" ما اقرار کردیم که در برابر الکلی عاجزیم و زندگیمان غیر قابل کنترل است ."
درک این قدم در صورتیکه ما " الکلیسم " را به عنوان یک بیماری بپذیریم آسانتر خواهد بود.
ما نسبت به تاثیرات بیماری الکلیسم در خانواده در مقایسه با دیکر بیماریها کنترل بیشتری نداریم . ( یعنی همانطور که ، نمی توانیم اثرات یک بیماری جسمی را کنترل کنیم ، کنترل اثرات بیماری الکلیسم هم در خانواده غیر ممکن است ) وقتی که یکی از اعضای خانواده بیمار است همه اعضا, تحت تاثیر قرار می گیرند ...
برنامه زمانی خانواده ازهم گسیخته و منقطع است : والدین برای بچه ها فرصت کمی دارند : برنامه ها به طور غیر منتظره ای تغییر می کنند : مردم خسته و کم حوصله هستند ، دارائیها بی ثبات و متزلزل هستند ، نظم وانظباط استوار و پا برجا نیست . همه این تاثیرات دقیقا" زمانی که بیماری "الکلیسم " باشد هم وجود دارند و برقرار هستند.
اگر ما نیاموزیم که چطور با اثرات الکل در خانواده مان زندگی کنیم ، نمی توانیم بگوئیم که" ما زندگیمان را به خوبی اد اره می کنیم."
(1) آیا شما تلاش می کنید که والدین الکلی تان را از نوشیدن الکل و مشروبات الکلی منع کنید؟ چطور؟ آیا تلاشهای شما فایده و اثری هم دارد ؟ بعد از چنین تلاشی و کوششی چه احساسی دارید؟ هنگامی که تلاشهای شما با شکست روبه رو می شود، چه کسی راسرزنش می کنید ؟
(2) آیا فرد الکلی را می توان مجبور کرد که به دنبال کمک باشد؟ آیا ما احساس می کنیم که این کار وظیفه ماست ؟
(3) آیا ما معتقدیم که می توانیم سبب الکلی شدن فردی شویم ؟ آیا هیچگاه احساس کرده ایم که ما در الکلی شدن ( بیمارمان ) مقصر بوده ایم ؟ آیا برای اینکه بیمار الکلی مان را " مجبور " به ترک کنیم ، والدینی را که الکلی نیستند به رخ آنها کشیده ایم ؟
(4) ما چطور می توانیم قدم 1 رادر مورد والدینمان که الکلی نیستند ، به کار ببریم ؟ در مورد دیگر اعضای خانواده چطور ؟
(5) آیا ما زمانی که | بیمارمان | درحال پاکی و عدم مصرف است احساس خوبی داریم و زمانی که در حال مصرف است حال بد ؟ ما چطور می توانیم مشکلات شخصی خود را از او جدا کنیم ؟
(6) آیا ما علایم این بیماری راپذیرفته ایم ؟ علائمی همچون رفتار نفرت انگیز ، تند خویی و تند مزاجی ، ظاهری شلخته و نا آراسته ، افکاری نامعقول و غیر منطقی ؟ آیا ما هنوز از فرد الکلی رنجیده خاطر هستیم و فکر می کنیم که اگر " خود " او بخواهد می تواند رفتار بهتری داشته باشد ؟
(7) آیامادر خانه هوشیار هستیم ؟ آیا می توانیم با این آگاهی که فرد الکلی " گرفتار " است و قابل معالجه و بهبودی نیست ، آسودگی خاطر پیدا کنیم ؟
(8) این شعار که " رها کن و به خدا بسپار " چگونه به این قدم ارتباط دارد ؟
(9) قدم اول می گوید : " زندگی ما غیر قابل کنترل شده است " ما چطور می توانیم در خانه ، مدرسه ، سرکار و به خوبی به سر ببریم ؟
(10) چطور می توانیم دعای آرامش را در این قدم به کار ببریم؟
در قدم اول ما اقرار کردیم که در مقابل بیماری الکلی عاجز هستیم ، درک کردیم که حل کردن این مشکل از عهده ما خارج است، پذیرفتیم که تنها زندگی را که ما می توانیم تغییر دهیم "زندگی خودمان " است .
عکس العمل های شخصی
من قسمت اول قدم یک را در مورد پدرم به کار برده بودم ، اما نپذیرفته بودم که زندگی من ،تماما " غیرکنترل بوده است . نمی خواستم تغییر کنم زیرا که هنوز با خودم راحت بودم .
من شروع به کنترل نامزدم نمودم ذیرا که ترس از دست دادن او را داشتم . او همه چیزی بود که به آن وابسته بودم . چند ماه بعد ، ارتباطم را با او قطع کردم . اکنون در حال حاضر ، فکر می کنم این بهترین اتفاقی است که تاکنون برای من رخ داده است .
نیروی برتر ، همانطور که من او را شناختم و درک کردم ، لحظات و ساعات خاصی را برای من پیش آورد تا به من بیاموزد که به جای وابستگی به خود ، به الکل و به دیگران ، به خود او تکیه کنم .
من واقعا " به انتهای خط نرسیده بودم ولی شروع کردم به اطرافم و چیزهای مختلف با دیدی متفاوت نگاه کنم .
من مجبور بودم بپذیرم ، من تنها کسی نیستم که در مقابل الکلیسم عاجز است بلکه تمامی مردم در مقابل آن عاجز هستند پذیرش این موضوع |برایم | آسان نبود .
مجبور بودم دوباره بیاموزم که دنیا دور من نمی چرخد ( من محور دنیا نیستم ) . مجبور بودم بپذیرم که مردم دیگر هم می توانند حق داشته باشند و اینکه راه من همیشه بهترین راه نبوده است.
من اینطور آموخته بودم و تربیت شده بودم که به بزرگان و مردمان سالخورده به خصوص به والدینم احترام بگذارم . هنگامی که الکل نوشیدن پدر من |همچون| مشکلی می شد ، تمام احترام من نسبت به او از بین می رفت این مرا ناراحت و دگرگون می کرد زیرا که برخلاف تمام این چیزهایی بود که آموخته بودم .
من به طرز بسیار بدی ناراحت و غمگین بودم ، زیرا او را بسیار دوست داشتم ، دچار احساس گناه شدیدی بودم ، به دلیل اینکه هیچ یک از عیب جویی ها و سرزنش های من کمک کننده نبود. من اگر اورا سرزنش هم نمی کردم باز دچار احساس گناه می شدم ، زیرادر این صورت نیز احساس می کردم هیچ تلاشی برای کمک به او و کاهش مشکل وی نکرده ام .
من از ادامه آمدن به جلسات فرزندان الکلی ها می ترسیدم زیرا این کار می توانست ، اورا دیوانه کند و نوشیدن الکل اورا تشدید نماید.
یکی از اعضای 88 من را نشاند و این چنین گفت : " تو نمی توانی مسئول خوردن یا نخوردن فرد الکلی باشی . زیرا به عنوان مثال هنگامی که ظرفها را می شستی یکی از آنها را انداخته ای و شکسته ای و یا اینکه چون هوا بارانی است و یا به دلیل اینکه هوا شدیدا" آفتابی است و غیره و ذالک ......." و اینها بهانه ای می شود برای اینکه بیمار الکلی تصمیم به نوشیدن بگیرد ،من هرگز اینها را فراموش نکرده ام .
از زمانی که " الکلیسم " را به عنوان یک بیماری شناخته ام و فهمیده ام این بیماری چطور کار می کند و تاثیرگذار است ، دیگر مجبور نیستم به پدرم بی احترامی کنم . زندگی من از حالت " سیر همیشگی حول نوشیدن الکل پدرم " خارج و متوقف شد.
من متوجه شدم که بودن یا نبودن بیمار الکلی موضوع مهمی نیست و این نمی تواند در برداشت گامهای روزانه من تاثیر گذار باشد.
من توانایی آن را داشتم که احساساتم را از مشکلات والدینم جدا کنم در حالیکه آنها را دوست دارم ، من آنها را بسیار دوست دارم .
فکر می کنم زمانی که شما کسی را بسیار دوست دارید ، زمانی است که بیماری الکلیسم شدید شده است . اگر شما توجه نمی کردید ، این موضوع اهمیتی نداشت که آنها حتی تا حد مرگ هم بنوشند و مصرف کنند. من خودم را به خاطر مشکل پدرم سرزنش می کردم درحالیکه این واقعا" گناه من نبود.
پدر من دلسوزی و انتقاد می خواست و من آنها را به او می دادم . جلسات فرزندان الکلی ها اینطور به من آموخت تادرک کنم که این گناه و عیب من نیست و نباید از او انتقاد کنم . می بایست عشقم را به او نشان دهم و سعی کنم به او کمک کنم .
تمامی |مطلب| این قدم در مورد " رها کردن " می باشد. این برای من بسیار مشکل است که هرچیزی که مرا محصور کرده و یا با من مخالفت می کند ، اعتصاب می کند.
من می دانم که پدر و مادرم بیمار هستند ،همچنین مادرم . اما از همه اینها بیمارتر ، هیولا(نیروی پرقدرتی) درون من و خود من ، هستیم .
ماباید بیاموزیم وبفهمیم که هرگز نمی توانیم بیماری الکیسم و قربانیهای آن را کنترل کنیم و بر آنها پیروز شویم.
من آموختم این حقیقت را بپذیرم که نمی توانم خواهرم را تغییر دهم و " من " مسئول نوشیدن و یا استفاده مواد مخدر او نیستم . این خیلی سخت بود زیرا من در آن هنگام نسبت به کارهایی که او انجام می داد احساس مسئولیت می کردم.
او سعی می کرد که مرا سرزنش کند و من احساس می کردم که کارهایی وجود داشته که باید می کردم و می توانستم انجام بدهم .
من بر حسب عادت سعی می کردم مشکلات خواهرم را به جای او حل کرده و مستولیتهای او را به دوش بگیریم .
این تنها راه و تنها کاری نبود که می شد انجام داد. بعد از اینک یاد کرفتم که نمی توانم به جای او صورتی از کارهای سالیانه اش را برداشت کنم و ( من ) مسئولیتی در قبال مصرف الکل او ندارم ، رها شدم تاچیزهایی برای خودم بیاموزم و در جهت بهبودی خویش کوشاباشم زیرا که من بیمار بودم.
" من " تنها کسی نیستم ، نبودم و نخواهم بود که در مقابل الکلیسم عاجز است ، این یک بیماری است ، من نمی توانستم به این بیماری همچون بیماریهای دیگر نگاه کنم .
قبل از آمدن به جلسات فرزندان الکلی ها سازگاری |آرامش| درونی نداشتم، درون من پر از رنجش و حسادت بود. تندمزاجی و ترسهای درونی من همیشه برایم مشکل ساز بود ، به اضافه اینکه در یک روز تعطیل دیواری بین من و برادرم می ساخت . دلسرد و گیج بودم .
من مطمئن هستم که می توانم بپذیرم زمام زندگی از دستم خارج شده است ! برای بعضی از انسانها که دارای ضمیر و نفسی بزرگ هستند ، پذیرش اینکه شکست خورده اند ، چیز راحتی در دنیانیست . اما چنانچه می خواهم برنامه را ادامه بدهم ، باید چنین چیزی را بپذیرم.
من می دانم که در مقابل اعمال و حرکات فرد الکلی عاجز هستم. قسمتی از پذیرش من در مورد بیماری او ، صبر و اطمینان کامل را شامل می شود.