Anonymous

پیام ما امید ، وعده ما آزادی

زﻧﻬﺎ ﻫﻢ ﻣﺒﺘﻼ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ:

با وجود فرصت های بسیاری که داشت، الکل به زندگیش پایان داد . او جزء اولین اعضاء بود و این حکایت را برای تمام زنان دوره ما، تعریف میکند

داشتم چی میگفتم. . . از دور دستها، در خواب و خیال، صدای خود را میشنیدم شخصی را به نام دورسی صدا میکردم و دربارۀ لباس فروشیها و مشاغل مختلف با او صحبت میکردم. . . صداها کمکم واضحتر میشدند. . . این صدای خودم بود و
هر چه نزدیکتر میشد، بیشتر مرا میترساند. . . ناگهان، آنجا، نمیدانم دربارۀ چه حرف میزدم، با کسی که هیچ وقت قبلاً او را ندیده بودم. ناگهان، از حرف زدن افتادم، من کجا بودم؟

قبلاً وقتی بیدار میشدم، حس میکردم در اتاق عجیبی هستم که نمیدانم کجاست، لباس پوشیده و روی کاناپه دراز کشیده بودم؛ گاهی هم وقتی بیدار میشدم، حس میکردم که در اتاق خودم و در رختخواب دراز کشیده ام و نمیدانم چه موقع و چه ساعتی از روز است، حتی میترسیدم بپرسم. . . اما این بار فرق میکرد، به نظرم آمد که بیدار هستم و بر روی یک صندلی راحتی بزرگ نشسته ام و با زن جوانی که او را نمیشناختم و حالات من برایش عجیب نبود، در حال گفتگو هستم. او بیوقفه ولی راحت و دلنشین حرف میزد! با وحشت به اطراف نگاه میکردم. من در اتاقی بزرگ و تاریک که اثاثیه اندکی داشت و در واقع اتاق نشیمن یک زیر زمین مسکونی بود قرار داشتم. عرق سردی از کمرم پایین میریخت؛ دندانهایم به هم میخورد و دستهایم میلرزید؛ برای جلوگیری از لرزش دستهایم بر روی آنها نشستم. واقعاً وحشت زده بودم، اما وحشتم ربطی به واکنشهای شدید بدنم نداشت. خودم

دلیلش را میدانستم. با مشروب همه چیز درست میشد. از آخرین باری که مشروب نوشیدم، مدت زیادی گذشته بود، اما جرأت درخواست مشروب از این غریبه را نداشتم. باید قبل از آنکه این زن بفهمد من دیوانهام از آنجا میرفتم. بله من دیوانه
بودم حتی نمیدانستم چگونه به آنجا رفتهام. من واقعاً دیوانه بودم.

لرزشها شدیدتر شد. ساعتم، ساعت 6 را نشان میداد و آخرین بار که به ساعت 1 بود. آن موقع، خیلی راحت با ریتا در رستوران نشسته و داشتم ششمین بطری مارتینی  را مینوشیدم و میگفتم کاش گارسون سفارش ناهار را فراموش کند تا حداقل وقت داشته باشم که دو بطری دیگر بنوشم. فقط دو بطری را در حضور ریتا نوشیدم و چهار بطری دیگر را ظرف 15 دقیقهای که منتظر آمدنش بودم، نوشیدم. البته صبح طبق معمول وقتی از خواب بیدار شدم برای جلوگیری از درد خماری به آهستگی لباس پوشیده و مقدار بسیار زیادی نوشیدم.
راستش، ساعت 1 حالت و ظاهر خوبی داشتم. هیچ دردی را احساس نمیکردم. چه اتفاقی افتاده بود؟ وسط شهر نیویورک در خیابان شلوغ و پر سر و صدای چهل و دوم چه کار میکردم. . . اینجا، منطقۀ مسکونی آرامی بود. چرا دُرسی مرا اینجا آورده بود. او اصلاً کی بود؟ چطور با او آشنا شده بودم؟ هیچ جوابی نداشتم و جرأت نمیکردم که حتی بپرسم. او هم به نظر نمیرسید که متوجه اشتباهی شده باشد، اما من در این پنج ساعت چکار کرده بودم؟ همه جا دور سرم میچرخید، شاید کارهای وحشتناکی از من سرزده باشد، ولی حتی خبر نداشتم!

به هر حال از آنجا بیرون آمدم و شروع کردم به قدم زدن، از کنار چند خانه که نمای سنگی قهوهای داشتند، گذشتم. در آنجا هیچ مشروب فروشی به چشم نمیخورد. بالاخره ایستگاه مترو را پیدا کردم. نام آن، برایم آشنا نبود و مجبور شدم
آدرسی مسیری که به سمت گرند سنترال میرفت را بپرسم.45 دقیقه طول کشید و دو بار مترو عوض کردم تا رسیدم، اما به همان جایی که راه افتاده بودم! از بروکلین بسیار دور شده بودم.
آن شب خیلی مست کردم که البته این عادی بود، ولی همه چیز را به یاد آوردم و البته این، خیلی غیر عادی بود! به یاد آوردم، در دفترچه اسامی در حال جستجوی اسم ویلی سی بروک بودم. تصمیم جدی داشتم تا او را پیدا کرده و بخواهم کمکم کند تا به همان تیمارستان که چیزهایی در موردش نوشته بود، راه پیدا کنم خاطرم هست به او تأکید میکردم که میخواهم کاری برای این مشکل انجام دهم و دیگر نمیتوانم ادامه دهم. . . یادم آمد به پنجره نگاه کردم و فکر کردم شاید این، راه حل راحتتری است. ولی با به یاد آوردن این خاطره تنم به لرزه درآمد: آن پنجره سه سال پیش باعث شد تا 6 ماه در بیمارستان لندن بستری باشم. یادم آمد که چه طور بطری پُراکسید را از قفسه داروهایم برداشتم و آن را پُر از جین 1 کردم و از ترس اینکه مبادا خواهرم آن را پیدا کند، زیر تشکم پنهان کردم. وحشتی را به یاد آوردم که در آن شبهای طولانی و پایان ناپذیر به سراغم میآمد. شبهایی که مرتباً میخوابیدم و پس از مدتی کوتاه در حالی که خیس عرق بودم بیدار میشدم، و در نهایت ناامیدی میلرزیدم، آن وقت با عجله محتویات بطری را مینوشیدم و بعد با آرامش شب را بپایان می بردم. هر بار که هوشیار میشدم و دوباره به حالت نوشیدن قبلی برمیگشتم. ندایی از درون درسرم میپچید تو دیوانه ای، تو دیوانه ای، تودیوانه ای و من با نوشیدن، اینها را از خود دور میکردم 

این وضع به مدت بیش از دو ماه طول کشید تا اینکه به بیمارستان منتقل شدم و تلاش خود را برای برگشتن به زندگی عادی شروع کردم. این وضعیت بیش از یک سال طول کشید و آن زمان من سی و دو سال داشتم. هر وقت به آن سال آخر که دائم مشروب میخوردم، نگاهی میاندازم، تعجب میکنم که چطور از لحاظ ذهنی و جسمی توانستم دوام بیاورم. چون در مواقعی، کاملاً میفهمیدم که به چه انسانی تبدیل شدهام. ضمناً به یادم میآمد که چه کسی بودم و دلم میخواست چه کسی باشم و تفاوت میان این دو، واقعاً وحشتناک بود. در میخانه خیابان دوم مینشستم،
و پس از اینکه پول خودم تمام میشد، هر کس به من مشروب تعارف میکرد، میخوردم. و یا اگر در خانه تنها بودم، دائماً گیلاس مشروب در دستم بود، به یادم دارم پی در پی مشروب میخوردم و هدفم این بود که به سرعت همه چیز را فراموش کنم. اصلاً نمیشد این وضعیت اَسفبار را با واقعیتهای گذشته، تطبیق داد.
وضع مالی خانوادهام خوب بود و هر وقت پول میخواستم کسی مخالفتی نمیکرد. من در مدرسۀ شبانه روزی در اروپا درس خوانده بودم و این باعث شده بود که نقش خود را به خوبی بپذیرم و وارد جامعه شوم. دوران رشدم که مصادف بود با دوران تحریم و جان هلد جی آر و اِسکات فیتز جرالد که آن را جاودانه کردند به من آموخت که باخوش مشربترین آدمها، خوش بگذرانم؛ امیال دورنیم مرا واداشت در این راه از همۀ آنها پیشی بگیرم. یک سال پس از خروج از مدرسه، ازدواج کردم.
تا اینجا همه چیز خوب و عادی پیش میرفت، مثل زندگی هزاران نفر دیگر. اما پس از آن بود که قصۀ من، شروع شد. شوهرم الکلی بود و چون افراد فاقد توانایی شگفت انگیز!قدرت خارق العاده مورد تمسخرم بودند، طلاق نتیجه کاملاً بدیهی بود. این اتفاق با ورشکستگی پدرم همزمان شد و اجباراً مشغول بکار شدم. تمام تعهدات و مسئولیتهایم نسبت به هر کسی به غیر از خودم را از بین بردم. کار کردن، فقط روشی متفاوت برای رسیدن به هدفی مشابه بود، روشی برای اینکه بتوانم همان کاری را که میخواهم، انجام دهم طی ده سال بعد، فقط کار کردم، برای اینکه آزادی و هیجان بیشتری داشته باشم برای زندگی به خارج کشور رفتم، کار کردم تا بتوانم برای رسیدن خواسته ای افراطی خودم موفق باشم. با هرکسی که میخواستم، ملاقات میکردم و هر جا که میخواستم میرفتم؛ هر کاری دلم میخواست، انجام میدادم تا اینکه بیش از پیش بدبخت شدم.
با کله شقی و خود سری، به هر لذتی که میخواستم، دست مییافتم و هر بار که حس میکردم لذت این خوشیها کمتر شده و دارد از بین میرود، حالت رخوت و خماری غیر قابل تحمل میآمد و کمکم شراب خوردن صبحگاهی، برایم ضروری شد

حواس پرتیهایم بیشتر و بیشتر میشد و کم کم به جایی رسیدم که دیگر به سختی به یاد میآوردم که چطور به خانه رسیدهام. هر وقت دوستانم به من میگفتند که افراط میکنی، دیگر آنها را دوست خود به حساب نمیآوردم. از گروهی به
گروه دیگر میرفتم و از مکانی به مکان دیگر و همین طور به مشروب خوردن ادامه میدادم. مشروب خواری، بی سر و صدا، از هر چیز دیگری مهم تر شده بود. ولی دیگر به من لذتی نمیداد و فقط دردم را تسکین میداد. اما مجبور بودم بنوشم.
بسیار بد بخت شده و بدون شک، غریب دور افتادهای بیش نبودم. باید به خانهام در آمریکا باز میگشتم. این کار را کردم و با کمال تعجب دیدم که مشروب خواریم شدت یافت.

به مرکز مشاوره مراجعه کردم و مدتی طولانی تحت مداوای روان پزشکی قرار گرفتم و آن وقت بود که مطمئن شدم مبتلا به گسیختگی روانی شدهام. من به کمک نیاز داشتم و میخواستم تلاش خود را بکنم. همچنان که درمان پیشرفت میکرد، تصویری از خودم به دست میآوردم، خلق و خویی که باعث به وجود آمدن این همه دردسر برای من شده بود. من بیش از حد حساس، خجالتی و آرمانگرا بودم.
ناتوانیم در پذیرش واقعیتهای سخت زندگی، باعث شد تا به انسانی شکاک و سرخورده تبدیل شوم که برای در امان ماندن از سوء تفاهمهای دنیا، زرهای محافظ پوشیده است. این زره به دیوارهای زندانی تبدیل شد، که مرا در تنهایی و ترس، حبس کرده بودند. برایم، عزمی راسخ، جهت ادامه زندگی، فقط در دنیایی بیگانه، باقی مانده بود. زنی که درونش پر از وحشت و ظاهری نفرت انگیز، داشت. من به شدت نیازمند تکیه گاهی برای ادامه زندگیم بودم.
الکل، همان تکیه گاه من بود و واقعاً نمیدانستم که بدون آن، چطور میتوانم زندگی کنم. وقتی دکترم گفت: دیگر نباید لب به مشروب بزنم، نمیتوانستم حرفش را باور کن . م مجبور بودم به تلاشهایم ادامه دهم و آنقدر محکم بایستم تا بتوانم به قدر نیاز و با کنترل مشروب بنوشم، بدون آنکه اسیرش شوم. بعلاوه، دکتر چه طور میتوانست این مسئله را درک کند؟ او که الکلی نبود؛ او اصلاً نمیتوانست بفهمد که نیاز به مشروب یعنی چه؟ یا اینکه مشروب چطور میتواند به آدم گرفتار کمک کند.
من میخواستم در دنیای عادی زندگی کنم نه در بیابان و به نظرم دنیای عادی، یعنی زندگی در میان مردمی که الکل مینوشند و غیر الکلیها در آن جایی ندارند. خودم هم میدانستم که بدون مشروب خوردن، نمیتوانم حتی با الکلیها زندگی کنم. در این مورد حق با من بود. من بدون مشروب خوردن با هیچ کس نمیتوانستم راحت باشم و هیچ وقت هم راحت نبوده ام.

بنابراین، نه نیات پاکم و نه زندگی محصور پشت دیوارهای تیمارستان هم مرا هوشیار نگه نداشت و چندین مرتبه مست کردم، تعجب زده شدم . . . به شدت آشفته بودم و میلرزیدم. در آن زمان بود که دکترم، کتاب الکلیهای گمنام را به من داد که بخوانم. بخشهای اول کتاب برایم، حکم وحی را داشت. من در این دنیا، تنها آدمی نبودم که این گونه رفتار میکرد و چنین احساسی داشتند. بعد به خود آمدم، من نه آدم بدی بودم و نه دیوانه، فقط مریض بودم. من از یک بیماری واقعی رنج میبردم که مانند همه بیماریهای دیگر اسمی و عوارض و علامتهایی مخصوص خودش را داشت. از جمله: مرض قند، سرطان، یا سل. بیماری مسئلهای است قابل احترام چون یک ضعف اخلاقی نیست. من نمیتوانستم دین را تحمل کنم و دوست نداشتم اسم خدا را یا هیچ یک از مقدسات دیگر را بیاورم. اگر این راه، راه رهایی بود، حداقل به درد من نمی- خورد. من روشنفکر بودم و به پاسخی روشنفکرانه نیاز داشتم، نه یک پاسخ احساسی. با قاطعیت این حرفها را به دکترم زدم. میخواستم یاد بگیرم روی پای خود بایستم و نه اینکه هر بار تکیه گاهم را عوض کنم. آن هم تکیه گاهی دست
نیافتنی و شک برانگیز، مثل خدا یا مذهب و بنابراین چندین هفته، با آن تفکرات پیش رفتم و به تدریج بخشهای بیشتری از آن کتاب را خواندم و هر چه بیشتر می- خواندم، بیشتر از خود ناامید میشدم.

پس از آن معجزه ای در زندگیم اتفاق افتاد . معجزه، همیشه برای همه این قدر ناگهانی نیست . اما من دچار بحران ی شده بودم که مرا سرشار از غضب و خشم کرده بود . همین طور که با نامیدی سیگار می کشیدم و می خواستم در عین نوشیدن الکل، بهبود یابم و پیروزیم ر ا به آنها نشان دهم، دفعتاً نگاهم به جمله ای از کتاب، که روی تخت خوابم باز مانده بود، افتاد ما نمی توانیم با خشم زندگی کنیم ناگهان دیوارها فرو ریخت و نور وارد شد. من گرفتار و نا امید نبودم . آزاد بودم و دیگر مجبور نبودم برای این که چیزی را به آنها نشان دهم مشروب بخورم . ای دین یا مذهب نبود، آزادی بود ! آزادی از خشم و ترس، آزادی از شناخت خوشبختی و آزادی حاصل از شناخت عشق.

در جلسهای شرکت کردم تا به چشم خودم این افراد عجیب یا بیچاره که این کار را کرده بودند، ببینم. از زمانی که دنیای شخصی کتابها و رویاهایم را کنار گذاشتم، رفتن به میان جمع مردم، چیزی بود که در همۀ عمرم با آن روبرو بودم. رفتم که
دنیای واقعی آدمها و احزاب و مشاغل را ببینم و احساس کردم که در آنجا غریبهای بیش نیستم و همیشه نیاز به محرک گرم کنندهای مثل مشروب داشتم تا بتوانم به جمع بپیوندم. . . به خانهای در بروکلین رفتم که پر از غریبه بود. . . و فهمیدم که بالاخره، همنوعان خود را پیدا کردهام. کلمۀ رستگاری که در کتاب مقدس نسخه کینگ جیمز به زبان عبری آمده، معنای دیگری هم دارد و آن بازگشت به خانه است. من رستگاری خود را یافته بودم و دیگر تنها نبودم

و این، آغاز زندگی تازهای بود، یک زندگی کاملتر و شادتر از آنچه که تا کنون شناخته بودم یا آن را ممکن میدانستم. دوستان جدیدی پیدا کرده بودم، دوستانی فهیم که غالباً بهتر از خودم میفهمیدند که چه فکری میکنم و چه احساسی دارم و به من اجازه نمیدادند به زندان تنهایی و ترس باز گردم و آسیبی حتی جزئی به خود وارد کنم. وقتی مسئلهای را با آنها در میان میگذاشتم، خود را همان طوری میدیدم که واقعاً بودم و من هم مانند آنها بودم. ما صدها ویژگی مشترک
شخصیتی داشتیم، ترسها، نگرانیها، علایق و نفرتها. ناگهان، من خودم، اشتباهاتم و همه چیز را، همان طور که بود، پذیرفتم. به هرحال، آیا با هم یکسان نبودیم؟ همین که پذیرفتم، آرامش درونی تازهای یافتم. تمایل و قدرت کنارآمدن با خصوصیات شخصیتی که زندگی را برایم دشوار ساخته بود، را پیدا کردم.
قضیه همین جا خاتمه پیدا نکرد . آنها می دانستند با آن پرتگاههای سیاهی که هر لحظه آماده بودند تا در هنگام عصبی یا افسرده شدنم، مر ا ببلعند، چکار کنند . آنها برای ما که تمام عمر از حقایق گریخته بودیم، برنامه منسجمی داشتند که هدف آن بوجود آوردن بیشترین امنیت درونی بود. به محض آنکه شروع به تمرین دوازده قدم کردم، احساس بدبختی که سالها مزاحمم بود، بمرور از بین رفت و تمرین ها، اثر کرد

من، که از سال 1939 تاکنون عضو فعال الکلیهای گمنام بودهام، خود را یکی از اعضای مفید جامعه بشری میدانم. بعلت زجرهایی که در زندگی خود کشیده ام،
شایستگی و تجربه آن را پیدا کردم تا به افرادی که در یک زندگی شبیه من نقش داشتهاند کمک کنم وآرامش ببخشم. همیشه بالاترین لذت برایم، سهیم شدن در خوشبختی تازهای بود، که افرادی مانند خود من از آن بهرمند گشتهاند. توانایی کار کردن مجدد و امرار معاش برایم، در جایگاه دوم اهمیت قرار دارد، من معتقدم که آن ارادۀ شخصی افراطی که زمانی داشتم، حالا در جایگاه اصلی خود قرار گرفته است، زیرا که چندین بار در روز میگویم واقعاً باشد که ارادۀ تو عملی شود و نه من و واقعاً اعتقاد قلبی من همین است.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
دوستان کامنت هایی که به صورت خصوصی ارسال میکنید امکان پاسخ در سایت را ندارد
لطفا اگر کامنتی را اصرار دارید به صورت
خصوصی ارسال کنید
حتما ایملتان را نیز ارسال کنید
Designed By Erfan Powered by Bayan