Anonymous

پیام ما امید ، وعده ما آزادی

داﺳﺘﺎن ﺟﯿﻢ

این پزشک که یکی از اولین اعضای گروه سیاه پوستان می باشد، به ما می گوید که وقتی در میان مردمش کار میکرد، چگونه به آزادی رسید.

در شهر کوچکی در ویرجینیا، از یک خانوادۀ مذهبی متوسط به دنیا آمدم. پدرم سیاه پوست و پزشک شهر بود. یادم میآید وقتی بچه بودم، مادرم، به من، مثل دو خواهرم لباس میپوشاند و تا سن 6 سالگی موهای مرا میبافت. در همین زمان به مدرسه رفتم و بدین ترتیب، ازشرموهای بافته شده، راحت شدم. یادم میآید که در همان دوران هم، ترسو و کم رو بودم. خانه ما با کلیسای تعمیدی فاصله چندانی نداشت و هر وقت آنجا تشیع جنازه بود، از مادرم میپرسیدم که آیا آن فرد، آدم خوبی بوده یا آدم بدی، و آیا به بهشت میرود یا به جهنّم. آن زمان حدوداً 6 ساله بودم

مادرم به تازگی تغییر مذهب داده، در واقع، یک مذهبی متعصّب شده بود و حالت عصبی او نشانهای از آن بود. او نسبت به ما، به شدت احساس مالکیت میکرد. مادر در خصوص روابط جنسی و در مورد مادر بودن و زن بودن، دیدگاه پیورتان را به من القاء کرده بود."پیورتان پاک دینی، بسیار سختگیر در امور مذهبی و اخلاقی، خشکه مقدس" مطمئن هستم که دیدگاهم در خصوص اینکه زندگی باید چگونه باشد، با دیدگاه مردم عادی که با آنها سر و کار داشتم، کاملاً متفاوت بود. حالا می فهمم ضربههایی که بعدها در خوردم به آن علت بوده است.

درهمین دوران، در مدرسه اتفاقی افتاد. که هرگزآن را فراموش نکردهام چون باعث شد بفهمم که چقدر ترسو و از لحاظ جسمی ضعیفتر هستم. زنگ تفریح، بسکتبال بازی میکردیم و من به طور اتفاقی، به پسر بچهای که کمی از خودم بزرگتر بود، پشتپا زدم. پسرک توپ را برداشت و محکم به صورتم کوبید. این کار او برای شروع دعوا، کافی بود. ولی من دعوا نکردم و بعد از زنگ تفریح، فهمیدم که چرا این کار را نکردهام. از ترسم بود. این مسئله، به من آسیب زیادی زد و مرا نگران ساخت.
مادرم طرز فکر قدیمی داشت و معتقد بود که من باید با آدمهای خوب معاشرت کنم. البته دردوران ما، دیگر زمانه عوض شده بود؛ اما او همراه با این تغییرات، تغییری نکرده بود. نمیدانم این فکر او درست بود یا غلط، اما حداقل میدانم که بقیه مردم این طور فکر نمیکردند. ما حتی درخانه، حق ورق بازی هم نداشتیم، اما پدرم گهگاه کمی مشروب یا ویسکی و شکر و آب گرم به ما میداد و ما به غیر از ویسکیِ مخصوص پدر، در خانه ویسکی نداشتیم. پدر، گرچه معمولاً یک گیلاس صبح و یک گیلاس عصر مینوشید و من هم همین کار را میکردم. اما هیچ وقت او را مست ندیدم. البته او بیشتر وقتها ویسکی را در مطب نگه میداشت و مادرم تنها نزدیک کریسمس نوشیدنی الکلی میخورد. او مقداری اِگ ناگ یا شراب سبک میخورد.

سال اول دبیرستان، مادر پیشنهاد کرد که به دانشکده افسری نروم. او برایم گواهی پزشک گرفت مبنی بر اینکه من نباید وارد دانشکده افسری شوم. نمیدانم او طرفدار صلح بود یا فکر میکرد که اگر دوباره جنگ شود، ممکن است مرا هم به جنگ ببرند.
پس از آن، متوجه شدم که دیدگاهم در مورد جنس مخالف با دیدگاه بیشتر پسرهایی که میشناسم، کاملاً متفاوت است. فکر میکنم به همان دلیل بود که زودتر از وقت، ازدواج کردم، البته ممکن بود، علت آن تربیت خانوادگیم باشد. من و همسرم 30 سال است که ازدواج کردهایم وی اولین دختری بود که من با او برخورد کردم. نسبت به او، احساس عذاب وجدان داشتم، چون مادرم آن نوع دخترها را مناسب برای ازدواج با من نمیدید. زیرا او قبلاً ازدواج کرده و من، شوهر دومش بودم. مادرم آن قدر مخالف با این ازدواج بود که اولین کریسمس بعد از ازدواجمان، ما را حتی برای شام هم دعوت نکرد. پس از تولّد اولین فرزندم، پدر و مادر هر دو با ما آشتی کردند. اما پس از آنکه من الکلی شدم، هر دو با من دشمن شدند.

پدرم اهل جنوب بود و آنجا، سختیهای زیادی را تحمل کرده بود. او میخواست من بهترین وضعیت را داشته باشم و فکر میکرد غیر از پزشک بودن، هیچ چیز دیگری کافی نیست برای بدست آوردن بهترین وضعیت از طرف دیگر، خودم هم 

همیشه به پزشکی علاقهمند بودم، اگر چه هیچ وقت نتوانستهام مانند آدمهای عادی، به علم پزشکی نگاه کنم. من به جراحی علاقه داشتم چون همه چیز را میتوانستم با چشم ببینم و همه چیز قابل لمس بود. اما یادم میآید که در روزهای پس از فارغ التحصیلی و در طول دوره انترنی، وقتی به بستر بیمار میرفتم، ابتدا همۀ احتمالات را رد میکردم وسپس شروع به حدس زدن میکردم. اما پدرم چنین روشی نداشت. فکر میکنم پزشکی برای او، موهبتی الهی بود چون حس تشخیص خوبی داشت.
پدر، طی آن سالها، دفتر پستی هم راه انداخته بود، چون آن روزها حرفۀ پزشکی، حرفه پول سازی نبود. فکر نمیکنم بخاطر موقعیت نژادیم آسیب چندانی دیده باشم، چون، با این مسئله بدنیا آمدم و چیزی جز این ندیدم. با کسی بد رفتاری نمیشد، هر چند که اگر هم میشد، او فقط دلخور میشد و کار دیگری نمیتوانست انجام دهد. از طرف دیگر، در
قسمت جنوب، تصویر متفاوتی از آن دیده بودم. وضعیت اقتصادی، بر این مسئله تأثیر زیادی داشت. چون همیشه میشنیدم که پدرم میگفت: مادرش گونی آرد را پاره و ته آن را باز نموده و برای آنها لباس درست میکرد. البته پدر وقتی برای مدرسه رفتن به ویرجینیا آمده بود، آن قدر از وضعیت آنجا جنوب دلخور بود که حتی برای مراسم تشییع مادرش نیز به آنجا برنگشت او میگفت هیچ وقت نمی خواهد پایش را به منطقه جنوب بگذارد و البته هیچ وقت هم نگذاشت.

دوران ابتدایی و دبیرستان را در واشنگتن گذراندم و بعد به دانش گاه هاروارد رفتم. دوران ابتدایی کارورزیم هم در واشنگتن بود . در مدرسه هیچ وقت مشکل جدی نداشتم . میتوانستم کارهایم را انجام دهم . در تمام دوران مدرسه، نمراتم خوب بود. مشکلاتم وقتی شروع شد که با اقشار جامعه وارد روابط اجتماعی شدم.

حدود سال 1935 بود که مشروب خوردن را به طور جدی شروع کردم . طی سالهای 1930 تا 1935 به خاطر رکود اقتصادی و نتایجی که به دنبال داشت، وضع بدتر و بدتر شد . آن زمان در واشنگتن طبابت می کردم، اما کارم راکد شد و دفتر پستی هم شروع به تنزل کرد . پدر، چون بیشتر وقتش را در یکی از شهرهای کوچک ویرجینا گ ذرانده بود، پول چندانی نداشت ، او مقداری پول پس انداز و اموالی را هم در واشنگتن داشت و در سال 1928 درسن 60 سا لگی فوت کرد، همۀ مسؤ لیتها به گردن من افتاد . در دو سال اول، وضع خیلی هم بد نبود و کارها پیش می رفت . اما
وقتی اوضاع بحرانی شد، همه چیز به هم ریخت و من نیز با این نابسامانی ، به هم ریخته و آشفته شدم . در این مدت، شاید سه یا چهار بار مست کردم، پس قطعاً ویسکی مشکل اصلی من نبود.

پدرم رستورانی خریده بود که فکر میکرد بخشی از اوقات فراغت مرا پر میکند و آنجا بود که با وی آشنا شدم. او برای صرف شام آمده بود. پنج یا شش ماه بود که او را میشناختم. یک روز عصر برای خلاص شدن از دستم، تصمیم گرفت با
یکی از دوستانش به سینما برود. یکی از دوستان بسیار خوبم که آنطرف خیابان ما داروخانه داشت، حدود دو ساعت بعد پیشم آمد و گفت وی را در مرکز شهر دیده است. من گفتم وی گفته به سینما میروم! و بعد به صورت احمقانهای نگران شدم و وقتی نگرانیم شدت یافت، تصمیم گرفتم بیرون رفته و مست کنم. این اولین باری بود که در زندگی واقعاً مست شدم. ترس از دست دادن وی و این که او باید حقیقت را به من میگفت مرا ناراحت کرد فکر میکردم همۀ زنها باید کامل و بینقص باشند اما این مشکل من بود و او حق داشت هر طور که دوست دارد عمل کند. فکر نمیکنم تا قبل از سال 1935 به طور بیمار گونه مشروب خورده باشم. در آن زمان تقریباً همۀ اموالم را غیر از جایی که در آن زندگی میکردیم از دست داده بودم. اوضاع بدتر و بدتر میشد. منظورم این است که مجبور بودم خیلی از چیزهایی را که به آن عادت کرده بودم، کنار بگذارم، و این کار، اصلاًً برایم راحت نبود. فکر میکنم همین باعث شد که مشروب خواری را از سال 1935 شروع کنم. آن زمان، به تنهایی مشروب میخوردم. یادم میآید که بطری به دست وارد خانه شدم و همه جا را نگاه می کردم تا ببینم وی مرا میبیند یا خیر. حسّی در درونم میگفت، اوضاع بدتر میشود. یادم میآید که او مرا میدید و گاهی اوقات پیش میآمد و در مورد این مسئله با من حرف میزد و من میگفتم که سرما خوردهام و حالم اصلاً خوب نیست. این وضع حدود دو ماه طول کشید و او دیگر نسبت به این مسئله حساس شده بود. در همان زمان، خرید ویسکی آزاد شد و من از مغازه ویسکی میخریدم و به محل کارم برده و زیر میزم میگذاشتم و هر بار جای آن را عوض میکردم و به زودی بطریهای خالی جمع شد. برادر همسرم با ما زندگی می کرد ومن به وی  شاید بطریها مال برادرت باشد، من نمیدانم، از او بپرس. من درباره این بطریها چیزی نمیدانم علاوه بر اینکه احساس میکردم باید مشروب بخورم، خودم هم تمایل داشتم که مشروب بخورم و از اینجاست که قصه مشروبخوار معمولی شروع میشود. آخر هفته همیشه منتظر بودم که به جایی بروم و در آنجا با مشروب خوردن خود را آرام کنم و خود را این گونه متقاعد میکردم که آخر هفته متعلق به خودم است، اگر آخر هفته مشروب بخورم به خانواده و کارم آسیبی نمیرسد. اما آخر هفته، کم کم به دوشنبهها کشیده شد و خیلی زود، مشروب خوردن کار هر روزم شد. طبابتم در آن وقت، به سختی کفاف زندگیم را میداد.

درسال 1940 و اقعۀ عجیبی اتفاق افتاد . آن سال ، جمعه شب ، مردی را که سالها بود میشناختمش، به مطبم آمد. پدرم قبلاً پزشک او بود. همسر آن مرد در چند ماه گذشته مریض شده بود، آن مرد نزدم آمد و برایش نسخه نوشتم و کمی به من بدهکار شد. فردای آن روز، روز شنبه ، پیش من برگشت و گفت جیم، من به ب ابت نسخه دیشب پول ندادم و به تو بدهکارم من فکر کردم میدانم پول ندادی چون من نسخهای به تو ندادم او گفت بله، یادت هست دیشب نسخه ای برای همسرم دادی؟ ترس وجودم را فرا گرفت، چون چیزی از این موضوع یادم نمی آمد، این اولین باری بود که فهمیدم افتضاح کردم . صبح روز بعد، نسخه دیگر ی درِ خانۀ آن مرد بُردم و آن را با بطری که آن زن داشت، مبادله کردم . بعد به همسرم گفتم باید کاری کرد آن بطری دارو را برداشتم و به یکی از دوستان خوبم که دارو ساز بود دادم تا داروی ساخته شده را تجزیه کند و بعد متوجه شدیم که مصرف محتویات بطری دارو مشکلی ایجاد نمی کند. آن زمان فهمیدم، دیگر نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم و هم برای خود و هم برای دیگران خطرناک هستم.

با روانپزشک حرف زدم ، اما چیزی عایدم نشد، در همان زمان، با کشیشی که احترام زیادی برایش قائل بودم نیز صحبت کردم . او به جنبه مذهبی اشاره کرد و گفت: علتش این است که مرتب به کلیسا نمی آیم و معتقد بود که کم و بیش علت اصلی مشکلاتم همین است . من با این عقیده مخالف بودم . وقتی داشتم از دبیرستان فارغ التحصیل می شدم، در مورد خدا چیزی به من الهام شد که وضع را برایم پیچیده کرد . این فکر به سراغ م آمد که اگر خدا آن طور که مادرم می گفت، خدای انتقام جویی باشد، بنابراین نمی تواند خدای دوست داشتنی باشد . این قضیه را نمی فهمیدم. من مخالفت کردم و از آن زمان به بعد، نتوانستم بیش از 10 یا 12 بار به کلیسا بروم. پس از این قضایا که در سال 1940 رخ داد، به فکر افتادم که زندگیم را از راههای دیگر بگذرانم . رفیق خیلی خوبی داشتم که استخدام دولت بود . برای پیدا کردن کار، نزد او رفتم . او برایم کار پیدا کرد . حدود یک سال کار دولتی داشتم و عصرها هم در مطب کار می کردم. ولی بعد از مدتی کارهای دولتی از مرکز به بخش های دیگر کشور انتقال یافت و بهمراه آن من نیز به جنوب منتقل و سپس محل کارم در کارولینای شمالی تعیین شد . به من گفتند آنجا منطقۀ سالم و پاکی است . فکر کردم این مسئله کمک زیادی به من می کند، آنجا با افراد جدیدی روبرو خواهم شد و در کشوری پاک و سالم خواهم بود.

ولی بعد از اینکه به کارولینای شمالی رسیدم، فهمیدم که خیلی با جاهای دیگر فرقی ندارد. اگر هم باجاهای دیگر فرقی دارد، ولی من همان آدم بودم. با این حال، آنجا حدود 6 ماه هوشیار ماندم چون میدانستم وی قرار است به آنجا بیاید و بچهها را نیز با خودش میآرود. آن زمان دو دختر و یک پسر داشتیم. ولی اتفاقاتی ، پیش وی در واشنگتن کاری دست و پا کرده و استخدام دولت شده بود. زمانی که آمدن آنها منتفی شد برای یافتن مشروب کمکم شروع به تحقیق نمودم تا ببینم از کجا میتوانم تهیه کنم و البته، فهمیدم کار مشکلی نیست. آنجا ویسکی ارزانتر از واشنگتن بود و بعد اوضاع من همچنان بدتر شد، تا اینکه بالاخره  حدی رسید که مرا مورد آزمایش قرار دادند توسط دولت من الکلی بودم، ولی هنوز کمی عقل داشتم، کاری کردم که از آزمایش، سالم بیرون آمدم و مدتی بعد برای اولین بار، معدهام دچار خونریزی شدیدی شد و چهار روز از کار بیکار شدم. برایم مشکلات مالی زیادی پیش آمد. پانصد دلار از بانک وام گرفتم و سیصد دلار هم از یک موسسه مالی و همه را به سرعت خرج مشروب کردم. سپس تصمیم گرفتم به واشنگتن برگردم.

با توجه به اینکه همسرم در یک سوئیت بسیار کوچک زندگی میکرد، ولی مرا به گرمی پذیرفت. موقعیت نامناسبی بوجود آمده بود، قول دادم خود را اصلاح کنم. حالا هر دو در یک مؤسسه کار میکردیم و من به مشروب خواری ادامه دادم. یک شب درماه اکتبر، مست کردم و زیر باران خوابم برد و پس از آن به ذاتالریه مبتلا شدم. حالا من و همسرم هر دو با هم کار میکردیم و من به مشروب خوردن ادامه دادم، اما حدس میزنم که هر دوی ما، واقعاً میدانستیم که من نمیتوانم مشروب . نخورم وی فکر میکرد که من نمیخواهم مشروب را ترک کنم. چندین بار دعوا کردیم و یکی دو بار او را با مشت مضروب ساختم. دیگر نمیخواست به زندگی با من ادامه دهد. بنابراین به دادگاه رفت و موضوع را با قاضی در میان گذاشت. آنها برنامهای ریختند که براساس آن، اگر او نمیخواست من دیگر نمیتوانستم مزاحمتی برای او ایجاد کرده و به او آسیب برسانم در واقع، نمیتوانستم با او رابطه ای برقرار کنم

چند روزی پیش مادرم رفتم تا اینکه همسرم آرام شد، چون بازپرس بخش برایم احضاریه فرستاده بود تا در دفترش او را ببینم. پلیس به درخانه آمد و سراغ جیم اِس را گرفت. اما جیم اِس آنجا نبود. او چندین بار دیگر آمد و نتیجهای نگرفت. ده روز بعد، به خاطر مستی بازداشت شدم و پلیسی که برای ابلاغ احضاریه بدنبال من بود، در همان بازداشتگاه حضور داشت. مجبور شدم سیصد دلار وثیقه بگذارم. بنابراین رفتم و با بازپرس بخش حرف زدم و قرار شد که من پیش مادرم باشم و از او دور بمانم و معنایش این بود ما جدا از هم زندگی کنیم. من به کارم شغلم از هم جدا شده ایم خیلی وقتها با هم به محل کار میرفتیم و با هم از آنجا خارج می شدیم و این جدایی روح مرا آزار میداد.

ماه نوامبر، بعد از گرفتن حقوق چند روزی مرخصی گرفتم تا سالروز تولدم را در بیست و پنجم آن ماه جشن بگیرم. طبق معمول، مست شدم و پولم را گم کردم یا آن را دزدیده بودند، این امری عادی بود. گاهی اوقات پولم را به مادرم میدادم و بعد برمیگشتم و مثل سگ به جانش میافتادم. تقریباً ورشکسته شده بودم. شاید 5 یا 10 دلار داشتم. به هر حال روز بیست و سوم را کاملاً مست بودم روز بیست و چهارم، تصمیم گرفتم همسرم را ببینم و با او آشتی کنم یا حداقل با او حرف بزنم. یادم نیست که با اتوبوس رفتم یا پیاده، یا سوار تاکسی شدم. تنها چیزی که یادم میآید این بود که وی گوشه خیابان هشتم بود و دقیقاً به یاد دارم که پاکتی در دستش بود. یادم هست که با او حرف زدم. اما یادم نمیآید که بعد از آن چه اتفاقی افتاد. واقعیت امر این بود که من با کارد کوچکی که همراهم داشتم، سه ضربه به وی زده و بعد آنجا را ترک نمود و به خانه برگشتم و سپس به رختخواب رفته بودم. حدود ساعت 8 یا 9 دو کارگاه قوی هیکل و یک پلیس برای دستگیریم آمدند وقتی آنها گفتند که من به شخصی حمله کردهام و آن شخص همسرم بوده، بسیار
تعجب زده شدم. آنها مرا به اداره پلیس بردند و زندانی شدم. . صبح روز بعد مرا برای بازجویی بردند وی بسیار مهربان بود و برای هئیت منصفه توضیح داد که من اساساً آدم و شوهر خوبی هستم و فقط مشروب زیاد میخورم و گفت که فکر میکند مشاعرم را از دست دادهام و باید مرا به تیمارستان ببرند. قاضی گفت اگر نظر وی چنین است مرا به مدت 30 روز تحت مراقبت و نظارت قرار میدهد. نظارتی در کار نبود. فقط مرا مورد تحقیق و بازجویی قرار دادند. مرا نزد روانپزشکی فرستادند که آن وقت انترن بود، او از من آزمایش خون گرفت، پس از محاکمه، دوباره بلند نظر و دست و دل باز شدم و احساس کردم که باید با مهربانی، گذشت و محبت وی را جبران کنم؛ بنابراین واشنگتن را ترک کردم و به سیاتل رفتم که در آنجا کار کنم. حدود سه هفته آنجا بودم، پس از آن دوباره بیقرار شدم و شروع به ولگردی کردم، تا اینکه بالاخره خود را در یک کارگاه ریخته گری در پنسلوانیا یافتم.

حدود دو ماه در ریختهگری کار کردم و پس از آن از خودم بدم آمد و تصمیم گرفتم به خانه برگردم. فکر میکنم چیزی که روح مرا زجر میداد، این بود که درست دو هفته بعد از عید پاک، حقوق دو هفته کارم را از بین بردم در حالیکه قبل از آن تصمیم داشتم قدری پول برای وی بفرستم. و مهمتر از آن اینکه دلم می خواست برای عید پاک هدیهای برای دختر کوچکم ارسال کنم. اما از قضا، در فاصله میان ریخته گری و ادارۀ پست، یک مغازه مشروب فروشی بود. من آنجا توقف کردم و مشروب خریدم. با آن حرکت متاسفانه دخترکم هیچ وقت هدیه عید پاک را دریافت نکرد. از دویست دلاری که آن روز، حقوق گرفتم، برایم چیزی نمانده بود.

میدانستم که خودم نمیتوانم پولم را نگه دارم، بنابراین آن را به مرد سفید پوستی دادم، او صاحب همان مشروب فروشی بود که اغلب به آنجا میرفتم. البته او پول را برایم نگه میداشت، ولی من میترسیدم او پولم را بخورد. بالاخره، آخرین صد دلاری را که برایم مانده بود را هم روز دوشنبه قبل از اینکه آنجا را ترک کنم، از بین بردم. از آن پول فقط، یک جفت کفش خریدم و بقیه پول به هوا رفت و با آخرین بقایای آن هم بلیط قطار خریدم تا به خانه برگردم.

حدود یک هفته یا 10 روز در خانه بودم که یکی از دوستانم از من خواست تا برق مغازهاش را درست کنم. فقط به خاطر اینکه دو سه دلاری بدست آورم و با آن ویسکی بخرم، این کار را انجام دادم و بدین طریق بود که با اِلا. جی آشنا شدم، او مرا وارد الکلیهای گمنام کرد. من به مغازه دوستم رفتم تا برق مغازه را درست کنم و آنجا با خانمی آشنا شدم. او همین طور مرا نگاه میکرد، اما هیچ چیز نگفت. بالاخره پرسید ؟ اسم تو جیم اِس نیس گفتم بله، درست است و بعد خودش را معرفی کرد. او، اِلا. جی بود. سالها قبل که او را دیده بودم، لاغرتر بود، اما وقتی او را دیدم، چیزی تا حدود 200 کیلوگرم وزن داشت. ابتدا او را نشناختم، اما به محض اینکه خود را معرفی کرد، او را شناختم. او آن وقت اصلاً حرفی از الکلیهای گمنام یا پیدا کردن راهنما به من نزد، اما درباره وی سؤال کرد و من به او گفتم وی سر کار است و او میتواند جایش را پیدا کند. یکی دو روز بعد، حوالی ظهر، اِلا تلفن زد. او از من خواست اجازه بدهم شخصی به دیدنم بیاید و در مورد یک معامله تجاری با من صحبت کند. او اصلاً اسمی از مشروب خوردن من نیاورد، چون اگر
حرفی میزد، آن وقت درست با او صحبت نمیکردم. فقط پرسیدم که این معامله چیست و او چیزی نگفت. فقط گفت اگر با او ملاقات کنی، میبینی که حرفهای جالبی دارد و من موافقت خود را اعلام کردم. او یک سؤال دیگر هم پرسید، پرسید آیا حاضرم، اگر بتوانم، آن روز هوشیار بمانم؟ بنابراین آن روز تلاش کردم که اگر بتوانم، هوشیار بمانم، اگر چه هوشیاریم، فقط توهّم بود.

حدود هفت صبح، راهنمایم وارد شد. چارلی. جی در ابتدا آرامش چندانی نداشت. دلم میخواست عجله کند، هرچه میخواهد، بگوید و برود. او هم این را فهمید. به هر حال او شروع به صحبت کرد و از بدبختیهایش گفت. من به خودم میگفتم چرا این آدم همۀ بدبختیهایش را برای من میگوید. خودم به اندازه کافی بدبختی دارم. بالاخره رفت سراغ مسئله ویسکی. همین طور حرف میزد و من گوش میدادم. بعد از اینکه نیم ساعت حرف زد، میخواستم عجله کند تا قبل از بسته شدن مشروب فروشی، بروم و ویسکی بخرم. اما همین طور حرف میزد، فهمیدم که این، اولین باری است که کسی را میبینم که مشکلاتش مثل مشکلات خودم است و واقعاً مرا درک میکند. میدانستم که همسرم مرا درک نمیکند، چون در تمام قولها و وعده-هایم به او، مادرم و یکی از دوستان نزدیکم میخواستم صداقت داشته باشم، اما
میل به خوردن مشروب، از صداقت من قویتر بود.

پس از این که چارلی مدتی حرف زد فهمیدم که این مرد، چیزی با خود دارد . در آن مدت کوتاه، حسّی در من ایجاد کرد که مدت ها بود آن را از دست داده بودم و آن، امید بود . موقع رفت ن تا نزدیک ایستگاه اتوبوس با او رفتم . در این فاصله دو فروشگاه مشروب فروشی وجود داشت، که هر کدام در یک طرف خانۀ ما بود . من چارلی را سوار ماشین کردم و وقتی بر میگشتم، از کنار مشروب فروشی ها رد شدم بدون اینکه حتی به آنها فکر کنم.

یکشنبه هفته بعد، در منزل اِلا. جی، چارلی را ملاقات کردم. غیر از چارلی، سه یا چهار نفر دیگر آنجا بودند. تا آنجا که من میدانم، این جلسه، اولین جلسه رنگین پوستان در الکلیهای گمنام بود. ما دو یا سه جلسه در منزل اِلا داشتیم. و پس از آن دو یا سه جلسه در خانه مادر او برگزار کردیم. بعد چارلی یا یکی از اعضاء گروه پیشنهاد کرد که برای برگزاری جلسات، جایی را در کلیسا یا سالن پیدا کنیم. من در این خصوص با چند کشیش صحبت کردم و آنها همگی میگفتند که فکر خوبی است،

اما هیچ کدام جایی به ما ندادند. بنابراین، در نهایت، به YMCA باشگاه جوانان مسیحی رفتم و آنها با مهربانی به ما اجازه دادند که به قیمت شبی دو دلار، از یکی از اتاقهایشان استفاده کنیم. آن زمان، جلساتمان را جمعه شبها برگزار میکردیم. البته در ابتدا، زیاد به جلسه شبیه نبود، بیشتر وقتها من بودم و وی اما بالاخره یکی دو نفر را پیدا کردیم که مرتب همیشه حضور داشتند و از آن به بعد کمکم تعدادمان افزایش یافت. یادم رفت بگویم که چارلی، راهنمایم، سفید پوست بود و وقتی گروه ما شروع به کار کرد، از گروههای سفید پوست در واشنگتن کمک دریافت می کردیم. آنها نزد ما میآمدند، بسیاری از آنها به ما ملحق می شدند و از ما می پرسیدند که چگونه جلسات را بر گزار می کنیم. آنها در مورد دوازده قدم چیزهای زیادی به ما یاد دادند و در حقیقت بدون کمک آنها، احتمالاً نمی توانستیم ادامه دهیم . آنها به ما یاد میدادند که چگونه وقت و انرژی خود را هدر ندهیم . و نه تنها چنین کمک هایی به ما میکردند، از نظر مالی هم ما را تأمین می کردند، حتی وقتی برای آن محل، شبی دو دلار می پرداختیم. اغلب آنها به جای ما این پول را می پرداختند، چون پس انداز ما بسیار اندک بود.

در آن زمان، من کار نمی کردم وی سرپرست خانه شده بود و من همۀ وقتم را صرف ای جاد آن گروه می کردم. به مدت 6 ماه، به تنهایی این کار را انجام دادم الکلیها را از این طرف و آن طرف جمع می کردم، چون نیت اصلیم، نجات همۀ دنیا بود. من آن چیز جدید را پیدا کرده بودم و می خواستم آن را دراختیار هر کسی که مشکلی داشت، قرار دهم ما همۀ دنیا را نجات ندادیم، ام ا توانستیم به چند نفرکمک کنیم.
این بود قصۀ من و کاری که الکلیهای گمنام برایم انجام داد.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
دوستان کامنت هایی که به صورت خصوصی ارسال میکنید امکان پاسخ در سایت را ندارد
لطفا اگر کامنتی را اصرار دارید به صورت
خصوصی ارسال کنید
حتما ایملتان را نیز ارسال کنید
Designed By Erfan Powered by Bayan