Anonymous

پیام ما امید ، وعده ما آزادی

ﺷﺎﻧﺲ ﻣﻦ ﺑﺮای زﻧﺪﮔﯽ

A.A به این دختر نوجوان توانایی داد تا از اعماق تاریک ناامیدی، بیرون بیاید.

در سن هفده سالگی با الکلیهای گمنام آشنا شدم. سنی که کاملاً، با آن در تضاد بودم. به ظاهر، نوجوانی سرکش، با گرایشهای بسیار متفاوت و در باطن، مخرب، بد طینت، ومغلوب بودم. از اطمینانی حرف میزدم که آن را احساس نمیکردم.
لباسهایم، مشخصۀ بچه های خیابانی بود و هیچ کس نمیخواست با آنها هم غذا شود. از آن، میترسیدم که اطرافیانم متوجه این دوگانگی درحالت ظاهری با حالت درونی من بشوند.
اگر میفهمیدید که من واقعاً چه آدمی هستم، یا با نفرت از من دوری میکردید یا از نقاط ضعف بسیار زیادم برای نابودیم استفاده میکردید. باشناختی که از درونم داشتم به آسیب پذیربودن خودم متقاعد شده بودم ولی نمیتوانستم اجازه دهم چنین اتفاقی بیفتد. بنابراین چهره واقعی خودرا درپشت نقابی دوروغین و بزرگ پنهان کرده بودم. چگونه به این مرتبه رسیده بودم، هنوز برایم معما است. در خانوادهای گرم و با محبت از طبقۀ متوسط اجتماع بزرگ شدم. ما هم مشکلات خود را داشتیم کدام خانوادهای مشکل ندارد؟ اما هیچگاه در خانۀ ما بدرفتاری، چه زبانی چه جسمی، وجود نداشت، و قطعاً نمیتوان گفت والدینم نهایت تلاش خود را برایم نکردند. پدر بزرگ هایم الکلی بودند و من، با داستان زندگی آنها بزرگ شدم.
که چگونه زندگی خود و اطرافیان را با الکل ویران کرده بودند. به هیچ عنوانی نمی خواستم الکلی باشم. در اوایل نوجوانی، احساساتی که تناسبی با آنها نداشتم، مرا مضطرب و آشفته میساخت.درآن موقع واقعیتی را نادیده گرفته بودم و آن، روابط نامناسبم با مردم عادی بود. و فکر می کردم با تلاش جدی دیر یا زود با افراد جامعه سازگارمی
شوم. در سن چهارده سالگی، به تلاشهایم، خاتمه دادم. خیلی زود، به اثرات آرام بخش مشروب پیبردم. من که به خودم میگفتم محتاطتر از پدربزرگهای بدبختم خواهم بود، میخواستم حس بهتری داشته باشم و شروع کردم به مشروب خوردن. مشروب خوردن مرا از وحشت اختناق آور، حس بی کفایتی، و صداهای سرزنش کنندهای که در سرم بودند و به من می گفتند هرگز انسان لایقی نخواهی شد، رها میکرد. وقتی مشروب می خوردم، همۀ این ها از بین می رفت بطری مشروب، دوستم، همدمم و ه مراهم شده بود، استراحت و تعطیلاتم با مشروب بود . هر وقت که زندگی خیلی سخت می شد، مشروب، مشکلات را درمجموع برای مدتی کاهش می داد یا آنها را از بین میبرد.

هدف اصلیم، بیهوشی، بود . شاید عجیب باشد ، اما هیچ وقت وحشتزده نمی شدم از این که بیهوش شده ام برنامۀ زندگیم توسط خانه و مدرسه تنظیم می شد. وقتی بیهوش می شدم، بقیۀ روز، همه چیز تحت کنترل خودم بود . فکر این که سالهای نوجوانیم بگذرد بدون این که خاطرهای از گذشتن آن داشته باشم، بسیار جذاب بود. من هیچ وقت تسلیم زندگی نشده بودم، غیر از دوران کودکی که آن راهم بزرگترها شکل دادند. بچه بودن، وحشتناک است زیرا همۀ قوانین را آنها تعیین میکردند. اگر میتوانستم همه چیز را نگهدارم، تا هجده ساله شوم، آن وقت همه چیز عوض می شد. در آن زمان نمیدانستم حرفهایم چقدر درست بودند.
من در اندک باقی مانده فرهنگِ دهۀ شصت، دست وپا می زدم. طرز فکر جدیدی پیدا کرده بودم. مشروب خوردن و تأثیری را که الکل در من ایجاد میکرد، دوست داشتم. به هیچ وجه نمیخواستم آن را ترک کنم. به زودی فهمیدم که مواد دیگری هم هستند که میتوانم مصرف کنم و این مواد به من کمک میکنند مشروب خوردنم را کنترل کنم. با مصرف مقدار اندکی از مواد دیگر میتوانستم، تمام شب را با یک بطری مشروب، به پایان برسانم . با این روش حال خوشی پیدا میکردم و مجبور به ترک شراب هم نبودم

خیلی زود موفق به انجام این کار شدم ، یا شاید این طور فکر میکردم. دوستان زیادی داشتم که اوقاتم را با آنها به بطالت میگذراندم. ما کارهای هیجان انگیزی انجام میدادیم: فرار از مدرسه، گردشهای خیابانی، و مشروب خوردن. همگی بخشی از این زندگی جدید بود. برای مدتی، خوب بود. ولی طولی نکشید که کارمان به ادارۀ جرائم کشیده شد و پلیس ما را مورد بازجویی قرار داد، و رفتاری، که قبلاً همیشه از آن شرمسار بودم حالا دیگر برایم نشان افتخار بود. توان و جسارت عبور از این حوادث و تحمل آنها بدون این که اطلاعاتی بروز دهم یا بترسم، باعث شد که همردیفهایم احترام بیشتری برایم قائل شوند و به من اعتماد پیدا کنند. در ظاهر، زنی جوان و بسیار راحت به نظر میرسیدم. پیامد تدریجی اعمالی که خودم میدانستم غلط است، خلأی را در من ایجاد نمود، نتیجۀ اولین واکنشم،
افزایش مصرف مشروب بود، که انتظار چنین چیزی را نداشتم. همچنان میزان مصرفم را افزایش میدادم بدون این که نتیجۀ مطلوبی بگیرم. تعداد بیهوشیها بسیار کم شده بود. به نظر میرسید که مهم نیست چقدر مشروب خورده، یا همراه با چه مواد دیگری آن را مصرف کردهام؛ مهمتر از آن آرامشی را که با مصرف آنها بدنبالش بودم ، دیگر نمی توانستم بدست آورم .
زندگی در خانه هم داشت متلاشی میشد. هر بار که به هوش میآمدم، متوجه اعمال و رفتاری از خود می شدم که مادرم را بگریه انداخته است. همه در محیط مدرسه، بدنبال راهی بودند تا از شرم خلاص شوند، معاون مدرسه از فرصت استفاده کرد و با توجه به مسئولیت خود به صراحت به من گفت مرتب باش، و گرنه گوشَت را میگیرم و از مدرسه برای همیشه اخراجت میکنم من میدانستم باید فارغ التحصیل شوم. پس سعی کردم تغییراتی در خودم و
روش زندگی ایجاد کنم. باسازگاری ایجاد شده توانستم در مدرسه بمانم. ولی میدیدم دوستانم همچنان به خوشگذرانی های خود ادامه میدهند. افسردگی بر من غلبه کرد و مرا به خاک سیاه نشاند. توانایی فرار از مدرسه را نداشتم؛ نامزدم از اردوگاه آموزش نظامی با دختر دیگری به خانه میآمد؛ مادرم هنوز گریه میکرد، در همۀ این، اتفاقات من مقصر بودم.
چند بار سعی کردم خودکشی کنم . خدا را شکر که در انجام این کار، موفق نشدم چون دیگر تفریح و سرگرمی نداشت م، تصمیم گرفتم، مشروب خوردن و مصرف مواد را ترک کنم . منظورم این است که، اگر قرار است با مستی همان حس بدی را داشته باشی که در هوشیاری داری، چرا مشروب را به هدر دهیم؟ وقتی مشروب را  ترک کردم، امیدی نداشتم که حالم بهتر شود. فقط نمیخواستم مشروب را هدر دهم. هرگز به فکرم خطور نکرد که نمی توانم ترک کنم. هر روز روش جدیدی ر ا برای هوشیار ماندن، اختراع می کردم: اگر این پیراهن را بپوشم، و یا با این شخص باشم،
و یا در این مکان قرارگیرم، مشروب نخواهم خورد . اما فایده ای نداشت . هر روز با تصمیم جدیدی برای هوشیار ماندن بیدار می شدم. غیر از چند روز، اغلب، تا ظهر بقدری آشفته میشدم که حتی اسمم را هم فراموش میکردم.
صداها در سرم شیطانی تر می شد. پس از هر تلاش ناموفق ، این صدا ها به من میگفتند ببین، باز هم شکست خوردی . تو می دانی که بهبود پیدا نخواهی کرد . هرگز نمی توانی بر مشروب غ لبه کنی . چرا تلاش می کنی؟ فقط مشروب بخور تا مرگت فرا رسد، تو بازنده ای به ندرت در یک روز توان هوشیار ماندن تا بعد ظهر را تحمل می کردم . در
هوشیاری عصبانی و وحشتزده بودم، و می خواستم این احساس بد را به همه منتقل نمایم . بدفعات وقتی تحت فشار بودم تعارف دیگرا ن را که می گفتند بیا، بنوش، بعد از نوشیدن، دیگر اینقدر سخت گیر نخواهی بود را با یک جواب زننده قبول می کردم. هر شب دعا می کردم تا خداوند جان م را در خواب بگیرد و صبح به خود ناسزا میگفتم که چرا هنوز زنده ام.

هیچ وقت قصد نداشتم که کارم به A.A ختم شود. اگر کسی می گفت : تو کمی زیادی مشروب می خوری، به او می خندیدم. من بیشتر از دوستانم مشروب نمیخوردم و اگر نمی خواستم، هرگز مست، نمیشدم اصلاً فکر نکنید می خواستم همیشه، مست باشم. من خیلی جوان بودم و نمی توانستم الکلی باشم. بنابراین سختی های زندگی و یا مواد دیگر، مشکلات من بود ند. اگر می توانستم این چیزها را کنترل کنم، پس میتوانستم مشروب بخورم. در یک شیرینی سرای محلی به عنوان گارسون پیش خدمت مشغول به کار شدم. همیشه وقت ، انواع و اقسام مشتریان به آنجا می آمدند، از جمله برخی اعضاء
الکلیهای گمنام . از سرویس دادن به آنها زیاد خوشم نمی آمد .در واقع، مرا تحریک به مشروب خوردن می کردند. آنها خیلی پر سر و صدا و پرتوقع بودند، انعام خوبی هم نمی دادند. به مدت 6 هفته بی وقفه به آنها سرویس دادم . تا این که یک شب به من مرخصی دادند. بنظر می رسید با اتفاقی که درشب مرخصی برایم افتاد ، این مسئله را ثابت کرد،
مشکلم دیوانگی است زیر ا: دلم برای این گروه جور واجور که بیش از یک ماه مرا به ستوه آورده بودند، تنگ شد . دلم برای خندهها و تبسمهای روشن آنها تنگ شد ه بود. پیش آنها رفتم و با آنها قهوه خوردم. طی یک سری وقایع، آنها مرا متقاعد ساختند ت ا به جلسه بروم که به نظرم، از اعمال قدرت برترم بود، به من گفتند ، این جلسه، یک جلسۀ آزاد است و به مناسبت سالگرد افتتاح A.A برگزار میشود، یعنی همه می توانستند در آن شرکت کنند . با خودم فکر کردم، چه ضرری دارد؟ من به این آدمها خدمت کرده ام، شاید رفتن من کمک کند تا آنها را بهتر بشناسم.

عصر همان روز وقتی به جلسه رفتم، فهمیدم ، جلسۀ سالگرد افتتاح A.A هفتۀ آینده است، اما آنها پس از رأی تصمیم گرفتند که من بمانم . شوکه شده بودم . این آدمها میخواستند من آنجا بمانم؟ این، فکری بود که به سختی می توانستم بپذیرم .
ماندم و گوش دادم، فقط بدقت گوش دادم تا آنها بفهمند که من مشکلی ندارم. هفتۀ بعد، بدون قصد قبلی، برای رفتن به جلسه ، در جلسۀ سالگرد حضور یافتم من الکلی نبودم . مشکلات دیگری داشتم که باید به آنها توجه می کردم ؛ پس من، خوبم. هفتۀ بعد، یکی از دوستان، که مسلماً الکلی بود، از من خواست به جلسه بروم با خود گفتم : اگر این شخص فکر می کند که نیاز به رفتن دارم، شاید دارم، اما من الکلی نبودم.
با شرکت در جلسه، به این نتیجه رسیدم که مشکل اصلیم، آن مواد بود ه است از آن شب به بعد . مصرف آنها را کاملا قطع کردم . نتیجۀ آن افزایش مصرف مشروب، شد. میدانستم که این هم فایده ای ندارد . یک شب که تلوتلو خوران به خانه می رفتم، به فکرم خطور کرد که شاید اگر مشروب خوردن را فقط برای مدتی کنار بگذارم، بتوانم روی همه چیز کنترل پیدا کنم و سپس دوباره بتوانم مشروب بخورم. حدود سه ماه طول کشید که فهمیدم خود م، مشکل خودم هستم و مشروب خواری، مشکل مرا بدتر کرده است . مواد دیگر، فقط ابزا ری برای کنترل مشروب خواریم بوده . اگر خودم انتخاب می کردم. در یک چشم به هم زدن مشروب و مواد دیگر را می خوردم. نمیتوانید تصور کنید چقدر عصبانی بودم وقتی حس کردم باید بپذیرم که الکلی هستم. هر چند که خدا ر ا شاکر بودم، چون آنگونه که در ابتدا فرض می کردم ، دیوانه نبودم، اما احساس کردم غمگین شده ام. همۀ آدمهایی که اطراف میز الکلی های گمنام
نشسته بودند، سالها بیشتر از من مشروب خورده بودند . این انصاف نبود ! یکی به من گفت زندگی هم منصفانه نیس ت. من متحیر نبودم، اما دیگر افزایش مشروب خواری، را نمیخواستم این انتخاب من نبود.
نود روز هوشیاری، آنقدر فکر مرا باز کرد که فهمیدم در موقعیت بسیار پَستی قراسر گرفته ام. اگر می خواستم مشروب خواری را دوباره شروع کنم، زمان مدت زمان کوتاهی، دو اتفاق می افتد : یا خودکشی یا زندگی مرگبار قبلی و چون می دانم زندگی مرگبار را چگونه است پس مرگ واقعی باید بهتر از باشد. در این مرحله، تسلیم شدم. من پذیرفتم که الکلی هستم اما نمیدانستم که چکار باید بکنم. بسیاری از آدمهایی که دور و برم بودند، از من میخواستند تحت درمان
قرار بگیرم، اما مقاومت کردم. نمیخواستم بچهها در مدرسه بفهمند، چه اتفاقی افتاده است. اگر تحت درمان قرار میگرفتم، ظرف یک هفته، همۀ آنها میفهمیدند. از آن مهمتر، من میترسیدم. میترسیدم در مرکز درمان از من آزمایش بگیرند و ، بگوی تو الکلی نیستی، تو فقط دیوانهای و از ته قلب میدانستم که این طور نیست. کمی متقاعدتر شدم. فکر دور شدن از A.A . وحشتناک بود A.A تکیه گاه من در دریای پریشانی بود. هر چیزی که حس امنیت و آسایش خاطر مرا تهدید میکرد، به سرعت دور میشد. آنوقت، با مراکز درمانی، مخالفتی نداشتم، حالا هم ندارم. فقط نمیخواستم به آنجا بروم، و نرفتم.
من هوشیار باقی ماندم. یک تابستان را با آدمهایی که هوشیار از زندگی لذت میبردند، گذراندم و این باعث شد تا هوشیاری را بیشتر از مشروب خواری بخواهم. من به شما نمیگویم که هر کاری به من میگفتند، هر وقت میگفتند، وبه هر صورتی گفتند، انجام میدادم، چون اینطور نبود. مانند بیشتر مردمی که تازه واردِ این برنامه میشوند، میخواستم راهی سادهتر و بهتر پیدا کنم. همانطور که کتاب بزرگ می گوید، من توان انجام آن را نداشتم .

وقتی نتوانستم راهی سادهتر و بهتری پیدا کنم، منتظر کسی بودم تا با عصای سحرآمیزش بیاید یا کسی در A.A که بتواند کاری کند تا همین الان حالم بهتر شود، اینها تفکرات ناامید کنندهای بودند و بالاخره فهمیدم اگر این زندگی را میخواهم، باید کاری را انجام دهم که دیگران انجام دادهاند. هیچ کس مرا مجبور نمیکرد مشروب بخورم، و هیچ کس هم مرا مجبور نمیکرد هوشیار بمانم. این برنامه برای افرادی است که آن را میخواهند، نه افرادی که به آن نیاز دارند.

اگر هر کس به A.A نیاز دارد، حضور پیدا کند، خیلی شلوغ میشود. متأسفانه برخی حتی به در آن هم نمیرسند. من عقیده دارم که یکی از افراد خوش شانس بودم. نه فقط خاطر آنکه برنامه را در این سن کم پیدا کردم بلکه کلاً در A.A احساس خوشبختی میکنم. نزدیک شدن من به مشروب، مرا خیلی سریعتر از آن که بتوان تصور کرد، به نقطۀ شروعی آورده، که در کتاب بزرگ توضیح داده شده است. من میدانم که اگر مسیر خود را ادامه میدادم، نمیتوانستم زیاد زنده بمانم. من عقیده ندارم که از افراد دیگر باهوشتر هستم این گفتۀ اکثر افرادی است که در سنین بالاتر وارد A.A میشوند. این، یک فرصت و شانس برای زندگی بود، و من آن را به دست آوردم. اگر هنوز هم در مشروب خواریم لذتی وجود داشت، و یا احتمال لذتی حتی بسار کم برایم وجود داشت، هرگز مشروب خواریم را در آن موقع متوقف نمیکردم. هیچ وقت برای افرادی که مانند من مشروب میخورند الکلی واقعی پیش نمی آید که، وقتی صبح از خواب بیدار میشود با خود بگوید همه چیز ترسناک است؛ فکر میکنم بهتر است قبل از آنکه مشروب خودم وزندگی را متلاشی کند، آن را ترک کنم من مطمئن بودم که میتوانم تا هرجا که میخواهم پیش بروم وهرجا دیگر جالب نبود دوباره برگردم. اما آنچه اتفاق افتاد این بود که من خود رادر ته چاهی میدیدم وفکر میکردم دیگر هرگز نور خورشید را نخواهم دید. مهم آن بود که A.A مرا از این گودال بیرون نیاورد بلکه، ابزاری را دراختیار من قرار داد تا نردبانی با دوازده قدم بسازم. هوشیاری شبیه آن چیزی نبود که فکر میکردم. در ابتدا مسیر پرپیچ و خم و مهیجی داشت، پر از ارتفاعات بلند و پستیهای عمیق. هیجانات و احساساتم، جدید و آزمایش نشده بودند و من کاملاً مطمئن نبودم که میخواهم به آنها رسیدگی کنم.
من وقتی باید میخندیدم، گریه میکردم. وقتی باید گریه میکردم، میخندیدم. دریافتم اتفاقاتی که من آنها را نابودی و شکست میدانستم در واقع همه برایم نعمت بوده اند. همه چیز گیج کننده بود! هنگامی که شروع به برداشتن قدمهای بهبودی نمودم، همه سختیها هموار شد و آشکار شد که در وضعیت فلاکت بار زندگیم خودم نقش داشتهام. اگر از من بپرسند دو عاملی که در بهبودی، از همه مهمترند، چیست، باید بگویم اراده و عمل. من میخواستم باور کنم که A.A حقیقت را به من میگوید، من می- خواستم باور کنم که این برنامه، واقعی است، طوری که نمیتوان در قالب کلمات آن
را بازگو کرد. و میخواستم این حقیقت، عمل کند. پس روش تعیین شده را بصورت عملی پذیرفتم.

پیروی از اصولی که در کتاب بزرگ آمده، همیشه راحت نیست و من هم ادعای کمال نمی کنم. من جایی ر ا در کتاب بزرگ پیدا نکردم که بگوید حالا شما همۀ قدم ها را برداشته اید؛ زندگی خوبی داشته باشید این برنامه، طرحی برای همۀ روزهای زندگی می باشد. گاهی وقتها، وسوسه پیروز می شود. من همۀ اینها را، فرصتهای یادگیری میدانم.

وقتی تمایل دار م و اراده می کنم کار درست را انجام دهم، پاداشی می گیرم که همان آرامش درونی است و هیچ مقدار مشروب نمی تواند آن را ایجاد کند . وقتی تمایلی ندارم که کار درست را انجام دهم، بی قرار، زود رنج و کج خلق می شوم. این . همیشه، انتخاب من است دوازده قدم نعمت انتخاب درس ت را به من بخشیده است . من دیگردر چنگال بیماری اسیر نیستم تا به من بگوید تنها راه، خوردن مشروب است .
اگر اراده کلید دروازه های جهنم است، این عمل است که آن درها را باز می کند، بصورتی که میتوانیم آزادانه زندگی کنیم. طی دورۀ هوشیاریم، فرصت های بسیاری برای پیشرفت داشته ام. مبارزات و موفقیتهایی داشتهام. به خاطر همین، مجبور نبودم مشروب بخورم، و هرگز هم تنها نبوده ام. اراده و عمل همیشه حامی من و قدرت برتر و عضویت این برنامه هم راهنمایم بوده اند. وقتی در تردید هستم، ایمان دارم که همه چیز، همانگونه که باید، پایان می یابد. وقتی می ترسم، دست الکلی دیگری را می گیرم تا مرا محکم و استوار کند.
زندگی، قدرت مالی به من نداده است. در دنیا، شهرتی هم پیدا نکرده ام. ولی تمام پول یا شهرت دنیا نمیتواند با آنچه که به من داده شده، برابری کند. نعمتهایی که ازآنها برخوردارم را نمیتوان در قالب کلمات، بازگو کرد. امروز میتوانم در همۀ خیابانها، و در همۀ مکانها، قدم بزنم، بدون ترس از دیدن کسی که به او آسیب رساندهام. امروز، فکروانرژی من برای مشروب خواری بعدی به هدر نمیرود و افکارم درگیر پشیمانی از آسیب هایی که درآخرین مستی به کسی زده ام نمیشود. امروز من زندگی میکنم، نه بهتر و نه بدتر از دیگر آفریدههای خداوند، امروز وقتی جلوی آینه میروم و خود را میبینم، به جای آنکه از نگاه کردن به خودم، بپرهیزم، میخندم. امروز، در پوست خود نمیگنجم. با خود و دنیای اطراف خود، راحتم و در آرامش زندگی میکنم. من که در A.A بزرگ شدم، فرزندانی دارم که هرگز مادر خود را مست ندیدهاند. شوهری دارم که مرا همانطور که هستم، دوست دارد، و خانوادهام به من احترام میگذارند. یک انسان مست بیچاره و از پا افتاده، بیشتر از این چه میخواهد؟ خدا میداند که این بیشتر از آن چیزی است که همیشه فکرش را کردهام، و بیشتر از آن چیزی است که سزاوار آن بودهام. همۀ اینها به این دلیل است که من میخواستم باور کنم A.A برای من هم میتواند موثر باشد.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
دوستان کامنت هایی که به صورت خصوصی ارسال میکنید امکان پاسخ در سایت را ندارد
لطفا اگر کامنتی را اصرار دارید به صورت
خصوصی ارسال کنید
حتما ایملتان را نیز ارسال کنید
Designed By Erfan Powered by Bayan