Anonymous

پیام ما امید ، وعده ما آزادی

ﮐﺎﺑﻮس دﮐﺘﺮ ﺑﺎب

 دَکتر باب یکی از دو مؤسس الکلی های  گمنام است و تاریخ تأسیس جمعیّت ما ، زمان هشیاریء او در دهم  ژوئن سال 1935 شروع شده است . او در سال 1950 دنیا را بدرود گفت .

    دکتر باب در طول دوران هشیاری خود ، پیام معتادان گمنام را به بیش از پنجهزار معتاد زن و مرد رسانید و خدمات پزشکیء خود را برایگان در اختیار آنها گذارد . در طول این دوران خواهر روحانی « ایگناتیا» که     یکی از نزدیکترین دوستان جمعیّت ما است در بیمارستان « سنت توماس » شهر « اکرون » در ایالت « اوهایو» دکتر باب را دست یاری میکرد .

    من در یک دهکدهء کوچک هفت هزار نفری در ایالت « نیوانگلند » بدنیا آمدم ، تا آنجا که بیاد دارم سطح اخلاق منطقهء ما از حدّ معمول بسیار بالاتر بود . هیچگونه مشروبی حتّی آبجو در فروشگاههای دهکدهء ما پیدا نیمشد مگر در فروشگاه مرکزیء دولتی و فقط در صورت متقاعد کردن مسئول فروشگاه به نیاز مبرم امکان تهیّهء نیم بطر مشروب وجود داشت و در غیر اینصورت مشتری مجبور بود دست خالی و بدون آنچه که بعدها فهمیدم   درمان تمام دردهاست فروشگاه را ترک کند . بعضی از مردمانیکه برایشان از « بوستون » و یا « نیویورک » مشروب فرستاده میشد . از طرف بیشتر اهالی غیر اعتماد و نا معقول تلقّی میشدند . در منطقهء ما هزار کلیسا و مدرسه بود و من تحصیلات اوّلیّه خود را در آن جا شروع کردم . پدر من به یک کار تخصّصی اشتغال داشت و مرد قادری بود . پدر و مادرم هر دو عضوکلیسا بودند و در فعّالیّت های آن شرکت میکردند واز لحاظ هوش واستعداد نیز بمراتب ازسطح متوسط اجتماعی بالاتر بودند .

    بدبختانه من تنها فرزند خانواده بودم و شاید این مطلب باعث بوجود آمدن احساس خودخواهی در من میشد ، احساسی که رُل مهمّی در شکل گرفتن الکلیزم در من بازی کرد.

     از زمان کودکی تا دوران دبیرستان تقریباً مجبور بودم بکلیسا ، کلاس انجیل یکشنبه صبح ، موعظهء یکشنبه ، کلاس دوشنبه شب و گاه مراسم دعای عصر چهارشنبه بروم . این مطالب باعث شدند بالاخره تصمیم بگیرم که هر وقت از زیر سلطهء والدینم خارج شوم ، دیگر هرگز قدم به کلیسا نگذارم و تا چهل سال بر این تصمیم خود باقی ماندم ، به جز در مواردی که نرفتن به کلیسا میتوانست بضررم تمام شود .

     پس از دبیرستان به مدّت چهارسال به یکی از بهترین دانشکده های کشور رفتم . در آنجا مشروب خوردن مانند یک درس اصلیء مجزا دنبال میشد و بنظر میرسید که همه در آن شرکت داشتند . من هر روز بیشتر و بیشتر میخوردم و از آن لذّت فراوانی میبردم و ناراحتیء بدنی و مالیء چندانی هم برایم ببار نمی آورد . در صبح روز بعد از مشروب خواری ظاهراً من بهتر از بقیّه قادر بودم دوباره سرپا شوم ، درصورتیکه رفقای هم پیاله ام از بدشانسی و یا شاید خوش شانسی شدیداً دچار حالت تهوّع میشدند . من در تمام دوران زندگیم حتّی یک بار هم سر درد نگرفتم و این باعث میشود که فکر کنم تقریباً از اوّل الکلی بوده ام . بنظر میرسید که تمام زندگیم بدون توجّه به حقوق ، خواسته ها و خواهش های دیگران فقط صرف جوابگوئی به امیال خودم میشد . این طرز تفکّر در طول زمان به مرور در من شدیدتر میشد . بالاخره دانشگاه را تمام کردم از دید همکلاسان هم پیاله ام فارغ التحصیل برجسته ای بودم  امّا رئیس دانشگاه در این مورد نظر دیگری داشت .

     پس از آن بمدّت سه سال شروع به کار برای یک مؤسسهء بزرگ تولیدی کردم و در شهرهای « بوستون » « شیکاگو » و « مونترآل » فروشندهء وسائل راه آهن ، انواع موتورهای بنزینی و وسائل آن شرکت بودم .

     در این سالها تا آن جا که جیبم اجازه میداد مشروب میخوردم و هنوز تقاص چندانی بابت مشروبخواری هایم پس نمی دادم امّا گاه گاهی صبح ها دچار رعشه های خفیفی میشدم . در تمام مدّت سه سال فقط یک نصفه روز کارم بخاطر مشروبخواری بهدر رفت.

          حرکت بعدیء من تحصیل پزشکی بود و در یکی از بزرگترین دانشگاههای کشور ثبت نام کردم . مشروبخواری را با شدّتی بیشتر از گذشته دنبال میکردم . از آن جا که ظرفیّت زیادی برای صرف آب جو داشتم در یکی از گروه های مشروبخواری به عضویّت انتخاب شدم و بزودی بصورت یکی از اعضای ببرجستهء آن درآمدم . بسیاری از روزها با آنکه درسم را کاملاً بلد بودم بخاطر رعشه های صبحگاهی مجبوربه ترک کلاس میشدم و به خوابگاه برمیگشتم وگاه جرأت داخل شدن به کلاس را نداشتم و میترسیدم که مبادا مرا پای تخته صدا کنند و آبرویم برود .

     در بهار سال دوّم دانشکاه وضعیّت من از حالت بد وارد مرحلهء بدتر شد . پس از یکدوره طولانی مشروب خواری به این نتیجه رسیدم که نخواهم توانست کلاسهایم را تمام کنم . بنابر این اثاث خود را جمع کردم و راهیء جنوب شدم تا در دهاتی که بیکی از دوستانم تعلّق داشت بمدّت یکماه اقامت کنم . پس از آنکه مغزم از حالت غبارآلود بدر آمد متوجّه شدم که ترک تحصیل کار احمقانه ایست و بهتر است دوباره بمدرسه برگردم بعد از مراجعت به دانشگاه دریافتم که مسئولین در مورد بازگشت من چندان موافق نیستند. بالاخره پس از گفتگوهای زیاد به من اجازه داده شد بسر کلاس برگردم و در امتحانات شرکت کنم که نتیجه نمراتم بسیار خوب بود امّا مسئولین دانشگاه ازدست من خسته شده بودند و بمن گفتند که وجودم مایهء دردسر است . سرانجام پس از چانه زدنهای آزار دهنده موافقت کردند نمرات مرا بدهند و من به یک دانشگاه معروف دیگررفتم . در آنجا وضع مشروبخواریء من آنقدر وخیم شد که همکلاسانم مجبور شدند به پدرم اطلّاع دهند و او از راه دور بامید سرو ساماندادن بوضع من بدیدارم آمد . امّا نتیجه ای نداشت و من همچنان به باده گساری مشغول بودم و خیلی بیشتر ازسالها گذشته مشروبهای مردافکن میخوردم.

    درست قبل از امتحانات نهائی یک دوره مشروبخواری سفت و سخت راشروع کردم . در سر امتحان آن چنان دستم میلرزید که نمیتوانستم قلم را در دست نگاه دارم . حداقل در سه امتحان ورقه ام را کاملاً سفید تحویل دادم و بالاجبار دوباره کلاسهایم را تجدید کردم . میدانستم که اگر خیال فارغ التحصیلی داشته باشم ،باید کاملاً از مشروبخواری دوری کنم و اینکار را هم کردم و شایستگیء خود را چه ازلحاظ انضباطی و چه درسی در برابر مقامات دانشگاه به ثبوت رساندم .

    مؤفقیّت من در نشان دادن قابلیّت هایم باعث شد در بیمارستانیکه همه آرزوی کار در آنرا داشتند برای دو سال بعنوان انترن پذیرفته شوم . در این دو سال من آنچنان سرم شلوغ بود که بندرت میتوانستم حتّی پای خود را ازبیمارستان بیرون بگذارم و نتیجتاً نمیتوانستم برای خود گرفتاری درست کنم .

    پس از اتمام دوران انترنی در جنوب شهر مطبی باز کردم . حال هم پول داشتم و هم وقت و از آنجا که دچار ناراحتی معده شده بودم ، بزودی دریافتم که یکی دو گیلاس مشروب ناراحتی معده ام را بر طرف میکند و بدین ترتیب طولی نکشید که زیاده رویهای سابق دوباره شروع شد .

    در این دوران تقاص پس دادن جسمی شدید شروع شد و حداقل دوازده بار داوطلبانه و بامّید معالجه در آسایشگاهها بستری شدم . حالا بین دهان اژدها و دم عقرب گیر کرده بودم اگر مشروب نمیخوردم معده ام درد میگرفت و اگر میخوردم اعصابم خراب میشد . پس از سه سال تحمّل این وضع بالاخره کارم به بیمارستان کشیده شد . در آنجا میخواستند بمن کمک کنند امّا من یا از رفیقم میخواستم که دزدکی برایم مشروب به بیمارستان بیاورد و یا الکل بیمارستان را میدزدیدم و بدین ترتیب مرتّباً حالم بدتر میشد .

    بالاخره پدرم مجبور شد از دیار خود دکتری برایم بفرستد و او بطریقی توانست مرا با خود بخانه پدرم ببرد . حدود دوماه طول کشید تا توانستم از خانه قدم به بیرون بگذارم و دو ماه دیگر هم در آن اطراف بودم و سپس برای از سرگرفتن  طبابتم بدفتر خود برگشتم . تصوّر میکنم که این اتّفاق یا حرفهای دکتر و یا هر دو آنقدر باعث ترس من شده بودند که تا زمان غدغن شدن مشروب در آمریکا دیگر بآن لب نزدم.

     با تصویب شدن تبصره هیجدهم اساسی ( غدغن شدن مشروب در آمریکا سال 1919 ) من احساس امنیّت میکردم و میدانستم که هر کس به تناسب استطاعت خود میتواند چند بطری یا جعبه مشروب بخرد که دیر یا زود تمام میشود . در نتیجه حتّی اگر مدّتی هم مشروب میخوردم دوام آن نمیتوانست زیاد باشد . در آن زمان هنوزنمیدانستم که مقدارتقریباً نامحدودی مشروب دولتی وجود دارد و اطبإ میتوانند بدان دسترسی داشته باشند ودر مورد مشروب خانگی هم بعدها  متداول شد هیچ اطّلاعی نداشتم . در ابتدإ مشروبخواریم متعادل بود امّا زیاد طول نکشید که دوباره عادتی را که قبلاً باعث فلاکتم شده بود از سر گرفتم .

    ظرف چند سال بعد ، دو نوع ترس در من فُرم گرفت . یکی ترس از بی خوابی و دیگری ترس از تمام شدن مشروب . با آنکه مرد عاقلی نبودم امّا میدانستم که اگر نتوانم چند ساعتی هشیار باشم پولی هم نمیتوانم در بیاورم و در نتیجه از مشروب هم خبری نیست. بنابراین در بیشتر مواقع با وجود وسوسهء شدید ، از خوردن مشروب در صبح خودداری میکردم امّا در عوض مقدار زیادی قرص مسکّن برای التهابات و تشنجّاتی که شدیداً آزارم میدادند مصرف میکردم گاه تسلیم وسوسه صبحگاهی میشدم که در آن صورت پس از چند ساعت قابلیّت کار کردن را از دست میدادم . اینکار باعث میشد که شانس قاچاق کردن مشروب بخانه ام برای غروب آنروز کمتر شود و نتیجتاً شب نخوابی و عذاب و سپس تشنّجات غیر قابل تحمّل صبح را بدنبال داشت . در پانزده سال بعدی من آنقدر حواسم جمع بود که وقتی مشروب میخوردم به بیمارستان نروم ، مریض هم بندرت میپذیرفتم ، گاه در یکی از کلوپهائی که عضو بودم ، خود را مخفی میکردم و همینطور عادت کرده بودم با اسم عوضی در هتلها اطاق بگیرم امّا دوستانم معمولاً پیدایم میکردند و اگر قول میدادند که سرزنشم نکنند دوباره بخانه برمیگشتم .

     وقتی همسرم بعد از ظهرها از منزل بیرون میرفت ، مخفیانه تعداد زیادی بطری مشروب بخانه میبردم و آنها را در ذغال دانی ، قفسه لباسهای کثیف ، بالای سردر ، بالای تیرهای سقف و شکافهای کف زیرزمین پنهان میکردم و از یخدانهای قدیمی و بشکه های کهنه و حتّی منقل خاکستر هم استفاده میکردم امّا هیچ وقت از مخزن آب مستراح استفاده نکردم زیرا بنظرخیلی آسان میآمد . بعدها فهمیدم که همسرم مرتباً آنرا بازرسی میکرد . درروزهای زمستان که هوا زود تاریک میشد ، شیشه های بغلی مشروب را داخل دستکش پوستی میگذاشتم و از محلّ جاسازیم در حیاط بطرف ایوان پشت در اطاق پرتاب میکردم . البته کسیکه مشروب قاچاق برایم میآورد قبلاً آنرا در زیر پله های پشت خانه جاسازی میکرد تا من در فرصت مناسب آنها را بردارم .

     گاهی اوقات بطریها را توی جیبم میگذاشتم امّا همسرم جیبهایم را میگشت و این کار مخاطره انگیز شده بود .بعدها برای مدّتی شیشه های کوچک چهار « اونسی » را پر از مشروب میکردم و چندتائی توی جورابم میگذاشتم و بداخل خانه میبردم ، این کار مدّتی خوب پیش رفت تا اینکه من وهمسرم بخانهء دوستی بنام « والاس بیری » ( wallace berry )در «تاگ بوت انی » ( tugboat annie ) دعوت شدیم و در آنجا بود که راز جوراب برملا شد . در مورد داستان بستری شدنم در بیمارستانها و آسایشگاه ها مایل نیستم وقتی صرف کنم .

     در ظرف این مدّت دوستانمان تقریباً بطور کلّی با ما قطع رابطه کرده بودند . بخاطر مست کردنم ، نه بجائی دعوت میشدیم و نه همسرم جرأت دعوت کردن کسی را بخانه داشت . ترس من از شب نخوابی باعث میشد هر شب مست کنم امّا برای خرج مشروب روز بعد مجبور بودم حداقل تا ساعت چهار بعد از ظهر مشروب نخورم . این وضع به استثنإ یکی دو وقفه بمدّت هفده سال ادامه پیدا کرد ، پول در آوردن ، مشروب گرفتن و قاچاق آن بمنزل ، مست کردن ، حال خراب صبح روز بعد و مقادیر زیادی قرص مسکّن تا بتوانم پول در بیاورم و غیره بصورت کابوس وحشتناکی در آمده بود . به همسر ، فرزندان و دوستانم بارها قول داده بودم که دیگر مشروب نخورم و با آنکه قولم با خلوص نیّت بودامّا حتّی برای یکروز هم دوام نداشت .

     برای کسانیکه اهل امتحان راههای مختلف هستند بهتر است تجربه خو را درمورد آبجو بازگو کنم .وقتی مشروب آزاد شد و آبجو دوباره ببازار آمد تصوّر کردم که راهم را پیدا کرده ام ومیتوانم تا آنجا که بخواهم آبجو بخورم . فکر میکردم آبجو ضرری ندارد و هیچکس با آبجو مست نمیشود ، در نتیجه با اجازهء همسر خوبم سرداب خانه را از آبجو پُر کردم . مدّت زیادی نگذشت که مقدار مصرفم به یک جعبه و نیم یعنی 36 قوطی در روز رسید . ظرف دو ماه سی پوند چاق شدم ، قیافه ام مثل خوک شده بود و تنگی نفس ناراحتم میکرد . بعد متوجّه شدم که اگر دهان انسان بوی آبجو بدهد دیگران نمیتوانند بفهمند که چه مشروبی خورده است بنابراین شروع به قاطی کردن آبجو با الکل خالص کردم امّا از آنجا که این تجربه نتیجهء بسیار بدی داشت آنرا متوقف کردم .

    در آن دورانیکه آبجو را امتحان میکردم با گروهی آشنا شدم که تعادل ، سلامت وخوشحالی آنها مرا بخود جذب میکرد . آنها بدون خجالت و با آزادگی صحبت میکردند ، کاریکه من هرگزقادر به انجام آن نبودم . اینطور بنظر میرسید که این عدّه در همه مواقع از آرامش برخوردارند و سالمند و ازهمه مهمّتر خوشحال بنظر میرسیدند امّا من در بیشتر اوقات از خود بشدّت شکّ داشتم و نا آرام بودم . سلامتیم در خطر بود و کاملاً بیچاره شده بودم . احساس میکردم درآنها چیزی وجود دارد که در من نیست و آن میتواند بمن کمک کتند . سپس متوجّه شدم کمبود من روحانیّت است که برایم چندان جالب نبود امّا فکر میکردم ضرری هم نمیتواند داشته باشد . حدود دوسال ونیم وقت خود را صرف مطالعه در این زمینه کردم امّا مشروبم را هم هر شب میخوردم . هر چیزی که بدستم میرسید میخواندم و با تمام کسانیکه فکر میکردم چیزی بارشان است صحبت میکردم .

    همسرم بمرور باین جریان علاقمند شد و با آنکه هیچگاه احساس نکردم که ممکن است دوای درد من باشد امّا علاقه همسرم باعث میشد که منهم ادامه دهم . حال چطورهمسرم در آن سالها توانست ایمان و شهامت خود را حفظ کند و ادامه دهد ، من نمیدانم امّا در صورتیکه ادامه نداده بود ،میدانم که مدّتها پیش مرده بودم . اینطور بنظر میرسید که ما معتادان بنحوی خاصیّت انتخاب بهترین زنهای دنیارا داریم . حال چرا باید آنها مورد شکنجه های ما قرار گیرند مطلبی است که من جوابی برایش ندارم .

    در همین دوران ، خانمی در بعد از ظهر یکروز شنبه بهمسرم تلفن زد و گفت برای ملاقات با یکی از دوستان او که احتمال داشت بتواند بمن کمک کند بخانه اش برویم ، آنروز ، روز قبل از روز مادر بود ، من مست و لایعقل بخانه آمده بودم و از قرار گلدان بزرگی را که با خود داشتم ، روی میز گذاشته بودم و در طبقه بالا از زور مستی بخواب رفته بودم . روز بعد ، آن خانم دوباره تلفن کرد . با آنکه حال خوبی نداشتم امّا بخاطر ادب ، با ملاقات مؤافقت کردم ولی از همسرم قول گرفتم که بیشتر از پانزده دقیقه در آنجا نمانیم .

    درست ساعت پنج بعدازظهروارد خانه شدیم و وقتی بیرون آمدیم ساعت یازده و پانزده دقیقه بود . پس از آن دوبار دیگر من با آن مردملاقات کردم و بلافاصله مشروبخواری را متوقف کردم که تا حدود سه هفته دوام داشت . پس از آن برای چند روزجهت شرکت در جلسات انجمنی که عضو آن بودم با قطار به شهر « آتلانتیک »رفتم . در راه تمام ویسکی موجود در رستوران ترن را خوردم و چندین بطری هم قبل از رسیدن به هتل خریدم در آن روز یکشنبه ، تا شب مشروبخوردم و مست و لایعقل بودم . روزدوشنبه تا بعد از شام  هشیار ماندم و مشروب نخوردم ، امّا بعد از شام دوباره شروع کردم و تا میتوانستم در بار هتل مشروب خوردم وپس از آن باطاقم رفتم که بقیّه بطریها را خالی کنم . سه شنبه از صبح شروع کردم و تا ظهر دیگر سر از پا نمشناختم .برای جلوگیری از آبرو ریزی ، با هتل تسویه حساب کردم و در راه ایستگاه قطار دوباره مقداری مشروب خریدم . درایستگاه مدّتی منتظر قطار شدم امّا اتفاقّات بعد را دیگر بخاطر نمآورم تا آنکه در خانه دوستی که در نزدیکی آنجازندگی میکرد دوباره بخود آمدم . آن مردم نیکوکار به همسرم خبر داده بودند و همسرم هم دوست تازه یافته ام رابسراغم فرستاد . دوستم مرا بخانه برد و در رختخواب قرار داد و ضمناً چند گیلاس مشروب در آن شب و یک بطری آبجو در صبح روز بعد بمن داد .

    آنروز ، دهم جوئن سال 1935 بود که آخرین مشروبم را خوردم ، اکنون که این سطور را مینویسم بیش از چهار سال از آنروز میگذرد .

    سئوالی که قاعدتاً ممکن است بنظرتان برسد اینست که آن مرد چه گفت و چه کرد که با آنچه دیگران گفته و کرده بودند تفاوت داشت . بخاطر داشته باشید که من در مورد الکُلیسم مطالب زیادی خوانده بودم و با بسیاری از کسانیکه در مورد آن چیزی میدانستند و یا فکر میکردند که میدانندصحبت زیاد کرده بودم امّا این مرد سالهای وحشتناکی را به مشروبخواری گذرانده بود و تمام تجربه های میگساری را در خود داشت و مهمتر از همه با همان وسیله ایکه من سعی در بکار گرفتن آن کرده بودم ، یعنی یک طریقهء روحانی ، شفا یافته بود . او در مورد الکلیسم اطلاعاتی در اختیارم گذارد که بدون شکّ مفید بود امّا مهّمتر ازهر چیز او اوّلین کسی بود که تا آن زمان با من روبرو شده بود و میدانست چه میگوید و سخنانش در مورد بیماریء الکلیسم از تجربه هایش سرچشمه میگرفت ، او جواب تمام سئوالات را داشت و واضح بود که آنها رااز توی کتاب پیدا نکرده بود .

خلاصی از آن جهنّم لعنتی موهبت بزرگی است . اکنون سالمم و آبروی خود را دوباره بدست آورده ام و از احترام همکارانم برخوردارم . زندگیء خانوادگی ام ایده آل است و کارم با آنکه وضع اقتصاد خراب است ، از این بهتر نمیتواند باشد . من وقت زیادی صرف میکنم که آنچه آموخته ام را با طالبان و نیازمندان درمیان بگذارم و برای آن چهار دلیل دارم :

 1 - احساس وظیفه میکنم .

2 - برایم کار لذّت بخشی است .

 3 - با انجام آن بدهیءخود را بکسیکه وقت خود را صرف رسانیدن این پیام بمن کرد میپردازم .

 4 - هر بار که آنرا انجام میدهم قدری بیشتر خود را در برابر لغزش بیمه میکنم .

     بر عکسِ بیشتر افراد جمعیّت ما ، وسوسه مشروب درمن تادوسال ونیم پس از ترک چندان تخفیف پیدا نکرد و تقریباً همیشه آنرا احساس میکردم امّا هرگز به مرحلهء  تسلیم نزدیک نشد . از اینکه میدیدم دوستانم مشروب میخورند و من نمیتوانم ، شدیداً رنج میبردم امّا خود را عادت دادم و بمرور پذیرفتم که زمانی منهم از یک چنین امتیازی برخوردار بوده ام امّا در اثر سوءِ استفاده شدید ، این امتیاز از من پس گرفته شده است . بنابراین لزومی ندارد در این مورد داد وهوار کنم زیرا هیچکس مسئول آن نیست و هیچ وقت کسی سعی نکرده است با زور مشروب در حلق من بریزد .

    اگر شما فکر میکنید که به خدا بی اعتقادید یا به وجود او شکّ دارید و یا هرگونه غرور روشنفکرانه مانع از آن میشود که مطالب این کتاب را بپذیرید برایتان متاسفم . اگر هنوزتصوّر میکنید باندازه کافی وقت دارید که به تنهائی از پس این مشکل برآئید ، بخودتان مربوط است امّا اگر واقعاً وحقیقتاً مایلید اعتیادتان را بکلّی و برای همیشه کنار بگذارید و حسّ میکنید که بکمک احتیاج دارید در آن صورت مامیدانیم که جوابتان را داریم و اگر نیمی از زحمتی را که برای بدست آوردن یک گیلاس مشروب صرف میکنید ، در این راه بکار برید . مسلماً مؤفق میشوید زیرا پدر آسمانی پشتیبان شما خواهد بود .

مسعود
27 October 19 , 13:42

عالی

دکتر افشار
27 September 17 , 01:34
خیلی خوب بود ممنون

پاسخ :

سپاسگزاریم
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
دوستان کامنت هایی که به صورت خصوصی ارسال میکنید امکان پاسخ در سایت را ندارد
لطفا اگر کامنتی را اصرار دارید به صورت
خصوصی ارسال کنید
حتما ایملتان را نیز ارسال کنید
Designed By Erfan Powered by Bayan