Anonymous

پیام ما امید ، وعده ما آزادی

دوﺳﺖ ﺟﻨﻮﺑﯽ ﻣﺎ

یکی از پیشگامان A.A پسرِ کشیش و کشاورز جنوبی، پرسید من که هستم که بگویم خدایی وجود ندارد؟

پدرم، کشیش اپیسکوپال است و کارش ، باعث شده تا مدت های طولانی مجبور شود در جاده های نامساعد، رانندگی کند تعداد افرادی که به کلیسای او می آیند زیاد نیست، اما دوستان زیادی دارد، چون برای او، نژاد، مذهب یا موقعیت اجتماعی
مفهوم چندانی ندارد . تا مدتی قبل، او روی درشکه کار می کرد. هم او و هم م ادِ 2 پیر خوشحال بودند که به خانه می رسند. رانندگی مدت زیادی طول کشیده بود و هوا هم سرد بود، اما خدا را شکر می کرد که آدم با فکری، چند آجر داغ به او داده بود تا زیر پایش بگذارد . طولی نمی کشد، که شام، روی میز آماده می شود. شکرگزاری پدر،حمله من به سوی غذا را به تأخیر میاندازد.

وقت خواب است، از پله ها بالا می روم و به اتاقم که زیر شیروانی است می رسم .آنجا خیلی سرد است و درنگ جایز نیست . زیر چند پتو می روم و شمع را خاموش میکنم. باد، شروع به وزیدن کرده و اطراف خانه زوزه می کشد . اما من در امان هستم و گرم شدهام و به خوابی عمیق فرو میروم. حالا در کلیسا هستم . پدر در حال اجرای مراسم است و موعظه می کند . زنبوری بزرگ از پشت خانمی که روب روی من نشسته، بالا می رود. من، در این فکر هستم که زنبور، کی به پشت گردنش میرسد. اَه، زنبور پرید، بالاخره، پیام پدر منتقل میشود.

بگذارید نور شما بر انسانها تابیده شود تا آنها کارهای نیک شما را ببینند من به دنبال سکهای میگردم تا آن را در بشقاب بیاندازم و کارهای نیک من هم دیده شود.در اتاق یکی از هم کلاسهای دانشگاه یم هستم . او به من گفت سال اولی، تا به حال مشروب خورده ای؟ و من مکث ک ردم. پدرم هیچ وقت مستقیماً راجع به مشروب با من حرفی نزده بود، اما تا آنجا که می دانم، خودش هم هیچ وقت مشروب نخورده بو د. مادرم از الکل نفرت داشت . ازآدمهای پست می ترسید. برادرش الکلی بود و در یک بیمارستان دولتی، پس از آنکه دیوانه شده بود، درگذشت. اما هیچ وقت از زندگی او برای من حرفی نزد . من هم هیچ وقت مشروب نخورده بودم، اما شادی و شعف زیادی که در پسرها ، بعد از مشروب خوردن، می دیدم، مر ا علاقمند نمود . من هیچگاه مانند الکلیهای دهکده نبودم.

پسر بزرگتر گفت خوب، میخوری؟ به دروغ گفتم گهگاهی، نمیخواستم فکر کند که خیلی ناز نازی هستم او دو تا جام را پر کرد، بعد گفت داره بهت چشمک میزنه سهم خود را به سرعت نوشیدم و بعد حالت خفگی پیدا کردم. طعم آن را دوست نداشتم، اما یک کلمه هم حرفی نزدم. گرمای مطبوعی وارد بدنم شد. با همه اینها، زیاد هم بد نبود. بله، یک جام دیگر هم نوشیدم. گرما زیادتر شد. پسرهای دیگر هم آمدند. زبانم شل شده بود. همه با صدای بلند میخندیدند. من حاضر جواب و بذله گو شده بودم. دیگر هیچ عُقدۀ حقارتی نداشتم. حتی از پاهای لاغر خود هم شرمنده نبودم! واقعاً چیز خوبی بود! مِه، تمام اتاق را پر کرده بود. لامپ شروع به حرکت کرد. بعد از آن، دو حباب پدیدار شد. چهره پسرهای دیگر را تار میدیدم. احساس بدی به من دست داد. خود را به دستشویی رساندم. نباید با آن شدت و به این زودی مست میکردم. اما حالا میدانم باید چه کار کنم. از این به بعد، مثل نجیب زادهها میخوردم. و بدین ترتیب بود که با جان بارلی کورن  آشنا شدم و او از من آدم با حال و خوش مشربی ساخت. صدای خوبی برای آواز به من داد. آشنایی با سوئیت آدلین نیز مرا از احساس ترس و حقارت نجات داد. جان بارلی کورن رفیق واقعی من بود.

امتحانات نهایی سال آخر است و من فارغ التحصیل میشوم. سعی زیادی نمیکردم، اما مادرم خیلی امیدوار بود. در سال دوم آبله گرفتم و این مرا از اخراج دانشگاه نجات داد. اما آخر کار، کاملاً مشخص است. امتحان آخر بسیار ساده است. به سؤالات نگاه میکنم. پاسخ سؤال اول یادم نیست. میروم سراغ سؤال دوم. فایدهای ندارد. فکر نمیکنم چیزی یادم بیاید. روی یکی از سؤالات تمرکز میکنم. اصلاً به نظر نمیرسد که بتوانم حواسم را جمع کارم کنم. ناراحت هستم. اگر زودتر شروع نکنم، وقت کم میآورم. فایدهای ندارد. نمیتوانم فکر کنم.

اجازه دارم کلاس را ترک کنم و این کار را میکنم. به اتاقم میروم. نصف لیوان را الکل خالص میریزم و بقیه را با جینجر اِیل پر میکنم. دوباره به امتحان برمیگردم. خودکار به سرعت حرکت میکند. به اندازهای که امتحانم را قبول شوم و بتوانم سؤالات را پاسخ دهم. دَمت گرم جان بارلی کورن! میشود به تو اعتماد کرد. چه نیروی عجیبی به مغز میدهی من دیپلم را مدیون تو هستم!

کمبود وزن، چه قدر از این کلمه بیزارم. سه بار سعی کردم وارد نظام شوم و هر بار به خاطر لاغر بودن رد شدم. به تازگی از بیماری ذاتالریه نجات پیدا کردم و بهانه دارم، اما دوستانم همه عازم جنگ شدهاند یا در جبهه حضور دارند. ولی جایی
برای من نیست. به ملاقات یکی از دوستانم میروم که منتظر دستور است. فضای بخور بنوش و شاد باش در آنجا حکم فرماست و من جذب آنجا میشوم. هر شب، حسابی مست میکنم. حالا ظرفیتم از همه بیشتر شده است. مرا برای خدمت نظام معاینه میکنند و از پس امتحان جسمانی بر میآیم. قرار است 13 نوامبر به اردوگاه بروم. روز یازدهم، قرار داد صلح موقّت امضاء میشود و سربازی لغو میشود. هیچ وقت وارد نظام نخواهم شد. از جنگ برای من تنها یک جفت پتو، لوازم اصلاح، ژاکتی که خواهرم بافته بود و احساس حقارتی شدید باقی ماند. ساعت 10 شب روز شنبه است. روی دفاتر شرکت ی که یکی از شعبات شرکت بزرگتری است، کار می کنم. در زمینه فروش، وصول، حسابداری، تجربیاتی دارم و به آهستگی درحال بالا رفتن از نردبان ترقّی هستم. ولی ناگهان همه چیز به هم میریزد. بازار پنبه کساد میشود و وصول مطالبات به تأخیر میافتد. 23 میلیون دلار کالای مازاد، دود هوا میشود. دفاتر بسته میشود و کارگرها اخراج میشوند. من به همراه دفاتری که روی آنها کار میکردم، به دفتر مرکزی منتقل میشویم. چون دستیاری ندارم، مجبورم روز و شب کار کنم. حتی شنبه و یکشنبه هم ندارد. ولی باز هم حقوقم قطع شده است. خوشبختانه همسر و فرزندم با اقوام زندگی میکنند. دکتر به من هشدار داده اگر دست از کار در محیط بسته بر ندارم، خطر ابتلا به سِل در من زیاد میشود. ولی چارهای ندارم. باید مخارج خانوادهام را تامین کنم و کار تمام وقت فرصتی را برای پیدا کردن کاری دیگر نگذاشته است.
به طرف بطری مشروبی که از جُرج مسؤل آسانسور، گرفتهام، میروم. اکنون دست فروش دوره گردی شده ام. شب شده و کاسبی امروز هم چن دان خوب نبوده است . به رختخواب میروم. کاش پیش خانواده ام بودم و مجبور به اقامت در این هتل بو گندو نبودم.

خوب، ببین کی اینجاست ! چارلی عزیزم ! از دیدنش خوشحال می شوم . چطوری پسر؟ مشروب می خوری؟ حتما ! ما یک گالن ذرت می خریم. چون خیلی ارزان است . و وقتی به رختخواب میروم، حالم کاملاً خوب است.
هنگام صبح ، احساس وحشتناکی دارم . کمی مشروب کمک می کند تا بتوانم روی پاهایم بایستم. اما باعث میشود که دیگران از من دوری کنند.

حالا معلم یک مدرسۀ پسرانه شدهام. کار و بچههایم را دوست دارم. داخل کلاس و بیرون با آنها شادم. هزینۀ دکتر و دارو سنگین است و چیزی توی حساب بانکی من نیست. پدر و مادر همسرم به کمک ما میآیند. غرورم شکسته و حالت خود دلسوزی دارم، کسی به خاطر بیماریم با من همدردی نمیکند. سراغ قاچاقچی الکل میروم و چهار لیتری خودم را پر میکنم. اما بدون معطلی مست میشوم چیزی از چهار لیتری را، برای استفاده بعدی نمیگذارم. همسرم بسیار ناراحت است. پدرش کنارم مینشیند، او هیچ وقت حرف بد و نامربوط نمیزند. او یک دوست واقعی است. اما من اصلاً نسبت به او قدرشناس نیستم. ما باید با پدر همسرم زندگی کنیم . مادر همسرم وضعیت بدی دارد و در بیمارستان بستری است . خوابم نمی برد. باید به داد خودم برسم . خود را به پایین پله ها میرسانم و یک بطری ویس کی به چنگ می آورم. مشروب را می ریزم توی گلویم، پدر همسرم ر ا جلوی خودم می بینم. از او می پرسم مشروب می خوری؟ جوابی نمیدهد و گویا اصلاً مرا ندیده است. همسرش همان شب به موضوع پی برد. مادرم مدت ها است که از بیماری سرطان رنج می برد و با مرگ دست و پنجه نرم میکند. حالا به پای ان خط رسیده و در بیمارستان است . مشرو ب زیادی خورده ام،
اما مست نشدم. مادرم نباید چیزی بفهمد. او را در حال احتضار میبینم.

به هتلی که در آن اقامت داشتم، بر میگردم و از پیش خدمت هتل کمی جین میگیرم. میخورم و به رختخواب میروم. فردا صبح دوباره کمی مشروب میخورم و یک بار دیگر به دیدن مادرم میروم. نمیتوانم طاقت بیاورم. به هتل برگشته و دوباره مشروب میخورم. دائماً مشروب میخورم. ساعت 3 نیمه شب به هوش میآیم شکنجه دوباره به سراغم آمده است چراغ را روشن میکنم. باید زود از اتاق بزنم بیرون وگرنه ممکن است از پنجره بیرون بپرم. چند مایل راه میروم. بی فایده
است. به بیمارستان میروم. درآنجا با مسؤل کشیک شب، دوست شدهام. او مرا به رختخواب میبرد و آمپولی به من میزند.برای دیدن ه مسرم، که فرزند دیگرم را بدنیا آورده است ، در بیمارستان هستم . اما همسرم از دیدنم خوشحال نیست . در هنگام تولد نوزاد، من در حال نوشیدن شراب بودم. پدر همسرم پیش او میماند.
یکی از روزهای سرد و بی روح نوامبر است . خیلی سعی کرد م که دیگر مشروب نخورم. همۀ مبارزاتم با مشروب، با شکست مواجه شده است . به همسرم می گویم نمیتوانم دست از مشروب خوردن بردارم . او خواهش می کند به بیمارستانی که مخصوص الکلیها است بروم . قبول می کنم. او ترتیب کارها را میدهد. اما من نمیروم. خودم از پس این کار بر می آیم. این بار، دیگر برای همیشه تمامش می کنم. فقط گهگاهی کمی آبجو میخورم.
آخرین روز ماه اکتبر است . روزی تاریک و بارانی . در طویله روی مقداری کاه افتادهام. دنبال مشروب می گردم ولی پیدا نمی کنم . خودم را این بار به میخانه
میرسانم و پنج بطری آبجو میخورم. باید الکل پیدا کنم. ناگهان احساس بیچارگی و ناامیدی می کنم. دیگر نمی توانم ادامه دهم . به خانه می روم. همسرم در اتاق نشیمن است. از دیروز عصر که از ماشین پیاده شدم و سرگردان شدم، تا شب، همه جا دنبالم گشته است . امروز صبح نیز، همه جا به دنبالم بوده است . به آخر خط رسیده است. دیگر هیچ چاره ای نیس ت. تلاش کردن فایده ای ندارد چون دیگر نمی شود کاری کرد. به او میگویم هیچ چیز نگو، خودم درستش میکنم

به بیمارستان الکلی ها می روم. من الکلی هستم . تیمارستان هم روب روی من است . امکان دارد خود را در خانه حبس کنم؟ فکر احمقانهای است. میشود به مزرعهای در غرب بروم . جائی که هیچ چیز را برای نوشید ن پیدا نکنم . این هم فکر احمقان های است. کاش می مردم. همیشه آرزویم این بوده است . خیلی ضعیف تر از آن هستم که بتوانم خودم را بکشم. چهار الکلی در اتاقی پر از دود ورق بازی می کنند. دنبال چیزی می گردم که فکرم را راحت کند . بازی تمام می شود و سه نفر آنها می روند و من شروع می کنم به تمیز کردن آشغالها. یک نفر بر میگردد و در را پشت سرش میبندد

به من نگاه میکند. بعد میپرسد ؟ تو فکر میکنی خیلی بدبختی. این طور نیست ؟

من جواب میدهم مطمئنم آن مرد می گوید اما، این طور نیست، آدمهایی در خیابان نیویورک هستند که از تو بدتر بودند ولی دیگر مشروب نمیخورند

میپرسم ؟ خوب، پس تو اینجا چه کار میکنی ؟ میگوید نُه روز پیش از اینجا رفتم و گفتم میخواهم راستگو شوم، اما نشد با خودم گفتم این آدم متعصّب و کوته فکری است. اما سعی میکنم مؤدب باشم. جویا میشوم ؟ خوب، که چی ؟ بعد از من میپرسد به نیروی برتر از خودم اعتقاد دارم یا نه، حال به هر اسمی که باشد، خدا، الله، کنفوسیوس علت ازلی، اندیشه الهی، من گفتم: به الکتریسیته و دیگر نیروهای طبیعت اعتقاد دارم، اما راجع به خدا، باید بگویم که اگر خدایی وجود دارد، تا به حال برای من کاری نکرده است. سپس میپرسد آیا حاضرم هر خطائی را که نسبت به دیگران کردهام، جبران کنم و خطای دیگران هر چقدر بزرگ، برایم بیتفاوت باشد. آیا دلم میخواهد با خودم رو راست باشم و در مورد خود با یک نفر حرف بزنم و آیا حاضرم به مردم دیگر و نیازهای آنها فکر کنم به جای فکر کردن به خود و نیازهایم، تا از مشروب خواری خلاص شوم؟

من جواب میدهم حاضرم هر کاری بکنم آن مرد می گوید پس همه مشکلاتت بر طرف می شود و از اتاق بیرون می رود

این مرد از لحاظ وضع روحی قطعاً در موقعیت بسیار بدی است . کتابی را بر میدارم و سعی می کنم تا بخوانم اما قدرت تمرکز ندارم . به رختخواب می روم و سعی میکنم بخوابم چراغ را نیز خاموش می کنم. اما خوابم نمی برد. ناگهان فکری به کلّه ام میرسد.
آیا می شود همه آدمهای ارزشمندی که من می شناسم در مورد خدا اشتباه کرده باشند؟ آن وقت به فکر آن چیزهایی می افتم که سعی در فراموش کردنش داشتم . متوجه شدم آن کسی که فکر می کردم نیستم . من همیشه با مقایسه کردن خود با دیگران، در مورد خودم قضاوت کرده ام و البته آن هم به نفع خودم . تعجب آور است.

آن وقت فکری به سراغم می آید که مانند یک صداست تو کی هستی که بگویی خدایی وجود ندارد این صدا در مغزم میپیچد؛ نمیتوانم از آن خلاص شوم.

از رختخواب بیرون می آیم و به اتاق آن مرد می روم. او دارد چیزی می خواند. به او میگویم ؟ باید از تو سؤالی بپرسم. دعا چه جایی در این مسئله دارد

او می گوید خوب، احتمالاً تو هم دعا کردنت مثل من بوده . هر وقت دچار مخمصه میشدی گفته ای خدایا این کار را برایم انجام بده اگر خواستهات برآورده میشد، دعا کردنت هم به اتمام می رسید و اگر هم برآورده ن میشد گفته ای خدایی ؟ وجود ندارد یا او کاری برای من نمیکند، این طور نیست

میگویم بله همین طور است ادامه می دهد این راهش نیست، کاری که من می کنم این است که می گویم خدایا این منم و این ها مشکلات من، من همه چیز را خراب کردم و کاری هم از دستم بر نمیآید و اکنون، خود و همه مشکلاتم را به تو واگذار می کنم و هرآنچه که میخواهی با من انجام بده، آیا این جواب برایت کافی است 

میگویم بله، کافی است به رختخواب بر میگردم. این هم فایدهای ندارد. ناگهان احساس میکنم موجی از ناامیدی مرا با خود میبرد. من در اعماق جهنم هستم ولی در آنجا، ناگهان امیدی عظیم در من متولد میشود. شاید درست باشد.

از رختخواب بیرون جستم و بر روی زانوهایم میافتم. نمیدانم چه بگویم، ولی آرام آرام، آرامشی وافر به سراغم میآید. احساس میکنم از جایم بلند شدهام. به خدا اعتقاد پیدا میکنم. به رختخوابم میخزم و مانند بچه ها، به خواب میروم.
چند زن و مرد به دیدن دوست دیشبم میآیند. او از من دعوت میکند که آنها را ببینم. آنها جمعیت شادی هستند. قبلاً آدمهایی به این شادی ندیده ام. با هم حرف میزنیم. من از آرامش و اعتقادم به خدا حرف میزنم. به فکر همسرم میافتم. باید به او نامه بنویسم. یکی از آن زنها پیشنهاد میکند به جای نامه تلفن بزنم. چه نظر جالبی!
همسرم صدای مرا ر ا می شنود و می فهمد که پاسخ زندگی را یافته ام. او به نیویورک می آید. من از بیمارستان بیرون می آیم ما به اتفاق ، برخی از دوستانی را که تازه پیدا کرده ایم را میبینیم. دوباره به خانه برگشتم و آن جمع دوستانه را از دست داده ام. آنهایی که مرا درک می کنند از من ب سیار دور هستند . همان مشکلات و نگرانی های قدیمی به سراغم میآیند. از دست اعضاء رنجیده خاطرم . به نظر می رسد که اوضاع خوب نیست .
دلزده و غمگینم . شاید مشروب همه چیز را درست کند کلاه را بر سر می گذارم و با اتومبیلم به سرعت راه میافتم.
یکی از کارهایی که اعضاء در نیویورک به من گفتند : این بود که به دنیای مردم دیگر وارد شوم . قصد دارم به دیدن مردی بروم که از من خواسته اند به ملاقاتش بروم و داستان زندگی م را برایش تعریف کنم . با این نیت حالم بهتر است و دیگر به مشروب فکر نمیکنم. سوار قطار هستم که بسوی شهر در حرکت است . با رفتنم همسر بیمارم را در
خانه تنها گذاشتم و با او نامهربانی کرد م. خیلی غمگینم . شاید، وقتی به شهر برسم، کمی مشروب کمکم کند . بر صندلی کنارم غریبه ای نشسته ، با او حرف می زنم و بعد از آن ترس و افکار احمقانه از من دور شده است.
در خانه، اوضاع چندان خوب پیش نمی رود. کم کم می فهمم که دیگر نمی توانم مانند گذشته، هر کاری را که می خواهم، انجام دهم . همسر و فرزندانم را سرزنش میکنم. خشم وجودم را فرا می گیرد، خشمی که قبلاً هیچ وقت آن را احساس نکرده بودم. نمیتوانم تحمل کنم . کیفم را جمع می کنم و آنجا را ترک می کنم و به سراغ دوستانی که مرا درک می کنند میروم. میفهمم که چه جاهایی اشتباه کرده ام. دیگر عصبانی نیستم . به خانه بر می گردم و می گویم به خاطر اشتباهم متأسفم . دوباره آرام می شوم. اما هنوز نفهمیده ام که باید با عشق و محبت کارهایم را جبران کنم، بدون اینکه انتظار عمل م تقابلی داشته باشم. با چند بار اشتباه این موضوع را تجربه میکنم.
دوباره، دلزدهام میخواهم خانهام را بفروشم و از آنجا بروم. به جایی بروم و الکلیهایی دیگری را پیدا کنم تا کمکم کنند و بتوانم دوستانی مانند خود پیدا کنم. مردی به من تلفن میزند. آیا حاضرم با جوانی که دو هفته مشروب خورده زندگی
کنم؟ و خیلی زود افراد دیگری هم پیدا میشوند که الکلی هستند و افراد دیگری که مشکلات دیگری دارند.
کمکم نقش خدا را بازی می کنم. احساس میکنم میتوانم آنها را درمان کنم . من کسی را نمیتوانم درمان کنم. اما فقط تبدیل شدم به بخ شی از یک برنامه آموزشی بزرگ و دوستان جدیدی هم پیدا کردهام. هیچ چیز سر جایش نیست. اوضاع مالی اصلاً خوب نیست. باید راهی برای پول درآوردن پیدا کنم. به نظر میرسد که خانواده به چیزی جز خرج کردن فکر نمیکند. رفتار مردم آزارم میدهد. سعی میکنم مطالعه کنم. سعی میکنم دعا کنم. تاریکی احاطهام میکند. چرا خدا رهایم کرده است؟ با دلتنگی دور خانه میچرخم. از خانه بیرون نمیروم. به سراغ هیچ چیز نمیروم. چه شده؟ نمیتوانم بفهمم. من این طوری نخواهم ماند.

دوباره مست میکنم! این تصور بی روح و سنگدلانهای است. از قبل به آن فکر کرده ام. با کتاب و آشامیدنی، آپارتمانی کوچک بالای گاراژ درست میکنم. به شهر میروم تا مقداری مشروب و غذا بخرم. تا به آپارتمان برسم، مشروب نمیخورم.
آن وقت خودم را حبس میکنم و مطالعه میکنم و همین طور که مطالعه میکنم، اندک اندک مشروب میخورم، آن هم به فواصل طولانی. خودم را شاد نگه میدارم. به این صورت میتوانم دوام بیاورم.
سوار ماشین می شوم و به راه می افتم. نیمههای راه فکری به سرم می زند . آدم درستکاری خواهم شد . به همسرم می گویم که می خواهم چکار کنم . بر می گردم به خانه و وارد خانه میشوم. همسرم را به یکی از اتاقها میبرم تا بتوانیم راحت با هم حرف بزنیم . به آرامی به او می گویم که قصدم چیست و او هیچ نمی گوید . هیجان زده هم نمیشود. آرامش خود را حفظ میکند.
وقتی کل ماجرا را برایش تعریف می کنم، موضوع برایم مسخره می شود . دیگر هیچ ترسی در وجودم نیست . به مسخ ره بودن این فکر می خندم . از چیزهای دیگر هم حرف میزنیم. نیرو از ضعف به دست آمده است.
حالا دلیل آن وسوسه را دریافتم، علتش آن بود که من اشتیاق بیشتری برای موفقیت مادی خود داشتم تا علاقه به رفاه همنوعانم . در مورد درستکاری و صداقت که سنگ بنای شخصیت من است چیزه ای بیشتری یاد می گیرم، هرچه بنای صداقت در رفتارم را محکم تر بسازم ، حس درستکاری در من بیشتر بر انگیخته می شود و در واقع این همان صداقتی است که به ما عطا شده است. من یاد می گیرم که درستکاری یعنی حقیقت و این حقیقت است که ما را آزاد و رها میسازد.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
دوستان کامنت هایی که به صورت خصوصی ارسال میکنید امکان پاسخ در سایت را ندارد
لطفا اگر کامنتی را اصرار دارید به صورت
خصوصی ارسال کنید
حتما ایملتان را نیز ارسال کنید
Designed By Erfan Powered by Bayan