Anonymous

پیام ما امید ، وعده ما آزادی

آسمان ابری

دختر کوچولو هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت. با اینکه آن روز صبح آسمان ابری بود، او مثل همیشه، پیاده بسوی مدرسه رفت.
بعد از ظهر که شد، ‌هوا خراب شد و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت. مادر کودک نگران شده بود مبادا رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، پس با اتومبیل بدنبال دخترش رفت.
وقتی صدای رعد وبرق را شنید، با عجله به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد.
وسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد که به طرف منزل در حرکت بود، ولی با هر برقی که در آسمان زده میشد ، می‌ایستاد ، به آسمان نگاه می‌کرد و می خندید و این کار با هر دفعه رعد و برق تکرار می‌شد.
مادرتعجب کرد وسریع خود را به دخترش رساند، و از او پرسید: چکار می‌کنی؟ چرا همینطور بین راه می ایستی؟
دخترک پاسخ داد: خدا داره از من عکس میگیره میخام هر دفعه صورتم قشنگتربنظربرسه
اکثر چالشهای زندگی مثل یه رعد و برق میمونه فقط باید بهش لبخند بزنی و خودتو توش بهترین نشون بدی

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
دوستان کامنت هایی که به صورت خصوصی ارسال میکنید امکان پاسخ در سایت را ندارد
لطفا اگر کامنتی را اصرار دارید به صورت
خصوصی ارسال کنید
حتما ایملتان را نیز ارسال کنید
Designed By Erfan Powered by Bayan