Anonymous

پیام ما امید ، وعده ما آزادی

ﻓﺼﻞ اول "داﺳﺘﺎن ﺑﯿﻞ"

تبّ جنگ در شهر‹ نیو انگلند › بسیار بالا بود . ما افسران جوان از ‹ پلاتسبرگ › به آن جا اعزام شده بودیم . از اینکه مردم ما را به خانه های خود میهمان می کردند ، خوشحال بودیم . و احساس قهرمانی میکردیم . آن جا عشق بود ، تحسین بود و جنگ ، لحظه هائی والا ، همراه با طنز و خنده در فواصل آن . بالاخره من نیز جزئی از آن زندگی شدم . در گرماگرم این هیجانات بود که ، مشروب را کشف کردم . هشدارهای شدید و تعصب آلود خویشان را در مورد آن به فراموشی سپردم . پس از مدّتی با کشتی به طرف مأموریّت جدیدی حرکت کردیم و من که شدیداً تنها بودم دوباره به الکل روی آوردم .

در انگلستان پیاده شدیم ، در آن جا به دیدار کلیسای بزرگ ‹ وینچستر › رفتیم که ، در من تأثیر زیادی گذاشت . در دور و بر شروع بگردش کردم ، توّجهم به نوشته های یک سنگ قبر قدیمی جلب شد ، نوشته بود : « اینجا مزار سرباز توپخانه ای از منطقه ‹ همپشایر › است . که بهنگام مرگ مشغول نوشیدن آب جو بود . سرباز خوب هرگز فراموش نمی شود . چه با گلوله کشته شود چه با الکل .

این اخطار شومی بود که مؤفق به درک آن نشدم . درسن بیست و دوسالگی ، من که دوران خدمت سربازی ام را در جنگ های خارجی گذرانده بودم ، سرانجام به وطن بازگشتم . خود را مثل یک رهبر تصوّر میکردم ، مگر نه اینکه ، همقطاران هدیهء مخصوصی برای قدردانی به من داده بودند ؟ تصوّر میکردم استعداد رهبریم ، مرا در رأس مؤسسهء بزرگی قرار خواهد داد و من مدیری خواهم شد بسیار با قدرت و مطمئن .

به کلاس شبانهء مدرسه حقوق رفتم ، کاری هم بعنوان مأمور تحقیق در یک دفتر وکالت گرفتم . خود را در راه مؤفقیّت میدیدم ، خیال داشتم به تمام دنیا ثابت کنم که آدم مهمّی هستم . جریان کار مرا به طرف بازار سهام کشید و کم کم به بورس سهام علاقمند شدم . خیلی ها پولشان را از دست میدادند ، امّا بعضی ها هم بسیار ثروتمند میشدند ، چرا که من نشوم ؟ ضمن مدرسهء حقوق به تحصیل اقتصاد و بازرگانی مشغول شدم . امّا چون استعداد الکلی بودن را داشتم ، نزدیک بود در کلاس وکالت مردود شوم . در یکی از امتحانات نهائی آنقدر مست بودم که تفکّر و خواندن و نوشتن برایم امکان نداشت .با آنکه مشروب خوردنم همیشگی نبود ، امّا همسرم را آزار میداد . ما صحبت های زیادی در این مورد میکردیم و من سعی داشتم احساس واقعهء قبل از وقوعی را که در او پدید آمده بود ؛ به نحوی آرام کنم . به او میگفتم : مردان نابغه و خلّاق بهترین پدیده های خود را در حالت مستی خلق کرده اند و پر عظمت ترین پرداخت های افکار فلسفی از آن بر میخیزد . همزمان با پایان کلاس دریافتم که وکالت برایم مناسب نیست . فریبندگیء گرداب بازار سهام ، مرا در چنگال خود اسیر کرده بود . مدیران بازرگانی و اقتصاد قهرمانان رویاهای من بودند . با آمیختن الکل و تخیّلاتم شروع به ساختن سلاحی کردم ، امّا غافل از آن بودم که روزی مانند ( بومه رنگ 1 ) به طرفم بر میگردد و مرا تکه تکه میکند .

من و همسرم با قناعت و صرفه جوئی ، مبلغ یکهزار دلار پس انداز کردیم و مقداری اوراق قرضه و سهام ارزان که مورد توجّه بازار نبود خریدم ، تصوّر میکردیم روزی قیمت آن ها بالا خواهد رفت و اینطور هم شد . سعی داشتم دوستان مشغول دربازار سهام را متقاعد کنم که مرا برای بررسی و ارزیابی به کارخانجات خارج شهر اعزام کنند ؛ که ، مؤفق نشدم . با این حال من و همسرم تصمیم به رفتن گرفتیم . تئوریء من این بود که بیشتر مردم پولدار، پول خود را در معاملات سهام بدلیل وارد نبودن به بازار از دست میدهند . امّا بعدها دلائل فراوان دیگری نیز کشف کردم .

ما از کارهای خود استعفإ دادیم و با یک موتو سیکلت راهی شدیم . بار ما یک چادر ، یک دست لباس اضافی ، پتو و سه جلد کتاب قطورراهنمائیء اقتصادی بود .

دوستان ما اعتقاد داشتند ، که یک کمیسیون رسیدگی به امور دیوانگان باید در مورد ما تشکیل میشد ! شاید هم درست فکر میکردند . امّا تا حدودی نتیجه گیریء من مؤفقیّت آمیز بود و بدین جهت مقداری پول عایدم شد و یک بار هم برای مدّت یکماه در یک مزرعه مشغول بکار شدیم ، تا بدین وسیله از سرمایهء کوچکمان برداشت نکنیم ، آن آخرین کار بدنیء صادقانه ای بود که من در آن دوران انجام دادم . ما تمام شرق آمریکا را در عرض یکسال پیمودیم و ثمرهء آن گزارش یکساله ای به بازار سهام بود که باعث شد شغل خوبی با خرج سفره ای چرب نصیب شود و در یک معاملهء آزاد هم مقدار بیشتری پول بدست آوردیم . خلاصه حاصل سود آن سال به هزارها دلار بالغ شد .

تا چند سال بعد هم بخت با من یار بود و پول و تحسین فراوان بر سر و رویم فرو میریخت . به همه چیز رسیده بودم . قضاوت ها و ایده های مرا بسیاری از مردم دنبال میکردند و از طریق روزنامه میلیونها نفر از آن بهره مند میشدند . بازار پر رونق اواخر دهه 1920 در حال جوش و خروش بود . مشروب قسمت بزرگ و فرح بخشی از زندگیء من شده بود . در کلوپهای شبانه شمال شهر همه ولخرجی های هزار دلاری میکردند و حرف های میلیونی میزدند . صحبت های فریاد گونه فضا را پر کرده بود ، مسخرگان میتوانستند مسخرگی کنند و بهای آن را نیز بپردازند . من هم دوستان گرد شیرینیء فراوانی پیدا کرده بودم . تمام روز و تقریباً هر شب مشروب میخوردم و این مسئله جنبه جدّی تری پیدا کرده بود . بالاخره سرزنش های دوستان بدعوی و مرافعه ختم شد و من به گرگ تنهائی مبدّل شدم . صحنه های غم انگیز زیادی در آپارتمان مجلّل ما اتّفاق می اُفتاد ، البته من هیچ گاه به همسرم خیانت واقعی نکردم و وفاداریء من که گاه مستیء بیش از حدّ هم به آن کمک میکرد ، باعث میشد که از این گونه گرفتاری ها در امان بمانم .

در سال 1929 تب بازیء گلف مرا گرفت و ما بیکباره به حومهِ شهر نقل مکان کردیم . وقتی در بازی از والتر هیگن شروع به بردن میکردم ، همسرم برایم ابراز احساسات میکرد ، امّا مشروب خیلی زودتر بحساب من رسید تا والتر ، صبحها حالتی عصبانی و وحشتزده داشتم ، بازیء گلف موقعیّت مشروب خواری شبانه روزی را برایم فراهم میکرد . از اینکه دو رو بر زمین اختصاصی پرسه میزدم ، خیلی خوشحال بودم . این زمین اختصاصی مرا شدیداً تحت تأثیر قرار داده بود . چهره ام برنزه و حالتی را که افراد مؤفق دارند پیدا کرده بود . مدیر بانک محلّی با شکّ و تردید کشیدن چک های درشت مرا نظاره میکرد .

در اکتبر سال 1929 یکباره دروازه های جهنّم بروی بورس سهام نیونیورک باز شد . در غروب یکی از روزهای وحشتنزا از بار هتل تلوتلو خوران خود را بداخل یک آژانس امور سهام رساندم . ساعت هشت بعدازظهر بود . پنج ساعت از بسته شدن بازار میگذشت . ماشین تحریر خودکار هنوز تق تق میکرد ، من بیک نقطه از نوار داخل ماشین خیره شده بودم . حروف xyz32 بچشم میخورد که صبح آنروز xyz52 بود . من کارم تمام بود و همین طور کار تعداد زیادی از دوستان . روزنامه ها از خودکشیء مردان سرمایه دار گزارش میدادند که مرا منزجر میکرد ، من اهل خودکشی نبودم . دوباره به بار برگشتم . بمن چه مربوط که دوستانم از ساعت ده ، میلیونها دلار از دست داده بودند ، فردا هم روز دیگری است . همانطور که مشغول مشروب خوردن بودم بار دیگر خواستهء قاطعانه و قدیمیء برنده شدن در من زنده شد . صبح روز بعد به دوستی که در مونترال داشتم تلفن زدم ، هنوز مقدار زیادی پول برایش باقی مانده بود . فکر میکرد بهتر است که منهم به کانادا بروم ، در بهار بعد زندگیء ما دوباره بروالی که بدان عادت داشتیم برگشت . احساس میکردم مانند ناپلئون از جزیره « البا » بازگشته ام ، امّا ، برای من سنت هلنی وجود ندارد . سرانجام مشروب خواری دوباره بحسابم رسید و دوست دست و دلبازم مجبور شد عذر مرا بخواهد . این دفعه دیگر ما آس و پاس ماندیم .

به خانه پدر و مادر همسرم نقل مکان کردیم ، کاری پیدا کردم که بعد بخاطر دعوا با یک راننده تاکسی آنرا از دست دادم . هیچکس نمیتوانست پیش بینی کند که من برای مدّت پنج سال بعد ، قادر نباشم یک کار درست و حسابی دست و پا کنم و یا حتّی یک نفس هشیار بکشم . همسرم در یک فروشگاه بزرگ مشغول به کار شد و وقتی خسته بخانه برمیگشت با مستیء من روبرو میشد . من بصورت مهمان ناخوانده و جا خوش کرده آژانسهای فروش سهام در آمده بودم .

بالاخره مشروب از حالت لوکس خود خارج شد و بصورت یک نیازدر آمد . روزی دو سه بطر جین خانگی قاچاق ، برنامه همیشگیء من شده بود . گاهی اوقات یک معامله کوچک چند صد دلاری نصیبم میکرد و بدهکاری خود را به بارها و اغذیه فروشها میپرداختنم . این جریان بدون وقفه ادامه داشت و سپس لرزش ها و تشنج های صبحهای زود شروع شد . یک چتور جین و شش بطر آبجو لازم بود تا بتوانم صبحانه ام را بخورم . هنوز فکر میکردم که میتوانم اوضاع را کنترل کنم . مدّتی هم بطور متناوب هشیار بودم و مشروب نخوردم که آن هر بار امید همسرم را زنده میکرد .

بتدریج اوضاع بدتر شد و خانه به تصاحب مؤسسهء وام دهنده رفت . مادر همسرم درگذشت و همسر و پدر همسرم بیمار شدند .

     یکبار یک موقعیّت معاملاتیِ خوب برایم پیش آمد ، سهام در نقطه پائین سال 1932 بود ، من بطریقی مؤفق شده بودم که یک گروه خریدار گرد هم آورم و قرار بود مرا در منافع آن دست و دل بازانه سهیم کنند ، امّا ، در کش و قوس شگفت انگیز الکل اسیر شدم و این شانس بزرگ را از دست دادم .

به خود آمدم ، مشروبخواری باید متوقف میشد . متوّجه شدم که حتّی یک گیلاس مشروب هم نمیتوانم بخورم و بآخر خطّ رسیده ام . من قبلاًهم دست خطهای زیادی زیادی با وعده های شیرین نوشته بودم ، امّا ، همسرم با خوشحالی باور داشت که این بار جدّی هستم و همینطور هم بود .

به فاصله کوتاهی دوباره مست بخانه آمدم ، از خود هیچ مقاومتی نشان نداده بودم ، پس قدرت عالی تصمیم گیری من کجا رفته بود ، جوابی برایش نداشتم و حتّی بفکرم هم نیامده بود . لابد کسی مشروبی جلوی من گذاشته و منهم آنرا خورده بودم . آیا من دیوانه بودم ؟شکّ برم داشت زیرا از دست دادن جنبه تا بدان حدّ بنظر من نزدیک به دیوانگی بود.

عهد و پیمان خود را تجدید و دوباره سعی کردم ، مدّتی گذشت و اعتماد بنفس تبدیل به غره گی شد . حالا دیگر به کارخانجات مشروب سازی پوزخند میزدم و تصوّر میکردم کنترل را بدست آورده ام . یک روز وارد کافه ای شدم که تلفنی بزنم ،طولی نکشید که خود را در حال کوبیدن مشت بر روی پیش خوان بار پس از آنکه ویسکی اثرات خود را در مغزم گذاشت ، بخود گفتم دفعه بعد کنترلم بهتر خواهد بود ولی حالا که خوردم بهتر است تا آن جا که جا دارد بخورم و این کار را هم کردم .

پشیمانی ، وحشتزدگی و نا امیدی روز بعد فراموش شدنی نیست ، شهامت مقابله را از دست داده بودم و افکارم سرعت غیر قابل کنترلی داشت و احساس هولناکی در من بوجود آمده بود . بندرت جرأت رفتن به آنطرف خیابان را پیدا میکردم  زیرا میترسیدم در وسط خیابان از حال بروم و در هوای نیمه تاریک صبح زود کامیون های عابر ، مرا زیر بگیرند . از یک اغذیه فروشی که تمام شب باز بود دوازده قوطی آبجو خریدم و اعصاب ملتهب من بالاخره آرام شد . یک روزنامه صبح خبر میداد که بازار سهام دوباره به جهنّم رفته است . من هم همینطور . بازار میتواند بهبود یابد ؛ امّا من نمیتوانم ، این بار سنگینی بود . آیا باید خودکشی میکردم ؟ نه حالا نه و بعد یک غبار  فکری ، بله ، جین آنرا درست خواهد کرد . دو بطری و سپس فراموشی .

جسم و فکر مکانیزم های شگفت آوری هستند . آنها دست و پا زدن مرا برای دو سال دیگر تحمّل کردند . بعضی اوقات وحشت و دیوانگی صبحگاهی وادارم میکرد به کیف پول همسرم دستبرد بزنم . دوباره به خیال خودکشی افتادم امّا مردّد بودم ؛ که خود را از پنجره به بیرون پرتاب کنم و یا از سمّی که در قفسهء داروها بود استفاده کنم . به ناتوانیء خود ناسزا میگفتم . سفرهای زیادی از شهر به حومه ، یا بالعکس کردیم و این بخاطر یافتن راه فراری بود که من و همسرم در جستجویش بودیم . شبی شکنجهء روحی و جسمی آنقدر جهنّمی بود ؛ که ترسیدم  از پنجره ناگهان به خارج پرتاب شوم . به هر طریقی بود تشک خود را به طبقهء زیرین بردم ، مبادا که خود را به بیرون بیندازم . دکتری را به بالینم آوردند و او مسکنّی قوی برایم تجویز کرد . روز بعد مرا در حال نوشیدن جین و خوردن قرص مسکّن هر دو با هم پیدا کردند . خوردن مشروب و مسکّن بزودی مرا به زمین کوبید . دوستان نگران مشاعر من بودند . من هم همینطور وقتی مشروب میخوردم غذایم یا بسیار کم بود ؛ یا اصلاً نمی توانستم چیزی بخورم . چهل پوند وزنم پائین رفته بود .

با کمک مادرم و برادر زنم که یک طبیب است ؛ در یک بیمارستان معروف که مخصوص دوباره سازیء جسمی و روحیء الکلی ها بود بستری شدم . در اثر روش معالجه ای که « بلادانا » نامیده میشود مغزمن از حالت غبارآلود بدر آمد و « هایدروتراپی » و ورزش سبک هم کمک بسیار کرد و از همه مهمّ تر با دکتری مهربان آشنا شدم ؛ او برایم توضیح داد علاوه بر آنکه من خودخواه و سبک مغز هستم ، روحاً و جسماً سخت بیمارم .

در آنجا آموختم که الکلی ها نیروی اراده شان در مورد مشروب بطور حیرت آوری ضعیف میشود ؛ لیکن در موارد دیگر غالباً از نیروی ارادهء کافی برخوردار هستند . دانستن این مطلب تا حدّی باعث تسکین من شد و رفتار باور نکردنیء مرا که با نا امیدی میخواستم مشروب را ترک کنم توجیه میکرد . با آگاهی از این حالت با امید فراوان به آینده مینگریستم و سه چهار ماهی پرندهء امیدم در اوج پرواز میکرد . مرتّب به شهر میرفتم ، پول کمی هم در می آوردم ، مطمئن بودم که جوابم را پیدا کرده ام و آن خود شناسی است .

من در اشتباه بودم زیرا ، آنروز ترسناک که دوباره مشروب خوردم و منحنیء در حال نزول سلامت اخلاق و جسم من ناگهان به پائین ترین حدّ ممکن رسید ، پس از مدّتی مجدداً در بیمارستان بستری شدم . تصوّر میکردم که این دیگر صحنه آخر است و پرده ها بپائین آمده اند . به همسر نگران و مأیوس من که ، یا در حالت « دلریوم ترمنز » قلب من از کار خواهد افتاد و یا ظرف یک سال دچار حالتی دیگر بنام « وت برین » خواهم شد . او میبایستی بزودی مرا تحویل مرده شور داده و یا به تیمارستان بسپارد .

آنها نیازی نداشتند این مطالب را بمن بگویند ، خود آنرا میدانستم و حتّی از آن استقبال هم میکردم . این ضربه شکننده ای برای غرور من بود . منیکه خیلی به خود و قابلیّت هایم مباهات میکردم ، قدرت حلّ مشکلاتم را از دست داده بودم . در حال فرو رفتن در تاریکی بودم و میرفتم تا به جمع میگساران بیشماری که قبل از من به این راه رفته بودند بپیوندم . به فکر همسر بیچاره ام افتادم و دوران خوشی که گاهی اوقات با هم داشتیم ، حاضر بهر کاری بودم تا بلکه از خجالت او بدر آیم و جبران مافات کنم ، امّا ، دیگر خیلی دیر شده بود .

هیچ کلامی نمیتواند احساس تنهائی و نومیدی ِ مرا در آن گرداب تلخ افسوس بیان کند. باطلاق از همه طرف مرا در بر گرفته بود و من حریف را در مقابل خود میدیدم . الکل ارباب من بود و من پایمال شده بودم .

با لرزش از بیمارستان بیرون آمدم ، مرد کمر شکسته ای بودم ، ترس برای مدّت کوتاهی هشیارم کرد . امّا ، بار دیگر با وسوسهء گیلاس اوّل غافلگیر شدم . در روز متارکه جنگ سال ( 1934 ) دوباره شروع بخوردن کردم . همه از من کناره گیری میکردند . آنها معتقد بودند که یا مرا باید در محلّی بزنجیر کشید ، یا رهایم کرد تا لنگ لنگان راهیء عاقبت دردناک خود شوم . چقدر سیاه است تاریکی قبل از طلوع ، در واقع آن شروع آخرین هرزه گیء من بود . قرار بود منجنیقی مرا به دیاری که مایلم آنرا بُعد چهارم حیات بنامم پرتاب کند . قرار بود با خوشبختی ، آرامش و مثمر ثمر بودن آشنا شوم و براهی پای بگذارم که بطور غیر قابل باوری هر چه زمان بگذرد شگفت آورتر شود .

در اواخر نوامبر سرد آنسال در آشپزخانه مشغول خوردن مشروب بودم ، حالت مخصوصی از رضایت در من بود ؛ زیرا باندازهء کافی جین دوروبر خانه جاسازی کرده بودم که برای تمام شب و فردایم کافی بنظر میرسید . همسرم سرکارش بود ، در فکر بودم که یک بطری جین زیر رختخوابم مخفی کنم ؟ من قبل از روشن شدن هوا به آن احتیاج داشتم .

نقشه کشی هایم را صدای تلفن متوقف کرد . صدای گرم و خوش ِ یک دوست قدیمیء دوران مدرسه بود . سئوال کرد ، آیا میتواند بدیدارم بیاید ؟ او دیگر مشروب نمیخورد و هشیار بود. تا آن جا که بخاطر داشتم سالهای زیادی از آن زمان که او با این شرائط به نیویورک آمده بود میگذشت . برایم تعجّب آور بود . از گوشه و کنار شنیده بودم او را بخاطر دیوانگیء ناشی از الکل به تیمارستان انداخته اند . کنجکاو بودم که چگونه فرار کرده است ، به او گفتم حتماً میتواند شام را با ما باشد ، بدین وسیله میتوانستم به بهانه داشتن مهمان آزادانه مشروب بخورم . به هیچ وجه به او شرائط حال او نمی اندیشیدم و فقط در فکر زنده کردن خاطرات گذشتهء خود بودم . بیاد زمانی افتادم که با او برای تکمیل عیشمان یک هواپیمای دربست اجاره کرده بودیم ! آمدن او مانند واحه ای در میان صحرای بی انتها ، پوچ و دلتنگ کننده زندگیء من بود .

در باز شد و او بدرون آمد ، پوستی سالم و حالتی نورانی داشت . برق مخصوصی در چشمانش دیده میشد . بطور غیر قابل تصوّری تغئیر کرده بود . چه اتفّاقی افتاده بود ؟ یک لیوان مشروب به طرفش سُردادم ، از خوردن امتناع کرد ، مأیوس امّا کنجکاو ، فکر کردم چه اتّفاقی برای او افتاده است ، او خودش نبود . سئوال کردم جریان چیست ؟

با نگاهی مستقیم به سادگی و با لبخند گفت : (( من مذهب پیدا کرده ام ))  مبهوت شده بودم ، که اینطور ، او سال گذشته الکلیء لاف زنی بیش نبود . مشکوکانه فکر کردم ، حالا هم در مورد مذهبی بودنش کمی گزاف میگوید . چشمانش آن برق مخصوص را داشت . بلی این رفیق قدیمی آتشی در وجودش بود ، به هر حال که خدا عمرش بدهد ، بگذار یاوه سرائی کند ، مطمئناً مشروب من بیشتر از موعظهء او دوام خواهد آورد .

امّا او یاوه سرائی نکرد و بطور دقیق و مشخّص راجع به دو نفر مردی صحبت کرد که در دادگاه برای وساطت از او حاضر شده بودند و قاضی را قانع کرده بودند تا او را از اقامت در تیمارستان معاف کنند . آنها در دادگاه راجع به یک ایده مذهبیء ساده و یک برنامهء عملی قابل اجرإ صحبت کرده بودند . این جریان دوماه پیش به وقوع پیوسته بود و نتیجه آن بوضوح نشان میداد که مؤثر واقع شده است .

او آمده بود تا اگر در من تمایلی باشد تجربه اش را در اختیارم بگذارد . شوکه شده بودم امّا کنجکاو هم بودم و در واقع میبایستی علاقه مند هم باشم ، زیرا که هیچ امیدی نداشتم . او ساعت ها صحبت کرد . خاطرات کودکی جلوی چشمم مجسّم شد و تقریباً میتوانستم صدای واعظ مسیحی را در روزهای یکشنبه ، آن دور دورها ، در روی تپه ها بشنوم ، بیاد قسم نامه ای افتادم که برای خودداری از صرف مشروبات الکلی تنظیم شده بود . من هرگز آنرا امضإ نکردم . بیاد پدر بزرگم افتادم که با پاک دلی و بدون سوءِ نیّت ، بعضی از مردمان کلیسا و اعمالشان را جقیر میشمرد . او اصرار داشت که نوای سپهر گردون واقعاً در ترنم است ؛ امّا دوست نداشت که واعظ چگونگیء گوش دادن به آنرا برایش معیّن کند .بیاد شجاعت او افتادم که ، درست قبل از مرگش راجع به این گونه مسائل صحبت میکرد . تمام این خاطرات ناگهان از اعماق گذشته ام سر گشودند و بغض گلویم را باعث شد . آن روزِ زمان جنگ که به کلیسای قدیمی ‹ وینچستر › رفته بودیم ، در پیش چشمم مجسّم شد .

من همیشه به یک قدرت برتر از خود اعتقاد داشتم و بدفعات در این مورد اندیشیده ام . من منکر خدا نبوده ام . عدّه کمی از مردم واقعاً منکر خدا هستند ، زیرا در معنای کافر بودن باور کورکورانه ای از این فرضیه غریب است که کهکشان شروعش از صفر بوده و بدون هدف بطرف هیچ می شتابد . قهرمانان رویاهای من متفکّرین ، شیمیدانها ، ستاره شناسان و حتّی پیروان مکتب تکامل همگی عقیده دارند که ، قوانین و قدرت های بزرگی در کار است و من هم با وجود نشانه های مخالف شکّ زیادی نداشتم که یک ارادهء نیرومند و متوازن زیر بنای همه چیز است . چگونه میتوانست این همه قوانین دقیق و تغئیر ناپذیر بدون یک آفریدگار دانا وجود داشته باشد ؟ من حدّاقل میباید به نیروئی در طبیعت که نه حدّ و نه زمان میشناسد اعتقاد می داشته ام ، امّا این بالاترین مرحله ای بود که تا به آنروز رفته بودم.

وقتی صحبت از خدائی برای من میشد ، وقتی می گفتند او عشق است و قدرتش مافوق انسان است ، بی حوصله می شدم و مغزم در را بر روی این تئوری بشدّت می بست . اینجا نقطه جدائی من با مردان مذهبی و مذاهب دنیا بود .

مسیح را بعنوان یک مرد بزرگ قبول داشتم ولی فکر میکردم پیروانش راه او را درست دنبال نمیکنند . درسهای اخلاقی او بسیار عالی بود امّا من برای خود قسمتهائی را که مشکل نبود و بنظر آسان می آمد جدا کرده و بقیّه را بدور ریخته بودم .

آن جنگها ، آتش سوزیها و تناقضی که جدالهای مذهبی بوجود آورده بود حالم را بهم میزد . براستی شکّ داشتم که مذهب در جمع کار مثبتی از پیش برده باشد . با قضاوت های حاصل از آن چه که در اروپا و بعد از آن دیده بودم ارتباط خدا را با بندگانش کوتاه میدیدم و برادری انسانها را طعنه ای تلخ میافتم ، امّا اگر شیطانی در کار بود بنظر میآمد که همه کاره دنیا او باشد و بدون شکّ مرا در اختیار خود داشت .

دوستم در مقابل من نشست و بدون مقدّمه گفت خدا کاری برای او انجام داده است که او خود قادر به انجامش نبود . او گفت : نیروی ارادهء انسانی اش شکست خورده بود و پزشکان حکم غیر قابل علاج بودن او را صادر کرده بودند و اجتماع در حال بزنجیر کشیدنش بود . او هم مثل من شکست کامل خود را اقرار داشت . در واقع او از کام مرگ بازگشته و دفعتاً از حالت یک توده زباله به نقطه ای از زندگی رسیده بود که از بهترینی که تا آن زمان میشناخت بمراتب بهتر بود . آیا منشإ این نیرو از وجود او بود ؟ مسلماً نه ، هیچ نیروی برتری در او وجود نداشت که در آن لحظه در من نباشد .

دیگر جوابی نداشتم ، فکر اینکه گویا افراد مذهبی درست میگفته اند در من قدرت گرفت . اینجا چیزی در قلب یک انسان نهفته بود که کار غیر ممکن را ممکن میساخت ، عقائد من راجع به معجزات درست در همان موقع بشدّت تغئیر کردند . بخود گفتم گذشته پوسیده را فراموش کن ، در این جا یک معجزه درست روبروی من در آشپزخانه نشسته بود و با صدای رسایش بشارت عظیمی داشت .

متوّجه شدم دوستم چیزی بیشتر از سروسامان یافتن ظاهری در خود دارد . او در سطح دیگری قرار داشت و ریشه اش در خاک تازه ای مستقر شده بود . علیرغم وجود این شاهد زنده هنوز ردپای تعصب قدیمی ام را در خود میدیدم . نام خدا تنفر خاصّی را در من بیدار میکرد . وقتیکه صحبت از احتمال وجود یک خدای شخصی بمیان می آمد ، این احساس در من شدیدتر میشد و اصلاً از این ایده دل خوشی نداشتم . میتوانستم ایده هائی مانند قدرت خلاقه ، عقل کلّ و یا روح طبیعت را قبول کنم ، امّا ، در برابر فکر فرمانروای ِ بهشت مقاومت میکردم . هر چند که عشق و لطف این خدا نامحدود باشد . از آن زمان تا بحال با مردان زیادی روبرو شده ام که در این مورد احساس مشابهی داشته اند .

دوست من ایده ای را پیشنهاد کرد که در آن زمان بنظر نوظهور میرسید ، او گفت : « چرا تو خود مفهوم خدا را برای خودت انتخاب نمی کنی ؟ »

این سخن تأثیر عمیقی در من کرد و کوه یخ هوشمندیء مرا که سالهای دراز در سایه اش زندگی کرده ولرزیده بودم آب کرد و من بالاخره قدم بزیر آفتاب گذاشتم .

تنها شرطی که وجود داشت تمایل به پذیرش نیروئی بالاتر از نیروی خودم بود . هیچ چیز دیگری برای شروع کار لازم نبود . منوجّه شدم که رشد و نموّم میتواند از همان نقطه شروع شود . احتمال دارد بر روی پایه ای از تمایل بازنی آنچیزی را که در دوستم میدیدم در خود بسازم . آیا آنرا بدست خواهم آورد ؟مسلماًً .

بدین ترتیب مجاب شدم که اگر مایل باشیم ، لطف خدا شامل حالمان خواهد شد . بالاخره چشمهایم گشوده شد ، احساساتم شگفت و ایمان آوردم . نقاب غرور و تعصب از دیدگانم بزیر افتاد و دنیای تازه ای در برابرم هویدا شد .

حال معنای واقعی ِ تحربه مهمّی که در کلیسای  «وینچستر» کرده بودم برایم روشن شد . آن روز برای یک لحظه کوتاه به خداوند نیاز داشتم و او را طلب کردم، تمایلی  باطنی و فروتن در من بود که او را در کنار داشته باشم . او نیز آمد ، امّا بزودی این احساس به وسیلهء شهوات دنیوی که بیشتر آن در داخل وجودم بود بیرون رانده شد و تا آنروز همچنان ادامه داشت . چقدر من نابینا بودم.

در بیمارستان برای آخرین بار مشروب را ترک کردم ، مداوا لازم بود زیرا علائم « دلریوم ترمنز » در من دیده میشد .

در آنجا خود را به خدائی که درک میکردم سپردم . از او خواستم با من آن کند که میخواهد و خود را بدون قید وشرط در دست حمایت و راهنمائی او قرار دادم . برای اولّین بار اقرار کردم که بخودی خود هیچم و بدون او گم شده ای بیش نیستم . خالی از ترس رودر روی گناهان خود ایستادم . تمایلی باطنی در من پیدا شد تا دوست تازه یافته ام گناهانم را بشوید و از ریشه بزداید . از آن زمان تا بحال دیگر دست به مشروب نزده ام.           

دوست زمان تحصیلم بدیدارم آمد بطور کامل او را در جریان مشکلات و کمبودهایم گذاشتم. فهرستی از افرادی که آزار داده بودم و همچنین کسانی که از آن ها نفرت داشتم ، تهیّه کردیم و آمادگیء کامل خود را برای تماس با این افراد و اقرار به خطاهایم ابراز داشتم . قرار شد هرگز از دیگران انتقادی نکنم و تمامی ِ سعی و نیروی خود را در جبران خطاهای گذشته ام بکار برم .

قرار بود به هنگام اندیشیدن ، آن بصیرت روحانی را که در من پدید آمده بود به آزمایش بگذارم . این جاست که منطق عادی تبدیل به منطق غیر عادی میشود . میبایستی در مواقع شکّ و تردید ساکت و آرام بنشینم و فقط تقاضای راهنمائی و قدرت روبرو شدن با مشکلاتم را بنمایم و آنرا فقط بدانگونه که او برایم مقرّر میکند بانجام برسانم . هرگز برای خود تقاضائی نکنم مگر در مواردی که مسئله کمک بدیگران در کار باشد و تنها در این صورت است که میتوانم انتظاری داشته باشم که بی شکّ پاداش کوچکی نخواهد بود .

دوستم وعده داد که پس از انجام این امور ، وارد مرحلهء تازه ای در رابطه با آفریدگار خود میشوم و از ثمرات یک زندگیء معنوی که جوابگوی تمام مشکلاتم باشد برخوردار خواهم شد . ایمان به قدرت خداوند ، تمایل کافی ، صداقت و فروتنی از جمله شرائط اساسی برای بر پا ساختن و نگهداری نظام جدید زندگیم بود . ساده بود ، امّا آسان نبود . بهائی باید پرداخت میشد و آن از میان رفتن خودکامگی و خودخواهی بود . میبایست همه چیز را به پدر روشنی ها که در ماورإ قرار دارد واگذار میکردم .

این افکار شدیدا ًانقلابی بود ؛ امّا بمجرد آنکه آنها را بطور کامل پذیرفتم ، تأثیرشان برق آسا نمایان شد و یک احساس پیروزی در من شکل گرفت ، بعد احساس صلح و آرامشی در من پدید آمد که هرگز با آن آشنا نشده بودم . حسی از اعتماد محض در من بود . احساس کردم که در میان فضا هستم ، مثل آن بود که بادهای پر عظمت و منزه ارتفاعات کوهستانی بوزد و بوزد . خداوند بد بیشتر مردم حلولی تدریجی دارد امّا تأثیر در من بدون مقدّمه و عمیق بود .

برای یک لحظه نگران شدم . دکتر بیمارستان را صدا کردم . پرسیدم :  آیا عقل من هنوز سرجایش هست ؟ متعجّبانه بحرفهایم گوش میکرد .

بالاخره دکتر سر خود را تکان داد و گفت « من نمیدانم چه اتّفاقی برای تو افتاده است ؛ هر چه هست دو دستی به آن بچسب ، هر چیزی از آن حالتی که تو داشتی بهتر است.» این دکتر مهربان حال مردان بسیاری را میبیند که تجربیاتی نظیر من دارند و میداند که این حالات واقعی هستند .

در حالیکه روی تخت بیمارستان دراز کشیده بودم فکر کردم اگر این موهبتیکه بمن ارزانی شده است در اختیار معتادان نا امید دیگر نیز قرار گیرد ، باعث خوشحالیء آنها خواهد شد . شاید بتوانم به بعضی از آنها کمک کنم و آنها هم به نوبه خود ممکن است به دیگران کمک کنند .

دوست من لزوم مطلق  بکارگیریء این اصول را در تمام موارد زندگی گوشزد کرد و مخصوصاً کمک به دیگر معتادین را همچنانکه او بمن کمک کرده بود امری حیاتی خواند . او گفت ایمان بی عمل مرگ است . این مطلب کاملاً در مورد معتادین صدق میکند زیرا اگر یک معتاد نتواند تکامل و بسط معنوی خود را از طریق فداکاری و کمک به دیگران دنبال کند ، نتیجتاً قادر نخواهد بود از آزمایشات و پستی بلندیهائی که در مقابل اوست جان سالم بدر برد . اگر او به دیگران کمک نکند مسلماً دوباره کارش به مصرف کشیده خواهد شد و اگر مصرف کند یقیناً خواهد مرد که در آن صورت ایمانش هم ایمان مرده ای بیش نخواهد بود . آری برای ما معتادین مسائل اینگونه هستند .

من و همسرم با شوق و علاقهء فراوان خود را دربست وقف ایده کمک به معتادین کرده بودیم . این شانس خوبی بود زیرا تا یکسال ونیم بعد از آن همکاران قدیمی من هنوز نسبت به من مظنون و مشکوک بودند و در این مدّت کار چندانی پیدا نکردم . در آن دوران حال زیاد خوبی نداشتم ، از خودم بدم میآمد و در عین حال دلم به حال خودم میسوحت این حالت بعضی اوقات مرا تا سر حدّ بازگشت به الکل پبش میبرد ، امّا بزودی دریافتم هنگامی که تمام راههای علاج بی نتیجه مانده است ، کمک به یک معتاد دیگر میتواند بقیّه روز را بخیر کند . بارها در حال استیصال به بیمارستان قدیمی ام میرفتم و هر بار پس از صحبت کردن با یک معتاد بطور غیر قابل باوری سر حال میآمدم و دوباره قادر بودم روی پای خود بایستم . این روال تازه ای بود، برای روبرو شدن با مشکلات زندگی .

ما دوستان زیادی پیدا کردیم ، انجمن دوستانهء ما چنان بارور شده است که جزئی از آن بودن احساس فوق العاده ای را در ما بوجود میآورد . ما از زندگی خود احساس شادمانی واقعی میکنیم حتّی در مواقع فشار وسختی . من صدها خانواده را دیده ام که گام در راهی نهاده اند که مقصدی واقعی داشته است . من شاهد حلّ شدن بغرنج ترین مشکلات خانوادگی بوده ام و از میان رفتن کینه ها ، پدر کشتگی ها و تلخیهای مختلفی را به چشم دیده ام . من مردانی را دیده ام که از تیمارستان بیرون آمده اند و نقشی حساس در زندگیء خانوادگی و اجتماعیء خود بعهده گرفته اند . چه بسیار صاحبان حرفه و تجارت که موقعیّت های خود را دوباده بدست آورده اند . بندرت گرفتاری و یا مصیبتی یافت میشود که در جمع ما حلّْ نشده باشد . در یکی از شهرهای غربی و حومه اش هزار نفر از ما با خانواده های خود زندگی میکنیم . ما بطور مرتّب جلساتی تشکیل میدهیم تا بلکه تازه واردان امکان یافتن انجمن موّدتی را که بدنبالش هستند پیدا کنند . در این گردهمآئی های رسمی ممکن است ، پنجاه تا دویست نفر حضور داشته باشند . ما هم از لحاظ قدرت ، هم از لحاظ تعداد در حال رشد هستیم .

معتادینی که هنوز دمشان توی خمره است ، موجودات ناخوش آیندی هستند ، کشمکش های ما با آن ها از جهات مختلف طاقت فرسا ، اسف انگیز و گاه خنده دار است . یک بندهء بینوا در خانهء من خودکشی کرد ، او نمیتوانست یا نمیخواست براه ما توجّه کند .

با این همه کار ما بسیار سرگرم کننده است . گمان میکنم بعضی ها از حالت خاکی و رفتار ظاهراً سبک ما دچار تعجّب شوند ، امّا در زیر آن ظاهر یک انسان جدّی و خالص وجود دارد . ایمان و اعتقاد در تمام مدّت شبانه روز باید در ما و از طریق ما در حال جریان باشد والا از بین میرویم .

اکثر ما احساس میکنیم که دیگر نیازی نیست بدنبال کعبهء آمال بگردیم . ما در همین حال و در همین جا آنرا با خود داریم . صحبت سادهء دوستم در آشپزخانهء منزل ما هر روز به شعاع فزاینده ای صلح و خیر خواهی را در روی زمین تکثیر میکند .

bill w یکی از مؤسسین الکلی های گمنام است که در بیست و چهارم ژانویّه سال 1971 دنیا را بدرود گفت در سال 1985 تعداد گروههای الکلی های گمنام به 58.500 گروه بالغ شد .

1 - « boomerang » اسلحه ای چوبی که بومیان استرالیا از آن استفاده میکنند . خاصیّت آن اینست که پس از پرتاب ، دوباره بطرف خود پرتاب کننده برمیگردد

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
دوستان کامنت هایی که به صورت خصوصی ارسال میکنید امکان پاسخ در سایت را ندارد
لطفا اگر کامنتی را اصرار دارید به صورت
خصوصی ارسال کنید
حتما ایملتان را نیز ارسال کنید
Designed By Erfan Powered by Bayan