همیشه در مدرسه مواظب بودم که مبادا کار خطایی از من سر بزند و پدرم را بخواهند . از آمدن پدرم به مدرسه وحشت داشتم . نکند بچه ها او را ببینند و بفهمند که پدر من معتاد است ! برای همین به زور خودم را کنترل میکردم تا اتفاقی نیفتد . من اعتیاد پدر و شرایط خانوادگی ام را از همه پنهان میکردم . پدر من اصلا نمیدانست که من کلاس چندم هستم و چند سالمه ! از اینکه بچه ها به در خانه مان بیایند وحشت داشتم . من سال های زیادی را با این وحشت سپری کردم . ماسک میزدم و خودم را پیش همه خوشحال و خوشبخت نشان میدادم و همه مشکلاتم را درون خودم میریختم . کسی نمیدانست من چقدر تنها و غمگین هستم . در ظاهر مبخندیدم ولی پر از گریه بودم و کسی درد مرا نمیفهمید ... میترسیدم بچه ها مرا بخاطر اعتیاد پدرم مسخره کنند .
و سال ها با ترس و تنهایی گذشت ...
چند ماه پیش مادرم در رابطه با ناراتین با من صحبت کرد . ترس داشتم بروم تا اینکه دل را به دریا زدم ویک روز به جلسه 5شنبه فدک رفتم ...
اکنون دیگر مانند گذشته نمیترسم . اعتیاد پدرم به من ربطی ندارد . من باید زندگی خودم را داشته با شم . من در ناراتین با شجاعت اعلام میکنم که پدر من یک معتاد است واز دوران سختی که داشتم و ترس هایم و ... با بچه ها مشارکت میکنم بدون اینکه کسی مرا قضاوت کند و از بچه ها میخواهم که دعا کنند تا پدر من هم پاک شود ...
ناراتین خانه ی امن من است . من ناراتین را دوست دارم زیرا کمک کرد تا من بتوانم بدون ماسک زندگی کنم و پذیرای شرایط خود باشم .