من آدمی بودم که به شکلی افراطی انتقاد میکردم ، دشمنی میورزیدم و منفیها را میدیدم . این عقاید را همیشه به زبان میآوردم ، امّا در درون به آنها چنگ میزدم و دائماً فکر میکردم . همیشه ایمان داشتم ، اما با گذشت سالها بی آنکه بدانم چه بر من میگذرد ، این ایمان را از دست دادم . همیشه سرشار از احساس گناه ، غم و نارضایتی بودم و خوشحالیم بطور کامل وابسته به دیگران بود . میدانستم که زندگیم به شکست منتهی شده و دیگران را مقصّر این شکست میدانستم . بنظر میرسید قادر به تغییر این گرایشات نیستم . به هر کلام یا هر رفتاری واکنش نشان میدادم و بسته به رفتار دیگران احساس خوب یا بد داشتم . البته بیشتر اوقات احساس بدی داشتم چون نگرشم به من اصلاً اجازه نمیداد خوبیها را ببینم . آنقدر مشغول نگاه به دیگران و راهنمایی و کنترل آنها بودم که وقت نداشتم تقصیر خود را ببینم . هیچکس را با خودم همگام نمیدانستم .
بعد از اولین جلسه دریافتم که خدای من نمرده و به این ترتیب به معنویت راه یافتم و آمادگی پیدا کردم که قدمها را بپذیرم . به آرامش و سکونی که قولش را میدادند دست یافتم و هر روزم سرشار از لذت زندگی شد . ترک عادات قدیمی دشوار است و هنوز هم گاهی نادانسته به این عادات برمیگردم ، امّا حالا راههایی دارم که میتوانم قبل از آنکه فکرم را به خود مشغول کنند و مثل گذشته نابودم کنند مهارشان کنم . دریافتم که مقدار زیادی از مشکلاتم بر اثر واکنشهایم هستند . دیگر احساسات دیگران را به خود نمیگیرم . البته همیشه در اینکار موفق نیستم ، امّا حواسم به آنچه میگذرد هست و میتوانم آنرا رها کنم . میدانم که شادی من فقط بستگی به درون خودم دارد و همینطور میدانم که من مسئول شادی دیگران و یا اعمال وابستگان دور و نزدیکم نیستم . به هر روز جدید با شادی و امید نگاه میکنم و میدانم که این روز ، روزمره است و فقط من هستم که میتوانم قدر آن رابدانم . هر روز را با یاد خدا و درخواست هدایت و خرد او برای پذیرش آن و نیرو و شهامت برای پذیرش آنچه آنروز برایم دارد شرح میکنم . هر روز رشد میکنیم . با قویتر شدن و ایمانم ، ترسهایم ضعیفتر میشوند و از میان میروند . ایمان و ترس نمیتوانند در کنار هم زندگی کنند . شبها خدا را به خاطر شادی آن روز و آرامشی که به من عطا نموده سپاس میگویم و از او به خاطر ناخشنودیهایی که برای دیگران بوجود آوردهام طلب بخشایش میکنم . تسلیم عشق خداوند هستم و دعال میکنم که بتوانم کمکی برای دیگران باشم .
میدانم وقتی اولین بار به جلسات خانواده های معتادان آمدم ، حقیقتاً چقدر بیمار بودم . تمام آنچه که میدانم اینست که نیازمند کمک بودم تا بتوانم با معتادم کنار بیایم و امیدوار بودم بتوانم این کمک را در جلسات خانواده های معتادان پیدا کنم . حال میدانم که ذهن من پر از انکار و نگرش منفی بود و حس ترحم و بیزاری از خود بر من غلبه کرده بود . هالهای پر از غرور ، حق جانبی ، خود محوری و ارزشهای کاذب داشتیم .