از بین قدمهای دوازده گانه قدم دلخواه من است. سالها پیش وقتی برای بازپروری آمدم، نمیدانستم که بیمار هستم. در یک خانوادة الکلی بزرگ شده بودم و عدم تعادل نایش از این بیماری تمام آن چیزی بوده که من در همة عمرم شناخته بودم. هرگز از خودم سؤال نکردم که آیا راههای دیگری هم برای زندگی کردن وجود دارد یا نه؟ و این مرا متعجب میکند. گمان میکنم با توجه به تربیت الکلی که داشتم به قدری محدود شده بودم که سؤال کردن حتی به ذهنم خطور نمیکرد.
سالها وقت میگیرد تا معنی قدم دوم کاملاً جا بیفتد. مدت طولانیتری برای من گرفت تا اعتراف کنم که روشی که که من در آن زندگی میکردم، روش ناسالمی بود که بیماری الکلیزم در خانوادة من ایجاد کرده بود. من نمیدانستم که زندگی کردن بر اساس ترس که من موقع بزرگ شدن تجربه کرده بودم، راه زندگی نیست. نمیدانستم که چیزی به شدت به اشتباه در نحوة بزرگ شدن من وجود داشته است.
در ابتدا آنچه که در جلسات شنیدم، مرا ترساند. به حدی که دیگر نمیخواستم برگردم. به هرحال زندگیم روز به روز بدتر میشد برای پیدا کردن جوابهایم راههای متنوع زیادی را امتحان کردم. مشاوره، درمان، دارو و کتابهای مختلفی را امتحان کردم. بالاخره سخت ناامید شدم و به مرحلة خودکشی رسیدم. درست در این مرحله بود که یک مشاور مهربان پیدا کردم که تشخیص داد الکلیزم عامل اصلی این مشکلات است. او به من گفت که جلسات خانواده های الکلی ها برای بزرگسالان هم هست. بعد از اینکه به من پیشنهاد کرد و مهربانان تشویق به شرکت در جلسات گروه کرد، کمکم کرد تا یک جلسه جلسات خانواده های الکلی ها را پیدا کنم.
به برنامه برگشتم برای معالجه خودم نه برای اصلاح کس دیگری. قبلاً هم روش غیراصولی زندگیم را کشف کرده بودم. در حقیقت هرچه بیشتر هدف قدم دوم برای من روشن میشد. این قدم را اینطور برای خودم تشریح می کردم که قدم دوم سلامتی را به من برنمیگرداند، بلکه آن را به من معرفی می کند. ناسالمی خانوادة الکلی من تمام آن چیزی بود که شناخته بودم. مهجور ماندن، طردشدن، منفی بافی کاملاً عادی به نظر میرسید. بعد از مدت زمان کوتاهی، توجه و مهربان اعضاء جلسات خانواده های الکلی ها در من مؤثر واقع شد. به طور مرتب در جلسات حضور پیدا کردم. به طوریکه این خود برای من یک راز بود. میبایست که از منصرف شدن خود جلوگیری میکردم، بنابراین توانستم استقامتی را که هیچ وقت قبلاً در خانه تجربه نکرده بودم، تجربه کنم.
داستانهای دیگران مرا متعجب میکرد. بدرفتاریهای جسمی، خشونت و سوء استفادههای جنسی برای من اتفاق نیفتاده بود. اما اگر اتفاق افتاده بود هم نمیتواستم تصورش را بکنم که بتوانم آنها را در یک اتاق پر از غریبه در میان بگذارم. از آنجا که پنهان کردن همیشه نحوة زندگی من بود، نمیتوانستم این صادق بودن و بیتکلف بودن را تصور کنم. گرچه داستانهای من با دیگران متفاوت بود، اما فهمیدم که ما همه یک احساس داریم (ما احساسات یکدیگر را درک میکنیم). بعداز گذشت زمان کوتاهی شروع کردم به بیان بعضی ازچیزهایی که به خاطر میآوردم. خیلی شک و تردید داشتم. چون نمیدانستم که چطور اعتماد کنم. کم کم یاد گرفتم که میتوانم به اعضاء جلسات خانواده های الکلی ها اعتماد کنم. اما بیشتر از آن یاد گرفتم که به خودم اعتماد کنم.
پیام قدم دوم را به کندی گرفتم. در تماس با اعضاء خانوادهام میتوانم بعضی از مراحل بازپروری خود را ببینم. هیچ کدام آنها در مرحله بازپروری نیستند. گرچه امیدوارم که یکی دوتا از آنها به من بپیوندند. بازپروری من کاملاً در تنهایی بوده است چون خود را کاملاً با خانوادهام بیگانه احساس میکنم. با اطلاعاتی که از جلسات و قدمها بدست آوردهام، میتوانم روش غیرصحیح رادر خانوادهام ببینم که آنها نمیتوانند.
بیشتر بیماری خانوادگی من به شکل خشونتهای احساسی و گفتن ناسزا بود، بیان مشکلات ما بسیار سخت است. تا زمانی که به احساسات و واکنشهای خود ایمان ندارم چگونه میتوانم تشخیص دهم که این شکل بیماری چه عواقب یا تاثیراتی دارد؟ فائق آمدن بر مشکلاتم بسیار سخت و دردناک بود. اما به هر حال هیچ راه دیگری نداشتم. تاوانی که در درد و کمبودهایم پرداخت بسیار زیادبود و ادامه دادن آن بیارزش. نمیتوانم بگویم که بلافاصله پس از ورود به جلسات خانواده های الکلی ها بهبودی کامل یافتم. هنوز هم اوقاتی پیش میآید که در چنگال این بیماری هستم. اما از آنجا که دیگر برایم خوشایند نبود، سریعتر آن را تشخیص دادم. دراین زمان است که به قدرت برتر خود رو میآورم و قدم دوم را تکرار میکنم. دعا میکنم که سلامت عقل خود را به دست آورم.