در یک روز ابری پاییزی زندگی در نظر مثل یک زمستان بیانتها شد. وقتی مشغول کار بودم، شوهرم مشکل دست و پاگیر دیگری برایم ایجاد کرد. خودم را به قدری ناامید احساس کردم که دیگر قادر نبودم روی کارم تمرکز کنم. یکبار دیگر کاملاً از این بیماری و نتایج بهبودی آن ناامید شدم.
هفتة پیش از این واقعه در یکی از جلسات شرکت کرده بودم و شنیدم که یکی ازاعضا میگفت که او چطور خود را از موقعیتهای سخت دور میکند تا توجه و تمرکز خود را بدست بیاورد. فکر کردن بیرون رفتن ازدفتر کارم برای چند لحظه ممکن است که به من کمک کند.
کتم را پوشیدم و با آسانسور پایین آمدم و تصمیم گرفتم که کمی هوای تازه استنشاق کنم. دررا باز کردم. باد سردی میوزید. تنها بودم. به آسمان نگاه کردم وگفتم: “خدایا من از عهدة این کار برنمیآیم. این یکی را خودت انجام بده”. درست در همان لحظه آخرین برگ درختی که در آن نزدیکی بود، جدا شد و به آرامی به سوی زمین در حرکت بود. افسون شده آنجا ایستادم. همانطور که برگ به آرامی روی زمین نشست، شنیدم “همه چیز درست میشود. من از عهده برمیآیم.” اشکی روی گونههایم لغزید. برای اولین بار در زندگی من آرامش را احساس کردم.
سالها بعد درجلسهای نشسته بودم که روی دوازده قدم کار میکرد. رهبر از همه میخواست که تجربهای را راجع به قدم دوم بیان کنند. آنچه که من به خاطر آوردم، یک روز سرد پاییزی بود. آن زمان، زمانی بود که من ایمان آوردم قدرتی مافوق من میتواند سلامتی رابه من بازگرداند. بهبودی من در جلسات خانواده های الکلی ها تجربههای غیرمنتظرة زیادی را برایم پیش آورد. اما تجربة من در قدم دوم مؤثرترین و محرکترین تجربة من بود.