Anonymous

پیام ما امید ، وعده ما آزادی

او ﺧﻮد را دﺳﺖ ﮐﻢ ﻣﯽﮔﺮﻓﺖ

 او ﺧﻮد را دﺳﺖ ﮐﻢ ﻣﯽﮔﺮﻓﺖ اما فهمید، قدرت برتری وجود دارد که به او، بیش ، از خودش ایمان دارد . بدین گون A.A در شیکاگو متولد شد.

در شهری کوچک، خارج شهر آکرون، اوهایو، بزرگ شدم. زندگی در آنجا مانند زندگی در شهرهای نسبتاً کوچک بود. به ورزش علاقه زیادی داشتم، به همین دلیل و به دلیل تأثیر والدینم، چه در مدرسه ابتدایی و چه در دبیرستان، نه مشروب میخورم و نه سیگار میکشیدم.
وقتی وارد دانشگاه شدم، وضع کاملاً تغییر کرد. من باید با اجتماعات و رفقای جدید سازگاری پیدا میکردم و به نظر میرسید که مشروب خوردن و سیگار کشیدن، بهترین راه است. مشروب خوردن را به آخر هفتهها محدود کردم و در
دوره دانشگاه و چند سال پس از آن، به همین منوال ادامه دادم.
پس از اتمام دوره دانشگاه، برای کار به آکرون رفتم و در خانه با والدینم زندگی میکردم. زندگی خانوادگی دوباره تأثیر مهار کنندهای بر من داشت. وقتی الکل مینوشیدم، به خاطر احترامی که برای احساسات اقوام قائل بودم، آن را از آنها مخفی میکردم. تا وقتی که 27 ساله بودم، این روند، ادامه یافت. سپس شروع کردم به سفر، من که ایالت متحده و کانادا، بخشی از سرزمینم شده بود و آزادی فراوان و پول نامحدود داشتم، طولی نکشید که هر شب مشروب میخوردم و خود را با این تفکر گول میزدم که اینها، بخشی از کار من است. حالا می فهمم که شصت درصد اوقات، بی دلیل مشروب میخوردم.

در سال 1930 به شیکاگو رفتم. مدتی بعد، به خاطر رکود، احساس کردم که وقت آزاد زیادی دارم و کمی مشروب در هنگام صبح، برایم کمک خوبی است. تا سال 1932 در روز، دو یا سه بار مشروب میخوردم.

همان سال همسرم از مشروب خوردنم خسته شد و به پدرم در آکرون تلفن کرد خواست بیاید و مرا ترک دهد. همسرم از پدرم خواست کاری برایم بکند. چون خودش خیلی خسته شده بود و دیگر نمیتوانست.
و در اینجا بود که تلاش برای هوشیار شدنم و حرکت مداوم بین خانهام در شیکاگو و آکرون شروع شد، و این 5 سال طول کشید. در این دوره، فاصله عیاشی ها و شراب خواری هایم کمتر و کمتر و مدت آنها طولانیتر شده بود. پدر، پس از آنکه مدیر هتل به او تلفن کرد و گفت که اگر میخواهد مرا زنده ببیند بهتر است زودتر به به فلوریدا بیاید. همسرم نمیتوانست بفهمد که چرا من، به خواست پدر هوشیار میشوم، اما به خواست او، نه. پدر با او صحبت کرد و توضیح داد که شلوار، کفش، و پولهای مرا برده، بنابراین من، نمیتوانستم مشروب بخرم و مجبور بودم هشیار بمانم.

یک بار همسرم نیز تصمیم گرفت که همین کار را بکند. او پس از پیدا کردن بطریهای مشروبی که در اطراف آپارتمان پنهان کرده بودم، شلوار، کفش، پول و کلیدهای مرا برداشت. آنها را زیر تخت خواب در اتاق پشتی گذاشت و در را قفل کرد. تا ساعت 1 بامداد، درمانده بودم و در وضعیت بدی قرار داشتم. یک جفت جوراب پشمی زنانه و یک فلانل 1 که آب رفته بود و حالا فقط تا زانوهایم میرسید و یک ژاکت کهنه پیدا کردم و پوشیدم. درب اصلی منزل را با یک میله آهنی باز کردم طوری که بتوانم دوباره وارد بشوم بیرون رفتم. باد سردی میآمد. ماه فوریه بود و برف و یخ زمین را فراگرفته بود و من باید 4 خیابان را پشت سر میگذاشتم تا به نزدیکترین ایستگاه تاکسی برسم و این کار را کردم. وقتی سوار تاکسی شدم تا به نزدیکترین مشروب فروشی برسم، سر صحبت را با راننده باز نموده و به او گفتم که با همسرم تفاهم ندارم و او شخصی بسیار غیرمنطقی است. وقتی به مشروب فروشی رسیدم، او میخواست که با پول خودش برایم قدری مشروب بخرد. بعد وقتی به آپارتمان برگشتیم، او راضی شد که دو یا سه روز صبر کند تا من سلامتیم
را باز یابم و پول کرایه و مشروب را به او پرداخت کنم. صبح روز بعد همسرم نمیتوانست بفهمد که چرا با آنکه بطریهای مرا برداشته، مست تر از شب قبل هستم.

پس از کریسمس و تعطیلات سال نو، که بسیار بد گذشت، پدر دوباره در اوایل ژانویه 1937 پیش ما آمد تا من روش معمول هوشیار شدن را بکار ببرم. این روش، عبارت بود از راه رفتن کف اتاق به مدت سه یا چهار شبانه روز، تا بتوانم غذا بخورم. این بار او پیشنهادی داشت. منتظر ماند تا کاملاً هوشیار شدم و روز قبل از آنکه می خواستم به شیکاگو بروم، در مورد گروهی در آکرون صحبت کرد که ظاهراً مشکل مرا داشتند، اما فکری به حال خود کرده و داشتند این مشکل را حل میکردند. او گفت: آنها هوشیاروشاد هستند و عزت نفس خود را دوباره به دست آورده اند و به بقیه احترام میگذارند. او به دو نفر از آنها که سالها قبل آنها را میشناختم اشاره نمود و پیشنهاد کرد که با آنها صحبت کنم. اما فکر کردم که من سلامتیم را بازیافتهام و علاوه بر آن، دلیل آوردم که آنها، وضعیتشان خیلی بدتر از من بوده است چون، همین یک سال قبل، هُوارد، پزشک سابق را دیده بودم که ولگردی میکرد تا یک سکه ده سنتی برای مشروب بدست آورد. من آن قدرها هم بد نبودم. حداقل یک چهارم آن را طلب کرده بودم. بنابراین به پدرم گفتم: که خود بر
این مشکل غلبه میکنم و افزودم: که تا یک ماه دیگر هیچ نوع مشروبی نمیخورم و پس ازآن، فقط آبجو مینوشم.

چند ماه بعد پدرم به شیکاگو برگشت تا دوباره مرا ترک دهد. اما این بار وضعیتم کاملاً متفاوت بود. نمی توانستم صبر کنم و به او گفتم که کمک میخواهم؛ به او گفتم اگر این افراد در آکرون چیزی دارند، من آن را میخواهم و هر کاری میکنم تا به آن برسم. من کاملاً مغلوب الکل بودم.

هنوز هم به وضوح در خاطرم هست که ساعت 11 شب، به آکرون رسیدم و به سراغ هُوارد رفتم و او را از رختخواب بیرون کشیدم تا برایم کاری بکند. او آن شب برایم دو ساعت حرف زد و قصّهاش را تعریف کرد. او گفت، بالاخره فهمیده که شراب خواری، بیماری کشندهای است متشکل از آلرژی حساسیت و وسواس فکری و زمانی که مشروب خوردن، از عادت به اجبار تبدیل شد، ما کاملاً بیچاره و درمانده میشویم و فقط میتوانستیم منتظر باشیم که بقیه زندگیمان را در
تیمارستانهای روانی یا به انتظار مرگ بگذرانیم.

او روی تغییر و رشد نگاه خود نسبت به زندگی و مردم تأکید زیادی کرد، و البته دیدگاههایش شباهت زیادی با من داشت بطوری که گاهی فکر میکردم او دارد قصه مرا میگوید! من فکرمیکردم با مردم دیگر کاملاً متفاوت هستم و با این تفکر کمکم داشتم حس خوبی پیدا میکردم، حتی در مرحلهای که بیشتر و بیشتر از جامعه دور میشدم و میخواستم فقط با بطری مشروب تنها باشم. در آنجا مردی بود که نسبت به زندگی دیدگاه مشابهی با من داشت، با این استثناء که او، فکری به حال خودش کرده و شاد بود و از زندگی و ارتباط با مردم لذت می برد و حرفۀ پزشکی خود را دوباره از سر گرفته است. وقتی بر میگردم و به آن غروب اول نگاهی میاندازم، میفهم که برای اولین بار داشتم امیدوار میشدم؛
و احساس کردم که اگر او، توانسته این چیزها را دوباره بدست آورد، شاید من هم بتوانم.
بعد از ظهر فردا، دو مرد دیگر به ملاقاتم آمدند و هر یک قصه خود را و کارهایی را که انجام داده بودند تا از این بیماری وحشتناک بهبود یابند، آنها برایم تعریف کردند، آنچه رامدتها به دنبالش بودند، اکنون یافتهاند. آرامش و آسایشی توأم با
شادی. طی دو یا سه روز آینده، این افراد با من در تماس بودند، مرا تشویق کردند و به من گفتند که همیشه تلاش میکنند تا این برنامه بهبودی و کارهایی را که انجام میدادند، زنده نگهدارند.
آن وقت، پس از آموزشی کامل توسط هشت یا نه نفر، اجازه داشتم برای اولین بار در جلسه شرکت کنم. اولین جلسه، دراتاق نشیمن خانهای برگزار میشد و راهنمای آن Bill.D بود، او اولین مردی بود که دکتر باب و بیل، به طور موفقیت آمیز با او کار کرده بودند.

در این جلسه شاید هشت یا نه الکلی و همسران هفت تا هشت نفر از آنها هم بودند. آن جلسه با جلساتی که اکنون برگزار میشود، متفاوت بود. کتاب بزرگ A.A هنوز نوشته نشده بود و هیچ نوشتهای هم غیر از جزوات مذهبی وجود نداشت. برنامه، بصورت شفاهی بود.

این جلسه یک ساعت طول کشید و با دعا، خاتمه یافت. پس از اتمام جلسه، همگی به آشپزخانه رفتیم و قهوه و شیرینی خوردیم و تا سحر حرف زدیم. در طول سالهای رکود، هیچ کس نبود که کمبود پول نداشته باشد و آنها هم
استطاعت مالی خوبی نداشتند، ولی در این گروه کوچک، مردان شاد بودند و من به شدت تحت تأثیر این جلسه و شادی این مردان، قرار گرفته بودم.
من در سفر اصلی خود، دو یا سه هفته در آکرون ماندم و تلاش کردم برنامه و فلسفه این روش را بیشتر جذب نمایم. اوقات زیادی را با دکتر باب گذراندم، هر موقع در خانه وقت آزاد داشت به همراه دو یا سه نفر دیگر، با او حرف میزدم و
سعی داشتم بفهمم، چطور او و خانوادهاش، با این برنامه زندگی میکند. هر روز عصر در خانه یکی از اعضاء جلسه داشتیم و قهوه و شیرینی میخوردیم و عصر را با هم میگذراندیم.
قبل از روزی که قرار بود به شیکاگو برگردم، دکتر باب مرا به مطب برد و سه یا چهار ساعت را به بحث در مورد برنامه شش قدمی طبق برنامه آن روزها گذراندیم

این شش قدم عبارت بود از

- کاملاً در خود شکستن
- اتکاء به قدرتی بالاتر و هدایت خواستن از او
- ترازنامه اخلاقی
- اعتراف
- جبران
- کار مداوم با الکلیهای دیگر

دکتر باب در همه این قدمها، مرا راهنمایی کرد، در قسمت ترازنامه اخلاقی، به چند ویژگی شخصیتی بد من یا عیوب شخصیتی اشاره کرد، از جمله خودخواهی خودبینی، حسادت، بی مبالاتی، بی صبری، بدخلقی، طعنه، خشم و... ما مدتی طولانی این موارد را مرور کردیم و سپس او از من پرسید که آیا میخواهم این عیوب شخصیتی برطرف شود یا خیر. وقتی گفتم بله، هر دو زانو زدیم و دعا کردیم، و هر دو خواستیم که این عیوب برطرف شود.
این تصویر، هنوز هم واضح و روشن جلوی چشمم است. اگر بخواهم کامل باشم، باید همیشه تمایل خود وکمک خدا را مورد توجه قرار دهم. این مسئله، بسیار مرا برانگیخته است. آرزو میکنم که A.A امروزه بتواند این مزیت را داشته باشد. دکتر باب، بُعد مذهبی را همیشه به شدت مورد تاکید قرار میداد و من فکر میکنم که روش مذهبی، برایم کمک بزرگی بود. سپس دکتر باب مرا در قدم جبران راهنمایینمود، فهرستی از نام همه افرادی که آنها را اذیت کرده بودم، تهیه و روشهای جبران آن را شروع کردم.
در آن موقع، چند تصمیم گرفتم. یکی از این تصمیمات این بود که سعی کنم گروهی را در شیکاگو راه اندازی نمایم، دومین تصمیم این بود که حداقل هر دو ماه یک بار به آکرون بروم و در جلسات حاضر شوم تا زمان راه اندازی گروه در
شیکاگو فرا رسد؛ سوم آنکه، تصمیم گرفتم این برنامه را فوق هر کار دیگری قرار دهم، حتی خانوادهام، چون اگر هوشیاری خود را حفظ نمیکردم، خانوادهام را نیز از دست میدادم. اگر هوشیاریم را حفظ نمیکردم نمیتوانستم شغلی داشته باشم و اگر هوشیاری خود را حفظ نمیکردم، دیگر هیچ دوستی برایم باقی نمیماند. در آن زمان فقط چند دوست داشتم.

روز بعد به شیکاگو برگشتم و در میان به اصطلاح دوستانم یا همراهان سابق من در مشروبخواری هم پیالی های سابق عملیاتی جدی را شروع کردم. جواب آنها همیشه یکی بود: هر زمان به این برنامه نیاز پیدا کردند، حتماً با من تماس خواهند گرفت. من نزد کشیش و پزشکی که اکنون نیز آنها را میشناسم رفتم و آنها هم به نوبۀ خود، از من پرسیدند چه مدت است که هوشیارم. وقتی گفتم 6 هفته از هوشیارم میگذرد مؤدبانه گفتند اگر موردی با مشکل الکلیسم داشتند، با من تماس میگیرند.

نیاز به گفتن نیست که، یکسال یا بیشتر گذشت تا آنها با من تماس گرفتند. وقتی که برای تقویت روحیه و کار کردن با الکلیهای دیگر به آکرون بازگشتم، از دکتر باب دربارۀ این تأخیر سوال کردم، چون نمیدانستم که چه اشتباهی کردهام. او همواره پاسخ میداد وقتی تو درستکار باشی و زمانه هم درست باشد، مشیت الهی مهیا خواهد شد. باید همیشه راضی باشی و به تلاش برای برقراری تماس، ادامه دهی چند ماه پس از اینکه به آکرون سفر کردم، احساس جسارت داشتم و چون فکر میکردم که همسرم برخورد درستی با من ندارد حالا که شهروند مهمی بودم تصمیم گرفتم تا عمداً مست شوم، تا به او بفهمانم که چه چیزی را از دست داده است. یک هفته بعد، مجبور شدم یکی از دوستان قدیمی را از آکرون بیاورم تا دو روز را به هشیار کردنم سپری کند. این اتفاق درس عبرتی برایم شد، که هیچ گاه نباید ترازنامه اخلاقی را کنار گذاشت؛ اگر الکلی میخواهد بهبود یابد و بهبودی را ادامه دهد، باید همیشه مراقب سوابق و کارهای خود باشد. این، تنها لغزشم بود، که درس ارزشمندی به من داد. در تابستان 1938 تقریباً یکسال پس از زمانی که به آکرون رفتم، مردی که برایش کار میکردم و دربارۀ برنامه چیزهایی میدانست، نزد من آمد و پرسید که آیا میتوانم برای یکی از فروشندههایش که خیلی مشروب میخورد کاری بکنم یا خیر. به آسایشگاهی که این جوانک در آن بود رفتم و در
کمال تعجب فهمیدم که خود او نیز علاقهمند است. او مدتها بود که میخواست فکری برای مشروبخواریش بکند، اما نمی دانست چطور. چند روزی را با او گذراندم، اما احساس کردم که خودم نباید برنامه را به او بدهم. بنابراین به او پیشنهاد کردم که دو هفته ای به آکرون برود، او این کار را انجام داد و در آنجا با یکی از خانوادههای A.A زندگی می کرد. وقتی برگشت، دیگر به طور مرتب جلسات روزانه داشتیم. چند ماه بعد، یکی از افرادی که در آکرون با گروه در تماس بود، برای زندگی به شیکاگو آمد و در آن موقع، سه نفر شدیم. جلسات غیر رسمی را تقریباً به طور منظم برگزار میکردیم.

در بهار 1939 کتاب بزرگ چاپ شد، پس از گفتگوی رادیویی 15 دقیقهای که داشتیم، دو نفر از دفتر نیویورک به ما مراجعه کردند. یکی از آنها مادری بود که میخواست برای پسرش کاری بکند. به او پیشنهاد کردم که از طرف دکتر یا کشیش برنامۀ A.A به پسرش را توصیه شود.

دکتر، که مرد جوانی بود، بلافاصله با این نظریه موافقت کرد و با آنکه نتوانست آن پسر را متقاعد کند، اما دو مشتری دیگر را که طالب برنامه بودند، به ما سپرد. هیچ یک از ما سه نفر در گروه توانایی انجام کار با آنان را نداشتیم و پس از چند جلسه مشتریها را متقاعد کردیم تا به آکرون بروند و در آنجا با گروه قدیمیتری که در حال فعالیت است، ارتباط برقرار نمایند.

در این اثناء، پزشک دیگری در ایوانستون متقاعد شد که این برنامه، اثراتی دارد و زنی را به ما معرفی کرد تا او راهنمای کنیم. آن خانم بسیار مشتاق بود و به آکرون هم سفر کرد. پس از بازگشت او در پائیز 1939 در هفته یک بار جلسات رسمی برگزار میکردیم و این کار را همچنان ادامه دادیم و به آن وسعت بخشیدیم.

گاهی اوقات، میبینیم که ازذرهای کوچک و ناچیز، دنیای عظیمی پر از نیکی به وجود میآید. در مورد ما هم همین طور بوده، چه از لحاظ ملیتی و چه در شهر زادگاهمان. ما ابتدا در آکرون، تعدادمان بسیار اندک بود، ولی اکنون در سرتاسر
دنیا پراکنده شدهایم. ما که به تنهایی از به آکرون سفر میکردیم، اکنون در شیکاگو تعدادمان بالغ بر شش هزار نفر میباشد.

این هیجده سال اخیر، شادترین سالهای زندگیم بوده اند، هر چند که این جمله، ممکن است بسیار پیش پا افتاده و تکراری به نظر برسد. اگر به مشروبخواری ادامه میدادم، پانزده سال آن از هیجده سال از بین میرفت، چون قبل از آنکه مشروب خواری را متوقف کنم، دکترها به من گفته بودند که فقط سه سال دیگر زنده میمانم. این بخش اخیر از زندگیم، هدفمند بوده است، نه در کارهای بزرگی که انجام شده، بلکه درزندگی روزمره، شهامت روبرو شدن بازندگی، جایگزین ترسها و تردیدهای سالهای قبل شده است. پذیرش همه چیز، همانطوری که هست، جای بیتابیها و بی- حوصلگیهای قدیمی را گرفته است. من دیگر کارهای بزرگی انجام نمیدهم، در عوض، سعی میکنم، کارهای روزمرۀ کوچکی را انجام دهم که درظاهرامکان دارد مهم بنظر نرسند ، اما بخش مهم و جدایی ناپذیر از زندگی هستند. اگرروزی مورد تمسخر، تحقیر و ترحم قرار می گرفتم، اما اکنون مورد احترام بسیاری از مردم قرار دارم. اگر روزی دوستان و آشنایانی داشتم که همگی رفیق نیمه راه بودند، اکنون دوستانی با محبت دارم و مرا همانطورکه هستم، پذیرفته اند.

طی این سالها در A.A دوستانی بسیار واقعی، صادق و صمیمی پیدا کردهام که همیشه برای آنها ارزش قائل هستم. اکنون انسانی شناخته شده هستم که با تواضع عاقبت بخیر شدهام. از مادیات، چیز زیادی ندارم، اما در دوستی، شجاعت، اعتماد به نفس و ارج نهادن بر توانائی- هایم خوشبخت بوده ام. علیرغم همه اینها، بزرگترین چیزی را که آرزوی همه است به دست آوردهام. عشق به خداوند مهربان و شناخت او، که مرا از اعماق موقعیتی پست و ناچیز، به اوج ایمان و اعتقاد بالا آورده است و در آنجا میتوانم پاداش گرانبهای عشق ورزیدن به دیگران و خدمت به آنها را آنطور که میتوانم بدست آورم.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
دوستان کامنت هایی که به صورت خصوصی ارسال میکنید امکان پاسخ در سایت را ندارد
لطفا اگر کامنتی را اصرار دارید به صورت
خصوصی ارسال کنید
حتما ایملتان را نیز ارسال کنید
Designed By Erfan Powered by Bayan