Anonymous

پیام ما امید ، وعده ما آزادی

ﻣﺮدی ﮐﻪ ﺑﺮ ﺗﺮس ﺧﻮد ﻏﻠﺒﻪ ﮐﺮد

هجده سال درحال فرار بود. سپس فهمید که دیگر نباید بدود. بنابراین A.A را در دترویت شروع کرد.

به مدت هجده سال، یعنی از زمانی که 21 ساله بودم، ترس بر زندگیم حکم فرما بود. وقتی سی ساله بودم، متوجه شدم که الکل حداقل برای مدتی کوتاه میتواند ترس را از بین ببرد. در آخر، به جای یک مشکل، دو مشکل داشتم: ترس و الکل. در خانوادهای خوب و نجیب بزرگ شده بودم. فکر میکنم جامعه شناسان آن را طبقه متوسط رو به بالا، مینامند. وقتی 21 ساله بودم، شش سال از عمرم را در خارج از کشور گذرانده بودم. سه زبان مختلف را به راحتی صحبت میکردم و دو سال دانشگاه رفته بودم. وقتی بیست ساله بودم، خانوادهام از لحاظ مالی، شکست خورد و این باعث شد اجباراً مشغول به کار شوم. وارد دنیای تجارت شدم، مطمئن بودم که موفقیت پیش رویم است؛ من با این باور، بزرگ شده بودم و طی دوران نوجوانی، در خصوص پول در آوردن، تهوّر و ابتکار قابل توجهی از خود نشان داده بودم. تا آنجا که یادم میآید، هیچ گونه ترس غیر عادی در وجودم نبود. تعطیلی مدرسه و کار، برایم، به معنای مسافرت بود و من با ذوق و شوق، به سفر می رفتم تعداد بیشماری قرار ملاقات و شرکت بیرویه در مجالس رقص و میهمانیهای شام، اخراج از دانشگاه در سال اول را بهمراه داشت.

ناگهان، همه چیز تغییر کرد. به شدت دچار بحران روانی شدم. سه ماه در بستر بودم و در سه ماه بعدی، فقط گاهی اوقات برای مدتی کوتاه، اطراف خانه قدم میزدم و بقیه وقتم در رختخواب میگذشت. دوستانم به عیادتم میآمدند و اگر ماندن آنها، بیشتر از 10 دقیقه طول میکشید، خسته میشدم. در یکی از بهترین بیمارستانهای شهر، تحت معاینه کاملی از قسمتهای عمومی چک آپ قرار گرفتم اما آن هم چیزی را نشان نداد. برای اولین بار، عبارتی را شنیدم که از آن منزجر

شدم در ساختمان اعضاء بدن هیچ مشکلی وجود ندارد روانپزشکی میتوانست به من کمک کند، اما هنوز روانپزشکان به خاورمیانه نفوذ نکرده بودند. بهار آمد. برای اولین بار، به پیاده روی رفتم. کمی که از خانه دور شدم، سعی کردم به گوشهای بروم. ترس من را فلج کرده بود. اما به محض اینکه به خانه برگشتم، این ترس مرا رها کرد. در آنجا، تجربیاتی را شروع کردم که پایانی نداشت.
با دکتر خانوادگی مان که مرد فهیمی بود ساعتها در مورد این تجربهها صحبت کردم او وقتش را برای کمک به من اختصاص داد و گفت که باید اطراف ساختمان پیاده روی کنم، به هر قسمتی و هر چه قدر هم که سخت باشد. دستور العملهای او را انجام دادم. وقتی به پشت خانهمان رسیدم، یعنی جایی که میتوانستم وارد باغچه همسایه شوم، میل برگشتن به خانه بر من غلبه کرد، اما من این گردش را به پایان رساندم. احتمالاً تعداد بسیار کمی از خوانندگان این داستان میتواننداز روی تجربه های شخصی خودشان نشاط و حس پیشرفتی که من پس از به پایان رساندن این
تکلیف ظاهراً ساده احساس کردم را درک کنند. شرح جزئیات این مسیر طولانی جهت برگشت به زندگی عادی که، اولین بار با گردش اتوبوسهای شهری، خرید دوچرخۀ دست دوم و گردش به مرکز شهر شروع شد، تا شاید بتواتم افق محدود زندگی را گستردهتر کنم، دراین کتاب نمی- گنجد. شغل پاره وقت و آسانی پیدا کردم: برای چاپخانه کوچکی که در نزدیکی ما بود پوستر میفروختم. این کار، وسعت فعالیتهایم را گستردهتر کرد. یک سال بعد میتوانستم ماشین بدون سقف مدل T بخرم و با چاپخانهای در مرکز شهر شروع به کار کردم و درآمد بهتری پیدا کردم، ولی از هر دو شغل، مؤدبانه اخراج شدم. در واقع، من نیرو و چالاکی فروش سریع و انجام کار سخت را نداشتم. تغییر شغل
دادم و به کار مدیریت و دلالی املاک و مستغلات مشغول شدم. تقریباً در همان زمان فهمیدم که خوردن کوکتل 1 در هنگام بعد از ظهر و های بای 2 در هنگام عصر، بسیاری از فشارها و تنشهای روز را آرام میکند. این ترکیب شاد، یعنی کار خوب و الکل، پنج سال طول کشید. البته در پایان کار خوب را، الکل، از بین برد.

وقتی سی ساله شدم، همه چیز عوض شد. ظرف یک سال، پدر و مادرم، هر دو، فوت کردند. و من را، که بی پناه و قدری بیتجربه بودم، به حال خود رها کردند. به پانسیون رفتم. درآنجا مردها، همگی شنبه شبها مست میکردند و خوش میگذراندند. روش مشروب خوردن من، با بقیه متفاوت بود. من سردردهای عصبی و بدی داشتم. مشروب، این دردها را تسکین میداد. بالاخره فهمیدم که الکل، برایم نوشداروست دوای همه دردهاست من نیز به مهمانیهای شنبه شب آنها پیوستم و خوش گذراندم. اما شبهای دیگر هفته را هم بیدار میماندم و وقتی آنها میخوابیدند، در رختخواب مشروب میخوردم. نظرم درمورد مشروب خوردن، خیلی عوض شده بود و مشروب از یک طرف، عصای زیر بغلم شده بود و از یک طرف دیگر، مرا از زندگی دور میساخت. نُه سال بعد، سالهای رکود مالی بود؛ هم از لحاظ دولتی و هم از زندگی فردی. من با شجاعت کاذب بر گرفته از نومیدی و بیچارگی و جرأت بدست آمده از الکل، با دختری جوان و دوست داشتنی ازدواج کردم . ما 4 سال با هم زندگی کردیم . از آن چهار سال، حداقل سه سال، برای همسرم جهنم واقعی را فراهم کردم چون مردی را که دوست داشت، از لحاظ اخلاقی، فکری و مالی، متلاشی می دید. پسرمان به دنیا آمد و این، هیچ کمکی به بهبود زندگی نکرد . او بالاخره بچه را برداشت و رفت، بعد
از آن خود را در خانه محبوس و یک ماه مست ماندم. دو سال بعد، زندگیم روال دیگری داشت : انجام کار در من کمتر و کمتر و نوشیدن ویسکی بیشتر و بیشترمیشد . آواره، بیکار، بی پول و سرگردان بودم . مهمان یکی از دوستان نزدیک شدم، که خانواده اش خارج شهر بودند . 18 یا 19 روز در خانه او بودم درعین گیجی، نگران بودم ، وقتی خانواده اش برگردند، کجا بروم؟

وقتی روز برگشتن آنها نزدیک خودکشی تنها راه باقی مانده بود که می توانستم به آن فکر کنم . یک روز عصر به اتاق رالف رفتم و حقیقت را به او گفتم . او
آدمی بود که توانایی قابل توجهی داشت و میتوانست کاری را انجام دهد که خیلی -
ها در چنین مواردی انجام می دهند. او می توانست پنجاه دلار به من بده د و بگوید که باید احساسات خودم را کنترل کنم و زندگی جدیدی را شروع کنم . ولی در این 16 سال خیلی وقتها خدا را شکر کردهام که او چنین کاری را انجام نداد. به جای این کار، لباس پوشید، مرا بیرون بُرد، برایم سه یا چهار گیلاس مشروب
خرید و مرا به رختخواب برد . روز بعد، مرا به زوجی معرفی کرد که هر چند الکلی نبودند، ولی دکتر باب را می شناختند و می خواستند مرا به آکرون برده درآنجا تحویل او بدهند تا از من مراقبت کند . تنها شرطی که آنها گذاشتند، این بود : خودم باید تصمیم بگیرم . چه تصمیمی؟ انتخاب محدود بود . یا به شمال بروم و در آنجا دوباره تنها باشم، یا به جنوب بروم و امید داشته باشم که تعدادی غریبه، به مشکل الکل نوشیدن من کمک کنند . خوب البته ، خودکشی، راه آخر بود، و من هنوز فرصت انتخاب غیر از این راه را داشتم. بنابراین روز بعد، این فرشته های نجات، مرا به آکرون بردند و مرا تحویل دکتر باب و سپس، گروه کوچک آکرون دادند. در آنجا، هر چند که در بیمارستان بودم، آدمهایی با چشمان درخشان، چهره هایی شاد و نگاههایی مطمئن، به سراغم آمدند و قصه زندگی خود را برایم تعریف کردند.

برخی از این داستانها را به سختی میشد باور کرد، اما مسلماً آنها چیزی داشتند و من باید از آن استفاده کنم. اما چگونه میتوانستم به آن، دست پیدا کنم؟ ساده بود؛ آنها برایم، به زبان خودشان، به توضیح برنامۀ بهبودی و زندگی روزانهای، که امروزه تحت عنوان قدم دوازدهم A.A میشناسم، ادامه دادند. دکتر باب، بارها و بارها، مفصّل برایم گفت که چگونه دعا او را از اجبار مقاومت ناپذیر به مشروب خوردن، رها کرده بود. مرا متقاعد کرد، چون عقیدهاش بسیار راستین بود و آن این بود که، قدرتی برتر میتواند در بحرانهای زندگی به من کمک کند و راه ارتباط با این قدرت، فقط دعا میباشد. در اینجا، یک امریکایی قد بلند، تنومند و دارای تحصیلات عالیه، به طور عادی درباره خدا صحبت میکرد. اگر او و اعضای دیگر میتوانند چنین کاری انجام دهند، پس من هم میتوانم.

وقتی از بیمارستان بیرون آمدم، دکتر باب و همسر مهربانش آن از من دعوت کردند که نزد آنها بمانم. ناگهان همان وحشت فلج کننده قدیمی، به طور غیر قابل کنترل، مرا فرا گرفت. بیمارستان خیلی امن به نظر میرسید. حالا من در خانهای غریب، در شهری غریب بودم و ترس رهایم نمیکرد. در اتاق را به روی خودم بستم. اتاق دور سرم میچرخید. ترس، دست پاچگی و آشفتگی بر من چیره شد. از این طوفان شدید، فقط دو نظر قابل اجرا، برایم آشکار شد: اول، مشروب خوردن یعنی آوارگی و مرگ دوم: با این تصور که دیگر نمیتوانستم فشار ناشی از ترس را، مثل گذشتهها، با گشتن دورخانه تسکین دهم، چون دیگر خانه ای نداشتم.

بالاخره، نمیدانم چه مدت گذشت، تا فکر روشنی به سراغم آمد دعا کن، تو شکست نمیخوری و خداوند شاید به تو کمک کند، توجه کن، شاید من که هیچ کس دیگری را نداشتم تا به او متوسل شوم، میخواستم فرصتی به خودم بدهم، هر چند که تردید فراوانی داشتم. برای اولین بار در سی سال عمرم، به زانو افتادم. دعای من، بسیار ساده بود. چیزی مانند این خدایا، هجده سال است که نتوانستهام بر این مشکل فائق آیم. پس بگذار آن را به تو واگذار کنم

آرامش عجیبی پیدا کرده بودم، که با حس پر شدن از نیرویی آرام، آمیخته شده بود. روی رختخواب دراز کشیدم و مانند بچهای به خواب رفتم. یک ساعت بعد بیدار شدم در حالی که حس میکردم در دنیای جدیدی هستم. در ظاهر هیچ چیز تغییر نکرده بود ولی از درون برای من همه چیز تغییر کرده بود. پردهها از جلوی چشمم کنار رفته و همه چیز را میتوانستم از زاویه درستی ببینم. سعی کردم دنیای کوچک خود را درک کنم، اما در واقع من بخش بسیار کوچکی از دنیای پهناوری بودم که مرکز آن خداوند بود.

از زمانی که به زندگی برگشتم، بیش از 16 سال میگذرد. تا کنون حتی یک بار هم مشروب نخوردهام. این خود به تنهایی، معجزه است. اما این تنها معجزهای نبود که در نتیجه تلاشم برای بکار بردن اصول قدمهای دوازدهگانه در زندگیم اتفاق افتاد
بلکه معجزهها یکی پس از دیگری، به من رخ نشان داد. دوست دارم بخشهای جالب این 16 سال صعود آهسته و یکنواخت و رضایت بخش را برای شما خلاصه کنم. ناخوشی و بیپولی مرا مجبور کرد که نزدیک یک سال نزد دکتر باب و آن بمانم. و برایم غیر ممکن است که به عشق علاقه و بدهکاریم به این دو انسان فوق العاده که دیگر با ما نیستند، اشارهای نکنم. آنها کاری کردند که من احساس کنم بخشی از خانواده آنان هستم و فرزندانشان نیز چنین رفتاری با من داشتند. کارهای آنها و بیل که زیاد به آکرون میآمد و خدمات آنها به همنوعانشان، تمایل مرا به همکاری با آنها زیاد کرد. طی آن سال، گاهی اوقات، به خاطر زمان از دست رفته و به خاطر این که مجبور بودم سربار خانوادهای باشم که استطاعت مالی آنان محدود بود، طغیانی در درونم ایجاد میکرد، قبل از اینکه فرصتی واقعی برای بخشیدن داشته باشم، درس پذیرش را که به همان اندازه مهم بود، یاد میگرفتم.

طی چند ماه اول که در آکرون بسر میبردم، کاملاً مطمئن شدم که هرگز نمیخواهم دوباره زادگاهم را ببینم. مشکلات اجتماعی و اقتصادی بسیار زیاد آنجا، مرا به ستوده آورده بود. برای شروعی تازه، باید جای دیگری را انتخاب میکردم. پس از 6 ماه هوشیاری، نظرم عوض شد: دترویت محلّی بود که باید به آن باز میگشتم، نه به خاطر اینکه مجبور بودم با درد سرهایی که آنجا ایجاد کرده بودم، مواجه شوم، بلکه به این بدلیل می رفتم چون در آنجا میتوانستم بیشترین کمک را به A.A بکنم. در بهار 1939 بیل برای تجارت در دترویت، آکرون را ترک کرد. به  او پیشنهاد کردم که همراهش بروم. قبل از اینکه او به نیویورک برگردد، دو روز را با هم آنجا گذراندیم. دوستانم از من خواستند تا هر موقع که دوست دارم، آنجا بمانم. سه هفتهای نزد آنها ماندم، وبخش زیادی از این وقت را به انجام اصلاحاتی که قبلاً فرصتی برای آن نداشتم، گذراندم.

وقت باقی مانده رابه انجام کارهای اولیه A.A اختصاص دادم. هیچ وقت فکر نمیکردم که به جای برسم که درداخل وخارج میخانهها، در تعقیب افراد مست باشم بنابراین بیشتر وقتم را به سرزدن به افرادی میگذراندم که فکر میکردم به طور منطقی با الکلیها در تماس هستند. پزشکها، کشیشها، وکلا و پرسنل مشاغل صنعتی. در مورد A.A در هر فرصتی که دست میداد، با دوستان صحبت میکردم، هنگام ناهار، وقت شام، گوشه خیابان و. . . اولین موردی که مرا امیدوار کرد، یک پزشک بود. پس از راهنمایی لازم، با قطار او را به آکرون فرستادم و مقداری ویسکی هم به او دادم، تا نخواهد در تولدو از قطار پیاده شود! تا به امروز، هیچ وقت هیجان آن مورد اول برایم تکرار نشده است. آن سه هفته کاملاًً مرا خسته کرد و من باید به مدت 3 ماه دیگر به آکرون باز میگشتم. وقتی آنجا بودم. دو یا سه مشتری نقدی دیگر به گفته دکتر باب شاید چون آنها پول نقد چندانی نداشتند از دترویت برای ما فرستاده شد. وقتی به دترویت برگشتم تا کار پیدا کنم و یاد بگیرم که روی پای خودم بایستم. اما باز هم 6 ماه بیکار و ناامید بودم تا اینکه سه نفر برای اولین ملاقات A.A دراتاق خوابِ خانۀ کرایهای من جمع شدند. کار داشت در آنجا شروع میشد؛ هر چند به آهستگی.

کار، ساده به نظر میرسید، اما موانع و شبهههائی وجود داشت که باید برطرف میشد. به خوبی یادم میآید که وقتی برگشتم، با خودم خلوت کردم. گفتم اگر بالای پشت بام بروم و درباره الکلی بودن خود همه چیز را بگویم، به احتمال خیلی زیاد، دیگر نمیتوانم کار خوبی پیدا کنم. امّا اگر فقط یک نفر بمیرد آن هم فقط به خاطر اینکه من، به علل خودخواهانه دهانم را بستم، آن وقت چه؟ نه، من باید کاری را انجام دهم، که خواست خداوند است، نه خواست خودم. راه او، به روشنی پیش رویم قرار گرفته و بهتر است خود را از هر انحرافی دور کنم. نمیتوانستم آنچه را
که به دست آورده بودم، نزد خودم نگهدارم، باید آن را میبخشیدم. وضعیت کار نامناسب، رکود هنوز ادامه داشت و سلامتیم، هنوز متزلزل بود. بنابراین برای خودم کاری دست و پا کردم و جوراب زنانه وپیراهن سفارشی مردانه میفروختم. با انجام این کار، آزاد بودم که کار A.A را نیز انجام دهم و هر وقت خسته شدم نیز استراحت کنم. خیلی اوقات پیش میآمد که صبح بیدار میشدم و اگر چیزی میفروختم، فقط به اندازه خرید قهوه و نان و کرایه اتوبوس برای رسیدن با مشتری، پول داشتم و از ناهار هم خبری نبود. بهر حال، ظرف آن سال اول، کار میکردم تا روزگار را با پول خودم بگذرانم و از عادات قدیمی خود، یعنی قرض گرفتن، اجتناب کردم. همین خودش، قدم بسیار بزرگی رو به جلو بود.

طی سه ماه اول، همه این فعالیت ها را بدون ماشین انجام دادم و فقط با اتوبوس و تراموای شهری اتوبوس برقی به این طرف و آن طرف میرفتم من که همیشه، با همان حکم اول، ماشین برایم تهیه میکردند، من که هیچ وقت در زندگیم سخنرانی نکرده بودم و وحشت زده و بیمار بودم، در بخش های مختلف شهر، جلوی مردم ایستادم و درباره الکلیهای گمنام حرف زدم. من که میل خدمت به A.A وجودم را فرا گرفته بود، اولین برنامه رادیویی دربار A.A را پخش کردم، از ترسی که نسبت به میکروفون داشتم، جان به در بردم، وقتی برنامه همه جا پخش شد، احساس خوبی داشتم. یک هفته بیقراری را تحمل کردم چون قبول کرده بودم برای گروهی از الکلیها در یکی از بیمارستانهای روانی ایالت خودمان، سخنرانی کنم. آنجا هم همین طور بود، نشاط پس از انجام مأموریت. آیا لازم به توضیح است که با انجام همه این کارها، چه کسی بیش از همه سود برد؟ یک سال بود که به دترویت برگشته بودم، و طی این مدت A.A گروه کوچک و

ثابتی شده بود که ده تا دوازده نفر عضو داشت و خودم نیز در شغلی معمولی اما ثابت به کار مشغول شدم و یک مغازه خشک شویی را برای خودم اداره میکردم. من رئیس خودم بودم. 5 سال ازعمر A.A و پیشرفت اساسی در سلامتیم میگذشت که توانستم در شغلی دفتری و تمام وقت که کس دیگری رئیسم بود، مشغول بکار شوم. این شغل دفتری، مرا با مشکلی مواجه کرد که در تمام زندگی از آن می- گریختم و آن آموزش بود. ولی این بار، فکری به حال این مسئله کردم. در مدرسه مکاتبهای ثبت نام کردم که در آنجا فقط حسابداری آموزش میدادند. با این آموزش تخصصی و آموزش تجاری لیبرالی، دو سال بعد توانستم به عنوان یک حسابدار مستقل، فروشگاهی بر پا کنم. هفت سال در این زمینه کار کردم و طی این مدت، این فرصت برایم پیش آمد که با یکی از مشتریانم، که عضو A.A بود، ارتباط نزدیکی پیدا کنم. ما به خوبی، مکمّل یکدیگر بودیم. او در زمینه فروشندگی مهارت بسیار داشت و من هم به امور مالی و مدیریت علاقهمند بودم. اکنون، من همان کاری را انجام میدهم که همیشه دوست داشتم انجام دهم. اما قبلاً هیچ وقت بردباری و ثبات عاطفی نداشتم تا برای این کار آموزش ببینم. برنامه A.A راهی را به من نشان داد که دست از رویا پردازی بردارم و به حالت عادی برگردم و زندگی خود را از ابتدا شروع کنم. و این خود نشان دهنده یکی دیگر از تغییراتم است. در گذشته عادت داشتم که از اوج، شروع کنم، مثل رئیس و مسئول امور مالی و با شغلی مثل کلانتر، به پایان برسانم.

تا اینجا، هر چه درمورد زندگی تجاریم گفتم، کافی است. پیداست که من تا حدی بر ترس غلبه کردم که توانستم به موفقیت در تجارت فکر کنم. با کمک خداوند میتوانم مسئولیتهای تجاری را بر عهده بگیرم، کاری که چند سال پیش، در رویاهم نمیدیدم. اما زندگی اجتماعیم چه شد؟ چه شد آن ترسهایی که زمانی مرا به حدی فلج کرده بود که داشتم زمین گیر میشدم؟ ترسم از سفر چه شد؟ تعجب میکنید اگر بگویم اعتقادم به خدا و استفاده از قدم دوازدهم در زندگی روزمرهام، ترس را به طور کامل از من دور کرد. اما حقیقت امر، این نیست. بهترین پاسخی که میتوانم به شما بدهم این است: از آن روزی که در سپتامبر 1938 فهمیدم قدرتی برتر از خودم هست که نه تنها میتواند سلامت عقل را به من برگرداند، بلکه میتواند مرا هم هوشیار و هم سالم حفظ کند، دیگر ترس بر زندگیم حکم فرما نشده است. در این 16 سال، از هیچ چیز نگریختهام چون من از چیزی نترسیدهام. من به جای اینکه از زندگی فرار کنم، با آن روبرو شدم.

هنوزم در انجام برخی کارها، عصبی و دستپاچه میشوم، که قبلاً به خاطر ترس، از انجامشان وا میماندم، اما وقتی خود را به انجام آنها مشغول میکنم، ناآرامیم از بین میرود و خودم هم لذت میبرم. در سالهای اخیر هم، پول داشتم و هم وقت، تا بتوانم گهگاه، سفر کنم. آیا طی این سالها هیچ وقت تمایل به مشروب خوردن پیدا کردهام؟ فقط یک بار
اجبار مقاومت ناپذیری برای خوردن مشروب به سراغم آمد. عجب آنکه، شرایط و محیط، خوب بود. پشت میز شامی که بسیار زیبا چیده شده بود، نشستم. کاملاً شاد بودم. یک سال بود که در A.A بودم و مشروب، آخرین چیزی بود که در فکرم بود یعنی اصلاً به آن فکر نمیکردم برایم یک گیلاس شیری  گذاشته بودند. تمایل کنترل ناپذیری مرا فرا گرفته بود و دلم میخواست آن را بخورم. چشمهایم را بستم و کمک خواستم. ظرف 15 ثانیه یا کمتر، این احساس از بین رفت. بارها شده که به نوشیدن مشروب فکر کرده ام. این تفکّر معمولاً با افکار مشروبخواری دلپذیر دوران جوانیم شروع میشود. درابتدای زندگی خود در A.A یاد گرفتم که نباید چنین تفکراتی را در ذهن خود نگهدارم، مانند این است که شما بخواهید حیوان ظاهراً دست آموزی را در خانه نگهدارید، اما این حیوان کم کم رشد میکند و به هیولا تبدیل میشود. در عوض صحنه کابوسهای مشروبخواریهای بعدیم را جایگزین آن کردم. بیست سال پیش ازدواج کردم و زندگیم به هم ریخت. پس، غیرعادی نیست که پس از چندین سال پیوستن به A.A به ازدواج فکر نکنم و از آن فراری باشم. در این کار، طبیعتاً نسبت به تجارت، باید تمایل بیشتری برای برعهده گرفتن مسئولیت و تا همکاری و داد و ستد وجود داشته باشد. اما، من باید در اعماق درون خود، حس کنم که زندگی خودخواهانه مجردی، زندگی کاملی نیست. اگر تنها زندگی کنید، میتوانید غم و اندوه را تقریباً از زندگی خود دور کنید، اما شادی را نیز دور میکنید.
اما هنوز هم میتوانم گام بزرگی به سوی زندگی کامل بردارم، حال با هر سرعتی که باشد. بنابراین من 6 ماه پیش خانواده آمادهای بدست آوردم، که تشکیل شده از همسری زیبا و جذاب، 4 فرزند بالغ که من خود را وقف آنها کرده ام و سه نوه. من که الکلی بودم، نمیتوانستم هیچ کاری را به تنهایی انجام دهم، حتی رویای آن را هم نمیتوانستم ببینم. همسرم، که یکی از اعضای A.A است 9 سال بیوه بوده و من هم هجده سال تنها بودهام. سازگاری در چنین مواردی دشوار و وقتگیر است، اما هر دوی ما احساس میکنیم که ارزشش را دارد. ما هر دو متکّی به خداوند و استفاده از برنامه الکلیهای گمنام هستیم تا به ما کمک کند در این تعهد مشترک،موفق شویم.
بدون شک خیلی زود است که بگویم در آینده، به عنوان همسر، تا چه حد میتوانم موفق باشم. هر چند احساس میکنم این واقعیت اوج داستان مردی است که هجده سال را به فرار از زندگی گذرانده. من بالاخره تکامل یافتم و به مرحلهای رسیدم که بتوانم چنین وظیفهای را بر عهده بگیرم.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
دوستان کامنت هایی که به صورت خصوصی ارسال میکنید امکان پاسخ در سایت را ندارد
لطفا اگر کامنتی را اصرار دارید به صورت
خصوصی ارسال کنید
حتما ایملتان را نیز ارسال کنید
Designed By Erfan Powered by Bayan