وقتی در جلسات خانواده های الکلی ها تازه وارد بودم، قدم چهارم را نوعی معالجه از طریق معجزه میدانستم. مثل حوضچهای بودم پر از عصبانیتو ترس که جاری میشدم. به نظر میرسید که اگر فقط بنشینم و بنویسم و تا قدم پنجم پیش بروم، بهتر خواهم شد. همینطور است؟ مگر من نمیخواستم هرچه زودتر بهبودی یابم؟ بنابراین نشستم و نوشتن را آغاز کردم. بعد از گذشت یکساعت و شش هفت صفحهای که نوشته بودم، احساس بهتری داشتم. به مدت دو هفته احساس خوبی داشتم تا اینکه دوباره حفرهای از سردرگمی و دلسوزی برای خودم، مرا در خودش بلعید. فکر نمیکنم در آن زمان فهم درستی از سه قدم اول داشتم. انتظار داشتم برنامه مرا عوض کند. همانطوری که قبلاً انتظار داشتم چیزهای دیگری مثل یک ماشین جدید، یک شغل، اسباب کشی به یک محل تازه و مدل مو، روحیة مرا تغییر دهند. البته اینها فقط برای مدت کوتاهی احساسات مرا عوض میکرد اما همیشگی نبود. فکر میکردم اگر قدمها را بخوانم، و با تمام وجودم به آنها اعتقاد داشته باشم پاشنههای پایم را سه بار به یکدیگر بزنم، هدیة سلامتی را به دست خواهم آورد. مدتی وقت گرفت تا تشخیص دادم که برنامه آنطور که من فکر میکردم جلو نمیرود.
سال گذشته فهرست دیگری را تهیه کردم، که روی مسئله بخصوصی تمرکز داشت. این بار مسئله، با دفعة قبل فرق میکرد. همانطوری که به سؤالاتی که مطرح شده بود، جواب میدادم کم کم سهم خود رادر وقایع دیدم. یک نقطه شروع را برای عوض شدن کشف کردم. حال میتوانستم حقیقتاً از بعضی ابزارهای برنامه استفاده کنم. به جای اینکه از برنامه توقع داشته باشم مرا عوض کند، نامههایی نوشتم و دعا کردم و چند تلفن زدم. میدانی چطور شده؟ برنامهام اینطور و آنطور پیش رفت.