خیلی ازکسانی که در جلسات خانواده های الکلی ها قدمهای دوازده گانه را پیموده بودند، به مردی که در آن زمان شوهرم بود و بعد از آن به فاصله کمی از او جدا شدم، میگفتند که در این جلسات شرکت کند. یکی از دوستانم گفت که برنامهای هم وجود دارد که میتواند به من کمک کند. به خاطر اینکه دوست داشتم دیگران از من راضی باشند، به او نگفتم که من به کمک احتیاج ندارم. طرز فکرم این بود که مشکل، جزئی از وجود شوهرم شده، در هر صورت به دوستم 50 پوند دادم تا بیست و پنج مایل راه را به طرف خانة من براند تا بتوانیم با هم در یکی از جلسات خانواده های الکلی ها که چهار بلوک از خانة من فاصله داشت، برویم. نمیخواستم تنهایی به جایی بروم که هیچ چیز راجع به آن نمیدانستم.
قدم نهم موضوع اولین جلسهای بود که من در آن حضور داشتم. اصلاً تحت تاثیر جلسات خانواده های الکلی ها یا قدم نهم قرار نگرفتم. در حقیقت از آن جلسه متنفر شدم. عقیدة من به دوستم این بود: اگر این خانمها فکر میکنند میتوانند مرا وادار کنند برای آنچه که شوهرم مرا وادار به انجام آن کرده، احساس گناه کنم، دیوانه هستند. هیچ یادداشت و شماره تلفنی نگرفتم وشمارة خودم را به هیچ کس ندادم. هیچکدام از چیزهایی را که دیده بودم، نمیخواستم. خیلی خوشحالم از اینکه به جلسات برگشتم و به رفتن ادامه دادم. برای آنچه که میتوانستم به دست بیاورم به آنجا نمیرفتم، بلکه برای انیکه دوستم را برای خودم نگه دارم به آنجا میرفتم فکر میکردم آدم خیلی خوبی هستم که هفتهای یکبار به این جلسات میروم. البته از آنجائی که خیلی کم به جلسات میدادم، خیلی کم هم به دست میآوردم.
آن ازدواج دیری نپایید، اما من زنده ماندم.
میدانستم که مجبور بودم روی قدم نهم با پدرم کار کنم. باید 3000 مایل راه را برای رسیدن به او میراند. وقت زیادی گرفت تا توانستم اشتباهات خود را جبران کنم.
ده سال بعدی تمام کاری که من برای والدینم انجام میدادم این بود که دختری باشم که آنها لیاقتش را داشتند. در کنار آن وقتی که هرسال آنها را ملاقات میکردم، اصلاحاتی که خیلی سطحی بودند، انجام میدادم.
پروردگار بزرگ سرنوشت را به گونهای رقم زد که انتقال شغل شوهرم ما را به 90 مایلی محل سکونت والدینم برده و به مدت یکسال این شانس را داشتم که والدینم را بشناسم و آنها مرا بشناسند. آنها حتی توانستند ببینند که من در نتیجه این برنامه عجیب چطور تغییر کردهام. هنوز هم یک خسارت بود که در مورد پدرم باید جبران میکردم. در موقعیتهای مختلف سعی میکردم اینکار را انجام دهم. هربار اتفاقی میافتاد و مرا از اینکار منصرف میکرد.
یک روز در راه بازگشت به خانه، بعد از یک تلاش ناموفق دیگر به خدا گفتم که دوست دارم این کار را در زمانی که خدا مناسب بداند، انجام دهم و بلافاصله آن را فراموش کردم. بعداز مدت کوتاهی قبل از اینکه شوهرم به تعطیلات دو هفتهای برویم، به دیدن پدر و مادرم رفتم. به طور اتفاقی من و پدر در حیاط پشتی تنها نشسته بودیم و دلجوییهای من بیرون ریخت. هردو گریه کردیم. او از من تقاضای بخشش کرد، گرچه اینکار دربرنامة من نبود. البته به او اطمینان دادم که او را میبخشم. مادر هم کنار ما آمد و به صحبت ادامه دادیم. وقتی که به خانه برمیگشتم، در تمام طول راه گریه میکردم و از خداوند به خاطر فرصتی که در اختیار من گذاشت، و من با آنها بودم، تشکر میکردم.
من و همسرم به تعطیلات رفتیم. اما این سفر به وسیله تلفنی از جانب مادرم متوقف شد. پدر از یک گرفتگی در رگ و آئورت خود رنج میبرد و مرگش قابل پیش بینی بود. یکساعت قبل از مرگش به بیمارستان رسیدیم. بعد از آن صحبت آخری که در حیاط خانه با هم داشتیم، دیگر حتی یک کلمه حرف هم با پدر نزدم. خدا به من این فرصت راداد تا یک ارتباط کامل را با پدرم داشته باشم. بخشش کامل دو جانبه.
بیشتر وقتهایی که در جلسات خانواده های الکلی ها بودم، تا زمان آخرین دلجوئی از پدرم، از قدم نهم میترسیدم. خداوند به طور خیلی واضح به من نشان داد که قدم نهم ترسی ندارد، بلکه فقط آزادی را به ارمغان میآورد. اصلاحاتی که برای اعضاء خانوادهام انجام میدهم این است که بهترین همسر، مادر، خواهر و دختر باشم. حالا خانوادهام میدانند که میتوانند به من تکیه کنند. آنها میتوانند به من اعتماد کنند و مرادوست داشته باشند. بدون ترس از این که ممکن است من از آنها استفاده یا سوء استفاده بکنم. قدمهای دوازده گانه به وقت زیادی نیاز داشت. به خاطر میآورم همان فردی هستم که گفتم: اگر این زنها فکر میکنند میتوانند کاری کنند که من خودم را برای کارهایی که شوهرم مرا مجبور به آنها کرده، سرزنش کنم، دیوانه هستند. چه کسی میتوانست فکر کند که یک نفر با این عقیده بتواند بخشش کامل را تجربه کند.