Anonymous

پیام ما امید ، وعده ما آزادی

ﭼﺮﺧﮥ ﺑﺎﻃﻞ

چگونه لجاجت این شخص جنوبی از بین رفت و این فروشنده، روند الکل ی های گمنام را در فیلادلفیا آغاز کرد.

هشتم ژانویه 1938 است. من در واشنگتن دیسی بودم ، این روز برایم روز مهمی است. یک روز قبل از کریسمس . آخرین روز خوشگذرانی واقعی آغاز شد و من در این چه ارده روز کارهای زیادی انجام داده ام. ابتدا همسر جدیدم با کیف و وسایلش
از خانه بیرون زد، سپس صاحبخانه ام مرا از آپارتمان خالی بیرون انداخت و آخر از همه، شغل دیگری را هم از دست دادم . دو روز در هتل های ارزان قیمت و شب ی را هم در یک بیغوله گذراندم و بالاخره با حالی درب و داغان و صورتی که چند روز
بود، اصلاح نکرده بودم و البته مثل همیشه ورشکسته ، به خانه مادرم رفتم . تا به حال چندین بار از این اتفاقات برایم پیش آمده بود ، اما این بار همه اتفاقات یکجا به سرم آمدند. همه چیز برایم تمام شده بود.

حالا، من درسن 39 سالگی بشدت آشفته هستم. دیگر هیچ چیز نمیتواند به من کمک کند. مادرم حاضر است که من پیش او بمانم، ولی به شرطی که در یک اتاق کوچک حبس شوم و لباسها و کفشهایم را به او بدهم. ما قبلاً هم از این برنامه ها
داشتیم. جکی مرا در همین وضع پیدا کرد، روی تخت افتاده بودم، زیرپوش تنم بود و عرق سرد و گرم از بدنم جاری بود، قلبم میزد و آن خارش لعنتی همه جای بدنم را فرا گرفته بود. اما، همیشه میتوانستم از D.T "دلریوم ترمنز" درامان بمانم

"Delirium Tremens""یک حالت مالیخولیائی و هذیانی است که در اثر کمبود الکل به بعضی از الکلیهای مزمن دست میدهد و احتمال مرگ هم وجود دارد"

من هیچ وقت از هیچ کس کمک نخواستم، اما فیتز، یکی از دوستان قدیمی دوران مدرسه، از جکی خواسته بود به سراغم بیاید. مطمئنم اگر چند روز دیرتر میآمد، او را بیرون میانداختم اما او، درست وقتی رسید که من برای همه چیز آماده بودم.

جکی حدود ساعت 7 بعدازظهر آمد و تا ساعت 3 صبح حرف زد . خیلی از چیزهایی را که گفت، یادم نیست اما فهمیدم که آدمی است درست مثل خودم . او هم در همان انجمن های مسخره و در همان زندان ها بوده است . همان سرخوردگی ها، همان دلزدگی ها و همان تنهایی ها را تحمل کرده بود، از دست دادن شغل و ناامیدی را می شناخت. همه اینها را بهتر و بیشتر از من تجربه کرده بود . اما اکنون شاد، راحت و مطمئن بود و دائماً می خندید . آن شب برای اولین بار در زندگی م واقعاً تنهایی و اوضاع بد خود را پذیرفتم . جکی از گروهی در نیو یورک صحبت می کرد که رفیق قدیمی من، فیتز هم جزء آنان بود، آنها هم مشکلی مثل من داشتند و حالا با کمک به یکدیگر و همکاری، دیگر مشروب نمی خورند و با هم دیگر خوش بود ند. او از چیزی مثل خدا یا قدرت برتر ح رف می زد، اما آن را قبول نداشتم این چیزها به درد پرنده ها می خورد نه من . از حرف هایمان چیز زیادی یادم نیست، اما یادم هست که بقیه شب را تا صبح خوابیدم، در حالی که قبلاً از خواب شبانه چیزی نمیدانستم.

و اینگونه بود که من به جمع دوستانۀ فهیم معرفی شدم، اگر چه حدود یکسال بعد، جمع ما نام الکلیهای گمنام را به خود گرفت. همه ما در الکلیهای گمنام شادی بیحدی را که در هوشیاری نهفته است، میشناسیم. اما در کنار آن مصیبت هم
وجود دارد. راهنمای من، جکی، یکی از آنها بود. بسیاری از اعضای اصلی را او معرفی کرده بود. اما خودش نتوانست الکل را کنار بگذارد و به خاطر الکلیسم درگذشت. مرگ او هنوز هم در خاطرم هست، با این حال همیشه در این فکرم که چه
اتفاقی پیش میآمد اگر به جای جکی کس دیگری، آن روز، یعنی 8 ژانویه به ملاقات من میآمد. بنابراین آن را بخاطر سپردهام، که چند وقت میتوانم پاک بمانم.
سؤال قدیمی الکلیهای گمنام این است که اول روان پریشی ایجاد می شود یا الکلیسم. من دوست دارم فکر کنم که قبل از اینکه الکل به زندگی م وارد شود، آدم نسبتاً نرمالی بوده ام. اوایل زندگی در بالتیمور بودم، پدرم در آنجا پزشک و تاجر
غلّه بود . وضع مالی خانواده ام بسیار خوب بود و پدر و مادرم، اگر چه هر دو گاهی مست می کردند، اما هیچکدام الکلی نبودند . پدرم آدم بسیار منسجم و مرتبی بود، اما مادرم زنی بسیار سخت گیر و تاحدی مغرور و پر توقع بود، ولی با این حال زندگی خانوادگی ما معقول و منس جم بود . ما چهار بچه بودیم که دو برادرم بعداً الکلی شدند و یکی ا ز آنها به خاطر الکلیسم در گذشت . خواهرم در تمام عمرش یک بار هم مشروب نخورده است.

تا سن 13 سالگی به مدرسه دولتی می رفتم، دائماً پیشرفت می کردم و نمرات متوسطی داشتم . من هیچ گاه استعدا د خاص ی از خود نشان نداده ام، و البته زیاده خواهی که باعث سرخوردگی شود نیز نداشته ام.

در سن 13 سالگی، بار و بنهام را بستم و به یک مدرسه شبانه روزی در ویرج ینیا رفتم و چهار سال آنجا ماندم و بدون هیچ پیشرفت و دستاورد خاصی از آنجا فارغالتحصیل شدم . عضو تیم تن یس و دو و میدانی بودم . من با بقیه  بچه ها خوب کنار می آمدم و آشناهای زیادی داشتم، اما دوست صمیمی نداشتم . هیچ وقت احساس غربت و دلتنگی نمیکردم و همیشه خودکفا بودم.

احتمالاً در همین مرحله بود که، با نفرت زیادی که از کل یسا و همۀ ادیان رسمی پیدا کردم، اولین قد م به سوی الکلی شدن را برداشتم . در این مدرسه، ما قبل از هر وعده غذا، کتاب مقدس را میخواندیم و یک شنبه ها هم به مدت چهار ساعت در کلیسا خدمت می کردم. به همین دلیل آنقدر کله شق شدم که قسم خوردم هیچ وقت به هیچ کلیسائی ملحق نشوم و به کلیسا نروم مگر برای مراسم عزا یا عروسی.

در سن 17 سالگی، فقط برای خشنود کردن پدرم که می خواست مثل خودش پزشکی بخوانم، وارد دانشگاه شدم . اینجا بود که برای اولین بار مشروب خوردم، هنوز هم یادم هست، چون همیشه اولین مشروب، بعدها تأثیر خود را می گذارد. یادم هست که احساس کردم مشروب به همۀ جا ی بدنم وارد شد حتی درون انگشت های پایم نیز رفت . اما مشروب خوردن فقط بار اول تاثیر گذار است و پس از سه یا چهار بار، دیگر مثل آب می شود. من آدم مست خندانی نبودم، هر چه بیشتر می خوردم آرامتر می شدم و بیشتر سعی می کردم که جدّی باشم . بنابراین پیداست که از مشروب خوردن اصلاً لذت نمی بردم. همیشه در میان جمع، هوشیارتر از همه به نظر می رسیدم و ناگهان از همه مست تر می شدم. حتی همان شب اول هم وضعیت بدی پیدا کردم به طوری که باورم شد با همان مشروب اول، الکلی شده ام. سال اول دانشکده با درسهایم کنار آمدم . در ورق بازی و مشروب خواری تخصص پیدا کردم. به هیچ جمع و حزبی نپیوستم، چون می خواستم تنها باشم و آن سال هم مشروب خواریم به یک یا دو بار در هفته محدود شد.

سال دوم، مشروب خواریم کم و بیش به آخر هفته محدود شد . اما به خاطر اُفت درسهایم، مشروط شدم.

در بهار 1917 برای اینکه از دانشگاه اخراج نشوم وطن پرست شدم و به اَرتش پیوستم. من یکی از افرادی بودم که وقتی از خدمت نظام خارج شدم، درجه ام کمتر از وقتی بود که وارد نظام شدم . وقتی وارد نظام شدم : گروهبان بودم، ولی بعداً با درجۀ سرباز عادی خارج شدم و این وضع فقط برای افراد غیر عادی پیش می آید . طی آن دو سال ، بیشتر از هر شاگرد آشپزی، ظرف شستم و سیب زمینی پوست کندم. در نظام، من الکلی ادواری شده بودم . دوره ها همیشه وقتی بود که فرصت میآوردم. اما این شانس را داشتم که هیچ وقت بازداشت نشدم . آخرین دورۀ من در اَرتش از 5 تا 11 نوامبر 1918  طول کشید. روز پنجم نوامبر از بی سیم شنیدم که فردا، آتش بس امضاء می شود. البته این گزارش چندان تایید نشده بود پس من دو بطری کنیاک خوردم تا جشن بگیرم و بعد هم سوار کامیون شدم و به Awol رفتم  

خاطره هوشیاری بعدیم، به میخانه بارلی دوک که چند مایل از پایگا ه فاصله داشت، برمیگردد. یازدهم نوامبر بود که زنگها به صدا درآمد و همه جا سوت می زدند و میگفتند که آتش بس واقعاً به امضاء رسیده است . من آنجا بودم . با لباس های پاره و صورت اصلاح نشده، خاطره ای از سرگردانی در فرانسه نداشتم، اما فرانسوی های محلّی که در آمریکا بودند به چشم قهرمان به من نگاه می کردند . وقتی به اردوگاه برگشتم، همۀ خطاهایم بخشیده شد، چون دیگر همه چیز به پایان رسیده بود. اما در نتیجه آنچه که تاکنون یاد گرفته ام، می دانم که در سن 19 سالگی، الکلی واقعی بودم.

پس از اتمام جنگ و بازگشت به بالتیمور به مدت 3 سال، در مشاغل عادی مشغول به کار بودم و سپس به عنوان یکی از ده نفر اول در یک شرکت مالی جدیدی استخدام و مشغول به کار شدم. درآنجا، چه فرصتی را از دست دادم! این
شرکت حالا، سالانه بیش از 3 میلیارد دلار درآمد دارد. سه سال بعد و در سن 25 سالگی، دفتر آنها را در فیلادلفیا افتتاح کردم و مسئول آنجا بودم و در آن زمان بیش از آنچه که تا کنون به دست آورده ام، حقوق میگرفتم. پسری مطیع و کاری
بودم، اما مدت زیادی طول نکشید و دو سال بعد به عنوان آدمی مست و بی مسئولیت، نامم در لیست سیاه قرار گرفت.

شغل بعدیم در قسمت فروش یک شرکت نفتی در میسیسیپی بود، که در آنجا هم بلافاصله شخص شاخصی شدم و موقعیت خوبی بدست آوردم. پس از آن در مدت کوتاهی دو دستگاه از ماشینهای شرکت را چپ کردم و دوباره اخراج شدم. عجیب آنکه، فردی که مرا از این شرکت اخراج کرد، یکی از اولین کسانی بود که بعدها وقتی به گروه الکلیهای گمنامِ نیویورک پیوستم، با او برخورد کردم. او هم به راه مشروبخواری رفته بود و وقتی او را دوباره دیدم، دو سال از پاکی او میگذشت.
همسر اولم برای همیشه مرا ترک کرد . به بالتیمور برگشتم پیش مادرم و کارم را در یک شرکتِ نفت از دست دادم . پس از آن به کار فروشندگی در شرکت ملّی تایر مشغول شدم . خیلی زود به سیاست فروش شهری آنها مسلط شدم و هجده ماه بعد،وقتی 30 سالم بود، مدیریت شعبه را بدست آوردم . به دلیل این ارتقاء، آنها مرا به اتحادیۀ ملّی خود در آتلانتیک فرستادند تا روش کار خود را برای گردانندگ ان اصلی، توضیح دهم . در این زما ن مشروب خواریم را به آخر هر هفته تقلیل داده بودم و به مدت یک ماه لب به مشروب هم نزدم . وارد اتاق خود در هتل شدم و دیدم نوشتهای را زیر شیشه میز گذاشته اند در این شرکت هیچ نوع مشروب خواری مجاز نیست و امضا رئیس شرکت هم زیر آن بود. همین کافی بود ! کی من؟ آدم مهمی مثل من؟ تنها فروشنده ای که برای مذاکره در همایش دعوت شده؟ مردی که قرار است روز دوشنبه مدیریت یکی از بزرگترین شعبه ها را بر عهده بگیرد؟ نشانشان می دهم رئیس کیست ! هیچ کس در آن شرکت، دیگر مرا ندید و ده روز بعد استعفاء خود را برایشان ارسال کردم.

تا زمانی که کارها سخت بود و دشواری های شغلی وجود داشت، می توانستم خوب پیش ب روم، ولی به محض اینکه ترکیب کار را می شناختم و معماها برایم حل میشد و رئیس تشویقم می کرد، اخراج می شدم: کارهای عادی و پیش افتاده خسته ام میکرد، سعی می کردم ب ه دنبال سخت ترین کاری که می توانستم پیدا کنم باشم و بعد شب و روز کار می کردم تا همه چیز تحت کنترلم درآید؛ سپس کار برایم خسته کننده می شد و تمام علاقه ام را از دست می دادم. هیچ وقت از تلاشی که برای شغلم انجام میدادم، ناراحت نمی شدم، زیرا همان مشروب خواری اول تاسف درونیم را به خاطر تلاشهای بیهوده، آرام میکرد. بعد از اینکه شغلم را در تایر فروشی از دست دادم، دهۀ 30 شروع شد، و دوران رکود و بیکاری نیز آغاز گردید. طی 8 سال قبل از ورودم به الکلیهای گمنام بیش از چهل شغل داشتم، فروشندگی و سفر، یکی پس از دیگری و همان روند قدیمی. مثل دیوانه ها سه یا چهار هفته کار میکردم بدون اینکه حتی یک بار مشروب بخورم، پولم را پس انداز میکردم، کمی از هزینهها را پرداخت میکردم و بعد با الکل، از خودم پذیرایی میکردم و سپس دوباره شکست میخوردم و در مسافر خانههای ارزان قیمت پنهان میشدم. گهگاه شبهایی را در بازداشتگاه به سر میبردم و همیشه این احساس وحشتناک را داشتم که فایدهاش چیست همه چیز بیارزش است.

زمانی که مشروب میخوردم از حال میرفتم و این اتفاق همیشه تکرار میشد. ترسی جانکاه در وجودم شکل می گرفت که این دفعه چکار کردم بعداً میفهمیدم. بسیاری از الکلیها یادگرفته بودند که میتوان، بطری مشروب را به سالن تئاتر
ارزان قیمت ببرند، آنجا مشروب بخورند، بخوابند، بیدار شوند و دوباره در تاریکی مشروب بخورند. یک روز صبح به یکی از این سالنها رفتم و بطری خود را نیز همراه بردم، بعد از ظهر که از آنجا خارج شدم، در راه بازگشت به خانه، روزنامهای
خریدم. تصور کنید تا چقدر متعجب شدم وقتی در صفحه اول روزنامه خواندم که در حوالی ظهر مرا بیهوش از سالن تئاتر به بیمارستان برده و در آنجا معدهام را خالی کرده، سپس رهایم نموده اند. مسلماً من دوباره صحیح و سالم به تئاتر برگشته، چندین ساعت آنجا مانده و دوباره راهی خانه شده بودم، اما هیچ کدام از
اینها را به خاطر نداشتم.
وضعیت روانی بیمار الکلی را نمیتوان وصف کرد. از هیچ کس، کینهای نداشتم دنیا پر از اشتباه بود، فکرهای مختلفی در سرم بود، این قضایا مربوط به چیست؟ مردم میجنگند و همدیگر را میکشند، آنها تلاش میکنند و برای بدست آوردن
موفقیت گلوی همدیگر را میدرند، از این کار، چه چیز عایدشان میشود؟ آیا من هم موفق نبودهام، آیا من در امر تجارت کار خارق العادهای انجام ندادهام؟ از آنجا چه چیزی عایدم شد؟ همه چیز بیهوده است؟ مرده شورش را ببرند. در دو سال آخر، شراب خواریم در حال مستی دعا میکردم که دیگر بیدار نشوم. سه ماه قبل از اینکه جکی را ببینیم، دومین تلاش ناکام خود را برای خودکشی، انجام داده بودم.

این گذشته سیاهم بود که باعث شد در هشتم ژانویه به خودم بیایم. بعد از اینکه دو هفته پاک بودم و همه جا دنبال جکی میگشتم، ناگهان متوجه شدم که من، راهنمای راهنمای خودم شدهام. وقتی فهمیدم که فقط با یک ماه پاکی این پیام را برای من آورده، بسیار شگفت زده شدم. اما برای گروه نیویورک، که هنوز آنها را ندیده بودم، پیامِ درخواست کمک فرستادم و آنها پیشنهاد کردند هر دو نفرمان به آنجا برویم. فردای همان روز این کار را کردیم و به راه افتادیم. چه مسافرتی! حقیقتاً این فرصت را پیدا کردم که از دیدگاه غیر الکلیها به خودم نگاه کنم. ما به خانۀ هنک رفتیم، همان شخصی که 11 سال قبل مرا در میسیسیپی، اخراج کرده بود. در آنجا بیل مؤسس گروه را ملاقات کردم. در آن زمان، از پاکی بیل، سه سال و از پاکی هنک دو سال میگذشت. آن موقع تصور کردم که آنها دو ابله بیش نیستند، چون آنها نه تنها سعی میکردند همۀ مستها را نجات دهند، بلکه در پی نجات آدمهای به اصطلاح نرمال هم بودند. آن روز فقط در مورد خدا و اینکه چگونه میخواهند من و جکی را به راه راست هدایت کنند، حرف زدند. در آن روزها ما تجربیات خود را رد و بدل میکردیم. علیرغم همۀ اینها، من نیز گذشتهای مانند دوستان جدید خود داشتم، چون آنها هم مانند من بودند. آنها نیز در ادوار مختلف، آدمهای مهمّی بودند، اما مکرراً دچار اشتباه میشدند و درعین حال ریزه کاریهای زیادی را هم میدانستند. آنها هم قطاری را به مقصد همان شهر سوار شده و هنگام بیدار شدن، متوجه شدند، که چند صد مایل در جهت مخالف حرکت کردهاند و هیچ  وقت هم از چگونگی این سرگردانیها سر در نیاورده اند

این برنامه ها، گذشته مشترک، زندگی همۀ ما بود. طی هفتۀ اول، من تصمیم گرفتم که در نیویورک بمانم و هر چیزی را که آنها میگفتند بپذیرم غیر از مسئله خدا. من میدانستم که آنها باید مشروب خوردن و عادتهای دیگر خود را اصلاح کنند، ولی من، فقط زیاد مشروب میخوردم و مشکل دیگری نداشتم. سه هفته پاک بودم سختیها را پشت سر گذاشته و حتی از راهنمایم هم بهتر عمل می کردم و خود او را نیز هوشیار کرده بودم.
بیل و هنک، یک شرکت کوچک رنگ اتومبیل راه انداخته بود ند و به من هم پیشنهاد کار دادند با هفته ای 10 دلار حقوق و اقامت در منزل هنک . هر سه به این فکر افتادیم که دو پونت یکی از تاجران سرشناس را از میدان به در کنیم در آن زمان، گروهی که در نیویورک وجود داشت متشکل از 12 مرد بود و بر مبنای این اصل که مستی هرکس به خودش مربوط است، کار میکردند. ما فرمول یا اسم واقعی نداشتیم. بنابراین مدتی نظریات یک نفر را دنبال میکردیم، بعد به این نتیجه میرسیدیم که او اشتباه کرده و روش دیگری را دنبال میکردیم. اما تا زمانی که با هم بودیم و با هم حرف میزدیم، هوشیار میماندیم. هفتهای یک بار در منزل بیل در بروکلین جلسه داشتیم و در مورد مسائل مختلفی حرف میزدیم: از جمله اینکه چطور یک شبه زندگی خود را تغییر دادیم، چند نفر الکلی را تا کنون نجات داده و به راه راست هدایت کردهایم و مهمتر از همه اینکه خدا به هر یک از ما عنایت و توجه خاصی داشته است. فکرش را بکن، جمعی از آرمانگرایان گیج و منگ! با این
حال، همه ما یک هدف صادقانه داشتیم و آن این بود که میخواستیم مشروب نخوریم. در جلسات هفتگی، در چند ماه اول، من آدم مزاحمی بودم که آرامش جلسه را بر هم میریخت، چون از هر فرصتی، برای حمله به جنبۀ معنوی یا هر چیزی که رنگ و بویی از دین داشت، استفاده میکردم. بعداً فهمیدم که خیلی از بزرگترها به امید یافتن راهی برای مذهبی کردن من، جلسات دعا برگزار میکردند و در مقابل من صبور بودند. اما آنها راه به جایی نمیبردند چون من در این مورد بسیار لجوج
و سرسخت بودم.

من آنجا هوشی ار بودم و مقدار زیادی رنگ اتومبیل فروختم و آنها هم سود زیادی از آن بردند . بنابراین، تا ماه ژوئن به کار خودم ادامه دادم، و آن وقت، برای فروختن رنگ اتومبیل به نیوانگلند رفتم . یک هفته به خوبی گذشت . روز دوشنبه دو
نفر از مشتریانم مرا برای صرف ناهار دعوت نمودند . ما ساندویچ سفارش دادیم و یکی از آنها گفت سه تا آبجو من هم سهم خود را نگه داشتم . پس از مدتی، آن یکی هم گفت سه تا آبجو باز سهم خود را نگه داشتم . من هم وقتی نوبتم شد سه تا آبجو سفارش دادم، اما این بار فرق داشت؟ من فقط سی سنت پول داشتم و در مقایسه با حقوق هفته ای 10 دلار، این پول زیادی بود . بنابراین هر سه بطری آبجو را یکی پس از دیگری خوردم و گفتم به امید دیدار بچه ها و به گوشه ای رفتم تا بطری دیگری بنوشم و آن دو نفر را هم دیگر ندیدم.

من کاملاً روز هشتم ژانویه را، یعنی روزی که جمع دوستانه را یافتم، ف راموش کرده بودم و چهار روز دیگر هم نیمه مست اطراف نیوانگلند پرسه زدم، منظورم از نیمه مست این است که نه می توانستم کاملاً مست باشم و نه کاملاً هوشیار . سعی کردم با بچه ها در نیویورک در تماس باشم، اما تلگرام ها برمی گشت و بالاخره وقتی توانستم تلفنی با هنک حرف بزنم، بلافاصله مرا اخراج کرد . آن وقت، زمانی بود که برای اولین بار واقعاً نگاهی به خودم انداختم . احساس تنهای نسبت به قبل در من شدیدتر شده بود، چرا که این بار یکی از هم نوعان خودم، مرا از خود ، رانده بود . این بار سرگردانی، بیش از دفعات قبل ، به من آسیب زد . آن وضعیت جاهلانه ام از بین رفت و برای اولین بار فهمیدم ، آنهایی که واقعاً به خدا اعتقاد دارند و یا حداقل، صادقانه به دنبال پیدا کردن قدرت برتر از خودشان هستند، بسیار راحت تر و منسجمتر از من میتوانند طعم خوشبختی را بچشند. خوشبختی که من هیچ وقت در زندگی خود احساس نکردم.

چند نمونه رنگی را که همراه داشتم، برای تأمین هزینههایم فروختم و دوباره به نیویورک رفتم، اما فکرم بسیار گسیخته و خراب بود. بقیه، وقتی دیدند که نظرم عوض شده، دوباره پذیرای من در جمع شدند. اما نسبت به من خشنتر شدند، که
اگر این طور نبود، هیچ وقت نمیتوانستیم قضیه را جدی بگیرم. یک بار دیگر، شغلی خشک و خشن پیدا کردم، اما این بار مصممتر بودم تا آخر بروم. تا مدت زیادی، تنها قدرت برتری که میتوانستم به آن فکر کنم، نیروی گروه بود. این نیرو بسیار
فراتر از آن چیزی بود که قبلاً فکر میکردم، و خوب، حداقل شروع خوبی بود. این نیرو پایان خوبی نیز داشت، چرا که بعد از 16 ژوئن 1938 دیگر هیچ وقت تنها نبوده ام.

در همین دوران بود که کتاب بزرگ الکلیهای گمنام درحال نگارش بود و کار بسیار آسان شد؛ ما اصول مشخ صی داشتیم که هر 60 نفرمان بر سر آن توافق داشتیم و آن این بود ک ه برای همه الکل هایی که می خواهند هوشیار باش ند، حد متوسطی را در نظر بگیریم . این فرمول طی سالیان متمادی، کوچ کترین تغییری نکرده است . من فکر میکنم که بچه ها هنوز هم کاملاً متقاعد نشده بودند که شخصیتم تغییر کرده است . زیر ا تردید داشتن د، که داستان زندگیم را در کتاب
بیاورند. بنابراین تنها سهم من ه مکاری ادبی با آنها بود . زیرا من یک یاغی مذهبی بودم با همان عقیدۀ استوار که می گفتم کلمه خدا با عبارت آن گونه که ما او را میشناسیم توصیف شود. چون معنویت را فقط بدان صورت قبول داشتم.

بعد از آنکه کتاب چاپ شد، همگی سخت مشغول بودیم که جان همه را نجات دهیم. اما من، به واقع، هنوز هم در حاشیۀ الکلیهای گمنام بودم . با آنکه در همۀ کارهایی که انجام می شد، شرکت داشتم و در همۀ جلسات نیز حضور پیدا می کردم، تا فوریه 1940 کار فعال رهبری و راهنمایی را بر عهده نگرفتم . پس از آن، در فیلادلفیا موقعیت بسیار خوبی به دست آوردم و به سرعت دریافتم که اگر بخواهم هوشیار بمانم، به چند نفر الکلی در اطراف خود نیاز دارم . بنابراین خود را در میان گروه جدیدی یافتم . وقتی می خواستم دربارۀ کارهایمان در نیویورک و دربارۀ بخش معنوی برنامه برای بچه ها حرف بزنم، فهمیدم که آنها فقط در صورتی حرف های مرا باور خواهند کرد که خود به آنچه که می گویم، عمل کنم . آنگاه متوجه شدم که وقتی به این تغییرمعنوی و شخصیتی عمل نمای م، آرامش بیشتری پیدا می کنم . با گفتن چگونگی تغییر زندگی و نگرش به تازه واردها، ناگهان متوجه شدم که خود م هم اندکی تغییر یافته ام. آن قدر به خود، مطمئن شده بودم که در زمان تهیه ترازنامه اخلاقی، وقتی می خواستم ، اعمال و نگرش های غلط ، در دیگران ر ا خاطرنشان کنم ، متوجه شدم که من هم ، اخلاقیات خاص خودم را دارم و اگر می خواهم دیگران عوض شو ند، باید روی خودم کار کنم . این تغییر برای خود من، روندی طولانی و آرام داشت، اما طی سالهای اخیر، نتایج آن بیشمار بوده است.

در ژوئن 1945 به اتفاق یکی دیگر از اعضاء قدم دوازدهم را برداشتم و به کمک یک زن الکلی شتافتم و یک سال بعد هم با او ازدواج کردم. او برای همیشه هوشیار ماند و این برای من هم خوب بود. ما در گریهها و خندههای بسیاری از دوستان خود سهیم هستیم و از همه مهمتر، در روش زندگی الکلیهای گمنام و ما همیشه این فرصت را داریم که به دیگران کمک کنیم.

در خاتمه میگویم، با همه پیشرفتهایی که کردهام و شناختهایی که پیدا کردهام، دلم نمیخواهد فارغ التحصیل شوم. به ندرت پیش میآید که در جلسات الکلیهای گمنام که در محلهمان برگزار میشود، شرکت نکنم و به طور متوسط، هفتهای دو

بار در جلسات شرکت میکنم. طی 9 سال گذشته، فقط در یک کمیته گروه کار کردهام. چرا که احساس میکنم همان چند سال اول، شانس این کار را داشتهام و اعضای جدیدتر باید کارها را انجام دهند. آنها بسیار هوشیارتر و پیشرفتهتر از ما پدران سرگردان هستند و آینده انجمن ما، در دستان آنهاست. ما اکنون در غرب زندگی میکنیم و در الکلیهای گمنام منطقه خود، خوشبخت هستیم. الکلیهای گمنام ما، ساده، مفید و دوستانه است و تنها آرزوی ما این است که در آن بمانیم. شعار همیشگی ما این است باحوصله و دقت انجامش بده من هنوز هم میگویم تا وقتی هشتم ژانویه را که مدتی طولانی از آن میگذرد در واشنگتن به یاد داشته باشم، با عنایت و لطف خداوند، همان گونه که او را میشناسم، میتوانم هوشیاری بانشاطی را حفظ کرده و ادامه دهم.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
دوستان کامنت هایی که به صورت خصوصی ارسال میکنید امکان پاسخ در سایت را ندارد
لطفا اگر کامنتی را اصرار دارید به صورت
خصوصی ارسال کنید
حتما ایملتان را نیز ارسال کنید
Designed By Erfan Powered by Bayan