اسم من باب بی. است و اهل لسآنجلس هستم. در مورد آدمها، جاها و چیزها، من از همان اول جزو آدمهای موفق روزگار بودم؛ منتها از آخر.
من توی یکی از محلههای جنوب شهر بزرگ شدم. فقیر، محروم، در دوران بحران اقتصادی1، و بچة طلاق. جملات محبتآمیز توی خانوادة ما اصلاً مرسوم نبود. خانه هم پر از بچه بود.
بیشتر چیزهایی که من از زندگیام میدانم، بعدها و با نگاه به گذشته به یادم آمده. وقتی در کوران این وقایع بودم، چیزی از آن نمیفهمیدم. فقط یادم هست که زندگی همین طور از کنارم میگذشت و من احساس متفاوت بودن، احساس محرومیت میکردم. در تمام مقاطع زندگی، هر جا که بودم و هر چه که داشتم، طعم آسایش را هیچوقت واقعاً نچشیدم. در یک دنیای خیالی بزرگ شدم. همیشه چمن همسایه به چشمم سبزتر بود. همیشه در خیال و توهم سیر میکردم. توی مدرسه همیشه با انواع و اقسام دودرهبازی قبول میشدم. این چیزها را خوب یاد گرفته بودم.
من همیشه در رؤیای ترک خانواده بودم. خانهمان به چشم من جای ماندن نبود. شیرینترین خیال من این بود که جایی آن بیرون چیز خوبی در انتظار من است.
من مصرف مواد مخدر را نسبتاً دیر شروع کردم. هجده سالم بود. البته دیر که میگویم منظورم در مقایسه با بچههای امروزی است.
مادر من به ضرب ترکه ما را اداره میکرد. روشش این بود. شیوة دائمی من هم برای جلب توجه این بود که هر روز ماتحتم را بدهم دَمِ ترکة مادر. بعدها یاد گرفتم یک راه دیگر برای جلب توجه، مریض شدن است. وقتی مریض میشدم چیزهایی را که به آن نیاز داشتم به دست میآوردم؛ یعنی محبت و توجه.
به چشم من مقصر این وضعیت مادرم بود، چون توی زندگیاش تصمیمهای عاقلانهتری نگرفته بود تا من بتوانم کودکی شادتری داشته باشم.
من به ارتش رفتم چون به چشمم راهی برای فرار کردن از خانه بود. مدتها توی ارتش ماندم چون آنجا هم همان امکاناتی را که توی خانه داشتم به من میدادند: سه وعده غذا، جای خواب، و بیمسئولیتی. شاید از این جهت که درجهدار بودم و بالاخره کارهایی میکردم، بشود گفت آدم مسئولی بودم اما همهاش به این دلیل بود که از پیش دستورالعملهایی به من داده بودند که چه کار کنم، کی این کار را بکنم، و چهقدر بکنم.
اولین مادة مخدری که مصرف کردم الکل بود. متوجه شدم که من دو شخصیت دارم. وقتی تحت تأثیر الکل و بعدها[سایر] مواد مخدر بودم، شخصیتم تغییر میکرد.
بعدها متوجه شدم که این شخصیت دوگانه از خیلی قبلتر در من وجود داشته. من حتی قبل از مصرف هم دوشخصیتی بودم. دزدی را از همان بچگی یاد گرفته بودم. دروغ گفتن را هم همینطور. حقهبازی را هم همینطور. من با مهارت از این ترفندها استفاده میکردم. مدتها قبل از اعتیاد به مواد مخدر، به دزدی معتاد بودم چون باعث میشد احساس خوبی داشته باشم. وقتی چیزهای دیگران را میدزدیدم و بذل و بخشش میکردم، حالم خوب میشد. نسبت به دزدی نوعی کشش یا وسوسه داشتم. نمیشد بروم جایی و چیزی بلند نکنم.
من خیلی هم بیتجربه بودم و از مواد مخدر هیچچی نمیدانستم. در دهة 1930 و 40 مواد مخدر موضوعی نبود که زیاد در موردش صحبت بشود. البته معنیاش این نیست که الان تغییری در مواد مخدر به وجود آمده، فقط آنوقتها در موردش صحبت نمیشد. در مورد سکس یا مواد مخدر یا مذهب کسی صحبت یا بحث و جدل نمیکرد یا توضیحی در مورد این چیزها نمیداد. اینها جزو چیزهایی که مردم در موردش صحبت میکردند نبود.
من با مادة مخدر مورد علاقهام یعنی هروئین در شرق دور آشنا شدم. در مورد تریاک هم چیزهایی شنیده بودم و امتحانش کردم. فهمیدم که میشود هروئین را جوشاند و توی سرنگ کشید. آنطرفها انواع و اقسام مواد مخدر فراوان بود و آدم میتوانست برود توی عطاری و مواد بخرد. این شد که من نه سال تمام خارج از آمریکا ماندم. این طوری با عُرف و محدودیتهای موجود در آمریکا مواجه نمیشدم.
من هیچچیز در مورد پیشرفت بیماریام نمیدانستم. هیچچیز در مورد اعتیاد نمیدانستم. سالهای سال بدون هیچ گونه آگاهی از اعتیاد این در و آن در میزدم و واقعاً در جهل بودم؛ در جهل مطلق.
هیچ کس به من توضیح نداد که وقتی یک سال مواد مخدر مصرف کنی ممکن است گرفتارش بشوی. هیچ کس چیزی از خماری به من نگفت. تنها چیزی که همه میگفتند این بود که «مواظب باش حالت بد نشود»، و تنها راه برای این هم ادامة مصرف بود.
یکی از عیبهای ارتش این است که دستورات را به آدم ابلاغ میکنند و اعزامش میکنند این طرف و آن طرف، ولی ساقی را همراه آدم اعزام نمیکنند. خب آدم حالش بد میشود. دفعة بعد آدم سعی میکند ذخیرة کافی مواد همراه خودش ببرد، و ذخیرة یکماهه، یک هفته یا حتی دو سه روز بیشتر دوام نمیآورد.
من نه چیزی از پیشرفت این بیماری میفهمیدم نه از عواقب کارهایم. در مورد خدمتم در ارتش، آثار مخربِ پیشرفت بیماری من به صورت این طرف و آن طرف بردن و قاچاق مواد بروز کرد. از آن طرف، وقتی مصرف آدم آن قدر زیاد میشود که نمیتواند سر خدمت حاضر بشود، طبعاً توبیخش میکنند. در مرحلة بعد هم آدم را میبرند میاندازند توی بازداشتگاه. و بعد ارتش کار ظالمانهای در حق من کرد: مرا انداخت بیرون توی خیابان.
من اصلاً بلد نبودم چهطور از خودم مراقبت کنم. تا آن زمان مدام از دامن یک مادر به آغوش آن یکی پناه برده بودم. اینها از من مراقبت کرده بودند، و حالا میدیدم که کف خیابان هستم و هیچ کس نیست هوای مرا داشته باشد. من از اجاره خانه و کار کردن و مسئولیت هیچچی نمیدانستم. بنابراین مجبور بودم این مسئولیت را به گردن هر کسی که دستم میرسید بیندازم. باز شروع کردم دنبال انواع و اقسام مادرها دویدن.
کف خیابان ناچار بودم کَلاشی را یاد بگیرم. باید بدانید که توی ارتش خیلی چیزها هست که میشود فروخت و من به این کار آموخته شده بودم، چون دزدی را دوست داشتم. البته ناچار بودم مهارتهای دیگری را هم یاد بگیرم، مثلاً این که بروم توی مغازهها و سیگار و بستههای گوشت را یواشکی بزنم زیر بغلم، از پنجرة طبقة دوم بپرم پایین، و از دست پلیسها فرار کنم.
به نظرم این یک جور هیجانی است که همراه اعتیاد به مواد است. این کارها خیلی شبیه دزد و پلیسبازیهای زمان کودکی بود. من متوجه شدم که تعداد پلیسها از معتادها بیشتر است. میایستند این طرف و آن طرف و آدم را زیر نظر دارند. هیچ وقت هم نفهمیدم چه طوری وسط این همه آدم، عدل میآمدند یقة مرا میگرفتند که «بشین تو ماشین. بجنب.» از هر ده دفعه هم نه دفعه مرا با جنس گیر میانداختند.
در جریان گشتن دنبال مادرهای مختلف، یکیشان مرا پیدا کرد. به فکرم رسید این یکی را باید چهارمیخه کنم و ازش سند محضری بگیرم، این طوری دیگر نمیتواند فرار کند.
انتخاب من درست بود، کسی را انتخاب کرده بودم که مصرف نمیکرد. من آدمهای مصرفکننده را خوب میشناختم. آدم مصرفکننده وقتی من گیر میافتادم کمکم نمیکرد. آدم مصرفکننده نمیتوانست پول وثیقة آزادی مرا تأمین کند. نمیتوانست بیاید ملاقات من، چون سخت مشغول عادتهای خودش بود.
خلاصه آدمی را پیدا کردم که اصلاً اهل این چیزها نبود. زنم درس میخواند و کار میکرد و از خودش خانه داشت. فقط یک نقطه ضعف داشت. نمیدانست نوعی نیاز درونی او را وادار میکند که مثل یک دایه یا مادر، از کسی مراقبت کند. و برای این کار من بهترین انتخاب بودم. من میخواستم کسی ازم مراقبت کند. او هم طالب این بود که مرا جمعوجور کند. توی زندان بودم که به من پیشنهاد ازدواج داد، و من گفتم: «باشه، حتماً. فقط برو پول وثیقه را بده و بیا.»
سه سال تمام خودش را بیچاره کرد تا پابهپای من زندگی کند. بعد خسته شد و رفت تنها جلسة معتادان گمنام در دنیا را پیدا کرد. چهطور این کار را کرد، من نمیدانم. در آن زمان فقط یک جلسه در کل عالم وجود داشت، که زنم رفت و پیدایش کرد، و من هم فرستادمش که برود توی جلسه. مجبورش کردم برود ببیند آنجا چه خبر است.
توجه داشته باشید که در آن روزها، معتادها خیلی منفور بودند. پلیس به محض این که خبردار میشد دو تا معتاد قرار است جایی دور هم جمع بشوند آنجا را زیر نظر میگفت. در آن زمان با معتادجماعت این طوری برخورد میکردند. مردم اصلاً نظر خوشی در مورد اعتیاد نداشتند. من سخت نسبت به هر کاری که برای کمک به معتادها انجام میشد مشکوک بودم. میدانستم با معتادها چه کار میکنند؛ میانداختندشان توی زندان، اساسی! هیچ برنامهای نبود که بشود به آن پناه برد، جز در فورت ورث و لکزینگتن.
من همیشه یک داستان پرسوزوگداز برای توجیه مصرف توی آستین داشتم. یک روز، بعد از یکی از آن غیبتهای کبرا به بهانة خریدن دو تا نان از مغازهای که همان بغل بود، برگشتم خانه و دیدم بند و بساطم دم در است. زنم قبلاً صد بار گفته بود که «باید بروی پی کارت»، اما این بار فرق داشت. این دفعه لحنش جور دیگری بود. خرتوپرتهایم را برداشتم و رفتم تنها جایی که میتوانستم بروم: کف خیابان.
کارتنخوابی برای من چیز ناآشنایی نبود. بلد بودم چهطور پشت ماشینهای قراضه، رختشویخانههای خرابه، ساختمانهای متروک و خانة این و آن بخوابم. طبعاً هیچوقت از خودم خانه نداشتم. نمیتوانستم اجاره بدهم. اصلاً بلد نبودم چه طوری اجاره بدهم. اگر سه دلار توی جیبم داشتم، تا سکة آخرش را بهجای دستوپا کردن محل سکونت صرف مواد میکردم. به همین راحتی. به نظرم در دوران مصرف و کارتنخوابی فقط یک بار اجاره دادم، آن هم فقط برای پیشپرداخت. بعدش دیگر من بدو صاحبخانه بدو. معمولاً خیلی هم فرق نمیکرد چون من اغلب تحت سرپرستی دولت بودم. آنقدر کارتنخوابی میکردم تا دستگیرم کنند، آن وقت سقفی بالای سرم داشتم. این طوری میتوانستم نفسی بکشم، آبی زیر پوستم برود تا بعد دوباره بروم بیرون و روز از نو.
من حدود 21 سال پیش به معتادان گمنام آمدم2. اما به خاطر خودم نیامدم. فقط آمدم که دهن زنم را ببندم. نشئه میکردم و میرفتم جلسه.
من گواهینامة رانندگی نداشتم. کار نداشتم. خانه نداشتم. وصلة ناجور بودم. پول نداشتم. ماشین نداشتم. زن نداشتم، یا به عبارتی یک زن تازه لازم داشتم. تمام این مشکلات را توی انجمن میگفتم و مثلاً جواب میگرفتم که «باز هم به جلسه بیا». و میگفتند «قدمها را کار کن.» من قدمها را میخواندم و خیال میکردم قدم کار کردن یعنی همین. سالها بعد فهمیدم حتی با این که قدمها را میخواندم، نمیدانستم چی دارم میخوانم. چیزی را که میخواندم نمیفهمیدم.
خیلی جاها به من گفته بودند که معتاد هستم. انگ معتاد بودن دیگر به من چسبیده بود. توی ارتش، توی زندانها، و خلاصه همه جا من این انگ را با خودم داشتم. من این را قبول کرده بودم، منتها معنیاش را نمیفهمیدم. باید میرفتم و چیزهای دیگری را تجربه میکردم تا بتوانم برگردم و به برنامه بچسبم.
یکی از چیزهایی که باید یاد میگرفتم، این بود که اصلاً این برنامه حرفش چیست. باید علاقه به درک این موضوع را پیدا میکردم. تا آستانة مرگ رفتم تا این علاقه به فهمیدن در من به وجود آمد. به نظر من مرگ همیشه نوعی عبرت است. من چند بار دچار بیشمصرفی3 شده بودم، اما این چیزی بود که همیشه انگار خودم دلم میخواست سرم بیاید. تا لب گور میرفتم و عین خیالم نبود. تازه بعد که جان به در میبردم، ممکن بود بگویم «خوش گذشت. یک دفعه دیگر.» دیوانگی همین است دیگر!
ضربة نهایی برای من وقتی بود که نزدیک بود موقع فرار تیر بخورم، تازه آن هم به دلیل کاری که یک نفر دیگر کرده بود. این دیگر هیچ خوشایند من نبود. دزد و پلیس بازی کف خیابان خطرناک است. همه سلاح دارند، و من هیچ دوست ندارم نقش هدف تمرینی برای تیراندازی این و آن را بازی کنم. دیگر خیلی پیش میآمد که پلیسها لولة سلاحشان را توی دهنم فرو کنند یا بچسبانند به شقیقهام، و بگویند که دستهایم را بگذارم روی دیوار.
در آخرین روزهای مصرف که بعدش من دیگر هیچ نوع مادة مخدری مصرف نکردم، تازه خودم را ساخته بودم که پلیس سر رسید و مرا در حالی گرفت که پهن شده بودم روی سیمخاردارها و سعی میکردم خودم را نجات بدهم. دیگر من بلافاصله هم الکل و هم مواد مخدر را ترک کردم. همه چیز دیگر برایم واضح شده بود و من نمیخواستم آن طوری بمیرم. چیزی در ذهنم جرقه زد و با خودم فکر کردم: «قرار نیست تا ابد وضع من این جوری باشد.»
بعد از آن آخرین مرخصی از انجمن، فهمیدم که دیگر میتوانم قدمها را کار کنم. نتیجة بیواسطة این کار، تغییر کل زندگی من بود. من سخت مشغول کار کردن قدمها شدم، و سعی کردم که بفهمم، واقعاً بفهمم که حرف بر سر چیست. متوجه شدم که طی هر کدام از قدمها مستلزم اعمال خاصی است. من باید در عمل پیدا میکردم که مصداق هر یک از قدمها در مورد من چیست. من همیشه فکر میکردم قدمها در مورد دیگران مصداق دارد، نه خودم.
حالا برویم سر موضوع خدا و روحانیت. من مدتها قبل درِ این قضیه را بسته بودم و گذاشته بودمش توی کلیسا، و هیچ کاری هم با کلیسا نداشتم. بعد فهمیدم که خدا و روحانیت را لزوماً قرار نیست توی کلیسا پیدا کنم.
من باید یاد میگرفتم دست به عمل بزنم. واقعاً داستان غریبی است. زندگی من آن قدر عوض شده که تقریباً باورم نمیشود کجاها بودهام. البته میدانم که از کجا به اینجا رسیدم. چیزهایی هست که پیوسته این را به یادم میآورد. و من این یادآوری پیوسته را که وجود تازهواردها و صحبت با دیگران است، لازم دارم.
این برنامه اکنون جزئی از وجود من شده است. جزئی از حیات و طرز زندگی من است. امروز چیزهایی را که برایم اتفاق میافتد بهتر میفهمم. دیگر جنگی با روزگار ندارم.
من به جلسات معتادان گمنام آمدم تا مسئولیتهایی را که به من داده شده بر عهده بگیرم. امروز دیگر لاابالی نیستم. من به آن محبت و غمخواری و همراهی که در NA جاری است معتادم؛ و چشم انتظار بسیار چیزها از این دست در زندگیام هستم.
مشکل من اعتیاد است. بخشی از آن مربوط است به مواد مخدر در مقام راهی برای فرار از زندگی، و بخشی هم مربوط است به آنچه در وجود من نهفته، همان وسوسه و اجبار. و امروز من ابزاری برای مواجهه با اینها دارم. این ابزار، دوازده قدم بهبودی است.
نویسندة این مطلب که از چاپ اول کتاب پایه انتخاب شده، در جایی زندگی میکرده که خیلیها آن را بهشت میخواندند، اما چنان که این مرد ساحلنشین در مطلبش آورده، «خرابات توی کلة ماست». به کمک NA، او اکنون به آرامشی درونی و راه جدیدی برای زیستن دست یافته است.
1. بحرانی که در اکتبر 1929 در بورس نیویورک به وجود آمد و تا 1935 ادامه داشت و باعث ورشکستگی و فقر بسیاری از مردم در سراسر آمریکا شد.
2. این متن در 1981 نوشته شده.
3. Overdose: مسمومیت ناشی از مصرف بیش از حد مواد مخدر، که منجر به اغما و گاهی مرگ میشود.