Anonymous

پیام ما امید ، وعده ما آزادی

شاگرد زندگی

این زن که در خانه با پدر و مادرش زندگی م ی کرد از نیروی ارادۀ خود استفا ده کرد تا بر میل نوشیدن مشروب غلبه کند ، اما وقتی هوشیاری را بدست آورد که با الکلی دیگری ملاقات کرد و به جلسۀ AA رفت در سن هجده سالگی مشروب خواری را شروع کردم، که البته طبق استانداردهای امروزی، کمی دیر شروع کردم.

اما پس از این که شروع کردم، بیماری الکلیسم به شدت مرا مغلوب کرد و این زمانِ از دست رفته را جبران نمود چندین سال بود که مشروب میخوردم و جداً در شگفت بودم که آیا من واقعاً با الکل مشکل دارم یا خیر، تا این که یک روز، یکی از متون آیا شما الکلی هستی را که به شکل آزمون بود، خواندم. پس از آن بسیار آرام شدم چون فهمیدم، تقریباً هیچ یک از موارد آن در مورد من صدق نمیکند: من هیچ وقت شغل، همسر، فرزند یا داراییهای مادیم را به خاطر الکل از دست نداده بودم. پس از این که وارد AA شدم، فهمیدم مشروب خواری به من اجازه نداده بود تا هیچ یک از اینها را به دست آورم.

هیچ وقت نمیتوانم بگویم علت روی آوردنم به مشروب نوع تربیت خانوادگیم
بوده است. پدر و مادرم بسیار مهربان وبا محبت بوده، همیشه حمایتم میکردند. 35 سال بود که ازدواج کرده بودند. هیچ کس دیگری در خانوادهام، مشروب خوار نبود
یا رفتار یک الکلی را نشان نمیداد. با وجود امکانات زیادی که در هنگام رشد در
دسترسم بود، من به زنی تبدیل شدم که از دنیای اطرافم وحشت داشتم. من
بینهایت متزلزل و سست بودم، اما همیشه مراقب بودم که این واقعیت را پنهان کنم.
قادر نبودم احساساتم را شناخته وآنها را کنترل کنم؛ همیشه احساس میکردم بقیه
مردم میدانند اوضاع زندگی چطور پیش می رود و در آینده چه اتفاقاتی میافتد، و 

فکر میکردم آن راهنمای زندگی که درابتدا به آنها اهدا کردن به من تحویل ندادهاند.
داده اند .
وقتی الکل را کشف کردم، همه چیز عوض شد. اولین باری که مشروب خوردم،
اولین شب ورودم به دانشگاه بود. من در مهمانی انجمن شرکت کردم که شروع همه
چیز بود. به آبجو علاقهای نداشتم. بنابراین به طرف خُمره مشروب رفتم که ظاهراً
بیضرر بود. به من گفتند که با الکل خالص مخلوط شده است. درست بخاطر ندارم
چقدر مشروب خوردم و بعد از آن چه اتفاقاتی افتاد، اما بصورت مبهم به یاد دارم
وقتی مشروب میخوردم همه چیز خوب و معقول بود، میتوانستم حرف بزنم،
برقصم و خوش بگذرانم. بنظر میرسید درون من مانند یک جورچین پازل پیچیدۀ

و ناتمام بود و تکهای از آن گم شده بود؛ و به محض اینکه مشروب خوردم آخرین
تکه، راحت و بی دردسر، سرجای خود قرار گرفت.
یادم نمیآید که شب چطور به خانه رسیدم. صبح روز بعد وقتی از خواب بیدار
شدم هنوز لباسهایم به تنم بود و آرایش کاملی داشتم. مثل سگ مریض بودم. اما
موفق شدم دوش بگیرم و خود را برای اولین کلاس دانشگاه آماده کنم. با بی میلی
تا آخر وقت، کلاس را تحمل کردم. با چشمانم به استاد التماس میکردم که اجازه
دهد زودتر برویم. اما او تا آخر کلاس ما را نگه داشت، و وقتی زنگ به صدا درآمد،
به طرف دستشویی بانوان پریدم، وارد اولین دستشویی شدم، و همه چیز را بالا
آوردم.
جنون این بیماری قبلاً خود را نشان داده بود. یادم میآید که، وقتی در دستشویی
زانو زده بودم و داشتم بالا میآوردم، فکر کردم که: این خارق العاده است! زندگی
بزرگ است؛ و من بالاخره پاسخ خود را پیدا کردهام ، بله، الکل! شب قبل زیاده روی
کردهام، فقط باید یاد بگیرم که درست بنوشم اما هنوز، تازه کارم. مصمم بودم که
درست نوشیدن را باید یاد بگیرم.

طی هشت سال بعد، تلاش کردم که درست بنوشم پیشرفتم فوق العاده بود، در دورههای مشروب خواریم هیچ وقت دسته جمعی مشروب نخوردم. تقریباً هر بار که

الکل را وارد بدن خود میکردم، بیهوش میشدم؛ اما فکر کردم که این گونه، میتوانم
زندگی کنم؛ در ازای قدرت و اعتماد به نفسی که الکل به من میداد، این بهای کمی
بود، پس از شش ماه، تقریباً مشروب خوار هر روزه شده بودم. دورۀ آزمایشی و کارآموزی را در نیم سالِ اولِ سالِ دوم در دبیرستان همیشه اسمم در لیست شاگرد اول ها بود به پایان رساندم، و واکنشم، این بود که رشتهام را تغییر دادم. زندگیم در محوطه دانشگاه حول مهمانی، مشروب خواری و مردان
میچرخید. خود را میان آدمهایی محاصره کرده بودم که مانند من مشروب
میخوردند. با آنکه قبلاً چند نفر نگرانی خود را نسبت به مشروب خواریم ابراز کرده
بودند، برای خودم استدلال میکردم، من فقط کاری را انجام میدهم که هر
دانشجوی اصیل و نجیب دیگری انجام میدهد.
هر طور بود، موفق شدم فارغ التحصیل شوم. به نظر میرسید، من در محوطۀ
دانشگاه جا ماندهام وقتی که دیدم اکثر دوستانم شغل های خوبی پیدا کرده و
مشروب خواری را به یکباره کنار گذاشته بودند. تصمیم گرفتم زندگی عادی و
آرامی را شروع کنم و به اندازه، بنوشم، اما در کمال ناامیدی فهمیدم که نمیتوانم
این کار را بکنم.

شغل فروشندگی رقت انگیزی پیدا کردم که درآمدش بسیار ناچیز بود. بنابراین
به زندگی با پدر و مادرم ادامه دادم. این شغل را دو سال نگه داشتم، به یک دلیل :
این شغل بدون این که کوچکترین اختلالی ایجاد کند، به من اجازه میداد مشروب
بنوشم. روش مشروب خوردن من این طور بود که وقتی میخواستم سر قرار بروم،
یک بطری ویسکی برداشته و زیر صندلی ماشین قرار میدادم. عصر وقتی به خانه
بر میگشتم، حداقل نصف بطری را جلوی دستگاه تلویزیون میخوردم و برنامهها
را تماشا میکردم، تا ناگهان بیهوش میشدم. این کار را هر شب، به تنهایی، و به
مدت تقریباً دو سال انجام میدادم. تبدیل به مشروب خواری منزوی و هر روزهای
شده بودم که بتدریج، نا آرام و عصبی بودن به آن اضافه میشد.
رفتارم در این مرحله، منظم و با ترتیب خاصی بود، بطریها را در قسمتهای

مختلف خانه ذخیره میکردم؛ و گاهی از ذخیرۀ اندک والدینم، مقداری مشروب
دزدکی برمیداشتم. وقتی مشروب خوردنم تمام میشد، بطریهای خالی را برمی-
داشتم و طوری در کیسۀ زباله میگذاشتم که جرینگ جرینگ صدا نکند، بطریهای
جین و وُدکای پدر و مادرم را دوباره با آب پر میکردم؛ و کارهای از این قبیل انجام
میدادم. برنامههای تلویزیونی دلخواهم را حین تماشا، روی نوار ویدئوئی ضبط
میکردم، چون همیشه قبل از این که برنامه به پایان برسد، بیهوش میشدم.

در همین مواقع، فیلم تلویزیونی نام من بیل دبلیو است دربارۀ یکی از مؤسسان AA پخش شد. من که جذب این برنامه شده بودم، با بطریهای ویسکی و لیموناد نشستم تا آن را تماشا کنم. وقتی بیل، قبل از ملاقات با پدر زن خود، قمقمۀ مشروب
را در ماشین خود، بالا کشید تا خود را تقویت کند، بسیار خوشحال شدم. با خود فکر کردم اوه، من آنقدرها هم بد نیستم چیز بیشتری از آن فیلم یادم نمیآید چون مشروب خوردم تا مست شده و بیهوش شدم.

من زود رنج و جنگجو شده بودم. هیچ جا نمیرفتم. و از آنجا که هیچ تجربهای از
الکلیسم نداشتند، والدینم حسابی گیج شده بودند، نمیفهمیدند که من چه مشکلی
دارم یا چه کاری میتوانند برایم انجام دهند. من هم مانند آنها چیزی نمیدانستم.
فقط میدانستم که خیلی زیاد مشروب میخورم و زندگی ناخوشایند و سیاهی دارم.
اما هرگز بین این دو وضعیت، رابطهای برقرار نکردم. والدینم پیشنهادی به من دادند
که بد نبود.آنها پیشنهاد دادند، اگر میخواهم به مدرسه برگردم، به من کمک مالی
میکنند. من که راه دیگری به نظرم نمیرسید، از این فرصت استفاده کردم و
پذیرفتم.دو سال را در مدرسۀ تکمیلی که در 750 مایلی خانه بود، گذراندم. حالا می 

فهمم که چرا، سفر را علاج جغرافیایی مینامند. به مدت نه ماه، توانستم مشروب
خواریم را با زیرکی، کاهش دهم. من هنوز هم تقریباً هر روز مشروب میخوردم،
اما مثل همیشه گیج و اغلب بیهوش هم نمیشدم. سال اول میتوانستم روی تکالیف

آموزشیم تمرکز کنم، و دوستان زیادی پیدا کردم. اما، علاج جغرافیایی همیشه
موقتی و زودگذر است. در مورد من، کمتر از یک سال طول کشید. پس از حدود ده
ماه یا بیشتر، کم کم به عادتهای قدیمی خود بازگشتم. دوباره همان مقدار ویسکی
که در خانه میخوردم، در اینجا هم میخوردم، و بیهوشیها نیز دوباره برگشت.
نمراتم کم کم اُفت کرد و دوستانم بسیار متعجب شده بودند. دوباره، تماشای
برنامههای تلویزیونی را نیز شروع کردم. نوارهای ویدئوئی ضبط شده در خانه را
به همراه خود آورده بودم.
خوشبختانه، موفق به فارغ التحصیلی شدم، اما هیج جا نرفتم. پس از فارغ
التحصیلی به خانۀ پدر و مادرم برگشتم، چون موفق به پیدا کردن کاری برای
خودنشدم. من به جای اولم بازگشتم به همان رختخواب قدیمی خودم.مشروب
خواریم روز به روز بدتر میشد، هر روز بیشتر از دیروز و با فواصل کمتری
مشروب می خوردم. هیچ کاری پیدا نکردم، هیچ دوستی نداشتم و کسی را به غیر از
پدر و مادرم، نمی دیدم.

در اوج ناامیدی بودم. آیا هر کاری را که از من انتظار میرفت، به انجام نرساندم؟
آیا با مدرک فوق لیسانس ازدانشگاه فارغ التحصیل نشده بودم؟ من هیچ وقت زندان
نرفتم، با هیچ ماشینی تصادف نکردم، و مانند بقیۀ الکلیها به دردسر نیفتاده بودم.
وقتی شاغل بودم، حتی یک روز را هم به خاطر مشروب خواری تعطیل نکردم. هیچ
وقت خود را گرفتار بدهی نکردم، و هیچ وقت از کسی سوء استفاده نکردم، و با هیچ
کس بَد رفتاری نداشتم، مسلماً زیاد مشروب میخوردم،اما با آن مشکلی نداشتم؛
وقتی که هیچ یک از کارهایی را که نشانه یک الکلی است، انجام نداده بودم، چطور
میتوانستم الکلی باشم؟ پس مشکل چه بود؟ تنها چیزی که میخواستم، شغلی
آبرومندانه بود که بتوانم مستقل و مفید باشم. نمیتوانستم بفهمم چرا زندگیم رو به
سقوط است.
در خانه پیش والدینم کارهای عجیب و غریبی انجام میدادم تا سرگرم باشم. تا
این که در یک شرکت محلی کاری پیدا کردم. در این شغل فرصت پیشرفت چندانی

برایم وجود نداشت، حقوقی که دریافت میکردم نیز زیاد نبود، اما مرا خارج خانه
نگه میداشت و از بسیاری جهات، خوب بود. در این موقع، تنش زیادی داشتم تا
مشروب خواریم را کنترل کنم. میدانستم که اگر فقط یکبار مشروب بخورم، کاملاً
کنترل خود را از دست میدهم و آنقدر مشروب میخورم تا بیهوش شوم. با این
حال، هر روز سعی میکردم بر اشتیاق نوشیدن الکل غلبه کنم.
یک روز وقتی از سر کار آمدم، نصف گالن ویسکی تهیه کردم و و همان شب در کمتر از 4 ساعت بیش از یک سوم آن را خوردم. روز بعد خیلی ناخوش بودم، اما خود را به محل کارم رساندم. وقتی از سرکار به خانه برگشتم، روی کاناپۀ والدینم
نشستم و با اینکه هنوز به خاطر خوردن مشروب شب قبل ناخوش بودم، اما می-
دانستم بیاختیار به طرف نیم گالن خواهم رفت. درحالی که وقتی روی کاناپه 

نشستم نمیخواستم مشروب بخورم. و فهمیدم آن جمله قدیمی اگر بخواهم ترک کنم، میتوانم، فقط نمیخواهم در مورد من مصداقی ندارد چون من واقعاً نمی خواستم مشروب بخورم. از جای خود برخاستم و یک لیوان مشروب برای خود 

ریختم. وقتی برگشتم و روی کاناپه نشستم، شروع به گریه کردم. من توبۀ خود را
شکسته بودم. اکنون میدانم در شب به پست ترین درجۀ خود رسیده بودم، اما آن
وقت آن را نمیدانستم، فقط فکر میکردم دیوانهای بیش نیستم. شروع به مشروب
خوردن کردم و نیم گالن را تمام شد.
شش ماه بعد رئیسم، مرا برای یک نمایشگاه تجاری به کالیفرنیا فرستاد. از کار
در نمایشگاه بیزار بودم، اما چون سفر کردن را دوست داشتم، بنابراین رفتم. در این
سفر بسیار عصبی و ناآرام بودم چون رئیسم دو نفر دیگر را هم از هاوایی فرستاد
تا در نمایشگاه کار کنند. من موفق شدم تا سی و یک روز مشروب نخورم. برایم
خیلی دشوار بود که سی و یک روز پاک بمانم؛ اشتیاق نوشیدن الکل هر روز به
سراغم میآمد.
جمعه، دیر وقت به آنجا رسیدم، و موفق شدم درآن شب، مشروب نخورم. صبح
روز بعد، در محل نمایشگاه، هدیهای دریافت کردم که زندگیم را تغییر داد. نمایندۀ

فروش هاوایی، ناامید به نظر میرسید. من فکر کردم که او، چون موفق به گرفتن
سفارش برای زوجی که کار با آنها را تمام کرده ، ناامید است. نزد او رفتم تا
دلداریش دهم. او گفت، نه، این مسئله هیچ ارتباطی به آن زوج ندارد، و توضیح داد
که طی این هفته دوست دخترش او را تنها گذاشته، تحصیلاتش را رها نموده، آپارتمان و کار تمام وقتش را نیز از دست داده است. وی افزود من الکلی هستم، مدت یکسال و نیم هوشیار بودم، اما درهفتۀ گذشته دوباره مشروب خورده، و بسیار آشفته شده ام

 در همان لحظه، صدایی را در سرم شنیدم. صدایی که میگفت 

حالا و می دانستم معنای آن چیست حالا چیزی بگو در کمال حیرت، این کلمات را تکرار کردم و گفتم مای ، ک فکر میکنم من هم الکلی هستم حالت مایک بلافاصله عوض شد. البته اکنون میفهمم که حالتی از امید، در چهرهاش نمایان شد. شروع به صحبت کردیم. به او گفتم: حدود یک ماه است مشروب نخوردام اما به AA نمیروم. وقتی از من پرسید چرا از AA اجتناب میکنم، جواب دادم: به این دلیل که فکر نمیکردم به این درجه از پَستی رسیده باشم. او نخندید اما گفت تو وقتی به پَستی و خفت میرسی که دست از تلاش برداری او مرا به اولین جلسه AA برد

در اولین جلسه، تصمیمم برای ادامه دادن هوشیاری محکم شد. در آن جلسه،
حدود سی و پنج نفر شرکت داشتند، اما چون فضا کوچک بود، جلسه بسیار شلوغ
به نظر میرسید. من که از بیرون شهر آمده بودم، وقتی رئیس جلسه از من خواست
خود را معرفی کنم، ایستادم و خودم را معرفی کردم. سپس، ازمن خواست که
صحبتی داشته باشم. برخاستم و به طرف میکروفن و جایگاه مخصوص حرکت
کردم، در زندگیم هیچ وقت این قدر مضطرب نبودم. اما کلمات به راحتی به زبانم
میآمدند و من وقایعی را که منجر شده بود آن شب در جلسه شرکت کنم، را تعریف
کردم.
همان طور که صحبت میکردم، اطراف اتاق را برانداز نمودم. مهمتر از آن، به

چهرۀ آدمهایی که در اتاق بودند، نگاه میکردم، درک، همدلی و عشق را میدیدم.
امروز فکر میکنم که قدرت برترم را اولین بار در آن چهرهها دیدم. با آن که هنوز
در جایگاه مخصوص ایستاده بودم. فکر کردم، پاسخم همین و درست همینجا
درجلوی من قرار داشت و این همان چیزی است که همۀ عمر به دنبالش بودم. وبعد
آرامش وصف ناپذیری به سراغم آمد؛ فهمیدم که مبارزه، پایان یافته است.
همان شب، در حالی که هنوز در خلسۀ آرامش و امید. تلوتلو میخوردم، بعد از
ظهری را به یاد آوردم که در دانشگاه پس از اولین کلاس، در دستشویی مطمئن
بودم که پاسخم را در الکل پیدا کردهام. اکنون به روشنی دریافتم، آن پاسخ دروغ
بود. و این جمله که الکل بهترین راه و بهترین چیز است دروغ است، دروغی زشت و کثیف. و مدتهاست این دروغ را در ذهن خود از بین بردهام درآن جلسۀ AA حقیقت را بانگاه به چهره آن آدمها دیدم.

وقتی به خانه برگشتم، تصمیم گرفتم خود را به AA بسپارم. طی نود روز، در نود جلسه حاضر شدم و راهنما پیدا کردم، و به یک گروه کوچک پیوستم. هر کاری
به من میگفتند به میدادم. قهوه درست میکردم، مسئولیتهای دیگر را بر عهده
میگرفتم و خود را مشغول مینمودم. راه پر پیچ و خم هشیاری اولیه را به خوبی
طی کردم و بر آن مسلط شدم؛ هر ثانیه آن، این ارزش را داشت تا به جایی برسم
که هم اکنون هستم. 

یکی از شروط مهم بهبودی، مطالعه و اجرای قدم هاست. در حال حاضر حداقل
دو بار در هفته در جلسات شرکت می کنم. راهنمایی دارم که قدم ها را به تدریج اما
به خوبی به من آموزش میدهد. امیدوارم من هم برای دو خانمی که راهنمایشان
هستم، مفید باشم. کمکم به وعدههایم جامۀ عمل میپوشانم زیرا هنوز کارهای
زیادی هست که باید انجام دهم. وصف مفید بودن این برنامه، حتی در مدت 6 سال، برایم تقریباً غیر ممکن است. از لحاظ مالی خود را تأمین کرده و به مدت پنج سال است در آپارتمان خودم زندگی
میکنم. قصد دارم سال آینده، خانهای بخرم. کار خوبی پیدا کردهام که آیندۀ 

درخشانی دارد. از وقتی هوشیار شدم، در آمدم بیش از 150 درصد افزایش یافته است. همانطور که ضررهای مادی برای نشان دادن الکلیسم کافی نیست، دستاوردهای
مادی هم نشانۀ دقیق بهبودی نیست. پاداشهای واقعی، ماهیت مادی ندارند. من
اکنون دوستان زیادی دارم، زیرا آموختم، چگونه باید دوست خوبی باشم و این
دوستیهای ارزشمند را، بیشتر و پایدارتر کنم. به جای گذراندن ساعتهای طولانی
با دوست پسرهای یک شبه؛ با مرد زندگیم 5 سال است بسر میبرم. و از همه مهمتر اکنون نتنها خود را شناختهام، بلکه اهداف، رویاها، ارزشها و حدود خود را
نیز می شناسم، و میدانم چطور باید آنها را حفظ کرده، پرورش داده و معتبر
سلزم. اینها پاداشهای واقعی هوشیاری هستند. این همان جیزی است که تمام عمر
به دنبالش بودهام. خدا را شکر میکنم که قدرت برتر خود را شناختم و او، راه درست را نشانم داد. همیشه دعا میکنم که هیچ وقت آن را رها نکنم. من به AA ، آمدم تا مشروب خواری را ترک کنم؛ و آنچه که به ازای آن دریافت کردم زندگی بود.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
دوستان کامنت هایی که به صورت خصوصی ارسال میکنید امکان پاسخ در سایت را ندارد
لطفا اگر کامنتی را اصرار دارید به صورت
خصوصی ارسال کنید
حتما ایملتان را نیز ارسال کنید
Designed By Erfan Powered by Bayan