Anonymous

پیام ما امید ، وعده ما آزادی

ﭘﺰﺷﮏ، ﺧﻮدت را درﻣﺎن ﮐﻦ!

روانپزشک و جراحی که راه خود راگم کرده بود تا این که فهمید خداوند، بزرگترین شفا دهنده است.

من پزشک هستم و در ایالت غربی، مجوز کار دارم. به دو دلیل، با الکلیهای دیگر، کمی فرق دارم. اول آنکه، همۀ ما در جلسات A.A میشنویم که الکلیها همه چیز خود رانابودکرده اند، به حبس وزندان افتاده، خانواده ، شغل و درآمد خود را
هم از دست دادهاند. امامن هیچ چیز از دست ندادم. هیچ وقت در مسیرسفوط قرار نگرفتم. در سال آخر مشروب خواریم، پولی بدست آوردم که در تمام زندگیم به دست نیاورده بودم از آنچه که تمام عمرم بدست آورده بودم، بیشتر بود

همسرم هیچ وقت نگفت مرا ترک میکند. از مدرسۀ ابتدایی به بعد، هر کاری کردم، موفقیت آمیز بود. رئیس هیئت دانش آموزی مدرسۀ ابتدایی بودم. در دبیرستان، هر سال، نمایندۀ کلاس مبصر بودم. در سال آخر، رئیس هیئت دانش آموزی بودم. در دانشگاه نیز هر سال نمایندۀ کلاس بوده، و رئیس هیئت دانشجویی نیز شدم. همه میدانستند که آدمی هستم با احتمال موفقیتم زیاد. دردانشکدۀ پزشکی هم، موقعیتم به همان ترتیب بود. عضویت من درجوامع پزشکی و جوامع افتخاری نسبت به همردیفانم که 10 یا 20 سال بزرگتربودند خیلی بیشتروبهتربود. دومین تفاوت من با الکلی های دیگر این است : بسیاری از الکلیها میگویند طعم الکل را دوست ندارند. بلکه تأثیر آن را دوست دارند. اما من عاشق الکل بودم!
دوست داشتم انگشتانم را آغشته به الکل کنم، تک تک انگشتانم را زبان بزنم، و دوباره این کار را تکرار کنم. نوشیدن الکل برایم بسیار مفرح بود. بیاندازه لذت می بردم. و سپس، شروع روزهای بد، روزی که نمیتوانم درست به خاطر بیاورم، پا در مسیری گذاشتم که الکلیها آن را به خوبی میشناسند، و از آن روز به بعد، نوشیدن الکل مساوی با بدبختی و تیره روزی بود. قبل ازاینکه به این مسیر راه پیدا کنم،
نوشیدن الکل باعث میشد تا احساس خوبی داشته باشم و حالا همان کار، مرا بیچاره و ضعیف ساخته بود. برای برطرف نمودن این احساس، دفعات نوشیدن الکل را افزایش دادم اما پس ازمدتی، این کار هم دیگر فایده ای نداشت. الکل به درد نمیخورد.

روز آخری که الکل نوشیدم، به ملاقات یکی از دوستانم رفتم که الکل مشکلات زیادی برایش به وجود آورده بود و همسرش نیز چندین بار او را ترک کرده بود. اما این مرد، به وضعیت قبل برگشته و در این برنامه،  برنامۀ A.A شرکت داشت.

با فکر احمقانهای به دیدنش رفتم و درنظر داشتم ،الکلیهای گمنام را از نقطه نظر پزشکی مورد بررسی قرار دهم. در اعماق قلبم حس میکردم شاید بتوانم در اینجا، کمکی پیدا کنم. این دوستم، جزوهای به من داد، من آن را به خانه بردم و به همسرم دادم تا برایم بخواند. دو جملۀ آن، مرا به کلی تحت تأثیر قرار داد: یکی از آن جمله ها این بود فکر نکن چون الکل نوشیدن را کنار گذاشتهای، زحمت زیادی کشیده ای و این واقعاً مرا تحت تأثیر قرار داد. دومین جمله این بود فکر نکنید که الکل نوشیدن را به خاطر کسی غیر از خودتان کنار میگذارید و این هم مرا خیلی متعجب کرد. وقتی همسرم اینها را برایم میخواند، به او گفتم: قبلاً هم بارها گفته بودم باید کاری بکنم : او زنی مهربان و ملایم است و گفت نگران نیستم، احتمالاً اتفاقی میافتد و سپس به طرف پشت بام راه افتادیم، در آنجا تلی برای فراهم کرده بودیم برای آتش کباب، و وقتی به طرف بالا حرکت میکردیم، در نظر داشتم برگردم پائین و به آشپزخانه بروم و دوباره یک لیوان مشروب بخورم و درست پس از آن، اتفاقی افتاد.

فکری به سراغم آمد این، آخرین بار است! چندمین بار بود که چنین تصمیمی میگرفتم و وقتی این فکر به سراغم آمد، مثل این بود که کسی آمده و پالتوی سنگینی را از روی دوشم برداشته، چون، واقعاً، آخرین بار بود. حدود دو روز بعد، یکی از دوستانم از یفراداسیتی به من تلفن کرد،او برادر نزدیکترین دوست همسرم است. او گفت اِرل؟ گفتم بله گفت من الکلی هستم، ؟ چکار کنم و من چند راه نشانش دادم و گفتم که چکار کند. من قبل از اینکه وارد برنامه شوم قدم دوازدهم را برداشتم. از این که بخشی از مطالب آن جزوه را به عنوان راهنمایی به او ارائه کرده بودم، چنان خوشحال شدم، که هیچ وقت ، حتی وقتی قبلاً به بیماران کمک میکردم، چنین احساسی نداشتم.

بنابراین تصمیم گرفتم که برای اولین بار در جلسه شرکت کنم. خود را روان پزشک معرفی کردم من وابسته به انجمن روانپزشکی آمریکا هستم، اما در واقع اکنون کار روانپزشکی انجام نمی دهم، اکنون جراح هستم یک وقتی، یک نفر در A.A  به من گفت هیچ چیز بدتر از یک روانپزشک گیج و مبهوت نیست و او درست میگفت من هرگز اولین جلسه ای را که در آن حضو داشتم، فراموش نمیکنم. آنجا 5 نفر حضور داشتند، از جمله من. با من 5 نفر بودیم در یک طرف میز، قصاب محله نشسته بود. در طرف دیگر، نجار محله نشسته بود، طرف دیگر مردی نشسته بود که نانوایی را اداره میکرد، و طرف دیگر هم، دوست من که مکانیک بود، نشسته بود. یادم میآید وقتی از جلسه بر میگشتم، به خودم میگفتم من، عضو دانشکدۀ جراحان آمریکایی ، عضو دانشکدۀ بین المللی جراحان، نمایندۀ یکی از بوردهای تخصصی بزرگ در ایالات متحده، عضو جامعۀ روانپزشکی آمریکا، باید نزد قصاب نانوا و نجار بروم تا آنها کمک کنند و از من مردی بسازند

فکر دیگری به ذهنم خطور کرد. این فکر جدید، چنین بود که همۀ کتابهایی را که در مورد قدرتهای برتر تهیه کردم، یک کتاب مقدس کنار رختخوابم و یک کتاب مقدس هم در ماشینم گذاشتم، که هنوز هم همان جاست. یک کتاب مقدس در . کمدم در بیمارستان گذاشتم، یک کتاب مقدس درون میز کارم گذاشتم یک کتاب بزرگ روی میز تحریرم گذاشتم و کتاب دوازده قدم، دوازده سنت را در کمدم در بیمارستان گذاشتم، و کتابهای اِمِت فاکس را نیز تهیه کردم و مشغول خواندن همۀ آنها شدم. اولین چیزی که فهمیدم این است که من بوسیلۀ گروه A.A پیشرفت کرده و بالا رفتم، روی هوا شناور بودم، بالاتر و بالاتر، و باز هم بالاتر، تا این که حس کردم روی ابر صورتی هستم، که با نام پینک سِوِن شناخته میشود، و دوباره احساس ضعف و بدبختی کردم. پس با خودم فکر کردم میتوانم مست شوم تا همین احساس را داشته باشم.

نزد کِلارک، قصاب محله رفته و گفتم کِلارک، مشکل کار من کجاست؟ احساس خوبی ندارم، سه ماه است که طبق این برنامه عمل کرده ام، اما هنوز احساس بسیار بدی دارم او گفت ؟ اِرل، چرا نمیآیی تا من یک دقیقه با تو حرف بزنم برایم یک فنجان قهوه و یک تکه کیک آورد، کنارم نشست و گفت تو هیچ اشتباهی نکرده ای، سه ماه است که هشیاری، و سخت کار کرده ای، تو همۀ کارهایت را درست انجام داده ای اما بعد گفت بگذار چیزی به تو بگویم. ما اینجا در این انجمن، سازمانی داریم که به مردم کمک میکند، و این سازمان به عنوان الکلی های گمنام معروف  است. چرا به این سازمان نمیپیوندی  گفتم شما فکر میکنی چکار کرده ام گفت خوب، تو هشیار بوده ای، اما شناور روی هوا، روی یک تکه ابر، چرا به خانه نمیروی و کتاب بزرگ را برنمیداری بخوانی و ببینی چه میگوید؟ کتاب بزرگ را بردار، صفحۀ پنجاه و هشت را باز کن و بخوان همین کار را کردم. کتاب بزرگ را برداشتم و آن را خواندم. نوشته بود به ندرت کسی را دیدهایم که مسیر ما را به طور کامل دنبال کرده و شکست خورده باشد کلمۀ به طور کامل موضوعی را خاطر نشان میکرد. و سپس ادامه میدهد و میگوید اقدامات ناقص و نیمه کاره به هیچ دردی نمیخورد. ما در نقطۀ تحول قرار داریم و آخرین جمله این بود ما از او خواستیم از ما حمایت و محافظت کند و به ما رهایی کامل ببخشد رهایی کامل اقدامات ناقص به هیچ دردی نمیخورد مسیر ما را به طور کامل دنبال کرده باشد خودشان را کاملاً وقف اجرای این برنامه میکنند همه اینها در سرم زنگ میزد. سالها قبل در تحلیلهای روانی روانکاوی شرکت کرده بودم تا کمی آرامش خاطر پیدا کنم. پنج سال و نیم صرف روانکاوی کردم و پیش رفتم تا به آدمی مست تبدیل شدم. منظورم این نیست که روان درمانی، مضر است؛ اما روشی است بسیار مهم، نه وسیلهای نیرومند، بلکه فقط روشی مهم. باید دوباره این کار را انجام دهم.
هر راه و روشی که بود، امتحان کردم تا کمی آرامش خاطر پیدا کنم. اما تا وقتی که الکل را به زانو درنیاوردم، این اتفاق نیفتاد. من وارد گروهی شدم که با قصاب، نانوا، نجار و مکانیک در یک جا بودم، و آنها قادر بودند دوازده قدم را به من
بیاموزند و بالاخره آنها پاسخی به من دادند که کمی شبیه به نیمۀ دوم قدم اول بود. بنابراین پس از پذیرفتن قدم اول و وارد شدن و واگذار کردن خود به الکلی های گمنام،آن اتفاق برایم افتاد. و سپس با خودم فکر کردم: تعجب آوراست که الکلی، چیزی را قبول کند! اما من پذیرش خود را به همان شکل اعلام کردم.

قدم سوم میگفت تصمیم بگیرید که ارادۀ ما دگرگون شود و زندگی ما به خداوند، واگذار شود تا او از ما محافظت کند، خداوندی که خود درک میکنیم حال آنها از ما خواستهاند که تصمیمی بگیریم! ما باید همۀ کارها را به نیروئی بسپاریم
که حتی نمیتوانیم او را ببینیم! این تفکر ظاهراً الکلی را محدود می کند. اکنون او بی قدرت، مهارشده و در دستان نیروئی بزرگتر از خود الکلی قرار دارد و باید همه کارها را به آن نیرو بسپارد! ما آدمهای بزرگی هستیم. از پس هر کاری برمیآئیم پس شخص میفهمد که باید با خودش فکر کند، این خدا کیست؟ او کیست که ما باید همه چیز را به او بسپاریم؟ او چه کاری میتواند برای ما بکند که خودمان نمیتوانیم؟ خوب من نمیدانم او کیست، اما من نظر خودم را دارم.

من برای اثبات وجود خداوند، برهان مطلقی دارم. یک بار، زنی را تحت عمل جراحی قرار دادم، این عمل جراحی 4 تا 5 ساعت طول کشید و عمل کاملی بود.بعدازگذشت نُه یا ده روز ازعمل جراحی، اوحالش خوب بود و فعالیت میکرد. آن روزدر مطب نشسته بودم که شوهرش به من تلفن زد و گفت دکتر، از اینکه همسرم را درمان کردید، بسیار متشکرم

و من هم از او تشکر کردم، سپس تلفن را قطع کرد. بعد سرم را خاراندم و با خودم گفتم: خیلی عجیب است ، این مرد میگوید من همسرش را درمان کردهام. من اینجا در مطب پشت میزم هستم و آن زن در بیمارستان است. من حتی آنجا هم نیستم، و اگر هم آنجا بودم تنها کاری که میتوانستم انجام بدهم، این بود که از لحاظ اخلاقی، از او حمایت کنم، و با این حال این مرد به خاطر درمان همسرش از من تشکر میکند. با خود فکر کرد، چه کسی این زن را درمان میکند؟

شفا میدهد بله، من آن بخیه ها را زدم. ارباب بزرگ به من نعمت و استعداد تشخیص و جراحی داده، و خودش، آن را در وجودم، به ودیعه گذارده است، تا برای آسایش زندگیم، آن را بکار ببرم. پس این نعمت به من تعلق ندارد. او، آن را به من بخشیده و من فقط کارم را انجام داده ام، و اما این کار، نُه روز پیش تمام شد، چه چیزی آن بافتهایی را که من با بخیه بستم، شفا داد؟ در نتیجه من او را درمان نکردم. این برایم، برهان وجود نیرویی بزرگتر از من است. من بدون وجود آن پزشک بزرگ نمیتوانستم به حرفۀ پزشکی بپردازم و کارم را انجام دهم کار سادهای که من انجام میدهم، کمک به او برای شفای بیمارانم میباشد.

مدت کوتاهی پس از آنکه روی برنامه کار کردم، فهمیدم من فقط تأمین کنندۀ خوبی هستم تأمین معاش زندگی هرگز برای خانوادهام چیزی کم نگذاشتم ولی نه پدر خوبی هستم و نه شوهر خوبی. اما، همه چیز برای آنها فراهم
کردم، غیر از مهمترین چیز، و آن، آرامش خاطر است. بنابراین نزد همسرم رفتم و از او پرسیدم آیا میشود کاری کرد که من و تو، هر جور هست، با هم باشیم و او ناگهان برافروخته شد و مستقیماً به چشمهایم نگاه کرد، و گفت تو به مشکل من هیچ توجهی نکردی میتوانستم به او سیلی بزنم، اما به خودم گفتم آرامش خود را حفظ کن او رفت، و من نشستم و انگشتانم را به هم قفل کردم، نگاهی به اطرافم انداختم و گفتم به خاطر خدا، به من کمک کن و سپس فکر ساده و احمقانهای به سراغم آمد. از پدر بودن، هیچ نمیدانستم، و نمیدانستم که چطور آخر هفته ها، مانند شوهران
دیگر، درخانه کار کنم؛ نمیدانستم چطور خانوادهام را سرگرم کنم. اما یادم آمد که هرشب پس از شام، همسرم برمی خاست و ظرفها را میشست. خوب، من می- توانستم ظرفهارا بشویم. پس نزد همسرم رفتم وگفتم از همۀ زندگی فقط یک چیز میخواهم؛ نمیخواهم نصیحتی بشنوم، هیچ امتیاز و اعتباری نمیخواهم؛ از تو یا جانی هیچ نمیخواهم، فقط یک چیزمیخواهم: فرصت، برای انجام کارهایی که توهمیشه میخواستی و من دوست دارم با شستن ظرفها، شروع کنم و اکنون هر شب، آن ظرفهای لعنتی را میشویم! پیداست که دکترها، موفق نشدهاند به الکلیها کمک کنند. آنها، وقت و کار زیادی را برای کمک به این مشکل صرف کردهاند، اما، به نظر میرسد قادر نیستند الکلیسم من یا شما را از بین ببرند. کشیشها نیز سخت تلاش کردهاند که به ما کمک کنند، اما نتوانستهاند و روان پزشکان نیز کمک چندانی به ما نکردهاند، با وجود آنکه سخت تلاش کرده اند؛ و ما باید از کشیش و دکتر و روانپزشک قدردانی کنیم، ما به آنها مدیون هستیم، آنها شاید در مواردی بسیار نادر به درمان بیماری ما یعنی الکلیسم کمک کردهاند. اما، الکلیهای گمنام به ما کمک زیادتری کرده است.

قدرتی که A.A دارد، چیست؟ این قدرت شفابخش؟ نمیدانم چیست. گمان میکنم دکترها بگویند این داروی روان تنی است گمان میکنم روانپزشکها بگویند این روابط بین فردی خیرخواهانه است و بقیۀ آدمها بگویند این روان درمانی گروهی است اما من میگویم آن خداست

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
دوستان کامنت هایی که به صورت خصوصی ارسال میکنید امکان پاسخ در سایت را ندارد
لطفا اگر کامنتی را اصرار دارید به صورت
خصوصی ارسال کنید
حتما ایملتان را نیز ارسال کنید
Designed By Erfan Powered by Bayan