Anonymous

پیام ما امید ، وعده ما آزادی

سه “ن” همه چیز را متفاوت کرد

وقتی به جلسات خانواده های الکلی ها آمدم، درگیر یک رابطه عاطفی عمیق با مردی بودم که بی‌جهت و به طور غیرمنتظره به شدت عصبانی می‌شد. بخصوص از اینکه هنگام رانندگی کنار او بنشینم،‌خیلی اذیت می‌شدم. اگر راننده جلویی به محض سبز شدن چراغ حرکت نمی‌کرد، منفجر می‌شد. همینطور اگر ماشینی جلوی ما می‌پیچید.

اوایل احساس می‌کردم مطمئناً او از کاری که من کردم، یا حرفی که زده بودم،‌ واقعاً عصبانی بود یا از اینکه کاری یا حرفی را نکرده و نزده بودم، مطمئن بودم که تقصیر من است. خوب در این صورت حتماً می‌توانستم مشکل را حل کنم. حداقل شدت انفجار او را که می‌توانستم کنترل کنم. مثلاً من هم عصبانی می‌شدم و بی‌ملاحظگی‌های خودش را هنگام رانندگی به او یادآوری می‌کردم مثل خط عوض کردن و راهنما نزدن. یا درباره چیزهای دیگر وراجی میکردم تا توجه او را ازآنچه اتفاق می‌افتاد، منحرف کنم. فکر می‌کردم حتماً می‌توانم کاری بکنم تا احساس گناه خودم را از بین ببرم. فقط چون آنجا بودم،‌ فکر می‌کردم که حتماً من کاری کرده‌ام که عصبانیت او را جرقه زده است.

کسی در جلسات خانواده های الکلی ها سه حرف “ن” را با من درمیان گذاشت:

من باعث آن نیستم، نمی‌توانم آن را کنترل کنم. نمی‌توانم آن را درمان کنم. به تدریج یک دیدگاه،‌ برخورد و رفتار جدید در آگاهی‌ام رخنه کرد. وقتی فکر کردم، متوجه شدم که من آن وضعیت را به وجود نیاورده‌بودم. من آن ماشین را دیگر نمی‌رانم و من باعث تحریک هیچگونه خشمی نبودم. دیگر روی خود را به طرف پنجره برمی‌گردانم و با خود تکرار می‌کنم “من باعثش نیستم،‌من باعثش نیستم”. در حین این با خود گفتن‌ها دلم بالا و پایین می‌رفت. سرباز زدن از قبول مسئولیت برای بدخلقی‌های او برایم کاملاً جدید بوده و به من احساس خیلی بدی می‌داد.

با وجود اینکه کاملاً متقاعد شده بودم که من باعث رفتار نامناسب او نیستم، باز هم میلی غیرقابل کنترل برای کنترل یا درست کردن آنچه اتفاق می‌افتاد داشتم. یکبار دیگر مجبور بودم بنشینم و احساس بدی که رها کردن بحران‌های کج خلقی به من می‌داد را تحمل کنم. هفته‌های زیادی رفتار او را زیر نظر گرفتم و متوجه شدم که اصلاً این رفتار برایش مهم نبود. می‌جوشید و می‌خروشید و بعد طوری رفتار می‌کرد که انگار هیچ اتفاق غیرعادی نیفتاده. حتی به نظر نمی‌آمد که رفتار قبلی من که فوراً خودم را قاطی می‌کردم تا اوضاع را روبراه کنم و یا سکوت جدیدم را متوجه شده باشد. با آگاهی جدیدم شروع به بکار بستن این سه “ن” در موارد مختلف دیگر کردم. بعضی وقتها تحمل دل به هم خوردن “م” سخت‌تر از موارد دیگر بود. ولی همیشه با بکاربستن این روش از شرایط جدیدی بخوبی گذشتم. این به من شهامت بررسی برخوردهای دیگر در تمام جوانب زندگیم داد. کم‌کم توانستم نقشی که در شرایط مختلف بازی می‌کردم را آگاهانه انتخاب کنم. بالاخره یاد گرفتم تا بگویم این بحران‌های گاه و بیگاه خلق و خوی مرا ناراحت می‌کنند. یاد گرفتم که می‌توان با دو ماشین جداگانه این طرف و آن طرف رفت. تا به امروز هنوز هم سه “ن” رابکار می‌برم.

آنچه که خالقم در ابتدا قصد داشته است

خیلی وقت پیش، راجع به پاک سازی پرهزینه‌ای که در یک کلیسای مشهور انجام می‌شد، می‌خواندم. نقاشی‌های کلیسا قرنها بود که تمیز نشده بود و دود و گرد و غبار و مواد خارجی دیگر به آنها چسبیده بود. صنعتگران با زحمت فراوان لایه لایه چرک را از روی نقاشی‌ها با زحمت زیاد در جستجوی شاهکار اصلی برمی‌داشتند. هنوز اتمام این پروژه به نیمه نرسیده بود که بحثی به وجود آمد. نقاش اصلی هنرمند  رنگارنگ‌تر از آن بود که دیگران انتظار داشتند. آنها درخشندگی مبهوت کننده‌ای داشتند، اما تمام دنیا به آن شکلهای تیره و تاریکی که از مدتها قبل در کلیسا بود، عادت کرده‌ بودند. قسمت تمیز شده در مقایسه با بقیه قسمتها درخشانتر به نظر می‌آمد. این تصویر نیمه درخشان و نیمه تاریک تضادی غرب پیدا کرد. پروژه به یک دوراهی مشکل‌ساز رسیده بود. آیا آنها می‌بایست پاک سازی را کامل می‌کردند یا باید کار را کنسل می‌کردند و آن را به حالت اولیه‌ای که همه به آن عادت داشتند،‌ برمی‌گرداندند.

در طول سالهایی که در (جلسات خانواده های الکلی ها) بودم، وقتی که روی قدم دوم خود کارمی‌کردم، با همین سؤال روبرو شدم. با توجه به اینکه در یک خانوادة الکلی بیمار بزرگ شده بودم، همیشه زندگی را از پس لایه‌های تیره و ضخیم این بیماری می‌دیدم. اصلاً نمی‌توانستم فکر کنم که زیر این لایه‌ها چه چیزی وجود دارد. با شروع تمرینات اساسی جلسات خانواده های الکلی ها، تغییراتی رادر وجود خود احساس کردم. به قدری به زندگی گذشتة خودم عادت کرده بودم که این تغییرات در ابتدا به نظرم عجیب و زشت می‌آمد. مثل آن تصویر هنری نیمه پاک سازی شده، قسمتهایی در وجودم پیدا شده بودند که با بقیه قسمتها جور درنمی‌آمد. دو راه برای من وجود داشت. می‌توانستم به همان صورتی که بودم، باقی بمانم یا می‌توانستم به معالجه خودم ادامه دهم، تا آنچه را که خداوند در ابتدا خلق کرده‌بود، بیابم. خوشبختانه درست مثل آنها که به پاک سازی کلیسا ادامه دادند، من هم تصمیم گرفتم که به آنچه که خدا در ابتدا آفریده، ایمان بیاورم. با گذشت زمان این قسمتهای جدید با قسمتهای دیگر جوش خوردند و دیگر توجهی جلب نمی‌کردند. هرچه بیشتر در راه پاکسازی خود قدم برمی‌داشتم، قسمتهای دیگر جوش می‌خوردند و دیگر توجهی جلب نمی‌کردند. هرچه بیشتر در راه پاک‌سازی خود قدم برمی‌داشتم، بیشتر ثابت قدم می‌شدم.

من زیر سالها درد و رنج و شرم و احساس گناه پنهان شده بودم. زندگیم را از آنچه که فکر می‌کردم، درخشانتر و زیباتر کرد. در تمام این مدت، در اعماق وجودم نیرویی بوده که منتظر دست خدای مهربان بوده تا آن را به سطح بیاورد. این مراحل مرا به سوی یک زندگی پر از عشق و آرامش و سلامتی سوق می‌دهد.

با آخرین برگ یکی شدم

در یک روز ابری پاییزی زندگی در نظر مثل یک زمستان بی‌انتها شد. وقتی مشغول کار بودم، شوهرم مشکل دست و پاگیر دیگری برایم ایجاد کرد. خودم را به قدری ناامید احساس کردم که دیگر قادر نبودم روی کارم تمرکز کنم. یکبار دیگر کاملاً از این بیماری و نتایج بهبودی آن ناامید شدم.

هفتة پیش از این واقعه در یکی از جلسات شرکت کرده بودم و شنیدم که یکی ازاعضا می‌گفت که او چطور خود را از موقعیتهای سخت دور می‌کند تا توجه و تمرکز خود را بدست بیاورد. فکر کردن بیرون رفتن ازدفتر کارم برای چند لحظه ممکن است که به من کمک کند.

کتم را پوشیدم و با آسانسور پایین آمدم و تصمیم گرفتم که کمی هوای تازه استنشاق کنم. دررا باز کردم. باد سردی می‌وزید. تنها بودم. به آسمان نگاه کردم وگفتم: “خدایا من از عهدة این کار برنمی‌آیم. این یکی را خودت انجام بده”. درست در همان لحظه آخرین برگ درختی که در آن نزدیکی بود، جدا شد و به آرامی به سوی زمین در حرکت بود. افسون شده آنجا ایستادم. همانطور که برگ به آرامی روی زمین نشست، شنیدم “همه چیز درست می‌شود. من از عهده‌ برمی‌آیم.” اشکی روی گونه‌هایم لغزید. برای اولین بار در زندگی من آرامش را احساس کردم.

سالها بعد درجلسه‌ای نشسته بودم که روی دوازده قدم کار می‌کرد. رهبر از همه می‌خواست که تجربه‌ای را راجع به قدم دوم بیان کنند. آنچه که من به خاطر آوردم، یک روز سرد پاییزی بود. آن زمان، زمانی بود که من ایمان آوردم قدرتی مافوق من می‌تواند سلامتی رابه من بازگرداند. بهبودی من در جلسات خانواده های الکلی ها تجربه‌های غیرمنتظرة زیادی را برایم پیش آورد. اما تجربة من در قدم دوم مؤثرترین و محرک‌ترین تجربة من بود.

آن به من سلامتی را معرفی کرد

از بین قدمهای دوازده گانه قدم دلخواه من است. سالها پیش وقتی برای بازپروری آمدم، نمی‌دانستم که بیمار هستم. در یک خانوادة الکلی بزرگ شده بودم و عدم تعادل نایش از این بیماری تمام آن چیزی بوده که من در همة عمرم شناخته بودم. هرگز از خودم سؤال نکردم که آیا راه‌های دیگری هم برای زندگی کردن وجود دارد یا نه؟ و این مرا متعجب می‌کند. گمان می‌کنم با توجه به تربیت الکلی که داشتم به قدری محدود شده بودم که سؤال کردن حتی به ذهنم خطور نمی‌کرد.

سالها وقت می‌گیرد تا معنی قدم دوم کاملاً جا بیفتد. مدت طولانی‌تری برای من گرفت تا اعتراف کنم که روشی که که من در آن زندگی می‌کردم، روش ناسالمی بود که بیماری الکلیزم در خانوادة من ایجاد کرده بود. من نمی‌دانستم که زندگی کردن بر اساس ترس که من موقع بزرگ شدن تجربه کرده بودم، راه زندگی نیست. نمی‌دانستم که چیزی به شدت به اشتباه در نحوة بزرگ شدن من وجود داشته است.

در ابتدا آنچه که در جلسات شنیدم، مرا ترساند. به حدی که دیگر نمی‌خواستم برگردم. به هرحال زندگیم روز به روز بدتر می‌شد برای پیدا کردن جوابهایم راه‌های متنوع زیادی را امتحان کردم. مشاوره، درمان، دارو و کتابهای مختلفی را امتحان کردم. بالاخره سخت ناامید شدم و به مرحلة خودکشی رسیدم. درست در این مرحله بود که یک مشاور مهربان پیدا کردم که تشخیص داد الکلیزم عامل اصلی این مشکلات است. او به من گفت که جلسات خانواده های الکلی ها برای بزرگسالان هم هست. بعد از اینکه به من پیشنهاد کرد و مهربانان تشویق به شرکت در جلسات گروه کرد، ‌کمکم کرد تا یک جلسه جلسات خانواده های الکلی ها را پیدا کنم.

به برنامه برگشتم برای معالجه خودم نه برای اصلاح کس دیگری. قبلاً هم روش غیراصولی زندگیم را کشف کرده بودم. در حقیقت هرچه بیشتر هدف قدم دوم برای من روشن می‌شد. این قدم را اینطور برای خودم تشریح می کردم که قدم دوم سلامتی را به من برنمی‌گرداند، بلکه آن را به من معرفی می کند. ناسالمی خانوادة الکلی من تمام آن چیزی بود که شناخته بودم. مهجور ماندن، ‌طردشدن، منفی بافی کاملاً عادی به نظر می‌رسید. بعد از مدت زمان کوتاهی، توجه و مهربان اعضاء جلسات خانواده های الکلی ها در من مؤثر واقع شد. به طور مرتب در جلسات حضور پیدا کردم. به طوریکه این خود برای من یک راز بود. می‌بایست که از منصرف شدن خود جلوگیری می‌کردم، بنابراین توانستم استقامتی را که هیچ وقت قبلاً در خانه تجربه نکرده بودم، تجربه کنم.

داستانهای دیگران مرا متعجب می‌کرد. بدرفتاریهای جسمی، خشونت و سوء استفاده‌های جنسی برای من اتفاق نیفتاده بود. اما اگر اتفاق افتاده بود هم نمی‌تواستم تصورش را بکنم که بتوانم آنها را در یک اتاق پر از غریبه در میان بگذارم. از آنجا که پنهان کردن همیشه نحوة زندگی من بود، نمی‌توانستم این صادق بودن و بی‌تکلف بودن را تصور کنم. گرچه داستانهای من با دیگران متفاوت بود،  اما فهمیدم که ما همه یک احساس داریم (ما احساسات یکدیگر را درک می‌کنیم). بعداز گذشت زمان کوتاهی شروع کردم به بیان بعضی ازچیزهایی که به خاطر می‌آوردم. خیلی شک و تردید داشتم. چون نمی‌دانستم که چطور اعتماد کنم. کم کم یاد گرفتم که می‌توانم به اعضاء جلسات خانواده های الکلی ها اعتماد کنم. اما بیشتر از آن یاد گرفتم که به خودم اعتماد کنم.

پیام قدم دوم را به کندی گرفتم. در تماس با اعضاء خانواده‌ام می‌توانم بعضی از مراحل بازپروری خود را ببینم. هیچ کدام آنها در مرحله بازپروری نیستند. گرچه امیدوارم که یکی دوتا از آنها به من بپیوندند. بازپروری من کاملاً در تنهایی بوده است چون خود را کاملاً با خانواده‌ام بیگانه احساس می‌کنم. با اطلاعاتی که از جلسات و قدمها بدست آورده‌ام، ‌می‌توانم روش غیرصحیح رادر خانواده‌ام ببینم که آنها نمی‌توانند.

بیشتر بیماری خانوادگی من به شکل خشونتهای احساسی و گفتن ناسزا بود، بیان مشکلات ما بسیار سخت است. تا زمانی که به احساسات و واکنشهای خود ایمان ندارم چگونه می‌توانم تشخیص دهم که این شکل بیماری چه عواقب یا تاثیراتی دارد؟ فائق آمدن بر مشکلاتم بسیار سخت و دردناک بود. اما به هر حال هیچ راه دیگری نداشتم. تاوانی که در درد و کمبودهایم پرداخت بسیار زیادبود و ادامه دادن آن بی‌ارزش. نمی‌توانم بگویم که بلافاصله پس از ورود به جلسات خانواده های الکلی ها بهبودی کامل یافتم. هنوز هم اوقاتی پیش می‌آید که در چنگال این بیماری هستم. اما از آنجا که دیگر برایم خوشایند نبود، سریع‌تر آن را تشخیص دادم. دراین زمان است که به قدرت برتر خود رو می‌آورم و قدم دوم را تکرار می‌کنم. دعا می‌کنم که سلامت عقل خود را به دست آورم.

حرکت به سمت نور

برای مدت طولانی راجع به انجام دادن قدم چهارم فکر می‌کردم،‌ اما فقط فکر می‌کردم. بالاخره کسی به من پیشنهاد کرد و هر روز یک سؤال از Blueprint for progressدربیاورم. این ایده مرا وادار به فکر کردن نمود.

می‌دانستم جلسات خانواده های الکلی ها بر نگه داشتن تمرکز روی خودمان تاکید می‌کند. آنچه که مرا به سمت قدم چهارم جذب می‌کرد، امکان کشف قسمتهایی از شخصیتم بود که هرگز نمی‌دانستم وجود دارند. شنیدن تجربیات دیگر اعضاء جلسات خانواده های الکلی ها به من راهنمایی و شهامتی را که نیاز داشتم، داد. شنیده‌بودم که عاقلانه است مدتی روی برنامه وقت بگذارم و قبل از اینکه به طور رسمی فهرستی آماده کنم، سه قدم اول را برداشته باشم. درجایی که قدم یک فهرست اخلاقی خالی از ترس را می‌طلبید، شنیدم که هنوز هم ممکن است احساس ترس کنم. اعضاء انجام قدم چهارم را با بازکردن در کمدی که سالهاست باز نشده یا با نگاه کردن به آینه‌ای که از آن دوری می‌کرده‌ایم مقایسه می‌کردند. آنها پیشنهاد کردند که بهتر است یک راهنمایی قابل اعتماد و افراد دیگری از برنامه باشند تا در زمان طی این مراحل بتوان به آنها تکیه نمود.

اگرچه Blueprint for progress راهی بودکه قدم چهارم را بوسیله آن انجام دهم، اما این تنها راه نبود. برخی از اعضاء می‌گفتند که زندگینامه خود را ننوشته‌اند و در جستجوی موقعیتها و اهداف قابل برگشت در آن هستند. دیگران یک لیست رنجش تهیه کرده‌اند. بهترین چیز راجع به هرکدام از این روشها این بود که مجبور نبودم قدم چهارم را به تنهایی انجام دهم. در جلسات و به وسیله تلفن تقاضای کمک می‌کردم. اعضاء مرا تشویق کردند به اینکه هروقت اسیر فکر و خیال شدم، کاری انجام بدهم. آنها از من خواستند تا بررسی کنم که آیا رفتارهایم و فرضیاتم دربارة زندگی درخدمت بهترین علائقم بودند یا خیر؟

با خواندن نشریات و گوش دادن به دیگران در جلسات، توانستم ببینم که چطور بیماری در نحوة زندگی من تاثیر گذاشته بود. در یک نظر اجمالی دیدم که چطور کنترل کردن، راضی کردن مردم، ترس و نقائص دیگر در سر راه من برای بهبودی قرار گرفته است. من همچنین بعضی از خصوصیات مثبت خود را که احتیاج داشتم بدانم و به آنها ارزش بگذارم شناختم.

بیشتر از همه یاد گرفتم که احتیاج دارم به اینکه صادق راحت و خواهان این باشم که بدانم حقیقتاً کیستم؟ صداقت مرا از بهانه آوردن برای نقائص و رفتارهایم دور نگه می‌داشت نمی‌توانستم آنچه که انجام داده‌ام را توجیه کنم و بگویم من این کار را انجام دادم چون آنها این کار را انجام داده بودند و مستحق این رفتار من بودند. از آنچه شنیدم، به نظر می‌رسید که برای همه سخت است با خصوصیات منفی خودشان روبرو شوند. در کمال صداقت باید بگویم که من خصوصیات مثبتی داشتم که برای من پذیرش آنها سخت‌تر از پذیرفتن معایبم بود. احتیاج داشتم که با فکر باز و بدون تعصب زندگیم را محک بزنم. قدم چهارم برای این نبود که از خودم بیزار و متنفر باشم، یا اینکه از خود به شدت انتقاد کنم. برنامه فقط پیشنهاد می‌کرد که یک فهرست راهنمای کامل و قابل دسترسی تهیه کنیم. اما خواسته نشده بود که رفتارها و اشتباهاتمان را با گفتن اینکه (آنقدرها هم بد نبود) کوچک کنیم و یا با گفتن این جمله که بدترین کاری بود که ممکن است انجام شود آن را بزرگ جلوه دهیم. داشتن یک فکر باز به من کمک کرد که زندگی ومشکلاتم را از دیدگاه حقیقی خودش نگاه کنم. من توانستم نقشی را که خودم در مشکلات بازی کرده بودم، دریابم. احتیاج داشتم به تمام آن چیزهایی که ممکن بود مرا درگیر کرده باشد، نظری بیافکنم. احتیاج داشتم ارادة مواجه شدن با مسایل را بدست آورم. مسائلی که از گذشته مرا تعقیب کرده‌اند ومسایلی راجع به خودم که دوست نداشتم چیزی راجع به آنها بدانم. احتیاج داشتم اراده کنم که راه جدیدی را امتحان کنم. احتیاج داشتم با فکر باز خودم را متفاوت بنگرم و نقش خود را عوض کنم و به الکلیسم بعنوان یک بیماری که زندگی مرا تحت تاثیر قرار داده، نگاه کنم.

فهرست قدم چهارم یک مبارزة ترسناک بود. پنهان شدن و گوشه گیری آسانتر می‌نمود. می‌توانستم به انکار کردن حقایق دردناک و ناخوشایند ادامه دهم. ترس همیشه حاضر بود. سرگردان بودم که اگر فهرست را تهیه کنم، آیا کسانی که نزدیک من بودند، بازهم می‌خواستند کنار من باقی بمانند یا نه؟ آیا می‌بایست جدا می‌شدم؟ آیا می‌بایست با مردم برخورد می‌کردم؟ آیا بعد از انجام این کار خود را دوست می‌داشتم؟ از آنجا که فردی بودم که می‌خواستم مردم را راضی نگه دارم، ریسک کردن و رودررو شدن با آنها ناراحت کننده می‌نمود. بهبودیم می‌طلبید که برای قبول کردن خودم کس دیگر را رد کنم. اینکار به این معنی بود که به جای اینکه سعی کنم خارج از استاندارد زندگی کنم، سعی کردم موفقیتم را با معیار خودم محک بزنم.

به نسبت صداقتم در تهیه یک لیست، زندگیم پیشرفت می‌کرد. اگرچه فهرستهایی نبودند که تا عمق پیش روند، اما کمک می‌کردند که بخشهایی از زندگیم که مشکل آنجا بود، مشخص شوند. فکر می‌کردم اگر یک لیست کامل تهیه کنم،‌ دیگر هرگز مجبور نخواهم بود فهرست دیگری تهیه کنم. انتظار داشتم بعداز این که اولین فهرستم را تهیه کردم، یک تصویرکامل و واقعی از خودم داشته باشم. اما اینطور نشد. در عوض درست مثل یک عکس پولاروید (Polaroid) به تدریج و با گذر زمان تصویر من شکل گرفت. به همان نسبتی که توانائیم در مواجهه با زندگی افزایش می‌یافت، بخشهای جدیدی برای پیشرفت توجهم را جلب می‌کرد. تصویر ناقصی که در اولین فهرست از خودم بدست آوردم،‌به خاطر این نبود که فهرستم را به درستی تهیه نکرده بودم. علت این بود که برنامه بهبودی از این طریق پیش می‌رود. در یک سرزمین تاریک و کور زندگی کرده‌بودم. نور بسیار زیاد، آنهم یکباره، ترساننده، بی‌نهایت دردناک و مخرب بود. درعوض تجربه هر لیست شمعی را در تاریکی زندگی من می‌فروخت. هر بیداری روحی مقدار دیگری نور به زندگیم اضافه می‌کرد.

کم کم سهم خود را در وقایع دیدم

وقتی در جلسات خانواده های الکلی ها تازه وارد بودم، قدم چهارم را نوعی معالجه از طریق معجزه می‌دانستم. مثل حوضچه‌ای بودم پر از عصبانیتو ترس که جاری می‌شدم. به نظر می‌رسید که اگر فقط بنشینم و بنویسم و تا قدم پنجم پیش بروم، بهتر خواهم شد. همینطور است؟ مگر من نمی‌خواستم هرچه زودتر بهبودی یابم؟ بنابراین نشستم و نوشتن را آغاز کردم. بعد از گذشت یکساعت و شش هفت صفحه‌ای که نوشته بودم، احساس بهتری داشتم. به مدت دو هفته احساس خوبی داشتم تا اینکه دوباره حفره‌ای از سردرگمی و دلسوزی برای خودم، مرا در خودش بلعید. فکر نمی‌کنم در آن زمان فهم درستی از سه قدم اول داشتم. انتظار داشتم برنامه مرا عوض کند. همانطوری که قبلاً انتظار داشتم چیزهای دیگری مثل یک ماشین جدید، یک شغل، اسباب کشی به یک محل تازه و مدل مو، روحیة مرا تغییر دهند. البته اینها فقط برای مدت کوتاهی احساسات مرا عوض می‌کرد اما همیشگی نبود. فکر می‌کردم اگر قدمها را بخوانم، و با تمام وجودم به آنها اعتقاد داشته باشم پاشنه‌های پایم را سه بار به یکدیگر بزنم، هدیة سلامتی را به دست خواهم آورد. مدتی وقت گرفت تا تشخیص دادم که برنامه آنطور که من فکر می‌کردم جلو نمی‌رود.

سال گذشته فهرست دیگری را تهیه کردم،‌ که روی مسئله بخصوصی تمرکز داشت. این بار مسئله، با دفعة قبل فرق می‌کرد. همانطوری که به سؤالاتی که مطرح شده بود، جواب می‌دادم کم کم سهم خود رادر وقایع دیدم. یک نقطه شروع را برای عوض شدن کشف کردم. حال می‌توانستم حقیقتاً از بعضی ابزارهای برنامه استفاده کنم. به جای اینکه از برنامه توقع داشته باشم مرا عوض کند، نامه‌هایی نوشتم و دعا کردم و چند تلفن زدم. می‌دانی چطور شده؟ برنامه‌ام اینطور و آنطور پیش رفت.

نشانه‌های اولیه را می‌شناسم

تلاشم رادر قدم چهارم به یاد می‌آورم. می‌دانستم که چرا الکلی نیاز به جستجوی خالی از ترس دارد، چون نوشیدن بصیرت او را از بین برده بود. اما من می‌توانستم به وضوح همه چیز را ببینم. در نتیجه در تجارب اولیه‌ام، با قدم چهارم،‌ خیلی جستجو نکردم. در همان نشانه اول که احساس می‌کردم راجع به چیزی می‌ترسم، جستجو را هم متوقف می‌کردم. از آن هنگام به بعد،‌ یاد گرفته‌‌ام که بسیاری از مسائل راجع به خودم در اعماق وجودم پنهان شده‌اند. ترس من از چیزهایی بود که ممکن بود پیدا کنم؟ حتی گاهی فکر می‌کردم که اگر تمام زندگیم را اشتباه کرده باشم چه؟ اگر رنجهایم بیهوده باشد چه؟ اگر به خودم دروغ گفته باشم چه؟ اگر این زندگی همان نباشد که من خواستم چه؟ اگر من فقط یک متقلب باشم چه؟ چقدر بدبختی خود را بزرگ می‌کردم. چقدر دلم می‌خاست در هر احساس و هر عکس‌العمل و هر رفتاری توجیه شده باشم. اما مگر من روی ایده قدم دوم یعنی سلامتی عقل کار نکرده بودم؟

کم کم معنای عمیق‌تری را  از قدمهای دوازده‌گانه به دست آوردم. قدم چهارم برای من قدم مهمی بود از چندین طرح مختلف برای فهرست کردن عقایدم استفاده کردم. وقتی به کارهایم، عکس‌العمل‌ایم یا علائم نگاه کردم، شواهدی راجع به عقایدم که در ناخوداگاهم پنهان شده بودند،‌ به دست آوردم. برای مثال سخنرانی کردن در دبیرستان را شروع کردم. همیشه از صحبت کردن در جمع می‌ترسیدم. اما می‌دانستم که من برای انجام این کار پذیرفته شده‌ام. عقیدة نهانی من چه بود؟ احتیاج داشتم که تایید بدست آوردم. ترس من از چه بود؟ ممکن بود دفعة بعد که صحبت می‌کردم، پذیرفته نشوم. من در طی این مراحل دیدم که می‌توانم یک مهارت مفید را در خودم توسعه بدهم.

باترس یا بدون ترس، عقاید پنهانم را جستجو کردم و آنها را از عمق به سطح آوردم.

فهمیدم که گاهی اوقات اشتباه می‌کردم اما نه همیشه. گاهی اوقات حقایق را راجع به خودم می‌دانستم اما اعتماد به نفس این را نداشتم که در مقابل آنها بایستم.

به تدریج کارکردن روی قدمهای دو و سه را به کارکردن روی قدم چهارم مقدم می‌دانستم. امروز می‌توانم به قدم پنجم، ششم و هفتم بروم. من علامتهایی را که نشان می‌دهند کج رفته‌ام، ‌می‌شناسم و مراقب آنها هستم. می‌دانم اگر دوباره از بیماری الکلیسم رنج بردم،‌ چه راهی را باید انتخاب کنم و راه درمان آن را می‌شناسم.

واقعیت را قبول کردم

قبول کرده بودم که کنترل زندگیم را از دست داده‌ام، ولی مدتهای مدیدی نمی‌توانستم باور کنم که در مقابل الکل عاجزم. مطمئن بودم که با گفتن “اگر مرا دوست داری، هرگز دوباره مصرف نمی‌کنی” می‌توانم الکلی را وادار به ترک کنم. چند جمله دیگر شبیه به این در آن زمان به نظرم معقول می‌آمد. من خیلی متوقع بودم. متوجه نبودم که توقعات من بیش از حد توان الکلی‌ام بودند. نمی‌دانستم که الکلیسم یک بیماری است.

به من می‌گفت تو نمی‌فهمی. می‌گفت که ترک‌ آن به آسانی که تو فکر می‌کنی، نیست.

سؤالات سختی مدام مرا دنبال کرده و آرامشم را به هم ریخته بودند. اگر عجز خودم را قبول و این وضعیت را رها می‌کردم، چه می‌شد؟ اگر دیگر سعی نکنم تا مصرف او را کنترل کنم، آیا او بیشتر نمی‌خورد؟ اگر دیگر درباره مصرفش از او سؤال نکنم،‌آیا فکر نمی‌کند که دیگر او را دوست ندارم؟ آیا فکر نمی‌کند که دیگر به او علاقه ندارم و از شخص دیگری خوشم می‌آید؟ آیا پول بیشتری صرف الکل نخواهد کرد؟

آنچه بالاخره موجب شد تا قدم اول را بردارم، این بود که اصلاً فرقی نمی‌کرد که من کاری بکنم یا نکنم. برای مثال اگر گریه یا التماس می‌کرد، عصبانی می‌شدم یا هرچند دیگر، هم می‌خورد.

 به تدریج او بدتر شد. مدت زیادی طول کشید تا بفهمم که در مقابل این بیماری عاجزم. روزهایم در جلسات خانواده های الکلی ها به هفته‌ها و ماه‌ها تبدیل شدند. هرچند بیشتر در جلسات گوش دادم بیشتر فهمیدم که “رها کنم و به خدا بسپارم”. باید “زندگی می کردم و می‌گذاشتم زندگی کنند”. بالاخره این وضعیت را رها کردم و عجزم را قبول کردم.

فهمیدم که اگر اوضاع بهتر نشود، دیگر نمی‌توانستیم با هم باشیم. او به شدت از این بیماری مریض شده بود، هم از نظر جسمی و هم روحی. از التماس و کنترل برداشتم و این وضعیت را رها کردم. این واقعیت را که قدرت ترک مرف او نداشتم، قبول کردم. به لطف خداوند و جلسات خانواده های الکلی ها بالاخره همه چیز را درست فهمیدم. الکلی زندگی من به یک برنامه 28 روزه و مشاوره رفت و حالا عضو الکلی‌های گمنام است. 10 ماه است که پاک شده. این 10 ماه از جهات بسیاری عالی بوده‌اند. هرچند با وجود پاکی او همه چیز همیشه خوب نیست،‌ ولی به لطف جلسات خانواده های الکلی ها من قادر به کنار آمدن با تغییرات هستم.

یک تجربه کارآمد

بعداز تکمیل قدم چهارم، راهنمایم پیشنهاد کرد قبل از شروع قدم پنجم مدتی روی آن قدم توقف کنیم. او گفت ما می‌توانیم قدم پنجم را از هر طریقی که من مایل بودم، انجام دهیم. او راه‌هایی را که بوسیله آنها با دیگران قدم پنجم را پیموده بود به من نشان داد. تصمیم گرفتم راه خودم را با خواندن قدم چهارم برای او آغاز کنم. هربار قسمتی از آن را برای او می‌خواندم. هر هفته ما همدیگر را برای یک یا دوساعت می‌دیدیم. به اینکار ادامه دادیم تا بالاخره من تمام آن را برای او خواندم.

در آن هفته‌ها که ترازنامه‌ام را برای او می‌خواندم، احساسات مختلفی پیدا می‌کردم. گاهی هیجان زده، گیج یا غوطه‌ور در افکارم،‌ گاهی آسوده و گاهی مبهوت به خانه بازمی‌گشتم. سالهای زیادی را صرف کمک گرفتن از روشهای تخصصی کرده بودم اما هیچ‌وقت تا این اندازه حمایت و پذیرش شخصی را تجربه نکرده بودم. نمی‌توانستم باور کنم که کسی داوطلبانه این همه وقت را با من سپری کند. بدون اینکه داوری کند، عیبجویی کند و یا نظری بدهد. این اولین تجربه من بود با عشق بلاشرط. می‌خواستم جبران تمام زمانی را که او با من حرف زده بود، بکنم. خواستم او را به یک ناهار دعوت کنم، یا به او هدیه‌ای بدهم امافهمیدم که اینکار لزومی ندارد. تجربه من در قدم پنجم تمام آنچه را که جلسات خانواده های الکلی ها می‌گوید، ثابت کرد: بخشیدن بدون توقع و چشمدات، گوش کردن و حاضر بودن برای کسانی که می‌خواهند روش زندگی جلسات خانواده های الکلی ها  را یاد بگیرند.

بعداز آن تجربه آموزنده هنوز هم اهداف اساسی بهبودیم را دنبال می‌کنم. صبر، دوری از انزوا و انفعال. این تجربه به من صبری با شکوه‌تر و پذیرش بیشتر دیگران و خودم را به من یاد داد. این تجربه به من یاد داد چطور بین خودم و احساساتم رابطه برقرار کنم. این تجربه به من یاد داد چطور یک رابطه اعجاب انگیز را با یک قدرت مافوق که من ترجیح می‌دهم آن را خدا بنامم، برقرار کنم. خودم را بیشتر به مردم وابسته می‌بینم. قادر هستم که به دیگران اجازه بدهم زندگی کنند بدون اینکه آنها را نصیحت کنم. حتی وقتی مشکلی بزرگ و خطری در خانه هست.

هروقت احساس می‌کنم که فریب خورده‌ام،‌ عصبانی هستم یا سرگردانم، روی قدم چهارم کار می‌کنم. اینکار به من کمک می‌کند تا سهم خودم را در این بلوا وآشوب ببینم. با تجربه و زمان می‌فهمم که قدمهای چهارم و پنجم، به من کمک می‌کنند که خصوصیات انسانها را که من و همه مردم داریم، قبول کنم. احساس آسودگی و خلاصی می‌کنم از اینکه نیاز به کمال و انسان شدن در من پیشرفت می‌کند. می‌دانم که خدا جوابها را نشانم خواهد داد. دیگر نیازی نیست که به خود بقبولانم من در بعضی از ابعاد زندگی تنها هستم. وقتی قدمهای چهارم و پنجم را برداشتم جلسات خانواده های الکلی ها یک شالوده روحی را درون من برای بهبودی پایه‌ریزی کرده بود. این شالوده مرا به طرف بیداری روحی سوق می داد.

بیشتر از این مجبور نیستم اسرارم را نگه دارم

قدم پنجم،‌ تجربه فروتنی بود. اعتراف اشتباهاتم به خدا، به خودم و به دیگران به من اجازه داد تا از تمام رازهایم که باعث شده بودند از یک زندگی همراه با آرامش دور شوم، خلاصی یابم. اعتراف به خدا به این معنی بود که با یک قدرت برتر دردهایم را شریک شده‌ام. چیزی که من انجام دادم، و باعث شد به کسی دیگری ضرر برسد. اعتراف به خودم به این معنی بود که من بیشتر از این اشتباهاتم را انکار نمی‌کنم. اعتراف به یک انسان دیگر به این معنی بود که اسرار من بیرون ریخته شده بود و می‌توانستم دلایل مشکلاتم را به کمک کس دیگری بهتر بیابم.

چون گروه خانواده من جزء رهبری را قبلاً مطالعه کرده‌بود، متوجه شدم که نقش یک رهبر چقدر مهم است. بخصوص وقتی من روی این قدم کار می‌کردم،‌شنیده بودم که دیگران راجع به اینکه چطور آنها کسی را انتخاب کردند، صحبت می‌کنند. من به دنبال کسی بودم که قوی باشد.

بکارگیری قدم پنجم در زندگیم کار آسانی نبود. وقتی روی این قدم با راهنمایم کار می‌کردم، احساس می‌کردم که خدای من درست همانجا و با من بود به اعترافات من گوش می‌داد. آسان‌ترین راه برای پیمودن این قدم این بود که راهنمایی داشته باشم که مشتاق بود به حرفهای من گوش بدهد. بدون او قدم پنجم من کامل نمی‌شد. یکی از مزیتهای این قدم آگاهی تدریجی من از واقعیت بود که من تا چه حد پیشرفت کرده‌ام. به وسیله اعتراف اشتباهاتم و یادگیری از تجربیاتم، بیشتر از این مجبور نبودم اسرارم را به نیت قربانی کردن آرامش در دل نگهدارم.

من یک تعهد فردی ایجاد کردم

برای من اجراء دو قسمت اول قدم پنجم یعنی اعتراف به خدا و خودم مشکل نبود. قسمت سوم یعنی اعتراف به دیگران برای من مشکل بود. اعتراف به خدا و خودم خصوصی بود. اعتراف به یک انسان دیگر موضوعی عمومی بود. من تمام مدت زندگیم را گذرانده بودم درحالی که رفتارهایم را پنهان می‌کردم. حالا خودم را در موقعیتی می‌دیدم که ناگهان مجبور بودم یک انسان بالغ شوم. من مجبور بودم پرشی بکنم به سمت بزرگسالی و آنسوی نقش یک بچه که برای مدتی طولانی نقش یک قربانی را بازی کرده بود. توجه به این نکته مرا متوجه کرد که کارهای زیادی پیش رو دارد قبل از اینکه بتوانم قسمت سوم را اجراء کنم، به اطلاعات بیشتری نیاز داشتم تا بوسیله آنها و برای رشد کردن بتوانم تکنیکهایی را یاد بگیرم. نیاز به این داشتم که قبل از شروع به اعتراف به انسانهای دیگر، چندین تمرین را روی خودم انجام بدهم. مجبور بودم بفهمم که صبر و تحمل دو یار من بودند.

یکی ازتمرینهای من این بود که یک تعهد فردی را برای خودم ایجاد کنم. تصمیم گرفتم دوازده قدم را بخوانم و یاد بگیرم و بعد آنها را تمرین کنم. این تصمیم به این معنی بود که من یک تعهد اولیه را برای خودم ایجاد کردم و این هدف را دنبال کردم. نمی‌خواستم فراموش کنم که چکار می‌کنم. نمی‌خواستم به طرف حس اشتباه از خود راضی شدن و فراموش کردن هدف و قصدم در برنامه برسم.

فهمیدم که نمی‌توانم تمام برنامه را خودم به تنهایی انجام دهم. این برنامه فقط با دیگران قابل اجرا بود. می‌دانستم که انجام این کار به صورت فردی حتماً کاری بی‌نتیجه است. تصمیم گرفتم و تعهدی برای خودم ایجاد کردم تا به صورت منظم در جلسات خانواده های الکلی ها شرکت کنم و تمرین روزانه خواندن کتابهای (فقط برای امروز در جلسات خانواده های الکلی ها  و شهامت عوض شدن) را ادامه دهم. من احتیاج داشتم اطلاعات بیشتری کسب کنم و از دیگر اعضاء جلسات خانواده های الکلی ها  کمک بخواهم. احتیاج داشتم به مشارکت دیگران همانطور که به کارکردن با یک راهنما احتیاج داشتم، در این صورت می‌توانستم همه چیز را درنظر داشته باشم. به مدت پنج سال توانستم راهنمایی که مناسب نیازهای من باشد، پیدا کنم. ولی این مسئله باعث نشد که جستجو را کنار بگذارم. در این مدت من روی برنامه‌ام بخوبی کار می‌کردم.

در نتیجه کار روی برنامه‌ام یاد گرفتم که برای آنچه خداوند به من ارزانی کرده، شکرگزار باشم. برای اینکه شکرگزاری خود را نشان بدهم،‌ می‌دانستم که مجبورم آنچه را که این برنامه به من داده بود، به آن بازگردانم. کارهایی را شروع کردم ووظایفی را در جلسات گوناگون پذیرفتم ونماینده گروه شدم به طوری که توانستم در سطح ناحیه هم خدمت کنم. روزی ممکن است این کارها مرا به سمت خدمت در سطح جهانی سوق دهد.

وقتی توانستم معنی واقعی جلسات خانواده های الکلی ها  را درک کنم، توانستم خودم را به عنوان یک شخص بالغ بپذیرم. بعد توانستم قسمت سوم قدم پنجم را اجرا کنم. به خدا، خودم و دیگران اعتراف کنم.

کسی یک بار بزرگ را از دوش من برداشت

بخش اول قدم پنجم یعنی آنچه که ما به خدا اعتراف کردیم. از آنجایی که خداوند همه چیز را می‌داند،‌مطمئن بودم که هیچ چیز را راجع به خودم نمی‌توانم از او پنهان کنم. ولی با وجود اینکه او می‌داند، احتیاج داشتم که اشتباهاتم را به او اعتراف کنم. انجام این کار برای خودم مهم بود.

قسمت بعدی تا قدم پنجم درباره اعترافات به خودمان است. در توجیه رفتارهای خودم می‌توانستم خیلی چیره و زبردست باشم و همه چیز را حتی برای خودم روسفید قلمداد می‌کردم. وقتی که ترازنامه‌ای از رفتارهای خوب وبد خود نوشتم، مجبور شدم حقیقت راراجع به خودم بدانم.

اعتراف به خودم کار ساده‌ای نبود. اما بدتر از آنهم در راه بود. من می‌بایست اشتباهاتم را به یک انسان دیگر اعتراف می‌کردم. قسمت آخر قدم پنجم واقعاً دشوار بود. به من یاد داده شده بود که نگذارم دیگران از مشکلات من سردربیاورند. تربیتم به من می‌گفت که اجازه ندهم دیگران چیزی راجع به من بدانند وگرنه آنها مرا دوست نخواهند داشت و حالا قدم پنجم از من خواست که درست همین کار را انجام دهم.

در جلسات خانواده های الکلی ها  به من پیشنهاد شد که برای قدم پنجم یک نفر را انتخاب کنم. به کسی احتیاج داشتم که برنامه جلسات خانواده های الکلی ها  را می‌فهمید. کسی که تشخیص می‌داد من چه کاری را انجام می‌‌دهم. اعضاء‌به من پیشنهاد کردند که کسی را انتخاب کنم که به او اعتماد دارم و می‌دانم که آنچه از من شنیده به دیگران نمی‌گوید. به من گفته شد که قدم پنجم برای اینکه مرا از نظر روحی در وضعی بهتر قرار دهد، برنامه ریزی شده نیاز داشتم آنقدر راجع به خودم بگویم تا تمام عقده‌های دلم خالی شد. زمان و مکان برای قدم پنجم خیلی مهم بود. احتیاج داشتم طوری با طرف مقابلم وقت را تنظیم کنم که هر دو وقت زیادی برای این کار کنار بگذاریم. همینطور احتیاج داشتم که مطمئن باشم به حد کافی مکان موردنظر خصوصی است و کسی مزاحم ما نمی‌شود.

وقتی قدم پنجم را برداشتم، فهمیدم چیزهایی را که راجع به خودم فکر می‌کردم، و آنها را خیلی وحشتناک می‌دانستم، به آن بزرگی که فکر می‌کردم، نبودند. کراراً طرف مقابل به من می‌گفت: “بله، منهم اینکار را انجام می‌دادم”. یا “به یاد می‌آورم وقتی را که چنین احساسی داشتم”.

قدم پنجم یک تجربه روحی برای من بود. یاد گرفتم که به آن بدی هم که فکر می‌کردم، نبودم و مهم‌تر اینکه فهمیدم من یک انسان هستم و خیلی از اشتباهاتی را که انجام دادنش برای یک انسان طبیعی بود، انجام داده‌ام. ازطرف دیگر، صحبت کردن راجع به خودم تمام احساس ترس و گناه را از من دور کرده. وقتی راجع به آنها صحبت کردم، ابعادشان کوچکتر شد.

-در قدمهای چهارم و پنجم چیزهای خوب زیادی را راجع به خودم یاد گرفتم. پی بردن به کنه نقائصم نوری بودکه ترسهایم را کنار زد. ترسی که قبل از برداشتن قدمهای چهارم و پنجم احساس می‌کرد. مثل تمیز کردن خانه‌ام بود. وقتی درب یک کمد را باز می‌کردم، اگر آنجا چیز خیلی وحشتناکی با دو چشم بزرگ درتاریکی ته کمد می‌دیدم، درب کمد را به هم می‌زدم و آن رامی‌بستم. ته وجودم می‌دانستم که هرچه آنجاست، باقی می‌ماند. ترسم ریشه می کرد. بالاخره وقتی تمام جرات و جسارتم را جمع کردم ودرب بسته راباز کردم، توانستم با یک جارو و خیلی سریع آن غول را از کمد بیرون کنم. وقتی به آن غول در روشنایی نگاه کردم، دیدم آن غول فقط یک چوب گردگیری بود با دو دگمه که روی آن قرار گرفته بود. بعد که آن را سرجایش در کمد قرار دادم، دیگر مرا نمی‌ترساند. من توانسته‌بودم با ترسم کنار بیایم.

قدم پنجم به من احساس آزادی می‌دهد. احساس کسی را دارم که بار بزرگی را از روی دوشش برداشته‌اند. همینطور احساس کردم که فوق‌العاده تمیز و پاک شده‌اند. برداشتن قدم پنجم به مناعت طبعم کمک کرد.

کار گروهی

من با درخواست تشویق از طرف خداوند برای تغییر دادن آنچه که می‌توانم، بر روی قدم هفتم کار می‌کنم. من یاد گرفته‌ام که خداوند هیچ کدام از نقاط ضعفم را به خودی خود رفع نمی‌کند. بلکه من باید برای رفع آنها از او درخواست کنم. علاوه بر این هنگامی که از او درخواست می‌کنم، باید برای همکاری با او خودم را آماده کنم. یعنی باید به نواقص خود اعتراف کنم و برای تمرین کردن رفتارهای متفاوت نیز آماده باشم.

من برای تمام نقاط ضعفم فقط “درخواست” نمی‌کنم، چون تا زمانی که آماده رها کردن آنها نباشم، خداوند آنها را رفع نخواهد کرد.

اگر من تغییر نکنم،‌هیچ چیز تغییر نخواهد کرد. به عبارت دیگر، اگر من درمانده هستم،‌ باید در خودم تغییری ایجاد کنم. بنابراین درمانده نخواهم بود. اگر هر آنچه را که من انجام می‌دهم، و منتظر رخ دادن اتفاقی هستم، مسلماً همچنان درمانده خواهم ماند.

گاهی اوقات نیاز دارم بدانم که یک نقص چه فایده‌ای برایم دارد. بدین ترتیب خواهم فهمید که صرفنظر کردن از آن نقص چقدر برایم گران تمام خواهد شد. سپس باید روشهای دیگری برای دریافت فایده آن بیابم. اگر من نمی‌توانم در مورد یک جایگزین دیگر فکر کنم، باید اعتراف کنم که هنوز هم نمی‌خواهم از دست آنها خلاص شوم. بعنوان مثال من همیشه دوست داشتم که شوخ و بامزه باشم و طعنه زدن به دیگران برای خودم جالب و سرگرم کننده بود. ولی به ضرر فرد مقابلم بود. هنگامی که با گوشه و کنایه رفتار می‌کردم،‌ ظاهراً باهوش و دوست داشتنی بودم، ولی درحقیقت وجهه خودم را درنظر دوستانم ازدست می‌دادم.

امروز می‌خواهم “خدابینانه” زندگی کنم، نه “خودبینانه”. در ابتدا کنایه نزدن به دیگران برایم بسیار مشکل بود. وقتی از خداوند تقاضای کمک کردم،‌فهمیدم که دیگر مجبور نیستم به خاطر متوقف کردن اشتباهات گذشته از شوخ طبعی‌هایم دست بکشم.

به سادگی احتیاج داشتم تا خصوصیتهای خودم را به طریقی بی‌ضرر هدایت کنم. حتی اگر شخصی درصدد آزار رساندن به من باشد، ‌سعی می‌کنم بجای طعنه زدن، صادقانه با موقعیت روبرو شوم. هنگامی که من با خداوند در رفع عیوب شخصی خود همکاری می‌کنم، او کارهایی را که من توانایی انجامش را ندارم، برای انجام خواهد داد. او به من کمک می‌کند که مهربانی را در وجود خودم خلق کنم. اگر من احتیاج دارم که روی پای خودم بایستم، او مرا تشویق خواهد کرد. بنابراین نیاز نیست که از کنایه زدن برای فشار آوردن به مردم استفاده کنم. او مرا به یک انسان برتر تبدیل نمی‌کند. من یاد گرفته‌ام که آرامش من بر اساس فروتنی من پایه‌گذاری شده است. وقتی که به کلی از مشارکت صرفنظر می‌کنم،‌هیچ چیز تغییر نمی‌کند. فروتنی برای من به معنی متعادل کردن وظایف خداوند با وظایف خودم می‌باشد. بنابراین ما می‌توانیم با هم یک گروه باشیم. کنار گذاشتن “ترس” و “گسترش” برای من مشکل بود. زریا برای رها کردن آنها مطمئن نبودم. من با نقاط ضعفی که بعضی اوقات برای آرامش بخش و گاهی اوقات پر دردسر بودند،‌احساس آشنایی و انس می‌کردم. اگر خداوند می‌خواست به خاطر موهبت آنها را برطرف کند،‌پس چه چیزهایی را باید جایگزین آنها می‌کرد؟

از یکسو ممکن بود این جایگزین‌ها را دوست نداشته باشم. و از طرف دیگر واقعاً خواهان این برنامه و چیزهایی که برنامه ممکن بود در صورت عمل کردن به آن به من بدهد، بودم.

به بدبختی بزرگی گرفتار شده بودم. احساس عجیبی داشتم مانند اینکه تمام چیزهای قابل اهمیت در معرض خطر بودند، مثل تمام کردن یک جمله،‌ کارکردن و نگهداشتن شغل و زندگی‌ام.

در ابتدا هر چیزی سرجای خودش بود. من یک پرستار بودم. بنابراین تمام چیزهایی را که فکر می‌کردم به من التیام می‌بخشد، امتحان کردم. به جز واگذار کردن به قدرت برتر – اما تمامی ترفندهایم اشتباه از آب درآمد. در اوج ناامیدی خودم را در اختیار قدرت برترم قرار دادم. احساس می‌کردم دوباره در دامی گیر افتاده‌ام. و او به من نزدیک و نزدیکتر می‌شود. در آن موقع فهمیدم که بدون آرزو کردن و کمک خواستن از خداوند حتی نمی‌توانستم نفس بکشم. صحبت کنم، راه بروم و یا حتی ساده‌ترین کار ممکن را انجام بدهم. من چه کسی بودم؟ فردی متکبر که نمی‌توانستم تحت کنترل چیزی باشد ولی در آن وضعیت، درخواست کمک از خداوند برای انجام تمام کارهایی که او فکر می‌کرد ‌و برایم بهترین است، آسان شد و من تمام چیزهایی را که مطابق میل او بود،‌ پذیرفتم. نیروی برتر من مرا کاملاً به سمت وظایف انسانی سوق داد. او به من زندگی هدیه کرده است که تا آن زمان آرزویش را داشتم. من ازدواج کرده‌ام و یک خانواده دوست داشتنی هم در داخل هم در خارج از برنامه دارم.

من از خداوند به خاطر یادآوریهایش برای رفع نواقصم و اطمینان به او تشکر می‌کنم. او می‌داند چه چیزی برای من بهترین است. او مرا به یک معجزه پویا و گویا تبدیل کرد.

پس از اینکه فهمیدم قدمها از ابتدا برای الکلی‌هایم گمنام نوشته شده و سپس در اختیار پیشگامان جلسات خانواده های الکلی ها گذاشته شده، بدون تردید توانستم به منطق تفکر متواضعانه الکلی‌ها پی ببرم. یکی از نواق شخصیتی که من در قدم چهارم یافتم، رفتار چاپلوسانه من در ازدواجم بود. در جلسات شنیدم که “اگر فکر می‌کنی‌ آدم متواضعی هستی، واقعاً اینطور نیست”. من فکر می‌کردم این رفتار متواضعانه درحال رشد تنها مخصوص بانوان مقدس کلیسا می‌باشد. حتی در لیست آن چیزهایی که باید به آنها فکر می‌کردم، وجود نداشت. در جلسات اغلب یک کلمه شانس (فرصتی که به ما امکان می‌دهد تا لحظه‌ای درمورد آنچه اتفاق افتاده، فکر کنیم) است که ما را به سمت آرامش هدایت می‌کند و هیچ‌کس تا به حال نگفته که این کلمه می‌تواند در حین رفتن به سمت جلسات شنیده شود. اما یکشب درحال رانندگی با ماشینی که اعضاء در آن حضور داشتند،‌ با یک گودال برخورد کردم و باعث شد سر آنها به سقف ماشین بخورد. وقتی به آنها گفتم متاسفم،  یکی از آنها پرسید، برای چه عذرخواهی می‌کنی؟ سؤال خوبی بود. معذرت خاستن چیزی فراتر از گفتن کلمات بود. حس مسئولیت افراطی من تقریبا‌ً به صورت یک عادت در زندگیم تبدیل شده بود و این مساله در خور توجه من بود.

تا چندین سال بعد من این درک و فهم را در قدم هفتم دخالت ندادم. درست قبل از اینکه برای طلاق تصمیم بگیرم،‌ به جلسات فوق‌العاده‌ای رفتم. این جریان هفتمین ماه از آمدنم به جلسات بود و در آن جلسات،‌ قدم هفتم در هر لحظه مورد بحث قرار می‌گرفت. من می‌خواستم راجع به خشم، شهامت و قدرت تصمیم‌گیری بشنوم، ولی “درخواست متواضعانه” مرتباً تکرار می‌شد.

هنگامی که با وسواس کمتری نسبت به روزهای اول جلسات خانواده های الکلی ها گوش می‌کردم، فهمیدم که فروتنی ممکن است به معنی داشتن یک تفکر ساده و صادقانه همراه با یک سری افکار آموزنده باشد. تا زمانی که تصورم نسبت به فروتنی بعنوان یک ویژگی مثبت بود، فهمیدم که کارکردن بر روی آن به معنی کاوش کردن عمیق‌تر در افکارم دربارة خودم ووقت گذاشتن بر روی عیوب شخصی‌ام می‌باشد.

اگر تفکرات اولیه من در مورد فروتنی اشتباه بود،‌ و فروتنی واقعی هیچ ربطی به نتیجه سودمندی که در اثر گفتن “متاسفم” منعکس می‌شد،‌نداشت. در این صورت سالها توسعه دادن این تفکر که همسر (زن) و مادر همیشه دیگران را مقدم بر خود قرار می‌دهند جایگزین تفکر دیگری می‌شد. چه عقاید و باورهایی مرا توصیف خواهند کرد؟ عقاید دوست داشتنی من در مورد اینکه چگونه باید به موقعیتهای مختلف زندگی پاسخ دهم بیشتر از این برای برای من صلاح و آرامش را به ارمغان نمی‌آورند.

به عبارت دیگر،‌فقط فکر کردن درباره انواع تغییرات ذاتی که من به آنها احتیاج داشتم،‌ و رفتاری که صادقانه منعکس کنند، افکاری باشد برایم ترسناک بود. من سعی می‌کردم تا عادتهای قدیمی را با افکار جدید درباره فروتنی وفق دهم. من برای صادق بودن احتیاج به تغییرات اساسی در افکارم داشتم. من مجبور بودم به این شیوه صداقت عمل کنم که ممکن بود حال خیلی‌ها را خراب کند. مطمئن نبودم که از عهدة انجام آن برمی‌آیم. افکار و ارزشهایی که از آنها دست کشیده بودم،‌بسیار به من نزدیک بودند طوریکه احساس می‌کردم آنها خود من بودند. هنوز فکر می‌کردم خداوند کسانی را یاری می‌کند که به خودشان کمک می‌کنند.

اما خدای درک و فهم من که در قدم سوم بیان شده بود، اهمیت داشت. تاکنون توجه او بخشی از روابطمان بوده است. متواضعانه از او درخواست کردن تا کمبودهای اخلاقی مرا برطرف کند،‌تنها امید من بود.

اطمینان به اینکه صداقت با سادگی و گستردگی، اقداماتی در جهت فروتنی هستند،‌ بسیار کمک کننده بود. با کمتر بودن کنترلهایم بر روی هر چیز تمایل پیدا کردم به روشنایی‌ها وارد شوم. عادی ساختن این کار در زندگی روزمره مساله‌ای است که هنوز هم برای آن تلاش می‌کنم.

آیا کار کردن این قدم تصمیم مرا برای جدایی پس از پانزده سال ازدواج تغییر داد؟ نه، اما این کار روش نزدیک شدن به خداوند و دریافت کمک او در کنار آمدن با چیزهایی که آن تصمیم را همراهی می‌کرد، تغییر داد. هنگامی که من متواضعانه از خداوند درخواست می‌کنم ولی به چیزی که درخواست می‌کنم، دست پیدا نمی‌کنم، اغلب اوقات می‌توانم بیشتر در صلح و آرامش به سر ببرم.

نیت کردن برای اصلاح یک رابطه

اصطلاح (گناه کردن قبل از پریدن) وقتی که وارد قدم هشتم شدم، برای من کاربرد داشت. کلمه‌ای که در قدم هشتم روی آن تمرکز کردم، نیت‌ها بود. برایم مهم بود که از وسوسة پریدن به جلو و جبران خطاهایم دوری کنم. قدم هشتم تا قدم نهم بود و بنابراین احتیاج داشتم که از سرعت خود بکاهم. برای قصد کردن (خواهان شدن) نیاز داشتم بدانم چه مرهمی مناسب است. نیاز داشتم به جای اینکه به مرحلة عمل بجهم راجع به کارهایی که کرده‌ام،‌ فکر کنم.

کلمة‌ مهم دیگری که در قدم هشتم باید درنظر می‌گرفتم. لغت (همه) بود این کلمه به من کمک کرد تا از بعضی زخمهای کهنه، عصبانیتها در بخشها دوری گزینم. قسمت اول قدم می‌گفت: یک لیست از تمام افرادی که لطمه زده‌بودیم، تهیه کنیم. پیشنهاد شد که یک صفحه کاغذ را به سه ستون با عنوانهای زیر تقسیم کنیم:

1) به چه کسی صدمه زده‌ایم؟

2) چطور لطمه زده‌ام؟

3)   مرهم مناسب کدام است؟

وقتی شنیدم که باید اسم خودم را بالای لیست قرار دهم، متعجب شدم. نمی‌دانستم که به خودم بیشتر از هرکس دیگری لطمه زده‌ام. کمی وقت گرفت تا جزئیات چگونگی لطمه زدن به خودم را آموختم.

نمی‌دانستم که احتیاج داشتم که فرد الکلی را هم در لیست خود قرار دهم، چون فکر می‌کردم که او به من لطمه زده است. آنچه که من فهمیدم، این بود که او به من لطمه نزده است، بلکه خودم به خودم لطمه زده‌بودم، یک مثال زمانی بود که او می‌خواست ماشین را بردارد و برود چندی برای نوشیدن بخرد و من دستگیرة در ماشین رانگه داشته بودم تا مانع رفتن او شوم. او ماشین را راند و دست من زخمی شد. گریه کردم و گفتم که او به دست من صدمه زد. قدم هشتم به من آموخت که او دست مرا زخمی نکرد. من باعث شدم که دستم زخمی شود. چون آن را جائی قرار داد که نباید قرار می‌دادم. آن الکلی متوجه نبود که دست من زخمی می‌شود. اتهامات ناشی از عصبانیت من در هر صورت به او صدمه می‌زد. این حادثه یکی از نمونه‌های بازی کردن من بود “باز سرزنش کردن”. بالاخره فهمیدم که احتیاج داشتم خدا را هم در لیست خود قرار دهم. به خاطر اینکه از او روی گرداندم و ایمان و اعتمادم را از او سلب کردم. حالا می‌دانم که خدا باید در بالاترین نقطه لیست من باشد. چون او همیشه با من بود. او به من کمک کرد حتی وقتی که من فکر می‌کردم تنها کسی هستم که از خود مراقبت می‌کنم.

وقتی شروع کردم به تهیه لیست قدم هشتم، فکر می‌کردم که خیلی از مردم هستند که من به آنها صدمه زده‌ام. همانطور که برنامه ریزی شده، فهرست قدم چهارم جداً به ن کمک کرد و مرادر این راه راهنمایی کرد. همانطور که ستون (چطور لطمه زده‌ام) را می‌خواندم، متوجه شدم که بعضی از افرادی را که در لیست قرارداده‌ام، که به آنها لطمه‌ای نزده‌ام. برای مثال اگر من افکار بدی راجع به کسی داشتم،‌ این افکرا برای من مضر بودند. چون روی رفتار من اثر می‌گذاشتند. از طرف دیگر کسانی بودند که در لیست خود قرار ندادم، چون لطمه‌ای که به آنها زده‌بودم، ناشی از این بود که آنها به من لطمه زده بودند. کشف کردم که این طریق توجیه کردن به کار من نمی‌آید. چون این لیست، لیست من بود. من مسئول رفتار آنها نبود و سرزنش کردن آنها اشتباهات مرا توجیه نمی‌کرد. همچنین فهمیدم که برای کارهایی که انجام داده بودم تا به دیگران صدمه بزنم، احساس گناه می‌کنم. حتی اگر طرف مقابل صدمه ندیده باشد. تمام آنچه را که نیاز داشتم، این بود که رفتار خود را عوض کنم. قبل از اینکه یاد بگیرم مسئول اینکه دیگران چطور احساس می‌کنند، نیستم. حتی کسانی را در لیست وارد کرده بودم که مرا به خاطر اینکه به احساسات آنها لطمه زده بودم، سرزنش می‌کردند.

بعضی از لطماتی که زده بودم به خاطر کارهایی بود که انجام داده بودم و برخی از آنها به خاطر کارهایی بود که در انجام دادنش شکست خورده بودم. چون تمام توجه خود را روی فرد الکلی قرار داده بودم. اغلب از خودم و دیگران غفلت می‌کردم. بنابراین نیاز بود که کارهایی که انجام داده‌م و کوتاهی‌های خودم را در لیست قراردهم.

ستون سوم (مرهم مناسب) تا وقتی که قدم نهم را یاد بگیرم، به طور کامل انجام نمی‌شد. اما می‌توانستم فکر کنم راجع به اینکه چطور از کسانی که به آنها لطمه زده‌ام، دلجویی کنم. از آن افرادی بودم که خیلی در مسائل فرو می‌رفتم. برای مثال فکر می‌کردم جبران اشتباهاتم به این معنی بود که می‌بایست تنبیه شوم. اگر مراقب نبودم، می‌بایست لیست ضررهایی را که به خود زده بودم،‌ به لیست اضافه کنم.

مهمترین چیزی که در قدم هشتم یاد گرفتم این بود که فقط باید نیت کنیم که خطاهایم را جبران کنم. همچنین یاد گرفتم که قدم هشتم برای من است. اگر دیگران از قدم هشتم من سودی می‌بردند این یک پاداش اضافی بود. اگر من لیست خود را تهیه کنم و بخواهم که مرهمی مناسبی روی زخمهایم بگذارم، یک چیز حتی خواهد بود. از اینکار سود فراوانی نصیب من خواهد شد.

یک رابطه کامل

خیلی ازکسانی که در جلسات خانواده های الکلی ها قدمهای دوازده گانه را پیموده بودند، به مردی که در آن زمان شوهرم بود و بعد از آن به فاصله کمی از او جدا شدم،‌ می‌گفتند که در این جلسات شرکت کند. یکی از دوستانم گفت که برنامه‌ای هم وجود دارد که می‌تواند به من کمک کند. به خاطر اینکه دوست داشتم دیگران از من راضی باشند، به او نگفتم که من به کمک احتیاج ندارم. طرز فکرم این بود که مشکل، جزئی از وجود شوهرم شده، در هر صورت به دوستم 50 پوند دادم تا بیست و پنج مایل راه را به طرف خانة من براند تا بتوانیم با هم در یکی از جلسات خانواده های الکلی ها که چهار بلوک از خانة من فاصله داشت،‌ برویم. نمی‌خواستم تنهایی به جایی بروم که هیچ چیز راجع به آن نمی‌دانستم.

قدم نهم موضوع اولین جلسه‌ای بود که من در آن حضور داشتم. اصلاً تحت تاثیر جلسات خانواده های الکلی ها یا قدم نهم قرار نگرفتم. در حقیقت از آن جلسه متنفر شدم. عقیدة من به دوستم این بود: اگر این خانمها فکر می‌کنند می‌توانند مرا وادار کنند برای آنچه که شوهرم مرا وادار به انجام آن کرده، احساس گناه کنم،‌ دیوانه هستند. هیچ یادداشت و شماره تلفنی نگرفتم وشمارة خودم را به هیچ کس ندادم. هیچکدام از چیزهایی را که دیده بودم،‌ نمی‌خواستم. خیلی خوشحالم از اینکه به جلسات برگشتم و به رفتن ادامه دادم. برای آنچه که می‌توانستم به دست بیاورم به آنجا نمی‌رفتم، بلکه برای انیکه دوستم را برای خودم نگه دارم به آنجا می‌رفتم فکر می‌کردم آدم خیلی خوبی هستم که هفته‌ای یکبار به این جلسات می‌روم. البته از آنجائی که خیلی کم به جلسات می‌دادم،‌ خیلی کم هم به دست می‌آوردم.

آن ازدواج دیری نپایید، اما من زنده ماندم.

می‌دانستم که مجبور بودم روی قدم نهم با پدرم کار کنم. باید 3000 مایل راه را برای رسیدن به او می‌راند. وقت زیادی گرفت تا توانستم اشتباهات خود را جبران کنم.

ده سال بعدی تمام کاری که من برای والدینم انجام می‌دادم این بود که دختری باشم که آنها لیاقتش را داشتند. در کنار آن وقتی که هرسال آنها را ملاقات می‌کردم، اصلاحاتی که خیلی سطحی بودند، انجام می‌دادم.

پروردگار بزرگ سرنوشت را به گونه‌ای رقم زد که انتقال شغل شوهرم ما را به 90 مایلی محل سکونت والدینم برده و به مدت یکسال این شانس را داشتم که والدینم را بشناسم و آنها مرا بشناسند. آنها حتی توانستند ببینند که من در نتیجه‌ این برنامه عجیب چطور تغییر کرده‌ام. هنوز هم یک خسارت بود که در مورد پدرم باید جبران می‌کردم. در موقعیتهای مختلف سعی می‌کردم اینکار را انجام دهم. هربار اتفاقی می‌افتاد و مرا از اینکار منصرف می‌کرد.

یک روز در راه بازگشت به خانه، بعد از یک تلاش ناموفق دیگر به خدا گفتم که دوست دارم این کار را در زمانی که خدا مناسب بداند، انجام دهم و بلافاصله آن را فراموش کردم. بعداز مدت کوتاهی قبل از اینکه شوهرم به تعطیلات دو هفته‌ای برویم، به دیدن پدر و مادرم رفتم. به طور اتفاقی من و پدر در حیاط پشتی تنها نشسته بودیم و دلجویی‌های من بیرون ریخت. هردو گریه کردیم. او از من تقاضای بخشش کرد،  گرچه اینکار دربرنامة من نبود. البته به او اطمینان دادم که او را می‌بخشم. مادر هم کنار ما آمد و به صحبت ادامه دادیم. وقتی که به خانه برمیگشتم، در تمام طول راه گریه می‌کردم و از خداوند به خاطر فرصتی که در اختیار من گذاشت، و من با آنها بودم، تشکر می‌کردم.

من و همسرم به تعطیلات رفتیم. اما این سفر به وسیله تلفنی از جانب مادرم متوقف شد. پدر از یک گرفتگی در رگ و آئورت خود رنج می‌برد و مرگش قابل پیش بینی بود. یکساعت قبل از مرگش به بیمارستان رسیدیم. بعد از آن صحبت آخری که در حیاط خانه با هم داشتیم، دیگر حتی یک کلمه حرف هم با پدر نزدم. خدا به من این فرصت راداد تا یک ارتباط کامل را با پدرم داشته باشم. بخشش کامل دو جانبه.

بیشتر وقتهایی که در جلسات خانواده های الکلی ها بودم، تا زمان آخرین دلجوئی از پدرم، از قدم نهم می‌ترسیدم. خداوند به طور خیلی واضح به من نشان داد که قدم نهم ترسی ندارد، بلکه فقط آزادی را به ارمغان می‌آورد. اصلاحاتی که برای اعضاء خانواده‌ام انجام می‌دهم این است که بهترین همسر، مادر، خواهر و دختر باشم. حالا خانواده‌ام می‌دانند که می‌توانند به من تکیه کنند. آنها می‌توانند به من اعتماد کنند و مرادوست داشته باشند. بدون ترس از این که ممکن است من از آنها استفاده یا سوء استفاده بکنم. قدمهای دوازده گانه به وقت زیادی نیاز داشت. به خاطر می‌آورم همان فردی هستم که گفتم: اگر این زنها فکر می‌کنند می‌توانند کاری کنند که من خودم را برای کارهایی که شوهرم مرا مجبور به آنها کرده، سرزنش کنم، دیوانه هستند. چه کسی می‌توانست فکر کند که یک نفر با این عقیده بتواند بخشش کامل را تجربه کند.

بلوغ

خیلی از لغاتی که در جلسه اول جلسات خانواده های الکلی ها می‌شنیدم، در من اثری نمی گذاشت. خیلی حق به جانب و عصبانی بودم. قبلاً اینطور فکر می‌کردم که سرنوشت یک دست فاسد و پوسیده را در دست من گذاشته. شنیدم (رهائی) اما حتی نمی‌توانستم فکر رهائی خودم را از موقعیت فعلی بکنم. ممکن بود حواسم را از دست بدهم. آرامش؟ اصلاً نمی‌دانستم آرامش چیست؟

چیز زیادی نشنیدم که مرا وادار کند که به جلسات خانواده های الکلی ها برگردم. 19 ساله بودم و فرزند دومم را باردار بودم و راجع به صورت حسابها نگران. به کسی احتیاج داشتم که مرا آنطور که خودم فکر میکردم، دوست داشته باشد. دلیلی برای داشتن این برنامه نمی‌دیدم.

حالا می‌دانم که برای من طبیعی بود که با یک معتاد ازدواج کنم. روابط ناخواستة‌ زیادی با الکلیها داشتم. ازدواج کردم و بچه‌دار شدم. من و شوهرم نمونه‌ای از بزرگسالانی بودیم که نتیجة خانواده‌های الکلی بودند. یک مادر بی‌ثبات بودم و یک همسر ناشاد. ما بر سر هر چیزی می‌جنگیدیم. اگر به راه خودمان نمی‌رفتم، با همسرم خشونت می‌کردم.

به جلسات خانواده های الکلی ها برگشتم تا ازدواجم دوام پیدا کند. تازه فهمیدم باری که از گذشته خود (خانواده‌ام) به دوش می‌کشیدم، سنگین‌تر از آن بود که بتوانم ازدواج را از شکست حتمی نجات بدهم. آن بار سنگین، نحوة ارتباطی بود که من با والدین و خواهر و برادرم داشتم. می‌بایست که با آن بار سنگین روبرو شوم. اما آنقدر خود را گناهکار می‌دانستم که از دیدن آنها دوری می‌کردم.

بعد از چندین ماه گریه درسکوت و گوش کردن در جلسات خانواده های الکلی ها،‌ من هم کم‌کم صحبت کردن را شروع کردم و به جستجوی ایده‌آلها پرداختم. قدمهای دوازده گانه و سنتها را در آغوش کشیدم و ایمانم را به خدا احیاء کردم. شروع کردم به دلجویی از خانواده‌ام که تنها گناهشان این بود که آن چیزی که من می‌خواستم، نبودند. شروع کردم به پذیرفتن. دعا کردم که واقعیت موقعیت را ببینم. نه آنچه که تصور می‌کردم. با دقت یک فهرست نوشتم و خطاهایم را در آن لیست آورد. از آنجا که هنوز هم ازخطاهایم فرار می‌کردم، نقاط ضعف زیادی پیدا نکردم.

وقتی جرقه‌ها به ذهنم می‌آمد، فقط سوئیچ را حرکت می‌دادم. در خانواده‌ام اولین کسی بودم که می‌توانست به آسانی به دانشگاه برود. اما من دبیرستان را رها کردم. نتیجتاً بزرگترین ناامیدی را برای پدر و مادرم به ارمغان آوردم. بنابراین یک پرستار برای پسرمان استخدام کردم و به مدرسة شبانه برگشتم و فارغ التحصیل شد. این کار را همانقدر که به خاطر والدینم انجام دادم، به خاطر خودم هم انجام دادم.

جلسات خانواده های الکلی ها برای من یک تفریح شده بود. از اینکه منشی بشوم، رهبر بشوم، برای جلسه قهوه درست کنم، کیک بپزم، و یا هر کار دیگری، ‌لذت می‌بردم. وابسته شدم قدمها راتمرین می‌کردم، می‌نوشتم، اعضاء جدید را به جلسه می‌آوردم. تلفنها را جواب می‌دادم و به بیشترین جلسات می‌رفتم. کم کم در چیزهای دیگری هم درگیر شدم. از جمله پیوستن به PTA ، مدرسة بچه‌ها، همسایگان و کلیسا. هرگز پاسخ منفی نمی‌دادم. چون والدینم رانندگی نمی‌کردند آنها را به اینطرف و آنطرف می‌بردم. درست در این زمان بود که پدرم سرطان گرفت.

وقتی می‌خواستم برای اقوام و آشنایان خطاهایم را جبران کنم، این قسمت از قدم نهم را به خاطر داشتم که “به غیراز مواقعی که جبران کردن ممکن است به آنها یا دیگران صدمه بزند”. می‌دانستم که وقت برای پدرم از دست می‌رود. هیچ وقت به او نگفته بودم که: “پدر دوستت دارم” به خاطر نمی‌آوردم این کلمات را در خانه‌مان زمانی که در آن بزرگ می‌شدم، شنیده باشم. اما خودم این کلمات را به دفعات زیاد به بچه‌هایم می‌گفتم. خیلی آسان بود که به بچه‌هایم بگویم دوستشان دارم. وقتی فکر می‌کردم به پدرم این جمله را بگویم، یخ می‌کردم. برای شیمی درمانی او را به بیمارستان می‌بردم. وقت دکتر می‌گرفتم و از هر راهی که می‌توانستم، کمک می‌کردم. خیلی از مسئولیتهایم را ندیده می‌گرفتم تا بتوانم با پدر و مادرم باشم. به نظر می‌رسید وقتی با بچه‌هایش بود، دردهایش را فراموش می‌کرد. ما فقط آن کلمات رابه هم نگفتیم. پدرم مدت کوتاهی بعداز بیست و پنجمین سالگرد تولدم درگذشت. شاید پدرم را دوست نداشتم،‌به همین خاطر نمی‌توانستم آن کلمات را به او بگویم.  جائی ندیده‌ام که نوشته باشد: یک نفر مجبور است که والدینش را دوست داشته باشد. جلسات خانواده های الکلی ها به من کمک کرد که واقعیت موقعیت خود را درک کنم. می‌توانم به خودم ماموریت بدهم که بگذارم احساس گناه برود. به خدا پاسخ می‌دهم و می‌دانم که گناه هدفی دارد. سعی می‌کنم از آن سوء استفاده نکنم.

من و ومادرم رابطة دوستی را توسعه دادیم. به نظر می‌رسید که او بعد از مرگ پدرم احساس رهائی می‌کرد و من می‌توانستم او را درک کنم. ما توانستیم جملة دوستت ارم را به یکدیگر بگوییم. او چندین سال بعد از مرگ پدرم فوت کرد. برنامة‌ کلاسهایم را با او درمیان گذاشتم اما او احساس می‌کرد که در روشهای زندگیش تثبیت شده و نیازی به تغییر ندارد. خیلی از خصوصیات مادرم رادر خودم می‌بینم. گرچه برنامه جلسات خانواده های الکلی ها مرا به بلوغ نزدیک کرده، اما هنوز راه زیادی برای رفتن دارم. هنوز هم شش خواهر و برادر و همسر الکلی‌ام را دارم.

بیشتر آن کلماتی که در ابتدای ورودم به جلسات خانواده های الکلی ها مرا می‌ترساند، حالا جزئی از مکالمات روزمرة من شده. دقیقاً می‌دانم که آرامش چیست و به آن عشق می‌ورزم. با خوشحالی مشکلاتم را در زندگی به خدا می‌سپارم. از خدا تشکر می‌کنم که این برنامه وجود دارد و ما جلسات زیادی داریم. دعا می‌کنم که کمکی کردن پیدا کردم همیشه برایکسانی که به آن نیاز دارند در دسترس باشد.

آزادی برای رشد کردن

یاد گرفتم که جبران کردن مستقیم اشتباهات راه‌های متفاوتی دارد. در بعضی مواقع وقتی که طرف مقابل می‌دانست نسبت به آنها مرتکب اشتباهی شده‌ام، می‌بایست که بروم و رودررو سعی کنم که رابطه را اصلاح کنم. می‌توانستم از طریق مهربانی کردن،‌و یا توجه کردن بیشتر اشتباهاتم را جبران کنم. تغییر در رفتارم در بیشتر مواقع بهترین نوع جبران خطا بود. بازکردن راه برای اینکه یک رابطه به آرامی اصلاح بشود، روش مناسب دیگری بود.

من همچنین یاد گرفتم که جبران خطاهایم باید با یک تعهد برای بهتر شدن رفتارم در آینده همراه باشد. اینکه دیگران دلجوئی‌های مرا می‌پذیرفتند، یا رد می‌کردند. اصلاً به من ارتباطی نداشت. احتیاج داشتم تا جایی که می‌توانم صادقانه خطاهایم را برای دیگران جبران کنم. اما بودند کسانی که برای جبران کردن به وقت بیشتری نیاز داشتند. برای قبول کردن پیشنهادم بعضی‌ها احتیاج داشنتد که ببینند که من حقیقتاً‌ رفتارم عوض شده است. در این میان برخی نمی‌توانستند یا مایل نبودند که دلجوئی مرا بپذیرند. اما من مسئول تصمیم آنان نبودم. گاه به گاه کسانی را پیدا می‌کردم که فکر می‌کردم به آنها صدمه زده‌ام و آنها کاملاً از آنچه که من انجام داده بودم، بی‌خبر بودند. من به خاطر ضربة وحشتناکی که زده بودم، غمگین بودم. درحالی که آنها تحت تاثیر قرار نگرفته بودند. یکبار دیگر به همان اندازه که فکر می‌کردم، قوی نبودم

در قدم هشتم، وقتی یک لیست از افرادی که به آنها صدمه زده بودم، و نحوة صدمه زدن به آنها تهیه کردم. از کارهایی که انجام داده بودم و یا کارهایی که در انجام دادن آنها شکست خورده بودم، آگاه شدم. اگرچه احتیاج داشتم که بخواهم خطاهایم را برای همه آنها جبران کنم، قدم نهم به من آموخت که هروقت برایم مقدور بود این کار را بکنم. این از عهده‌ من خارج بود که به کوهستان بروم برای اینکه خطاهایم را جبران کنم. اما باید این کار را می‌کردم که آماده باشم و بخواهم که از موقعیتهایی که خداوند برای من پیش می‌آورد، نهایت استفاده را بکنم.

مهم بود که به خاطر بیاورم که من روی تمام قدمها به خاطر خودم کارمی‌کردم. حتی قدم نهم اگر کسی از این جبران کردنهای من سود می‌برد، فوق‌العاده بود. هدف اصلی این قدم این بود که مرا پاک کند. این قدم به خاطر این بود که مرا از شر گناه خلاص کند تا بتوانم رشد کنم. اگر دیگران می‌توانستند اصلاحات مرا بپذیرند، البته خوشحال می‌شدم اما من هنوز نیاز داشتم که تشخیص بدهم زمان پذیرش آن زمانی است که خدا بخواهد نه من. در این ضمن، احتیاج داشتم که ضررهایی را که به خودم زده بودم، جبران کنم. عوض کردن رفتارم و مراقبت  بیشتر از خودم خیلی کمکم کرد. بخشیدن ضعفهایم و پذیرفتن جنبه‌های مثبت وجودم حقیقتاً مرا آزاد کرد تا رشد کنم.

بهترین فراموشی

وقتی که اولین بار به جلسات خانواده های الکلی ها آمدن نسبتاً خشن با یکی از همکاران صحبت کردم، کاملاً خود را در آنچه که می‌گفتم، حق به جانب می‌دانستم. به زودی فهمیدم که من واقعاً احساسات او را جریحه‌دار کرده‌ام. متوجه شدم که کار خود را توجیه می‌کنم. اگر او اینکار را انجام نداده بود و … بعد من آنکار را انجام نداده بودن…. بعد از شانس خوب قدم دهم به فکرم رسید.

به طور ناگهانی فهمیدم که بهانه تراشی و به سادگی گفتم: متاسفم دانستن این مطلب و تمرین کردن آن مانع از این شد اوقات زیادی را سپری کنم تا کینه‌ها را روی هم انبار کنم و حوادثی را که بهتر بود فراموش شوند، رها کردم، اصلاً به این فکر نمی‌کنم که آن حادثه که مدتها قبل اتفاق افتاد، راجع به چه موضوعی بود. من فقط می‌دانم که من و او هنوز دوست هستیم.

ما به حمایت روزانه احتیاج داریم

در قدم دهم کلمه‌ای که در ذهنم باقی ماند (ادامه دادن) بود. این کلمه به خاطرم می‌آورد که من فهرست شخصی خود رادر قدم چهارم شروع کرده‌ام. جمله (و وقتی که اشتباه کردیم، فوراً آنرا اعتراف کنیم) تلاشی را که قبلاً در قدمهای پنج و هشت و نه انجام داده‌ام، به خاطر می‌آورد. تمام این قدمها یک خانه تکانی دقیق شخصی را به من نشان داد. اما می‌دانستم که خانه‌ام تمیز نخواهد ماند، اگر کارهای روزانه را انجام ندهم.

تجربه‌ای که در نه قدم قبلی به دست آوردم،‌ به من نشان داد که برای کار کردن روی قدم دهم به چه چیزی احتیاج دارم. من احتیاج داشتم که عجز خود را در رابطه با دیگران درک کنم. نیاز داشتم که به کمک خداوند ایمان داشته باشم. می‌بایست تصمیم بگیرم که به آن قدرت مافوق اجازه بدهم از من حمایت و مراقبت کند.

می‌بایست که خصوصیات رفتاری خود را لیست کنم تا بتوانم جنبه‌های مثبت وجودم را درست مثل نقاط ضعف خود تشخیص بدهم.

همانطور که در قدم چهارم یاد گرفتم، شناخت خصوصیات مثبتم مهم بود تا بتوانم روی آنها پایه‌ریزی کنم. وقتی نقاط ضعف خود را پیدا کردم. می‌بایست موارد خاص را امتحان کنم. می‌بایست به خودم وقتی که اشتباه می‌کردم اعتراف کنم و تمام بهانه و توجیه کردنها را کنار بگذارم. مجبور نبودم خطایی را به گردن بگیرم که دیگران مسبب به وجود آمدن آن بودند. اما نمی‌بایست از دیگران بعنوان سپر بلا استفاده کنم. با این خودآگاهی تازه به دست آمده، احتیاج داشتم گناهانم را به خدا و یک انسان اعتراف کنم.

قدم دهم کمک کرد تا تشخیص دهم که هنوز نقائصی در رفتارم وجود دارند که زندگی‌ام را تسخیر کرده‌اند. برای اشتباهاتم بهانه نیاوردم. به هرحال احتیاج داشتم به مراقبت کردن از خودم ادامه دهم تا ببینم که به چه کسی صدمه زده‌ام و مرهم مناسب آن صدمه را پیدا کنم. برای اینکه هر روز غروب پیشنهادات عملی راجع به قدم دهم بشنوم، ارزش زیادی قائل بودم. وقتی آن پیشنهاد را دنبال می‌کردم، احساس بهتری پیدا می‌کردم و من آن احساس را دوست داشتم. بعد فهمیدم که لزومی ندارد که اینکار را فقط روزی یکبار انجام دهم، بنابراین مشکلات و احساسات کاری خود را به خانه نمی‌بردم. این کار به من یاد داد که مسائلی را که مربوط به خانه نیستند، بیرون از خانه رها کنم.

به مطلب دیگری هم پی بردم که کمکم کرد. در مفاهیم دوازه‌گانه، یاد گرفتم که راجع به هدف اولیه خود در هر موقعیتی تصمیم بگیرم و سپس سعی کنم که تمرکز بگیرم.

در نتیجه شروع کردم به تهیه یک لیست در هنگام ظهر. تمام روابطی را که در طول صبح داشتم، کنار می‌گذاشتم. اگر به کسی لطمه زده بودم که راجع به آن احساس گناه می‌کردم با کنار گذاشتن این احساس می‌توانم کیفیت بعداز ظهر خود را افزایش دهم. بالاخره، ایستگاه‌های کوچکی برای خودم ترتیب دادم. در مسیر راه خانه تا محل کار –اواسط صبح و اواسط بعدازظهر، بعد از گذشت مدتی فهمیدم اعمالم و فکرها و حرفهایم را لیست می‌کنم. سعی کردم از سرزنش کردن خودم خودداری کنم. از ابزارم برای ادامه کار استفاده کردم.

اخیراً کارتی را برای یک دوست جلسات خانواده های الکلی های خواندم. این کارت یک اکروینم(1) را نشان می‌دهد.

Thoughtful

Honest

Intelligent

Necessary

Kind
 

آیا عاقلانه است؟
آیا صادقانه است؟

آیا هوشمندانه است؟

آیا لازم است؟

آیا ملاطفت آمیز است؟
 

T

H

I

N

K

اگر جوابها مثبت است، پس احتمالاً گفتن آن برای من قابل قبول است.

(1) در انگلیسی حروف اول کلمات بالا Think را تشکیل می‌دهد.

یک معجزه

قدم یازدهم،‌ یک قدم استثنایی است. از لحظه‌ای که آن را شنیدم، این را دوست داشتم. قبل از این که به جلسات خانواده های الکلی ها بیایم، به مذاهب شرقی علاقمند شده بودم. دیدم که ایدة تمرکز جالب به نظر می‌آید. اما به نظر می‌رسید که تمام تلاشهایم در تمرکز گرفتن شکست می‌خورد. نمی‌توانستم بیشتر از 30 ثانیه ذهنم را آرام نگه دارم. از آنجایی که بار اول آنرا به دست نیاوردم، دیدم که ناامید هستم و تسلیم شدم.

وقتی به جلسات خانواده های الکلی ها آمدم، یک راهنماگرفتم. ازاو پرسیدم باتوجه به اینکه تازه قدمها را شروع کرده‌ام، آیامی‌توانم تمرکز را شروع کنم. او گفت که به جلو بروم دعاکردن و تمرکز ابزاری هستند که من همیشه می‌توانم از آنها استفاده کنم. دوباره سعی کردم تمرکز بگیرم. با اطمینان از اینکه، این بار آنرا هرچه که هست به دست خواهم آورد. خیلی ناامید شدم دیدم که هنوز همنمی‌توانم ذهنم را ساکت و آرام به استفاده از قدمها ادامه دادم. به قدم نهم رسیدم.

راهنماها عوض شدند. دوباره روی قدمها کار کردم تا بالاخره به قدم یازدهم رسیدم. با وجود اینکه روی آن قدمها در حدود 5 یا 6 ماه کار کرده بودم،‌ خیلی عوض شدم. می‌خواستم که طالب باشم سعی می‌کردم به بهترین وجهی که می‌توانم دعا و تمرکز کنم. اگر بار اول نمی‌توانستم آنرا به خوبی انجام دهم، تسلیم نمی‌شدم.

اگرچه نگاهم به زندگی به طور قابل ملاحظه‌ای تغییر کرده بود،‌ هنوز هم هنگام بیدار شدن در صبح اوقات سختی داشتم. اغلب اوقات در رختخواب دراز می‌کشیدم تا وقت زنگ زدم به راهنمایم برسم. بعد از صحبت کردن با او، احساس می‌کردم می‌توانم به بقیه روز خود ادامه دهم. وقتی شروع به تمرین قدم یازدهم کردم، تصمیم گرفتم اولین کار هر روز صبح انجام این قدم باشد.

هر روز صبح درحالی از خواب بیدار می شدم که از زنده بودن خود ناراحت و غمگین بودم. نمی‌خواستم هیچ کاری را انجام بدهم. شروع کردم به خواندن دعاهای کوتاهی که راهنمایم به من پیشنهاد کرده بود. یادداشتها را می‌خواندم و سعی می‌کردم که به قدرت مافوق گوش فرادهم. اغلب آن را بلند می‌خواندم. چون فهمیده بودم که اینکار باعث می‌شود که افکارم آرام بگیرند. شگفت

زده شده بودم. از اینکه می‌دیدم بعدا ز حدود یک ساعت از این تلاش، احساس شادی می‌کنم، آماده هستم که روز خود را شروع کنم. حتی تصمیم گرفتن راجع به اینکه چه کاری را اول انجام بدهم،‌ کار را آسان‌تر می‌کرد. این کار سرگرم کننده بود. این برنامه را هر روز دنبال می‌کردم. تغییر را در رفتار خود احساس می‌کردم. بعضی روزها این تغییر سریع بود و بعضی روزها بیشتر طول می‌کشید. من فقط به کار کردن روی این برنامه ادامه دادم. به دلیل نامعلومی،‌ قلبم پر از شادی و امید شده بود. به نظر یک معجزه می‌آمد.

حتی مواقعی که احساس می‌کردم می‌خواهم تسلیم شوم،‌ به برنامة هر روز صبحم ادامه می‌دادم. چون معجزة رفتار تغییریافته‌ام را به خاطر داشتم. من حتی هدیه‌ای بزرگتر را به خاطر تمرین روی قدم یازدهم به دست آوردم. یک روز از خواب بیدار شدم. پر از انرژی وشادی. نمی‌توانستم آخرین باری را که با این احساس بیدار شده بودم، به خاطر بیاورم. حالا بیشتر از یک سال است که تقریباً هر روز آماده برای سروکله زدن با کارهای روزانه و زندگی از خواب بیدار می شوم. نمی‌توانم به شما بگویم که احساس عجیبی است بیدار شدن و به روزی که در پیش دارید نگاه کردن. بیدار شدن و این احساس که من جزئی از این جهان هستم.

یک چرخش ساده

برای من کار ساده‌ای نبود که راجع به قدم یازدهم صحبت کنم. ارتباط من با پروردگار خصوصی‌تر از روابط بین دو جنس متفاوت بود. بیاد می‌آورم شوهرم بعداز مدت کواهی که از بهبودیش می‌گذشت، یکبار گفت که او ترجیح می‌دهد که ما باهم دعا کنیم. فقط فکر کردن راجع به آن مرا می‌ترساند. به او جواب ندادم. وانمود کردم که اصلاً نشنیدم او چه گفته است. در سالهای رشد، مادرم تنها فرد مذهبی در خانواده بود. ارتباط او با خداوند هم خیلی خصوصی بود، اما من می‌توانم بگویم که این ارتباط براساس ترس بود. تنها وقتی که پدرم خدا را به یاد می‌‌آورد، زمانی بود که می‌خواست ما را نفرین کند. می‌دانم که این تجربیات مرا خواص نمی‌کند تا شروع خوبی را با خدا داشته باشم. زندگی کردن با یک فرد الکلی برای سالیان متمادی هم کمکی نمی‌کند. خداوند به هیچ کدام از دعاهای من برای این که شوهرم را به حالت عادی برگرداند،‌ پاسخ نداد. کم کم به این فکر افتادم که خداوند به من توجهی ندارد.

با کمک جلسات خانواده های الکلی ها و قدمهای دوم و سوم، یازدهم امروز متفاوت شده‌ام. می‌دانم که خداوند مرا دوست دارد و به من توجه می‌کند. تمام آنچه که او برای من می‌خواهد،‌شاد بودن است. وقت زیادی صرف شد تا این را یاد گرفتم. چون خدایی که من قبلاً می‌شناختم،‌ خدایی بود که قضاوت و تنبیه می‌کرد. کسانی را در برنامه می‌دیدم که ارتباط خوبی که من می‌خواستم با خدایشان داشتند. اما من نمی‌دانستم چطور آن را به دست بیاورم. درباره دعا کردن و تمرکز یاد گرفتم که دعا کردن الزاماً همان چیزی نبود که من از کودی حفظ کرده بودم. دعا کردن به سادگی می‌توانست صحبت کردن با خداوند باشد که خیلی سخت نبود. چون من قبلاً ‌این کار را انجام می‌دادم. تمام معنی تمرکز گوش کردن به خدا بود. فقط ساکت بودن و پاک کردن ذهن از افکاری که نگرانی می‌آورد. بنابراین می‌توانستم به آنچه که خداوند به من می‌گفت، گوش بدهم. قدم یازدهم می‌گفت که ارتباط من با خدا حتماً نباید کامل باشد. من فقط نیاز داشتم که سعی کنم این ارتباط را وسعت بدهم.

قسمتی که مربوط به ارادة‌ خداوند بود،‌ انجام دادنش به نظر من سخت‌تر بوده. تا وقتی که به سادگی این قسمت برای من تشریح شد. چطور بدانیم که ارادة خداوند چیست؟ فهم این مسئله بسیار ساده است. فقط هر روز صبح بلند شوید به حرکت کردن ادامه دهید، و وقتی به یک دیوار برخورد کردید،‌ به سمت دیگر بپیچید. این کار به نظر ساده می‌آمد، اما چند بار تاکنون من به این دیوارها رسیده‌ام و همانجا متوقف شده‌ام و هیچ کاری انجام نداده‌ام. چند بار تاکنون من خودم را به دیوار کوبیده‌ام؟‌ در نتیجه فقط خود را از پا انداخته‌ام و به جایی نرسیده‌ام؟ چقدر آسان‌تر است که یک تغییر مسیر ساده بدهم و به حرکت کردنم ادامه دهم.

ما منحصر به فرد هستیم

قدم یازدهم را به چهار قسمت تقسیم کرد. دعا کردن،‌صحبت کردن با خداست راجع به اینکه تصمیم او برای من چیست. تمرکز کردن فقط گوش کردن و تمرکز کردن روی قدرت خداوند است که درون من است. ارتباط آگاهانه این است که در اعماق وجودم به حضور خداوند ایمان داشته باشم. آگاهی و قدرت وقتی به دست می‌آید که راه‌های متفاوت را متوقف کنم و شروع کنم به گوش کردن به ارادة‌ خداوند. از این طریق، من رابطة‌ عمیق‌تری را با خداوند برقرار کنم. می‌توانم قدرت، دانایی و عشق و آرامش او را احساس کنم. شهامت قبول کردن اراده‌اش را با عشق وفروتنی، آرامش، مهربانی و گاهی اوقات با شوخ طبعی به دست می‌آورم.

دعای من این است که هرکسی عشق، قدرت و دانائی و فهم یک قدرت مافوق را پیدا کند، دعا می‌کنم که هرکس عشق بلاشرط را در راه دوست داشتن خود بیابد، همه بدانند که ما منحصر به فردیم و فرزندان خداوند هستیم.

من فقط می‌بایست سعی می‌کردم

به آرامی اما با اطمینان، آگاه شدم که خداوند در زندگی من وجود دارد. ازیک ارتباط نزدیکتر و تازه با قدرت مافوقم آگاه شدم که ترجیح می‌دهم این قدرت را خدا بنامم. درست مثل قدم اول، دوم آمدم ، بعد آگاهی پیدا کردم و بعد باور کردم.

بیداری روحی من درست به همان روش به تدریج پیشرفت کرد. به عاجز بودن خود اعتراف کردم، تشخیص دادم که خداوند می‌تواند به من کمک کند و یاد گرفتم که اراده و زندگیم را به قدرت مافوق دوست داشتنی‌ام بسپارم. باایمان به قدمهای چهارم و پنجم،‌ یاد گرفتم که در قدمهای ششم، هفتم، هشتم ونهم به خداوند اعتماد کنم. استفاده از قدمهای دهم ویازدهم آگاهی تازه‌ای از عشق و توجه او را برای من به ارمغان آورد. همانطور که روی قدمها کار می‌کردم، نکات عمدة مشترک صداقت، مهربانی، عشق، اعتماد، فروتنی، خواهان بودن، بخشش و آزادی راتشخیص دادم.

می‌دیدم که بسیاری از اعضاء نکات عمدة خاصی را متعلق به بعضی قدمها می‌دانند، اما اینکار برای من مفید نبود. چرا که نکات عمدة زیادی رادر یک قدم می‌دیدم. یاد گرفتم که به ترتیب روی قدمها کار کنم. چون هر قدم به قدم قبلی وابسته بود. وقتی به قدم دوازدهم رسیدم، این قدم کمکم کرد تا موضوعی را راجع به پیامی که قرار بود به دیگران برسانم، بفهمم. خوشحال بودم که فهمیدم من فقط می‌بایست سعی کنم که پیام را برسانم. من مسئول نحوة درک مردم و یا پذیرش آنان نبودم.

قسمت آخر قدم دوازدهم،‌ به من یادآوری کرد که این نکات عمه رادر تمام مسائل زندگیم تمرین کنم. این قدم به من گفت آنچه که در جلسات خانواده های الکلی ها یاد گرفته‌ام، در روابط بادیگران بکار بندم. برای من کافی نبود در جلسات خانواده های الکلی ها فقط مهربان باشم و ببخشم ودوست داشته باشم. ممکن بود من تنها الگوی جلسات خانواده های الکلی هاباشم که بعضی افراد در عمر خود می‌دیدند. هربار با مردم رابطه برقرار می‌کنم، یک پیغام را با خود حمل می‌کنم. قدم دوازدهم این سؤال را به یاد من می‌آورد که آیا من برای اینکه دیگران را جلب کنم، مناسب هستم؟

من باور دارم که قرار است پیام عشق، بخصوص عشق به خداوند را به همه مردم برسانم. از آنجا که روی قدمهای دوازده گانه برای منفعت خودم کار می‌کردم، این نکته را دریافتم که قبل از این که بتوانم دیگران را دوست داشته باشم، باید خودم را دوست داشته باشم. قبل از اینکه بتوانم به کسی کمک کنم، باید به خودم کمک کنم.

گشودن در

در انتهای هر جلسه، گروه می‌خواند: اگرچه ممکن است که همه ما را از ابتدا دوست نداشته باشی، ما را به شکل خاصی دوست خواهی داشت. درست به همان صورتی که ما تو را ازاول دوست داشتیم. در طول مدت اولین سالی که در جلسات خانواده های الکلی ها بودم، یکی ازاعضاء بود که نه تنها او را دوست نداشتم، بلکه به طور آشکار نمی‌توانستم او را تحمل کنم.

او این ضعف شخصیتی وحشتناک را داشت که در طول جلسات خیلی حرف می‌زد. هربار که او دستش را برای صحبت کردن بالا می‌برد، من در درون خود ناله می‌کردم. می‌دانستم که او برای بیست تا بیست و پنج دقیقه صحبت می‌کند و اغلب راجع به مواردی که در جلسة قبل راجع به آنها صحبت شده بود. در مدت صحبتهای طولانی او، از هر طریقی که می‌توانستم، نارضایتی خود را نشان می‌دادم.  به فضای خالی با چهره‌ای کسل خیره می‌شدم، آهی می‌کشیدم،‌ گاه به گاه به ساعتم نگاه می‌کردم و روی کتاب “فقط برای امروز در جلسات خانواده های الکلی ها” با انگشت ضربه می‌زدم. می‌دانستم که دیگران را هم آزار می‌دهد. چون چند تن از اعضاء پیشنهاداتی راجع به محدود کردن زمان صحبت کردنمان دادند. هیچکدام از این راه حلها به کار نیامد. به جایی رسیده بودم که اگر به جلسه می‌رفتم و او را آنجا می‌دیدم، بیشتر مواقع جلسه را ترک می‌کردم.

یک روز اتفاقی افتاد که فقط می‌توانست در جلسات خانواده های الکلی ها اتفاق بیافتد. من در جلسه نشسته بودم در ذهنم دربارة اینکه چقدر او خودخواه است و چرا ملاحظة دیگران را نمی‌کند، غرولند می‌کردم. او حتی هنوز چیزی نگفته بود. من فقط داشتم پیش‌بینی می‌کردم. ناگهان فکری در ذهنم جرقه زد. آیا تو فکر میکنی با رنجاندن او می‌توانی او را تغییر بدهی؟ نزدیک بود از روی صندلی بیفتم. خدای من! داشتم همان کاری را با او می‌کردم که در تمام آن سالها با الکلی‌ام انجام داده بودم. دارم سعی می‌کنم که او را تغییر دهم و در این راه خودم را دیوانه می‌کنم.

اجازه دادم افکار کنترلی من کنار بروند و چیزی اتفاق افتاد که من فقط می‌توانم بعنوان یک معجزه آن راشرح دهم. به طور ناگهانی نسبت به آن زن پر از عشق شدم. دیگر او را بعنوان یک زن خودخواه نمی‌دیدم. بلکه عنوان یک زن شیرین و‌آرام که با او وجه تشابهات زیادی داشتم.

امروز همان زن یکی از افراد مورد علاقة من است. وقتی در اتاق صحبت می‌کنم و او را می‌بینم می‌توانم احساس کنم که تمام صورتم روشن می‌شود. من همچنین فهمیدم که صحبتهای او به صورت باورنکردنی جالب است. بنظر می‌رسد که در صحبتهای او خود و حکمت نهفته است. من نمی‌خواهم بگویم که مردم حرف بزنند و حرف بزنند. بخصوص اگر جلسات کوتاه باشد، و دیگران هم بخواهند صحبت کنند. بغیر از یک وجدان گروهی که صحبتها را کوتاه کند،‌ حقیقتاً ‌نمی‌دانم راه حل چیست؟ اعضایی که خیلی طولانی صحبت می‌کنند، هنوز هم مشکل عمدة جلسات هستند. با استفاده از تجربة شخصی‌ام دریافته‌ام که کنترل کردن رفتار دیگران یک دام است. اگر کنترل کردن را رها کنم، می‌توانم توجهم را به خودم معطوف کنم که در خیلی از معجزات را برویم می‌گشاید.

تمام این گنجها

بنابه دلایل بسیاری خودم را مشغول کارکردن در جلسات خانواده های الکلی ها کردم. می‌خواستم از خانه فرارکنم. می‌خواستم تمام دردهایم را در یک برنامه درمان کنم. آنچه پیدا کردم عشق بلاشرط، پذیرش، آرامش،‌عقل و شهامت بود. فرصتی پیدا کردم تا استعدادهایم را برای پیشرفت کردن بررسی کنم. وقتی احساس تعلق پیدا کردم، فهمیدم هر وظیفة کوچکی که انجام می‌دهم، به من کمک می‌کند تا یک احساس مالکیت را تجربه کنم.

میخواستم از همراهی دوستانی که هدفهای معنوی داشتند لذت ببرم. روابط دوستانه بر اساس سنتهای دوازده گانه پیدا کردم. ترکیبی از ایده‌آلها و مرزهای نجات که در زندگی خصوصی‌ام به آن خیلی احتیاج داشتم، می‌خواستم فکری را از مغشوش بودن دور نگهدارم. آنچه پیدا کردم، این بود که اگر روی برنامه کمک کردن تمرکز کنم، مشغول تراز آن خواهم بود که ذهنم را با مشکلات دیگران پر کنم. همین روش برای وقتی که می‌خواستم مشکلاتم را در خانه حل کنم مناسب بود. وقتی که تمرکز خود را از روی مشکلاتم برداشتم، زندگی‌ام آرامتر شد و مشکلاتم راه حلهای خدادادی خود را پیدا کردند.

وقتی عکس العمل نشان دادن به انتقادهای منفی رامتوقف کردم. عکس العملهایی را که خودم انجام داده بودم، مطالعه کردم. اطلاعات مفیدی را راجع به خودم به دست آوردم که به من کمک کرد اعتماد به نفس خود را بسازم. وقتی سعی می‌کردم ارزش خود را بعنوان یک انسان بسنجم فهمیدم که این کار نقاط ضعف و قوتم را بزرگتر جلوه می‌دهد. تمام این خودآگاهی‌ها کمک کرد که آن شخص کامل که آرزو داشتم، بشوم. وقتی خواستم یاد بگیرم که چطور یک ایده را شکل بدهم و آن را در ذهن خود نگهدارم، فرصتهای زیادی پیدا کردم.

فهمیدم که می‌توانم ایده‌های مؤثری داشته باشم. آنها را بیان می‌کنم و به دیگران اجازه می‌دهم ایده‌های مؤثر خود را داشته باشند.

قصد نداشتم وقت و انرژی زیادی را صرف رساندن پیام کنم. درست مثل وقتی که نتوانستم جواب رد به کسانی بدهم که جلسات خانواده های الکلی ها و یک زندگی بهتر را به من معرفی کردند شوق و احساسات و دعوت آنها بود که مرا به سمت این راه زندگی هیجان انگیز و پاداش دهندة‌ جلسات خانواده های الکلی ها راهنمایی کرد.

بیشتر از هرچیزی می‌خواستم که بهبودی را به دست بیاورم و حفظ کنم. آنچه پیدا کردم، شادی سهیم شدن آن بود. به همان صورتی که دیگران دست و دلبازانه خدمت به من را با عشق و احترام و مهربانی هدیه کردند. وقتی فکر می‌کردم که خیلی کمتر به دست می‌آوردم تمام این گنجها را پیدا کردم.

مقدمه الاتین


    یک نفر به زندگی نگاه می کند و زیبایی ، روشنی ، خوبی و مهربانی و گرمی و ملایمت را می بیند ، شخص دیگری به همان زندگی نگاه می کند ولی زشتی ، تنهایی ، مشکلات و ناامیدیها را می بیند . چه چیزی سبب این تفاوت شده است ؟ " طرز برخورد و طرز تلقی ها "..

    طرز برخورد مابا قضایا تعیین می کند که می خواهیم شاد باشیم یا ناراحت ، عصبی باشیم یا آرام و آسوده، دوست داشتنی یا نفرت انگیز ، بالغ یا نابالغ ، کامل یا ناقص .

    در جلسات فرزندان الکلی ها ما می آموزیم که با بکارگیری برنامه ها که همانا استفاده از 12 قدم ، 12 سنت و شعارها در زندگیمان  می باشد، می خواهیم چه باشیم و می آموزیم که چطور آنها را بشناسیم .

    یک دانش کامل و به کارگیری سخت کوشانه این اصول ، به ما کمک می کند تا رفتارهای مثبت خود را بسط و توسعه دهیم و این چنین است که ما می توانیم خوشحالی و (تکامل ) را بیابیم .

    همه ما مشکل داریم . این طبیعت بشر است که به دنبال میان بر و راه حل های ساده می گردد.

    اجازه دادن به دیگران برای اینکه فکر کننده و تصمیم گیرنده برای ما باشند تلاش زیادی لازم ندارد اما ممکن است راهها و جوابهای آنها برای ما مفید و شایسته نباشد.

    ما خود مسئولیت پیدا کردن جوابها و راه حل و گرفتن تصمیمات شخصی مان را داریم.

    این کتابچه سوالات برای کمک کردن به ما برای درک بهتر قدم هاو سنت ها با برانگیختن افکار و گفتگوهای محرک ،طراحی شده است . ( که البته ) جوابی برای سوالات داده نشده است ، زیراکه جوابهای هر فردی متفاوت است.

    داستانهایی که در انتهای هر بخش آورده شده است حتما " به این منظور نیست که دقیقا" به این گونه باشد، فقط به منظور مطرح کردن مثالهایی فراهم شده اند.

متن قدم یکم الاتین

 


    " ما اقرار کردیم که در برابر الکلی عاجزیم و زندگیمان غیر قابل کنترل است ."
   

    درک این قدم در صورتیکه ما " الکلیسم " را به عنوان یک بیماری بپذیریم آسانتر خواهد بود.

    ما  نسبت  به  تاثیرات  بیماری  الکلیسم  در  خانواده  در مقایسه  با  دیکر  بیماریها  کنترل  بیشتری   نداریم . ( یعنی همانطور که ، نمی توانیم اثرات یک بیماری جسمی را کنترل کنیم ، کنترل اثرات بیماری الکلیسم هم در خانواده غیر ممکن است ) وقتی که یکی از اعضای خانواده بیمار است همه اعضا, تحت تاثیر قرار می گیرند ...

    برنامه زمانی خانواده ازهم گسیخته و منقطع است : والدین برای بچه ها فرصت کمی دارند : برنامه ها به طور غیر منتظره ای تغییر می کنند : مردم خسته و کم حوصله هستند ، دارائیها بی ثبات و متزلزل هستند ، نظم وانظباط استوار  و پا برجا نیست . همه این تاثیرات دقیقا" زمانی که بیماری "الکلیسم " باشد هم وجود دارند و برقرار هستند.

    اگر ما نیاموزیم که چطور با اثرات الکل در خانواده مان زندگی کنیم ، نمی توانیم بگوئیم که" ما زندگیمان را به خوبی اد اره می کنیم."

   

    (1)  آیا شما تلاش می کنید که والدین الکلی تان را از نوشیدن الکل و مشروبات الکلی منع کنید؟ چطور؟ آیا تلاشهای شما فایده و اثری هم دارد ؟ بعد از چنین تلاشی و کوششی چه احساسی دارید؟ هنگامی که تلاشهای شما با شکست روبه رو می شود، چه کسی راسرزنش می کنید ؟

   

    (2) آیا فرد الکلی را می توان مجبور کرد که به دنبال کمک باشد؟ آیا ما احساس می کنیم که این کار وظیفه ماست ؟

   

    (3)  آیا ما معتقدیم که می توانیم سبب الکلی شدن فردی شویم ؟ آیا هیچگاه احساس کرده ایم که ما در الکلی شدن ( بیمارمان ) مقصر بوده ایم ؟ آیا برای اینکه بیمار الکلی مان را " مجبور " به ترک کنیم ، والدینی را که الکلی نیستند به رخ آنها کشیده ایم ؟

   

    (4)  ما چطور می توانیم قدم 1 رادر مورد والدینمان که الکلی نیستند ، به کار ببریم ؟ در مورد دیگر اعضای خانواده چطور ؟

   

    (5)  آیا ما زمانی که | بیمارمان | درحال پاکی و عدم مصرف است احساس خوبی داریم و زمانی که در حال مصرف است حال بد ؟ ما چطور می توانیم مشکلات شخصی خود را از او جدا کنیم ؟

   

    (6)  آیا ما علایم این بیماری راپذیرفته ایم ؟ علائمی همچون رفتار نفرت انگیز ، تند خویی و تند مزاجی ، ظاهری شلخته و نا آراسته ، افکاری نامعقول و غیر منطقی ؟ آیا ما هنوز از فرد الکلی رنجیده خاطر هستیم و فکر می کنیم که اگر " خود " او بخواهد می تواند رفتار بهتری داشته باشد ؟

   

    (7)  آیامادر خانه هوشیار هستیم ؟ آیا می توانیم با این آگاهی که فرد الکلی " گرفتار " است و قابل معالجه و بهبودی نیست ، آسودگی خاطر پیدا کنیم ؟

   

    (8)  این شعار که " رها کن و به خدا بسپار " چگونه به این قدم ارتباط دارد ؟

   

    (9)  قدم اول می گوید : " زندگی ما غیر قابل کنترل شده است " ما چطور می توانیم در خانه ، مدرسه ، سرکار و به خوبی به سر ببریم ؟

   

    (10)     چطور می توانیم دعای آرامش را در این قدم به کار ببریم؟

    در قدم اول ما اقرار کردیم که در مقابل بیماری الکلی عاجز هستیم ، درک کردیم که حل کردن این مشکل از عهده ما خارج است، پذیرفتیم که تنها زندگی را که ما می توانیم تغییر دهیم "زندگی خودمان " است .
   

   
    عکس العمل های شخصی

    من قسمت اول قدم یک را در مورد پدرم به کار برده بودم ، اما نپذیرفته بودم که زندگی من ،تماما " غیرکنترل بوده است . نمی خواستم تغییر کنم زیرا که هنوز با خودم راحت بودم .

    من شروع به کنترل نامزدم نمودم ذیرا که ترس از دست دادن او را داشتم . او همه چیزی بود که به آن وابسته بودم . چند ماه بعد ، ارتباطم را با او قطع کردم . اکنون در حال حاضر ، فکر می کنم این بهترین اتفاقی است که تاکنون برای من رخ داده است .

    نیروی برتر ، همانطور که من او را شناختم و درک کردم ، لحظات و ساعات خاصی را برای من پیش آورد تا به من بیاموزد که به جای وابستگی به خود ، به الکل و به دیگران ، به خود او تکیه کنم .

    من واقعا " به انتهای خط نرسیده بودم ولی  شروع کردم به اطرافم و چیزهای مختلف با دیدی متفاوت نگاه کنم .

    من مجبور بودم بپذیرم ، من تنها کسی نیستم که در مقابل الکلیسم عاجز است بلکه تمامی مردم در مقابل آن عاجز هستند پذیرش این موضوع |برایم | آسان نبود .

    مجبور بودم دوباره بیاموزم که دنیا دور من نمی چرخد ( من محور دنیا نیستم ) . مجبور بودم بپذیرم که مردم دیگر هم می توانند حق داشته باشند و اینکه راه من همیشه بهترین راه نبوده است.

    من اینطور آموخته بودم و تربیت شده بودم که به بزرگان و مردمان سالخورده به خصوص به والدینم احترام بگذارم . هنگامی که الکل نوشیدن پدر من |همچون| مشکلی می شد ، تمام احترام من نسبت به او از بین می رفت این مرا ناراحت و دگرگون می کرد زیرا که برخلاف تمام این چیزهایی بود که آموخته بودم .

    من به طرز بسیار بدی ناراحت و غمگین بودم ، زیرا او را بسیار دوست داشتم ، دچار احساس گناه شدیدی بودم ، به دلیل اینکه هیچ یک از عیب جویی ها و سرزنش های من کمک کننده نبود. من اگر اورا سرزنش هم نمی کردم باز دچار احساس گناه می شدم ، زیرادر این صورت نیز احساس می کردم هیچ تلاشی برای کمک به او و کاهش مشکل وی نکرده ام .

    من از ادامه آمدن به جلسات فرزندان الکلی ها می ترسیدم زیرا این کار می توانست ، اورا دیوانه کند و نوشیدن الکل اورا تشدید نماید.

    یکی از اعضای 88 من را نشاند و این چنین گفت : " تو  نمی توانی مسئول  خوردن  یا  نخوردن  فرد الکلی  باشی .  زیرا  به  عنوان  مثال  هنگامی  که ظرفها را  می شستی  یکی  از آنها را  انداخته ای و شکسته ای و یا  اینکه  چون  هوا  بارانی است  و یا به  دلیل اینکه  هوا  شدیدا" آفتابی  است و غیره و ذالک ......." و اینها بهانه ای   می شود برای اینکه بیمار الکلی تصمیم به نوشیدن بگیرد ،من هرگز اینها را فراموش نکرده ام .

    از زمانی که " الکلیسم " را به عنوان یک بیماری شناخته ام و فهمیده ام این بیماری چطور کار می کند و تاثیرگذار است ، دیگر مجبور نیستم به پدرم بی احترامی کنم . زندگی من از حالت " سیر همیشگی حول نوشیدن الکل پدرم " خارج و متوقف شد.

    من متوجه شدم که بودن یا نبودن بیمار الکلی موضوع مهمی نیست و این نمی تواند در برداشت گامهای روزانه من تاثیر گذار باشد.

    من توانایی آن را داشتم که احساساتم را از مشکلات والدینم جدا کنم در حالیکه آنها را دوست دارم ، من آنها را بسیار دوست دارم .

    فکر می کنم زمانی که شما کسی را بسیار دوست دارید ، زمانی است که بیماری الکلیسم شدید شده است . اگر شما توجه نمی کردید ، این موضوع اهمیتی نداشت که آنها حتی تا حد مرگ هم بنوشند و مصرف کنند. من خودم را به خاطر مشکل پدرم سرزنش می کردم درحالیکه این واقعا" گناه من نبود.

    پدر من دلسوزی و انتقاد می خواست و من آنها را به او می دادم . جلسات فرزندان الکلی ها اینطور به من آموخت تادرک کنم که این گناه و عیب من نیست و نباید از او انتقاد کنم . می بایست عشقم را به او نشان دهم و سعی کنم به او کمک کنم .

    تمامی |مطلب| این قدم در مورد " رها کردن " می باشد. این برای من بسیار مشکل است که هرچیزی که مرا محصور کرده و یا با من مخالفت می کند ، اعتصاب می کند.

     من می دانم که پدر و مادرم بیمار هستند ،همچنین مادرم . اما از همه اینها بیمارتر ، هیولا(نیروی پرقدرتی)  درون من و خود من ، هستیم .

    ماباید بیاموزیم وبفهمیم که هرگز نمی توانیم بیماری الکیسم و قربانیهای آن را کنترل کنیم و بر آنها پیروز شویم.

    من آموختم این حقیقت را بپذیرم که نمی توانم خواهرم را تغییر دهم و " من " مسئول نوشیدن و یا استفاده مواد مخدر او نیستم . این خیلی سخت بود زیرا من در آن هنگام نسبت به کارهایی که او انجام می داد احساس مسئولیت می کردم.

    او سعی می کرد که مرا سرزنش کند و من احساس می کردم که کارهایی وجود داشته که باید می کردم و می توانستم انجام بدهم .

    من بر حسب عادت سعی  می کردم مشکلات خواهرم را به جای او حل کرده و مستولیتهای او را به دوش بگیریم .

    این تنها راه و تنها کاری نبود که می شد انجام داد. بعد از اینک یاد کرفتم که نمی توانم به جای او صورتی از کارهای سالیانه اش را برداشت کنم و ( من ) مسئولیتی در قبال مصرف الکل او ندارم ، رها شدم تاچیزهایی برای خودم بیاموزم و در جهت بهبودی خویش کوشاباشم زیرا که  من بیمار بودم.

    " من " تنها کسی نیستم ، نبودم و نخواهم بود که در مقابل الکلیسم عاجز است ، این یک بیماری است ، من نمی توانستم  به این بیماری همچون بیماریهای دیگر  نگاه کنم .

    قبل از آمدن به جلسات فرزندان الکلی ها سازگاری |آرامش| درونی نداشتم، درون من پر از رنجش و حسادت بود. تندمزاجی و ترسهای درونی من همیشه برایم مشکل ساز بود ، به اضافه اینکه در یک روز تعطیل دیواری بین من و برادرم  می ساخت . دلسرد و گیج بودم .

    من مطمئن هستم که می توانم بپذیرم زمام زندگی از دستم  خارج شده است ! برای بعضی از انسانها که دارای ضمیر و نفسی بزرگ هستند ، پذیرش اینکه شکست خورده اند ، چیز راحتی در دنیانیست . اما چنانچه می خواهم برنامه را ادامه بدهم ، باید چنین چیزی را بپذیرم.

    من می دانم که در مقابل اعمال و حرکات فرد الکلی عاجز هستم. قسمتی از پذیرش من در مورد بیماری او ، صبر و اطمینان کامل را شامل می شود.

متن قدم دوم الاتین


" به مرور ایمان آوردیم که نیرویی مافوق می تواند سلامت عقل را به ما باز گرداند."

 

ما در طول این تجربیات آموخته ایم به تنهایی نمی توانیم زندگیمان را اداره کنیم ، بنابراین باید به دنبال نیرویی که برتر و پرقدرت تر از ماست ، باشیم  تا به ما کمک کند.

برای خیلی ها این نیروی برتر " خدا" است. برای بعضی ها هم نیست . نام گذاشتن برای این نیرو ، چیزمهمی نیست .چیزی که مهم است درک این حقیقت است که نیرویی ماورای فهم و درک ما وجود دارد...

 

(1)  کلمه "اعتقاد" راهنما و گشاینده این قدم است . ما به چه چیزی اعتقاد داریم ؟

 

(2)  آیا ما به این باور رسیده ایم که نیرویی برتر از ما ،وجود دارد؟

 

(3)  سلامت عقل چیست؟

 

(4)  چه چیزهایی باعث می شوند ما سلامت  عقلمان را از دست  بدهیم ؟ آیا همیشه بر روی حرکت و رفتارمان کنترل داشته ایم ؟ آیا همیشه در برخورد و رفتار با موقعیتها ، دارای قضاوتی صحیح بوده ایم؟ آیا ما سلامت عقل خود  را ا ز دست  داده ایم  و عصبی  شده ایم  و به صورت غیر قابل کنترل  درآمده ایم؟آیا تا به حال دچار سردرد شدید ، اضطراب و تشویش ، ناتوان در تمرکز و خواب ، احساس بی ارزشی ، و این احساس که "ای کاش هیچ گاه به دنیا نیامده بودم " شده اید؟

 

(5)  ما فکر می کنیم که " قدرت برتر " چطور می تواند سلامت عقل را به ما برگرداند؟

 

در قدم دوم ما سعی می کنیم که به نیروی برتر از خودمان اعتقاد پیدا کنیم . ایمان می آوریم که این نیرو می تواند به ما کمک کند تا راهی را برای رسیدن به زندگی آرام تر پیدا کنیم.

 
"عکس العملهای شخصی "

من فهمیدم که خداوند می خواسته و می توانسته وارد زندگی من شود و کلمات را در دهان من بگذارد به شرطی که خودم به او اجازه می دادم .

من ایمان آوردم که می توانم به خویش ، به خدا و به دوستانم در جلسات فرزندان الکلی ها اعتماد کنم و آنها را بدون قید شرط دوست داشته باشم بدون اینکه به خودم آسیبی وارد شود.

بعضی ها کلمه " سلامت عقل " را در این قدم دوست ندارند ، اما من فکر می کنم کلمه کاملا" درست و مناسبی است . خیلی اوقات اغتشاش و پریشانی غیر عادی من ، باعث می شد به گونه ای عکس العمل نشان دهم که اصلا" در آن برخورد ، نشانه ای از رفتار یک انسان عادی و طبیعی هویدا نبود.

مدت زمان زیادی طول کشید تا بفهمم نمی توانستم مشکلاتم را با سخت کوشیدن و دقت بیش از حد حل کنم . آیا واقعا" ، آنقدر با تجربه هستم که من  و فقط من، همه جوابها و راه حل ها را بدانم ؟ این می تواند |حقیقت داشته | باشد که نیرویی که مافوق همه آفریده هاست ، دارای ایده ها و عقیده هایی بیشتر از من است؟ هم اکنون من به خدا ایمان آورده ام . به او گوش می دهم واز او می آموزم .

من ایمان آوردم که کسانی برتر از خودم وجود دارند، اشخاصی که من می توانم از آنها برای دوست داشتن الهام بگیریم . آنقدر رشد کرده ام که به نیروی برتری توجه کنم که می توانم با او به عنوان یک دوست صحبت کنم و این نوع دوستی و ارتباط به من اجازه می دهد که بار مسئولیت را از دوش خودم بردارم و به دوش او بگذارم . من می توانم راحت و آسوده مسائلی را که در ذهنم وجود دارد مرتب کنم و پس از آن ذهنی بی دغدغه و پاک داشته باشم و می توانم برای مسائلی که هر روز باید تصمیم گیری کنم ، تصمیمی درست اتخاذ کنم.

زمانی بود که بسیار گیج شده بودم و تفاوت خدای مذهب و خدای معنویت را نمی فهمیدم . اینطور به نظر می رسید که هرگز خدایی که من در کلیسا احساس می کردم ، با خدایی که در جلسات فرزندان الکلی ها پیدا کردم یکی نبود.من موعظه گر شده بودم و می گفتم که چطور فکر کنید. من در جلسات فرزندان الکلی ها قادر شدم که افکارم را جمع کنم . هم اکنون فردی هستم با افکاری باز و همچنین در حال شروع ، به فهمیدن اینکه در کلیسا راجع به چه چیزی صحبت می شود.

متن قدم سوم الاتین


"تصمیم کرفتیم که اراده و زندگیمان را به پروردگاری که خود درک می کردیم بسپاریم ".

 
قدم سوم دعوت به ( عمل ) می کند. این قدم با کلمات " تصمیم گرفتیم …… " شروع می شود. این ممکن است برای بعضی ها سخت و برای عده ای دیگر آسان باشد . ما باید اعتقاد بیاوریم که انجام اراده و خواست خداوند راهی معتبر و قابل اعتماد برای رسیدن به یک خوشحالی واقعی و... صادقانه است.

 

(1)  چه چیزی به ما در اعتماد کردن کافی به خداوند کمک میکند که اراده  و زندگیمان را به او بسپاریم؟

 

(2)  چطور می توانیم ذهنمان را باز کنیم و به چیزهایی که دیگران برای کمک کردن به ما می گویند گوش فرا دهیم ؟

 

(3)  شعار " رها کن و به خدا بسپار " چطور با این قدم در ارتباط است ؟

 

(4)  چطور می توانیم از " اراده و خواست خداوند برای خودمان " مطلع شویم؟

 

(5)   این قدم برای ما چه کار خواهد کرد : آیا به ما آرامش خواهد داد ؟ ویا اینکه این قدرت را به ما می دهد که وقتی به دلیل انجام ندادن قسمتی از وظایفمان کارها به خوبی پیشرفت نکردن ، از دیگران عذرخواهی کنیم تا ما را سرزنش نکنند؟

هرکدام از ما رها و آزاد هستیم قدرت برتر ، نیرویش را به ما تحمیل نمی کند. تصمیم قبول و پذیرش و یا رد کردن و نپذیرفتن آن به عهده خود ماست .

 
"عکس العملهای شخصی "

وقتی به جلسات فرزندان الکلی ها آمدم هیچ " نیروی برتری " نداشتم . آخرین کلمات این قدم ، برای من ، بسیار مهم است "پروردگاری که خود درک می کردیم ".

من به شیوه ای که خود می خواهم و به طریقه ای که فکر می کنم او هم خواهان همان راه است ، به پروردگار معتقد هستم . این کمک بسیار زیادی به من  کرده است زیرا که من به هیچ مذهبی اعتقاد ندارم.

احساس می کردم که قسمتی از وجود خود را گم کرده ام ، یک قسمتی که بسیار ضروری و حیاتی بود وبه من کمک می کرد تا از زندگی لذت ببرم . آموختم که می توانم با برگشتن و روی آوردن به خداوند این قسمت از دست رفته را باز یابم . به واسطه او من می توانستم سلامت عقلی راکه به آن احتیاج داشتم دوباره به دست آورم.

این مهم نبود که دیگران راجع به او (نیروی برتر ) چه عقیده و نظری دارند، این عقیده من نسبت به اوست که مهم است . |هرکس این امکان را داد که نسبت به نیروی برتر چه عقیده ای داشته باشد| این قدم از من می خواهد به انجام کاری بپردازم که قبل از آمدن به جلسات فرزندان الکلی ها بندرت نمی توانستم انجام دهم ، " یک تصمیم گیری " من مجبور بودم که خواهان و مایل به کار کردن و ملاقات نیروی برترم به صورت نسبی باشم . در انتها ، چیزی که روشن است ، این می باشد که این زندگی ، زندگی من است و نسبت به آن نگران هستم . ( به زندگیم علاقه دارم و نسبت به آن احساس مسئولیت دارم).

من آرزوها و خواسته هایم را آنچنان تعریف ومعین کرده ام که دوست داشتم اتفاق بیفتد. هنگامی که نمی توانم آنها را داشته باشم {وبه آن شیوه ای که خودم می خواهم به آنها برسم } به خواستی که خداوند برای من درنظر دارد می نگرم . سعی می کنم به خاطر بیاورم که مشکلی که روبروی من است و با آن مواجه هستم هرگز از قدرتی که پشتیبان من است و به آن تکیه دارم قوی تر نیست .

متن قدم چهارم الاتین


 " یک ترازنامه اخلاقی بی باکانه و موشکافانه از خود تهیه کردیم ".


این قدم در مورد ارزش تهیه کردن یک تراز نامه اخلاقی کامل و صادقانه از خودمان صحبت می کند. ما در این قدم با اطمینان در خودمان جستجو می کنیم و سعی می کنیم خودمان را آنطور که واقعا" هستیم ببینیم. اگر چه این اقدام سخت است و احتیاج به گذشت زمان و صبر دارد. اما باید... از کارها به همان سادگی که هستند استفاده کنیم . ما باید علاوه بر عیبها و نقایصمان ، خصوصیات و صفات اخلاقی خوبمان را بشناسیم و آنها را تائید کنیم . برای بعضی از ما درک و شناخت آن صفات مثبت مشکل است اما این موضوع مهم است، زیرا که آنها شالوده و اساس رشد ما هستند. هیچ کس بد نیست و ما فقط می توانیم خودمان را تغییر دهیم.

 

(1)  آیا ما به خاطر اعمال و حرکاتمان عذرخواهی می کنیم ؟ آیا خویش را حق به جانب دانسته و معتقدیم که این عیب و اشکال مانیست و با خود می گوییم " اگر آنها هم در چنین خانواده ای بودند همین کار را می کردند؟"

 

(2)  آیا از زندگی که داریم و از روشی که رفتار می کنیم احساس رنجش می کنیم ؟

 

(3)آیا احساس می کنیم که هیچ کس چنین زندگی سختی را که ما داریم ، ندارد ؟ آیا ما به دیگران این اجازه را می دهیم که از مشکلاتمان با خبر شوند، یا اینکه آنها را پیش خود نگه داشته و احساس فدایی بودن می کنیم؟

 

(4)آیا ما خواهان پذیرش انتقاد هستیم و یا اینکه سریعا" شروع به جانبداری از کاری که انجام داده ایم می کنیم ؟

 

(6)آیا ما مسئولیت کاری را که انجام داده ایم می پذیریم خواه اشتباه باشد یا درست ؟

و یا اینکه هرچیزی (مستولیت) را به دوش دیگران می گذاریم؟

 

(7) آیا مجبور هستیم که همیشه مرکز توجه باشیم ؟چرا؟

 

(8)  آیا سعی می کنیم که با پیدا کردن راهی سالم برا ی عصبانیت های خود همچون ، ورزش، نوشتن ، سخت کار کردن ….. حالات و اخلاق خویش را کنترل کینم ؟ و یا اینکه هنگامیکه به میل ما رفتار نمیشود خونسردی خود را از دست داده و صدایمان را بلند می کنیم ؟

 

(9) آیا به این درک رسیده ایم که زندگی نه همیشه خوب است و نه همیشه بد ؟

 

(10)  آیا ما بازنده های خوبی هستیم ؟آیا می توانیم شکست و یاس و ناامیدی را بدون هیچ گله و شکایتی بپذیریم ؟

 

(11)  آیا ما برنده های خوبی هستیم ؟ آیا می توانیم بدون اینکه نسبت به خودمان عقیده ای اغراق آمیز داشته باشیم ، موفق شویم و به سرمنزل مقصود برسیم ؟

 

(12)  آیا درمورد چیزهایی که نمی توانیم آنها را تغییر دهیم ، احساس نگرانی
می کنیم؟

 

(13)   آیا ما به اندازه کافی نسبت به عقاید و نظریات دیگران دارای ذهنیتی باز
هستیم ؟

 

(14)  آیا می توانیم از اتفاقات خوبی که برایمان رخ می دهد لذت ببریم و یا اینکه همیشه به دنبال آشوب و عیب تراشی هستیم ؟

 

(15)   آیا می توانیم از موفقیت ها و خوشبختی دیگران لذت ببریم و یا اینکه به این احساس خوب آنها رشک می بریم و حسادت می کنیم ؟ آیا هنگامی که دیگران بیشتر از آنچه که ما داریم دارند و انجام می دهند ، احساس رنجش می کنیم ؟

 

(16)  آیا شدیدا" عیب جو و خرده گیر هستیم ؟ آیا همیشه گله مندیم و اعتراض داریم ؟ چرا هنگامی که از خودمان احساس رضایت نمی کنیم به دنبال پیدا کردن ایرادی در دیگران هستیم ؟

 

(17)  آیا سعی می کنیم برای خودمان اهدافی قابل دستیابی تعیین کنیم و برای رسیدن به آنها تلاش می کنیم ، یا اینکه در طول مسیر آرام حرکت می کنیم تا شرایط و محیط ما را به سمت آن اهداف هل دهند؟ آیا برای خودمان اهداف غیر قابل دسترسی و غیر ممکن تعیین می کنیم و احساس کمال و انجام یک کار را از خود دریغ می کنیم ؟

 

(18) آیا به دیگران و به این حقیقت که آنها ما را دوست دارند ، ایمان داریم ؟

 

(19)  آیا با دیگران همانطوری رفتار می کنیم که دلمان می خواهد با ما رفتار شود؟

 

(20)  آیا ما از احساسات دیگران خبر داریم و نسبت به آنها آگاه هستیم ، و یا اینکه اولین چیزی را که به ذهنمان خطور می کند به زبان می آوریم ؟

 

(21)  آیا ما گاهی اوقات به دلیل اینکه در شرایط بد روحی به سر می بریم ، به والدین و یا معلم هایمان خسارتی وارد کرده ایم ؟

در قدم چهار ما سعی می کنیم با کمک نیروی برتر ، به خودمان به صورت یک مفعول نگاه کنیم ، به یاد بیاوریم که ما همانطور که دارای عیب هایی هستیم دارای صفات اخلاقی نیکویی نیز می باشیم ، سعی می کنیم با خودمان کاملا" صادق باشیم و به این درک می رسیم که ما نمی توانیم عیب ها و اشکالات خودمان را به گردن بیاندازیم .

 

 

 
" عکس العملهای شخصی "

اولین چیزی که حقیقتا" به من کمک کرد ، تهیه تراز نامه اخلاقی بود . من آن را با این درک و فهم تهیه کردم که می خواهم با تهیه و تنظیم آن به خودم ، به برادرم و به چیزی که آن را ترسناک و وحشت آور دریافت کرده بودم ، کمک کنم . من اصلا" نمی توانستم نکات مثبت را ببینم .

پس از آن درک کردم که به جای اینکه بخواهم از دیگران بابت آنچه که تا به حال انجام داده ام انتقاد کنم ، می بایست کار کردن روی خودم را شروع کنم .

هنگامی که تراز نامه اخلاقی ام را تهیه کردم ، یک ورق کاغذ برداشتم یک خط وسط آن کشیدم ، و یک طرف نکات مثبت  و در طرف دیگر نکات منفی را بالای کاغذ نوشتم.

 

نکات مثــــــــــــــــــبت نکات منـــــــــــــــــفی


یک نکته منفی نوشتم ، یک نکته مثبت ، یک نکته منفی و همینطور …… ادامه دادم .

این به من احساس آزادی و رهایی می دهد هنگامی که می توانم صادقانه  عیبهایم را بنویسم و برای یک بار {یکبار استثنا ,} نکات مثبتم را پیدا کنم . من هم اکنون بر روی یکی از کوتاهی ها و قصورم کار می کنم و آن "عدم شکر گذاری و سپاس " است . من بیشتر عمرم را صرف گله و شکایت و زمان بسیار کوتاهی را به توجه کردن به معجزات کوچکی که در طول هر روز برای من اتفاق می افتد، اختصاص دادم .

یک ماه طول کشید تامن قدم چهارم را کامل کنم . در این مدت هرچیزی را می توانستم درباره خودم به آن فکر کنم ،می نوشتم . این کار آسانی نبود که خیلی چیزها را بپذیرم ولی  می دانستم که اینها ضروری هستند.

من یک " ترازنامه بی باکانه و موشکافانه " تهیه کردم . بی باکانه و موشکافانه ؟ من می بایست سه صفحه از چیزهایی که در آنها ماهر و استاد بودم تهیه می کردم ! همه صفات اخلاقی نیکوی من ! اما هنگامی که به اشکالاتم رسیدم ، نتوانستم حتی به یکی از آنها فکر کنم . هنگامی که به " دسته 9" رسیدم ، واقعا" نگاه کردن به خودم را شروع کردم و فهمیدم که شاید فقط  شاید ، من هم عیبهای کوچک و بی اهمیت داشتم و بیشتر راجع به آنها فکر کردم ، و بیشتر درک کردم که من اشکالات بسیاری داشتم که بزرگ و زشت بوده اند. این زمان برد ، یک آسیب واقعی  و حقیقی بود. اما سرانجام این حقیقت را پذیرفتم که من اشکالات زیادی برای از بین بردن دارم.

یک تراز نامه واقعا" بی باکانه و موشکافانه تهیه کردم و این بار سه صفحه از عیبها و اشکالاتم را پیداکردم! وقتی که قدم4 را برداشتم ، آن رادر مورد احساساتم نسبت به پدرم به کار بردم. من رنجشهای بسیاری از کارهایی که او در مورد من ، مادرم و همه خانواده ام انجام داده بود، داشتم . این برای من سخت بودکه به همه آنها غلبه کنم و واقعا" نمی خواستم که این کار را انجام دهم . اما سرانجام از همه ناامیدیهایم نسبت به او خلاص شدم .

این برای من مهم است به نکات منفی ام نگاه کنم . اما مهم تر از آن نگاه کردن به نکات مثبتم میباشد . این به من کمک می کند که امید بیشتری پیدا کنم و برای ادامه راه تشویق شوم .

بیشترین استفاده و منفعتی که من از قدم 4 به دست آوردم " فروتنی و افتادگی " بود. من توانستم خود را واقعا" آنطوری که در ارتباطم با خدا و همنوعم هستم ببینم نه خیلی بالا و به خیلی پایین " من نه از کسی برتر هستم و نه از کسی پست تر و پایین تر ".


 

متن قدم پنجم الاتین


چگونگی دقیق خطاهای خود را به پروردگار ، خود و یک انسان دیگر اقرار کردیم .

 
هم اکنون ما همه نکات مثبت و منفی خودمان را خیلی واضح بررسی کرده ایم . قدم پنج پیشنهاد می کند که رها شویم . درباره این مشکلات صحبت می کنیم و واقع بینانه و اساسی با آنها روبرو شویم . بزرگترین مانع در رسیدن به رشد... شخصیتی " غرور" است.

(1)     به چه دلیل اقرار خطاها و ایرادهایمان نزدخودمان و خدا ، مهم است ؟

 

(2)    به چه دلیل اقرار خطاها و ایرادهایمان نزد یک انسان دیگر مهم است ؟

 

(3)   به چه دلیل باید در انتخاب شخصی که می خواهیم نزد او اقرار کنیم ، دقت داشته باشیم ؟

 

(4)   چرا نباید نزد، یکی از اعضای خانواده و یا یک دوست خیلی نزدیک و صمیمی ، اقرار کنیم؟

 

(5)   به چه دلیل بهتر و مناسب تر است که این قدم را با یک بزرگتری که به او اعتماد داریم ،همچون یک دکتر ، یک کشیش روحانی ، یک مشاور راهنمایی و یا یک راهنما ، کار کنیم ؟

 

(6)   اگر بخواهیم این قدم را با یکی از اعضای گروه کار کنیم، چه خصوصیاتی را باید از او درنظر بگیریم ؟

 

(7)   ما از این قدم چه انتظاری داریم ؟که ما کمک کند تا از احساس گناه رهایی یابیم ؟ تا به ما کمک کند که به خود همانطور که دیگران به ما نگاه کنیم ؟یا اینکه انگیزه و محرکی برایمان باشد تابر روی خودکار کنیم ؟

ما در قدم 5 اقرار کردیم، عیبهایی که درقدم 4 به آنها رسیدیم ، به راستی وجود دارند. سعی می کنیم که با آنها به طور واقعی روبه رو شویم.

این قدم به ما کمک می کند تا صداقت ، فروتنی و تفکری درست را در خود گسترش دهیم .

 

 

 
" عکس العملهای شخصی "

یک روز که در راه برگشت از جلسه به خانه بودم ، قدم پنجم را با مردی که راهنمایم بود ، شروع کردم . درمورد چیزهایی که آزارم می داد و اذیتم می کرد با او صحبت کردم . این اقدام احساس بسیار خوبی به من داد. میدانم چرا ، زیرا که بار بسیار بزرگی را از روی دوشم برداشت و ذهنم را آزاد کرد . من دیگر مجبور نبودم راجع به این مسائل نگران و مشوش باشم.

احساسی که از کار کردن قدم 5 به من  دست داد ، احساس بسیار خارق العاده و جالبی بود واقعا" احساس می کردم که ای کاش ! از ابتدا با دنیای معنویت همراه و آشنا بودم .

برای نخستین بار در زندگیم ، توانستم خود را یک انسان کامل که از خوبیها و بدیها ساخته شده ، ببینم . من دلایل بعضی از کارهایی را که انجام داده بودم ، فهمیدم از انگیزه ها و طبیعت اشتباهات مطلع شدم .

 با اقرار به نقائص اخلاقیم نزد خداوند ، به او نشان دادم که می خواهم انسانی فروتن و صادق باشم . این اقرار به نقائص نزد نیروی برترم ، راهی برایم باز کرد تا اشتباهاتم را بشناسم و به " من بهتر" ترقی کنم.

متن قدم ششم الاتین


" آمادگی کامل پیدا کردیم که پروردگار کلیه نقائص اخلاقی ما را مرتفع کند."

 

اگر ما تاکنون به طور واقعی بر روی 5 قدم اول کار کرده باشیم ، توانسته ایم نقائص اخلاقی مان را پیدا کنیم و به آنها اقرار کنیم . هم اکنون وقت آن است که اقدامی برای رفع آنها انجام دهیم . قدم 6 یک قدم... آمادگی است.

 

(1) برخورد با این نقائص اخلاقی چگونه است ؟ آیابا  آنها  راحت هستیم ؟ آیا آنها ما را ناراحت می کنند؟

 

(2) اگر ما آمادگی برای برطرف کردن این نقائص نداریم ، چرا اینطور است ؟ خیلی سخت است؟ آیامی ترسیم ؟

 

(3)  چطور می توانیم نشان دهیم خواهان این هستیم که خداوند نقائص اخلاقی ما را برطرف کند؟ سعی میکنیم که به تمرین " تقوا و پرهیزکاری " بپردازیم ؟ آیا راجع به اینها با کسی که می تواند پیشنهادها و راهکارهای سازنده پیش پایمان بگذارد، صحبت می کنیم ؟

 

(4)   قدم سوم با این قدم ، چه ارتباطی دارد؟

 

(5) دعای آرامش ، چگونه در این قدم به ما کمک می کند؟

در قدم ششم ما نقائص اخلاقیمان را جمع آوری کردیم و برای از دست دادن و کنار گذاشتن آماده شدیم. ما هم اکنون آماده هستیم که پروردگار این نقائص را از ما دور کند و آنها را با خوبی ، درستکاری ، و افکار و اعمالی که خودش می خواهد ، جایگزین کند. حال بیایید نگاه آخری به آنها بیندازیم و مطمئن شویم که همه آنها جمع آوری شده اند.

 

 

 

 
" عکس العملهای شخصی "

من فکر می کردم که برای کار کردن این قدم آماده هستم ،زیرا من انسان خیلی تنبلی بودم ، نمی خواستم مجبور باشم که خودم ، نقائص اخلاقی ام را برطرف کنم و خوشحال بودم از این که به کس دیگری اجازه دهم این کار را انجام دهد. من انتظار داشتم که فقط بگویم "خوب ،خدایا آنها را برطرف کن " وهمه آنها در عرض یک شب از بین رفته باشند. این واقعا" به این طریق ممکن نبود.

احساس بسیار خوب دیگری که با کار کردن قدم 6 به من دست داد، زمانی بود که سرانجام ، من آماده شدم که خداوند این نقائص اخلاقی را از من دور کند. در ابتدا ، من هنوز بر روی این نقائص سماجت می کردم. اما می دانستم که می بایست همه آنها را رها کنم و به خدا بسپارم. وقتی این کار را انجام دادم ، آرامش و آسودگی عجیبی داشتم.

این قدم اهمیت فراوانی در مورد دعا و مراقبه در درون خودم داشت تا آن زمان که خویش را برای اقدام راجع به چیزهایی که در قدم4 به آنها رسیده بودم، آماده کنم .

متن قدم هفتم الاتین


" با فروتنی از او خواست که کمبودهای اخلاقی ما را برطرف کند."


آیا ما واقعا" می خواهیم که تغییر کنیم ؟ همه ما نقائصی داریم که فکر می کنیم به آنها احتیاج داریم ، از آنها لذت می بریم و ممکن است که برای برطرف کردن و از بین رفتنشان آمادگی نداشته باشیم . ما باید تصمیم بگیریم که چه کاری راترجیح دهیم : سعی و تلاش برای رسیدن به بلوغ و کمال بیشتر و یا ماندن در همین وضعیت . ما دیگر... نمی توانیم بگوییم : هیچ چیز بهتری را نمی شناسیم .

(1)کلمه راهنما در این قدم "با فروتنی " است . کلمات "با فروتنی " و "با تواضع" برای ما چگونه کار می کنند؟

 

(2)وقتی که از خدا می خواهیم تا کمبودهای اخلاقیمان را برطرف کند، آیا این آخرین مسئولیت ماراجع به آنهاست ؟ مسئولیت ما در این امر مهم چیست ؟ خداوند چگونه این کار را برای ما انجام می دهد؟

 

(3) نشریه " فقط برای امروز" چگونه در این قدم به ما کمک می کند ؟

 

(4) شعار " رها کن و به خدا بسپار " چطور در این قدم کار می کند؟

 

(5)  این گفته که " تو بهترین کار را انجام بده  و نتیجه رابه خدا بسپار " به این قدم ، چه ارتباطی دارد؟

در ابتدا ، ممکن است " درخواست از خداوند" برای برطرف کردن نقائص اخلاقیمان ، جاذبه ای برای مانداشته باشد . ممکن است که احساس کنم ، بهتر است خودمان این کار را انجام دهیم ، یا ممکن است که فکر کنیم که خداوند نمی خواهد و یا نمی تواند به ما کمک کند. اما باید اقرار کنیم که زمانی که خودمان می خواستیم این کار را انجام دهیم ، به نتیجه خوبی نرسیدیم . خداوند با دادن نیرویی برای انجام کار درست، به ما کمک خواهد کرد. این به خود ما مربوط است ، می توانیم تلاش کنیم .

 

 

 

 " عکس العملهای شخصی "

من شروع به درخواست از خداوند برای از بین بردن نقائص و کمبودهای اخلاقی ام کردم و پیش رفتم و سعی کردم که از آنها خلاصی پیدا کنم و بهترین کاری راکه می توانستم ،انجام دهم . من می دانم که نیروی برترم مرا راهنمائی می کرد تا در راه درست قدم بردارم .

از روی تجربه شخصی خود با نماز ، دعا و تقاضا می دانم که پروردگارم زمانی که من از او درخواست کمک کرده ام  مرا یاری کرده ،نه زمانی که برای اجابت درخواستهایم با او چانه زده ام {و اورا مجبور به اجابت آن نموده ام }.

من ایمان دارم که خداوند با فرصت دادن به من برای کار کردن بر روی خودم ، کمبودهای اخلاقی ام رااز من دور می کند. برای مثال ، من انسان خیلی تند خویی هستم، اما از زمانی  که از این نقص اخلاقی ام  آگاه شده ام ، به نظر می رسد اغلب زمانهایی که نزدیک است ، خونسرد یم را از دست بدهیم ، مچ خود را می گیریم . من با افرادی صحبت کردم و فهمیدم که آنها چطور خودشان را کنترل می کنند . معتقد هستم که این هشیاری و آگاهی جدیدی که من از خود به دست آوردم ، یکی از راههای کمک خداوند به من است.

متن قدم هشتم الاتین


" فهرستی از تمام کسانی که به آنها زیان رسانده بودیم تهیه کردیم و در صدد جبران برآمدیم ".


تهیه لیستی از تمام کسانی که به آنها زیان رسانده ایم ، کار آسانی نیست . خیلی از ما ، نمی خواهیم  به اشتباهات گذشته مان نگاه کنیم. برنامه جلسات فرزندان الکلی ها به ما می آموزد که فقط برای امروز زندگی کنیم و گذشته را ...رها کنیم ، ولی درعین حال این قدم از ما می خواهد که به گذشته خود رسیدگی کرده و رفتار گذشته مان را مرور کینم.

 

(1)  چرا این قدم از ما می خواهد که به گذشته مان رسیدگی کینم ؟ آیا فکر می کنید، اگر به جای اینکه به گذشته برگردیم ، از همین حالا شروع کنیم و برخوردمان را با دیگران کنترل کنیم ، همان استفاده و منفعت را از این برنامه می بریم ؟

 

(2)  ماازچه راههایی به دیگران صدمه زده ایم ؟

 

(3)  این گفته که " ما مسئول اعمال و رفتار خودمان هستیم " چه معنایی برای ما دارد ؟

 

(4)  ما به چه  دلیل به لیست کسانی که به آنها زیان رسانده ایم ، وابسته هستیم ؟ چطور به خودمان ضربه زده ایم ؟

 

(5)  ما با چه برخوردها  و رفتارهایی به اعضای خانواده مان ضرر زده ایم ؟

 

(6)  ما چرا باید همه کسانی را که در گذشته به آنها خسارتی وارد کرده ایم ، حتی اشخاصی که دیگر هیچ ارتباطی با آنها نداریم را وارد لیست کرده و از آنها جبران خسارت کنیم ؟

 

(7)  ما ممکن است بخواهیم که وجدان خود را با جبران خسارت کردن ، تنها از اعضای مطمئن خانواده و دوستانمان تبرئه کنیم . آیا این کافی است که تنها از چنین افرادی جبران خسارت کنیم ؟آیا اینکه فقط از اعمال خود احساس ندامت و پشیمانی کنیم ، کفایت می کند؟

درتهیه لیست ، اغلب ما فکر می کنیم از کسانی لیست تهیه کنیم ، که احساس می کنیم آنها هم به ما خسارت وارد کرده اند . این قدم به آنچه که دیگران با ما انجام داده اند ، کاری ندارد، فقط روی آنچه که ما با دیگران انجام داده ایم ، تمرکز دارد. کاری ندارد ، برای کار کردن واقعی این قدم ، باید از توجیهاتی که قبلا" به آنها تکیه می کردیم ، از قبیل : " من فقط یه آدم هستم " یا " اگر شما در شرایط من بودید همین کار را می کردید " و یا " اگر آنها مرا به ستوه نمی آوردند و از من عیب جویی نمی کردند ، من آن کارها را انجام نمی دادم " اکنون باید اقرار کنیم که هیچ بهانه و عذری برای آنچه که ما با دیگران کرده ایم ، وجود ندارد.

 

 

 

" عکس العملهای شخصی "

قدم هشتم ، مثل تهیه لیست خریدی است که قبل از رفتن به فروشگاه تهیه می کنیم 0 من لیستم را تهیه کردم و اتفاقاتی که رخ داده بود را از زمان شروع ، بررسی کردم و آنها را بر طبق شدتی که مرا آزار می دادند درجه بندی کردم . سعی کردم از کاه ، کوه نسازم و همینطور از کوه ، کاه نسازم .

{ اتفاقات را همانطور که هستند ، ببینم ، نه کمتر ، نه بیشتر }.

این برای من مهم است که لیستی از افرادی که به آنها آسیب رسانده ام تهیه کنم زیرا این کار باعث می شود به وضوح  ببینم که چه کارهایی بیشتر به من آسیب می زده و چه کارهایی برایم مفید بوده است. من بهترین فرد برای توجیه کردن اعمال بد خود بودم .اینگونه برای کارهایم دلیل می آوردم که  من فقط یک انسان هستم {و حق اشتباه دارم } یا سعی  می کردم که اشتباهاتم را به گردن دیگران بیندازم . برای مثال ، من دریکی از دبیرستانهای ناحیه ای شرکت کردم و شدیدا" تمایل داشتم که در آن مکان  حضور داشته باشم اما در آن دبیرستانی که انتخاب کرده بودم ، پذیرفته نشدم و این شدیدا" مرا آزار داد. بسیار عبوس شده بودم و تنها دلیلی که برای خودم می آوردم ، این بود که ، چون پدر و مادرم پول کافی نداشتند که برای من بفرستند، در آن مدرسه پذیرفته نشدم . من واقعا" لحظات بدی را راجع به این موضوع برای خانواده ام به وجودآوردم . اگر این اتفاق را به یاد آورده بودم و کمی بیشتر راجع به آن فکر می کردم یا می نوشتم ، قادر بودم که خیلی خوب در عقایدم راجع به بخششها حرکت کنم . من تنها به خانواده و والدینم آسیب نرسانده بودم ، بلکه به خودم  هم خسارت وارد کردم . اشتیاق من برای باز کردن ذهن و قلبم برای این است که این کارها و تعبیر اعمالم را که خسارت آور هستند. اصلاح کنم و از تکرار و وقوع مجدد آنها به آسانی جلوگیری کنم .

هر زمانی که من به دیگران خساراتی وارد کرده ام ، به خودم هم آسیب زده ام ، زیرا که واقعا" نمی خواهم لحظات سختی را برای دیگران فراهم کنم . وقتی کارهایی را انجام نمی دهم و مطمئن هستم که باید انجام شوند، یا زمانی که در بخشیدن خود شکست خورده ام ، خویش را دچار درد و رنج کرده ام . برای رشد کردن به عنوان یک انسان ، من باید خواهان جبران خسارت از خودم هم باشم.

متن قدم نهم الاتین


" به طور مستقیم در هرجا که امکان داشت از افراد فوق جبران خسارت کردیم ، مگر در مواردی که انجام آن زیان مجددی برایشان و یا دیگران وارد کند".


قبل از اینکه قدم 9 راشروع کنیم  باید اول مطمئن شویم  که قدم 8 را کامل فهمیده ایم  و مورد استفاده  قرار داده ایم .

آیا لیست کسانی را که  به آنها آسیب زده ایم ، تهیه کرده ایم؟ آیا درصدد ...جبران خسارت برآمده ایم؟

 

(1) این قدم چه طور به ما کمک می کند تا از احساس گناه خلاص شویم و رهایی یابیم ؟

 

(2) عبارت " جبران خسارت مستقیم " به چه معنایی است ؟

 

(3) اگر مابه آن طریقی که فکر می کردیم ، صحیح است جبران خسارت کردیم ، اما عکس العمل {طرف مقابل} خصمانه و خشن بود و یا اینکه آن شخص تلاش ما را  برای جبران کردن نپذیرفت چه کار باید بکنیم ؟ {عکس العمل ما در مقابل رفتار آنها چگونه باید باشد ؟}

 

(4) ما چطور می توانیم از آن دسته از افرادی که فکر می کنیم ، اگر آن موضوع دوباره برایشان تکرارشود {و به خاطر شان بیاید} واقعا" ناراحت و دگرکون می شوند ، جبران خسارت کنیم ؟ آیا باید با آنها طرز برخورد متفاوت باشد؟

 

(5) چطور می توانیم از افرادی که دیگر به آنها دسترسی نداریم ، جبران خسارت کنیم ؟ آیا می توانیم  کارهایی خوب و مناسب برای بازماندگان آنها انجام دهیم ؟

 

(6)  ما چطور از خودمان جبران خسارت می کنیم ؟

 

(7)  چطور می توانیم خودمان را برای فرصتهای که اگر قبلا" پیش می آمد ولی به دلیل غرق شدن در مشکلاتمان و گرفتاریهایمان از آنهامی کذاشتیم {و آنها را از دست می دادیم } آماده شویم ؟

 

(8)  آیا زمانی که با عباراتی همچون "در انتظار فرصت بهتری هستم" به توجیه کردن کارهایمان می پردازیم ، مچ خود را می گیریم ؟ آیا به این دلیل که می ترسیم ، در کارهای خودمان درنگ کرده و دست به دست می دهیم ؟ چطور می توانیم  بر ترسهایمان غلبه کنیم ؟

(9)  بعضی از شرایط و موقعیتهایی که ممکن است جبران  خسارت مستقیم سبب آزاردیگران شود ، چه هستند ؟

قدم 9 به قضاوت خوب ، زمان سنجی مناسب ، اشتیاق و احتیاط نیاز دارد. عبارت " من متاسفم " تنها یکی از راههای رسیدن به این قدم است.

افرادی وجود خواهند داشت که ما می توانیم  از آنها ، تنها یک جبران خسارت جزئی به عمل بیاوریم ، مرور مجدد و بی پرده آن شرایط ممکن است به آنها بیشتر آسیب بزند تا اینکه برایشان خوب باشد. موقعیتهایی وجود خواهد داشت که به نظر می رسد، بهتر باشد این عمل {جبران خسارت } کمی به عقب بیفتد و در آن تاخیری وجود داشته باشد. به عبارت دیگر اصلا" ممکن است عاقلانه تر باشد که هیچگاه آن موضوع مطرح نگردد و بار دیگر باز نشود.

 

 

 

" عکس العملهای شخصی "

مدت زیادی من با این تصور که " این قدم مرا اذیت خواهد کرد. اینکه بخواهم از دیگران جبران خسارت کنم آسیب می بینم و ……." از کار کردن بر روی این قدم دوری می کردم ، بنابر این آنرا انجام نمی دادم . اکنون من  می دانم  که اگر از کسی  جبران خسارت کردم او ممکن است که تصورات و فکرهای زیادی راجع به من داشته باشد، ولی وقتی با او هستم احساس خیلی بهتری خواهم داشت.

خیلی اوقات ، وسوسه می شوم که از آشفتگی و اضطراب وخجالت اینکه بخواهم به طور مستقیم جبران خسارت کنم ، دوری و اجتناب کنم و به روشهای غیر مستقیم جبران خسارت نمایم . من مجبور هستم که انگیزه هایم را قبل از اینکه تصمیم بگیرم چطور می خواهم جبران خسارت  کنم ، پیدا کنم . از خود می پرسم ، آیا من از معذرت خواهی اجتناب می کنم ، زیرا اینگونه برایم بهتر است ، یا اینکه آیا من از اینکار اجتناب می کنم چون تصور می کنم این برای دیگران بهتر است که از آنها به روش دیگری جبران خسارت کنم . این مهم نیست که عذرخواهی من از طرف دیگران پذیرفته شود یا نه . تا زمانیکه من تلاشم را کرده ام ، وظیفه خود را انجام داده ام .

این قدم کمک می کند که اخرین اثرات احساس گناه در مورد گذشته من ، از بین برود و پاک شود. اکنون می توانم روی زندگیم ، درحال حاضر ، تمرکز کنم .

چندین ماه بود که جبران خسارت از یک فرد به خصوص را به تاخیر می انداختم و آن را به بعد موکول می کردم . یک شب در حال فکر کردن به این بودم که چطور باید جبران خسارت کنم ، همان زمان یک شخص گرفتار جلوی تدرخانه من ایستاد. این یک اتفاق غیر منتظره بود. این نشانه را گرفتم و جبران خسارت کردم

متن قدم دهم الاتین


" به تهیه تراز نامه شخصی خود ادامه دادیم و در صورت قصور بلافاصله بدان اقرار کردیم ."


این قدم ، ادامه جریانی است که در قدم 4 شروع شد آگاهی راجع به آنچه که انجام می دهیم ، و به دست آوردن مقیاسی درست و صحیح بدون هیچ درنگ و تعللی ، به جای اینکه اجازه دهیم تا احساس گناه به درون ما... راه یابد و افزایش یابد. از آنجائیکه 2 قدم از قدمهای دوازده گانه به تهیه ترازنامه شخصی اختصاص داده شده است ، باید متوجه شویم که ما نمی توانیم بدون تصحیح کردن اعمال اشتباهمان رشدکنیم.

احساسات و عادتهای قدیمی از راههای مختلفی می توانند به درون ما برگردند. ما ممکن است احساس کنیم به رنجشهای خودمان از دیگران مسلط شدیم { یعنی آنها را حل کرده ایم } ولی ممکن است دوباره در ترازنامه اخلاقی خود به آنها برخورد کنیم .

 

(1)  این قدم از ابتدای شروع چطور از خودخواهی جلوگیری می کند؟

 

(2)  به چه دلیل کار کردن این قدم ضروری است؟

 

(3)  آیا عقیده خوبی است که این کار را {تهیه تراز نامه شخصی } هر روز دریک زمان معین (دریک ساعت معین هرروز) انجام دهیم ؟ چرا؟

 

(4)  اگر بعد از مدتی ، لیستی از عیبها و نقائصی را پیدا کردیم که مشابه هستند ( ودرحال تکرار هستند) این موضوع ، چه چیزی به ما می گوید؟ ما چه اقدامی می توانیم راجع به آن انجام دهیم ؟

 

(5)  این قدم می گوید: "…. درصورت قصور بلافاصله بدان اقرار کردیم ." چه ضرورتی دارد که مدت زیادی نگذرد قبل از اینکه کار دیگری انجام دهیم .

 

(6)  ما چرا نباید فقط بر روی عیبها و نقائص اخلاقیمان تمرکز کنیم ؟ چطور می توانیم با شناختن و تائید خصوصیات خوبمان و پیشرفتهائی که در اعمال و طرز برخوردهایمان داشته ایم به خود کمک کینم ؟

 

(7)  آیا ما باید راهنماهای مخصوصی برای صحبت کردن راجع به ترازنامه خود داشته باشیم؟ کاغذهای مخصوص برای نوشتن ترازنامه چطور؟  فهرستی از عیبها ونقائصمان هم لازم است ؟ دیگران چطور؟

 

(8)  ما چرا باید علاوه بر رفتارهایمان ، افکار و حالات و طرز برخوردهایمان را نیز مرور کنیم ؟

 

(9)  این قدم چگونه به باز شدن افکار و اذهان ما کمک می کند ؟

قدم 10 رشد پیوسته ما ، در برنامه و همچنین آنچه را که برای تمرین کردن این اصول در همه کارهایمان یادگرفته ایم ، تامین و ضمانت می کند.

همینطور که به تهیه ترازنامه شخصی ادامه می دهیم ، نقائصی را پیدا خواهیم کرد که بیشترین مشکلات را برای ما فراهم می کنند. همچنین درخواهیم یافت که تقریبا" آنهائی ( آن نقائصی ) را که سخت بر روی آنها کار کرده ایم ، از بین برده ایم و برطرف نموده ایم . اقرار بی درنگ و بلا فاصله ، در زمانی که اشتباهی کردهایم یکی از تمرینهای مداوم برای رسیدن به فروتنی و تواضع می باشد. اگر ما این قدم را هرروز در زندگیمان به کار ببریم ، به یک آسودگی خاطر و آراش دست خواهیم یافت زیرا که قادر خواهیم بود که ببینیم این ما هستیم که شرایط و جریانات ( زندگی ) را می سازیم . {اما} هنوز ما از خودمان خشنود نخواهیم بود ، زیرا که همیشه نقائص جدید و حتی تعداد ی از نقائص قدیمیان را پیدا می کنیم که در آن زمان برایمان پیش می آید. آن زمان که به یک بینش و بصیرت درونی دست یابیم و از اینکه اشتباه کنیم ، نترسیم ، احساس با ارزش بودن خواهیم داشت { و این حس درون ما افزایش خواهد یافت }.

 

 

 

" عکس العملهای شخصی "

شب هنگام ، زمانی که به رختخوابم می روم ، فقط دراز می کشم و سعی می کنم به آنچه که در طول آن روز انجام داده ام ، گفته ام و فکر کرده ام ، بیندیشم .

من همیشه می توانم چیزهای زیادی را ببینم که آرزو داشتم ، ای کاش آنها را انجام نداده بودم، و هنگامی که آنها را انجام نداده بودم ، و هنگامی که آنها را انجام می دادم ، می دانستم که اشتباه هستند ، اما در هرحال به انجام آنها مبادرت می ورزیدم و آنها را انجام می دادم. تعدادی از آنها را که خیلی اشتباه هستند { و وضعیت وخیم تری نسبت به بقیه دارند } را در نظر می گیرم و روز بعد سعی می کنم که دیگر آنها را تکرار نکنم ، من فقط روی این موضوع تمرکز می کنم که آن کارهای به خصوص را انجام ندهم . سپس شب بعدش دقتی بیشتری بخرج می دهم و فقط سعی می کنم که همانطور ادامه دهم.

زندگی من در دستان خداوند است ، اما من خدا نیستم . من انتظار دارم که اشتباهاتی را انجام دهم . به خدا تکیه می کنم تا به من کمک کند و کمبودهای اخلاقی مرا برطرف سازد.

من قدم10 را هرشب قبلا" از اینکه به رختخواب بروم کار می کنم. از دیدن جریانات زندگیم و همچنین مراقبتهایی که در مورد نقائصم دارم ، لذت می برم . اگر روز خوبی داشتم ، از نیروی برترم می خواهم که در طول روز بعد هم ، همینطور به من کمک کند. اگر روز بدی بود، از خدا می خواهم که این توانایی را داشته باشم که روز بعد {فردا } بهتر عمل کنم .

من در انتهای هر روز این سوالات را از خودم می پرسم :

آیا امروزکسی را خوشحال کرده ام ؟

آیا امروز جمله محبت آمیز ویا کار مهربانانه ای انجام داده ام ؟

آیا امروز کسی را تشویق کرده ام ؟

آیا امروز وقتم را هدر داده ام ؟

متن قدم یازدهم الاتین


از راه دعا و نیایش کوشیدیم به پروردگاری که خود درک می کردیم نزدیکتر شویم و فقط طالب آگاهی از خواست او برای خود و قدرت اجرایش شدیم.


ما ممکن است فکر کنیم که نماز خواندن و دعا کردن فقط از حفظ کردن یک سری کلمات است که به خاطر سپرده ایم  و یا اینکه ممکن است تصورکنیم فقط راهی برای درخواست کردن چیزهایی از خداوند است . قدم یازده می گوید که نماز خواندن و دعا کردن بهترین راهی است که می توانیم بفهمیم خداوند از ما می خواهد که چه کار کنیم. به این معنا که... مجبور هستیم ، راجع به مشکلاتمان فکر کنیم و دوباره آنها با خدای خودمان صحبت کنیم . به این معنا که مجبور هستیم درباره خداوند فکر کینم ،و سعی کنیم که بینش و بصیرت جدیدمان را در زندگی روزمره به کار ببریم .

 

(1) دعا چیست ؟ نیایش به چه معنایی است ؟ ما چطور می توانیم طریقه دعا کردن و نیایش خود را بهتر کنیم تا احساس نزدیکی بیشتری با نیروی برترمان داشته باشیم ؟

بپذیریم  ما باید ایمان بیاوریم هر آنچه خداوند ازما می خواهد که انجام دهیم ، خودش هم توان و نیروی انجام آن را به ما می دهد.

 

 

 

" عکس العملهای شخصی "

وقتی برحسب عادت شبها دعا می کردم ، از خدا می خواستم که به من یک دوچرخه ، یک قلاب ماهیگیری  این چیز و آن چیز و خیلی چیزها بدهد. امامن برای چیزهایی که مناسب نبودند دعا می کردم . به خواست خداوند توجهی نمی کردم. این چیزی بود که خواست من بود و من نسبت به آن علاقمند بودم، چیزهایی که بیشترین تفریح را داشتند برایم مهمترین  بودند. اما حالا من به شیوه ای متفاوت دعا می کنم ، و خداوند اشتیاقی به  من داده است که کارهایی را انجام دهم که هرگز فکر نمی کردم توانایی انجام آنها را داشته باشم کارهایی همچون جبران خسارت کردن و یا صحبت کردن در جمع ها و گروهها .

این به نظر سخت می آید که بخواهم راجع به نیروی برترم فکر کنم برای راهنمایی هایش و نزدیک شدن بیشتر به او ، بیشتر دعا کنم . من ( بیش از این ) او را مایه هیبت و ترس و وحشت می دانستم و حال براین باورم که او همچون یک دوست برای من است. هنگامی که با او صحبت می کنم ، می دانم که به  حرفهایم گوش می کند. این به من اعتماد و دلگرمی زیادی می بخشد زیرا که می دانم ، هرگز تنهانیستم .

خداوند بهترین دوست من است . اگر به او اجازه دهم ، همیشه وهمه جا ، حاضر و آماده برای کمک کردن به من است . هر روز قبل از هرچیزی ،اول صبح ، با او صحبت می کنم و هرروز چند ساعتی را در جایی آرام برای با او بودن صرف می کنم. او می داند که چه چیزی برای من بهترین است وسعی می کنم که آنها راپیدا کنم و بفهمم ، آنها چه هستند .

خداوند نقش بسیار مهمی را در زندگی من ایفا میکند. قبلا" من فقط احساس می کردم که خدا هست . این مهم است ! بتازگی ، من به این شناخت رسیده ام که او را همچون یک خدای عشق { که فقط به خودم تعلق دارد } بشناسم و درک کنم . سعی می کنم ارتباطم را با او گسترش دهم من با خداوند صحبت می کنم ، او هم متقابلا" با من سخن می گوید.

ما زمان های خوبی را با هم سپری می کنم ، به غیر از زمانی که سعی می کنم در کاری اختیار همه چیز را خودم بگیرم و بخواهم  که آنرا تمام و کمال انجام دهم ، زیرا که آدمی سرسخت و کله شق هستم .

من واقعا" ارتباطم را با خداوند – خدایی که خودم درک کرده بودم ، نه آن خدایی که دیگران می گفتند، بهبود بخشیدم . نه خدایی که در نوشته ها مکتوب است ، بلکه خدایی که به من کمک می کند تا در میان مشکلاتم ساخته شوم وبه من ، زمانی که مشکلی پیدا کرده ام ، راه را نشان می دهد. خدایی که می توانم مشکلاتم را به او بسپارم، خدایی که به من احساس خوبی می دهد، زمانی که به اطرافم نگاه می کنم و همه چیزهای زیبایی را که او برایمان قرار داده می نگرم . " این " خدایی است که من می شناسم و " این " خدایی است که میتوانم  در زمان مشکلاتم روی او حساب کنم.

متن قدم دوازدهم الاتین


با بیداری معنوی حاصل از برداشتن این قدمها ، سعی کردیم این پیام را به دیگران برسانیم واین اصول را در تمامی موارد زندگی خود به اجرا درآوریم .


وقتی که آگاهی و هشیاری جدیدی به دست آوریم ، می خواهیم آن را با دیگران تقسیم کنیم . مطمئنا" همه ما دوست خواهیم داشت که دیگر با قدم دوازدهم انسان موفق باشم ، اماخیلی اوقات افراد تازه وارد از جلسات فرزندان الکلی ها دوری می کنند و... روی بر می گردانند.

این هرگز به معنی قصور و کوتاهی ما ویا هدر دادن وقت نبوده است. این قدم می گویدذ : " ماسعی کردیم این پیام را به دیگران برسانیم و ……تمرین کردیم همه این اصول را در تمام موارد زندگی خود به اجرا درآوریم " جلسات فرزندان الکلی ها خیلی بیشتر از رفتن به یک جلسه {تنها همین موضوع } است . این جلسات یک قسمت مهم از زندگی ما است .

(1)  منظور از "بیداری معنوی " چیست ؟ سعی کنید هوشیاری و آگاهی راجانشین بیداری کنید. این هوشیاری چطور حالات و طرز برخوردهای شمارا نسبت به خداوند تغییر می دهد؟ نسبت به خودمان چگونه تغییر می دهد؟ نسبت به دیگران چطور؟

 

(2) این گفت را تفسیر کنید { توضیح دهید }: " شما نمی توانید آنچه را که به دست آورده اید ، از دست بدهید "؟

 

(3)  ما به چه روشها یی می توانیم این پیام را به دیگران برسانیم ؟

 

(4)    برای کار کردن و برداشتن این قدم ،  شرکت فعالانه و موثر در جلسات ، باید چگون باشد؟

 

(5)  چند تا از روشهای مخصوصی که ما می توانیم اصول جلسات فرزندان الکلی ها را در همه کارهایمان پیاده کنیم ، چیستند؟ و قدمها ، شعارها و دعای آرامش راچطور می توانیم در زندگی روزانه خود به کار ببریم ؟

 

(6) گاهی اوقات احساس می کنیم که تمرین اصول جلسات فرزندان الکلی ها کاری مشکل است . این احساس مخصوصا" چه زمانهایی اتفاق می افتد؟ در شرایط و موقعیتهای جدید؟ درخانه ؟ با دیگران ؟ شما فکر می کنید که چرا این اتفاق می افتد ؟

در زمان قدم دوازدهم ما می توانیم این کارها را برای دیگران انجام دهیم :

- بردن یک تازه وارد به اولین جلسه او .

- پیشنهاد گرفتن کمک اگر مورد نیاز باشد.

- رد وبدل کردن شماره تلفنهایمان ( البته نه شماره دیگران بدون اینکه اول از آنها اجازه بگیریم ) دعوت از یک تازه وارد بین جلسات برای نشان دادن اینکه ما واقعا" علاقمند هستیم وتوجه داریم.

اما بهترین راه برای به کار بردن قدم دوازدهم ، تمرین کردن اصول برنامه در همه کارهایمان است بدان وسیله خودمان به انسانهایی شاد تبدیل می شویم و نمونه خوبی برای دیگران می شویم که بخواهند دنباله رو و پیرو ما باشند.

 

 

 

" عکس العملهای شخصی "

من سالهای زیادی سعی کردم که این اصول را در همه کارهایم پیاده کنم ، من از کلاس انگلیسی متنفر بودم وبه زحمت نمره قبولی میگرفتم .

این موضوع مادرم را بسیار ناراحت می کرد، خودم هم دوست نداشتم که نمره بدی بگیرم . هنگامی که به جلسات فرزندان الکلی ها رفتم تصمیم گرفتم که از نیروی برترم برای کمک درخواست کنم ، سخت تلاش کردم و نمره خوبی گرفتم .

من نمی توانم بگویم که به انسانهای زیادی کمک کرده ام .

برای اولین بار در زندگیم ،از خداوند خواستم که وارد زندگی من شود. من تغییر کردم ، برادرم را در آغوش گرفتم و به او گفتم که دوستش دارم . این موضوع ، بار بسیار بزرگی را از روی شانه هایم برداشت و بسیار راحت شدم. اما این " ستاره درخشان  پرچم" و همه نورهایی که من فکر می کردم خواهند بود، نبود.

در اولین کنفرانسم درباره اینکه قسمتی از وجود خدا باشیم ، صحبت کردم من چندین بار متوجه شدم که چنین اتفاقی برای من رخ داده است.

{و حس کردم که جزیی از وجود خداوند هستم } زیراکه من  هنوز قدم دوازدهم راکار نکرده بودم. و نمی دانستم که تصمیم دارم چه بگویم ، به خصوص در طول یک تجربه .

یکی از اعضای جلسات فرزندان الکلی ها که چندین ماه بود در برنامه حضور نداشت می گفت که آسوده و رها شده است. من دعا کردم که به هر طریق ،  کلمات درست را پیدا کنم . و توانستم آن خانم را متقاعد کنم او آنجایی باشد که هست و اینکه او به جلسات فرزندان الکلی ها نیاز دارد. نمی دانم – نه ، میدانم ، که این کلمات از کجا آمده اند .  آنها از درون من نیامده بودند، زیرا که من قبل از این که به اینجا(جلسات فرزندان الکلی ها) بیایم. هیچکدام از این افکار را نداشتم .

این احساس عجیبی بود که بدانی تو جزئی از وجود خداوند هستی.

مهمترین چیزی که من در  این برنامه پیدا کردم ، جدا از چیزهایی که درباره خودم آموختم ، انتقال این پیام به دیگران می باشد. هرگز آن زمان را که بدون هیچ کمکی درحال غرق شدن بودی فراموش نکن. بعد از اینکه تو به این جلسات آمدی و مفهوم آن را گرفتم، خوشحال هستی و مشکلات تو ، آنچنان هم که فکر می کنی بد به نظر نمی رسد، این آسان است که فراموش کنی که بیرون از این جلسات افرادی هستند که هنوز در رنج به سر می برند. آن افراد را فراموش نکن . آن افرادی را که در این برنامه بودند  و نسبتا" خوشحال بیرون رفتند و این خوشحالی را به تو نیز دادند فراموش نکن برو و این خوشحالی را با دیگران تقسیم کن . این به خوشحالی خودت هم کمک می کند. هنگامی که تو با دیگران راجع به اینکه جلسات فرزندان الکلی ها چطور باید کار کند صحبت می کنی ، خودت هم متوجه می شوی که این برنامه چطور باید کار کند.

راههای بسیار ، بسیار زیادی وجود دارد که می توانید این پیام را به دیگران برسانید و این برنامه را با آنها تقسیم کنید ،و اگر احساس کردید که دوست ندارید برخیزید و به صحبت کردن بپردازید تنها می توانید بالبخند و گفتن اینکه " سلام ، من خوشحالم از اینکه شما اینجا  هستید " این کار را انجام دهید. این به شما کمک می کند و این احساس را به افراد می دهد که رابطه محکمی بین آنها ساخته شود.

مدت زمان زیادی بود که من در جلسات می نشستم بدون اینکه چیزی بگویم  ،من فقط در آن جلسا ت شرکت می کردم . انسان ها در این برنامه همچون یک اسفنج خیس هستند ( در دانش این جلسات ) هنگامی  که به اندازه کافی خیس شدند، شما می توانید آنها را فشار دهید و چیزهایی را به شما خواهند داد. وقتی آنها به اندازه کافی خیس شدند ( به این معنا که به اندازه کافی از برنامه اغنا شدند) آنگاه مجبور هستید چیزهایی را آشکار کنند. آنها مجبور هستند که اینها را با دیگران تقسیم کنند، قبل از اینکه بتوانند به چیزهای جدیدی دست یابند و بیشتر رشد کنند.

قدمها ، تمام زندگی من را تحت تاثیر قرار دادن ، آنها به من ایمان و اعتقاد، امیدواری، عشق در زمانی که ترس ، ناامیدی و تلخی رابه یکباره احساس کردم داده اند.

من سعی کرده ام که این پیام را به روشهای مختلفی به دیگران برسانم . با صحبت کردن درانجمنهای مدارس ، با نوشتن مقالات ، با صحبت کردن به صورت خصوصی با مشاوران و بقیه افرادی که مشتاق و علاقمند هستند و از همه ساده تر با " تبدیل شدن به انسانی بهتر " من فکر می کنم رساندن پیام به دیگر اعضا ی جلسات فرزندان الکلی ها هم مهم است.

رساندن پیام یک شانس و یک فرصت است برای گفتن " متشکرم " به جلسات فرزندان الکلی ها . من خودم ،شخصا" سعی میکنم به تازه واردانی که وارد گروهمان می شوند سلام و درود بگویم و به آنها خوشامد بگویم. ِیک موضوع قشنگ راجع به برنامه ما این است  که این برنامه از هیچ  کس نمی خواهد  تمام و کمال باشد، اما می خواهد سعی و تلاش را ادامه دهد. به این دلیل است که ما می توانیم نسبت به خودمان احساس خوبی داشته باشیم .

می دانید که ناراتین ...

این برنامه برای نوجوانانی است که یکی از اعضای خانواده و یا دوستان و بستگان نزدیکشان به بیماری اعتیاد مبتلا شده و زندگی آنان تحت تاثیر این بیماری قرار گرفته است .

جلسات ناراتین مخصوص نوجوانان 13 تا 19 ساله می باشد .

پدرم !

مادرم !

معتادان از نظر ذهنی معنوی و جسمی از بیماری اعتیاد آسیب می بینند . خوب حدس بزنید دیگر از چه چیزهایی آسیب می بینند ؟ می دانید چقدر والدین به سن ویا بلوغ فرزندانشان بی توجه می شوند ؟

من همیشه عادت داشتم احساساتم را پنهان کنم در حالی که پنهانی می گریستم تظاهر می کردم که ناراحت نیستم .

ناراتین به من عشق و امید دادو احساس این که دیگر تنها نیستم ...

می دانید که ناراتین ...

* برای بچه هایی شبیه من است که تحت تاثیر اعتیاد دیگران قرار گرفته اند .

* مکان امنی برای من است که می توانم مشارکت کنم و از خودم حرف بزنم .

* به من کمک می کند تا بیماری خانوادگی اعتیاد را بشناسم .

* جایی است که یاد می گیریم که احساس خوبی نسبت به خود داشته باشیم .

* من را تشویق می کند که جای واکنش نشان دادن نگرشم را تغییر دهم .

* به من شهامت می دهد که با عشق رها کنم .

امیدوارم این توضیحات تصویر روشنی از اهمیت ناراتین در زندگی ام نشان دهد .

در حقیقت فقط می خواهم به شما بگویم که به ناراتین نیاز دارم .

 

مشارکت یکی از اعضای ناراتین"1"

من قبل از این که به ناراتین بیایم از پدرم نفرت داشتم و اصلا نمی توانستم او را دوست بدارم . از اعتیاد او بیزار بودم و فکر می کردم پدرم مسبب تمام مشکلاتی است که ما داریم . اگر می خواست با من جایی بیاید دوست نداشتم با او بروم . از دیدن چهره اش حالم بد می شد و از این که دیگران و مخصوصا دوستانم بدانند او پدر من است می ترسیدم . خجالت می کشیدم بگویم او پدر من است . حتی خودم را هم دوست نداشتم و از همه چیز متنفر و بیزار بودم . گاهی به سرم می زد خودم را بکشم . همیشه خشمگین و بهانه جو بودم و با همه دعوا داشتم و از آرامش در زندگی من خبری نبود ......

اما ناراتین زندگی مرا عوض کرد . من نگاهی تازه پیدا کردم . فهمیدم اعتیاد یک بیماری است و پدرم مرا دوست دارد اما بلد نیست با من چگونه باید رفتار کند . من یاد گرفتم که دیگران را دوست داشته باشم و به جای تمرکز روی دیگران روی خودم تمرکز داشته باشم و خودم را دوست بدارم و مراقبت از خودم را یاد گرفتم .

اکنون دوستان تازه ای پیدا کرده ام که همسن و سال من هستند و مشکلاتی شبیه من دارند . ناراتین مکان امن من است و من راحت مشکلات خودم را با دیگر دوستانم در میان می گذارم و دارم یاد می گیرم با نگاهی زیبا به زندگی نگاه کنم .

از نیروی برترم سپاسگزارم که ناراتین را پیش پای من گذاشت . از این که من انتخاب شده ام خوشحالم و از حامی مهربانم که صادقانه به حرف های من گوش می دهد و تجربه اش را در اختیارم می گذارد تشکر می کنم .

مشارکت یکی از اعضای ناراتین"2"

از NA و نارانان و ناراتین متشکرم
امروز تمام خانواده من برنامه ای هستند برای همین دیگر از آن دعواهای گذشته در خانه خبری نیست . دیگر شاهد فحش های رکیک پدرم به مادرم نیستم و مجبور نیستم شاهد کتک کاری آن ها باشم . پدرم به جلسات NA میرود و نزدیک دو سال است که پاک میباشد مادرم هم که از اعتیاد پدرم صدمات بسیاری دیده بود و دچار بیماری افسردگی شده بود به جلسات نارانان میرود او هم دارد قدم کار میکند و از نظر روحی خیلی بهتر شده است . حالا ما یاد گرفته ایم که پذیرش خود را داشته باشیم وهم پذیرش دیگر افراد خانواده را ...
من هم 14 سالم میباشد و الان نزدیک یک سال است که به جلسات ناراتین میروم و خواهرم هم که دو سال از من بزرگتر است او هم به ناراتین میرود .
خدا را سپاسگزارم که اکنون من و خواهرم هم مانند پدر و مادر برای خود جای امنی داریم که میتوانیم در کنار دیگر دوستانمان درباره ی مشکلاتمان مشارکت کنیم و یاد بگیریم که خودمان را دوست داشته باشیم و با توانائی های خود آشنا شویم .
من از NA و نارانان و ناراتین سپاسگزارم که آرامش را به خانواده ما آورده است .

مشارکت یکی از اعضای ناراتین"3"

من تازه به ناراتین آمده ام ولی امیدوارم همچنان که پدرم با شرکت در جلسات NA یاد گرفت چگونه پاک ماندن را تجربه کند و با شرکت مادرم در جلسات نارانان مشگلات خانواده ما کمتر شده است من هم با کار کردن قدم های دوازده گانه مانند آن ها بتوانم به آرامش برسم و شهامت روبرو شدن با مشکلاتم را پیدا کنم و بر ترس هایم غلبه کنم و اعتماد به نفس از دست رفته ام را دوباره به دست بیاورم .

مشارکت یکی از اعضای ناراتین"4"

همیشه در مدرسه مواظب بودم که مبادا کار خطایی از من سر بزند و پدرم را بخواهند . از آمدن پدرم به مدرسه وحشت داشتم . نکند بچه ها او را ببینند و بفهمند که پدر من معتاد است ! برای همین به زور خودم را کنترل میکردم تا اتفاقی نیفتد . من اعتیاد پدر و شرایط خانوادگی ام را از همه پنهان میکردم . پدر من اصلا نمیدانست که من کلاس چندم هستم و چند سالمه ! از اینکه بچه ها به در خانه مان بیایند وحشت داشتم . من سال های زیادی را با این وحشت سپری کردم . ماسک میزدم و خودم را پیش همه خوشحال و خوشبخت نشان میدادم و همه مشکلاتم را درون خودم میریختم . کسی نمیدانست من چقدر تنها و غمگین هستم . در ظاهر مبخندیدم ولی پر از گریه بودم و کسی درد مرا نمیفهمید ... میترسیدم بچه ها مرا بخاطر اعتیاد پدرم مسخره کنند .

 

و سال ها با ترس و تنهایی گذشت ...

چند ماه پیش مادرم در رابطه با ناراتین با من صحبت کرد . ترس داشتم بروم تا اینکه دل را به دریا زدم ویک روز به جلسه 5شنبه فدک رفتم ...

اکنون دیگر مانند گذشته نمیترسم . اعتیاد پدرم به من ربطی ندارد . من باید زندگی خودم را داشته با شم . من در ناراتین با شجاعت اعلام میکنم که پدر من یک معتاد است واز دوران سختی که داشتم و ترس هایم و ... با بچه ها مشارکت میکنم بدون اینکه کسی مرا قضاوت کند و از بچه ها میخواهم که دعا کنند تا پدر من هم پاک شود ...

ناراتین خانه ی امن من است . من ناراتین را دوست دارم زیرا کمک کرد تا من بتوانم بدون ماسک زندگی کنم و پذیرای شرایط خود باشم .

مشارکت یکی از اعضای ناراتین"5"

من می توانم صداقت داشته باشم .....

مادر من معتاد است . برخی اوقات اگر او عصبانی بلشدما به خانه نمی رویم . ما بهانه ای می گیریم و به کتابخانه و یا جای دیگری می رویم . من رفتن به ناراتین را دوست دارم چون که می توانم از مشکلات خود صحبت کنم و صادق باشم . من می دانم که ناراتین برای من است .

من دوستان جدیدی دارم .....

من قبل از این که به ناراتین بروم هرگز دوستی نداشتم . حامی جلسه چیزی را برایم خواند که می گفت : ما به زودی دوستان جدیدی خواهیم داشت و بخشی از یک گروه خواهیم بود . من آمدن به جلسات ناراتین و بودن با دوستان جدیدم را دوست دارم . این خیلی عالی است که من بخشی از یک گروه هستم .

من تغییر کرده ام .....

من دیگر مثل قبل نیستم . من می توانم به نوچوانان دیگر گوش دهم . دیگر فکر نمی کنم که آن ها احمق هستند . اگر آن ها ایده خوبی داشته باشند به آن ها می گویم خیلی خوب است . من سعی می کنم با پدر و مادرم هم رفتار خوبی داشته باشم .

من تقصیری ندارم .....

قبل از این که من به ناراتین بیایم همیشه با دیگران رفتار تندی داشتم اما بیشتر با خودم اینطور بودم . من خودم را به خاطر آن که پدرم دیگر به خانه نمی آمد سرزنش می کردم . دلم برایش تنگ می شد و می خواستم همه چیز آن طور که قبلا بود باشد . با رفتن به جلسات ناراتین احساس متفاوتی پیدا کردم . آن ها به من کمک کردند که بفهمم من تقصیری ندارم .

من تنها بودن را دوست ندارم .....

من ناراتین را به خاطر آن دوست دارم که به من می آموزد چگونه با مسائل بدون عصبانی شدن کنار بیایم . من پدر و مادرم را به هر حال دوست دارم و به آن ها احترام می گذارم . زمانی که من به بچه های دیگر در مورد  همان مشکلاتی که خودم داشتم گوش می کنم احساس می کنم که تنها نیستم .

من می توانم خوشحال باشم .....

من به خاطر مصرف مواد پدرم خیلی غمگین بودم . من زمانی که پدر و مادرم با هم بحث می کردند می ترسیدم . از زمانی که به ناراتین آمدم از این خوشحالم که آموختم این تقصیر من نیست . این برای من خوب است که خوشحال باشم حتی اگر پدر و مادرم اینطور نباشند .

فقط برای امروز .....

وقتی که برای اولین بار به ناراتین آمدم از همه چیز می ترسیدم . پس از گذراندن اولین جلسه دیگر ترسی نداشتم . من می توانم در مورد چیزهایی در ناراتین صحبت کنم که در خانه نمی توانم . فکر کردن من نسبت به مشکلات خانواده ام در مورد مواد مخدر سخت است . این مرا ناراحت می کند . سپس به خاطر می آورم که : { فقط برای امروز می توانم خوحال باشم } .

یک پیام :

من خوشحالم که مادرم مرا به ناراتین آورد . امیدوارم که والدین شما هم همین کار را بکنند .

این برنامه موثر است اگر که ما تلاش کنیم و ما مستحق آن هستیم

از مشارکت های آشنا"1"

بیماری وابستگی، بیماری مرموزی است، که فرد را در غرور، انکار و خودخواهی سرگردان می‌کند. امروز می‌دانم که زندگی گذشته‌ام زندگی نبود. من در اثر خودخواهی اجازه‌ی زندگی را از دیگران سلب کرده بودم و در همان‌حال هم سعی می‌کردم مشکلات دیگران را حل کنم. آنقدر غرق حل مسائل و رفع مشکلات دیگران بودم که خودم و نیازهایم را فراموش کرده و یا ندیده گرفته بودم. یکی از شاخصه‌های بیماری وابستگی، به‌نام تأییدطلبی در من به شدت فعال بود. برای پُرکردن خلاء آن، در زندگی دیگران مداخله می‌کردم و گدای یک مرسی بودم. رهایی از این وضعیت برایم بسیار مشکل و سخت شده بود. در گذشته فکر می‌کردم که مداخله در کارها و امور دیگران و سرپرستی از آن‌ها را امری مقدس و از روی مرام و معرفت می‌دانستم. امروز می‌دانم مداخله درکار و حل مسائل دیگران بدون خواست آن‌ها، فرصت و تمرین آموزش رفع مسائل و رفع مشکلات را از آن‌ها می‌گیرم. با مداخله در امور آن‌ها خودم بدون انرژی خواهم ماند. خداوند به اندازه‌ی تحمل هرکسی به او مسائل و مشکلات می‌دهد، تا آن‌ها را رفع و حل کند و یا شرایط را بپذیرد.
زندگی کن و بگذار زندگی کنند!

از مشارکت های آشنا"2"

امروز سعی می‌کنم در گروه بدون ترس از قضاوت دیگران، احساس خودم را به مشارکت بگذارم. سعی می‌کنم با صداقت از افکار و رفتارهای بیمارگونه که هر لحظه مرا رها نمی‌کنند را از خودم دور کنم. با توجه به اینکه مشارکن داوطلبانه است و هرگز تحت فشار دیگران نیستم، ولی ترس این ریشه‌ی بیماریم مرا دچار استرس کرده و می‌گوید: آیا می‌خواهی سخنرانی کنی؟ آیا سخنانت مورد توجه و تأیید دیگران خواهد بود؟ آیا دچار استرس نخواهی شد؟ بعداز حرف زدنت نظر دیگران برایت مهم نیست؟ آیا من هنوز تمایل دارم که اصول و نشریات برنامه را با سلیقه‌ی خودم تغییر دهم؟ می‌دانم که بدون رها کردن عادت، افکار و رفتارهی قدیمی و ترس‌های بی‌مورد که زاییده‌ی ذهن بیمارم است، قادر به ادامه‌ی زندگی نیستم. ترس از تأیید نشدن و توجه دیگران را جلب کردن از نوع بیماری وابستگی بسیار خطرناک است که باعث می‌شود دست به هرکاری بزنم تا مورد توجه قرار گیرم. می‌دانم تا وقتی می‌ترسم، خداوند از من دور است، چون کسانی که ترس ندارند و یا کمتر دارند، با خدا هستند.
هیچکسی مورد تأیید دیگران نمی‌باشد!

از مشارکت های آشنا"3"

اصول برنامه‌ی خودیاری قدم‌ها و دوستان بهبودی در مجموع، به‌صورت محوریت خداوند مرا در حل مسائل و رفع مشکلات و اداره‌ی امور زندگی مرا یاری می‌کنند. کمک و عشق این دوستان معنایی عمیق‌تر از شعار و تعارف دارد. در لحظات بحرانی مرا به صبر دعوت می‌کنند. وقتی مرا در آغوش می‌کشند در گوشم زمزمه‌ی مهربانی سر می‌دهند. مانند: زیاد سخت‌نگیر، مسئله زیاد مهم نیست، همه چیز قابل تحمل است، به خدا بسپار و خودت را رها کن.بیماریت را فراموش کن! می‌دانم زندگی همیشه در شادی و خواست من نیست. گاهی ترس و غرور و خودخواهی و انکار مرا دچار دردسر خواهد کرد. اصول برنامه و دوستان مرا برای روبه رو شدن با این شرایط آماده می‌کنند. امروز با اقرار به داشتن عجز و ناتوانی در مقابل وابستگی‌ها، زندگیم را به خداوند می‌سپارم. اراده و قدرت خداوند در قالب اصول برنامه و عشق دوستان مرا به سمت رُشد و تغییر و بهبود شرایط سوق می‌دهند، خداوند را شکر می‌کنم که مرا انتخاب کرد تا راه بهتر زیستن و با ارزش بودن را بیاموزم. گوش‌هایم را برای شنیدن پیام خداوند از دهان دوستان باز می‌گذارم.
همه چیز موقتی است، صبور باش و ببین!

از مشارکت های آشنا"4"

برای اوّلین بار با افرادی آشنا شده‌ام که وقتی از ترس‌ها و خلأهایم حرف می‌زنم، کاملاً منظور مرا درک می‌کنند و به‌آنها نمی‌خندند. این افراد تحت هیچ شرایطی مرا نصیحت یا مسخره نمی‌کنند. چون خودشان شرایطی مشابه‌ی شرایط من داشته‌اند. امروز آرامشم را پس از باز کردن سفره دل و مشارکت کردن درباره‌ی ترس‌ها و آینده‌ی مبهم صحبت کرده‌ام. امروز با شناخت اصول خودیاری متوجه شده‌ام اکثر این ترس‌ها واقعیت ندارند و تنها در ذهن بیمار من بزرگتر از اندازه‌ی طبیعی خودشان رُشد کرده و جلوه می‌کنند. وقتی از این ترس‌ها صحبت کردم انگار از طریق دهانم خارج شده و ناپدید شدند. گاهی این ترس‌ها در روابط عاطفی و اجتماعی و اقتصادی‌ و ابراز احساساتم مشکلاتی بزرگتر از حد را نشان داده و استرس آن را بروز می‌دهند. بیماری وابستگی ارتباط مستقیم با ترس‌های دوران کودکیم دارند و متوجه شده‌ام که نه اینکه ترس‌هایم از بین نرفته بودند، بلکه با بزرگتر شدنم آنها هم بزرگتر شده‌اند و تأثیرشان آنقدر روی من عمیق و بزرگ بود که دوست نداشتم، به خاطر دیدن خواب‌های ترسناک بخوابم و یا با کسی و چیزی در ارتباط باشم، که واقعیت‌ها را به یادم بیاورند.
جایی که ترس هست، خدا فراموش می‌شود


 

تجربه ها

من عضوی از ناراتین شدم تا ارتباطم با خانواده ام بهتر شود ...

 

از این که می دیدم آن ها در برنامه های جداگانه رشد می کنند وکم کم دعواهایشان پایان میگیرد حسودیم می شد .

من هنوز بد اخلاق بودم و می خواستم من هم خوشحال باشم .

از والدینم تشکر می کنم که من را به ناراتین هدایت کردند .

ناراتین به من آرامش را هدیه داد .

قبل از آن که به جلسه بروم نمی توانستم خشم و کینه ام را نسبت به دیگران مخصوصا به خانواده ام کنترل کنم اما اکنون یاد گرفتم به خاطر چیزهای کوچکی مثل : نوجوانی خنده و خانواده ای که از من مراقبت می کنند سپاسگزار باشم .

 

پدرم !

برای شما مینویسم چون آسان ترین راهی است که می توانم به شما بگویم { ناراتین } برای من چه معنایی دارد .

در آغاز احساس می کردم در این دنیا من تنها کسی هستم که چنین مشکلاتی داردپس شروع کردم به شنیدن حرف های ناراتینی ها به طوری که انگار آن ها حرف های من را می گویند .

اکنون به جلسه می روم نه فقط برای دیدن دوستانم بلکه جلسه می روم تا زندگی ام بهتر شود .

پدر جان از این که به من اجازه دادید تا به جلسات بروم از شما متشکرم .

حس می کنم رابطه من با شما هم بهتر شده است

باید های الاتین ...

باید های الاتین ...

1 _ بخاطر داشته باش که تو تنها فردی نیستی که والدین الکلی دارد .

2 _ کمک را در الاتین ، الانان و AA و دیگر گروههای محلی و انجمن های گروهی مربوط به الکلیسم جستجو کن

3 _ تا آنجا که می توانی در مورد " الکلیسم" یک بیماری خانوادگی بیاموز .

4 _ با خود و دیگران صادق "رو راست" باش .

5 _ مهارت هایت را در راههایی که مورد علاقه توست ، بکار ببر ..

6 _ در مقابل الکلیسم رفتاری عاقلانه را توسعه ببخش .

7 _ به خاطر داشته باش که نه تنها فرد الکلی "مصرف کننده" بلکه دیگر افراد خانواده نیز درگیری عاطفی با این بیماری دارند .

8 _ شخصی به جز بستگانت را پیدا کن که بتوانی به او اعتماد کنی ...

9 _ بیاموز که خود و دیگران را ببخشی ، تو با لج بازی تنها به خودت آسیب می رسانی .

10 _ توکلت را به خدا و نیروی برتر حفظ کن .

11 _ دانسته هایت را در مورد الاتین به دیگران انتقال بده .

12 _ به تهیه تراز نامه شخصی خودت بپرداز و اشتباهات خود را به یکنفر دیگر اقرار کن .....

 

نباید های الاتین ....
 
1 _ نباید کارهای شخص الکلی را پنهان کنی و مسئولیتی بیش از خودت را بر عهده بگیری ...

2 _ سعی نکن نوشیدن الکلی و مصرف را متوقف کنی . زیرا تو قادر به انجام آن نسیتی ...

3 _ با فردی که الکل می نوشد بحث نکن ...

4 _ مشروب یا مواد را مخفی نکن و یا آن را دور نریز . زیرا همیشه مقدار بیشتر وجود دارد .

5 _ ناراحت نشو ، وقتی فرد الکلی تو را مقصر مصرف خود می داند .

6 _ از الکل یا مواد مخدر به عنوان وسیله ایی برای فرار از وضعیت خانواده استفاده نکن .

7 _ محکوم نکن ، قضاوت نکن ، به خاطر داشته باش که اعتیاد و الکلیسم یک بیماری است ..

8 _ مشکلات والدین را اولین مسئله زندگی ات قرار نده .

9 _ توقع نداشته باش که همه مسائل یک شبه تغییر کنند .

10 _ توقع تغییراز هیچ کس به جز خودت را نداشته باش .

11 _ اجازه نده احساس ترحم به خودت در تو رشد کند ، این باعث نابودی ات می شود .

12 _ بیش از حد در مقابل مشکلات الکی واکنش نشان نده ...

فقط برای امروز الاتین

فقط برای امروز من کنترلم را از دست نخواهم داد . سعی میکنم با خواهر و برادرم کنار بیایم .
 با والدینم جر و بحث نکرده و جواب آنها را نخواهم داد .
 فقط برای امروز سعی میکنم تا همگام با درس ها و تکالیف مدرسه ام پیش بروم  . و نخواهم گذاشت عاملی در مسئولیت من که "بهتر شدن"است .مداخله کند .
 فقط برای امروز ، تلاش خواهم کرد خودم تصمیم بگیرم و به دیگر جوانان اجازه مداخله در افکار و احساساتم را نخواهم داد .
 فقط برای امروز : سعی میکنم برای خود برنامه ریزی کنم این مسئله به من کمک میکند تا با مسئولیت های خانه و مدرسه همگام شوم و همچنین وقت آزاد بیشتری داشته باشد .
 فقط برای امروز بعضی از نشریات الاتین یا  الانان را مطالعه خواهم کرد سعی میکنم آنها را فهمیده و در هر راهی که میتوانم از آن استفاده کنم . فقط برای امروز : دیگران را همانطور که هستند خواهم پذیرفت . سعی در تغییر دادن دیگران نمی کنم ولی در بهتر شدن خود تلاش خواهم کرد
فقط برای امروز : لبخند خواهم زد . خودم را پاکیزه و مرتب نگه خواهم داشت و از آنچه دارم قدر دانی خواهم کرد به جای آنکه در مورد آنچه ندارم تمرکز کنم .

سعی کنید به خاطر داشته باشید

ناراتین یک برنامه درمانی نیست .
برنامه ای برای نوجوانانی که با مشروب خواری و یا مواد مخدر مشکل دارند نیست .
جایی برای غیبت کردن از والدین و یا هرکس دیگری نیست .
جایی برای تربیت و یا نگهداری از نوجوانان نیست .
پاتوق تفریح و یا ابزاری برای سرگرمی نیست .
بلکه جایی برای رسیدن به بهبودی و آرامش است .
جایی برای تقسیم تجربه ها ، نیرو و امید خود ، برای کمک به یکدیگر است .
ما در ناراتین یاد می گیریم که خود را در برابر بیماری اعتیاد و آسیب های اجتماعی در امان نگه داریم.
یاد می گیریم چگونه ازخود مراقبت کنیم ، چگونه خود را دوست بداریم و چگونه از توانایی های خود استفاده کنیم تا به تعادل و آرامش برسیم .
ناراتین یک برنامه معنوی است که مهارت خوب زندگی کردن را به ما می آموزد .

آنچه در ناراتین می آموزید


1-قبل از هرگونه بحث و درگیری با هم صحبت کنیم .
2- تماس های تلفنی با اعضا می تواند در مشورت کردن و تجربه گرفتن از آنها مفید باشد.
3- اعتیاد یک بیماری است . معتاد انسان بدی نیست فقط بیمار است .
4- نسبت به معتاد صبور باشیم . او چه زن و چه مرد درحال عذاب است .
5- با والدینی که مواد مصرف نمی کنند صبور  و مهربان باشیم .
6- به خاطر رفتار معتاد بهانه نتراشیم و مسئولیت های او را به عهده نگیریم . این به بهبودی آنها کمکی نمی کند.
7- با تمام اعضای خانواده روابط دوستانه و صمیمانه داشته باشیم .
8- به خاطر داشته باشیم که کوچکترها هم شخصیت دارند ، به آنها احترام بگذاریم .
9- آمدن به جلسات را ادامه دهیم و هنر گوش کردن را بیاموزیم .
10-توجه مناسب به تحصیل می تواند برای آینده ما بسیار مهم باشد .
11- بپذیریم که هیچ کس جز خودمان را نمی توانیم تغییر دهیم ، پس به خودمان فکر کنیم .
12- سعی کنیم رفتار و عادات منفی را از بین برده و رفتار و عادات مثبت را در خود تقویت کنیم .
13- به خاطر مصرف مواد و یا رفتارهای عزیزان و یا بستگانمان احساس گناه نکنیم .
14- حقیقت بهتر از دروغگویی است . از حقیقت فرار نکنیم .
15- تقسیم کردن زیباست : تقسیم کردن عشق ، دوستی ، بازی ، غذا ، مشارکت با هم .... تقسیم کردن شادی ، خنده ، گریه ، حرف زدن . . .
16- فقط به امروز فکر کنیم . تصور نکنیم فردا چه اتفاقی خواهد افتاد . احتمالاً آنگونه که فکر می کنیم نخواهد شد .
17 – در درگیری های خانه مداخله نکنیم . به ما ربطی ندارد . به اتاق دیگری برویم . مطالعه کنیم . تلویزیون تماشا کنیم و یا به موسیقی گوش کنیم . اگر خشونتی درکار بود بهتر است به کسی زنگ بزنیم .
18- با اعضای گروه در تماس باشیم . به هم اعتماد کنیم . مشکلاتمان و احساساتمان را صادقانه با هم در میان بگذاریم .
19- احساسات واقعی خودمان را در جلسات مشارکت کنیم . این کار ، هم به ما و هم به دیگر اعضای گروه کمک می کند .
20- با نگاه زیبا به زندگی نگاه کنیم تا زیبا زندگی کردن را یاد بگیریم .

اعضای ناراتین چه کسانی هستند

ناراتین اعضایی از خانواده نارانان می باشند و همانطور که از نامشان پیداست افراد نوجوانی13 تا 19 ساله هستند که در مکانی امن به کمک حامیانی از اعضای گروه خانواده نارانان گرد هم می آیند تا چگونه زندگی سالم را در کنار عزیز معتاد تجربه کنند و دور از خشونت و ناآرامی تجربه،نیرو و امیدشان را به مشارکت بگذارند.اعضای ناراتین- نوجوانان،برادر،خواهرو یا دوستان فرد مصرف کننده می باشند

قدم های دوازده گانه ناراتین

قدم های دوازده گانه ناراتین
قدم اول
ما اقرار کردیم که در مقابل اعتیاد عاجز بودیم واختیار زندگی از دست مان خارج شده بود.
قدم دوم
 به این باور رسیدیم که یک نیروی برتر از خودمان می تواند سلامت عقل را به ما برگرداند .
قدم سوم
 تصمیم گرفتیم که اراده و زندگی مان را به مراقبت خداوند به آن گونه که اورا درک می کردیم بسپاریم
قدم چهارم
 یک ترازنامه ی اخلاقی بی باکانه و جستجو گرانه از خود تهیه کردیم.
قدم پنجم
 چگونگی دقیق خطاهای خود را به خداوند،به خود وبه یک انسان دیگر اقرار کردیم.
قدم ششم
 آمادگی کامل پیدا کردیم که خداوند کلیه نواقص شخصیتی ما را برطرف کند.
قدم هفتم
 با فروتنی از او خواستیم تا کمبود های اخلاقی ما را برطرف کند.
قدم هشتم
 فهرستی از تمام کسانی که به آن ها آسیب رسانده بودیم تهیه کرده و خواستار جبران خسارت از تمام آنان شدیم.
قدم نهم
 به طور مستقیم در هرجا که امکان داشت از این افراد جبران خسارت کردیم،مگر در مواردی که اجرای این امر به ایشان یا دیگران زیان وارد کند.
قدم دهم
 به تهیه ترازنامه ی شخصی خود ادامه دادیم وهر گاه دراشتباه بودیم بلافاصله به آن اقرار کردیم.
قدم یازدهم
 از راه دعاومراقبه خواهان بهتر شدن رابطه آگاهانه خود باخداوند،بهآن گونه که اورادرک می کردیم شده وفقط جویای آگاهی  از اراده ی او برای خود وقدرت اجرایش شدیم.
قدم دوازدهم
 بابیداری روحانی حاصل برداشتن این قدم ها سعی کردیم این پیام را به دیگران برسانیم واین اصول را درتمام موارد زندگی خود به اجرا درآوریم.

پدرم .... مادرم ....

پدرم .... مادرم ....
معتادان از نظر ذهنی معنوی و جسمی از بیماری اعتیاد آسیب می بینند . خوب حدس بزنید دیگر از چه چیزهایی آسیب می بینند؟
می دانید چقدر والدین به سن بلوغ و مسائل نوجوانانشان بی توجه میشوند ؟
من همیشه عادت داشتم احساساتم را پنهان کنم در حالی که پنهانی می گریستم تظاهر می کردم که ناراحت نیستم .
ناراتین به من عشق و امید داد و احساس این که دیگر تنها نیستم ...

در های ناراتین باز است

در های ناراتین باز است
هر نوجوان 13 تا 19 ساله ای که احساس کند به جای امنی نیازمند است تا از احساسات خود و مشکلات خود حرف بزند و هر نوجوانی که احساس کند نیازمند یاری و تجربه دوستان همسن و سال خود است و ....
درهای ناراتین به روی تمام نوجوانان باز است .

ناراتین مخصوص چه کسانی است ؟

ناراتین مخصوص چه کسانی است ؟
این برنامه برای نوجوانانی میباشد که یکی از اعضای خانواده و یا دوستان نزدیکشان به بیماری اعتیاد مبتلا شده و زندگی آنان تحت تاثیر این بیماری قرار گرفته است .
جلسات ناراتین مخصوص نوجوانان 13 تا 19 ساله میباشد .

ناراتین یعنی چه ؟

ناراتین یعنی چه ؟
ناراتین از نارا و تین شکل گرفته است . teen در انگلیسی پسوند سنی 13 تا 19 ساله هاست . و نارا از کلمه نارانان گرفته شده است و منظور کسانی میباشد که از بیماری دیگران { اعتیاد } آسیب دیده اند . ناراتین یعنی نوجوانانی که از بیماری اعتیاد خانواده آسیب دیده اند .

دوستان کامنت هایی که به صورت خصوصی ارسال میکنید امکان پاسخ در سایت را ندارد
لطفا اگر کامنتی را اصرار دارید به صورت
خصوصی ارسال کنید
حتما ایملتان را نیز ارسال کنید
Designed By Erfan Powered by Bayan