Anonymous

پیام ما امید ، وعده ما آزادی

زن ﺧﺎﻧﻪداری ﮐﻪ در ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺸﺮوب ﻣﯽﺧﻮرد

او بطریهای مشروبش را در جالباسی و کشوها پنهان میکرد. در A.A متوجه شد چیزی را از دست نداده ، بلکه همه چیز را به دست آورده است.

قصه زندگیم قصه زنی خاص است. قصه زنی که در خانه مشروب میخورد. من مجبور بودم در خانه باشم دو بچه داشتم. وقتی هوس مشروب میکردم، آشپزخانه، اتاق نشیمن، اتاق خواب، حمام، و دو محفظه لباس، همه، میخانهام بودند. زمانی، پذیرش اینکه الکلی بوده و هستم، برایم به معنای شرمساری، شکست و درماندگی بود. اما با شناختی که از طریق الکلیهای گمنام پیدا کردهام، فهمیدهام که آن شرمساری، شکست و درماندگی مقدمه ای برای پیروزی هستند. چون فقط با پذیرش شکست و درماندگی، پذیرش ناتوانیِ در مقابله با زندگی و الکل بود که باعث شد تسلیم شوم و این واقعیت را قبول کنم که بیمارم و باید یاد بگیرم که دوباره، بدون الکل زندگی کنم.
من هیچ وقت جزو مشروبخواران جمعی نبودم. اما حدود سیزده سال پیش طی یک دوره فشار و کشمکش متوسل به مشروب خواری در خانه شدم، تک و تنها، فقط برای اینکه آرامش موقتی پیدا کنم و کمی بیشتر بخوابم. من مشکلات زیادی داشتم، همه ما مشکل داریم، و من فکر میکردم که گاه کمی کنیاک یا کمی شراب هیچ ضرری ندارد. شروع مشروب خواری را باورنداشتم، حتی فکر نمیکردم که دارم مشروب میخورم، مجبور بودم ذ هن خود را از نگرانی پاک
کنم ، مجبور بودم استراحت کنم و بخوابم ، اما پس از یکی دو بار مشروب خواری، هنگام غروب یا بعد از ظهر ظرفیتم به سرعت، بالا و بالاتر رفت. طولی نکشید که دیگر هر روز مجبور بخوردن مشروب شدم. این اواخر تنها انگیزهای که درهنگام صبح برای لباس پوشیدن داشتم، این بود که بیرون بروم و آذوقه الکل تهیه کنم که بتوانم روزم را شروع کنم. اما در واقع، این مشروب خواریم بود که شروع میشد.
وقتی شروع کردم به پنهان کردن مشروب خواریم، فهمیدم که الکل، مرا اسیر خود کرده است. من مجبور بودم برای آدمهایی که ممکن بود از راه برسند، همیشه آذوقه در دسترس داشته باشم و البته یک بطری نصفه، ارزش نگه داشتن نداشت، بنابراین تمامش را میخوردم و طبعاً مجبور بودم فوراً، مقداری برای آدمهایی که ممکن بود به طور غیر منتظره سر برسند تهیه کنم. اما همیشه آن شخص ناخوانده ای که باید بطری را تمام میکرد خودم بودم. من نمیتوانستم مثل آن وقتها که مهمانی و تفریح داشتیم و مثل آدمها مشروب میخوردم، به مشروب فروشی بروم و به صورت فروشنده نگاه کنم و یک بطری مشروب بخرم. مجبور بودم قصهای سر هم کنم و همان سئوال همیشگی را بارها و بارها بپرسم، خوب، حالا، به نظر شما این بطری برای چند نفر کافی است؟ میخواستم مطمئن شود که من نمیخواهم به تنهایی تمام بطری را بنوشم. من مشکل داشتم و مجبور به پنهان کاری بودم، مثل خیلی از آدمهایی که در الکلیهای گمنام هستند. من بطریهایم را در محفظه لباسها و کشوها پنهان میکردم. من به الکل نیاز داشتم، و چنین کارهایی راشروع کردم، و میدانستم که دارم زیاده روی میکنم، اما همینطور ادامه دادم. و به این امر آگاهی نداشتم که باید ترک کنم. آن زمان خانهام طوری بود که میشد در آن، این طرف و آن طرف رفت. از این اتاق به آن اتاق می رفتم وفکر میکردم، مشروب میخوردم، مشروب میخوردم،
فکر میکردم. و بدبختیهایم معلوم میشد، خلأ آشکار میشد، همه چیز آشکار میشد، اما هیچ کاری نمیتوانستم بکنم. نزدیکیهای پنج صبح، گیج و آشفته بودم، هر چه مشروب داشتم، خورده بودم، و سر میز، سعی میکردم، شام بخورم، و بعد از غذا، کارم را تمام کرده و خود را یک گوشه میانداختم. هیچ وقت نمیدانستم کدامیک ابتدا شروع میشود، مشروب خوردن یا فکر کردن. اگر میتوانستم فکر نکنم، شاید مشروب نمیخوردم. اگر میتوانستم مشروب خوردن را کنار بگذارم، شاید فکر نمیکردم. اما این دو همراه باهم مرا از درون آشفته و گیج می کرد. بااین حالت مجبور بودم مشروب بخورم. شما اثرات مخرب و متلاشی کنند مشروب خواری مزمن را میدانید. من بوضع ظاهری اصلاً توجهی نداشتم و مهم نبود قیافهام چطور است. برایم اهمیت نداشت که چکار میکنم. حمام برایم به معنای رفتن به محلی خلوت بود تا یک بطری مشروب بخورم. مجبور بودم یک بطری مشروب در کنار خود داشته باشم زیرا شب ها از خواب بیدار می شدم و به خوردن آن نیاز داشتم،
نمیدانم چطور خانه را اداره میکردم. همینطور ادامه دادم، فهمیدم که چه اوضاعی بوجود آورده ام، از این بابت از خودم متنفر بودم، همه چیز و درکل زندگی را مقصر میدانستم ، جز این واقعیت را که باید بگردم و راهی برای مشکل مشروب خواریم پیدا کنم. نهایتاً، به این موضوع هم اهمیتی نمیدادم، کارم از اهمیت دادن گذشته بود. فقط میخواستم تا سن معینی زنده بمانم، وظیفهام را در قبال بچه هایم انجام دهم و آنها را به جائی برسانم، و بعد از آن دیگر مهم نبود. یک مادر نصفه و نیمه، بهتر از بی مادری است.

به الکل نیاز داشتم. بدون آن نمیتوانستم زندگی کنم. بدون آن هیچ کاری نمیتوانستم بکنم. بعد از بیماری پسرم که سه هفته طول کشید، به جائی رسیدم که دیگر با آن نمیتوانستم زندگی کنم. و این، دکتر برای سرفههای شبانه پسرم، یک قاشق چایخوری کنیاک تجویز کرد. و البته من همین را میخواستم که به مدت سه هفته به جای شراب، کنیاک بخورم. من در مورد الکلیسم یا D.T هیچ اطلاعی نداشتم ، اما وقتی روز آخر مریضی پسرم از خواب بیدار شدم، سوراخ کلید در را با نوار بستم چون تصور میکردم همه بیرون هستند. در آپارتمان میرفتم و میآمدم و عرق سرد میریختم. به مادرم تلفن زدم و جیغ میکشیدم و میگفتم به اینجا بیاید؛ اتفاق بدی میخواست بیفتد، نمیدانستم چه اتفاقی، ولی اگر او به سرعت نمیآمد، احتمالاً میمردم. به شوهرم هم تلفن کردم و گفتم به خانه بیاید.
پس از آن، به مدت یک هفته، جسمم روی صندلی بود، و ذهنم در فضا. فکر میکردم این دو هرگز به هم نخواهند رسید. میدانستم که من و الکل باید از هم جدا شویم. دیگر نمیتوانستم با الکل زندگی کنم، و از طرفی بدون الکل هم چگونه میتوانستم زندگی کنم ؟ نمیدانستم. با تنفر و خشمگین زندگی میکردم. شوهرم که تمام این مدت کنارم بود و بیشترین کمک را به من کرد، همان کسی بود که با او دشمن شدم، همچنانکه با خانواده و مادرم دشمن شدم. آدمهایی که برای کمک به من میآمدند، افرادی بودند که من هیچ اعتنایی به آنها نمی کردم. با این حال سعی کردم بدون الکل زندگی کنم. اما فقط موفق شدم با آن بجنگم.
باور کنید که فرد الکلی نمیتواند با الکل بجنگد. به همسرم گفتم میخواهم به کارهای دیگری بپردازم، میخواهم خود را از این وضع نجات دهم. فکر میکردم عقلم را از دست دادهام. اگر مشروب نمیخوردم، باید کاری میکردم.

من یکی از فعالترین زنان انجمن P.T.A و دیگر سازمانهای اجتماعی بودم. من پس ازورود به هر سازمانی، طولی نمیکشید که وارد کمیته میشدم، و سپس ریاست آن کمیته را بدست می آوردم؛ یا اگر عضو گروهی میشدم، به سرعت مسئول امور مالی و یا معاونت گروه را بعهده می گرفتم. اما این چیزها اصلاً مرا راضی نمی کرد. من شخصیت دکتر جکیل و مسترهاید 2 را پیدا کرده بودم. تا وقتی مشروب نمیخوردم کار میکردم و بیرون از خانه بودم فردی فعال بودم، اما وقتی اولین مشروب را میخوردم، دوباره همان وضعیت سابق پیش میآمد. وآسیب های آن بیشتر متوجه خانواده ام می شد. فکر میکردم اگر کاری پیدا کنم که انجام آنرا دوست داشته باشم، حالم خوب میشود. بنابراین وقتی بچه ها مدرسه بودند فعالیت کوچکی را ا ز 9 صبح تا 3 بعد از ظهر آغاز کردم، که در آن موفق بودم.

اما خوشحال نبودم، چون فهمیدم به هر چیزی که روی میآورم جانشینی برای مشروب میشود و وقتی همۀ زندگی جانشینی برای مشروب شود، دیگر خوشبختی و آرامشی وجود ندارد. من هنوز هم مجبور بودم مشروب بخورم، هنوز به مشروب نیاز داشتم. وقتی نیاز به مشروب هنوز در الکلی وجود دارد، فقط ترک مشروب برایش کافی نیست. به آبجو روی آوردم، در حالی که همیشه از آبجو نفرت داشتم، ولی حالا آن را دوست داشتم. اما آبجو هم پاسخگوی من نبود. دوباره سراغ دکترم رفتم.

او میدانست که من چکار میکنم و چقدر تلاش میکنم. به او گفتم: نمیتوانم در زندگی راه اعتدال را پیدا کنم، نمیدانم چگونه پیدایش کنم. یا همیشه کار میکنم، یا اگر کار نکنم مشروب میخورم. او گفت چرا الکلیهای گمنام را امتحان نمیکنی حاضر بودم هر کاری را امتحان کنم. این دومین بار بود که ناامید شده بودم. اولین بار، وقتی که فهمیدم با الکل نمیتوانم زندگی کنم. اما برای بار دوم فهمیدم که بدون آن هم نمیتوانم زندگی عادی و نرمالی داشته باشم و بار دوم بیش از گذشته مرا ناامید کرد. به عضویت A.A در آمدم و این مرا قادر ساخت با درست کاری و شهامت، با مشکلم روبرو شوم. این کار را بین اقوامم نمیتوانستم انجام دهم، در بین دوستانم هم نمیتوانستم چنین کاری بکنم. هیچ کس دوست ندارد اعتراف کند که مست است و توان کنترل این مسئله را ندارد. اما وقتی وارد A.A میشویم با صداقت و آزادانه بامشکل خود روبرو خواهیم شد. من در جلسات آزاد و جلسات محرمانه شرکت میکردم، و هر چه را که A.A در اختیارم میگذاشت، میپذیرفتم. در این مرحله بود

که تسلیم شدم. شنیدم زن بسیار بیماری میگفت: اعتقادی به مرحله تسلیم در برنامه A.A ندارد. خدای من! تسلیم شدن برای من به معنای اداره خانهام بود، و پذیرش تعهداتم آنطور که باید انجام میشد. پذیرفتم که چگونه هر روز با مشکلات زندگی مواجه شوم و آنها را حل و فصل نمایم. برای من معنای تسلیم همین بوده است. من زمانی تسلیم مشروب شدم، و دیگر چنین کاری انجام نمیدهم. اکنون ارادهام را به A.A سپردهام هر چه را که A.A از من خواسته، با تمام توان خود انجام میدهم. وقتی از من میخواهد به کمک یک نیازمد بروم، حتما خواهم رفت. ، الب A.A مرا به به طرف نیازمند به کمک هدایت میکند A.A مسیر زندگی بدون الکل را به ما الکلیها نشان میدهد. این نوع زندگی برایم یعنی زندگی در زمان حال، یعنی مشکلات آینده را برای آینده میگذارم. و هر زمان موقع حل مشکلات فرا رسید، خداوند در همان زمان قدرت حل کردن آن را به من خواهد داد. من بصورتی شکل گرفته بودم، که به خدا اعتقاد داشتم، اما بر من ثابت شد، تا زمانی که برنامۀ A.A را پیدا نکردم، هرگز ایمان به واقعیت خداوند را احساس ودرک نمیکردم، واقعیت قدرت او اکنون، در هر کاری که انجام میدهم با من است.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
دوستان کامنت هایی که به صورت خصوصی ارسال میکنید امکان پاسخ در سایت را ندارد
لطفا اگر کامنتی را اصرار دارید به صورت
خصوصی ارسال کنید
حتما ایملتان را نیز ارسال کنید
Designed By Erfan Powered by Bayan