<<ما اقرار کردیم که در مقابل اعتیادمان عاجز بودیم و زندگىمان غیر قابل اداره شده بود.>>
فرقى نمىکند که ما چقدر و چه ماده مخدرى مصرف کردهایم. در معتادانگمنام پاک ماندن مىبایست در رأس هر چیز دیگرى قرار گیرد. ما دریافتیم که نمىتوانیم موادمخدر مصرف کنیم و زنده بمانیم. وقتى ما به عجز خود وعدم توانائى در اداره زندگىمان اقرار کنیم، دریچه بهبودى را به روىخود باز کردهایم. هیچ کس نمىتوانست به ما بقبولاند که ما معتاد بودهایم. این اقرارى است که ماباید براى خودمان بکنیم. اگر بعضى از ما در این مورد تردید داشته باشیم، از خودمان مىپرسیم که
«آیا مى توانم مصرف هر دارویى را که باعث تغییر حالت افکار واحساساتم شود، کنترل کنم؟»
وقتى مسئله کنترل مطرح مىشود، بیشتر معتادان فوراً متوجّه مىشوند که چنین چیزى ممکن نیست. ما دریافتیم که مصرف خود را نمىتوانیم به مدت طولانى کنترل کنیم.
مطالب فوق به روشنى نشان مىدهد که یک معتاد در مورد موادمخدر اختیارى از خود ندارد. معناى عاجز بودن این است که ما مجبور باشیم بر خلاف اراده خود مصرف کنیم. اگر ما نتوانیم مصرف خود رامتوقف کنیم، چطور ممکن است به خود بگوییم که کنترل در دست ماست.عدم توانائى در قطع مصرف ـ حتى با حداکثر اراده و خالصترین خواسته به این حرف ما که مىگوییم "ما مطلقاً حق انتخاب نداریم" صحه مىگذارد، امّا وقتى دیگر سعى نکنیم مصرفمان را توجیه کنیم، حق انتخاب پیدا خواهیم کرد.
ما با عشق، صداقت، روشن بینى و تمایل وارد این انجمن نشدهایم، ما به نقطهاى رسیده بودیم که به خاطر دردهاى جسمانى، روانى و روحانى دیگر نمىتوانستیم به مصرفمان ادامه دهیم و وقتى که مغلوب شدیم تمایل پیدا کردیم.
عدم توانایى ما در کنترل و مصرف موادمخدّر، یکى از علائم بیمارى اعتیاد است. ما نه تنها در مقابل موادمخدّر، بلکه در برابر اعتیاد نیز عاجزیم. ما باید به این واقعیّت اقرار کنیم، تا بهبود یابیم. اعتیاد یک بیمارى جسمانى، روانى وروحانى است که در تمام قسمتهاى زندگى ما اثر مىگذارد.
جنبه جسمى بیمارى ما، مصرف اجبارى و بدون ، اختیار است. یعنى: عدم توانایى درقطع مصرف به مجرد شروع. جنبه روانى بیمارى ما وسوسه و یا میل شدید مصرف است، حتّى وقتى که زندگى خودرا نابود مىکنیم. جنبه روحانى بیمارى ما، خودمحورى شدید ماست. ما احساس مىکردیم که برخلاف تمام شواهد موجود، هر وقت که بخواهیم مىتوانیم از مصرف دست برداریم. انکار، جایگزین کردن، توجیه کردن، دلیل آوردن، عدم اعتماد به دیگران، احساس گناه و خجالت، آوارگى، حقارت، انزواو از دست دادن اختیار، همگى علائم و عوارض بیمارى ما هستند. بیمارى ما پیشرونده، لاعلاج وکشنده است. دانستن این مطلب که مشکل ما یک بیمارى است ونه یک ضعف اخلاقى بار سنگینىرا ازدوش اکثر ما بر مىدارد.
ما مسئول بیمارى خود نیستیم، امّا مسئولیّت بهبودى خود را بر عهده داریم. بیشتر ما سعى مىکردیم به تنهایى مصرفمان را قطع کنیم، اما متوجه شدیم که چه با موادمخدّر و چه بدون آن نمىتوانیم زندگى کنیم. سرانجام به این نتیجه رسیدیم که در مقابل اعتیادمان عاجزیم.
بسیارى از ما سعى کردیم که به صرف اراده مصرفمان را قطع کنیم، اما این راه حل، موقتى بود.عاقبت متوجه شدیم که اراده تنها نمىتواند در دراز مدت کارآیى داشته باشد. ما راه حلهایى ازقبیل: روانپزشکان، بیمارستانها، مراکزبازپرورى، روابط عاشقانه، شهرهاى تازه و مشاغل جدید راآزمایش کردیم و به هر درى که زدیم باشکست مواجه شدیم. کمکم متوجّه شدیم که براى موجه جلوه دادن خرابیهایى که موادمخدر در زندگىمان به بار آورده، از چه حرفهاى بى ربطى به عنوان دلیل استفاده کردهایم.
اگر ما نتوانیم از هرگونه راهگریز دست برداریم، ارکان بهبودىمان در خطر خواهد بود.دست برنداشتن از راههاى گریز ما را از منافعى که این برنامه دارد، محروم مىکند. ما با تسلیم شدن خود را از شر تمام راههاى گریز خلاص مىکنیم. فقط وفقط پس از آن است که کمک به ما براىبهبودى از این بیمارى، میسر مىشود.
حال سؤال این است که: «اگر ما در برابر اعتیاد عاجزیم، معتادانگمنام چگونه مىتواند به ما کمک کند؟»
ما کار خود را با درخواست کمک آغاز مىکنیم. زیربناى برنامه ما، بر روى این اعتراف استوار شده است که ما از خود در برابر اعتیاد قدرتى نداریم. وقتى ما بتوانیم این واقعیت را بپذیریم، اوّلین قسمت قدم اوّل را به اتمام رساندهایم.
براى کامل کردن زیربنا، اقرار دوّم نیز لازم است. اگر در اینجا متوقّف شویم، فقط به نیمى از حقیقت پى مىبریم. ما در تحریف حقیقت بسیار کار کشته شدهایم. خیلى آسان از یک طرف مىگوییم «بله من در مقابل اعتیاد عاجزم» و از طرف دیگرمىگوییم «وقتى به زندگیم سر و سامان دادم، دوباره مىتوانم با موادمخدر کنار بیایم». اینگونه افکار و رفتار بارها باعث شده است که اعتیاد ما مجدداً فعّال شود. هیچ وقت این فکر به مغزمان خطور نکرد که از خود بپرسیم «ما که نمىتوانیم اعتیادمان را
کنترل کنیم، چطور مىتوانیم زندگىمان را اداره کنیم؟» ما بدون موادمخدر احساس بدبختى مىکردیم و زندگىمان غیر قابل اداره شده بود.
عدم قابلیت اشتغال، آوارگى و تخریب، به وضوح مشخصات یک زندگى غیر قابل ادارهاند. خانوادههاى ما اکثراً از رفتار ما گیج، حیران و مأیوس مىشوند وغالباً راه خود را جدا و ما را طرد مىکنند، امّاشاغل شدن پذیرش اجتماعى وبازگشت به خانواده، معنایش این نیست که زندگى ما قابل اداره شده است. پذیرفته شدن در اجتماع، مفهومش بهبودى نیست.
ما دریافتیم که هیچ راهى جز تغییر کامل طرز تفکر قبلى خود نداریم، والا دوباره مصرف را شروع مىکنیم. وقتى ما حداکثر کوشش خود را به کار مى بریم، این برنامه،براى ما هم، همانطور که براى دیگران کار کرده است، کار مىکند. وقتى ما دیگرنتوانیم عقاید کهنه خود را تحمّل کنیم، تغییر شروع مىشود. از آن زمان به بعد، ماشروع به درک این مطلب کردیم که هر روزِ پاک، یک روز موفّق است وفرقى نمىکند که چه اتفّاقى افتاده باشد. تسلیم شدن مفهومش این است که دیگر نیازى به جنگیدن نداریم. ما اعتیاد و زندگى را همانطور که هست مىپذیریم. ما آمادگى انجام هر کارى را که براى پاک ماندن لازم باشد پیدا مىکنیم، حتّى اگر آنرا دوست نداشته باشیم.
قبل از برداشتن قدم اوّل ما همیشه پر از ترس و تردید بودیم. در این مرحله، بسیارى از ما احساس گیجى و سردرگمى مىکردیم.
خود را از بقیّه جدا مىدانستیم. با به کارگیرى این قدم، ما تسلیم خود را به اصول معتادانگمنام تائید کردیم. فقط پس از این است که مىتوانیم از احساس بیگانگى به خصوص اعتیاد، خلاص شویم. کمک به ما، فقط در نقطهاى که ما بتوانیم به شکست کامل خود اقرار کنیم، شروع مىشود.ممکن است ترسناک به نظر برسد، امّا زیربنائى است که ما زندگى خود را بر روى آن بنیانگذارى
مىکنیم.
مفهوم قدم اوّل این است که ما دیگر مجبور به مصرف نیستیم. این براى ما آزادى بسیار بزرگى است. براى برخى از ما مدتها طول کشید تا متوجه شدیم که زندگىمان غیر قابل اداره شده است.براى بعضى دیگر، نداشتن اختیار زندگى، تنها مطلبى بود که کاملاً برایشان روشن بود. ما قبلاً مىدانستیم که موادمخدر مىتواند ما را به کسانى که نمىخواستیم باشیم، تبدیل کند.
با پاک بودن و کار کردن این قدم، ما از غل و زنجیر خلاص مىشویم، امّا هیچ یک از قدمها را نمىتوان با جادو انجام داد. ما فقط صحبت از قدمها نمىکنیم، بلکه یاد مىگیریم که چطور آنها را زندگى کنیم و ارمغانهاى این برنامه را شخصاً تجربه مىکنیم.
ما امیدمان را پیدا کردهایم. اکنون مىتوانیم یاد بگیریم که چگونه در این دنیایى که در آن زندگى مىکنیم، عمل کنیم. ما مىتوانیم در زندگى مفهوم و هدف پیدا کنیم و از دیوانگى، محرومیت و مرگ خلاص شویم.
وقتى ما به عجز و ناتوانى خود در اداره زندگىمان اقرار کنیم، دریچهاى را براى دریافت کمک از یک نیروى برتر، به روى خود باز کردهایم . این مهم نیست که ما از کجا آمدهایم، مهم این است که ما به کجا مى رویم