Anonymous

پیام ما امید ، وعده ما آزادی

ﺗﺮس از ﺗﺮس

این زن، محتاط و هوشیار بود. او مصمم بود، به خود اجازه مشروب خواری ندهد و هرگز، آن مشروب صبحگاهی را نخورد!

اصلاً فکر نمیکردم الکلی باشم. فکر میکردم مشکلم این است که بیست و هفت سال است با مردی الکلی زندگی میکنم. وقتی شوهرم الکلیهای گمنام را پیدا کرد، همراه او به دومین جلسهاش رفتم. فکر میکردم ممکن است الکلیهای گمنام برای او، عجیب و جالب باشد. اما برای من نیست. پس از آن باز هم همراه او در جلسه شرکت کردم و هنوز هم فکر میکردم برای او جالب است، نه برای من. عصر یک روز داغ تابستان، بین گروه گرینویچ ویلج بودیم، و در محل قدیمی
جلسه در خیابان سالیوان، ایوان کوچکی وجود داشت، و من بعد از جلسه برای هواخوری از پلهها بالارفتم. جلوی در، دختری زیبا و دوست داشتنی ایستاده بود او : گفت ؟ شما هم یکی از ما هستید : من گفتم آه، خدای من، نه، شوهرم عضو است،الان آنجاست آن دختر اسمش را به من گفت و من گفتم، فکر کنم شما را جایی دیدهام. معلوم شد او در دبیرستان همشاگردی دخترم بوده است. گفتم، آیلین، تو هم یکی از آنها هستی؟ و او جواب داد آه، بله، من عضو این جلسه هستم. هنگامی که به سالن بر میگشتیم، برای اولین بار در زندگیم به یک ا نسان دیگر گفتم من نیز با مشروب خواری مشکل دارم. او دست مرا گرفت و به زنی معرفی کرد که بسیار مفتخرم او را راهنمای خود بخوانم. این زن و شوهرش هر دونفر در الکلیهای گمنام هستند. او به من گفت: اوه اما شما الکلی نیستی، شوهرت الکلی است، گفتم: بله، اوگفت چند وقت است که ازدواج کرده اید؟ گفتم: بیست و هفت سال، او گفت بیست و هفت سال با یک الکلی! چطور طاقت آوردهای؟ فکر کردم، این آدم،آدم خوب و دلسوزی است! گفتم خوب به خاطر بچهها و متلاشی نشدن خانواد تحمل کردم. او گفت: بله میدانم، تو قربانی شدهای اینطور نیست؟ در حالی که دندانهایم را به هم میفشردم و زیر لب دشنام میدادم، از آن زن جدا شدم خوشبختانه موقع برگشتن به خانه حرفی به جورج نزدم. اما آن شب سعی کردم بخواب بروم و با خود فکر کردم جین تو قربانی شدهای! نگاهی به گذشتهات بینداز و وقتی به گذشته نگاهی انداختم، متوجه شدم که من هم درست مانند جورج، مست بوده ام البته اگر بدتر نبوده باشم. روز بعد جورج را تکانی دادم و گفتم من هم الکلیم و او گفت: اوه من میدانم که خودت باعث شده ای.

مشروب خواری را تقریباً سی سال پیش شروع کردم. درست پس از اینکه ازدواج کردم. اولین مستیم، با شراب شروع شد. به آن حساسیت داشتم، باور کنید هر بار مشروب میخوردم، به حد مرگ مریض میشدم. اما ما مجبور بودیم تفریحات زیادی داشته باشیم. شوهرم دوست داشت خوش بگذراند، من خیلی جوان بودم، و میخواستم به من هم خوش بگذرد. تنها راهی که میشناختم، مشروب خوردن در کنار او بود.
من بامشروب خوردن دچار مشکلات زیادی میشدم. من میترسیدم و تصمیم گرفته بودم که هیچ وقت سست نشوم، بنابراین مراقب و هوشیار بودم. ما دختر بچه کوچکی داشتیم، من او را خیلی دوست داشتم که تا حدودی جلوی مشروب خوردن مرا میگرفت. با اینحال هر وقت مشروب میخوردم دچار مشکل میشدم. همیشه دلم میخواست زیاد بخورم، بنابراین مراقب بودم همیشه بادقت حساب مشروبهایم را داشته باشم. اگر به یک میهمانی رسمی دعوت میشدیم و میدانستم که قرار است فقط یک یا دو جام مشروب بخوریم، اصلاً نمیخوردم، خیلی مراقب بودم، چون میدانستم اگر یکی دو جام مشروب بخورم آن وقت ممکن است دلم بخواهد پنج یا شش یا هفت یا هشت جام دیگر نیز بخورم. چند سالی، به خوبی خود را کنترل کردم، اما خوشحال و راضی نبودم، و هیچوقت به خودم اجازه ندادم مشروب خواری را شروع کنم. بعد از اینکه پسرم،یعنی فرزند دوم ما به دنیا آمد، و وقتی به سن مدرسه رسید و بیشتر وقتش را در مدرسه می گذراند، زمان شروع اتفاقات بود. شروع کردم به مشروب خواری، آنهم به مقدار زیاد.
من هیچ وقت به بیمارستان نرفتم. هیچوقت شغلم را از دست ندادم. هیچ وقت به زندان نیفتادم، و برعکس خیلیهای دیگر، هیچوقت صبحها مشروب نمیخوردم. من به مشروب نیاز داشتم، اما از مشروبخواری صبحها می ترسیدم. چون نمیخواستم مست باشم. در هر صورت من مست میشدم، اما از اینکه صبح مشروب بخورم، به شدت میترسیدم. زیاد پیش میآمد وقتی بعد از ظهر برای ورق بازی میرفتم، متهم به مستی میشدم، اما حقیقتاً هیچ وقت، صبح مشروب نخوردم. زیرا هنوز از شب قبل، گیج و منگ بودم.
فکر میکنم اگر شوهرم الکلی نبود، او را از دست داده بودم، اما همین مسئله باعث شده بود که ما کنار هم بمانیم. هیچ کس دیگری نمیتوانست با من به زندگی ادامه دهد. بسیاری از زنها که به این مرحله مشروب خواری که من رسیده بودم رسیدند، شوهر، فرزند، خانه و همه چیزهای ارزشمند خود را از دست داده بودند.
در بسیاری جهات، خوش اقبال بودم. چیز مهمی که از دست دادم، عزت نفسم بود. احساس ترس وارد زندگیم شده و نمیتوانستم با مردم روبرو شوم. نمیتوانستم چشم در چشم آنها بدوزم، هر چند که همیشه خود را آدمی متین و بی پروا حس می کردم . زیرا نسبت به همه چیز گستاخ و بیباک بودم. دروغهای زیادی میگفتم تا از هر گرفتاری خلاص شوم. اما باز هم احساس میکردم ترس وارد زندگیم شده، و من قدرت مقابله با آن را ندارم. ترسم به حدی رسیده بود که گاهی اوقات پنهان میشدم، جواب تلفن را نمیدادم و تا میتوانستم، سعی داشتم تنها باشم. کمکم متوجه شدم که ازهمه دوستانم گریزانم. هیچ یک ازآنهارا نمیتوانستم تحمل کنم، مگر برای ورق بازی.به خانه هیچ کدام نمیرفتم مگر آنکه مطمئن میشدم به اندازه خودم مشروب میخورند. نمیدانم این وضع به خاطر اولین مشروبی بود که خورده بودم یا نه. وقتی متوجه شدم که نمیتوانم جلوی مشروب خوردنم را بگیرم، فکر کردم دارم عقلم را از دست میدهم، و این به شدت مرا میترساند.
جورج چندین بارسعی کرد تا ترک کند. و اگر من، درآنچه که ادعا میکردم صادق بودم و این صداقت رابیش از هر چیز دیگری از زندگی میخواهم، یعنی یک همسر هوشیار و خانهای شاد و آرام داشتم با او تصمیم به ترک میگرفتم. البته من به مدت یک یا دو روز سعی میکردم، اما همیشه وضعی پیش میآمد که مانع ترک در من میشد. هر موضوع کوچک و پیش پا افتادهای مانع ادامه کارم بود و دوباره مشروبخواری، شروع میشد. و سپس مشروب و بطریهایم را در همه جای آپارتمان پنهان میکردم. فکر نمیکردم بچههایم چیزی فهمیده باشند، اما آنها از همه چیز خبر داشتند. تعجب میکنم چرا فکر میکنیم همه اَحمق هستند و از مشروب خواری ما خبری ندارند.
وضعم به جائی رسید که بدون مشروب نمیتوانستم وارد خانه شوم. دیگر برایم فرقی نداشت که جورج مشروب میخورد یا نه. من مجبور بودم مشروب بخورم. گاهی اوقات کف حمام میافتادم و تا حد مرگ مریض بودم و دعا میکردم بمیرم.
در مناجات با خدا درتمام مدتی که مشروب میخوردم میگفتم: خدای بزرگ من دیگر مشروب نمیخورم این بار نجاتم بده و بعد میگفتم خدایا با من کاری نداشته باش، خودت میدانی که دوباره فردا همین کار را خواهم کرد. من برای ترک کردن بهانه میآوردم و سعی میکردم جورج را هم منصرف کنم.
وقتی شوهرم ترک می کرد، تنها مشروب خوردن و تحمل بارگناه آن به تنهایی آنقدر خسته کننده بود که جورج را برای شروع دوباره، وسوسه میکردم. و بعد از شروع به شرابخواری، با او دعوا میکردم و دوباره همه چیز از اول شروع میشد،
آن بدبخت هم اصلاً نمیفهمید چه خبر است. من گاهی یادم میرفت که بطریهایم را کجا پنهان کردهام. وقتی یکی از بطریهای مرا پیدا میکرد، تعجب زده میشد، که چطور این بطری را ندیده است.
ما تازه چند سالی است که به الکلیهای گمنام آمدهایم، اما حالا می خواهیم گذشته را جبران کنیم. زندگی مشترک ما بیست و هفت سال پریشانی و اِبهام بود.

حالا وضع کاملاً عوض شده است. اکنون ما به یکدیگر ایمان و اعتماد داریم. میدانیم که اینها را الکلیهای گمنام به ما داده است. الکلیهای گمنام به من خیلی چیزها آموخت. تفکرمرا بطورکامل درمورد هر کاری که انجام میدهم، عوض کرده است.
نمیتوانم ازکسی دلخورباشم، چون این مقدمه مشروب خواری مجدد است.فکرکردن به این جمله که: من باید زندگی کنم و اجازه دهم دیگران نیز زندگی کنند، برایم اهمیت زیادی دارد. تمام زندگیم همیشه عمل و عکس العمل بوده و هیچ گاه به خودم اجازه فکر کردن نمی دادم. هیچ اهمیتی برای خودم یا دیگران قائل نبودم. من سعی میکنم برنامهام را آنطور که برایم ترسیم شده، اجرا کنم. سعی میکنم امروز طوری زندگی کنم تا وقتی فردا از خواب بیدار میشوم، احساس شرمندگی نکنم. قبلاً بیزار از آن بودم که بیدار شوم و بفهمم شب قبل چگونه گذشته. صبح که از خواب برمیخواستم هیچ وقت توانایی روبرو شدن بااتفاقات شب قبل را نداشتم.
و اگر از کارهایی که قرار بود آن روز انجام دهم، تصویر روشنی نداشتم، اصلاً دلم نمیخواست از خواب بیدار شوم. در واقع، این زندگی نبود. حالا نه تنها خیلی خوشحالم از اینکه هوشیار هستم و سعی میکنم هر روز آن را حفظ کنم، بلکه مفتخرم که میتوانم به افراد دیگر کمک کنم. هیچ وقت فکر نمیکردم که جز برای شوهرم، فرزندانم و چند نفری از دوستانم، برای کس دیگری مفید باشم. اما الکلیهای گمنام به من نشان داده که میتوانم به الکلیهای دیگر هم کمک کنم.

بسیاری از همسایه ها، وقتشان را صرف کارهای داوطلبانه میکنند. هر روز صبح یکی از زنان همسایه را از پنجره میدیدم که با خلوص نیت خانه را ترک و به بیمارستان نزدیک سکونتمان میرفت. روزی او را در خیابان دیدم، پرسیدم شما چه
کار داوطلبانهای انجام میدهید؟ جوابی که به من داد خیلی ساده بود، من هم می توانستم انجام دهم. او گفت: چرا تو هم داوطلب نمیشوی؟ گفتم خیلی دوست دارم داوطلب شوم، گفت: میخواهی اسم تو را هم در لیست بنویسم حتی اگر بتوانی یک یا دو روز هم بیائی خوب است. اما بعد با خودم فکر کردم، خوب، صبر کن. سه شنبه بعد چه حالی دارم؟ جمعه بعد چه وضعی خواهم داشت؟ صبح شنبه هفته بعد حالم چطور است؟ اصلاً نمیدانستم. من میترسیدم حتی یک روز را هم به کار داوطلبانه اختصاص دهم، هیچ وقت مطمئن نبودم که بتوانم آزادانه کاری را انجام دهم. هم
وقت داشتم و هم توانایی، اما هیچ وقت کار و کمک داوطلبانه انجام ندادم. همیشه احساس خلاء و سرخوردگی میکردم.. حالا سعی میکنم هر روز، تمام آن کارهای خودخواهانه، نسنجیده و احمقانهای را که در دوران مشروب خواری انجام میدادم، جبران کنم. امیدوارم همیشه یادم باشد که قدردان باشم.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
دوستان کامنت هایی که به صورت خصوصی ارسال میکنید امکان پاسخ در سایت را ندارد
لطفا اگر کامنتی را اصرار دارید به صورت
خصوصی ارسال کنید
حتما ایملتان را نیز ارسال کنید
Designed By Erfan Powered by Bayan