من از یک مرکز درمانی ویژه بانوان به انجمن معتادان گمنام پیوستم . همان شب اولی که از مرکز درمانی مرخص شدم به انجمن آمدم و در اینجا بود که راه و رسم زندگی کردن را آموختم ، به طوری کهدیگر مجبور نبودم در زندگی روزمره ام هیچ نوع مواد مخدری مصرف کنم . دراینجا بود که چیزهای زیادی درباره خودم آموختم ، زیرا ما معتادان شباهت خیلی زیادی به یکدیگر داریم . در جلسات ما هر وقت که مشکلات و راه حل های پیشنهادی مورد بحث قرار می گیرد من آن سوی دیگر خود را می بینم . من از آنهایی که برنامه بهبودی را باتمام توان خود دنبال می کنند آموختم که چطور من هم اگر بخواهم و کوشش کنم می توانم همین راه را دنبال کنم .
همچنین از آنهایی که اشتباه کرده اند آموخته ام که چگونه اشتباه نکنم . وقتی می بینم که بعضی ها این انجمن را ترک می کنند تا دوباره همان راه گذشته را آزمایش کنند احساس بدی پیدا می کنم ، اما می دانم که اگر نخواهم به آن راه بیفتم بایستس که انجمن را ترک نکنم . دیگر اینکه مجبور نیستم که دزدی کنم یا چک های بی پشتوانه و تقلبی بکشم .
اعتیاد من به گذشته دور بر می گردد . وقتی شانزده ساله بودم شروع کردم به مشروبخواری و بعد به شکل بدی آن را ادامه دادم و اکنون می فهمم که دلیل آن این بود که من در اصل مریض بودم . من در واقع یک جور بیماری عاطفی داشتم که خیلی هم شدید بود . اگر از نظر عاطفی مریض نبودم فکر نمی کنم که به آن صورت گرفتار شرابخواری می شدم . وقتی که روشن شد که مصرف الکل من همواره بالاتر می رود ، از آنجا که حرفه ام پرستاری بود سعی کردم که داروهای مخدر دیگری را تجربه کنم . مصرف این داروها بیشتر و بیشتر شد و به صورت مشکل وحشتناکی درآم .
اگر چه به یقین این یک راه خود کشی بود ، اما من موقعی آگاه شدم و به خود آمدم که فهمیدم معتاد شده ام و کاری هم از دستم ساخته نیست . نمی دانستم آیا راه حلی وجود دارد یا نه . در آن زمان واقعاّ راه حلی وجود نداشت . من در سانفرانسیسکو بودم و راهی برای تغییر وضعم نمی شناختم و بنابراین دست به خودکشی زدم و موفق نشدم . در آن زمان بیست و شش سال داشتم . اکنون فکر می کنم که برایم امکان داشت من هم در آن زمان مثل بسیاری از کسانی که امروزه در اینجا هستند به این انجمن می پیوستم .
زندگی من به هر حال به این صورت ادامه یافت . من نه تنها اعتماد به نفسم را از دست داده بودم ، بلکه احترام و عشق خانواده ام ، فرزندانم ، و شوهرم را نیز از دست داده بودم . همچنین خانه و شغلم را هم از دست دادم . به هر ترتیب به نقطه ای نرسیده بودم که بتوانم یا بخواهم این راه یا راه دیگری را برای زندگی آزمایش کنم . من فقط مجبور بودم که ادامه بدهم و راه خودم را آزمایش کنم . من همچنان داروهای مخدر مصرف می کردم و سر انجام سه بار سر و کارم به یک مرکز درمانی افتاد .
آخرین بار که به آنجا رفتم حس کردم که بار دیگر کاری از دستم ساخته نیست . من این احساس را فوراّ به اعتیادم ربط ندادم . به راستی بار دیگر کاری از دستم ساخته نبود مسئله این نبود که دیگر نمی توانم مواد مخدر مصرف کنم « بلکه این بود که » بار دیگر کاری از دستم ساخته نیست « کاملاّ احساس نومیدی و درماندگی می کردم و هیچ چاره ای نداشتم . تمام غرور روحی و عاطفی ام از بین رفته بود .
مطمئنم که وقتی در مرکز درمانی بودم آنها در صداقت من و در اینکه اصلاّ بخواهم در مورد مشکلم کاری انجام دهم شک داشتند ، اما من به راستی می خواستم که در این مورد کاری انجام دهم ، و این را می دانم که برنامه ترک اعتیاد هیچ تاثیری نخواهد داشت مگر اینکه خود آن را بخواهیم . این برنامه برای افرادی نیست که به آن نیاز دارند بلکه برای افرادی است که آن را می خواهند . من سرانجام به قدری به آن تنایل پیدا کردم که به روانکاوها ، روانپزشکان ، کشیشان ، و به هر جای دیگری که می توانستم مراجعه کردمن.
فکر می کنم یکی از بچه های انجمن ، به من جرات و شهامت زیادی داد ، چون توانستم به طور کامل سه گام اول را بردارم . من پذیرفتم که به خاطر اعتیادم عاجزم و اختیار زندگی ام از دستم خارج است . من راههای زیادی را آزموده بودم و بنابراین به این نتیجه رسیدم که فقط قدرتی برتر از قدرت خودم می تواند سلامت عقل را به منباز گرداند تا آنجا که در توانم بود اراده و زندگی خود را در اختیار خداوندی که خود می شناسم قرار دادم و کوشش کردم که در زندگی روزمره ام هرگز خداوند را از یاد نبرم .
من انواع کتابهای مربوط به ماوراءالطبیعه را خوانده بودم .آن کتابها را تایید می کردم . در زندگی روزمره ام و فکر میکردم که آثار مهمی هستند ، با این حال اصلاّ به آنها عمل نمی کردم . در زندگی روزمره ام هرگز پایبند به هیچ ایمانی نبودم . این شگفتی آور است که چطور پس از آنکه آنهمه از حوزه ایمان به دور افتاده بودم شرافت و صداقت اندکی به دست آوردم و توانستم به خودم آن طور که واقعاّبودم نگاه کنم . من شک داشتم که بتوانم آدم شریف و درستکاری شوم ، اما با نگاه کردن به آن سوی خود و به معتادانی که در اطرافم بودند ، با شناختن آنها و درک آنها ، و با دوست شدن با آنها توانستم خود را بشناسم .
من دوست دارم اعتبار چیزهایی را که شایسته اعتمادند باور کنم ، و اکنون باور دارم که شرکت هر روزه ام در گروههای روان درمانی ، که دارای روانکاوان فهمیده ای هستند ، به من کمک کرد که خودم آگاهی و شناخت پیدا کنم و بتوانم در مورد مشکل خودم کاری انجام دهم ، اما وقتی این گروهها را ترک می کردم می اندیشیدم « آه ، آیا می توانم این مشکل را خودم دور کنم ؟ » مراکز درمانی بسیاری از سالهای زندگانی ام را گرفته بود و شگفت زده بودم که آیا بالاخره می توانم پاک بمانم و کارهای معمولی و عادی انجام دهم .
شک داشتم که بتوانم یک زندگی عادی را ادامه دهم ، اما رای خداوند بر این قرار گرفت که من در این یک سال و نیم اخیر برای یک زندگی معمولی آمادگی پیدا کنم . من توانایی این را پیداکردم که بطور منظم کار کنم . ابتدا شغلهای ثابتی نداشتم اما بین شغلهای مختلف هیچوقت فاصله زیادی نمی افتاد .
اگر چه مدتی فکر بازگشت به حرفه ام یعنی پرستاری را به کنار گذاشتم ، اما دوباره به این فکر افتادم و اکنون تقریباّ در جریان بازگشت به پرستاری به طور تمام وقت هستم . اکنون به کمک بعضی افراد فهمیده و صمیمی گروه با آینده ای که بسیار روشن به نظر می رسد رو به رو هستم . در این روزها با تمام وجودم کوشیده ام که خود را وقف شغلم کنم و در این کار کاملاّ موفق بوده ام ، در صورتی که وقتی برای آخرین بار مرکز درمانی را ترک می کردم همه فکر می کردند که من به درد کار و استخدام نمی خورم .
برای من این یک برنامه روحانی ، و مایه تقویت و رشد یک تجربه معنوی است . این را می دانم که بدون امداد ونیروی شفابخش معتادان دیگر که معمولاّ از طریق گفتگو و درد دل و کمک دادن به یکدیگر صورت می گیرد رهایی من امکان پذیر نبود.دراین مدت وسوسه استفاده از مواد مخدر به کلی از من دور شده و می دانم که این امر فقط به خاطر لطف پروردگار است . اکنون تمام توجهم به مسائل روزانه ام دوخته شده است . شگفتی آور است که آن نمونه ها ومواردترس ، دلهره ، بیزاری وسوختگی که آن همه در من شدید بود اکنون از بین رفته است دیگر این چیزها حاکم بر زندگی من نیست . من هرصبح تقاضای کمک میکنم و هر شب کارهای نیکم را می شمارم . من براستی شکر گزارم که دیگر مجبور نیستم با آن بیماری که همراهم هست با مصرف انواع مواد مخدر زنگیم را سپری می کنم . فکر می کنم که یکی از بزرگترین عواملی که در اینجا به من کمک کرد این بود که برنامة این انجمن یک برنامة پرهیز و پاکی کامل است .
من به این نتیجه رسیدم که یک ” مشکل دوگانه “ دارم . مشکل من این یا آن مادة مخدر نیست ، بلکه مشکل زندگی کردن است و این مهمترین چیزی است که امروزه بایستی در باره اش فکر کنم . موقعیکه به نظر می رسید همه ، چه خانواده ام و چه دوستانم ، مرا در بختیم تنها گذاشته اند کمک زیادی از راهنایم در یافت کردم . نمی دانم اگر به خاط آن در هایی که او در نامه هایش برویم گشود نبود آیا می توانستم به این موفقیت ها دست یابم و اومرا در تجربه اش ، توانش و امیدش سهیم کرد و این امر بسیار سودمند افتاد . او همچنان به عنوان یک دوست خوب باقی مانده است . در اینجا ، در انجمن معتادان گمنام ، دوستانی ، خانواده ای و راهی برای زندگی یافته ام . خانواده ام نیز بخاطر برداشتن این گامها ، نه به خاطر این که مستقیماً بر این مشکل من تأثیر بگذارند ، دوباره بسوی من با زگشتند . چیز های عالی و شگفت انگیز بسیاری برایم اتفاق افتاده است نمی توانم فکرش را بکنم چیزی اتفاق بیفتد که مرا وادار کند این طریقه زندگی را رها کنم .