Anonymous

پیام ما امید ، وعده ما آزادی

بخش روابط

روابط

نیاز است که ما در قدم چهارم درباره روابطمان نیز بنویسیم . انواع روابط ، و نه روابط رومانتیک خود تا بتوانیم دریابیم که در چه مواقعی انتخاب ها ، اعتقادات ، و رفتارهای ما باعث شکل گرفتن روابط ناسالم و مخرب گردیده اند . لازم است که ما به روابطمان با فامیل ، همسر یا معشوقه ، دوستان یا دوستان قدیم ، همکاران یا همکاران قدیم ، همسایگان ، افراد مختلف در مدارس ، باشگاهها ، سازمانها و حتی خود سازمانها ، مسئولان مملکتی و یا پلیس ، زندان ، و یا هر کس و هر چیزی که به فکرمان می رسد ، بپردازیم . ما در ضمن باید رابطه خود را با نیروی برتر بررسی کنیم . ممکن است که ما وسوسه شویم تا روابطی که مدت زیادی به طول نینجامیده را از قلم بیندازیم . مثلاً رابطه جنسی که فقط برای یک شب بوده ، یا مشاجره ای که یکبار با معلمی داشته ایم که بعد هم ، کلاس خود را عوض کرده ایم ، یا آن درس را انداخته ایم ، اما این روابط هم مهم هستند . اگر ما درباره آنها فکر می کنیم یا نسبت به آنها احساسی داریم ، پس مطلبی در آن مورد وجود دارد که باید در ترازنامه نوشته شود .


· چه تضادهایی در شخصیت من ، حفظ دوستی یا یک رابطه رومانتیک را برای من مشکل می سازد ؟

تضاد در شخصیت یعنی دوگانگی های که در ما وجود دارد ، یعنی اضدادی که موجب شکل گیری شخصیت ما میشود و ماهیت اصلی ما تحت تاثیر این ناهماهنگی ها قرار میگیرد .
تضاد شخصیتی یعنی اینکه رفتارمان با اعتقاداتمان مغایرت دارد ، یعنی ، دارای یک دوگانگی درونی هستیم ، بطور مثال ؛ صداقت داشتن جزو اعتقادات ما می باشد در حالیکه در زندگی روزمره مرتب ناصداقتی میکنیم ، و یا اینکه سپردن و توکل کردن به خداوند معیار اعتقادی ما را شکل میدهد در حالیکه در حیات خود میکوشیم تا با اراده شخصی زندگی کنیم و یا خیلی مثال های دیگر ، بنابراین ، تضاد شخصیتی یعنی مشکلی که خودم با خودم دارم و لذا این مشکلی که دارم به روی روابطم تاثیرات منفی میگذارد
تضاد شخصیتی یعنی اینکه ، در روابط با دوستانم ، آنها باید به باور و ارزش و اصولی که برای من مهم هستند پایبند باشند ، اما اگر من در رابطه با همین ارزشها واصول نسبت به آنها بی تفاوت بودم اشکالی ندارد ، بطور مثال ؛
من در روابطم نمیپسندم ،رفقایی که به منزل من میایند چشم ناپاک باشند ، اما اگر من به منزل آنها رفتم اشکالی ندارد که چشم ناپاک باشم .
من در روابطم نمپسندم ، که دوستانم از من سوءاستفاده کنند ، اما اگر من سوءاستفاده گر باشم اشکالی ندارد .
من در روابط رمانتیک نمی پسندم که همسرم یا معشوقم بمن خیانت کند چون این عمل از نظر من یک کار خیلی خیلی زشت و زننده وغیر انسانیست و گناهیست نابخشودنی ، اما من مجاز هستم که این عمل را انجام دهم .
من در روابط رومانتیک با یک جنس مخالف ، ابتدا خود را یک انسان فرهیخته و اخلاق مدار نشان میدهم و شاید انگیزه هایم فقط یک رابطه احساسی و دوستی باشد اما سرانجام از کوچه پس کوچه های هواهای نفسانی و روابط جنسی سر در می آورم .
و یا مثلاً در کلاس قدم برای رهجویان مرتب افاضه فضل میکنم و آنها را سفارش به این میکنم که در خانه درست رفتار کنند اما بعد از اتمام کلاس وقتی خودم به خانه میروم ، جون خانواده را به لب میرسانم
بنابراین ، ما زمانیکه گرفتار چنین شخصیت متضادی هستیم چنان خود خواه و خود محور میشویم که همیشه خیابان روابط ما یکطرفه میباشد و لذا بدیهست که روابط هایمان در هر سطحی با مشکل روبرو میشود , یعنی دیگران علیرغم زیرکی ما ، برای پنهان کردن تضادهای شخصیتیمان آنها رادر نهایت  کشف کرده و همین مسئله سبب میشود که روابط و دوستهای ما دچار یک چالش جدی و عمیق شود  .
گاهی ممکن است تضادهای شخصیتی بشکل دیگری خود را بروز دهد یعنی شخصیت ما دارای یک بی ثباتی عمیق باشد و رفتار و اعتقادات ما مرتب رنگ عوض کند که اصطلاحاٌ به اینگونه رفتارها " دم دم مزاج "  هم میگویند ، بطور مثال ؛
امروز پای پیاده برای زیارت به جمکران میروم ، اما دو روز دیگر در اثر زیاده روی در خوردن مشروب مرا به بیمارستان میبرند .
امروز زن و بچه ام را به بهترین رستوران شهر میبرم و کلی ولخرجی میکنم اما فردا پول دارویی که زنم نیاز به استفاده آن دارد را نمیدهم .
امروز با دوستانم خیلی صمیمی و گرم و بگو و بخند هستم اما فردا طوری رفتار میکنم که گویا اصلاً آنها را نمی شناسم .
بنابراین ، ما وقتی دچار و گرفتار شخصیت های متضاد هستیم رفتارهایمان غیر قابل پیش بینی میشوند ، یعنی در شرایط بی ثباتی زندگی میکنیم و لذا همین مسئله باعث میشود که در روابط دوستانه با مشکل روبرو شویم . در هر صورت وقتی به تضادهای شخصیتی خود نگاه میکنیم متوجه میشویم اینکه همیشه در روند روابط با دوستانمان دچار چالش و مشکل میشدیم ریشه در همین نابسامانی ها دارد ، و لذا برای برطرف کردن آنها باید چاره ایی بیاندیشیم .

حقیقتاً، انسان موجود پیچیده ای می باشد و گاهی تضادهای درونی ایی که دارد بقدری عمیق هستند که درک آنها و نقد کردن آنها آدمی را سر در گم میکند ، بطور مثال ؛ شخصی را میشناختم که صاحب تولیدی بود اما متاسفانه حقوق کارگران خود را رعایت نمیکرد ، بیمه کردن که حق مسلم آنها بود را زیر پا میگذاشت و به عنواین مختلف حقوق های آنها را زیر پا میگذاشت اما همین آدم در گمنامی واقعی برای خانواده های مستضعفی که توان تهیه جهیزیه دختران خود را نداشتن کمک میکرد و برای آنها جهیزیه آبرومندی را تهیه میکرد .( ببیند یه چیزی را در پرانتز عرض کنم ، چون مهمه ، تمام اینگونه رفتارها ریشه در اعتقادات فرد دارد ، این چکیده مفهومی است که قدم چهارم میکوشد تا ما به آن پی ببریم ، بطور مثال همین شخصی را که مثال زدیم در قسمت اول که حقوق کارگران خود را ضایع میکند شاید مبنا و اعتقادش بر  این پایه باشد که اینگونه روش و رفتار با کارگران زیر دستش یک نوع زرنگی و رفتاری درست باشد و در قسمت دوم کمک کردن به دیگران را وظیفه انسانی خود میداند )
همانطور که متوجه شدیم قدیم چهارم برای رهایی ما از اینگونه دوگانگی ها ، و برای برطرف کردن اینگونه مشکلات ، یک روش کاربردی بنام ترازنامه گرفتن را توصیه و پیشنهاد کرده است ، در واقع ما از طریق ترازنامه گرفتن باید بکوشیم تا نقاط منفی خود را برای برطرف کردن این معضلات شناسایی و همینطور سعی کنیم تا تضادهای شخصیتی خود را شناسایی و سپس آنها را برطرف کنیم .
نکته ایی که در این سوال حائز اهمیت میباشد اینستکه زمانی که ما گرفتار دوگانگی ها و یا تضاد شخصیتی هستیم بازتاب اینگونه شخصیت برای خودمان در درجه اول مشکل آفرینی میکند و لذا دوستان ما در هر سطحی که باشند عاقبت به علت اینگونه تضادها ما رها کرده و نهایتاً این خصیصه باعث تنهایی و منزوی شدن ما میشود .


· ترس از آزارشدن یا صدمه خوردن ، چگونه بر روی دوستیها و روابط رومانتیک من اثر گذاشته است ؟

همیشه درک یک واقعیت میتواند کارگشای مهمی در روابط ما باشد ، و آن این است که ، هیچ انسانی کامل نیست ، و لذا هر انسانی قطعاً دارای نقاط ضعف و قوت میباشد ، بر همین اساس دوستان ما هم ، خارج از این قاعده نیستند . بنابراین همینطور که ما تضادهای شخصیتی داریم آنها هم کمابیش گرفتار چنین خصایصی هستند ، و لذا بدیهیست ما در زندگی گذشته خود ،  از این طریق ، بر حسب اتفاقات متفاوت ، ممکن است ضربات آزاردهنده و یا صدمات گوناگونی را تجربه  کرده باشیم ، و اینگونه تجربیات به علت تاثیرات منفی شدیدی که در ما بوجود آورده است ، باعث شده تا ما از یک ترس  ریشه دار ، در سطح روابط برقرارکردن ، همیشه در فرار و در هراس باشیم  ، ولذا بخاطر فرار از تجربه های مجدد دردآور ، که در سطح دوستیها و معاشقه ها در گذشته کسب کرده ایم ، اکنون گرفتار نوعی چالش جدی شده ایم که توام با بی اعتمادی است و همینطور همراه  است با ترس وسوءظن برای رابطه برقرار کردنهای نوین ،  بنابراین ، صدمات و یا آزاری که ما در گذشته از اینگونه روابط خورده ایم در نهایت باعث ظهور یک بینش و یک معیار اعتقادی در ما شده است که شاخصه اصلی آن ترس در روابط برقرار کردنهای جدید می باشد . اینکه ما در گذشته از اینگونه روابط ضربه میخوردیم میتواند دلایل زیادی داشته باشد ، بطور مثال ؛
عدم سلامت عقل ؛
نداشتن سلامت عقل یعنی یک تجربه را چندین بار تجربه کردن بطور مثال ما درگذشته از دوستانی مرتب صدمه و یا آزار میدیدیم اما علیرغم این صدمات باز به دوستی  خود با آنها ادامه میدادیم تاجاییکه نهایتاً صدماتی میدیم که مجبور به قطع رابطه میشدیم .
 
بیماری فعال اعتیاد ؛
 رفتارهای معتادگونه همراه با نیاز به مصرف مواد مخدر همیشه باعث میشد تا ما براساس جاذبه های بیماری اعتیاد ، با دیگران رابطه برقرار کنیم ، و لذا بدیهست که اینگونه رابطه ها اساساً زیربنای سالمی نداشتند و لذا بخاطر خو و طبیعت اعتیاد که صدمه و آزار رسانی از مشخصه های اصلی آن است همیشه در روابطمان گرفتار چالش و مشکل های جدی میشدیم .
نداشتن مهارتهای لازم برای ایجاد یک رابطه سالم ، و همینطور بیماری اعتیاد ، در گذشته سرانجام باعث ظهور مَنشی در ما شد که نسبت به زمین و زمان بی اعتماد شویم ، اما امروز ما با کارکرد قدم به دانستنیهای دست یافته ایم و مهارتهای را برای برطرف کردن بی اعتمادی  و بدبینی کسب کرده ایم  ، البته در قدم دوم سوال 43 در این رابطه صحبت کردیم .
بنابراین ، اینکه در گذشته ما مورد سوء استفاده  دیگران قرار میگرفتیم و همیشه قربانی یک رابطه میشدیم دلیلش این بود که خودمان به آنها اجازه سوءاستفاده میدادیم ، اما امروز شرایط ما فرق کرده به این معنا که اولاً هنر " نه گفتن " را آموخته ایم ثانیاً به هیچ عنوان اجازه نمیدهیم که از ما سوء استفاده کنند در واقع ما در روابطمان دیگر اجازه نمیدهیم که قربانی بیماری دیگران شویم و یا برای خوشایند رفتارهای معتادگونه دیگران خود را در مسیر آنها قرار دهیم .
اینکه در گذشته ما در روابطمان ضربه میخوردیم به این علت بود که ، اصول و ارزشی در زندگی ما حکمفرما نبود ، اما امروز زندگی جدید ما بر اساس اصول و ارزشها جریان دارد و مطمئن هستیم تا زمانیکه با این اصول زندگی میکنم چیزی برای واهمه و ترس در روابط برقرار کردن وجود ندارد .


· چگونه دوستیهای افلاطونی خود را فدا و قربانی روابط رومانتیک کرده ام ؟

بطور کلی روابط های ما در زندگی در دو بخش اساسی شکل میگیرند ؛
اول -  روابط های عقلانی  ؛
یعنی روابط و یا دوستی های که بر اساس عقلانیت و منطق و صداقت شکل میگیرند ، در روابط عقلانی همیشه حدود وثغورها مشخص هستند ، در روابط های عقلانی همیشه ، تعهد و مسئولیت جزو رکن اساسی آن هستند ، و لذا اینگونه روابط همیشه قانونمند و همینطور بر اساس اصول اخلاقی بنا شده اند ، در روابط عقلانی ، خیابان دوستیها همیشه دوطرفه میباشد و لذا درمنافع و مزایای حاصل از روابط و دوستی ، همیشه اشتراکات منطقی و عادلانه وجود دارد ، و همینطور درک متقابل و توام با تفاهم از شاخصه های آن میباشد ،  البته در روابط  های عقلانی احساسات هم حضور دارند ، اما اینگونه احساسات تحت تاثیر مدیریت عقل قرار دارند که ما اصطلاحاً به اینگونه روابط  " دوستی افلاظونی " میگویم .  روابط های عقلانی ما میتواند به شکلهای مختلفی در زندگی ما حضور داشته باشند ، بطور مثال ؛ خانواده سالم که همیشه مامن مطمئن و امنی برای ما بوده است ، و یا دوستانی که همیشه رابطه با آنها برای ما ، مایه آرامش و پیشرفت بوده و یا دوستان همکاری که رابطه با آنها برای ما همیشه خیر و برکت به همراه آورده  ، و و
دوم – روابط های احساسی ؛ 
یعنی روابط و یا دوستی های که منشاء آن از احساسات ما سرچشمه گرفته باشند ، یعنی روابطی که صرفاً بر اساس احساسات شکل میگیرند  ، بنابراین ، اینگونه احساسات چون در مدیریت و عقلانیت ما نیستند لذا ، نه قانونمند هستند و نه حدومرزی میشناسند و نه به تعهد و مسئولیت و اصولی  پایبند هستند ، اگر به خاطر داشته باشیم در سوالات بخش مربوط به احساسات به این نتیجه رسیدیم که احساسات ما به علت  نرمی وشفافیت ، و یا به عبارتی دیگر به علت استریل بودنشان ظرفیت اینرا دارند که سریع آلوده شوند ، ولذا احساسات ، خیلی سریع تحت تاثیر هواهای نفسانی قرار میگیرند ، بنابراین وقتی احساسات آلوده میشوند ، ما گرفتار شهوات و در بند و کمند خودمحوری زندگیمان ، ادامه پیدا میکند ، بنابراین ، وقتی خودمحوری وارد میشود بخودی خود همه خیابانها یکطرفه میشوند ، لذتها افراطی میشوند و زندگی از تعادل خارج میشود ، بنابراین ، وقتی روابط و یا دوستیها در گرداب چنین احساسهای ناسالم قرار میگیرند بدیهست که در این گیرودار روابط عقلانی و افلاطونی قربانی این جریانات میشوند ، که ما اصطلاحاً در این سوال به آنها روابط " رومانتیک " میگویم .
در گذشته بیشتر روابط ما ، بر اساس دوستیهای رومانتیک رخ میداد ، یعنی روابطی که براساس احساس محض و خارج از مدیریت عقل، اینگونه دوستیها و یا   معاشقه ها ایجاد میشدند ، یعنی روابطی که تحت تاثیر احساس های ناسالم و لذت طلب افراطی توام با خودخواهی در ما شکل میگرفت و شهوات و حُب های نفسانی از رکن های اصلی آن بودند ، و لذا در چنین شرایط و روابطی بود که بیشتر ما سرانجام ، سر از شهر مصرف مواد مخدر بیرون آوردیم و بخاطر اینگونه روابط های رومانتیک بود که دوستان سالم و یا خانواده خود را قربانی این رابطه کردیم . ما بعنوان یک بیمار معتاد همیشه تحت تاثیر روابطی بودیم که با مزاق اعتیاد ما همخوانی داشته باشد ، و در این روند حاضر بودیم بهترین دوستان و یا خویشان خود را قربانی  این رابطه کنیم ، اصولاً یکی از شاخصه های بیماری اعتیاد در دشمن پرستی و دوست هراسی نهفته می باشد
اگر روابط خانوادگی را یک رابطه افلاطونی بدانیم ، اکثر ما برای ایجاد و یا حفظ یک رابطه احساسی ، با معشوقه و یا دوستانمان ، رابطه افلاطونی خود را فدای اینگونه روابط میکردیم .
اما بنظر میرسد اکه این سوال از جهاتی واقعاً تامل برانگیز است ، گاهی احساس میشود که جواب های فوق در رابطه با این سوال نارسا و کلیشه ایی میباشد بخصوص که در این سوال از دو اصطلاح " دوستی افلاطونی " و "روابط رومانتیک" به صراحت نام برده شده است ، هر چند در فرهنگ اصطلاحات ادبی ، ما اصطلاحی بنام " دوستی افلاطونی " نداریم بلکه این اصطلاح بنام " عشق افلاطونی" رایج است، که احتمالاً مترجم اینگونه آنرا ترجمه کرده ، گاهی فکر میکنیم که پیام این سوال این است که ما باید به روابط های عقلانی خود بیشتر توجه کنیم و به آن مقید باشیم و همواره روابط عقلانی را به روابط رومانتیک ترجیح دهیم در حالیکه بنظر ما چنین نتیجه گیری کردن از این سوال یک نگاه سطحی می باشد ، در اینجا لازم است یادآوری کنیم ، همانطوریکه مشخصه انسان براساس عقل گرایی میباشد ، اما انسان موجودی رومانتیک گرا هم میباشد موضوعی که باید به آن توجه کنیم این است که در روابط رومانتیک اینطور هم نیست که باید در چنین روابطی حتماً و الزاماً موضوع جنسی هم وجود داشته باشد ، گاهی برای ما رومانتیک درست تفسیر نشده است ،بطور مثال بسیاری از روابط های روزانه ما روابط رومانتیک میباشد بطورمثال ، دیدن دوستان بهبودی و یا حتی رفتن به به جلسات بیشتر جنبه رومانتیک دارد تا یک رابطه افلاطونی ، بنابراین در این سوال آنچه که مهم است این نکته میباشد که میخواهد تقابل " دل" و یا احساس، و "خرد" و یا عقل گرایی را بعنوان دو ابزاری که در روابط ما حضور دارند مطرح کند
بنطر ما نقطه تفکر و انگیزیشی این سوال در کلمه " قربانی کردن" است ، و لذا درنتیجه، پیام این سوال به هیچ وجه قصد آنرا ندارد که بگوید ما باید  به روابط های عقلانی بیشتر اهمیت بدهیم تا روابط های رمانتیک اگر اینچنین باشد ، اینبار روابط رومانتیک خود را "فدا و قربانی" روابط عقلانی خود میکنیم . بطور مثال بعضی از دوستان بهبودی را مشاهد میکنیم که بقدری خردگرا و خشک میشوند که واقعاٌ در مواردهای گوناگون پا روی احساسات میگذارند،  اصولاٌ آنچه که برای ما مهم میباشد این است که ما در روابط خود در رابطه با شاخصه های وجودی خود دست به قربانی کردن نزنیم ، اما از طرفی هم این سوال به نوعی آژیرخطر است زیرا که ما معتادها پتانسیل این را داریم که احساسات و روابط احساسی  را همیشه در ارجحیت قرار دهیم ، بنابراین ، برداشت ما از این سوال این است که باید بکوشیم که نقطه تعادل را در امور روابط خود حفظ کنیم .


· به چه شکلهایی از روی اجبار خواستار برقراری رابطه ای شده ام ؟

 اجبار در روابط بر قرار کردن بستگی مستقیم به نحوه نیازهای ما دارد در واقع نیاز یعنی چیزی که ادامه زندگی و حیات ما بستگی به آن دارد ، نیازهای ما ممکن است شکل و فرم های مختلفی داشته باشد ، بطور مثال ، نیاز روحانی داشته باشیم ، و یا اینکه نیازهای نفسانی داشته باشیم ، و یا اینکه نیازهای احساسی داشته باشیم ، یا اینکه نیازهای مادی داشته باشیم ، در هر حال وقتی در شرایط نیاز قرار میگیریم ، رابطه های ما بر اساس اجبار صورت میگرند ، بطور مثال ؛ وقتی فکر میکنیم که خلاء روحانیت داریم و احساسمان نیاز به برقراری یک رابطه روحانی دارد علیرغم ذهنیتهای منفی و یا افکار ماده گرا و پوچگرایی که داریم خواستار میشویم تا از روی اجبار هم که شده در محافل و یا فضاهای معنوی و روحانی قرار بگیریم و برای اینکه بتوانیم این نیاز خود را برطرف کنیم شروع به تمرین اصول روحانی میکنیم ، بطور مثال ، صداقت و فروتنی و پذیرش و یا دیگر اصول را وارد عرصه زندگی میکنیم ، هر چند ممکن است در ابتدا برایمان سخت و آزار دهنده باشد اما به هر حال وارد جریان زنگی میکنیم ویا به زبانی دیگر ،علیرغم تمایلمان به جلسات بهبودی به علت نیاز به داشتن روابط روحانی ، خود را در شرایط اجبار قرار میدهیم و رفته رفته در این مسیر با یک روشن بینی عمیق که حاصل از تمایل ما میباشد این رابطه اجباری را  ، مبدل به یک انتخاب اختیاری میکنیم .          
اکثراً ممکن است اجبار برای رابطه برقرار کردن ،  بر اساس عجز در بیماری و یا حُب های نفسانی شکل بگیرد ، بنابراین ، اینگونه روابط ریشه در نیازهای حقیقی و حیاتی ندارند ، وبه تعبیری دیگر استفاده کلمه  " نیاز"  نابجا و غلط   میباشد ،   و لذا اینگونه خواسته ها  فقط بخاطر فعال بودن بیماری ، ما را در شرایط اجبار برای برقراری یک رابطه ناسالم قرار میدهند ، همینطور که بارها تجربه کرده ایم اعتیاد وقتی فعال میشود و موج نواقص ما را بحرکت در میاورد ، ما در شرایط روابط  های اجباری قرار میدهد . بنابراین ، وقتی ما در شرایط بیماری فعال میخواهیم رابطه ای را ایجاد کنیم به طریق و فرم های ناسالمی رو میاوریم ، بطور مثال ؛ دورغ و ناصداقتی را پیشه میکنیم ، چاپلوسی و پاچه خواری میکنیم ،ریا میکنیم و با ماسک رابطه برقرار میکنیم ، نقش بازی میکنیم ، مظلوم نمایی میکنیم و و
البته اینکه ، از روی اجبار خواهانِ برای بر قراری رابطه ایی باشیم ، میتواند شکل های گوناگون و گسترده دیگری نیز  داشته باشد بطور مثال ؛ من همسرم را خیلی دوست دارم ، ولی از خانواده او اصلاً خوشم نمیاد ، اما برای برقراری و حفظ رابطه ام با همسرم مجبور هستم تا با خانواده اش رابطه ام را برقرار کنم .
یا بطور مثال من از همکار ادارای خودم خوشم نمیآید اما در شرایطی شغلی مجبورم وی را تحمل کنم ، اما مطلبی که مهم است این استکه منظور از اجبار دررابطه،  در این سوال  اینگونه تحملات نیست ، اینگونه اجبارها علیرغم اینکه ما آنرا دوست نداریم به ما تحمیل شده و به عبارتی روشنتر اینگونه روابط  های اجباری از طرف کسان دیگر به ما دیکته شده است  و لذا ما چاره ای جز مدارا کردن نداریم . ممکن است منظور از رابطه اجباری آن قسمت از روابط های شخصی ما باشد  که خودمان که مختار هستیم  علیرغم اینکه اینگونه روابط ها را نمی پسندیم و یا دوست ندارم، چرا باز اجباراٌ تلاش به قراری آن رابطه میکنیم ، مثلاٌ، از دوستی کردن با رفیقی که از آن خوشمان نمی آید، چرا باز اینگونه روابط را ادامه میدهیم ، حقیقتاً اینگونه اجبارهای اختیاری که پاردوکس عجیبی را در زندگی ما رقم میزنند ریشه در کجا دارد ؟! . .  
همینطور که میدانیم ما بعنوان یک انسان همیشه بدنبال منافع خود هستیم ، ولذا برای رابطه برقرار کردن بطور قطع بدنبال منافع خود هستیم به استثنا روابطی که صرفاً عاطفی باشد ، در هر صورت چکیده سخن و جان کلام این است که ببینیم در روابط های اجباری که خواستار آن هستیم ،منافع آن از بیماری ما سرچشمه میگیرد و یا ریشه در بهبودی ما دارد ، و برای اینکه بتوانیم اینگونه روابط را شناسایی کنیم بهترین روش تراز نامه گرفتن از انگیزهاست .


· در روابطم با خانواده ، آیا بعضی مواقع احساس می کنم که در یک چرخه معیوب و تکرار مکررات ، بی هیچ امیدی برای تغییر گیر کرده ام ؟ آنها چه بوده اند ؟ نقش من درتداوم آنها چه بوده است ؟

اگر منظور از خانواده همان افراد خانه است ، بنابراین ،  خانه ، یعنی کسی و یا کسانی ، که ما با آن  ، و یا با آنها در زیر یک سقف زندگی میکنیم و منتسب به هم هستیم  ، بنابراین ، بهتر است ابتدا مفاهیمی که در ، تداعی شنیدن اسم  " خانه " به ذهنمان میرسد را برای خودمان روشن کنیم ، بطور مثال ممکن بسیاری از ما با شنیدن اسم " خانه " این تصورات در ذهنمان تداعی بشود ؛
خانه ، جایی است که من وقتی خسته میشوم برای استراحت به آنجا میروم .
خانه ، جایی است که من وقتی گرسنه میشوم به آنجا میروم .
خانه ، جایی است که من وقتی نیاز به استحمام دارم به آنجا میروم .
خانه ، جایی است که وقتی من حوصله کسی را ندارم به آنجا میروم .
خانه ، جایی است که وقتی من با دوستانم به تفریح میروم و عشق و حالهایم تمام میشود به آنجا بر میگردم .
خانه جایی است که من شبها برای خوابیدن به آنجا میروم .
خانه ، جایی است که من برای دیدن برنامه های دلخواه تلویزیونی به آنجا میروم .
خانه ، جایی است که من وقتی از راه میرسم باید غذایم و آسایشم مهیا باشد .
خانه ، جایی است که من وقتی عصبانی هستم به آنجا میروم و دادوبیداد راه می اندازم .
خانه جایی است که من وقتی به آنجا میروم سرزنش میشوم
خانه جایی است که من وقتی به آنجا میروم مرتب از من توقعات گوناگون دارند .
خانه جایی است که نمیگذارند من هر غلطی که دلم میخواهد انجام دهم .
و ...
بنابراین ، ممکن است بیشتردیدگاههای ما نسبت به مفهوم خانه و خانواده بر اساس  یکسری تصورات ذهنی ازقبل شکل گرفته باشد  ، که البته اینگونه نگرشها غلط نیستند ، اما وقتی  شالوده و بنیاد   فکری ما بر این اساس شکل گرفته باشد بدیهست که به روی روابط ما با خانه و خانواده تاثیر منفی میگذارد .
گاهی ما در روابط خودمان با خانواده به این علت گرفتار تکرار مکررات میشویم زیرا که در بیرون از خانه تمام انرژی خود را صرف میکنیم و لذا وقتی به خانه میرسیم دیگر رمقی برای ارتباط برقرار کردن نداریم .
اکثراً ممکن است ما احساس کنیم که از روابط های تکراری با خانواده خسته شده ایم و لذا با بی میلی و بر اساس اجبار به خانه میرویم ، ما برای اینکه بتوانیم از این احساس خستگی رها شویم گاهی دکوراسیون خانه را عوض میکنیم ، گاهی مبلمان و یا حتی گاهی اقدام به تعویض خانه میکنم  ،هر چند این این اعمال باعث میشوند تا کمی از این احساس خستگی و روزمره گی رها شویم  ، اما باز هم مدتی نمی گذرد که این احساس خستگی و یکنواختی از راه میرسد  ، و احساس اینکه دوباره  ،زندگیمان  دچار تکرار و مکررات کلافه کننده و آزار دهنده شده ما را رها نمیکند ، در این زمان ممکن است به این فکر کنیم که چرخه زندگی ما چنان معیوب است که گویا با تغییرات اینچنینی علاج پذیر نمی باشد و لذا ممکن است در این نقطه به اینگونه فکر کنیم که باید تغییرات بینادین بوجود بیاوریم . اما تغییرات بنیادی چه میتواند باشد ؟! . . .  . ، ما میتوانیم تغذیه خود را از یک نواختی در بیاوریم ، ما میتوانیم دکوراسیون و حتی منزل خود را برای فرار از تکرار و مکررات تغییر دهیم ، اما هرگز نمیتوانیم منتسبین خود را تغییر دهیم ، یعنی نمیتوانیم پدر و یا مادر و یا خواهر وبردار و یا فرزندان خود را تغییر دهیم ، و یا آنها را تعویض کنیم ، یعنی نمیتوانیم فرم وشکل آنها را بصورت ایده آل خود در آوریم ، ولذا در چنین شرایطی تنها کسیکه ظرفیت این را دارد تا ما بتوانیم آن را عوض کنیم تا از این یکنواختی و تکرار و مکررات رهایی یابیم همسرمان می باشد ، بنابراین ممکن است تمام تمرکز ما برای فرار از این یکنواختی ، منعطف به روی همسرمان شود ، بنابراین ،ممکن است فکر و افکار ما بر این اساس شکل بگیرد که ؛ اگر میتوانستم از همسرم جدا شوم و یک همسر دیگر جایگزین آن کنم بطور قطع تغییرات بینادینی در زندگیم شکل میگرفت و لذا جریان زندگیم از این یکنواختی در میآمد و دیگر زندگی برایم تکراری نمیشد .
اتفاقاً و خوشبختانه ، یکی از دوستان همدرد در رابطه با همین مسئله تجربه خود را برای روشن شدن ما به مشارکت گذشته است وی میگوید ؛ عاقبت برای فرار از تکرار و مکررات و هیمنطور بر اساس تنوع طلبی مجبور شدم از همسرم جدا شوم ، و با زنی که در حد ستایش دوستش داشتم ازدواج کنم، اما هنوز یکسال نگذشته بود که باز نسبت به همسر جدیدیم دچار احساس تکرار و مکررات شدم و لذا در آنجا بود که احساس کردم که در زندگی گرفتار یک چرخه معیوب هستم و بی هیچ امیدی برای تغییر گیر کرده ام .
بنابراین ، در این نقطه متوجه میشویم که ما بعنوان یک انسان ، اساساً تنوع طلب هستیم ، البته گویا تنوع طلبی ، جزو ماهیت و شعور هستی هم می باشد ، حتی خود خداوند هم تنوع طلب است و لذا برای همین ،  اینهمه موجودات گوناگون و یا حتی گیاهان و گلهای گوناگون آفریده است ، بنابراین ، ما هم بر اساس الگوبرداری از نظام هستی باید بکوشیم تا در زندگی خود تنوعات سالم بوجود بیاوریم ، اما گاهی برداشت ما از تنوع طلبی تحت تاثیر اعتیادمان قرار میگیرد ، یعنی بجای تنوع طلبی گرفتار تنوع پرستی میشویم ، یعنی بجای اینکه تنوع طلبی ما تحت تاثیر عقلانیت ما باشد ، تحت تاثیر نفسانیت ما قرار میگیرد و دراین روند نهایتاً به نقطه ایی میرسیم که فکر میکنیم هیچ چیز نمیتواند ما را ارضا کند و لذا در غایت بقدری آشفته میشویم که فکر میکنیم هیچ امیدی برای تغییرات مثبت که توام با آرامش باشد برایمان وجود ندارد . البته همانطورکه ذکر شد تنوع طلبی یک از لازمه های زندگی میباشد ، اما ، خمیره بشر بقدری تنوع طلب است که حتی بهشت هم نمیتواند خواستهای انسان را در این رابطه برآورده سازد ، همانطور که پدرمان آدم این موضوع را ثابت کرد . بنابراین ، ما هرچقدر هم که بکوشیم تا تنوع را در زندگی خود وسعت بخشیم ، باز هم در نهایت گرفتار روزمره گی و همچنین دچار احساس تکرار و مکررات میشویم و گویا ولع تنوع طلبی ما را هیچ چیز نمیتواند ارضا کند ، بیاید باور کنیم که مشکل ما با داشتن صد تا زن زیبا و متفاوت و یا صدتا ویلا در بهترین سواحل دنیا وداشتن بهترین ماشین های دنیا حل نمیشه ، چون درنهایت باز به همان نقطه اول یعنی احساس تکرار و مکررات بر میگیردیم ، بیاید باور کنیم این احساس روزمره گی و این احساس تکرار و مکرراتی که داریم  ، با تنوعاتی از قبیل ؛ سکس و یا مواد مخدر و یا ثروت و و . . . برطرف و یا حل نمیشود ،  بنابراین ، بنظر میرسد آنچه که میتواند زندگی ما را از این سردرگمی  ، و از این کلاف پیچ در پیچ  ، و از این احساس تکرار و مکررات کلافه کننده نجات دهد ، و تغییرات حقیقی و بنیادین و پایدار برای ما به ارمغان بیاورد ، بستگی مستقیم به نوع نگرش ما نسبت به زندگی دارد ، اگر ما بتوانیم نوع نگاه خودمان را نسبت به زندگی تغییر دهیم ، اگر ما بتوانیم بجای متمرکز بودن به روی تنوعات زمینی ، تنوعات روحانی و معنوی را وارد زندگی خود کنیم ، و آنها را تجربه کنیم ، بطور قطع از این احساس سرگشتگی و آزار دهنده تکرار و مکررات رها میشویم ، بنابراین ، باورهای از قبیل موارد ذیر میتوانند تاثیراتی در ما بوجود بیاورند که دیگر در روابطمان با خانواده گرفتار احساس تکرار و مکررات نشویم ، بطور مثال ؛
قناعت پیشه گی ؛
قناعت یعنی راضی بودن از چیزهای که علیرغم تلاشمان در نهایت دارای آنها هستیم ، 
قناعت پیشگی باعث میشود که از چیزهای که داریم سپاسگزار باشیم حتی اگر مطلوب میل ما نباشد ، قناعت باعث میشود تا از حرص وآز و تکبر و خودخواهی دوری کنیم ، در واقع قناعت باعث میشود که از داشتهای خود لذت ببریم ، قناعت پیشه گی باعث حُسن خُلق در ما میشود وهمین مسئله باعث میشود که روابط ما با دیگران و خانواده همیشه تازه و با طراوت و با نشاط باقی بماند ، قناعت باعث میشود تا ما اوج معنویت و روحانیت را احساس کنیم ، بنابراین ، همیشه این دعا را با خود زمزمه میکنیم ؛
خدواندا ؛
به ما شعوری عطا فرما تا قانع بر مقدرات خویش باشیم . 
بی توقعی ؛
توقع ، شاید یک انتظار منطقی باشد  ،  و شاید هم یک چشم داشت و یا یک خواسته غیرمنطقی باشد ، در هر صورت وقتی معیارهای فکری ما بر این اساس شکل گرفته باشد ، بطور قطع این ظرفیت را دارد که روابط ما را در زندگی دچار آشفتگی کنید ، بنابراین ، سلامت روابط ما تا حدود زیادی بستگی به بی توقعی ما دارد ، وقتی ما توقعات خود را چه بجا باشد و چه بیجا کنار میگذاریم در واقع زمینه مساعدی برای درک متقابل از دیگران و یا اهالی خانواده پیدا میکنیم ، در حقیقت بی توقعی باعث میشود تا نقطه دید ما و همینطور روشن بینی ما به اوج خود برسد ، بی توقعی باعث میشود که ما از بند خودمحوری خود تا حدود زیادی خلاص بشویم ، و با خانواده و دیگران بر اساس تفاهم زندگی کنیم .  بنابراین ، روحیه بی توقعی باعث میشود تا نشاط و طروات در ما بطور ماندگاری نهادینه شود . بنابراین ، در دعا و مراقبه خود ، همیشه در پایان دعای آرامش ، بند آخر آنرا هم بیان میکینم و میگویم ؛
خداوندا ؛ بینشی عطا فرما ؛
تا متوقع نباشم دنیا و مردم دنیا مطابق میل من رفتار کنند  .
باورها ؛
یعنی نوع نگرش و زوایه دید خود را نسبت به مفهوم زندگی تغییر دهیم ، یعنی آنقدر متمرکز وفریفته لذت های دنیوی نباشیم، هرگاه ما غرق در بدست آوردن متاع و یا تجملات دنیایی امروز خود میشویم ، تا آنها را بدست بیاوریم و صاحب آنها شویم  ، در جایی سرانجام متوجه میشویم که آنها صاحب ما شده اند و ما همیشه گرفتار و اسیر آنها میباشیم  ، ما باید بدانیم همانطور که جسممان نیاز به غذا دارد ، روح ما هم نیاز به غذای روحانی دارد .
برنامه ؛
برنامه یعنی ،" مجموعه‌ای از کارهایی که با طرح مشخص و در زمان خاصی انجام شود "
، وقتی ما در زندگی بدون برنامه زندگی میکنیم طبیعست که اسیر زمان و در تله بیهوده گی گرفتار میشویم ، در واقع یعنی اوقات زندگی ما تحت تاثیر بی برنامه گی در یک چرخه تکرار و مکررات گیر میکند ، به عبارت دیگر بی برنامه گی باعث میشود تا ما ،  اوقات بیخودی و  " زمان بیهوده " زیاد بیاوریم ، بیشتر ما معتقدیم که هیچ چیز در زندگی  و بخصوص در روند بهبودی، آزاردهنده تر از این نیست که وقت زیاد بیاوریم  ، و بخواهیم سنگینی این زمان را بیهوده  تحمل کنیم وقتی در چنین شرایطی قرار میگیریم ، گذر ثانیه ها بمانند پُتکی به روح و فکر ما ضربه میزند ، در چنین شرایطی گرفتار افکار بحران زا و یا وسواس فکری میشویم ، رفته رفته ،گرفتار بی تفاوتی و بی حوصلگی میشویم ، و لذا در نهایت چنان آشفته و منزوی میشویم که احساساتی مانند ، پوچی ، ناامیدی ، بی حوصله گی ، بی تفاوتی ،و دمقی به ما دست میدهد . هرگاه ما از قبل برای لحظه ، لحظه زندگی خود برنامه ریزی و طرح مشخصی داریم گذر زمان برایمان شیرینی و حلاوت خاصی پیدا میکند ، بخصوص وقتی برنامه های  معین و هدف داری مانند برنامه های بهبودی و معنوی را وارد متن زندگی خود میکنیم ایمانی در ما شکل میگیرد که این مسئله سبب میشود تا لحظات زندگی ما پر از طروات و شادابی و عشق باشد و لذا در نهایت  همین مسائل باعث میشود تا حدود زیادی از احساس تکرار و مکررات رهایی یابیم .   علاوه بر اینها در روابطی که با خانواده داریم سعی کنیم برنامه هایی را وارد جریان زندگی کنیم ، بطور مثال ؛ بگویم در هفته یک شب بطور کلی تلویزیون را خاموش میکنیم و به دور هم جمع میشویم و از خاطرات خود صحبت میکنیم ، و یا یک شب برای شام خوردن به پارک میرویم و تفریح میکنیم و و و 
هدف ؛
هدف ، یعنی اینکه امروز بر اساس انگیزه هایمان تصمیمی میگیریم که در آینده به آن خواسته مورد نظر دست پیدا کنیم ، بنابراین ، هدف سبب میشود که ما در زندگی همیشه پوینده و جاری باشیم ، وقتی زندگی ما توام با بی هدفی و همینطور باری به هر جهت باشد ، بنابراین ، طبیعست که در زندگی گرفتار روزمره گی و احساس تکرار و مکررات میشویم . ما میتوانیم در اهدافی که در زمینه های مختلف زندگی برای خود رسم میکنیم ،   یک هدف را هم  ، برای تعالی روحانی خود منظورکنیم ، این هدف روحانی باعث میشود که روح و معنویت ما دائماً بشاش و لذا زندگی ما پر از نشاط و طراوت باشد ، بنابراین ، ما برای رسیدن به این هدف ، اصول روحانی را وارد عرصه زندگی خود میکنیم ، بطور مثال اصولی مانند ؛ صداقت – فروتنی – تمایل – پذیرش – تعهد – روشن بینی – محبت – سپاسگزاری – شهامت – امید – ایمان – اعتماد – مسئولیت – خدمت کردن و و و. . . ، تجربه به ما ثابت کرده هرگاه معنویت را وارد جریان زندگی خود میکنیم نه تنها از احساسات ناخوشایند تکرار و مکررات رها میشویم ، بلکه لحظه ، لحظه زندگی برایمان جذاب و دوست داشتنی میشود .

اما علاوه بر مسائل فوق برای برطرف کردن احساس تکرار و مکررات  ما میتوانیم فاکتورهای دیگری را هم در زندگی خود فعال کنیم ، بطور مثال ؛ تعادل در زندگی و دوری از افراط و تفریط – مطالعه کردن – ورزش کردن – مسافرت رفتن ( یکی از دوستان میگفت ؛ وقتی همسرم دَه پانزده روز به شهرستان  به خانه پدرش میره ، بعد از چند روز دلم براش تنگ میشه  ، و وقتی از مسافرت بر میگرده تا یه مدت زیادی دیگه احساس تکرار و مکررات از ما دور میشه ) .
اگر ما بتوانیم نوع تداعی خود را از خانه و خانواده تغییر دهیم و ذهنیت های قبلی خود را نسبت به خانه و خانواده تغییر دهیم بطور حتم از این احساس تکرار و مکررات رها میشویم بطور مثال هر روز به خودمان تلقین کنیم که خانه یعنی ؛
خانه و خانواده  جایی است که کسی و یا کسانی که مرا دوست دارند منتظر آمدن من هستند .
خانه و خانواده جایی است که من عشق و محبت را در آنجا در میابم .
خانه و خانواده جایی است که آرامش مرا فراهم میکند .
و و . . 


· چگونهاز ایجاد صمیمیت با دوستان ، شرکاء ، همسران ، و خانواده خود اجتناب می کردم ؟

بسیاری از ما ، از روابطی که بخواهد صمیمیت ایجاد کند خواسته یا ناخواسته دوری میکنیم ، دلایل فرار از ایجاد صمیمیت هر چند ممکن است در ما متفاوت باشد، اما در یک فاکتور همگی با هم مشترک هستیم و آنهم " ترس " میباشد ، همانطور که اساس تمام سنت های ما گمنامی می باشد، اساس تمام شاخصه های بیماری ما هم " ترس " میباشد، به عبارتی دیگر " ترس " مخرج مشترکی است که در تمامی ارکان وجنبه ها و شکل و فرم های مختلف بیماری ما همیشه حضوری پر رنگ و زیربنایی دارد ، بخصوص در برقراری ارتباط با دیگران  . اما گذشته از ترس، ممکن است عوامل دیگری هم درعدم تمایل به ایجاد صمیمیت نقش داشته باشند ، بطور مثال ؛
در روابط های صمیمانه گاهی قربانی یک ناصداقتی شده ایم ولذا همین مسئله باعث شده تا نسبت به ایجاد اینگونه روابط ،دیگر تمایلی نداشته باشیم و لذا میکوشیم تا از آنها اجتناب کنم .
در روابط های صمیمانه گاهی دیگران را مورد سوءاستفاده و یا قربانی بیماری خود کرده ایم و همین مسئله باعث شده تا احساس گناه و شرم کنیم و لذا برای فرار از اینگونه احساسات دیگر تمایلی نداریم که روابط صمیمانه ایی ایجاد کنیم و لذا از ایجاد روابط صمیمانه اجتناب میکنم .
در روابط های صمیمانه به علت احساس تعهدی که میکردم ، مجبور میشدم تا خود را درگیر مشکلاتی که برای آنها پیش می آمد کنم و لذا اینک دیگر حال و حوصله اینگونه مشکلات را ندارم ، بنابراین، از ایجاد اینگونه روابط  اجتناب میکنم .
 همانطور که میدانیم ایجاد یک رابطه صمیمی بستگی به تمایلات درونی ما دارد ، یعنی اینکه ما برای ایجاد یک رابطه صمیمی ، همیشه بر اساس میل و مذاق و طبع درونی اقدام به این عمل میکنیم ، بدیهیست اگر در شرایط اعتیادمان باشیم با کسانی روابط صمیمانه بر قرار میکنیم که دارای جاذبه های باشند که مطلوب بیماریست ولذا در گذشته ما بر همین اساس روابط های صمیمی خود را شکل میدادیم ، یعنی بیشتر سعی میکردیم با افرادی که یا مصرف کننده هستند و یا بیماری اعتیادشان وخیم است رابطه های صمیمی داشته باشیم،  واگر چنانچه مجبور بودیم با کسانی مانند ، همسر و یا همسران و همکاران و یا شرکا و یا دوستان رابطه داشته باشیم، بنابراین ، می کوشیدیم که روابطمان ختم به یک ارتباط صمیمی نشود، زیرا میترسیدیم که مبادا در اینگونه روابط امنیت های اعتیادمان بخطر بیافتد ، هر چند به ظاهر و بر اساس ناصداقتی نقاب میزدیم و ژست صمیمانه میگرفتیم، اما حقیقت اینبود که بعلت تناقضات باطنی و همینطور تضادهای بنیادینی که با آنها داشتیم نیمتوانستیم با آنها روابط صمیمانه ایجاد کنیم . 
معنای صمیمیت ، یعنی ؛ یکرنگی و یگانگی و یکدلی وتعریف آن یعنی ؛ رابطه عمیق برقرار کردن به سبب ایجاد امنیت های لازم ، برای برطرف کردن نیازهای زندگی ، که در سطوح مختلف ، و در اثر یک شناخت عمیق، و توام با همدلی و یگرنگی و صداقت و همینطور دو طرفه ایجاد بشود .
صمیمیت در زندگی به دو شکل میباشد ؛
اول – صمیمیت سطحی ؛
 یعنی ما در روابط روزانه با کسانی در ارتباط هستیم که به آنها ابراز صمیمیت میکنیم ، اما این رابطه صمیمانه ، محدود و همینطور ظاهری است  بطور مثال ؛ با آنها در باره مسائلی مانند ، سیاست و یا فلسفه و یا کسادی کار و کاسبی صحبت میکنیم ، گاهی جُک و یا با هم شوخی میکنیم ، اما اینگونه روابط وصمیمیت ها دارای خطوط قرمزی هستند که ما از آنها پا را فراتر نمیگداریم .
دوم – صمیمیت عمیق ؛
یعنی علاوه بر مسائل فوق،  ما با افرادی  هم ، در موارد خاصی، روابط صمیمیانه تر و همینطورریشه دارتر و عمیق تری داریم ، به این معنا که در رابطه صمیمانه خود حد و مرزی نداریم ، البته تناسبات را در نظر میگیریم ، و لذا در اینگونه روابط و صمیمیت ها هرگز اقدام به خود سانسوری نمیکنیم ، یعنی در اینگونه روابط ها همیشه یکدل و یکرنگ هستیم ، یعنی  چیزی را در آن مورد خاص و یا رابطه خاص پنهان نمیکنیم . البته باید به این مسئله عنایت کرد ، که روابط های صمیمانه ما با دیگران  ابعاد و سطوح مختلفی دارد که حاصل از روشنی بینی ما میباشد ، اصولاً صمیمیت سالم  یک رابطه چند وجهی میباشد که بر اساس نوع روابط های ما ممکن است معناها و شکل های گوناگونی داشته باشد ، بطور مثال ؛ صمیمیت با دوستان انجمنی و یا راهنما، با نوع و جنس صمیمیت با همکاران شغلی ممکن است وجه های مختلفی داشته باشد ، بنابراین ،چکیده و جان کلام این است ؛ اینکه ما در گذشته در روابطه های صمیمانه خود شکست میخوردیم علتش اینبود که مهارتهای لازم برای برقرای روابطه صمیمانه را نمیدانستیم در واقع گاهی در اینگونه روابط،  حماقت را صداقت ، برای صمیمیت خود معنا میکردیم ، و لذا به علت نشناختن اینگونه جایگاها در روابط های صمیمی خود گرفتار چالش میشدیم و گاهی حتی در اینگونه روابط شکست میخوردیم و لذا در نهایت چنان سرخورده میشدیم که این امر باعث میشد تا از برقراری صمیمیت با دیگران اجتناب کنیم ، اصولاً فن برقراری روابط،  در هر سطحی باید تعریف شده و دارای چارچوب باشد ، همانطور که گفته است  : " هر سخن وقتی و هر نکته مقامی دارد "  .
در روابط صمیمانه پنج رکن اساسی و مهم همیشه باید وجود داشته باشد ؛
اعتماد        2 – اطمینان         3- شناخت       4 – صداقت         5 -  تعهد
در روابط صمیمانه  موارد ی نباید وجود داشته باشد ، بطور مثال ؛
پنهانکاری – سوءظن  – سوءاستفاده  –  ترس – انکار-  بی حوصله گی و یا بی تفاوتی – تنبلی و و
اما علاوه بر مسائل فوق ما در گذشته بخاطر عوارض مصرف مواد مخدر در یک جریان بی تفاوتی و تنبلی و انزواطلبی گیر کرده بودیم و همین مسئله باعث شده بود که از دیگران فاصله بگیریم


· آیا برای ایجاد تعهد مشکل دارم ؟ توضیح دهید .

بله اصولاً ما برای ایجاد تعهد مشکل داریم ، زیرا در گذشته برای ایجاد تعهداتی که در بخش های مختلف زندگی خود داشتیم مشکلات منفی و دردآور فراوانی را تجربه کرده ایم ، تعهداتی که ما در گذشته ایجاد میکردیم دارای یک چارچوب سالم و اصولی نبود ، به عبارت دیگر ، تعهدات ما بیشتر تحت تاثیر اعتیادمان ایجاد میشد و لذا همیشه تا آنجایی که اینگونه تعهدات به نفع ما بودند به آنها پایبند بودیم ، یعنی تعهداتی که می بستیم همیشه یکطرفه و همینطور توام با سوءاستفاده بود ، علاوه بر اینها ،وقتی تعهدی ایجاد میکردیم و یا ایجاد میشد به علت فعال بودن شاخصه های از بیماری در نهایت با شکست روبرو میشدیم ، بطور مثال ؛ شاخصه های از قبیل ؛
نداشتن اعتماد بنفس   -   نیمه و نصفه کارها را انجام دادن   -   تنبلی  –   بی تفاوتی   -- فرار از مشکلات  -  نداشتن ظرفیت های لازم برای ایجاد تعهد -  عدم مسئولیت پذیری –  منفعت طلبی یکطرفه -  زیاده خواهی -  زورگویی   -  پیمان شکنی  - افکار بیمارگونه ، مثلاً فکر میکردیم هرچه بیشتر از حق وسهم طرف مقابل به نفع خودمان کسر کنیم زرنگی کردیم -   و و . . .
بنابراین ، بدیهیست که اینگونه تعهدات به علت خودمحوری و یکطرفه بودن تعهدات ، در نهایت به شکست و انزوا ختم میشد . گذشته از اینها یکی دیگر از عواملی که باعث میشد تا ما نسبت به تعهدات خود بی تفاوت باشیم اینبود که ما اصولاً مهارتهای لازم برای ایجاد یک تعهد سالم را نمیدانستیم ولذا بیشتر اوقات بدون فکر و باری به هر جهت اقدام به این اعمال میکردیم ، بطور مثال ؛ بخاطر اجبار خانواده تن به ازدواج میدادیم ، بدون اینکه ظرفیت های لازم را در این زمینه داشته باشیم ، و یا در این رابطه ، فقط نقطه دید ما براساس هوا و هوس و  لذتهای جنسی و بهره وری های شخصی بوده است و لذا نمیدانستیم که ما هم نسبت به همسر خود تعهدات فراوانی داریم که باید آنها را عملی کنیم در واقع اگر ما به تعهدات خودمان نسبت به همسرمان پایبند بودیم هرگز مواد مخدر مصرف نمیکردیم . بنابراین ، بسیاری از مشکلاتی که امروز در متن زندگی ما وجود دارند و ما را بطور جدی مورد آزار و اذیت قرار میدهند به علت همین احساس عد م تعهداتیست که در قبال مسئولیت هایمان داریم  ، و لذا امروز باید بکوشیم تا برای ایجاد تعهدات سالم در زمینه های مختلف زندگی ، ابتدا اینگونه شاخصه های منفی که در فوق به آنها اشاره شد را برطرف کنیم ، علاوه بر این، امروز میطلبد برای متعهد بود به پیمان هایمان قبل از هر چیز دانش خود را ارتقا دهیم ، بطور مثال مهارتهای از قبیل ؛
انگیزه ؛ یعنی اینکه قبل از هر عملی برای ایجاد تعهد ابتدا انگیزه های خود را مورد تراز قرار بدهیم و چنانچه رد پایی از بیماری در آن مشاهد کردیم از ایجاد اینگونه تعهدات سر باز زنیم .
پذیرش ؛ یعنی بر اساس تمایل ایجاد تعهد کنیم نه بر اساس رودرواسی و یا اجبار .
تصمیم ؛ یعنی انتخاب یک گزینه هدف دار و عمیق که همراه با عزم راسخ باشد .
شناخت ؛ یعنی آگاهیهای لازم را برای ایجاد تعهداتمان داشته باشیم و از زوایا و یا ابعاد مختلف آنها را مورد بررسی قرار دهیم .
توانایی ؛ یعنی بینیم آیا ظرفیت و پتانسیل های لازم را برای ایجاد تعهداتمان دارا می باشیم .
سلامت عقل ؛ یعنی قبل از اینکه تعهدی را بپذیریم در باره آن با دیگران مشورت کنیم .
اما علاوه بر مسائل فوق فاکتورهای دیگری هم بطور قطع میتوانند ما را در ایجاد یک تعهد سالم یاری کنند ، بطور مثال ؛
صداقت  - تمایل –   روشن بینی –  احساس مسئولیت کردن –  اعتماد –  نیت خیر –  خدمت کردن – وفاداری -  خوش بینی  - مهربانی – عدالت  -  فروتنی -  برنامه ریزی کردن – و و . . .      


· آیا تا به حال رابطه ای را از بین برده ام ، با این فکر که به هر حال از این رابطه صدمه خواهم خورد ، پس بهتر است که زودتر آن را به هم بزنم ؟

 اصولاً ، زمانیکه ما در شرایط بیماری باشیم با ایجاد روابط با افرادی که فاقد بیماری میباشند مشکل پیدا میکنیم ، یعنی اگر بخواهد رابطه ایی بر این اساس شکل بگیرد با انکارهای بیمارگونه شروع به پیش داوری میکنیم و زاویه دید ما بر اساس سوءظن و بدبینی ها استوار میشود و لذا بر همین اساس فکر میکنیم که اینگونه روابط میتواند به امنیت های اعتیادمان صدمه وارد کند ، ما در گذشته ، ناخودآگاه بسیاری از این رابطه های که فکر میکردیم به بیماری اعتیادمان صدمه وارد میکند را بهم زدیم ، بطور مثال ؛ در درجه اول رابطه خودمان با خودمان را بهم زدیم ، یعنی بخاطر "خود بیمار" ، رابطه داشتن با " خود روحانی" را بهم زدیم و لذا رابطه خود را با خداوند قطع کردیم ، سپس رفته رفته با دیگران هم قطع رابطه کردیم ، در واقع معیار فکری ما اینبود که به هر حال از این رابطه ها نهایتاً اعتیادمان صدمه خواهم خورد ، پس بهتر است که زودتر آنرا بهم بزنیم .
ما در گذشته بعلت نداشتن ثبات و همینطور کشمکش های درونی ، اصولاً شخصیتی ناپایدار و ستیزه جو داشتیم ، و لذا همین مسائل باعث میشد که روابط هایمان همیشه با دیگران متزلزل و توام با ناصداقتی و اختلال همراه باشد ، بنابراین ، در نهایت همیشه روابط ما نیمه ونصفه برقرار میشد و لذا بر همین اساس در نهایت به ما صدمه و زیان وارد میشد ، بنابراین ، اینگونه روابط در نهایت برای ما پشیمانی و ندامت ببار میاورد  ، و نتیجتاً درغایت ما به این منطق رسیدیم که ایجاد رابطه برقرار کردن به جز ضرر وزیان و صدمه و آسیب چیز دیگری برای ما به ارمغان نمی آورد ، بنابراین، با این فکر که بهرحال از این رابطه صدمه خواهیم خورد، پس بهتر است که زودتر آنرا بهم بزنم .
در گذشته ما به علت اینکه دائماً در فضاهای ناسالم تردد میکردیم و همچنین با افراد ناسالم مرتباً حَشرونشر داشتیم ، بدیهیست در چنین روابطی اصولاً ناصداقتی و بی اعتمادی بیداد میکرد و لذا در نهایت در ما این ضرب المثل معروف بعنوان یک باور مخرب نهادینه شده بود که میگفت : (( کسی که در میزند حتی اگر پیغمبر خدا هم که باشد برای کمک کردن نیامده او هم برای خوردن و بردن آمده )) ، بنابراین ، ما با اینگونه الگوها و باورها همیشه گرفتار بدبینی و پیشداوریهای بیمارگونه که توام با سوءظن بود زندگیمان جریان داشت و لذا بر همین اساس وقتی در شرایط رابطه جدیدی قرار میگرفتیم ، آن رابطه را با این فکر که به هر حال از این رابطه صدمه خواهم خورد ، پس بهتر است که زودتر آنرا بهم بزنم .
درست است که مادر گذشته در بسیاری از روابط هایمان ضربه و یا گاهاً صدمات جبران ناپذیر خوردیم ، و یا حتی مورد سوءاستفاده های گوناگون قرار گرفتیم ، اما وقتی از اینگونه روابط تراز میگیریم متوجه میشویم که خودمان در نهایت به آنها اجازه دادیم تا به ما ضربه و صدمه بزنند ، اگر قربانی میشدیم دلیلش اینبود که روابطی های که برقرار میکردیم چارچوب و اصولی نداشت ، یعنی روابط های ما بر اساس باری به هر جهت ایجاد میشد ، از طرفی منش فکری ما در روابط ، بیشتر بر این اساس شکل میگرفت که این رابطه ای که ایجاد کرده ام باید یک برنده و یک بازنده داشته باشد و برنده هم حتماً باید من باشم و لذا به علت فعال بودن بیماری نهایتاً در بیشتر روابط بازنده میشدیم .
اما امروز ما میخواهیم روابط های سالم برقرار کنیم ، روابطی که ، اصول دارد ، روابطی که حد و مرز دارد ، روابطی که از قبل تعریف شده است ، روابطی که نه بخودمان و نه به دیگران اجازه سوءاستفاده کردن نمیدهد ، روابطی که بر اساس بُرد ، بُرد بنا شده است و همچنین دارای ارکانی چون ، صداقت ، روشن بینی ، اعتماد ، تعهد ، مسئولیت ، و و . . را در خود دارد ، بنابراین ، امروز به این باور رسیده ایم ، تا زمانیکه در روابط هایمان از اصول پیروی کنیم هرگز صدمه ایی نخواهیم خورد . گاهی ذهنیت های در ما چنین عمیق است        


· تا چه حد احساسات دیگران را در روابطم در نظر می گیرم ؟ به اندازه احساس خودم ؟ بیشتر از احساس خودم ؟ کمتر از احساس خودم ؟ یا اصلاً احساسات دیگران را در نظر نمی گیرم ؟

 حد و اندازه ، و در نظر گرفتن ، و یا در نظر نگرفتن احساسات دیگران در روابط هایمان بستگی به عوامل گوناگونی دارد ، یکی از مهمترین این عوامل رابطه مستقیم با شرایط ما دارد ، یعنی اینکه ما در چه جایگاه و در چه وضعیتی باشیم ، بدیهیست اگر اعتیادمان فعال باشد به احساسات دیگران بر اساس افراط و تفریط نظر میکنیم ، بطور مثال ؛
گاهی ممکن است در مقابل دو احساس، از طرف دو نفر، یک واکنش نشان ندهیم، مثلاً ؛ پدرم میگوید احساس بدی دارم ، ولی ما بدون اینکه به این مسئله اهمیت بدهیم ، از منزل بیرون میرویم ( یعنی تفریط میکنیم ) ، یعنی احساسات وی را ندیده میگیریم ، وقتی از منزل بیرون رفتیم  تصادفاً با یکی از دوستان خود برخورد میکنیم  و تصادفاً او هم میگوید احساس خوبی ندارم ، اما در اینجا واکنش ما متفاوت است ، یعنی ، همه وقت و انرژی خودمان را از صبح تا شب به این دوست اختصاص میدهیم تا از این احساس ناخوشایند رها شود ،و لذا درنهایت در نقطه ایی این دوستمان ابراز میکند که دیگر مشکلی ندارد ، اما بازهم ما ول کن معامله نیستیم تا جای که طرف میگوید ؛ آقا ، بجون بچه هام حالم خوبه ،  تو  بمیری به ابل فضل حالم خوبه ،  فقط ولم کن برم خونه ! . . . یعنی افراط میکنیم    
بنظر میرسد ما به روابط رومانتیک بیشتر توجه میکنیم تا روابط خانواده گی و این دقیقا یک معضل جدی می باشد که ما گرفتار آن هستیم ( در بیرون خونه ، بگو بخند ، و در خانه مثه برج زهرمار هستیم ) ، و لذا همین مسئله باعث میشود تا همیشه ما رابطه سالم و صمیمی ای با خانواده خود نداشته باشیم ، یعنی در روابطمان با خانواده شرایطی را فراهم کرده ام برای رنجش های گوناگون ،  بگذارید به یک نتیجه برسیم و مسئله را از دریچه دیگر مورد بررسی قرار بدهیم ، ببیند اگر واقعا ما آدمهای هستیم که ذاتاٌ رومانتیک پسند هستیم ، پس بهتر است روشن بین باشیم ، بیاید بکوشیم تا فضای خانواده خود را رمانتیک کنیم . 
شاید به جرات بتوان گفت که یکی از شاخصه های اصلی بیماری ما ، دلسوزی های افراطی و بیمارگونه است ، و اینگونه احساسات تا جایی پیش میروند که نهایتاً  باعث ظهور مرضی میشود که اصطلاحاً به آن " وابستگی عاطفی " گفته میشود ، بنابراین ، گاهی ممکن است به علت بیماری وابستگی های عاطفی ای که داریم به احساسات دیگران بیشتر از احساس خودمان اهمیت بدهیم ، یعنی در واقع احساسات خودمان را خفه میکنیم و در عوض غرق در احساسات دیگران میشویم بطور مثال ؛ همدردی ، احساس ناخوشایندی را در جلسه به مشارکت میگذارد و باعث تَألم خاطر ما میشود ، و ما هم در جلسه در دلمان با او همدردی و همینطور او را دعا میکنیم و اگر کاری از دستمان برآید برایش انجام میدهیم ، اما بحث اینجاست که ما متاسفانه خود را غرق در احساس وی میکنیم ، و در واقع احساس خوشایند خود را فدای احساس وی میکنیم و لذا این ، " ماند "  یعنی ،  موج منفی احساس را با خودمان حمل میکنیم در حالیکه این احساس متعلق به ما نیست ، و لذا بازتاب آنرا با واکنش های توام با خشم و یا دل مرده گی به خانواده انتقال میدهیم ، و در نهایت خودمان هم تبدیل به کارخانه " ماند سازی " میشویم ،  در حالیکه باید بدانیم که ما مسئول حمل احساسات دیگران نیستیم . اصولاً بعضی از دوستان همدرد ما ابراز میکنند که شرکت در جلسات حالمانرا بدتر خراب میکند و لذا به این نتیجه میرسند که شرکت نکردن در جلسات بهبودی بهتر است ، در حالیکه این جلسه نیست که حال ما را خراب میکند بلکه این عدم شناخت ومهارت لازم با مواجه شدن با احساسات دیگران است که حال ما را خراب میکند .
گاهی ، وقتی ما در شرایط فعال شدن بیماری قرار میگیریم، و زندگیمان خارج از برنامه میشود، لذا در نهایت ارتباط روحانی ما مختل و زندگیمان دچار خلاء معنوی میشود ،  طبیعیست درچنین شرایطی گرفتار چنان بی تفاوتی  وخودمحوری وخود مشغولی میشویم ، که اصلاً احساسات دیگران را در نظر نمیگیریم ، بطور مثال ؛ همسایه ما عزیزی را از دست داده و لذا در سوگواری و احساس ماتم بسر مبیرد ، اما بدون در نظر گرفتن احساسات آنها ، ما صدای پخش موزیک های شاد خود را چنان بلند کردیم که گویا اصلاً به احساسات آنها توجه ای نداریم ، و یا اینکه در جلسات،  همدردی در باره احساس خود شروع به مشارکت میکند ، ولی ما در آن زمان یا با بغل دستی خودمان شروع به پچ و پچ میکنیم و یا وسط مشارکت وی جلسه را ترک میکنیم ،   اما علاوه بر اینها ممکن است ما وقتی احساسات دیگران را اصلاً در نظر نمیگیریم ریشه در رنجشها و نفرت ها و کینه ها و یا عقده های روانی ما داشته باشد .    
ما امروز سعی و کوشش میکنیم تا با مواجه شدن با احساسات دیگران بر اساس چارچوب های اصولی برخورد کنیم ، البته این حرف به این معنا نمیباشد که ما مانند ماشین و یا یک ربات باشیم ، در هر صورت ما انسانیم و انسانیت به ما حکم میکند که باید به احساسات دیگران نیز اهمیت بدهیم ، البته احساسات دیگران را درک میکنیم ، و سعی میکنیم با آنها همدلی و همراهی کنیم ، اما باید اینهم بپذریم که ممکن است احساسات دیگران در مقاطعی یک احساس سالم نباشد  و یا یک احساس شخصی باشد ، بنابراین ، ما نباید خود را در جهت و مسیر اینگونه احساسات قرار دهیم ، همینطور ما امروز میکوشیم تا به احساسات دیگران چنانچه سالم باشد به اندازه احساسات خودمان اهمیت بدهیم .
مسئله مهمی که در این سوال به آن پی میبریم این استکه ما باید به احساسات دیگران اهمیت بدهیم ، در رابطه با دیگران هرکاری که میتوانیم انجام بدهیم ، اما مهمترین مسئله ، درک این مطلب است که غرق در احساسات دیگران نشویم  


· آیا در هیچیک از روابطم احساس قربانی بودن کرده ام ؟ ( مهم : هدف از این سؤال این است تا بتوانیم دریابیم که چگونه خود را به عنوان یک قربانی عرضه می کرده ایم و خود باعث قربانی شدن خودمان می گردیدیم ، و یا چگونه توقعات بی جا و زیاده از حد ما از دیگران باعث سرخوردگی ما می شدند و منظور آن نیست که مواردی را که در واقع مورد سوءاستفاده قرار گرفته ایم را بنویسیم . ) توضیح دهید .

قربانی شدن در اینجا اصطلاحاً به این معنا میباشد ؛ ( که  در اثر اتفاق و یا رویدادی ، شخصیت و کرامت انسانی ما جریح و یا پایمال شده ، و یا به عبارتی دیگر ، قربانی شدن یعنی ، یک آزردگی عمیق که احساس میکنیم به حقوق و روح و روان  و یا هویت ما ، از طریق دیگران، و شخصیتمان مورد اهانت جدی قرار گرفته است  )
شخصیت و منش هر انسانی زاییده باورهای آن شخص می باشد .  بخش بسیار گسترده ای از  باورهای ما در طول زندگیمان در دوران طفولیت شکل گرفتند ، بنابراین ، بیشتر الگوهای رفتاری ما در ایجاد روابط با دیگران تحت تاثیر مستقیم همین باورها قرار گرفت و به عبارتی دیگر اینگونه باورها از همان زمان کودکی به ما توسط والدینمان و یا اطرافیانمان به عنوان معیارهای تربیتی انتقال داده شد و سپس رفته رفته ، اینگونه باورها جزو لاینفک وجود ما شد .  بنابراین شکل گیری خمیره روابط با دیگران بر میگردد به زمان کودکی ما ، و لذا در این برهه بود که ما الگوهای رفتاریی خود را در رابطه با روابط با دیگران  را آموختیم و همین امر سبب شد تا در مراحل بعدی زندگی آنها را به عنوان یک روش پایدار و نهادینه در خود حفظ کنیم ، گاهی ما وقتی در خانواده و یا مدرسه خود را قربانی میکردیم و از حقوق خود میگذشتیم مورد نوازش و مهربانی قرار میگرفتیم ، و بالعکس اگر نمیخواستیم از حقوق خود کوتاه بیایم و خود را قربانی نکنیم مورد تنبیه قرار میگرفتیم و لذا بیشتر ما برای اینکه تنبیه نشویم فرهنگ قربانی شدن را بعنوان قانونی که میتواند برای ما لطف و مهربانی و تشویق را به همراه بیاورد بعنوان یک معیار و باور عمیق در خود پذیرفتیم .
گاهی برای مطرح کردن و یا جلب نظر کردن دیگران فکر میکردیم که باید خودمان را قربانی کنیم ، تابدینوسیله برای خود جایگاهی را فراهم سازیم ، بطور مثال در مجالس مهمانی برای خندان حضار خود را قربانی میکردیم ، البته منظور ما این نیست که ما نباید در مجالس بگو و بخند کنیم و یا دیگران را بخندانیم ، بلکه اینجا منظور ما از قربانی شدن ، آن نقطه ایست که ما گرفتار عدم تعادل میشدیم ، و هویت و کرامت های انسانی خود را فدای شوخی های افراطی و بیمارگونه خود میکردیم  .
گاهی همانطور که در سوال قبلی هم به آن اشاره کردیم به علت دلسوزی های بیمارگونه از حقوق خود میگذشتیم  و لذا بقدری فداکار میشدیم که به راحتی شخصیت و منافع روحی و روانی خود را قربانی روابط هایمان میکردیم . بطور مثال ؛ بخاطر اینکه مادرمان خوشحال شود فداکاری میکردیم و با دختری که مطابق ایده آلهای ما نبود ازدواج میکردیم و لذا در نهایت احساس قربانی شدن میکردیم .
وقتی ما شروع  به ترازنامه نویسی ، در رابطه با  قربانی شدن ، در روابط هایمان میکنیم ، در جای متوجه میشویم که بسیاری از این دست احساسات زاییده توقعات ما از دیگران می باشد و لذا به عبارت دیگر ما به علت توقعاتی که از دیگران داریم احساس قربانی شدن میکنیم ، بطور مثال ؛
اینهمه برای رهجویم وقت گذاشتم ، آخرشم رفت لغزش کرد ( احساس قربانی شدن میکنم )
برای کلاس قدم اینهمه وقت وانرژی میذارم ،اما رهجویان همش بازی گوشی میکنند . ( احساس قربانی شدن میکنم )
برای خانواده اینهمه کار و تلاش میکنم ولی آنها سپاسگزار نیستند (احساس قربانی شدن میکنم )
برای جامعه و یا انجمن اینهمه فعالیت میکنم ولی آنها یک بار هم از من قدرشناسی نکردن( احساس قربانی شدن میکنم )و و .. ( احساس قربانی شدن میکنم )
علاوه بر اینها ، گاهی وقتها  نواقصی مانند حسادت و یا خساست و یا حرص و آز و یا نواقص دیگر مثل کبر وغرور های بیمارگونه در ما چنان فعال میشوند که باعث میشوند تا رفتارهای از ما سر بزند که با اینگونه رفتارها خودمان سبب قربانی شدن خودمان شویم .      
نقطه قابل تامل در این سوال این میباشد ، که ما خودمان و با دست خودمان شرایطی را فراهم میکنیم تا احساس قربانی شدن کنیم ، به زبانی دیگر ، ما بیشتر قربانی نوع تفکرات و باورهای ناسالم خود هستیم ، در واقع پیام این سوال این است که در بیشتر موارد خودمان ، خودمان را بعنوان قربانی شدن عرضه میکنیم و دیگران در این قربانی شدن نقشی ندارند . وقتی ما به ترازنامه های خود در رابطه با احساس قربانی شدن نگاه میکنیم به وضوح متوجه میشویم که شاید نود درصد از اینگونه احساسات حاصل رفتارهای است که خودمان مجری آن بوده ایم  .  بنابراین ، بدیهیست برای اینکه بتوانیم خود را از زیر یوغ قربانی شدنهای که توسط خودمان به وقوع میپیوند نجات دهیم ، دو کار را باید در راس امور خود قرار بدهم ، اول اینکه یک تجدید نظر کلی به الگوهای باوری خودمان بکنیم و سعی کنیم باورهای که باعث میشوند تا ما خود را بعنوان قربانی عرضه کنیم را از خود بزدایم ، دوم اینکه توقع و توقعات را در هر زمینه ایی از معیارهای فکری خود بیرون کنیم .


· رابطه من با همسایگان چگونه بوده است ؟ آیا الگو یا فرم خاصی وجود دارد که علیرغم اینکه کجا زندگی کنم ، مرتب تکرار شود ؟

روابط ما با همسایگان خود ، در مواردی ممکن است با هم متفاوت باشد ، اما نکته قابل تامل این است که ما بعنوان یک انسان دارای شاخصه های هستیم که شخصیت کلی ما را شکل میدهد ، و لذا ما هر کجا که باشیم ، چه بالای شهر ، و چه پایین شهر ، چه این ور دنیا ، و چه آن ور دنیا ، فرقی نمیکنه ، و لذا ما هرجای دنیا هم که منزل کنیم اولین چیزی که در چمدان اسباب کشی خود میگذاریم الگوهای رفتاری خودمان است .
صرف نظراز نقاط مثبت فراوانی که ما بعنوان یک انسان داریم ، اما بطور قطع هم، بعنوان یک بیمار مملو از نواقص شخصیتی هستیم و لذا اگر بیماریمان فعال باشد گرفتار خودمحوری میشویم در چنین شرایطی حقوق همسایگان را نادیده میگیریم .
الگو یا فرم خاص ، یعنی رفتارهای که بعنوان یک عادت بد و منفی در ما نهادینه شده و لذا بخشی از شخصیت ما شکل میدهد و هر کجا که باشیم مرتباً آنها را تکرار میکنیم ، بطور مثال ؛
آشغال ریختن
خلط و آب دهن انداختن
بلند ، بلند حرف زدن و حرفهای رکیک گفتن
صدای تلویزیون خود را زیاد کردن
بلندگو یا اکو جلوی در منزل نصب کردن برای پخش آنچه که خودمان دوست داریم از نوحه و عزادری گرفته تا پخش موزیک و یا هر چیز دیگر
پوشش نا مناسب در حیاط و یا جلوی در خانه
و و . . .
بنابراین ، بنظر میرسد که پیام نهفته در این سوال اینستکه ، که این لباس و مکان و مقامات اجتماعی نیستند که میتوانند ما را بزرگ جلوه دهند  
اگر ما گرفتار الگوهای رفتاری ناپسند باشیم هر چقدر هم که دارا باشیم ، هر کجای دنیا هم که زندگی کنیم باز هم کوچک هستیم . ما برای بزرگ شدن و پالایش خودمان ابتدا باید از رفتارهای خودخواهانه و بیمارگونه خود دست برداریم ، ولذا آن وقت بقدری بزرگ میشویم که دیگران به حسب شخصیتمان به ما احترام میگذرند نه بخاطر اموال یا مقامات اجتماعی یمان


· درباره افرادی که برای آنها و یا با آنها کار می کرده ام ، چه احساسی دارم ؟ چگونه افکار ، اعتقادات و رفتارهایم باعث بروز اشکال برای من در محیط کارم می گردیدند ؟

احساسی که با دیگران کار میکیردیم گاهاً متفاوت و یا متضاد بود ، زیرا اینگونه احساسات بستگی مستقیم به این موضوع دارد که ما در چه جایگاهی باشیم .
گاهی ما در شرایط کارفرما با افرادی کار میکردیم ، در چنین مقامی همیشه فکر میکردیم که این افراد یا دزدی میکنند و یا کم کاری میکنند ، همیشه با سوءظن های  بیمار گونه آنها را کنترل میکردیم ، احساس میکردیم که اینها حقوق مفت میگرند و تن به کار نمیدهند ، و لذا ما هم بخود مجوز میدادیم تا حقوق آنها را پایمال کنیم و پیش خودمان اینطوری فکر میکردیم و اعتقاد داشتیم که ما از آنها زرنگتر هستیم ، اما در نهایت احساس میکردیم که از ما سوءاستفاده میکنند و لذا مشکلاتی از قبیل ؛ دغدغه، ترس، احساس قربانی شدن، رنجش و و... را درما فراهم میکردند
گاهی بلعکس ما برای دیگران کارمیکردیم ، در چنین شرایطی همیشه فکر میکردیم که کارفرما از حقوق ما دزدی  و همینطور در حق ما اجحاف میکند ، و یا از ما کار زیادی میکشد و ما را مورد استثمار قرا میدهد ، و لذا با اینگونه تفکرات ما هم به خود مجوز میدادیم تا جایی که میتوانیم از آنها دزدی کنیم زیرا اعتقادمان اینبود که ما از آنها زرنگتر هستیم ، زیرا احساس میکردیم که حق خود را بدینوسیله میستانیم ، اما در غایت احساس میکردیم که مورد سوءاستفاده قرار گرفته ایم و لذا مشکلاتی از قبیل ؛ دغدغه ، ترس ، احساس قربانی شدن ، رنجش ، کینه ، نفرت و و . . . در ما فراهم میگردید .
گاهی افرادی با ما کار میکردند ، که اینها نه کارفرما بودن و نه مجری، و رابطه ما با آنها فقط یک رابطه پایاپای همکاری بود ، در چنین شرایطی هر چند بسیاری از احساسات ما نسبت به همکاران مثبت بود ، اما گاهی وقتی بیماریمان فعال میشد ، ( یعنی در وظایف خود کوتاهی میکردیم و مسئولیت پذیر نبودیم و یا کلاً بقدری خودمحور میشدیم ، که وظایفی که به ما مربوط میشد را به گردن دیگر همکاران میانداختیم و اعتقادم براین اساس بود که آدم باید زرنگ باشه  ) ، بنابراین ، طبیعیست که همکاران از نحوه رفتار ما دل آزرده میشدند در همین روند   به بسیاری از این همکاران بدبین میشدیم در واقع گرفتار یک توهمی میشدیم که فکر میکردیم همکاران دیگر مشغول توطئه چینی علیه ما هستند ، و لذا ما هم بخود این مجوز را میدادیم تا برای آنها چهارتایی بیاییم ، بنابراین در نهایت احساساتی از قبیل ، ترس ، دغدغه ، رنجش ، کینه ، نفرت  و و . . . بسراغ ما میامد .
اینکه در روابط های شغلی و کاری ، اصولاً احساسات ما منفی و آزار دهنده می باشد ، به سبب جایگاه های که داشتیم نیست ، بیشتر ما در اینگونه روابط گرفتار افکار و اعتقادات و باورهای منفی ای هستیم که برایمان تولید اشکال میکند ، وقتی از روابط های شغلی گذشته خود تراز میگیرم ، در جایی متوجه میشویم اگر در گذشته ، در هر جایگاهی در امور شغلی به ما جفا شده بیشتر خودمان باعث به وجود آمدن بودیم .
ما امروز میکوشیم در زمینه های کاری بر اساس منافع طرفین گام بر داریم و با کسانی و یا افرادی که همکاری میکنیم بر اساس منافع مشترک رابطه های شغلی فراهم سازیم و از باورهای بیمارگونه دیروزمان مانند " زرنگ بازی " دست برداریم ، بنابراین ، روابط کاری و یا شغلی ما امروز باید تعریف شده و همینطور در راستای اصول باشد ، بطور مثال ؛
ناصداقتی نمیکنم و اگر ثابت شود همکاری ناصداقتی میکند ، رابطه کاری خود را با آن قطع میکنم .
همکاران خود را مورد استثمار قرار نمیدهیم ،همینطور اجازه نمیدهم همکاری مرا استثمار کند
حقوق همکاران را مانند حقوق خودم گرامی میدارم .
و و


· در مورد همکلاسهایم (چه در زمان کودکی ، چه حال ) چه احساسی دارم ؟ آیا خود را از آنها بهتر یا کمتر می دیدم ؟ آیا فکر می کردم که باید با آنها رقابت کنم تا نظر معلم را به خود جلب نمایم ؟ به مسئولان مدرسه احترام می گذاشتم یا برعلیه آنها می شوریدم ؟

احساس ما نسبت به همکلاسی هایمان همیشه تحت تاثیر دو نیروی متضاد و نامرئی  ( چه در زمان گذشته و چه در زمان حال ) در ما شکل میگرد ، یعنی نسبت به بعضی احساس جاذبه داشتیم و نسبت به بعضی احساس دافعه داشتیم ، وقتی در مورد شکل گیری این احساسات به روی خودمان متمرکز میشویم ، متوجه میشویم عوامل بسیاری ممکن است در اینگونه احساسات نقش داشته باشند ، بطور مثال ؛
قیافه ظاهری – یعنی قیافه بعضی ها برای ما ممکن است تولید جاذبه کند و احساس ما نسبت به آنها خوب باشد ، ممکن است تولید دافعه کند و نسبت به آنها احساس بدی داشته باشیم  .
متفاوت بودن – یعنی بعضی ها به علت تفاوت های که با دیگران دارند ، ممکن است برای ما تولید جاذبه کنند و احساس ما نبست به آنها خوب باشد و بلعکس ممکن است به علت تفاوتهای که با دیگران دارند احساس ما نسبت به آنها یک احساس بد توام با دافعه باشد .
متضاد بودن -  یعنی بعضی ها به علت تضادهای ظاهری و باطنی ای ، که با ما دارند ، ممکن است برایمان جذاب باشند ، ممکن است بلعکس برایمان دافعه باشند .
همسان بودن – یعنی اینکه بعضی ها به علت اینکه شبیه ما هستند ، ممکن است برایمان تولید جاذبه کنند ، ممکن است بلعکس تولید دافعه کنند .
همینطور در خیلی موارد دیگر ممکن است اینگونه احساسات رخ بدهند ، بطور مثال ؛ هم ملیت بودن –  هم نژاد بودن - همرنگ بودن – هم فکر بودن – هم محل بودن – همشهری بودن و و . . .
بدون شک ما در زندگی و بخصوص با همکلاسی های خود  با سه گروه همیشه مواجه هستیم،          
اول ؛  کسانی که از ما بهتر و یا بالاترند .
اکثر ما نسبت به این گروه احساس خوشایندی نداریم ، بخصوص زمانیکه وارد قضاوت میشویم و خودمان را با آنها مقایسه میکنیم ، نتیجتاً نسبت به اینگونه افراد احساس حسادت میکنیم ، و همین مسئله باعث میشود تا احساساتی مانند رنجش ، کینه ونفرت ، را تجربه کنیم و درد بکشیم و سرانجام بطور قطع دچار خودکم بینی و گرفتار احساس "حقارت" شویم و در نهایت در ایستگاه سرخورده گی پیاده شویم ، و لذا همیشه از رقابت سالم با اینگونه افراد فرار میکنیم ، و اگر هم بخواهیم با آنها رقابت هم کنیم با ابزارهای ناصدافتی اینکار را انجام میدهیم ولذا چون احساس حقارت و ضعف میکردیم سعی میکردیم با پاچه خواری و یا چهارتایی آمدن نظر معلم را نسبت بخود جلب کنیم ،  گاهی وقتی گرفتار خودمحوری هستیم باورهای ما بر این اساس شکل میگیرد که ما باید از دیگران همیشه یک سر و گردن  بالاتر باشیم ، ممکن است اینگونه باورها ریشه در القائات تربیتی توسط والدینمان در همان سنن کودکی داشته باشد ، بطور مثال ؛ اینکه پدر و یا مادرمان مرتب به ما القا میکردند که ما همیشه از دیگران بهتر هستیم ،در اینطور مواقع دچار عدم پذیرش میشویم و لذا از واقیعت ها فرار میکنیم ، اگر ما به این  درک وروشن بینی و فروتنی برسیم و بپذیرم که در دنیایی واقعی ، کسانی هستند که در زمینه های خاصی از ما بهتر و یا بالاترند، داستان بطور کلی تغییر میکند ، یعنی ما با پذیرش این مطلب به خودمان کمک میکنیم تا از وجود اینگونه همکلاسی ها بهرمند شویم ، پذیرش این واقعیت باعث نزدیک شدن ما به آنها میشود و زمینه رشد ما را فراهم میسازد ولذا در نهایت ما هم در بهتر بودن آنها سهیم میشویم
دوم ؛ کسانی که از ما ضعف تر و یا پایین ترند .
 گاهی ممکن است احساس ما نسبت به این گروه یک احساس خوشایند بیمارگونه باشد ، و از بهتر بودن خود یک حَظ روانی ببریم ، و لذا بر همین پایه همیشه دوست داریم که با اینگونه افراد رقابت کنیم و از بردنده شدن خودمان کیفور شویم ، بخصوص زمانیکه خود را با آنها مورد مقایسه قرار میدهیم  ، نتیجتاً دچار کبر و  " تکبر " میشویم ، گویا نمیخواهیم این واقعیت را بپذیریم ، همانطور که خیلی ها از ما بالاتر و بهترند ، ممکن است افرادی هم باشند که از ما ضعیفتر و یا پایین تر باشند، بنابراین ، ما باید متوجه باشیم که تکبر از رکن های اصلی خودمحوری میباشد ، و لذا هرگاه خودمحوری وارد زندگی ما میشود ، بطوری چشمان ما به روی واقیعت ها بسته میشوند که نهایتاً  ، باز از شهر آشفتگی سر بیرون می آوریم .
پذیرش این مطلب که ؛ خیلی ها در زمینه های خاصی از ما بالاترند ، و از بهتر بودن خود ، هرگز غَره نیستند ، بنابراین ،ممکن است افرادی هم باشند که در زمینه های خاصی از ما پایین تر باشند ، بدیهیست ، درک این واقعیت ها به ما کمک میکند تا فروتنی را پیشه زندگی خود کنیم ، فروتنی باعث شادی روح و همچنین سبب خوش خلقی میشود .
اگر ما این پارادوکس را بپذیریم که  ، در حالی که بالا هستیم ، پایین هم هستیم  ، بنابراین مشکل حله ، یعنی ما با پذیرش این مطلب  که آنها که از ما بهتر هستند با فروتنی به ما کمک میکنند ، ما هم میکوشیم تا به آنهایی که از ما پاینتر هستند کمک کنیم تا بالا بیآیند ، از طرفی ما با کمک کردن به آنها زمینه ایی را بوجود میاوریم که در یک رشد مشترک قرار بگیریم .
سوم ؛ کسانی که با ما هم سطح و مساویند.
گاهی ممکن است بیشترین احساسات خنثی  را با این گروه داشته باشیم ، در واقع در این گروه احساس راحتی بیشتری میکنیم زیرا رابطه با آنها برای ما نه احساس حقارت و نه احساس تکبر به بار میآورد ، و لذا بر پایه همین احساس خنثی ممکن است با هم حتی رابطه دوستی عمیقتری ایجاد کنیم ، بنابراین ، در اینگونه روابط نسبت به رشد کردن بی تفاوت میشویم ، ودر یک چرخه بی ثمر و تکراری قرار میگیریم .
مدرسه نماد یک جامعه کوچک است ، بنابراین ، ممکن است ما در طول زندگی خود مدرسه های گوناگونی را طی کرده باشیم .
 هر چند ما در قدم چهارم میکوشیم تا نقش خود را در بوجود آمدن چالش های رفتاری مورد تراز قرار دهیم ، اما حقیقت این است که گاهی  ، وقتی روابط های خود را مورد بررسی و تراز قرار میدهیم متوجه میشویم که  بسیاری از ناهنجارهای ما در زمینه روابط برقرار کردن ، ریشه در تعالیم وتربیت اولیه توسط خانواده و یا معلمان و یا سیستم تربیتی و آموزشی به عنوان یک اصل پایدار به ما القا شده است  ، و لذا ، باید بپذیریم که بعضی از اولیا و مسئولین مدرسه خودشان گرفتار یک چالش شخصیتی بوده اند و به عبارتی دیگر خودشان منبع  انتقال انواع و اقسام بیمارهای تربیتی بوده اند ، بنابراین ، میطلبد یک تجدید نظر کلی در رابطه با اینگونه باورهای تربیتی در خودمان بوجود بیاوریم ، شاید یکی از دلایلی که باعث میشد ما علیه مسئولین مدرسه بی احترامی کنیم ، به این علت بود که احساس تبعض میکردیم و لذا بر همین اساس بطور مخفیانه علیه آنها میشوردیم ، بطور مثال ؛ به اموال مدرسه آسیب میرساندیم و یا آنکه در خفا به آنها توهین میکردیم


· آیا هرگز در باشگاه یا سازمانی عضو بوده ام ؟ در مورد افراد دیگر در آن باشگاه یا سازمان چه احساسی داشتم ؟ آیا با کسی در آنجا دوست شده ام ؟ آیا هرگز با توقعات زیاد درباشگاهی عضو شده ام که بعد هم خیلی زود آنجا را ترک کنم ؟ توقعات من چه بودند و چرا برآورده نشدند ؟ نقش من در آن شرایط چه بوده است ؟

باشگاه و سازمان در یک نقطه با هم مشترک هستند و آن این است که به غیر از ما در آنجا افراد دیگری نیز حضور دارند ، در واقع دراینگونه اماکن شرایطی فراهم میباشد که ما باید روابط هایمان را با دیگران و یا با یک گروه و یا با یک تیم تجربه کنیم ، بنابراین ، ممکن است چه در گذشته و چه در حال حاضر هر کدام از ما بشکل های گوناگونی در اینگونه عرصه ها حضور داشته باشیم ، بطور مثال از هیت های مذهبی گرفته تا باشگاهای تفریحی ، ورزشی، آموزشی و یا انجمن ها و یا سازمان ها ،  . . . . . .  بنابراین ، مهم نیست که ما در کدامیک از این مجموعه ها فعال بوده ایم ، بنظر میرسد آنچه که مهمه ، اینه که ما دچار رفتارهای تکراری و کلیشه بندی شده ای میباشیم که حاصل از یکسری الگوهای مسلط و نهادینه شده در خودمان میباشد که همیشه در بستر روابط های گروهی ما جریان و نقش پررنگ داشته است ، ولذا اینگونه منش های رفتاری به علت قالببندهای نامناسب و ناسالم همیشه برای ما در روابط های گروهی مشکل آفرینی میکرد و میکند ، بطور مثال ؛ در مورد افراد دیگر گروه یا تیم با احساسات گوناگونی مواجه میشدیم ، مثلاً ، احساس تفاوت میکردیم بعضی وقتها خودمان را از آنها بالاتر میپنداشتیم و احساس تکبر و غرور میکردم ، یا برعکس بعضی اوقات خودمان را از آنها کوچکتر میدیدیم و لذا احساس حقارت میکردیم ، بعضی از افراد را بی دلیل دوست داشتیم ، اما از بعضی افراد دیگر بدون هیچ دلیلی بدمان میامد ، وقتی به اینگونه احساسات از زوایه بالاتری نگاه میکنیم متوجه میشویم که اینگونه احساسات ما ریشه در همان قالب های ذهنی اولیه ما دارد که بطور ناخواگاه در روابط های ما عکس العمل های منفی نشان میدهد ، بطور مثال ؛ ( ازمردم فلان قومیت باید ترسید و یا برعکس ، فلان قومیت خیلی آدم های خوبی  هستند، و یا کسانی که چشمانی رنگی دارند نگاه شان شور است و و ... هزاران خرافه دیگر که همین چارچوب های فکری باعث میشود تا به روی استحکام روابط ما تاثیر منفی بگذارد )، بنابراین ، ما بر پایه همین احساسات از افرادی دوری میکردیم و در عوض بر همین اساس با افرادی هم رابطه دوستی برقرار میکردیم ، اما اینگونه دوستی ها چون صرفاً بر اساس احساسات ناسالم و یا معیارهای غیر منطقی شکل میگرفت بعد از مدتی تیره و تار میشد و لذا در نهایت منجر به قطع رابطه میشد .ما همیشه بر اساس پیش زمینه های فکری خود وارد جریان و یا فضاهای گروهی و تیمی میشدیم ولذا برای حضور در اینگونه عرصه ها لاجرم در چمدان بیماری خود ابزارآلات مورد نیاز را با خود حمل میکردیم ، یکی از این ابزارها  " خودبرتر بینی " بیمار گونه بود . خودبرتربینی ، بیمارگونه ، یعنی ممکن است ما از دیگران در مواردی بالاتر باشیم ، اما نکته اینجاست که اینگونه برترهای ما تحت تاثیر بیماریمان قرار میگرد ، در اینطور مواقع گرفتار ، کبر ، و غرور و فیس و افاده میشدیم ولذا نهایتاً خود را محور اصلی این مجموعه احساس میکردم ، بنابراین در این هنگام انباشته از توقعات میشدیم ، بطور مثال ؛
توقع داشتیم همه باید فقط به ما پاس بدهند ، اما ما باید حرکات انفرادی انجام بدهیم و به کسی پاس ندهیم .
توقع داشتیم افراد گروه و یا تیم طوری رفتار کنند که انگار همه کاره ما هستیم و بدون اجازه ما آب نخورند
توقع داشتیم ، ملاک ، فقط باید نظر ما باشد و نظر دیگران اصلاً مهم نیست
توقع داشتیم ، ما باید همیشه فیکس بازی کنیم و یا عضو فیکس باشیم
و و . . .
گاهی ممکن است ما از چمدان بیماری خود بجای استفاده کردن از ابزار خودبرتربینی ، ایندفعه از ابزار  " خودکم بینی "  بیمارگونه ،  استفاده کنیم ، "خودکم بینی" بیمارگونه یعنی ،در مواردی ممکن است ما از دیگران در واقع کمتر باشیم ، اما نکته اینجاست که اینگونه ، خوکم بینی های ما تحت تاثیر اعتیادمان قرار نگیرد، و لذا در اینطور مواقع گرفتار ، احساس حقارت و بی تفاوتی و تنبلی میشویم ، و لذا نهایتاً در اوج سرخوردگی خود را عضوی حقیر میپنداشتیم ، بنابراین ، در این هنگام انباشته از توقعات میشدیم ، بطور مثال ؛
توقع داشتیم دیگران بازی و یا فعالیت کنند ، اما ما باید برنده و یا سهم داشته باشیم .
توقع داشتیم افراد گروه یا تیم پاسخگوی همه ی مسئولیتها باشند، بطوریکه انگار ما آنجا هیچکاره هستیم .
توقع داشتیم آنها تمرین کنند ، اما ، ما قوی بشویم
بنابراین ، ما در بستر ذهن خود دارای یک نظام باوری بیمارگونه هستیم و لذا همین مسئله باعث میشود تا ما مملو و لبالب از توقعات بی مورد گوناگون باشیم بدیهیست اینگونه توقعات به علت داشتن فاکتورهای متضادی از قبیل ؛ خودخواهی ، بی مسئولیتی ، بی مشورتی ، بی تفاوتی ، تنبلی ، تک روی ، مرد رندی کردن و و  . . . ، در نهایت باعث میشدند که نتوانیم در چنین فضاهای به عضویت دائم خود ادامه بدهیم و لذا خیلی زود آنجا را ترک میکردیم .
در گذشته ما به علت مصرف مواد مخدر و روحیه انزوا طلبی اصولاً در اینگونه عرصه ها زیاد فعال نبودیم ، بیشتر ما شاید اولین حضور گروهی خود را در انجمن معتادان گمنام تجربه کرده باشیم ، و لذا در همان ابتدای ورود به جلسات طبیعیست پُر از توقعات متضاد گوناگون بودیم ، بطور مثال ؛
وقتی من مشارکت میکنم توقع دارم همه باید ساکت باشند و به احساس من گوش بدهند ، اما وقتی دیگران مشارکت میکنند ، اشکالی ندارد من گوش نکنم و یا با بغل دستیم حرف بزنم .
چون من تازه وارد هستم توقع دارم مرکز و محور توجه باشم ، ( البته اعضا هم این حساسیت را درک میکنند و بطور قطع هم همینطور است ) ، اما بحث اینجاست که در اثر توجه گروه از خودم لوس بازی در می آورم و لذا شورش را در میاورم و لذا اینگونه توقعات باعث میشد تا در نهایت گروه را ترک کنم .
اما به برکت کارکرد قدم و با اطلاعاتی که در گروه به ما داده شد بسیاری از این توقعات فروکش کرد و ما رفته رفته راه خودمان را پیدا کردیم ، اما از طرفی بیماری ما ممکن است عمیق تر از اینها باشد ، یعنی هنوز با کارکرد قدم و حتی انتقال دادن آن گرفتار چالش های جدی درونی عمیق باشیم و لذا هنوز هم مملو از توقعات گوناگون باشیم ، که همین توقعات باعث میشود تا در نهایت گروه را ترک کنیم ، بطور مثال ؛
چون اعضای قدیمی هستیم و در سطح انجمن و یا گروه در گذشته خدماتی را انجام داده ایم لذا توقع داریم ، تمام گروه احترام ویژه ایی را برای ما قائل باشند ، طوری به ما احترام بگذارند که انگار ما نوه توپزودیوان هستیم ، و یا اینکه ما صاحب جلسه هستیم ، گاهی ممکن است که توقع داشته باشیم به علت طول پاکی و یا دانشی که داریم ، لذا ما باید در مرکز قرار بگیریم،  ویا اینکه همه تازه واردین باید رهجوی ما باشند ، بنابراین ، وقتی اینگونه توقعات بیمارگونه وارد جریان بهبودی ما میشوند در تیر رس خطر ترک گروه قرار میگیریم . گاهی ممکن است اینبار بر عکس رفتار کنیم ، یعنی ، پیش خودمان به اینگونه توقع داشته باشیم که ما در سطح گروه و یا انجمن در گذشته خدمات زیادی انجام دادیم و لذا بر اساس همین توقع ارتباطمان با گروه قطع شود .
در هر صورت ما وقتی در سطح روابط های گروهی ناموفق به نقش خود نگاه میکنیم ، متوجه میشویم که یکی از رکن های اساسی که در همه این ناکام ها نقش اساسی داشته ، توهماتی بیمارگونه بوده که بر اساس توقعات بی پایه شکل میگرفته است .


· آیا تا بحال در بیمارستان روانی یا زندان بوده ام یا علیرغم میل خود حبس شده ام ؟ تأثیر آن برروی شخصیت من چه بوده است ؟ اثر آن برروی رفتار متقابل من با مسئولان امر به چه شکل بوده است ؟ آیا قانون شکنی می کردم و چون گیر می افتادم از مسئولین بدان خاطر رنجش پیدا می کردم ؟

بله بعضی از ما تجربه بستری شدن در آسایشگاه های روانی را درایم و اگر هم بستری نبوده ایم تحت روان درمانی همراه با مصرف قرص های روانگردان قرار گرفته ایم ، اما بیشتر ما به علت آشفتگی های حاصل از مصرف مواد مخدر زندان رفتن را تجربه کرده ایم ، با اینکه در گذشته میکوشیدیم تا از رفتن به زندان دوری کنیم اما در یک چرخه اجباری قرار گرفته بودیم که لاجرم علیرغم میل خود سر از اینگونه امکان در می آوردیم ، هر چند عوارض مصرف مواد مخدر سبب بسیاری از این رخدادها در زندگی ما میشد ، اما صرف نظر از مصرف مواد مخدر شاید ، و یا بطور حتم اگر ما مواد هم مصرف نمیکردیم به علت ذات بیماری اعتیادمان که در ما فعال بود ، اینگونه رخدادها را در زندگی  بدون مصرف مواد مخدر تجربه میکردیم . متاسفانه ما در سطوح گوناگون روابط های اجتماعی داری یک بینش غلط و ناسالم از قبل تعریف شده بودیم که عوارض خود را بشکل های ناهنجارانه و غیر اخلاقی بروز میداد ، یعنی نظام باورهای ما بر اساس یکسری الگوهای رفتاری از قبل نهادینه شده در ما شکل گرفته بود و لذا روابط ما بر همین اساس استوار بود ، به عبارتی دیگر ، یعنی ما در روابط های خود با دیگران در سطوح مختلف گرفتار چالش های رفتاری ناهنجارانه بودیم که نشئت گرفته از نظام فکری ما بود ، بطور مثال ؛
جامعه مانند جنگل میمونه ، اگه نخوری ، میخورندت ، اگه نکُشی میکشنت ، پس بکش تا زنده بمانی
اگر شرایطی برایت فراهم شد تا بدزدی پس دزدی کن ، چون شانس یکبار در خونه آدم و میزنه
اگر من اینکار و نکنم ، کس دیگر اینکارو میکنه , و و ..بنابراین ، اینگونه الگوهای فکری شرایطی را برای ما فراهم میکرد تا ما بر اساس باورهای خودمان اقدام به اعمال غیرقانونی و یا غیر اخلاقی کنیم و لذا همانطور که گفته اند ؛ ” بار کج به منزل نمیرسه " نهایتاً سر از زندان در میاوردیم .
در هرصورت الگوها و باورهای ناسالم که در بطن روابط های گوناگون ما به افعال در می آمد ، نهایتاً سبب میشد تا ما عاقبت در جای گیر کرده و سر از زندان در بیاوریم ، طبیعیست که اینگونه حبس ها تاثیرات منفی و گسترده ای را در ما بجا میگذاشتند ، یعنی زندان بجای اینکه برای ما تاثیرات مثبت به همراه بیاورد ، بر عکس بر اساس یکسری از اعتقادات ناسالم که نشئت گرفته از نظام باوری ما بود ، نتیجه معکوس به همراه میاورد ، زیرا ما نه تنها خود را مجرم نمیدانستیم ، بلکه خود را قربانی یک بی عدالتی بزرگ در حق خودمان میدانستیم ، بطور مثال ؛
اگه من از صاحب کارم دزدی کردم حقش بود ، زیرا او هم حق مرا میدزدید .
اگه به ناموس کسی تعارض کردم ، دلیلش اینبود که اول خودش کرم ریخت و مرا تحریک کرد
اگه اموال دولت را بردم به این علت است که دولت هم حق مرا خورده و و . . .
بنابراین ، با اینگونه توجیهات میکوشیدیم تا روابط نا سالم خود را توجیه کنیم و لذا در نهایت احساس میکردیم که مورد ظلم و ستم قرار گرفته ایم ، بدیهیست وقتی احساس میکردیم که در حق ما ستم روا شده است ، همین نگاه باعث میشد تا به روی رفتار متقابل ما با مسئولین امر یک عکس المعل هجومی و جنگی شکل بگیرد و لذا بر همین اساس سعی میکردیم هرجای که فرصتی دست میداد به انواع و اشکال مختلف قوانین  را زیر پا بگذاریم ، و لذا با زیر پا گذاشتن قوانین مرتکب جرم میشدیم و هنگامی که گیر میکردیم ، طبیعیست که مورد تنبیه قرار میگرفتیم و همین موضوع باعث میشد تا از مسئولین امر رنجش بدل بگیریم .
اینکه ما اصولاً با قوانین مشکل داریم و همیشه قانون گریز و یا قانون شکن هستیم بطور قطع بستگی مستقیم به نوع نگاه ما به کتاب قانون و اجرای آن در سطح جامعه دارد ، به عبارتی روشنتر قانون شکنی ما ممکن است ریشه در جریانهای متعددی داشته باشد ، بطور مثال ؛
گاهی ممکن است ما فکر کنیم که قانون در رابطه با همه یکسان عمل نمیکند و لذا در اجرای قانون تبعض های صورت میگرد ، بنابراین ما نسبت به صمیمیت و صداقت قوانین مشکوک میشویم و لذا فکر میکنیم ما هم حق داریم که هر جایی که توانستیم پا روی قانون بگذاریم .
گاهی ممکن است ما فکر کنیم ، که اساساً قوانین جاریه ناعادلانه می باشد و خود را ملزم به رعایت آن ندانیم و پا روی اینگونه قوانین بگذاریم .
گاهی ممکن است ما فکر کنیم ، کسانی که خود مجری قانون و یا قانون گذار هستند خود قانون شکنی میکنند و لذا ما هم این حق را داریم که پا روی قوانین بگذاریم .
و و . . . .
هرچند اینگونه ادله ها ممکن است در بخش های هم واقعی باشند ، اما اینگونه توجیهات بطور حتم حقیقی نیستند ، در واقع ما با توسل به اینگونه توجیهات بر آن بودیم تا منافع اعتیادمان ، مانند ، حرص و آز ، غرور ، شهوات خود را توجیه کنیم .


· آیا تجربه های اولیه من با اعتماد کردن و صمیمیت ، دردآور بوده وباعث انزوای من شده اند ؟ توضیح دهید .

بیشتر نظام رفتاری ما در زندگی بر اساس یکسری از مفاهیمی است که در همان ابتدای کودکی به ما توسط والدینمان انتقال داده شده است و لذا این مفاهیم بصورت یک الگواره انتقالی که اصطلاحاً به آن " پارادایم "  هم میگویند بطور یک فرمان ابدی در زندگی ما حکفرما میشود ، بطور مثال ؛
(( روزی پدرم در همان ابتدای کودکی بمن گفت : در زندگی به هیچکس اعتماد نکن ! . . . ، روزی از پدرم پرسیدم چرا نباید به کسی اعتماد کنم در جواب گفت : برای اینکه پدرم گفته ! . . . خلاصه روزی توفیقی حاصل شد تا پدر بزرگم را ببینم از او پرسیدم ؛ پدر بزرگ چرا نباید به کسی اعتماد کنم ! . . . پدر بزرگم گفت ؛ برای اینکه پدرم اینطوری گفته !  ))  ، بنابراین ، اینگونه الگوارهای انتقالی از همان دوره کودکی بعنوان یک قانون در ما نهادینه میشود و لذا شیوه زندگی ما همیشه بر اساس همین الگوارهای انتقالی جریان پیدا میکند .                                
وقتی ما به دنیا می آیم ذهن ما خالی از یکسری مفاهیم کلی است ، یعنی به عبارتی دیگر مانند یک لوح c.d ضبط نشده می باشد ، بنابراین اولین تجربه های که ما در این اَوان کسب میکنیم در طول زندگیمان بصورت یک ذهنیت قوی و عمیق در ناخودآگاهمان نقش میبندد ، که در طول زندگی بشکل یک قانون کلی همیشه در جریان است ، به عبارتی دیگر ذهن ما با کسب اولین تجربه های دردآور در هر زمینه ایی یکسری  " پارادایم های اکتسابی" و یا الگوواره های اکتسابی  ثابت ذهنی را بشکل ناخودآگاه در خود نهادینه میکند و لذا ماهیت پاردایم رفتاری ما را در ایجاد روابط ، همین ها در زندگی رقم میزنند ، بطور مثال ؛ اولین تجربه ما از دست زدن به آتش یک تجربه دردآور بود و لذا این اولین تجربه بصورت یک الگوواره ذهنی تا زمانی که زنده هستیم به روی روابط ما با آتش تاثیر میگذارد ، بنابراین همیشه اولین تجربه ها میتوانند بعنوان یک عنصر تعیین کننده در ایجاد روابط ما در هر عرصه ایی نقش اساسی داشته باشد .
بنابراین ، ما بیشتر الگوهای رفتاری خود را در همان زمان کودکی  و یا در طول زندگی دریافتیم و تجربه کردیم ، بطور مثال ؛
اولین باری که مادرم گفت ؛ بیا ببرمت  دَدَر و به حرف او اعتماد کردم و با او رفتم ، اما بجای دَدَر عاقبت از اتاق تزریقاتچی سر در آوردم ، و آمپولی که بمن زدند تا مغز استخوان مرا سوزاند ، یک پارادایم عدم اعتماد کردن در من بعنوان یک الگوواره کلی درذهنم نقش بست .
اولین باری که پدرم به من قول داد و گفت ؛ اگه قبول بشی برات یه دوچرخه خوب میخرم ، اما وقتی قبول شدم برام دست خر هم نخرید یک پارادایم عدم اعتماد کردن در من بعنوان یک الگوواره کلی در ذهن ناخودآگاهم نقش بست .
وقتی اولین دوست دخترم که به من میگفت تو عشق و خدای منی ، اما بعداً بطور اتفاقی متوجه شدم که با همه بوده بجز خواجه حافظ شیرازی یعنی با همه اهل محل آرررررررره ، لذا یک پاردایم عدم اعتماد کردن در من بعنوان یک الگوواره کلی در ذهنم نقش بست . و و . . .
محور اصلی این سوال بیشتر به روی " اولین " تجربه ها متمرکز شده است ، و لذا اولین تجربه ها همیشه نقشی عمیق و تاثیرگذار در مواجه ما با ارتباطات آتی دارند ، زیرا در ناخودآگاه ما به عنوان یک فرمول جاودانه ثبت میگردد ، بنابراین بنظر میرسد نوع تربیت درهمان هنگام کودکی نقش بسزایی در شخصیت و رفتارهای ما در آینده بازی میکند به عبارتی دیگر ما به علت غفلت والدینمان ، بسیاری از رفتارهای بیمارگونه را در همان ابتدای کودکی کسب کردیم   .   بدیهیست ما در طول زندگی خود در اثر روابط های گوناگون ممکن است تجربه های دردآور اولینی را در زمینه های اعتماد کردن و صمیمیت کسب کرده باشیم  و لذا اینگونه تجربه های دردآور بعدها بصورت یک الگوی قوی ذهنی به روی روابط ما با دیگران ناآگاهانه تاثیرات منفی گذاشت و موجبات انزواطلبی ما را بعنوان بی اعتمادی به دیگران فراهم کرد  .
بحث " اولین " و آگاهی از تاثیرات بعدی آن برای ما که بیماری اعتیاد داریم یک فهم عمیق توام با تجربه های درد آور بوده است و لذا با پوست واستخوان تاثیرات " اولین " را درک میکنیم ، ولذا بر همین اساس همیشه از اولین پک و اولین حب و اولین پیک دوری میکنیم ، اما گویا این منطق دوری از " اولین " ، میتواند فراتر از سه عامل فوق باشد ، بطور مثال ؛ اولین ناصداقتی ، اولین نگاه هرز ، و و و
ما بیشتر " اولین های " که در گذشته نباید انجام میدادیم اما متاسفانه انجام دادیم و همین تجربه اولین بارها باعث بروز بسیاری از بیمارها در ما شد و لذا امروز میکوشیم تا با رعایت پرهیزمدارنه حاصل از برداشت قدم ها آنها را متوقف کنیم ، اما نکته ایی که بیشتر بدرد ما میخورد فهم این مطلب است که منبعد مواظب باشیم که در رابطه با اموری که به نحوی غیر اخلاقی و غیر اصولی میباشد را حتی برای یکبار هم تجربه نکنیم .    
بنابراین نگاه و تمرکز ما در این سوال بر اساس نقش  وتاثیرات جدی و عمیق اولین حرکت های فول و پیامدهای مخرب آن در زندگی مورد توجه قرار گرفته است ، بطور مثال از اولین سیبی که بدست پدر و مادرمان آدم و حوا از درخت ممنوعه کنده شد ، تا اولین ناصدافتی که پدر و مادرمان در حق ما روا داشتن تا اولین پُک مواد مخدری که ما مصرف کردیم ، تا اولین فیلم پورنوگرافی را که نگاه کردیم ، همه و همه بعدها بعنوان یک عامل منفی و مخرب در زندگی ما و دیگران ظهور یافت . ما از طریق ترازنامه گرفتن میکوشیم تا اولین عواملی که باعث الگوهای رفتاری ذهنی در ما شدند را شناسایی کرده و سپس آنها را برطرف کنیم و همینطور میکوشیم از رخداد اولین چیدن سیب های وسوسه آلود در زندگی خود دوری کنیم ، همینطور افکار ما را به این مسئله بر می انگیزد که اگر والدین ما به علت عدم آگاهی و مراقبت های صحیح در نحوه تعلیم و تربیت باعث بیمار شدن، ما شدند ، حداقل ما امروز با کسب آگاهیهای اصولی در نحوه آموزش و تربیت بکوشیم تا کودکان خود را درست تربیت کنیم


· آیا رابطه ای را حتی اگر امکان اصلاح و حفظ آن وجود داشته ، به هم زده اند ؟

معنای " اصلاح "  یعنی ، نقاط ضعف و یا اشکالاتی که قابل بر طرف شدن هستند ، یعنی خرابی و ایرادی که میشود آنرا درست کرد ، بنابراین ، ما در سطح روابط های گوناگونی که داشته و داریم ممکن است در قسمت هایی دچار خرابی و یا کمبودهای باشیم و لذا بجای برطرف کردن نُقصان، کل آن رابطه را بهم میزنیم ، یعنی بجای اینکه صورت مسئله را حل کنیم آنرا پاک میکنیم اصولاً در هر رابطه ایی دو یا چند طرف وجود دارند ، بطور مثال ؛
طرف اول ؛ من :

گاهی ما در سطح روابطی که با دیگران داریم آنرا بهم میزنیم و این در حالی است که امکان اصلاح و حفظ آن رابطه برایمان مقدور میباشد ، اما به علت خود محوری و یا فعال بودن شاخصه هایی از بیماری آن رابطه را بهم میزنیم ، بطور مثال ؛
تنبلی کردن و شانه خالی کردن از تعهداتمان
عدم شرایط مناسب برای سوءاستفاده کردن
قضاوت کردن –  سوءظن داشتن  –  به حق خود قانع نبودن – حسادت – خودخواهی – حرص و آز  - و و . . .
بدیهیست وقتی ما در شرایط بیماری باشیم برای حفظ اعتیادمان حتی اگر امکان اصلاح و تغییر هم وجود داشته باشد را نمیتوانیم  بپذیریم ، بطور مثال میتوانیم از تنبلی و یا شانه خالی کردن از مسئولیت هایمان و یا پیش دواری هایمان  دست برداریم اما این کار را انجام نمی دهیم ، بنابراین، کمبودهای رفتاری ما خودبخود این قابلیت را پیدا میکنند تا زمینه های لازم را برای بهم زدن رابطه  هایی را که داریم فراهم کند ، علیرغم اینکه واقعاً این امکان وجود دارد تا با کمی پذیرش و فروتنی نقاط ضعف خود را شناسایی و آنها را اصلاح کنیم تا بتوانیم بدینوسیله رابطه خود را حفظ کنیم .
طرف دوم ، دیگران ؛
گاهی ما بر اساس روابطی که در سطوح مختلف با دیگران داریم آنرا بهم میزنیم و این در حالی است که امکان اصلاح و حفظ آن رابطه برایمان مقدور نمیباشد ، و لذا روابط ما بخاطر خودخواهی و یا خودمحوری طرف مقابل بهم میخورد ، بطور مثال ؛
طرف مقابل از وظایف خود شانه خالی میکند و متعهد و مسئولیت پذیر نمی باشد .
طرف مقابل سوءاستفاده گر است
طرف مقابل مرتب قضاوت و پیش داوری های غیر منطقی میکند و سوءظن دارد  – استثمارگر است – به حق خود قانع نیست –  بد خُلق وبد دهن و فحاش است  - و و . .
ما در سطح روابطی که با دیگران داریم میکوشیم تا ابتدا با آنها یک رابطه سالم و پایاپا  داشته باشیم ، اما گاهی ممکن است دیگران نیز بیمار باشند و علیرغم حُسن نیت و احترام متقابل ما به منافع مشترک بازهم به عناوین مختلف بخواهند در روابطی که با ما دارند سوءاستفاده کنند ، و بقول کتاب پایه که میگوید " روابط میتواند حوزه شدیداً دردناکی باشد " بنابراین ، در چنین شرایطی ما با پذیرش طرف مقابل ، در درجه اول سعی میکنیم تا مراتب فوق را با صممیت و صداقت و صحبت کردن اصلاح و حل کنیم و همینطور برای حفظ رابطه خود مشکلات خود را نیز اصلاح کنیم ، اما اگر اصلاح شدن طرف مقابل امکان پذیر نبود ، بدیهیست که اصلاحی ترین روش قطع رابطه می باشد


· آیا نسبت به افرادیکه با آنها نشست و برخاست داشتم ، شخصیتم تغییر می کرد و آدم متفاوتی می شدم ؟

اگر به این سوال از زوایه مناسبی نگاه کنیم نکته ایی که در این سوال قابل تفکر است ، این است که ما بعنوان یک انسان  به هر حال این خصوصیت را داریم که با کسانی که نشست و برخاست میکنیم شخصیت و رفتارهای آنها را الگو برداری کنیم ، یعنی، و به عبارتی دیگر همنشین و دوستان ما این ظرفیت را دارا میباشند که ما را تحت تاثیر خود قرار داده و در اثر این هم نشینی شخصیت ما تغییر کند و لذا نهایتاً مرحله متفاوتی نسبت به گذشته خود را تجربه کنیم ، بدیهیست اگر هم نشینان ما خوب باشند خوب میشویم و اگر بد باشند بد میشویم  ،  یعنی به زبانی ساده تر، همنشینان ما این قدرت را دارند تا ما را متحول و یا متفاوت از شخصیت گذشته یمان کنند بطور مثال ؛ من تا زمانی که دوستان ورزشکار داشتم ورزش میکردم و حتی یک نخ سیگار هم نمیکشیدم ، اما از زمانی که با چند نفر مصرف کننده دوست شدم و با آنها نشست و برخاست کردم رفته رفته عمل پیدا کردم و سرانجام از خرابه ها و بیغوله ها سر در آوردم  .    
بنابراین ، هم نشینان ما کسانی هستند که این قدرت را دارند تا سرنوشت ما را تغییر دهند و یا حتی آنرا تعیین کنند ، میگویند  ؛ خداوند است که سرنوشت هرکسی را مینویسد ، اما گویا قلم سرنوشت را خداوند به دست کسانی داده است که ما با آنها نشست و برخاست میکنیم .
اما نکته ایی که بنظر میرسد لازم است ذکر شود ، این استکه گاهی ممکن است فکر کنیم همنشینی فقط یعنی نشست و برخاست کردن با دوستانمان است ، اما اگر کمی عمقیتر به مفهوم همنشینی  فکر کنیم می بینیم به غیر از دوستانمان،  ما همنشینان فروان دیگری نیز در عرصه زندگی خود داریم ، که بطور قطع این ظرفیت را دارند که شخصیت ما را تغییر دهند و ما را متفاوت کنند ،  بطور مثال ؛ تلویزیون –  اینترنت -  روابط های مجازی–  کتاب  -  رادیو –  فیلم   و و
بنابراین ، نحوه همنشینی ما با اینگونه عنصرها، که امروزه بیشترین اوقات خود را با آنها سپری میکنیم  بطور قطع بستگی به نوع انتخاب ما دارد ، یعنی در چنین فضاهای اگر همنشین بد را انتخاب کنیم باید منتظر باشیم و همینطورمطمئن باشیم که زیان آنرا خواهیم دید، چنانچه که در گذشته چوب همنشینان بد خود را خوردیم  و اگر اوقات خود را با مُجالست در فضاهای بهبودی پر کنیم برکت و ثمر آنرا بدون شک در زندگی شاهد خواهیم بود .

نکته دیگری که بسیار مهم است و باید به آن توجه بکنیم ؛ این است که ماهیت و ساختار وجودی ما بعنوان یک بیمار به گونه ایی می باشد که نسبت به اشخاصی که منفی و ناهنجار و افکارشان بیمارگونه میباشند یک حالت جاذبه داریم و سریع تحت تاثیر اینگونه شرایط قرار میگیریم و بدون هیچگونه مقاومتی خود را در جهت بیماری آنها قرار میدهیم و لذا مجالست و نشست و برخاست با چنین افرادی میتواند برایمان بسیار خطرناک باشد چون ما بطور ذاتی نسبت به اینگونه عوامل یک کشش درونی داریم و لذا توصییه میشود از هم نشینی با اینگونه افراد بطور جدی دوری کنیم ،( بمانند دوری کردن از یار بازی ) ،  اما این در حالی است که ما در مقابل همنشینان مثبت و هنجار و همینطور در مقابل بهبودی یک حالت دافعه ذاتی داریم و ممکن است در مقابل چنین شرایطی های ناخواسته و ناخوداگاه شروع به مقاومت کنیم ، بنابراین لازم است در اینگونه موارد علی الرغم میل باطنی و با صبوری و شکیبایی به همنشینی خود ادامه بدهیم


· آیا مسائلی را در مورد خود کشف کرده ام ( شاید در ترازنامه قبلی ) که از آن راضی نباشم و به همین خاطر سعی کنم که آن را بیش از حد جبران نمایم ؟ ( برای مثال : ممکن است کشف کرده باشیم که به کسی دیگر زیاده از حد وابسته هستیم ، وحال برای جبران آن سعی کنم بیش از حد خودکفا باشیم . ) توضیح دهید .

هنگامیکه ما پاک شدیم، و مدتی از پاکی ما گذشت ، در اثر این رویداد ، غبارمواد مخدر که به روی عقل و خرد ما نشسته شده بود پراکنده و به بیرون رانده شد گویا پرده ایی که جلو چشمان ما را نسبت به اعمال و رفتار مخربی که در گذشته داشتیم کنار رفت و متوجه اعمال مخرب خود شدیم ، بخصوص با کارکرد قدمها این درک و فهم به نقطه اوج خود رسید  و لذا مسائل و مشکلاتی را که در گذشته سعی میکردیم  با فرافکنی و انکار آنها را توجیه کنیم در مورد رفتارهای بیمارگونه خود کشف کردیم و همینطور متوجه شدیم که به علت فعال بودن بیماری تا چه حد به دیگران و بخصوص خانواده خود آسیب و صدمه رسانده ایم ، بطور مثال ؛
به خانواده محبت نمیکردیم  – خانواده را به گردش و یا مسافرت نبردن – و یا در اثر مصرف مواد مخدر بیکار شدن – و یا امنیت های مالی و روانی آنها را از بین بردن – و و
بنابراین ، هر چقدر در مسیر پاکی به جلو میرفتیم بیشتر متوجه خسارت های که در زمینه های مختلف بوجود آورده بودیم شدیم و از اعمال و رفتار گذشته خود شرمنده و خجالت زده شدیم و لذا در اثر این کشف از خود ناراضی بودیم بنابراین بیشتر ما به همین خاطر سعی کردیم که آسیب های گذشته خود را جبران کنیم ، اما در انجام این امر مهم گاهی گرفتار عدم تعادل میشدیم ، و بیش از حد سعی میکردیم تا آنها را جبران کنیم ، بطور مثال ؛
در محبت کردن به خانواده افراط میکردیم ، بطوریکه اینبار از محبت افراطی ما اهالی خانواده آسیب میدیدند بطوریکه محبت ما از حد فرا میرفت و همین مسئله باعث میشد که همسرمان و بچه ها  ناخواسته لوس و زیاده خواه شوند  .
تفریح و گردش و یا مسافرت بردن های ما بیشتر از حد نیاز انجام میشد
با تمام قوای خود مشغول کار و یا کسب ثروت میشدیم ، فکر میکردیم چون ما یک ورشکسته هستیم اینک باید تمام وقت و انرژی خود را برای پول در آوردن بگذاریم 
گاهی ممکن است ما به علت بی تفاوتی ها و خسارت های که در زمان اعتیاد فعالمان داشتیم اکنون بخواهیم  جبران مافات کنم ، بطور مثال ، در گذشته نسبت به تربیت خانواده بی تفاوت بودیم و اکنون بخواهیم بیشتر از حد در امور رفتاری آنها دخالت کنیم ، بنابراین ، لب مطلب این است که گویا ما هنر به روی بام ایستادن را نمیدانیم، و در هر حال،  چه این ور بام ، و چه آن ور بام ، نقش ما افتادن است . البته بطور قطع ما در گستره های مختلفی از زندگی ممکن است دچاراین نا هم آهنگی و عدم تعادل باشیم


· کدام نقص اخلاقی بیشترین نقش را در روابط من دارد ( عدم صداقت ، خودخواهی ، کنترل سوءاستفاده ، غیره ......... ) ؟

یکی از بهترین دستاوردهای ما از قدم چهارم بی شک میتواند شناخت از خودمان در جوانب گوناگون  باشد ، به  عبارتی روشنتر ، اصولاً هدف از کارکرد قدم چهارم شناسایی کردن  و همینطور پی بردن به نقاط ضعف و قوتمان می باشد ، بنابراین ، ما میکوشیم تا از طریق ترازنامه نویسی  خود را مورد مکاشفه ای عمیق و جدی  قرار دهیم تا از این طریق نهایتاً به یک شهود درونی و یک بینش متعالی دست پیدا کنیم و لذا نسبت به منشاء نقاط آسیب پذیری که در ما وجود دارند و همیشه باعث شده اند تا ما از این جبهه ها و یا نقاط  بطور مرتب ضربه بخوریم  را شناسایی کنیم ، در واقع ما بدنبال آن روزنه های میگردیم که به درازنای عمری از آن منافذ گزیده شده ایم اما هنوز هم این منافذ برایمان قابل  رویت و شناسایی نیست .
 قطعاً در ما زمینه های بسیاری از این نقاط ضعف ، به شکل های گوناگون وجود دارد ، بطور مثال ؛ تکبر ، خودخواهی ، سوءاستفاده کردن ، قضاوت کردن ، حسادت کردن ، توقع داشتن ، عدم صداقت و و .  . .
اما بنطر میرسد پیام این سوال فراتر از شناخت اینگونه ضعف ها و یا نواقص اخلاقی هستند ، در واقع آنچه که در این سوال مَدِ نظر است نیاز به نگرش عمق تری دارد ، بگذارید با یک مثال منظور خود را برسانیم ، همینطور که میدانیم و تجربه دوستان ثابت کرده وقتی یک نقص در ما فعال میشود ، نقص های دیگر را نیز فعال و یا بیدار میکند ، بنابراین، نقص های ما هم ،   مانند چیدمان مهره های دومینو می ماند که وقتی اولین مهره به روی مهره دیگر بیافتد کل مهرهای دیگر را به حرکت در آورده و وضعیت آنها را تغییر میدهد ، بنابراین ، لُب مطلب این است که ، درستِ که ما دارای مهره ها و چیدمان نقص و یا ضعف های اخلاقی فراونی هستیم اما اینگونه ضعف های اخلاقی ایی که ما داریم تحت تاثیر مهره قبلی خود می باشد و همینطور مهره قبلی به مهره قبلی خود تا جایی که سرانجام به اولین مهره که باعث تمام این تغییرات عمده شده است میرسیم و لذا ما میخواهیم آن اولین مهره را ، که بیشترین نقش را در این دگرگونی ها دارد را شناسایی کنیم .
بدیهیست هر کدام از ما بر اساس طبعی که داریم، دارای مهره های اولینی هستیم که ظاهراً آنها سر سلسله جنبش های نقصانی ما هستند و لذا اینگونه نقص ها ضمن اینکه نقشی کلیدی در فعال کردن نوافص دیگر دارند باعث میشوند تا به روی روابط ها و یا رفتارهای ما تاثیرات فوق العاده منفی و مخرب بگذارند، بنابراین ، گاهی ما مرتب از یک ضعف اخلاقی رنج میبریم و هر چقدر هم که سعی میکنیم نمیتوانیم آنرا بر طرف کنیم در واقع ما تمام وقت و انرژی خود را معطوف به این کار میکنیم تا بدینوسیله روح و روان خود را زلال کنیم در حالیکه مشکل اساسی از سرچشمه میباشد یعنی از اولین مهره . 
ما در سوال های قبلی هم در مورد نقش غریزه های که بیمار شده اند صحبت کردیم و همینطور متقاعد شدیم که چهار غریزه اصلی ( غریزه مالکیت – غریزه قدرت – غریزه ترس – غریزه جنسی ) و همینطور علاوه براینها ذهن و فکر بیمار و همینطور احساسات ناسالم ، چقدر در فعال کردن نقص های ما میتوانند تاثیر گذار باشند و لذا هر کدام از اینها میتوانند بعنوان نیروی اولیه و سر سلسله و محرک اصلی  برای بیدار کردن نقص ها و یا ضعف های اخلاقی ما باشند .  بطور مثال ممکن است نقصی که در من بعنوان یک نقص اولین وجود دارد در شما اینطور نباشد و در عوض نقص اولین شما چیز دیگری باشد ، این سوال در واقع پیامش این است که ما بتوانیم با موشکافی و تمرکز به روی خود ، آن اولین نقطه ضعف خود را پیدا کنیم به عبارتی روشنتر منظور اینه که پاشنه آشیل وجودمان کشف کنیم .


· چگونه می توانم رفتارم را تغییر دهم تا شروع به برقراری روابط سالم کنم ؟

برقراری روابط ما بر اساس نظام فکری و باورها و اعتقادات ما شکل میگیرند ، گاهی این اعتقادات چنان در ما نهادینه شده اند که تبدیل به یک الگوی رفتاری ناخودآگاه شده اند ، و لذا عکس العمل های رفتاری ما در روابط هایی که داریم بیشتر تحت تاثیر اینگونه جریانها می باشد ، بدیهیست ما برای اینکه رفتارهای خودمان را تغییر دهیم تا شروع به برقرار کردن روابط سالم کنیم در ابتدا باید اینگونه الگوهای رفتاری را شناسایی و سپس بکوشیم تا آنها را بر طرف کنیم .
ما زمانی میتوانیم خود را تغییر دهیم که دست از افکار بیمارگونه خود برداریم و اصول روحانی را وارد جریان زندگی خود کنیم برای ایجاد روابط سالم چیزی که مهم است ونقش اساسی را دارد ، در درجه اول داشتن شناخت و آگاهی است  و لذا ما سعی کردیم تا در سوالات قبلی ضمن شناخت و آگاهی از الگوها و  اعتقادات خود ، نیز چهارچوبهای روابط سالم را دریابیم  .
روابط سالم همیشه باید برپایه اصول روحانی شکل بگیرند ، مانند  ؛صداقت - تمایل - روشن بینی " دانایی" - پذیرش - تعهد - اعتماد - اطمینان - امید - فروتنی - تسلیم - ایمان - شهامت - و و و
اگر ما واقعا به درجه و مرتبی برسیم که بخواهیم و مصمم باشیم که رفتارمان را تغییر دهیم و شروع به ایجاد روابط سالم بکنیم بدیهست باید قدم های دیگر را نیز کار کنیم ، ما امروز فقط بر اساس یافته های خود تا اینجا مایلیم که ایجاد روابط سالم کنیم و ایمان داریم با کارکرد قدمهای دیگر شالوده و اساس الگوهای رفتاری ما برای ایجاد روابط سالم دستخوش یک دگرگونی اساسی و بنیانی میشود .


· آیا با نیروی برتر رابطه داشته ام ؟ در طول زندگی این رابطه چگونه تغییر کرده ؟ امروز چگونه رابطه ای با نیروی برتر دارم ؟

گویا این سوال قصد دارد که ما سه دوره از زندگی خودمان را در رابطه با روابطمان با نیروی برتر مورد بررسی قرار بدهیم ، به عبارتی دیگر اگر به زندگی خود نگاه کنیم متوجه میشویم که تا اینجا گذشته ما در سه اپیزود و یا سه قسمت مختلف شکل گرفته است .
اول - دوره قبل از مصرف مواد مخدر از کودکی تا جوانی ؛
ما همیشه از همان ابتدای زندگی بطور ذاتی ، وجود نیروی برتر را در درون خود احساس میکردیم ، حس میکردم که در ما نیروی وجود دارد که از ما مراقبت و حمایت میکند ، رابطه ما در آنزمان با این نیرو بسیار ساده و شفاف بود اما نمیتوانستیم چگونگی این نیرو را بیان کنیم، یعنی قادر نبودیم ماهیت این قوه درونی را کشف کنیم و لذا زبانمان قدرت ترجمان این حس و شهود درونی را نداشت ، بنابراین ، دیگران این قوه را برای ما تعریف میکردند و سعی میکردند تعاریف خود را از این نیرو بر اساس اعتقاداتی که دارند به ما یا القا کنند و یا دیکته کنند ، هر چند این خدای که آنها به ما دیکته میکردند شاید برای آنها کارایی داشت ، اما برای ما به علت یکسری از شاخصه های که با آنها مشکل داشتیم ، یا برایمان مبهم بود کارایی مثبت نداشت، لذا در غایت برایمان قابل هضم نبود ، و نهایتا ما بر اساس تعاریف و درک دیگران از این قوه که به ما تحمیل میشد یک نقش غیر واقعی از این نیرو در خود تصورکردیم ، لاجرم در همان اوان جوانی یک برداشت غلط از نیروی برتر در ذهن و قلب ما نقش بست و همین برداشت منفی باعث شد تا نهایتا به نقطه خداگریزی برسیم و سرانجام در این مرحله بود که شکاف عمیقی در روابط ما با نیروی برتر بوجود آمد .
دوم - دوره زمان مصرف مواد مخدر
در اثر شکافی که بین روابط ما با نیروی برتر بوجود آمد فضا و تعادل درونی ما بی ثبات و افکار واندیشه ما بسوی تیره گی و سیاهی سوق پیدا کرد . رفته رفته ،سرمای زمستان حاصل از باورهای مخرب ،از راه رسید و جنگل سرسبز و گلزار روحانیت ما را به پژمرده گی و مخروبه ای ماتم افزا تبدیل کرد ، شور و نشاط روحانی از ما سلب شد و درغایت به نوعی پوچی ، و گونه ایی یاس درونی رسیدیم ، در چنین شرایطی گرفتار خلا روحانی شدیم و همینطور معنویت ما در این دوره در انجماد کامل بسر میبرد ، در واقع آرمان های روحانی و معنوی در ما فروکش کرد و لذا در چنین شرایطی چون مفهوم و آرمانی برای تعریف زندگی و هستی نداشتیم ، مفهوم زندگی را براساس لذت طلبی و لذت پرستی و کامجویی برای خود معنا کردیم ، بدیهست در چنین شرایطی بیماری اعتیاد در نهایت قدرت در ما پا بظهور گذاشت ، یعنی در این دوره اعتیاد ما رسما به سلطنت رسید ، و بوسه ایی برجبین ما زد وهدیه ایی را در قالب یک پیشنهاد بما عرضه کرد و آن هدیه ، مصرف مواد مخدر بود ، و ما هم هدیه و پیشنهاد بیماری را پذیرفتیم ، چند صباحی از این هدیه که بما ارزانی شده بود سرخوش و در عیش خود غرق بودیم ، گاهی از بیماری بخاطر این حالت سرخوشی که بما داده بود حتی سپاسگزاری هم میکردیم ، اما غافل از اینکه همینطور که بوسه یهودا مسیح را به صلیب کشاند ، بوسه بیماری نیز ما را هم به مسلخ خواهد کشاند ، دیری نپاید که سرخوشی های ما به سردرگمی ها و سرناخوشیها کشید ، سرانجام مصرف مواد مخدرعیش بهاری ما را به طیش پاییزی مبدل کرد ، و لذا در این برهه بود که ما انبوهی از دردها و ترسها و دغدغه ها و ... را تجربه کردیم ، در این مرحله گاهی از شدت خماری و بن بست های که در زندگیمان بوجود آمده بود به خداوند پناه میبردیم و در کمال عجز و نیاز سعی میکردیم که باب رابطه خودمان را با خدواند مستحکم کنیم و حتی در شرایطی گریه میکردیم و از او کمک میخواستیم ، اما متاسفانه مشکل اینبود که این رابطه پایدار نبود و با اولین وزش نشئه گی از بین میرفت . البته بسیاری از ما در اواخر اعتیادمان که به آخر خط رسیده بودیم اکثرا با خداوند سعی میکردیم رابطه برقرار کنیم ، اما از طرفی چون بعضی از مسائل در رابطه با این نیرو برایمان مبهم بود و یک درک مناسب از این نیرو نداشیتم ، لذا روابطمان توام با ناصداقتی پایه گذاری شده بود ، اما بعضی از ما براساس اعتقاداتی که دیگران در رابطه با این نیرو به ما القا کرده بودن لذا ما خداوند را مسبب نابسامانی های زندگی خود میدانستیم و مرتب برای فرار از مسئولیت ها با فرافکنی مشکلات خود را به او نسبت میدادیم و نهایتا نسبت به این نیرو همیشه گرفتار یک نوع بغض و تنفر و کینه و خشم بودیم ، همینطور از طرفی وابستگی عمیقی که به مواد مخدر داشتیم به علت تاثیرات افیونی که مواد مخدر دارد مانع میشد تا رابطه ما با خداوند یک رابطه ریشه دار باشد .
سوم - دوره بازیافت و عرصه بهبودی
ما وقتی به انجمن معتادان گمنام پیوستیم ، عده ای از ما بظاهر ادعا میکردیم که با خداوند مشکل نداریم ولی ناصداقتی ها و نحوه عملکرد ما با این نیرو بیانگر اینبود که با خداوندی که دیگران به معرفی کرده اند مشکل داریم ، ولذا واقعیت را نمی پذیرفتیم و گارد میگرفتیم و نمیپذیرفتیم که ما با این نیرو مشکل داریم و لذا پذیرش این موضوع که توام با انکار بود کار را برای ما سخت میکرد ، یعنی به گونه ایی بیماریمان ما را وادار میکرد تا با انکار بگویم ؛ ما هرگز با خدا مشکلی نداشتیم و نداریم و همینطور خود را فردی خداپرست وانمود میکردیم ، حقیقتا در وادی بهبودی عدم پذیرش این موضوع باعث میشود تا مسیر بهبودی برای ما که اینگونه فکر میکردیم حتی سختر از کسانی باشد که علنا و عینا خدا را منکر بودند ، در هر صورت ما با حضور مرتب در جلسات بهبودی و کارکرد قدمها در نقطه ایی متوجه شدیم که باید یک تجدید نظر کلی در اندیشه های خودمان بوجود بیاورم بر همین اساس کوشیدیم شاخصه های نیروی برتری که برای ما دوست داشتنی و جذاب است خودمان برگزنیم ، همین مسئله باعث شد تا بتوانیم به یک درک شخصی از نیروی برتر برسیم ، در این دوره رابطه ما با خداوندی که خود درک کرده بودیم صمیمی و توام با صداقت و همچنین برایمان این رابطه دوست داشتنی بود و لذا سعی کردیم این درک را به نحوی ارتقا دهیم تا رابطمان با این نیرو بیشتر شود .
اما بعضی از ما ، وجود خداوند را منکر نبودیم ، اما بطور علنی و آشکار اعلام میکردیم که هر چند به خداوند اعتقاد داریم ، اما با بعضی از شاخصه های خداوند مشکل داریم و همین مسائل باعث میشود تا رابطه ما با خداوند همیشه تیره و تار باشد و لذا ما با کارکرد قدمها به این درک رسیدیم که خود باید شاخصه های نیروی برتر را که برایمان جذابیت دارد برگزینم و آن شاخصه های که باعث میشود تا روابطمان با خداوند تیره شود را از لیست خود کسر کنیم و در رابطه با نیروی برتر به یک درک کاملا شخصی برسیم ، بدیهیست یک درک شخصی که بر اساس میل و مذاق و سلیقه خودمان تدوین میکردیم برایمان کارایی داشت و همین امر باعث شد تا رابطه جدید و بهتری با خداوند برقرار کنیم .

اما بعضی از ما بطور کلی منکر خدا بودیم ، ذهنیت های ما از خداوند بیشتر بر اساس تعاریفی بود که مذاهب از خداوند ارائه میداند و از طرفی چون بعضی از روحانی نمایان که به بظاهر خود را وکیل آن مذاهب معرفی میکردند مرتکب ظلم و یا فسادی میشدند ، ویا حتی بعضی از حاکمان ظالم و فاسد در قلمروهای مذهبی خود را ظل الله یعنی سایه خدا معرفی میکردند ، با ناصداقتی و براساس سوء استفاده از ابزار مذهب برای تطمیع حرص و آز های دنیوی خود به حقوق عوام تجاوز و ستم میکردند ، لذا اینگونه رفتارها نهایتا باعث تشویش و خشم ما میشد و لذا عملکرد آنها را ما به حساب خداوند میگذاشتیم ، و در نهایت یک نوع حالت بغض و تنفر از خداوند پیدا میکردیم ، ودر غایت منکر خداوند میشدیم ، ( ما در آن شرایط از خداوند بقدری تنفر داشتیم که حتی اسم خداوند ما را آزار میداد و لذا وقتی وارد انجمن معتادان گمنام شدیم اصطلاح نیروی برتر برای ما قابل هضم تر بود ) ، از طرفی بعضی از ما با اندیشه های ماده گرایی و فلسفی میخواستیم به ماهیت خداوند پی ببریم و لذا چون نمیتوانستیم بطور نظری ماهیت این نیرو را دریابیم ، لذا به نوعی گرفتار بی خدایی میشدیم ، از طرفی فلسفه یا اندیشه های ماده گرایی هم نمیتوانست جوابگوی خواسته های معنوی ما باشد ، بنابراین گرفتار یک نوع بهم ریختگی و چالش فکری و در نهایت دچار یاس فلسفی میشدیم و همین عوامل باعث شد تا به مصرف مواد مخدر پناه ببریم ، سرانجام ما با کوله باری از درد و رنج وارد معتادان گمنام شدیم ، در وادی بهبودی کم کم با روشن بینی که بدست آوردیم به این نتیجه رسیدیم که بی خدایی باعث شد که ما سالها عذاب بکشیم ، ولذا نهایتا پی بردیم که بهتر است ما از دیدگاه نظری و یا فلسفی در باره خداوند صرف نظرکنیم چون برای ما در غایت ارمغانی ببار نمی آورد ، و در عوض به یک نیروی برتر که میتواند بما کمک کند تا وسوسه های مواد مخدر در ما کاهش یابد متمرکز شویم ، حقیتا این نهایت روشن بینی در ما بود که پذیرفتم ، ایمان به خداوند بهتره تا انکار خداوند ، در واقع ایمان بخداوند برای ما آرامش ، پاکی و از همه مهمتر خدمت به دیگران را بهمراه می آورد در حالیکه بی خدایی تشویش و اضطراب و ترس و دغدغه و انزوا و اعتیاد به مواد مخدر را وارد جریان زندگی میکند ، بنابراین ما که با گوشت و خون مزایا خداباوری را درک کرده ایم ، و روح خداوند را از نو وارد جریان زندگیمان کردیم شاید از کسانی که از قبل ایمان داشتند ، خدا را بهتر درک کنیم ، برهمین اساس آغاز رابطه ما با خداوند دارای یک خلوص خاص میباشد و لذا این رابطه یک رابطه دوست داشتنی و توام با صداقت و کاملا عاشقانه در جریان است .

 

 

دوست همدرد
10 December 21 , 22:36

بسیار عالی و روان و با زبان ساده.درود بر شما

پاسخ :

سپاس از شما
عبدالله
05 February 20 , 18:10

متشکرم ا ز پیام شما دوست همدرد

یونس
18 December 19 , 13:26

سلام ممنونم همدردان عزیزبابت تجربه های زیبای پرکاربردتون.یونسم ازکرمانشاه

احمد م ازدزفول
08 April 19 , 02:22
ممنون بابت تجربه های خوبی که توی قسمت قدم چهاردادید وخیلی به من کمک کردتاشاخصه های و نقص های خودم بشناسم که باعث آشفتگی خودم وتیره شدن روابطم باخانواده وحتی بچه های انجمن شده بود  
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
دوستان کامنت هایی که به صورت خصوصی ارسال میکنید امکان پاسخ در سایت را ندارد
لطفا اگر کامنتی را اصرار دارید به صورت
خصوصی ارسال کنید
حتما ایملتان را نیز ارسال کنید
Designed By Erfan Powered by Bayan