برای اوّلین بار با افرادی آشنا شدهام که وقتی از ترسها و خلأهایم حرف میزنم، کاملاً منظور مرا درک میکنند و بهآنها نمیخندند. این افراد تحت هیچ شرایطی مرا نصیحت یا مسخره نمیکنند. چون خودشان شرایطی مشابهی شرایط من داشتهاند. امروز آرامشم را پس از باز کردن سفره دل و مشارکت کردن دربارهی ترسها و آیندهی مبهم صحبت کردهام. امروز با شناخت اصول خودیاری متوجه شدهام اکثر این ترسها واقعیت ندارند و تنها در ذهن بیمار من بزرگتر از اندازهی طبیعی خودشان رُشد کرده و جلوه میکنند. وقتی از این ترسها صحبت کردم انگار از طریق دهانم خارج شده و ناپدید شدند. گاهی این ترسها در روابط عاطفی و اجتماعی و اقتصادی و ابراز احساساتم مشکلاتی بزرگتر از حد را نشان داده و استرس آن را بروز میدهند. بیماری وابستگی ارتباط مستقیم با ترسهای دوران کودکیم دارند و متوجه شدهام که نه اینکه ترسهایم از بین نرفته بودند، بلکه با بزرگتر شدنم آنها هم بزرگتر شدهاند و تأثیرشان آنقدر روی من عمیق و بزرگ بود که دوست نداشتم، به خاطر دیدن خوابهای ترسناک بخوابم و یا با کسی و چیزی در ارتباط باشم، که واقعیتها را به یادم بیاورند.
جایی که ترس هست، خدا فراموش میشود