل
پیام رسانی
تولد انجمن الکلی های گمنام
بوجود آمدن 12 قدم
بوجود آمدن انجمن های گمنام دیگر


قدم اول: مشکل

درسال ۱۹۳۵ بیل ویلسون یکی ازبنیانگزاران انجمن الکلی های گمنام، شغل خود را به علت اعتیاد به الکل بر باد داد. وی به علت اعتیاد و مشکلات فراوان مالی در زندگی زناشویی خود نیز به مشکل برخورد کرده بود. در خلال سال های ۱۹۳۴ و۱۹۳۵ میلادی بیل ویلسون به علت مصرف بیش از حد الکل چندین بار در یکی از بیمارستان های نیویورک بستری شد؛ ولی هر بار بعد از مرخص شدن از بیمارستان، وی مجددا مصرف الکل را آغاز می کرد. آخرین باری که بیل ویلسون در این بیمارستان بستری شد پزشک او دکتر سیلک ورد که به علت روش های ابتکاری خود در درمان افراد الکلی شهرت داشت؛ به وی گفت دلیل اینکه نمی تواند به اراده خود نوشیدن مشروبات الکلی را ترک کند، این است که الکلی شده و در حقیقت یک بیمار است و نه یک انسان ضعیف و بی اراده. دکتر سیلک ورد بر این باور بود که الکلی ها از نوعی وسوسه فکری و ویارجسمانی همراه با آلرژی یا حساسیت به الکل رنج می برند و همین امر باعث می شود تا آنها با نوشیدن کمترین میزان از نوشیدنی های الکلی کنترل خود را از دست داده و بی اختیار به خوردن آن ادامه می دهند. برای رهایی از این وضعیت الکلی ها باید کاملا از نوشیدن مشروبات الکلی پرهیز کنند. با شنیدن این اطلاعات برای اولین بار، بیل ویلسون متوجه شد که چرا باوجود تلاش هایی که می کند نمی تواند جلوی زیاده روی خود در نوشیدن مشروب را گرفته و یا آن را کناربگذارد. پس از مرخص شدن از بیمارستان، بیل با دانش جدیدی که از وضعیت خود دریافت کرده بود توانست برای مدت یک ماه از مصرف الکل خودداری کند؛ اما پس از این مدت مجددا مصرف الکل را از سرگرفت. به این دلیل که اگرچه در آن زمان وی از ماهیت بیماری که از آن رنج می برد مطلع شده بود، اما هنوز نمی دانست که راه حل بهبودی از این بیماری چیست. پی بردن به ماهیت اعتیاد که در حقیقت نوعی بیماری به حساب می آید و نه یک ضعف اخلاقی، در واقع زیربنای قدم اول در تمام برنامه های 12 قدمی است.


قدم دوم: راه حل

در سال ۱۹۳۴ یک الکلی مزمن دیگر به نام ابی تاچر که از دوستان قدیمی بیل بود، به دیدن وی رفت برخلاف انتظار بیل، دوست دائم الخمرش این بار پاک وهوشیار بود و نشانه ای از مستی در وی دیده نمی شد. بیل از وی پرسید چگونه توانسته است مشروب را کنار بگذارد و ابی در پاسخ گفت “من مذهب را پیدا کردم.” گرچه بیل نمی توانست باور کند که خداوند ممکن است به دوست الکلی وی کمک کند تا مصرف مشروب را قطع کند؛ اما بعد ها درباره دیدارش با ابی که در واقع با رساندن پیام بهبودی، نخستین راهنمای وی بود این گونه نوشت: “دوست من پیشنهادی را مطرح کرد که در آن زمان به نظرم خیلی جالب و تازه آمد. وی گفت: چرا تو خود مفهوم خدا را برای خودت انتخاب نمی کنی؟ این سخن تاثیر عمیقی در من گذاشت و کوه یخ هوشمندی مرا که سال های دراز در سایه آن زندگی کرده و لرزیده بودم آب کرد و من بالاخره قدم به زیر آفتاب گذاشتم.” موضوع انتخاب یک نیروی برتر برای خود، بعد ها در قدم دوم برنامه های 12 قدمی جای گرفت. همین موضوع نشان می دهد که برنامه های 12 قدمی به جای اینکه ماهیت مذهبی داشته باشند حالت روحانی دارند.

بیل پس از ملاقات با دوستش باز هم به مصرف الکل ادامه داد تا اینکه بار دیگر در بیمارستان بستری شد، اما این آخرین باری بود که کار بیل به بیمارستان کشیده می شد. بیل در حالی که روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود و با حالتی کابوس مانند به سرنوشت تلخ خود که یا مرگ یا دیوانگی بود فکر می کرد؛ با گریه گفت: ” اگر خدایی در کار باشد من آن را باور کرده و به آن تکیه خواهم کرد. پس خدایا به من کمک کن.” پس از این بود که وی “تجربه روحانی” خود را آغاز کرد و ناگهان وجود انکارناپذیر خداوند را در زندگی خود احساس کرد. بیل به آخر خط مشروب خواری اش رسیده بود و به همین علت به این واقعیت تن در داد که هیچ گونه کنترل و قدرتی درمقابل بیماری خود نداشته و برای رهایی از چنگ اعتیاد به الکل به کمک نیرویی برتر از خود نیاز دارد. این پذیرش و اقرار صادقانه همراه با فروتنی برای درخواست کمک از خداوند راه حل جدیدی برای نجات از اعتیاد به الکل در اختیار وی گذاشته بود. همین موضوع، امروزه اساس قدم دوم در تمامی برنامه های 12 قدمی به محسوب می شود. اگر از بیماری مزمن اعتیاد در عذاب هستید و تمام تلاش های شما برای ترک اعتیاد و بهبودی از آن بی ثمر بوده است، باید بدانید که به تنهایی راه به جایی نمی برید و تنها یک نیروی برتر است که می تواند به شما قدرت مقابله با وسوسه مصرف، و بهبودی از بیماری اعتیاد را بدهد.


پیام رسانی

بیل پس از تجربه این معجزه در زندگی یعنی قطع وسوسه و نیاز به نوشیدن مشروبات الکلی، تصمیم گرفت تا به سایر الکلی های در عذاب کمک کند و همین تصمیم باعث شد تا بذر انجمن الکلی های گمنام کاشته شود. تا چند ماه پس از آن بیل موفق به هوشیار کردن هیچ معتادی نشده بود. وی نهایتا متوجه شد که نمی تواند با مجبور کردن الکلی های به یافتن خداوند، باعث هوشیار ماندن آنان شود. در این حین دکتر سیلک ورد به بیل توصیه کرد که ابتدا ماهیت بیماری الکلیسم را برای معتادان الکلی مشخص کرده و به آنها یادآوری کن این وسوسه و بیماریشان است که باعث می شود تا سرحد جنون یا مرگ به مصرف الکل بپردازند. در صورتی که معتادان به الکل متوجه این واقعیت شده و آن را بپذیرند، احتمال بیشتری وجود دارد که به بهبودی تمایل پیدا کرده و برای یافتن راه حل مشکلشان به یک نیروی برتر تکیه کنند. به این ترتیب بود که تجربۀ بیل در زمینه چگونگی رساندن پیام بهبودی به دیگران آغاز شد و بر پایه همین روش است که امروزه میلیون ها نفر از الکلی ها در سراسر جهان درحال بهبودی هستند.


تولد انجمن الکلی های گمنام

چند ماه بعد، زمانی که بیل برای یک سفر تجاری به شهر اکرون در اوهایو رفته بود و با مشکلی درکار خود روبرو شده بود دچار وسوسه نوشیدن مشروبات الکلی شد. وی سریعا متوجه شد که اگر می خواهد از مصرف الکل اجتناب کرده و پاکی خود را حفظ کند باید با یک الکلی دیگر صحبت کند. بیل با مسئولین بیمارستان محلی تماس گرفت تا آنها یک فرد الکلی را به وی معرفی کنند و به همین طریق با دکتر باب اسمیت آشنا شد. طولی نکشید که آنها با یکدیگر ملاقات کردند اما در ابتدا دکتر باب علاقه چندانی به شنیدن حرف های بیل نداشت. پس از اندکی گفتگو دکتر باب شدیدا تحت تاثیر دانش و آگاهی بیل درباره بیماری الکلیسم و تمایل وی به بازگو کردن تجربیاتش درباره تلاش های بی ثمر برای قطع مصرف مشروب قرار گرفت. به همین دلیل او نیز تصمیم گرفت که به نیروی برتر خود رجوع کرده و به همین روش توانست نوشیدن مشروب را به طور کلی کنار بگذارد. این اتفاق در ۱۰ ژوئن سال ۱۹۳۵ میلادی رخ داد که از این روز به عنوان روز تولد انجمن الکلی های گمنام یاد می شود.


بوجود آمدن 12 قدم

تاریخچه 12 قدم - بیل ویلسون و دکتر باب

 

از این روز به بعد بود که بیل و دکتر باب تلاش کردند تا برای کمک به الکلی های مزمن یک برنامه ساده تهیه کنند؛ برنامه ای که با اجرای آن الکلی ها به این نتیجه برسند که تنها با تکیه به قدرت و اراده شخصی خود نمی توانند بر مشکل اعتیاد غلبه پیدا کنند. به عقیده آنها کسانی که الکلی می شوند، افرادی گناهکار و یا ضعیف و بی اراده نیستند بلکه بیمارانی هستند که در هنگام مواجهه با الکل، سلامت عقل خود را از دست داده و قدرت تصمیم گیری و کنترل میزان مصرف الکل را از دست می دهند. کسانی که از الکلیسم رنج می برند خودشان نمی توانند بر الکل غلبه کنند و برای اینکه از نوشیدن مشروب دست برداشته و هوشیاری خود را به دست آورند؛ باید از کمک یک نیروی برتر برخوردار شوند. آنها با الکلی هایی که در بیمارستان ها بستری بودند؛ درباره حقایق و واقعیت های مربوط به بیماری شان صحبت کردند. سپس از آن ها می پرسیدند که آیا حاضر به پذیرش این هستند که قدرت کنترل مشروب خواری خود را دارند یا خیر. بعد از این مرحله، از الکلی ها می خواستند تا با نیایش یک نیروی برتر، از وی بخواهند تا سلامت عقل را به آنها بازگرداند. اعتراف فرد الکلی به ناتوان بودن در کنترل و یا قطع مشروب خواری ، باعث می شد تا وی در تلاش هایش برای مقابله با این بیماری کاملا شکست بخورد. درست از همین لحظه است که وی آمادگی لازم برای رجوع به یک نیروی برتر را یافته و می تواند از بیماری اعتیاد خود بهبود پیدا کند.

اقدامات و فعالیت های بیل در شهر اکرون ایالت اوهایو به مشخص شدن دو نکته منجر شد. اولین نکته این که یک فرد الکلی برای قطع مصرف مشروبات الکلی، به همکاری و حمایت یک الکلی دیگر نیاز دارد؛ چرا که مردم عادی و کسانی که خودشان دچار این بیماری نشده اند قادر به درک وسوسه و نیاز یک الکلی به مشروبات الکلی نبوده و نمی توانند وی را حمایت کنند. دومین نکته مساله ای است که در برنامه های 12 قدمی از آن به عنوان شعار: “فقط برای امروز” یاد می شود؛ یعنی اینکه برای بهبودی از بیماری اعتیاد همچون سایر بیماری های مزمن باید به صورت روزانه اقدام به مراقبت و پرهیز نمود. تا زمانی که یک الکلی بتواند با استفاده از ابزار 12 قدم خودش را برای یک روز، و یا حتی یک ساعت پاک نگهدارد می تواند بر وسوسه ی مصرف مجدد غلبه نماید. تصور هوشیاری و پرهیز از الکل برای مدت زمان های بیشتر از این مقدار باعث خواهد شد که فرد مجددا وسوسه شده و در دام مصرف الکل گرفتار گردد.

در سال ۱۹۳۹ بیل با کمک نخستین ۱۰۰ نفر از الکلی هایی که در حال بهبودی بودند ” کتاب بزرگ” الکلی های گمنام را نوشت. در این کتاب الکلی های درحال بهبودی تجربیاتشان در مورد تلاش های بیهوده خود برای قطع نوشیدن الکل، و بعد از آن چگونگی پیدا کردن خدای خودشان و اتکا به آن برای دستیابی به یک راه حل برای بهبودی از این بیماری را بازگو کرده اند. هدف اصلی این کتاب پیام رسانی و کمک به الکلی ها برای یافتن نیرویی برتر از نیروی خودشان و بهبودی از الکلیسم است. در این کتاب بیل ویلسون اصول کلی برنامه 12 قدم را که به صورت ابزارهایی پیشنهادی برای بهبودی از اعتیاد به مشروبات الکلی است؛ تشریح کرده است. وی از گروه آکسفورد که الهام بخش او در نوشتن برنامۀ 12 قدم بوده تجلیل کرده و در سال ۱۹۵۵ درباره این گروه چنین نوشته است: انجمن الکلی های گمنام ایده های خود همچون تهیه ترازنامه شخصی، اعتراف به ضعف های شخصیتی، جبران خسارت های وارد آمده به دیگران و کمک کردن به دیگر الکلی های درحال بهبودی، را از اصول حاکم بر گروه آکسفورد و مستقیماً از افکار و اندیشه های شومیکر رهبر پیشین این گروه در آمریکا و نه جای دیگری اقتباس کرده است. بیل در عین حال از این گروه برای نجات جان خودش نیز قدردانی کرد.

کتاب بزرگ الکلی های گمنام


بوجود آمدن انجمن های گمنام دیگر

در پی موفقیت انجمن الکلی های گمنام، برنامه های 12 قدمی دیگری نیز توسعه پیدا کردند که دومین آنها انجمنی بود که لوئیس همسر دکتر باب با هدف کمک به اعضای خانواده افراد الکلی تاسیس کرد. انجمن الکلی های گمنام در زبان انگلیسی با حروف اختصاری AA مشخص می شود اما انجمنی که همسر بیل برای کمک به خانواده الکلی ها تاسیس کرد با حروف اختصاری Al-Anon شناخته می شود. پس از گذشت ۲۰ سال از زمان تاسیس انجمن الکلی های گمنام به علت افزایش روز افزون اعتیاد به مواد مخدر و تبدیل شدن این نوع اعتیاد ها به یک مشکل و معضل مهم اجتماعی، انجمن معتادان گمنام یا NA تاسیس شد.

اساس و زیربنای همه برنامه های 12 قدمی در اصل همان برنامه 12 قدم الکلی های گمنام است. تنها تفاوت مهم بین این انجمن ها در قدم اول می باشد. در این قدم از اعضای انجمن خواسته می شود تا مشکل اصلی خود را مشخص کرده و پذیرند. انجمن های مختلف این دو قدم اولشان را به گونه ای تنظیم و تدوین کرده اند که بنابر مادۀ مخدر یا اعتیادهای رفتاری که فرد معتاد از آن در عذاب است مطابقت داشته باشد. برای مثال قدم اول این گونه نوشته شده است: ما اقرار کردیم که در برابر ماده یا رفتاری که به آن معتاد شدیم – عاجز بودیم و زندگیمان غیر قابل اداره شده بود.

قدم اول NA به مادۀ مصرفی خاصی اشاره نکرده و درعوض از واژۀ بیماری اعتیاد استفاده می کند تا بر عجز ما در مقابل بیماری اعتیاد و نه یک مادۀ مصرفی بخصوص تأکید کند. اما اعمال و اصولی که لازم است تا ما برای بهبودی انجام دهیم در کلیۀ برنامه های 12 قدمی یکسان هستند. علاوه بر این، همۀ انجمن های گمنام از رهنمودهایی به نام سنت های دوازده گانه، استفاده می کنندکه برای کمک به حفظ وحدت، ساختار، و رشد کلی انجمن های گمنام پایه گذاری شده اند.

دوستان کامنت هایی که به صورت خصوصی ارسال میکنید امکان پاسخ در سایت را ندارد
لطفا اگر کامنتی را اصرار دارید به صورت
خصوصی ارسال کنید
حتما ایملتان را نیز ارسال کنید
Designed By Erfan Powered by Bayan