وقتی به جلسات خانواده های الکلی ها آمدم، درگیر یک رابطه عاطفی عمیق با مردی بودم که بیجهت و به طور غیرمنتظره به شدت عصبانی میشد. بخصوص از اینکه هنگام رانندگی کنار او بنشینم،خیلی اذیت میشدم. اگر راننده جلویی به محض سبز شدن چراغ حرکت نمیکرد، منفجر میشد. همینطور اگر ماشینی جلوی ما میپیچید.
اوایل احساس میکردم مطمئناً او از کاری که من کردم، یا حرفی که زده بودم، واقعاً عصبانی بود یا از اینکه کاری یا حرفی را نکرده و نزده بودم، مطمئن بودم که تقصیر من است. خوب در این صورت حتماً میتوانستم مشکل را حل کنم. حداقل شدت انفجار او را که میتوانستم کنترل کنم. مثلاً من هم عصبانی میشدم و بیملاحظگیهای خودش را هنگام رانندگی به او یادآوری میکردم مثل خط عوض کردن و راهنما نزدن. یا درباره چیزهای دیگر وراجی میکردم تا توجه او را ازآنچه اتفاق میافتاد، منحرف کنم. فکر میکردم حتماً میتوانم کاری بکنم تا احساس گناه خودم را از بین ببرم. فقط چون آنجا بودم، فکر میکردم که حتماً من کاری کردهام که عصبانیت او را جرقه زده است.
کسی در جلسات خانواده های الکلی ها سه حرف “ن” را با من درمیان گذاشت:
من باعث آن نیستم، نمیتوانم آن را کنترل کنم. نمیتوانم آن را درمان کنم. به تدریج یک دیدگاه، برخورد و رفتار جدید در آگاهیام رخنه کرد. وقتی فکر کردم، متوجه شدم که من آن وضعیت را به وجود نیاوردهبودم. من آن ماشین را دیگر نمیرانم و من باعث تحریک هیچگونه خشمی نبودم. دیگر روی خود را به طرف پنجره برمیگردانم و با خود تکرار میکنم “من باعثش نیستم،من باعثش نیستم”. در حین این با خود گفتنها دلم بالا و پایین میرفت. سرباز زدن از قبول مسئولیت برای بدخلقیهای او برایم کاملاً جدید بوده و به من احساس خیلی بدی میداد.
با وجود اینکه کاملاً متقاعد شده بودم که من باعث رفتار نامناسب او نیستم، باز هم میلی غیرقابل کنترل برای کنترل یا درست کردن آنچه اتفاق میافتاد داشتم. یکبار دیگر مجبور بودم بنشینم و احساس بدی که رها کردن بحرانهای کج خلقی به من میداد را تحمل کنم. هفتههای زیادی رفتار او را زیر نظر گرفتم و متوجه شدم که اصلاً این رفتار برایش مهم نبود. میجوشید و میخروشید و بعد طوری رفتار میکرد که انگار هیچ اتفاق غیرعادی نیفتاده. حتی به نظر نمیآمد که رفتار قبلی من که فوراً خودم را قاطی میکردم تا اوضاع را روبراه کنم و یا سکوت جدیدم را متوجه شده باشد. با آگاهی جدیدم شروع به بکار بستن این سه “ن” در موارد مختلف دیگر کردم. بعضی وقتها تحمل دل به هم خوردن “م” سختتر از موارد دیگر بود. ولی همیشه با بکاربستن این روش از شرایط جدیدی بخوبی گذشتم. این به من شهامت بررسی برخوردهای دیگر در تمام جوانب زندگیم داد. کمکم توانستم نقشی که در شرایط مختلف بازی میکردم را آگاهانه انتخاب کنم. بالاخره یاد گرفتم تا بگویم این بحرانهای گاه و بیگاه خلق و خوی مرا ناراحت میکنند. یاد گرفتم که میتوان با دو ماشین جداگانه این طرف و آن طرف رفت. تا به امروز هنوز هم سه “ن” رابکار میبرم.