Anonymous

پیام ما امید ، وعده ما آزادی

ﺳﻮﻣﯿﻦ ﻋﻀﻮ اﻟﮑﻠﯽﻫﺎی ﮔﻤﻨﺎم

عضو اَرشد گروه آکرون، اولین گروه الکلیهای گمنام در جهان. او ایمان خود را حفظ کرد؛ در نتیجه خود و تعداد بیشماری به زندگی تازهای دست یافتند.من یکی از پنج فرزندی بودم که در مزرعۀ کنتاکی واقع در روستای کارلیل کائنی متولد شدم. پدر و مادرم آدمهای ثروتمندی بودند و با یک ازدواج موفق زندگی سعادتمندی داشتند. همسرم، که دختری اهل کنتاکی میباشد. به آکرون آمد، شهری که در آن رشتۀ حقوق را در دانشکدۀ حقوق به پایان رساندم. مورد من از یک جنبه تا حدی غیرمعمول است. در حوادث دوران کودکیم هیچ مسئله ناخوشایندی وجود نداشته، تا من آن را علت الکلی شدنم بدانم. ظاهراً تنها یک گرایش طبیعی به عرق خوردن داشتم. ازدواج موفقی داشتم و هیچ دلیلی آگاهانه یا ناآگاهانه، که اغلب برای توجیه الکلی شدن عنوان میشوند، نداشتم. با این وجود، همانطور که سوابقم نشان میدهد، یک مورد بسیار حاد بودم. قبل از اینکه الکل کاملاً من را از پا درآورد، به موفقیتهای قابله ملاحظهای دست یافتم، به مدت پنج سال عضو شورای یک شهر و مدیر مالی حومۀ شهر که بعدها جزو شهر شد، بودم. اما، البته، با شدت یافتن اعتیادم به الکل همۀ این موفقیتها نابود شدند. به این ترتیب، آن گاه که دکتر باب و بیل روبه بهبودی بودند، نیروی من رو به پایان بود. اولین باری که مست شدم، هشت ساله بودم. این تقصیر پدر و مادرم نبود، چون آنها کاملاً با مشروبخواری مخالف بودند. دو نفر در مزرعه اجیر شده بودند تا انبار علوفه را بیرون بریزند و تمیز کنند، من سوار بر سورتمه عقب و جلو میرفتم و وقتی آنها علوفهها را جا به جا میکردند، از بشکهای که در انبار علوفه بود شراب سیدر (شراب سیب) قوی خوردم. موقع برگشت، پس از دو سه بار مصرف، از حال رفتم و من را روی دست تا خانه بردند. به خاطر دارم پدرم برای استفاده های دارویی و تفریحی در خانه ویسکی نگه میداشت و من هر وقت کسی نبود ویسکی را مصرف میکردم و برای این که پدر و مادرم متوجه نشوند ظرف آن را با آب پر میکردم. این وضعیت تا زمانی که وارد دانشگاه شدم ادامه پیدا کرد و پس از گذشت چهار سال، متوجه شدم که یک آدم الکلی دائمالخمر شده ام. هر روز صبح ناخوش و با عصبانیت وحشتناکی از خواب بیدار میشدم، اما همیشه یک شیشه مشروب روی میز کنار تختخوابم بود. دستم را دراز میکردم، شیشه را برمیداشتم و یک جرعه میخوردم و بعد از چند لحظه بیدار میشدم و جرعه ای دیگری مینوشیدم بعداً اصلاح میکردم، صبحانه میخوردم و نیم لیتر مشروب را در جیب بغلم جا میدادم و به دانشکده میرفتم. در فرصت بین کلاسها، به دستشوئی
میرفتم و به قدری که اعصابم آرام شود، مشروب میخوردم، به کلاس بعدی می رفتم این وضعیت تا سال 1917 ادامه پیدا کرد.

در آخرین روزهای سال پایانیم در ارتش ثبت نام کردم . آن زمان، این کا رم را به حساب وطن پرستی گذاشتم، اما بعدها فهمیدم که علت آن فرار از الکل بوده است . البته پیوستن به ا رتش تا حدی کمکم کرد، زیرا خودم را در جایی یافتم که امکان دسترسی به الکل در آن نبود و به این ترتیب عادت مشروبخواریم درهم شکسته شد. ممنوعیت الکل در ارتش و این واقعیت که مشروب هایی که گیر می آمد بسیار وحشتناک و گاهی وقتها کشنده بود، و این که ازدواج کرده بودم و شغلی داشتم که باید آن را حفظ می کردم، مؤثر واقع شد و به من کمک کرد تا دوره ای در حدود سه تا چهار سال مشروب را ترک کنم ، اگر چه هر وقت که می خواستم می توانستم به اندازۀ کافی مشروب پیدا و با خود حمل کنم و مشروبخواری را شروع کنم .من و همسرم عضو تعدادی از باشگاههای بیج کلوبس (beidge clubs) بودیم. درآن باشگاه مشروب تهیه و سرو میشد. با این وجود، پس از دو سه بار مصرف، دریافتم که رضایت بخش نیست ، چون به اندازه ای که من را راضی کند، سرو نمی کردند . به همین دلیل وقتی مشروب سرو می شد از خوردن امتناع می کردم . در هر حال این مشکل خیلی زود برطرف شد ، زیر ا بطری مشروبم را همراهم می بردم و آن را در دستشویی یا در میان بوتهزارهای بیرون مخفی میکردم. با گذشت زمان، مشروبخواریم ه ر روز بدتر و بدتر می شد. هر بار دو سه هفته ای از اداره ام غیبت میکردم، چه روزها و شب های وحشتناکی بود آن زمان که روی زمین خانه ام دراز میکشیدم و دستم را برای برداشتن بطری دراز می کردم، جرعه ای می خوردم و دوباره در عالم بیخبری فرو میرفتم. طی شش ماه اول سال 1935 ، به علت مستی هشت بار در بیمارستان بستری شدم و قبل از این که حتی بدانم کجا هستم دو سه روزی دست و پایم را به تخت بسته بودند.
در 26 ژوئن 1935 ، در بیمارستان به هوش آمدم، اگر بگویم ناامید و مأیوس بودم. بدون اغراق کمترین توصیف را از وضعیتم در آن زمان کر دهام. هر هفت باری که در شش ماه گذشته از این بیمارستان مرخص شده بودم، در ذهنم کاملاً به این نتیجه و تصمیم رسیده بودم که حداقل برای شش ماه مشروب نخورم . موضوع به این صورت قابل حل نبود و من نمی دانستم مشکل چیست و چه کار باید بکنم، آن روز صبح من را به اتاق دیگ ری منتقل کردند، همسرم هم آنجا بود، با خودم گفتم، خیلی خوب الآن است که بگوید این پایان راه است و من واقعاً نمی توانستم او را سرزنش کنم و حتی قصد نداشتم کارهایم را توجیه کنم . او گفت با دو نفر از دوستانم دربارۀ مشروبخو اریم صحبت کرده است . از این کار او خیلی دل خور شدم تا این که گفت آنها هم مانند من مشروبخو ار بوده اند . فاش کردن مشروبخو اریم برای کسی مثل خودم خیلی زننده نبود.

همسرم گفت : « تو تر ک خواهی کرد » این حرفش خیلی ارزشمند بود، گر چه آن را باور نداشتم . بعد همسرم گفت : این دو نفری که با آنها صحبت کرده است نقشه ای دارند که از آن طریق آنها فکر می کنند می توانند مشرو بخواری را ترک کنند و بخشی از آن نقشه این بود که به نحوی هوشیار شدن خود را برای مشروبخو ار دیگر
بازگو کنند . این کار به آنها کمک می کرد هوشیار بمانند . همۀ کسانی که با من صحبت کرده بودند ق صد کمک به من را داشتند، اما غرورم مانع گوش سپردن به آنها می شد و صحبت آنها موجب رنجش م می گردید. اما فکر کردم ، مگر واقعاً آدم بد و مزخرفی باشم که برای مدت کوتاهی به صحبت های دو نفر هم ردیف خود گوش ندهم، در حالی که بدانم این صحبت ها موجب بهبودی آنه ا می شود . همسرم گفت حتی اگر بخواهم و پول هم داشته باشم که من نداشتم، نمی توانم مبلغی به آنها پرداخت کنم.
آنها آمدند و دستورالعمل های برنامه را که بعدها الکلی های گمنام نامیده شد را کمکم به من دادند. در آن زمان، برنامه دستورالعمل زیادی را شامل نمیشد. سرم را بالا کردم و دو مرد درشت ان دام با بیش از شش فوت قد و ظاهری دوست داشتنی دیدم "بعدها دانستم آن دو نفر بیل دبلیو و دکتر باب بودند" زیاد طول نکشید که شروع کردیم وقایعی که موجب شرابخواری ما شده بود را به هم ربط دهیم و خیلی زود دریافت م آنها می دانند راجع به چه چیزی صحبت می کنند، زیرا آدم هنگام مستی چیزهایی می بیند و بوهایی به مشامش می خورد که در زمان هوشیاری تجربه نمی کند. اگر فکر می کردم آنان نمی دانند از چه صحبت می کند و آن را لمس نکرده اند ، تمایل پیدا نمیکردم تا با آنها صحبت کنم.

پس از مدتی، بیل گفت : "خیلی خوب، خیلی وقته که داری حرف می زنی، حالا بگذار یکی دو دقیقه من حرف بزنم "به این ترتیب، پس از شنیدن قسمت زیادی از شرح حالم، بیل رو به دکتر باب کرد ، فکر نمی کنم او می دانست من حرفهایش را میشنوم، اما من شنیدم ، او گفت : "خوب، من معتقدم که ارزش کار کردن و نجات را دارد" آنها به من گفتند: دوست داری الکل را ترک کنی؟ هیچ یک از کارهای که برای نوشیدن کردی به ما ربطی ندارد . ما اینجا نیامده ایم تا هیچ یک از حقوق تو را از تو سلب کنیم یا تو را از امکاناتی که داری منع کنیم، بلکه ما برنامه ای داریم که فکر میکنیم با عمل به آن می توانیم هوشیار بما نیم. بخشی از این برنامه این است که آن را در اختیار کسی که به آن احتیاج دارد و تمایل دارد آن را داشته باشد، قرار دهیم . حال، اگر آن را نمیخواهی وقت تو را نمیگیریم و فرد دیگری را پیدا میکنیم دومین چیزی که می خواستند بدانند این بود آیا خودم فکر می کنم می توانم به دلخواه خود بدون هیچ کمکی ترک کنم، اگر می توانم، کافی است از بیمارستان خارج شوم و دیگر هرگز لب به مشروب نزنم . اگر می توانستم، خارق العاده بود، خیلی
خوب بود، آنها واقعاً فردی با چنین ارادهای را تحسین می کنند، اما آنها به دنبال کسی بودند که می دانست مشکل دارد و میدانست به تنهایی نمی تواند مشکلش را حل کند و نیازمند کمک خارجی است . مورد دیگری که میخواستند این بود که ، آیا من به یک قدرت برتر ایمان دارم . با این مسئله مشکلی نداشتم، چون من واقعاً به خدا ایمان داشتم و بارها سعی کردم از او کمک بگیرم اما موفق نشدم . آنها می خواستند بدانند حاضر هستم به این قدرت برتر روی آورده و از او باآرامش و بدون هیچ قید و شرطی درخواست کمک کنم. آنها من را تنها گذاشتند تا راجع به آن فکر کنم و من در حالی که روی تخت بیمارستان دراز کشید ه بودم به گذشته برگشتم و زندگی م را مرور کردم . اندیشیدم که مشروب با من چه کرده و بابت آن چه فرصتهایی را از دست داده بودم، چه امکاناتی را به دست آ وردم و چگونه آنها را تلف کرده بودم و در آخر در حالی که نمیخواستم ترک کنم به این نتیجه رسیدم که واقعاً بایستی ترک کنم و حاضرم هر کاری در این دنیا انجام دهم تا دست از مشروب خوردن بردارم. میخواستم به خود بقبولانم که به آخر خط رسیده ام ولی چیزی را فهمیده بودم که خود به تنهایی نمیدانستم چگونه باید آن را اجرا کنم. لذا بعد از مرور این چیزها و بعد از آن که دریافتم مشروب تا چه حد برای من هزینه داشته، به این قدرت برتر، که برای من خدا بود، بدون هیچ قید و شرطی روی آوردم و اقرار کردم که در برابر الکل کاملاً بیدفاع هستم و هیچ قدرتی ندارم و حاضرم هر کاری در جهان انجام دهم تا از شر این مشکل خلاص شوم. در واقع اقرار کردم که از این به بعد مایل هستم به جای من خدا زمام امور را در دست بگیرد و به جای این که همیشه به او "خدا" بقبولانم، چیزهایی که برای خودم سرهم کرده ام، بهترین چیزها برای من است هر روز سعی میکردم به خواستۀ او "خدا" پیببرم و تلاش میکردم به آن عمل کنم،به این ترتیب، وقتی آن دو بازگشتند، نظرم را به آنها گفتم. یکی از آن مردها، فکر کنم دکتر باب بود، گفت : خوب، تو می خواهی ترک کنی؟ من گفتم : بله، دکتر، دوست دارم ترک کنم، حداقل برای پنج، شش یا هشت ماه، تا زمانی که کارها را سروسامان دهم، کم کم احترام و نظر همسرم و بقیه را جلب کنم، وضع مالیم را مرتب کنم و غیره . هر دو آنها از ته دل خندیدند و گفتند : این کار ؟ بهترین کاری نیست که می کنی، این طور نیست؟ که البته حرف آنها درست بود آنها گفتند : خبری بدی برای تو داریم . این خبر برای ما بد بود، احتمالاً برای تو هم بد است. چه شش روز، چه شش ماه یا شش سال ترک کنی، اگر دوباره یکی دو
جرعه بنوشی، سرانجام کارت به این بیمارستان میکشد در حالی که دست و پاهایت به تخت بسته شده ، درست مانند وضعیتی که در این شش ماه گذشته داشتی و می بینی که یک الکلی شده ای. تا جائی که می دانم این اولین باری بود که به این حرفهاتوجه میکردم. تصور می کردم من فقط یک آدم مستم ، ولی آنها گفتند: شما یک ناخوشی داری و تفاوتی ندارد چه مدت از آن دور باشی پس از یک یا دو بار نوشیدن دوباره درگیر می شوی، درست به همین صورتی که الآن هستی  مطمئناً این خبر واقعاً در آن زمان ناامید کننده بود.

سؤال دیگری که پرس یدند این بود تو می تونی به مدت بیست و چهار ساعت از مشروب دوری کنی، یا نمیتوانی ؟ من گفتم : البته می تونم ، هر کسی می تونه برای بیست و چهار ساعت لب به مشروب نزنه آنها گفتند : ما همین را میخواهیم، فقط یک بیست و چهار ساعت این تفکر مطمئناً خیالم را راحت کرد . هر با ر که به شرابخواری فکر میکردم، به سال های طولانی می اندیشیدم که بدون یک جرعه مشروب در پیش داشتم، اما ایدۀ یک بیست و چهار ساعت که از آن به بعد بر عهدۀ من بود، کمک زیادی کرد.

"در این جا، ویراستارها به میزان زیادی در گزارش تکمیلی خود دربارۀ بیل دی Bill.D مرد روی بستر و بیل دابلیو Bill.w مردی که در کنار بستر ایستاده بود دخالت میکنند" بیل دبلیو میگوید: نوزده سال پیش آخر تابستان، دکتر باب و من او را "بیل دی"برای اولین بار ملاقات کردیم . بیل روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود و متعجب به ما نگاه میکرد. دو ر وز قبل از آن دکتر باب به من گفته بود: "اگر من و تو بخواهیم هوشیار بما نیم، بهتر است خود را مشغول کنیم"

بلافاصله، باب به بیمارستان شهر آکرون تلفن کرد و سراغ پرستار پذیرش را گرفت . او به پرستار توضیح داد که خودش و مردی از نیویورک از اعتیاد به الکل بهبود یافته اند. باب می خواست بداند آیا فردی الکلی را پذیرش کرده اند ، تا روش درمان خودشان را روی او آزمایش کنند؟ پرستار با شناخت قبلی که از دکتر باب داشت به شوخی پاسخ داد خیلی خوب، دکتر، ؟ گمان میکنم، قبلاً خودتان آن را امتحان کرده اید؟

بله او یک مراجعه کنندۀ درجه یک داشت . او با روان پریشی یک الکلی وارد بیمارستان شده، چشم دو نفراز پرستارها را کبود کرده و حالا آنها او را محکم بسته بو دند. آیا این مورد به درد می خورد؟ پس از تجویز دارو، دکتر باب دستور داد:"او ر ا به یک اتاق خصوصی منتقل کنید، به محض اینکه به هوش آمد، ما خودمان را به آن جا میرسانیم"به نظر نمی رسید بیل دی Bill.D خیلی تحت تأثیر قرار گرفته باشد .در حالی که غمگین تر از همیشه به نظر می رسید، با بی حوصلگی به خود جرأت داد و گفت:"خوب، این برای شما فوق العاده است رفقا، اما نه برای من . مورد من به حدی وحشتناک است که میترسم اصلاً از این بیمارستان بیرون بر وم. به هر حال لازم نیست شما دین را به من بقبولانید. زمانی من در کلیسا خادم بودم و هنوز هم خدا را باور دارم . اما فکر میکنم خدا خیلی مرا باور ندارد"سپس دکتر باب گفت:"خیلی خوب بیل دی شاید فردا بهتر شوی، ؟ دوست داری ما را دوباره ببینی؟"بیل دی پاسخ داد:"البته دوست دارم . شاید بی فایده باشد، اما به هر حال ترجیح می دهم شما را دوباره ملاقات کنم . مطمئناً ش ما می دانید راجع به چی صحبت میکنید"

بعد سری به او زدیم، همسرش هنریتا در کنار او بود. مشتاقانه به ما اشاره کرد و گفت:"اینها همان دو دوستی هستند که در موردشان با تو صحبت کردم، همانهایی که مشکل را درک میکنند"بعد بیل توضیح داد که چگونه سراسر شب را بیخواب بوده در حالی که غرق در دوزخ افسردگی دست و پا میزد، ناگهان امید تازهای در او متولد شد و فکری در ذهنش جرقه زده:"اگر آنها توانسته اند ترک کنند من هم میتوانم"بارها و بارها این را برای خودش تکرار کرده بود. در آخر، علاوه بر امید، ایمان هم در او شکفته شده بود. حالا اویقین پیدا کرده بود. سپس لذتِ وافری را احساس نمود و پس ازمدتها، آرامش بر تمام وجودش حاکم شده و بعد به خواب رفته بود.قبل از اینکه از او جدا شویم، بیل ناگهان رو به همسرش کرد و گفت:"عزیزم، برو لباسهایم را بیاور، ما از اینجا میرویم"بیل دی مثل مردی آزاد آن بیمارستان را ترک کرد و دیگر لب به مشروب نزد. از آن روز گروه شماره یک الکلیهای گمنام شکل گرفت. "اینک بیل دی Bill.D داستان خود را ادامه میدهد"

دو سه روز بعد از اولین ملاقاتم با دکتر و بیل، در آخر این تصمیم را گرفتم که به خدا روی آورم و با حداکثر توانم این برنامه را همراهی کنم. کلام و عملشان به میزان زیادی در من حس اعتماد ایجاد کرده بود اگر چه من صد در صد مطمئن نبودم. نگران این نبودم که برنامه عملی نشود، اما هنوز تردید داشتم که میتوانم برنامه را تحمل کنم یا نه. با این وجود به این نتیجه رسیدم که من حاضرم به همراه قدرت خدا، هر آنچه دارم را به این برنامه اختصاص دهم و فقط میخواهم آن را انجام دهم.

به محض انجام این کار احساس رهایی بزرگی کردم. دریافتم یاوری دارم که میتوانم به او تکیه کنم، کسی که من را تنها نمیگذارد. اگر میتوانستم به او "خدا" تمسک کنم و گوش بسپارم، این کار را میکردم. یادم میآید وقتی آن دو بازگشتند به آنها گفتم:"من نزد آن قدرت برتر رفتم و به او گفتم که حاضر او را بر هر چیزی ترجیح دهم. قبلاً این کار را کرده ام، حاضرم هستم دوباره این کار را در حضور شما، یا جای دیگر، یا در هر جای این دنیا از این به بعد بدون هیچ شرمندگی انجام دهم" به علاوه، یقیناً این کار حس اعتمادم را بالا برد و ظاهراً بار زیادی را از دوشم برداشت.

به خاطر دارم به آنها گفتم که این کار "ارتباط با نیروی برتر" برایم بسیار دشوار خواهد بود زیرا مرتکب اعمالی شدم که خود را لایق ارتباط به او نمیدانم کارهایی مانند: سیگار کشیدن، پوکر با مبلغ خوانده پنی بازی کردن و گاهی اوقات بر روی اسب مسابقه شرط بندی کردن و آنها گفتند:"فکر نمیکنی در حال حاضر بیشتر با شرابخواری مشکل داری تا چیزهای دیگر؟تصمیم داری برای رهایی از الکل هر کاری که از دستت برمیآید انجام دهی؟با بیمیلی گفتم:"بله، احتمالاً حاضرم"آنها گفتند:"بگذار چیزهای دیگر را فراموش کنیم، یعنی، سعی کنیم همۀ آنها را یکباره کنار بگذاریم و روی الکل تمرکز کنیم"البته، ما راجع به تعدادی از شکست هایی که داشتیم به اندازۀ کافی صحبت کرده بودیم و یک نوع ترازنامه یا نامۀ اعمال که خیلی هم مشکل نبود، تهیه کردیم، زیرا کارهای نادرست زیادی داشتیم که نادرستی آنهابرای ما مسلم بودند. سپس آنها گفتند:" یک چیز دیگر هم هست. تو باید بروی و این برنامه را به فرد دیگری که به آن نیاز دارد و میخواهد به آن عمل کند انتقال دهی"البته، تا این زمان، کار با ارزشی انجام ندادهام. در واقع من هیچ کاری نداشتم. بسیار سخت بود چون برای مدت زیادی، حتی از نظر بدنی هم خوب و سرحال نبودم. یک سال، یا یک سال و نیم گذشت تا سلامت بدنیم را باز یافتم.

مدت زیادی از هوشیار شدنم نگذشته بود که، دوباره جماعتی را پیدا کردم که روزی با آنها دوست بودم و دریافتم آنان مانند سالهای قبل رفتار میکنند، در آن زمانی که حال من زیاد بد نشده بود، به همین دلیل خیلی به دنبال بهبود وضعیت مالیم نبودم. بیشتر وقتم را صرف برقراری مجدد این دوستی ها و جبران محبت های همسرم که بسیار او را آزرده بودم کردم. برایم سخت است تا کارهایی که الکلهای گمنام برایم کرده اند را ارزیابی کنم. من واقعاً به برنامه احتیاج داشتم و میخواستم به آن عمل کنم. متوجه شدم که دیگران ظاهراً چنین آزادگی، سعادت یا چیزی که به عقیدۀ من هر فردی باید داشته باشد، را دارند. من به دنبال یافتن پاسخ بودم. من میدانستم چیزهای دیگری هم هست چیزهایی که من آنها را درک نکرده بودم، به خاطر میآورم، یک یا دو هفته بعد از این که بیمارستان را ترک کردم، روزی بیل به خانهام آمد و در حالی که نهار میخوردیم، با من و همسرم صحبت میکرد. ما ناهار میخوردیم و من به حرفهای او گوش میدادم و سعی داشتم بفهمم چرا آنها تا این اندازه آزاد بنظر میرسند.

بیل به همسرم نگاه کرد و به او گفت:"هنریتا، خدا با شفا دادن من از این بیماری وحشتناک لطفی به من نموده که فقط میخواهم دربارۀ آن با مردم صحبت کنم"با خود فکر کردم و بنظرم رسید پاسخ را پیدا کردم. بیل بسیار بسیار سپاسگذار بود که از آن چیز وحشتناک رهایی بخشیده و انجام این کار را لطف الهی میدانست و به حدی سپاسگذار بود که میخواست راجع به آن با دیگران صحبت کند. این جمله:"خدا با شفا دادن من از این بیماری وحشتناک لطفی به من نموده که فقط میخواهم دربارۀ آن با مردم صحبت کنم" به نحوی یک عبارت طلایی برای برنامۀ الکلی های گمنام و من به حساب میآید. البته، با گذشت زمان و بمرور سلامتی خود را باز یافتم و کمکم مجبور نبودم همیشه خود را از مردم پنهان کنم و این واقعاً معجزه است. هنوز هم در جلسات شرکت میکنم و به این کار علاقمندم. چون در آنجا کسانی را میبینم که دوست دارم با آنها صحبت کنم.

علت دیگر حضورم در جلسات، سپاسگزاری برای سالهای خوشی است، که من بعد از هوشیاری بدست آوردم و همیشه برای تشکر از کسانی در این جلسات فعالیت میکنند به حضور خود ادامه میدهم و بعد شاید شگفت انگیزترین چیزی که از برنامه آموخته ام و این را چندین بار در نشریات درخت مو «Gerapevine» الکلیهای گمنام دیده ام و افرادی هم به طور خصوصی آنرا با من مطرح کرده اند، به علاوه چندین بار در جلسات دیده ام که عده ای از جای خود برخاسته و آن را بیان میکنند، این عبارت است:"من در ابتدا فقط به منظور هوشیار شدن به گروه الکلیهای گمنام پیوستم، اما از آن طریق بود که خدا را پیدا کردم"من احساس میکنم باید شگفت انگیزترین چیزی باشد که یک فرد میتواند پیدا کند.

 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
دوستان کامنت هایی که به صورت خصوصی ارسال میکنید امکان پاسخ در سایت را ندارد
لطفا اگر کامنتی را اصرار دارید به صورت
خصوصی ارسال کنید
حتما ایملتان را نیز ارسال کنید
Designed By Erfan Powered by Bayan