Anonymous

پیام ما امید ، وعده ما آزادی

ﺣﻠﻘﮥ ﮔﻢ ﺷﺪه

او هر چیزی را علت بدبختی خود میدانست ،غیر از الکل
وقتی هشت یا نه ساله بودم، زندگی ناگهان بسیار سخت شد. احساساتی در من ظهور کرد که آنها را نمیشناختم. وقتی احساس تنهایی میکردم، حتی در اماکن شلوغ، افسردگی به سراغم میآمد. در واقع زندگی برایم هیچ معنایی نداشت. به سختی میتوانم بگویم چه چیزی باعث این مسئله میشد، نمیتوانم بگویم کدام حقیقت یا رویدادی، همه چیز را برای همیشه عوض کرد. مسئله این بود که من از ابتدای زندگی احساس بدبختی و پستی داشتم.
همه چیز گیج کننده بود. یادم میآید که در زمین بازی از همه جدا بودم، بچههای دیگر را میدیدم که بازی میکنند و میخندند ولی من اصلا حس ارتباط با آنها را نداشتم. احساس میکردم متفاوت هستم. خودم را از آنها نمیدانستم. تا اندازهای
فکر میکردم با آنها تناسبی ندارم. نمراتم در مدرسه خیلی زود این احساسات را منعکس کرد. به نظر میرسید که رفتار و طرز برخوردم، برای همه اطرافیان، مشکل ساز شده است. بیشتر وقت من در دفتر مدیر سپری میشد تا در کلاس درس. والدینم بخاطر داشتن چنین پسر بدبختی، گیج و مبهوت و دچار مشکلات زیادی میشدند. خانه ما پر شده بود از داد
و غوغا درباره این که چطور باید با من رفتار کنند. فکر کردم که فرار کردن از خانه میتواند باعث آرامش موقتی در من شود. البته تا زمانی که پلیس مرا پیدا نکرده و به خانه پیش والدین نگرانم نیاورده است. تقریباً در همان زمان تصمیم گرفتم که به روانپزشک و پزشک متخصص مراجعه کنم، هر کدام از آنها راه حل و نظریه متفاوتی داشتند. آنها آزمایشات زیادی روی من انجام دادند و مصاحبه های زیادی با من داشتند تا ریشه مشکلات را پیدا کنند، و به این نتیجه رسیدند که من افسرده و دریادگیری، ناتوانم. روانپزشک برایم دارو تجویز کرد ومشکلاتی که در مدرسه داشتم، از بین رفت. وحتی برای مدتی، افسردگی من نیز بهتر شد. اما هنوز هم مسئلهای بود که اساساً ایراد داشت.
نمیدانستم مشکلم چیست، ولی اتفاق مهم این بود که به زودی چیزی را پیدا کردم، که راه حل همه مشکلات به نظر میرسید. در سن پانزده سالگی همراه والدینم به اسرائیل سفر کردم. قرار بود در آنجا برای برادرم جشن تکلیف بگیرند.
درآنجا، مشروب خواری محدودیت سنی نداشت و بنابراین خیلی راحت می توانستم به بار بروم و مشروب سفارش دهم. شب سال نو، مصادف با اواسط مسافرت ما شد و چون سال نو در تقویم یهودیها با تقویم مسیحیها فرق دارد،
فقط یک جشن آنهم در بخشی از یک دانشگاه که مخصوص آمریکاییها بود، برگزار شد. آن شب برای اولین بار در زندگیم مست کردم، و آن مستی همه چیز را عوض کرد.
هنگام عصر به یک مشروب فروشی محلی رفتم، سفارش آبجو دادم و خانم پیشخدمت آن را آورد، و همین که اولین جرعه را بالا دادم همه چیز عوض شد. به اطرافم نگاه کردم، به مردمی که مشروب می خوردند، می رقصیدند، لبخند می زدند ، می خندیدند، و همۀ آنها از من بزرگتر بودند. ناگهان به همه احساس تعلق و وابستگی کردم. از آنجا به دانشگاه رفتم، جایی که صدها آمریکایی دیگر را دیدم که شب سال نو را جشن گرفته بودند. قبل از اینکه مراسم جشن به پایان برسد، با چند دانشجوی مست زد و خورد کردم، و بعد در حالی که بوی الکل می دادم وبدنم کوفته وکبود بود، واردهتل شدم. آه بله، عجب عصر دل انگیزی بود! آن شب با یک مشروب عاشق شده بودم.
به آمریکا که برگشتم، تصمیم گرفتم که معاشقه با این معشوق نویافته ام را ادامه دهم منظور همان الکل است مترجم سعی میکردم دوستانم را متقاعد کنم که به من بپیوندند، اما با مقاومت آنها روبرو میشدم. باز هم مصمم شدم دوستان تازهای پیدا کنم که بتوانند برای حفظ این راه حل خارق العاده و حل شدیدترین مشکلاتم، به من کمک کنند. فرار و خوشگذرانی که کار آخر هفتهام شده بود، کمکم به مشغولیت هر روزه تبدیل شد. در ابتدا چند آبجو کافی بود تا آنطور که دلم میخواست، مست شوم. اما ظرف سه سال، پنج بطری و نیم ودکا، یک بطری شراب و چندین آبجو
نیاز داشتم تا بتوانم به طور کامل مست و بیهوش شوم. به هر قیمتی بود باید الکل تهیه میکردم.به هرقیمتی، یعنی با دروغ گویی، دزدی و فریب دادن مردم الکل را بدست می آوردم. شعارم این بود: اگر تو هم وضع مرا داشتی، حتماً مشروب میخوردی و مست میکردی.

هر چه حس نا امیدی و افسردگی بیشتر میشد، مشروبخواری من هم بیشتر میشد. فکر خودکشی مرتب به سراغم میآمد. فکر میکردم دیگر هیچ چیز عوض نمیشود. کار با روانپزشک را کاملاً کنار گذاشتم، چون دیگر هیچ پیشرفتی نداشتم. ناامیدیم، با این حقیقت همراه شده بود که آنچه مرا تسکین میدهد و آرامم میکند وآنچه برای از بین بردن دردهایم، برویش حساب میکنم، در واقع همان چیزی است که بالاخره نابودم میکند. خیلی میترسیدم، چون کمکم داشتم به آخر خط نزدیک میشدم ترم آخر دبیرستان، آخر خط بود مراحل آخر دیگر هر روز مشروب میخوردم. چون در دانشگاه قبول شده بودم، تصمیم گرفتم که ترم آخر دبیرستان را به یک میهمانی بزرگ تبدیل میکنم. اما اصلاً لذتی نداشت. احساس بدی داشتم. با زحمت زیاد فارغ التحصیل شدم و درهمان محل در یک گاراژ، شغلی دست و پا کردم. نمیتوانستم هم مشروب بخورم و هم کار کنم، چون هر دو، تمام وقت بود. اما همه جور دروغی به هم بافتم تا اطمینان حاصل شود که هیچ چیز با مشروب خواریم تداخل ندارد. پس از آنکه چند، بارصبح ها دیر سرکار حاضر شدم و بخاطرآن مورد سرزنش قرارگرفتم، داستانی سر هم کردم تا این واقعیت که همیشه، خمار هستم را پنهان کنم. به کارفرمایم گفتم که سرطان دارم و باید هر روز صبح برای مداوا، نزد دکتر بروم. هر چه لازم بود، برای حفظ مشروب خواریم، میگفتم.
بیشتر مواقع، برای لحظاتی به وضوح میدانستم که الکلی هستم. لحظاتی که به ته جام مشروب نگاه میکردم و از خود میپرسیدم، چرا اینکار را انجام میدهم؟ باید اتفاقی میافتاد، باید چیزی عوض میشد. دلم می خواست خودکشی کنم، همه قسمت های زندگیم را مورد ارزیابی قرار میدادم تا بفهمم اشتباه کار کجاست . این سئوال در آخرین شب مشروب خواریم، بیش از همیشه فکرم را مشغول کرده بود و دائم به آن فکر می کردم . فکر کردن به آن، مریضم می کرد و مشروب خو اری بر ای برطرف کردن آن، مرا مریض تر می کرد مجبور شدم مشروب خواری را مظنون اصلی تلقی کنم.

روز بعد طبق معمول دیر سرکار حاضر شدم و تمام طول روز نتوانستم فکر این مشکل واقعی را از سرم بیرون کنم. دیگر نمیتوانستم ادامه بدهم. چه اتفاقی برایم افتاده بود؟ درمان، زندگیم را تغییری نداده بود. در تمام آن جلسات؛ هنوز هم
احساس بدبختی میکردم، داشتم خودم را نابود میکردم مشروب خوردن تا مرز فراموشی. در آخرین مبارزه نومیدانه برای پیدا کردن راه حل، زندگیم را مرور کردم و به دنبال حلقه گم شده بودم. آیا هنوز برایم اندکی آگاهی باقی مانده بود تا نقطه تحولی در زندگیم شود و زندگی را اندکی قابل تحمل سازد؟ نه دیگر چیزی وجود نداشت. البته غیر از مشرب خواریم. صبح روز بعد، سراغ روانپزشکم رفتم. به او گفتم که میخواهم روان درمانی را رها کنم، چون بعد از هشت سال، هیچ نتیجهای نگرفته ام. اما تصمیم گرفتم به او بگویم که چطور تمام زندگیم را در جستجوی آن حلقه گم شده بودهام و فقط یک چیز را پیدا کردهام که هیچ وقت به او نگفته ام چیست اینکه مشروب میخورم. او از من سئوالاتی در مورد اینکه، چقدر چند وقت یکبار و چه نوع مشروبی میخورم پرسید.
قبل از اینکه سئوالاتش تمام شود بغضم ترکید و شروع کردم به گریه کردن، با گریه گفتم: آیا فکر میکنی من با الکل مشکل دارم؟ او پاسخ داد: فکر میکنم! کاملاً روشن است.سپس پرسیدم شما فکر میکنید، من الکلی هستم؟ و او جواب داد: خودت باید بفهمی، او فهرستی از جلسات الکلیهای گمنام را از کشوی میزش بیرون آورد، او قبلاً جلساتی را که جوانها در آن شرکت میکردند مشخص کرده بود.

او به من گفت به خانه بروم و بقیه روز مشروب نخورم. گفت تا ساعت نه شب به من زنگ میزند و دلش میخواهد از من بشنود که مشروب نخوردهام. کار سختی بود. ولی به خانه رفتم و خودم را در اتاقم حبس کردم و همینطور عرق میریختم، تا اینکه او تلفن کرد. پرسید مشروب خوردهام یا نه گفتم نخوردهام ولی بعد از این باید چه کار کنم. گفت فردا هم همین کار را بکن و در ضمن برای اولین بار در جلسه ای که در لیست مشخص شده شرکت کن. روز بعد برای اولین بار به جلسه الکلیهای گمنام رفتم. آن وقت هجده سالم بود. در محوطه پارکینگ، حدوداً پانزده دقیقه قبل از اینکه جلسه شروع شود، درون اتومبیلم نشسته و سعی کردم این جرأت را در خود ایجاد کنم و داخل بروم، تا با خودم روبرو شوم. یادم میآید که بالاخره جرأت پیدا کرده و در را باز کردم و بیرون آمدم، اما فقط در رابستم، این بیتصمیمی قبل از ورود، حدود 50 بار تکرار شد و سعی داشتم فکر اینکه به صورت مضحکی وارد جلسه شوم، را از خود دور کنم.
اتاق پر از دود و پراز آدمهای ظاهراً خوشحال بود. درانتهای اتاق یک صندلی پیدا کردم و نشستم . سعی کردم همه چیز را منطقی بدانم. وقتی رئیس جلسه پرسید که آیا تازه واردی هست یا نه، به اطرافم نگاه کردم و دیدم چند نفر دستشان را بالا برده اند، اما من هنوز آمادگی نداشتم تا دستم را بالا ببرم و توجه بقیه را به خود جلب کنم. اعضاء جلسه به چند گروه تقسیم شدند و من به دنبال یکی از گروهها تا آخر سالن رفتم و جائی برای نشستن پیدا کردم. آنها کتابی راباز کردند و بخشی از آن را تحت عنوان قدم هفتم، خواندند. پس از خواندن این بخش از کتاب، آنها دور میز جمع شدند و به تفسیر مطالبی که خوانده شده پرداختند، و برای اولین بار در زندگیم خود را درمیان مردمی دیدم که واقعاً میتوانستم با آنها ارتباط برقرار کنم.
دیگر فکر نمیکردم که موجودی ناخوانده و ناجور هستم، چون اتاق پر بود از آدمهایی که دقیقاً احساسی مانند خود من داشتند. بار سنگینی از روی دوشم برداشته شد. من پشت میز روی آخرین صندلی نشسته بودم و در حالیکه مطالب کتاب، گیجم کرده بود تنها چیزی که میتوانستم بگویم این بود: چه کمبودهایی وجود دارد؟
دونفراز اعضاء که فهمیدند اولین باراست در جلسه شرکت میکنم، مرا به همراه خودشان به قسمتی در پایین پلهها برده و برنامه را برایم توضیح دادند. درست یادم نمیآید که چه چیزهایی به من گفتند. اما بخاطر دارم، به آنهاگفتم برنامهای که برایم توضیج دادهاند، به نظرم، همان چیزی است که من نیاز دارم ولی فکر نمیکنم بتوانم تا آخر عمر هوشیار بمانم. اگر دوست دخترم با من قهر قطع رابطه کند، یا اگر بهترین رفیقم بمیرد یا حتی در مناسبتهای شادی مثل جشن فارغ التحصیلی عروسی یا تولد، چگونه میتوانم مشروب نخورم؟! آنها گفتند، می توانم فقط برای یک روز و یا تا پایان وقتی مشخص هوشیاربمانم و توضیح دادند شاید آسانتر باشد که بروی بیست و چهارساعت پیش رو تمرکز کنم و موقعیت های آینده را هرزمان که پیش آمد و اگر پیش آمد امتحان کنم.

زمانی که وارد الکلیهای گمنام شدم، از لحاظ جسمی به خود آسیب زده بودم فشارهای روانی زیادی داشتم دچار تضاد روحی بودم و از لحاظ روحی شکست خورده بودم. میدانستم درمقابل الکل، قدرتی ندارم و نیز میدانستم که باید نسبت به آنچه که اعضاء برای بهبودی پیشنهاد میکردند، دید بازی داشته و بی تعصب باشم. اما وقتی بحث از معنویت پیش آمد، آن را با حالتی تدافعی و با جنگ و گریز، دنبال کردم. اگر چه در خانواده مذهبی و قومی یهودی بزرگ شده بودم، ولی منکر وجود خداوند بودم و نسبت به هر کس و هر چیزی که فکر میکردم عقاید مذهبی را تحمیل میکند، مقاومت نشان میدادم. در کمال تعجب دیدم الکلیهای گمنام روشی متفاوت را پیشنهاد میکند.
این نظریه که دین و معنویت با هم تفاوت دارند، نظریه تازهای بود. راهنمایم از من خواست که نسبت به این احتمال که قدرتی برتر از خودم وجود دارد و از ادراک من بالاتر است، ذهنی باز داشته باشم. او به من اطمینان داد که هیچ کس نمیخواهد روش اعقتادی خود را به من تحمیل کند و مذهب، مسئلهای شخصی است. با بی میلی، ذهن خود را نسبت به این مسئله گشودم که شاید، فقط شاید، در این روش معنوی، چیزی نهفته باشد. به تدریج اما به صورتی شفاف، دریافتم که قدرتی برتر از خودم بصورت واقعی وجود دارد و خیلی زود خود را با خدائی تمام وقت در زندگی، همراه دیدم. مشاهده نمودم دنبال کردن مسیرمعنوی تعارضی با عقاید مذهب شخصیم، ندارد. دنبال کردن این روش معنوی، تغییر عمدهای در زندگیم ایجاد کرد، به نظرمیرسد آن خلأ تنهایی که همیشه با الکل پر میکردم را برایم پر نمود. عزت نفسم به طور قابل توجهی افزایش یافت، و خوشبختی و آرامشی را که تا قبل از آن هرگز نمی شناختم، پیدا کردم. در وجود خود، زیبایی و ثمربخشی را میدیدم و سعی کردم تا آنجا که میتوانم به دیگران کمک کنم و از این طریق قدردانی خود را ابراز نمایم. ایمان و اعتقاد وارد زندگیم شد و برنامهای را برایم آشکار کرد، بمراتب بزرگتر و بهتر از آن چیزی که، میتوانستم تصور کنم.

کار سادهای نبود و هیچ وقت هم ساده نبوده است، از همان جلسه اول زندگیم کاملاً تغییر کرد، سه ماه پس از اجرای این برنامه دانشگاه را شروع کردم. در حالی که خیلی از همکلاسیهایم دردانشگاه برای اولین بار الکل را تجربه میکردند من در جلسات و انجمنهای الکلیهای گمنام بودم، در آنجا خدمت میکردم، و روابط خود را با خدا، خانواده، دوستان و کسانی که دوستشان داشتم، گسترش میدادم. طی هفت سال گذشته تقریباً هر چیزی که فکر میکردم جلوی هوشیار ماندنم را میگیرد، اتفاق افتاد. ولی فقط دو بار به الکل فکر کردم، این همان چیزی بود که لازم داشتم تا
بوسیله آن و بدون الکل مشکلاتم را حل کنم. آن را خواستم و بدست آوردم. در حقیقت، هوشیاری و زندگی، پر از فراز و نشیب هستند. گهگاه افسردگی وارد زندگیم میشود و آن وقت باید برای بیرون کردنش، اقدام کنم. به هر حال، این برنامه به من کمک کرده تا در هنگام مرگ بهترین دوستانم، شکستهای عاطفی و قطع روابط، و در خوشیهایی مثل جشن تولد، عروسی و فارغ ا لتحصیلی، هوشیار بمانم. زندگی بسیار بهتر از آن چیزی است که قبلاً بود. اَلان همان زندگی را دارم که در رویا آرزوی آن را داشتم، و هنوز هم کارهای زیادی در پیش رو دارم و باید انجام شود. امید بدست آوردم و آن را با دیگران قسمت میکنم، عشق را پیدا کردم که آن را میبخشم و این ماجرا که زندگی نامیده میشود، را همچنان ادامه میدهم.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
دوستان کامنت هایی که به صورت خصوصی ارسال میکنید امکان پاسخ در سایت را ندارد
لطفا اگر کامنتی را اصرار دارید به صورت
خصوصی ارسال کنید
حتما ایملتان را نیز ارسال کنید
Designed By Erfan Powered by Bayan